از نقاشیِ رنج، تا ترجمانِ درد

کورش تقی‌زاده
کورش تقی‌زاده

فریدای عزیز!

بگذار همین آغاز خودم و تو را راحت کنم. این یادداشت خطاب به تو، نه نامه‌ای از جهان زندگان به وادی مردگان است و نه پیش‌درآمدی بر گفت‌وگویی که در پی خواهد آمد. این نوشتار را پیش از هر چیز، واگویه‌های خود با خویشتنِ من بدان، که مخاطبی برای آن نمی‌شناسم؛ جز تو! درست فهمیدی. تو قرار است مخاطب این نامه‌ای باشی که هرگز، به دستت نخواهد رسید! تو را در این‌جا و در این جستار خطاب قرار می‌دهم تا، بی ترس از واهمه‌های بی نام و نشانی که از هر سوراخ سنبه‌ای در کنج تاریک ذهنم سرک می‌کشند و نمی‌گذارند اشارۀ این گفت‌وگو را، راحت و بی‌پروا بنویسم؛ همۀ آن‌چه می‌خواهم بر زبان قلم جاری سازم را، برای تو بازگویم. بی‌گمان تا همین‌جا هم فهمیده‌ای که این یک بازی است. بازی سرگرم‌کننده‌ای که بین خودم و تو به راه انداخته‌ام؛ و می‌دانم که تو هم به‌سان کودکی سرخوش و پر شر و شور، در این بازی مرا همراهی خواهی کرد. من تو را در وضعیتِ این بازی منفعل نمی‌بینم. می‌دانم که تو هم سرت درد می‌کند برای این گونه کنش‌های بازیگوشانه‌ای که به واسطه‌اش می‌توانیم بی هیچ نگرانی از داوری‌ها و پیش‌داوری‌های بی‌شمار، هر کدام خودمان را وسط بگذاریم و دردها و رنج‌هایمان را فریاد کنیم. کاری که تو پیش از این، با نقاشی‌هایت کرده‌ای. راستی تا یادم نرفته برایت بنویسم که هرگاه به نقاشی‌های تو خیره می‌شوم، طاقت چشمانم طاق می‌شود از تماشای فریادهای بی امانِ تو. فریادهایی که آن‌ها را در سکوت رازآمیزِ نقاشی‌هایت جاری ساخته‌ای و من، به تماشای آن، از شنیدنشان هول می‌کنم! می‌دانم؛ دردناک است. خیلی دردناک‌تر از همۀ فریادهایی که بتوان از حنجره بر کشید. دردناک‌تر از همۀ فریادهایی که تو، در آن کنجِ اتاقت، آرمیده بر تخت، در گلو فرو خوردی و کسی آن‌ها را نشنید. دردهایی که از پشت لب‌های بر هم فشرده‌ات فریاد می‌کردی و نمی‌گذاشتی کسی صدایت را بشنود. این از سرسختی (بخوان کله شقی!) تو بود. همان ویژگی‌ات که اسلاونکا، پونه و البته مرا شیفتۀ تو کرده است. بپذیر که این کله شقی جنون‌آسای تو، دردت را بیشتر می‌کرد. دردی که از آن جسم همیشه رنجورت، به روانت راه یافت و تو را آزرد. همۀ ما این گونه دردها و زخم‌ها را داریم. دردها و زخم‌هایی که به قولِ نویسندۀ هم‌میهنِ من، «صادق هدایت»، روح را مثلِ خوره آهسته و در انزوا می‌خورند و می‌خراشند... . من نیز... . در این‌جا و در این یادداشت کوتاه، نه می‌خواهم و نه مجالی می‌بینم که از دردها و رنج‌های مگوی خود بگویم. این نوشته، قرار نیست افشانامۀ دردها و رنج‌های من باشد برای تو... شرحِ حرمانِ من بماند برای وقتی دیگر؛ شاید... .

در این‌جا می‌خواهم از تو بگویم و از نقاشی‌هایت و از جهانی که در آثارت آفریده‌ای. جهانی که پایانی ندارد. تو در این جهان زیست می‌کنی. راستی ابتدای این نوشته تو را در وادی مردگان و خود را در جهان زندگان پنداشتم. حرفم را پس می‌گیرم. چه کسی گفته تو در جهان مردگانی و من و ما -که هنوز به دم و بازدمی زنده‌ایم- اسیرِ دنیای زندگان؟! به گمانم هرکس که از درد و رنج برَهَد و از خانۀ تن برون شود و ویرانکدۀ این منزل را بگذارد و ره بسپارد به سوی جهانی که هنوز نمی‌شناسیمش و نمی‌دانیم که اصلاً هست یا نه، زنده‌تر از زنده‌هایی است که بر دو پا راه می‌روند و از هر مرده‌ای مرده‌ترند. پس تو زنده‌ای! وگرنه من دیوانه نیستم برای مخاطبی که نیست، برای مخاطبی که به آن سوی ابدیتِ سفر کرده، بنویسم و بنویسم و بنویسم... . هرچند اگر مرده باشی هم، باکی نیست. من باز هم بازی خودم را در برابرت می‌کنم و می‌دانم تو هم بی‌پاسخ نمی‌گذاری. نقاشی‌های تو، تا ابد راه را برای این بازی باز گذاشته‌اند. نقاشی‌هایی که دریچه‌ای به شناختِ روحِ رنجورِ تو هستند. از پسِ آن نگاهِ گرم و پرصلابت و گیرا، آن نگاهی که سرشار از شوقِ زیستن بود، آن چشمانی که عشق و شورِ به زندگانی را فریاد می‌کرد، می‌توان فرسایش آرام و تدریجی روحِ خسته و سرگشتۀ تو را دید که ذره‌ذره می‌ساید و از بین می‌‌رود. نگاهِ تیز و نافذِ تو -که مرگ را حقیر می‌شمارد- خبر از جهانی متلاطم و ناآرام در پسِ خود می‌دهد. جهانی پرهیاهو که ما را به جهانِ ناشناختۀ ناخودآگاهِ تو راه می‌برد. این تنها دریافتِ من نبوده و نیست. این جهانِ پرجذبه و پر کششِ آثارِ تو بود که «اسلاونکا دراکولیچ» را واداشت تا دل به این جهان ناشناخته زده و به کند و کاو آن دست بزند؛ و یا فیلم‌سازی دیگر را به ساختِ مستندی با نامِ تو بکشاند. اعتراف می‌کنم؛ کشتی گرفتن با تو، با زیستِ منحصر به فردت، با شخصیت و با آثارِ تو، جذاب و وسوسه‌انگیز است! اسلاونکا، یکی از کسانی است که اسیرِ افسونِ این وسوسه شده و از پیِ آن، دست به نگارشِ رمانی دربارۀ زیستِ تو و تجلی آن در آثارت زده است. «پونه فردوسی‌پور» هم تو را الگوی مناسبی دیده که دست به ترجمۀ این کتاب زده است. پونه تو را دوست دارد، چرا که تسلیم شدن را بلد نیستی. کله شقی، یک‌دنده و لج بازی. به قول ما ایرانی‌ها: «مرغت یک پا دارد». کوتاه نمی‌آیی و اهل جنگیدنی. از تو چه پنهان؟! من هم برخی از این ویژگی‌های تو را دوست دارم.

فریدای همیشه رنجور!

تو به جای اسیر شدن در وضعیتی انفعالی و آه و فغان سر دادن، کوشیده‌ای تا دردها و رنج‌هایت را سوژۀ نقاشی‌هایت کنی. این اوجِ دغدغه‌مندی در آفرینشِ یک اثر است. این بیان‌گرِ همان نکته‌ای است که همگی ما -که در پی بیانِ خویش و دغدغه‌های خود هستیم- باید از تو بیاموزیم. اسلاونکا، به حد توان و تلاشش، به جهان ذهنی تو نزدیک شده است. هرچند او باور دارد که واژه‌ها، ابزارِ مناسبی برای بیانِ درد نیستند، من گاهی به اتکای همین واژگان، دردها و رنج‌های خودم را بازگفته و فریاد کرده‌ام، که هیچ نعره، فغان و ناله‌ای نمی‌توانست عمقِ جانکاه بودنِ آن را برون ریزد. من، در سروده‌های خویش، چهرۀ پر دردِ خود را نمایان ساخته و روانِ هزارپارۀ زخمی از رنج‌هایم را عریان نموده‌ام. شعرهای من، وادی ایمنِ تنهایی‌ام و خلوت‌گهِ نهانِ شورانگیزِ پرهیاهویِ ذهنم هستند که تا به اکنون نخواسته‌ام کسی را به آن راه دهم. برای من، واژگان -اگر بیانی شاعرانه بیابند- تکیه‌گاهی امن برای فریاد دردها و رنج‌هایم هستند و البته گاهی هم سرپناهی برای در امان ماندن از حرمان‌ها و طوفان‌های آشوبندۀ دوران. درست همان ‌گونه که پونه، به سوگ‌تراپی ترجمه روی آورد، تا از اندوه روزگاران تلخِ کرونا‌زده بیرون آید. به بازی تو برگردیم. بگذار سر راست و پوست‌کنده اعتراف کنم که تا پیش از خواندنِ کتابِ دراکولیچ، تو، شمایلِ بانویی بودی پر رمز و راز، که غور کردنِ در دریای بی‌انتهای آثارت برایم لذتی وصف‌ناپذیر داشت! می‌دانستم که اگر بخواهم تو را بشناسم، تنها دریچۀ این شناخت، رویکردی است که می‌توان به آثارِ به جای مانده از تو داشت؛ اما پس از خواندنِ این کتاب، گویی سرِ نخ‌هایی یافتم که به من یاری رساند تا تو، جهانی که در آن زیسته‌ای و خلوتت را بهتر بشناسم.

فریدای از دست رفته!

تو از آن دسته افرادی هستی که آدمی را به‌راحتی به خلوت‌گه خود راه نمی‌دهند، مگر آن‌که برقِ اشتیاق را در عمقِ نگاهِ او ببینند. با دیدنِ آثارت و با خواندنِ کتاب اسلاونکا و هم‌چنین در گپ‌وگفتی نسبتاً طولانی که با پونه داشتیم، نقب‌هایی زدم و به دنیای پر رمز و رازِ تو و ذهنِ ناآرام و خیالِ سرکش‌ات و به خلوتِ تنهایی پرهیاهویت راه جُستم. شاید همین ویژگی بود که سبب شد تا من و پونه، راحت و بی‌پروا، از تو بگوییم و از خودمان؛ و این گفت‌وگو را بهانه‌ای کنیم تا خودمان را وسط بگذاریم و بی‌هیچ واهمه‌ای از قضاوت‌ها، از اندیشه‌ها و دغدغه‌هایمان حرف بزنیم. سخن گفتن از درد و رنج، آلامِ آدمی را می‌کاهد.

