https://srmshq.ir/rjhg8c
سرانجام اتهامات پاول دورف اعلام شد و مشخص شد که با چه اتهاماتی روبروست و چه شرایط سختی را برای دفاع از خود تجربه خواهد کرد. اتهاماتی که به نظر میرسد بر اساس شمشیر از رو بستهای او را هدف قرار گرفته و نگاههای بسیاری به دادگاهی که او را محاکمه میکند دوخته خواهد شد.
به اعلام دادستانی فرانسه، پاول دورف با اتهامات زیر مواجه است:
- امتناع از تحویل اطلاعات یا اسناد مورد نیاز برای انجام تحقیقات، بنا به درخواست مقامات قضایی
- همدستی در نگهداری محتوای پورنوگرافی
- همدستی در توزیع مواد مخدر
- همدستی در جرایم سایبری
- همدستی در ارتکاب کلاهبرداری بهعنوان بخشی از گروههای جنایتکار سازمانیافته
اتهاماتی که گویا زندانی بیست ساله را میتواند برای او به همراه داشته باشد. باید تصریح کرد همدستی همان مشارکت در جرائم عنوان شده تلقی میگردد.
حالا اما سؤال این است که پاول چگونه و با چه شیوهای میتواند از خود دفاع کند؟ آیا توان مقابله حقوقی با قدرتهای بالادستی ازجمله آمریکا و فرانسه را دارد و چه تیم حقوقی و با چه مشخصاتی باید گرد هم آیند و از او دفاع کنند و آیا میتوان به موفقیت او در دادگاه فرانسه امید داشت؟
نظام رسیدگی کیفری در فرانسه، نظام دادرسی مختلط تعبیر میشود و عبارت است از نظام تعادلی که به نظام تعادلی - فرانسوی، نیز مشهور است. بر مبنای لزوم کشف حقیقت که در مرحلهی تحقیقات مقدماتی، ویژگیهاینظام تفتیشی و در مرحلهی رسیدگی، ویژگیهاینظام اتهامی را دارا میباشد؛ مانند آنچه در دادسراهای و دادگاههای کیفری یک و دو ایران نیز وجود دارد.
تحقیقات مقدماتی
در کشورهایی که نظام دادرسی مختلط را اتخاذ کردهاند، تعقیب متهم بر عهدۀ ارکانی به نام دادسرا نهاده شده است و تحقیقات مقدماتی یا بازپرسی از متهم به طریق تفتیشی یعنی کتبی، غیرعلنی، سری و غیرترافعی توسط قاضی تحقیق صورت میگیرد. در این مرحله حقوق متهم به او اعلام و حق استفاده از وکیل به وی گوشزد میشود و حق سکوت دارد. بازپرس تحقیقات را آغاز میکند و پس از احراز انتساب اتهام، تفهیم اتهام به وی صورت میگیرد. از آن پس چالش نفسگیر بازپرس و متهم و وکیل وی آغاز میشود. بازپرس مدارک انتساب اتهام را ارائه میدهد و متهم و وکیل به دفاع میپردازند. نهایتاً با احراز وقوع جرم توسط بازپرس قرار جلب به محاکمه متهم صادر و پرونده به دادگاه میرود و با عدم احراز وقوع جرم قرار منع تعقیب صادر میشود.
رسیدگی و صدور حکم
در این مرحله از رسیدگی قواعد سیستم اتهامی حاکم است. بدین معنی که مذاکرات در دادگاه بهصورت ترافعی و علنی صورت میگیرد متهم همچنان حق دارد از کمک وکیل استفاده کند؛ حضور شهروندان و رسانههای عمومی در دادگاه مجاز است و در جرایم مهم دادگاه با حضور هیئتمنصفه یا چندقاضی تشکیل میشود.
پس از صدور حکم نیز امکان تجدیدنظرخواهی و فرجامخواهی وجود دارد.
پاول اینک در بازداشت به سر میبرد. به نظر نمیرسد با توجه به خوابی که بازپرسهای فرانسوی برای او دیدهاند به این زودیها قرار او تغییری بکند و در این مدت میتواند با وکلایش در ارتباط باشد... اما اگرچه شاید این موضوع را شوخی بپندارید اما میخواهم بگویم هرچه بخواهیم حضور وکلای ایرانی را در پروندههای بینالمللی کمرنگ بدانیم اما در پرونده پاول تجربه ایرانیها در مواجهه با چنین پروندههایی از جنس طلا باشد. این موضوع را نیز صرفاً از جنبه حقوقی مینویسم و اصلاً کاری به شرایط و اقتضائات سیاسی ندارم.
در سالیان اخیر وکلای دادگستری در ایران تلاش زیادی برای دفاع از آزادیهای مدنی، سیاسی، مطبوعاتی و اجتماعی شهروندان داشتهاند و تجارب متنوعی را در پروندههای مختلف به دست آوردهاند. از شرایط بسیار سخت هم عبور کردهاند و بسیاری از آنها بر مواضع خود نیز ایستادگی کردهاند. از سوی دیگر نگاهی به بسیاری از آرای قضایی و قرارهای دادسرا در این حوزه نیز مؤید این است که قضات و بازپرسان زیادی نیز از منظر حقوقی و در چارچوب قانون و با استنادات و تحلیلهای قابل توجه تلاش وافر در رسیدن به روح عدالت فارغ از جو سیاسی کشور داشتهاند و یادگارهای بسیار مهمی از خود بجا گذاشتهاند که مانند چراغ راه عمل خواهد کرد.
در این زمینه شاید بهتر است به این مورد اشاره کنم که در سالهای اخیر با حضور هیئتمنصفه مطبوعات، آرایی در دادگاه مطبوعات استان کرمان صادر شده است که میتواند نشان دهد مسیری قابل توجه برای دفاع از آزادی رسانهها طی شده است و مجموعه قضات و وکلای دادگستری و هیئتمنصفه در این زمینه بر عدالت و آزادی صحه گذاشتهاند.
بازگردیم به شرایط پاول و اینکه او در شرایطی محاکمه میشود که وکیل و حقوقدان ایرانی را میتواند در شرایط حداقلی به کمک فراخواند و از تجربه آنها استفاده کند.
از دیگر سو افکار عمومی بر این مسئله حساس شدهاند که در مهد آزادی قرار است چه اتفاقی بیفتد. با وجود تصریحات بر تفکیک قوا در جمهوری فرانسه بعید میدانم دست سیاست گلوی سیستم قضایی برای اقدام علیه مدیر تلگرام را نفشرده باشد و در ادامه روند رسیدگی و ماجراهای فعلی این موضوع نفی و یا اثبات خواهد شد...
حالا البته در مقابل فشار دولتهای قدرتمندی چون آمریکا و فرانسه در کنار سیستم دفاعی مناسب قضایی، شاید لازم باشد تا تیم رسانهای پاول دورف نیز بیش از گذشته فعال شود. فشار افکار عمومی میتواند هیمنه هر دولت زورگویی را تعدیل کند و راه را برای پویشهای آزادیخواهانه و عدالتجو باز نگه دارد. اگرچه که دولتها چندان وقعی به افکار عمومی نمینهد و مانند ماجرای غزه و کشتار کودکان و بیگناهان و خبرنگاران، دست روی دست میگذارند اما نهایتاً در بدترین شرایط نیز فشار افکار عمومی حتی سیستمهای تروریستی را نیز به تغییر رویه ولو در ظاهر میکشاند و حتی از طالبان هم یک چهره خشن به جای خیلی خشن میسازد.
باید گفت اگر قرار به سختگیری اینچنینی دولتهایی مانند فرانسه و آمریکا در قبال پاول و تلگرام است همین دولتها باید پاسخگوی ترک فعل خود در قبال قاچاق گسترده انسان در جهان، سوءاستفاده و توسعه بردگی جنسی از طریق فضای مجازیِ تحت کنترل، قاچاق بی در و پیکر اسلحه و قتلهای سازماندهی شده در سراسر جهان باشند و قطعاً مرگ فقط برای همسایه نباشد و افکار عمومی باید پاسخی درخور از مطالبات خود بگیرد...
تلگرام کاربران بیشماری در سراسر جهان و البته کشورمان ایران دارد بنابراین عجیب نیست اتفاقی مانند بازداشت و متهم کردن پاول اینگونه بر صدر اخبار جهان بنشیند و بسیاری نگران تحدید آزادی رسانهها در فضای مجازی باشند و به همین ترتیب محاکمه پاول دورف را بادقت زیر ذرهبین خود رصد خواهند کرد.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/vs1um2
یکی از ویژگیهای کشور ما تنوع اقوام، مذاهب و فرهنگ است. فرهنگ و تنوع آن به جغرافیایی ایران معناهای زیبایی داده و مرزهای سیاسی را با غنای فرهنگی در هم تنیده است. مرزهای فرهنگی ایران وسیعتر از حوزه سیاسی است و کشورهای اطراف نیز کم و بیش در این حوزه قرار دارند.
رسانهها بنا به ماهیت و کارکرد خود هم باید به انسجام ملی یاری رسانند و همصدای همه گروهها، قومیتها و دیدگاههای گوناگون باشند تا بتوانند نسبتی درست با عدالت اجتماعی برقرار سازند.
اما آیا رسانهها بهویژه از نوع دولتی و فراگیر، صدای همه هستند و همه در آن حضور دارند. پاسخ به این سؤال چندان سهل نیست. بستگی به این دارد که چقدر تنوع فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، مذهبی و... کشور را میشناسیم و چه میزان از قدرت تحلیل و ارزیابی انتقادی رسانه برخورداریم.
رسانهها اعم از فیلم و مستند گرفته تا خبر و گفتوگو و کمدی؛ صدا و تصویر چه کسانی را بیشتر و قدرتمندتر نشان میدهند. حذف شدهها از رسانه کدامند، جوانان با همه تنوع و تفاوتها چه میزان در تولید محتوای رسانه نقش دارند. مذاهب چطور، دیدگاههای مختلف سیاسی چگونه بازنشر داده میشود. روستائیان و شهریها، عشایر، قومیتها چطور توصیف میشوند.
همچنین حاشیهنشینی صرفاً محدود به شهرهای بزرگ و مهاجران اجباری و درمانده از روستاها و شهرهای کوچک نیست. رسانهها هم حاشیهنشین دارند. عدهای در متن و بطن رسانه و عدهای در حاشیه و حتی بیرون و رانده شده از آن هستند. ترکیب و نسبت متننشینان و حاشیهنشینان در رسانهها، تصویری از عدالت اجتماعی است. تصویری که بهآسانی قابلتشخیص نیست و با حذف و کلیشه، پروپاگاندا و دستکاری محتوا، نمایشهای گزینشی و سوگیریهای زیرکانه و جاسازی شده در متن؛ پنهان میشود و جز برای تقویت تفکر غالب و حمایت شده در رسانه دیده نمیشود.
آیا فقط اینکه در بحبوحه رویدادهای سیاسی مانند انتخابات و راهپیماییها افرادی از اقوام و مذاهب و دیدگاههای مختلف بر صفحه رسانه ظاهر شوند و از لزوم وحدت و انسجام و شرکت در این رویدادها بگویند کافی است. آیا تصویر روستائیان و عشایر صرفاً در نقشهای کلیشهای کفایت میکند. آیا بلند کردن صدای نوع خاصی از تفکر سیاسی و سبک زندگی و توجه اندک به بقیه آن هم در بزنگاهها یا در حداقلها بسنده است.
اصلاً یک مثال دیگر میزنم، هوا گرم میشود و سوزان آیا فقط مردم شهرهای خاصی در ایران از گرما در رنج هستند و به صفحه اخبار باید بیایند و بقیه حتی با دماهای بالاتر نباید دیده شوند.
هرچه قدرت تحلیل انتقادی ما بالاتر رود ارزیابی سیاستگذاری و شناسایی چارچوبهای پیدا و پنهان تولید و انتشار محتوا در رسانهها دقیقتر انجام میشود.
سواد رسانهای و عدالت اجتماعی در هم تنیدهاند و میتواند برای ترویج عدالت اجتماعی و مبارزه با بیعدالتیهای اجتماعی مؤثر باشد.
تفکر انتقادی را میتوان برای بررسی عدالت اجتماعی، مانند شناسایی و به چالش کشیدن سوگیریها، کلیشهها و شیوههای تبعیضآمیز در رسانهها به کار برد.
چگونگی حضور گروههای مختلف در رسانهها، از جمله جوامع به حاشیه رانده شده را تحلیل و ارزیابی کرد. با بررسی انتقادی بازنمایی رسانهها قادریم کلیشهها و سوگیریها را شناسایی کرده و به چالش بکشیم و از بازنمایی متنوعتر و فراگیرتر حمایت کنیم.
همچنین پی میبریم چگونه رسانهها برای ترویج برنامهها یا ایدئولوژیهای خاص، دستکاری میشوند. از تبلیغات، اطلاعات نادرست و اخبار جعلی معمولاً برای تداوم بیعدالتیهای اجتماعی استفاده میشود. هر چه قویتر باشیم کمتر تأثیر منفی میگیریم.
با کنشگری رسانهای میتوان به گسترش عدالت کمک کرد. ایجاد کمپین، کارزار و پویش در رسانههای اجتماعی، تولید و پخش فیلمهای مستند، پادکست، سازماندهی رویدادهای رسانهای و... راهگشاست.
احترام به تنوع فرهنگی بخشی از عدالت اجتماعی است. تجزیهوتحلیل و درک چگونگی بازنمایی فرهنگهای مختلف در رسانهها، راهی برای توسعه شایستگی فرهنگی است که در این مسیر باید کلیشهها و سوگیریها را شناسایی کرد و به چالش کشید و درک و احترام بین فرهنگی را ترویج داد.
وقتی یک سلبریتی به منطقهای کم برخوردار سفر میکند، کودکان آنجا را دست میاندازد و فیلمش را منتشر میکند تا بقیه به دید حقارت به آنها بنگرند، بخندند و لایک بگیرد به طور غیرمستقیم به دولتمردانی که مسئول و بانی این وضعیت هستند کمک میکند. او باعث ندیدن مسئولیت مدیران؛ بیعدالتی و کمبود امکانات و زیرساختهای آموزشی و فرهنگی میشود و تصویری معیوب و تحریف شده از کودکانی که در اثر بیعدالتی و تبعیضها مثلاً اطلاعات عمومی و توانش زبانی کمتری دارند به ذهن منتقل میکند و آنها را کمتوان و بیاستعداد و مقصر در شرایط موجود بازنمایی کرده است تا بیننده همه این وضعیت نابسامان را متوجه خود آن کودکان کند تا مسئولان.
در این شرایط کمتر مخاطبی ساختارهای قدرت را به چالش میکشد. البته قرار نیست همواره این ساختارها به چالش کشیده شوند باید به عدالت با آنها رفتار کرد و تمجید و نقد در جای خود صورت گیرد.
از سویی تجزیه، تحلیل و خلق محتوای رسانهای که منعکسکننده نیازها و نگرانیهای جامعه باشد تقویتکننده عدالت است.
هرچه از زبان رسانهای برای اصلاح و تغییر سیاستها، انعکاس چالشها و انتقادات و مشکلات شهروندان و طرح دیدگاههای مختلف بهره ببریم میزان توسل به رفتارهای خشن کمتر و همگرایی افزونتر میشود.
نکته ضروری آنکه آموزشهای ارتقا دانش و تحلیل رسانهای باید فرد را توانا سازند نه اینکه با ترویج رسانه هراسی و القای تفکرات خاص در پوشش آموزش، منجر به تثبیت کلیشهها، توجیه بیعدالتیها و پذیرش آنها شوند. البته نباید شیفته رسانهها شد با آنها باید منتقدانه رفتار کرد و خودمدیریتی آگاهانه داشت.
با افزایش شمار طرد و رانده شدهها از رسانه و افزایش حاشیهنشینان رسانهای، کوچههای بنبست رسانهای بیشتر میشود. بنبستهایی که در ظاهر خروجی ندارند اما یا از تونلهای رسانهای زیرزمینی یا راههای نامرئی و بر بال امواج اینترنت راهی برای شنیده و دیده شدن مییابند چه بهتر با عدالت و منصفانه با آنها رفتار کنیم. دوره انحصار رسانهای به سر رسیده است.
اصل مهم در تحقق عدالت اجتماعی از مسیر رسانه، دسترسی به آنها با هدف ارتقای مردمسالاری، مشارکت دموکراتیک، تولید و انتشار متنوع محتوا و دیدگاهها همراه با ارزیابی انتقادی است. تا وقتی شاهراه دسترسی به رسانهها بسان کوچهای تنگ با دیوارهای بلند برای عموم و انحصار با طعم قوانین و مقررات تاریخ مصرف گذشته برای عدهای خاص باشد راهی دشوار به سوی توسعه عدالت اجتماعی بر بستر رسانه داریم.
https://srmshq.ir/j8bext
اَمردادماه امسال، ۱۱۸ سال از انقلاب مشروطه گذشت. انقلابی که اگر انجام نشده بود، در بهترین حالت ما شبیه به کشورهای عربی بودیم. دربارۀ ناکامی مشروطه زیاد نوشتهاند، اما همه میدانیم که کامیابیهایی هم داشت. اگرچه ما را به سلطنتِ مشروطۀ واقعی و یا دموکراتیزاسیون نرساند، اما دستکم ما را به بروکراسی و دولت مدرن رساند. شاید سلطنت در عمل چندان مشروطه نماند، اما دستکم روی کاغذ مشروطه ماند و پارلمان به وجود آمد. روشن است که درخواست عدالتخانه منجر به عدالت واقعی نشد، اما به ظهور و بروز دادگستری انجامید. صاحب مطبوعات و احزاب شدیم. قدرت خوانین محدود شد و... که شرحاش از این مجال خارج است.
و پیش از همۀ اینها، خونها بر زمین ریخت و داغها زده شد و نفسها بر بالای چوبۀ دار بند آمد؛ و با افتخار میتوان گفت که ما کرمانیها سهم مؤثری در آن داشتیم. چه در چارچوب فرهنگ و اندیشه که امثال «میرزاآقاخان» کرمانی و شیخ احمد روحی را داشتیم. چه در تشکیل «کُمیته (انجمن) مخفی تهران»- که کرمانیها در آن حضور داشتند. چه در استیفای حق و درخواست عدالتخانه و چه شاهشکاری که آن هم اقتضای مشروطه بود. در روزگار امروز ما ترور مطرود است، اما صورت استنطاق و شرح زندگی میرزارضا -که ناظمالاسلام به طبع رساند- نشان از تحول فکری او و همهچیز دانیاش دارد.
یک بار در گروهی مجازی وقتی نامی از میرزارضا برده شد، دوست روزنامهنگاری بلادرنگ نوشت: «منظورتان همان تروریست فلان و بهمان است؟!» از مظلومیت میرزارضا پس از یکصد و اندی سال دلم سوخت. او که شرح ملالش و در بند بودنش و ظلمی که از کرمان تا تهران به او شده بود را کتب مختلف نوشتهاند. او که فرزند خردسالش را جلویاش داغ زدند تا مُقر آید. او که به دلیل جرم ناکرده به زندان رفت. او که به روایت نوۀ دختریاش «پرویز خطیبی» -روزنامهنگارِ شهیر پیش از انقلاب ۵۷- شاهشکاریاش را حتی حکومت پهلوی برنمیتابید و سالها پس از سَربدار شدنش، اعقابش منفور دستگاه حاکم بودند. او که در عین سادگی، دلیر بود و هنگام دربندیاش، در رابطه با همدستان احتمالیاش از پنج همدست نام برده بود که چهارتای آنها اعضای مگوی بدنش بودند!
