به بقا راضی شده‌ایم

بتول ایزدپناه راوری
بتول ایزدپناه راوری

صاحب‌امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر

درست که فکر کنیم می‌بینیم اکثر مقولاتی که در زندگی مورد توجه قرار می‌گیرد، حالا چه به قهر و چه به مهر، یک جورایی به هم مربوط می‌شود و کلاً زندگی، از یک نظام به هم پیوسته تشکیل می‌شود که همه اتفاقات و عوامل آن به هم ربط دارد هیچ چیز جدای از دیگری نیست و هر چیزی هم در زمان خودش اتفاق می‌افتد.

مدتی پیش کتاب «درباره معنی زندگی» اثر ویل دورانت با ترجمه شهاب‌الدین عباسی را می‌خواندم و به نکات جالبی پی بردم.

روزی ویل دورانت در مزرعه خود مشغول کار بوده که جوانی با ظاهری آراسته نزد او می‌آید و با آرامی به ویل دورانت می‌گوید: «قصد دارد خودش را بکشد مگر آنکه فیلسوف بتواند دلیل معتبری برای او بیاورد که این کار را نکند.»

ویل دورانت به او پیشنهاد می‌کند به دنبال یک کار خوب برای خودش باشد. می‌گوید کار دارم. توصیه می‌کند تغذیه درستی داشت باشد باز هم می‌بیند همه امکانات را دارد. می‌ماند که چه بگوید؟! این اتفاق ویل دورانت را به فکر فرو می‌برد و بر آن می‌شود تا با نوشتن حدود صد نامه، به تعدادی از بزرگان، نویسندگان و سیاستمداران ازجمله مهاتما گاندی، برناردشاو، جواهر لعل نهرو و... از آن‌ها بپرسد چه چیز برای ادامه زندگی به آن‌ها امید می‌دهد و الهام‌بخش آن‌ها برای ادامه زندگی چیست؟

جواب‌های مختلفی با نقطه نظرات متفاوت به او می‌رسد که همه قابل‌تأمل هستند توصیه می‌کنم کتاب را حتماً بخوانید.

اما بهترین جواب را خودش در قالب نامه‌ای مفصل به انسانی که در آستانه خودکشی قرار دارد، می‌نویسد و در بخشی از این نامۀ مفصل هدفش را از کار و تلاش برای زندگی چنین بیان می‌کند:

“اما هدف و نیروی انگیزه‌بخش کار من چیست؟ دیدن شادمانی در دور و برم و بالاخره جلب نظر مساعد بزرگترهایم؛ و پاتوق خوشبختی‌ها؟ - خانه و کتاب‌هایم، جوهر و قلمم. من خودم را خوشبخت نمی‌خوانم، هیچ‌کس نمی‌تواند در میانه فقر و رنجی که هنوز اطرافش باقی مانده، کاملاً خوشبخت باشد؛ ولی من راضی‌ام و آن‌قدر شکرگزارم که به وصف درنمی‌آید؛ و در تحلیل نهایی، گنجینه‌ام در کجا نهفته است؟- در هر چیزی.-

شاید ساده‌ترین معنای زندگی همین خوشی و شعف اندک است. شاید بتوان با قدم زدن زیر باران، خیره شدن به طلوع آفتاب و... خوشحال بود

نیازی هم به خودکشی نیست. چون مرگ خودش می‌آید. گاهی به‌موقع و گاه بی‌موقع و ویرانگر! مرگ‌های ناخواسته که نمی‌شود گفت دست سرنوشت بلکه نتیجه بی‌تدبیری‌ها و ندانم‌کاری هست.

گاهی فکر می‌کنم مرگ، در کشور ما، بیش از زندگی خودش را نشان می‌دهد. حوادث ریز و درشت، از تصادف در جاده‌ها تا اتفاق‌های تلخ، در محیط‌های ناامن کار، مثل حادثه ریزش ساختمان‌ها و همین نزدیکی‌ها حادثه تلخ و مرگبار ریزش معدن و کشته شدن ۵۲ انسان بی‌گناه که هر یک امید بسیار برای زندگی داشتند! در حالی که انتظارمان از زندگی چیز زیادی هم نیست، یعنی ما مردم انتظارات خودمان را آن‌قدر پایین آورده‌ایم که فقط به ماندن و بقا راضی شده‌ایم. کوتاه آمده‌ایم شاید هم خسته شده‌ایم. خوشبختی و رضایت از زندگی را در ساده‌ترین چیزها جستجو می‌کنیم همین دل‌خوشی‌های اندک همین دفتر و قلممان، اتاقمان، کتاب‌هایمان، فنجان قهوه‌ای که می‌خوریم، موزیکی که گوش می‌دهیم، همین دوستی‌ها، دورهمی‌های کم‌وبیش و...

به همین‌ها دل‌خوش هستیم که به یک‌باره برای این که همین اندک هم از ما دریغ شود یکی پیدا می‌شود پا روی دوستی‌ها می‌گذارد. یکی خیانت می‌کند. یکی فساد می‌کند. یکی جنگ راه می‌اندازد و یک اتفاق تلخ همه لحظات را تبدیل به نامرادی و ناامیدی محض می‌کند. دچار سرخوردگی و ای‌بسا خودفریبی می‌شویم، دچار عصبانیت می‌شویم؛ و دلمان تغییر می‌خواهد.

یاد گفته‌ای از هراکلیتوس می‌افتم که جهان را جای پرهیاهویی می‌دید «جهانی که سراسر صحنه جنگ و ستیزه‌جویی و جدال بر سر داشته‌ها و نداشته‌هاست این چنین جهانی بدون شک جای آرامی نیست و نمی‌تواند ثبات داشته باشد.» درست مثل جهانی که ما شاهد آن هستیم و منطقه‌ای از دنیا که ما در آن زندگی می‌کنیم که همیشه دچار جنگ و جدال دائمی است.

و ما می‌مانیم پشت دیوار زندگی‌هایی که در حسرتشان مانده‌ایم، زندگی‌هایی که آرزویشان را داشته‌ایم.

مطالعه تاریخ به ما نشان می‌دهد آن چه که اتفاق افتاده و ما به چشم وقایع عجیب و باور نکردنی و ای‌بسا افسانه به آن نگاه می‌کردیم همین حالا برای خودمان اتفاق می‌افتد، تاریخ به‌درستی تکرار می‌شود! همه چیز همچنان در جریان است، ظلم، تعدی، فساد، بی‌خردی، زیاده‌خواهی‌ها و...فقط شاید شکل و شیوه آن‌ها تغییر کند برای همین است که فکر می‌کنم جهان با حضور انسان‌های زیاده‌خواه هرگز جای امنی نبوده و نخواهد بود؛ و برای نسل‌های آینده هم جز خشم و استیصال و هراس از خشونت چیزی باقی نخواهد ماند. حاکمان دنیا هرگز درک نمی‌کنند که انسان‌ها در هر گوشه این دنیا دلشان می‌خواهد آرامش داشته باشند. به معنای واقعی کلمه زندگی کنند، به همین سادگی! و در آرزوی زندگی نزیسته نمانند.

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر

بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

قیصر امین پور

خوشبختی در همان خانه جا مانده است

واژه امنیت، برای خانه از هر کلمه دیگری زیبنده‌تر است، برای خود منمهمترین محل زندگی‌ام همیشه خانه بوده است. جایی که برای اولین بار احساس در من زنده شد. حس دوست داشتن. حسادت. قدرت. شادی. خوشحالی. خوشبختی. ترس و غم و ... همه را تجربه کردم.

فکر می‌کنم برای همیشه و تا ابد این خانه‌ها هستند که داستان زندگی ما آدم‌ها را می‌سازند، هرکدام هم قصه خودمان را داریم. خانه‌ها، شخصیت‌ها را خلق می‌کنند وقتی سفر می‌رویم، مهاجرت می‌کنیم، از خانه دور می‌شویم انگار قلب خانه از حرکت می‌ایستد. در مقصد بعد می‌بینیم خوشبختی یک جایی در همان دیروز در همان خانه جا مانده است.

برای من خانه نه فقط جایی و سرپناهی برای استراحت و آرمیدن، بلکه همیشه پناهم بوده است. هیاهوی درونم با امید رفتن به خانه آرام می‌گیرد حسی خیلی قوی و زیبا. خانه همیشه برایم جایی دنج و آرام و دوست‌داشتنی بوده و هست.

زمان خداحافظی‌ام که از خانه پدری فرا رسید سکوت سنگین و باشکوهی فضای خانه را در بر گرفته بود. اصولاً سکوت، شکوه و وقار خاصی دارد.

خانه همان خانه بود، «هنوز هم هست»، اما پچ‌پچ‌ها و نجواهای آدم‌هایش دیگر وجود ندارد آن‌ها که به خانه روح می‌دادند رفته‌اند. خاطره‌ها در هم شده و تغییر کرده‌اند، هر تکه از خاطرات آن خانه، در تکه‌ای دیگر ترکیب شده خاطرات پراکنده شده‌اند. مطمئن هستم اگر روزی دیوارهای این خانه به حرف بیایند روایت‌های شیرینی در دلشان دارند، خانه ما، خانه‌ای گرم بود و قصه‌های شیرینی داشت.

به در و دیوار نگاه می‌کنم، صدای تیک‌تاک ساعت انگار، هشدار می‌دهد که وقت رفتن است. خاموشی سنگینی فضای خانه را در بر گرفته است. لحظه وداع نزدیک است باید کوله بارم را بر دوش بکشم و بروم.

خودم را با خودم می‌برم.

خانه‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌ها، آدم‌های مختلفی را به خود دیده‌اند اگر می‌شد صدای درون این دیوارهایی را که در خاموشی محض به ما نگاه می‌کنند ضبط کرد اگر می‌شد این حافظه‌های خاموش را به حرکت درآورد حتماً پر می‌شد از تصاویر چندین سال حضور و عبور رهگذران و ساکنان این خانه‌ها.

اینجا چراغی روشن است

به نظر من اگر فرض را بر این نگیریم که «خانه» فقط جایی برای استراحت و آرمیدن و خورد و خوراک است. هر جایی که به انسان احساس آرامش بدهد یک جورایی می‌شود خانه آدم.

دفتر سرمشق هم خانه دوم ماست. برای من که این‌طور بوده و هست. جایی که به آن تعلق‌خاطر پیدا کرده‌ایم یک خانواده شده‌ایم، همراه و همگام و صمیمی. همه با هم تلاش می‌کنیم و پرواضح است که سرمشق فقط و فقط در سایه همدلی و همراهی و سرسختی بر و بچه‌های جوان و دوست‌داشتنی و البته به همت انگشت‌شمار انسان‌هایی که هنوز هم هستند، حضور دارند، برای فرهنگ این سرزمین دل می‌سوزانند و خودشان را در مقابل مردم مسئول و متعهد می‌دانند به شماره ۸۱ رسیده است.

از متولیان فرهنگی استان هم انتظاری جز همین رویه‌ای که در پیش گرفته‌اند نداریم!

تیر تقدیر بر سینۀ تدبیر!

سید احمد سام
سید احمد سام

شبه‌خاطرات

این سلسله‌ «شبه‌خاطرات» را به شیوۀ تداعی معانی نوشته‌ام. چیزی - از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّه‌های مثنوی معنوی. بنا بر این؛ آن‌چه می‌خوانید واقعیّت محض نیست. «شبه‌خاطرات» است. آمیزه‌ای است از خاطرات نگارنده و تجربه‌هایی که در نیم قرن اخیر به دست آورده است. اگر دوست داشتید با نویسنده همسفر شوید، در این سیر و سفر شخصی، نشانه‌هایی از اوضاع و تحوّلات اجتماعی دهه‌های اخیر نیز خواهید یافت. در این نوشته‌ها برخی از نام‌ها را برای حفظ حرمت حریم خصوصی اشخاص؛ تغییر داده‌ام.

تدبیر و نهان‌خانۀ تقدیر!

دبیرستان البرز را در خرداد ماه ۱۳۵۱ به پایان بردم و یک ماه بعد در کنکور سراسری دانشگاه‌های کشور شرکت کردم. در آن زمان تقریباً تمام دانش‌آموزان البرز هر سال در رشته‌های خوب دانشگاه‌های معتبر پذیرفته می‌شدند. رشتۀ من در دبیرستان؛ ریاضی(علوم ریاضی و فنّی) بود و به خیال خودم کاملاً مطمئن بودم که در یکی از رشته‌های مهندسی دانشگاه صنعتی آریامهر(شریف فعلی) یا دانشکدۀ فنّی دانشگاه تهران یا دانشگاه پلی‌تکنیک( دانشگاه صنعتی امیرکبیر فعلی) قبول خواهم شد. نمی‌دانستم دست تقدیر برایم سرنوشت دیگری رقم زده است. غافل بودم از این‌که ما انسان‌ها در این زندگی همیشه به هدفی که به آن می‌اندیشیم و دل بسته‌ایم، نخواهیم رسید. مولانا می‌فرماید: «تدبیر کند بنده و تقدیر نداند/ تدبیر به تقدیر خداوند نمانَد/ بنده چو بیندیشد؛ پیداست چه بیند/ حیله بکند. لیک خدایی نتواند» این سرودۀ مولانا در بارۀ تدبیر و برنامه‌ریزی انسان در زندگی در برابر تقدیر الهی، مرا به یاد دو بیت خواندنی از شاعر همشهری‌ام فؤاد کرمانی انداخت که چنین سروده است: «از نهان‌خانۀ تقدیر تو چون تیر آید/ تیرِ تقدیر تو بر سینۀ تدبیر آید/ حالیا رفت ز تقدیر تو؛ تدبیر از دست/ تا دگر بار، ز تقدیرِ تو؛ چون تیر آید».