نمی‌خواستم گپ‌وگفتِ من با پونه، شکلِ رسمی و همیشگی همۀ گفت‌وگو‌های رایج را به خود بگیرد. از همان آغاز نیک می‌دانستم که این گفت‌وشنود، نه قرار است گفت‌وگو کننده‌ای داشته باشد و نه گفت‌وگو شونده‌ای. هیچ‌کس قرار نیست از دیگری فقط بپرسد و دیگری هم آن سوی میز پاسخ بدهد. گپ سیالی راه انداختیم تا تو را بهتر بشناسیم و شاید هم خودمان را. همین رویکرد بود که سبب شد تا به جای نگارشِ اشاره‌ای در قالب‌های مرسوم، دست به نوشتنِ پاره‌ای از واگویه‌هایم با تو بزنم. از همان آغاز، این رویکرد را مبنای دیدار با پونه قرار دادم. میهمانِ نازیتا (شاه‌اسماعیلی) و عرفان (زارعی) در خانۀ پر مهرِ گره شدیم. بر کاناپه‌هایی که جان می‌داد رویشان بنشینی و ساعت‌ها گپ بزنی. گپی ساده و صمیمانه. از همان‌ها که وقتی گرمِ سخن می‌شوی، زمان از دستت به‌در می‌رود و یادت می‌رود کجا نشسته‌ای و چه‌قدر گذشته است! فنجان قهوه‌ام را نرم نرمک، تا پایانِ گفت‌وگو، جرعه‌جرعه نوشیدم و با فردوسی‌پور، گپ زدیم. پونه در برابرِ من، بی کم‌ترین محافظه‌کاری، از خود گفت و از جهانِ ذهنی‌اش؛ و از خلوتی که برای خود ساخته؛ و من نیز، شاید برای نخستین بار به شکل رسمی در گپ‌وگفت، از برخی دغدغه‌های خودم گفتم؛ و سببِ همۀ این‌ها تو بودی فریدای عزیز! حرف زدن از تو، خواه‌ناخواه ما را به جهانی کشید که... هیچ... بگذرم... . تو خود می‌دانی که ناگفته چه می‌خواهم بگویم. پس به جای روده‌درازی، بهتر است همین‌جا سخن را کوتاه کنم و ناگفته‌های مگوی‌مان را در سکوت، در ادامۀ بازی میانِ من و تو، با همدیگر مرور نماییم.

ارادتمندِ همیشگی!

برای آغاز گفت‌وگو، بگذارید از پیشینۀ خانوادگی شما شروع کنیم. شما در خانواده‌ای فرهنگی به دنیا آمده و رشد کرده‌اید. حضور در بطنِ این خانواده و آن خانه -خانه‌ای که در آن مدام صحبت از کتاب، شعر، موسیقی و... (آن هم از نوع فاخر آن) جریان داشت- به خودی خود، سرمایه‌ای بالقوه است، که شما تلاش کرده‌اید آن را بالفعل کنید. می‌خواهم دربارۀ تجربۀ زیستۀ شما در چنین خانواده‌ای گپ بزنیم. حضور در چنین بستری، چه تأثیری روی شما داشته است؟ این موضوع چه‌قدر باعث ایجاد علاقۀ شما به حیطۀ فرهنگ و هنر شده و چقدر در شما انگیزه ایجاد کرده تا به این مسیر پا بگذارید؟

مسئلۀ یادگیری، هم در خانوادۀ پدری من و هم در خانوادۀ مادری‌ام همیشه یک ارزش به حساب می‌آمد. من چهار عمو و پنج عمه دارم. همۀ عمه‌هایم معلم و تمام عموهایم (حتی پدر خودم) مهندسِ برق بودند. قبل از انقلاب، فرح، نشان مادرِ نمونه را به مادربزرگِ من داده بود. مادربزرگِ من سوادِ خواندن و نوشتن نداشت، اما برای او و همۀ اعضای خانواده‌اش، یادگیری مسئلۀ مهمی بود. مادربزرگم وقتی ۴۰ ساله بود، به اکابر رفت و سوادِ خواندن و نوشتن را یاد گرفت! این موضوع در خانوادۀ مادری من هم وجود داشت. یادگیری، کتاب خواندن، آشنایی با ادبیات، رقص، موسیقی و... ارزش محسوب می‌شدند. به طورِ کلی هنر برای ما ارزش بود.

کمی از این علاقه‌مندی خانواده‌ات به یادگیری بیشتر برایمان بگو. چطور این مسئله، شوق گرایش تو به سمت ادبیات داستانی و به طور کلی فرهنگ کتاب‌خوانی را درونت جرقه زد؟

شاید برایتان جالب باشد بگویم که مامانِ من، همراه با خودم شروع به لیسانس گرفتن کرد! الآن هم دکترای روانشناسی دارد. ما همیشه در حال کلاس رفتن و یادگرفتن بوده‌ایم. عطش یادگیری در ما خیلی زیاد بود. بابابزرگ [زنده‌یاد «سید جلال طیب»] هم عطش یادگیری زیادی داشت. یادم است همین اواخر که پیام‌رسان تلگرام مورد استفاده قرار گرفته بود، مفهومی به اسم «هشتگ» باب شد. من خودم هم -چون استفاده نمی‌کردم- به طور دقیق نمی‌دانستم این کلمه چه معنا و کارکردی دارد. بابابزرگ از من پرسید: «هشتگ چیست؟» من نتوانستم توضیح بدهم. پویا (داداشم) سعی کرد برایش توضیح دهد، اما او هم نتوانست. بابابزرگ دست برنداشت. آن‌قدر از نوه‌های دیگرش و از این و آن پرسید تا بالأخره فهمید هشتگ چیست و توانست هشتگ‌گذاری کند. می‌خواهم بگویم این‌قدر علاقه به یادگیری داشت! این خیلی برای من جالب بود. خودِ من الآن حوصلۀ خیلی از تکنولوژی‌های به‌روز را ندارم؛ اما او در آن سن و سال، دوست داشت کار با گوشی هوشمند و مفاهیم مرتبط با آن (مثل همین هشتگ‌گذاری و...) را یاد بگیرد.

اگر در کنسرتِ موسیقی بود، بیشتر از هر مخاطب دیگری در اوجِ لذت از آن موسیقی بود. بابابزرگ دستگاه‌های موسیقی را می‌شناخت. موقعی که نوازنده‌ای جلویش ساز می‌زد، می‌دیدیم که با زمزمۀ آوایی در ذهنِ خودش دنبالِ دستگاهِ آن موسیقی می‌گشت. بابابزرگ این اواخر شنوایی‌اش کم شده بود، ولی آن‌قدر با علاقه به نواختنِ ساز نگاه می‌کرد که فکر می‌کردی حتی ریزترین صداهای ساز را هم متوجه می‌شود. موقع تماشای تئاتر هم به همین ترتیب بود. یادم است چند بار با او به تماشای تئاتر رفتم. همین اواخر تئاتر «مرغ مینا» -که «رضا رویگری» در آن آوازخوانی می‌کرد- را با هم در تهران دیدیم. بابابزرگ بعد از تمام شدنِ اجرا با شوق و ذوق عجیبی کف زد و از آن کار تعریف کرد. وقتی از سالن بیرون آمدیم، به من گفت: «بابا! من دیالوگ‌های بین‌شان را دقیق متوجه نمی‌شدم، ولی از طراحی صحنۀ زیبا و اَکت‌های فوق‌العادۀ کار لذت بردم». این ویژگی مکمل بودنِ او برایم خیلی جالب بود. بابابزرگ مکمل و همین‌طور حمایت‌گر خیلی خوبی بود. به خصوص از هنرمندان جوان خیلی حمایت می‌کرد. او تا همین روزهای آخر هم رفت‌وآمدهای زیادی با آدم‌های مختلف داشت. حتی شب آخر به خانه‌اش مهمان آمده بود. می‌گفت وقتی تنها هستم، توی ذهنم یکی از کتاب‌هایی که خوانده‌ام را برای خودم تعریف می‌کنم.

چه تنهایی پرهیاهویی!

به این شکل خودش را سرگرم می‌کرد. من این را سرلوحۀ خودم قرار داده‌ام که به اندازۀ کافی کتاب بخوانم؛ تا وقتی پیر شدم، بتوانم کتاب‌هایی که خوانده‌ام را برای خودم تعریف کنم.

پس زیستن در کنار او سبب شد تا شما هم کتاب‌خوان بشوید.

ببینید، «کتاب‌خوان شدن» با «کتاب‌خوان بودن» دو بحث مختلف هستند. من فکر می‌کنم در این‌جا «بودن» بر «شدن» ارجح است. چون از همان کودکی برای من (و همین‌طور خانواده‌ام) کتاب به عنوان یک ارزش تعریف شده بود. حتی فیزیک کتاب برای ما ارزشمند و قابل احترام بود. شاید این تصویرِ ذهنی که روزی اسم من روی عطف کتابی چاپ شود، از همان موقع در من شکل گرفت.

بوی اتاق بابابزرگ، بوی کتاب‌ها و خاطراتی که در کنار کتاب شکل گرفته و در ارتباط با آن معنی پیدا می‌کنند، مرا هم از سنین کودکی به کتاب خواندنِ علاقه‌مند کرد. فکر می‌کنم ده ساله بودم که آثاری مثل «خواجۀ تاجدار» یا «ربه‌کا» را از کتابخانۀ او برمی‌داشتم و می‌خواندم. خاطراتی که برایم تعریف می‌کرد جذاب و شنیدنی بودند. بابابزرگ با حمیدی شیرازی دوستی نزدیکی داشت. حتی بعد از مرگ او، با خانواده‌اش رفت‌وآمد می‌کرد. یادم است که بابابزرگ شعرهای حمیدی شیرازی را برایم می‌خواند. یکی از معروف‌ترین شعرهای او -که بابابزرگ آن را خیلی دوست داشت و بعضی اوقات آن را می‌خواند- شعری بود که با این بیت شروع می‌شد:

«به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید/ نهان می‌گشت پشتِ کوهساران»...

«فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ/ به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران»

... این شعر را با چنان احساسی برای تو می‌خواند که لذتِ آن برایت بیشتر می‌شد! حافظۀ عجیب و غریبی به‌خصوص در بحث شعر و شعرخوانی داشت. یا مدیرِ انتشاراتِ «امیرکبیر»...

«عبدالرحیم جعفری»

... بله. با او دوستی صمیمانه‌ای داشت. خاطراتی که از بردباری و استقامتِ جعفری و دوستی و هم‌نشینی خودش با او برایم می‌گفت، خیلی شیرین بودند. علاقه به یادگرفتن، ادبیات، موسیقی و... هم از سمت پدری و هم طرفِ مادری در من وجود داشت و من هم با این خصلت بزرگ شدم.

حالا که صحبت از پدربزرگِ شما شد، بگذارید بگویم که زنده‌یاد «سید جلال طیب»، مردی بود که اغلب اوقات تا همین اواخر هم در کرمان، خانه‌اش محل آمد و شد نویسندگان، شاعران، پژوهشگران و روزنامه‌نگاران بسیاری بود. زندگی در بطنِ چنین خانواده‌ای -نمی‌خواهم بگویم موهبت است اما دستِ کم- موقعیت و امکانی است برای شما تا...

بابابزرگ را برای من تعریف می‌کنید؟ دوست دارم او را از زبان شما بشنوم.

... دشوار است. شاید باورتان نشود، اما در عینِ سادگی بسیار دشوار است! من از هر ویژگی او برای شما بگویم، بسیاری دیگر از ویژگی‌های چهرۀ فردی، اخلاقی یا فرهنگی او را نادیده گرفته‌ام. اگر بگویم جنتلمن بود، دانش و ذوقِ سرشارِ او را از نظر دور نگاه داشته‌ام، اگر بگویم مهربان و حامی بود، بخش دیگری از وجوه کاراکتر او ناگفته می‌ماند. افرادی مثل زنده‌یاد طیب را نمی‌توان در یک یا چند واژه، یا حتی چند خط توصیف کرد و به همین توصیف هم بسنده نمود. دستِ‌کم من ترجیح می‌دهم این‌گونه از او یاد نکنم.

مصاحبه برعکس شد!

(هر دو می‌خندیم.)

شاید اگر بخواهیم دربارۀ پدربزرگِ شما گپ بزنیم، بنا باشد زمان دیگری را معین کرده و فقط دربارۀ او، وجوه مختلف شخصیتش و کارهایی که کرده است گفت‌وشنود کنیم. این‌جا نه مجالش است و نه موضوع اصلی ما است. این گفت‌وگو برای موضوع دیگری است.

من تا حالا هرموقع مصاحبه می‌کردم، همان اول صحبت‌مان می‌گفتم راجع به بابابزرگ من حرف نزنید. چون که ممکن است من شروع کنم به صحبت کردن دربارۀ او و بحث به سمت دیگری برود؛ اما این دفعه خودم می‌پرسم. چون دوست دارم از زبانِ شما دربارۀ او بشنوم و شما او را برای من توصیف کنید.

اگر دنبالِ تصویرِ پدربزرگ‌تان از زبانِ من هستید، به جای توصیف‌های تک‌واژه‌ای و یک خطی -که به تعریف دقیقی از او هم نخواهد انجامید- می‌توانم جایگاهی که او در ذهنِ من دارد را برایتان روشن کنم. ببینید، در زندگی من چهار دسته افراد وجود دارند: گروهی هستند که فقط برای آن‌ها احترام بسیاری قائل هستم. شمار این‌ها کم است. دستۀ دیگری هستند که برایشان احترام چندانی قائل نیستم، اما آن‌ها را دوست دارم. تعداد این افراد قابل توجه است. برخی هم هستند که نه آن‌ها را دوست دارم و نه حتی برایشان احترامی قائلم. این طیف گسترده‌اند. گروه چهارم اما، انسان‌هایی هستند که هم بسیار دوست‌شان می‌دارم و هم احترام عمیق درونی مرا برمی‌انگیزند. این‌گونه انسان‌ها انگشت‌شمار هستند. زنده‌یاد «سید جلال طیب» از همین گروه بود. افسوس که مجال گپ، مصاحبت و معاشرت با او برایم بسیار اندک و کوتاه بود! می‌شد ساعت‌ها پای سخنانش نشست و از حضورش سرشار شد. می‌دانم که او صحبت‌های زیادی برای گفتن داشت و خاطره‌هایی شنیدنی که بخشی از تاریخ شفاهی ادبیاتِ ایران و کرمان بود. تا جایی که می‌دانم، خود او هم در این سال‌های پایانی بسیار دوست داشت که صحبت‌ها و خاطره‌هایش را نقل و ثبت و ضبط کند. یکی دو تن از دوستان هم در زمان زندگانی‌اش به سراغش رفتند تا با او دربارۀ زیست فرهنگی و هنری‌اش، به ویژه کارهایی که در زمینۀ تئاتر داشته، مصاحبه کنند؛ اما انگار کار درخوری انجام نگرفت و همان‌ها هم نیمه‌کاره ماند.

اتفاقاً چندین ساعت مصاحبۀ طولانی از بابابزرگ ضبط شده است که...

توسط کی؟

... «سید رضا خضرایی»، «آبان ملک‌محمدی»، «وحید قنبری»، «حمید قنبری» و... . این مصاحبه‌ها هنوز منتشر نشده‌اند. بابابزرگ دوست داشت خیلی از خاطراتش به‌عنوان تاریخ شفاهی نوشته بشوند. بخشی از این مصاحبه‌ها ضبط شده و موجود هست؛ اما چندین ساعتِ طولانی مصاحبۀ ضبط شده دارد.

موضوع دیگری که شاید جالب باشد این است که ادارۀ ارشاد کرمان، خانۀ قدیمی بابابزرگ (واقع در کوچۀ ۳ خیابان جهاد) را برای زندگی استاد «حسین مسعود» خریداری کرده بود. استاد مسعود فرزندی نداشت و با همسرش زندگی می‌کرد. بعد از فوت استاد مسعود و همسرش، خانه به کتاب‌خانۀ میراث فرهنگی تغییر کاربری داد و بابابزرگ در زمان حیاتش، کتاب‌خانۀ شخصی‌اش را به این کتاب‌خانه اهدا کرد، تا محلی برای مطالعۀ جوان‌ها باشد و همه به کتاب‌هایش دسترسی داشته باشند.

این ویژگی قابل ستایشی است که خیلی از افراد امروز ندارند. انگار خیلی از ما از این‌که دربارۀ خودمان و احوالات‌مان بگوییم و بنویسیم، گریزانیم! روایت ما از تجربۀ زیستمان، از انسان‌هایی که با آن‌ها نشست و برخاست داشته‌ایم و رویدادهای تاریخی- سیاسی و اجتماعی که شاهدش بوده‌ایم و از سر گذرانده‌ایم؛ می‌تواند برای آیندگانِ ما خواندنی و جذاب و شاید حتی چراغی باشد در کنار روایت‌هایی رسمی که تاریخ ارائه می‌دهد. انگار فرهنگ این خودنگاره‌نویسی جا نیافتاده است.

خب باید ببینیم که آدم‌های دور و بر ما چه کسانی هستند تا بخواهیم دربارۀ آن‌ها حرف بزنیم؟! و از آن طرف، آدم‌های دور و بر بابابزرگ چه کسانی بودند و چه تأثیری داشتند؟ دور و برِ او پر بود از دوستانِ شاعر و نویسنده‌ای که...

بله خب! نمی‌توان انکار کرد آدم‌هایی که با ما در ارتباط هستند و ما با آن‌ها در تعامل و داد و ستد هستیم، در تعریف شخصیت و موقعیت ما و همین‌گونه اهمیتِ نقش و جایگاهِ تاریخی‌مان بسیار مؤثر و حائز اهمیت هستند. همواره بایستی در نظر داشته باشیم که تجربۀ زیست ما در ارتباط با حلقۀ چه آدم‌هایی شکل گرفته و تعریف می‌شود. یادم است روزی «محمد صالح‌علاء» به من گفت که سعی کن با آدم‌هایی الواطی کنی که چیزی به تو اضافه می‌کنند. با آدم‌هایی که اهل کتاب خواندن هستند. منظورش از الواطی، البته تعامل و بده بستان و نشست و برخاست بود. زنده‌یاد «سید جلال طیب»، خودش نقطۀ کانونی بسیاری از محافل ادبی، فرهنگی و هنریِ مهم بود و یا در دوره‌های گوناگونی از زندگی‌اش در کرمان یا تهران، در هستۀ مرکزی بسیاری از این محافل، حضورِ مؤثری داشت. نمی‌توان هم‌نشینی و دوستی او را با افرادی همانند: «محمدابراهیم باستانی پاریزی»، «مهدی حمیدی شیرازی»، «نیاز کرمانی» و «علی اطهری» و... را نادیده گرفت.

بابابزرگ قبل از مهاجرتش به کرمان، با آدم‌های سرشناس زیادی در حوزه‌های مختلف هم‌نشین بود: «سیمین بهبهانی»، «فریدون مشیری»، «علی‌اکبر سعیدی سیرجانی»، «عماد خراسانی»، «نادر ابراهیمی»، «رحیم معینی کرمان‌شاهی» و... . او با وجود این‌که سبکِ شعر «فروغ فرخ‌زاد» را نمی‌پسندید، ولی شیفتۀ شخصیت فروغ بود. در واقع باید بگویم که بلوغ ادبی و هنری بابابزرگ، قبل از مهاجرتش به کرمان بوده و تا همان سال، در رادیو و تلویزیون تهران مجری بود. در همین دورۀ کار در رادیو و تلویزیون، همکاری و رفاقت نزدیکی با «فریدون فرخزاد» و «منوچهر نوذری» داشت.

بگذریم... . سخن گفتن از زنده‌یاد طیب، مجال جدایی می‌طلبد. من ترجیح می‌دهم گپ زدن دربارۀ او را این‌جا حیف و میل نکنم. برگردیم به بحث خودمان... گفتید که از کتاب‌خانۀ پدربزرگ کتاب برمی‌داشتید و می‌خواندید. از اولین کتابی که پدر یا مادرت برای تو خریدند بگو. یادت هست چه کتابی بود؟

شاید اولین مجموعه کتابی که هدیه گرفتم، وقتی بود که مامانم برای عید نوروز، مجموعه کتاب‌های «شل سیلور استاین» -که تا آن موقع ترجمه شده بود- را برایم گرفت.

چه حس و حالی داشتی؟

در آسمان‌ها سیر می‌کردم! خیلی آن مجموعه را دوست داشتم. کتاب دو زبانه بود. خیلی برایم جالب بود که آثارِ آن‌ها هم، ردیف، قافیه و ریتم دارند.

این مجموعه اولین هدیه‌ای بود که از مادر گرفتید؟

اولین مجموعه نبود. در واقع هدیه‌ای بود که سواد داشتم و می‌توانستم خودم آن را بخوانم. البته همان‌طور که گفتم، قبل از این کتاب، آثار بزرگسالان را خوانده بودم.

همان «خواجۀ تاجدار» و «ربکا» و...؟

بله. کتاب‌های ادبیاتِ مدرسه‌ام را هم همیشه جلو به جلو می‌خواندم. آثار «شل سیلور استاین» وقتی به دستم رسید که من مدرسه می‌رفتم. این مجموعه برای من خیلی جالب بود. چون نقاشی‌ها و داستان‌هایش کاملاً راجع به کودکان بودند. این مجموعه جزء اولین کتاب‌های ادبیات کودکانی بود که من خواندم.

از آشنایی خودتان با زبان انگلیسی و گرایش به ترجمه کردن برایمان بگویید.

از آن‌جایی که فرهنگِ «ز گهواره تا گور دانش بجوی» در خانوادۀ ما حاکم بود، من از بچگی کلاس زبان می‌رفتم. برای همین تقابل متن فارسی و انگلیسی آن کتاب‌ها هم برایم جالب بود. از وقتی که یادم می‌آید، مامانم به زور مرا به کلاس‌های زبان می‌برد. با وجودِ این‌که اصلاً در زبان استعداد نداشتم! از همان موقع من از معنی کلمه‌ها خوشم آمد. از این‌که انگلیسی را یاد بگیرم و بتوانم متن اصلی آثارِ «اُکتاویو پاز»، یا حتی «قصه‌های کریسمس» «اُ. هنری» در کتاب‌های درسی ادبیات را به زبان اصلی بخوانم. همیشه برایم جالب بود که اگر بخواهم شعرهای فارسی را به زبان انگلیسی برگردانم، چطور خواهند شد؟ علاقۀ من به زبان انگلیسی به این قسمت، به ترجمه کردن و درک معنی کلمات آن مربوط می‌شود؛ و نه قسمتِ تلخ و وحشتناکِ گرامرِ آن!

شما اشاره کردید که خواندنِ آثار جدی ادبیاتِ جهان، همچون آثارِ «اُکتاویو پاز» یا «اُ. هنری» از همان کودکی و نوجوانی در شما شکل گرفت. اگر نخواهم عنوانِ فاخر را برای این طیف آثارِ ادبی به کار ببرم، دستِ کم می‌توانم بگویم که علاقه و گرایش شما به سمتِ ادبیاتِ جدیِ جهانی بوده است. این خوش‌سلیقه‌گی که در شما شکل گرفته است، از کجا می‌آید؟ آیا این را هم محصولِ زیست در خانواده‌تان می‌دانید یا دلایلِ دیگری هم دارد؟

ببینید، فکر می‌کنم بیشتر هم‌نسلی‌های ما این خوش‌سلیقه‌گی را دارند. چون آن موقع اصلاً ادبیاتِ کودکان به این شکل نبود. بود به نظرت؟!

نه خب! وضعیتِ ادبیاتِ به شکلِ کلی و ادبیاتِ کودکان و نوجوانان به طورِ خاص، به ویژه با توجه به وجود نهادی چون «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، در آن روزگار کیفیتِ خیلی متفاوت‌تری داشت. هنوز هم بخشی از بهترین آثار ادبی، موسیقیایی و حتی سینمایی برای کودکان و نوجوانانِ کشور ما همان کتاب‌ها و آثارِ تولید شده در دهه‌های پنجاه، شصت و هفتادِ خورشیدی هستند. بازارِ کتابِ امروز ما، به نسبتِ دهه‌های گذشته پر است از کتاب‌ها، داستان‌ها و آثاری که برای کودک و نوجوان نوشته و تولید شده‌اند. الآن دیگر آن محدودیتِ سال‌های پیش وجود ندارد. آن موقع، شاید فقط انتشاراتِ «کانونِ پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بود که دست به انتشار کتاب و تولید محتوای مناسب برای کودکان و نوجوانان می‌زد. بدیهی است که آثارِ ارزشمندی که نشرِ کانون تولید می‌کرد، روی پرورشِ سلیقه و خلاقیتِ کودکان تأثیرِ بسزایی داشتند. امروز، هرچند هنوز «کانون پرورش فکری...» سطح استانداردهایش را (دست‌کم در بحثِ انتشار کتاب) حفظ کرده، ناشران دیگری هم به بازار آمده‌اند که آثارِ قابلِ توجهی را تولید می‌کنند. تنوعِ آثارِ نوشته و ساخته شده افزایش پیدا کرده است؛ اما به همان نسبت هم کیفیتِ آثار، الزاماً مطلوب نیست و این، انتخاب را برای خیلی از پدر و مادرها دشوار می‌کند. برای همین است که به قول شما آن خوش‌سلیقه‌گی در بسیاری از هم‌نسلی‌های شما بود و امروز کم‌تر شاهد آن هستیم. من دوستانی دارم که برای فرزندانشان، با دقت و حساسیتِ عجیب و غریبی کتاب، اسباب‌بازی، فیلم انیمیشن، انیمه و... انتخاب می‌کنند. دوستی دارم که برای فرزندِ خردسالش، هنوز همان نوار قصه‌های قدیمی -که زنده‌یاد «احمد شاملو» خوانده و اجرا کرده- را پخش می‌کند. باور می‌کنید؟! پرورشِ تخیل و خلاقیت را در کنار خوش‌سلیقه‌گی، در هم‌نسلی‌های شما بیشتر می‌توان دید. از این بابت درست می‌گویید؛ اما خب! این خوش‌سلیقه‌گی را در بینِ همۀ هم‌نسلانِ شما هم نمی‌توانیم پیدا کنیم. بسیاری از بچه‌های همان نسل را می‌شناسم که اصلاً ذوق و سلیقۀ فرهنگی‌شان سمت‌وسو نگرفته و شاید در مواجه با آثارِ فرهنگی و ادبی جدی قرار نگرفته‌اند تا ذوق‌شان پرورش پیدا کند. من تصور می‌کنم بخشی مهمی از خوش‌سلیقه‌گی نسل شما به همین موضوع برمی‌گردد. بحثِ «در مواجه قرار گرفتن» با آثارِ جدی ادبی و هنری، بحثِ بسیار مهمی است.

یادم است که ما تهران زندگی می‌کردیم. من در بینِ کتاب‌هایی که در کتاب‌خانه‌مان می‌دیدم -به‌خصوص کتاب‌هایی که من و برادرم داشتیم- همه‌شان به قول شما کتاب‌هایی جدی بودند.

خب همین می‌شود که سطح سلیقه‌تان به سمت‌وسویی می‌رود که آثاری با کیفیتِ نازل را دنبال نمی‌کنید.

چرا اتفاقاً، در همان سن و سال هم کتاب‌هایی مثل «دالان بهشت» یا «بامداد خمار» را هم می‌خواندم. همیشه در حالِ بلعیدنِ کتاب بودم!

اما دغدغه‌مندی‌ات بیشتر آثار جدی ادبیات بود. برایمان بگو که این دغدغه‌مندی از کجا شکل گرفت؟

ببین، من فکر می‌کنم بخشِ درخشانش مربوط به بابابزرگ است. سهمی که او در پرورش سلیقۀ من داشت، غیر قابل انکار است. چون بابابزرگ به هنر فاخر و کلاسیک معتقد بود. اهلِ نقاشی «کوبیسم» و مدرن نبود. فقط به نقاشی «رئالیسم» باور داشت. موسیقی جدید را دنبال نمی‌کرد. علاقه‌اش به موسیقی «کلاسیک» بود. یک روز به یک نفر که داشت جلویش گیتار می‌زد گفت: «آقا نمی‌خواهد بخوانی! فقط همین آهنگِ «اگه یه روز بری سفر» را بدون خواندن برایم بنواز». وقتی طرف شروع به نواختن کرد، به او گفت: «ببین! این اصلاً موسیقی نیست». همیشه گرایش شدیدی به شعر کلاسیک داشت. این سلیقه در من هم شکل گرفت و هنوز هم با من همراه هست. من شعری را به معنای کلمه «شعر» می‌دانم که ردیف و قافیه داشته باشد. در عینِ حال که از انواع دیگرِ شعر هم لذت می‌برم، اما شعرِ کلاسیک و همین‌طور ادبیاتِ کلاسیک را دوست دارم. البته ادبیاتِ مدرن را هم دوست دارم. بخشِ بزرگی از این نوع سلیقه را مدیونِ بابابزرگ می‌دانم.

هر نسلی که رو می‌آید و جای نسل پیشین خود را می‌گیرد، سلیقه، نگاه و علایق متفاوتی با نسلِ پیشینِ خودش دارد. شما هم به عنوان جوانی از نسلِ امروز، ممکن بود در همۀ زمینه‌ها با سلایق و علایق پدربزرگتان هم‌سو نباشید. می‌خواهم بدانم هیچ‌وقت شده که در برابرِ نوعِ نگاه و سلیقۀ حاکمی که شما را شکل داده است، بایستید؟

ببینید، شاید از این جهت که نتوانم بعضی از کتاب‌هایی که دوست دارم را بخوانم، احساسِ نوعی کمبود بکنم؛ اما...

صحبتِ من الزاماً مربوط به کتاب، ادبیات یا شعرِ کلاسیک نیست. شما گفتید که سلیقۀ حاکم بر خانوادۀ مادری شما، حتی در زمینه‌های نقاشی و موسیقی هم به گونۀ کلاسیک آن گرایش داشت. هیچ وقت بود که تهِ دل‌تان بخواهید از این چهارچوب و قاعده تخطی کرده و مثلاً موسیقی «جَز»، «بلوز» یا «راک» بشنوید؟

نه، هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام. هنوز هم این نوع موسیقی‌ها را دوست ندارم. شاید این موضوع از همان بچگی در من شکل گرفته است. آن‌قدری که موسیقی «کلاسیک» گوش می‌دهم، به انواع دیگر موسیقی علاقه‌ای ندارم. وقتی هم که می‌خواهم موسیقی گوش کنم، آن را پخش کرده، روی مبل نشسته و با تمرکز فقط به آن گوش می‌دهم. این‌طور نیست که موقع انجام دادنِ کاری موسیقی هم بشنوم؛ یعنی غرق در موسیقی می‌شوم.

موسیقی گوش دادن برایت عین کتاب خواندن، شعر خواندن و یا ترجمه کردن است.

آفرین! البته این را بگویم که در بحثِ کتاب خواندن، آن‌طور که به خواندنِ داستان جذب شده‌ام، به شعر خواندن جذب نشده‌ام. هنوز بیشتر نثر و داستان می‌خوانم.

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

مرگ‌آگاهی از گیلگمش تا ایوان ایلیچ

البرز حیدرپور
البرز حیدرپور

در بخش‌های گذشته مبنای نظری اهمیت و تأثیر مرگ‌‌آگاهی را برای یک زندگی منسجم بیان کردیم و به تفصیل نتیجۀ آن را با بررسی داستان مرگ ایوان ایلیچ تولستوی به‌صورت مصداقی نشان دادیم. همان ابتدا اشاره شد که هدف این نوشتار نه هراس از مرگ بلکه یار‌ی جستن از آن برای یک زندگی بهتر و یکپارچه‌تر است. در بخش آخر با اشاراتی کوتاه به برخی متون گذشته و حال رابطۀ مواجهه با مرگ و آری‌گویی به زندگی را بیش‌تر می‌کاویم.

گفته شد که اندیشه در باب مرگ چالشی است که درازنای تاریخ و گوناگونی فرهنگ‌ها را درمی‌نوردد؛ الواح دوازده‌گانۀ سومری حماسۀ گیلگمش را در رویارویی با این چالش، پس از مرگ دوست‌اش اَنکیدو، به تصویر کشیده است:

تشویش اگر از این‌سان در قعر جان من است،

رخسارم اگر رخسار کسی را ماند که راهی بس دور، بس دور، درنبشته،

اگر چهره‌ام از رطوبت و آفتابِ بلند سوخته است،

اگر سرگشته از این دست به خالی‌ها برمی‌گذرم،

همه از هراس مرگ است.

حکایتِ دوست من بر من سنگین است.

به راهی سخت دور سرگشتۀ دشت‌ام...

آن که همۀ آزمون‌های گران را با من تاب آورد

به چنگال تقدیر مشترکی گرفتار آمد که سرنوشت خاصۀ آدمیان است!(گیلگمش،۱۳۹۰: ۱۴۲)

برای بازگشت آرامش به گیلگمش به او پیشنهاد گذران عمر به شادخواری می‌شود. سی‌دوری سابیت، به او می‌گوید:

حیاتی را که می‌جویی بازنخواهی یافت.

آن زمان که خدایان به آفرینش آدمی آستین برزدند

مرگ را نصیبۀ او کردند

و حیات در کف ایشان است که مر آن را با خود نگه‌داشته‌اند!

پس تو، گیلگمش- که نوش‌خوار بادی! -

روز و شب به شادی می‌گذار.

هر روز نشاطی نو می‌کن.

روز و شب به پای‌کوبی و رامشگری بگذار.

جامه‌ات پاک باد!

موی‌شسته و اندام پاکیزه کرده

در کودکی ببین که دستِ خویش در دستِ تو دارد!

باشد که محبوب تو بر سینۀ تو نشاط کند

که آنچه از آدمی ساخته تواند بود همه این است!(همان: ۱۴۴)

اما گیلگمش آرام نمی‌گیرد و سفر خود را تا محضر اوتاناپیشتیمِ دانا ادامه می‌دهد و پاسخ راستین را از او می‌طلبد. اوتاناپیشتیم پوچی روزمرگی را، که همۀ شتاب و هیاهوی آن برای گریز از مواجهه با مرگ است، به او گوشزد می‌کند و او را به پذیرش حقیقت گریزناپذیر فرامی‌خواند:

زندگی از آن جهت ادامه دارد که مرگ خوف‌انگیز است.

همه‌وقت خانه می‌سازیم،

همه‌وقت قول و قرار‌های نهاده پایدار می‌کنیم،

همه‌وقت برادران به تقسیم میراث می‌پردازند،

همه‌وقت جایی کشمکشی رو می‌کند،

همه‌وقت موجی سر برمی‌دارد و همه چیز به سیلاب می‌رود...

چهره‌ای که در خورشید نگرد

همه‌گاه باقی نیست.

...زمان مرگ را آشکار نمی‌کنند.

تنها شمارِ روزهای عمرش را رقم می‌زنند.(همان: ۱۵۴)

و جای شگفتی نیست آن‌گاه که نفَسِ این روزها به شماره می‌افتد، پوچی روزگار و تهی‌بودن زندگی آشکارتر می‌شود.

برایان مگی در اعترافات یک فیلسوف مواجهۀ خود با این حقیقت را بیان کرده است، چیزی که امروزه برچسب «بحران میان‌سالی» خورده و به حوزۀ روان‌شناسی رانده شده است، اما در واقع دغدغه‌ای فلسفی است که دیرتر امکان سر برآوردن پیدا می‌کند. او شرح می‌دهد چگونه در حالی که ظاهراً به ‌نظر می‌رسید هر آنچه را که می‌توانست بخواهد، دارد- تندرستی، نیرو، زندگی پرماجرا، دوستان صمیمی، عشق، موفقیت شغلی، سفرهای هیجان‌انگیز، موسیقی، تئاتر و مطالعه- به‌ناگاه همۀ این‌ها در حسی از فناپذیری فروپاشید؛ این حس که مرگ او نیز ناگزیر روزی فرا خواهد رسید. همین او را به تکاپو برای یافتن معنای زندگی انداخت.(۱۹۹۹: ۲۲۸)

رویارویی با مرگ برای همه و در هر زمان رخ‌ ‌ می‌دهد و تغییری که در نگاه شخص نسبت به زندگی ایجاد می‌کند گریزناپذیر است. داستایوفسکی در ۲۲ آوریل ۱۸۴۹ به اتهام فعالیت‌های انقلابی بازداشت و توسط حکومت تزاری همراه با چهارده تن دیگر به اعدام محکوم شد. در ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ تمام مراسم و تشریفات اعدام انجام شد لحظه‌ا‌ی پیش از تیرباران، به زندانیان اعلام شد که حکم تیرباران لغو شده است. لمس مرگ این چنین از نزدیک بر زندگی داستایوفسکی اثری محوناشدنی داشت. او در نامه‌ای به برادرش اثر این رویداد را بازمی‌گوید:

نومید نیستم. زندگی در همه‌جا هست. زندگی در درون ماست و نه بیرون ما. ... مهم این است ... که در هر بدبختی، نومید نشویم و به زانو درنیاییم - همین است هدف زندگی ما، همین است مقصود زندگی. این را حالا می‌فهمم. ... زندگی موهبت است؛... هر لحظۀ آن می‌تواند یک عالم بی‌پایان خوشبختی باشد.(اندرسون،۱۳۹۳: ۵۲)

اعدام در نهایت به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سیبری تبدیل شد. آن چهار سال را در کنار دزدها و قاتل‌های عادی به اعمال شاقه گذراند و خود در این باره می‌نویسد: «آنچه کمکم کرد این سال‌های وحشتناک را از سر بگذرانم فقط میلی سوزان به رستاخیز، به تجدید زندگی، به ازسرگرفتن یک زندگی تازه بود.»(همان: ۵۳)

کوتاه آن‌که مرگ‌آگاهی می‌تواند سرچشمۀ آری‌گویی به زندگی شود. زندگی و مرگ دو امر متضاد نیستند. میان آن‌ها گفت‌وگویی مدام برقرار است و وجود آدمی آن‌گاه که با دغدغه‌های آغازین آشنا و آمیخته شود هم حامل این گفت‌وگو و هم برآیند آن است:

من در این تاریکی

امتداد تَر بازوهایم را

زیر بارانی می‌بینم

که دعاهای نخستین بشر را تَر کرد.

... من در این تاریکی

ریشه‌ها را دیدم

و برای بتۀ نورس مرگ، آب را معنا کردم.

(ه‌ک، از سبز به سبز: ۳۹۵)

سیماچۀ رنگارنگ عدالت

محمد شکیبی
محمد شکیبی

کسی از عامی‌مردم برای دادخواهی به دربار شاهنشاه آمده بود. رسم‌وراه شکایت‌بردن و درخواست اجرای عدالت در زمانه حکمرانی انوشیروان شهرت‌یافته به «دادگر» را می‌دانست. باخبر بود که برای دادرسی شدن شکوائیه‌اش باید که زنجیر عدالت نصب‌شده در آستان کاخ تیسفون را به جنبش درآورد تا زنگوله و جرسی در سراپرده شاه عادل بانگ در‌آورد و به گوش انوشیروان برسد و شاهنشاه، دادخواه را به نزد خویش بخواند برای رسیدگی به شکایتش. یکی از مردمان عادی امپراطوری عظیم ساسانی، آن پیرزنی بوده که مالک الونکی محقر در میان املاک سلطانی بود و برای توسعه و بازسازی کاخ تیسفون، نه به فروش مایملک اندکش راضی بوده و نه اجازه تخریبش را می‌داده. پادشاه دادگر حکم داد که مسیر ساخت بارگاهش را تغییر دهند و به ملک و کلبه کوچک پیرزن تعدی نشود. انحراف و کجی که در دیواره بلند کاخ تیسفون تا امروز و از اعماق تاریخ باقیمانده، به روایت ادیبان و مورخان باستانی گویا بازگوی همین واقعه باشد.

سیاوش شاهزاده و پهلوان دلیر ایرانی فرزند شاه کیکاووس به تعرض شهوانی به نامادری‌اش سودابه سوگلی کیکاووس متهم شده و برای برائت‌یافتن از این اتهام بزرگ هیچ گریزی ندارد که به آیین زمانه دادرسی بشود. قضاوت و راستی‌آزمایی چنین اتهامی سنگین بر عهده خرمنی سترگ از شعله‌های آتش بوده. آتش. یک نیروی قهار که هم توان سوزاندن و نابود کردن دارد و هم قدرت زدودن آلودگی و پالودگی و منزه کردن هر آن‌کس که بتواند از دوزخ سورانش به‌سلامت بگذرد. تمثیلی بر این نکته که گاهی اجرای عدالت به نیرویی تواناتر و قاطع‌تر از قاضیان از میان انسان‌ها نیازمند است.

«عدالت» و «دادگری» پیشینه‌ای به قدمت تاریخ تمدن دارد. از روزگاری که تنظیم مقررات و قوانینی برای سهولت همزیستی ابداع و به باشندگان گروه و قوم و قبیله ابلاغ شدند. از همان سپیده‌دم مدنیت تا امروز حکمرانان، سیاستگزاران، اندیشوران، فیلسوفان و ادیبان هر کدام به‌زعم خویش گستره و حد و مرزهای عدالت، قانون و مساوات حقوقی را تعریف و توصیه کرده‌اند. از منشور معروف باقیمانده از کتیبه‌ها و سفالینه‌های دوران کوروش هخامنشی تا اندیشه‌ها و یافته‌های اندیشگی افلاطون و ارسطو درباره عدالت. از متون و روایت‌های مذهبی از قدیسان درباره مساوات و عدالت (همچون روایت‌های مشهور از روش امام علی که در قضیه خلخال بر پای پیرزن یهودی‌، حکم دادرسی را هرچند که برعلیه خودش باشد اجرا می‌کرد و یا از زیاده‌خواهی برادرش عقیل از سهم خزانه و در‌آمد غنیمت‌های جنگی جلو‌گیری کرده و سهمی به‌اندازه دیگران به‌ او می‌پرداخت و یا گماردن حکمرانانی عادل همچون ابوذر برای امور مردمان سرزمین تابع خلافت اسلامی) تا فیلسوفات مصلح و سوسیالیست‌های تخیلی که به اربابان ثروتمندان سفارش می‌کردند که مازاد از نیاز دارایی خود را بین فقرا به تساوی تقسیم کنند. از عدالت‌طلبی به شیوه عیاران و طرارانی همچون یعقوب لیث‌صفاری و رابین‌هود که با شیوه راهزنی و زورگیری از ثروتمندان ستانده و بین فقیران و گرسنگان تقسیم می‌کردند. تا جنبش‌ها و دیدگاه‌های اجتماعی و سیاسی چپ‌گرایانه که عدالت و مساوات را نظام‌مند و نظریه‌پردازانه و با توسل به قهر و اجبار قانونی خواستار می‌شوند. این‌همه گرچه در لفظ عدالت، مساوات و دادگری مشابهت دارند اما تردید نیست که در طول زمان و به سبب تغییرات مداوم شرایط معیشتی و پیشرفت‌های اندیشگی و فناوری و تقسیم قدرت در توزیع ثروت و امکانات طبقات اجتماعی مصداق‌ها و تعبیرها از عدالت دگدون و تعمیق شده است. سهم‌خواهی و سهم‌گیری از ثروت اجتماعی ذیل مفهوم عدالت و مساوات و به‌ویژه عدالت اجتماعی در قرن‌ها و هزاره‌های پیشین همیشه وجود داشته اما شمایل و گستره‌اش به‌تدریج توسعه‌یافته پیدا کرده.

ادبیات فارسی و ایرانی نیز نمونه‌های فراوانی از مباحث و سفارش‌های اخلاقی و جهان‌بینی برای عدالت‌خواهی و دادگری در خود دارد. شاهنامه فردوسی داستان‌ها و روایت‌های گوناگونی از عدالت‌جویی و دادگستری شاهان و پهلوان‌ها دارد. «نصیحت‌الملوک» غزالی، «قابوسنامه» عنصرالمعالی کیکاووس، «سیاست‌نامه» خواجه‌نظام‌الملک وزیر دربار سنجریان، مقالات خواجه‌نصیر طوسی و بخش مهمی از گلستان سعدی در مقوله عدالت و شیوه و کردار پادشاهان و امرا و حتی رعایا و عامه مردم دادسخن داده و با روش پند و سفارش و هشدار و به دادگری و عدالت رهنمود داده‌اند.

با مراجعه به مقاله‌های اندیشگی، فلسفی و ادبی نگارش شده در طول تاریخ مدنی انسان‌ها طیفی گسترده از نظریات متفاوت و بعضاً متناقض از مفهوم و گستره شمول عدالت و عدالت اجتماعی مواجه می‌شویم. عدالت در دوران‌های حکومت فردی و شاهانه و شیوه مالکیت فئودالی همانی نیست که بعدها با عصر نواندیشی و رنسانس فکری و بعدتر تغییر سیمای جامعه بشری از شکل مسلط فئودالی به دوران صنعت و سرمایه‌سالاری تعبیر می‌شد. متعاقب به وجود آمدن مشروطیت با محدود کردن سلطه بی‌چون‌و چرای کلیسا و پادشاهان واجه هستیم و شمایل عدالت‌خواهی نیز درخواست‌های بیشتری برای مفهوم عدالت به فهرست تقاضاهایش ضمیمه می‌کند. پدید آمدن مجالس قانون‌گذاری جمعی، وقوع انقلاب‌های اجتماعی و پیدایش و تعمیق و بازنویسی قوانین مدنی جدید قهراْ مفهوم جهانی عدالت و مساوات قانونی را به‌شدت دگرگون کرد. در دوران ماقبل رنسانس مفهوم عدالت اجتماعی به‌عنوان گفتمان رایج و مقوله‌ای نظری رواج نداشت. عدالت عرصه‌ای محدود و تنگ را شامل می‌شد و در کلیت خود به خوی‌وخصال و میزان شقت و مداراجویی و یا شقاوت و سنگدلی شاهان وابسته بود. به همین دلیل عدالت‌خواهی متفکران و مصلحان اجتماعی هیچ اهرم قهری و اجباری برای وادارکردن زمامداران و قدرتمندان و مهار ستمگری آن‌ها در اختیار نداشتند، الا توصیه اخلاقی و بعضاً دینی به رفتار عادلانه.

مراعات حال فقرا از مالیات و عوارض گزاف گرفتن از رعایا، کم کردن از جزیه، غرامت، غنیمت و مالیاتی که از مردمان سرزمین‌های فتح شده و یا از کافران و مجوسان و اسیران مطالبه می‌کردند و مدارا با کنیزان و بردگانی که در ملکیت ارباب بودند. در این دوران هیچ راه عملی و قطعی برای اجرای عدالت و مساوات قانونی وجود نداشت جز پند و اندرز به حکمرانان.

با پیدایش افکار اومانیستی و بشردوستانه حتی اگر مقوله عدالت بو قانون‌مداری توسط معدودی سلطان و حکمران تجویز و اجرا می‌شد، وجود عرفی امتیازها و رانت‌ها و سیادت‌طلبی‌های طبقاتی، نژادی‌، قبیله‌گی و جنسی وجود داشتند که مصداق عدالت و مساوات‌های حقوقی، مادی و حتی معنوی فقط در گستره کاست و نژاد و طبقه اجتماعی و بعضاً امتیازات پیروان یک مذهب و ملیت رسمیت داشتند و هرگز رواج عمومی و همگانی نداشتند. هرگز این‌گونه نبوده که طبقات حاکم از امتیازات و منزلت‌های ممتاز و فراتر از دیگر طبقات و عامه مردم برخوردار نباشند.

در دوران نوزایی علم، تکنولوژی و اندیشه و پیدایش جنبش‌های اجتماعی که علیه انحصارات و کاستن از قدرت فردمی حاکمان، مقوله عدالت از جنبه فردی به فرایندی گروهی دادخواهان طبقات و سازمان‌های و مردمی تبدیل شد و مفهوم عدالت اجتماعی سیمایی نوین و منطبق با خواسته‌های مساوات‌طلبانه روزافزون شکل گرفتند و در چالش‌ها و مبارزات بی‌وقفه اجتماعی حاکمان را وادار به تدوین قوانین نوین حقوق مدنی تصویب و اجرا کنند. فراگیری مبارزات صنفی، طبقاتی و نژادی دولت‌ها را به تجدیدنظر کردن در قوانین منجمد و غیرمنعطف باستانی و باز توزیع ثروت و تولیدات وادار کرد. به گونه‌ای که رضایتمندی تعداد بیشتری از افراد جامعه را در پی داشته باشد... در روزگار نو نه افکار خیراندیشان و مصلحان سنتی که به پند و نصیح حاکمان بسنده می‌کردند و نه توصیه‌های سوسیالیست‌های تخیلی و نه حتی شیوه ماجراجویانه عیاران و رابین‌هود که اموال و دارایی‌های مرفهان را به نفع تهیدستان غارت و تصاحب کنند، به درد جامعه مدنی معاصر می‌خوردند در شرایط انسان معاصر نگرش‌های جامعه‌نگر و سوسیال‌مسلک به مقوله‌ای همه‌جانبه و دارای تئوری و روش‌های مطالعه‌شده و جامعه‌شناختی تبدیل شده بود که نقشه راه و مطالبات همبسته گروه‌ها و تشکل‌های قدرتمند مدنی را نمایندگی و پیگیری کنند.

عدالت اجتماعی در خوانش امروزین جوامع دیگر منحصر به این نیست که برش بزرگتری از کیک امکانات مادی و رفاهی در قالب کارمزد به طبقات پائینی جامعه پرداخت شود. امروزه عدالت اجتماعی گستره‌ای بزرگ از همه حقوق قانونی و مدنی است که باید تمامی اعضاء جامعه را شامل شود. در رویکرد نوین، منظور و فهم جامعه از عدالت اجتماعی مساوی کردن ثروت و دستمزد و امکانات مادی و رفاهی افراد جامعه نیست، بلکه رویکرد عدالت‌خواهانه بر این مبنی است که هرکسی که بیشتر از امکانات و ثروت‌های اجتماعی برخوردار است و سهم بیشتری از ثروت مشاع اجتماع را تصاحب می‌کند، باید هزینه‌های آن را به نفع ایجاد تسهیلات و نهادهایی به نفع رفاه عمومی پرداخت کند. آن کسی که برش بزرگتر از ثروت و امکانات عمومی را برمی‌دارد، عوارض مالیات‌های این بهره‌مندی بیشتر را به‌گونه‌ای بپردازد که اقشار فرودست‌تر نیز سهمی آبرومندانه از ثروت عمومی داشته‌باشند. مهم‌ترین جلوه عدالت اجتماعی در جامعه مدنی معاصر برابری قانونی و حقوقی همگانی است در داشتن فرصت‌های مساوی برای بهره‌مند شدن از تحصیل‌، شغل‌، بهداشت و درمان، تفریح، منزلت اجتماعی، مسکن، سفر، آموزش و بیمه‌های اجتماعی؛ و البته سیاست‌های حمایتی از افراد و طبقات محروم و آسیب‌دیده.

در خوانش نوین از عدالت اجتماعی دیگر جایی برای رانت‌جویی، انحصارات و کسب امتیازات ویژه به بهانه‌های نژادی‌، قومیت، طبقه‌اجتماعی، مذهب و عقیده و مسلک و جنسیت و ملیت و نظایر آن نباید وجود و ظهور داشته باشد. برای تحقق بیشتر عدالت اجتماعی بایست عمده سهم منابع و عایدات ثروت حکومت‌ها از طریق مالیات و عوارض تولیدات ملی جایی هزینه و یا احداث و ایجاد شوند که برای رفاه عموم به‌کار می‌روند

از قبیل درمانگاه، بیمارستان، پارک‌ها و تفریح‌گاه‌ها، سالن‌های نمایش و موسیقی، سینما، کتابخانه، ورزشگاه، خانه سالمندان، شیرخوارگاه، دانشگاه، جاده و وسایل نقلیه عمومی، تأسیسات و تجهیزات ویژه برای رفاه سالمندان، بیماران و معلولان، افزودن به بیمه‌های درمانی و اجتماعی، فراگیر بودن امنیت پلیسی، قضایی و شغلی همه افراد جامعه بدون هرگونه تبعیض عقیدتی و نژادی و جنسیتی. اختصاص منابع کافی از ثروت عمومی برای ایام بیماری و ازکارافتادگی و بازنشستگی، پرداخت کمک‌هزینه برای تحصیل و کارآموزی و ارتقای مهارت اجتماعی. رایگان شدن تحصیلات عمومی مقطع تحصیلات دبیرستانی.

عدالت اجتماعی یعنی کاستن از فربهی بوروکراسی ناکارآمد دولتی و حکومتی و حذف سازمان‌های موازی‌کار کاهل و مزاحم، اختصاص سهم کافی از درامد ملی و عمومی به منظورافزودن به سلامتی و شادمانی و روحیه مناسب عمومی بشود با احداث اقامتگاه و مسکن اقشار کم‌درآمد،

البته که پیش‌نیاز حرکت به سمت عدالت اجتماعی مناسب، داشتن قوانین مدنی و جامع و مترقی و عادلانه و علاوه بر آن قوانین اراده عمومی و حکومتی برای اجرا شدن و اعتنای کافی به قوانین است. جامعه‌ای که رانت و امتیاز ویژه به هر بهانه‌ای برای اقلیتی قومی و عقیدتی و طبقاتی اختصاص بدهد و با نگاهی دوگانه و تبعیض‌آلود به دسته‌بندی خودی و غیرخودی افراد جامعه بپردازد، ادعای داشتن عدالت اجتماعی در حد یک لاف‌زنی بیهوده باقی می‌ماند.

در جهان معاصر گفتمان عدالت اجتماعی چنان تعمیق و گسترش یافته که حتی قوانینی در حمایت از حقوق طبیعی جانوران، حیات‌وحش، حفظ منابع گیاهی، منابع آب، دریا و محیط‌زیست نیز در ذیل همان قوانین عدالت اجتماعی تصویب شده‌اند. بعضی از قوانین ذیل عدالت اجتماعی شمولیتی فراملی و جهانی دارند قوانینی نبتنی بر انرژی‌های پاک و حفظ لایه اٌزون و جلوگیری از گرمایش زمین

عدالت اجتماعی امروزه چنان شاکله منسجم و وابسته و همبسته‌ای دارد که با نادیده‌گرفتن هر بخش از نهاده‌ها و ضرورت‌های آن، یعنی که به کلیت عدالت آسیب رسیده است.

کلیله و دمنه و نهضت ترجمه

دکتر مهدی حسنی باقری
دکتر مهدی حسنی باقری

نامه‌هایی درباره کلیله‌ودمنه

اشاره: «کلیله و دمنه» یکی از سیاست‌نامه‌های بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری - احتمالاً در سال ۵۳۶ - توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه می‌شود. ذبیح‌الله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی می‌داند. کلیله‌ودمنه جدا از ارزش‌های ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و به‌ویژه در تاریخ اندیشه‌ی سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامه‌هایی درباره کلیله‌ودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدن‌های گاه و بی‌گاه در باغ بزرگ کلیله‌ودمنه که در قالب نامه‌های استاد به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامه‌ها دربارۀ شناخت اثر و اندیشه‌های سیاسی در آن است.

درود. کار و بارت که خوب است؟ واکنش‌های تو به نامه‌ها و عمل به توصیه‌ها، مرا دلگرم به کار و ادامۀ آن می‌کند. روزهای شلوغی را می‌گذرانم. روزهای آغازین کلاس‌های دانشگاه و کلاس‌های مجازی و مصائب آن. تمام وقتم را می‌گیرد.

در نامۀ قبل قول داده بودم دربارۀ ترجمه‌های گوناگون کلیله و دمنه بنویسم. بدیهی است کتابی با این شهرت و اهمیت طرفداران بسیاری در سرزمین‌ها و بین اقوام دیگر داشته باشد و کسان دیگری چون پادشاه ساسانی هم خواهان آن باشند. البته باید توجه داشت که در این زمان بازار ترجمه و به‌ویژه ترجمۀ آثار هندی در دربار ساسانی داغ است و به قول معروف «نهضت ترجمه» به راه افتاده است و کتاب‌هایی مثل «هزار افسانه»، «سندباد»، داستان «بوذاسف و بلوهر»، «بازی شطرنج»، «قصۀ بلاش پسر فیروز و دختر پادشاه هند» و «داستان شیرین و خسرو» به پهلوی ترجمه می‌شود. کتاب‌هایی هم مانند «داستان اسکندر» و «قصۀ یولیانوس یوویانوس» هم از یونانی ترجمه می‌شود.

اما برگردیم به ترجمه‌های دیگر کلیله و دمنه. مرحوم اقبال آشتیانی معتقد است پس از نخستین ترجمه به زبان پهلوی، در نیمۀ آخر قرن ششم میلادی و در اواخر دورۀ حکومت انوشیروان و یا شاید هم در اوایل سلطنت هرمز چهارم، یکی از عیسویان ایران که نامش «بوذ» بوده، کتاب را به زبان سریانی قدیم برمی‌گرداند؛ اما به طور کلی می‌توانیم ترجمه‌های برجسته و مهم و تأثیرگذار کلیله و دمنه را در فرهنگ فارسی ابتدا ترجمۀ برزوییۀ طبیب از زبان هندی به پهلوی، دوم ترجمۀ ابن‌مقفع از پهلوی به عربی و سوم ترجمۀ نصرالله منشی از عربی به فارسی بدانیم.

تا این‌جا از پیشینۀ تاریخی و ترجمه‌های گوناگون این کتاب در تاریخ ایران گفتم؛ اما کلیله و دمنه با برخی از مسائل مهم و به قولی تمدن‌ساز در تاریخ ایران و اسلام گره خورده است. عمده شهرت و نقش کلیله و دمنه، به‌ویژه به لحاظ ادبی به ایران پس از اسلام برمی‌گردد و به آن‌چه که با نام نهضت ترجمه معروف شده است.

نهضت ترجمه در دورانی شکل می‌گیرد که دین نوظهور اسلام کشورگشایی‌ها و فتوحات خود را کرده و سرزمین‌های اسلامی در دوران آرامش نسبی به سر می‌برند. سرآغاز نهضت ترجمه از دورۀ خلافت اموی است، اما در خلافت عباسیان به اوج می‌رسد. دلیل این پدیده را وجود ثروت و گشایش‌های اقتصادی می‌دانند که در قلمرو سرزمین‌های اسلامی - از هند تا دروازه‌های اروپا - به چشم می‌خورد. در این شرایط مساعد، اندیشمندان مسلمان در سایۀ حمایت خلفا و حکمرانان مسلمان انتقال علوم و فنون و شیوه‌های گوناگون زندگی اجتماعی و سیاسی را از فرهنگ‌ها و تمدن‌های دیگر از راه ترجمۀ متون مربوطه آغاز می‌کنند که حدود دو قرن به درازا می‌انجامد و طلایی‌ترین دوران تمدن اسلامی را شکل می‌دهد.

علاوه بر انباشت ثروت که دلیل بسیار مهمی است، دلایل دیگری را نیز مانند نگاه مثبت و مساعد جهان‌بینی اسلامی و متون دینی و گشودگی آن‌ها به علوم عقلی و تجربی سایر فرهنگ‌ها، حمایت نظام سیاسی، نیاز تمدن تازه تأسیس به علوم و معارف سرزمین‌های دیگر و شکل‌گیری نهضت شعوبیه در شکل‌گیری آن نهضت ترجمه در این دوره ذکر کرده‌اند.

بد نیست بدانی نهضت ترجمه را در تاریخ اسلام به سه دوره تقسیم می‌کنند:

دورۀ اول: از خلافت منصور عباسی آغاز و تا مرگ هارون‌الرشید می‌پاید. مهم‌ترین ویژگی این دوره حضور پررنگ پزشکان، منجمان و ادیبان در دربار خلافت عباسی و توجه بیشتر به ستاره‌شناسی، پزشکی، سیاست و قصه‌ها و شرح‌حال پادشاهان گذشته و تاریخ است.

دورۀ دوم صد سال به طول می‌انجامد، یعنی در فاصلۀ زمانی ۱۹۸ تا ۳۰۰ هجری قمری. بیشتر آن‌چه که به عنوان دوران طلایی تاریخ و تمدن اسلامی از آن نام برده می‌شود در این محدودۀ تاریخی قرار می‌گیرد و مهم‌ترین ویژگی آن توجه به علوم عقلی و مباحث کلامی و فعالیت متکلمان معتزلی است.

دورۀ سوم از سال ۳۰۰ قمری آغاز می‌شود و تا نیمۀ اول قرن چهارم ادامه می‌یابد. البته این دوران، دورۀ افول نهضت علمی مسلمانان و پایان عصر طلایی نیز هست و دلایل خاص خودش را هم دارد که فعلاً مجال پرداختن به آن‌ها نیست.

مسئله‌ای که باید در هنگام بحث از تمدن طلایی اسلامی به آن توجه کرد، نقش پررنگ و تأثیرگذار ایرانی‌های تازه‌مسلمان است. گزاف نیست اگر گفته شود که سهم عمده و بار بزرگی از آثار به وجود آمده مربوط به ایرانی‌ها است؛ جدا از این‌که بسیاری از آثار ترجمه شده از زبان پهلوی و بازماندۀ تمدن ایران باستان است، بسیاری از مترجمان نیز ایرانی هستند. جالب است که اگر بدانی بسیاری از کتاب‌های ادبی و بلاغی زبان عربی توسط ایرانی‌هایی نوشته شده که زبان عربی زبان مادری آن‌ها نبوده و آن را به عنوان زبان دوم فرا گرفته‌اند. از همین‌جا کم‌کم می‌رسیم به ارتباط میان کلیله و دمنه با نهضت ترجمه در جهان اسلام.

حالا شاید این پرسش برایت مطرح شده که کلیله و دمنه چگونه به این مسئله ارتباط پیدا می‌کند؟ به قول اکثر عزایم، پرسش بسیار خوبی است! نقطۀ اتصال «ابن مقفع» است. نمی‌دانم نامش را شنیده‌ای یا خیر؟ طبیعتاً باید متوجه شده باشی که ابن‌مقفع ارتباطی با نهضت ترجمه پیدا می‌کند و احتمالاً کلیله و دمنه هم از جملۀ آثاری است که در نهضت ترجمه به زبان عربی برگردانده شده است. حدست درست است. به نظرم آشنایی کوتاهی با زندگی پرفراز و نشیب او زمینۀ مساعدی را برای درک بیشتر عظمت این کتاب و راه پر فراز و نشیبی را که آن در گردنه‌های تاریخی ایران و جهان اسلام طی کرده است فراهم می‌کند.

اگر عمری باقی ماند در نامۀ بعدی به ابن مقفع خواهم پرداخت.

کرمانیّات

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

یادداشت‌های کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه می‌شود، حاصل نسخه‌گردی‌های من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتاب‌ها و رساله‌های خطی و چاپی یا برخی مقالات می‌یابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است‌.

۴۶) امامی هروی و نورالدین کرمانی

عبداللّه بن محمد امامی هروی (د. ۶۸۶ ق) از شاعران سرشناس قرن هفتم هجری است و همان کسی است که مجد همگر در رباعی خود، او را بر سعدی ترجیح داده است. وی شاعری قصیده‌پرداز بود و به سبک شاعران قرن ششم مثل انوری و ظهیر فاریابی شعر می‌گفت. امامی در روزگار حکومت قراختائیان در کرمان، مدتی در کرمان به‌سر می‌بُرد و قصایدی در مدح بزرگان کرمان سرود. از جملۀ آن‌ها، قصیده‌ای است در وصف مسجد جامع کرمان که ترکان خاتون آن را ساخته بود. از این قصیده، هم تاریخ عمارت مسجد مشخص می‌شود و هم تاریخ اقامت امامی در کرمان (دیوان امامی، ۷):

ششصد و شصت و سه از هجرت گذشته، تازه کرد

عصمت حق رونق اسلام از این عالی بنا

امامی همچنین اشعاری در مدح دو تن از وزیران کرمانی دستگاه قراختائیان دارد: فخرالملک شمس‌الدین محمدشاه و فرزندش نظام‌الدین محمود. بیشترین مدایح امامی در حق فخرالملک شمس‌الدین وزیر است. بعد از آن، باید از مدایح ترکان خاتون و رکن‌الدین قتلغشاه و سلطان قطب‌الدین یاد کرد. وی در یکی از قصایدش،‌ از اقامت یک‌سالۀ‌ خود در کرمان یاد می‌کند و می‌گوید یکی از شاعران، چند بیت از قصاید او را به غارت بُرده و نام خود خوانده است (همان‌جا، ۱۲۲).

باری، یکی از قصاید غرّای امامی، قصیده‌ای است که در نفی علم کیمیا گفته و به شمارۀ ۲۸ در دیوان او با اغلاط و نقایصی درج شده است (ص ۹۶). در دنبالۀ قصیدۀ مذکور،‌ قصیدۀ دیگری است به همان وزن و قافیه که در دیوان امامی از اشعار او به حساب آمده، ولی لحن و موضوع قصیده نشان می‌دهد که در پاسخ قصیدۀ ‌قبلی است. خوشبختانه ما توانستیم شاعر قصیدۀ دوم را شناسایی کنیم و او «نورالدین بن مقدّم کرمانی» است که گویا از امامی (لابد به‌واسطۀ آشنایی قبلی) درخواستی داشته و امامی قصیدۀ‌ مذکور را در پاسخ او فرستاده است. قصیدۀ دوم، پاسخی است که نورالدین کرمانی در تشکر از امامی سروده است. از احوال این نورالدین کرمانی اطلاعی به دست ما نرسیده، اما از قصیدۀ او برمی‌آید که شش ماه در یزد ساکن بوده و از دوری یار و دیار نالیده است. از ظواهر امر برمی‌آید که نورالدین کرمانی به علم کیمیا و رموز آن علاقه داشته و امامی او را از ورود به این وادی بر حذر داشته است. تقی کاشانی در تذکرۀ خلاصۀالاشعار در منتخب دیوان امامی هر دو قصیده را نقل کرده و گویندۀ هر قصیده را مشخص کرده است (دستنویس ۷۷۹۰ دانشگاه تهران، برگ ۳۶۶ر). نسخۀ‌ دیگری از این دو قصیده در سفینۀ اشعار شمارۀ ۵۳۱۹ کتابخانۀ ملک تهران (ص ۴۵۴)‌ نیز موجود است که در آنجا نورالدین منشی گویندۀ قصیدۀ‌ دوم معرفی شده است. اگر منظور نویسنده نورالدین منشی خوارزمی باشد، وی در اوایل قرن هفتم می‌زیسته و هم‌عصر امامی هروی نبوده و کاری به یزد هم نداشته است. قصیدۀ‌ امامی (قصیدۀ ‌نخست) در تذکرۀ عرفات العاشقین (جلد یکم، ص ۳۴۹) نیز درج شده و مؤلف تذکره تصریح دارد که: «این قصیده که در عمل اکسیر و صنعت کیمیا معروف است به نام امامی کرمانی، هم از اوست اگرچه در دیوانش ثبت نشده». گفتنی است در دیوان امامی که همایون شهیدی در سال ۱۳۴۳ چاپ شده، هیچ‌کدام از دو قصیده نیست؛ اما در تصحیح خانم عصمت خوئینی (تهران، ۱۳۹۴) هر دو قصیده موجود است. ولی مصحح از قصیدۀ اول فقط یک نسخۀ مغلوط در اختیار داشته و موفق به تصحیح بایسته و شایستۀ متن قصیدۀ امامی نشده و در قصیدۀ دوم علاوه بر آنکه نام گوینده اصلی از قلم افتاده، افتادگی‌ها و بدخوانی‌هایی هم راه یافته است. ما متن این دو قصیده را بر اساس منابع تازه یافته تصحیح کرده‌ایم. این نکته را یادآور شوم که امامی هروی به دلیل اقامت در کرمان، گاهی سهواً امامی کرمانی نامیده شده است. قصیدۀ او به دلیل اشتمال بر اصطلاحات خاص نیازمند بازنگری چندین باره است و متن حاضر، متن نهایی آن تلقی نمی‌شود. در سفینۀ‌ اشعار کتابخانۀ ملک اول قصیدۀ نورالدین کرمانی، سپس قصیدۀ امامی هروی و کاتب شعر او را جوابیۀ شعر شاعر کرمانی دانسته است. این وجه قضیه نیز در خور بررسی است.

این قصیده، امامی در نفی کیمیا گفته جهت مولانا نورالدین بن مقدم الکرمانی

راه غلط کرده‌ای تیز بگردان عنان

بادیه ناایمن است، بدرقه بی کاروان

مُدرِک انفاس را رنجه مگردان به هیچ

مُنهیِ ادراک را خیره مرنجان به جان

از جسدِ بی حیات، چشمۀ حیوان مجوی

وز ورق فیلسوف، شرح موازین مخوان

یا سخن از دیده گوی،‌ یا نفس از کرده زن

تا نشود پایمال مالت و عَرْض ای فلان

ور ز غم تجربت سیر نگردد دلت

در طلب آش باش، در هوس خیزران

زآن حجر اوّل بیار کز فلک آورده‌اند

راه نگهدار هین، بیهُده مشتاب هان

هست یک و پنج و سه قسمتش و وزن و طبع

هفت و چهار و یک است اصلش و نام و نشان

آنکه بیان کرده‌اند صورت او را مزاج

و آنکه عیان دیده‌اند معنی او را کیان

احمد از اسرار قرب، عیسی از انوار قدس

موسی از اطراف طور، خضر ز نام جهان

مرتبتش را نهند سلطنت آفتاب

سلطنتش را دهند مرتبت آسمان

عقل ز روح القدس، شرع زبیت الحرام

وحی ز روح الامین، روح ز دارالامان

گر به کف آری به جهد بازشناسش که هست

خوار و عزیز و سبک، پست و بلند و گران

باز چو اجزاش را پاک و مجزّا کنی

خُردۀ فصلش ببین، نکتۀ وصلش بدان

آب برآور ز خاک، خاک درآور ز آب

نکته‌ای از فصل و وصل دیدم و دادم نشان

بیضۀ بحری در آبگر به حیل حل کنی

مشکل تو حل کند ساحل هندوستان

بر فلک هفتم آی تا که ز رشک زحل

قابله‌ات را هلال بدر کند بی‌گمان

زیبق محلول را زآب رخ مشتری

گر به کف آری ببین جِرم عطارد در آن

دختر بهرام کیست؟ والی چرخ سیُم

حاصل زنگار چیست؟ خون دل زعفران

بر فلک چارمین حاصل و باقی یکی است

بادۀ لعل است و لعل، زادۀ كان است و كان

گر تن مریم تو را روح مسیحا شود

رو که رسیدی به کام، گفتم و کردم بیان

پس زر کانی بیار وین زر مصنوع را

وزن ز زقّوم کن در زر کانی نهان

ضرب کن آن را در این تا هم از ایشان یکی

مُردۀ مضروب را زنده کند در زمان

از فلک چارمین گر در هشتم زنی

مرتبت پنجمت، پنجه زند پاسبان

تا به نُهم مرتبت قاعده نگذشت از این

چون ز نُهم در گذشت، گشت عدد بیکران

ور به طریق نجوم میل و قناعت کنی

مختصری سهل زود با تو نهم در میان

جرم عطارد ز قوس چون سوی عقرب شتافت

قوس موازینِ اوست تیر فلک را کمان

گرچه ز دارالقضا آمده باشد برون

با فلک زهره‌اش باز در آتش نشان

روغنی از شیرِ شیر گر بخورانیش سیر

در تن شیرش کنی باز چو روغن روان

ور به قمر مایلی زهره ز کیوان طلب

گفتمت ار زآنکه نیست گوش ضمیرت گران

رمز امامی چو صبح روز وصولت نمود

گر تو به حق واصلی پاکی از این امتحان

نورالدین بن مقدم الکرمانی در جواب امامی این قصیده گفته

دوش پیامی رسید سوی رهی ناگهان

چون دم عیسی به لطف از طرف اصفهان

از نفس آن که هست همدم شیخ قرن

زبده کون و مکان، فخر زمین و زمان

مصدر افعال خیر، منشأ صدق و صفا

مخزن اسرار دین، منبع سحر بیان

نفثۀ روح القدس با نفسش هم‌رکاب

کلک دبیر سپهر با قلمش هم‌عنان

نیک چو کردم نگاه گنج گهر یافتم

ظاهر آن لفظْ‌ در گوهر معنی نهان

مرغ دلم زنده شد از اثرش، زآنکه گشت

زقۀ روح‌الامین طعمۀ شهباز جان

فهم نکرده رموز، مُرده دلم زنده شد

سِر چو شود منکشف، بر پرد از تن روان

ای سخنت را عقول دیده به عین قبول

کرده به صدرت نزول مهر و مَه از‌آسمان

بنده نداند رموز زآنکه دلش چون جنین

در رحم طبعْ‌ خون می‌خورد او بی‌گمان

لطف کن از بهر حق، باز رهانم ز طبع

زآنکه شدم من ملول در گُوِ ای-ن خ-اکدان

جامی از آن می که کرد جام تو گیتی نمای

بر جگر تشنه ریز تا برهد زین و آن

صنعت و توحید را مقصد و حاصل یکی است

تن چو روان شد رسید سوی درش ناگهان

شکر نعم بخشش است بر دل اهل طلب

کی بود این مختفی بر دلِ جان و جهان

گر تو کرامت کنی، رمز گشودن مرا

حل کنم اندر زمان مشکل کون و مکان

مدّت شش مه گذشت تا که به یزد آمدم

شد دل من چون سپر پیش سنان زمان

غصّۀ گردون دون گر به زفان آورم

برگذرد از فلک نوحۀ پیر و جوان

حال کسی کو بود محتجب از حق به خود

دور ز یار و دیار گشته ربیعش خزان

کی بود این مُلتبس بر دل روشن ز عقل

درد دل مستمند، رنج تن ناتوان

شعر رهی کی بود لایق سمعت،‌ ولی

سود سماع حزین بیشتر است از زیان

نظمِ‌ چو آبت ببرد رونق سحر حلال

محو شود شب چو روز روی نماید عیان

تا که بود در خلاص جوهر زر را ثبات

تا که بود سیم را ز آتشِ روناس امان

باد دلت را خلاص از نگرستن به غیر

باد تنت را امان از محن و امتحان!

۴۷) رباعی فخرالملک کرمانی

همان‌طور که در یادداشت قبلی گفتیم،‌ بیشترین مدایح امامی هروی در ستایش فخرالملک شمس‌الدین محمدشاه کرمانی است. فخرالملک در زمان سلطان رکن‌الدین قتلغشاه و سلطان قطب‌الدین محمد و بخشی از دوران ترکان خاتون منصب وزارت را بر عهده داشت. ناصرالدین منشی این شخص را «حاتم ملک کرمان و کریم و نیکوسیرت زمان» توصیف کرده است (سمط العلی، ۴۲). خاطرۀ‌ دست و دلبازی این وزیر تا چندین دهه در کرمان بر سر زبان‌ها بود. مجد خوافی که در حدود سال‌های ۷۱۳ تا ۷۱۵ ق در کرمان بود و با زنی از اهالی کرمان ازدواج کرد، گفت‌وگویی بین خواجه شمس‌الدین صاحب‌دیوان وزیر صاحب‌نام ایرانی و امامی هروی نقل کرده که موضوعش،‌ در مورد مدایح امامی برای فخرالملک است: «صاحب اعظم شمس‌الدین - طیّب اللّه مرقده - از امامی هروی پرسید که ]مدح[شمس‌الدین کرمانی را گفته‌ای چون قوی‌تر است از باقی اشعار تو؟ گفت: از بهر آنکه او از همه‌کس کریم بود. گفت: از وی چه به تو می‌رسید هر سال؟ گفت: دو هزار دینار. گفت: از من به تو چه می‌رسد؟ گفت: ده هزار دینار. گفت: چون کرم وی بیش بود؟ گفت: از آنکه آن به نسبت وی بسیار بود و این به نسبت تو اندک. گفت: از کرم وی حکایت کن. گفت: وقتی که وفات می‌کرد، آن روز به عیادت وی رفتم. توقّع مدحی داشت. قصیده‌ای بخواندم. گفت: مرا از این سرای بیرون برید و هرچه در این سرای است به امامی دهید. کرم وی این بود. صاحب گفت: حق با طرف توست» (روضۀ خلد، ۲۷۴). فرزند این شخص، نظام‌الدین خواجه محمود بود و وی نیز لقب فخرالملک داشت و در زمان جلال‌الدین سیورغاتمش به وزارت رسید (سمط العلی، ۹۰).

باری، تقی کاشانی تذکره‌نویس عهد صفوی، در جُنگ خود رباعی‌ای به نام این وزیر کرمانی نقل کرده که از ذوق ادبی فخرالملک حکایت دارد و اتفاقاً موضوع آن به طریق استعارۀ شاعرانه به لحظۀ مرگ وزیر پیوند می‌یابد (جُنگ تقی کاشانی، ۲۵۵):

لفخرالملک وزیر کرمان

اکنون که ز دست شد برون تدبیرم

وز شست اجل رسید ناگه تیرم

یک لحظه به بالین منِ خسته خرام

بر من بگری که پیش چشمت میرم!