شیرجه در جویِ بی‌آب

محمد ناظری
محمد ناظری

در اولین نگاه به تیتر و زیر تیتر این مطلب، شاید به نظرتان عجیب برسد که چگونه می‌توان هوش مصنوعی، سینما و کتاب را نوشت و حلقۀ ارتباطی میان آن‌ها به وجود آورد. قبل از به تحریر آوردن این مطلب، نگارنده نیز به این موضوع اندیشیده و حتی لحظاتی از به وجود آوردن این حلقه ناامید گشته و به فکر موضوع دیگری برای مقدمۀ این شماره گشته است؛ اما دقیقاً همین چند شب پیش در گفت‌وگویی که با دوست نازنینی داشتم، موضوع جالبی پیش آمد:

او بعد از مکالمه‌ای طولانی رو به من گفت که دوست تازه‌ای پیدا کرده و آن‌قدر دوست‌داشتنی و با دانش است که نگو و نپرس. با هیجان پرسیدم که اسم این بزرگوار چیست و چگونه می‌توان آن را دید؟ کرمان زندگی می‌کند؟ می‌توان با او صحبت کرد؟ به سمتم آمد، صفحۀ تلفن همراهش را به صورتم نزدیک کرد و صفحۀ سفیدی را نشانم داد که از او سؤالاتی می‌پرسیدی و بعد از چند دقیقه مکث، جواب را برایت تایپ می‌کرد و در مورد مسائلی که آگاهی نداری، به تو یاری می‌رساند. اسمش «ChatGPT» بود. هر فرد حقیقی و حقوقی نیز با داشتن ایمیلی می‌تواند واردش شده، با او درد دل کند، سؤال‌های متفاوت از حوزه‌های مختلف بپرسد و حتی او را به چالش بکشد. تا به این‌‌جا مورد عجیب و غریبی توجه‌ام را جلب نکرد، چرا که قبلاً در سینما این گونه هوش مصنوعی‌ها را دیده بودم و یکی از نمونه شاخص آن فیلم «HER» ساختۀ «اسپایک جونز» است. در این فیلم تا حدی این روزهای تأثیر هوش مصنوعی‌ها پیش‌بینی شده بود و خطر حضور آن‌ها را گوشزد می‌کرد.

اما ماجرای این «ChatGPT» زمانی جالب شد که دوستم تعریف کرد اشخاصی هستند که برای حوزه‌های داستان‌نویسی، نقاشی و شعر نیز از او یاری و ایده می‌گیرند. عجبا! بلافاصله به یاد روزی افتادم که مشتری وارد کتابفروشی شد و از من به عنوان کتابفروش پرسید، آقا کتاب‌های «الیف شاکاف» را دارید؟! چنان غرور و صلابتی در صدا و رفتارش بود که لحظه‌ای شک کردم که شاید من تا به امروز اسم نویسندۀ معروف ترکیه را به اشتباه «الیف شافاک» صدا می‌زدم. پیش خودم گفتم که حتماً اشتباه لفظی است و نباید مردم کشورم را زود قضاوت کنم. ولی همان‌طور که کتاب‌های «الیف شاکاف» دنیای خود را نگاه می‌کرد، گفت، امروز جملۀ قشنگی از آقای ویتگنشتاین در اینستاگرام خوانده‌ام. کتاب‌های ایشان را نیز به من نشان دهید. کتاب‌های «لودویگ یوزف یوهان ویتگنشتاین» فیلسوف شهیر اتریشی را نیز به او نشان دادم. ورقی زد و گفت سنگین است! قیافه گرفت و گفت، اما انسان برای همراهی با دنیای امروز و عصر مدرن باید کتاب سنگین را نیز بخواند! مانده بودم و هیچ جوابی نداشتم.

تا دلتان بخواهد از این دسته اشخاص و اشتباه‌شان را در طول روز می‌بینم. اشتباه در تلفظ اسامی و غرورِ انسان‌هایی که حاضر به کمی تحقیق، پژوهش و جستجو نیستند، در دلِ جامعۀ ما مشهود است و در کتابفروشی‌ها بیشتر نمایان می‌شود. چراکه افراد با غرور و صلابت، ضعف خود را پنهان می‌کنند. هوش مصنوعی، فضای مجازی و شرایطی که به وجود آورده‌اند، اکثرِ مردم را به سمتی برده که در سطحِ تمام موضوعات و حیطه‌ها مانده‌اند و فراتر از آن سطح، نمی‌توانند و یا نمی‌خواهند به عمقِ آن حیطه نفوذ و حرکت کنند.

نویسنده، فیلم‌ساز، نقاش و شاعر از هوش مصنوعی برای ایده‌یابی در آثار خود استفاده می‌‌کنند؟! پس آن ارتباطِ زیبا و دوست‌داشتنی هنرمند با محیط اطرافش چه می‌شود؟ اهمیت زیست آن شخص به کجا می‌رود؟ تلاش برای برآمدن ایده از بندبند وجود هنرمند و همچنین استفاده از تجربیات زیستۀ دیگران چه شد؟ مطالعۀ هدفمند و لذت جستجو در کتاب‌های مربوطه برای یافتن و کشف کردن، از بین رفت؟ ماجرای هوش مصنوعی‌ها و کارکرد آن‌ها ترسناک و غریب به نظر می‌رسد. گمان نمی‌برم بتوان با هوش مصنوعی فیلمی همانند «توت‌فرنگی‌های وحشی» ساختۀ «اینگمار برگمان» ساخت. یا در ایران در حد و اندازۀ «شطرنج باد»ِ «محمدرضا اصلانی» تولید کرد. اثری در سطح و اندازۀ «آرزوهای بزرگ» نوشتۀ «چارلز دیکنز» نوشت و کسی، همچون «گوستاو کلیمت» آن‌چنان تابلوهایی خلق کند. دور از ذهن است که با هوش مصنوعی بتوان چنین چیزی سرود:

خشک آمد کشتگاه من

در جوار کشت همسایه.