به هر روی در پاسخاش نوشتم این که من و شما دیروقت شب در گروهی مجازی بنشینیم و با متر و معیار امروزین او را «تروریست» بنامیم، ندیدن واقعیت در چارچوب (کانتکست) تاریخی خودش است. متأسفانه بخش زیادی از مشکلات مبتلابه کشور ما، حتی امروز هم همین است. مسائل تاریخی را با متر و معیار امروزین میسنجیم. شاید مثالم به مزاق عدهای خوش نیاید، اما مثلاً میگوییم کوروش نخستین منشور حقوق بشر را پدید آورد. آیا او در همۀ جنگهای دیگرش هم چنین کرده است؟! چرا منشور حقوق بشری از سایر نقاط دیگری که کوروش در آنها جنگیده است نیافتهایم؟! آیا باید همۀ آنها را به پای نامهربانی طبیعت بنویسیم که منشوری نیافتهایم؟! آیا نمیتوان این موضوع را از دید سیاست خارجی و فراست کوروش دانست؟! راستی مگر نمیگوییم تاریخ را فاتحان مینویسند؟ آیا میتوان تنها به یک استوانه گلی و یک کتاب مذهبی، به طور کامل استناد کرد. اگرچه جوامع برای بالندگی به اسطورهسازی احتیاج داشتهاند و دارند اما اسطورهسازی گاهی ما را به سمت غیرقابل نقد کردن افراد و تاریخ میبرد. نقد هم به این معنا نیست که افراد را تخطئه کنیم و مانند آن مدیر انتشاراتِ معروفِ درگذشته (!)، یکسره تاریخمان را زیر سؤال ببریم. در نقد میتوان همۀ جنبهها را بررسی کرد و به شخصیت یا شخصیتهایی خاکستری رسید. آنگونه که واقعیت انسانها است. همچنین میتوان برای انسانها احترامِ عمیق قائل بود، ولی آنها را قدسی و غیرقابل نقد نکرد.
شخصیت محبوبِ عدهای ممکن است فردا منفورِ جماعت دیگری باشد و شخصیت منفورِ آنان ممکن است در روزگارانِ آینده یک قدیس یا اسطوره شناخته شود. اینها، هم در اثر شناخت ما از تاریخ است و هم این که در کدام طرف ماجرا ایستادهایم مهم است. میتوانیم سمت ایران بایستیم و بگوییم نادر هند را فتح کرد. میتوانیم سمت هندیها بایستیم و بگوییم نادر هند را غارت کرد. در آن حد که «نادر» پس از چند سده یک ناسزا در فرهنگ عمومی یک کشور باشد!
این موضوع را میتوان به دیگر رخدادها و شخصیتهای تاریخی ایران نیز گسترش داد. برای بسیاری امیرکبیر یک اسطورۀ ملی است و کتابهایِ تاریخ از شرح خدمات او بسیار نوشتهاند، اما در همین سالهای اخیر کتابهایی از اشتباهات و یا برخوردهای او با دیگران در آمده است. حتی مصدق که نام بردن از او احتیاط بسیار میطلبد. عدهای او را به دلیل انحلال مجلس که در اختیاراتش نبود عِتاب میکنند و عدهای او را ناجیِ نفت و مملکت از تاراجِ بیگانه میدانند.
نه آن عده که او را به دلیل تعطیلی پارلمان ملامت میکنند لزوماً سلطنتطلباند و نه آن دسته که او را ناجی نفت میدانند و به قولی فرصت تاریخیِ رسیدن به دموکراسی را از دست رفته میدانند، لزوماً آزادیخواه و دموکراتاند!
بگذارید موضوع را حول وحوش کرمان نگه دارم و همین دیدگاه را به مسئولان کرمان بسط بدهم. آنها که در «باغِ شاهپسند» نبودهاند؛ سرشان بریده نشده، سر بریدۀ «میرزاآقاخان» را بر تارک افتخارات ایران ندیدهاند، یک روزه پشت میزها و صندلیهایشان، عقاید یک چهرۀ تاریخی را تفتیش کردند و به این نتیجه رسیدند که نام میرزاکوچکخان بر خیابانی که دستکم نیمقرن به نام «میرزاآقاخان» بود، نام بهتری است! میتوان پشت میز نشست و رنجهای «میرزاآقاخان» برای بیدار کردن ناسیونالیسمِ ایرانی و جلوگیری از دستاندازی استبداد به ایران را ندید. پژوهشهای فلسفیاش در باب تاریخ فلسفۀ ایران و تلاشهایش برای احیای ادبیات ایران را ندید. دهها دستنوشته و مقالۀ ارزشمند او و یارِ غارش شیخاحمد روحی را که جان گرنی مستشرق انگلیسی معتقد است در دست ادوارد براون ماند و هیچگاه به طبع نرسید. او که بسیاری از جمله دکتر «ماشاالله آجودانی» معتقد است باید او را نخستین سوسیالیسم ایرانی به حساب آورد. او که شعر معروف خوشا مرز ایران عنبر نسیم...اش تا سالها زینتبخشِ کتابهای درسی ایران بود.
به گمانم برگردم به میرزارضا بهتر است یا شاید هم «ناظمالاسلام کرمانی»، «ناظمالتجار کرمانی»، «مجدالاسلام کرمانی»، «میرزاشهاب راوری»، «شیخ احمد روحی»، «آقاسید یوسف سیرجانی» و... که نام برخی از آنها در تاریخ گم شده است. اگرچه روانشاد «محمد ایرانپور»(شهردار سالهایِ دور و دبیر حزب رستاخیزِ شعبه کرمان) در سالهایِ پایانی عمرش نام برخی از آنها را در کتاب مُجمل و مفیدش به چاپ رساند اما بسیاری از مردم کرمان و حتی استان، که برخی از این نامها شناسنامۀ شهرشان هستند، آنها را نمیشناسند. اگر بخواهم ذکر مصیبت کنم باید یادآوری کنم که ما خیام را نمیشناختیم و ادوارد فیتز جرالد او را از دل تاریخ برکشید. همانطور که نمیدانیم آن کرمانیِ مقیمِ لندن که به «سِر ویلیام جونز» (واژهشناس و خاورشناس) فارسی آموخت که بود! اصلاً چهطور دو قرن پیش، یک کرمانی با آن همه مشکلاتی که بوده و حتی شاهان هم تا عتبات عالیات نمیرفتهاند، سر از پایتخت امپراتوری بریتانیا درآورده است؟!
چند روز پیش با دوستی اهل فرهنگ گپ میزدم. چیزی از ماجرای قتل سرگرد سخایی در کرمان نمیدانست که حقیقتاً من تعجب زیادی نکردم. چرا که بسیاری از آنها که وقایع کودتا در کرمان را بیشتر دنبال کردهاند یادشان رفته که آن روز، چوببُری «سرکارِ آقا» و کتابفروشیای که نامش در خاطرم نیست- شاهد از غیب آمد!- را هم آتش زدند. حتی این خاطره را تنها از پدرم شنیدهام - و جای دیگری نخواندهام و یا نشنیدهام- که در آن روز به منزل «آیتالله سیدمحمدرضا مدنی» (پدر تیمسار سید احمد مدنی) هم حمله شد. منزل باشویام(پدربزرگ) دیوار به دیوار خانۀ آنها بوده است و پدرم که آن هنگام کودکی هشت ساله بوده، به خوبی چماقدارانِ کودتاچی را به خاطر دارد.
به نظر شما این که خاطرات، فرهنگ، آداب و رسوم زنده بماند، مسئولش کیست؟ مردم یا دولت؟ -مُرادم از دولت هر کسی است که به نوعی با دستگاه بروکراسی ایران سر و کار دارد.- اگر یعقوب لیث نبود الآن این سطور عربی بود. اگر سلطان محمود نبود، شاهنامۀ فردوسی در طاقچۀ خانهاش مانده و نابود شده بود. نمونۀ معاصر نمیآورم که قرار باشد به کسی پاسخ بدهم اما این یک واقعیت است که دولتهای مدرن در پاسداری از فرهنگ باید کوشا باشند. همین حالا در میان آسمانخراشهای شهر نیویورک و در بخش شهری «برانکس»، خانۀ ادگار آلنپو به یادگار مانده است؛ اما در میهن ما، سالهای گذشته خانۀ نیما، جلال و حتی برخی از اصحاب موسیقی مدتها تیتر یک رسانهها بود. نمیخواهم وارد بحث میراث فرهنگی که اتفاقاً در ذهنِ بیشتر مردم به معنای ابنیۀ تاریخی است شوم. اتفاقاً مقصودم صرفاً حفظ آداب و رسوم ملی و محلی هم نیست. یا آن تندیسِ ساخته نشدۀ شهرداری (!) که قرار بود به جای مقبرۀ تخریب شدۀ سرگرد سخایی نصب شود، یا روز کرمان که عملاً در سطح ملی و محلی مهجور ماند و احتمالاً حالاحالاها هم خواهد ماند. من از درد بزرگتری میگویم. از دردِ نبودِ عِرق! ما نمیتوانیم مسئولیتی در حیطۀ شهر داشته باشیم اما شهر و تاریخاش را به رسمیت نشناسیم. همانطور که نمیتوان از فرهنگ و تاریخ شهر صحبت کرد اما فرهنگ و تاریخ شهرت را ندانی و یا حتی یک ساعت هم کار فرهنگی نکرده باشی! ما نمیتوانیم مسئولیتی در شهر یا کشور خودمان و یا حتی یک کشور دیگر و یا یک نهاد بینالمللی را بپذیریم، اما به اصول و مانیفست آن بیاعتنا باشیم. این را نه اخلاق کاری(اتیکز) و نه حتی بعضاً اخلاق مذهبی (مورالیته)، برنمیتابد.
چپ و راست رفتم. بالا و پایین آمدم تا این را بگویم: مسئولان محترم هزینۀ ساخت تندیس از نامآوران را ندارید که شاید ندارید؛ به هر دلیلی گرامیداشت روز کرمان را آنطور که باید ادا نمیکنید، اما چرا ۱۴ امردادماه (سالگرد صدور فرمان مشروطیت به دست مظفرالدینشاه) که با قیام مردم کرمان علیه استبداد قجری گره خورده است را نادیده میگیرید؟!
پیش از انقلاب ۵۷ مرحوم دکتر مظفر بقایی کرمانی این روز را با مهمانی کشک و بادمجان و دعوت از دوستان همحزبیاش (حزب زحمتکشان ایران) گرامی میداشت. حالا که سالها است که پس از دستگیری او و مهمانانش به اتهام کودتا (!!!) -که در رسانهها به کودتای جنگل معروف شد و البته بعدها روشن شد کذب بوده و موضوع به تسویهحساب میان بنیصدر و بقایی برمیگردد- این مراسم به محاق رفت.
کسی دنبال برگزاریِ گرامیداشتِ انقلاب مشروطه نیست، اما این هم توقع نیست که نام امثال «میرزاآقاخان» کرمانی از شهر حذف شود؛ یا آن که دستاندرکاران فرهنگی، بهویژه سازمان فرهنگی هنری شهرداری کرمان یا ادارۀ ارشاد، یا میراث فرهنگی و یا حتی دانشگاه و استانداری از کنار آن بهراحتی بگذرند. خیابانی را نامگذاری نمیکنیم، اما چرا هیچ اشارهای به جایگاه کرمان در انقلاب مشروطه نداریم.
فرض کنیم که ما مثل مسئولانِ تبریزی امکان راهاندازیِ موزۀ مشروطیت را نداریم اما آیا سهم مردم کرمان حتی بهاندازۀ یک کتابخانه یا بخشی از آن هم نیست؟!! چرا یک کتابخانه، مدرسه، خیابان و... به نام مشروطیت و یا رهبرانِ کرمانیِ مشروطه نداریم؟! پیش از انقلاب یک پارک بود که بعدها نام آن هم تغییر یافت، اما امکان یک گردهماییِ دولتی که یادی از نامآورانِ مشروطۀ کرمان و یا حتی وقایع ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ هم بکند، نیست؟!
در دنیا معمول است که رویدادهای ملی و محلی را بازسازی میکنند اما ما هنوز برای شهرمان چه در قالبِ تئاترِ محلی و یا سینمایِ ملی چنین کاری نکردهایم. الغرض، ما چند خیابان، یک موزه، یک کتابخانه، یک سریال تلویزیونی، چند فیلم و چندین مقالۀ پژوهشی و کتاب به مشروطهخواهان کرمان بدهکاریم!
https://srmshq.ir/apkg39
به یاد ندارم اولین بار عبارت «خانواده کوچکترین رُکن جامعه است» را کی و در چه زمانی شنیدم و یا خواندم، احتمالاً در یکی از کتابهای تعلیمات مدنی دوره دبستان به این جمله اشاره شده بود اما هر چه که هست از همان دیرباز گوشهای از ذهنم به این مفهوم اختصاص داده شد و در گذر زمان دریافتم که بدون شک نقش خانواده در رشد و اعتلای اعضای آن و در ادامه سرنوشت جامعه و کل کشور غیرقابل چشمپوشی میباشد. در دوران کودکی سرخوش من در دهه پنجاه شمسی در شهری همچون کرمان میگذشت که علیرغم نفوذ ظواهر مدرنیته و جذابیتهای نوظهور دوران مانند رسانههای رادیو و تلویزیون و سینما و موسیقی پاپ که خیل علاقمندان به خود را داشت همچنان بافت قدیمی و سنتی اعتقادات و مناسک و آیینهای کهن مورد تأیید و احترام قاطبه مردم بود و در این میانه سنت حسنه «مقدم دانستن همسایه بر خود» نه در قالب یک شعار توخالی و دهان پر کن بلکه بهصورت بخشی جدا نشدنی از باور مردمان این دیار در زندگی روزمره جریان داشت. تقریباً در یک محله اکثریت ساکنین نهتنها دیگر همسایگان را میشناختند بلکه رفتوآمدهای خانوادگی نیز ما بین ایشان رونق خاصی داشت و تقریباً بخش عمدهای از زمان فراغت مردم به دید و بازدید و حضور در منزل دیگران و یا مهمانداری همسایگان عزیز سپری میشد. بسته به موقعیت اجتماعی و یا سن و سال صاحبخانه تردد به منزلها قابل پیشبینی بود و باز بودن همیشگی در خانه ما تا ساعت خواب امری عادی تلقی میشد و حضور همیشگی بانوان همسایه بهصورت سرزده و بدون مقدمه برای دیدار با مادرم کاملاً عادی بود. نشستهای شبانه مردان هم معمولاً در تابستانها در حیاط دلباز خانه قدیمیمان زیر درخت سیب گلاب بزرگ باغچه و در مجاورت حوض بزرگ و کِرم رنگی که مملو از ماهیهای قرمز ریز و درشت بود برگزار میشد و در زمستانها در تنها سالن بزرگ منزل و در کنار بخاری نفتی و چراغهای علاءالدینی که بر روی آنها کتری و قوری چای همواره خودنمایی میکرد برگزار میشد. بانوان محله علاوه بر دیدارهای انفرادی هر از گاهی با در دست داشتن بار بزرگی از سبزی به منزل همسایگان وارد شده و در فضایی صمیمی و پر از شوخی و خنده بهاتفاق دیگر خانمهای محل هم بخشی از کار روزانه منزل را انجام داده و هم دیگران را در متاع خود شریک مینمودند، بساط قلیان هم در بسیاری از محافل زنانه و مردانه رواج فراوان داشت و حتی در صورت عدم تمایل صاحبخانه به استعمال تنباکو باز وی خود را موظف به آماده نمودن ملزومات این تفریح نه چندان سالم میدانست.
رفت و آمد به خانه دیگر همسایگان جدا از شادیها و ظرافتهای خاص خود از جنبهای دیگر هم برای من جذاب بود، مراجعه به منزل دیگر ساکنین محل و حشر و نشر با فرزندان ایشان به من نشان داد که علیرغم نزدیکی خلق و خوی آدمها در مواجهه با دیگران، اما در درون خانوادهها روابطی بسیار متفاوت و حتی با سلسلهمراتب غیر قابل تصور وجود داشت و همین تمایز در رفتار با عزیزان زندگی در آینده سرنوشتهایی بسیار متفاوت را برای فرزندان و بهویژه دختران هر خانه رقم زد و تا هماکنون این باور را در ذهنم ایجاد نموده که رکن اصلی ایجاد عدالت در یک جامعه نه از سوی دولت حاکمه بلکه در قدم نخست از سوی والدین یک خانواده رقم زده خواهد شد. بعدها که در فضای ملتهب سیاسی کشور در حین انقلاب و ماههای پس از آن که به یک باره انبوهی از مقالات و کتابهای نوظهور و سابقاً ممنوعه در باب روشهای حکومتی و ایسمها و ایدئولوژیهای متفاوت بین افراد جوان و باسواد جامعه دست به دست میشد و ناصر برادر بزرگم آنها را به خانه میآورد به یک باره دریافتم که حکومت شاهنشاهی و حضور یک نفر بهعنوان حاکم در رأس قدرت تنها روش کشورداری نیست و چه بسیار صورتهای دیگری از اداره مملکت در جهان وجود دارد، با مطالعه هرچه بیشتر در همان دوران بچگی و خامی مدام به دنبال یافتن مشابهتی مابین این روشها با تجربیات کودکانهام از روابط درون خانوادگی همسایگان بودم و خیلی زود ارتباطاتی چنان واضح و شفاف یافتم که تا به همین امروز نیز در حافظهام حک شدهاند.
«محمد آقا» همسایهای که چند خانه پایینتر از منزل ما زندگی میکرد یکی از افراد خاص کوچه بود، جدا از این که ماشین پیکان وانتی به رنگ سفید و با چراغهای شفاف گرد داشت از جنبه دیگری هم شاخص بود که همانا هیکل درشت و سبیلهای بناگوش دررفته وی بود که او را به همین مناسبت ملقب به «محمد سبیلی» نموده بود و وی نیز از این عنوان لذت وافر میبرد. در اواسط دهه پنجاه تعداد خودرو در شهر کرمان آنچنان زیاد نبود و دیدن تصاویر ترافیک در پایتخت که هر از گاهی از تلویزیون پخش میشد و در برنامه طنز تلویزیونی موسوم به «آقای مربوطه» همواره بهعنوان نقطهضعفی در کارنامه دولت و شهرداری پایتخت تلقی میگردید برای ما شگفتیآور بود، در کل کوچه ما جدا از محمد سبیلی که با وانتش به حمل بار و کالا از گاراژهای مسافربری و بازار مشغول بود دو نفر دیگر از همسایگان هم به نام «محمد صفر» و «حسین آقا» با گاریهای قدیمی خود که توسط الاغ حمل میشد در همین زمینه فعالیت مینمودند و از عجایب دوران آن که در سالهای پایانی منجر به انقلاب نیز با رشد درآمد و بهبود شرایط اقتصادی این دو عزیز با یادگرفتن رانندگی و خرید وانت، گاری و خرهای نازنین خود را فروخته و هر دو طویله منزلشان را به گاراژ تبدیل نمودند و حتی حسین آقا فامیل خود را از «قِشَم شَم» به «خیری» تغییر داد و عملاً هویتی متفاوت از گذشته را برای خود رقم زد. باری در هر بار مراجعه به منزل محمد سبیلی بهاتفاق مادرم همواره «سکینه» همسر خوشرو و خوشسیمای وی را که چهرهای گندم گون داشت و موقع خندیدن سه دندان طلای داخل دهانش به معرض نمایش درمیآمد را در جلو در به استقبال مییافتیم، در گذر زمان بهجز همان دندانهای درخشان تصور صورت کامل وی برای من غیرممکن شده اما عطر تنش را که همواره چیزی مابین بوی گل محمدی و آبگوشت بود را نمیتوانم فراموش کنم! او سه فرزند پسر و یک دختر به نام مریم داشت که بچه آخر خانواده بود و از من سه سال کوچکتر بود، یکی از پسرانش به نام «علی» همکلاس من بود و بهواسطه رفتار قلدرمآبانهاش همواره با او در حال درگیری و دعوا بودم. خانه ایشان یک مشخصه منحصربهفرد داشت بهجز دو اتاق که بهعنوان محل خواب خانواده و مطبخ از آنها استفاده میشد عملاً بقیه فضای مسقف فاقد هرگونه در و پنجرهای بود و کف خانه هم برخلاف منازل دیگر همسایگان که موزاییک کاری شده بود و در بدترین وضعیت لایهای از سیمان بر آن کشیده شده بود کاملاً خاکی بود. سکینه مدام در حال گله کردن از شوهرش بود که اهمیتی به وضعیت منزل نمیدهد و در همان حال عمده درآمدش را صرف عشق و تفریح خود و هزینه برای بانوانی نهچندان سر به راه میکند اما در عمق کلماتش میتوانستی نهایت عشق و علاقه و افتخار به این مرد سر به هوا و نهچندان باوفا را بیابی. عجیبترین چیز برای من غذای هر روزه این خانواده و نحوه خوردن آن بود، به جرأت میتوان بگویم در تمام سالهای کودکیم در مراجعه به این منزل بهویژه در ظهرها نهار ایشان منحصر به آبگوشت و یا اشکنه بود، قابلمه غذا پس از پخته شدن در تابستانها کنار سکوی مشرف به حیاط قرار داده میشد و در کنار آن سفره پارچهای نان، یک کاسه مسی، قاشق و گوشتکوب قرار داده میشد، احدی از افراد خانواده جرأت نزدیک شدن به ظرف غذا را نداشتند تا زمانی که محمد سبیلی به منزل میآمد و برای خود در کاسه به حد وفور غذا میریخت و عمده گوشت و حبوبات را هم به خود اختصاص میداد، پس از تمام شدن غذا و لیسیدن دور کاسه با انگشتان پت و پهنش به اتاق میرفت تا چرتی بزند و پس از او سکینه برای خود در همان کاسه مقداری غذا میکشید و با همان قاشق میخورد و بعد به ترتیب پسران خانواده به ترتیب سن به سراغ دیگ رفته و سهم خود را به نوبت از طعام میخوردند، در نهایت تتمه غذا که آب و کمی حبوبات و احتمالاً استخوانی بود توسط طفل معصوم مریم خورده میشد و توسط وی این دیگ و کاسه و قاشق منحصربهفرد شسته میشد و به مطبخ منتقل میشد! برای من که در خانهای با سبک و سیاق متفاوت بزرگ شده بودم این رفتار حیرتآور بود، همواره به یاد داشتم که بهترین بخش غذا از سوی والدینم برای سه فرزند خانواده کنار گذاشته میشد و هیچگاه ظرف غذای پدر و مادرم قبل از ما پر نمیشد و با داشتن چنین تجربهای رفتار محمد سبیلی و سکینه با فرزندان خود که از سوی ایشان کاملاً عادی تلقی میشد قابل درک نبود. زندگی ایشان به معنای واقعی کلام یک ساختار فئودالی داشت، والدین و بهویژه پدر در رأس هرم قدرت بودند و فرزندان بهواسطه سن و جنسیت خود در ردههای بعد قرار میگرفتند و در کف این ساختار دختر کوچک خانواده قرار داشت، تنها راه ارتقا در این منزل فوت یکی از بزرگان و صعود فرزند ذکور ارشد به بالا بود. تصمیمگیریها تنها بر عهده پدر بود و مادر تنها تأیید کننده نظرات ایشان بود و فرزندان کاملاً در قالب تعریف شده برای خود ذوب شده بودند و در کمال تعجب به هیچ وجه احساس کمبود و تبعیض هم نداشته و به سرنوشت خود قانع و راضی بودند و تنها در رویای خود آرزوی ازدواج و استقلال از این مکان و در ادامه تبدیل شدن به شخصیتی همچون والدین خود را در سر میپروراندند.
خانواده شاخص دیگری که در همسایگی ما قرار داشت به سرپرستی «سید کمربسته» بود. رمضان پدر خانواده که نسبش به سادات حسنی میرسید همواره عرقچینی به رنگ سبز و شال بزرگی به همین رنگ بر کمر داشت تا انتساب خود را به خاندان نبوت به دید عموم برساند و همین پوشش وی لقب خاصش را ایجاد نموده بود. خانهای بزرگ و خشت و گلی داشت که در سه ضلع آن اتاقهای متعدد قرار داشت و هر اتاق به یکی از فرزندان ذکور و اناث وی که ازدواج کرده بودند اختصاص داشت. نکته جالب در مورد این خانواده سنت دیرپای حاکم بر ایشان بود. هر نانآور خانوادههای زیرمجموعه ساکن در این سرای بزرگ موظف بودند درآمد خود را بیکموکاست به رمضان تحویل دهند و او به شخصه و با رعایت امانت و دقت بهصورت هفتگی مبلغی مشخص را بهصورت مساوی البته با توجه به تعداد فرزندان هر خانواده به ایشان میداد و بقیه مبلغ صرف هزینههای تعمیر و نگهداری منزل، برگزاری جلسات روضه و سپردهگذاری در بانک جهت تأمین مخارج بیماریهای احتمالی و یا کارآفرینی و ازدواج اعضای کوچک خانواده میشد. در این منزل علیرغم وجود فرد ذکور شاخصی در رأس خانواده اما تبعیض خاصی بین اعضا وجود نداشت و به ظاهر جامعهای یک دست و با حداقل تفاوت بهجز موارد جزئی در رنگ پارچه و پوشش فرزندان ایجاد شده بود. علیرغم خوشبختی ظاهری نکته مشهودی که در این ساختار وجود داشت عدم رغبت و تمایل مردان به تلاش بیشتر برای بهبود زندگی خود بود، برخلاف سایر پدران که بنا به شغل خود ساعات زیادی را در محل کار خود سپری مینمودند اینان چندان تمایلی به ماندن در مغازهها و حجرههای خود نداشته و به مجرد کسب روزی حداقلی خود که میبایست به بزرگ خاندان تحویل داده میشد دست از کار میکشیدند و باقی ساعت روز را به حضور در منزل در کنار همسرانشان و یا رفتن به چایخانه و صحبت با دیگر آدمهای همعقیده میگذراندند. به قول پدرم اینان عمداً روزی مقدر شده برای خود از سوی خدا را پس میزدند. تظاهر به قناعت و نکوهش بلندپروازی و تقدیس فقر از سوی ایشان عملاً به سستی و کاهلی اینان جلوهای غیرمادی و خارج از شعور دیگران میداد. بعدها در مطالعه تاریخ اتحاد جماهیر شوروی و حکومت کمونیستی حاکم بر آن بهویژه در دوران تسلط استالین، عدالت اجتماعی تعریفشده از سوی مقامات بالای حزب را همچون سیستم مشارکتی حاکم بر خانواده رمضان مییافتم که نتیجهای جز رکود و درجا زدن و عدم پیشرفت نداشت و با مرگ رمضان به یک باره در کمتر از دو هفته جامعه منسجم این خانواده را متلاشی شده یافتیم، هر کس به دنبال زندگی رویایی و در دل نهان خود رفت و در اولین قدم خانهای که همچون سنگری مستحکم دیده میشد به فنا رفت و به کمترین بها به اولین مشتری فروخته شد، انگار که همگی ساکنان میخواستند خود را از شر طلسمی که خاک این منزل داشت رها نمایند.
در بین این جماعت متضاد با معیارهای خانواده من تنها از رفتن به خانه «آقا سید سبزواری» لذت میبردم. «مهدی» پسر او بهترین دوست دوران کودکیم بود و این سید بزرگوار با قامت کوتاه و پای چپ کوتاهتر از پای دگر بهواسطه رفتار و شخصیتش برای من انسانی کامل بود، چهار فرزند داشت، «اشرف» و «مجتبی» دو فرزند ارشد وی دوقلو بودند و به دنبال ایشان مهدی و «محسن» به دنیا آمده بودند. سید مرد سخن بود، شیرین صحبت میکرد و اصالت زنجانی وی حافظهای ناب از مثلها و داستانهای ترکزبانان میهن را به وجود آورده بود که بازگو نمودنشان برای من همچون رودی زلال از حکمت و دانش بود. در شرکت نفت کار میکرد و با همسایه دیگر ما «حاجی انجم شعاع» همکار بود. در روابطش با دیگران بسیار در حفظ حرمت و احترام طرف مقابل کوشا بود و سعی میکرد هیچگاه تضاد و کینه و خاطرهای بد را در ذهن دیگر ساکنین محل ایجاد ننماید. کتابخانهای مملو از کتابهای داستان و متفرقه داشت و برایم بسیار جالب بود که عمده این کتابها به نویسندگان روسی همچون «داستایوفسکی»، «چخوف»، «گوگول» و «تورگنیف» اختصاص داشت. در بخشی از طبقه بالای کمدش که دور از دسترس ما بچهها بود، روزی در غیاب بزرگان خانه که فضولی من و مهدی گل کرده بود با رفتن روی چهارپایه چوبی بزرگی که از کنار داربست انگور حیاط خانه به داخل اتاق منتقل کرده بودیم، در آن مکان با کتابها و جزوات کمحجم زیادی که توسط سفارت شوروی و یا حزب توده چاپ شده بود مواجه شدیم که اصلاً جذابیتی برای ما نداشت و تنها به گذشتهای دور در زندگی سید مربوط میشد زمانی که جوانی پرشر و شور در هنگامه هیاهوی آزادیخواهی و ملیگرایی دهه سی شمسی و دوران قبل از کودتای ۲۸ مرداد بود و تصور مینمود دستیابی به آزادی و رفاه و عدالت اجتماعی تنها از طریق بازتجربه نمودن اقدامات همسایه ابرقدرت شمالی میسر میباشد و در ادامه سرخوردگی از روبرو شدن با واقعیت تاریخی شوروی و تضاد تبلیغات کمونیستها با آنچه در واقعیت در قلمرو ایشان میگذشت او را سرخورده و دل بریده از عالم سیاست ساخته بود. در محفل این خانواده همواره سخن از کتاب و شعر بود و مادر ایشان هم همواره با پخت غذاهای بینظیر و خوش عطر و مزه که بهکلی با قوت و خوراک غالب ما متفاوت بود بر شادی و لذت حضور در این جمع میافزود.
در پاییز سال ۱۳۵۵ زمانی که مدارس باز شده بودند طرحی مبنی بر بازگشایی کتابخانه در مدرسه از سوی آقای یاسایی مدیر دبستان صدیق به اطلاع دانش آموزان رسانده شد و مقرر گردید که هر نفر یک جلد کتاب به مدرسه اهدا نماید، این ابتکار بنا به پیشنهاد نخستوزیر وقت «امیرعباس هویدا» که قیافهای بامزه داشت و همواره گل ارکیدهای بر روی یقه کتش نصب مینمود در تابستان همان سال مطرح شده بود، به طرز غریبی از هویدا خوشم میآمد و شاید تنها دلیل آن کاریکاتورهای متعددی از وی بود که بر روی جلد نشریات طنز چاپ میشد و او را به شکل یک ستاره فیلمهای کمدی برای من تداعی مینمود. در بازگشت به خانه با نگرانی مجموعه کوچک کتابهایم را زیر و رو کردم تا شاید موردی را که کمتر دوست دارم در میان آنها بیابم و به مدرسه تقدیم کنم اما افسوس که دل کندن از این گنجهای کوچک و پرخاطره برایم میسر نبود، عصر همان روز که در خصوص این مشکل با مهدی صحبت کردم تصمیم گرفتیم موضوع را با آقا سید مطرح کنیم در کمال تعجب او از این پیشنهاد بشدت استقبال نمود و تعدادی کتاب را که مناسب با سن و سال دانش آموزان دبستانی میدانست از کتابخانه خود برداشت و به ما داد تا به مدرسه هدیه دهیم. روز بعد سرافرازانه به دبستان رفتیم و در کمال حیرت دریافتیم که ما در زمره معدود دانش آموزان انگشتشماری هستیم که این قضیه را جدی گرفته بودند هرچند که با همت مدیر و کمک آموزش و پرورش تا زمستان همان سال کتابخانه کوچکی در جوار اتاق «گیتی خانم» معلم بهداشت افتتاح شد و بخش زیادی از زنگهای تفریح را از آن به بعد در این اتاق سپری مینمودم.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید