طنز در شاهنامه/ بخش دوم
یحیی فتح‌نجات

اشکبوس، خاقان چین که به یاری افراسیاب آمده بود، پس از کشته شدن پهلوانش به دست رستم، فرستاده‌ای نزد رستم می‌فرستد. وی گوید: چون تو و خاقان با یکدیگر کینه‌ای ندارید از جنگیدن با یکدیگر در گذرید و هر کس به راه خود رود. رستم قبول نمی‌کند و می‌گوید چون خاقان به جنگ من آمده است، باید پیل‌ها و تاج و تخت خود را به من بدهد تا به راه خود رویم. جناب فردوسی از زبان فرستاده خاقان چین ضمن کاربرد مثلی زیبا، طنزی شیرین می‌آفریند: «فرستاده گفت: ای خداوند رخش/ به دشت، آهوی ناگرفته مبخش/ که داند که خود چون بود روزگار/ که پیروز برگردد از کارزار؟» نظیر «روغن ریخته را نذر امامزاده کردن»

در دفتر ششم، داستان جنگ رستم و اسفندیار، هنگامی که رستم در رجزخوانی از سام و نریمان به‌عنوان تبار خود می‌گوید: اسفندیار با زبان طنز می‌گوید: تو فرزند زال هستی، همان کسی که پدرش او را شوم دانست و در البرز کوه رها کرد ولی سیمرغ به‌رغم گرسنه بودن، تن زال را خوار دانست و نخورد «اگر چند سیمرغ ناهار بود/ تن زال پیش اندرش خوار بود»

در این ماجرا، زواره فرزند رستم که شاهد فحاشی و پرخاشگری اسفندیار است، در پی بهانه‌ای است که با همراهان اسفندیار جنگی راه بیندازد اما نوش آذر فرزند اسفندیار، سیستانی‌ها را سگ می‌خواند که به گمان حقیر، جناب فردوسی در این بیت شعر اندکی به هزل نزدیک شده است. شاعر از زبان نوش آذر سروده است: «نفرمود ما را یل اسفندیار/ چنین با سگان ساختن کارزار!»

در دفتر نهم نیز از زبان خسرو پرویز درباره بهرام چوبین اندکی از معیار طنز عدول کرده است: «چنین گفت کان دودگونِ دراز/ نشسته بر آن ابلق سر فراز؟»

گرد آفرید دخت پهلوان ایرانی به هنگام حمله لشکری از تورانیان به فرماندهی سهراب به پادگان مرزی دژ سپید، او را هشدار می‌دهد که پای مبارزه با جهان‌پهلوان رستم را ندارد و حیف است که آن کتف و بالا و یال و کوپال بر زمین آوردگاه، خوراک پلنگان شود و لذا بهتر است به توران برگردد. جناب فردوسی در این پاره از دفتر دوم حماسه ملی در کلامی آمیخته به طنز و تمثیل از زبان گردآفرید می‌فرماید

«نباشی پس ایمن به بازوی خویش / خورد گاو نادان ز پهلوی خویش»

یعنی همانطور که گاو نادان قربانی پهلوی چاق و فربه خود می‌شود، تو نیز از بازوی ستبر خود، آسیب خواهی دید. نظیر مثل امروزی «از ماست که بر ماست» البته حماسه‌سرای بزرگ ما در این بیت با کلامی فخیم طنزی ظریف و دیریاب آفریده است. شاعر به غرور ناشی از ضعف تجربه در سهراب اشاره کرده و او را با گاو نادان مقایسه کرده است که در خور تأمل است.

اما فخیم‌ترین، استوارترین و دیریاب‌ترین طنز شاهنامه را در دفتر ششم از زبان اسفندیار خطاب به رستم می‌خوانیم: «تویی جنگجوی و منم جنگخواه/ بگردیم یک بار گر بی‌سپاه/ ببینیم تا اسب اسفندیار/ سوی آخور آید همی بی‌سوار/ و یا باره‌ی رستم جنگجو/ به ایران نهد بی‌خداوند روی؟»

در این بخش از شاهنامه، اسفندیار جهان پهلوان را به تمسخر می‌گیرد و به جای اینکه «باره = اسب» و ایوان که صفت اسب و کاخ شاهزادگان است، برای خود به کار ببرد به رستم نسبت می‌دهد و خود را سوار و مرکب خود را اسب و محل نگهداری آن را آخور می‌نامد که ویژه سربازان است.

و اما پایان سلسله کیانی با ظهور اسکندر مقدونی رقم می‌خورد. فیلیپ پدر اسکندر در پی شکست از داراب، متعهد می‌شود سالی یکصد هزار تخم‌مرغ طلا که هر یک چهل مثقال (حدود ۱۸۰ گرم) بود به‌عنوان باج به شاه ایران بدهد. او تا زنده بود این باج را می‌پرداخت اما با روی کار آمدن اسکندر ورق برمی‌گردد. هنگامی که فرستاده‌ی داراب برای دریافت تخم‌مرغ‌ها می‌رود، جناب فردوسی از زبان اسکندر با طنز و تمثیل پاسخ می‌دهد: «بدو گفت رو پیش دارا بگوی/ که از باژِ ما شد کنون رنگ و بوی/ که مرغی که زرین همی خایه کرد/ بمرد و سر باژ بی‌مایه کرد» (دفتر نهم) در گویش کرمانی مثلِ: «آن خرو خوش راه سقط شد!» نظیر مثلِ «مرغی که تخم طلا می‌کرد، مرد!» رواج دارد.

گُرد آفرید، دخت دلاور

ادامه دارد...