کنکور

شش سال در دبیرستان، کوشش کرده بودم و به سختی درس خوانده بودم و حاصل آن شش سال تلاش مداوم و مستمر، فقط در طول چهار ساعت کنکور تعیین می‌شد. واژۀ کنکور، فرانسوی است و معنایش؛ مسابقه، باهم‌دویدن، آزمون، آزمایش و امتحان است. برای معادل فارسی کنکور؛ «آزمون سراسری پذیرش دانشگاه‌های کشور» را برگزیده بودند ولی به علّت طولانی بودن آن، اکثراً همین واژۀ «کنکور» را به کار می‌بردند. از نحوۀ برگزاری امتحانات ورودی دانشگا‌ه‌ها در حال حاضر اطّلاع چندانی ندارم ولی در آن زمان؛ کنکور مانند یک مسابقۀ دو سرعت بود. یعنی با صدای سوت ممتحن همه با هم و در یک لحظه به راه می‌افتادند و از میان هزاران شرکت‌کننده، تعداد مشخّصی که ابتدا به پایان خط می‌رسیدند، در دانشگاه و رشتۀ مورد علاقۀ خود قبول می‌شدند. هر دانش‌آموزی باید ده رشتۀ مورد علاقه‌اش را انتخاب و به ترتیب اهمیّت در فورم کنکور، ثبت می‌کرد. من هم تمام رشته‌های مهمّ مهندسی را در فورم کنکور ثبت کردم و چون تعدادشان به عدد ده نرسیده بود؛ چند رشتۀ دیگر را با بی‌میلی به آن افزوده بودم.

کباب کوبیده و کاهو سکنجبین شهر ری!

برخلاف بعضی‌ها که شب امتحان تا دیر وقت بیدار می‌مانند و درس می‌خوانند، من به قدری آماده بودم که از دو روز مانده به کنکور، کتاب‌های درسی را بستم، درس را کنار گذاشتم و به ذهنم استراحت دادم. روز پیش از کنکور یعنی پنج‌شنبه هشتم تیر ماه ۱۳۵۱ به همراه دو تن از دوستانم برای زیارت و دعا به حرم حضرت شاه‌عبدالعظیم رفتم و در آن‌جا با کباب کوبیده و کاهو سکنجبین «شهر ری» که همچنان معروف است، از خودمان پذیرایی کردیم! غافل از این‌که همان کباب کوبیده، کار دستم خواهد داد و سرنوشتم را به کلّی دگرگون خواهد کرد! فردای آن روز که برای نیایش صبحگاهی و رفتن به جلسۀ کنکور؛ زودتر از سایر روزها بیدار شدم، احساس کردم اصلاً حال خوشی ندارم. حالت تهوّع داشتم. سرگیجه و ضعف شدید به سراغم آمده بود. اشتهای صبحانه‌خوردن را هم نداشتم. استرس ناشی از بیماری به شدّت آزارم می‌داد. چه باید می‌کردم؟ روز جمعه بود و همه جا تعطیل. تازه؛ اگر جمعه هم نبود ساعت ۵ صبح هیچ پزشکی در مطبّ خود حاضر نبود تا از او کمک بخواهم. داروخانه‌ها هم تعطیل بودند. به یادم آمد شاید فقط یک داروخانه باز باشد و آن؛ داروخانۀ شبانه‌روزی یا دراگ‌استور تخت‌جمشید بود که در تقاطع خیابان تخت‌جمشید(طالقانی فعلی) و حافظ قرار داشت. به آن‌جا رفتم و شرح حالم را برای دکتر داروساز گفتم. دکتر داروساز که چهره‌اش خواب‌آلود بود، گفت: «این‌ها که می‌گویی همه از علائم مسمومیّت غذایی است. باید به یک بیمارستان مراجعه کنی.» برایش توضیح دادم که تا چند ساعت دیگر کنکور دارم و اگر در آن شرکت نکنم باید دو سال به سربازی بروم. دکتر داروساز قدری فکر کرد، با دست، موهای آشفته‌اش را بالا زد و به پشت قفسه‌های داروخانه رفت و با یک بستۀ دارو برگشت و گفت: «مطمئن نیستم این دارو کمکی خواهد کرد یا نه. این گرد را توی یک لیوان بزرگ آب بریز و هر پنج دقیقه یک‌بار قدری از آن بخور تا تمام شود. امید به خدا.» بستۀ گرد را از او گرفتم و از داروخانه رفتم بیرون و همان‌جا از هولی که داشتم، گرد خشک را توی دهانم ریختم و سعی کردم تمام آن را قورت بدهم. توی شیشۀ ویترین مغازه‌ها به خودم نگاه کردم. نیمی از چهره‌ام سفید شده بود. مثل این‌که به صورتم آرد پاشیده باشند! پس از آن با عجله به سوی محلّ برگزاری کنکور که در دانشگاه صنعتی آریامهر(شریف کنونی) برگزار می‌شد به راه افتادم. اتوموبیلم را که یک مزدای کوچکِ دو در بود در حاشیۀ خیابان آیزنهاور(آزادی کنونی) پارک کردم و به داخل دانشگاه رفتم. حیاط دانشگاه پر بود از داوطلبانی که برای کنکور آمده بودند. آن‌قدر حالم بد بود که نتوانستم جلو خودم را بگیرم و در گوشه‌ای از حیاط، گرد سفید را به شدّت بالا آوردم. صدای بلندگو همه را به داخل دعوت کرد: «دانش‌آموزان محترم! لطفاً با توجّه به شماره‌ای که روی کارت ورودی‌تان ثبت شده است شمارۀ صندلی خود را پیدا کنید و بنشینید. آزمون سراسری تا دقایقی دیگر آغاز خواهد شد. لطفاً کارت ورودی خودتان را برای کنترل ممتحنین، روی دستۀ صندلی‌تان بگذارید. در بخش اوّل آزمون، چهل و پنج دقیقه وقت دارید به سؤالات ریاضی پاسخ دهید. سؤالات ریاضی مهمّ‌ترین بخش آزمون هستند و ضریب چهار دارند. بعد از آن، سؤالات فیزیک و شیمی پخش خواهند شد که ضریب سه دارند و سپس زبان انگلیسی با ضریب دو و ادبیّات فارسی با ضریب یک ...» صدای گوینده در گوشم کم‌کم رنگ می‌باخت و محو می‌شد. با سرگیجه‌ای که داشتم به هر زحمتی که بود صندلی‌ام را پیدا کردم و نشستم. هنوز ننشسته بودم که نیاز به دستشویی پیدا کردم. دستم را بلند کردم و از یکی از ممتحنین که قدّی بلند داشت کمک خواستم. آن مرد نزدیک شد و با مهربانی پرسید: «مشکلی داری پسرم؟» موضوع را به او گفتم. باز هم با آرامش و مهربانی گفت: «برو و زود برگرد. تا چند دقیقۀ دیگر کنکور شروع می‌شود و دیگر کسی حق ندارد صندلی خود را ترک کند.» با عجله برخاستم و به دستشویی رفتم. تمام دل و روده‌ام به هم ریخته بود. چند بار عُق زدم. صورتم را شستم و با شتاب به صندلی‌ام برگشتم. ممتحنین داشتند ورقه‌های سؤالات ریاضی را روی دستۀ صندلی داوطلبان می‌گذاشتند. به ورقه نگاه کردم. پشت‌ و رو بود و چیزی دیده نمی‌شد. تالار امتحان در سکوت کامل فرو رفته بود. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که همان صدا از پشت بلندگو بلند شد و گفت: «داوطلبان محترم! از همین لحظه می‌توانید شروع کنید. برای این بخش که ضریب چهار دارد، چهل‌وپنج دقیقه وقت دارید.» ناگهان صدای خشّ‌وخش صدها برگ کاغذ، سکوت تالار را شکست. به اطرافم نگاه کردم. داوطلبان کنکور که روی دستۀ صندلی‌شان چند مداد نوک‌تیز و مدادتراش و مدادپاک‌کن گذاشته بودند، به سرعت ورقۀ سؤالات ریاضی را برگردانده بودند و با عجله مشغول پاسخ‌دادن به تست‌های چهارجوابی بودند. ورقۀ سؤالات را برگرداندم و به آن نگاه کردم. سؤالات، برایم آشنا بودند و جوابشان را می‌دانستم. شروع کردم به پرکردن چهارخانه‌های کوچکی که جلو هر سؤالی قرار داشتند. هنوز به چند سؤال جواب نداده بودم که جلو چشمانم تیره شد. حالت تهوّع شدید به سراغم آمد. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. همه سرشان توی ورقۀ سؤالات بود و داشتند به سرعت به تست‌ها جواب می‌دادند. در واقع داشتند با تمام نیرویشان می‌دویدند تا زودتر از دیگران به خطّ پایان برسند. ممتحنین هم در راهرویی که میان ردیف‌های صندلی ایجاد شده بود، بالای سر دانش‌آموزان قدم می‌زدند. به‌ناچار دستم را بلند کردم. همان ممتحن مهربان به سراغم آمد. به تعبیر نادر نادرپور؛ چون شطّ مهربانی، جاری بود. لبخند زد و گفت: «چیه پسرم؟ مشکلی داری؟» موضوع را بهش گفتم. گفت: «چند لحظه صبر کن تا از رئیس جلسه بپرسم چه باید کرد.» گفتم: «لطفاً عجله کنید. من دارم وقتم را از دست می‌دهم. مخصوصاً وقت سؤالات ریاضی را که خیلی مهمّ‌اند و ضریب چهار دارند.» ممتحن مهربان، لبخند زد و بدون این‌که چیزی بگوید به سرعت برگشت و به ته سالن رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت: «مقرّرات و آیین‌نامه می‌گوید هیچ دانش‌آموزی حق ندارد صندلی خود را ترک کند ولی من چون وضعیت تو را می‌دانم، رئیس جلسه اجازه داد که با تو به دستشویی بیایم. با هم می‌رویم و با هم برمی‌گردیم.» درد سرتان ندهم. تقریباً بیش از سه‌چهارم وقتی را که باید با عجله صرف پاسخ‌دادن به تست‌های ریاضی می‌کردم، در دستشویی بودم و مشغول عُق‌زدن و بالاآوردن! زمانی هم که به صندلی‌ام برگشتم دیگر به کلّی روحیه‌ام را باخته بودم. دستپاچه بودم و گیج. نمی‌توانستم روی سؤالات تمرکز کنم. به هر جان‌کندنی بود در وقت باقیمانده؛ بقیۀ سؤالات(فیزیک و شیمی و زبان انگلیسی و ادبیّات فارسی) را پاسخ دادم و سرشکسته؛ با اندوه فراوان جلسۀ کنکور را ترک کردم.

چندی بعد که نتایج کنکور را در روزنامه‌ها اعلام کردند، دیدم در رشتۀ دهم یعنی آخرین رشته‌ای که از سر ناچاری انتخاب کرده بودم، پذیرفته شده‌ام؛ رشتۀ ریاضی دانشکدۀ علوم دانشگاه پهلوی شیراز. حال؛ بر سر یک دوراهی قرار گرفته بودم. یا باید به شیراز می‌رفتم و در رشته‌ای که برایم مهم نبود و علاقه‌ای به آن نداشتم، درس می‌خواندم، یا باید با مدرک دیپلم، به مدّت دو سال به خدمت سربازی می‌رفتم. ناچار برای فرار از سربازی، به شیراز رفتم. نزدیک دو سال در آن‌جا ماندم. در طول آن دو سال، طعم تلخ و شیرین روزگار را با تمام وجودم چشیدم. انگیزه‌ام را برای درس‌خواندن از دست داده بودم. مانند شیخ اجلّ سعدی علیه‌الرّحمه که ابتدا در بارۀ شیراز گفته بود: «خاک شیراز چو دیبای منقّش دیدم»(غزل شمارۀ ۲۵۶)؛ به مرور زمان و ناچار به این نتیجه رسیدم که «دلم از صحبت شیراز به کلّی بگرفت!»(غزل شمارۀ ۳۷۱). به همین جهت شیراز را ترک کردم و به تهران برگشتم. شرح آن دو سال اقامت در شیراز و اوضاع و احوال مردم شیراز و دانشجویان دانشگاه پهلوی آن زمان را باید در فرصتی دیگر برایتان بنویسم. خوشبختانه تبصره‌ای به قانون مربوط به کنکور افزوده شد و دانشجویان دانشگاه‌ها می‌توانستند با استفاده از معافیت دانشجویی؛ یک بار دیگر در امتحانات پذیرش دانشجو شرکت کنند. آن سال با استفاده از همین تبصره در امتحان ورودی یک دانشکدۀ تازه‌تأسیس در تهران شرکت کردم و در مدرسۀ عالی برنامه‌ریزی و کاربرد کامپیوتر پذیرفته شدم.

بزرگترین پشیمانی!

من هم مثل شما در زندگیم از بعضی کارهایی که کرده‌ام و نیز از بعضی کارهایی که انجام نداده‌ام؛ پشیمانم ولی یکی از آن‌ها برایم از بقیه مهمّ‌تر است. اکنون که این مطلب را می‌نویسم، سال ۱۴۰۳ خورشیدی است و بیش از نیم قرن(دقیقاً ۵۲ سال) از آن زمان می‌گذرد و از شما چه پنهان، دوست دارم اعتراف کنم که بزرگ‌ترین پشیمانی من در عمرم این بود - و هست - که برای ادامۀ تحصیل در دانشگاه، به رشتۀ «ادبیّات فارسی» نرفتم. علّتش در آن زمان، کاملاً روشن بود. همه دوست داشتند فرزندشان یا پزشک شود یا مهندس! به ویژه اگر دانش‌آموخته و فارغ‌التحصیل دبیرستان نمونۀ البرز باشد و من جرأتش را نداشتم که به رشته‌ای مانند ادبیّات فارسی بیندیشم و حتّی اسمش را بر زبان بیاورم. بی‌اختیار به یاد شخصیّت رمان «دارالمجانین» نوشتۀ سیّد محمّدعلی جمالزاده می‌افتم که در موقعیّتی مشابه قرار داشت و می‌خواست درس ادبیّات بخواند. جمالزاده از قول او نوشته است: «پدرم وقتی که میزان تحصیلاتم به حدّ دورۀ دوم متوسطه رسید به مدرسۀ متوسطه‌ام فرستاد و پس از اتمام آن مدرسه به تحصیل علم طبّ مشغول گردیدم. خودم بیشتر به ادبیّات رغبت داشتم. جَسته‌جَسته اشعاری هم گفته بودم ولی پدرم عقیده داشت که انسان ولو شاعر و ادیب هم باشد باید شغلی داشته باشد که نان از آن درآید و خلاصه آن‌که خواهی نخواهی به مدرسۀ طبّ وارد گردیدم و خیال پدرم از بابت من قدری آسوده شد!» علاوه بر این؛ در آن سال‌ها معروف بود کسانی که نمره‌های دیپلم‌شان خوب نیست و کم‌استعداد هستند؛ به‌ناچار رشته‌هایی مانند ادبیّات یا تاریخ را انتخاب می‌کنند و حال آن‌که امروز ارزش رشته‌های علوم انسانی و به ویژه رشتۀ تاریخ؛ اگر نه‌هنوز در ایران، بلکه در اروپا و آمریکا بر همگان آشکار شده است و بیشتر سیاستمداران برجستۀ غرب، فارغ‌التحصیل رشته‌های علوم انسانی و از جمله؛ تاریخ هستند.

آیا سرنوشت را همیشه می‌توان از سر، نوشت؟

خلاصه؛ سیلِ(دیدگاه‌ها و افکار عمومی!) در آن زمان، مرا هم با خود به ناکجاآبادی برد که حتّی تصوّرش را هم نمی‌کردم. نمی‌دانم. شاید هم دست تقدیر الهی می‌خواست به این ناچیز بیاموزد که برخلاف آن‌چه این روزها بر سر زبان‌ها افتاده است؛ سرنوشت را نمی‌توان از سر، نوشت! بهتر است در برابر پند و اندرز حکیم نظامی سر فرود آورم که فرمود: «نشاید کشیدن سر از سرنوشت/ به هر سان که ما را رسد خوب و زشت؛ سر خود نتابیم از آن سرنوشت»(خمسۀ نظامی؛ شرف‌نامه و خردنامه، بخش‌های ۱۶ و ۳۶). پشیمانی و اندوه‌خوردن هم که سودی ندارد. «زخم شمشیر ندامت قابل اصلاح نیست/ هیچ عاقل، زخمی تیغ پشیمانی مباد»(طالب آملی) و به قول صائب تبریزی: «نتوان به گریه شُست خطّ سرنوشت را.»(غزل ۶۸۶). پشیمان بودم و هستم و البته سال‌ها گذشت تا عملاً توانستم تسلیم این گزارۀ معروف شوم که می‌گوید: «پشیمانی سودی ندارد.» و به خودم بقبولانم که به قول سعدی: «چه سود از پشیمانی آید به کف؟»

مهر اوّل؛ کِی ز دل بیرون شود؟!

چند سال‌ دیگر گذشت. اشتیاق به روزنامه نگاری و عشقی که از کودکی در جانم نشسته بود؛ رهایم نمی‌کرد. به قول مولانا: «پیشۀ اوّل، کجا از دل روَد؟/ مهرِ اوّل کِی ز دل بیرون شود؟» آتش و عطش آن عشق را با تهیه و انتشار نشریه‌های دانشجویی فرو می‌نشادم. آن نشریه‌ها به صورت جزوه‌ای دستی و با روش «استنسیل» تهیه و تکثیر می‌شدند. تصویر روی جلد و بعضی از صفحات یکی از آن‌ها را که در اردیبهشت ۱۳۵۸(معروف به بهار آزادی) منتشر شد، در این مطلب خواهید یافت.

آوای شعرِ نو از نجف!

زمان، باز هم مثل همیشه به سرعت برق و باد گذشت. انقلاب از راه رسید و به سرعت پیروز شد و روزنامه‌های اطّلاعات و کیهان به دست انقلابیون افتاد. پانزده ماه از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که رهبر انقلاب جناب آقای سیّد محمود دعایی را به عنوان نمایندۀ خود در روزنامۀ اطّلاعات برگزیدند و من که پس از انقلاب به عنوان یک ناظر کنجکاو؛ اخبار و مقالات هر دو روزنامۀ معروف کشور (به تعبیر طنزآمیز نشریۀ توفیق؛ كِیطلاعات) را پی می‌گرفتم، مقالات و موضع‌گیری‌هایی در «اطّلاعات» می‌دیدم که سخت به دلم می‌نشست. سرمقاله‌هایش، گزارش‌های گوناگونش، موضع‌گیری ضدّ سرمایه داریی‌اش و به ویژه یادنامه‌های زنده یاد دکتر شریعتی که به نشانۀ قدرشناسی از معلّم انقلاب در این روزنامه چاپ می‌شد، همه و همه؛ «اطّلاعات» را برایم خواندنی و محبوب کرده بود. البته در آن زمان «كیهان» هم مواضعی كم‌وبیش شبیه به «اطّلاعات» داشت ولی سرمقاله‌های «اطّلاعات»(تحت عنوان «سخنِ روز» که بدون ذکر نام نویسنده منتشر می‌شدند) برای من خواندنی‌تر و جذّاب‌تر بودند. بعدها دانستم که نویسندۀ آن سرمقاله‌ها برادر نازنین و ارجمندم آقای جلال رفیع هستند که اکنون از بهترین دوستان و یاران من‌اند و آرزو می‌کنم عمر پربرکت‌شان دراز باشد. در ضمن، شاید ندانید که آقای جلال رفیع پس از انقلاب برای مدّتی کوتاه سمت سردبیری کیهان را هم بر عهده داشته‌اند. یعنی پس از انقلاب، جلال رفیع اوّلین سردبیر کیهان و سپس اطّلاعات بود. زمانی که زنده‌یاد آقای دعایی به عنوان سرپرست «مؤسّسۀ اطّلاعات» معرّفی شدند و خبرش منتشر شد، فوراً به یاد یک صدای آشنا افتادم. صدای گرم و رسایی که قبلاً از رادیو «صدای روحانیت مبارز ایران» شنیده بودم و یکی از دوستان انقلابی و متدیّن پدرم نام گوینده و محلّ اقامتش را به من گفته بود. هر بار که آن صدای گرم پرطنین را می‌شنیدم در شگفت می‌شدم که چه‌گونه یک آخوند ساکن شهر مذهبی و به‌شدّت سنّتی «نجف» بند هایی از قصیدۀ بلند «آبی، خاکستری، سیاه» حمید مصدق را - که به سبک نو سروده شده و آن روزها نقل محافل روشنفکری و دانشجویی بود - از این رادیو می خوانَد. اشعاری که چند سال بعد در اوّلین جلسۀ دیدار و معارفۀ صاحب آن صدا با ده‌ها تن از اعضای تحریریه و کارگران روزنامۀ اطّلاعات تکرار شدند:

«چه کسی می‌خواهد من و تو ما نشویم؟ خانه‌اش ویران باد! من اگر ما نشوم، تنهایم. تو اگر ما نشوی، خویشتنی. من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه بر می‌خیزند. من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی بر خیزد؟ چه کسی با دشمن بستیزد؟ پنجه در پنجۀ هر روبَه آویزد؟ حرف را باید زد. درد را باید گفت. سخن از مهر من و جور تو نیست. سخن از متلاشی‌شدن دوستی است.»

خودت باید همۀ کارها را به تنهایی انجام دهی!

البته محلّ اجرای آن برنامه‌های رادیویی، بغداد بود و زنده‌یاد آقای دعایی صبح زود از نجف به سوی بغداد می‌رفت و پس از اجرای برنامه به نجف بازمی‌گشت. حال، صاحب آن صدای گرم و رسا و پر از انگیزه که بعدها دانستم تمام برنامۀ رادیویی «صدای روحانیت مبارز ایران» را خودش به تنهایی و یک‌نفره می‌نوشت و اجرا می‌کرد، با حُکم رهبر انقلاب، سکاندار قدیمی‌ترین و به قولی بزرگترین مؤسّسۀ مطبوعاتی کشور شده بود. همین‌جا به یاد خاطرۀ کوتاه دیگری افتادم که برایتان می‌نویسم. زمانی‌که از سوی جناب آقای دعایی مأمور راه‌اندازی و انتشار روزنامۀ «اطّلاعات بین‌المللی» در اروپا و آمریکا شدم؛ هیچ‌کس را نداشتم که به من کمک کند. دل را به دریای پشتیبانی خداوند زدم و از نقطۀ صفر شروع کردم و به فضل الهی آن روزنامه که تنها نشریۀ فارسی‌زبانی بود که «هر روز» در اروپا و آمریکا منتشر می‌شد؛ به راه افتاد و بیست و سه سال بدون وقفه منتشر شد. در همان اوایل کار؛ زنده‌یاد آقای دعایی به من گفتند: «تو مرا به یاد دوران اقامتم در نجف و راه‌انداختن «رادیو روحانیت مبارز» می‌اندازی. اگر چه بعضی از دوستان[مانند آقای خاتمی] از ایران مطلب و مقاله می‌فرستادند، ولی من در اداره‌کردن و اجرای آن برنامۀ رادیویی؛ تنها بودم. تنهای تنها! هیچ‌کس را در کنارم نداشتم که کمکم کند. تو هم الان تنهایی. خودت باید از بای بسم‌الله تا تای تمّت؛ یعنی از گرفتن دفتر و استخدام نیرو و پیدا کردن چاپخانه و توزیع‌کننده و ... همۀ کارهای این روزنامه را به‌تنهایی انجام دهی.»

رازداری و تقوای کم‌نظیر آقای دعایی

در اوایل سرپرستی مؤسّسۀ اطّلاعات؛ هنگامی که جناب آقای خاتمی از سوی امام خمینی به سرپرستی مؤسّسۀ کیهان منصوب شدند، به علت حضور ایشان در آلمان و تا رسیدنشان به تهران، مرحوم آقای صانعی از دفتر امام به جناب آقای دعایی تلفن زده بودند و از ایشان خواسته بودند روزنامۀ کیهان را هم تا آمدن آقای خاتمی اداره کنند. آقای خاتمی خودشان هم با ارسال تلگراف، درخواست مشابهی کرده بودند و به این ترتیب، ایشان مدّت کوتاهی سرپرستی هر دو مؤسّسۀ بزرگ مطبوعاتی کشور را بر عهده داشتند. یادآوری خاطره‌ای از آن مدّت؛ نشان‌دهندۀ یکی از ابعاد شخصیّت تابناک و منحصربه‌فرد زنده‌یاد آقای دعایی و تقوای آن سیّد بزرگوار در حرفۀ روزنامه‌نگاری است. در آن روزها تیراژ هیچ روزنامه‌ای اعلام نمی‌شد و فقط سرپرست یا سردبیران روزنامه‌ها از تیراژ روزنامۀ خود اطّلاع داشتند. رسم بر این بود که مدیر بخش چاپ و توزیع روزنامه، آمار تعداد روزنامه‌هایی را که منتشر می‌شدند، هر روز به صورت اختصاصی و محرمانه برای سرپرست مؤسّسات کیهان و اطّلاعات می‌برد تا بر اساس آن بتوانند تصمیم‌های لازم را برای بالابردن تیراژ روزنامه اتّخاذ کنند. آقای دعایی که نیمی از وقت روزانه‌شان را در کیهان و نیمی دیگر را در اطّلاعات می‌گذراندند، پاکت‌های مربوط به تیراژ روزنامۀ کیهان را دست‌نخورده و بازنکرده روی میز سرپرستی می‌گذاشتند تا آقای خاتمی به تهران برسند و خودشان آن‌ها را باز کنند و ببینند. علّتش هم این بود که اطّلاعات و کیهان؛ دو رقیب سرسخت بودند و دانستن تیراژ روزنامۀ رقیب، امتیازی مهم بود و قطعاً بر تصمیمات سرپرست اطّلاعات اثر می‌گذاشت.

اصحاب سِجن!

باز فیل آرزوهایم یاد هندوستان مطبوعات کرده بود. خیلی دوست داشتم به حرفۀ روزنامه‌نگاری بپیوندم و برای این كار، چه جایی بهتر از روزنامۀ اطّلاعات؟ خواندن سرمقاله‌هایی تحت عنوان «سخن روز» که در آن‌ها به شدّت از طبقۀ محروم دفاع می‌شد، بر اشتیاقم به همكاری با روزنامۀ اطّلاعات می‌افزود. سرمقاله‌هایی که مدّتی بعد دانستم نویسندۀ آن‌ها یکی از حرفه‌ای‌ترین و بااستعدادترین روزنامه نگاران کشور است. فرهنگی‌مردی است که هم سابقۀ روشن مبارزاتی و گذراندن دورانی از عمر خود را در زندان ساواک دارد و هم دانشگاه رفته و درس(حقوق) خوانده، هم اهل ادب و هنر است و هم طنزهای شیرین می‌پردازد و مهم‌تر از این‌ها؛ جانی پاک و بی‌عقده دارد و خلاصه از کسانی است که هیچ‌وقت از دیدار و مصاحبت‌شان سیر نمی‌شویم. «جلال رفیع» را می‌گویم که با نوشته‌هایی که در پنجاه سال گذشته در روزنامۀ اطّلاعات و ضمیمه‌های آن منتشر کرده است، نیازی به معرّفی ندارد. یادم آمد زنده‌یاد آیت‌الله هاشمی رفسنجانی تعبیر «اصحاب سِجن»(یاران زندان) را در مورد ایشان به کار بردند. در سال ۱۳۷۱ که به اتّفاق مرحوم آقای دعایی و آقایان جلال رفیع و بردبار(یکی از اعضای تحریریۀ اطّلاعات) برای انجام مصاحبۀ مطبوعاتی به دفتر آقای هاشمی رفسنجانی رفته بودیم، آقای دعایی همراهانشان را به ایشان معرّفی کردند. هنگام معرّفی من اضافه کردند که داماد مرحوم آقا محمّد اسماعیل آریانی هستم و آقای هاشمی آن مرد پاکیزۀ زحمتکش خداترس باتقوا را از دوران پیش از انقلاب در رفسنجان به خوبی به یاد آوردند. زمانی که به معرّفی آقای جلال رفیع رسیدند، آقای هاشمی رفسنجانی با لبخند و روی گشاده گفتند: «بله. آقای رفیع را که خوب می‌شناسم. ایشان از "اصحاب سِجن" ما بوده‌اند.»

صدای آقای هاشمی؛ مصداق غنا و آواز حرام در اسلام!

حال که این مطلب بر اثر تداعی معانی به اصحاب سِجن و زندان‌های ساواک کشیده شد، بی‌مناسبت نیست خاطرۀ دیگری که از جلال رفیع شنیده‌ام برایتان تعریف کنم. ایشان می‌گفت زمانی که در زندان شاه اسیر بوده، هم‌بند‌هایش به طور مرتّب و با اصرار از او می‌خواستند برایشان آواز بخواند. یادم رفت برایتان بگویم که جلال، صدای خوشی دارد و اگر در جوانی به کلاس موسیقی و تعلیم آواز رفته بود شاید الان یکی از خوانندگان مطرح کشور بود. می‌گفت: «هر بار که هم‌سلولی‌هایم از من می‌خواستند بخوانم، برایشان آواز و از جمله ترانۀ "مرغ سحر" و نیز تصنیف "نوبهار دلنشین" بنان را می‌خواندم ولی یک روز تصمیم گرفتم تا دیگران قطعه‌ای آواز یا ترانه‌ای نخوانند؛ من هم دیگر نخوانم. این تصمیم را اعلام کردم و گفتم شما هم باید بخوانید. در آن زندان من با روحانیان برجسته‌ای مانند آقایان طالقانی و منتظری و هاشمی رفسنجانی و چند تن دیگر هم‌بند بودم. هم‌بندها ابتدا قدری غُرّ و غُر کردند ولی وقتی که پافشاری مرا دیدند، تسلیم شدند و هر یک چیزی خواندند. آقای طالقانی زیر لب، زمزمه‌ای کردند. مرحوم آقای منتظری هم در حالی که سرشان را به چپ و راست می‌جنباندند، این بیت طنزآمیز را با لهجۀ نجف‌آبادی - اصفهانی و به صورت دکلمه خواندند: «چون مَهِ شعبان ز افق شد برون/ شیعَۀ أَثنی‌عشری گفت: هون!» نوبت به آقای هاشمی رفسنجانی رسید و ایشان قطعۀ کوتاهی به آواز خواندند. الحقّ و الانصاف که صدایشان اصلاً برای خوانندگی مناسب نبود. پس از پایان آواز آقای هاشمی، آقای طالقانی لبخندی زدند و گفتند: «من امروز بالاخره کشف کردم مصداق غنا و صدای حرام در اسلام؛ چیست. همین صدای آقای هاشمی؛ مصداق آواز حرام است که در اسلام منع شده است!» و همه از ته دل خندیدند.

ورود به روزنامۀ اطّلاعات

تابستان سال ۱۳۶۲ بود. دانشگاه‌ها در پی «انقلاب فرهنگی» تعطیل شده بودند و من در انتظار بازگشایی دانشگاه‌ها، تقریبا بی‌کار بودم. روزنامه فروش آشنای محلّه، سال‌ها بود که هر روز اطّلاعات و کیهان را به در خانه‌مان می آورد. اواسط مرداد ماه بود که یک آگهی دعوت به همکاری در صفحۀ اوّل «اطّلاعات» توجّهم را جلب کرد. فوراً به شماره‌ای که اعلام کرده بودند تلفن زدم. وقتی برای مصاحبه تعیین کردند. فردای آن روز به ساختمان روزنامۀ اطّلاعات كه در آن زمان در خیابان خیّام قرار داشت رفتم. مرا به تحریریه که در طبقۀ چهارم بود، راهنمایی کردند. در اتاق نسبتاً بزرگی که با دیوارهایی از شیشۀ مات و چارچوب آلومینیوم ساخته شده بود، آقایی حدوداً سی ساله با ریش و موی فرفری به استقبالم آمد. با صمیمیت دست داد و سپس پشت میز هشت‌نفره‌ای که با ماهوت سبز پوشیده شده بود، نشست و تعارف کرد که بنشینم. سیگاری در دست و عینکی دسته شاخی با قابی مشکی به چشم داشت. مرتّب عینکش را از چشم بر می‌داشت، روی میز می‌گذاشت و دوباره آن را به چشم می‌زد. سؤالاتی که آن جوان از من پرسید، هیچ ربطی به آن‌چه در آن روزها شایع شده بود که در «گزینش» های ادارات می‌پرسند، نداشت. نه از نماز میّت پرسید، نه از تعداد قطعات کفن مُرده، نه از شکّیات نماز و نه حتی از «موضوع» نماز جمعۀ اخیر که قاعدتاً دانستنش برای یک داوطلب روزنامه‌نگاری لازم بود. دست آخر پس از ده دقیقه گفت‌وگو که بیشتر به یک گپ دوستانه شبیه بود، با یک خودکار بیک آبی که آن را هنگام نوشتن به سختی روی بستۀ کاغذ کاهی فشار می‌داد، یکی دو سطر نوشت و قرار شد من یکی، دو مقالۀ تحقیقی به انتخاب خودم بنویسم و برایش بفرستم تا تصمیم بگیرد. به خانه برگشتم و چون در آن روزها مشغول مطالعۀ جنبش‌های مردمی در تاریخ معاصر ایران بودم، قیام شیخ محمّد خیابانی در تبریز، سرگذشت زنده‌یاد مدرّس و جنبش میرزا کوچک‌خان جنگلی را انتخاب کردم و تصمیم گرقتم در بارۀ هر یک مطلبی كوتاه بنویسم. در ضمن کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» جلال آل احمد را هم که همان روزها خواندنش را به پایان برده بودم، موضوع یک مقاله قرار دادم و مطلبی در معرّفی و نقد آن نوشتم. نقد کتاب و یکی از مقالات تاریخی را با پست به روزنامۀ اطّلاعات فرستادم. سه روز از ارسال مطلب نگذشته بود که تلفنی تماس گرفتند که بیا! با تعجّب و خوشحالی به روزنامه رفتم و در همان اتاق شیشه‌ای، جوان محجوبی که با من مصاحبه کرده بود، با روی باز و خوشرویی و ادب فراوان مرا پذیرفت و گفت مشتاقیم از این به بعد با ما همکاری کنید. شادی آن لحظه را هنوز در دل دارم و دوستی با آن جوان خوش باطن نجیب که نامش عبدالعلی رضایی بود، هنوز از افتخارات نگارنده است. قرار شد تا دانشگاه‌ها باز نشده اند، هفته‌ای دو روز به روزنامه بروم و به آن‌ها در مطالعه و ویرایش و تنظیم اخبار و گزارش‌ها کمک کنم. خودم بیشتر دوست داشتم گوشه‌ای بنشینم و مقاله بنویسم اما به من گفتند بیشتر به حضور(به قول بعضی‌ها «فیزیكی»!) من در تحریریه نیاز دارند و سمت من هم از همان روز اوّل «عضویّت در شورای سردبیری» اعلام شد. آن دو روز در هفته پس از مدّت کوتاهی بنا به پیشنهاد و اصرار همکارانم و به‌ویژه آقای جلال رفیع تبدیل به سه و سپس چهار روز و در نهایت تمام روزهای هفته شد.

اتّهامات دروغ یک ذهن بیمار!

همین‌جا لازم می‌دانم در بارۀ نکته‌ای توضیح بدهم. حدود سه سال پیش یعنی در مهرماه ۱۴۰۰ شخصی ناشناس در یکی از کانال‌های تلگرامی(به نام «جامعۀ نو» که حدود پنج‌هزار و پانصد عضو دارد) مطلبی در بارۀ نحوۀ ورود من به روزنامۀ اطّلاعات نوشته بود که از سر تا پا دروغ بود. یعنی به یقین و به ضرس قاطع می‌توانم بگویم حتّی یک کلمۀ آن حقیقت نداشت. چند تن از دوستانم که آن مطلب را در تلگرام دیده و برایم فرستاده بودند؛ از من خواستند به آن پاسخ بدهم ولی من این کار را نکردم. فقط بیت معروف مولانا را با خودم زمزمه کردم که فرموده است: «هر درونی کو خیال‌اندیش شد/ گر دلیل آری؛ خیالش بیش شد!» امروز آن نوشته را برای شما که خواننده‌های همراه و آشنا و مونس و خودمانی من هستید در زیر می‌آورم و توضیح کوتاهی بر آن می‌افزایم.

سنگ‌پراندن از درون تاریکی

نویسندۀ آن مطلب مانند ناشناسی ترسو که در تاریکی نشسته و به سوی روشنایی سنگ می‌اندازد؛ نوشته بود:

«تحریریۀ جامعۀ نو: در دهۀ ۶۰ چند آدم مطمئن به شورای سردبیری روزنامۀ اطّلاعات تزریق شدند. یکی از آن‌ها «سیّد احمد سام» بود که مدّتی نفر اوّل شورا شد؛ یک اعجوبۀ ایدئولوژی که فکر می‌کرد اعضای تحریریه حتماً با جمهوری اسلامی مخالف‌اند و او باید جلو موذی‌گریِ آن‌ها را در مطالب روزنامه بگیرد. یکی از شاهکارهایش که نمایانگرِ ماهیت اوست، ویرایش یک شعر است. روزی مرحوم مسعود محمودی، از اعضای تحریریه، شعری از دختری نوجوان برای صفحۀ جوانه‌ها انتخاب کرد. این صفحه، ابتکار محمودی بود و آثاری[را] که نوجوانان می‌فرستادند چاپ می‌کرد تا گرایش به ادبیات را بین جوانان و نوجوانان ترویج دهد. از صفحه استقبال می‌شد و سبب وحشت هر سانسورچیِ کم‌دانشی بود که می‌ترسد در قالب شعر و داستان؛ طعنه یا توطئه‌ای نثار جمهوری اسلامی شود. الغرض، شعر آن دختر نوجوان بیت‌مانندی در پایان داشت که می‌گفت: “آن که با شب در ستیزه، اذان است و نماز است و سپیده.” این آقا در کنکاش‌های پیگیرانه برای یافتن رگه‌های توطئه و خیانت، حدس زد کلمۀ “سپیده” حتماً به‌جای “سپیدۀ صبحگاهی” اشاره به شورش یا کودتا یا انقلاب تازه‌ای دارد و در ویرایش(!) صفحۀ آمادۀ چاپ، “سپیده” را به “توحیده” تغییر داد. زورش هم زیادتر از مسئول صفحه بود که می‌گفت دخترک مرا به خاطر این کار نفرین می‌کند و حتماً چشمۀ ذوقش می‌خشکد.»

آن نویسندۀ ناشناس اضافه کرده بود: «این مطلب را برای آشنایی با فضا گفتم. اصل مطلب، شاهکار دیگری است. در متنِ یک مقاله چند بار به انقلاب ایران اشاره می‌شد و نویسنده؛ کلمۀ اسلامی را(می‌دانم که به سهو) نیاورده بود. این جناب که بعداً به پاس این خدمات مشعشع در دفترِ لندنِ روزنامۀ اطّلاعات مستقر شد، این توطئۀ خباثت‌آمیز را هم کشف کرد و به حروف‌چین گفت بعد از هر کلمۀ انقلاب، یک اسلامی بگذارد! غافل از این‌که در مقاله یک بار هم عبارت انقلاب اکتبر آمده بود و ترکیب مسخرۀ “انقلاب اسلامی اکتبر” تا مدّت‌ها اسباب خندۀ تحریریه شد.»

خوب! حقیقتاً نمی‌دانم برای پاسخ‌دادن به دروغ‌ها و اتّهامات کذب فوق از کجا شروع کنم!

اوّلین دروغ ایشان در بارۀ نحوۀ ورودم به روزنامۀ اطّلاعات است. همان‌طور که در بالا برایتان نوشتم من به طور کاملاً طبیعی و از طریق شرکت در آزمون ورودی و مصاحبۀ حضوری به روزنامۀ اطّلاعات پیوستم و برخلاف نوشتۀ این ناشناس، از هیچ‌جا به روزنامۀ اطّلاعات «تزریق» نشدم. خوشبختانه شخصی که با من مصاحبه کرد و نیز تمامی اعضای شورای سردبیری و تحریریۀ روزنامۀ اطّلاعات در آن زمان، هنوز زنده‌اند و می‌توانند شهادت بدهند که من چه‌گونه به آن‌ها پیوستم.

نکتۀ دوم این‌که من هیچ‌گاه «نفر اوّل» شورای سردبیری نبودم. اصلاً به یک معنا آن شورا نفر اوّل و آخر نداشت. همه با هم در نهایت صمیمیّت و یکرنگی کار می‌کردیم و البته طبیعی است شخصی که به کارهای به اصطلاح «اجرایی» و ارتباط با سایر بخش‌های مؤسّسه می‌پرداخت، مراجعان بیشتری داشت و برجسته‌تر بود ولی در مجموع به‌جز جلال رفیع که از نظر سابقۀ سیاسی و نیز تبحّر در رونامه‌نگاری از بقیه برتر بود، سایر اعضا، کم‌وبیش هم‌سطح و هم‌تراز بودند.

نکتۀ سوم این‌که من خودم صفحۀ «جوانه‌های اندیشه» را در روزنامۀ اطّلاعات به راه انداختم و سپس مسؤولیتش را به مرحوم مسعود محمودی سپردم. اساساً روابط و ضوابط اداری در روزنامۀ اطّلاعات چنان نبود که یکی از اعضای تحریریه خودش به تنهایی بتواند صفحۀ خاصّی راه بیندازد. تأسیس و به‌راه‌انداختن یک صفحۀ جدید ابتدا باید در شورای سردبیری مطرح می‌شد و سپس به تأیید سرپرست مؤسّسه می‌رسید تا پس از برنامه‌ریزی مناسب(مانند تعیین شماره و تهیۀ طرح و لوگوی صفحه و انتخاب مسؤول آن)؛ صفحۀ مورد نظر منتشر شود. من همیشه آرزو داشتم خوانندگان روزنامه تهیّۀ بخشی از مطالب آن را بر عهده داشته باشند و نوشته‌های آنان در روزنامه چاپ شود. به ویژه نوجوان‌ها و جوان‌ها و شهرستانی‌ها که جایی برای انتشار نوشته‌هایشان نداشتند و صفحۀ جوانه‌های اندیشه هم پس از طی‌شدن مراحلی که در بالا برایتان نوشتم، به همین امید به راه افتاد. این رویه را من بعداً در ماهنامۀ «ادبستان» - که به مدّت پنج سال منتشر شد - ادامه دادم. یعنی وقتی خواننده، ماهنامۀ ادبستان را می‌گشود، اوّلین مطلبی که می‌دید؛ صفحۀ «با خوانندگان» بود که به نوشته‌ها و دیدگاه‌ها و انتقادهای خوانندگان اختصاص یافته بود و با وجود تذکّرهای دوستانۀ همکاران مطبوعاتی که می‌گفتند نامه‌های خوانندگان را باید در انتهای یک نشریه چاپ کرد؛ من در این مورد، سنّت‌شکن شدم و شاید برای اوّلین بار در تاریخ مطبوعات ایران، نامه‌های خوانندگان را در ابتدای مجلّه کار کردم. یادم هست یکی از آن‌ها که ساکن جنوب غربی ایران بود، سردبیر ادبستان(یعنی این حقیر) را به شغالی تشبیه کرده بود که داخل خُم رنگرزی رفته و پس از بیرون آمدن از آن فکر می‌کند طاووس علییّن شده است! من آن نامه را بدون کم‌وکاست و به عنوان اوّلین مطلب ماهنامه چاپ کردم. چندی بعد نویسندۀ نامه مطلب دیگری فرستاد. از زبان تند و بی‌پروای خود عذرخواهی کرد و بعد از آن هم هر چند وقت یک‌بار مطلبی برای درج در ماهنامه می‌فرستاد که چاپ می‌شد.

نکتۀ چهارم در مورد زنده‌یاد مسعود محمودی است. ما نه‌تنها هیچ مشکلی با هم نداشتیم بلکه او از همکاران خوب من بود و خیلی وقت‌ها به دفترم می‌آمد و مدّتی به گفت‌وگو در بارۀ هنر و ادب روز می‌گذشت. من می‌دانستم او برای خوانندگان قبل از انقلاب ترانه ساخته است. [مانند ترانۀ «سکوت آینه» که آن را خانم سیمین غانم خوانده بودند و بعضی ترانه‌های دیگر که توسّط خوانندگان زن و مرد قبل از انقلاب در تلویزیون اجرا شده بودند.] در جوّ انقلابی دهۀ ۶۰ و در دوران اوج جنگ که حتّی نوازنده‌های حرفه‌ای و معروف هم از حمل‌کردن سازشان در کوچه و خیابان وحشت داشتند، ترانه‌سرایی برای خوانندگان رادیو و تلویزیون قبل از انقلاب، چندان سابقۀ خوبی به‌شمار نمی‌آمد. مسعود محمودی می‌دانست که من از این موضوع باخبرم ولی سابقۀ هنری او نه‌تنها بر رابطه و دوستی ما اثر نگذاشت، بلکه حتّی باعث احترام من نسبت به او بود و ما بسیار صمیمانه با هم کار می‌کردیم و زمانی هم که بر اثر بیماری سرطان از دنیا رفت برای بزرگداشت و تکریم او مطلبی در ادبستان نوشتم و تصویر یکی از نقّاشی‌های نیمه‌تمام او را هم در کنار آن نوشته‌ چاپ کردم.

نکتۀ پنجم در بارۀ اضافه‌کردن صفت اسلامی پس از انقلاب توسّط این‌جانب است که به شرحی که ایشان ادّعا کرده‌اند باعث افزودن لقب اسلامی به دنبال انقلاب اکتبر و به وجود آمدن ترکیب مسخرۀ “انقلاب اسلامی اکتبر” شده است که باز هم به قول ایشان “تا مدّت‌ها اسباب خندۀ تحریریه” شده بود. نویسندۀ محترم مطلب اگر کمترین شناختی از نحوۀ کار در روزنامه و چگونگی ارتباط تحریریه با بخش حروفچینی داشتند می‌دانستند که بخش حروفچینی فقط و فقط آن‌چه را که به وسیلۀ تحریریه «روی کاغذ نوشته شده و به تأیید و امضای شورای سردبیری رسیده بود»، حروفچینی می‌کرد. خیلی وقت‌ها اتّفاق می‌افتاد که مطلب یا خبری از بخش حروفچینی به شورای سردبیری برمی‌گشت به خاطر آن‌که اعضای شورا فراموش کرده بودند بالای ورقۀ خبر را امضا کنند. معنایش این بود که بخش حروفچینی خودش هیچ اختیاری برای تغییر یا تصحیح یا ویرایش مطالب نداشت. حتّی اگر به صورت شفاهی توصیه‌ای به حروفچین‌ها می‌شد آن‌ها به لحاظ نوع کارشان عملاً نمی‌توانستند به آن توصیه عمل کنند. زیرا حروفچین‌ها به مطلبی که به آن‌ها سپرده می‌شد مثل یک تابلو نقّاشی نگاه می‌کردند و همان مطلب را بدون کم‌وکاست می‌چیدند. هنوز هم همین‌طور است. آقای خسرو قهرمانزاده(معروف به آقای قهرمانی) مسؤول بستن صفحۀ اوّل روزنامه بود. ایشان که از سال ۱۳۴۱ در روزنامۀ اطّلاعات کار می‌کرد و قدیمی‌ترین عضو مؤسّسۀ اطّلاعات بود، همیشه کنار میز و بالای سر اعضای شورای سردبیری می‌ایستاد و چون برای چیده‌شدن اخبار و بستن صفحۀ اوّل روزنامه عجله داشت، مرتّب این‌پا‌وآن‌پا می‌شد و زیر لب، غُرغُر می‌کرد. یک‌بار بس‌که گفت: «دارد دیر می‌شود» یکی از اعضای شورای سردبیری روی کاغذ، جمله‌ای بی‌ربط و بدون ارتباط با اخبار روز نوشت و داد دستش و گفت: «این هم از تیتر اوّل امروز.» جمله‌ای که همکارمان نوشته بود، چیزی شبیه به این بود: «من قهرمانی فلان‌فلان‌شده هستم و همیشه خیلی عجله دارم!» آقای قهرمانی برگۀ کاغذ را گرفت و بدون آن‌که به آن نگاه کند، طبق معمول پرسید: «کلیشه را چند ستونی درست کنم؟» (عرض صفحات روزنامه ده ستون بود و تیترهای صفحۀ اوّل می‌توانستند تا ده ستون عرض داشته باشند. بزرگترین تیتر اطّلاعات مربوط به روز ۲۶ دی ۱۳۵۷ بود که فقط از دو کلمه تشکیل شده بود. آقای غلامحسین صالحیار سردبیر وقت روزنامه که رفتن شاه را پیش‌بینی کرده بود، آن تیتر، یعنی «شاه رفت» را از قبل به حروفچینی داده و گفته بود آن را در اندازۀ ده ستون آماده کنند. تیتر بزرگ ده‌ستونی بعدی هم مربوط به روز ۱۲ بهمن ۵۷ بود: «امام آمد.») یکی از همکارانمان در پاسخ به سؤال آقای قهرمانی گفت: «این کلیشه را در اندازۀ هشت ستون آماده کنید.» آقای قهرمانی تیتر را گرفت و به سمت حروفچینی دوید. پس از چند دقیقه با عجلۀ همیشگی‌اش برگشت و کلیشۀ هشت ستونی را روی میز تیتر شورای سردبیری گذاشت تا تأیید شود و به چاپخانه برود. در این هنگام اعضای شورای سردبیری زیرچشمی نگاهی به هم انداختند و یکی از آن‌ها تیتر کلیشۀ هشت‌ستونی را که روی نواری کاغذی چیده شده بود، به آقای قهرمانی نشان داد و گفت: «آقای قهرمانی عزیز! بخوان ببین چه تیتری چیده‌ای!» منظورم از بیان این خاطره این بود که باز هم تأکید کنم امکان این‌که به حروفچین‌ها دستورالعمل خاصّی داده شود تا خودشان به طور مستقل کار کنند؛ وجود نداشت و به گمانم هنوز هم چنین باشد.

دروغ ششم ایشان در مورد دختری به نام سپیده و تغییر دادن آن به توحیده توسّط این‌جانب است که می‌توانم به جرأَت بگویم کاملاً جعلی و ساختگی است و از قضا در میان اعضای شورای سردبیری من از بقیه آسان‌گیرتر بودم.

حال اجازه دهید به دروغ هفتم برسیم! ایشان نوشته بودند: «این جناب بعداً به پاس خدمات مشعشع، در دفترِ لندنِ روزنامۀ اطّلاعات مستقر شد.» این هم دروغی دیگر است که یا از سوءِ نیّت؛ و یا از بی‌اطّلاعی مطلق ایشان برمی‌خیزد که برایتان توضیح می‌دهم. زمانی‌که زنده‌یاد آقای دعایی تصمیم گرفتند روزنامه‌ای در اروپا و آمریکا به راه بیندازند، من به مدّت چهار سال بود که از تهران به زادگاهم کرمان مهاجرت کرده بودم. یادم هست در پاییز ۱۳۶۸ زمانی‌که تصمیم گرفتم برای همیشه از تهران بروم موضوع را به اطّلاع آقای دعایی رساندم. در آن زمان(۱۳۶۸) ایشان تصمیم گرفته بودند یک نشریۀ ادبی و هنری تأسیس کنند و مسؤولیت آن کار را به من پیشنهاد کردند. به ایشان عرض کردم: «من دارم برای همیشه از تهران می‌روم.» در پاسخ به من فرمودند: «تو از همان کرمان هم می‌توانی یک ماهنامه را اداره کنی.کافی است ماهی دو، سه روز بیایی تهران و صفحات بسته‌شدۀ ماهنامه را ببینی و به چاپخانه بفرستی.» من که هیچ‌گاه نمی‌توانستم روی آقای دعایی را به زمین بیندازم، پذیرفتم و به این ترتیب از اواخر سال ۱۳۶۸ تا تابستان ۱۳۷۲ که در کرمان زندگی می‌کردم، پس از همآهنگی با همکارانم در تهران، مطالب ادبستان را که برایم پست یا فکس می‌شدند، می‌خواندم، ویرایش می‌کردم، تیتر و سوتیتر می‌زدم و به تهران می‌فرستادم تا صفحه‌بندی شوند. سپس برای دیدن صفحات آماده‌شده، هر ماه به تهران می‌رفتم که البته برخلاف پیش‌بینی آقای دعایی اقامتم در تهران بیش از دو، سه روز بود و گاه به دو یا حتّی سه هفته می‌رسید و از این بابت همواره شرمنده و مدیون همسر صبورم هستم که او را با دو پسر نوجوان برای مدّتی طولانی تنها می‌گذاشتم و اگرچه او هرگز گله‌ و شکایتی نکرد؛ امّا امروز می‌فهمم چه‌قدر در حقّش کوتاهی کرده‌ام. برگردم به ادّعای نویسندۀ ناشناس در بارۀ به قول خودشان «مستقر شدن بنده در دفترِ لندن روزنامۀ اطّلاعات». اساساً در آن زمان روزنامۀ اطّلاعات هیچ دفتری در لندن نداشت که من به پاس خدمات مشعشع خود(!) در آن مستقر شوم. سال ۱۳۷۱ بود و حدود چهار سال از اقامت من در کرمان می‌گذشت که آقای دعایی به منزل ما تلفن زدند و طرح جدیدی را که در ذهنشان داشتند برایم تعریف کردند. پیش از آن‌که در بارۀ آن طرح جدید برایتان بنویسم یاد خاطرۀ کوتاه دیگری افتادم. در آن زمان هنوز تلفن‌های همراه(موبایل) وجود نداشتند. (اوّلین تلفن همراه در سال ۱۳۷۲ وارد ایران شد و سال‌ها طول کشید تا تلفن موبایل، همگانی شد.) شمارۀ تلفن منزل ما ۳۳۶۲۰ بود. آقای دعایی به من گفتند: «راستی شمارۀ تلفن خانه‌ات سرراست است. می‌شود آن را حفظ کرد.» پرسیدم: «چه‌طور؟» گفتند: «به من بگو سه و سه می‌شود چند؟» گفتم: «شش.» گفتند: «نمره‌ات بیست!» سه‌وسه؛ شش؛ بیست! و ادامه دادند: «در زمان مبارزه و پیش از انقلاب ما باید تا می‌توانستیم مدرکی از ارتباطات خودمان با دیگران برجای نگذاریم. به همین جهت راههایی برای حفظ‌کردن شماره‌تلفن اشخاص در ذهنمان ابداع می‌کردیم. شمارۀ تلفن خانۀ شما را هم به یاد دوران مبارزه و مخفی‌کاری این‌جوری حفظ کردم.کد یا پیش‌شمارۀ کرمان را هم که همه می‌دانند.» طرح جدیدی که جناب آقای دعایی در ذهنشان داشتند؛ تأسیس یک روزنامه در اروپا و آمریکا بود و به من پیشنهاد کردند در باره‌اش فکر کنم و نتیجه را به ایشان خبر دهم. من که چهار سال در کرمان زندگی کرده بودم و فرزندانم در آن شهر به مدرسه می‌رفتند، یک اسباب‌کشی دیگر حقیقتاً برایم سخت بود. به‌ویژه که فرزند بزرگم که درسش خیلی خوب و همیشه شاگرد اوّل بود و باید تا سه سال دیگر کنکور می‌داد، با رفتن به خارج از کشور سرنوشتش در هاله‌ای از ابهام فرو می‌رفت. به آقای دعایی عرض کردم: «من به خاطر وضع تحصیلی فرزندم امکانش را ندارم. ولی یک‌نفر را که شایستۀ این مأموریت باشد برایتان پیدا می‌کنم.» اوّلین و تنها کسی که به ذهنم خطور کرد؛ همان آقای عبدالعلی رضایی بود که شرح آشنایی و همکاری با ایشان را پیش از این برایتان نوشته‌ام. آقای رضایی کاملاً مورد اعتماد بود. پاکدست، دلسوز و باتقوا بود و در ضمن پیش از انقلاب؛ چند سالی را در انگلستان تحصیل کرده بود و به همین جهت زبان انگلیسی را خوب می‌دانست. به ایشان تلفن زدم و موضوع را گفتم. امّا هر چه اصرار کردم، نپذیرفت. موضوع را به آقای دعایی گفتم. گفتند: «پس خودت باید بروی.» مشکل کنکور و تحصیل فرزندم را یادآوری کردم. گفتند: «پس فقط برای دو سال برو و برگرد.» و چنین بود که پذیرفتم برای به‌راه‌انداختن روزنامۀ جدید و فقط به مدّت دو سال به لندن بروم. برای گرفتن ویزای کار از سفارت بریتانیا در تهران که خود داستانی دارد، اقدام کردم و بالاخره در تاریخ ۱۸ تیر ماه ۱۳۷۲ به اتّفاق همسر و فرزندانم به لندن رفتیم و کار یافتن دفتر و خانه‌ و چاپخانه و توزیع‌کننده‌ای مناسب را در آن‌جا آغاز کردم. روزنامۀ اطّلاعات بین‌المللی(که ابتدا به اطّلاعات لندن معروف شده بود) به راه افتاد. دو سال گذشت. به حاج‌آقا دعایی یادآوری کردم که دو سال مهلت من تمام شده است. فرمودند: «دو سال دیگر تمدیدش می‌کنیم.» پذیرفتم. نزدیک به دو سال دیگر هم گذشت. به تهران رفتم و وضعیتم را برای آقای دعایی شرح دادم و گفتم: «من تا کِی باید در لندن بمانم؟» ایشان در پاسخ به من دقیقاً فرمودند: «تا بیست سال دیگر!» و پس از چند ثانیه در حالی که به صندلی‌شان اشاره می‌کردند، گفتۀ خودشان را چنین تصحیح کردند: «تا زمانی‌که من این‌جا[در تهران] هستم، تو باید آن‌جا[در لندن] باشی.» این بود داستان واقعی و حقیقی مأموریت و اقامت این‌جانب در لندن. خلاصه؛ نوشتۀ آن ناشناس مصداق کامل مصراع معروف «اسیر شهرستانی» بود که سروده است: «خط غلط، معنی غلط، انشا غلط، املا غلطً»

مثنوی هشتاد تا کاغذ!

اگر بخواهم خاطرات خود را از موسّسۀ اطّلاعات و اندیشمندان، نویسندگان، شاعران و سیاستمدارانی که به دلیل حضور در ساختمان آن روزنامۀ شریف دیده ام بنویسم، از مثنوی هشتاد تا کاغذ هم بیشتر می شود که در حوصلۀ شما و این مطلب نمی‌گنجد. (همین‌جا داخل پرانتز بگویم که تعبیر «مثنوی هفتاد من کاغذ» که به نام مولانا مشهور شده و بر سر زبان‌ها افتاده، از مولانا نیست. مولانا در بارۀ اثر بزرگ خود از تعبیر «مثنوی هشتاد تا کاغذ» استفاده کرده است.)

با این وجود، در بخش بعد به یاری خداوند یادی از بعضی یاران روزنامه‌نگار خواهم کرد ان‌شاءَالله.

خانه قصه کجاست

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

نوروز است و رادیو روشن. گوینده، قصه‌ای از قصه‌های مجید را می‌خواند. قصه‌هایی که در رادیو نماندند و راهی کتاب‌ها، خانه‌ها، مدرسه‌ها، تلویزیون، سینما، رسانه‌ها، روستاها، شهرها، کشورها و همه‌جا شدند.

هوشنگ مرادی کرمانی نویسنده قصه‌های مجید و ده‌ها قصه دیگر در روستای سیرچ در شانزدهم شهریورماه ۱۳۲۳ در خانه‌ای نزدیک به سرو سه‌هزارساله‌اش زاده شد. صدای گریه‌اش که پیچید فاطمه و کاظم لبخند زدند، بی‌بی، اسفنددشتی دود کرد و پدربزرگش نصراله خان آواز خواند. فاطمه چند ماه بعد رفت شهداد تا هم به قوم و خویش‌هایش سر بزند و هم برای نوزادش شناسنامه بگیرد. به پیشنهاد برادرشوهرش قاسم که معلم بود نامش را هوشنگ گذاشتند. فاطمه مادر هوشنگ، در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود. خیلی جوان بود و خواهر و برادری نداشت. سری به عموها و بچه‌هایشان زد و چند روز بعد به سیرچ برگشت و چندی نگذشت که درگذشت و در قبرستان سلطان جلال‌الدین سیرچ به خاک سپرده شد. هوشنگ ماند و هوشنگ.

صدای گریه هوشنگ شیرخواره تا سرو هم می‌رسید. بزرگتر که شد لب رودخانه و کنار سرو، گردو بازی می‌کرد. کم‌کم مدرسه رفت و با فوت پدربزرگ و مادربزرگ راهی کرمان و بعدها تهران شد.

زندگی هوشنگ مرادی کرمانی را می‌توان در کتاب شما که غریبه نیستید به‌تفصیل خواند یا به کتاب صوتی‌اش گوش داد.

خانه پدربزرگ مرادی کرمانی در نزدیکی سرو قرار داشت که در گذر زمان و با توجه به زلزله سال ۱۳۶۰ چیزی از آن باقی نمانده و طبیعی است در خرید و فروش و تفکیک‌ها صاحبان جدیدی یافته است.

آن خانه را اگرچه زمین‌لرزه از بین برد اما برای همیشه در قصه‌های مرادی کرمانی جاودانه شد.

اواخر دهه هفتاد زمانی که آقای سیدجواد جعفری مدیرکل وقت ارشاد اسلامی استان به شهداد آمده بود داخل کتابخانه عمومی با او مصاحبه کردم و در خلال آن به ایشان پیشنهاد کردم با توجه به جایگاه هوشنگ مرادی کرمانی؛ خانه ادبیات کودک و نوجوان یا مرکزی مشابه آن و جایی برای معرفی آثار ایشان و افسانه شعبان‌نژاد نویسنده اهل شهداد ایجاد شود و خانه پدربزرگ یا محوطه سرو سیرچ را پیشنهاد دادم. ایشان استقبال کرد اما اتفاقی نیفتاد.

چند سال بعد به اداره کل میراث فرهنگی و گردشگری در باغ هرندی مراجعه کردم و طرح دست‌نویسی را تحویل معاون آنجا دادم تا با توجه به اینکه سیرچ، زادگاه مردادی کرمانی است رویدادی فرهنگی را در جوار سرو سیرچ برگزار کنند. آن ایده هم راه به جایی نبرد.

اما خانه‌ای که مرادی کرمانی در آن به دنیا آمد حالا در ذهن خواننده‌های پرشمار آثارش، زنده و سرپاست با همان اتاق‌های خشت و گلی، باغچه و درخت‌ها، با بی‌بی و نصراله خان و هوشنگ. تنیده در فرهنگ و جان مردمان است و هیچ زلزله‌ای هم توان فروریختنش را ندارد و راستی چه خانه‌ای مستحکم‌تر، الهام‌بخش‌تر و هویت‌بخش‌تر از خانه‌ای که بر بستر فرهنگ بنا شود. مرادی کرمانی معمار چنین خانه‌ای است.

او در خانه‌ای روستایی در سیرچ زاده شد و در جوانی با ریشه‌های همان خانه سیرچ، در خانه‌ای کوچک قدیمی در تهران، قصه‌های مجید را خلق کرد. در اتاقی که آن‌قدر کوچک و تنگ بود که ابوالقاسم افتخاری به‌عنوان بنا و حسن باقری رفیق دوران خدمت سربازی ابوالقاسم و همکارش از شهداد و کرمان رفتند و چند متری آن را بزرگتر کردند و برگشتند. به گفته اطهره خانم، خواهر ابوالقاسم؛ مادرشان مرحوم مشهدی کبری رجبی دخترعموی مادر هوشنگ در این سفر چند هفته‌ای از ابتدا تا پایان حضور داشته است.

هوشنگ؛ قصه‌های مجید را در آن خانه آفرید. مجیدی که همزادش بود و او از آن به‌عنوان هوشنگ دوم هم نام برده است. او را در بقچه ذهنش به تهران آورد ولی هیچ‌گاه تهرانی نشد و سیرچی و شهدادی و کویری ماند و مانده است. هوشنگ دوم پس از سه دهه، صدایش از رادیو شنیده شد. نوروز ۱۳۵۳ بود و سیرچی‌ها داشتند موج رادیو را تنظیم می‌کردند تا صدای مجید را واضح‌تر بشنوند. صدای گوینده رادیو در سیرچ و شهداد با صدای بلبل‌های هزاردسته و خرمایی در هم می‌آمیخت و شنیدنی‌تر بود. اصلاً دیدنی دیدنی بود. مجید تکثیر شد و خواننده‌ها و شنونده‌ها آن‌طور که خودشان دوست داشتند تصورش کردند. مجید، یکی مثل خودشان بود و او را به گرمی پذیرفتند.

سال‌ها گذشت و گذشت. مرادی؛ قصه‌های مجید را در همان اتاقک خلق و در پنج جلد منتشر کرد و جایزه‌ها برد، ترجمه‌ها شد، فیلم و سریال شد مرادی هم از آن خانه رفت و در محله‌ای دیگر مستأجر شد.

در کرمان، شورای شهر و شهرداری خیابانی را بنام مرادی کرمانی نامگذاری کرد. مجسمه‌اش در میدان نصب شد. نامش زینت‌بخش دبستانی شد که در زادگاهش در آن درس خوانده بود. مدرسه‌ای غیردولتی در کرمان نیز بنامش شد. در ورودی روستای سیرچ، المان و نشانی از سوی شورا و دهیاری برای او نصب گردید.

این‌ها گوشه‌ای از اقدامات در زادگاه مرادی کرمانی بود. اما آبان‌ماه سال ۱۳۹۹ خبر آمد که شهرداری منطقه ۱۲ تهران می‌خواهد خانه مرادی کرمانی را به یک مجموعه فرهنگی تبدیل کند؛ چهار سال گذشت تا اینکه در مهرماه امسال و به مناسبت هشتاد سالگی مرادی کرمانی درهای این خانه باز شد.

مرادی سال‌های سال از اواخر دهه ۵۰ تا اوایل دهه ۷۰ در خانه‌ای در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله امام‌زاده یحیی(ع) در بافت تاریخی تهران زندگی کرده است؛ سه‌راه امین‌ حضور.

او در این‌باره گفته است: من ۲۷-۲۸ سال در این خانه زندگی کرده‌ام. چکیده‌ نویسندگی من در این‌ خانه است. من در این‌جا ازدواج کردم و بچه‌دار شد. ۸۰درصد از کارهایم در این خانه بوده و قصه‌های مجید که معروف‌ترین‌شان است در این خانه نوشته شده است. پسرعمویی دارم که می‌گوید این خانه زایشگاه مجید است. مجید در این‌جا به دنیا آمد و بزرگ شد، هم برای رادیو، هم کتاب و بعد هم تلویزیون. کسانی ازجمله مسعود کیمیایی، داوود رشیدی، فرامرز قریبیان، محمدعلی سپانلو، امینی کارگردان، عطاءاللهزاهد و نصرت کریمی از کسانی هستند که در این منطقه بوده‌اند.

این ملک در اختیار شهرداری تهران است که در آبان سال ۹۹ توسط منطقه ۱۲ با هدف حفظ و نگهداری اماکن تاریخی واجد ارزش خریداری شد و پس از برگزاری مزایده به معمار و مدیر خانه اردیبهشت عودلاجان، بهروز مرباغی احیاگر بناهای تاریخی واگذار شد تا احیا شود.

وحیدرضا انارکی محمدی شهردار کنونی منطقه ۱۲ که اهل استان کرمان است قول داده خانه قدیمی مرادی کرمانی تا عید نوروز از سوی آقای بهروز مرباغی به عنوان خانه قصه بازسازی و آماده بهره‌برداری شود.

بر اساس برنامه‌ریزی‌های انجام شده، خانه قدیمی و هشتاد ساله مرادی کرمانی قرار است به یک مرکز فرهنگی تبدیل شود. در این خانه، کتابخانه‌ای غنی از کتاب‌های کودک و نوجوان، فضایی برای برگزاری کارگاه‌های آموزشی و نشست‌های ادبی، و همچنین یک موزه کوچک برای نمایش وسایل شخصی مرادی کرمانی و یادگاری‌های مرتبط با قصه‌های مجید در نظر گرفته شده است.

خانه واگذار شده مرادی کرمانی به شهرداری منطقه ۱۲تهران، مساحت اندکی دارد در کوچه‌ای باریک و آشتی‌کنان اما این خانه در قامت این مساحت و سازه تعریف و تفسیر نمی‌شود.

کالبد آجری خانه مرادی کرمانی؛ روح هوشنگ دوم را در خود دارد و بخش مهمی از داستان‌های مرادی کرمانی در آن روایت شده است. واجد ارزش‌های ادبی، تاریخی، فرهنگی، هنری، مردم شناسانه و هویتی است. آجر به آجرش حرف‌ها دارد، دردها و رنج‌ها، شادی‌ها و غصه‌ها و قصه‌ها دارد. این بناها و خانه‌ها متعلق به تک‌تک ما هستند.

خانه‌ای ساده است عین قصه‌های مرادی؛ نشانه‌ای مهم که باید قدر دانسته شود. این خانه‌ها، نشانه‌هایی هستند که با بازسازی و ماندگار کردن آن‌ها بر مساحت و بلندای هویت و داشته‌های فرهنگی ما می‌افزایند.

به سیرچ برویم. زادگاه هوشنگ مرادی کرمانی و خانه‌ای که نزدیک سرو بود. سروی که در قصه‌های مرادی حضوری سبز دارد. پیشنهاد بیست و چهار سال قبلم را تکرار می‌کنم امیدوارم این بار سرنوشت بهتری داشته باشد.

سرو سه هزارساله سیرچ به ثبت ملی رسیده و محوطه آن در اختیار محیط‌زیست قرار دارد. پیشنهاد می‌شود با همکاری و تعامل دستگاه‌های مرتبط روستای سیرچ؛ زادگاه هوشنگ مرادی کرمانی، بخش شهداد، شهرستان و استان کرمان و تدبیر مدیران و همراهی فعالان فرهنگی و اقتصادی و...، محوطه سرو سیرچ بهسازی و مناسب‌سازی و به مرکزی برای معرفی آثار مرادی کرمانی و برگزاری جلسات و رویدادهای فرهنگی ادبی تبدیل شود. این مرکز می‌تواند در روستای هدف گردشگری سیرچ و در نزدیکی بیابان ثبت جهانی شده لوت و محوطه باستانی شهداد پذیرایی گردشگران فرهنگی و عموم مردم باشد.

به امید برگزاری جشن تولد مرادی کرمانی زیر سرو سیرچ با حضور هوشنگ عزیزمان و خانواده محترمشان.

فرزندان ایران

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

جایی در انتهای فیلم «هفت» شاهکار «دیوید فینچر» کارگردان بنام سینمای آمریکا نقل‌قولی از «ارنست همینگوی» نویسنده شهیر آن کشور از زبان شخصیت پلیس پیر و خردمند فیلم بیان می‌شود: «دنیا جای زیبایی است و ارزش جنگیدن را دارد» در ادامه او تأکید می‌کند که: «من فقط با قسمت دومش موافقم». کلام سحرانگیزی که به پایانی به‌یادماندنی برای یکی از بهترین آثار سینمایی جهان بدل می‌شود. به‌راستی چه چیزهایی در طول دوره حیات ما ارزشی واقعی برای مبارزه کردن و بذل مال و جان را داشته؟ بدیهی است که هر فرد با توجه به باورها و خصوصیات اخلاقی خود می‌تواند گستره‌ای کوچک یا بزرگ از ارزش‌هایی که در زندگی خود و دیگران شایستگی این ایثار و نبرد را دارند را ذکر نماید اما بی‌گمان در قریب به اتفاق این دسته‌بندی‌ها یک عبارت بیش از همه در بین تمامی انسان‌ها مشترک خواهد بود و آن چیزی نیست جز «خانه» و هر چه که از آن نشأت می‌گیرد همانند «خانواده» و «میهن».

سال ۱۳۵۳ کلاس اول دبستان را با آموختن حروف فارسی و در ادامه جملات ساده آغاز کردیم، در کتاب‌هایی مصور که نام فرزندان خانواده الگویش «دارا» و «سارا» بود که پدرشان در منزل همواره کت‌وشلوار و جلیقه بر تن داشت و مادر اینان نیز بلوز آستین‌بلند نارنجی و دامن کوتاه صورتی‌رنگ می‌پوشید و موهایش کوتاه و مدل مصری بود. بر روی جلد کتاب فارسی دقیقاً اسامی دو فرزند این خانواده همراه با جمله «بابا نان داد» و کلمات «آب»، «زیبا»، «دبستان» و از همه مهم‌تر «خانه» نقش بسته بود. به انتهای سال تحصیلی که رسیدیم می‌بایستی شعری شش بیتی را که در نظر ما بسیار طولانی بود حفظ کنیم، شعری با نام «فرزندان ایران» که سراینده‌اش «عباس یمینی شریف» بود.

ما گل‌های خندانیم

فرزندان ایرانیم

ما سرزمین خود را

مانند جان می‌دانیم

ما باید دانا باشیم

هشیار و بینا باشیم

از بهر حفظ ایران

باید توانا باشیم

آباد باش ای ایران

آزاد باش ای ایران

از ما فرزندان خود

دلشاد باش ای ایران

خانم «تدیُن» معلم کلاس اول تأکید بسیار بر حفظ نمودن آن داشت و وادارمان می‌کرد همانند تصویر کتاب، که نشان‌دهنده جمع هفت‌نفره‌ای از دختران و پسرانی بود که دست در دست هم ملبس به پوشش اقوام مختلف ایرانی حلقه‌ای را تشکیل داده بودند و شعر می‌خواندند، ما نیز در حیاط مدرسه در زنگ تفریح و ساعت ورزش این سروده را با صدای بلند بخوانیم و تا به ابد در خاطر بسپاریم.

بعد از این شعر تنها سه درس دیگر وجود داشت. «پایتخت ایران» که در چند خط توضیح می‌داد که ایران کشوری بزرگ با شهرها و روستاهای بسیار است و تهران پایتخت آن بوده و شاهنشاه و شهبانو و ولیعهد در آنجا زندگی می‌کنند، همان‌ها که تصاویرشان در صفحات نخست تمامی کتاب‌های درسی ما وجود داشت و برای ما کودکان در آن ایام تداعی‌کننده یک خانواده بودند همچون سایر خانواده‌ها، فارغ از هر دیدگاه و هدف غایی از سوی مؤلفان که بعدها گفته شد به نیّت بزرگنمایی اینان در کتب مدرسه گنجانده شده بود. درس بعدی ما «نوروز» با تصویری از سفره هفت‌سین مزیّن شده بود و در نهایت درس «روزهای هفته» به کتاب فارسی خاتمه می‌داد.

سال ۱۳۵۴ به کلاس دوم که رفتیم مهربان‌ترین آموزگار عمرم «خانم عامری» در اولین جلسه از دانش آموزان درخواست نمود که شعر فرزندان ایران را از حفظ بخوانیم و در این میانه تنها من بودم که ابیات را در طول دبستان فراموش نکرده بودم و همین امر بذر محبتی را در دل او نسبت به من کاشت که آن سال را برایم به خاطره‌انگیزترین دوران تحصیلاتم بدل نمود. او تا پایان هفته که این شعر را همگان حفظ ننمودند درس جدید را آغاز نکرد. در آن سال او بارها و بارها از قهرمانان ایران باستان همچون رستم و سیاوش و آرش گفت و داستان اینان را که آرزویی جز نثار جان خود در راه حفظ زادگاه خود نداشتند را برایمان بازگو نمود. وطن را خانه بزرگ همه ایرانیان معرفی نمود و دوست داشتن آن را همچون مهرمان به پدر و مادر و عزیزان خانواده وظیفه ما دانست. در کلاس سوم دبستان در آغازین صفحات کتاب فارسی به ما یاد داده شد که پرچم ایران سه رنگ بوده و از آن جایی که نشانه کشورمان می‌باشد شایسته احترام ماست. آنجا بود که دریافتیم ایستادن در برابر میله فلزی بلند حیاط دبستان که پرچم ایران بر بالای آن در هوا تاب می‌خورد در سرما و گرمای ماه‌های تحصیل و هنگام حضور در صفوف فشرده صبحگاهی عملی بیهوده و آزاردهنده نیست و هدفش احترام به میهن و جان‌باختگان حفظ آن در طول تاریخ است. نمی‌دانم چرا بعد از دهه‌ها همچنان با یادآوری آن درس‌ها و تکرار نام «ایران» دلم می‌لرزد و ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه می‌زند. در کتاب‌های فارسی چهارم و پنجم دبستان داستان «آریو برزن» و «آرش کمانگیر» را به تفضیل خواندیم ایثارِ جان در راه میهن بدل به هدف و شاخصی در آینده و ادامه مسیر زندگی‌مان شد. این تعالیم «ایران» را در ذهن هم‌نسل‌هایم بدل به مهمترین «خانه» کرد. در یکی از کتاب‌های دینی دبستان حدیثی از پیامبر اکرم (ص) نقل شده بود که: «حُبّ الوطن من الایمان»، معنایش را برایمان همان‌گونه تفسیر می‌نمودند که در کتاب فارسی به صورتی نهان و آشکار تبلیغ می‌شد: «دوست داشتن میهن نشانه‌ای از ایمان است».

تمام آدمیان از بدو تولد تا زمان مرگ تحت تأثیر خوبی‌ها و بدی‌های حاکم بر جایی خواهند بود که برای آن‌ها خانه و مأمن بوده است. در مقیاس بزرگتر به باور بسیاری وطن و میهن حُکم خانه بزرگتری را دارد که کلیت ساکنانش را به‌عنوان یک مجموعه با اشتراکات فکری و فرهنگی و باورهای یکسان و حتی متفاوت، همچون مادری مهربان به آغوش کشیده و پرورش داده است. این همان مفهوم نخستین «ملت» می‌باشد اما در خصوص باورهای دینی با امری کاملاً متفاوت روبرو هستیم، مذهب همچون سیال و آب روانی است که به‌راحتی به درون ظرف هر اجتماعی وارد شده و شکل آن را در مرحله نخست به خود می‌گیرد اما از آنجایی که هیچ جایگاهی در دنیا گنجایش تمامیت یک دین را ندارد به‌زودی مذهب از این ظرف سرازیر شده و در جستجوی بی‌نهایتی همیشگی توسعه می‌یابد. با این دیدگاه بایستی عنوانی فراتر از یک مکان جغرافیایی مشخص را به آن نسبت داد و افراد تحت تأثیرش را نه در یک محدوده سرزمینی خاص بلکه با تعبیر گسترده‌تر «امت» توصیف نمود که شاهدی است بر انسان‌هایی از جغرافیا و زاد وبوم و فرهنگ و نژاد متفاوت که یک ویژگی مشترک دارند که همانا مذهب یکسان می‌باشد؛ اما شگفت آن که با وجود عمق باور مؤمنان به هر دین و مذهبی که آن را به نخستین ارزش ایشان مبدل ساخته است اما در تصمیم‌گیری‌های عظیم در مقیاس جمعی همواره شاهدیم که هیچ‌گاه به‌جز در ازمنه قدیم که با فروپاشی امپراطوری‌های ایران و روم و عدم تشکیل حکومت‌های مقتدر در چهارچوب مرزهای مشخص مورد توافق، مذهب می‌توانست سبب وفاق و یکدلی بخش عظیمی از انسان‌های زمانه شده و فوج فوج ایشان را برای حفظ میراث اسلام و یا مسیحیت به سرزمین‌های مقدس بکشاند و جنگ‌های صلیبی چند صد ساله را رقم زند اما در دنیای کنونی این وطن و ملیت است که نقش پررنگ‌تری را در ذهن آدمیان به خود اختصاص داده است. این ویژگی مشترک را به‌آسانی می‌توان در بازخورد جنگ یک ساله اخیر مابین «اسرائیل» و «جنبش حماس» مشاهده نمود که علیرغم نقش پررنگ انفعال قدرت‌های حاکم بر کشورهای مسلمان اما عملاً از سوی ملت‌های تحت سرپرستی ایشان هم چندان جنبش و همت و همدلی و یاری خاصی به نفع آسیب دیدگان ساکن در «غزه» علیرغم هم‌دین و هم‌زبان بودن دیده نشد و همه چیز در حد حرف و شعار و حمایت‌های بی‌مایه خلاصه گردید. انگار که تمامیت دنیا چشم خود را بر روی قساوت و بی‌رحمی و جنایات منازعین فرو بسته و خوردن غمِ هم دینان و هم نوعان خارج از خانه مادری اهمیتی بسیار ناچیز دارد. شاید بخش بزرگی از زشتی دنیا ناشی از همین نگاه محدود به جغرافیای آدمیان باشد که محبت خویش را منحصر به ساکنین مختصاتی مشخص از این کره خاکی دانسته و با یادآوری اسمی که بر هر قطعه این مرزبندی داده‌اند و آن را کشور خود می‌نامند دل‌هایشان سرشار از غرور و عظمت و حتی تکبر شده است اما از دیگر سو بدون وجود این عشق به آب و خاکی که به نام خانه نیاکان می‌شناسیم عملاً بخش بزرگی از هویت انسان‌ها نیز بر باد می‌رود گویی که بدون تعلق‌خاطر داشتن به گوشه‌ای از مرز و بوم یک میهن کمبودی آن‌چنان عمیق در ذهن و جان به وجود می‌آید که زندگی‌مان را با هیچی و پوچی مطلق مواجه می‌سازد و رنج زنده بودن را هزاران برابر می‌سازد.

«شارل پیر بودلر» شاعر بزرگ فرانسوی در یکی از اشعار خود به رنج زندگی اشاره می‌کند و با این کلمات زیبا کنار آمدن بشریت را با این حرمان بزرگ توصیف می‌کند:

«مدام باید مست بود، همین و بس، نکته همین است.

برای آنکه سنگینی بار اوقات ملال انگیزشانه‌هایت را خم نکند و به زمین نیندازد، باید بی‌وقفه مست بود.

اما ازچه؟ از شراب؟ از شعر؟ یا از زهد؟

انتخاب با شماست.»

زهد و ایمان برای بسیاری حریمی امن از آسیب روزگار و آینده‌ای درخشان برای دنیای پس از مرگ را ایجاد می‌نماید اما در بین باورمندان هم بسیار کم هستند افرادی که تا زمانی که پای «خانه آبا و اجدادی» و «میهن» در میان نباشد حاضر شوند از جان خود برای نجات هم دین و هم نوع خود مایه بگذارند. انگار جادویی در این کلمات نهفته است که دل‌های آدمیان را به لرزه درمی‌آورد، ریشه‌هایی که به‌واسطه سکنی در یک سرزمین گسترده شده و به قلب و روح مردمان رخنه نموده، حتی این توانایی را دارد که باورمندان به مذاهب متفاوت ساکن در یک کشور را به تمامی برای حفظ کیان میهن بسیج نماید و این همانا بزرگترین سرمایه‌ای است که حاکمان یک کشور می‌توانند برای بقا و مانایی میهن و موقعیت خود از آن بهره ببرند. آنچه که در چهار دهه پیش در ایران عزیزمان شاهد بودیم مثالی است انکارناپذیر از نقش غیرقابل‌انکار اعتقاد قلبی توأمان به تفکر وطن‌دوستی و باورهای مذهبی که پیروزی تاریخی و جاودانی را برای ایرانیان به ارمغان آورد. نسلی که به جبهه‌ها رفت بی‌هراس از مرگ و نقص عضو و از دست دادن مال و آینده تنها به بقای میهن و پاک کردن خاک کشور از لوث وجود دشمنان خارجی می‌اندیشید و در این مسیر شعائر مذهبی و الگویی همچون حسین بن علی (ع) را ضامن درستی هدف و جانبازی خود می‌دانست، ایثار ایشان برخاسته از فرهنگ میهن‌دوستی ریشه گذارده شده در دل اینان از خردسالی بود. نسل ما به اعتقاداتی که از والدینمان و آموزگارانمان به ارث رسیده بود باور داشت، نه یک باور ساده بلکه اعتقادی عمیق‌تر از هرچیز دیگر آن‌چنان که در ذهن فرزندان پرورش یافته امروز قابل درک نمی‌باشد.

یک سال پس از پیروزی انقلاب، ایران در دنیایی به‌کلی متفاوت از گذشته سیر می‌نمود، سرعت شگرف تغییرات و تحولات چنان بود که انگار آدم‌ها زندگی‌شان را در دور تند نمایش یک فیلم به نظاره نشسته‌اند. ارزش‌ها متفاوت شده بود، سبک زندگی که دهه‌ها تبلیغ می‌شد اینک به‌کلی بی‌محتوا و بی‌ارزش تلقی می‌گردید. انقلابیون تندروی مذهبی آزادسازی کشور از رژیم سلطنتی را تنها به نقطه آغازین جهت ایجاد امت واحده مسلمان تلقی می‌نمودند و باور عمیق به صدور انقلاب و تشکیل امپراطوری اسلامی را داشتند، گروه‌های چپ‌گرای متمایل به افکار مارکسیستی در فکر تشکیل جامعه بدون طبقه کارگری و ایجاد پرولتاریای جهانی فارغ از بورژوازی بودند!! و در این میانه بسیار خودفروختگانی که در باطن هدفی جز پاره‌پاره نمودن میهن و نابودی هویت ملی نداشتند هم از تمام رسانه‌های محدود تبلیغاتی آن زمانه فریاد نفی هر چه که در تاریخ به‌عنوان مظهر وطن‌پرستی می‌دانستیم را سر داده بودند. در این آشفته‌بازار که کشتی میهن در تندباد حوادث و امواج خروشان تاریخ و در بین نفرت و هراس و تفرقه‌افکنی دشمنان گرفتار شده بود به یک‌باره هجوم دشمن خارجی در قالب صدام حسین دیکتاتور بعثی کشور همسایه که در باورش خداوند را از بابت آفرینش دو موجود در دنیا یعنی «مگس» و «ایرانی» ملامت می‌نمود موجب شد که ضرورت حفظ میهن به یک‌باره وحدتی را که در کشور در معرض نابودی بود را مجدداً احیا نماید. ایرانیان این بار فارغ از هر باور سیاسی به نبرد با دشمن متجاوز رفتند و آنانی که مانده بودند تا در غیاب دیگران عرصه را به تسخیر خویش درآورند به رسوایی ابدی دچار گردیدند. بچه‌هایی که به جبهه رفتند جملگی محصلان نظام آموزشی قبل بودند...

چند ماه پیش از بروز جنگ و در بازگشایی سینماها پس از ماه‌ها تعطیلی ناشی از اوج‌گیری انقلاب فیلمی با نام «تنگنا» و با بازی بت سینمایی آن دوران «آلن دلون» بر پرده سینماهای کشور به نمایش گذارده شد. عنوان اصلی فیلم "LE TUBIB" یا همان پزشک بود که بنا به سلیقه واردکننده فیلم نامش به مقتضای روزگار و جلب بیشتر توجه تماشاگر تغییر یافته بود. حضور دلون در این فیلم حتی در شرایط انقلابی آن ایام نیز همچنان جذابیتی شگرف برای رفتن به سینما را داشت. این هنرپیشه باصلابت فرانسوی با سیمایی مردانه و در عین حال شخصیت کاریزماتیک خود محبوبیتی افسانه‌ای را برای خویش و سینمای فرانسه به ارمغان آورده بود. شخصیت‌های منحصربه‌فردی که در اکثریت فیلم‌ها او نقششان را بازی می‌کرد آدم‌هایی بودند تنها و منفرد که بی‌هراس به دل حادثه می‌زدند و حتی به نتیجه و فرجام کار خود نمی‌اندیشیدند، قهرمانانی همچون شخصیت او در فیلم‌هایی مانند «سامورایی» محصول ۱۹۶۸، «دایره سرخ» محصول ۱۹۷۰، «دسته سیسیلی‌ها» ساخته ۱۹۶۹، «داستان پلیس» اکران شده در سال ۱۹۷۲ و ... «آلن دلون» در ایران نیز بسیار مشهور بود و سفر وی در بهمن‌ماه سال ۱۳۴۸ به بهانه برگزاری جشنواره سینمایی فرانسه در تهران که به نمایش جدیدترین آثار ساخته شده در آن کشور می‌پرداخت بسیار خبرساز شده بود. مطبوعات به‌صورت ویژه به انعکاس اخبار بازدید سه روزه او از تهران و موزه ایران باستان و حضور در جمع بازیگران ایرانی همچون «بهروز وثوقی» و «پوری بنایی» پرداختند و جمع کثیری از علاقمندان سینما که «دایی احمد» من نیز در بین آن‌ها بود برای دیدن وی به پایتخت و هتل محل اسکان وی هجوم آوردند. اهمیت این سفر آن‌چنان بود که حضور هم‌زمان «اینگرید برگمن» ستاره نامدار جهان سینما که در شاهکارهایی همچون «کازابلانکا» ۱۹۴۲، «بدنام»۱۹۴۶، «ژاندارک» ۱۹۵۴، «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند»۱۹۴۳ و ...که در سفری سه روزه به قصد گردش و تفریح به تهران و اصفهان رفته بود به‌کلی فراموش شد. سفر او هم‌زمان شده بود با شکست خوردن نقشه کودتای گروهی از افسران ارتش عراق بر علیه «احمد حسن البکر» چهارمین رئیس‌جمهور مستبد آن کشور که در سال ۱۳۴۷ متعاقب کودتای نظامی بر صدر حاکمیت عراق نشست و در قالب دبیرکل «حزب بعث» صدام حسین را که تا آن زمان پست چندان مهمی در تشکیلات دولتی نداشت را به‌عنوان معاون رئیس‌جمهور و رئیس شورای فرماندهی انقلاب منصوب نمود. صدام در موقعیت جدید خیلی زود قدرت خود را بر سرویس‌های امنیتی کشور تثبیت نمود و با حذف مخالفان و کشتار منتقدین عملاً حاکمیت واقعی کشور را تصاحب نمود. در یکم بهمن‌ماه سال ۱۳۴۸ گروهی از امرا و افسران ارتش که از آینده خود و کشورشان بیمناک بودند تصمیم به انجام کودتایی برای حذف حسن البکر و صدام گرفتند اما در روز موعود گروهی از مجریان این شورش به هم‌قطاران خود خیانت نموده و مراتب را به رئیس‌جمهور اعلام نمودند. آن جه که در ادامه رخ داد به یکی از هراسناک‌ترین مجازات‌های دسته‌جمعی دنیا پس از کشتارهای هیتلر و استالین بدل شد، فوج فوج افسران متمرد و حتی مشکوک به توطئه به طناب دار و جوخه‌های اعدام سپرده شدند. خانواده‌ها نیمه‌شب از بستر خواب با هجوم مأموران امنیتی تحت سرپرستی صدام بیدار شده و به سمت محل‌های اعدام فرستاده می‌شدند تا شاهد قتل بی‌رحمانه، پسران و پدران و همسرانشان باشند. بعضی را با شلیک گلوله در چشمانشان به دیار عدم می‌فرستادند و گروهی را به روایت شاهدان با کوبیدن قنداق تفنگ بر فرق سرشان کشتند. تصاویر و اخبار این کشتار وسیع در تمام مطبوعات ایران منتشر می‌شد، مردم با تعجب و افسوس بسیار گزارش‌ها و تصاویر این کشتار را که در نشریات چاپ شده بود به یکدیگر نشان می‌دادند، تصور اعدام گروهی افراد در میادین شهر هراس‌آور و غیرقابل‌باور می‌نمود، مجله «اطلاعات هفتگی» در گزارشی مصور و تکان‌دهنده که از روی جلدی هولناک که صحنه‌های اعدام را نشان می‌داد آغاز می‌شد پرده از واقعیت دهشت‌بار رخ داده در کشور همسایه برداشت، یکی از تصاویر که در دو صفحه منتشر شده بود یکی از میادین اصلی شهر بغداد را نشان می‌داد که در هر گوشه‌اش جنازه یک یا چند نفر بر بالای دار تاب می‌خورد و با دایره‌ای به دور مقتولان آن‌ها را مشخص کرده بودند. صدام حسین به همین نیز قانع نشد و با پرده‌برداری از خشم و نفرت خویش نسبت به میهن ما سفیر و کارمندان سفارت ایران را از عراق اخراج نمود. در سال ۱۳۵۷ با وادار نمودن حسن البکر به استعفا از مناصب دولتی به‌واسطه «دلایل بهداشتی» صدام حسین به حاکم بلامنازع عراق مبدل شد و با مرگ مشکوک رئیس‌جمهور سابق در مهر سال ۱۳۶۲ او به یگانه عنصر تصمیم گیر مبدل شد. صدام سرشار از غرور و تکبر تصمیم به آغاز جنگی نمود که با تضعیف ارتش ایران متعاقب انقلاب اسلامی، به نظر می‌آمد به فتحی سریع‌السیر ختم شود.