مرگ‌آگاهی از گیلگمش تا ایوان ایلیچ

البرز حیدرپور
البرز حیدرپور

در بخش اول این یادداشت گفته شد مرگ‌آگاهی اگر به‌هنگام باشد با گشودن افقی از پایان به زندگی روزمره می‌تواند به کمک زندگی بیاید و به انسان نوعی تفرد و یکپارچگی ببخشد. تأثیری را که مواجهه با مرگ در فردیت‌بخشی به آدمی دارد می‌توان در داستان مرگ ایوان ایلیچ نوشتۀ تولستوی دید، اگرچه مرگ‌آگاهی ایوان ایلیچ بسیار دیرهنگام بود.

داستان با گفت‌وگوی همکاران ایوان ایلیچ در ساختمان دادگستری آغاز می‌شود که در زمان تنفس دادگاه سرگرم مباحثه دربارۀ پرونده‌ها بودند. یکی از آنان که بی‌توجه به گفت‌وگوها خود را با خبرنامه‌ای سرگرم کرده بود، ناگهان گفت: «آقایان ایوان ایلیچ مرد.» دیگران ناباورانه پرسیدند، «چه حرف‌ها! راست می‌گویید.» خبرنامه را به آنان نشان داد.(۱۳۹۴: ۷)

ایوان ایلیچ، که در سن چهل و پنج سالگی با سمت عضویت دیوان‌عالی درگذشت، نمونۀ ساده و گویای انسانی است که عمرش را با پیروی از معیارهای دیگران سپری کرد. در خانواده‌ای کارمندی به دنیا آمد و با رفتاری میانه، گل سرسبد خانواده خود بود. به تحصیل در مدرسۀ حقوق پرداخت و از همین زمان هرگاه با تن‌دادن به کارهای ناشایست دچار تعارض می‌شد، با دیدن این که بلندپایگان و بزرگان نیز همین کارها را می‌کنند، آرام می‌گرفت. او همان‌قدر مجذوب بزرگان و صاحبان قدرت بود که حشره مجذوب نور. رفتار و جهان‌بینیِ آن‌ها را اختیار می‌کرد و با آن‌ها طرح دوستی می‌ریخت. چیزهایی را می‌پسندید که آنان می‌پسندیدند.(ص۲۲و۲۳) پس از پایان درس، مدارج ترقی اداری و قضایی را گذراند. در سمت بازپرسی شایستگیِ خود را نشان داد، سمتی که معاشرت او را با نجبا و ثروتمندان بیش‌تر و آسان‌تر کرد، با همسر آیندۀ خود، پراسکوویا فیودورونا آشنا شد، دوشیزه‌ای که زشت نبود، ثروتکی هم داشت، از خانواده‌ای محترم و نجیب‌زاده بود و بلندپایگان هم ازدواج با چنین دختری را شایسته می‌شمردند. ایوان ایلیچ، اگرچه تصمیم روشن و مشخصی برای ازدواج نداشت، با خود اندیشید: «حالا خودمانیم، چه عیب دارد، چرا زن نگیرم؟» خلاصه این که زن گرفت!(ص:۲۸) خوشی‌های پیوند دیری نپایید و با باردارشدن همسرش، پرخاشگری‌ها، دشنام‌ها، قهر و آشتی‌ها چهرۀ بغرنج و توان‌فرسای زناشویی را به ایوان ایلیچ نشان داد. پیدا بود که زنش تصمیم دارد تا وقتی شوهرش دست از سرکشی برندارد، یعنی در خانه ننشیند و مانند او روز خود را با ملال به شام نرساند به همین رفتار ادامه دهد. ایوان ایلیچ به ناچار از خانه که هر لحظه‌اش آبستن ستیزی بود به اداره و کار پناه جست و معنای زندگی‌اش را در کار خلاصه کرد.(ص:۳۳) و سرانجام به آنچه می‌خواست رسید و سمتی بالاتر از همکارانش یافت. احساس خوشبختی کرد، همسرش نیز شادمان شد و میان آن‌ها صلح برقرار گشت. هیچ‌گاه تا این اندازه هماهنگ نبودند، گویی هدف‌‌‌هاشان یکی شده بود. خانه‌ای نو خرید و در آراستن آن با مبلمان، پرده و تابلو، به تقلید از ثروتمندان پرداخت. گاه خود در کار کارگران دخالت می‌کرد و یک‌بار هم از نردبان بالا رفت تا به کارگران بفهماند پوشش دیوار باید چگونه باشد، نزدیک بود سقوط کند که خود را نگه داشت و فقط پهلویش به دستگیرۀ پنجره خورد. هرچند ضربه دردناک بود، اما به‌زودی خوب شد. احساس شادمانی و تندرستی می‌کرد و این در نتیجۀ موفقیت در کار و همدلی زنش بود. شب‌هنگام وقتی پراسکوویا از او پرسید که چطور شد افتاد، خندید و نشان داد که چطور از بالای نردبان افتاده و کارگران را به وحشت انداخته بود.

آن‌گاه که در منزل جدید کاری برای انجام باقی نماند زندگی اندکی رنگ ملال گرفت، ایوان ایلیچ نسبت به آراستگی خانه سخت‌گیریِ وسواس‌گونه پیدا کرد و هر گونه ناآراستگی و آلودگی او را برمی‌افروخت. در محیط کار نیز به سوی نظم بیش‌تر رفت و تلاش کرد هیچ‌گونه رابطۀ انسانی را در کار دخالت ندهد و فقط بر مبنای قانون و مقررات اداری کار کند. زندگی خانوادگی‌اش روال عادی به خود گرفت، ایوان ایلیچ که از کار برمی‌گشت، همسر و دختر عازم مهمانی بودند و پسر دبیرستانی‌اش سرگرم درس. بگومگوها و ستیزه‌ها با همسرش باشدت و عریانی بیش از پیش تداوم یافت. تنها دلخوشیِ ایوان ایلیچ شب‌نشینی‌های اندکی بود که با همکاران داشت. لذت حقیقی آنی بود که ورق‌بازی‌ها در این شب‌نشینی‌ها به او می‌بخشید.

زندگی آنان به همین منوال پیش می‌رفت، بی‌هیچ دگرگونی و همه چیز در عین آبرومندی و برازندگی بود. تا این که ایوان ایلیچ کم‌کم بنای شکایت از طعم عجیبی در دهان و احساس نامطبوع و آزاردهنده‌ای در سمت چپ شکمش گذاشت. آسایش و مدارا بیش از پیش از زندگی‌شان رخت بربست. ایوان ایلیچ بهانه‌گیر و تندخو شده بود. زنش آرزوی مرگ او را داشت، اما می‌دانست با مرگ او درآمدش هم از دست می‌رود، همین بیزاری زنش را از او می‌افزود که نه در زندگی با او احساس خوشبختی می‌کرد و نه در مرگش امید رهایی داشت.

بیماری ایوان ایلیچ روزبه‌روز وخیم‌تر شد. نزد پزشک رفت:

برای ایوان ایلیچ فقط یک مسئله اهمیت داشت و آن این بود که آیا بیماری‌اش خطرناک است یا نه، اما، پزشک این پرسش نابه‌جا را با بزرگواری ناشنیده گرفت. برای او ابداً مسئلۀ زندگی یا مرگ ایوان ایلیچ اهمیت نداشت. او فقط می‌بایست در جدال میان آویختگی کلیه و آپاندیسیت داوری کند.(ص: ۴۸و۴۹)

نخوت و تکلف پزشکانه برای ایوان ایلیچ ناشناخته و دور از انتظار نبود، چرا که درست همان حالتی بود که خود در دادگاه اختیار می‌کرد. با این همه، ایوان ایلیچ از سخنان پزشک نتیجه گرفت که حالش وخیم است ولی دکتر و چه‌بسا دیگران کاری نداشتند به این که حال او وخیم است یا نه، و اگر می‌مرد نیز هیچ‌یک کک‌شان نمی‌گزید. از مطب که به خانه بازگشت، دختر و همسرش آمادۀ بیرون رفتن بودند و با اکراه و بی‌حوصلگی به سخنان او و آنچه در مطب گذشت گوش دادند. نهایت آن که هنوز حرف‌های ایوان ایلیچ تمام نشده به او سفارش کردند مواظب خودش باشد و داروهایش را بخورد.

واقعیت آن‌که، همان برخورد با دستگیرۀ پنجره هنگام افتادن از نردبان بی‌هیچ نشان ظاهری، آسیبی به بار آورد که اکنون چون حفره‌ای سیاه و ژرف هستی‌اش را آهسته‌آهسته به درون خود فرو می‌کشید.

روزی همسر ایوان ایلیچ با برادرش که نزد آنان مهمان بود دربارۀ بیماری ایوان ایلیچ سخن می‌گفت. ایوان ایلیچ آهسته نزدیک شد و پشت در ایستاد به گوش دادن. سرانجام حقیقت را دریافت، این که کلیۀ او جدا شده و در شکمش ویلان است و این که آنان از هم‌اکنون او را مرده فرض می‌کنند. با خود گفت:

«آپاندیس، کلیۀ از جا کنده‌شده و سرگردان؟ نخیر، صحبت این چیزها نیست. صحبت از زندگی و مرگ است. پیش از این زندگی بود ولی دارد می‌رود. می‌رود و من نمی‌توانم نگهش دارم. چه فایده که خودم را گول بزنم؟ مگر همه نمی‌بینند که دارم می‌میرم؟ برای همه مسلم است، فقط خود من‌ام که بی‌خبرم. ... لرزۀ سرمایی سراپایش را فراگرفت. نفسش بند آمد. فقط صدای تپش قلبش را می‌شنید.

«وقتی من نباشم، چه‌چیز خواهد بود؟ هیچ‌ چیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود؟ یعنی مرگ همین است؟ نه نمی‌خواهم!» روی بالش واغلتید. با چشمانی باز در تاریکی خیره شد.

ایوان ایلیچ می‌دانست دارد می‌میرد، اما مرگ را باور نمی‌کرد، نمی‌توانست از آن سر درآورد. او به مرگ چون گزاره‌ای کلی آگاه بود، اما خود را مصداق آن نمی‌دانست. پیش از این در کتاب منطق خوانده بود که «کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است.» در تمام عمرش این گزاره را در مورد کایوس درست شمرده بود و هرگز خود را جای کایوس نگذاشت. کایوس آن دیگری بود، مفهومی که بر همه و هیچ کس دلالت داشت؛ اما او ایوان ایلیچ بود. نه همه و نه هیچ‌کس:

البته کایوس فانی بود و البته می‌بایست بمیرد، ولی من، ایوان ایلیچ، با این همه احساس‌ها و اندیشه‌ها...برای من مسئله شکل دیگری پیدا می‌کند. مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشت‌انگیز می‌شد.(ص: ۶۵)

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

نسبت زیست‌بوم فرهنگی با خلاقیت هنری

محمد شکیبی
محمد شکیبی

چندی پیش به‌عنوان یک شنونده علاقه‌مند اما آماتور آثار موسیقی، به نغمه‌های ساز بومی و بدوی یک نوازنده سرخپوست از اهالی کوه‌های آند در منطقه آمریکای لاتین گوش می‌دادم به گمانم یکی از بومیان کشورهایی همچون بولیوی، پرو و یا اکوادور. سازی که می‌نواخت، مجموعه‌ای به هم متصل‌شده از چندین نی بامبو با طول‌های متفاوت بودند از شنیدن آن آهنگ دلنشین چنان مجذوب و محسور شده بودم که بارها از شنیدنش دل نمی‌کندم. بعدها فهمیدم که نام محلی این ساز «زامپونیا» است که در دنیا این نوع سازها اشکال و ساختارهای متفاوتی دارند و «پن‌فلوت» نامیده می‌شوند و نواختنش در سایر مناطق جهان نیز رواج دارد؛ اما گویی اصیل و دلنشین‌ترین نغمه‌های این آلت موسیقی را باید از نوازندگان ساکن کوهپایه‌های رشته‌کوه آند شنید. گوش‌سپردن به صدای این ساز بدوی ترکیب‌شده از چندین نی‌لبک چنان با ویژگی‌های زیست‌محیطی و فرهنگی سرخپوستی عجین شده‌بود که انگار که آواهای این ساز و آن نوازنده شنونده‌اش را به میان ضیافت و مراسم و مناسکی سرخپوستی در حال برگزاری خودشان فراخوانده باشند. به درستی که این پن فلوت و آواهای ساده‌اش به اندازه چندین مقاله مفصل، روایتگر فرهنگ ساکنان آن منطقه بودند. با اینکه هنر موسیقی زبان مشترک همه مردمان جهان است و برای درک و فهم آن نه به واژه و کلام و جمله نیاز است و نه موسیقی در حصار زمان و مکان متوقف می‌شود، اما همین آواهای خلق شده نسبت غیرقابل انکاری با آبشخور فرهنگی و محیط رشد و نمو احساسات ویژه و بومی سازندگان و نوازندگان همان زیست‌بوم دارند که بی‌تردید اصالت خود را از همان محیط مألوف آموخته و کسب‌کرده‌اند. پس از همین قیاس می‌توان فهمید که هنرهای وابسته و منتج شده از واژه، کلام و زبان به چه میزانی از شرایط بومی خود تأثیرپذیری دارند.

وقتی‌که پای مبحث مهم «ماندن و ساختن» در میان باشد و گفت‌وگو از ماندن و ساختن شهر و متن و داستان‌های ادیبان و نویسندگان یک کشور و یا یک منطقه با پیوستار همگن فرهنگی باشد، آبشخور و خاستگاه بومی احساسات و عواطف و چگونگی بروز آن‌ها در تألیف یک سازه ادبی چه اهمیت مضاعفی پیدا می‌کند. همه شاعران و داستان‌سرایان و همه هنرمندان آنچه را می‌نویسند، می‌سرایند، می‌نگارند و خلق می‌کنند که در محدوده ادراکی و شناخت و تجربه و آگاهی یا ناخودآگاه آن‌ها واقع شده باشد؛ یعنی که هنرمند زمانی قادر به تألیف هنری فاخر است که از تجربه زیستی و شناخت قبلی‌اش سرچشمه گرفته باشد حتی تخیل، وهم و نوآوری نیز اگر پایه و شالوده‌اش از زیست‌بوم و آگاهی‌های قبلی و تجربه‌شده هنرمند حاصل و گردآوری نشده باشند، منجر به یک اثر و یا تألیفی اصیل و فاخر نخواهند شد. این گزاره که هنرمندان بهترین آثارشان را در محیط آشنا و رشد و نمو یافته و پی‌ریزی شده احساس و عواطفشان خلق می‌کنند، شاید درباره همه هنرها صادق باشد اما این وابستگی متقابل زیست‌بوم و پیوستار عاطفی و فرهنگی با شاعران و نویسندگان و ادیبان محسوس‌تر از عرصه دیگر هنرها باشد.

دنیای امروز زمانه گستردگی مهاجرت‌های خودخواسته و یا اجباری و تحمیلی مردمان به سرزمین‌های دور و جداافتادگی‌شان از زیست‌بوم عادتی و آشنای خودشان است. دوری از خواستگاه اولیه‌شان که تقریباً تمامی مؤلفه‌های شخصیتی و عاطفی‌شان در آنجا شکل گرفته و قوام یافته‌اند. عادت‌های دیرینه‌ای که به‌سختی با عادت‌های نوین و خصلت‌نشده او کنار می‌آیند. هرچند به هر حال خود را به میزانی و به هر طریقی با دنیای جدید وفق می‌دهند اما نه آن‌قدر منطبق و اصیل که تا حدودی کم یا بیش بوی عاریتی بودن از آن به مشام نرسد. این مشکل و یا نقصان در آفرینش هنری بسیار محسوس‌تر به چشم می‌آید. انگار از همان کلام اول هنرمندی در فضای بیگانه با محسوسات عادتی و شناختی متفاوت، لکنت‌زبان و شیوا و طبیعی نبودنش عیان باشند.

اصلیت و نهادی شدن مؤلفه‌های بنیادی شناختی و فرهنگی یک هنرمند مهم‌ترین دستمایه‌های یک تألیف و برساخته ادبی و هنری او به‌حساب می‌آیند و به گفته شاعر بزرگ:

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش

در سپهر ادبی و هنری ایران بسیاران داستان‌نویس، شاعر، موسیقیدان، سینماگر و نقاش و... سراغ داریم که به دلایل متفاوت یا با دلخواه و اراده خویش و یا به اجبار و ناخواسته ترک وطن کرده‌اند. با این آرزو، گمان و پیش‌فرض که در فراغ‌بال از گرفت‌و‌گیرهای موجود در موطن و زیستگاه عادتی خود به آفرینش برساخته‌های اندیشگی و هنری خویش بپردازند اما چون دیر یا زود از سرچشمه الهام فرهنگی خود دور مانده و بده‌وبستان و تعامل ممتد آنان با حوزه فرهنگی‌ یا کانون مرکزی این تعاملات پیوسته دچار اختلال و پارازیت شده، از مرغوبیت و اصالت برساخته‌هایشان کاسته شده و در تداوم زمان این دوری و دیری و جداافتادگی از سویی و عاریتی و غیرنهادی بودن کانون فرهنگی بیگانه. هنرمند را در وضعیت نادلخواه از این رانده و از آن مانده، دچار کرده و عملاً به‌ندرت قدرت رقابت هنری مؤثر با هم هنرمندان میزبان و هم هنرمندان سرزمین بومی خود را از دست داده‌اند. اگر هم در غربت به خلق برساخته‌ای نفیس دست یافته‌باشند، باز مبتنی است بر کاربست همان اندوخته‌ها و داشته‌های قبلی حسی و عاطفی و حاوی مهارت‌های شناختی که در آبشخور اصلی و اولیه‌شان موجود بوده‌ است.

اگر که اثر تألیفی هر هنرمندی چیزی جز واگویه تجربه‌ها، دیده‌ها و محسوس‌های قبلی خود او نیست، پس هنرمند اگر در سودای آفرینش‌هایی اصیل و فاخر هست، ناگزیر باید در مقابل انگیزه و اجبار دور ماندن از محیط آشنا و اخت‌شده‌اش مقاومت کند؛ زیرا که تفاخر سازه هنرمندانه‌اش از تبادل و ارتباط مداوم با دنیا و محسوسات پیرامونی تثبیت‌شده‌اش به دست می‌آیند و نه در محیطی ناشناخته و ریزه‌کاری‌های ارتباطی درک‌نشده و با ترجمان و فهمی ناکافی و نارسا.

تصور کنید یک نویسنده و یا یک آرتیست و هنرمند که بخواهد از جایگاه همیشگی زندگی خود و کاملاً متفاوت مختصات اقلیمی و عادات و سنت‌های مثلاً اسکیمو‌ها و یا سرخ‌پوستان و قبایل بومی ساکن اقیانوسیه، اثری هنری و عاطفی تألیف کند. به‌احتمال نزدیک به یقین توصیف‌ها، اطلاعات و احساساتش کلی، حداقلی و بدون جزئیات چشمگیر خلاقانه و اصیل خواهند شد و فرسنگ‌ها با یک تألیف نفیس فاصله خواهند داشت. سوگمندانه در دهه‌های اخیر هنرمندان و اندیشوران برجسته و با آثار و برساخته‌های تحسین شده در کارنامه‌شان، به دلایلی از زادگاه و یا حوزه فرهنگی دیرینه خود جدا مانده‌اند و پیامد به درازا کشیده‌شدن این غربت گسل و گسستی جبران‌ناپذیر برای تداوم خلاقیت فرهنگی چشمگیرشان بوده است. هنرمند و مؤلف فرهنگی برای ماندگاری و تداوم خلاقیتش در بستر بومی و شناخته‌شده ادراکاتش چاره‌ای ندارد که از بستر و آبشخور فرهنگی آموخته‌اش منفصل نماند و ایستادگی و پایداری کند چونان که سعدی فرموده:

«مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش».

برزوییهٔ طبیب

دکتر مهدی حسنی باقری
دکتر مهدی حسنی باقری

سلام

مهرماه آغاز شده و من چند روزی مشغول کارهای شخصی مثل برداشت محصول پسته و یا به قول رفسنجانی‌ها «پسته‌چینی» بودم. نامه‌ها و یادداشت‌هایت را دیدم و برخی از آن‌ها را خواندم و خوشحالم که کار را به پیش می‌بری.

در نامه‌های قبلی دربارۀ منشأ هندی کلیله و دمنه مطالبی را نوشتم. چگونگی ورود کتاب به ایران ماجرای جالبی دارد که شرح مفصل آن در مقدمۀ ابن مقفع بر کلیله و دمنه ذکر شده است. البته در متن عربی کلیله و دمنۀ ابن مقفع بخشی با نام «مقدمۀ کتاب» هست که در ترجمه‌های نصرالله منشی و داستان‌های بیدپای بخاری نیامده است. ترجمۀ بسیار خوبی از این کتاب را «محمدرضا مرعشی پور» توسط نشر نیلوفر چاپ کرده است. بعضی معتقدند این مقدمه ۲۰۰ سال پس از ابن مقفع به کتاب افزوده شده است.

در این مقدمه بیان شده فردی که به نام «علی‌بن شاه فارسی» این درآمد را بر کتاب نوشته است و در آن از چرایی کار هندیان در تدوین کتاب و همچنین از دلایل خسروانوشیروان برای فرستادن برزوییۀ حکیم به هندوستان برای آوردن کتاب سخن گفته است. بخش دوم کار یعنی رفتن برزوییۀ حکیم به هند در مقدمۀ ابن مقفع ذکر شده و ترجمۀ منشی هم آمده است.

البته نمی‌توان به آسانی شواهد تاریخی ادعاهای علی‌بن شاه فارسی را در ارتباط کتاب با اسکندر مقدونی و... داستان‌پردازی‌هایی از این دست را پذیرفت، اما منطق وی در بیان تمهیدات چگونگی شکل‌گیری نسخۀ هندی کلیله و دمنه و ظهور «دبشلیم» و «بیدپا» که در ترجمۀ منشی «رای» و «برهمن» نام می‌گیرند پذیرفتنی است. بعدها که به ساختار کلی کتاب پرداختیم، دربارۀ این موضوع بیشتر خواهم نوشت.

در هر صورت آن‌چه از مقدمه برای ما اهمیت می‌یابد اشاره به محتوا و چرایی شکل‌گیری کلیله و دمنه است که در گفت‌وگویی میان دبشلیم و بیدپا مطرح می‌شود: «و دوست دارم کتابی رسا را برآمده از خرد خویش فراهم آوری که رویه‌اش چگونگی ادارۀ مردم باشد و مشق فرمانبرداری از پادشاهان و درون‌اش اخلاق شاهانه باشد و سیاست مردمداری که بدین‌سان بسیاری از نیازهامان برای سامان دادن به کشور برآورده خواهد شد...»

ادامۀ مقدمه که ماجراهای فرستادن برزوییه به سرزمین هند را در بر دارد، در مقدمۀ ابن مقفع در ترجمۀ منشی هم آمده است.

بر اساس شواهد موجود این کتاب در سال‌های حکومت انوشیروان (۵۳۱-۵۷۸م) از هند به ایران آورده شده است. در آن دوران دربار پادشاهان ساسانی محل اجتماع اندیشمندان و دانش‌دوستان شرق و غرب عالم مثل هند و چین و روم بود. آوازۀ این کتاب هندی در آن روزگار در دربار انوشیروان پیچیده بود؛ چنان‌که پادشاه ساسانی نداشتن آن را نقصی برای حکومت خود می‌دانست. ابن مقفع آوازۀ کلیله و دمنه را در آن روزگار چنین شرح داده است: «و در اثنای آن بسمع او [انوشیروان] رسانیدند که در خزاین ملوک هند کتابی است که از زبان مرغان و بهایم و وحوش و طیور و حشرات جمع کرده‌اند و پادشاهان را در سیاستِ رعیت و بسطِ عدل و رافت و قمعِ خصمان و قهرِ دشمنان بدان حاجت باشد. آن را عمدۀ هر نیکی و سرمایۀ هر علم و راهبرِ هر منفعت و مفتاحِ هر حکمت می‌شناسند، چنانکه ملوک را از آن فواید تواند بود اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد و آن را کتاب کلیله و دمنه خوانند.»

مطمئناً چنین کتابی، با چنین ویژگی‌هایی جذابیت‌هایی داشته است که دربار ساسانیان را برانگیخته که به دنبال آن باشد؛ اما ظاهراً دسترسی به کتاب چندان آسان نبوده است. انوشیروان به دنبال کسی است که علاوه بر پارسی، بر زبان هندی نیز تسلط داشته و در عین حال عالم و دانشمند نیز باشد. در نهایت جوانی به نام برزوییه که کار طبابت می‌کند برای انجام کار نامزد می‌شود. مهم‌ترین ویژگی بروزویه خردمندی و دانایی و جویایی علم و دانش است. برزویه پس از ورود به هندوستان تدبیری می‌اندیشد تا بتواند به کتاب که در خزاین دولتی بوده و از آن شدیداً مواظبت می‌شده دست یابد. شرح کامل‌تر ماجرا در ترجمۀ عربی ابن مقفع و در بخش «فرستادن برزویه به سرزمین هند برای فراهم آوردن این کتاب» ذکر شده است.

برزویه پس از ورود به هندوستان به دربار پادشاهی می‌رود و خود را غریبی معرفی می‌کند که در پی دانش و ادب به سرزمین آن‌ها آمده است، اما خواستۀ اصلی خود را از آن‌ها پنهان نگه می‌دارد. وی مدت‌ها در میان هندیان زندگی می‌کند و به کلاس‌های درس آن‌ها می‌رود و اعتمادشان را نسبت به خود جلب کرده و دوستان زیادی نیز پیدا می‌کند. سرانجام نیز یکی از آن‌ها که خزانه‌دار پادشاه هم بوده امکان نسخه‌برداری از کتاب را برایش فراهم می‌کند.

نکتۀ مهم در آوردن کتاب از هندوستان به ایران با همۀ خطرهایی که داشته است، تکیه بر دو عنصر خرد و دانایی و «دوستی» است. دوستی که در نهایت و علیرغم خطری که برای او داشته است دستیابی به کلیله و دمنه را برای برزویه فراهم می‌کند از عواقب کار خود و مجازات آن با خبر است اما حرمت دوستی را نگه‌داشته و راز برزویه را فاش نمی‌کند و خواسته‌اش را برآورده می‌کند: «ومن به تو دست دوستی داده‌ام و اندازه‌ی شادیِ با تو بودن را با هیچ چیز دیگر نمی‌توانم سنجید و آن‌چه از من می‌خواهی می‌دانم از رازهایی است که پوشیده نمی‌ماند و از پرده برون می‌افتد و بر زبان مردم می‌گردد و چون فاش شود نابودی مرا در پی دارد آن‌سان که با هیچ مالی، اگرچه بسیار باشد، از کیفرش نخواهم رهید...»

به نظرم بیان منشی در ابراز دوستی خزانه‌دار پادشاه هند با برزویه گویاتر است: «و مرا از دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنۀ آن نیاید...» نکتۀ قابل توجه این است که در متن ابن مقفع به کتاب‌های دیگری نیز اشاره شده که برزویه از هند به همراه کلیله و دمنه آورده، اما امروزه خبری از آن‌ها نیست.

به نظر من مهم‌ترین بخش ماجرای آوردن کلیله و دمنه از هندوستان به ایران پاداشی است که برزویه برای زحمت خود طلب می‌کند. در حالی که انوشیروان از او می‌خواهد که زبان به نیاز باز کند که خواسته‌اش هرچه باشد پذیرفتنی است؛ برزویه در میان تعجب همه از پادشاه می‌خواهد تا به «بوذرجمهر حکیم» دستور دهد تا بابی را به نام او در ترجمۀ کتاب اضافه کند و در آن شرح و احوالی از زندگی و کار و بار او را بنویسد. در واقع برزوئیه با خواستۀ خود جاودانگی نامش را به کلیله و دمنه گره می‌زند. آن‌چه امروزه با نام «باب برزویۀ طبیب» در کلیله و دمنه آمده است، حاصل چنین تدبیری است.

سخن به درازا کشید... در مجال دیگر می‌خواهم یادی از ترجمه‌های گوناگون کلیله و دمنه بکنم.

کرمانیّات

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

یادداشت‌های کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه می‌شود، حاصل نسخه‌گردی‌های من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتاب‌ها و رساله‌های خطی و چاپی یا برخی مقالات می‌یابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است‌.

۴۴) قصیدۀ اصحّ کرمانی در وصف هرات

پیش از این در بخش پنجم کرمانیات (شمارۀ ۶۳ سرمشق)، ذکر محمد مؤمن کرمانی معروف به اصحّ‌ به میان آمد. وی شاعر و خوشنویس عصر صفوی است که در قم به خدمت حسین‌خان شاملو پیوست و منصب کتابداریِ او را بر عهده داشت و هنگامی که حسین‌خان، به حکومت هرات رسید، اصحّ کرمانی را با خود به هرات بُرد. از آثار خوشنویسی او دو نسخه معرفی کردیم که یکی در ۱۰۰۳ و دیگری در ۱۰۰۵ هجری قمری کتابت شده است. ما در جست‌وجوهای خود به سند دیگری از اشعار وی دست یافتیم که در این یادداشت به معرفی آن می‌پردازیم.

در کتابخانۀ ملک تهران، دستنویسی به شمارۀ ۳۸۴۱ نگه‌داری می‌شود که مشتمل بر اشعار شاعران مختلف و تذکره‌ای بی‌نام از شعرای قدیم و جدید است که نیمۀ اول قرن یازدهم گردآوری و کتابت شده و در آن یادداشت‌هایی به تاریخ ۱۰۱۵ و ۱۰۱۸ق دیده می‌شود. نویسندۀ ناشناس تذکرۀ مذکور که از هم‌عصران اصحّ کرمانی بوده، شرح‌حال مختصری از او و یکی از قصایدش را که در وصف هرات و ستایش خواجه عبدالله انصاری سروده، آورده است. شرح‌حال اصحّ بسیار مختصر و حاوی همان اطلاعاتی است که ملک‌شاه سیستانی مؤلف تذکرۀ خیر البیان در مورد او نوشته است و در یادداشت قبلی آن را نقل کردیم: «مولانا اصحّ کرمانی، مردی فاضل و خوش‌نویس و منشی طبیعت است. مدّت مدید از کرمان آمده، ساکن بلدۀ قم بود و حسین‌خان حاکم آنجا او را کتابدار خود نمود. در این اوقات که خان مذکور حاکم هرات شد، مولاناء مذکور به دستور در ملازمت است و تاریخی جهت هرات نوشته و به غایت خوب نوشته است»‌ (ص ۵۷). نویسنده سپس قصیدۀ اصحّ را نقل کرده که به سبب اهمیتش متن کامل آن را اینجا درج می‌کنیم. بعد از اتمام قصیده،‌ این یادداشت دیده می‌شود: «در تاریخ شهور سنۀ ۱۰۲۱ به دارالسرور عقبی شتافته». به نظر می‌رسد که نویسندۀ تذکره، ابتدا متن سرگذشت و قصیدۀ اصحّ را در زمان حیات خود او نگاشته و مدتی بعد که از مرگ شاعر اطلاع یافته، یادداشت فوق را به انتهای سرگذشت اصحّ افزوده است. ملک‌شاه سیستانی تاریخ فوت اصح را ۱۰۲۸ ثبت کرده که هفت ‌سال با تاریخ مذکور تفاوت دارد. این قصیدۀ پنجاه بیتی، با وصف زیبایی‌های شهر هرات آغاز می‌شود و به ستایش مزار خواجه عبدالله انصاری در این شهر می‌رسد و عظمت و اهمیت معنوی آن را گوشزد می‌کند و در آخر، شاعر از غم نهانی خود سخن می‌گوید که چیزی نیست جز بی‌مهریِ بزرگانِ روزگار. قصیدۀ اصحّ کرمانی را بخوانید:

سرم فدای ره آن نسیم عنبربار

کز او زمین هرات است مایه‌بخشِ تتار

زمین چه گویم؟ آن خوش‌هوا بهشتی را

که هست دایم سرسبزْ آسمان‌کردار

ز بس طبایع دارد به یکدگر الفت

ز بس موافقت است اندر آن بلاد و دیار

به باغ همچو دو مستانِ مهربان دارند

مدام دست در آغوش یکدگر اشجار

صدای قهقۀ آن رسد به گوش اصمّ

چو غنچه خنده به شادی زند در آن گلزار

چمن گرفته به کف جام لاله تا نکشد

به باغ نرگس از نسبت خمار آزار

فتاده پهن و گریبان گشاده لاله و گل

تموز و دی همه یکسان در این بهشت آثار

دو اسبه تاخته هر چند وهم دوراندیش

ز خاکِ زیر حصارش نکرده است گذار

حصار نیست بر اطراف آن، که گشته زمین

ز فرط دوستی‌اش، گِردِ سر، فلک‌کردار

نه منطقه است فلک را، که عکس افتاده

ز برج دایره‌سانَش به گنبد دوّار

در او به حوصله و آرزو توانی یافت

ز خون عنقا تا شیرِ مرغ آتش‌خوار

جز آن دیار طرب‌زایِ خوش‌هوا، جایی

نیافتم که فروشند بخت در بازار

ز حادثات مصون است، زآنکه بر سرِ او

همی‌طپند جداگانه، ثابت و سیّار

پیِ حراستش اجرام در تکاپویند

که جمله تن همه گردند چشمْ چون پروین‌وار

ز بس هوایِ طرب‌زایِ اوست مستی‌بخش

در او نبینی از مرد و زن یکی هشیار

میان آب حیات و سراب صحرایش

نهاده عقل مهندس تفاوت بسیار

شده‌ست عین وجود آن و هست محض عدم

به ظلمت عدم است این و شد وجودْآثار

نظر کنی چو به دامان کوه گازرگاه

ز بس طراوت و نزهت که دارد آن کهسار

نگه ببالد بر خود ز خرّمی چندان

که می‌نگنجد در چشم‌خانه، دیگربار

چو وضع هشت بهشت آن‌چنان‌که می‌بایست

نگشت یُدرک خلق از حدیث و از اخبار

...

یکی ز آن‌ها ایزد نمونه بفرستاد

شد آن مزار فرح‌بخشِ خواجۀ انصار

چه نازد از ید بیضا و زآن عصا موسی

که داده روضۀ او این شرف به بید و چنار

در این سخن که: دمی صد ره از هری او را

به کعبه راه فتادی، مده رهِ انکار

خیال ما که به صد ظلمت آشناست، رَوَد

ز نور محض چه بیگانه داری این اسرار

چهار بالش ارکان نگشت تکیه‌گهش

که پنج نوبه زدی بر فلک مسیحاوار

جهان چنان شد از او پُر که در طریق وصول

به هر رهی که درآیی، بدوست راه گذار

گهِ طواف مپوی ای ملک چنین گستاخ

بسای بهرِ شرف پا به سنگ‌های مزار

مباد کز شرری سرّ آتش موسی

کند تجلّی در دیدۀ اولی الابصار

چو دید کز درِ صلح است با همه اشیا

به خرقه‌پوشی آمد سپهرِ جوشن‌دار

به چشم همّتش این سبزْ مرغزار فلک

بدان مثابه که بر صفحه نقطۀ زنگار

مجرّه نیست، که صیت کمال خواجۀ دهر

ز بس‌که سایر گردید در همه اقطار؛

نمانْدْ حوصلۀ گُنج او جهان را، داد

پی برون‌شدنش راه از این بلندْ حصار

نمود آینۀ خویش صیقلی زآن‌سان

که عکس نور نبوّت نمود از او دیدار

رضا به زنگ فنا داد عاقبت که مباد

در او نماید هرگونه آرزو رخسار

جواهر سخنش زآن خزینه، که‌ش ایزد

نیافت هیچ امینی چو احمد مختار

سخن ببین که کند بر چه آسمان پرواز

قلم نگر که کند بر چه صفحه باز گذار

...

رسد به خاطر طبع «اصح» که بتوان گشت

بدین خزف‌ها بر پای نعتْ گوهربار

شود محرّکْ روح‌الله اَرْ زبانش را

قوای ناطقه در کل بدو دهند اقرار

کنند جملۀ روحانیان عالم جان

صفای طینت خود دم به دم بر او ایثار

شوند جملۀ دانشوران دهر به طبع

همیشه او را مزدورِ کار و کارگزار

بدین همه مدد و فیض، جای هم یابد

زمین‌صفت به صد افتادگی به صفّۀ بار

نشانَدش زبرِ دست خویشتن، حسّان

فشانَدش ز ثوابت فلک به فرق نثار

ولیک عقل که بعد از خدا خدایی نیست

زمان زمان کند از خواب غفلتش بیدار

که هان چه جویی؟ این بزم کسری و جم نیست

که چون درآیی، یابی در او ره گفتار

در این مکان که فلک حلقۀ درش نسزد

درآمدی و نشستی و چشم کردی چار

ادب کن آرزوی خویش را که بی‌ادبی است

اگر همه بگشایی زبان عذرگزار

خموش کن سخنان، طول وقت می‌خواهد

نه وقت این سخنان است، وقت را خوش دار

...

مقرّبا! چو تو دانی غم نهانی من

ز بوالفضولی باشد زدن درِ اظهار

به کارِ خاک‌نشینانِ آستانم کن

که خاکِ پاشان دارد ز تاج قیصر عار

به کامْ لذّت فقرم چنان چشان که کنم

چو مردمی ز بزرگان این زمانه کنار!

۴۵) کشکول کرمانی

«کشکول»، ظرفی بوده است به شکل کشتی که بر دو سر آن زنجیر می‌بستند و درویشان آن را بر شانۀ خود می‌افکندند و با خود اینجا و آنجا می‌بردند و نذورات و وجوهات مردم کوچه و بازار و یا خوراکی‌های همراه خود را در آن جای می‌دادند. شیخ بهایی دانشمند معروف عصر صفوی، نام کشکول را بر مجموعه‌ای از یادداشت‌های ادبی، دینی، تاریخی و علمی که می‌خواند و می‌پسندید، گذاشت. این یادداشت‌ها را او به مرور زمان از منابع مختلف انتخاب و گردآوری کرده بود. برخی از مطالب کتاب، نیز قلم‌اندازهای منظوم و منثوری بود که از ذهن خود شیخ بهایی تراویده بود. از این رو، کشکول شیخ بهایی یکی از منابع دست اول اشعار خود شیخ به شمار می‌رود. آوازۀ کتاب کشکول شیخ بهایی چنان فراگیر شد که در همان روزگار، علاقه‌مندان، کتابتِ نُسَخ بی‌شماری از آن را سفارش دادند. یکی از آن‌ها، دستنویسی است که عبدالعزیز فرزند محمدصادق کرمانی به خطی خوش در ربیع‌الاول سال ۱۱۱۲ ق به پایان بُرده و اکنون به شمارۀ ۷۸۹۶ در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران محفوظ است.

باری، علاوه بر نسخه‌نویسیِ از روی کشکول شیخ بهایی، برخی نیز به شیوۀ شیخ برای خود کشکول‌هایی فراهم آوردند. محمد معصوم بن عبدالعلی کرمانی به سال ۱۰۸۰ هجری قمری در شهر لاهور کشکولی مرتّب ساخته که شامل منتخباتی از متون ادبی، اخلاقی و حکمی است. نسخۀ منحصربه‌فرد این کشکول به شمارۀ ۳۷۴۹ در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران موجود است. کشکول‌ها، هم سیر مطالعاتی گردآورنده را نشان می‌دهند و هم علایق و سلایق او را. محمد معصوم، به جای آنکه شعرهای مورد پسند خود را از دواوین و سفاین ادبی برگزیند، بخش‌هایی از تذکرۀ هفت اقلیم امین احمد رازی را گزینش کرده و در کشکول خود گنجانده است. کشکول کرمانی، از جنبۀ اقلیمی چندان برجسته نیست؛ یعنی گردآورنده به حوزۀ جغرافیایی و تاریخی کرمان اعتنای در خوری نداشته است. برخلاف کشکول شیخ بهایی که موضوعات متعددی را در برمی‌گیرد و از مطالعات وسیع و متنوّع گردآورنده خبر می‌دهد، کشکول کرمانی بیشتر حول و حوش احادیث و اخبار و عقاید و کلام و به‌ندرت مسائل تاریخی است و از این بابت، فاقد چنان تنوّعی است که سلایق گوناگون را پوشش دهد و دلیل مهجور ماندن کتاب نیز همین است. کتاب کشکول کرمانی شایستۀ بررسی همه‌جانبه‌تری است تا فواید احتمالی آن را مشخص کند.