https://srmshq.ir/f8dmeo
در کتاب انجیل به روایت یوحنا آمده است؛ «در آغاز کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود... به غیر او چیزی از موجودات وجود نیافت»
اگر حتی از جلوه معنوی کلمه (واژه) که نزد مسیحیان معادل یا مترادف باخدا فرض گرفته میشود صرفنظر کنیم و با دیدگاهی دیگرگونه و دنیوی آخرین عیارت این آیه انجیلی را تفسیر کنیم این واقعیت را درمییابیم که هر پدیده، مفهوم و انگارهای در جهان پیرامون ما از یک واژه آغاز شده، درک شده و تثبیت شده است. دنیا را با حواس پنجگانه و به عقیده برخی با چندین حس ماورایی همچون اشراق، الهام و شهود مشاهده و ادراک میکنیم اما برای مبادله این ادراکمان و به فهم مشترک رسیدن چارهای نیست که برای هرکدام از ادراکها واژهای ابداع کنیم و قرار بگذاریم.
اما نکته این بود که این تبادل اطلاعات و ادراکها را بدون دخل و تصرف تمایلات نوجویانه و کرشمههای خلاقانه فردی و هنری به زبان رسمی و کمنوسان نثر بیان کنیم و یا برای گریز از تکرار و ملالت به واژهها در حالتی سیال و با طیف معنایی متحرک و ابرمانند بدهیم که در حالت امکان برتریجویی کلامی و جایگزینی نوآورانه در مفاهیم ایجاد کنیم و اینگونه جدید از همکلامی را شعر بنامیم. نوعی نثر و گفتار یا نوشتار که همنشینی کلمات در چیدمانی تازه به جای انتقال یک مفهوم ثابت طیفی احتمالی و حالتی اربیتالی که الکترونهای یک عنصر در مدار خودشان دارند، مفاهیم گوناگونی را دلالت کنند. این همان گستره فراختری است که به کلمه در زمین بازی شعر میداد، همان مفهوم دینامیسم واژه در شعر که به آن خواهیم پرداخت.
دخل و تصرفی که شاعر در چینش کلمات و نقش متغیری که او به واژگان انتخابیاش میدهد، بر تشخص و یگانه بودن گویندهاش در مقابل دیگر گویندگان همان مفاهیم به نثر و یا به نظم دلالت کند. برای اینکه میزان نقش و تأثیر و دینامیسم «کلمه» را مشاهده کنیم مثالی میزنم فریدون مشیری شاعر نوگرای معاصر سرودهای دارد با عنوان «از ما با گذشت یاد کنید».
ما که خواستیم خلق جهان
دوست باشند جاودان با هم
ما که میخواستیم نیکی و مهر
حکم رانند در جهان با هم
شوربختی نگر که در همه عمر
خود نبودیم مهربان با هم!
ای شمایان! که باز میگذرید
بعد ما زیر آسمان با هم
گر رسید آن دمی که آدمیان
دوستگشتند و همزبان با هم
آن زمان با گذشت یاد کنید
یاد نومید رفتگان! با هم!
نکته اما اینجاست که درونمایه این شعر متعلق به خود فریدون مشیری نبوده و اصل این محتوا را قبل از مشیری، برتولت برشت نمایشنامهنویس، شاعر و نویسنده آلمانی گفته بوده و شاعر ایرانی چه بیواسطه به متن آلمانی آن دسترسی داشته و چه از طریق ترجمه شعر به زبانی دیگر مثلاً انگلیسی یا فرانسوی مشاهده کرده و مضمون آن را به فارسی ترجمه و بازگردانی کرده. طبعاً در اینجا قصد ما مچگیری و زدن اتهام سرقت ادبی به شاعر فقید نداریم. بحث ما چیز دیگری است. همین سروده بلند برتولت برشت را مترجمی با نام علی امینی نجفی اینگونه به فارسی بازگردانی کرده.
...
آخ ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید.
اما احمد شاملو شعر «آهای آیندگان» برشت را اینگونه ترجمه کرده.
دریغا!
ما که زمین را آماده مهربانی میخواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید.
احمد شاملو البته ترجمههای ویراستهتری از این شعر را هم روایت کرده بود. مترجم دیگری آن سروده برشت را اینگونه به شعر در زبان فارسی برگردانده است.
...
ما که میخواستیم
جهانی را به مهر بگشاییم
دریغا خود نتوانستیم
مهربان باشیم ...
در اینجا ما با دستکم با چهار سروده (چون احتمال اینکه بازگردانهای دیگری هم از آن شعر وجود داشته) با درونمایه و جهانبینی یکسان مواجه هستیم. آنچه که بین این چهار و یا بیشتر از گردان تفاوت ایجاد میکند، همان ذوق و سلیقه و فردیت هنری مترجم است که با چینش و واژهگزینی مناسب توازن و طنین خوانش شعر را دلنشینتر و تأثیرگذارتر کرده باشد و به گوش و جان خواننده شعر، خوشتر بنشیند. مجید رفعتی شاعر خوشقریحه معاصر و همشهری در سرودهای کوتاه با اتکا به گفتهای مشهور از هایدگر چنین سروده است.
«زبان
خانهی هستیست»
و خانهی تو
اگر بخواهد
تبدیل به شعری عاشقانه شود.
نکته همین اهمیت بدون جایگزین زبان به عنوان مجموعه بزرگی از واژه و اصوات در پدیدآوردن و سرودن یک شعر است و شاعر گریزی ندارد جز پالودن و بهگزینی واژگانش و متمایز کردن کلامش از گزارههای دیگران چه به نثر و یا به شعر.
هرچقدر که گستره همپوشانی علم و هنر فراختر میشود، بهتر میتوان از قوانین جاری علوم تجربی برای ساختار هنری یک اثر بهره بهینهای برد. مثل هنر معماری که تقریباً همه ساحت هنریاش با لحاظ کردن قوانین علم ریاضیات، فیزیک، شیمی و ... درهم تنیدهاند. برای بهسازی یک سروده هم میتوان از ظرفیت مقولههایی از علوم تجربی همچون تراز انرژی و دینامیسم مولکولی مواد تجربه و وسعت نظر آموخت. شاعران معاصر ایران هرکدام خودآگاه و یا ناخودآگاه به دینامیسم واژه در آثار خودشان توجه داشتهاند و البته هرکدام با رویکرد و ترجیحات ذهنی و سلیقه و بینش ویژه خودشان. مثلاً نیمایوشیج ضمن اینکه مفاهیم و اندیشههایی نوین را به ساحت زیباشناسی شعر کلاسیک آورد، با حفظ نظم و ریتم شعر کلاسیک، کلمه و واژه را از قفس و مدار مولکولی قدیمیاش آزاد کرد و واژه مطلوبش را در مدارهایی دیگر به کار گرفت بیاینکه به خاصیتهای رایج مولکولی آن آسیب زده باشد. دینامسم واژگانی احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث مبنی بر کلامی فاخر برگرفته از زبان آرکائیک و متقدم اما گردگیری شده و در خدمت مفاهیمی امروزین است. خلق زیبایی در کلام این دو شاعر معاصر با مرخصی دادن به واژههای در دسترس و عادی شده، با کشف دوباره لغتهایی موجود در زبان اما کمتر در معرض گفتارهای روزمره مردم خلق شدهاند. برای نمونه شاملو در شعر «با چشمها» میگوید:
با چشمها، ز حیرت این روز نابهجای
خشکیده بر دریچه خورشید چارتاق
بر تارک سپیده این روز پا بهزای
دستان بستهام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب
فریاد برکشیدم، اینک چراغ معجزه مردم!
تشخیص نیمشب را از فجر در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر ماندهست آنقدر
تا از کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
...
ور تائبید و پاک و مسلمان، نماز را از چاوشان نیامده بانگی!
هرگاوگند چاله دهانی آتشفشان روشن خشمی شد...
شاملو در بسیاری از سرودههایش در خلاقیتی بینظیر واژههای آرکائیک را در کنار کلماتی عامیانه و مرسوم مینشاند و آن کلام فاخر قدمایی، در ترازی نوین از بار معنایی و طنین شاعرانه در عصر معاصر قرار میدهد.
فروغ فرخزاد رفتارش با واژگان شعرش درست در مقابل زبان نسبتاً ارکائیک شاملو و اخوان ثالث قرار میگیرد. زبان شعر فروغ همان زبان رایج و زبان مطبوعات و روزنامهها است. دینامیسم کلمههای سرودههایش نه نوعی دیگر از عادت شکنی شاعرانه است. او واژگانی را به دایره شعرش راه میدهد که عادتاً و عرفا چندان به متن شعر راه نمییافتند. فروغ علاوه بر عادیسازی ورود کلمات نهچندان متعارف به سرودههایش، یک عادت شکنی دیگری هم بروز میداد معشوق و معشوقه در اشعار فروغ دیگر چندان شمایلی اسطورهای، اثیری و تمثیلی ندارند. معشوق و معشوقههای شعرش آدمهایی زمینی هستند با تمایلاتی فاقد ابعاد اثیری و اسطورهای. چنانکه در سرودهای کوتاه میگوید:
وقتیکه زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچچیز بهجز تیکتاک ساعت دیواری
دیافتم
باید، باید، باید
دیوانهوار دوستبدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست.
با شیوهای دیگر سیمین بهبهانی در غزلهای نوآورانهاش و هوشنگ ابتهاج در غزلها و شعرهای نو نیماییاش به واژگان با بار معنایی مترادف با جمع و جامعه و همگان میبخشد. واژههایی که به ارتقای تراز انرژی و دینامیسم کلامی و درونمایه سروده رویخوش بیشتری نشان میدهند. بخشی از غزل معروف سیمین بهبهانی ناظر به همین رویکرد است.
دوباره میسازمت، وطن! اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم اگر چه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل، به میل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم، ز آبیِ آسمان خویش
...
شاعرانی هستند که به دینامسیم کلمات و بهینهگزینی واژه به قصد آرایش لفظی و طنین هارمونیک جملهها و بندهای سرودهشان اعتنای چندانی نمیکنند که از معروفترین نمونهها شعرهای احمدرضا احمدی هستند که او بیشتر از درنگ بر تکواژههای شعرش به تصویرهای خیالپردازانه و بعضاً سوررئال تمایل دارد تا آرایههای کلامی آن؛ اما شاعرانی همچون هوشنگ ایرانی و رضا براهنی (در شعرهای سالهای واپسین زندگیاش) تحرک، جابهجایی و تراز انرژی واژگان شعرشان را آنقدر بالا میگیرند که حالت تبخیری و حتی تصعیدی گرفته و دیگر این کلمات را در جایگاه دستوری، املایی و معنایی خودشان بازشناخت... لابد راجع به شعر بسیار مشهور و ضربالمثل شده جیغ بنفش شنیدهاید که هوشنگ ایرانی سروده بود: «قطار سبز میدود/ جیغ بنفش میکشد». برای مثال نمونهای دیگر از روحیه رادیکالی ایشان در عادتزدانی از کلمات و افعال انجام میداده.
کتابفروشی-آرمان
تابفروشی- رمان
آبفروشی- مان
ب فروشی- ان
فروشی- ن
فرو
شی
پت پت پت.
رضا براهنی نیز در شعر دف معروف «دفماه» شیُ دف را ابتدا به بن فعل دفزدن (دفیدن) تبدیل میکند و چنین میسراید:
دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه شب در این نیمه شب
شب دفماهها
فریاد فاتحانهی ارواحِ هایهای و هلهله در تندریست که میآید
آری، بدف! تلألو فریاد در حوادث شیرین شنیدنیست که
میخواهد فرهاد
دف را بدف! که تندر آینده از حقیقت آن دایره دمیده، دمان است
...
سیارههای دف
در باغهای چلچله میکوبند
دف دف ددف ددف
از این قلم
چون چشم تو
خون میچکد
دف دف ددف
...
جدا از این رویکردهای فوق مدرن در رفتار با واژهپردازیهای شاعرانه که گاهی شکل فانتزی و سرگرمی به خود میگیرند، اما تمایلات مدرنیستی و نوگراییهای شاعرانه بهطور جدی در سرودههای جوان و معاصرتر بسیار دیده میشوند. شاعران نسل نو کمتر از شاعران نسلهای پیشین برای واژهگزینی و پردازش طنین کلامی سطرها و بندهای سرودههایشان دلبستگی نشان میدهند و کمتر برای چیدن و گزینش بهترین گزینه از میان کلمات موجود مترادف وقت و سماجت به خرج میدهند. مگر اینکه شعرشان کاربرد ترانهسرایی و اجرای آوازی داشته باشد. مثلاً دینامیسم این غزل/ ترانه شاعر اخیراً فقید، محمدعلی بهمنی با وجدی اینکه بهاندازه شعر دف رضا براهنی ریتم، تحرک و ضرباهنگ کلامی دارد اما برخلاف سروده رضا براهنی کاملاً مبتنی بر قواعد و هنجارهای غزل و شعر کلاسیک فارسی است.
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو ...
وقتی همهجا از غزل من سخنی هست
یعنی همهجا تو، همهجا تو، همهجا تو
وقتی که از سلیقه و شیوه شاعران معاصر و مدرن ایران سخن میگوییم یکی از نمونهایترین این سرایندگان نوگرا فعلی مجید رفعتی است. شعر ایشان کمتر از اینکه دربند واژه باشد و حتی چندان تلواسه توصیف و گاهی تصویرپردازی داشته باشد، مبتنی بر مفهومسازی و آفرینش گزارههای مبتنی بر کجتابیهای اخلاقی و اعتقادی در زندگی گروهی آدمیان است. در یک کلام شعر مجید رفعتی رنگ و بویی از تشریح و واکاوی جهاننگری و فلسفه جاری زندگی بشر و جهان امروز است. البته روانی و فصاحت کلامی او که ریشه در ذوق ذاتی و اندوخته تجربیاش در انواع نحلههای شعر کلاسیک و نو داشته، در همه سرودههایش به اندازه مکفی قابل مشاهده است؛ اما دینامیسم شعر ایشان بیش از اینکه انرژیاش را از واژه بگیرد، از یافتههای اندیشگیاش میگیرد. شعر او دفتری است از فلسفه زندگی، فلسفه عشق و نگرش عاطفیاش به محیط پیرامونش. به این چند نمونه از سرودههایش نگاهی میاندازیم.
حقیر مینماید زمین
با همهی بزرگیاش
از ستارهی کوچکی که منم
*
اگر لاکپشت بودم
یک لحظه هم
از لاک خود بیرون نمیآمدم
از کتاب «همهچیز عادیست» و یا این دو سروده
به تو فکر میکنم
و باقی جهان را
چون جعبهای خالی
دور میریزم
*
نمیگذارم زودتر از من بمیرد
مردی که سالهاست
با تو زندگی میکند
در سینهام
هر دو از مجموعه شعر «دوئل دو صندلی خالی»؛ و برای پایان بردن مبحث به نمونهای دیگر از شعر مفهومی مجید رفعتی
از کتاب «اشدّ ملاقات» اشاره میکنیم
نه قرار میخواهد
نه ملاقات
از همینجا که ایستادهام
مثل هوا در آغوشت میگیرم
و مثل هوس میبوسمت.
تحرک و پویایی این شعرها با کمترین کرشمههای کلامی و بدون اتکای چندانی به طنین موسیقایی بندها، ساختمان سروده از دینامیسم غنی مفهومی برخوردار است. در این نوع رویکرد و تأویل به شعر معاصر دینامیسم و انرژی درونی کلیت سروده به دینامیسم معنایی و بسته نگرشی او پافشاری میکند و نه لزوماً به تراز انرژی و کرشمههای کلامی و ادبی نهفته در چینش و گزینش واژهها.
https://srmshq.ir/lmst38
نامههایی درباره کلیلهودمنه
اشاره: «کلیله و دمنه» یکی از سیاستنامههای بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری - احتمالاً در سال ۵۳۶ - توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه میشود. ذبیحالله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی میداند. کلیلهودمنه جدا از ارزشهای ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و بهویژه در تاریخ اندیشهی سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامههایی درباره کلیلهودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدنهای گاه و بیگاه در باغ بزرگ کلیلهودمنه که در قالب نامههای استاد به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامهها دربارۀ شناخت اثر و اندیشههای سیاسی در آن است.
پاییز فصل عجیبی است و با هر کسی به یک نوع تا میکند. من از آن دسته آدمهایی هستم که پاییز را بسیار دوست دارند. شاید باور نکنی، اما از ابتدای شهریور حال و هوای من عوض میشود. خنکی عجیبی در خودم احساس میکنم و شاخکهایم حساستر میشود. عاشق گردبادهای کوچک و لحظهای هستم که خاطرات کودکی مرا در آن روستای حاشیۀ کویر پر کردهاند. شاید باور نکنی، اما من آن زمان گردبادهایی به ابعاد یک درخت کوچک سرو میدیدم که در خود میپیچید و بالا میرفت... نمیدانم این حرفها چه ربطی به کار ما دارد. این خاصیت نوشتن هست که لایههای گوناگون درون را بر هم میزند و مقاومت در مقابل آن بسیار سخت است.
در نامۀ قبل نوشتم برای انجام بهتر کار باید پیشینه و تبار کار را بشناسی و صحبت از ابنمقفع و ترجمۀ او از کلیله و دمنه به زبان عربی شد. ترجمۀ ابنمقفع یکی از بهترین نمونههای نثر عربی است که تا روزگار ما شهرت و اعتبار خودش را حفظ کرده. به دلیل در دسترس نبودن متن پهلوی کلیله و دمنه، دیگر ترجمههای این کتاب بر اساس متن عربی وی است.
در دورۀ سامانیان و غزنویان فرهنگ و تمدن ایرانی روزگار اوج خودش را میگذراند و به دلیل اهتمام پادشاهان این دوره به زبان فارسی و ارزش و اهمیتی که برای شاعران و سخنوران قائل بودند و همچنین به دلیل پیدایش نهضتهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی چون شعوبیه که تلاش میکردند زبان فارسی را از دستدرازی کاتبان دوستدار زبان عربی که در پی به فراموشی سپردن آن بودند در امان بدارند، آثار بسیاری در این زبان پدید آمد. حتماً میدانی که شاهنامۀ فردوسی نیز حاصل این دوران است.
به هرحال، در این ایام کلیله و دمنه نیز مورد توجه زیادی قرار گرفت. رودکی که یکی از بنیانگذاران شعر فارسی است، ترجمۀ ابنمقفع از کلیله و دمنه را به شعر درمیآورد - هرچند امروزه جز ابیات پراکندهای از آن بر جا نمانده است - ترجمههای دیگری نیز از کلیله و دمنه شده که متأسفانه اثری از آنها نیست.
اما از این میان دو ترجمۀ شاخص بر جا مانده؛ یکی ترجمۀ فردی به نام «محمد عبدالله بخاری» است که با عنوان داستانهای بیدپای آن را میشناسیم؛ و دیگری ترجمۀ «نصرالله منشی» است. این دو ترجمه همزمان انجام شده، اما به دلیل بُعد مسافت میان سرزمینهای این دو، بعید است که از کار یکدیگر مطلع بوده باشند. از این دو، ترجمۀ نصرالله منشی که با عنوان کلی کلیله و دمنۀ بهرامشاهی نیز از آن یاد میشود مهمتر است و باید مرجع تو در نوشتن پایاننامهات باشد.
دربارۀ زندگی محمدبن عبدالله بخاری اطلاعات چندانی در دست نیست. تنها منبعی که در این زمینه وجود دارد مقدمۀ داستانهای بیدپای است که نویسنده در آن خود را معرفی میکند. وی در دربار سلطنت اتابکان موصل زندگی میکرده و به فرمان «سیفالدین غازی» اقدام به ترجمۀ کلیله و دمنه کرده است. باید این نکته را هم مورد توجه قرار داد که اتابکان موصل به زبان و فرهنگ فارسی علاقۀ زیادی داشتند. حضور وزرای فارسیزبان و پشتیبان زبان فارسی مانند «جمالالدین محمدبن علی بن ابومنصور اصفهانی» معروف به «جمالالدین موصلی» در زمان حکومت «زنگیبن آقسنقر» و پسرش سیفالدین غازیبن زنگی گویای این امر است. به طور کلی اتابکان موصل شهرت خوبی در حکومتداری و آبادانی و توجه به فرهنگ دارند.
ترجمۀ بخاری زبانی ساده و به نثر مرسل دارد که دوران درخشانی در تاریخ نثر زبان فارسی داشته است. سادگی و روانی و استفاده از واژههای فارسی آن را به نثر و زبان و فرهنگ دورۀ سامانیان نزدیک میکند. شاید دوری موصل از دربارهای غزنوی و سلجوقی که به دلیل نزدیکی به خلافت عباسی زبان عربی نمود بیشتری در نثر فارسی داشته از عوامل تأثیرگذار بر زبان داستانهای بیدپای است. نکتۀ حائز اهمیت دیگر، وفاداری بیشتر آن به متن اصلی است. توصیۀ من این است که حتماً یکبار هم که شده داستانهای بیدپای را بخوانی. چون بسیاری از پیچیدگیهای نثر فنی نصرالله منشی در یافتن خطوط حکایتها و روایتها حل میشود.
اما برویم سروقت نصرالله منشی
دربارۀ وی نیز اطلاعات چندانی در دست نیست. فقط اشارههای کوتاهی در کتاب «لباب الالبابِ» «محمد عوفی» و «مجمعالفصحاءِ» «رضا قلیخان هدایت طبرستانی» به همراه شرحی که خودش در مقدمۀ ترجمه کلیله و دمنه آورده، در دست است. نام کامل او «ابن محمدبن عبدالحمید منشی»، ملقب به ابوالمعالی و از فضلای قرن ششم هجری است. نسب او به صاحبمنصبان خوارزمشاهی و غزنوی میرسد و اصالتاً شیرازی است. ظاهراً در دورۀ سه پادشاه آخر سلسلۀ غزنویان - بهرامشاه، خسروشاه و خسرو ملک - به شغل دیوانی (اِشراف) مشغول بوده است.
وی در مناصب خود پیشرفت میکند و در دورۀ «خسروملک» ملقب به تاجالدوله به منصب وزارت نیز میرسد.«باثورث» در کتاب تاریخ غزنویان منشی را برجستهترین شخصیت ادبی دربار بهرامشاه میداند که هم ادیب و هم دولتمرد بوده است. محمد عوفی دربارۀ او مینویسد:
«در فنون فضایل، رایت افتخار بر اوج فلک اثیر برافراشتی؛ نظم و نثر تصّرفِ قلم او را گردن نهاده و دقایق حقایق در پیش خاطر او ایستاده و توسن بیان، رام طبیعت او گشته...ترجمۀ کلیلهودمنه که ساخته است دستمایۀ جمله کُتاب و اصحاب صنعت است و هیچکس انگشت بر آن ننهاده است و آن را قدح نکرده و از منشآت پارسیان، هیچ تألیف، آن اقبال ندیده و آن قبول نیافته»...
سرنوشت نصرالله منشی مانند اغلب درباریان فاضل و درست مطابق با آنچه که بارها در حکایتهای کلیله و دمنه به آن پرداخته، بسیار غمانگیز است. او با توطئۀ بدخواهان و حسودان به زندان میافتد. عوفی این رباعی را از او در زندان خطاب به پادشاه نقل کرده است:
ای شاه مکن آنچه بپرسند از تو
روزی که تو دانی که نترسند از تو
خرسند نهای به ملک و دولت زخدای
من چون باشم به بند خرسند
اما ظاهراً دل سلطان با او نرم نمیشود و در زندان میماند و سرانجام هم به قتل میرسد. آوردهاند این رباعی را هنگام مرگ میسراید:
از مسند عزّ اگرچه ناگه رفتیم
حمدّالله که نیک آگه رفتیم
رفتند و شدند و نیز آیند و روند
ما نیز توکلتُ علیالله رفتیم.
مهمترین اثر بر جا مانده از او ترجمه کلیله ودمنه به فارسی است که وی به نام «ابوالمظفر بهرام شاه غزنوی» نوشته و همانطور که گفتم با عنوان کلیله ودمنه بهرامشاهی معروف است.«ذبیحالله صفا» در کتاب تاریخ ادبیات ایران، تاریخ این ترجمه را دقیقاً مشخص ننموده اما حدس زده تاریخ تألیف آن باید بعد از سال ۵۱۱ و پیش از سال ۵۴۷ هجری باشد.
نصرالله منشی در دیباچه مترجم کتاب کلیله و دمنه درباره ترجمه خود مینویسد:
این کتاب را پس از ترجمه ابنمقفع و نظم رودکی ترجمهها کردهاند و هر کس در میدان بیان بر اندازه مجال خود قدمی گزاردهاند، لیکن مینماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است نه تفهیم حکمت و موعظت، چه سخن نیک مُبَتَّر راندهاند و بر ایراد قصه اختصار نموده».
وی سپس امتیاز ترجمۀ خود را بر سایر ترجمهها چنین شرح میدهد: و در جمله، چون رغبت مردمان از مطالعات کتب تازی قاصر گشته است و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود بل که مدروس شده، بر خاطر گذشت که آن را ترجمه کرده آید و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود و آن را با آیات و اخبار و ابیات و امثال موکد گردانیده شود تا این کتاب را که زبده چند هزار ساله است احیایی باشد و مردمان از فواید و منافع آن محروم نمانند.
در نامههای بعدی به اهمیت ترجمۀ منشی خواهم پرداخت.
https://srmshq.ir/37fxgb
یادداشتهای کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه میشود، حاصل نسخهگردیهای من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتابها و رسالههای خطی و چاپی یا برخی مقالات مییابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
۴۹) خواجوی کرمانی و ابن جلال یزدی
یکی از شاعران گمنام قرن هشتم و از همعصران خواجو، سید نظامالدین، فرزند سید جلال عضد یزدی است که به «ابن جلال» معروف بود و در اشعارش نیز «ابن جلال» تخلّص میکرد. پدرش سید جلالالدین حسین و جدّش کمالالدین عضد یزدی از سادات حسینی عریضی یزد و از صاحبمنصبان عصر خود و مورد احترام بزرگان بودند. هر سه نسل این خاندان شاعر بودند، ولی جلال عضد در شاعری نامبردارتر از پدر و پسر خود بود و دیوان اشعارش موجود است و به چاپ هم رسیده است. منتخبی از قصاید، غزلیات و رباعیات «ابن جلال» یزدی در تذکرهها (علیالخصوص خلاصۀالاشعار تقی کاشانی) و برخی سفینههای ادبی باقی نقل شده است که عیار و کیفیت کار او را نشان میدهد. وی در شیراز میزیست و به دربار شاه شیخ ابواسحاق شیرازی راه داشت. برخی «ابن جلال» را شیرازی دانستهاند (رک. خلاصۀالاشعار) که ممکن است به خاطر اقامت طولانی او در شیراز باشد. در ایّام حکومت شاه شیخ ابواسحاق، خواجو در شیراز بهسر میبُرد و سرشناسترین شاعر آن خطّه به شمار میآمد و مورد توجه شاه و بزرگان دربار بود. از این رو، برخی از شاعران جوان و جویای نام شیراز از قبیل حیدر بقّال (یا نقّال) شیرازی به خواجو حسادت میورزیدند و زبان به طعن او میگشودند.
به نوشتۀ تقی کاشانی (خلاصۀالاشعار، دستنویس کتابخانۀ ایندیا آفیس انگلیس، برگ ۵۵۸ و بعد)، میان ابن جلال و خواجو مهاجاتی واقع شده که داستان آن از زبان تذکرهنویس مذکور، با حذف زوائد روایت، بدین قرار است:
«سید نظامالدین بن جلالالدین بن عضدالدین حسینی الشیرازی (یزدی)، از اقران خواجه عماد فقیه و خواجوی کرمانی است و مدّاح شیخ ابواسحاق شیرازی است و در مدح وی قصاید غرّا دارد و آن پادشاه را نسبت به او و پدرش سید جلال عضد التفاتی و اعتقادی بیش از وصف بوده و همواره اشعار او را بر دیگر شعرا و اقران ترجیح داده و الحق در طریق قصیده و مدّاحی از دیگران وا نمانده و قصیدهاش خالی از درستی و همواری نیست؛ اگرچه قصاید خواجو رنگینتر و متینتر واقع است... روایت کنند که وقتی خواجو کرمانی در زمان کهولت به شیراز رسید و در مجلس سلطان ابواسحاق حاضر گشت، بر سرِ شعری میان سید مشارالیه و خواجو نزاع شد و در تهجین و تقبیح یکدیگر فصول مُشبَع به ادا رسانیدند؛ و چون سید نظامالدین در اوایل جوانی بود و طایفهای از امرا و شعرا و بلکه سلطان نیز نصرت او میکردند، فرصت را غنیمت دانسته و در آزار خواجو، پای را افشرده داشت و دقیقهای از نامردمی فرو نگذاشت. خواجو آزردهخاطر از آن مجلس بیرون آمد و هم در آن چند روز این قطعه را بر زبان کلک سِحرآزمای آورده، به سید ارسال گردانید:
گرمی خسرو و شیرین به شکر کم نشود
شعف لیلی و مجنون به نظر کم نشود
مهر، چندانکه کشد تیغ و نماید حدّت
ذرّۀ دلشده را آتش خور کم نشود
کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان
شرف و منزلت مَه به سفر کم نشود
در چنان وقت که توفان بلا برخیزد
عزّت نوح به خواریِ پسر کم نشود
خصمِ بیآب گر انکار کند طبع مرا
آب دریا به اراجیفِ شَمَر کم نشود
جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش
قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود
چه غم منقصتِ بیهنران، زآنکه به خبث
رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود
گرچه هست اهل هنر را خطر از بیهنران
حدّت خاطر دانا به خطر کم نشود
سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم
که به آشوب مگس، نرخ شکر کم نشود
مکن اندیشه ز ایذاء حسودان خواجو
نطق عیسی به وجود دُم خر کم نشود
«سنگ بدگوهر اگر کاسۀ زرّین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود»
گفتهاند این سخن و من دگرت میگویم
که به تقبیح نظر، نور بصر کم نشود
سیّد نیز از سرِ غلوای حدّت جوانی و بقایای سروَتِ (کذا) شاعری، در جواب این قطعه غزلی انشاء نموده، به طریق مکافاتی که در طبیعت آدمی مرکوز میباشد، به وی متعاقب گردانید:
گر تو را کم شود این نخوت و گر کم نشود
رتبت عالی ارباب هنر کم نشود
گر شود ذرّه عیان ور نشود، از پی آن
عقل داند که درخشیدنِ خور کم نشود
گر جُعَل جان بدهد، رونق گل کم نکند
ور سها شعله زند، نور قمر کم نشود
گر تو خود سِحر بدید آوری از خاطر خشک
طبع ما را سخن دلکش تر کم نشود
چرخ اگر مور زبون را کمری دربندد
کوه را لعل و زبرجد ز کمر کم نشود
خودنمایی مگس را چه محل پیش همای
که هما را ز مگس سایه و فر کم نشود
رشک بر اهل هنر بُردنت از نادانی است
حکمت ایزدی از سعی بشر کم نشود
تو کسی شو که کسی را نرسد هیچ زیان
گر خزف لعل شود، نرخ گهر کم نشود
طفل راهی و اگر کهل شوی در پی علم
جهل ذاتی تو ای جان پدر کم نشود
در سرت مایۀ سودا همه دود جگر است
به جگر خوردنت این دود جگر کم نشود
علّتی هست و اطبّا حسدش میخوانند
در مزاج تو از آن علّت اثر کم نشود
تا که گفتت سفری کن که شفا یابی از آن
غلط است، آفت ذاتی به سفر کم نشود
حسد از طبع خبیث تو و نخوت ز سرت
از جهان تا نروی سوی سقر، کم نشود
گفتم از ضربت تیغ سخنم بگریزی
تا ز تیره بدنت، سایۀ سر کم نشود
چون هنوزت سر میدان سخنگویی هست
در میان آ که مرا با تو خطر کم نشود
عَمْرو و عنتر اگر از بیخطری بیم کند
هیبت حیدر غازی به خطر کم نشود
شعر من خوانی و از طعنه بجنبانی ریش
دَم عیسی به فسوس دُم خر کم نشود
کور شد چشم دل از دیدن اشعار منَت
گرچه از آب روان نور بصر کم نشود
باری از بنده بیاموز طریق تضمین
تا وقارت برِ ارباب نظر کم نشود
بیتی از گفتۀ سعدی به مثل خواهم گفت
که محال است کز آن نرخ شکر کم نشود:
«سنگ بدگوهر اگر کاسۀ زرّین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود»
اصلْ یکسوی نهادم به سخن گفتنِ فرد
در جهان «ابن جلال» از تو مگر کم نشود».
در مورد این جدال منظوم، چند نکته قابل ذکر است:
- از فحوای شعر ابن جلال برمیآید که در مجلسی که شعر ابن جلال خوانده شده، خواجو در آن طعنه زده یا بدان بیتوجهی کرده و این امر، بر شاعر گرانآمده و عدم توجه خواجو را حمل بر نخوت و تکبّر او کرده است.
- خواجو هنگام مرگ (در سال ۷۵۳ ق) شصت و چهار سال سن داشته و اگر ماجرای مشاعرۀ او را به چند سال قبل از مرگش مربوط بدانیم که چندان دور از ذهن هم نیست، میتوان آن را در حدود شصتسالگی شاعر دانست. این سنّی نیست که از آن تعبیر به کهولت بتوان کرد؛ بنابراین، گفتۀ تقی کاشانی قدری اغراقآمیز و برای گرم کردن صحنۀ داستان است.
- تردیدی نیست که حضور شاعری بلندمرتبت همچون خواجو در شیراز، تهدیدی برای شاعران متوسط آن خطّه همچون ابن جلال و حیدر شیرازی بوده است. دشمنی و درشتی ایشان، علّتی جز این نمیتواند داشته باشد.
- تقی کاشانی، تاریخ مرگ ابن جلال را در رجب سال ۷۶۳ ق در سن پنجاه سالگی دانسته است؛ بنابراین، سال تولد او ۷۱۳ ق بوده و با خواجو که در ۶۸۹ ق به دنیا آمده، ۲۴ سال اختلاف سن داشته است. هنگام مرگ خواجو، ابن جلال در سن چهل سالگی بوده و احتمال میدهیم که وقتی این ماجرا اتفاق افتاده، سی و پنج سال بیشتر نداشته است. همانطور که تقی کاشانی گفته، به این ماجرا باید از زاویۀ آوازهجوییِ و همآوردطلبیِ جوانی جویای نام نگریست.
- خواجو اشعار زیادی در مدح شاه ابواسحاق و برادرش جلالالدین مسعود دارد و بعید میدانم که این گفتۀ تقی کاشانی صحّت داشته باشد که در ماجرای خواجو و ابن جلال، شاه جانب ابن جلال را گرفته باشد. تقی کاشانی اهل داستانسرایی است و معمولاً یافتههای تاریخی را با بافتههای ذهنی خود درهم میآمیزد. البته، در منتخب اشعار ابن جلال (که نقی کاشانی نقل کرده) مدایح شاه ابواسحاق بیش از سایر شاهان و امراست.
- قضاوت تاریخ در مورد جایگاه ابن جلال و خواجو معلوم است و رونق و ابقایِ اشعار هر یک آشکار. دیوان ابن جلال از بین رفته و صدها نسخۀ خطی از اشعار خواجو در کتابخانههای جهان موجود است. ابن جلال، در همین ابیات هم وامدار سخن خواجوست و به نوعی، تعبیرات او را به عین عبارت و گاه به زبان و بیانی دیگر تکرار کرده و به خود او تحویل داده است. تقی کاشانی، چند بیتی از قطعۀ خواجو را نقل نکرده (رک. دیوان اشعار خواجو، ۴۰۷) و در ابیات محذوف هم این تأثیرپذیری آشکار است.
- بیت یازدهم شعر خواجو، تضمین زیرکانۀ قطعهای از گلستان سعدی است:
گر خردمند ز اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بیقیمت اگر کاسۀ زرّین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
خواجو به دلیل شهرت شعر سعدی، ذکر نام گوینده را لازم ندیده و به گفتن اینکه «گفتهاند این سخن (مثل)» بسنده کرده است. ابن جلال، همین بیت را بار دیگر تضمین و به نام سعدی در شعرش آورده است. گویا ایرادش این بوده که چرا خواجو نام سعدی را صراحتاً به میان نیاورده است؛ اما ایراد او نابجاست؛ زیرا در مورد اشعار مشهور، چنین قیدی لازم نبوده است (رک. فنون بلاغت و صناعات ادبی، ۲۱۷). چنانکه کمال خجندی دیگر شاعر قرن هشتم نیز شعر سعدی را به همین کیفیت تضمین کرده، بدون آنکه نامی از سعدی ببرد:
گر شکست تو کند حاسد بدگوی کمال
دلت از جا نرود دانم و درهم نشود
«سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود»
- به گفتۀ تقی کاشانی، ابن جلال یزدی، مدتی در کرمان اقامت داشته و اشعاری در ستایش خواجه ضیاءالملک و خواجه عمادالدین کرمانی سروده است که هر دو از وزرا و محتشمانِ کرمان بودند. خود وی در غزلی گوید:
بریدهام طمع از لعبتان شیرازی
که در سرم هوس دلبران کرمان است.
۵۰) سه بیت نویافته از عمادالدین اکرم کرمانی
عمادالدین اکرم کرمانی، از ادیبان و شاعران کرمان در نیمۀ دوم قرن هفتم هجری بوده و امامی هروی با وی مکاتبه و مشاعره داشته و از او به بزرگی یاد کرده است: «محیط نقطۀ ملّت، مدار مرکز دین». نامش محمد، کنیهاش ابوعبدالله و لقبش عمادالدین بوده و جدّ پدرش اکرمالدین محمد اکرمی کرمانی نام داشته است و او را بهواسطۀ شهرت جدّش، عمادِ اکرم میگفتهاند. دکتر میلاد عظیمی در تعلیقات «سفینۀ شمس حاجی» این شاعر گمنام را برای نخستین بار معرفی کرد و معدود بیاتی که از او یافته بود، بیاورد (صفحۀ ۶۱۸-۶۲۰). بنده نیز در «کتاب چهارخطی»، هفت رباعی از او نقل کردهام که در تحقیق ایشان نبوده است (صفحۀ ۲۴۱-۲۴۴). یک رباعی لطیف دیگر نیز بعدها به دست من افتاد که آن را در کتاب «با من در و دیوار به آواز آید» (هشتصد سال رباعی اقلیم کرمان) به همراه رباعیات دیگرِ او آوردهام (صفحۀ ۷۰). از نیکاقبالی ما، یک قطعۀ دیگر نیز از او یافت شده که آن را در ماجرای درد چشم خود گفته است. این قطعه را تقی کاشانی در جُنگ خود (دستنویس ۱۰۶۶ کتابخانۀ مرکز احیاء، ۱۸۱) نوشته است. این جُنگ، زمانی در اختیار سعید نفیسی بود و مُهر کتابخانۀ شخصی او در آغاز نسخه دیده میشود. قطعۀ مذکور، این است:
عماد اکرم در درد چشم
چشمم گُل شکفته و اشکم گلابِ گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب
این هر دو گِردبالشِ مشکین دیده را
شبهاست تا به کار نیامد ز بهر خواب
در پردۀ مشیمی خون خورْدْ چون جنین
طفلی که طاهر است بر او حلیۀ شباب