گرچه می‌گویند: «می‌گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران»

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه‌ی تاریک من، ذرّه‌ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد

-چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

(نیما یوشیج)

به گمان من هوش مصنوعی، باعثی بوده تا ذهن مردمان جامعۀ ایران ناامیدکننده‌تر از قبل جستجوگر نبوده و روحیۀ پرسش‌گری جاری و ساری نباشد. ذهن جستجوگر حتی در مطالعۀ یک کتاب نیز باعث می‌شود تا افراد مطالعه‌ای انتقادی داشته و مطالعۀ انتقادی است که هر انسانی را از سطح مسائل به عمقِ آن حیطه سوق خواهد داد. شما فرض کنید فردی با پیش‌فرض این‌که به صورت انتقادی کتابی را بخواند، شروع به مطالعه می‌کند. نویسندۀ آن کتاب، مثلاً در صفحۀ هشتاد و هفت نام شخصی تأثیرگذار در دوران جنگ‌های «ناپلئون» را می‌برد. حالا اگر خواننده از آن شخص نگذرد و به دنبال تأثیرات آن به جستجو بپردازد، حتماً و قطعاً این رویکرد در کل مطالعۀ کتاب، آن فرد را متحول خواهد کرد. این موضوعات را بیان کردم تا به این‌جا برسم که این روحیۀ پرسشگری، جستجوگری و انتقادی در جامعۀ ایران جاری نیست، پس با تعطیل کردن همان اندک فعالیت ذهنی و زیست روزانه، که خودش نیز دچار ضعف است و همچون گره‌ای است که باید تلاش نمود تا آن را باز کرد، جایگزین کردنِ زیست روزانۀ غنی و دخیل کردن عواطف زیبای انسانی در خلق اثر، ارتباط انسان‌ها و حضور فعالانه در دل جامعه با هوش مصنوعی گره‌ای بر گره دیگر نیست؟!

نبود همین روحیۀ جستجوگری است که باعث شده هیچ شکی در صحیح بودنِ اطلاعات هوش مصنوعی‌ها نداشته و اگر اطلاعات غلطی نیز به ما داد، حامل این اطلاعات باشیم و این اطلاعات را همچون ویروسی به جان دیگران نیز بیندازیم. «شافاک» را «شاکاف» بخوانیم و در بیان اشتباه آن هیچ احساس مسئولیتی نیز نداشته باشیم و صدها اشتباهات این‌چنینی که روزانه می‌شنویم. همان روزی که دوستم این هوش مصنوعی را معرفی کرد و در موردش صحبت کردیم، بعد از چند دقیقه از من سؤال کرد که کلیسایی در کرمان می‌شناسی که آن را ببینم و در آن عکس بگیرم. من می‌دانستم که کرمان کلیسای زیبایی داشته و سال‌ها پیش آن را با لودر صاف کرده‌اند. گفتم از دوست هوش مصنوعی‌ات بپرس! از او پرسید که آیا کرمان کلیسا دارد تا به آن‌جا بروم؟ هوش مصنوعی شروع کرد و آدرس کلیسا را داد که در خیابان شریعتی است و می‌توانید به آن‌جا بروید. در صورتی که سال‌ها قبل آن را نابود کرده‌اند!

حتماً هوش مصنوعی‌ها و تأثیر و کارکردشان جای بررسی مفصل دارند اما از حوصلۀ مخاطب بخش سینما خارج است و اندک مجال مقدمه نیز این فرصت را به من نمی‌دهد. این مواردی که بیان کردم نمونه‌ای از موضوعی وسیع و قابل اهمیت است. این موضوع در سینمای کشور ما نیز متبلور و نمایان گشته است. سینمای چند دهۀ اخیر ما نیز در سطح خود مانده و همانند بچه‌ای که گِل بازی می‌کند، در گِل دست و پا می‌زند! عملاً ما سینمایی با فرم و مضامین عمیق نداریم. چند نمونه‌ای نیز که قابل تحمل‌اند، همانند همان چند درصد افراد قلیل با مطالعه‌ای هستند که دوست ندارند در سطح بمانند و کیفیت زندگی روزمره خود را با به عمق رفتن جستجو می‌کنند؛ اما بدون تعارف و تظاهر با این رویکرد، آیندۀ سینمای ایران را آینده‌ای مخرب می‌دانم.

تا آن‌جا که من اطلاع دارم، رویکرد دبیر بخش سینما، «کورش تقی زاده» این بوده که از مصاحبه و گفت‌وگو با آپاراتچی‌های سینما در کرمان استقبال کرده است. به گمان من نیز این رویکرد بسیار قابل احترام و اهمیت است، چراکه این آپاراتچی‌های سینما بخشی از تاریخ شفاهی سینمای کرمان را در سینه دارند و باید مکتوب گردند تا نسل‌های بعد به این گفته‌ها دسترسی داشته باشند. در ادامۀ این روند ما در این شماره تصمیم گرفته‌ایم تا به سراغ یکی از آپاراتچی‌های سینما رفته و با او به گفت‌وگو بپردازیم. «حمید محمودی» آپاراتچی سینماهای «درخشان» و «پارامونت» (شهرتماشا) خاطرات و دیدگاه‌های متفاوت و قابل‌توجهی در سینمای کرمان دارد. او از دوستان «محمدعلی حیات‌ابدی» از نویسندگان ماهنامۀ «سرمشق» است و ایشان نیز پیشنهاد گفت‌وگو با محمودی را به نگارنده داد. بنده نیز در ادامۀ رویکرد دبیر بخش سینما، با دل و جان این پیشنهاد را پذیرفتم و «محمد صدرا حبیب‌اللهی» همکار محترم با ایشان به گفت‌وگو پرداخته است.

حبیب‌اللهی در سیر این مصاحبه سعی کرده در ضمن استخراج تجربیات کنترل‌چی و آپاراتچی بودنِ محمودی، به روحیات، علایق و خاطرات سینمایی او نیز نزدیک شود. محمودی کنترل‌چی و آپاراتچی دو سینمای مهم کرمان، «درخشان» و «شهر تماشا» بوده و با این‌که سه سال بیشتر در این شغل حضور نداشته، صحبت‌های او در مورد این دو سینما بسیار شنیدنی و قابل‌تأمل است. همچنین در کنار این خاطرات، به دیدگاه‌های شخصی او در مورد سینما و وضعیت حال حاضر فیلم‌ها پرداخته‌اند.

محمودی و امثال او، حاملِ خرده ‌روایت‌هایی هستند که در حاشیه مانده‌اند و باید به آن‌ها پرداخته شود. صحبت‌ها و دیدگاه‌هایشان را حتی اگر به دور از عقاید ما هستند، بشنویم. اگر می‌دانیم در مورد موضوعی افراط و تفریط می‌کنند، به آن‌ها گوش فرا دهیم، در میان همین تندروی و کندروی‌ها، نکات خردِ مهم و قابل‌تأملی وجود دارد. او سواد آکادمیک دانشگاهی ندارد اما در مورد وضعیتِ سواد جامعۀ سینمایی و در کل، سواد در اقشار مختلف جامعۀ ایران، گفته‌هایی دارد که شما را به خواندنشان دعوت می‌کنم.

امیدوارم از مطالب این شمارۀ بخش سینما لذت برده و استفاده کنید.

سالن‌های مشغول دیروز مخروبه‌های مغفول امروز

محمدصدرا حبیب‌اللهی/  تنظیم‌کننده: امیرحسین جعفری
محمدصدرا حبیب‌اللهی/ تنظیم‌کننده: امیرحسین جعفری

زمانی حضور در سالن سینما، پرطرف‌دارترین سرگرمی زندگی روزمرۀ مردم بود. از راه رسیدن مدیوم‌های هنری جدیدی همچون تلویزیون نیز نتوانست جایگزین تجربۀ این سرگرمی پرطرفدار جمعی شود. یکی از عواملی که سینما را از دیگر سرگرمی‌ها متمایز می‌کرد، لذت تجربۀ مشارکت جمعی (تماشای فیلم) بود. مخاطب با دیدن فیلم در سالن سینما از دغدغه‌هایش رهایی می‌یافت و برای ساعاتی همچون عضو قبیله‌ای در تجربۀ ایجاد یک اتمسفر روانی شریک می‌شد. دیدن فیلم به‌صورت جمعی -با توجه به ذات انسان که موجودی اجتماعی است- می‌تواند در بلندمدت موجب افزایش تأثیرپذیری مخاطب شده و به‌صورت کوتاه‌مدت، فرد را برای ساعاتی آمادۀ سفر به دنیای خیالی سینما کند.

متأسفانه طی سالیان اخیر با فراگیری سرویس‌های استریم این تجربۀ منحصر به فرد به دست فراموشی سپرده شده‌ و ضربه‌ای مهلک بر پیکر اقتصاد سینما می‌زند. همان‌طور که می‌دانید، اقتصاد بخش مهمی از صنعت سینما است و شکست‌های تجاری باعث عدم پمپاژ پول به این صنعت می‌شود. سرویس‌های استریم از لحاظ اقتصادی نمی‌توانند جای سالن‌های سینما را بگیرند؛ در دوران شیوع بیماری «کرونا» راه‌حل خوبی بودند اما، طی این سال‌ها، به مرور ضرر داده‌اند. با این اوصاف ضربه‌ای که به صنعت فیلم‌سازی ایران وارد می‌شود، غیرقابل‌جبران است. با از میان رفتن فرهنگ سینما رفتن، سالن‌های سینما رفته‌رفته به مخروبه‌ها تبدیل می‌شوند. این مسئله برای من تداعی‌کنندۀ اتفاقی است که بعد از انقلاب برای سینماها در ایران افتاد. در همین کرمان چند سینمای مخروبه وجود دارد؟ با این‌که دلیل مغفول ماندن سالن‌های سینما در این دوران کاملاً متفاوت بوده اما از نظر من نتیجه همان است!

با این تفاسیر، کمبود تجربۀ فیلم‌ دیدن در سینما، بین نسل جوان بسیار شایع است. انگار از زمانی به بعد، از این تجربه محروم شده‌ایم. این موضع خود نشانی از کاهش واضح مشارکت اجتماعی است که در ادامه می‌تواند، موجبات از میان رفتن کاملِ فرهنگ سینما رفتن را فراهم کرده و به دنبال آن، سطح فیلم‌ها به مراتب پایین‌تر خواهد رفت. برای زنده نگه‌داشتن سالن‌های سینما باید تاریخ آن‌ها را ثبت کرد و چه نیکوتر از لمس تجربیات مخاطبان و فعالان سینما که با این فرهنگ رشد کرده‌اند. شاید این دست از تجربیات به ما برای تفهیم اهمیت سالن‌های سینما کمک کند. چراکه دانستن سیستم کاری سالن‌های سینمایی که به صورت آنالوگ فعالیت می‌کردند، درک بهتری نسبت به حال و هوای سینماها در آن زمان به ما بدهد و همچنین بتواند در این بین، بر نقش مغفول آپاراتچی‌های سینما که در روند ارائۀ فیلم نقش بسیار مهمی ایفا می‌کردند، نور توجه بتاباند.

به همین جهت در ادامۀ بازخوانی و ثبتِ تجربیات سینمایی مخاطبان و فعالان سینما، به سراغ «حمید محمودی» رفتم؛ ایشان به عنوان کنترل‌چی و آپاراتچی جایگزین سینما «شهرتماشا» و «درخشان» کرمان مشغول به فعالیت بوده‌اند. هدف ما از گپ و گفت با ایشان بیشتر برای شنیدن تجربیات تلخ و شیرین سه سال کار ایشان در سینما و آشنایی با فضای سینما‌های آن زمان کرمان بوده است.

محمودی در زمینۀ سینما تحصیلات آکادمیک ندارد و سال‌ها در «سازمان آب کرمان» مشغول کار بوده است. تا کلاس دوازدهم قدیم نیز درس خوانده و متولد سال ۱۳۳۳ در کرمان است. سینما برای او همانند عشق بوده و به عبارتی، شغل کنترل‌چی و آپاراتچی برای او بهانه‌ای بوده تا بیشتر در سینما حضور داشته باشد و لذت ببرد.

این گپ و گفت را ابتدا با نحوۀ ورود آقای محمودی به حیطۀ سینما و سلیقۀ ایشان آغاز کردیم؛ هم‌چنین در خصوص پیشینۀ سینمایی ایشان و فیلم‌هایی که می‌پسندد سؤالاتی پرسیدم. محمودی ضمن بازگویی دیدگاه خود دربارۀ سینمای قبل انقلاب، به فیلم‌های مورد علاقه‌اش اشاره کرد. در ادامه به اتفاقاتی که باعث خروج وی از حرفۀ آپاراتچی شد، پرداخت. نحوۀ کار با دستگاه آپارات، خاطرات شنیدنی ایشان در حین کار و فیلم‌هایی که پخش کرده نیز از جمله موضوعاتی بودند که در این گپ‌وگفت مطرح شد. در پایان نیز، ضمن پرداختن به حال و هوای سینماهای امروز و گذشته، محمودی برایمان از چالش‌های کاری و فضای رقابتی بین سینماهای کرمان نیز گفت.

این مصاحبه، در ظهر یکی از روزهای بسیار گرم اواخر اَمردادماه ۱۴۰۳ خورشیدی، در دفتر مجلۀ «سرمشق» انجام شد. شما را به خواندن این گپ و گفت شیرین دعوت می‌کنم.

جناب محمودی، سپاسگزارم که وقتتان را برای این مصاحبه می‌گذارید. لطفاً بفرمایید که شما در کجا به دنیا آمده‌اید، تا چه مقطعی تحصیل کرده‌اید و شغلتان چیست؟

اصالتاً چترودی‌ام اما، در دی‌ماه ۱۳۳۳ در کرمان به دنیا آمدم. حوالی سال ۱۳۴۲ وقتی که شش ساله بودم، پدرم فوت کرد. تا کلاس دوازدهم قدیم نیز درس خوانده‌ام و مدرک دیپلم دارم. معمولاً مرا به عنوان آدمی می‌شناسند که سعی می‌کند کاری به کار کسی نداشته باشد. با آقای «محمدعلی حیات‌ابدی» در «سازمان آب کرمان» کار می‌کردم و این شانس را داشتم تا در سه پُست متفاوت کسب تجربه کنم. اولین پُست‌ من در «سازمان آب کرمان»، کارپردازی بود. سپس انباردار شدم؛ اما به درخواست خودم، دوازده سال آخر خدمتم را در واحد نقلیه گذراندم.

سال ۱۳۴۵ وقتی که نه سال سن داشتم، اولین فیلم سینمایی زندگی‌ام را در سالن سینما تماشا کردم. اسم آن فیلم «نخالۀ قهرمان» بود و بازیگرانی مثل «رضا بیک ایمانوردی»، «فرانک میر‌قهاری» و «جواد تقدسی» در آن هنرنمایی می‌کردند. تقریباً پنجاه و هشت سال از آن زمان گذشته است، اما همچنان خاطرۀ آن روز در ذهن من حک شده است، چون تجربه‌ای عاشقانه بود. مصاحبه‌ای که در این لحظه شما انجام می‌دهید، اگر با عشق باشد، هیچ‌گاه خسته‌تان نمی‌کند. اما اگر برای پول باشد، نه از کارتان لذت می‌برید و نه برایتان ارزشی دارد. سال ۱۳۵۲ در روزنامه، آگهی اکران بدون سانسور فیلم «آخرین تانگو در پاریس» در «سینما متروپل» تهران را خواندم. بلافاصله بلیط قطار خریدم، فردای همان روز ساعت هشت صبح خودم را به تهران رساندم، ساعت ده صبح در «خیابان لاله‌زار» وارد سینما شدم، ساعت دوازده که فیلم تمام شد از سینما مستقیم به ترمینال تهران رفتم و با قطارِ ساعت دو، به کرمان برگشتم. چرا؟ چون در آن فیلم «مارلون‌ براندو» بازی کرده بود!

باز هم از این دست تجارب داشته‌اید؟

هر زمان که «استیو مک کویین» و «داستین هافمن» در فیلمی بازی می‌کردند، من باید آن فیلم‌ها را می‌دیدم! من به فیلم دیدن به شکل افراطی اعتیاد داشتم. از برکات انقلاب برای من این بود که، توانستند مرا از این اعتیاد ترک دهند. اولین فیلمی که بعد از انقلاب در سینما تماشا کردم، فیلم «میکس» ساختۀ مرحوم «داریوش مهرجویی» بود که در آن «خسرو شکیبایی» بازی می‌کرد. فیلم جالبی بود. حتماً پیشنهاد می‌کنم تماشا کنید، چون دربارۀ پشت صحنۀ ساخت فیلم است. البته لازم است این نکته را نیز بگویم که آن سینمای به‌اصطلاح «آب‌گوشتی»، نسبت به سینمای روشن‌فکرانۀ گذشته و امروز، بیشتر به مذاق من خوش می‌آید!

فیلم‌هایی مثل «آخرین تانگو در پاریس» یا «میکس» که نام بردید، آبگوشتی نبودند!

به هر حال، تا توانسته‌ام همۀ فیلم‌هایی که در تیتراژشان اسم «رضا بیک ایمانوردی»، «ناصر ملک‌مطیعی» و «بهمن مفید» بوده را تماشا کرده‌ام. جالب است بدانید که اسم بازیگران فیلم‌ها برایم حساس برانگیز بود و اگر اسم بازیگری که از او خوشم نمی‌آمد را در تیتراژ می‌دیدم، با این‌که در سینما کار می‌کردم، اصلاً آن فیلم را تماشا نمی‌کردم. مثلاً من از «بهروز وثوقی» خوشم نمی‌آمد. بعضی‌ها می‌گویند او اسطوره است. اما من می‌گویم این کارگردان است که وثوقی می‌سازد، نه وثوقی کارگردان را! کارگردان می‌تواند از آدم عادی رهگذر در خیابان، «بهروز وثوقی» بسازد، اما هیچ بازیگری نمی‌تواند آدمی را در خیابان تبدیل به کارگردان کند. کارگردانی و نویسندگی کار هر کسی نیست. مثلاً از «ناصر ملک‌مطیعی» بیشتر خوشم می‌آمد. اما «فردین» را چندان دوست نداشتم؛ فیلم‌های سیاه و سفید او را برای مردم در سینما پخش می‌کردم، اما چرا دروغ بگویم؟ خودم تماشا نمی‌کردم!

آخرین فیلمی که دیدید چه سالی بود؟

از سال ۱۳۶۳ زمانی که قیمت بلیط هنوز دو تومان بود، سینما را رها کردم. من آدمی هستم که اگر بخواهم چیزی را ترک کنم، غافل‌گیرانه ترک می‌کنم. سینما را نیز به همین شکل ترک کردم. این روزها تا جلوی دَر سینما نیز نمی‌روم. حتی پوستر فیلم‌ها را تماشا نمی‌کنم چون به نظرم قابل تماشا کردن نیستند. همان فیلم‌های گذشته را بیشتر دوست دارم.

شغل پدرتان چه بود؟

قدیم‌ها می‌گفتند «پیله‌ور» اما، امروز به آن «عمده‌فروش» می‌گویند؛ یعنی پدرم اجناس را از شهرهای مختلف می‌خرید، به تمام روستاها می‌رفت و به مردم می‌فروخت. به‌اصطلاح، خانوادۀ ما طبقۀ متوسط محسوب می‌شد اما محتاج کسی نبودیم.

پدرتان بیماری خاصی داشتند؟

علم پزشکی آن زمان چندان پیشرفته نبود و همگی به امکانات بهداشتی و بیمارستان دسترسی نداشتند. خودش به دیگران می‌گفت که دل‌درد دارد اما، از روی نشانه‌هایی که بعداً اطرافیان گفتند، احتمالاً سرطان معده داشته است.

در خانواده‌تان چند فرزند بودید؟

من تک‌فرزند هستم. حدود پانزده سال پیش، مادرم فوت کرد. سه پسر دارم. دخترم نیز فوق‌لیسانس علوم اجتماعی داشت، استاد دانشگاه نیز بود؛ اما سردردی گرفت که همان سردرد باعث شد از بین برود. هر کدام از پسرهایم به ترتیب مهندسی معماری، الکترونیک و عمران خوانده‌اند، اما هیچ‌کدام کار دولتی ندارند!

چه سالی ازدواج کردید؟

سال ۱۳۵۹ ازدواج کردم.

شما در آن زمان در چه حرفه‌ای مشغول بودید؟

در «سازمان آب کرمان» مشغول کار بودم.

پس شما از اول کارمند «سازمان آب کرمان» بودید.

خیر. اولین کار من در «چایخانۀ سنتی وکیل» -که زیرمجموعۀ سازمان «اطلاعات جهانگردی» محسوب می‌شد- یک سال ادامه داشت. چند ماه گذشت و متوجه شدم این کار به مذاق من خوش نمی‌آید. سال ۱۳۵۰ به کارخانۀ «ذوب‌آهن زرند» رفتم و دو سال آن‌جا کار کردم اما، آن کار نیز مطابق میل من نبود. آن زمان زرند شهرستان نبود و بیشتر شبیه به روستا بود. آن‌جا وضعیت به صورتی بود که حتی مردم به آب آشامیدنی دسترسی نداشتند. از زرند به کرمان برگشتم و کارم را در «سازمان آب کرمان» شروع کردم.

هیچ‌وقت روی کار سینما به عنوان شغل دائمی حساب باز نمی‌کردم. چون می‌دانستم کاری نیست که بتوانم تا آخر عمر با اطمینان از آن ارتزاق کنم. از آن‌جایی که مسئولیت خانواده‌ نیز روی دوش من بود، بایستی جایی کار می‌کردم تا مطمئن شوم که روزگار بازنشستگی را با آرامش سپری خواهم کرد. انقلاب که شد، تعدادی آمدند، تعدادی رفتند و آن‌هایی که آمدند، از قیافه و ظاهر من خوششان نمی‌آمد. نگاه به سینما نیز چندان مثبت نبود و هنوز برای بسیاری مشخص نشده بود که در جامعۀ ایرانِ بعد از انقلاب، سینما ماندگار خواهد بود یا نه؟ اگر جایگزین می‌شدم چه؟ بعد از سی سال کار صادقانه، بروم سر چهارراه سیگار بفروشم؟ به همین دلیل، قبل از این‌که کار خودم را به‌عنوان آپاراتچی شروع کنم، کارمند «سازمان آب» بودم. البته بیشتر از سه سال نیز در کار آپاراتچی باقی نماندم.

چطور وارد شغل آپاراتچی شدید؟

حدوداً سال ۱۳۵۴ بود که روزی وارد «سینما درخشان» شدم تا فیلم ببینم. متوجه شدم که آپاراتچی نیامده است.

هنوز در «سازمانِ آب کرمان» بودید؟

بله. دو کار را با هم انجام می‌دادم. وقتی شنیدم که آپاراتچی نیامده، به مسئول آن‌جا گفتم: «من کار را بلدم، بگذار من فیلم را پخش می‌کنم!»

از کجا یاد گرفته‌ بودید؟

کنجکاو بودم! می‌رفتم و آن‌قدر نگاه می‌کردم تا کار را یاد بگیرم. آن زمان آپارات‌ها ذغالی بودند؛ یعنی دو ذغال از دو طرف می‌سوخت و باعث می‌شد تا نور روی نگاتیو بتابد و فیلم از طریق لنز روی پرده نمایان می‌شد. الآن که همه چیز دیجیتال شده است و کارها به آسانی انجام می‌شود. آن روز نیز که فیلم را پخش کردم، به مسئول سینما گفتم: «من فیلم را پخش کردم، ولی آن آپاراتچی بندۀ خدا را بیرون نکن!»

در سینما، اوّل کنترل‌چی بودم. کار من این بود که با چراغ قوّه به مردم کمک کنم تا در تاریکی، صندلی را پیدا کرده و زمین نخورند. بلیط سینما از پنج قران بود تا دو تومان! ردیف‌های جلو یک تومان بود، ردیف‌های وسط دو تومان و برای آخرین ردیف‌ها بیست و پنج قران می‌گرفتیم. اگر سالن سینما بالکن نیز داشت، دو تومان می‌گرفتیم. من آپاراتچی تمام‌وقت سینما نبودم، بلکه بعد از ماجرای آن روز، تبدیل به آپاراتچی جایگزین شدم و بیشتر وقت‌هایی که آپاراتچی اصلی نبود، من به جای او حاضر می‌شدم؛ اما اصلاً از کار با آپارات لذت نمی‌بردم!

چرا به آپارات علاقه نداشتید؟

چون کار با آپارات یعنی حبس شدن در اتاقی که مثل زندان است. بالای آن اتاق، دو سوراخ بیست سانت در بیست سانت است و شما باید دو ساعت یا بیشتر داخل آن بنشینید و زمین را نگاه کنید تا فیلم تمام ‌شود؛ اما مجبور بودم بمانم چون برای کارهای فنی به من نیاز داشتند.

در سال‌های قبل از انقلاب و حتی در اوایل انقلاب، اکثر افراد سوادشان در حد کلاس دوم و سوم ابتدایی بود. گوشه‌های اکثر نگاتیوها نیز نوشته‌های انگلیسی داشتند. شما چیزی دربارۀ فیلم‌های «ایستمن کالر» می‌دانید؟ دستگاه‌های آپارات کرمان نمی‌توانست فیلم «ایستمن کالر» را نشان دهد، چون کاملاً رنگی بود. فیلم‌های معمولی سیاه و سفید پخش می‌کردیم. الآن هزینۀ ساخت فیلم سیاه و سفید سه برابر فیلمی رنگی است، اما آن زمان برعکس بود. اوضاع فیلم‌های سه‌بعدی ۷۰ میلی‌تری بدتر بود، چون اکثر سالن‌های سینما، مناسب نمایش فیلم ۳۵ میلی‌متری بودند.

«آی‌مکس‌‌» ۷۰ میلی‌متری است.

تا جایی که اطلاع دارم در کل کشور، فقط سینمایی در تهران وجود داشت که فیلم ۷۰ میلی‌متری نشان می‌داد. البته منظور از این سه بعدی که توصیف می‌کنم، چیزی شبیه به فیلم سه‌بعدی یا تلویزیون سه‌بعدی امروزی نیست! این سه بعدی با آن سه بعدی متفاوت است. آن سه بعدی که در دهۀ پنجاه تجربه کردم، در واقع سه‌ پردۀ سینما در کنار هم بود. مثلاً وقتی در سالن، فیلم دویدن یک نفر را تماشا می‌کردید، این گونه بود که تصویر بین این سه پرده منتقل می‌شد و سر شما تصویر شخصیت داستان را دنبال می‌کرد. تکنولوژی خاصی بود. فکر می‌کنم فیلم‌هایی که مناسب پخش سه بعدی بودند نیز تعدادشان بسیار کم بود، چون هزینۀ سنگینی داشتند. از این نوع فیلم‌ها در طول سال، شاید دو یا سه‌‌ تا در «هالیوود» تولید می‌شد.

اسم هیچ‌کدام از این فیلم‌هایی که با استفاده از پردۀ عریض نمایش داده می‌شدند را به خاطر دارید؟

به طور دقیق اسمی در ذهنم باقی نمانده است. آن‌گونه نبود که مثلاً فیلم «ده فرمان» ساختۀ «سیسیل بی. دمیل» را سه‌بعدی بسازند. همان‌طور که گفتم ساخت آن‌ها ۳۰ برابر هزینه فیلم ۳۵ میلی‌متری بود. البته این موضوع را نیز در نظر بگیرید که بسیاری از تماشاگران هنوز آمادگی پذیرش همان فیلم‌های ۳۵ میلی‌متری رنگی را روی پرده معمولی نداشتند. مثلاً اکران فیلم «ده فرمان» را به یادم دارم که در یکی از صحنه‌های مشهور فیلم، ارابه‌ها مشغول مسابقه بودند، سرم را به عقب برگرداندم و دیدم نصف سالن سینما خالی شده بود و مابقی نیز از ترس، پشت صندلی پناه گرفته بودند!

(آقای محمودی می‌خندد.)

چه سالی این اتفاقات افتاد؟

بین سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۱ بود.

چه موقعیت‌های سینمایی عجیبی را تجربه‌ کرده‌اید!

بله؛ خاطرات زیادی از آن دوران دارم اما، حیف که همه چیز خیلی زود تمام شد. بعد از انقلاب به ما گفتند: «به وجود شما احتیاج نداریم!» البته بعد از یک سال دستگاه آپارات «سینما پارامونت» خراب شد و از من درخواست کردند تا دستگاه را تعمیر کنم؛ اما همان ابتدا به آن‌ها گفتم: «وقتی خودتان گفتید به وجود شما احتیاجی نیست، پس به وجود من احتیاجی نیست!» مدام اصرار می‌کردند، آخر سر گفتم: «دو هزار تومان می‌گیرم تا تعمیرش کنم. البته به شرطی که کسی کنار من نباشد» آن زمان دو هزار تومان پول زیادی بود ولی آن‌ها قبول کردند.

چه اتفاقی برای آپارات افتاده بود؟

زمانی که نگاتیو فیلم در آپارات می‌چرخید، نگاتیو روی دنده‌های دستگاه پاره شده بود و بین چراغ‌ها و عدسی گیر کرده بود. نگاتیو فیلم را با یک موچین درآوردم و همان‌جا چسباندم. قیچی مخصوص این کار چسب هم دارد و به‌صورت بیضی‌شکل، نگاتیو فیلم را می‌برید و به‌صورت خودکار چسب می‌زد.

لطفاً دربارۀ شیوۀ کار خودتان به‌عنوان آپاراتچی سینما بر ای‌مان توضیح دهید.

آن زمان، کار ما با حلقه‌های نگاتیو فیلم و به شکل آنالوگ بود. هر حلقۀ فیلم سی تا سی و پنج دقیقه بود. هر فیلمی حداقل چهار حلقه داشت و هر سالن سینما نیز به دو دستگاه آپارات فیلم مجهز بود. وقتی نمایش حلقۀ اول فیلم به پایان می‌رسید، حلقۀ دوم را نمایش می‌دادیم. گاهی اوقات دو سالن سینما، به شکل هم‌زمان یک فیلم را اکران می‌کردند؛ اما مسئله این‌جا بود که از آن فیلم، فقط یک نسخه را در اختیار داشتیم و باید با سالن‌های دیگر به شکل مشترک استفاده می‌کردیم.

برای اکران هم‌زمان آن فیلم، مدیریت هر دو سالن سینما از قبل طبق برنامۀ زمانی مشخص با یکدیگر هماهنگ شده بودند. برای مثال، اگر سئانس سینمای ما ساعت ده شروع می‌شد. سالن «سینما آریا» سئانس خود را با نیم ساعت تأخیر، از ساعت ده و نیم آغاز می‌کرد. از آن‌جایی که بین این دو سالن سینما فاصله وجود داشت، آپاراتچی «سینما آریا» برای تماشگرانش، ربع ساعت «پیش‌پرده» یا «آنونس» پخش می‌کرد تا در این فرصت کوتاه، حلقه‌ها به‌وسیلۀ پیک موتوری بین این دو سینما جابه‌جا شوند. پس وقتی حلقۀ اوّل روی دستگاه ما تمام می‌شد، من آپارات حلقۀ دوّم را روشن می‌کردم. پیک موتوری حلقۀ اوّل را از «سینما پارامونت» به «سینما آریا» می‌رساند، در همین حال پخش «آنونس» در آن‌جا تمام می‌شد و آپاراتچی‌شان حلقۀ اوّل فیلم را سر وقت نمایش می‌داد. دوباره وقتی حلقۀ دوّم تمام می‌شد، من حلقۀ سوّم را می‌گذاشتم و پیک موتوری، حلقۀ دوّم را با خود می‌بُرد تا به آپاراتچی «سینما آریا» تحویل دهد. فاصلۀ پخش در دو سالن سینما کوتاه بود، یعنی اگر من حلقۀ چهارم فیلم را نمایش می‌دادم، آپاراتچی آنجا حلقۀ سوم را روی دستگاه آپارات‌اش پخش می‌کرد.

این پیک موتوری همیشه در حال رفت و برگشت بین سالن‌های سینما بود و روزی ده تومان کار می‌کرد؛ یعنی هر ماه سیصد تومان حقوق داشت. آن زمان سیصد تومان، حقوق کارمند بود! اولین برنامۀ هر سئانس، سرود سه دقیقه‌ای شاهنشاهی بود. سرود که تمام می‌شد، تازه به سراغ «آنونس» می‌رفتیم. شاید باور نکنید اما هشتاد درصد کسانی که به سینما می‌آمدند، به خاطر تماشای «آنونس» یا «پیش‌پرده» می‌آمدند تا نمایش فیلم کامل!

دلیل جذابیت پیش‌پرده‌ها برای مخاطبان چه بود؟

شما در اینترنت کلیپ‌های کوچک بیست یا سی ثانیه‌ای را بیشتر از کلیپ‌های ده دقیقه‌ای تماشا می‌کنید. چرا؟ چون تماشایشان راحت‌تر است. آن زمان «آنونس»، در سه دقیقه یک فیلم دو ساعته را برای مخاطب توضیح می‌داد تا ببینند، می‌خواهند وقت‌ خودشان را پای این فیلم بگذارند یا نه. جالب است بدانید بخشی از افرادی که به سینما می‌آمدند، سرباز یا مسافر بودند. آن‌ها در سینما با یک تیر دو نشان می‌زدند؛ یعنی هم فیلم تماشا می‌کردند و هم چُرت می‌زدند!

یعنی می‌خواهید بگویید که مخاطب حرفه‌ای وجود نداشت؟!

وجود داشت، اما در اقلیت بود. اگر اکثریت مخاطبان سطح بالایی در سلیقه داشتند «فیلمفارسی» به وجود نمی‌آمد. مردم دوست داشتند این فیلم‌ها را تماشا کنند و کارگردانان نیز می‌ساختند.

گفتید سه سال آپاراتچی سینما بودید؟

بله از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۵ آپاراتچی سینما بودم. سال ۱۳۵۶ بود که شروع به آتش زدن سینماها کردند. همان زمان به خودم گفتم: «معلوم است که دور، دور ما نیست». نمایش فیلم نیز که امروزه دیجیتال شده است و مثل سابق احتیاجی به حضور فعال آپاراتچی نیست.

شما در این سه سال، در کدام سینماها فعالیت کردید؟

سینما «درخشان» و «پارامونت» که صاحب‌شان یک نفر بود.

چه کسی صاحب آن‌ها بود؟

سرمایه‌دار پرنفوذ زرتشتی به نام آقای شهریاری که مالک دو سالن سینمای «سینما دایموند» و «سینما پارامونت» بود. با وقوع انقلاب، اسم این سالن‌ها تغییر کرد و امروز به ترتیب با اسم «سینما درخشان»، «شهرتماشا» و «سینما آسیا» شناخته می‌شوند. شخصاً برای ایشان احترام زیادی قائل بوده و هستم، چراکه برای کسب درآمد سراغ کارهایی مانند فروش مواد مخدر یا مشروبات الکلی نرفت و پول خود را در کار فرهنگی سرمایه‌گذاری کرد. او در همین منطقۀ زرتشتی‌نشین خیابان «آلاشت» زندگی می‌کرد و آرشیو کامل فیلم داشت که متأسفانه بعد از انقلاب، همراه با مابقی املاک او مصادره شد. اوایل سال ۱۳۵۸ نیز عده‌ای این آرشیو را در دشت «حسین‌آباد» به آتش زدند! آن زمان از فردی شنیدم که در بین آن آرشیو، حتی نسخه‌ای با کیفیت و کمیاب از فیلم «دختر لُر» ساختۀ «اردشیر ایرانی» نیز وجود داشته است.

در نتیجۀ همین اتفاقات بود که سینمای کرمان از رونق افتاد. امروز دیگر «سینما درخشان»، «سینما شهداد» و «سینما نور» متروکه شده‌اند. آیا شما می‌دانید اولین سینمای کرمان کجا بوده است؟ «سینما تابان» اولین سینمای کرمان، حوالی «میدان ارگ» قرار دارد. ما دو سینمای تابستانی نیز در کرمان داشتیم که روباز بودند و آن دو، در پشت‌بام «سینما دایموند» و «سینما شهداد» برپا می‌شدند؛ اما تفاوتی میان سینماهای تابستانی کرمان و شهرهایی مانند تهران وجود داشت. در شهرهای دیگر، سالن‌ها اتومبیل‌رو یا «Drive in cinema» بودند و مردم با خودروهای خودشان در سینمای تابستانی حاضر می‌شدند؛ اما کرمانی‌ها با پای پیاده به بالای پشت‌بام می‌رفتند!

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید