https://srmshq.ir/zx5lip
به گمانم ما انسانها از دو جنبه اگر به زندگی نگاه کنیم، دریافت معنای زندگی و درونمایههای آن برایمان آسانتر شود. در فرهنگ همگانی (عامه) ما چنان اندیشیدن به درازای زنده بودن جای زندگی را گرفته است و چنان برخورد درست و منطقی با سودمندیها و بودنهای واقعی و ژرفایی به فراموشی سپرده شده است که همۀ غم و شادی وامید و ناامیدی ما به درون گردونۀ تنگ روزمرگیها و در خود فروشدنها و تنها به گذران کردن درازمدت بیبهره از چرا و چگونه زیستنها، درافتاده که هیچکس نمیاندیشد عمر را چه به درازا و چه کوتاه برای چه میخواهد؟ پول و ثروت و پست و مقام را برای چه؟ یا این که انسان برای چه هدفی و چه رسالتی و پیشهای آمده است؟ ازاین روی باید پرسید آیا همین که چون مورچگان دانه و قوتی در انبار بیندوزیم و نوشۀ سرمای زمستان کنیم، بسنده است؟ آیا همین که از هر راهی در دل میز و پول و مقامهای خودفریبی و مردم تباهی و لذتها و خوشیهای گذرا و سردرگمیهای تکراری رهی باز کنیم، به انجام و فرجام هدف و مقصود رسیدهایم؟ ما نمونههای بسیار داریم در تاریخ دیرپای و فراز و نشیبهای اجتماعی، هنری، تاریخی و خرد جمعی و کماندیشیهای فردی و گروهیمان که گاهی کوتاه زیستهاند و بسیار زندگی کردهاند چنان که تا کنون نیز در دل تاریخ اندیشگی و خردورزیهای اجتماعی و انسانی ما زندگی میکنند و با ما در حیاتمان هم راه وهم سو و راه نما و راه پویند. بزرگانی چون بزرگمرد اشراق اندیش و برومند جوان پیر پیران همدانی دربهدر از دیار و خانه بود یا کسانی بسیار که سر در کار دانش و بینش و علم و اجتماع و سرافرازی جمعی و اصلاح امور جامعه و فرهنگ و چه و چه و... نهادهاند.
از آقای نویسنده میگویم. هرچند گفتن ساده است و فهمیدن و دریافت انسانها دشوار. آقای نویسنده در گمان من هرگز نمیمیرد. چون در لابهلای داستانها و در برگ برگ کتابهایش زنده است چون ذهن و ضمیر جامعه هرروز او را زمزمه میکند. او هنوز هم از «خانۀ کوچک» خود بیرون نرفته است. اگرچه خانه شاید برای او تنگ بود، هرچه قدر هم که وسعت داشته باشد. گاهی تمامی مرزهای جغرافیایی هم نمیتواند کسی را پویا و جویاست در خود جای دهد هرچند که او تا آنجا که میشود، خود را درهم بفشارد، کوچک کند، سلولهایش را متمرکز کند؛ اما باز میتواند بود که شهری کوچک چون بم که بماند، استانی نیز یا کشوری برایش کوچک درآید. میدانم او با چه عشقی و شوری شهرش را میخواست و در آغوش میکشید، میهنش را عاشقانه مهین میهن میدانست و خویش را در آن گم میکرد.
آقای محمدعلی علومی نویسندهای که آنقدر شعله داشت که زود گرمای نویسندگی و وجودش زود جامعه را گرفت، کوتاه زیست اما میخواهم بگویم کسی که هرچه از درازای عمر کاست بر پهنای آن افزود. از این روست که تا همیشۀ انسان و تا همیشۀ داستان او زنده و جاوید خواهد زیست.
قدری دیر شناختمش، به گمانم پس از چند سال که آثارش را میخواندم و از آثارش و کارهایی که از نشر کتاب و مجله بیرون میزد، روزی فراخوانده شده بودم که در نقد و رونمایی کتابی از هم شهری نویسنده، گرانمایهای دیگر از سرزمینمان، بانوی پرکار، افسانه شعباننژاد، برای جمع گردآمده سخن بگویم، در پایان سخنم بود و رونمایی کتاب و چندوچون بدرود؛ که ناگهان کسی با دلی بزرگ و شوقی شورآفرین بغلم کرد_ انگار اکنون، همان لحظه است_ و گفت: من چه قدر باید در هر جا دنبال تو بگردم تا اکنون ببینمت. وجدی بود و خوشحالی. چندی باهم سخن گفتیم و این دیدار انگار که ریشه در سالها داشت. ژرفتر از یک دیدار. گویی دلها یکدیگر را میشناخت. از آن روز بود که بیشتر باهم از دور و نزدیک میگفتیم و میشنیدیم. در تنهایی یا در گردهماییهایی که پیش میآمد. وقتی خبر را شنیدم، برایم دشوار آمد که بپذیرم. قرارمان برای صبح فردایش بود که باهم گفتوگویی تلفنی داشته باشیم. شب به یادش بودم ونمی دانستم دیگر برای گفتوگو دیر شده است و واقعاً هم دیر شده بود. دوستی از راهی خیلی دور، در ساعت یازده ونیم شب خبر را به من رساند و من تا صبح فردا در بهت آن مانده بودم. ولی:
دم مرگ چون آتش هولناک / ندارد ز برنا و فرتوت باک
تنها میخواهم بگویم «نه، او نمرده است». او تا آنگاهکه در میان دلهای اهل کتاب و در میان داستانهایش هست، زندگی میکند و با ماست. هرچند که:
«آهسته باز از بغل پلهها گذشت». او با ماست و من میخواهم به پرسش آخرینش پاسخ دهم پاسخی که بیانگر نظر من است. گویی او بیمعرفت نبود و پاسخش را از استاد بزرگم، بزرگمردی از سرزمین کرمان، دکتر جواد برومند سعید پرسیده بود، من هم چنان که میشاید، به خویشکاری شاگردی این استاد بزرگ زبانها و فرهنگ باستان که بسیار چیزها از آن استاد فرزانه آموختهام. به پرسش آقای علومی پاسخی در فضای آگاهی خویش میدهم.
«آیا نام واژۀ کوزون، محلهای دربم و در کنار محلۀ اسپیکان میتواند برگرفته از همان واژۀ کجاران در داستان هفتواد در شاه نامه باشد»؟
برای روشن شدن بهتر و بررسی واژۀ «کجاران» به گمان من نخست باید به شناخت ریشۀ خود واژۀ کجاران بپردازیم. آن چه نشان میدهد، این واژه خود، واژهای ترکیبی در ساخت مشتق است که از یک ریشه و دو وند ساخته شده است. من میپندارم که ستاک این واژه، «کوه» است و وند «چار» و وند دیگر «ان» از این ستاک نام واژه، واژۀ نوی ساخته بودهاند. پس بنیاد واژه «کوه چاران» بوده است. تکواژ چار میتواند برابر باشد با همان «سار» که امروزه هم کاربرد دارد. چونان، سایهسار، کوه سار، چشمهسار، این تکواژ در برخی گویشها و از آن نمونه در گویشهای برخی جاهای کرمان به شکل «چار» هم آمده است؛ مانند «چشمه چار» پس کوه سار میتواند دگرگون شده از کوه چار باشد؛ و واژۀ کوه چار، درگذر زمان به «کوه جار» و با پسوند مکانی «ار» ترکیب شده به کوه جاران بدل شده باشد؛ و از آنجا که ویژگی زبان بهویژه زبانهای پویاست، _سیر زبانهای پویا رو بهسادگی و کوتاه کردن واژههاست. چنانکه واژۀ دراز اهورامزدا، در زبان ما تا واژۀ «هرمز» کوتاه و ساده شده است. از آن جا که خود قلعۀ بم بر بلندی قرار داشته، احتمالاً آن ناحیه را پیشینیان کوه سار یا کوه چار مینامیدهاند. _ واژۀ کوه نیز بدون «و» بر زبان جاری شده و «ه» پس از مصوت، خودبهخود میافتد. پس واژه به کجاران که در شاه نامه آمده و سپس در گویش محلی با دگرگونی آوایی به کجارون بدل میشود.
در جدول ابدالهای زبانی، واج «ج» میتواند به «ز» دگرگون شود. پس کجاران یا کجارون میتواند به کزاران و کزارون تغییر کند، کزارون در بازگشت به اصل، میتواند کوزارون گردد و کوزارون، به کوزرون و هم چنان در سیر سادگی به «کوزون» بدل شود که نام واژۀ امروزین این محله در بم است و تواند بود که با کازرون فارس نیز نزدیکی داشته باشد. از این گونه دگرگونیهای زبانی میتوان شهر «کهن دژ» در افغانستان را نمونه آورد که پس از چندی دگرگونیها، امروزه به «قندوز» دگرگون شده است یا «بردسیر» که دگرگون شدۀ نام «وه ارتخشیر» است.
درهرحال آقای نویسنده، محمدعلی علومی هنوز هم مایۀ گفتوگو و همدلی است. یادش برای همیشه گرامی باد!
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/kzm32x
عقل ظرفیت و قوه تفکر منطقی و تحلیلی است. احساس و عاطفه نیز در ما وجود دارد اما اینها نقطه مقابل هم نیستند. تکیه بیش از حد روی عقلانیت، گاهی ما را به سمت کنترل همه چیز حتی عواطف و احساسات سوق میدهد. البته بسیاری از مجهولات و گرهها به کمک نیروی عقل گشوده شدهاند. همراهی عقل و احساس فرصت بروز خلاقیت و استمرار و تلاش را به ما میبخشد.
برخی اندیشمندان بین عقلانیت و عاطفهورزی تمایز قائل هستند و این دو را در مراتبی متفاوت قرار میدهند اما به نظر میرسد تفکیک این دو از یکدیگر و مرز کشیدن بین آنها چندان واضح نیست و نوعی درهم تنیدگی و مکمل بودن وجود دارد.
اما وقتی ما از عقلانیت حرف میزنیم منظورمان چیست. در گونهای از دستهبندیها از دو مدل کلی عقل الگوریتمی و قضاوتی نام برده شده است.
الگوریتم به زبان ساده، روشی گامبهگام برای حل یک مسئله است. الگوریتمها مجموعهای از دستورالعملها هستند که به ترتیب خاصی اجرا میشوند تا یک نتیجه یا خروجی مشخص را تولید کنند.
عقلانیت الگوریتمی، فرایندی عینی و مربوط به قوانین، قراردادها، فرایندهای قطعی و تصمیمگیری منطقی و رسمی است. برای مثال الگویتمهای ریاضی، سیستمهای هوش مصنوعی از این گونهاند. در این نوع عقلانیت هر درونداد خاص، به برونداد معینی منجر میشود. این نوع عقلانیت، کنترل شدید را امکانپذیر میسازد. در عقلانیت قضاوتی برای قضاوت، از معیارهای بسیار متنوّع و متفاوتی، مانند تجربه پذیری، زیبایی، ظرافت، عدالت و وفاداری استفاده میکنند و لازم نیست که این معیارها حتماً عقلانی باشند.
عقلانیت قضاوتی، شخصی است. با این دیدگاه ممکن است چند فرد، هرکدام با دلایل خوب خود، به تصمیمات متفاوتی برسند و همه آنها هم قابلاحترام باشند.
بر اساس این تقسیمبندی کلی سه سبک عقلانیت هدف - وسیلهای یا عقل ابزاری؛ رابطهای و تأملی نیز مطرح میشود.
عقل ابزاری بر انتخاب وسایل مناسب برای رسیدن به هدف خاص تمرکز میکند. عقلانیت رابطهای بر مبنای رابطهها برای مثال رابطه به خاطر ارزشها مانند دوستی و مهربانی یا روابط عملکردی مانند فروشنده و مشتری تصمیم میگیرد. مثلاً عقلانیت ابزاری در خرید خودرو به مصرف سوخت و کارایی توجه میکند و عقل رابطهای به محیطزیست، آرامش و امنیت مردم دقت دارد؛ اما نگاه ذهن در عقلانیت تأملی به درون است و اعمال، مفهومسازیها و ایدههای خود را مشاهده و تحلیل میکند.
عقلانیت انواع مختلفی دارد و هرکدام ظرفیتهای مختلفی برای ارتباط برقرار کردن با عواطف از قبیل نگرانی، تعجب، لذت، اندوه، خجالت، ترس، خشم و... دارند.
معمولاً انسان بدون احساسات و عواطف کاری انجام نمیدهد و احساسات گاهی در تصمیمگیریها نیز نقش دارند.
انواع عقلانیتها نیز با عواطف رابطه دارند. آنها در عقلانیت الگوریتمی حضور ندارند. عقلانیت ابزاری تا حدودی با آنها ارتباط دارد و عقلانیت قضاوتی ارتباط زیادی با عواطف دارد. پس نمیتوان عقلانیت را صرفاً به عقلانیت الگوریتمی تقلیل داد و عواطف و احساسات را از عقلانیت جدا نمود. نکته مهم اینکه ارتباط عواطف و احساسات با عقلانیت منجر به خلاقیت در تصمیمگیریها نیز میشود و مسیرهای تازهای میگشاید.
توازن در ارتباط بین این دو نیز مهم است چراکه غلبه عواطف و احساسات میتواند منجر به تصمیمگیریهای پرهزینه و نادرست شود. برای مثال از این زاویه میتوان به محتوای رسانهها و بهویژه تبلیغات تجاری و سیاسی نگریست. تولیدکنندگان چنین پیامهایی تلاش میکنند با تکنیکهای متنوع، احساسات و عواطف مخاطبان را تحریک و درگیر نموده و با بالا بردن توجه روانی؛ پیامهای خاص خود را راحتتر ارسال کنند. کافی است ما برخی پیامها و محتواهای رسانهای را مجدداً بخوانیم و ببینیم، تأمل کنیم؛ به موسیقی، صداگذاریها، فونتها و رنگها، تن صداها، زوایای دوربین، گفتوگوها، زمانهای انتشار و شیوه توزیع آنها توجه کنیم تا گوشهای از تکنیکهای به کار گرفته شده برای منفعل کردن مخاطب و کنار زدن ارزیابیهای انتقادی و منطقی را شناسایی کنیم.
گاهی اما لازم است استفادهای بجا از عواطف ببریم و به کمک عواطف درست به شناخت و تصمیم صحیح برسیم.
پیامهای رسانهای حاوی اطلاعات هستند که علاوه بر دانش از ابعاد احساسی، زیباییشناختی و اخلاقی نیز برخوردارند و هریك از این چهار بعد بر حوزههای درك متفاوتی متمركزند. برای ارزیابی انتقادی به ساختارهای قدرتمند دانش نیازمندیم که دارای اطلاعاتی از هر چهار حوزه یادشده باشند.
برای مثال، شاید هنگام تماشای یك فیلم، بسیار تحلیلگر باشیم و درباره تاریخچه ژانر، دیدگاه كارگردان و مضمون اصلی آن واقعیتهای بسیاری را بیان کنیم اما اگر نتوانیم واكنش احساسی به وجود آوریم، صرفاً كاری خشك و علمی انجام دادهایم. همچنان که هنگام تصمیمگیری و موقعیتهای مختلف باید همهجانبه نگر بود و از قدرت عواطف برای کارایی و تصمیمهای بهتر بهره برد. عواطف و احساسات را نمیتوان و نباید حذف کرد. آنها مکمل و پشتیبان یکدیگر و ما در تصمیمگیریها و ارزیابیها و بخش اجتنابناپذیری از ساختار عقل به شمار میروند. برای آنکه عقل، کارکرد کاملی داشته باشد وجود عواطف و هیجانات الزامی است.
تلفیق عقل و عواطف، مسیر خردورزی را شکوفا میسازد. به سخن دیگر نقشآفرینی عواطف و هیجانات در فرایندهای عقلانی، گشودگی ذهنی ایجاد میکند که میتواند منجر به خلاقیت گردد.
https://srmshq.ir/0935av
«تمامی آدمها رویا میبینند اما تنها این کودکان هستند که بعد از بیداری هم به رویاهایشان باور دارند.» نمیدانم اولین بار کی و کجا این کلام را خواندم و یا شنیدم اما هر چه که بود تا به امروز گیرایی و عمق کلماتش همچنان مسحورم میکند. کابوسها هم اثری اینگونه دارند اما با این تفاوت شگرف که باور آنها در گذر زمان حتی برای فانیان پا به سن گذاشته هم قابلقبولتر خواهد بود، در نگاهی به خاطرات گذشته خود و عزیزانمان همواره یادی از خوابهای ناگواری میشود که در رخدادهای واقعی زندگی صحت آنها خیلی زود به تحقق پیوسته است، این رویاها برای ما بهگونهای اهمیت مییابند که حالتی رازگونه و نیمه مقدس یافته و گاه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند، شوم دانستن رؤیت گربه سیاه در اول صبح، عطسه ناخودآگاه در لحظه قبل از شروع یک کار، تقارن رخدادی با تاریخ سیزدهم هر ماه و بیشمار باورهای عامیانه و بیاساس دیگر چنان در زندگی ما رسوخ نمودهاند که برای بعضیها حتی تصور تردید در مورد واقعی بودنشان گناهی نابخشودنی خواهد بود. این باورهای غلط نهتنها در سرزمین مادری ما بلکه در سایر نقاط جهان و حتی ممالک پیشرفته از بعد اقتصادی و فرهنگی هم وجود داشته و گذر زمان و رشد تکنولوژی نتوانسته است ذرهای خلل در باور جمع کثیری از مردمان نسبت به آنها ایجاد نماید. چند سال قبل سریالی با نام «خدایان آمریکایی/American Gods" را به تماشا نشستم، اساس فیلمنامه بر این منطق بود که باور به هر خدا و خدایگان و بت و توتمی در طول زمان توسط انسانها آن معبود را به موجودی واقعی بدل میسازد و تا زمانی که حتی یک نفر در این جهان هستی به آن باورمند باشد این موجود به حیات خود ادامه میدهد، حال در هنگامه ظهور ماشینها و رباتها و رسانههای اجتماعی و ارتباطات از راه دور، خدایان دنیای قدیم رنگ باختهاند، اینان به موجوداتی مفلوک، درمانده و ذلیل بدل شدهاند که در میان آدمهایی که نسلها قبل ایشان را میپرستیدند زندگی میکنند و حال خدایگان جدیدی همچون رسانه، دنیاطلبی و اینترنت، بتهایی نیرومند و حاکم بر بشر هستند، داستان از روزی آغاز میشود که خدایان قدیم در اتحادی متزلزل به دور هم گرد میآیند تا به جنگ این پروردگاران نوظهور بروند. آنچه این خدایان کهن در پی آناند این است که با ایجاد رعب و وحشتی جهانی، بذر ترس را در دل اندک مؤمنانشان بارور کنند تا دوباره جایگاهی همتراز با گذشته در بین انسانهای عصر جدید بیابند.
ترسهای کودکی همچنان ما را تا پای مرگ همراهی میکنند و تلختر از همه آنها رویاهایی هستند که بهیکباره با چهرهای متفاوت در واقعیت بدل به کابوسی ماندگار در زندگیمان میشوند.
روزی روزگاری در خانه ما، چند سالی قبل از تولد من، در روزهای نخست بهار دختری به دنیا آمد که نامش را فاطمه گذاشتند. آمدنش به دنیای شیرین زندگی والدینم که با دو فرزند پسر سرشار از رضایت بود نور و شعفی باور نکردنی تاباند. همانگونه که قبلاً نوشته بودم پدرم تقریباً در این دنیا تنهای تنها بود و هیچ خواهر و برادری نداشت، شاید تنها بانوی زندگی وی تا قبل از ازدواج، مادرش بود که بینهایت شیفته و شیدایش میبود، فاطمه برای پدرم حکم همان عزیز از دست رفته را داشت و برای مادرم که همواره در شوق داشتن فرزند دختر میسوخت این فرشته کوچک و زیبا با خندههای شیرینش همانی بود که او در منتهای خواستههایش از پروردگار میخواست.
برای مادرم که قبل از ۱۳ سالگی به رسم غلط آن دوران به خانه بخت فرستاده شده بود، به دنیا آمدن اولین فرزندش ۵ سال بعد رخ داده بود و برادر دیگرم ۳ سال بعد از فرزند نخست چشم به جهان گشوده بود. همواره او خاطرهای از خوابی عجیب که در دوران پنج ساله انتظار برای بارداری دیده بود را برایمان نقل میکرد که: «شبی از شدت اندوه از گوشه و کنایه آشنایان و همسایگان در خصوص اجاقکور بودن وی و همسرش با گریه به خواب رفته بود و در رویا خودش را در دشتی سرسبز و نشسته بر لب جوی آبی یافته بود، گروهی از بانوان دیگر در کنارش در حال پخت و پز و رقص و آواز بودند و او هم تمایل داشت به این جمع بپیوندد که ناگاه غم نداشتن فرزند حتی در میانه این حال خوش، کامش را تلخ نموده بود، یکی از بانوان جمع که اندوه وی را دیده بود به سراغش آمده و با اشاره به پیرمرد سپیدمو و قامت بلندی که در دامنه تپهای مشرف به آنان ایستاده بوده به مادرم میگوید که او یکی از پیامبران الهی به نام «خضر» میباشد که تا قیام قیامت زنده است و آرزوی آدمیان را برآورده میکند، او مادرم را ترغیب کرده بود که به سراغ آن نامیرای روحانی رفته و خواسته باطنیاش را از وی طلب کند، مادرم سراسیمه به سوی او رفته بود و به قبایش چنگ زده و در حالی که آرزوی فرزند را در دلش فریاد میزده، دستش را به تمنا به سوی پیر دراز میکند، بیآنکه کلامی رد و بدل شود، مرد سالخورده در دست راست او دو نگین سبزرنگ میگذارد و پشت به او میکند تا به رفتنش به بالای تپه ادامه دهد، مادرم بار دیگر دامن او را چنگ زده و دست دیگرش را دراز میکند، این بار او با کمی اکراه نگین دیگری به وی میدهد و برای همیشه از رویای مادرم میرود، سنگ سوم به گفته مادرم به رنگ قرمز کبود بود و دیدن شکستگی عمیقی در آن بهیکباره دلش را به لرزه انداخته بود.»
بازتعریف این رویا همواره به همین صورت بود و صدای لرزان مادرم در خصوص نگین کبود رنگ تا آخرین باری که چند سال قبل از مرگ دوباره این خاطره را بازگو نمود هم همچنان بر وجودم چنگ میزند. در بیداری و بازتعریف رویایش مادربزرگم که زنی باسواد و قاری قرآن و ملا بود به وی نوید میدهد که نگینهای سبز در دست راست فرزندان پسر و نگین سرخ در دست چپ همانا فرزندی دختر خواهد بود که خداوند به وی خواهد داد چراکه در روایات آمده که خداوند از دنده چپ حضرت آدم، زن را آفریده است. باری کوتاهمدتی بعد از این رخداد مادرم آبستن برادر بزرگم شد و در ادامه در عالم واقعیت همان شد که در رویا دیده بود، هرچند که در اولین نوبتی که پس از زایمانی سخت در خانه، فرزند دخترش را به او دادند با دیدن ماهگرفتگی سرخگونی بر روی شکم نوزاد به یاد آن نگین شکسته دیده شده در خواب افتاده و دلش به لرزه درآمده بود. فاطمه بزرگ شد و بهتدریج با شیرینزبانیها و زیبایی ظاهریاش دل از همگان ربود. سعادت خانواده ما که با به دنیا آمدن این فرزند و شراکت مغازهای در بازار از سوی پدرم و همزمان خرید منزلی در کوچهای بنبست در خیابان خواجوی شهر کرمان به اوج رسیده بود تا سه سال بعد به درازا کشید.
شبی مادرم با شنیدن صدای نالههای دختر دلبندش که از دلدرد مینالید از خواب میپرد و دیگر از آن شب خواب خوشی را تا چند سال بعد تجربه نکرد، دردهای شدید دخترک خیال والدین را بیمناک ساخته بود و مراجعه مکرر به اندک اطبای شهر هم جز تجویز نسخههای مشابه بیاثر هیچ نتیجهای به دنبال نداشت، چند ماه بعد از شروع این درد جانکاه سرانجام در بهار سال ۱۳۴۱ با سپردن دو فرزند پسر به مادربزرگ و پدربزرگ، والدینم بهاتفاق فاطمه راهی سفر طولانی به تهران میشوند تا شاید مرهمی بر رنج دخترک را در پایتخت بیابند. مادرم به یاد داشت که در روز ۲۵ فروردینماه به تهران رسیده بودند و در مسافرخانهای در حوالی میدان توپخانه (میدان امام) سکنی گزیده بودند، در روزی که اخبار رادیو و سرتیتر روزنامهها اختصاص به سفر شاه و همسرش به آمریکا و دیدار ایشان با «جان اف کندی» رئیسجمهور آن کشور و همسر مشهورش «ژاکلین» داشت و در میان مردم بحث بر سر این بود که وقار و پوشش و زیبایی همسران کدامیک از این دو رهبر سرآمدتر بوده است. از صبح روز بعد مراجعات هر روزه به مطب پزشکان و بیمارستانهای پایتخت به امر معمول زندگی ایشان بدل شد، در نهایت تشخیص داده شد که فرزند خردسال به گونهای از سرطان پیشرونده و حاد معده و روده مبتلا شده است، خبری که شنیدنش لرزه بر اندام هر پدر و مادری میاندازد والدینم را نیز خُرد نمود. در شهری غریب در جستجوی معجزهای برای شفای کودک خود از هیچ تلاشی دست نمیکشیدند، فرزند در بیمارستانی که بخش تخصصی برای بیماران خردسال داشت بستری شد، در دوران طولانی درمان تنها راه ارتباطی ایشان با اقوام در کرمان در نبود تلفن تنها از طریق ارسال نامه بود که بهصورت مستمر بین خانه پدربزرگم و مسافرخانه ایشان در حال رد و بدل شدن بود.
به گفته والدینم سالی پربلا در ایران و جهان آغاز شده بود، شش روز بعد از رسیدن آنها به تهران در یکم اردیبهشت سال ۱۳۴۱ سیلی مهیب و ویرانگر در بخشهای زیادی از تهران خسارات چشمگیری بر جا گذارد، به روایت پدرم خانههای بسیاری در منطقه شمیران نابود شدند و با کشته شدن دهها نفر در پایتخت دامنه خسارات تا جنوب تهران و محل مسافرخانه والدینم ادامه یافت، همگان باران سیلآسا را نشانهای از سوی خداوند و خسارات آن را خارج از حوزه تعهدات و کمکاری احتمالی مسئولی و یا حاکمی میدانستند و از عجایب روزگار آنکه تقریباً هفده سال بعد در ۲۲ فروردینماه سال ۱۳۵۸ غلامرضا نیکپی، دکترای اقتصاد که در یک دوره هشت ساله منتهی به سال ۱۳۵۶ شهردار پایتخت بود در محاکمهای در دادگاه انقلاب به اعدام محکوم گردید و به همراه ده نفر دیگر از مقامات رژیم گذشته تیرباران شد، در کیفرخواست صادره علیه وی به تنگ آمدن مردم از ترافیک تهران و عوارض دریافتی از کسبه، پیگیری عقد قرارداد با یک شرکت فرانسوی برای احداث مترو و ساماندهی به خطوط اتوبوسرانی، جمعآوری ۱۲۰ آلونک غیرمجاز ساخته شده در حاشیه پایتخت که در جریان جمعآوری آنها و درگیریهای صورت گرفته احدی از ساکنین به ضرب چاقو از پا درآمده بود، ضربه زدن به تولیدات داخلی به دلیل تلاش برای تجهیز اتوبوسرانی پایتخت به خودروهای فرانسوی از طریق برگزاری مناقصه بینالمللی و در نهایت وجود اخبار غیر مستندی از کسب مال نامشروع از طریق عقد قرارداد با طرفهای خارجی ذکر شده بود که کلاً از سوی متهم مردود اعلام گردید و مدام در دفاعیاتش به خدمات او در تبدیل تهران به کلانشهری با استانداردهای بینالمللی و ساخت ۱۸ شاهراهها،۲۰ پل و بهشتزهرا و پایهگذاری سازمانهای بازرسی و کنترل بودجه در شهرداری اشاره مینمود. برای نخستین و آخرین بار یک شهردار به دلیل کمکاری در برآورده نمودن خواستههای شهروندان بهعنوان مفسد فیالارض مستحق مجازات دانسته شد.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۷ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید