https://srmshq.ir/hi6g1f
بیشتر انسانها لحظاتی در زندگی داشتهاند که به گذشته چشم دوختهاند و از خود پرسیدهاند «آیا این زندگیای است که ما برای خود تصور میکردیم؟» مهم این نیست که زندگی زیستهٔ ما بهتر یا بدتر از آنچه بوده باشد که ما تصورش را داشتهایم، بلکه دیگر بودن آن است که رد پای حسرتی مبهم را در دل به جا میگذارد؛ حسرت برای خیالهای که داشتهایم یا رویاهایی که هرگز به واقعیت بدل نشدهاند. اغلب ما انتخابهایی کردهایم که از انتهایش راضی نبودهایم: بهواسطهٔ شرایط خانوادگی، اجتماعی یا سیاسی زیستی به ما تحمیل شده است که دلخواهمان نبوده است. احساس شکست، غبن یا ناتوانی کردهایم. خشم یا اضطراب در ما شکل گرفتهاست و شخصیت ما را تغییر داده است و هزار ممکن و ناممکن دیگر. رابرت فراست شعری دارد به نام «راهی که برنگزیدم» که در آن از راههای نرفته و لحظهٔ تصمیم حرف میزند:
راهی که برنگزیدم
رابرت فراست
در جنگلی زرد دو راه از هم جدا میشدند
افسوس که نمیتوانستم هر دو را بپویم
و چون تنها مسافر بودم
زمان زیادی بر جا ماندم
و یکی را تا آنجا که میتوانستم نگریستم
که ببینم پیچ و خمش به کجا میرسد
سپس آن دیگری را برگزیدیم
که به همان اندازه خوب مینمود
و شاید نویدهای بهتری میداد
چون علفهایش بلند بود و رهگذر میطلبید
گرچه میشد بر هر دو یکسان رد گذر رهگذران را دید
هر دو آن روز صبح پیش رویم بودند
و علفهایشان سیاه از قدمها نبودند
پس یکی را برای روزی دیگر گذاشتم
گرچه با این بینش که هر راهی به راه دیگری ختم میشود
تردید داشتم که روزی دوباره به آن بازگردم
این را امروز با آهی میگویم
جایی در زمانهای دور
در جنگلی دو جاده دیدم جدا از هم
و من آنی را برگزیدم که رهگذر کمتری داشت
و همین تفاوت بسیاری ایجاد کرد.
میبینیم که در این شعر انتخاب یک راه به دلایلی که در زمان خود برای راوی توجیهی داشته است صورت میگیرد. راوی به ما از بدی راه نمیگوید، بلکه از تفاوت حرف میزند. تفاوتی که در نتیجهٔ انتخابی درست یا نادرست به وجود آمده و امروز در دل گوینده افسوسی به جا گذاشته است. زندگی، با تمام پیشبینیناپذیری و انتخابهایش، اغلب لحظاتی از تأمل را برای ما به ارمغان میآورد که در آن به مسیرهایی که طی نکردهایم فکر میکنیم. این تأملات در مورد «زندگی نزیسته» سفرها و هویتهای فرضی که میتوانستیم دنبال کنیم، میتواند هم منبع شگفتی باشد و هم مایه اضطراب. چه حرفهای که دنبال نکردهایم، چه رابطهای که شکوفا نشده و چه رویایی که به تعویق افتاده، زندگی نزیسته حضوری خاموش اما مؤثر دارد و بر نحوه درک ما از زندگی زیسته تأثیر میگذارد.
جاذبه فرهنگ مدرن که ایده پتانسیل بیپایان را ستایش میکند، با دسترسی ما به اینترنت تشدید میشود. برای مثال، شبکههای اجتماعی ما را با نمایی از زندگی دیگران پر میکنند که نسخهای ویرایششده از موفقیت، ماجراجویی یا رضایت را نشان میدهد. این نماها میتوانند انتخابهای ما را کماهمیتتر، کمهیجانتر و کمارزشتر جلوه دهند، حتی اگر زندگیهایی که میبینیم به همان اندازه ناقص و ناتمام باشند. چندین سال پیش فیلمی به نام «افسانهٔ آه» به کارگردانی تهمینهٔ میلانی ساخته شده بود که موضوعش امکان زیستن زندگی نازیسته یا مطلوب بود. زن قهرمان فیلم این امکان را مییابد که به عقب برگردد و زندگی مطلوب یا رویای خود را زندگی کند و تماشاگر با حیرت میبیند که در انتها باز هم زن احساس رضایت نمیکند. فیلسوف دانمارکی سورن کییرکگارد (کگور) کتابی به نام «این یا آن» دارد که در مورد دو دیدگاه و جهانبینی حرف میزند که هر دو میتواند درست یا غلط باشد. او دربارهٔ امکان انتخاب نظر خاصی دارد و از مفهوم «اضطراب وجودی» در این مورد حرف میزند؛ اضطرابی که از آگاهی از امکانات بیپایان زندگی ناشی میشود. دیدگاه او نشان میدهد که آزادی انتخاب هم نعمتی است و هم باری، زیرا هر تصمیمی بهطور ذاتی بیشمار مسیر دیگر را میبندد.
علاوه بر این دشواری انتخاب که گاهی زندگی شخصی ما را تحت تأثیر قرار میدهد، تصمیماتی که میگیریم گاهی سبب طردشدگی ما هم میشود. خانوادهای که رفتار ما را با ارزشهای اخلاقی یا سنتی خود مغایر میداند؛ اجتماعی که قادر به همرنگ کردن ما با معیارهای خود نیست یا سیستم سیاسیای که فرد را در تقابل با خود میبیند، همه نیروهاییاند که در مقابل حق انتخاب آزادانه میایستند. گاهی این انتخابها ممکن است خیلی هم شخصی باشد، مثل انتخاب همسر یا روشی از زندگی، اما وقتی در چهارچوبی قرار میگیرند که با آن هماهنگی ندارند تمام عناصر آن چهارچوب دست به هم میدهند تا از تفاوتها جلوگیری و یکدستی را ایجاد کنند. شاید دو نمونهٔ بارز این تلاش را در فیلم «دیوار» آلن پارکر و رمان «گیاهخوار» هان کانگ بتوان دید. در اولی وقتی تلاش برای همسانسازی در مورد شخصیت شکست میخورد طردشدگی صورت میگیرد. شخصیت به خود رها میشود تا به شکست کامل روانی برسد. در دومی هم چون جامعه و خانوادهٔ گوشتخوار نمیتواند تصمیم زنی برای گیاهخواری را بپذیرد، آنقدر او را تحتفشار قرار میدهد که در نهایت کارش به بیمارستان روانی میکشد. در یک صحنه از این رمان پدر با این منطق که زن همیشه گوشتخوار بوده است میکوشد به زور گوشت خوک را در دهان او فرو کند. هم فیلم و هم رمان نشان میدهند که گاهی انتخابی شخصی و سرباز زدن از همرنگ شدن با دیگران میتواند عواقب وخیمی داشته باشد و حتی به مرگ کسی منتهی شوند. آگاهی به این واقعیت میتواند در ما ترس به وجود بیاورد و مانع از انتخاب آزادمان شود و در نتیجه حسرتی را در ما درونی کند.
غیر از مسئله اختیار در برگزیدن ما چیزی به نام جبر هم در فلسفه داریم. در بالا من از امکانها و حسرتهای پس از هر انتخابی نوشتم، اما وقتی که جبر در مسیر زندگی ما نقش بازی کند چه؟ اگر چیزهایی بر ما تحمیل شود که نمیخواستهایم چگونه میتوانیم با حسرتها و خشم خود کنار بیاییم؟ زندگی نزیسته در مواردی که فرصت تجربهٔ امکانهای دیگر از ما سلب میشود، میتواند بهعنوان نارضایتی و خشم درونی ظاهر شود؛ احساس اینکه گویی بدون کاوش در هر نسخه ممکن از خود، ناقص هستیم. در جوامع بسته، همانطور که در بالا هم ذکر شد، هم انتخاب و آزادی ما محدود است و هم نوع زیست ما. چقدر هرکدام از ما به خاطر محروم شدن از انتخاب نوع زندگی رنج بردهایم؟ آیا اگر آنگونه که میخواستیم زندگی میکردیم امروز برخی تلخیها را در خود میداشتیم؟ آیا شخصیت یکسانی میداشتیم؟ پاسخ به این پرسشها آسان نیست و مستلزم بررسیهای جامعهشناسانه و روانشناسانهٔ گستردهای است؛ اما شاید به نگاهی به اطرافیان خود و کسانی که نتوانستهاند به اختیار شیوهٔ زندگی خود را برگزینند تأثیرات منفی این جبر را بر آنها ببینیم.
پشیمانی یکی از جهانیترین احساسات مرتبط با زندگی نزیسته است. در حالی که مورد پرسش قرار دادن تصمیمات گذشته طبیعی است، تفکر بیش از حد در این مورد میتواند منجر به احساس رکود شود. روانشناسان این پدیده را «تفکر خلاف واقع» مینامند؛ فرآیند ذهنی تصور جایگزینهایی برای واقعیت. در حالی که برخی از تفکرات خلاف واقع میتوانند موجب رشد فردی شوند، در عین حال میتوانند افراد را نیز درگیر «اگرها» کنند و مانع از ارزش گذاشتن به دستاوردها و روابط واقعیشان شوند. زندگی نزیسته حتی میتواند چشمهای از خلاقیت و الهام باشد. هنرمندان، نویسندگان و اندیشمندان اغلب مسیرهای طی نشده را بهعنوان بستری برای کاوش پیچیدگیهای انسانی به کار میبرند. آثار داستانی، برای مثال، نمایی از زندگیهای مطلوب یا متصور را پیش رویمان میگذارند: عشقهای پردوام؛ کامیابی در زندگی وکار؛ تجربهٔ رویاها و غیره. فروید در بین مکانیسمهای دفاع روانی خود از مکانیسم والایش یا تصعید حرف میزند؛ مکانیسمی که در آن سرخوردگیها به فرآیند خلق اثری ادبی یا هنری کمک میکنند.
گاهی پذیرش زندگی نزیسته میتواند به ما بیاموزد که بر حضور و پذیرش تمرکز کنیم. از نظر آلن واتس فیلسوف زندگی در لحظه حال میتواند ما از فشار احساساتی چون حسرت و پشیمانی رها کند. او بر این باور است که مسیرهایی که طی کردهایم ذاتاً معنا دارند، صرفاً به این دلیل که متعلق به ما هستند. تمرین قدردانی از زندگیای که داریم میتواند سنگینی فقدان «آنچه میتوانست باشد» را سبکتر کند.
پذیرش زندگی نزیسته به معنای غرق شدن در آن نیست. بلکه از ما دعوت میکند تا انتخابهای خود را بهعنوان بخشی از یک روایت بزرگتر و در حال تحول ببینیم. زیبایی زندگی در گذراییاش و پیشبینیناپذیری آن نهفته است؛ هیچ راهی برای تجربه تمام زندگیهای ممکن وجود ندارد. در عوض، میتوانیم تلاش کنیم که با عمق بیشتری در همان مسیری قدم بگذاریم که انتخاب کردهایم، یا مسیری که ما را انتخاب کرده است. گاهی میشود حس پشیمانی و حسرت را به حس امکان تغییر تبدیل کرد. بازنگری در زندگی نزیسته نباید همیشه فقط حسرت و پشیمانی ایجاد کند؛ میتوان جایی ایستاد و به خود گفت «آنچه نمیخواهم باید تغییر دهم و هیچکس از غیر من نمیتواند این کار را بکند.» در واقع این مرحلهای است که سهم و مسئولیت خود را هم در مسیری که طی کردهایم پذیرفتهایم و اینکه هیچ تغییری از بیرون و بدون ما صورت نمیگیرد، حال چه در عرصهٔ زندگی فردی باشد و چه زندگی اجتماعی. هر کسی باید قدرت مبارزه برای دفاع از انتخابها یا تصمیم برای تغییر را در خود تقویت کند و گاهی هم بپذیرد که شکست جزئی جدا نشدنی از زندگی است، اما تمام آن نیست.
https://srmshq.ir/k7syac
این روزها مردم دنیا بیشتر از اینکه راجع به جنگ روسیه و اکراین، اتفاقات پیدرپی خاورمیانه عربی و یا انتخاب دونالد ترامپ به ریاستجمهوری آمریکا صحبت کنند، درباره هوش مصنوعی گفتوگو میکنند. هرچند مقوله هوش مصنوعی چندان هم پدیده جدیدی نیست و از زمانی که ماشینهای محاسبهگر ابداع و اختراع شدند، نظریههایی دربارۀ خلق ماشینهای هوشمند هم به وجود آمدند. این روزها که ماشینها و سامانههای سایبرنتیک با سرعت و دقتی بسیار بیشتر از انسان دادههای اطلاعاتی را به حافظه سپرده، محاسبه و پردازش میکنند، به زبانهای گوناگون حرف زده و ترجمه میکنند، مسئلههای منطق صوری و ریاضی را حل میکنند و بازیهای منطبق بر قوانین و احتمالات ریاضی، شطرنج و پوکر را با مهارتی شگفتانگیز بازی میکنند و حریف میطلبند، روباتها و آدمکهای تشکیل شده از مقادیری فلز، پیچومهره، مفصلهای تشکیل شده از مواد قابلانعطاف و البته مقادیری سیم و مدار و کیت و خازن و تراشه و ترانزیستور بسیاری از کارهای معمول آدمها را انجام میدهند، کاراییهای پرشمار هوش مصنوعی بیش از هر زمان دیگری این باور را پررنگ کرده که هوشی برتر و مسلط در حال پیدایش است و بهزودی هوش ماشینی و روباتهای کنشگر فراتر از هر انسانی به ابرهوشی غیرقابل رقابت تبدیل خواهند شد. این ایده و تصور که میتوان و میشود نه با تکیه بر سابقۀ میلیاردها سال، تکامل تدریجی زیستی و بیولوژیک نوع انسان و کد و رمزوارههایی که این تجربیات فوقباستانی در حافظه زنجیره «دیانآ»ی موجودات زنده ثبتشده، بلکه با اتکا به محفوظات بارگذاریشده در حافظه الکترونیکی و قدرت و سرعت موتورهای جستجوکننده و کاوشگری تعبیه شده در انبار حافظه، به جای یک انسان و یا موجود هوشمند بیولوزیک نشسته، بیشتر آنکه واقعی باشد به یک داستان فانتزی و تخیلی شباهت دارد و هنوز هوش مصنوعی با همه سرعت و دقت و کاردانیاش بخش اندکی از تواناییهای یک هوش زیستمند و طبیعی را دارا است.
برنامه ترجمه متن و گفتار فیلمهای سینمایی را در مشهورترین موتورهای جستجوگر رایانهای و اینترنتی را در نظر بگیرید. شاید برای ترجمه و معادلیابی امور روتین و جملههای متداول و روزمره به زبانهای مختلف برنامههای کاربردی روی رایانه و گوشیهای هوشمند بسیار مفید و مؤثر باشند اما هیچ موتور جستجوگر و رایانهای قادر به تشخیص و درک کرشمههای زبانی و کنایه، تمثیل، ایهام، ابهام و سایر کاربردهای متداول زبانها نیست. اغلب حتی قادر به تشخیص اینکه یک واژه و عبارت چندین معادل و مترادف معنایی دارد، نیستند. کافی است تفاوت ترجمه یک متن را که برنامه هوشمصنوعی انجام داده، با ترجمهای یک انسان با آشنایی نسبی و متعارف از همان متن کرده است؛ مقایسه کنید. بهسادگی قابل مشاهده است که ماشین واژهها را تشخیص داده اما کلیت مفهوم ترجمهاش از متن بسیار مخدوش و گنگ و حتی بیمعنی از کار درآمده. تازه این شکل سادۀ قضیه است. وقتی که با سبک و سیاق هنرمندانه و با زبانی سمبلیک و کنایی نوشته شده باشد، هیچ موتور جستجوی ترجمهگر قادر به برگردان آن به زبانی دیگر نخواهد بود و ترجمهاش بیشتر یه هذیانگویی شباهت دارد تا بازگردانی به زبان مقصد.
برنامه نقاشی کردن با هوش مصنوعی که نرمافزار یا اپلیکیشن آن قابل نصب روی رایانه و موبایلهای هوشمند است، این روزها رواج زیادی دارد. شما یک ایده را برای نقاشی به هوش مصنوعی رایانه و یا گوشی خودتان میدهید. نرمافزار از شما میخواهد که سبک، روش و مکتب هنری نقاشی را که ترجیح میدهید تعیین کنید. رنگها، زمینه و تناسب طول و عرض کادر نقاشی را به نرمافزار اعلام کنید. سایر ترجیحات و توصیههای مورد نظرتان را هم به آن درخواستها اضافه کنید. در این حالت شما بدون نیاز به کارگاه، رنگ، بوم، سهپایه و سایر ملزومات نقاشی و حتی مهارت داشتن در نقاشی، کافی است که فرمان اجرا را به هوش مصنوعی صادر کنید تا کمتر از دو/ سه دقیقه چهار و یا کمتر و بیشتر (بنا به تعداد درخواستی خودتان) تابلو نقاشی کامل و آماده ترسیم شده به شما ارائه کند. بعد از آن انتخاب یکی و یا همه آن تابلوها با خودتان. کافی است یک پرینت رنگی مرغوب از آنها تهیه کنید و قابش کنید و با کمترین زور و زاری و هزینهکرد برای مواد و مصالح نقاشی به عنوان اثر هنری خودتان به دیوار خانه بیاویزیدش.
برای آزمودن و راستش را بگویم از سر شیطنت و مچگیری از یکی از افراد خانواده که برنامه نقاشی هوش مصنوعی را توی گوشیاش داشت خواهش کردم که ایدهها و درخواستها و ترجیحات مورد نظرم را برای چند نقاشی به هوش مربوطه اعلام کند و برایم تابلو خلق کند. (یا خلق کنم) سه ایده و پیشنهادی که داشتم که تابلو آنها ترسیم شود، اینها بودند
تابلویی بر اساس این مصراع از غزل حافظ «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند»
یک نقاشی با توجه به بندی از شعر نیما یوشیج «خشک آمد کشتگاه من در کنار کشتزار همسایه»
سومین ایده هم از اشعار فروغ فرخزاد وام گرفته شد. «پرواز را بهخاطر بسپار، پرنده مردنیست»
شاید برای هوشمصنوعی سرجمع کمتر از پنجدقیقه وقت صرف شد که از هر ایدهام ۴ تابلو و روی هم ۱۲ تابلو آماده پیشنهاد کند. انصافاً همۀ این ۱۲ قاب نقاشی با مهارت و ظرافت ایجاد شده بودند و هوش مصنوعی از حافظه قدرتمندش برای تلفیق داشتههایش به خوبی عمل کرده بود؛ اما نکته اینجاست که همه این تابلوها با همه جلوه و ظرافتکاری چشمگیری که داشتند، با ذهنیت و تصورات و خواستۀ من فرسنگها فاصله داشتند و در یک کلام من و هوشمصنوعیِ نقاش حرف و منظور همدیگر را نفهمیده بودیم. نقاشیهای پیشنهادیاش بیشتر از من به درد خودش میخوردند. با اینکه شخصاً از مهارت نقاشی با همه سنوسالی که دارم فراتر از نقاشی ناشیانه و مبتدی «چشم چشم دو ابرو دهن و دماغ و یه گردو!» فراتر نرفت اما تخیل و ذهنیت که دست خودم بود و تصواراتم از آن ایدههای ذکر شده چیزی مرغوبتر از نقاشیهای جناب هوش مصنوعی فرض شده بودهاند. البته باید انصاف داشت که یکی از نقاشیهای ارائهشده درباره غزل حافظ بسیار به تصورات ذهنیام از آن مصرع شعر نزدیک شده بود.
در هر حال انسانها و بقیه موجودات هوشمند بیولوژیکی برخلاف ماشینهای هوشمند، متکی به دادهپردازی محفوظات و دستهبندی و پردازش اطلاعات انباشته پیشینی و تغذیه شده خودشان نیستند. دارا بودن قوه تخیل، توانایی قیاسکردن، داشتن شم و ذائقه نوآوری و از همه مهمتر داشتن احساسات متناقض ناشی شده از ادراک و دریافتهای حواسپنجگانه و بالاخره داشتن احساسات و ارزیابیهای شهودی، همان مؤلفههای تعیینکنندهای هستند که هنوز هیچ برنامهنویس رایانهای و سایبرنتیک موفق نشده که به هوش محاسبهگر و تحلیلگر القا کند و برای این مؤلفهها برنامه کاربردی بنویسد. هنوز ماشینهای هوشمند دستگاههای فیزیکی و یا نرمافزاری هستند که تنها به تقلید از انسانها و موجودات زیستمند مشغولاند و بیشترین تلاش این است که این تقلیدکردنها طبیعی جلوه کنند. هنوز سیستمهای عصبی چنان پیشرفته و درهمتنیده و چندوجهی پیدا نکردهاند که بشود به آن هوش آگاهانه نام نهاد. هنوز هوشمصنوعی قادر به درک و حل مسئلههای که از قبل برایشان تعریف نشده و فرد و یا نهادی بیرون از ساختار فیزیکی و یا مجازی و تئوریک خودش، به او آگاهی و رهنمود تزریق نکرده باشد، نیست و درمانده میشود. هنوز این ماشین هوشمند همه شرایط لازم برای اینکه به «هوش جامع» مبدل شود، فاصله زیادی دارد. هنوز هیچ روباتی ساخته نشده که کامل و بینقص حرکات فیزیکی و عضلانی یک موجود زنده مثلاً یک سگ یا خرگوش و طوطی را تقلید و تکرار بکند چه رسد به فعالیتهای شناختی و هوشی بسیار پیچیده موجودات زنده هوشمند.
این واقعیت دارد و امروزه اتفاق افتاده که ماشین و یا برنامه نرمافزاری بسیاری از فعالیتهای فیزیکی و ذهنی که در لایههای بیرونی و کاربردی هوش و ذهن آدمیان هستند، سریعتر و دقیقتر از خودمان برایمان انجام میدهند و بهنوعی جایگزین موجودات انسانی شدهاند؛ اما اینها هنوز به ژرفای ذهن یک موجود هوشمند بیولوژیک دسترسی ندارند.
اگر باز به همان مبحث برنامه نقاشی هوشمصنوعی بازگردیم، یک انسان وقتی که تصمیم میگیرد که نقاشی کند، از ذهن، مهارت و احساسات خودش مایه میگذارد اما سامانه هوشمند به حافظه و موتور جستجوگرش متکی میشود و بدون احساس رضایت و یا اکراه هنری بر اساس فرمانها و خواستههای سفارشدهندهاش و البته در محدوده نهادههای انباشتهاش نقش و تصویری ترسیم میکند.
https://srmshq.ir/68vysh
نامههایی درباره کلیلهودمنه
اشاره: «کلیله و دمنه» یکی از سیاستنامههای بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری - احتمالاً در سال ۵۳۶ - توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه میشود. ذبیحالله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی میداند. کلیلهودمنه جدا از ارزشهای ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و بهویژه در تاریخ اندیشهی سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامههایی درباره کلیلهودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدنهای گاه و بیگاه در باغ بزرگ کلیلهودمنه که در قالب نامههای استاد به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامهها دربارۀ شناخت اثر و اندیشههای سیاسی در آن است.
«نویز سفید» هم از آن ابداعهای جالبتوجه هست که در حوزۀ فرهنگ مطالعه و کتابخوانی اتفاق افتاده است. احتمالاً کتاب «اتاقی از آن خود» نوشتۀ ویرجینا ولف را خواندهای. ولف معتقد است برای یک نفر که میخواهد نویسنده بشود و کار خلاق فکری بکند، هیچچیز حیاتیتر از وجود اتاقی به تمامی برای خودش نیست که اختیارش را داشته باشد و بتواند هر زمان که خواست وارد آن شود و درش را ببندد و بند و بساط خلاقیتش را پهن کند؛ اما مهمتر از وجود اتاق، چیزی که اینروزها کمتر پیدا میشود جایی خلوت و ساکت است. در خانه سروصدای آشپزخانه و تلفنها و سروصدای بچهها و البته اصوات کریه ساختمانسازیهای همسایگان هست و در کتابخانه هم بیداد سروصدای خیابان و رفت و آمد آدمها و عطسهها و سرفهها و خمیازهها و هر از چندی زنگ موبایل و ساعتهای هوشمند و غیرهوشمند؛ اما نویز سفید تا حدی این مشکل را حل کرده است و کافی است تا هدفون را به گوشهای بزنی و یکی از آنها را از لبتاب و رایانه و یا گوشی همراهت پخش کنی؛ وسط سبزهمیدان هم که باشی، خودت هستی و سکوت دلخواهت. اخیراً فیلمی دو ساعتی پیدا کردهام که صدای ضبط شدۀ یک کتابخانۀ بسیار آرام است، هر چند گاهی در فواصلی صدای باران اغواکنندهای به گوش میرسد و دل کویری مرا به سوگ بارانهای نباریده مینشاند... بگذریم.
در نامۀ قبل صحبت از ابن مقفع و نصرالله منشی بود؛ اما هنوز مقدههای دیگری هم مانده که باید به آنها پرداخت. یکی از مهمترین آنها جایگاه کلیله و دمنه در تاریخ اندیشۀ سیاسی ایران است.
باید تو را به خاطرۀ کلاسهای اندیشه سیاسی در غرب و اسلام ببرم. در آنجا قبل از هر چیز تعریفی از اندیشۀ سیاسی ارائه میدادیم. البته شاید الآن یاد آن حال و هوا و بحثهای طولانی و حوصله سر بر بیفتی و از من بپرسی مگر ما اندیشۀ سیاسی در ایران داریم که تاریخ هم داشته باشد؟ و یا شاید هم مانند بعضیها معتقد به امتناع اندیشه و تعطیلی تاریخی آن در ایران باشی! خاطرت هست که در آن کلاسها میگفتم اندیشۀ سیاسی در مرحلهٔ اول هر نوع تفکر، تأمل و اندیشیدن در باب سیاست است. به هرحال نمیتوان گفت که امر سیاسی فقط در جوامعی خاص وجود داشته، هر جا که اجتماعی از انسانها شکل گرفته، خواه ناخواه امر سیاسی هم به وجود آمده و افرادی بودهاند دربارۀ آن به اندیشهورزی بپردازند؛ بنابراین طرح بحثی با عنوان «اندیشۀ سیاسی در اسلام و یا ایران» غلط نیست.
لازم نیست دوباره تعریفهای گوناگون از اندیشۀ سیاسی را، مثلاً تعریف لئواشتراوس که آن را تأمل دربارۀ آرای سیاسی و یا ارائۀ تفسیری از آنها میدانست؛ و یا تعریف امثال «ریمون آرون» را که اندیشۀ سیاسی را کوشش برای تعیین اهدافی که به اندازۀ معقولی احتمال تحقق دارد تکرار کنم؛ فقط در این دست تعریفها باید در نظر داشته باشی که محدودۀ تخصصی و ویژهای برای اندیشۀ سیاسی در نظر گرفته میشود که آن را از سایر قلمروهای مطالعاتی چون فلسفۀ سیاسی، کلام سیاسی، نظریۀ سیاسی، فقه سیاسی و... متمایز میکند که ویژه تاریخ اندیشۀ غرب است. چنین رویکردی در مطالعات اندیشۀ سیاسی در ایران و اسلام باعث محدودیتهای فراوانی میشود. ماهیت مباحث سیاسی در اسلام و ایران بهگونهای است که نمیتوان آن را در محدودۀ ویژهای جای داد. پس بهتر است اندیشۀ سیاسی را در شکل کلی آن مدنظر قرار داده و هرگونه تأمل و اندیشه و رویکرد به امر سیاسی فرض کنیم.
در اینجا باید یادی هم از مرحوم «حمید عنایت» بکنم که سابقۀ طرح مباحث اندیشۀ سیاسی در ایران و اسلام به او بازمیگردد. وی پایهگذار مطالعات بومی در علوم سیاسی ایران است و در دهۀ چهل قرن گذشته سلسله مباحثی را در این زمینه در دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی مطرح کرد که بعدها دکتر زیباکلام تقریر آنها را در کتابی با عنوان «نهادها و اندیشههای سیاسی در ایران و اسلام» به چاپ رساند.
برای درک بهتر جایگاه کلیله و دمنه در اندیشۀ سیاسی ایران ابتدا باید نگاهی به تقسیمبندیهای گوناگونی که از آن شده است بپردازیم. ابتدا لازم است بدانی که هر وقت صحبت از اندیشۀ سیاسی در ایران میشود، لاجرم اندیشۀ سیاسی در اسلام هم جزئی از آن است، مگر اینکه دورۀ مورد مطالعۀ ما ایران باستان باشد.
تقریباً همۀ اندیشهورزانی که پیرامون اندیشۀ سیاسی در اسلام و ایران کار کردهاند قائل به تقسیمبندیهای گوناگونی از آن هستند. «علیاصغر حلبی» اندیشههای سیاسی در اسلام را به سه دستۀ سیاست دینی اسلامی، سیاست فلسفی اسلامی و سیاست مرآتی یا سلوکی تقسیم میکند. «فرهنگ رجایی» نگاهی تاریخی به تحولات اندیشۀ سیاسی در اسلام دارد و آن را در رهیافتهای آرمانی، قانونی و قدرت محور جای میدهد و در تقسیمبندی دیگری از پنج شیوۀ فقاهتی، ادبی، تاریخی، عرفانی و فلسفی نام میبرد. باید به سیدجواد طباطبایی هم اشاره بکنم که تاریخ اندیشۀ سیاسی قدیم ایران و اسلام را دارای سه وجه فلسفۀ سیاسی، سیاستنامه نویسی و شریعتنامهنویسی میداند. در میان نویسندگان خارجی هم باید از آن. اس. لمبتون یاد کنم که به سه نظریۀ فقها، فلاسفه و ادبا در تاریخ اندیشۀ سیاسی اسلام و ایران پرداخته است.
اگر به این تقسیمبندیها و موارد دیگر که وجود دارد و من ننوشتم، توجه کنی درمییابی که محور اصلی همۀ آنها سه مقولۀ فلسفه، شریعت و سیاستنامه نویسی است. خُب حالا کلیله و دمنه کجای ماجرا است؟ شاید متوجه شده باشی. کلیله و دمنه در دستۀ سیاستنامهها و یا به قولی اندرزنامهها قرار میگیرد. فقط اینقدر برایت بگویم که یکی از ایرانیترین بخشهای اندیشۀ سیاسی در اسلام و ایران سیاستنامهها هستند. یادگارانی از دوران ایران باستان. در نامۀ آینده مفصلاً به آنها خواهم پرداخت.
بدرود تا درودی دیگر.
https://srmshq.ir/vezhpl
انسان در طول زندگی رفتارهای متفاوتی از خود نشان میدهد. برای واکاوی علت یا علل جنبههای مختلف رفتاری او کافی است اهداف او ارزیابی شود تا علاوه بر درک رفتار بتوان رفتارهای متعارض با هم را مانند قطعات پازل کنار هم چید و به یک طرح منسجم از شخصیت رسید. پیران ویسه شخصیت محبوب ایرانیان در شاهنامه است اما در پس این نقاب، سیاستمداری نهفته که سودای حکومت دارد و از وقتی که این اندیشه به ذهنش خطور میکند تا زمان مرگ تمامی کنشها و واکنشهای او در همین راستاست. در این نوشتار قرار است به همین جنبه از شخصیت او بپردازیم.
تحلیل هر رفتار خاص بستگی انکارناپذیری به زاویۀ دید ما دارد. چاپلین میگوید: «زندگی یک تراژدی است اگر از فاصلۀ نزدیک به آن نگاه کنیم و یک کمدی است اگر از فاصله دور به آن نگاه کنیم!» زندگی همان است اما وجه کمدی یا تراژدی بودن آن را زاویۀ دید ما تعیین میکند. یکی از بهترین مصداقهای این مسئله شخصیت پیرانِ ویسه در شاهنامه است. او وزیر، پسرعموی افراسیاب فرمانروای سرزمین توران و یک مصلح سیاسی است و افراسیاب بزرگترین و مهمترین دشمن ایرانیان. اگر زاویه دید خود را تغییر دهیم و از دید یک تورانی به این شخصیت نگاه کنیم؛ ما با یک خائن روبهروییم! حتی گاهی با یک جاسوس دو جانبه مواجه میشویم نه با یک مصلح یا خائن صرف.
داستانِ پیرانِ ویسه در شاهنامه
فریدون سه پسر داشت: ایرج، تور و سلم. فریدون سرزمینهای تحت سلطهاش را بین فرزندانش مرزبندی میکند اما از آنجاییکه ایرانزمین نسبت به سایر سرزمینها برتری دارد بین برادران اختلاف میافتد و از همینجا دشمنی بخشی که توران (سرزمین تور) است با ایران (سرزمین ایرج) شروع میشود.
تور فرزندی داشت به نام زادشم و زادشم هم دو پسر به نامهای پشنگ و ویسه. فرزندان پشنگ به نامهای افراسیاب، گرسیوز و اغریرث؛ و از بین ایشان افراسیاب شاهِ تورانزمین است. از طرف دیگر ویسه هشت پسر دارد که همگی پهلوانان تورانزمین هستند و فرماندهان ارشد توران؛ پیران، کلباد، هومان، نستیهن، پیلسم، بارمان، فرشیدورد و لهاک.
یکی از اولین مواجهههای ما با پیران در قسمت «رزم کاوس با شاه هاماوران» است. افراسیاب به ایران حمله کرده و وقتی میبیند تعداد زیادی از افرادش کشته شدهاند به پیران، در صورت پیروزی در جنگ، ایران را وعده میدهد. پیران ده هزار نفر با خود میبرد اما عملاً هیچ کاری انجام نداده و صرفاً ادای جنگیدن را درمیآورد در حالیکه در همین زمان پهلوانی به نام الکوس توانسته زواره (برادر رستم) را شکست دهد و حتی میخواهد او را بکشد! ولی دریغ از حرکتی از سوی پیران!
اما این لحظه، در داستان پیرانِ ویسه لحظه سرنوشتسازی است چرا که همینجا بذرِحکومت کردن به توران و ایران در ذهن پیران کاشته میشود و در فرصتهایی که در ادامه نصیب پیران میشود سعی میکند به این ایدۀ خود جامۀ عمل بپوشاند.
سیاوش (پسر کیکاوس شاه ایرانزمین) که از ایران رانده شده، میخواهد از توران بگذرد؛ پیران فرصت را غنیمت شمرده و به پیشواز او میرود؛ برایش جشن ورود میگیرد، دخترش جریره را به عقدش در میآورد و به سیاوش میگوید نام افراسیاب به بدی پراکنده شده اما آنچنان که میگویند نیست و از افراسیاب بسیار تعریف و تمجید میکند تا سرانجام دل سیاوش را خاطرجمع کرده و او را در توران نگه میدارد. از طرف دیگر پیران، افراسیاب را ترغیب میکند که سیاوش ضامن آرامشت خواهد بود، فرنگیس (دختر افراسیاب) را به عقدش دربیاور که حتی اگر سیاوش به ایران برگردد باز از سمت ایران خیالت آسوده است و اگر او را فرزندی باشد:
به ایران و توران بود شهریار
دو کشور بر آساید از کارزار
اما در ادامه زمانی که گرسیوز در حال توطئهچینی و افراسیاب در حال لشکرکشی علیه سیاوش هستند پیران حضور ندارد!! سیاوش در هنگامۀ کشته شدن میگوید:
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زین گونه بودم امید
همی پند او باد بُد، من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زرهدار و برگستوانور سوار
چو برگرددت روز یار توأم
بهگاهِ چرا مرغزار توأم!
سپاه ایران به انتقام خون سیاوش، خاک توران را به توبره میکشد. افراسیاب فرار میکند و مدتی هم رستم بر توران حاکم میشود و بعد به سرزمین خود باز میگردد. یک سؤال اینجا باقی میماند: در تمام این مدت وزیر افراسیاب کجاست؟ چرا در این مدت فقط نظارهگر ماجراست؟! یعنی مهمترین شخصیت توران بعد از افراسیاب در دو بزنگاه مهم این سرزمین حضور نداشته! یکی جنگ افراسیاب با سیاوش و دیگری لحظۀ انتقام ایرانیان از تورانیان؛ با توجه به هدف اصلی پیران متوجه هستیم که اتفاقاً نباید هم حضور میداشته و هم جان خود را به خطر میانداخته؛ در حالی که تمام اتفاقات تا این لحظه همانی بوده که در واقع خود پیران برنامهریزی کرده است. فقط اتفاقی که پیران منتظر بوده بیفتد و نیفتاده این است که افراسیاب در این جنگ کشته نمیشود. اگر افراسیاب کشته شده بود پیران به هدفش نائل میشد.
گفتیم که افراسیاب خود ایدۀ حکومت بر ایران را در دل پیران کاشت اما انگار در آن لحظه، ایدۀ بزرگتری در ذهن پیران شکل میگیرد و آن حکومت به تمام سرزمینهای فریدون است و نه فقط ایران!
دقت داریم بر اساس روایت شاهنامه هنگامی که دربارۀ سرزمینهای تحت سلطۀ فریدون سخن میگوییم در واقع داریم از کل سرزمینها صحبت میکنیم و اینجا انگار برای بار اول است که ایدۀ جهانگیری را داریم. چراکه جنگ برای فتح جهان وقتی مطرح میشود که مرزبندی وجود داشته باشد. تا قبل از زمان مرزبندیِ فریدون هرگز ما با مسئله مرز، سرزمین یا جنگ برای سیطرۀ بیشتر روبهرو نیستیم. «سیطرۀ بیشتر» وقتی معنا مییابد که امکان مقایسه وجود داشته باشد. وقتی مرزی نباشد پس امکان مقایسهای هم نیست! مثلاً حکومت از جمشید به ضحاک میرسد یا بعد از آن به فریدون! اما از لحظه تقسیمبندی اختلافات آغاز میشود اما باز باید به یک نکته توجه داشت که تا قبل از پیران، دعوا سر تعویض مالکیت است؛ یعنی تور میخواست مالک ایران باشد و مثلاً ایرج مالک توران، یا همینطور سلم؛ که سهم من از آن تو و سهم تو باشد برای من؛ و جانشین اینان هم باز همین دعوا را ادامه میدهند که در ادامه طی اتفاقاتی بحث خونخواهی و انتقام هم پیش میآید؛ اما با پیران است که ما برای اولینبار با ایدۀ جهانگیری روبهرو میشویم.
اینجاست که باید مراقب بود به چه کسی وعدۀ قدرت یا فرمانروایی داده میشود. بسیاری از انسانها ظرفیت یک جایگاه ویژه را ندارند و با اعطای آن جایگاه به او حتی باعث نابودی خود شخص میشویم. تا قبل از وعدۀ افراسیاب، پیران یک وزیر است که احتمالاً وظایف خود را هم به نحو احسن انجام میداده؛ هنگامی که این توهم به شخص داده میشود که او توانایی فرمانروایی به یک سرزمین را دارد، در واقع موجب خلق شخصیتی میشود متوهم که برای تحقق آن وهم از چیزی فروگذاری نمیکند و با هر وسیلهای که شده سعی میکند به هدف خود نائل شود. یک وزیر خوب لزوماً یک فرمانروای خوب نیست! وعدۀ فرمانروایی بر ایران یک اشتباه بزرگ است که رقم میخورد و یک وزیر فوقالعاده تبدیل میشود به خطرناکترین نوع بشر؛ بشری با باورِ خودبرتری و اندیشۀ سلطه بر تمام جهان!
جالب اینجاست که پیران در پس نقاب برائت از قدرت ظاهر یک مصلح سیاسی را به خود میگیرد؛ اما این میل سیریناپذیر به قدرت، سرانجام چهرۀ واقعی او را نمایان کرده و مثل دو مار از شانههایش بیرون میزند و هر روز او را وادار به کشتن بیشتر میکند و هربار این شهوت بیشتر و قویتر! میشود.
وقتی سیاوش وارد توران میشود، پیران میداند سیاوش فرزند کیکاووس هم خط قرمز سیستم حکومتی ایران است هم خط قرمز سیستم پهلوانی این سرزمین یعنی رستم! رستمی که سیاوش را پرورانده بود و از فرزند هم بیشتر دوستش میداشت! پیران به مسئلهای دیگر نیز واقف است و آن اینکه دیر یا زود سیاوش به دست افراسیاب کشته میشود.
بگذارید حالات مختلف این وضعیت را از دیدگاه پیران بررسی کنیم:
اینکه از کجا پیران میدانست سرانجام خون سیاوش در توران ریخته میشود برمیگردد به شناخت او از گرسیوز (برادر افراسیاب). پیران میداند که گرسیوز اجازه نمیدهد فرمانرواییِ توران به یک ایرانی یعنی سیاوش برسد یا در آینده به فرزند او (کیخسرو). از طرف دیگر شخصیت کینهتوز گرسیوز را هم میشناسد پس مرگ سیاوش را حتمی میداند اما اگر سیاوش کشته هم نمیشد عملاً پیران چیزی از دست نمیداد؛ همان بود که بود! اما این شرطبندیِ روی اسب برنده، برای پیران کاملاً بدون هزینه بود؛ و برای اینکه آتش کینهتوزی گرسیوز را سریعتر شعلهور کند چه ایدهای بهتر از اینکه سیاوش را دامادِ افراسیاب کند؟! و قبلاً اشاره شد که پیران چگونه افراسیاب را به این امر ترغیب میکند. دقت داشته باشیم که افراسیاب شخصیتی به اصطلاح «گوشی» دارد؛ یعنی بسیار تابع حرف اطرافیان است و هر چیزی را از نزدیکانش بشنود باور میکند و سریع هم عکسالعمل نشان میدهد که بسیار نمونۀ آن را در شاهنامه شاهدیم و نمونۀ بزرگ آن جنگ با سیاوش.
اما اگر سیاوش طبق پیشبینی و برنامهریزی پیران کشته شود معادله چگونه پیش خواهد رفت:
ریختن خون سیاوش هیچ جای آشتی برای افراسیاب و ایرانیان نمیگذارد! اگر جنگ را ایرانیان پیروز شوند؛ حمایت ظاهری از سیاوش و البته فرزندِ جریره و سیاوش (فرود) در مقابل ایرانیان ضامن او هستند و احتمالاً حکومت توران بعد از شکست افراسیاب (افراسیاب برخلاف میل پیران در جنگ اول کشته نشد و پیران به این حالت از خواستهاش نرسید هرچند که هنوز شانس این اتفاق را داشت یعنی شکست مجدد توران و در پی آن مرگ افراسیاب) به او میرسد. بعدتر هم میتواند از طریق نوهاش، فرود، به دستگاه حکومتیِ ایران نفوذ کند و در نهایت هم حکومت به ایران! اگر هم افراسیاب این جنگ را در نهایت میبرد حکومت ایران طبق وعدۀ قبلی به پیران میرسید و در حرکت بعد میتوانست از طریق ایران، توران را شکست دهد و باز به رویای خود دست پیدا کند! این بازی برای او دو سر برد بود!
ادامۀ داستان:
پس از کشته شدن سیاوش، پیران اشک تمساح میریزد و به نجات فرنگیس از خشم افراسیاب میرود، در ادامه فرزند سیاوش و فرنگیس (کیخسرو) به دنیا میآید، همان کیخسرویی که در پایان قاتل افراسیاب میشود و فاتح تورانزمین! از دید یک تورانی چه خیانتی بالاتر از اینکه ناجی کسی باشی که فرمانروای توران را بکشد و خاک توران را بعد از کشتن هزاران تورانی به توبره کشد؟!!
افراسیاب که از سمت کیخسرو مضطرب است قصد جان او میکند و تصمیم میگیرد با کیخسروی نوجوان ملاقات کند. پیران برای نجات جانِ کیخسرو، نابودگرِ توران زمین، میگوید هنگام ملاقات خود را به عقبافتادگی و نادانی بزند! این راهحل جواب میدهد، افراسیاب خیالش راحت میشود و جان کیخسرو در امان میماند.
گیو در پی کیخسرو به توران میآید، پیران مسئول شده تا جلوی این فرار را بگیرد اما توسط گیو کتبسته میشود و ناکام از انجام وظیفه! در روند کار به نظر میرسد این جاسوسِ پیرِ دوجانبه خیلی هم اصراری به اینکه جلوی فرار این دو را بگیرد نداشته و این دو نفر بهتنهایی از دست سپاه صدها نفری توران فرار میکنند!
کیخسرو شاه ایران میشود، سپاهی به فرماندهی توس به سمت توران میفرستد که در مسیر فرود (پسر سیاوش و نوۀ پیران) هم به خاطر خیرهسری و حماقت توس کشته میشود. افراسیاب به پیران فرمان میدهد سپاه جمع کند، پیران تعلل زیادی میکند تا آنجا که نیروهای مرزی توران کشته میشوند و نبرد اولیه را ایرانیان بهراحتی پیروز میشوند! این تعللِ پیران انتقاد تند افراسیاب را به همراه دارد. دقت داشته باشیم این جنگ از ابتدا تا پایان نقطه عطفی است برای دیدنِ چهرۀ واقعی این خیانتکار جنگی یعنی پیران ویسه و پردهبرداری از نیات او!
.
ادامه این مطلب را در شماره ۸۳ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/nzlpqg
در کودکی خوابی عجیب دیدم. هفت سال داشتم و خواب دیدم که در یک مصاحبه نشستهام و دارم دربارۀ زندگی خودم حرف میزنم. قسمت عجیب خواب این بود که من یک زن میانسال بودم. داشتم خودم را مثل یک فیلم سینمایی تماشا میکردم و به داستان زندگی خودم گوش میدادم.
خواب چنان واضح بود که آن را مثل یک پیشگویی قطعی پذیرفتم. امروز هنوز داستانی که میانسالی من برای کودکیام تعریف میکرد را به یاد دارم. آن زن-آن نفر دیگر- از همان کودکی در من زیسته است، حتی اگر نتوانم به یاد بیاورم که آن داستان چه بود این حقیقت که روزی باید این داستان تعریف شود من را به نوع خاصی از زندگی متعهد میکرد.
شاید بشود دربارۀ آنکه در خواب زندگی ما را روایت میکند، تأمل کرد. نه برای اینکه خوابها و خیالها راههای گریز از واقعیتاند، بلکه به این حساب که بخشی از آناند.
«آدام فیلیپس» روانشناس بریتانیایی زندگی ما را جمع دو زندگی میداند. زندگی به زیست درآمده یا همان تجربیات و زندگی نازیسته. او مقدمۀ کتاب حسرت زندگی نازیسته را با این مطلب آغاز میکند:
«اگر زندگی ناآزموده ارزش زیستن دارد، آیا زندگی نازیسته ارزش آزمودن ندارد؟ آیا میدانیم تا چه اندازه آنچه زندگی ذهنی مینامیم دربارۀ نسخههایی از زندگی است که نمیزیایم، زندگیهایی که از کف میدهیم، زندگیهایی که تمنا میکنیم و نداریم. آنچه دربارهاش خیالپردازی میکنیم، آنچه آرزویش را داریم، همان است که در زندگی ما غایب است. این فقدان ما را به تأمل وامیدارد، دچار خشم و اندوه میشویم. آگاهی به این فقدان- حتی اگر منجر به غفلت از داشتهها شود - موجب بقای ماست.»
زندگی نازیسته حکایت رضایت و ناکامیهایی است که در همدستی با هم عمل میکنند. لیر، اتللو و مکبث به تعبیر ویتگنشتاین همه افسونشدۀ یک خیالاند. آنها با چنان باوری آرزوهای خود را مطالبه میکنند که گویی عدم تحقق آن غیرممکن است؛ ازاینرو میل همواره آگاهانه یا ناآگاهانه با یک تصویر همراه است. اصلاً میل بدون تصویری از به تحقق درآمدن آن، قابلفهم نیست. ما برای آرزوها و تمایلات خود زبانی فقیر، اما تخیلی غنی داریم. این تصویر ذهنی خلق شده همان زندگی نازیسته است.
خیال میکنم که ما اساساً وارث یک حسرت تاریخی هستیم. تعجبی ندارد که اولین روایت اصیل پیدایش، داستان آدم و حواست. تراژدی انسان زمینی با ترک بهشت آغاز میشود؛ یعنی ما جایی شروع میشویم که بهشت از کف میرود. ازاینپس زندگی اتفاقی است که در کشمکش میان این دو جهان -زندگی زیسته و بهشت نازیسته- رخ میدهد. آنچه میخواستیم و نشد، آنچه شد و نمیخواستیم، یا حتی آنچه میخواستیم و شد اما چنگی به دل نزد.
چیزی باید به دلمان چنگ بزند، حالا اسمش را بگذارید نیاز یا با طنازی آرزو یا متمدنانه هدف، یا فیلسوفانه زندگی نازیسته.
آرتور میلر آن را دغدغۀ دنیای مدرن میداند. فروید معتقد است درک رضایت از آرزوها قبل از وقوع اتفاق میافتد و اشتهای سیریناپذیر ما در کسب لذت به ارجاعات دنیای واقعی بیاعتناست. آدام فیلیپس آن را طغیانی در برابر جبر سرنوشت و والدین میداند. برای همۀ آنها انسان مدرن امروزی گورستانی از آرزوهاست.
گویی ما به خودمان بدهکاریم، آنهم زیاد. فراوانی فرصتهای این جهان ما را موفقتر و بنابراین خوشبختتر نکرده، بلکه بینهایت احتمال شکست و مصیبت جلوی پایمان گذاشته. با یک شمار تصاعدی از زندگیهایی که میشد، محروم میشویم.
در ایلیاد، آشیل میان دو سرنوشت محتوم انتخاب میکند: یا در تروآ بجنگد و کشته شود، یا عمری طولانی اما کسالتبار داشته باشد. دنیای مدرن چنین سازماندهی شستهرفتهای ندارد. ما با بینهایت نسخه از خودمان روبهرو هستیم که امکان شدنش را نداریم. تبلیغات هم به نحو توهینآمیزی مردمک چشم ما را رصد میکنند و ما را در معرض هراس نادیده انگاشته شدن میگذارند. مدام تلنگر میزنند و هشدار میدهند که از این قافله عقب نمانی. درحالیکه داری از یک نردبان بالا میروی، نگاهت به تمام پلههایی است که از جلویت برداشتهاند.
غیر از اینکه ما وارث این حسرتیم آن را به ارث هم میگذاریم. از این جهت فرزندان یا باید به آرزوی خود خیانت کنند یا والدین یا هر دو و مقیاس درد و ناکامی آنها بزرگتر است. حتی اگر به قول میلر امکان زیست هزار زندگی داشته باشیم، درنهایت هنر کنیم یکی را زندگی خواهیم کرد. این وضعیت دردناک است، اما نوعی درد عجیب - فرضی و پارادوکسیکال - است. گویی وقتی حسرت آنچه نشدهایم را میخوریم، بیشتر به آنچه هستیم معنا میدهیم و هویتمان در گرو همین زندگی نازیسته است.
حسرت زندگی نازیسته گاهی معطوف به گذشته است. «اسپنسر بریدون»، شخصیت داستان گوشه شاد (The Jolly Corner). نوشتۀ هنری جیمز، در جوانی راهی اروپا میشود. راههای غریبی میرود و خدایان غریبی را میپرستد. وقتی سه دهه بعد به زادگاهش برمیگردد، بسیاری از دوستان و همنسلانش ثروتمند، معتبر و متشخص شدهاند و زندگیهای معناداری ساختهاند. بریدون که مجرد است و چندان هم موفق نیست، به فکر فرو میرود که چه میشد اگر در آمریکا مانده بود؟ آیا تاجر موفقی میشد؟ آیا با آلیس ازدواج میکرد؟
«بریدون» شبها در راهروهای خانۀ کودکیاش پرسه میزند و خیال میکند شبح مردی که ممکن بود بشود، در آنجا سرگردان است. در آخر، او با نسخهای از خودش روبهرو میشود: بریدونِ شبحمانند، با صورتی مهیب و دو انگشت قطعشده خشمگین پا بر زمین میکوبد. او با دیدن شبح خودش بیهوش میشود. وقتی به هوش میآید، آلیس بر بالین اوست. اینجا متوجه عشق او و رجحان این زندگی بر آن زندگی میشود!
شاید همۀ ما مانند «بریدون» تسخیر نسخۀ دیگر خودمان نشویم، یا از کابوسمان سر بر بالین عشقمان برنخیزیم اما نمیشود از وسوسۀ رویارویی با خود تحققنیافته رها شد. یا مثل «مارگارت اتوود»، نیایشها و نجوای مدام آن خود دیگر را-آن خودی که چون یک داستان نیمهتمام رها کردهایم- از «کشوهای ذهنمان» نادیده گرفت.
اینکه میلر میگوید: «تصور اینکه میشد آدم دیگری شوم، آنقدر عادی است که حتی به آن فکر نمیکنم» را میفهمم. گاهی حتی فکر کردهام که من بیشتر از اینکه خودم هستم آن دیگریم یا حتی بیش از یک نفرم.»
من در بحبوحۀ همهگیری کرونا مهاجرت کرده بودم و در وسط مسیر در کشوری که نمیشناختم گیر افتادم. دخترم یک سال دانشگاه را از دست داد. من دوباره نوشتن را از سر گرفتم. دنیا داشت به مسیر دیگری میرفت؛ جنگ شروع شد. آنوقت زندگی مثل این بود که خروجی یک آزادراه را رد کنی و نتوانی دور بزنی. به همین سادگی.
هرچقدر خواستم با هدایت مریدان ذهنآگاهی نگاه خود را معطوف به اینجا و اکنون کنم، اما دیدم حرف میلر را که توصیه میکند در تالار آینهها پرسه بزنیم اتفاقاً بیشتر به مذاقم جور است. اینکه به نسخههای خیالیمان اجازه دهیم «بیشتر بمانند و بیشتر از ما بگویند.» حضور صرف این خودهای جعلی، رازی ضروری را دربارۀ هویت ما برملا میکنند.
بیدلیل نیست مهمترین سؤالی که یک نویسندۀ حرفهای برای خلق شخصیت میپرسد این است که او چه از دست داده است؟ مسیر رشد یک شخصیت هم از همین جاده است. داستان هم اتفاقاً روایت همین نداشتههاست.
کمی فراتر برویم خود هنرمند هم در همین قلمرو نازیسته زیست میکند، چهبسا بر مرزهای زندگی زیسته شوریده است. اگر انتظار داشته باشیم یک انسان متعارف بین این مرزهای زیسته و نازیسته به معنی واقعی کلمه قرار بگیرد، زندگی هنرمند در به هم خوردن این قرار و سنگینی نیمۀ نزیستۀ زندگی است.
«سارتر» معتقد است باید بر آنچه انجام دادهایم و ممکن است انجام دهیم تمرکز کنیم، نه بر آنچه ممکن بود یا میتوانستیم انجام دهیم. او میگوید اغلب ارزیابی ما از اعمالمان بیشازحد محدود است و زندگی واقعی ما غنیتر از چیزی است که فکر میکنیم.
جالب است که سارتر این ایده را در یک سخنرانی سال ۱۹۴۵ در پاریس مطرح کرد. در آن زمان او هنوز چهرهای بینالمللی نبود. وقتی به محل سخنرانی رسید، باید از میان جمعیتی که در حال شورش بودند عبور کند. (حدس میزد: «احتمالاً برخی کمونیستها علیه او تظاهرات میکنند.») سارتر به فکر افتاد که محل را ترک کند، اما درنهایت تصمیم گرفت به جلو برود و ۱۵ دقیقه طول کشید تا خودش را از جمعیت خلاص کند و به محل سخنرانی برسد، از چند ضربه و لگد هم بینصیب نماند. آن روز سخنرانی سارتر یک موفقیت بزرگ بود و او را به یک ستاره بینالمللی تبدیل کرد. اگر او تصمیم میگرفت، منطقی آنجا را ترک کند، این اتفاق ممکن بود هرگز رخ ندهد.
من هنوز خیال میکنم به نقطۀ عطف داستان خود نرسیدهام. اینجا که من هستم در بحران میانسالی حسرت زندگی نازیسته تا حدودی ترسناک است. مارگارت اتوود در یکی از اشعارش میگوید: اگر برگردم باید تمام آن رنجها را دوباره زندگی کنم» نمیتوانم مطمئن باشم اگر کارها را کمی متفاوت انجام داده بودم، چه میشد. نمیتوانم زندگی دیگری که دخترم در آن نباشد را تصور کنم، یا خیال کنم اگر مجبور نبودم نوشتن را به خاطر مشقت کار رها کنم الآن کجا بودم. یا اگر مادرم زندگی دیگری را زیسته بود، من وجود داشتم؟
اعتراف میکنم هنوز نتوانستهام به این بیقراری ذاتی زندگی نزیسته غلبه کنم، شاید اینکه تنها نسخۀ ممکن از خودمان نیستیم، شاید اینکه از بعضی از زندگیها معاف شدهایم هم التیامبخش باشد. اینکه زندگیهای نزیستۀ ما توسط خود ما تصور شدهاند و بخشی از ما هستند و به همان اندازه واقعیاند. شاید همانطور که آدام فیلیپس میگوید مهمترین کارکرد زندگی نازیسته، خواسته و آرزوهای ما این است که آنها بخشی جداییناپذیر از پاسخ به این سؤال هستند که زندگی ما ارزش زیستن دارد.
شاید هرگز نتوانم آن خواب را فراموش کنم و قدردان واقعیت باشم. گاهی به نظر میرسد که در آن زندگی نداشته گم شدهام یا شاید همان دارد هنوز مرا هدایت میکند.
https://srmshq.ir/z1fch8
یادداشتهای کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه میشود، حاصل نسخهگردیهای من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتابها و رسالههای خطی و چاپی یا برخی مقالات مییابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
۵۳) دو رساله از غیاث کرمانی در کیمیا
به دلایلی که بر من معلوم نیست، کرمانیها از قدیم به کیمیاگری علاقۀ وافری داشتهاند و کسانی همچون حسن بن زاهد غریب کرمانی رسالههایی در این باب نگاشتهاند. یکی از نویسندگان گمنام کرمانی که در اواخر قرن هشتم و اوایل قرن نهم هجری میزیسته، «غیاث کرمانی» است. از احوال او چیزی نمیدانیم. وی برای جلالالدین اسکندر نوۀ تیمور دو رساله به فارسی در علم کیمیا نوشته که تنها نسخۀ آن که در کتابخانۀ بریتانیا نگهداری میشود، ضمن دستنویسی موسوم به «جُنگ اسکندری» موجود است.
دستنویس جُنگ اسکندری، در سال ۸۱۳ و ۸۱۴ هجری قمری برای کتابخانۀ اسکندر میرزا تهیه شده و مشتمل بر آثار منظوم و منثور فارسی است. این آثار، بهتناسب، در متن و هامش نسخه جای گرفته است. یکی از رسایل غیاث کرمانی، به «مرآۀ الاسکندریه» موسوم است و در هامش برگ ۳۹۸ ر تا ۴۰۳ ر جای گرفته و به قلم محمد الکاتب الجلالی الاسکندری در سلخ جمادی الاول سنۀ ۸۱۴ ق کتابت شده است.
نویسنده در آغاز رساله آورده است: «چنین گوید ضعیف نحیف جانی، غیاث کرمانی که چون حکم مطاعِ واجب الاتباع خاقان اعظم سلطان عالم فرازندۀ رایت جهانگشای، برآرندۀ تاج و تخت جهانآرای، سلیمان سریر پادشاهی، جلالالدولۀ و الدین الهی، المستضی بدین الملک الاکبر، دارای ایران و توران اسکندر - خلّد اللّه ملکه و خلافته - سمتِ اِصدار یافت که در اکسیر این فقیر کتابتی بکند، هر چند این فن از آن رفیعتر است که دست هر طالب به ذروۀ بلند آن رسد، خصوص که این کوتاهْ پایه؛ اما چون امکانِ امتناع ندید، به قدر فهم خود آنچه از کتب استادان دریافته بود و از رمز و لغت ایشان گشاده، مرقوم گردانید» (برگ ۳۹۸ ر).
غیاث کرمانی در آغاز رساله توضیح میدهد که دیدگاهها در مورد علم کیمیا متفاوت است. برخی آن را انکار کردهاند. بعضی معتقدند که انجام آن حرام است. عدهای آن را قبول دارند، ولی میگویند که این علم مخصوص اولیاء است و اغیار نباید در آن وارد شوند. برخی نیز برآنند که این علم را نباید به همگان آموخت و اخفای آن، واجب است و کسی که راز آن را آشکار کند، در عمر او خلل آید. طایفهای که نویسنده نیز از جملۀ ایشان است، تقریر آن را جز بر وجه رمز و ایجاز جایز ندانستهاند.
غیاث کرمانی از قول اسماعیل طغرایی نقل میکند که رموز کیمیا را به کسی میدهند که خداوند دل او را به شناخت خود معمور گردانیده و چشم او را بر اسرار ملکوت و کشف حجابها باز کرده باشد. نیز میگوید هنگامی که آدم از بهشت رانده شد، کیمیاگری از جملۀ علومی بود که خداوند او را کرامت فرمود (برگ ۳۹۹ر).
مرآۀ الاسکندریه به فصول متعددی تقسیم شده و نویسنده در هر فصل، به آثار و اقوال حکمای یونانی و اسلامی استناد بسیار کرده است. غیاث کرمانی در آخرین فصل رساله گوید: طالب این فن «باید که عاقل و زیرک و نگاهدارندۀ آنچه بیند و شنود بوَد و پوشندۀ سِرّ و شریفْ نفس و عفیف و صبور و سخی و رحیمْ دل باشد و بسیار نکویی و اندک بدی و نرنجانیدن هیچ چیز را و مشفق بر همه خلق و درویش و خدمتکنندۀ همه و امین و اندک خواستن و اندک مجادله و بسیار ادب و اندک خشم و زود خشنود و متواضع و دور از تکبّر بینا و بصیر و نهندۀ چیزی الاّ به محل آن، ادبی است وصیّت حکیمان و آنچه به روزگار و تجربه یافته شد... و امکان نیست که این فن به تیغ و خنجر به دست آید. جز به حلم و علم نگشوده و مراد جز به تلطّف و تملّق رخ ننموده همۀ طالبان را؛ و اگرچه خواقین و سلاطین باشند، همین صفات باید، وگرنه جز سوز و درد چیزی نفزاید» (برگ ۴۰۲پ).
غیاث کرمانی، در انتهای رساله، از اثر دیگر خود نیز خبر داده است: «پیش از این رسالۀ دیگر هم به فرمان حضرت خاقان اعظم - خلّد اللّه ظلال جلال خلافته - که آن را کبریت احمر نام نهاده، موشّح به نام حضرت پادشاهی شده، آن را به این منضم کند و از آن اکسیر اعظم کند... در این دو رساله، سه اکسیر از معدنی و حیوانی تصریح رفت و هیچ رمز در اینجا نیست... پیر این فقیر حقیر، مربّی العارفین ابوالجناب قدّس سرّه فرموده. بیت.
دُرّی است در این بحر بجویید که هست
و اندر طلبش نیک بپویید که هست
رفتند عزیزان و بگفتند به ما
جستیم و بدیدیم و بجویید که هست
اهل این صنعت را تصانیف بسیار است؛ اما مطلوب در اندک چیزی یافت میشود» (برگ ۴۰۳ر).
خوشبختانه رسالۀ کبریت احمر نیز در «جُنگ اسکندری» موجود است و آن، رسالۀ مختصری است که در ورق ۳۴۴پ و ۳۴۵ر قرار دارد و برخلاف رسالۀ پیشین، نام مؤلف در آن تصریح نشده است؛ اما بهواسطۀ ذکر آن در انتهای رسالۀ مرآۀ اسکندری، شکی نیست که همان رسالۀ مورد اشاره است. در مقدمۀ رساله آمده: «چون روی روزگار به خالِ دور زمان حضرت آسمانْ آشیان، خاقان اعظم سلطان اکرم نورِ دیدۀ عالم، خسرو جمشیدفر جلالالحق و الدین اسکندر - خلّداللّه ملکه و سلطانه - مزیّن شد و میل این پادشاه بر تربیت فضل و اهل آن مصروف و رای منیرش به جمع کمالات و فنون علم مشعوف بود، در هر فنی مختصری به عزّ عرض میرسانیدند. میل خاطر پادشاهانهاش بر بعضی از علوم که سابقان آن را مخفی داشتهاند، توجه میفرمود. ازجمله در اکسیر نیز امر مطاع واجب الاتّباع نفاذ پیوسته، بنا بر حکم المأمور معذور اصول مسائل آن در این اوراق ثبت میشود و آن را کبریت الاحمر نام نهاده» (برگ ۳۴۴پ).
از دو رسالۀ غیاث کرمانی نسخهای غیر از آنچه در جُنگ اسکندری آمده، شناسایی نشده است. احوال او نیز در هیچ منبع رجالی به دست نیامد؛ اما از این دو رساله مشخص میشود که در پایهای از دانش و شهرت در علم کیمیا بوده که جلالالدین اسکندر به او سفارش تألیف رساله در این علم داده یا پذیرای رسایل او بوده است. همچنین میدانیم که او در سال ۸۱۴ هجری قمری در قید حیات بوده است. این دو اثر، شایستۀ بررسی و تصحیح است.
۵۴) ذوالفقار شروانی در کرمان
در دوران حکومت قراختائیان (قرن هفتم هجری) کرمان شاهد رفت و آمد بسیاری از شاعران و نویسندگان بود. از شاعران مشهوری که در نیمۀ دوم قرن هفتم در کرمان حضور داشتند، امامی هروی، مجد همگر، فخری اصفهانی، رفیعالدین و رکنالدین بکرانی ابهری را میتوان نام بُرد. هنگامی که کتاب «شاعران قدیم کرمان» را مینوشتم و چاپ میکردم، اطلاع نداشتم که در همین ایام، ذوالفقار شروانی نیز در کرمان حضور داشته است. بعد از چاپ کتاب، مرحوم ایرج افشار یادداشتی در مجلۀ بخارا (سال ۱۳۸۷) منتشر کرد و ضمن معرفی کتاب، یادآور شد که ذوالفقار شروانی، عمری را در کرمان گذرانید و اشاراتی به آن خطه کرده و سلاطین و بزرگان آنجا را مدح کرده است.
سید قوامالدین حسین شروانی متخلّص به ذوالفقار، شاعری قصیدهسرا و از همشهریان خاقانی شروانی بود. به احتمال زیاد در همان سالهایی که خاقانی دیده از جهان فرو میبست، ذوالفقار پا به عرصۀ وجود گذاشت. دست روزگار او را به همدان، اصفهان، کرمان و تبریز کشاند. به احتمال زیاد، بیشترین دوران زندگی او در کرمان گذشته است. در دیوان او قصایدی در مدح جلالالدین ابوالمظفر سیورغاتمش (ص ۲-۸؛ ۲۸۳-۲۹۲)، صفوۀالدین پادشاه خاتون (ص ۹۸-۱۰۰) و سلطان مظفرالدین محمدشاه (ص ۱۸۵-۱۸۸) دیده میشود که نشان میدهد از حدود ۶۸۱ تا حدود ۶۹۵ ق به مدت پانزده سال در کرمان بوده است.
دیوان ذوالفقار شروانی تنها یک بار به سال ۱۹۳۴ میلادی در لندن به صورت عکسی (از روی دستنویس کتابخانۀ بریتانیا) به چاپ رسیده است و هنوز محققی پیدا نشده که تصحیحی از آن صورت دهد و چاپ حروفی آن را عرضه دارد. از این رو، اطلاعات در مورد زندگی ذوالفقار شروانی و کیفیت حضورش در کرمان اندک و مبهم است.
آنچه ما از مطالعۀ دیوان او دستگیرمان شد، حاکی از آن است که وی علاوه بر ستایش سلاطین قراختائی کرمان، شماری از بزرگان و صاحبمنصبان کرمان را نیز در قصاید خود ستوده است. یکی از ایشان، خواجه شهابالدین قوامالملک فرزند فخرالدین یحیی وزیر است که از کارگزاران حکومتی در دوران پادشاهی جلالالدین سیورغاتمش به شمار میآید (رک. سمط العلی، ۹۱). ذوالفقار بیش از ده قصیده و سه قطعه در ستایش او دارد؛ از جمله در قصیدهای به مطلع (دیوان، ۱۷-۱۸):
رخسار تو خبر ز گلستان جان دهد
قدّت نشان ز قامت سرو روان دهد
او را «دستور شرق» خوانده است:
اعظم شهاب دولت و دین کز علوّ جاه
دولت مکان او ز بر لامکان دهد
دستور شرق، عمدۀ ایران، قوام ملک
کز قدر و پایه سرزنش آسمان دهد
از این اشعار، دانسته میشود که ذوالفقار با این شخص سر و کار زیادی داشته است.
در دیوان ذوالفقار، دو قصیده (ص ۲۴۰-۲۴۲؛ ۳۸۰-۳۸۲) و یک قطعه (ص ۳۸۸-۳۸۹) در ستایش یکی از بزرگان کرمان به نام «معزّ الدین تکل ملک» دیده میشود که ظاهراً از سرداران یا امرای دستگاه قراختائیان بوده است. در قصیدۀ نخست گوید (ص ۲۴۱-۲۴۲):
شاها! روا بود ز سبکپایی رهی
کز اندکی عنایت تو سرگران کند
لیکن روا نباشد کز گفتِ هر خسیس
از التفات بنده عنان زی کران کند
زیرا که جز مکارم تو اندرین دیار
کس نیست کو تعهّد این قلتبان کند
او چون اسیر خطّۀ کرمان برای توست
خود لایق جناب کریمت چنان کند
کو را کند روانه که تا باشدش روان
دستان مدح و شکرِ تو را داستان کند
ایّوبسان به زحمت کرمان بمانْدْ از آن
گاه الغیاث گوید و گاه الامان کند
باشد دریغ آنکه چو بنده سخنوری
از فاقه بیزبانی خود را بیان کند
از محتوای این قصیده دانسته میشود که ذوالفقار شروانی از اقامت در کرمان دلگیر شده و قصد ترک این دیار را داشته و دست به دامان این امیر شده است. در سمط العلی از فردی به نام توکان ملک نام بُرده شده (ص ۷۲) که از امرای ترکان خاتون بوده و در یکی از نسخهها، نام او به صورت نوکال ملک ضبط شده است (همانجا، پانوشت ۶). میتواند بود که توکان و نوکال همان توکال (یا تکل) باشند که ذوالفقار او را مدح کرده است؛ زیرا نام او در اشعار ذوالفقار سه بار به روشنی ضبط شده است.
موضوع ملالت ذوالفقار شروانی از اقامت در کرمان، در قصیدۀ دیگری که در مدح شیخ صلاحالدین حسن بلغاری سروده نیز بازتاب یافته است (ص ۲۴۲-۲۴۳):
مقتدای اهل معنی شمع جمع اصفیا
پیشوای زمرۀ تحقیق، قطب اولیا
شیخ اسلام، آیت رحمت، صلاحالدین حسن
ای مبرّا کبریات از وصمت کبر و ریا...
آفرین بر خطّۀ بلغار کآمد افتخار
مشرقی کز وی طلوع آید چنین خورشید را
ز اهتمام سایۀ خورشید فیض فایضت
ساحت کرمان دهد پیرایۀ دارالبقا
شیخ حسن بلغاری از ۶۷۲ تا ۶۹۸ ق به دعوت ترکان و جانشینان او در خانقاه کرمان به دستگیری صوفیان و اهل معرفت مشغول بود. در این قصیده، ذوالفقار از او خواهش کرده که زمینۀ سفر او را از کرمان فراهم کند:
کمترینِ بندگان یعنی مرید معتقد
ذوالفقار آن بیسپر افتادۀ تیر قضا
آن هوا دارد کز این زاغآشیانِ بومخیز
باز پروازی کند زی آشیان اقربا
بی پر و بال است و دارد چشم کز الطاف تو
با فراغ بال، بال و پر گشاید زین فضا
یکی از قصاید ذوالفقار، مرثیهای است که خطاب به عمادالملک تاجالدین امیران سروده و مرگ برادرش فخرالدین حسن را به او تسلیت گفته است (ص ۲۴۳-۲۴۵). به نوشتۀ ناصرالدین منشی (سمط العلی، ۹۴) تاجالدین امیران، نایب و داماد خواجه قوامالدین یمینالملک، وزیر سلطان جلالالدین سیورغاتمش بود: «تاجالدین امیران پسر علی ابوالمعالی، کافیِ کاردان و داهیِ معاملهشناس و بیشتری از هنرِ صدارت را جامع. در کفایت، در زیرِ هر سرِ مویی زبانی داشت و به غایت لطیف و ظریف و نیکومعاشرت بود. لطف هوا و ثبات زمین در وی موجود آمد. فأمّا خسّتی و غدری در جبلّت مرکوز داشت که از آن باز نتوان گفت». ذوالفقار، در قصیدۀ دیگری نیز او را ستوده است (ص ۲۴۹-۲۵۲): «وزیر شرق تاجالدین عمادالملک میران». در انتهای این قصیده، از اقامت در کرمان ابراز ناخشنودی کرده و پیش تاجالدین گلایه بُرده است:
چو ایّوبش به کرمان مبتلا کردی و گر کردی
نکو کردی، نبود الحق از این بِه تحفه کرمان را!
سه قطعه نیز در مدح او دارد (ص ۳۸۶، ۴۲۷، ۴۴۲).
از طایفۀ امیران، ذوالفقار شروانی قصیدهای نیز در مدح صفیالملک رکنالدین ابوحامد امیران سروده است (ص ۳۸۲). این شخص در زمان جلالالدین سیورغاتمش رئیس دیوان استیفا بود (رک. سمط العلی، ۷۶).
ذوالفقار در یک قطعه، خواجگان کرمان را هجو گفته که نقل آن به دلیل رکاکت لفظ ممکن نیست (ص ۴۳۴-۴۳۵). کثرت شعرهای ذوالفقار شروانی در ستایش صاحبمنصبان ریزو درشتی که اغلب آنها جزو گمنامان تاریخند و حجم بالای قصاید مدحی و قطعات تقاضای او، نشان میدهد که شیوۀ اصلی شاعری ذوالفقار، ستایشگری به طمع مال و منال و خواهندگی از دیگران و تقاضای کمک مالی بوده است. معانی بلند و اندیشههای عمیق انسانی در شعر ذوالفقار بسیار کمیاب و بلکه معدوم است و همین امر، عدم رواج شعرش را در پی داشته است. فرم قصاید مدحی او بسیار یکنواخت و ملالآور؛ و تعداد انگشتشماری از غزلها و رباعیاتش قابل خواندن است.
https://srmshq.ir/5yakts
منصور پورخسروانی فارغالتحصیل رشته مهندسی برق است او در مسیر هنری خود تا امروز علاقهمندی خود را به هنر در رشتههای مختلفی از جمله نقاشی، خط، مجسمهسازی و موسیقی محک زده است و در حال حاضر تجربۀ کوتاهمدتی در حوزۀ نویسندگی دارد. از اولینباری که به جلسۀ داستانخوانی انجمن داستان گره آمده فقط چند ماه گذشته و داستان «شفو» از چند داستان نخستین اوست.
داستان
زنگ بلبلی خونه اَمون نمیداد، از صداش شر میبارید، سابقه نداشت شبا اینطوری چَهچه کنه، «شفو» دَمِ دَر بود.
دستشُ از رو زنگ برداشت، تو چشام نگاه کرد؛ گفت: تو هم شنیدی؟ چشاش برق عجیبی داشت گفتم چیو؟ گفت؛ مگه ما مرده باشیم که بالا شهریا بخوان بیان تو مدرسۀ ما بساط کنن، گفتم درست حرف بزن ببینم چه میگی این موقع شب، گفت؛ یه خرپولی اومده تو عزتآبادی عروسی گرفته، زود باش، زود باش بریم تا جمع نکردن...
یک ربع بعد همراه با بقیۀ کله تراشیدهها دم عزتآبادی صف کشیدیم، خبر در عین ناباوری! درست بودُ در کسری از ساعت، تمام کوچهپسکوچههای غفاری رو، درنوردیده! بود.
اونایی که آداب عروسی رفتن رو کمی بلد بودن؛ مثل من کتونیای ته سبزشون زیر بغلشون بود _کفش ته سبز؛ نایکی پاپتیها_ هر مراسمی لیاقت ته سبز رو نداشت اما در بدو ورود، همون دم در مدرسه ضربهفنی شدیم؛ یه مرد درشتهیکل، درست شکل کرگدنی که کت و شلوار برش کرده باشن فقط به شرط رویت کارتِ دعوت، مهمونا رو راه میداد توی مدرسه! اون هیولای عضلانی که ما میدیدیم نه با کارت دعوت بلکه به شرط ضمانت خودِ آقای داماد هم ما ده، پونزده تا رو راه نمیداد! شفو که سرتق بود تا تیپا نخورد عقبنشینی نکرد. همهمون سرخورده شده بودیم، عزتآبادی مدرسۀ خودمون بود، حق آب و گل داشتیم. زندگی بازی بدی رو با ما شروع کرده بود، تنها آرزوی اون شبم این بود؛ ای کاش بابام فراش بود و خونۀ فراش، توی حیاط مدرسه درست اونور گذرگاه کرگدن بود.
ما از پشت نردههای درِ مدرسه نظارهگر اختلاف طبقاتی فاحشی! بودیم. عزتآبادی ولی چ---قد قشنگ شده بود!!! این اولین و البته آخرین باری بود که چراغونی میدیدمش؛ میز_انسن غریبی بود، همۀ میزای مدرسه رو چیده بودن وسط حیاط روی زمین فوتبال ما! و من دعا میکردم ای کاش مهمونا کمتر آشغال بریزن؛ شنبه ورزش داشتیم و مثل همیشه تا حیاط رو تمیز نمیکردیم از توپ خبری نبود.
بالای همه میزا لامپکشی شده بود روی هر میز دوتا دیس بزرگ با درای شیشهای گذاشته بودن؛ یکی حاوی! مرغ بریون سالم و دیگری هم کلهپاچهای با نیش تا بناگوش باز شده! انگار اونم داشت ما رو مسخره میکرد، به جز اینا میز پر بود از پیشغذا و پسغذاهای متنوع و رنگ ووارنگ و اینکه چرا دور میزی با این همه غذا یه دونه صندلی هم نبود ذهن کنجکاو ما رو با بیرحمی تمام درگیر کرده بود. نه اون موقع حتی سالهای بعد هم واژۀ سلفسرویس برای ما ده پونزده تا بچۀ همیشه گُشنه، واژۀ ناملموسی بود.
همۀ صندلیها رو اینطرف چیده بودن، جایی که ما صبحا صف وایمیسادیم، ارکستر! هم دقیقاً همون نقطهای مستقر شده بود که آقای رئیسی؛ ناظم مدرسه هر صبح از پشت میکروفون به ما فحش میداد و چند نفر جلوی دفتر مدرسه، درست جلوی سر صف، رقص عجیب و غریبی داشتن مثلاً یکیشون رو خوب یادمه داشت روی هوا شیشه پاک میکرد ولی شیشهای در کار نبود؛ شفو گفت داره بریک میزنه...
شفو رقاص ماهری بود! قسم میخورم سرتاسر زندگیش غیر از فقر و گرفتاری چیز قابلذکری نداشت، مونده بودیم کی رسیده بود رقص یاد بگیره؟!
از سر تا ته غفاری، کوچهها همه راستۀ همدیگه بودن و تا ده تا کوچه اونورتر میشد از روی ریسه لامپ رنگی فهمید توی کدوم خونه عروسیه، حیاطهای فرش شده با قالی خودمونی، لنگ اولین نفری بودن که رقص رو شروع کنه، یعنی اولین رقصنده بودن جرأت و اعتمادبهنفسی میطلبید در حد وایسیدن پشت ضربه پنالتی فینال جام جهانی! و اون اولین نفر همیشه شفو بود، به نظر منم یه بشقاب چلومرغ مفتی با یه شیشه زمزم سیاه یا زرد، ارزشش رو داشت ولی هیچوقت اعتمادبهنفس شفو رو نداشتم که توی عروسی غریبه برم وسط و....
برگردیم به عزتآبادی، اولینبار بود که توی یک عروسی، زن و مرد رو قاطی هم میدیدیم، علو تاج گفت بچهها گمونم گناه ببریم که داریم نگاه میکنیم، رسول سیاوو جواب داد؛ تو یکی دهنته ببند، اولاً که محله و مدرسۀ خودمونه، دوماً تو اولین کسی بودی که از جشنشون خبر داشتی حتی قبل از شفو، اگه زودتر خبر داده بودی الان دم خونه فراش بودیم یا کمِ کمش کنار دستشویی نشسته بودیم) دستشویی درست پشت درِ مدرسه بود(
محال بود بتونیم از کرگدن رد بشیم داستان ما رو فهمیده بود و شاخکاش حسابی حساس شده بودن، برای یک لحظه هم روش رو از ما برنمیگردون ولی ما هم حسابکتابی کرده بودیم واقعاً اون همه غذا برای این تعداد مهمون خیلی زیاد بود و چشغرههای کرگدن وحشی نمیتونست حتی یه ذره پای ما رو برای رسیدن به هدفمون سست کنه، ما دیگه آب از سرمون گذشته بود و از نون و قاطق خونۀ خودمون هم وا شده بودیم، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتیم!
دوباره برق چشمای شفو رو دیدم، مغزش وحشی شده بود، گفت؛ کفشاتونو بپوشین کارتون دارم، (ما در حالت عادی همیشه پا لخت میچرخیدیم، کفش توی محلۀ غفاری فقط برای مدرسه رفتن بود مگر اینکه شرایط بحرانی پیش میاومد) که خب مگر بحرانیتر از این هم میشد؟
کفشا رو پوشیدیم و توی تاریکی دنبالش راه افتادیم، عزم شفو جزم بود انگار اونشب همه گردن اون بودیم و باید هر جور شده شکم ما رو سیر میکرد. نقشهاش این بود که خودمون رو به دیوار مدرسه برسونیم و برای این کار باید از چندتا دیوار دیگه دوروبر مدرسه بالا و پایین میشدیم. پایین و بالا شدیم و زخم و زخور، با لباسای پاره رسیدیم به دیوار مد نظر! که نزدیکترین دیوار مشرف به میزهای غذا، ردیف کنار هم نشستیم لبۀ دیوار مثل گلۀ سگای وحشی که به قلمروشون تجاوز شده باشه، حقبهجانب، مات و گشنه زل زدیم به غذاها، این سفره سهم ما هم بود، عزتآبادی مِلِک ما بود! شفو گفت تا وقتی من نگفتم، کسی کاری نکنه، هر وقت گفتم حمله، میپرین پایین، هر کی هم از همین حالا یه میزی برا خودش نشون کنه، خودمم اول میرم سروقت سهراهی برق تا حیاطُ تاریک کنم.
شفو ذاتاً فرماندهی رو بلد بود مثل شبای قبل از حمله در هر جنگی، گوشزد کرد که هر کی میترسه همین الان میتونه برگرده ولی به اینم فکر کنین که ممکنه دیگه هیچوقت همچین موقعیتی پا نده...
همه ترسیده بودیم اما کسی حاضر نبود به روی خودش بیاره، سکوت و آرامش عجیبی روی دیوار حکمفرما شد، مثل کماندوهایی که هیچجوره حاضر به عقبنشینی نمیشدن حس گرفته بودیم! دیگه واقعاً هیشکی هیچی برای از دست دادن نداشت مخصوصاً اونایی که ته سبزهاشون حالا دیگه پاره هم شده بود، همون حس کوماندووار بهمون میگفت که موفق میشیم.
همهمون برای اولین بار داشتیم معنی نگاه از بالا به پایین رو تجربه میکردیم، از اون بالا اون قشر مرفه! به چشمون هیچ میاومدن، حس قدرتمون طوری بود که احساس میکردیم دیوار زیر پامون طاقت وزن ما رو نداره!
نمیدونم شفو نشستهِ بر دیوار، کجا رو زیر نظر داشت یا چه کسی رو ورانداز میکرد که یدفعه فرمان حمله داد، با اون جیغ شفو که بعد از سی و خوردهای سال هنوز توی گوشمه، دست از پا نشناخته با غلت و ملق از دیوار به اون بلندی پریدیم پایین و مثل بازیکنای فوتبال آمریکایی بدو شدیم به طرف تنها هدفمون!
بقیهاش رو خودتون میتونید مقداریشو حدس بزنید و مقداریشو اسلوموشن تجسم کنید...
صدای موزیک یدفعه قطع شد، رقصندهها خشکشون زد، همۀ نگاهها چرخید طرف ما، مهمونا شوکه شده بودن، حتی کرگدن یه کم طول کشید تا دَرِ مدرسه رو ببنده و ما رو گیر بندازه. دیس غذا روی هوا بالبال میزد و مرغای بریون کف آسفالت مدرسه ولو میشدن، یکی رون به دست فرار میکرد، یکی با نصفۀ مرغ. محشری شده بود. میزا یکییکی روی زمین کُپ میشدن و زمین فوتبال فرش شده بود از ژلۀ رنگی و پاچۀ گوسفند و خردهشکستههای بشقاب و لیوان کریستال. کلۀ یکی از گوسفندا توی بغل علو تاج، عوض نیشخند زبونش از لای دندوناش افتاده بود بیرون و همراه علو فرار میکرد و جاخالی میداد.
خودمون رو در هیبت چند چریک قسمخورده برای مقابله با نظام سرمایهداری یافته بودیم! و از هیچ حرکتی فروگذار نمیکردیم!
نمیدونم لازمه بگم که عروس بیچاره از حال رفت، عروسی کاملاً به هم خورد و مهمونا همه با ناراحتی رفتن یا اینکه خودتون دستگیرتون شده!
اون شب بعد از مرغ و ژله و پپسی و دسر و کمی بناگوش همهمون کتک مفصلی از خیلون عروس و دوماد خوردیم اما میارزید.
منصورهای شفیعآبادی زندگیتان را رام کنید، به جای بدرقه با تیپا، دستشان را بگیرید و وارد شادیتان کنید، قول میدهم بنشینند یک گوشهای یک پرس ناقابل غذایتان را با خجالت بخورند و برای تشکر نفر اول شروعکنندۀ رقصتان باشند و مجلستان را غرق در شادی کنند و در آخر که سفرهتان را کمکتان جمع کردند، ته سبزهاشان را زیر بغلشان بزنند و مجلستان را با احترام ترک کنند.