صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/pmdawi
«هوا میتوانست هر چه دلش میخواست باشد: سرد یا گرم، بارانی یا پرباد، برفی یا آفتابی! همهشان خیلی خوب بود. هر یک از دیگری بهتر؛ زیرا زمانی که خوشبختی رو به شکوفایی است، زیباترین روزهایش همین امروز است.»
رومن رولان
گاهی همه چیز آنطور که دلمان میخواهد پیش نمیرود. جبر روزگار مجبورمان میکند از علائقمان فاصله بگیریم. شرایطی که بهناحق به ما تحمیل شده است. مشکلات پیچدرپیچ زندگی که البته بخش بزرگی از آن هم چه بخواهیم، چه نخواهیم به روابط در هم تنیده و پنجه انداختن اختاپوس فساد برمیگردد که تمام اقشار جامعه را درگیر یک زندگی بیروح و متلاطم کرده است!
در چنین شرایطی نقش رسانهها چقدر مهم است؟ به هر حال ما عنوان رکن چهارم دموکراسی را یدک میکشیم و باید نقش و رسالت خود را برای آگاهسازی و ثبت واقعیتهای موجود جامعه بهخوبی ایفا کنیم، هر چند تاریخ همیشه گواه بر چیز دیگری بوده و هست؛ و به نظر من برخلاف آنکه میگویند گذشته، چراغ راه آینده است! هیچگاه از گذشته عبرت نگرفتهایم تا چراغی برای راهمان باشد!
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت
عبرتهای تاریخ در لابهلای سطور کتابها و نوشتهها گم میشود و ما باز تکرار میشویم و تکرار میکنیم.
اما آنچه که مرا بیش از هر چیزی به فکر و تأسف وامیدارد، افت طبقه متوسط، و جدایی و منفک شدن ذرهذره و اندکاندک از خواستههای متعالی این طبقه است، درد او شده درد معیشت و بهناچار از فضای فرهنگی فاصله گرفته است! جمعیتی که در زمانی بهعنوان طبقه فربه هم صاحبفکر و اندیشه بوده و هم مخاطب اصلی فرهنگ و هنر و کتاب و فیلم و... حالا آنقدر گرفتار روزمرگی و مشکلات زندگی شده که کلاً از این فضا فاصله گرفته است. هرچند هنوز هم صفهای طولانی برای رونماییها و خرید کتاب اندکی دلگرمکننده است، اما واقعیت تلخی هم پشتش نهفته، حتماً از جای دیگر زندگی بزنند!
علاوه بر این وقتی هر اتفاقی به بحرانی تبدیل میشود و ذهن و فضای جامعه را به سمت خود میکشاند! از سرخوردگیهایمان نوعی زندگی و حیات پر از کینه میسازیم! وقتی هر روز موضوعی که میتوانست بهراحتی از کنارش گذشت به یک معضل و جنگ خیابانی تبدیل میشود، وقتی کوه عظیم مسائل و مشکلات معیشتی مردم و فسادها و چپاول بیتالمال نادیده گرفته میشود و به مسائلی پرداخته میشود که روح و روان جامعه را بهشدت آسیب میرساند واقعاً نقش مطبوعات و رسانههای فرهنگی چیست؟ کجای کار قرار دارند؟! کدام گوشه از کار را گرفتهایم؟!
****
آرزو صرفاً آرزوست مگر اینکه برآورده شود
«آیا هرگز زندگیای متفاوت با زندگی کنونیتان را آرزو کردهاید؟
ما در نیمه اول عمر بهشدت سرگرم پیشرفت در کار و حرفه خود، یافتن همسر، تشکیل خانواده و انجام دادن وظایف فرهنگیای هستیم که جامعه از ما طلب میکند، بهای تمدن امروزی این است که ما به ناگزیر یکبعدی میشویم و بهطور روزافزونی در زمینه تحصیلات، حرفه و شخصیتمان تخصص کسب میکنیم؛ اما وقتی به نقطه عطف میانسالی میرسیم، روانمان به جستجوی چیزی اصیل، حقیقی و بامعنا برمیخیزد. در این زمان است که زندگی نزیسته ما از درونمان سر میکشد و توجه میطلبد.»
از مقدمه کتاب «زندگی نزیستهات را زندگی کن»
نویسنده / رابرت الکس جانسون/ مترجم/ سیمین موحد
همه ما در طول زندگی به بنبستهایی میرسیم که خواسته و ناخواسته بر جریان زندگیمان تأثیر میگذارد و آن زمان است که به فکر فرومیرویم و در ذهنمان به دنبال زندگی بایسته دیگری میگردیم. زندگیای ناآزموده و نا زیسته که ما را به خود میخواند، انگار زندگی روانی ما بیشتر وابسته به آن زندگی نزیسته است که در حسرتش ماندهایم. همه مادر طول زندگی حالات متفاوتی را تجربه میکنیم، اینکه به آرزوهایمان نرسیدهایم، نیازهایمان سرخورده شده، اینکه گاهی با بها دادن بیش از حد به بعضی از آدمهای زندگیمان، به مرحلهای از ندامت و پشیمانی میرسیم که سخت و نفسگیر است و... و جایی گیر میکنیم بین هر دو یعنی زندگی که دوست داریم و زندگی که داریم و زندگی میکنیم چون کار دیگری از دستمان برنمیآید.
گاهی مسیرهایی که طی نکردهایم، رویاهایی که تحقق پیدا نکرده و ...در کنار زندگی در حال زیست ما خودش را نشان میدهد و روی کیفیت زندگی ما تأثیر میگذارد.
شاید زندگی نا زیسته همان رویایی است که در سر داشتیم و محقق نشد.
زندگی نازیسته همان حقی است که از ما گرفته شد؟!
زندگی نازیسته همان حسرتی است بر جای مانده از آن چه که میشد باشد و نشد! کجای این زندگی زیسته مجال میدهد تا انسان اندوهش را فراموش کند
شاید داستان زندگی ما از همان زمانی شروع میشود که به خاطر تصمیماتی که گرفتهایم و بهتبع آن شکستهایی که خوردهایم پشیمان میشویم، خشمگین میشویم و همه اینها در زندگی روزمرهمان بازتاب پیدا میکند. گاهی توهّم افسانه استعدادهایمان، زندگی ما را دچار سردرگمی و کسالت و سردی میکند، انگار مدام دنبال راههای نرفته و تجربههای نزیستهایم؟!
همه این حالات با بالاتر رفتن سن بیشتر نمود پیدا میکند و هر چه سن آدمها بیشتر میشود گرایش به آن زندگی نزیسته بیشتر در درونشان غلیان میکند؛ اما شرایط حال حاضر جامعه آنقدر سخت شده که دقیقاً همه را و بخصوص نسل جوان را دچار همین حالت کرده است! یعنی اینکه آنها به جدّ، احساس میکنند یک زندگی درست و حسابی از این دنیا طلب دارند، یک زندگی فارغ از همه دغدغههایی که مبتلابه جامعه امروز است و نسل جوان آن را برنمیتابد! آنها زندگی را همانطور دوست دارند که خودشان دلشان میخواهد. گسستهای اجتماعی، فرهنگی جامعه، این حس را روزبهروز تقویت میکند.
https://srmshq.ir/qtf4ju
شبهخاطرات
این سلسله «شبهخاطرات» را به شیوۀ تداعی معانی نوشتهام. چیزی - از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّههای مثنوی معنوی. بنا بر این؛ آنچه میخوانید واقعیّت محض نیست. «شبهخاطرات» است. آمیزهای است از خاطرات نگارنده و تجربههایی که در نیم قرن اخیر به دست آورده است. اگر دوست داشتید با نویسنده همسفر شوید، در این سیر و سفر شخصی، نشانههایی از اوضاع و تحوّلات اجتماعی دهههای اخیر نیز خواهید یافت. در این نوشتهها برخی از نامها را برای حفظ حرمت حریم خصوصی اشخاص؛ تغییر دادهام.
چهرۀ مسیحگونه
از همان روزهای نخست ورودم به مؤسّسۀ اطّلاعات، بهجز آقای دعایی آوازۀ دو نفر دیگر را هم شنیده بودم که دوست داشتم آنها را ببینم....
مرداد ماه ۱۳۶۲ است. در اتاق شیشهای شورای سردبیری روزنامۀ اطّلاعات(در خیابان خیّام) نشستهام. جوان سی ساله در چارچوب در ایستاده است. ریشش که به طور طبیعی شکل به اصطلاح «پروفسوری» دارد؛ بهش میآید. قلمی در دست راست و بستهای کاغذ کاهی ویژۀ یادداشت روزنامه در دست چپ دارد. در حالی که دارد چیزی روی كاغذ مینویسد، با یکی از اعضای تحریریه صحبت میکند. موهای بلند خوشحالتش از پشت سر به کلاه برزنتی کاپشن سبز شبهنظامیاش رسیده است. بیتکلّف است و خوشسیما. با دیدنش بیاختیار به یاد تصاویری از عیسی مسیح(ع) میافتم که در کلیساها نصب میکنند. یکی از اعضای شورای سردبیری که پشت میز بزرگ در کنارم نشسته است، سرش را نزدیك گوشم میآورد و به آرامی میگوید: «این هم جلال رفیع! میدانی که از زندانیان سیاسی بوده. ضمناً سرمقالههای روزنامه را هم ایشان مینویسد.» کسانی که پیش از انقلاب زندانی سیاسی بودند، در میان مردم ارج و قرب ویژهای داشتند و مردم به آنها به چشم احترام مینگریستند. او خودش در بارۀ زمان و نحوۀ دستگیریاش چنین میگوید:
ساواکی با دیدن عکس مارکس به دانشجوی کمونیست گفت: لااقل به این پدر پیرت رحم کن!
«فکر میکنم ۱۳ دیماه ۱۳۵۴ بود. من دانشجوی سال سوم رشتۀ حقوق(قضایی) بودم. هوا بسیار سرد شده بود. آن شب در محلّ کوی دانشگاه تهران، خیابان امیرآباد شمالی، در یکی از ساختمانهای جدیدالاحداث بودم. مریض بودم. تب و سرگیجه داشتم. ضبط را روشن کردم. صدی غلامحسین بنان بود. دراز کشیدم که استراحت کنم. مدّتی بود که کنترلهای دانشگاه و کوی دانشگاه را تشدید کرده بودند و هیچکس را بدون کارت دانشجویی به دانشگاه و به خوابگاه راه نمیدادند. لذا روی تابلو نصبشده بر دیوار اتاقم با خطّ درشت و به طنز نوشته بودم: “من کارت دارم، پس هستم. - دکارت!” داشتم این جمله را برای چندمین بار تکرار میکردم و به اوضاع جدید فکر میکردم که در زدند و اسم مرا کسی خواند. در آن روزگار، یک واحد از گارد دانشگاه در داخل کوی هم پایگاه داشت. این گاردیها هم تحفههایی بودند! و داستانهایی در موردشان شایع بود. مواردی اتّفاق میافتاد که نیمهشب گاردیها همراه ساواکیها به داخل اتاقها میریختند. شبی در اتاق یک دانشجوی کمونیست، عکس ‹کارل مارکس› را به دیوار میبینند. لحظهای به ریش انبوه مارکس نگاه میکنند و ناگهان با لحنی ملامتبار بر سرش داد میزنند که؛ لااقلّ به این پدر پیرت رحم کن و ‹خرابکار› نباش! در اتاق یک دانشجوی دانشکدۀ فنّی، کتابِ درسی ‹مقاومت مصالح› را میبینند و او را کتکزنان میبرند که؛ مقاومت مسلّح میکنی؟! (البته در لیست کتابهای ممنوعه که معمولاً ساواکیها داشتند، نام کتاب ‹مقاومت مسلّحانه› هم وجود داشت.) غالباً گاردیها و ساواکیها سوادی نداشتند. به هر حال، من آن شب به چنگ اینها افتاده بودم. ساعت بین ۱۱ تا ۱۲ شب بود که اتوموبیل ساواک آمد و سهچهار نفر مأموران ساواک از آن ریختند بیرون. رئیس گارد که آدم هیکلمندی بود(و بچّهها به او میگفتند: قوچَلی!) اشاره کرد به من و گفت: «همینه!». گارد سرکوب دانشگاه تهران دو تا قوچَلی - فرمانده - داشت. یکی قامتکشیده و قد بلند، دیگری کوتاه و کُپُل. من اوّلی را قوچلی اکبر(!) میخواندم و دومی را قوچلی اصغر(!). درشب دستگیری با اوّلی طرف بودم. همینجا این خاطره را هم بگویم؛ شعر نویی[به یاد صمد بهرنگی] با عنوان ‹ماهی سیاه کوچولو› سروده بودم که وصفالحال خودم میپنداشتم. کاغذ شعر در جیبم بود. میخواستم اگر آن را پیدا کردند، به سرباز گارد بگویم این لیست خرید ماهی دودی برای صمدآقای هماتاقی است! ولی سرانجام به بهانۀ رفتن به دستشویی، کاغذ را از بین بردم. اصل شعر در حافظهام باقی بود.
