صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/5dhl8g
ظهر یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعتی از ظهر گذشت، خبری روی سایتها و فضای مجازی قرار میگیرد: «هلیکوپتر حامل آقای سید ابراهیم رئیسی ریاستجمهور و همراهان هنگام بازگشت از شمال استان آذربایجان شرقی دچار سانحه شده است»
بلافاصله خبرگزاری فارس خبر دیگری میگذارد:
«هلیکوپتر رئیسجمهور به دلیل مهآلود بودن هوای منطقه فرود آمده و همراهان از طریق زمینی راهی تبریز شدهاند»، عکسی هم از آقای رئیسی در حال پیاده شدن از هلیکوپتر میگذارد (ظاهراً مربوط به یک سفر دیگر بوده است.)
خبر سقوط و یا ناپدید شدن بالگرد حامل رئیسجمهور در رأس اخبار تمام شبکهها قرار میگیرد. عملیات جستجو آغاز میشود اما صعبالعبور بودن منطقه و از طرفی مه شدید کار تجسس را سخت میکند.
بعد از حدود ۱۸ ساعت جستجو اولین ساعات بامداد دوشنبه ۳۱ اردیبهشت کمکم خبرها شکل دیگری پیدا میکند نیروهای تجسس محل سقوط بالگرد را پیدا کردهاند، گویا در اثر اصابت به کوه منفجر شده و تمام سرنشینان آن جان باختهاند! ساعتی بعد بهطور رسمی خبر تأیید میشود:
بالگرد حامل رئیسجمهور که برای افتتاح «سد مرزی «قیز قلعهسی» به آذربایجان شرقی سفر کرده بود، در مسیر بازگشت در «جنگل دیزمار» در محدوده عمومی بین ورزقان و جلفا استان آذربایجان شرقی دچار سانحه شد. حجتالاسلاموالمسلمین سید ابراهیم رئیسی رئیسجمهور، حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، مالک رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و آیتالله آل هاشم امامجمعه تبریز، خلبان و دو کمکخلبان به شهادت میرسند.
نمیدانم تا چه حد درست است اما جایی خواندم، «سوانح هوایی در ایران یکی از بالاترین میزان آمار حوادث هوایی در جهان را دارد و از محکمترین دلایل آن هم تحریمهای اقتصادی غرب علیه ایران است. البته ضعف در عمل به معیارهای استاندارد بینالمللی ایمنی هواپیماهاو سوء مدیریت و برنامهریزی است و در کنار همه اینها آنچه که این اتفاق را به یک فاجعه تبدیل کرد منطقه سقوط در میان جنگلهای رمزآلود و وهمناک ارسباران بود که کار را بسیار مشکل کرد.
حالا بعد از پیدا شدن لاشههای سوخته هلیکوپتر، روایات مختلف و متناقضی میشنویم، یکی از امدادگران که به گفته خودش در لحظات اولیه در کنار لاشه هلیکوپتر حاضر بوده میگوید: حدود ساعت ۷ و ۵ دقیقه صبح دوشنبه، به لاشه هواپیما رسیدیم، پیکرها هم در کنار هلیکوپتر بودند، یعنی به فاصله دورتری نیفتاده بودند. اغلب هم دچار سوختگی شده بودند. در حالی که هوا همچنان مهآلود بود پیکرها بهصورت زمینی به معدن منتقل شدند.
به گفته او، محل قرارگیری هلیکوپتر حادثهدیده، از طریق نیروهای موتوری محلی و پهبادهایی که فرستاده شده بود، شناسایی شد، اصلاً مشخص نبود که هلیکوپتر کجا سقوط کرده، حتی اگر دود ناشی از آتشسوزی هم بلند شده باشد، باز هم به دلیل مهآلودگی منطقه، نمیشد آن را تشخیص داد. اصلاً امکان دید وجود نداشت.
روایات مختلف است، ابهام و پرسش بسیار! آنچه مسلم است، تاریخ در پاسخ به پرسشها روایت صحیح را به ثبت خواهد رساند.
اما آنچه به ابهامات دامن میزند عدم اطلاعرسانی دقیق و شفاف است که متأسفانه در همه حوادث و بحرانهایی که تا کنون اتفاق افتاده و کم هم نبوده از زلزله و سیل و ریزش ساختمان و سقوط هواپیما و... امر مهم مدیریت صحیح و بیبرنامگی بخصوص در بحث اطلاعرسانی است. در هر حادثه بزرگی درگیر حجم گستردهای از سردرگمی، بیبرنامگی و بلاتکلیفی میشویم در حالی که یکی از مهمترین چیزهایی که میتواند در زمان بحران، از بروز شایعات مخرب جلوگیری کرده و به آرامش جامعه کمک کند اطلاعرسانی شفاف، بهموقع و صحیح است که راه را بر هرگونه شایعهای میبندد. با این نوع رویکرد ضعیف و چندگانه آن هم از طرف رسانههایی که در اینگونه موارد فرصت در اختیارشان است اعتماد مردم به رسانهها و شبکههای اطلاعرسانی به کلی از بین میرود. اگر اطلاعرسانی درست و بهموقع انجام نشود نمیتوان جلو شایعات را گرفت و طبیعی است در فضای متشنج، کارها بسیار سختتر میشود. شایعات خیلی سریعتر از هر خبر صحیحی پخش و فضای جامعه را متشنج میکند.
به حجم پراکندگی ضد و نقیض و نادرست و تأیید و تکذیبهای متعدد در همین حادثه توجه کنید! ابتدا خبرگزاری فارس، وقوع حادثه را تکذیب و اعلام میکند کاروان همراه رئیسجمهور از طریق زمینی عازم تبریز شدهاند!!! سپس چندین بار رسانهها از قول چند مسئول، به، فرود سخت! و برقراری ارتباط با دو نفر از سرنشینان اشاره میکنند!!! یا به مشخص شدن محل سقوط اشاره میشود و...این میزان از آشفتگی و پریشانی رسانهای در انعکاس اتفاق با این اهمیت نشان میدهد که جامعه رسانهای ایران بخصوص رسانههایی که تحت حمایت و توجه دولت هستند هنوز به رشد قابلقبول و عملکرد قابلاعتمادی در حوزه مدیریت بحران نرسیده است.
اگر بر همۀ حوادث ریز و درشتی که در این چند سال اتفاق افتاده و فقط هم رسانههای تحت حمایت دولت فرصت اطلاعرسانی داشتهاند مرور داشته باشیم نکتهای جز عدم اطلاعرسانی دقیق به چشم نمیخورد.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/oam90c
شبکههای تلویزیونی، پایگاههای خبری و خبرگزاریها، کانالهای رادیویی، صفحات مجازی و گفتوگوهای دورهمی را مرور میکنیم. فصل مشترک بیشتر آنها انتشار اخبار خشونت، کشمکش، درگیری و جنگ است بهویژه برای ما که در غرب آسیا و خاورمیانه زندگی میکنیم جنگ و درگیری به امری روزمره تبدیل شده و گویا تصور این منطقه بدون کشمکش و درگیری محال است. حاکمان کشورهای مختلف هم معمولاً در حال خط و نشان کشیدن برای یکدیگر هستند. رسانهها حتی اگر خود جزئی از کشمکش و دمیدن بر آن نباشند کار سختی برای صلح گفتن و نوشتن دارند. مراد نپرداختن رسانهها به اخبار جنگ و ارزش خبری درگیری نیست منظور ایفای نقش در توسعه فرهنگ گفتوگو، مدارا و همزیستی است. به عبارتی روزنامهنگاری صلح امری مستمر و زیربنایی برای کاستن از خشونت و رفتن بهسوی تفاهم است. جنگ را هم با پایبندی به ارزشهای خبری و توازن در انعکاس اخبار مختلف و تلخ و زشت آن گزارش میکند.
رسانهها تلاش میکنند تصویری از دو سوی مخاصمه در جنگ ارائه دهند. تصویری که در افکار عمومی تأثیر میگذارد و حتی جای واقعیت را میگیرد. کار به جایی رسیده که تصاویر تلخ و جانکاه به پدیدهای عادی تبدیل شده است. نکتهای دیگر اینکه مردم نیز به خبرهایی با ارزش درگیری توجه بیشتری نشان میدهند. اتفاقاً روزنامهنگاری میتواند با گزارش درست درگیریها به صلح کمک کند. ابتکارات مربوط به کاهش درگیری را دنبال کند و به همه جوانب درون و اطراف آن بپردازد و از سویی میتواند با تمرکز بر اینکه کدام طرف درگیری برتر است و کدام بازنده و پرداختن به دروغ و پنهانکاری به خشونت دامن بزند.
البته به روزنامهنگاری صلح انتقاداتی نیز وارد میشود و این شیوه را فراتر رفتن روزنامهنگاران از اصل بیطرفی و دخیل شدن در رویداد میدانند این در حالی است که طرفداران میگویند روزنامهنگاری صلح به کشف ریشههای منازعه متعهد است.
این شیوه با پیچیدگی و دشواریهایی همراه است. تصور کنید یک درگیری در مرز دو کشور همسایه رخ دهد. خبرنگاران دو سوی مرز آن را گزارش میکنند. حتی با پایبندی به اصول حرفهای، به دلیل دسترسی بیشتر به منابع داخلی، چالش رعایت بیطرفی و منافع عمومی در برابر اولویتهای سیاسی و ملی و همچنین قواعدی که از سوی سیاستمداران و مدیران امنیتی برای رسانهها وضع میشود گزارش رویداد منصفانه بسیار دشوار است از این زاویه تحقق صلح و عدالت نیز چندان آسان نیست چراکه بیشتر، شرایط آن را نه رسانهها و مردم که سیاستمدارانی تعیین میکنند که از تصمیمهای جنگطلبانه آنها مردم آسیب میبینند و تبعات آن را میپردازند.
صلح اما وقتی ارزشمندتر است که با عدالت همراه باشد و صرفاً در نبود جنگ تعریف نشود. صلحی که پایدار و با رضایتمندی و آزادی همراه باشد نه آنکه هر آن بیم شکسته شدن و بروز درگیری و خشونت برود. اینجاست که روزنامهنگاری نیز مسئولیت دوچندان مییابد تا با تمرکز بر راهحلها، اشتراکات، پادرمیانیهای انسانی و امکان شنیده شدن صدای مردم و همه گروهها، صلح را تحکیم بخشد.
هم درون کشورها با گسترش فرهنگ مدارا و هم در سطوح منطقهای و ملی از طریق همکاریهای رسانهای و ارتقا شناخت از فرهنگهای مختلف، توسعه ارتباطات بین فرهنگی، کم کردن و زدودن دیوارهای خودبرتربینی؛ فرهنگ صلح و همزیستی ترویج میشود. استقرار و تحکیم صلح صرفاً در اختیار و توان یک گروه و یک کشور نیست و به همکاریهای گسترده نیاز دارد. نمیتوان بیعدالتیها را از درون کشورها نزدود. خشونت روانی و کلامی و ... را ترک نکرد و پیام صلح به دیگر کشورها و جهان داد. گام نخست را همه باید از درون بردارند. به سخن دیگر رسانه و روزنامهنگاری صلح خود برای ایفای مسئولیت در زمینه صلح نیز با چالشهای متعددی مواجه است و باید شرایط مناسب برای فعالیت آن وجود داشته باشد نه اینکه دستش بسته باشد. همچنین اصول حرفهای، حقوقی و اخلاقی برای تحقق روزنامهنگاری صلح نیز لازم است.
به چالش کشیدن روایت بازیگران دستاول در رویدادها، توجه به منافع عمومی و همه شهروندان، بررسی دلایل منازعه، پرداختن به پیامدهای آشکار و پنهان درگیریها، یافتن راهحلهای صلح و برجسته کردن ابتکارات، توجه به این نکته که گزارشها منجر به گسترش خشونت نشود ازجمله مواردی است که باید برای روزنامهنگاری صلح در نظر داشت.
امروزه بیش از هر زمان دیگری به صلح و مدارا نیاز داریم و دقیقاً در حال دور شدن از آن نیز هستیم. روزنامهنگاری صلح روزنه امیدی برای گشودن فرهنگ صلح و همزیستی در سطوح ملی و بینالمللی است آن را توسعه دهیم.
https://srmshq.ir/i4c76z
نفسهایم به شماره افتاده بودند، مچ پای راستم بشدت درد میکرد و از شدت دویدن طولانیمدت تمام هیکلم خیس عرق شده بود، هر از گاهی در حین گریزم به پشت سر نگاه میکردم تا مطمئن شوم که کسی من را تعقیب نمیکند، سرانجام بعد از چند دقیقه که برایم همچون یک سال گذشت توانسته بودم از مهلکه فرار کنم، هرچند که این آسایش حتی برای یک لحظه هم دلگرمم نمیکرد، سرم پر از افکار شوم و متضاد بود، وحشت از آنچه که قرار بود بر سرم بیاید همچون زلزلهای مخوف هر چند ثانیه یک بار وجودم را به لرزه میانداخت، از تصور اینکه چگونه بایستی با مادرم روبرو شوم و به سؤالات او پاسخ دهم بیمناک بودم و یادآوری این که فردا صبح در زمان رفتن به دبستان چه عتاب و مجازاتی برای من در نظر گرفته خواهد شد بر هراسم میافزود. سرانجام زمانی که برای استراحتی کوتاه و ارزیابی شرایط به دویدن خاتمه دادم و ایستادم یکمرتبه متوجه شدم که در حاشیه قبرستان متروک و قدیمی واقع در حاشیه خیابان «پروین اعتصامی» ایستادهام. از ماهها قبل مسئولین شهرداری اعلام نموده بودند که قصد تبدیل این محوطه را به یک پارک دارند و از تمامی شهروندانی که احتمالاً عزیزی از خانواده را در سالیان گذشته در آنجا به خاک سپرده بودند خواسته شده بود که در صورت تمایل به جابجایی بقایای اموات پس از گرفتن مجوزهای لازم اقدام نمایند، حالا من در کنار این قطعه زمین ترسناک ایستاده بودم و با وحشت دریافتم که جابجا در اطرافم قبرهای متعددی شکافته شده و احتمالاً اسکلت مردگان درگذشته در دیرزمانی قبل از من از دل خاک بیرون آورده شده و به جای دیگری منتقل شده بودند، بیتردید اگر این منظره خوفناک را شبانگاه مشاهده میکردم درجا قالب تهی کرده و خود به اموات آنجا میپیوستم اما در آن ظهر دلچسب اردیبهشتماه روشنایی خورشید سردی ترس من را همچون برف آب میکرد و امیدوارم مینمود که خطری حداقل از جانب مردگان این قبرستان من را تهدید نمیکند. با بهت و حیرت به اطرافم نگریستم و برای اولین نگاهم به او افتاد. در گوشه دیوار زمینی مجاور گورستان که قرار بود ساختمان جدیدی مربوط به بهزیستی ساخته شود و در سایهسار درخت نارون جوانی وی را دیدم، مرد سالخورده لاغراندامی با چشمان نافذ، موهای سفید بلند ریخته شده بر شانه، سبیلی فرم داده شده به سمت بالا و نشسته بر روی ویلچری سیاهرنگ. پاهای از فرم افتادهاش گواه این بود که سالیان طولانی است که از راه رفتن بازمانده، شاید همین ویژگی میتوانست او را برای من که کودکی ده ساله بودم به نوعی منحصربهفرد سازد اما آنچه که با دقت بیشتر در ظاهر وی یافتم این مرد را بدل به یکی از معماهای زندگی من نمود، پیراهن سفیدی بر تن داشت و دکمههای جلوی آن را تا نزدیکی شکمش باز نموده بود و خالکوبی نسبتاً بزرگ و هنرمندانهای از چهره شاه را بر روی سینهاش به معرض دید عموم گذارده بود، برخلاف تمام خالکوبیهایی که بر روی دست و بدن کولیهای دستفروش و اندک عیاران شهر دیده بودم که در کمال بیسلیقگی و زشتی تمام اجرا شده بودند و تنها نشاندهنده میزان تحمل درد توسط میزبانشان بود اما این کار تتو بر روی پوست روشن مرد چنان ظریف و پر جزئیات بود که همانند یک عکس جلوه مینمود. چهره شاه در این پرتره نیمه زنده که با هر نفس مرد جلوهای از حیات را مییافت به زمان جوانی محمدرضا پهلوی و احتمالاً دهه بیست شمسی مربوط میشد، برای دقایقی طولانی محو تماشای این اثر هنری بر سینه مرد شدم و مشکلاتم را فراموش کردم. با صدای او که احوالم را میپرسید از این خلسه کنجکاوانه خارج شدم، در جواب به او گفتم که حالم خوب است و آماده شدم که بر شرم و خجالتم غالب شده و از وی در خصوص دلیل انجام این خالکوبی سؤال کنم که به یکباره با دیدن دوباره تصویر شاه آه از نهادم برآمد که اشتباه آن روز باعث از کف رفتن چه فرصت بینظیری در زندگی من شده است...خدای من، زحمت چند ساله من برای درس خواندن و همیشه شاگرد اول بودن در یک لحظه بر باد فنا رفته بود... لعنت بر اجداد کسی که گازوئیل را اختراع کرد!!!
آن صبح مثل تمام ایام گذشته پا به دبستان گذاشته بودم، فارغ از هر نگرانی خاصی اما رویدادهای پیاپی آن روز را به یکی از خاصترین خاطرات ماندگار من مبدل نمود. دبستان صدیق در سال ۱۳۵۶ از دو بخش ساختمانی جدا از هم تشکیل شده بود، عمارت قدیمی که با آجرهای فشاری زردرنگ و سقفهای گنبدی به شکل یک صلیب ناهمگون بود در دهه سی شمسی بنا شده بود و دو بال بزرگ این ساختمان محل استقرار دفاتر مدیر، ناظمین، دفترداران و مسئول بهداشت مدرسه در سمت راست بود و در سمت چپ نیز کلاسهای پایه اول و دوم قرار داشتند، در میانه این سالن بزرگ راهرو کوچکی به شکل یک بال عریض اما با طول کم قرار داشت که ارتباط ساختمان با حیاط وسیع مدرسه را از یک سو و از سمت دیگر با بخش دوم ساختمان مدرسه که بنای نوساز تیر آهنی دو طبقه که مختص شاگردان سالهای سوم تا پنجم دبستان بود را میسر مینمود، من بهعنوان دانشآموز پایه چهارم در یکی از کلاسهای طبقه دوم این بنا که در سالهای ابتدایی دهه پنجاه ساخته شده بود درس میخواندم و از این بابت بشدت به خود مفتخر بودم. آن روز در مراسم صبحگاه آقای یاسایی مدیر مدرسه ضمن اعلام نارضایتی شدید همسایگان از سر و صدای دانشآموزان در زنگ تفریح هرگونه دویدن، بازیهای پر سر وصدا و حتی دعوا در این دقایق بین کلاسی را ممنوع اعلام نمود و از برخورد قاطع با خاطیان خبر داد، بهعنوان یکی از بازیگوشترین بچههای مدرسه این هشدار برای من بسیار جدی تلقی میشد زیرا از همان کلاس اول به دنبال به راه انداختن یک کتککاری بزرگ بین بچههای جدید و سال بالاییها بهعنوان یک عامل شورش شناخته شده بودم بشدت از سوی مدیر و ناظمین مورد توجه بودم هر چند که بهواسطه درسخوان بودن هم تا حدود زیادی مورد مراعات ایشان و معلمین قرارمی گرفتم اما آن سال در چند ماهه پایانی سال بشدت مراقب بودم که بخش اول سابقه من موجب تخریب سعادتی که قرار بود بهزودی نصیبم گردد نشود. ماجرا از این قرار بود که بنا به سنتی قدیمی از سالیان گذشته هر ساله در پایان اردیبهشتماه بر اساس نمرات دانش آموزان در دو ثلث امتحانات گذشته نفرات برتر هر کلاس و مقطع انتخاب میگردیدند و در هفته پایانی این ماه طی مراسمی بهزعم ما باشکوه به این افراد جوایزی که معمولاً دفتر و قلم بودند اهدا میشد اما دقیقاً یک سال قبل و دقیقاً سه روز مانده به این جشن درون مدرسهای زمانی که در میانه ساعت تفریح دوم و سوم با نواخته شدن زنگ خاص مبصرین هر کلاس برای تحویل گرفتن سهمیه تغذیه رایگان دانش آموزان به دفتر مدیر مدرسه احضار شدند در آنجا با کمال شگفتی چشمم به کتاب نفیس و خوشرنگ و لعابی با نام «عظمت بازیافته» بر روی میز آقای یاسایی افتاد که تصویر روی جلد آن که با سه رنگ سبز و سفید و سرخ آراسته شده بود شامل نقشی از یک سرباز هخامنشی همچون تصویر تخت جمشید در کتاب تاریخمان، سه هواپیمای جت و نمایی از شاه با موهایی نسبتاً سفید بود که دست راست خود را برای کسی یا کسانی بالا برده بود. طراحی و ابعاد جلد کتاب مشابه کتابهای «ماجراهای تنتن و میلو» بود که به تازگی با آنها آشنا شده و بشدت مشتاق خرید و تکمیل سری کامل آنها بودم. در غیاب کوتاهمدت آقای یاسایی به خودم جرأت دادم و کتاب موصوف را از نزدیک مشاهده کردم و حتی چند برگ از آن را ورق زدم. خدای من، کتاب برای آن کودک علاقمند به داستانهای مصور همچون گنجی مینمود آکنده از تصاویر خوشنقش و نگار از داستان تاریخ ایران در ۶۲ صفحه.۱ این کتاب برای من همچون دفینه گرانبهایی بود تازه کشف شده که آرزوی داشتنش از همان لحظه به دلم نشست، ذوق زده مشغول خواندن صفحه اول آن بودم که روایت اشغال ایران در زمان جنگ جهانی دوم توسط نیروهای متفقین را بازگو مینمود که با هشدار دوستان در خصوص نزدیک شدن مدیر از میز او فاصله گرفتم اما همچنان مشتاقانه به کتاب خیره شده بودم، آقای یاسایی در زمان تحویل سبد میوه به من برای یکی از معدود دفعات عمرم لبخندی به من زد و با اشاره به کتاب گفت که این اثر از سوی اداره کل بهعنوان جایزه دانش آموزان برتر در نظر گرفته شده و در جشن به آنان اهدا خواهد شد. با خوشحالی به کلاس بازگشتم و در طی سه روز بعد نهایت دقت را در خصوص رعایت حسن اخلاق بجا آوردم. در روز اهدای جوایز بهعنوان دانشآموز برتر سال سومیها به جایگاه خوانده شده و هدیه کادوپیچ خودم را دریافت کردم، در پایان مراسم صبحگاه با ذوق و شوقی وصفناپذیر به درون کلاس پریدم و بسته را بازنمودم و در حالی که فریادهای پر از شگفتی و حسادت همکلاسیهایم را میشنیدم دریافتم که هدیه من دو دفتر و یک بسته مداد رنگی دوازدهتایی میباشد، به یکباره اشک از چشمانم جاری شد، کاخ آرزوهایم فرو ریخته بود، خانم مرادعلیزاده معلم مهربانم دلیل ناراحتی من را پرسید و با کسب اطلاع از میزان علاقمندی من به دفتر رفت و در بازگشت اعلام نمود که به دلیل محدودیت کتاب فقط به نفرات برتر مقاطع چهارم و پنجم این هدیه داده شده است. مطابق همیشه من به آرزوهایم میبایست میرسیدم و اما هیچگاه کسب این رویاها در کوتاهمدت محقق نمیشد. سال چهارم دبستان را تنها با ذوق و شوق گرفتن این کتاب سپری کرده بودم و دقیقاً چند روز مانده به آن مراسم بهیادماندنی یک دعوای ساده باعث نابود شدن آرزوی دیرپای من شده بود.
صبح مطابق هر روز با تذکر دادن به همکلاسیها برای رعایت نظم و ساکت ماندن تا زمان آمدن خانم معلم سپری شد، در این میانه برای حفظ شوکت و حرمت کلاس چند لگد و توسری محکم هم به تعدادی از بچهها زدم که از بخت بد یکی از این ضربات منجر به سیلی محکمی بهصورت جلال یکی از بچه قلدرهای نشسته در انتهای کلاس شد که بهواسطه رفوزه شدن در هر سال و دو سال یک بار عبور کردن از هر پایه حدود سه چهار سال از من بزرگتر بود، کم آوردن وی و دست به یقه شدن با او با آمدن خانم جهانپناه معلممان موقتاً ختم به خیر شده بود اما در زنگ تفریح بهمجرد خروج او از کلاس رفیق عصبانی از انتهای کلاس به سمت من که در ردیف جلو نشسته بودم خیز برداشت، با چابکی هر چه تمامتر از کلاس بیرون پریدم و با اطمینان از زور بازوی وی تصمیم گرفتم در حیاط مدرسه با او گلاویز شوم که فرصت بزن در رو را داشته باشم، با شتاب بسیار از پلکان به پایین رفتم و به سمت راهروی ورودی ساختمان قدیمی مدرسه دویدم، از سرعت خودم اطمینان داشتم و کفشهای قرمزرنگ کفش ملی با مارک «الفانتن شوهه» که بر پا داشتم به من در عالم خیال سرعتی همچون شخصیت «صاعقه/فلش» داده بود و غافل از اتفاقی بودم که در مسیر برایم در حال رخ دادن بود.
سرایدار مدرسه در آن سالها فرد سادهدل و شکم بزرگی بود که با خانوادهاش در ساختمان کوچکی مجاور در ورودی مدرسه زندگی میکرد، در آن روز خاص ایشان پس از تمیز کردن راهروها برای براق نمودن موزائیک کف ساختمان قدیمی به رسم معمول آن زمانه ترکیبی از گازوئیل و یک حلال را بکار برده بود و با جدیت تمام با استفاده از تی نخی بزرگش همه جا را برق انداخته بود، این روش جدا از بوی نامطبوع تولید شده که برای یکی دو روز پابرجا میماند اما درخشش کف ساختمان را تا یک هفته و یا بیشتر تضمین مینمود اما از دیگر سو گازوئیل استفاده شده در روز نخست منجر به لیز شدن کف ساختمان میشد، امری که در آن لحظه فرار به ذهن من خطور نکرده بود، با ورود پرشتاب به سالن صلیبیشکل به یکباره آقای یاسایی را با شلاق دستساز و معروفش دیدم که پشت به من در میانه تقاطع دو بخش ساختمان ایستاده بود و نظارهگر معدود بچههایی بود که بلافاصله بعد از شنیدن صدای زنگ در حال ترک کلاس بودند و از ترس جرأت گام برداشتن بلند را هم نداشتند، با دیدن این صحنه به یاد هشدار صبح آن روز افتادم و همزمان وحشت از اینکه رؤیت من در آن حالت دویدن باعث از دست رفتن جایزه رؤیاییم خواهد شد سبب گردید که از شدت ترس و اضطراب سعی کنم متوقف شوم امری که به دلیل لیز بودن کف عملاً غیرممکن شد و من با شتاب به سمت مدیر دبستان پرتاب شدم، در یک لحظه در اوج ناامیدی خودم را به پشت بر روی زمین انداختم با این نیت که سرشکسته بهتر از سرشکستگی در برابر او خواهد بود، این ابتکار عملاً نهتنها باعث آرام گرفتنم نشد که به یک باره دیدم در حال سُر خوردن به سمت دو پای باز آقای یاسایی هستم که در روبروی من با اقتدار ایستاده بودم. برای اولین بار در عمرم دریافتم که زمان امری نسبی است و مغز ما عملاً کند بودن و یا تند بودن رویدادها را تفسیر میکند، کسری از ثانیه برای من معادل چند دقیقه گذشت و بهیکباره خودم را در حال عبور از بین پاهای تنومند وی دیدم، همه چیز کُند شده بود و مثل حرکات آهسته قهرمانان فیلمها همه چیز را در حداقل سرعت میدیدم، در یک لحظه با دو دستم مچ پاهای مدیر مدرسه را گرفتم و بنده خدا که بیخیال ایستاده بود بهیکباره تعادلش را از دست داد، به بالا که نگاه کردم باسن عظیمی را دیدم که در حال فرود بر روی جمجمه من بود با چالاکی هر چه تمامتر خودم را از بین پاهایش بیرون کشیده و بلافاصله سرپا شده و به دویدنم ادامه دادم، صدای برخورد او با زمین، فریاد دردناک و وحشتزدهاش را انگار از دهها کیلومتر دورتر میشنیدم، از شدت هیجان و اضطراب همچون آهویی که در حال فرار از چنگال شیر میباشد به سمت دیوار حیاط کوتاه حیاط دویدم و در اقدامی خارقالعاده که در شرایط معمول غیرممکن مینمود به بالای آن رفته و خود را به داخل کوچه پرتاب نمودم. مچ پایم بشدت درد گرفت اما بیتوجه به آن بلند شدم و دیوانهوار در سمتی مخالف خانهمان دویدم و هر لحظه انتظار داشتم که گروهی از تعقیبکنندگان به سرکردگی آقای یاسایی با نیسان قهوهایرنگ آخرین مدلش و یا آقای «یاوری» ناظم مدرسه با جیپ آبیرنگش من را دنبال کنند.
یادآوری این رویدادها در کنار آقای ویلچری و بیان شتابزده و بریدهبریده داستان برای وی منجر به قهقهههای بلند او شد، در حالی که از شدت خنده اشک از چشمانش بیرون زده بود به من گفت که برای خودم یلی هستم و با اشاره به خودش گفت که او هم زندگی پرهیجانی را در گذشته داشته است. به چهرهاش نگاه کردم و جز سبیل نسبتاً بلند سفیدرنگ چیز خاصی از ابهت و قدرت را در او نیافتم، نگاهم آنچنان از سر خواری و صداقت بود که به یکباره دست در جیب کرد و تصویری از دوران جوانیاش را نشانم داد با صورتی نسبتاً فربه، چشمان درشت مشکی و ابروی کلفت و سبیلی پرپشت که دقیقاً با توصیف جوان ماجراجوی بیان شده از زبان او مطابقت داشت. این عکس حالتی عجیب داشت، شاید مشکل از عکس نبود بلکه تصور این که گذر زمان صاحب آن یال و کوپال را بدل به چنین مرد لاغراندام و فرسوده و با ناتوانی جسمی بدل ساخته برایم گران تمام شد. در جواب نگاه پرسشگر من فقط یک جمله کوتاه گفت: «پدر عاشقی بسوزد». متعجبانه نگاهش کردم، ربطی بین عشق و فرتوت شدن آدمها نمییافتم، برایم سری تکان داد و به من گفت که هرچه سریعتر به خانه بروم و قصه اتفاقات رخ داده را برای مادرم بگویم. با او خداحافظی کردم و با ترس و لرز به سمت منزل رفتم، در راه هزاران بار شرح این رویداد را به صورتهای گوناگون در ذهن مجسم کردم اما نتوانستم دروغی متناسب بسازم که مادرم را قانع کند، کمی در کوچههای اطراف قدم زدم و در تمام این مدت تا زمانی که صدای زنگ مدرسه را شنیدم صبر نمودم و بعد با شتاب به سمت خانه دویدم تا هیچ دانشآموزی من را رؤیت نکند، جلوی در خانه کمی این پا و آن پا کردم و زمانی که اولین گروه دانش آموزان را در کوچه و در دوردست دیدم به داخل خانه رفتم، مادرم با لبخند همیشگی به استقبالم آمد و در کمال حیرت سؤالی پرسید که در جوابش حیران ماندم: «علی، کیف و کتاب مدرسهات کجاست؟» فکر این جا را نکرده بودم، در حالی که مِنمِنکنان به دنبال پاسخی بودم یکمرتبه جلال را دیدم که در آستانه در همیشه باز خانه ظاهر شد، کیف من را با خودش از مدرسه آورده بود، به سمتش رفتم و کیف را گرفتم، چشمکی به من زد و گفت: «عجب دل و قدرتی داشتی و نمیدانستم». خیلی کوتاه و مختصر توضیح داد که آقای یاسایی تا مدتی طولانی نمیتوانسته سرپا بایستد و در کمال تعجب سرعت وقوع اتفاقات آنقدر سریع بوده که نه او و نه اندک دانش آموزان پایه اول و دوم حاضر در سالن در آن دقایق نتوانسته بودند قیافه پسری را که باعث زمین خوردن وی شده بودند تشخیص دهند و تنها جلال که از پی من میدوید شاهد ماجرا بوده، او برایم با هیجان گفت که اصلاً فرار من از مدرسه با توجه به بسته بودن در به ذهن هیچکس خطور نکرده بود و تنها همگان بر یک موضوع متفقالقول بودند که فراری داستان کفشهای قرمزی را بر پا داشته، صورت او را بوسیدم و از وی معذرت خواستم در جواب مشت آرامی به شانهام زد و گفت: «کار تو کارستان بود».
صبح روز بعد با کفشهای مشکیم به مدرسه رفتم و تا فرارسیدن تابستان جرأت پوشیدن کفشهای محبوب قرمزرنگم را پیدا نکردم. در زمان مراسم صبحگاه آقای یاسایی که کمی میلنگید سخنرانی غرّایی کرد و از همگان خواست که شخص خاطی را شناسایی و معرفی کنند و بر محدودیتهای بازی و شادی ما در زنگهای تفریح اضافه نمود. با اطمینان از تجربه مشابه ای که در یک سال قبل داشتم۲ خیالم راحت بود که حتی اگر کسی هم من را دیده بود به مدیر و ناظمین مدرسه چیزی نمیگفت، در پاسخ به سؤال خانم جهانپناه در خصوص غیبتم در کلاس آخر به دروغ گفتم که مادرم اجازه من را از ناظم مدرسه گرفته بود و بدینصورت ماجرا ختم به خیر شد.
هفته بعد در مراسم صبحگاه نام من بهعنوان رتبه برتر مقطع چهارم دبستان خوانده شد و در میان هیاهو و شادی دوستان به بالای سکوی روبروی صفها رفتم و جایزهای را که یک سال خیالش را در سر میپروراندم از دست آقای یاسایی گرفتم، در بازگشت به داخل کلاس با شتاب بسیار کادوی صورتیرنگ هدیه را باز کردم و خشکم زد، این بار هم خبری از کتاب نبود. معلوم شد که از بخت بد تنها دو جلد از کتاب سهمیه مدرسه ما در آن سال شده بود که به شاگردان اول پایه پنجم داده شده بود. کارد به من میزدید خونم درنمیآمد، برای بار دوم رویای داشتن کتاب را بربادرفته میدیدم. این حسرت و رویا بر دلم ماند و در سال ۱۳۵۷ با شدت گرفتن رویدادهای انقلاب و تعطیل شدن مدارس در زمستان آن سال عملاً به آرزویی محال تبدیل شد. «عظمت بازیافته» تبدیل به نقطه عطفی در زندگیام شد، تلاشهای خستگیناپذیر ما برای کسب موفقیت در بیشتر مواقع با نتیجه دلخواه همراه نخواهد بود، چه بسیار آدمهایی را در زندگی خود دیده و یا توصیف آنها را در داستانها و فیلمها شنیده و دیده و خواندهایم که حاصل عمرشان نه به کام خود بلکه به دهان فرصتطلبانی سرازیر شده که سهمی در رنج ایشان نداشتهاند. خاطره تلخ فوق تنها برای من چهره درهمشکسته دوست بزرگ ویلچر نشین و تصویر جوانی رعنای او را در ذهنم به یادگار گذارد. در نوبتهای بعد که از کنارش میگذشتم همچنان او را در همان مکان و با همان یقهباز مشاهده میکردم که با لبخندی آشنا برایم دست تکان میداد، در روزهای و سالهای پس از پیروزی انقلاب که سرعت تحولات شگفتآور بود و هر روز از ترس قضاوت همسایگان آشنای دیروز که حال میزان تدیّن و اعتقادشان را از دیگران بیشتر میدانستند صدای نوار کاست و صفحات گرامافونی که از درون خانهها بهویژه شامگاهان بلند میشد رو به کاهش گذارده بود و اطلاق صفت «ساواکی» به هر فردی که ذرّهای با اعتقادات جدیدمان در تضاد بود رونق گرفته بود همچنان او را میدیدم که تصویر شاه مخلوع روی سینهاش را با بیخیالی و شاید تهوری متضاد با الگوی آن روز جامعه به رخ حضار متعجب و یا حتی خشمگین میکشید. در آن دوران و عالم کودکی همیشه پایان شاه را با روزگار فعلی این مرد یکسان مییافتم، دو فرد شکستخورده، گم شده در زمان، بریده و جدا از دیگران و به فنا رفته. طنز تلخ قصه چهره جوان خالکوبی شاه بود که با زیاد شدن چروکهای سینه مرد در حال پیر شدن و تغییر شکل دادن بود، سه سال بعد در محل گورستان قدیمی عملیات احداث پارک جدید آغاز شد، در مقطع راهنمایی به مدرسه «فروغ» رفتم که در سال ۱۳۵۹ به «شهید نامجو» تغییر نام یافت، هر روز در زمان رفت و برگشت به مدرسه دوست ناتوان جسمیم را میدیدم که همچنان با همان سکوت و آرامش غریبش در زیر سایه درخت نارون که در حال بزرگ شدن بود نشسته بود و برایم دست تکان میداد. کلاس سوم راهنمایی به مدرسه دیگری رفتم و تا مدتها گذرم در ساعت حضور وی به پارک نیفتاد. سال ۱۳۶۱ در هنرستان برق و الکترونیک شبستری ثبتنام کردم، در گذر هر روز به مدرسه همچنان به دنبال وی بودم و حتی چند باری ظهرها در بازگشت از مدرسه او را دیدم، یا قیافهام تغییر کرده بود و یا ابر کهنسالی ذهنش را تیره ساخته بود که من را به یاد نیاورد و خبری از لبخند و دست تکان دادنهای همیشگیاش نثارم نشد، چهره شاه پیرتر از قبل و با چروک و شکستهای بیشتر همچنان حتی پس از مرگ وی بر سینه این مرد بهنوعی حیات داشت و با هر نفس او تکان میخورد. در گیر و دار روزگار و دلمشغولیهای جوانی برای زمانی طولانی از یاد وی غافل ماندم.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/1kag2p
هر انسانی و در ادامه هر نویسنده و هنرمندی به طور ویژه از مشخصاتی اخلاقی در زندگی بهره میبرد که عموم مردم او را با همان خصایص میشناسند و نگاه به آنها تابع آن رفتار فردی و اجتماعی است. اگر چه ممکن است نوع افکار در نوشتار و در رفتار فردی و اجتماعی با یکدیگر متفاوت یا بر یکدیگر منطبق باشند. انطباق رفتار و افکار هر فردی میتواند موقعیت اجتماعی او را در مکانی مثبت یا منفی جانمایی و تثبیت کند...
زندهیاد محمدعلی علومی نویسنده شهیر کرمانی (بم) الاصل جایگاهی بس رفیع در بین اهالی فرهنگ و قلم و پژوهش و ... دارد. شخصیتی که از جهت اخلاقی و تواضع و فروتنی برای همیشه زبانزد خاص و عام خواهد بود؛ و نویسندگان و پژوهشگران و طنّازان و ... آن ویژگیها را به نسلهای آینده به امانت خواهند سپرد. او این ویژگیها را از زادگاهش به ارث برده است.
بم پیوسته در طول تاریخ حوادث غمانگیز سنگینی را به دوش کشیده است. جنایات آغامحمدخان قاجار، زلزله مهیب ۱۳۸۲ که هزاران انسان را به کام مرگ کشاند، نابودی ارگ تاریخی و قدیمی آن شهر، جان ستاندن از هنرمندان و مردمان فکور که در رأس آنها میتوان از خواننده خوشقریحه و خوشصدایی (ملکوتی) چون ایرج بسطامی نام برد.
این حوادث بوده که «شهر بم» را به «شهر غم» شهره ساخته است.
غم دیگری که اخیراً گریبان جامعه فرهنگی کشور و مردم بم و پژوهشگران را گرفت، درگذشت نابهنگام و زودهنگام نویسنده توانا و متواضع محمدعلی علومی بود. او که در سن ۶۲ سالگی دنیا را وداع گفت، برای فکر کردن و گفتن و نوشتن، حرفها و داستانهای بسیار در ذهن و زبان و حافظه داشت که فرهنگ کشور ما از آن محروم ماند.
محمدعلی علومی سالهای زیادی از عمرش را در زمینه اسطورهشناسی تلاش و پژوهش کرد که شرح آن را میتوان در مرور بیوگرافی و زندگینامه پربار او مشاهده کرد.
اسطورهشناسی موضوعی است که کمتر به آن پرداخته شده است و در واقع آشنایی با این مقوله، رنگ و لعاب و عمقی ندارد. شاید به همین جهات بوده است که محمدعلی علومی بخش ارزشمندی از عمر کوتاه خود را صرف شناخت اسطوره و توجه به کنکاش پیرامون آن کرده است.
غربت اسطورهها در زمینههای گوناگون از جمله رنجهایی است که جامعه فرهنگی ما میبرد.
اسطورههای مادی و معنوی ما سرمایههایی به شمار میروند که در صورت عدم شناخت و پرداخت به آن همچنان مدفون خواهند ماند.
اینجانب تا آنجایی که یاد دارم او را یک بار در نمایشگاه کتاب سالانه در کرمان دیدهام که در نهایت فروتنی و تنهایی مشغول ساماندهی و راهاندازی غرفهاش بود.
من خودم را به او معرفی کردم. بسیار خوشنود بود و ابراز محبت کرد. ظاهراً او «نسل آفتاب» را بیشتر از من میشناخت و تطبیق من با نسل آفتاب برایش جالب بود و محبتش را افزون کرد. شناخت من اما از ایشان به همان اندازه نام و برخی از کتابهایش بود.
اولین کتابی که از او خوانده بودم مجموعه داستان «اندوهگرد» بود و آخرین کتابی که از وی در اختیار دارم و بسیار خواندنی است کتاب «قصه اساطیر» است که امیدوارم مطالعه آن به زودی به پایان برسد.
محمدعلی علومی چهرهای آرام و عمیق داشت که جاذبه آن هر غریبهای! چون من را به سمت خود میکشید!
آن مرد اسطورهای اهل قلم به معنای حقیقی و واقعی انسانی خاکی بود. افسوس که عمر کوتاه او فرهنگ اسطوره را به دیار بییاوری کشاند!...
برای محمدعلی علومی عزیز که به عالم مینوی شتافت، آرزوی آرامش ابدی دارم
روانش شاد
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/egbzst
سالها قبل، آئین پایانی جشنواره طنز خارستان در دانشگاه فرهنگیان در حال برگزاری بود. محمدعلی علومی با قدری تأخیر آمد اما با پوششی متفاوت.
علومی در پاسخ به پوشش خاص خود، پشت تریبون رفت و گفت که در خیابان میرفته که یک موتورسوار به افرادی که لباسی با پوشش بلوچی یا شبیه آن به تن داشتند توهین کرده و دور شده است.
او هم امشب شبیه لباس آنها را تهیه و پوشیده و در جلسه حاضر شده است تا اعتراض خود را به این رفتار نشان دهد و بر همزیستی فرهنگها و پذیرفتن تفاوتها تأکید کرد.
آری، مرحوم علومی نگاه تزئینی به فرهنگ مردم نداشت و درد و رنج مردم را رنج خود میدانست. او سبک خاص خودش را در نوشتن و شیوهای خاصتر در صحبت کردن داشت. کاملاً منحصربه فرد؛ کلمات را با حس و انرژی تأثیرگذار و لهجهای که خشتهای ارگ و نخلستانهای بم در آن موج میزد بیان میکرد.
او به هنرمندی از تجربه زیسته، فرهنگ مردم (عامه) و تعاملات فرهنگیاش برای خلق آثارش بهره میبرد. در طنز نیز قلمی توانا داشت که در این زمینه نیز خاص خودش بود.
علومی نجیب بود و فروتن؛ ویژگی که گویی در وجود کرمانیها و بهویژه فرهیختگانش پیوند خورده است.
https://srmshq.ir/nhexj7
درها که قفل میشوند انگار زندگی از جریان میافتد. غبار میز و صندلی و یادگارها و خاطرهها را میپوشاند. عقربه و ثانیههای مضطرب ساعتها آرام میگیرند و کمکم به خواب میروند. فضا بیصدا و تصویر زندگی رادیو و تلویزیون سیاهتر و خفهتر میشود و قاب عکسهای منتظر روی دیوارها روزبهروز پیرتر میشوند. ظرافت فنجانها و لیوانها و اشیاء در سکوت میشکند و مورچهها و عنکبوتها در ریشهها خانه میکنند و تار و پود پردهها و فرشها در زیر لایههای قدمت فراموشی از هم میپاشد. لباسهای ناامید به چنگک زمان آویزان میمانند. کفشهای غمگین دور از شور و شوق خیابان از نفس میافتند و دمپاییهایی که پلهها را پایین رفتهاند روی سطح بالا نیامدنها سرگردان میمانند پرزهای غفلت روی شانه و برس و حوله مینشیند. اسکناسهای مچاله شده ته جیبها کمکم از دور خارج میشوند، سیگارهایی که دیگر دستی زندگیشان را نمیگیراند در خاموشی میپوسند و بوی ادکلنهای نیمهخالی در رکود ماندگی گم میشود. رد انگشتها، خطهای یادگاری، نقشها و یادها از در و دیوار پایین میریزد، رنگ کاشیها میپرد و آجرها در خستگی تاریخ ترک برمیدارند و انحنای ستونها حرمت طاقها و شکوه ناپایدار سقفها و چلچراغها را در هم میشکند. ضخامت تنهایی ده برابر میشود و غربت و غریبگی روی بامها خیمه میزند و کبوترهای خانگی هول و هراس بیخانمانی را در چاهها و دخمههای دور پنهان میکنند. قمریها تاکهای بیرمق و بوتههای پژمرده را به مارهای بیسرپناه وامیگذارند و گنجشکها درختهای بیبرگ و بُش را کمکم به بیصدایی مرگ عادت میدهند. تنها ماندن، دور شدن و محو شدن تنها سرنوشت خانههای بیصاحب نیست بلکه فرجام عموم زندگیهاست. عمومیت زندگی. مگر اینکه حرفی، خطی یا نقشی نشانههای این عمومیت را بزداید و چیزی یا کسی به پشتوانه ارزش و ارزشهایش از چنبره این فرجام ناخوشایند رهایی یابد و یا زنگی و زنجیرهای را به صدا وادارد تا سرانجام سکوت و سکون را به پایان طربناک و هستیبخش تبدل کند. چه پازلی را با تصویرهای گذشته مردمان و مکانها کامل کند و کدورت غفلت و نادیدن را از پیکره فرّ و فرهنگ گمشده بزداید تا نخلهای سرافرازی و نارنجهای روشنی را در باغستانهای خاک شده زمان برویاند و «پریبادی» را که در میانههای تاریخ گم شده از نو خشت به خشت و پایه به پایه بسازد و با بنا کردنی دوباره پایداری و مقاومت در بحرانهای روزگار را به یاد ما بیاورد چه از رازهای شگفت اسطورهها، آغاز و پایانهای سحرانگیز افسانهها سخن بگوید. مایههای امید و زندگی را از دل داستانها بیرون بکشد تا به سهم خود مردمان را از تاریکی و دهشت سکون و سکوت اهریمنی به سمت گذرگاههای روشن آگاهی رهنمون شود. چه در «ظلمات» از زلزله بگوید و بنویسد و آتشی را که در آن بحبوحه در جان او و دیگران شعله کشیده با جریان آرام و نرم واژهها خاموش کند و بهگونهای آشنا و دلخواه با آنان سخن بگوید تا بدانند همدلی و همزبانی که برگرفته از فهم و درایت باشد در برافروزی چراغهای رابطه شکسته در جریان نظم برهم خورده زمین و زمان نیز تسلیدهنده است و پر کردن گسلهای فرهنگی و گسست ریشهها را فقط همراهی و همزبانی و همدردی چاره میکند و در «کوه کبود» افکار پاک و احساسات زلال و باطن سرشته او از نوجوان و نوجوان شود تا راه را بر هیولاهای پلیدی و ناپاکی و جولان نامردی و نامردمی بندد و با مردان آزاده و رستگاری که با ناراستی و ظلم و کینه سر سازش ندارند بر قله توفیق بایستد. یا از هزار توهای تاریخ بگذرد به سکوت هزارهها گوش فرا دهد و گفتنیها را دریابد تا آداب و عادات و باورها و داستان فراموش شده آدمی و دانش از یاد رفته را از نو صورت بدهد و پدیدار کند. تالابهای زمان را درنوردد و بر هم زند و پیش راند و در پایان این گشتوگذار آنچه را که مایه روشنی است به دست آورد و با دریافتهای تازهتر اصل تحرک و شور و شوق حیات را به بیانی دیگر بازگو کند تا غبار قدمت سالیان و لایههای انجماد را فرو ریزد و حافظه خواب رفته ما را بیدار سازد. «علومی» به همین گونه گذشته را نه به منزله جریانی راکد و رسوب گرفته بلکه به عنوان جزئی از امروز و آینده و به عنوان حقیقتی متعالی و تجربهای ارزشمند در آثارش نشان داده است. وی در «قصه اساطیر» تنها در پی بررسی قصهها و افسانهها از سویی و اسطورهها از سوی دیگر نبوده بلکه تحلیل گذشته آدمی در فراز و نشیبها و بررسی علل و انگیزههای توفیق و یا شکست و ناکامی ایشان مورد نظر وی بوده است؛ زیرا همه اینها در سینه گذشته و در دل آن داستانها نهفته و در انتظار رأیی و دستی تا آن سینه را بشکافد و آن حقیقتها را بهعنوان توشهای برای دستیابی همگان آشکار کند. اگر وی قصههای رایج در فرهنگعامه را مورد توجه و کنکاش قرار داده و «داستانهای غریب مردم عادی» و «هزار و یکشب نو» را با صدایی دیگر روایت میکند و در همرنگی و هماهنگی با مردمان زمانه از جان مایه میگذارد این همه را باید پاسداشت حقیقی و جانانه او از زبان و ارزشهای قومی و فرهنگی دانست و بیشک کسانی چون او که از یک درک باطنی و یک درد جان و میل و خواست عاطفی در بازگویی حقایق برخوردارند پیوسته نوعی تعهد را در قبال جامعه و مسائل همگانی و فرهنگی در خود حس میکنند و خوشبختانه شناخت و آگاهی آنان در بازنمایی واقعیتها و بازگویی گفتهها و ناگفتهها و نشان دادن چشماندازهای تاریک و مأیوسکننده و یا به عکس روشن و امیدبخش مؤثر بوده است.
«علومی» در «عطای پهلوان» ستایشگر نیکی و نیکمردی و آزادگی است اما آفرینشگری است که کرامت و بخشندگی و روشنضمیری و پاک نهادی را به مدد ایمان خویش بهدرستی و راستی و به یاری ذوق و قریحه ادبی خود وجهه و ارزشی دیگر میبخشد. جنبشهای مردمی در مبارزه با ظلم و ستم و خشکاندن ریشههای تباهی و تبهکاری پیشگامی و جلوداری آزادمردان وارسته و قلم مردان و زنان اندیشمند و آگاهی را میطلبد که سرچشمههای کین و بیداد و عداوت را دریافته باشند بدون شک این نویسنده دین خود را نسبت به مردمان شهر و جامعه با واگویی واقعیتهای تاریخی و اجتماعی در قالب داستان در این زمینه نیز ادا کرده است. نشانههای این ناسازی و ناسازگاری با ستم و ستمگری اگرچه در طنزهای اجتماعی او به خوبی آشکار است اما در «سوگ مغان» نمود بیشتری دارد. اگر وی با مطالعه همه جانبه و توجه به اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران در دورههای مختلف به معرفی آثاری میپردازد که در تغییر و تحول این اوضاع مؤثر بودهاند و یا اگر دانش خود را با بررسی اسباب و علل تیرهبختی و فلاکت و یا راههای بهروزی و سعادت به رخ کشیده و آشکار کرده اما در «سوگ مغان» ضمن بیان کردن ستم و ستمپیشگیهای کسانی چون آقا محمدخان قاجار یا اسکندر مقدونی و ... بیپردهتر هم انزجار خود را از شیوهها و شگردهای ستمپیشگی و حصر و تجاوز و به زانو درآوردن مردم طبقه فرودست جامعه بیان میکند و هم تنفر خود را از متجاوزان بیگانه و حاکمانی ابراز میکند که عقده کشورگشایی و قدرت سلطهگری و کینهجویی و انتقام در نهاد آنها بیش از مصلحتاندیشی و سازش و صلحطلبی بوده است یا افکار سودجویانه و تمایلات نفسانی جای خود را به راهکارها و اندیشههایی داده که باید در راه اصلاح امور سیاسی و مملکتداری و یا شهرداری و شهربانی به کار گرفته میشده است. هر چه هست بینش و بصیرت «علومی» از طرفی معطوف به طنز و تحلیل آثار طنز و واکاوی اجتماع و عیان ساختن دردها و زخمها و روشهای درمانگری است و از طرفی متوجه داستانهای ملی و داستانهای عامیانه و تأکید بر حفظ ارزشها و داشتهها و پاسداری از اصالت و قومیت. این نویسنده فرهیخته و کمادعای بمی به خوبی به این نکته واقف بوده که پشتوانههای فرهنگی و معنوی همواره به عنوان مهمترین ابزار در جهت مبارزه با عوامل و عناصر مخرب و مؤثرترین راهکار در غلبه بر تهاجم فرهنگی بوده است اگر پاسبانی بهجا و شایسته از ارگ و هویت تاریخی شهر مورد علاقه مردم و سبب توجه دستاندرکاران بوده معرفی و مطالعه آثار زندهیاد «محمدعلی علومی» و ارج نهادن به زحمات و تلاش او در جهت احیای فرهنگ بومی و پربارتر کردن گنجینههای ارزشمند علم و ادب نیز خدمتی به حق و سزاوار و عادلانه است چراکه اگر او در فرصت اندک زندگی گفتوشنودی گاه طنازانه و گاه جدی با گذشتگان و ما و آیندگان داشته و اگر در تالارهای باستانی پرسهای زده با توشه تجربه و دانندگی پرندگان را واداشته که بر کنگرههای فرو ریخته اعصار به طرزی نو نغمه زندگی سر دهند به این امید که او نیز بهنوبه خود افول عشق و پایان جهان را به تأخیر بیندازد.
https://srmshq.ir/o176fs
دهه شصت، درست در بحبوحه جنگ است. با اینهمه جنگ مانع پرداختن به هنر و ادبیات نشده است. نشریهای چاپ میشود به نام ادبستان به گمانم از انتشارات موسسه اطلاعات. نشریه خوب و وزینی است. نه آنچنان روشنه که درک مباحثش سخت باشد و نه آنچنان عامیانه که جزو نشریات زرد قرار بگیرد.
محمدعلی علومی هم در این نشریه قلم میزند و بهطور مرتب در هر شماره مطلبی دارد. قلمش شیرین و روان است و تفکرش عمیق و اثرگذار. هموست که برای اولین بار مطرح میکند که بورخس نویسنده نامدار آرژانتینی برخی داستانهایش را از ادبیات فولکلور ایران الهام گرفته است. نمونه هم ارائه میدهد. داستان کشکت را بساب حسن. داستانی در مورد شیخ بهایی و جوانکی که میخواست به نان و نوایی برسد.
جسارت علومی در طرح این موضوع توجه بسیاری را جلب میکند. چراکه بورخس در فضای روشنفکری آن زمان غولی محسوب میشد که گفتن و نوشتن در موردش کار هرکسی نبود؛ و علومی نهتنها نوشته بود که نقد هم کرده بود. آنهم نقدی مستدل که جای چون و چرایی باقی نمیگذاشت.
اینچنین بود که محمدعلی علومی را شناختم. همه شمارههای ادبستان را به شوق خواندن مطلبی از علومی میخریدم. از لابهلای نوشتههایش بود که فهمیدم کرمانی و بمی است. قصد داشتم برای دیدنش برخیزم و بروم تهران. پیدایش کنم و از او بخواهم در داستاننویسی کمکم کند. شوق نوشتن داشتم اما تجربه و دانشش را نه. نمیدانم چرا فکر کردم نویسندهای چون او برای دانشجوی هنری چون من وقت نمیگذارد. او را دور از دسترس میپنداشتم. چه برداشت اشتباهی.
وقتی برای اولین بار در کرمان دیدمش پی به اشتباهم بردم. آنچنان ساده و صمیمی بود که گویی سالهاست یکدیگر را میشناسیم. آن نویسنده نامآشنا ذرهای خودش را نمیگرفت. تظاهر به فروتنی نمیکرد بلکه ذاتاً خونگرم و مهربان بود. دیدهام که هنرمندان راستین برای اثبات خودشان نیازی به فروتنی یا بزرگ انگاری خودشان ندارند. بزرگ بودن آنچنان برایشان طبیعی است که اصلاً توجهی بدان ندارند.
دعوت مرا برای شرکت در جلسه ادبی کوچکی که در آموزشگاهم برگزار میکردم پذیرفت. آمد و با حرفهایش و با اطلاعات وسیعش در مورد داستان و ادبیات همه آن جمع کوچک را تحت تأثیر قرار داد. کتابی هم برای من آورده بود به نام اندوهگرد. امضا کرد و هدیه داد. همان شب خواندمش و تا چند شب خوابهای عجیب و غریب میدیدم. بسکه فضای کتاب پر بود از رئالیسم جادویی و وهمناک و آشنای مناطق جنوبی کرمان.
یکبار در جشنوارهای در خصوص طنز بهعنوان سخنران دعوت شد. آمد و حرف زد.نه آنچنان که دیگران حرف میزدند. طنز را کشانید به فرهنگ شفاهی مردم. از رمضون قوز سخن گفت و از اینکه زندگی و سخنان و لافهایی که رمضون قوز میزده است تا چه اندازه میتواند دستمایه طنز اصیل و بومی نویسندگان کرمانی شود. نمیدانم کسی، حتی خودش این کار را انجام داد یا نه؛ اما طرح چنین پیشنهادی نشان از دیدگاه متفاوت علومی داشت.
در آن جلسه از ایرج بسطامی هم حرف زد.از نگاه طنزآلود بسطامی به زندگی و آدمهای اطرافش. زمان چندانی از مرگ دلخراش بسطامی در زلزله بم نمیگذشت و سخن گفتن از بسطامی فقط کار کسی بود که او را خوب میشناخت. چقدر خوب و ماهرانه گفتههای طنزآلود بسطامی را به موضوع جشنواره پیوند داد.
هر از چند گاهی علومی را میدیدم. با هم به گفتوگو مینشستیم و موضوع صحبتمان همیشه ادبیات و داستان بود. یا سینما و هنرهای تجسمی که در آن زمینه هم صاحبنظر بود و من بسیار ازو آموختم. از لابهلای همین گفتهها بود که فهمیدم روزگار بهسختی میگذراند. یکبار ازو پرسیدم میانگین درآمدش در ماه چقدر است؟ مبلغی را که گفت از پایینترین حقوق اداره کار هم پایینتر بود. آنهم نویسندهای با دهها عنوان کتاب و مقاله.
علومی مرد پول درآوردن نبود. برای کسب درآمد راهی جز ادبیات و نوشتن نمیشناخت. نویسندگی در همه دنیا شغل کم درآمدی است. در ایران که دیگر فاجعه است.
بخصوص آدمی مثل علومی که مطلقاً پایان نگر و مصلحتاندیش نبود که اگر ذرهای مصلحتاندیشی داشت میتوانست از قلمش پول خوبی به دست آورد.
از مصلحت نیندیشیاش همین بس که کارش را که حقوق داشت و بیمه و بازنشستگی و همه چیزهایی که ترس از آینده را تسکین میدهند بهراحتی رها کرد. گویا جملهای شنیده بود، نیشی، طعنی یا کنایهای.برخاسته بود و گفته بود میروم از بیرون سیگاری بخرم. رفته بود و پس از خرید سیگار رغبت نکرده بود برگردد. به همین راحتی کارش را از دست داده بود. معلوم است که با چنین روحیهای در تأمین خرج زندگی میمانی.
علومی به سختی روزگار میگذراند و این سختی گناه او نبود. او رسالتش را که نوشتن بود بهخوبی انجام میداد. بسیار میخواند و بسیار مینوشت. گناه از جامعهای بود که از هنر و هنرمند حمایت نمیکرد و هنوز هم نمیکند. وقتی تیراژ کتاب از پنج هزار تا به هزار و بعد به پانصد و بعد به دویست جلد برسد معلوم است که در این سیر نزولی چه بر سر نویسندهای میآید که خرج زندگیاش را از نوشتن درمیآورد. ماهها باید بیندیشد و بنویسد و پاک کند و باز بنویسد تا اثری خلق کند و بعد دویست تا پانصد جلد کتاب بفروشد و از هر کتاب دوازده تا پانزده درصد قیمت پشت جلد حق تألیف بگیرد. آنهم به این شرط که کتاب به فروش برود و در قفسههای کتابفروشی خاک نخورد.
بهراستی که اگر علومی حقوق ماهانه مرتبی داشت، آنقدری که از دغدغه حداقلهای زندگی رها میشد چه شاهکارهایی میتوانست خلق کند؛ اما غم نان مهلت اندیشیدن را از هنرمند میگیرد.
خندهدار اینجاست که گناه کمکاری جامعه و دولتمردان ما به پای علومی نوشته میشد. همه او را قضاوت میکردیم که چنین است و چنان. در حالی که تنها گناه علومی این بود که زیادی خودش بود. او غیر از نوشتن کار دیگری نمیخواست و نمیتوانست انجام دهد؛ و مگر در دنیا چند نفر هستند که بتوانند مثل او بنویسند؟ چرا رنجهای او را نادیده گرفتیم و کاری نکردیم که علومی به حداقل رفاه دست یابد؛ که بنشیند و بنویسد و پژوهش کند و خالق اثر باشد. در این معامله کی بیشتر سود میکرد؟ علومی یا جامعهای که میتوانست از اندیشه و قلم علومی تا سالها تا ابد، سود ببرد. جامعهای که با بیرحمی او را با رنجهایی که هیچوقت از آن ننالید تنها گذاشت.
https://srmshq.ir/z6ewyf
من این افتخار را داشتم که سالیان درازی دوست و رفیق صمیمی محمدعلی علومی عزیز و بزرگوار باشم. اگرچه در این ایام نوشتن درباره محمدعلی عزیز و خاطرات ایشان برای من کار آسانی نیست اما به درخواست دوستان گرانقدر ماهنامه سرمشق و به رسم ادب و احترام و پاسداشت نام و یاد ایشان -که از نویسندگان فرهیخته و بلندآوازه این مرز و بوم و دیار کریمان بودند- مختصر نوشتهای تقدیم میگردد. من از سال ۱۳۶۳ با محمدعلی آشنا شدم و مدام با وی ارتباط خانوادگی داشتیم و من همزمان دوران سربازی را در شهر کرمان میگذراندم که ایشان به آنجا میآمد و گاهی میزبان وی بودم و همکلام گرم و صمیمیاش. پس از اتمام خدمتِ سربازی برای ادامه تحصیل به تهران رفتم و در محله درکه به اتفاق دوستان در خانهای اجارهای ساکن شدیم و خوشبختانه محمدعلی عزیز نیز با خانواده در همانجا (درکه) سکونت داشت و ما پیوسته یکدیگر را ملاقات میکردیم و گفتوگو و معاشرت بین ما ادامه داشت. نوشتن درباره محمدعلی از این جهت دشوار است که باید تمام وجوه شخصیتی و حرفهای او مورد کاوش و بررسی قرار بگیرد. او بسیار ساده و بیتکلف بود؛ هم در موقعیت و جایگاه اجتماعی خود و هم در سبک زندگیاش. محمدعلی عزیز مدام و در هر حالت خودش بود و هیچگاه از دیگران تقلید نکرد. اغلب با کنجکاوی بسیار داستانهای محیط پیرامون ازجمله دوستان و مردم را با دقت دنبال میکرد و از آنجایی که فرهنگعامه شهر بم و استان کرمان را بهدرستی میشناخت؛ در این باب با کمترین امکانات سالها پژوهش میکرد و از دل همین پژوهشها بخش بزرگی از آثارش شکل گرفت و منتشر شد. همیشه فرصتیاب بود و به دنبال خلوت و آرامشی که بتواند تمرکز کند و بنویسد اما این شرایط بهراحتی برایش مقدور نبود. به همین دلیل هر از گاهی برای مدتی ناپدید میشد و کسی از او خبر نداشت تا داستانهای نیمهتمامش را به سرانجام برساند و سپس به جمع دوستان ملحق میگردید. پایتخت اگرچه شگفتیهای بسیار دارد و به لحاظ امکانات و کسب تجربه و تحصیل بیهمتاست، اما دیگر برای محمدعلی جاذبهای نداشت. بخصوص برخی روابط آزردهاش میکرد. برای مثال ما در کرمان و بم تعارف شاهعبدالعظیمی نداریم و با تمام وجود پذیرای دوستان و مهمانان خود هستیم یا اگر تمایلی به دعوت نداشته باشیم تعارف نمیکنیم، اما در آن شهرها اینگونه نیست و گاهی متوجه برخی روابط و پیچیدگیهای آن و نقابهای بسیار نمیشوی! خلاصه همین موارد باعث شد که محمدعلی از تهران دلزده شود و احساس کند که احتیاج دارد دوباره به زادگاه خود بازگردد و بدین سبب ده سال پایانی عمر را در کرمان و سپس بم ساکن شد و فعالانه مشغول به تدریس، نوشتن و برگزاری جلسات متعدد ازجمله شاهنامهخوانی و نقد فیلم و... شد. بهعنوان مثال در همین ایام بود که کتاب عظیم قصه اساطیر را نوشت گه محصول بیش از یک دهه کار و تلاش مداوم ایشان بود یا قرار بود داستان «هزار و یکشب» را به صورتی فلسفی تحلیل کند که افسوس زمان مجال نداد. محمدعلی نویسنده پرکار و فعالی بود و لحظهای از کار نوشتن و پژوهش خسته نشد و دست نکشید. به نظرم در هنر به شخصیت فردی رسیده و صاحب سبک شده بود و این تفاوت در نقاشی، شعر و در رفتار او هم مشهود بود. بیتردید برای علومی شدن ضروری است که حداقل چهل سال بیوقفه مطالعه کنیم و او نیز مرد این میدان بود. برای اینکه از محمدعلی بیشتر بگویم باید بیپروا باشم که متأسفانه قادر نیستم. به گمانم لازم است از دردهایش، از زخمهایش و از تنهاییهایش هم بیشتر بگوییم؛ اما شاید خودش مایل نباشد. محمدعلی علومی عزیز نیز مانند زندهیاد استاد ایرج بسطامی فقر مادی و خودخواستهای داشت و به تجملات دنیوی اهمیت نمیداد اما در واقع از یکجا به بعد هنرمند به درجهای از پختگی و کمال میرسد که نیازمند است حداقل امنیت و آسایش مالی برایش مهیا شود تا با این همه پختگی و سالها تجربه بتواند آثارش را بیدغدغه منتشر نماید. در مورد زندهیاد ایرج بسطامی متأسفانه این اتفاق صورت نگرفت و ارائه آثارش نیمهتمام ماند و تقدیر محمدعلی علومی عزیز هم شوربختانه اینگونه رقم خورد و باز هم تاریخ تکرار شد.
هنرمندان واقعی هیچگاه پانوشت به جای نمیگذارند و درخواستی ندارند. محمدعلی علومی عزیز در نقد هنر و هنرمندان نیز بیپروا و مستقل بود و این امر را شاهد بودم. حتی در نقد فیلم مرحوم داریوش مهرجویی که در باغ هنر برایش تدارک دیده بودیم؛ از منظری متفاوت نقد فیلم را انجام داد و هیچگاه درگیر موجی که در رسانهها برای تبلیغ هنرمندان شکل میگیرد نشد. نگاه محمدعلی به دوستانش عاشقانه و در کمال فروتنی پذیرای همه بود و همگان را بیقید و شرط دوست میداشت و همین فروتنی بیش از حد باعث شده بود که در شأن و حد خودش به شکلی فراگیر دیده نشود و در انزوا زندگی کند. بیشک اگر همراهی تعدادی اندک از دوستان صمیمیاش نبود خیلی زودتر از این ادامه حیات را تاب نمیآورد. در پایان باید بگویم که محمدعلی علومی عزیز گوهر نابی بود که خلأ نبودنش برای ادبیات داستانی و حوزه مردمشناسی و اسطورهشناسی جبرانناپذیر است و مرور آثارش بیحضور خودش چه دردناک است. یادت گرامی دوست عزیز من.
https://srmshq.ir/nlu2x8
ماجرا برمیگردد به حدود دوازده سال پیش. وقتی که برای اولین بار آقای علومی را از نزدیک میدیدم. خوشبختانه دیداری کاملاً آگاهانه با یکی از مشاهیر و افتخارهای شهرم، بم. دیدار در خانه ایشان در دهکده المپیک تهران برنامهریزی شده بود. بعد از احوالپرسی گرم ایشان، ساده و خاکی مثل همه دیدارهای زیاد بعد از این، فلاسک چایی و استکان آورد و شروع کرد به گفتن. از بم، فرهنگ، قصه و غصه مردم. از کتاب و پژوهشهایی که برای بم و به اسم بم انجام داده بود. آن زمان برای من مرز میان خاطره، واقعیت و خیال در حرفهای استاد مبهم بود. دیدار تمام شد اما احوالپرسیهای تلفنی همچنان ادامه داشت. «هزار و یکشب نو» تازه به بازار آمده بود و در یکی از تماسهای تلفنی وی پیشنهاد خواندن این کتابش را داد. همان روز به شهر کتاب مرکزی رفتم و در صندلی لمکده و راحتی کتابفروشی، داستان شهرزاد را مرور کردم. داستانی که اگر خوب بخوانیم پی خواهیم برد که چطور شهرهایی مثل بم و کرمان درگیر گذار تاریخی و تغییرات فکری و فرهنگی میشوند. حدود سه سال از این ماجرا گذشت که به بم برگشته بودم (همین که از دوازده و سه و اعداد دیگر صحبت میکنم یاد صحبتهای استاد علومی میافتم که بارها از این اعداد بهعنوان جلوههای نمادین اسطورهها و نشانهشناسی اعداد در تفسیر و تحلیل داستانها، شاهنامه و فیلمهای برتر به آنها اشاره میکرد). در بم همچنان کارهای فرهنگی و هنری و ادبی را بهعنوان شاکله اصلی تخصص شهرسازیام پی گرفته و روزنامهنگاری را هم در کنار هفتهنامه طلوع بم دنبال میکردم. در همین حال و هوا، محمدجواد رحیمنژاد خبر بازگشت و سکونت استاد در بم را داد. بسیار باعث خوشحالی و مباهات برای ما بود. از طرفی این سؤال در ذهنم بود که آقای علومی این بار در بم و برای ما چه قصه و داستانی دارد؟ اگرچه آقای علومی کتابهای مهم «سوگ مغان» و «پریباد» را پیش از این در بم و به اسم بم و کرمان نوشته و پرچم را بالا نگه داشته بود اما موضوع مهمی که بعد از بازگشت دوباره به بم مطرح شده بود، تأسیس «خانه فرهنگ مردم» بود. آقای علومی که سالها در کوچهپسکوچههای فرهنگ مردم و لابهلای کتابها و قصهها قدم زده بود، همچنان مثل همه سالهای جوانی به دنبال جمعآوری فرهنگی بود که به شکل قصه، اعتقاد، موسیقی و هنر جلوه کرده و باور داشت که بنمایه هویت و تمدن امروزی ما خواهد بود و به عبارتی تمدنها در قصهها جاری هستند و همیشه و هر زمان به شکلهای مختلف دوباره باز خواهند گشت و مردمانی که سوار بر این قصهها هستند زنده و جاوید خواهند ماند. محمدعلی علومی که پیش از این در همه کتابها در عمق فرهنگ مردم داستانسرایی کرده بود و از اهمیت فرهنگ مردم گفته بود؛ همزمان با امور خانه فرهنگ مردم، کار سنگین پژوهش و نگارش کتاب «قصه اساطیر» و تحلیل و تطبیق ریشههای اسطورهای قصههای مردم بم و کرمان را که سالها جمعآوری کرده بود را نیز همان زمان در بم تکمیل میکرد. در جلسات گوناگون با افراد ذینفع و ذینفوذ، تأسیس خانه فرهنگ مردم مطرح و در نهایت شهرداری بم متولی احداث این مرکز فرهنگی بسیار مهم شد. طرح و برنامه و نشستهای گوناگونی با متولیان امور فرهنگی و هنری و دوستان هنرمند شکل گرفت و استاد با تواضع همیشگیاش همراهی میکرد. هم برای استاد هیجانی خاص به وجود آمده بود و هم برای ما که به دنبال احیای بم فرهنگی بعد از زلزله بودیم. در همین روزها بود که قصه اساطیر منتشر شد. با این همه شاید برای خیلیها هنوز سؤال باشد که آیا محمدعلی علومی در بم کاری هم کرد یا گوشهنشین شد؟ گرچه همه طرحها و ایدهها به دلایل مختلف تکمیل نشده و دستاورد مطلوب و مورد نظر را نگرفتند با این حال کسانی که ایشان را میشناسند خوب میدانند که استاد در همه عمر فرهنگی و پژوهشی و ادبی خود، مستقیم و غیرمستقیم نگاهی به بم و کرمان داشته است. با این حال همزمان با بازگشت مجدد به شهرش نهتنها در سودای کارهای بزرگ فرهنگی ازجمله احیای جشنواره سراسری طنز و کاریکاتور بم با عنوان چرند و پرند (حتی نشست خبری آن هم برگزار شد اما ناتمام ماند) بود؛ بلکه همچنان سوار بر قلم، داستان و یادداشت و نقد و مقاله نوشت. همراهیهای ارزشمند استاد برای حضور در بین هنرمندان قدیمی و جوان بم نیز ستودنی بود و برای اشاعه و تأکید بر موضوع فرهنگ مردم، دعوت مؤسسات فرهنگی و هنری و گروههای تئاتر و برنامههای هنری کودکان و نشستهای تخصصی و عمومی را پذیرفته و در نمایشگاههای هنرمندان بم نیز حضور پیدا میکردند. به هر بهانه فرهنگی و هنری، موضوع خاص فرهنگ مردم را یادآور شده و به نقد و بررسی آن میپرداختند.
در عین حال نیز در همین روزها بود که نقدهای متفاوتی برای فیلمهای برتر دنیا ازجمله جوکر، پارازیت، شرک، در بارانداز و... در رسانههای سینمایی معتبر منتشر کردند. ایشان همزمان رمان «کائوس» را پیش بردند و در نهایت و به قول خود ایشان اثر مهم «ساباط» را هم در بم آماده انتشار کردند. محمدعلی علومی با ذهنی فعال و پویا لحظه به لحظه دنبال کاری تازه مخصوصاً برای عموم مردم بود. گاهی به ایشان اشاره میکردیم که شما کاری که باید انجام میدادید را در طول این سی سال انجام دادید و همین که با فراغت ذهن به دنبال نوشت ای جدید و به عبارتی باز کردن جهانی جدید در قالب داستان باشید، برای حال و آینده این شهر و این وطن کافی است اما در مجموع طی سه سال اخیر به این نتیجه رسیدیم که محفلهای شاهنامهخوانی را در بم راهاندازی کنیم و با کمک و محوریت ایشان محفل ادبی «عصرهای شاهنامه بم» هم راهاندازی شد. دورهای آموزشی و فرهنگی برای عموم مردم بم که نهتنها از نزدیک با این چهره ملی آشنا شده و گفتوگو کنند، بلکه رویکرد اسطورهشناسی، داستانسرایی و نماد شناسی استاد در قالب یکی از مهمترین آثار جهان یعنی شاهنامه فردوسی بازخوانی شود. در مجموع باید گفت که محمدعلی علومی سرمایه، استعداد و ظرفیتی بسیار بالاتر از این برای ارتقای فرهنگ و هنر بود و امیدواریم که دیگرانی تکمیلکننده مسیر ایشان باشند. البته ناگفته پیداست که او برای همه ما با آثارش جاودان خواهد ماند و در طول تاریخ به شکل قصه و داستانهای دیگر باز خواهد گشت.
صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/a4jmkn
«همه ما دو زندگی موازی داریم: یکی همین زندگی کنونیمان و دیگری همان که حس میکنیم باید میداشتیم یا هنوز ممکن است داشته باشیمش. با وجود تمام تلاشی که صرف زیستن در لحظه میکنیم، آن زندگی نازیسته به حضوری گریزناپذیر میماند، به سایهای که گویی قدم به قدم ما را دنبال میکند؛ و همین ممکن است تبدیل شود به داستان زندگی ما: مرثیهای در سوگ نیازهای برآورد نشده و میلهای قربانی شده. افسانه استعدادهایمان ما را افسون میکند؛ این افسانه که میتوانیم چه جور آدمی شویم و چه ها کنیم؛ و این میتواند زندگی ما را به یک ناکامی همیشگی و بیپایان تبدیل کند.»
از کتاب حسرت/ در ستایش زندگی نازیسته
آدام فیلیپس / ترجمه: میثم سامان پور
کمتر از ده روز پیش از مرگ غریبانهاش، تلفنی با او حرف زدم، مثل همیشه صدایش گرفته بود و نگرانی در آن موج میزد، انگار که دغدغه و نگرانی با وجودش عجین شده باشد. از روزگاری گفت که بهسختی سپری میشود و از مصائب زندگی بدجور ملول و دلگیر بود، کمی حرف زدیم، قرار شد مسائلی که مطرح شد پیگیری کنم، موقع خداحافظی، بعد از مکث کوتاهی گفت: شاید تصمیم بگیرم برای زندگی به کرمان بیایم.
شنبه ۱۶ اردیبهشت سرمشق ۷۵ توزیع شد، هیچکس نمیدانست هنوز شب به پایان نرسیده، خبری تلخ همه را در شوکی عمیق فرو خواهد بردو این آخرین شمارهای است که محمدعلی علومی یادداشت دارد! حالا ما باید در مورد او بنویسیم! همیشه هم همینطور هست، خبرهای بد خیلی زود و نابهنگام و گاهی در بدترین شرایط روحی به آدم میرسد. درست مثل همین خبر. انگارهمان وحشتی که گاهی شبها روی دلم میریزد و بیقرارم میکند کار دستم داد! خبر کوتاه بود:
«محمدعلی علومی ساعاتی پیش آسمانی شد».
محمدعلی علومی را از سالها پیش میشناختم. انسانی بهغایت فروتن و نجیب. هرچند یاد گرفتهام که هیچوقت نجابت را با توانمندی و مدیریتِ زندگی در یک کفه نگذارم، نجابت یک اصل بسیار مهم در زندگی هر انسانی است اما صرف نجابت نباید منجر به دگرگونی و نابودی زندگی شود و همه بتوانند از روی آدم رد شوند. محمدعلی علومی، انسان آرامی بود و آرام بودن بیش از حد و اندازه هم باعث میشود نادیده گرفته شوی. بیخود نیست گفتهاند زیادی خوب بودن باعث میشه زیادی نادیده گرفته بشی!
یا به قول زندهیاد سیمین دانشور «وقتی خیلی نرم باشی همه تو را خم میکنند. سووشون.»
متأسفانه ما در زمانهای زندگی میکنیم که از بیتدبیریها در رنج و عذابیم جان و ذهنمان از جور و ستم روزگار زخم خورده است، زخمهایی که حقمان نیست اما میخوریم و خوردهایم. سختیهایی که حقمان نبوده اما میکشیم و کشیدهایم. اگر خودمان هم به این همه میدان بدهیم که وامصیبتا؟! زندهیاد علومی به نظر من از همین دسته آدمهای آرام و نجیب و بیآزاری بود که خودش هم به خودش خیلی ظلم کرد.
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کف کودک
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتنام
چنین که دست تطاول به خود گشوده منم...
احمد شاملو
روزگار روزگار مردی و مردانگی نیست که فکر کنیم با سکوت و آرام بودن به حقمان میرسیم. انگار که سکوت دیگر راه به جایی نمیبرد، حرفی هم برای گفتن ندارد! باید مرد میدان بود و جنگید اما در جای درست و بهحق جنگید.
باید تحمل کرد اما نباید واداد، نباید کنار آمد، باید تحمل کرد، اما نباید کوتاه آمد، تحمل کردن به نظر من نوعی رنج کشیدن در هالهای از سکوت است که هنر میخواهد، مثل همان صبری که ما را به هنگام مصیبت حفظ میکند، هرچند، چندپاره شده باشیم شاید انتهایش یک جورایی امیدواری هم باشد! هرچند گاهی به بهایی گران. خود من همیشه سعی کردهام سیاست صبر و سکوت را پیشه کنم، شاید خیلی وقتها هم جواب داده باشد، اما کمکم دارم از حرف خودم برمیگردم، انگار سکوت و صبر در جایی خدای ناکرده بلاهت پنداشته میشود این را فقط در مورد خودم میگویم و بس، بگذریم.
سبک زندگی و مسلک و مرام محمدعلی علومی قطعاً در قالب زندگی یک انسان نجیب، فروتن و متواضع، دقیقاً آن نوع زندگی نزیستهای است که هرکدام از ما میتوانستیم داشته باشیم زندگیای که فقط حسرتش را میخوریم! و در نهایت فقط به رنجهای خودمان وابسته میشویم. علومی در حجم هولناکی از تنهایی زندگی کرد. انگار قهرمان اصلی سوگ مغان خودش بود که در لاک تنهایی خودش فرو رفته بود.
کاش حداقل زندگی و مرگ او تلنگری باشد برای مسئولان فرهنگی جامعه! ببینندچگونه استعدادهای شگرف، در تنهایی مطلق، منزوی میشوند تا زمانی که یک اتفاق از نوع مرگ آنها را به صحنه حیات برشان گرداند، چند روزی در صدر خبرها باشند و دوستان هم از این نمد کلاهی نصیبشان شود!
مدتزمانی کوتاه پیش از مرگ نابهنگامش، پیامی سراسر رنج و دردناک برای من فرستاد که فکر کردم بد نیست در همین جا عیناً بیاورم تا بخوانید و بخوانند کسانی که داعیه هدایت سیاستهای فرهنگی جامعه را دارند:
“شما خواهر مهربان از بابت مشورت میپرسم که آیا اگر در اصفهان یا در کابل نویسنده و پژوهشگری بود که ۱ رمان او برنده ۳۰ سال رمان طنز در کل کشور باشد در کنار گلآقا که در زمینه طنز مطبوعاتی و پرویز شاپور در کاریکلماتور برنده شدند و ۲ رمان او کتاب سال در کشور شده است؛ و در زمان کرونا دانشگاه دهلینو به طور وبیینار داستان فارسی را بررسی کرده که افغانستان و تاجیکستان و ایران ۴ یا ۵ تن بودهاند که بیشتر به بوف کور میپرداختند و فقط سوگ مغان مرا یک دکتر ادبیات از دانشگاه فردوسی مشهد مطرح کردند که پایاننامه ایشان هم بود.
خواهر بسیار مهربان و محترم من، میدانید که اگر به جای این که چند جایزه ملی برنده شوم و در چندین جشنواره ملی داستاننویسی من فقط ۲ سیمرغ گرفته بودم این مکافات را نداشتم که زندگی روزمره و هر روز دشوارتر از قبل را چگونه بگذرانم در حالی که جلد ۲ بررسی انواع طنز جدید در ایران را دارم کار میکنم».
روحش شاد و یادش گرامی باد