کمیتۀ مشترک ضدّ خرابکاری!
حدس میزدم که دارند مرا به سمت کمیتۀ مشترک ضدّ خرابکاری میبرند. از همان لحظۀ ورود که با نگهبانها مواجه شدم، متوجّه شدم که وقتی از کنار ما رد میشوند انواع و اقسام فحشها و حرفهایی را که میتوانست در دل زندانی هراس ایجاد کند بر زبان میآورند. یادم میآید یکی از آنها همان شب حدود ساعت ۱۲ یا ۱۲:۳۰ به من گفت: «میدونی کجا داری راه میری؟ اینجا زیرش قیرستونه. خیلیها رو مثل تو آوردیم اینجا و اسکلتهاشون الان در زیر این ساختمون دفنه.»
فرش زندان؛ زیلویی کهنه با لایهای از چرک و خون
حدود سی سال بعد جلال رفیع از همان زندان که امروز «موزۀ عبرت» نام گرفته است، بازدید میکند. پس از دیدارش از آنجا در بارۀ وضع بهداشتی سلولهای کمیته در آن ایّام میگوید: «این سلولهایی که من امروز(در شهریور ۱۳۸۲) دیدم با سلولهای آن زمان(یعنی دیماه ۱۳۵۴) متفاوتاند. وضع سلولها را یک مقداری در اواخر رژیم شاه(به خاطر بازدیدهای صلیب سرخ و عفو بینالملل) تغییر دادند. یک مقدرای هم شاید بعد از انقلاب تغییر کرده باشند. در سال ۱۳۵۴ سلولها بسیار نمور و بسیار کمنور بودند. گاهی به قدری کمنور بودند که موقع ورود چیزی نمیدیدیم. فرش سلول، زیلویی بود که یک لایهاش خود فرش بود و یک لایه هم چرک و خونی که از پاها و بدن خیلی از زندانیها به مرور روی این فرش چکیده و زیلو حالت بسیار زبر و خشن و سختی پیدا کرده بود. از همین فرشهایش که اشاره کردم میتوانید وضع بهداشت را در محیط زندان حدس بزنید. دیوارها و سقف سلول از دودۀ بخاری بزرگ گازوئیلی داخل بند به شدّت سیاه شده بودند. در داخل سلول خبری از مسواک و قاشق و چنگال نبود. ضوابط بهداشتی در بندها و سلولهای کمیته، معنا نداشت. غذایی که میآوردند داخل یک ظرف مسی میریختند. اگر شما یک نفر بودید یا چهار، پنج نفر؛ باید با دست(که گاهی کثیف و خونی و چرکین هم بود) از آن غذا استفاده میکردید. این غذا را که غالباً اوّلش خیلی داغ بود، دست و دهان را میسوزاند ولی باید زود آن را میخوردید که ظرفش را فوراً پس بدهید. داخل سلولها بر اثر تنگ و کوچکبودن فضا و همچنین به دلیل چرک و خونابههای دست و پا و بدن، بوی تعفّن میگرفت. بعضاً رفتن به دستشویی را آنقدر با تأخیر اجازه میدادند که زندانیِ مریض و شکنجهشده حتّی گاه با وجود همسلولیهای دیگرش مجبور میشد از پارچ پلاستیکیای که گاهی ممکن بود در سلول باقی مانده باشد برای دفع ادرار استفاده کند و این کار؛ بارها انجام میگرفت. بعضی از زندانیهای کمیته به حدّی شکنجه میشدند و در همان حال سلولشان به قدری آزاردهنده بود که بعضی وقتها در تاریکی زندان به یاد این زیارتنامه که خطاب به امام هفتم (ع) است میافتادیم و زمزمه میکردیم: «السّلام عَلیالمعذّب فی قعر السّجون و ... - سلام بر آنکه در قعر زندانها و ظلمت سیاهچالها معذّب بود. سلام بر صاحب آن ساقهای سیاهشده در حلقههای زنجیر. سلام بر آن پیکری که جارچی پیشاپیش با تحقیر و سبکشماری فریاد میزد: “این امام رافضیان(انکار کنندگان، شیعیان) است. بشناسیدش!» نگهبانان، برخی از اوقات، زندانی را عمداً دیر به دستشویی میبردند تا مجبور شود از سلول به جای دستشویی استفاده کند و این شکنجه نیز او و همسلولیاش را در تنگنایی آزاردهندهتر و تحقیرکنندهتر گرفتار کند.»
در اتاقِ پذیرایی با کابل؛ مرگ موهبتی الهی بود و بیهوششدن هم نعمتی بزرگ
جلال رفیع در بارۀ شکنجههایی که در زندان ساواک دیده است چنین میگوید: «در آغاز ورود به کمیته(معروف به کمیتۀ مشترک ضدّ خرابکاری) بعد از شاید یکروز مرا به بازجویی بردند و تصوّرات خودشان را در بازجویی برای من مطرح کردند و چون پاسخهای من حاوی هیچ اطّلاعات مفیدی برای آنها نبود، بازجوی من که اسم مستعارش «ریاحی» بود و بعد از انقلاب متوجّه شدم اسم واقعیاش «نیکخو» است، دست مرا گرفت و گفت: «باید برویم به اتاق پذیرایی.» یادم هست که یک طبقه از پلّهها رفتیم پایین و مرا برد جلو اتاقی که به قول خودشان ‹اتاق پذیرایی› بود. در آن اتاق بود که ‹حسینی› مرا به تخت بست و زیر ضربات کابل گرفت. آنجا اتاق شکنجه بود. گر چه جوان و قوی بودیم ولی واقعاً جز به مدد عشق و ایمان عاشقانه، شکنجهها را نمیشد تحمّل کرد. آنها که ضربات کابل را با پوست و گوشت خود لمس کردهاند میدانند که این ضربهها - خصوصاً در نوبتهای بعدی که تکرار میشوند - نسبت به نوبت اوّل، صد برابر دردناکتر میشوند. به نحوی که حتّی تعویض پارچۀ پانسمان و مالیدن پماد روی پوست زخمشده و چرککرده هم نوعی شکنجه است. در آن حال و احوال، مرگ موهبتی الهی بود و بیهوششدن هم نعمتی بزرگ.
انواع شکنجه؛ دستبند قپانی، سوزن زیر ناخن، سوزاندن بدن و ... آپولو!
شکنجهها متعدّد و متنوّع بودند. از دستبند قپانی زدن، سوزن به زیر ناخن فروکردن، آویزانکردن، بدن را سوزاندن، به دستگاه «آپولو» بستن؛ تا ... بیخوابی دادن، در سرما برهنهکردن و در آب انداختن، ساعتها سرِپا نگهداشتن، در زیر سِیلی از سیلی و لگد افکندن و ...
گاهی وقتها صدای قرآنخواندن یا آواز یک زندانی از داخل یک سلول به گوش میرسید و البته هر سحر، صدای اذان پر رمز و راز «صبحدل» - که از بلندگوی مسجد امینالسلطان(در خیابان فردوسی نبش کوچۀ کیهان) به گوش من در سلّول انفرادی تنهاییام میرسید - مونس خلوت و تنها طریق ارتباطم با دنیای خارج بود. روحم پَر میکشید.
ظرف ادرار را به زور در حلق زندانی ریخت
در سطور فوق از شکنجههای متعدّد و متنوّع برایتان گفتم. امّا شکنجهگران بیش از همه و عمدتاً از کابلزدن استفاده میکردند. زیر شکنجه؛ گوش راستم و ستون فقراتم آسیب دید و ناخنهای چند انگشت دستم چرک کردند و افتادند. در طول شش، هفت ماه با ضربات کابل و آویزانشدن و دستبند[قپانی] و طرق دیگر شکنجه شدم. ضربات سخت و سنگین مشتولگد که دیگر در حُکم نقلونبات بود! با این وجود حال و روز کسانی را دیدم و شنیدم که شکنجۀ من در برابر شکنجههای آنان هیچ بود. آقای «طالبیان» معلّم گروه ابوذر را(که پس از انقلاب از زندان آزاد و در جبهههای دفاع مقدّس شهید شد) به قدری شکنجه کرده بودند که مهرۀ کمرش شکسته بود و نمیتوانست درست بنشیند. آقایان غیوران، عزّتشاهی، لاهوتی، ربّانی شیرازی و کچویی؛ شکنجههای زیادی دیده بودند. یکی از بچّهها میگفت: «بهار(بازجوی ساواک) را دیدم که پایۀ صندلی را در حلقوم یک زندانی(سیاهکلاه) فرو برده و با پایش فشار میداد.» گاه موهای زندانی را میکندند و زمانی فندک را زیر موهایش میگرفتند. خیلی از اوقات نیز سیگار را روی گوشت بدن زندانی خاموش میکردند. چندین زندانی(از جمله جوانی به نام مهرداد اهل بابل) را از فرط شکنجهدادن به بیماری روانی مبتلا کردند. بعضیشان نیمهشب با وحشت از خواب میپریدند و همۀ همبندیها را از جا میپراندند. «ژیانپناه» افسر زندان قصر، بعد از پیروزی انقلاب تأیید کرد که ظرف ادرار را به زور در حلقوم زندانی ریخته بوده. برخی بر اثر شدّت شکنجه و برای حفظ اطّلاعات از دستبرد شکنجهگران؛ در همین کمیتۀ مشترک یا در زندانهای دیگر مانند اوین یا قزلقلعه مجبور به خودکشی میشدند و دردِ رگزدن یا حلقآویزشدن را بر اسارت در چنگ شکنجهگران ترجیح میدادند. «شکنجه» تاریخچهای طولانی و قدیمی دارد! بعدها حاجیعراقی در زندان اوین برای خود من تعریف کرد که در زندان «قزلقلعه»، خلیل طهماسبی را با حالت «دولا شده» در بشکهای از خُردهشیشه فرو بردند.
سلّاخخانۀ انسانها!
جلال رفیع خاطرۀ روز دستگیریاش را چنین ادامه میدهد: «تصویر نخستین روزی که مرا به اتاق شکنجه بردند از جلو چشمم محو نمیشود. آن روز هوا بسیار سرد بود. دیماه بود. برف آمده بود و هنوز هم داشت میآمد. من در فضای باز دور فلکۀ حیاط زندان در طبقۀ دوم ایستاده بودم. سر و صورتم هم بسته بود. رو به دیوار بودم. نگهبانهایی که عبور میکردند علاوه بر دشنامدادن، غالباً مشتولگدی هم به زندانیها میزدند. احساس کردم که اوضاع شلوغ است. در سال ۱۳۵۴ ساواک دستگیریهای بسیار وسیعی صورت داد. به همین دلیل در آنجایی که من ایستاده بودم تقریباً یک صف درست شده بود. سَرَم را روی دیوار گذاشته بودم. صدای نالۀ خانمی از داخل اتاق شکنجه میآمد. انتظار شکنجه شاید به اعتباری از خود شکنجه سختتر باشد. من هم که پیش از آن تجربه نکرده بودم. بعد از مدّتی دیدم خانمی را بیرون آوردند. البته من فقط پاهایش را دیدم که حالت آشولاش داشتند. یعنی بسیار ورم کرده بودند و بر اثر کابلها و شلّاقهایی که خورده بودند، متورّم و سرخ شده بودند. او را مثل جنازهای روی زمین میکشاندند. پاهایش کشیده میشدند و دیگر هیچ صدای نالهای هم از او به گوش نمیرسید. فکر میکنم از شدّت شکنجه از هوش رفته بود. این منظره؛ جلو چشم ما بود. تعدادی هم پشت سر من به نوبت ایستاده بودند. احساس میکردم که دمِ سلّاخخانهای به نوبت ایستادهایم. منتهی این دفعه میخواهند «انسانها» را سلّاخی کنند. شاید آنها در ذهن خودشان همان سلّاخخانۀ واقعی را در نظر داشتند و زندانی را هم به همان کیفیت میدیدند.
تهرانی شکنجهگر ساواک: هیچکس نمیتواند درد شکنجه را بفهمد
بالاخره نوبت من شد و مرا کشاندند به داخل اتاق. برای چند ثانیه پوشش روی صورتم را برداشتند و من برای اوّلین بار چهرۀ خشن و سیاهگونه و واقعاً ترسناک ‹حسینی› معروف را که بارها اسمش را از رادیوها و از زبان مبارزین شنیده بودم یا در اعلامیهها خوانده بودم، در آنجا دیدم. خشن و تند و مستقیم و از بالا به پایین در چشمان من نگاه کرد و گفت: «چرا حرفهایت را نزدی؟» و بلافاصله به کمک بازجو مرا روی تخت خواباند و با کمربندهای لاستیکی یا چرمی، دست و پا و سینهام بسته شد. سپس بازجو شروع کرد به صحبتکردن با من که؛ تو عضویت سازمانهای چریکی را داری! هنوز داشت این حرفها را میزد و چشمهای مرا هم مجدّداً بسته بود که ناگهان بهطور غافلگیرکنندهای نخستین ضربۀ کابل را روی پایم احسای کردم. شاید آماده نبودم یا علّت دیگری داشت که ابتدا فکر کردم ضربهای به سر من خورد. سوزش بسیار شدیدی در سَرَم احساس کردم. فکر کردم کسی آبِ جوش ریخته است روی سَرَم. و بعد ادامه دادند. با همۀ وجود از روی تخت به هوا میپریدم و با آنکه به تخت بسته شده بودم ولی درد ناشی از کابلها واقعاً مرا از جا تکان میداد.»
جلال رفیع در بارۀ احساس خاصّی که در زیر ضربههای کابل به او دست داده بود میگوید: «این خاطره الان کاملاً در ذهنم نقش بسته است و آن حس را الآن میفهمم که من در آن موقع با وجود دردهایی که تحمّل میکردم، در درون خود یک نوع رضایت از خودم حس میکردم. فکر میکردم حرفهایی که قبلاً در دانشگاه و در بین دانشجوها و در سخنرانیها به عنوان ضرورت مبارزه و انقلاب زدهام؛ حالا دارم تاوانش را پرداخت و تحمّل میکنم. این احساس به من دست داد که حالا پای عمل است و باید در عمل هم ایستاد و تاوانش را هم داد و این؛ نوعی رضایت به انسان میداد. تصاویری که از مبارزین صدر اسلام همچون عمّار یاسر در ذهن خود داشتیم و نیز تعالیم دینی که خوانده و شنیده بودیم، دوباره در وجودمان زنده میشدند. فکر میکردم مثلاً من هم یک قطرۀ ناچیز در زمرۀ همانها هستم؛ یا لااقل، اینطوری به خودم دلداری میدادم و این بسیار مؤثّر بود.
بعد مجدّداً مرا بردند دور فلکۀ کمیته و گفتند که باید روی پاهای زخمیات راه بروی. این کار، جای زخم کف پا را تا اندازهای میپوشاند. مقدار زیادی مرا چرخاندند، که البته خود این کار هم بسیار درد داشت. بعد بازجو مرا برد به داخل اتاق و باز شروع کرد به بازجویی. این را هم بگویم که شکنجهها فقط متوجّه پاها نبود. دیگر اعضای بدن را هم شکنجه میدادند. در بازجوییهای بعدی عمدتاً تکرار کابلزدن بود و نیز ضرباتی که گوش و کمر و همچنین اعصاب من تا همین امروز هنوز از آن رنج میبرد و هنوز گاهی مرا بیمار و بستری میکند. بر اثر ضربات وارده به دستها، چند تا از انگشتان زخمیام به شدّت چرک کرده بودند. به حدّی که یکبار حتّی خود بازجو وقتی انگشتهای سبز و زرد و متورّم مرا دید؛ داد زد که: “فوراً ببرینش بهداری، وگر نه انگشتاش به قطعشدن میکشه.” در بهداری پوست روی انگشتهای چرککرده و ورمکرده را قیچی کرده و بریدند. بعد جای زخم را با پودر و پماد پانسمان کردند. تا مدّتی چند تا از انگشتهایم به همین صورت بسته بود. ... خلاصه؛ در داخل سلولهای تنگوتاریک کمیتۀ مشترک، صبح تا شب راه میرفتم و عذاب میکشیدم. فعّالیتهای متعدّد و متنوّعی علیه رژیم شاه داشتم و به احتمال لو رفتن میاندیشیدم. امّا به خاطر لطف خاصّ خدا بود یا حسن تدبیر یا تصادف محض یا وفاداری و مقاومت دستگیرشدهها یا مجموعهای از همۀ اینها؛ هر چه بود بالاخره به معجزه شبیه بود که چیزی از آن کارهای متنوّع، لو نرفت و من واقعاً مدیون دوستانی هستم که قبل و بعد از من دستگیر و شکنجه شدند امّا با صبوری و تدبیر، چیز مهمّی در مورد کارهای مشترک من و خودشان نگفتند و این یک نوع معجزه بود. هنوز هم مبهوتم. سکوت و صبوری آنها کمک کرد که من هم متقابلاً بتوانم ساکت و صبور باشم. برای اینکه بدانید حفظ اسرار و اطّلاعات از دستبرد ساواک در آن اوضاع و احوال عجیب و غریب کمیته، چه کار دشواری بوده و به اهمیّت و عظمت کار همرزمان و دوستانی پی ببریم که در آن قتلگاه تاب آوردند و معجزهآسا خیلی از حرفها و کارها را لو ندادند؛ من حرف «تهرانی» بازجو و شکنجهگر معروف کمیته را نقل میکنم که در سال ۱۳۵۸ در محاکمۀ خود اظهار کرد و در روزنامهها هم چاپ شد: «هیچکس نمیتواند درد شکنجه را بفهمد. شما فقط یک حرفی از شکنجه میشنوید. ما از شمر بدتر کردیم. لشکر شمر در مقابله با امام حسین(ع)؛ نیروی نابرابر بودند ولی ایستادند روبهروی هم. امّا در ساواک چه کردند؟! دستوپا را بستند، بعداً کشتند. شما نمیتوانید درک کنید. هیچکس نمیتواند درک کند، مگر اینکه کسی آنجا بوده باشد، ببیند و بفهمد چه کرده ... اگر هیچکدام از دستگاههای خبرگیری و اطّلاعاتی نتوانست نتیجه بدهد، زهی به سعادت آن مبارز.» واقعاً زهی به سعادت بچّههای مبارزی که با مقاومت و تدبیر، بسیاری از اسرار را حفاظت کردند.»
ساواک نفهمید نویسندۀ کتاب، همان کسی است که در چنگالشان اسیر است!
پیش از انقلاب چند کتاب به قلم جلال رفیع و البته با اسم مستعار منتشر شده بود. خودش در بارۀ نحوۀ برخورد ساواک با آن کتابها چنین میگوید: «صرفنظر از فعّالیتهای دانشجویی و تظاهرات وسیع در سالهای ۵۲ تا ۵۴ بخش دیگری از کارهایم کتابهایی بود که مینوشتم. البته قبل از آنکه به شکل کتاب دربیایند آنها را به شکل جزوههای بدون اسم، در کتابخانههای دانشگاه به امانت میگذاشتیم. جالب اینکه علیرغم قدرتی که ساواک داشت، از هیچکدام از جزوهها و نوشتههای بهاصطلاح مضرّهای که توسّط من نوشته شده بودند و بعضیشان در تهران یا حتّی در سراسر ایران به شکل کتاب منتشر شده بودند، به هیچوجه مطّلع نشد. شاید به دلیل آنکه با اسم دیگری منتشر شده بودند. اوّلین جزوهای که حاصل یک سخنرانی من در یک مسجد بود، به صورت کتاب چاپ شد. بخشی از فعّالیتهای من؛ سخنرانی بود. چه در داخل دانشگاه و چه در خارج از دانشگاه تهران و چه در بعضی مساجد تهران و شهرستانها. یکی از آن سخنرانیها به صورت کتابچۀ کوچکی به اسم «ارتجاع مدرن و رسالت ما» از سوی انتشارات بعثت زیر نظر آقای فخرالدّین حجازی همزمان با ایّامی که من در زندان و در چنگ ساواک بودم منتشر شده بود. خوشبختانه ساواک بههیچوجه متوجّه نشد که نویسندۀ کتاب همان کسی است که در چنگالشان اسیر است.
داستان کتابِ «نماز، تسلیم انسانی عصیانگر» و سیاست گامبهگام ناشران!
جزوۀ دیگری هم بود که ساواک روی آن خیلی حسّاس شده بود. و من در دورۀ بازجویی متوجّه این مسأله شدم. اسم آن جزوه؛ «نماز، تسلیم انسانی عصیانگر» بود. داستان این کتاب به این صورت بود که در سال ۵۳ و ۵۴ در اوج اعتصابات و تظاهرات دانشگاه تهران هر روز در مسجد دانشگاه یک نفر از یک دانشکده پیشنماز میشد و دانشجویان نماز جماعت را به امامت آن شخص برگزار میکردند. یک نفر هم باید در اثنای این نماز جماعت مقالهای میخواند و معمولاً آن مقالهها جنبۀ سیاسی داشتند. روزی که نوبت دانشکدۀ حقوق بود، من مقالهای نوشتم در مورد نماز. البته مقاله تحت تأثیر همان فضای جنگهای مسلّحانه و فعّالیتهای چریکی نوشته شده بود. آن جزوه مورد استقبال قرار گرفت و بارها تکثیر شد. خاطرهای هم در مورد این کتاب دارم. در ساختمان کمیتۀ مشترک ضدّ خرابکاری در اتاق بازجو نشسته بودم. در آن اتاق دو نفر بازجو بودند. یکی ریاحی بود و دیگری رحمانی. ریاحی بازجوی من بود و رحمانی بازجوی دیگران. یکی از زندانیها را داشتند بازجویی میکردند. من نگهان متوجّه شدم که بازجو با خشونت به او میگوید: «این جزوۀ نماز، تسلیم انسانی عصیانگر را بگو از کی گرفتی خوندی و بعدش به کی دادی؟» بعد هم شنیدم که گفت: «فلانفلانشدهها نماز چریکی درست کردهاند!» من از گوشۀ چشم به آن زندانی نگاه کردم و دیدم پاهایش خونآلود است. پیدا بود شکنجه شده. بازجو دوباره بهش گفت:
- بنویس! ... این جزوههای مضرّه را از چه کسانی گرفتی و بعد آنها را برای مطالعه به چه کسانی دادی؟
- نوشتهام.
- نه. همه را ننوشتهای. جزوههای «ضرورت مبارزۀ مسلّحانه و ردّ تئوری بقا»، «مقاومت همهجانبه»، «مبارزۀ مسلّحانه؛ هم استراتژی هم تاکتیک»، «دینامیسم قرآن»، «نماز، تسلیم انسانی عصیانگر» و ...
متّهم دستگیرشده و شکنجهشده در برابر آن میرغضب «کابل» در دست و کراوات بر گردن، با پاهای آشولاش در گوشهای دیگر از اتاق بازجویی در مقابل من کز کرده بود و فقط خدا میداند در آن لحظات عجیب در اثنای گفتوگوی بازجوی ساواک و آن متّهم؛ بر نویسندۀ جزوۀ موسوم به «نماز، تسلیم انسانی عصیانگر» - یعنی بندۀ حقیر - چه گذشت. با خودم گفتم: نمیدانستم که بازجویان رژیم از نمازی اینچنین، تا این حد میترسند و جزوۀ نماز را در ردیف جزوههای آموزش مبارزات مسلّحانه قرار میدهند. با این شخصی که جزوه را «خوانده»است، چنین کردهاند! پس اگر بدانند که همان جزوه را چه کسی «نوشته»است، در این گوشۀ اتاق بازجویی با من چه خواهند کرد؟! ساواکیها و حتّی زندانیان چنین تصوّر کرده بودند که جزوۀ مذکور به اصطلاح یک جزوۀ جدید آموزشی درونسازمانی است و کار یکی از گروههای چریکی مسلّح و وابسته به فلان سازمان است. آنگاه چهگونه میتوانستی به بازجوها ثابت کنی که نگارندهاش عضو هیچ تشکیلات و هیچ سازمان چریکی نیست. کاری فردی است. جز یک مقاله و یک انشا؛ چیزی نیست. این است که هر گاه صدای کلون در(درِ اصلی بند) به گوش میرسید، به خودم میگفتم: «رو شد، لو رفت!» ... هنوز از یادم نرفته است. روزی از روزها زندانی تازهدستگیرشده و تازه از برزخ بازجویی عبورکردهای وارد بند دوم زندان اوین شد. زندانیها طبق عادت دور تازهوارد حلقه زدند که: «ما از بیرون بیخبریم. اینجا رفتوآمد بسیار کم است. در بیرون چه خبر است؟ میگویند رژیم همۀ گروههای چریکی را متلاشی کرده. آیا از کوششی تازه خبری هست؟» زندانی تازهوارد آهسته گفت: «گمان میکنم گروههای جدیدی کار ساماندهی و سازماندهی بقیۀالسّیف نهضت را بر عهده گرفته و فراریها و باقیماندهها را دوباره با تجدید سازمان به سوی تشکیلات و هستههای مبارزات مسلّحانه سوق داده باشند.» از وی پرسیده شد:«دلیل؟» پاسخ داد: «جزوههایی که جدیداً منتشر شده، از وجود یک تشکیلات نظامی و ایدئولوژیک جدید خبر میدهد. از جمله جزوهای تحت عنوان نماز، تسلیم انسانی عصیانگر و نیز جزوههایی در بارۀ مفاهیمی مانند صبر، اقتصاد اسلامی و ... ستون فقراتم تیر کشید! قضیه روزبهروز گندهتر و پیچیدهتر میشد. بسیاری از جزوههایی که نام میبرد، اوراقی بود از نامۀ اعمال بندۀ روسیاه! فقط خدا میداند که هر روز و شب و حتّی هر ثانیه بر من چهگونه گذشت؛ پوستکندن گوسفند زنده. من در دوران زندان فقط به دو، سه تن گفته بودم که جُرم نوشتن آن جزوهها و کتابهای کذایی و از جمله جزوۀ «نماز، ...» بر عهدۀ من است. یکی از آن زندانیان، مرحوم حاجمهدی عراقی بود که پس از پیروزی انقلاب به شهادت رسید و گویا قسمت و تقدیر چنین رقم زده شده بود که یک روز قبل از شهادتش با او در مؤسّسۀ کیهان گفتوگویی گرم داشته باشم و روز شهادتش نیز تصادفاً در خیابان از آن حادثه مطّلع شوم و نیم ساعت پس از شهادت آن مرد بر بالینش در خیابان پشت حسینیۀ ارشاد معروف، حاضر شوم.»
در هر حال آن روزگار هر چه بود گذشت و سالهای انقلاب فرا رسید. پس از انقلاب، جلال رفیع در مصاحبه با روزنامۀ کیهان در بارۀ بعضی ناشران کتابهایش - با لحنی آمیخته به طنز - چنین گفته است: «همینطور بود و بود تا سالهای ۵۴ و ۵۵ و اوایل ۵۶ گذشت و رسیدیم به شهریور ۵۶ و آن غوغای چاپ کتابهای دکتر شریعتی و صفهای طویل خریداران عاشق. از آنجا که ناشرین متعهّد؛ متأهّل نیز بودند(!) یعنی هم تعهّد به معنی داشتند و هم تعهّد به مادّه(!) برای تأمین مخارج اهلوعیال هم که شده وارد گود شدند و هر نوشتهای را که یافتند و کسی به آنها گفت که از آنِ دکتر شریعتی است، بردند و چاپیدند و ریختند به بازار. البته اکثرشان هم کتابهای دکتر بودند امّا یا نوشتۀ دکتر را نارسا و ناقص و اوّلوآخر افتاده چاپ کردند یا چنانکه در چند مورد دیده شد، چند نوشتۀ دیگر را که به قلم دکتر شریعتی نبود با نام و نشان او به چاپ رساندند و در آن محشر تهاجم نسل خفقانکشیده و سانسورزده برای خرید کتاب، هزار هزار و صدها هزار فروختند. نوشتۀ «نماز، تسلیم انسانی عصیانگر» نیز از همین نمونه بود که اوّل با رنگ و شکل کتابهای دکتر شریعتی چاپ شد و بعد که ناشرها دیدند شکایتی، اعتراضی و خبری نشد؛ سیاست گامبهگام را پیش گرفتند و در چاپهای بعد، «آرم حسینیۀ ارشاد» را هم اضافه کردند. بعد، مطمئنتر که شدند، نام دکتر شریعتی را هم زدند روی جلد! و آخر سر که دیدند بازخواستکنندهای نیست که سؤال کند، عکس دکتر شریعتی را هم روی جلد کتاب ترسیم کردند.
نهخیر! کتاب، کتاب دکتر است. خودم شاهد بودم!
من همان موقع(در اواسط سال ۵۶) شنیدم که گویا خانوادۀ دکتر شریعتی هم احتمال دادهاند این برنامه، کار مؤلّف کتاب باشد(!) یعنی من خواستهام با یک تیر دو نشان بزنم وگر نه چرا اعتراضی در کار نبوده است؟ غافل از اینکه اصلاً من در حالوهوای دیگری بودم و هیچ رغبتی به چاپ و چاپیدن نداشتم و هر چه دستنوشته و تحقیق از قبل داشتم، تمام یا نیمهکاره رها کرده بودم و چشم به کتاب جامعه و انقلاب و حماسهای که داشت آفریده میشد، دوخته بودم. امّا بالاخره ناچار شدم اعتراض کنم. یادداشتهایی برای برخی از ناشرین فرستادم و یک نفرشان هم قبول کرد و زد پشت شیشه که نخرید. امّا کتابخوانهای اهل علم و اهل کتاب از رو نرفتند و کسانی را من خودم دیدم که با اصرار کتاب را میخریدند و میگفتند: «نهخیر! کتاب، کتاب دکتر است!» یکی، دو نفر هم شرح کشّافی بیان کردند که یک روز در حسینیّۀ ارشاد بودهاند و نماز جماعتی بوده با چه خصوصیاتی و خود دکتر بلند شده و این مقاله(نماز، تسلیم انسانی عصیانگر) را بالبداهه و فیالمجلس انشا کرده و ... از این اکاذیب؛ الی ماشاءَالله! به هر حال از آنجا که من خودم مقالۀ نماز، تسلیم انسانی عصیانگر را گویای تحلیلی درست امّا یکبُعدی و نارسا و متأثّر از جوّ عملزدگی میدانستم، سرانجام مجبور شدم اصل مقاله را با تصحیح و تکمیل و اضافهکردن دو سه مقالۀ دیگر که مبیّن ابعاد عرفانی نماز هم بودند، به کسی بسپرم. او هم آن را داد به دست یکی از ناشرین همولایتی ارض توس و به ایشان عرض کرد: «شما که ندای اسلام را پخش میکنید، ندای ما را هم به گوش دیگران برسانید.» بر اوّل آن کتاب مقدّمهای با عنوان «هنر نزد ایرانیان است و بس!» نوشتم و طی آن توضیح دادم که بر این کتاب چه رفته است.
.
ادامه این مطلب را در شماره ۸۳ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/hfn0y7
سن خیلی چیزها پایین آمده است، از سن مصرف سیگار گرفته تا سن حسرت خوردن. آهی که از نهاد پیرمردها و پیرزنها از نگاه به گذشته و مرور جوانی بلند میشد حالا به سراغ نوجوانها و کودکان هم آمده است. حسرتی نه کودکانه که ازقضا پخته و عمیق.
در گذشته آدمها در مرور زندگیشان، حسرت گذشته و فرصتهای از دست رفته و از دست داده را میخوردند و اینک در بستر شبکههای اجتماعی، جهان آنلاین و سفر دائمی بین صفحات مجازی، حسرت زندگی نیامده و آیندهای که باید بیاید هم خورده میشود. فردایی که امیدی به خوب بودن آن نیست. باختن گذشته، حال و فردا با هم.
البته همه آنچه در این بستر مجازی نمایش داده میشود واقعی و کامل نیست، قطعاً بخشهایی برش زده، گزینش شده و گاهی ساختگی و برای نمایش گذاشتن است اما نمیتوان از امکان مقایسههای فراوان کاربران با دیگران در هر لحظه و احساس آنها چشمپوشی کرد.
مقایسهای که دیگر محدود به فرد با گذشتهاش و دیگران نزدیک نیست که علاوه بر اینها مقایسه با دیگران ناآشنا فارغ از زمان و مکان را شامل میشود. مقایسهای در همه ابعاد: از شخصیترین امور تا عمومیترین، فرهنگیترین، سیاسیترینها و همهچیز. دائماً ما و دیگران در ترازوی ذهن در کار مقایسهایم.
مقایسه، امری نسبی است و شبکههای اجتماعی آن را تشدید کردهاند. به قول یک جوان دانشجو، میبینیم و حسرت میخوریم. وقتی خودمان را با جوانانی در کشوری دیگر مقایسه میکنیم و میپرسیم چرا او چنین است و ما چنین درحالیکه در داشتهها عموماً داراتر هستیم ولی نمیدانیم چرا اینگونه فقیر و از درون ورشکسته شدهایم.
تلاشها برای کم کردن حسرت، چندان موفق نیستند. نوعی تشتکی روبه تزاید؛ که هر چه بنوشی، عطش باقی است. نوعی نرسیدن مزمن. حتی در دنیای سینما و سریالهای ایرانی این نرسیدنها برای دلخوشی ما هم که شده چندان به رسیدن تبدیل نمیشوند. حس تلخی که با تیتراژ پایانی هم پایان نمیگیرد.
حسرتها ما را به رضایتهای سطحی و تخدیرهای کوتاهکوتاه کشاندهاند و شاید اقبال از فیلمهای طنز و عموماً کممایه همین باشد اما درد عمیق همچنان روی رگ احساس، دلدل میکند و رهایت نمیکند. این درد را باید پذیرفت و آن را تمارض قلمداد نکرد.
از سویی میگویی شاید بروی و آرام شوی، اما مهاجرت هم دردی دوا نمیکند، آنقدر با حسرت زیستهای که حسرت زودتر از تو گذرنامه میگیرد و همسفرت میشود. این حسرت مشترک، بیش از آنکه پدیدهای شخصی باشد حاصل سیاستها و شیوه حکمرانیهاست که به ضربه روحی جمعی و تقریباً همگانی تبدیل شده است.
شاید گاهی برای فرار و یا همان تخدیر به شبکههای اجتماعی پناه میبریم ولی الگوریتم و معماری آنها ما را به حسرتهای بیشتر میکشاند و حسرت آنچه را که میخوریم بیشتر به ما پیشنهاد میکند.
برخی اوقات راهی میانبر برمیگزینیم. شبیه تزریق داروی مسکن قویتر. خود را جای دیگران میگذاریم و از دیدن بلاگرها لذت میبریم. در نمایش شاد دیگری و موقعیت او و دیگران غرق میشویم برای فراموشی حسرت از آنچه نزیستهایم و میدانیم که نخواهیم زیست.
با این شیوه، بلاگرها نداشتههایمان را به ما هدیه میکنند و از درد حسرتمان میکاهند گرچه ما را به جایی هم نمیرسانند. نرسیدن، داستان دنبالهدار زندگی ما شده است.
پیشتر گفته شد که شبکههای مجازی میتوانند تشدیدکننده حسرت باشند اقبال به ترانهای که دو سال قبل در این فضا همرسان و وایرال شد نشانهای بر حسرت یک زندگی معمولی بود. همرسانی پرشمار آن؛ همرسانی حسرت بود. گرچه فیلترینگ هم حسرتی است که بسیاری از کاربران اینترنت در جهان آن را لمس نکردهاند.
میدانم که گاهی ما در حسرت سراب و امور غیرواقعی هستیم یا از اساس مقایسهمان با دیگران، درست نیست و در خصوص فضای مجازی نیز باید از سلامت روان مراقبت کرد و محتوا را با نگاه انتقادی دید و شنید. از اینها که بگذریم که بحث ما نیست باز حسرت هست وقتی حال و روز محیطزیست امروز و دهههای قبل را کنار هم میگذاریم، یا وقتی به اوضاع فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی مینگریم. وقتی از کودک و جوانی از برنامهاش برای فردا میپرسیم. آنگاه که فاصله ذهن مسئولان با مردم را میسنجیم. جایی که ایستادهایم را با جایی که باید بودیم تصور میکنیم. آنگاه که روکش سست و ویترین را از بسیاری از رویدادها و ظاهرها میزداییم یا به دلایلی کنار میرود، بیمعنی بودن بسیاری از مفاهیم؛ خود را در شمایل حسرتی مستمر بسان ضربهای از واقعیت بر ذهن و روحمان میکوبد. ما ضربه روحی شدهایم. ترمایی شدید از سیاستهای نادرست.
به نقشه جغرافیا که نگاه میکنیم صدای کشورهای مختلف شنیده میشود. صدای ایران را میشنویم که اندوه دارد و دارد به حال و روز مردمانش آه میکشد.
اما آیا این تنها راه است و ما باید در حسرتی دائمی زندگی کنیم و ناامیدانه ادامه دهیم. قطعاً نه. راه دیگری باید در پیش گرفت. میتوان به خودمان تکیه کنیم به یکدیگر، به هم قدرت ببخشیم. کنار هم بیاییم. دست هم را بگیریم. صدایمان را بلند کنیم شاید شنیده شود. میدانم سخت است اما به خاطر ایران و فرزندانش، به خاطر امروز و فردایش باید صدا را بلند کرد.
https://srmshq.ir/a8zwqk
افرادی به مزارِ «غلامحسین ساعدی» نمایشنامهنویس در گورستان «پرلاشز» و «منوچهر نیستانی» همشهری شاعرمان در بهشتزهرای تهران بیحرمتی کردهاند. ظاهرِ امر نشان میدهد که آنها از سلطنتطلبها بودهاند. به گمانم این که واقعاً بودهاند یا نبودهاند مهم نیست. فرض کنیم که فهمیدیم که بودهاند و کسانی با آنها برخورد کردند اما آیا هتکحرمتها تمام میشود؟!
میدانیم که بیحرمتی هم مسئلۀ جدیدی نیست، منتها این بار شکلش متفاوت بوده است. مربوط به امروز و دیروز هم نیست. پیشینهای به درازنای تاریخ دارد. همین دویست سال پیش، «آغامحمدخان» دستور داد استخوانهای کریمخان را از شیراز بیاورند و در محل جلوسش در «کاخ گلستان» دفن کنند تا بتواند هر لحظه آنها را لگدمال کند. بعدها «رضاشاه» دستور داد که آنها را دربیاورند و با احترام در جای دیگری به خاک بسپارند اما نمیدانست شاید روزی نوبت به خودش هم برسد. حتی همین چند سال پیش گروههای شورشی در «سوریه» به اهل قبور هم رحم نکردند و جلوی دوربین، استخوانها را از قبرها بیرون میآوردند. یا خیلی پیشتر، آنهایی که مصر را میجوریدند، فراعنه را به طمعِ اسباب و اثاثیۀ زندگی پس از مرگشان، نقشِ قبر کردند. به قبر هم محدود نمیشود. در طول تاریخ افراد زیادی مانند «بابک خرمدین» بودهاند که حتی جنازهشان مُثله و در دور شهر گردانده شده است. پر کردن کاسۀ سر از کاه و یا بیحرمتی به جنازه، نظیر آن چه که در تاریخ معاصر برای سرگرد «سیدمحمود سخایی» (رئیس شهربانی کرمان) رخ داد در عین سبوعیتِ قاتلان، پدیدۀ تازهای نبود. پس نه این مسئله جدید است و نه بیسابقه اما اگر این هتک حرمت و یا آن چه که در آینده ممکن است اتفاق بیافتد را تنها در حد یک کنشِ تندروانۀ سیاسی ببینیم به خطا رفتهایم!
ظاهراً بیحرمتی به مزار ساعدی و ساعدیها به دلیل چپگرایی آنان بوده و بهزعم آنها که هتک حرمت کردهاند او با نوشتههایش سبب انقلاب شده است! و «توکا نیستانی» هم فرزند «منوچهر نیستانی» چون با کارتونهایش به خانوادۀ سلطنت تاخته و از دسترس دور است، پدرش باید جور ارعابِ پسر را بکشد.
در پاسخ به این حرکات مذموم عدهای از اندیشمندان ایرانی نامهای نوشتهاند و آن را حرکت جامعه به سوی «فاشیسم» دانستهاند. این که این حرف درست یا غلط است یک مسئله است و این که چه عواملی سبب این قبیل کنشهای غیرمدنی و خشونتآمیز میشود مسئلۀ دیگری است. جالب است که دستکم در حرف، جامعۀ ما مدتها است که خشونت و خشونتورزی را تقبیح میکند اما به چنین اعمالی دست میزند. این همان نقطهای است که باید روی آن دست گذاشت. چرا کنشگری سیاسی، در حد چنین عمل سخیفی تقلیل یافته است. آیا کسانی که تاریخ را شکافتهاند و به جای دلخواهش رسیدهاند تا کسی را برای نظریهشان محکوم و منکوب کنند به همین سادگی میخواهند چشم بر واقعیتهای تاریخی بپوشند؟!
مدتها است که طرفداران سلطنت و یا حتی آن بخش از جامعه که لزوماً طرفدار سلطنت نیست، برای انقلاب ۵۷ دلایل ساده، دمدستی و گزینشی میآورند. به گمانم مولود چنین نگاهی خود وقایعنگارانِ رسمی در سالهای اخیر هستند. چراکه به جای پرداخت به دلایل واقعی انقلاب، برخی دلایل را نادیده گرفتهاند و برخی را بیش از پیش پررنگتر جلوه دادهاند. متأسفانه، این نوع تاریخنگاری هم در نگاه مسئولان و هم در نگاه مردم تأثیر خودش را گذاشته است. در مسئولان به این شکل بوده که برخی از مشکلاتی را که مربوط به دستگاه دیوانسالاری و قوانین بوده نادیده گرفتهاند و در مردم نیز -فارغ از دیدگاه سیاسیشان- چنین تاریخنگاریای، به سبب بعضاً موارد غلوآمیز و یا مواردی که دیگر برای نسل حاضر مسئله نیست، دلایلِ دمدستی دیگری پررنگ شده است.
به گمانم عدم آموزشِ کنشِ سیاسی و برخلاف آن چه که امثال دکتر «بیژن عبدالکریمی» میگوید پویا نبودن احزاب، سبب دیدگاههای افراطی و توطئهمحور شده است. شرایط اقتصادی، شبکههای مجازی و ماهوارهای و عدمِ مطالعه از منابع دستِ اول نیز بر آتش این تنور دمیده است. شاید این نتیجۀ هیچانگاری گذشته باشد، اما هرچه که هست عدهای واقعاً به این نتیجه رسیدهاند که انقلاب ۵۷ گویی در خلاء شکل گرفته و تنها متأثر از دیدگاه چپرَوانه در دهههای شصت و هفتاد میلادی بوده است. البته این که چپهای رادیکال به دنبال انقلاب هستند و یا غالب انقلابهای قرن بیستم تحت تأثیر اندیشههای چپ بودهاند پدیدهای روشن است و نیاز به توضیح ندارد؛ اما آن چه ظاهراً این روزها به فحش بدل شده نحلهای از چپ یعنی چپ مارکسیستی است که اتفاقاً در ایران معاصر دستکم حدود شصت سال دوام و قوام داشت؛ اما آیا تنها چپها سبب انقلاب ۵۷ بودند و باید نقش ملیگراها، اسلامگراها و حتی مائویستها را در انقلاب ۵۷ نادیده گرفت؟! آیا میتوان نقش مساجد را در بسیج تودۀ مردم از نظر دور داشت؟! آیا محصولات فرهنگیای که در نکوهش ثروت و سرمایهداری بودند، مانند فیلمهای فارسی و برخی از داستانهای عامهپسند که -برخلاف کتابهای زیراکسی- اتفاقاً تحت نظر دولت شاهنشاهی در سطح گسترده پخش میشدند را نادیده گرفت؟! آیا فساد اداریای که «محمدرضا شاه» در آخرین نطقش بدان معترف شد واقعاً وجود نداشت؟! آیا واقعاً امثال ثابتی و دستگاه ساواک که با یک مستند یک سویه در چشم نسل زِد، به اسطوره بدل شدهاند در خشونتورزی و بازتولید خشونت بیتأثیر بودهاند؟! آیا رشد نقدینگی و بر هم خوردن نظام عرضه و تقاضا و در پی آن رشد تورم، تأثیری در نارضایتی نداشتند؟! میدانیم که چند سال پیش از انقلاب و ظاهراً برای کاهش تورم دادگاههایی نمایشی برگزار شد که تنها فایدهاش بیاعتمادی به دولت، خروج ارز و مسکوکاتِ بازرگانان بزرگ از ایران بود. اقتصاددانان و بهویژه کارشناسانِ «سازمان برنامه و بودجه» تزریق مستقیم پول نفت را در بودجۀ عمومی کشور را نکوهیده بودند، اما هویدا بهصراحت گفته بود اقتصاددانها در کتابهایشان حرفهای بیخود زدهاند! و البته قیمتگذاری دستوری بازرسان «حزب رستاخیز» هم تأثیری در بهبود اوضاع نداشت که هیچ سبب بدتر شدن اوضاع شد. تا جایی که میدانیم رشد نقدینگی و واردات از بنادر جنوبی به حدی بود که به علت کمبود راننده کامیون، راننده هم از «کرۀ جنوبی» و دیگر کشورها وارد میکردیم!
تئوری دیگر میگوید که قدرتهای خارجی به دلیل منافع اقتصادی و بالا رفتن قیمت نفت اسباب انقلاب را فراهم آوردند. این موضوع هم بهراحتی شاید قابل اندازهگیری نباشد، اما قطعاً دولتهای خارجی در فشار به دولتهای مستقر بیتأثیر نیستند. چنان که عدۀ دیگری سیاست حقوق بشری کارتر و یا خیلی پیش از آن «جان. اف. کندی» را مسئول انقلاب ۵۷ میدانند.
اما آنچه که جالب است همه مقصر بودند جز شخص نخست کشور و دستگاه دیوانسالاری. آیا هیچ عقل سلیمی میپذیرد که همه مقصر باشند، بهجز شخص نخست دستگاه سلطنت؟! در کنار همۀ اینها برخی از اندیشهورزان، دستآوردهای ناقصِ «انقلاب مشروطه» را سبب شکلگیری انقلاب ۵۷ میدانند.
این همه را گفتم تا به این مطلب برسم. ساعدی، آلاحمد، علوی، شاملو و... همه جزئی از یک اجتماع بودند. شکل نوشتار، ادبیات و از همه مهمتر زبانِ آنها در بستر همان جامعه شکل گرفته بود. ادبیات سوسیالیستی یا در بُعد عام آن چپ، سکۀ رایج در ادبیات آن روز جهان بود. جهانی که سرمایهداری را مذموم و توزیع ثروت را به هر شکل ممکن درست میدانست؛ اما با همۀ اینها ادبیات و هنر در همۀ جهان بستگی به فضای سیاسی هر دوره دارد. از همین رو هم در دستهبندی ادبیات، دورۀ سیاسی را به عنوان دورهای که یک شاعر، نویسنده و یا هنرمند در آن قرار داشته در نظر میگیرند. البته در کشور ما و در دوران زمامداری دولت احمدینژاد با کمال شگفتی نقش دورههای سیاسی و تاریخی در کتب ادبی حذف شد و یک شاعر را به عنوان معیار یک عصر نظر گرفتند! اقدامی عجیب که ابداً در نقد ادبی و تاریخنگاری جایی ندارد و هنوز هم ادامه دارد. بگذریم به هر روی اهل هنر و ادبیات همیشه در مظان اتهام بودهاند. در «شوروی» دورۀ استالین، فرمالیستها و در ایالاتمتحده، نویسندگان و هنرمندان تحت عنوان «مککارتیسم» تهدید و تحدید شدند! در یک سدۀ اخیر در ایرانِ خودمان چندین ادیب، نویسنده و هنرمند، آثارشان و یا خودشان از صفحۀ روزگار محو شدند. در چینِ دوران مائو، «انقلاب فرهنگی» حتی در منازل شخصی به شکلی پررنگ حضور داشت.
متأسفانه، تقلیل مفاهیم سبب کجفهمی بخش بزرگی از جامعه شده است. تقلیل مفاهیم در کنار نادیدهانگاری مسائل مهم و یا درشتنمایی مسائلی که دیگر مورد بحث جامعه نیست، انسانِ ایرانی را دچار نوعی از «رمانتیسیم» در گذشته کرده است. طوری که این موضوع هم گریبان مردم و هم گریبان حاکمیت را گرفته است و برآیند آن نه تنها به گفتوگو و گفتمانسازی نمیانجامد، بلکه سبب باز شدن شکافهای عمیق در میان جامعه شده است. برخلاف تمایلِ اهل قدرت، تقلیل مفاهیم همواره در جهت کاهش سطح مطالبات عمل نمیکند، بلکه ممکن است سبب افزایش مطالبات و گاه حتی انتزاعات شود. نقل است که میگویند در صدر «انقلاب مشروطه» یک روحانی بالای منبر در پاسخ فردی که پرسیده بود مشروطه چیست، با نشان دادن دستش پاسخ داده بود: یعنی تا حالا اینقدر کباب میخوردید و از این به بعد اینقدر!
به عقیدۀ من فاشیسمِ مورد نظر اندیشمندانی که نامه نوشتهاند، خیلی پیشتر در موضوع برخورد با مهاجران غیرقانونی و به شکل اخص افغانستانیها ظهور کرد. این که جامعه از حضور آدمهایی که غیرقانونی وارد شدهاند و اوراق هویتی ندارند احساس خطر کند کاملاً امری طبیعی است، اما این که در مواردی برخوردهای فیزیکی با توهین و تحقیرهای نژادپرستانه همراه شود اگر نگوییم غیرطبیعی، دستکم باید نگرانکننده باشد.
.
ادامه این مطلب را در شماره ۸۳ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/wniyjt
بدیهیترین مفاهیم، آنهایی هستند که در نگاه نخست بینیاز از توضیح به نظر میرسند و ممکن است سرشار از ابهام و مغالطه باشند؛ «زندگی نزیسته» یکی از این مفاهیم است.
زندگی نزیسته، مفهومی است که شاید در ابتدا شفاف و درعین حال جذاب به نظر برسد؛ محوری برای وصف حال یک نسل یا مجموعهای از ساکنان یک سرزمین باشد و با حضور پرتکرارش در متنها، بیانیهها و نوشتارهای موجود در شبکههای اجتماعی بیانگر مجموعهای از مطالبات نامتعین باشد؛ ولی در نگاهی انتقادی این مفهوم ما را با پرسشهای بنیادین دربارۀ ماهیت زندگی و تجربههای انسانی دعوت میکند. این اصطلاح که در گفتمانهای روانشناختی و اجتماعی کاربردی گسترده یافته از حیث منطقی واجد تناقضها و ابهامهایی مسئلهساز است. از یکسو؛ این مفهوم ما را به بررسی محدودیتهای فردی و اجتماعی فرامیخواند و از سوی دیگر؛ در ساختار و تعریف، به مانعی برای گفتمان انتقادی در نسبت با کلیت عوامل فردی و اجتماعی تبدیل میشود.
جنبۀ روانشناختی: فردگرایی و محدودیتهای آن
در روانشناسی، زندگی نزیسته به بخشهایی از وجود فرد اشاره دارد که به دلایل گوناگون فرصت تحقق نیافته است. این بخشها شامل آرزوها، استعدادهای نهفته و تمایلاتی هستند که بهصورت بالقوه باقی ماندهاند و هرگز به فعلیت نرسیدهاند. این تعریف، در نگاه نخست ساده و قابلفهم است؛ اما با دقت بیشتر، محدودیتهای جدی آن آشکار میشود.
نخستین مشکل این تعریف به تأکید بیش از حد این دیدگاه بر ابعاد فردی بازمیگردد. این رویکرد، زندگی نزیسته را به مثابه بازتابی از تصمیمها و شکستهای فردی تفسیر میکند، درحالیکه انسان همواره در بسترهای اجتماعی، فرهنگی و تاریخی زیسته و این عوامل تأثیری انکارناپذیر بر شکلگیری آرزوها و محدودیتهای او دارند. علاوه بر این، برخی از رویکردهای روانشناختی دچار مغالطههای جدی میشوند که مهمترین این «مغالطات ذاتگرایی تقلیلگرا Reductionist Essentialism» است.
در این مغالطه، فرض میشود که تمامی آرزوها و تمایلات انسانی، بهطور پیشساخته و مستقل از زمینههای اجتماعی و تاریخی وجود داشتهاند. چنین نگاهی، زندگی انسانی را به مجموعهای ایستا و غیرتعاملی و از پیش داده شده و همواره موجود تقلیل میدهد که بخشهایی از آن به فعلیت میرسند و بخشهایی نیز ممکن است هرگز متجلی نشوند. این دیدگاه نسبت به پیامدهای روانی تأکید بیش از حد بر زندگی نزیسته در فرهنگ، ادبیات و تداول عام کمتر حساس است. تمرکز بر تمایلات و ظرفیتهای تحققنیافته ممکن است به احساس حسرت، ناکامی یا حتی یأس در فرد منجر شود، چراکه این نگاه، زندگی فعلی را کمارزش یا ناکافی جلوه میدهد. آیا این خود نوعی تحمیل استانداردهای آرمانی نیست که بر پیچیدگیها و فراز و نشیبهای طبیعی زندگی انسانی سرپوش میگذارد؟
زندگی نزیسته؛ از تناقض معنایی تا مغالطه مفهومی
در نگاه نخست، عبارت «زندگی نزیسته» خود واجد تناقضی آشکار است. چگونه میتوان چیزی را زندگی نامید که زیسته نشده است؟ این تضاد، پرسشهایی بنیادین دربارۀ تعریف زندگی و زیستن را به میان میآورد. آیا زندگی صرفاً مجموعهای از تجربیات است؟ یا حالتی از وجود که تنها در تحقق کامل خود معنا پیدا میکند؟ این ابهام در معنای اصطلاح، در کنار استفادۀ استعاری و غیرعلمی از آن در گفتار روزمره، تحلیل فلسفی را دشوار میسازد. بهویژه استفاده از «زندگی نزیسته» بهعنوان یک وضعیت بالقوه که زندگی فعلی را با آرزوهای محقق نشده مقایسه میکند و پرسشهایی جدی دربارۀ ارزشگذاری زندگی موجود در مقابل زندگیهای ممکن طرح میکند.
در این زمینه، «مغالطۀ تعریف محدود Definitional Fallacy» یا «تعریف هنجاری Normative Definition» نقشی محوری دارد. این مغالطه زمانی رخ میدهد که مفهوم زندگی تنها به یک حالت خاص محدود شود و دیگر حالتها بهناحق از تعریف بیرون بمانند. در این دیدگاه، زندگی آرمانی یا مطلوب بهعنوان تنها شکل واقعی زندگی شناخته میشود و تجربههای زیسته واقعی که ممکن است همراه با شکست، چالش یا نارضایتی باشند، از قلمرو زندگی اصیل کنار گذاشته میشوند. این مغالطه نهتنها در تحلیلهای فلسفی، بلکه در تصمیمگیریهای اجتماعی و فرهنگی نیز اثرگذار است. نتیجه این رویکرد، بیاعتبارسازی تجربههای متنوع انسانی و تقلیل زندگی به الگوهای محدودی از موفقیت یا آرمانگرایی است. چنین نگرشی، گسترۀ وسیع زیستن را محدود کرده و ما را از درک ارزش واقعی لحظات زیسته بازمیدارد.
جنبه اجتماعی: نیروهای بیرونی و ساختارهای محدودکننده
در تقابل با نگاه روانشناختی، جنبه اجتماعی زندگی نزیسته بر نقش نیروهای ساختاری در شکلگیری محدودیتها تأکید دارد. از این منظر، آنچه زیسته نمیشود؛ نه صرفاً بازتاب ناکامیهای فردی بلکه محصول نابرابریها و موانعی است که در بسترهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی شکل میگیرند.
برای مثال، فردی که در محیطی با محدودیتهای اقتصادی زندگی میکند، ممکن است هرگز فرصت تحقق استعدادهای خود را نیابد. این عدم تحقق، نه به دلیل کمبود اراده یا توانایی فرد، بلکه نتیجه موانعی است که فراتر از اختیار اوست. علاوه بر این، تبعیضهای ساختاری مانند نژادپرستی، تبعیض جنسیتی یا طبقاتی، به شکل مستقیم و غیرمستقیم مسیره زندگی بسیاری از افراد را محدود میکند.
بنابراین، برخلاف رویکرد فردگرا، این رویکرد بر این نکته تأکید دارد که زندگی نزیسته تنها زمانی قابلدرک است که زمینههای اجتماعی و ساختاری آن نیز مورد تحلیل قرار گیرد. به عبارتی، بدون توجه به تأثیر نیروهای بیرونی، تحلیل زندگی نزیسته ناقص و ناکارآمد خواهد بود. در تحلیل جنبه اجتماعی، بهویژه اهمیت توجه به مسئولیتهای اجتماعی و سیاسی برجسته میشود.
تحلیل انتقادی زندگی
بررسی مفهوم زندگی نزیسته، فراتر از تحلیل محدودیتهای فردی و اجتماعی، نمونهای است از اهمیت تحلیل انتقادی مفاهیمی که بهظاهر بدیهی یا ساده به نظر میرسند. این روش، به ما یادآوری میکند که حتی اصطلاحات پرکاربرد و پذیرفتهشده، ممکن است در ذات خود حامل تناقضها و مغالطههایی باشند که تحلیل و تصمیمگیری را پیچیده میکنند.
بهجای آنکه زندگی را صرفاً به دستاوردها یا آرمانها تقلیل دهیم، باید آن را بهمثابه فرایندی پویا و چندبعدی درک کنیم. زیستن، سفری مداوم است که در آن هر تجربه، از موفقیتها گرفته تا ناکامیها، میتواند معنایی منحصربهفرد داشته باشد. این نگرش، برای ما الهامبخش است و میتواند ما را متوجه وضعیتهای ناموجود کند. شرایطی که میتوانست تحقق یابد و به دست ما ساخته شود. بهجای اسارت در حسرت زندگیهای نزیسته، میشود به این اندیشید که شرایط کنونی میتوانست طور دیگری باشد. چنین دیدگاهی نهتنها در سطح فردی، بلکه در تصمیمگیریهای اجتماعی و فرهنگی نیز تحولی بنیادین است و ما را بهسوی نگاهی جامعتر و عمیقتر به حیات انسانی هدایت میکند.
https://srmshq.ir/e3omwi
از شدت سرما دندانهایم به هم میخورد، باران شدیدی که از چند ساعت قبل شروع شده بود تمام لباسهایم را خیس کرده بود، آسمانی چنان تاریک را هیچگاه در خاطر نداشتم، سیاهی آسمان زمین را نیز همرنگ خود ساخته بود، هر از گاهی صدای نالههای دردمند همراهانم را و یا ناسزاهای از روی استیصال ایشان را از اطرافم میشنیدم بدون این که تصویری از آنها را ببینم. سنگینی مسلسلی که بر پشتم حمل میکردم لحظهبهلحظه بیشتر میشد و توانم برای رسیدن به مقصدی که گویا هیچگاه قابلدستیابی نبود کمتر و کمتر میشد. گل و لای و آب به داخل پوتینهایم نفوذ کرده بودند و انگشتان پایم نیز همچون دستهایم کرخت و بیحس شده بودند. کمکم باوری عجیب بر دل و جانم چنگ زد که انگار این سفر بهظاهر کوتاه آخرین مسیری خواهد بود که در زمان حیاتم پای در آن نهادهام. در اوج ناامیدی فقط به مادرم و خانه فکر میکردم، یک بار دیگر فقط یک بار دیگر ای کاش میتوانستم آنجا و در کنار عزیزانم باشم. خوشبختی یکنواختی که در گذشته همواره و به رایگان در زندگیام داشتم به بزرگترین حسرت آن لحظه از حیاتم مبدل شده بود. در راه برگشت به پادگان هیچ نشانه و علامتی نبود که اگر بود هم در آن ظلمت قیرگون قابل مشاهده نبود. پایم به سنگ یا بوتهای خورد و تعادلم را از دست دادم، زانویم بشدت بر سنگی فرود آمد و دردی تیز و جانکاه وجودم را پر کرد و ریزش اشکهای ناپیدایم که در میانه قطرات باران سیلآسایی که بهواسطه باد شدید همچون تازیانه بر صورتم کوبیده میشد و محو میشدند شدت گرفت. نالهای از سر خشم از دهانم خارج شد، به بالای سر نگریستم و از خدایی که آن جا نظاره گرم بود گله کردم. معجزهای را از او طلب کردم، معجزهای که نمیدانستم چیست و آنگاه بود که در یک لحظه رخدادی غیر قابل تصور رخ داد، گوشهای از پرده ضخیم ابرهای سیاهرنگ کنار زده شد، آسمان پر از ستارهای بر فراز آن تاریکی دیده شد، چشمان بیقرارم در آن شکاف نازک و ضعیف نور ستارهای را دید که سالها قبل برایمان از ارزش و اهمیتش برای درماندگان بیابان و دریا گفته بودند، خضر نجاتی که میتوانست دستت را بگیرد و تو را به گرمای اجتماع انسانها برگرداند. امید همچون آبشاری از نور در وجودم جاری شد، قبل از بسته شدن دوباره کولهبار متراکم ابرها، راهم را یافته بودم، از جا برخاستم و نعرهزنان از دیگرانی همچون من که درمانده از یافتن مسیر بودم خواستم که همراهیم کنند. همانجا بود که به یاد گذشتههایی نهچندان دور افتادم، به آن صبح عجیب و خاطرهانگیز در دبستان صدیق شهر کرمان...
در کلاس بهآرامی باز شد و بعد یکی از بچههای کلاس پنجم دبستان در حالی که انگشت اشارهاش را به نشانه اجازه گرفتن بالا گرفته بود به خانم معلم گفت که «محمدعلی حیات ابدی» به دفتر احضار شده است، با تعجب از جا بلند شدم آن روز را اطمینان کامل داشتم که نه کتککاری خاصی داشتهام و نه در زنگ تفریح سروصدای آنچنانی به راه انداختهام. با دلهره و شک و هراسی که لحظهبهلحظه بیشتر میشد از کلاس خارج شدم و به طرف دفتر رفتم، از پسرکی که به دنبالم آمده بود پرسیدم که دلیل مراجعه من به اتاق مدیر چیست و او هم با حالتی همچون من اظهار بیاطلاعی کرد و گفت که خودش هم به همین صورت دعوت شده است. در مسیر انگشتانم را مشت کردم و در حالی که احتمال خوردن شلاق سیمی مدیر یا ناظم را بر روی کف دستهایم تجسم میکردم خود را برای هر احتمال ممکن آماده نمودم. وارد دفتر آقای یاسایی مدیر مدرسه که شدیم دیدم که سه نفر دیگر از بچههای کلاس چهارم و پنجم هم در آنجا حضور دارند و با سکوت و ادب هرچه تمامتر روبروی میز آقای مدیر ایستادهاند، من در آن جمع بهعنوان یک کلاس سومی کوچکترین فرد بودم. آقای یاسایی مطابق اکثر روزها کت و شلوار قهوهای سوختهای با خط اطوهای تیز و بیشکست بر تن داشت و کفشهای قهوهای براق و کراوات راهراه مشکی و کرمرنگ وقار و جذبهاش را دوچندان میساختند. بهطور قطع و یقین در زندگیام بیش از هر آدم دیگری از او حساب میبردم و حتی در تعطیلات تابستان و در اوج هیاهوی بازیهای کودکانه کافی بود یک نفر به دروغ فریاد بزند که آقای یاسایی به سمت ما میآید تا در جا خشکمان بزند و با شتاب به سوی خانههایمان فرار کنیم. مرد خوشقیافهای بود با سری کم مو، صورتی گرد، ابروانی نسبتاً درشت و صورت همیشه اصلاح کردهای که بهواسطه استفاده از کرم و یا اودکلن خاص بعد از حمام همواره در هنگام راه رفتن در راهروهای مدرسه عطر خاص و منحصربهفردی را در اطرافش پخش مینمود. با خونسردی هر چه تمامتر در حال خواندن بخشنامهای بود که از سوی اداره کل برایش فرستاده شده بود، زیرچشمی نگاهی به فایل فلزی دو کشویی که در کنار میزش بود انداختم و شلاق هراسآور او را که تسمهپروانه کهنه و پاره شده ماشینی بود را نگاه کردم، علیرغم چشیدن چند باره طعم ضربات دردناک این ابزار تادیبی باز هم همچنان دلهره وارد شدن ضربه بعدی و میزان دردناکی آن بر جانم چنگ میزد و این احساس عادی نمیشد، علیرغم اینکه در کلاس درس شاگرد نمونهای بودم اما در حیاط مدرسه برای اثبات خودم در مقابل هر کسی که برایم گردنکلفتی میکرد به هیچوجه ملاحظه این شلاق را نمیکردم و بیباکانه با طرف مقابل دست به یقه میشدم، این رفتار متناقض من عملاً من را به گربه سیاه مدرسه مبدل کرده بود که در پی هر حادثه و اتفاقی در دبستان در همان لحظات اولیه نام من را بهعنوان یکی از مظنونین احتمالی تا برطرف شدن شک بر زبان ناظمین مدرسه جاری مینمود. آن صبح خاص هم من با همین امید بودم که احتمالاً بهزودی از من در خصوص واقعهای که از آن بیاطلاع هستم رفع اتهام خواهد شد. سرانجام انتظار چند دقیقهای ما به سر آمد و در کمال تعجب آقای یاسایی با لبخندی شیرین و غیرمنتظره نگاهمان کرد و اسامی ما را زیر لب تکرار نمود، از جا بلند شد و در حالی که روبروی پنجره اتاقش پشت به ما ایستاده بود توضیح داد که نامه مهمی به دست وی رسیده که میتواند آینده ما را بهکلی تغییر دهد. کوتاه آن که از توضیحاتش دریافتیم که یک سال قبل در تابستان ۱۳۵۴ کنفرانسی تحت عنوان ارزیابی انقلاب آموزشی در رامسر برگزار شده و در راستای مصوبات آن ایده تشکیل سازمانی برای شناسایی و تعلیم و تربیت استعدادهای درخشان تحصیلی مطرح شده بود و کوتاهمدتی بعد متعاقب تشکیل گردهمایی ویژهای با حضور جمع قابلتوجهی از میهمانان و کارشناسان خارجی و داخلی متخصص در امر آموزش، این سازمان در اسفندماه سال ۱۳۵۴ تأسیس شده و با جذب اساتید و معلمین نخبه و با تجربه کشور بحث شناسایی دانش آموزان مستعد را در پایتخت آغاز نموده بود، با توجه به لزوم پیادهسازی این طرح در سایر نقاط کشور پس از جمعبندی و کسب آراء صاحبنظران مقرر شده بود تا کرمان نیز بهعنوان دومین پایگاه فعالیت این سازمان شروع به کار نماید، توجیه این انتخاب چنین بود که کرمان شهری است نسبتاً کوچک که از حیث، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و حتی بافت شهری متمایز از پایتخت بوده و دارای فرهنگی مختص به خود میباشد که همچنان آمیزهای از فرهنگهای شهری و روستایی است و کمتر شباهتی به دیگر شهرهای کشور از این بابت دارد. در رأس این سازمان فردی به نام دکتر «ایرج برومند» متخصص روانشناسی بالینی و آموزشی بهعنوان اولین رئیس سازمان استعدادهای درخشان مشغول به کار شده بود.
در سال ۱۳۵۵ حدود ۱۲۵ هزار دانشآموز در مقطع ابتدایی در کل مدارس تهران و حدود ۵۰۰۰ محصل نیز در این پایه در شهر کرمان مشغول به تحصیل بودند، در یک طرح ضربتی بر اساس ضوابطی ۱۸ مادهای در یک دوره ۵ ماهه با کسب اطلاعات کارنامههای دانش آموزان حدود ۲۰ درصد از این جمعیت انتخاب شده و طی چهار مرحله گزینشی بعدی نهایتاً تعداد ۲۵۳ دانشآموز ممتاز در تهران و ۳۰ محصل بااستعداد پایه پنجمی در کرمان شناسایی شده و به این سازمان دعوت شده بودند.
کوتاه سخن آن که مدیر مدرسه به ما اعلام نمود که با توجه به بررسی کارنامههای درسی و سوابق تحصیلی چهار نفر برتر کلاسهای چهارم و پنجم در همان سال به مجمع گزینشی استان جهت قرارگیری در روند ارزیابی و شناسایی بهعنوان استعدادهای برتر معرفی خواهند شد و بایستی این عزیزان با دقت و تلاشی مضاعف ضمن مطالعه دروس سال جاری نسبت به رفع اشکالات احتمالی با معلمین خود اقدام نموده و آماده حضور در جلسات آمادگی مربوط به ممیزی نهایی در پایان سال باشند. بچهها با خوشحالی بسیار و در حالی که گل از گلشان شکفته بود در پایان سخنرانی کوتاه آقای یاسایی از دفتر بیرون رفته و به سر کلاسهایشان بازگشتند. در این لحظه که تنها من و مدیر قدرقدرت دبستان تنها مانده بودیم او مجدداً با تأکید بر اهمیت این آزمون بر آینده زندگیام بهصراحت اشاره نمودکه از لحاظ درسی من در بین همکلاسها و حتی بچههای پایههای بالاتر در سطحی بهتر هستم اما شیطنتهای بیش از حد احتمال معرفی من را شاید در سال آینده تحت تأثیر قرار دهد، او متذکر شد که از بین استعدادهای درخشان بدون شک دانشمندان آتی ایران قدعلم خواهند نمود و من نبایستی این فرصت زندگی را به هیچ عنوان از دست دهم. تصور دانشمند شدن برای یک لحظه وجودم را غرق در شادی و لذت بیحد نمود، تصور اینکه روزی نامم بر صفحات روزنامهها و نشریات نوشته خواهد شد و تصاویر من در هیبت مرد خوشقیافهای با پوشش کت و شلوار و کراوات و سبیل باریکی بر بالای لب بهعنوان یک شخصیت ممتاز سبب غرور و سربلندی والدینم خواهد شد چنان رویای شیرینی بود که دستیابی به آن هر فداکاری را قابل قبول میساخت. از دفتر که بیرون آمدم تصمیم بزرگ زندگیام را گرفته بودم، محمدعلی جدیدی را میبایستی برای خود و دیگران تعریف نمایم. با ورود به کلاس و دیدن لبخند محبتآمیز خانم «مراد علیزاده» معلم عزیزم دریافتم که تعریفهای او در زمینه رسیدن این شانس به من بیتأثیر نبوده است. به لطف روش تدریس فوقالعاده وی زودتر از دیگران جدولضرب را حفظ نموده بودم و بهراحتی مسائل ریاضی را حل مینمودم، کار به جایی رسیده بود که هرگاه در کلاسهای چهارم و پنجم دانش آموزان بهصورت جمعی قادر به حل مسئلهای نبودند من را با اجازه خانم مراد علیزاده به کلاسهای آنان میفرستادند و پس از حل مسئله بر روی تختهسیاه ضمن لذت بردن از تشویق اجباری ایشان از دعواهای معلمین با دانشآموزانشان هم کیف میکردم و مطمئن میشدم که برنامه کتککاری آن هفته با بچههای سرخورده سال بالایی برایم جور شده و از همان لحظه برگشت به کلاس با دوستان صمیمیام نقشه چگونگی برخورد با خطرات احتمالی در راه مدرسه تا خانه را مرور میکردیم، اما این بار میدانستم که چارهای جز آرامش اجباری ندارم و بایستی بشدت مراقب اخلاق و رفتار خودم باشم. آن روز در بازگشت به خانه علیرغم چندین بار تنه خوردن و یکی دو بار متلک شنیدن از دشمنان آشنا و جدید سربهزیری خود را حفظ نموده و سعی کردم فاصله کوتاه دبستان تا خانه را با سرعت بیشتری طی نمایم تا خداینکرده اتفاق بدی رخ ندهد. شبانگاه به سراغ آرشیو مجلات «کیهان بچهها» و «اطلاعات دختران و پسران» رفتم و سعی کردم تا میتوانم نام دانشمندان ایران و جهان را در بین مطالب آنها پیدا کنم.
اولین دوره تخصصی ویژه برگزیدگان کشوری در تهران در سال ۱۳۵۵ در ساختمان نوبنیاد چهار طبقهای در خیابان الوند، حوالی میدان آرژانتین برگزار شد، دانش آموزان راه یافته به این طرح جمعی از اضداد بودند، به گواه گزارشات درج شده در مطبوعات آن زمان، نخبگان کوچک راه یافته به این گروه برگزیده به صورتی بیطرفانه از تمامی مدارس پایتخت گلچین شده بودند، حدود ۱۵ درصد از ایشان به قشر مرفه جامعه و ۱۵ درصد در رده پایینترین سطوح خانوادگی به لحاظ معیشت بودند و ۷۰ درصد دیگر کلاً به قشر متوسط جامعه اختصاص داشتند. در بین اینان از دختر بلندبالا و خوشچهره یک کارخانهدار فوق ثروتمند که به دو زبان انگلیسی و فرانسوی هم مسلط بود تا فرزند هشتم یک کارگر کشتارگاه تهران حضور داشت که در کنار یکدیگر مینشستند و در حضور معلمین باتجربه و دستچین شده در تمامی رشتهها از هنر گرفته تا فیزیک و نجوم و ریاضی و علوم انسانی به بحث و تبادلنظر میپرداختند. هدف آن بود که در طی یک دوره یک تا دو ساله دقیقاً مشخص گردد هر یک از این بچهها در چه رشته تحصیلی دانشگاهی و یا چه شغل ممتازی در آینده قابلیت بیشترین خدمت به جامعه را خواهند داشت. هدایت گران این موسسه پیشتاز کار را به جایی رساندند که حتی گروهی از دانش آموزان بااستعداد را به کلاسهای «فیزیک اتمی» در دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف فعلی) فرستادند و در سازمان انرژی اتمی ایران در کنار نخبههای فیزیک کشور به آنها فرصت کارآموزی داده شد. در اقدامی به یاد ماندنی گروهی از بچهها ۱۱ تا ۱۳ ساله که علاقمندی خاصی به سیاست را داشتند را به وزارت امور خارجه ایران فرستادند تا در کنار دیپلماتهای واقعی در جلسات کارشناسی مسائل بینالمللی حضور به هم رسانند.
«عباسعلی خلعتبری» وزیر امور خارجه وقت (۱۲۹۱-۱۳۵۸) از این تصمیم بشدت استقبال نمود و زمینه را فراهم کرد تا یکی از بااستعدادترین محصلان که پسرکی دوازده ساله بود در گردهمایی سفیران ایران در سایر کشورها حضور به هم رساند، سؤالات او در این جلسه حاضرین را از سطح بالای سواد سیاسی وی شگفتزده نموده بود. خلعتبری که از سال ۱۳۵۰ تا شهریورماه ۱۳۵۶ در دولتهای «امیرعباس هویدا» و «جمشید آموزگار» سمت وزیر امور خارجه را بر عهده داشت در خانوادهای سیاستمدار پا به عرصه وجود نهاد، پدرش «میرزا نصرالله خان اعتلا الملک» و پدربزرگش «میرزا شکرالله خان نامهنگار» هر دو از دیپلماتهای دولت قاجار بودند و پدربزرگ مادریاش «اسدالله خان مشار السلطنه» نیز وزیر امور خارجه احمدشاه قاجار بود. با این سابقه خانوادگی او نیز پای در دنیای سیاست گذارد و لیسانس علوم سیاسی و دکترای حقوق قضایی را از دانشگاههای معتبر فرانسه اخذ نمود و با بازگشت به کشور در ابتدا در وزارت دارایی و در ادامه در وزارت امور خارجه مشغول انجاموظیفه شد، از مهمترین اقدامات وی در دوره تصدی وزارت خارجه عقد پیمان معروف به الجزایر در سال ۱۹۷۵ میلادی بود که طی آن متعاقب چند سال ادعاهای واهی مقامات بعثی عراقی و راهاندازی چندین مرحله تهاجمهای مقطعی به حریم ایران که با پاسخ ارتش مواجه شده بود، سرانجام با پادرمیانی کشور الجزایر طی این پیمان مرزهای دو کشور براساس رود اروند تعیین شد و طرف عراقی به پذیرش این امر تمکین نمود، هر چند که صدام حسین این شکست و ضعف را هرگز قابلتحمل ندانست و نتیجه آن آغاز جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ شد. عباسعلی خلعتبری پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه گروهی از امرا ارتش و صاحبمنصبان دولتی دستگیر شد و سرانجام در ۲۲ فروردین ۱۳۵۸ متعاقب برگزاری دادگاهی به ریاست «آیتالله خلخالی» به اعدام محکوم گردید. در زمره جرائم وی این دو بخش مورد تأکید بودند: «فساد در زمین، قیام علیه حاکمیت ملی، عضویت در هیئت حاکمه ضد ملت، وزیر خارجه و عضو ارشد آن حکومت که به دست امپریالیستها و اربابان آمریکایی اداره میشد، استخدام عناصر ساواکو سیا در وزارت خارجه» و همچنین «تهیه و امضای پیمان الجزایر و نقش وی در امضای قرارداد احداث نیروگاه اتمی بوشهر، با این استدلال که ایران با وجود ذخایر عظیم نفت و گاز نیازی به نیروگاه اتمی ندارد و امضای این قرار داد مصداق تضییع اموال بیتالمال است.» در روز ۲۲ فروردین محاکمه او و ده نفر دیگر از سران رژیم گذشته به مدت چند ساعت برگزار شد و حکم اعدام برای تمامی ایشان همان روز صادر شد و بلافاصله از طریق تیرباران اجرا گردید.
.
ادامه این مطلب را در شماره ۸۳ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید