چطور از نردبان طنز فاخر پایین آمده‌ایم؟

بخش جنگ
بخش جنگ

یک - میراث خوب و میراث‌داران شایسته

از میان ادیبان طنزپرداز بی‌شک حافظ، سعدی و عبید زاکانی در زمره پیشگامان طنز فاخر این دیارند. ویژگی طنز آنان آلوده نبودن هنرشان به غرض بوده است. زبان این‌گونه طنز اگرچه در پرده است ولی چون نیشتر، دمل پلشتی‌ها و ناهنجاری‌های اجتماعی، سیاسی و اخلاقی را می‌شکافد. طنز از دیدگاه آنان، لودگی و خنداندن خلایق به هر قیمت نیست بلکه ابزاری است برنده که با شیوه نصیحت الملوکی خود قدرت حاکمه را به چالش می‌کشد و ناب‌ترین ارزش‌های اخلاقی را به ظریف‌ترین زبان بیان می‌کند. به قول یکی از ادیبان کار این شاعران دادگاهی کردن همه اربابان ریاکاری و ظلم در پیشگاه شعر و نثر است.

با گذار از این دوره که در آن به‌زعم من طنز فاخر در اوج شکوفایی بوده است تا دوران مشروطه - به‌جز کارهایی پراکنده - چندان نقطه روشنی در طنزپردازی یافت نمی‌شود. گویی طنز ادبی تنها یک بار توانسته قله را فتح کند و پس از آن در سیر نزولی، از شیب کوه پایین آمده است. در واقع با وزیدن رایحه آزادی، باز شدن فضای سیاسی و آزادی بیان با همراهی مطبوعات - به‌عنوان رکن چهارم دموکراسی - طنزی فاخر رخ می‌نماید که تنها به شیوه نصیحت‌الملوکی عمل نمی‌کند بلکه هم به مستبدان حمله می‌کند و هم شمع آگاهی بخشی را به دست آحاد مردم می‌دهد که در نور روشنگر آن، حقوق از دست رفته خود را بشناسند و مطالبه کنند. سبک این طنز غالباً انتقادی و با مضامین نو است و مسائل پیچیده اجتماعی و سیاسی را برای عامه مردم به زبان ساده بیان می‌کند. اگرچه طنز این دوره به خون میرزاده عشقی - شاعر جوان و آزاده - آغشته می‌شود، ولی ادیب‌الممالک فراهانی، دهخدا ملک‌الشعرای بهار، اشرف‌الدین حسینی (نسیم شمال)، زین‌العابدین مراغه‌ای، علی‌اکبر صابر، فرخی یزدی، عارف قزوینی و ایرج میرزا در صحنه‌اند که بیرق را به دست آیندگان بسپارند؛ که البته به گفته صاحب‌نظران دهخدا در طنز این دوره پیشرو است. در این دوره با توسعه کمّی مطبوعات زمینه نشر و رساندن پیام گسترده‌تر می‌شود و گذشته از نشریات پایتخت، تعداد نشریات شهرستانی هم به ۱۵ نشریه افزایش می‌یابد. با اشغال ایران در جنگ اول، افزایش قحطی و از سویی مشکلات داخلی، دوران مشروطه با همه پیامدهای مثبت آن ازجمله آزادیخواهی، آگاه شدن مردم نسبت به مطالباتشان و قانون‌مداری به حاشیه کشانده می‌شود و طنز نیز به محاق فراموشی می‌رود تا اینکه میراث به‌جا مانده از این دوران در سال ۱۳۰۲ به برادران توفیق می‌رسد و آن‌ها با پرچمداری شایسته، طنز را با انتشار مجله‌ای سامان مجدد می‌بخشند. شعار این نشریه «نشر حقایق، تنویر افکار عمومی، مبارزه با جهل و فساد و خرافات و تلاش برای کسب آزادی و عدالت» بود و تا سال ۱۳۵۰ در راستای این شعار می‌کوشند. توفیق از چندین منظر قابل‌تأمل و مطالعه است ولی مهم‌ترین ویژگی این نشریه این است که توانست زمینه انتشار مجلات طنز به شیوه امروزی را فراهم کند و در این راستا بدعت‌گذاری شگرفی صورت بگیرد که بعداً توسط کیومرث صابری به اوج برسد. صابری با راه‌اندازی مجله «گل‌آقا» نقطه عطفی در طنز‌نویسی ایران و احیاگر طنز مطبوعاتی بعد از انقلاب می‌شود. طنزی که آن‌قدر بدیع و قوت‌مند بود که نام خود گل‌آقا را به‌عنوان صفت تا امروز با خود حمل کرده و برای خودش یک ژانر محسوب می‌شود. ژانری که در تعریفش صابری گفته که طنز گل‌آقایی‌اش «زدن با شاخه گل به صورت فردی است که به خواب فرو رفته و هدف بیدار کردن اوست و مثل تیغ جراحی است که بدن بیمار را به قصد بهبود و معالجه می‌برد و البته با چاقوی سلاخی تفاوت دارد!» صابری اگرچه در افواه عمومی به سوپاپ اطمینان و انحصارگری متهم شد و منتقدانی را در بین روشنفکران و سیاسیون پیدا کرد ولی به‌زعم نگارنده او یکی به نعل زد یکی به میخ تا طنز مکتوبی که از نیاکانش به ارث رسیده بود جوان‌مرگ نشود.

بعد از این دوره، طنز مکتوب در ستون‌های روزنامه‌ها به صورت تک‌صفحه‌ای و یا به صورت ضمیمه نشریات - به‌ویژه ‌نشریات محلی استان‌ها - هویتی مستقل یافت و تا امروز ادامه پیدا کرد که از این میان ویژه‌نامه طنز «قینوس» ضمیمه طنز و کاریکاتور هفته‌نامه فردوس کویر که اندکی پس از فوت مرحوم صابری در استان کرمان منتشر می‌شد، از قوی‌ترین ضمیمه‌های طنز مطبوعات محلی به شمار می‌رود. قینوس حکم خط‌شکن جبهه طنز را داشت و از این رهگذر نه‌تنها طنزپردازان را از گوشه عزلت به عرصه مطبوعات کشاند بلکه زمینه فعالیت‌های جنبی ازجمله برگزاری شب‌های شعر طنز، تشکیل انجمن مستقل طنزپردازان کرمان و آماده کردن فضا برای ورود نشریات دیگر را به عرصه پرمخاطره طنز فراهم کرد. کار دیگر قینوس ایجاد فضایی باز برای عرض‌اندام طنزپردازان گمنام بود که این خود به معرفی و پرورش استعدادهای برجسته طنز در استان انجامید.

دو - از توالت نوشت‌ها تا جوک‌های اس.ام.اسی!

بی‌گمان کمرنگ شدن انتشار مجلات طنز مکتوب در کشور و متعاقب آن گسترش اینترنت، طنز راه خود را از سویه ادبی و فاخر، به سمت فضاهای مجازی کج کرد و مترادف انواع جوک‌های بی‌مایه و کلیپ‌های هجوآمیز قرار گرفت. شاید بی‌راه نباشد که بگوییم برخی از سردمداران جوک‌های سخیف این فضای جدید طنز، ادامه‌دهندگان همان نسلی بودند که رکیک‌ترین شوخی‌های اروتیک و جوک‌های جنسیتی و قومیتی سخیف را روی در و دیوار توالت‌ها و زیرگذرها می‌نوشتند و بی‌آنکه ردی از خود بر جای بگذارند، درمی‌رفتند! البته طنزهای نوشته شده پشت کامیون‌ها و یا وانت‌ها را هم باید در همین حوزه قرار داد از این رهگذر، بی‌راه نیست که طنز این دوره را به خاطر پررنگی شوخی‌های جنسی و سخیف، «دوره طنز پوپولیستی» بنامیم. چراکه کانال‌های مختلف تلگرامی و پیج‌های اینستاگرامی و توئیتری، طنز فاخر را به سمت نوعی طنز محفلی و کوچه‌بازاری سوق دادند و در نهایت این ژانر ارزشمند تقلیل یافت به یک سری شوخی‌های دم‌دستی که در بهترین حالت یک حیاط‌خلوت بود که در آن افراد حرف دلشان را بی‌پرده می‌زدند و نارضایتی‌هایشان را با هجو کردن یکدیگر و طعنه به سیاسیون ابراز می‌کردند. از شاخصه‌های این ژانر، جوک‌های قومیتی است که غالباً با روایتی از یه ترکه... یه لره...، یه کرمونی...، یه قزوینیه...، یه اصفهانیه و ... شروع می‌شود. میراثی از این سنت طنز که اگرچه سال‌ها باعث خنده مردم شد اما به‌مثابه یک تیشه بر ریشه انسجام اجتماعی و وحدت قومی ما فرود آمد و امروز با پیشرفت تکنولوژی، متأسفانه شکل این بداخلاقی‌ها، مدرن‌تر و با قوت بیشتری به عرصه فضای مجازی کشیده شده است. در صورتی که در ورژن قدیم، حوزه حکم‌فرمایی این شوخی‌ها و طنازی‌ها فقط به محافل و مجالس دورهمی ختم می‌شد ولی امروز در فضای مجازی به طور انبوه و گسترده پخش می‌شود و احساسات بسیاری را جریحه‌دار می‌کند. شوربختانه شوخی‌های قبیله‌ای تنها در جوک‌ها و پیام‌های هر روزه و در محدوده خنده و سرگرمی باقی نمی‌ماند و چه بسا فرهنگ‌های قومیتی را در مقابل هم قرار می‌دهد و دشمنی ایجاد می‌کند. گذشته از آن ایجاد نوعی احساس حقارت بین نسلی هم به وجود می‌آورد و بعضاً ماهیت زبان با لهجه‌ای که مورد تمسخر واقع شده را نیز مخدوش می‌کند.

سه - طنز و انقلاب گوشی‌های هوشمند

با ورود نسل جدید گوشی‌های هوشمند دوربین‌دار و طراحی شبکه‌های مجازی ازجمله وایبر، واتساپ و تلگرام، انفجار اطلاعات به معنای واقع رخ می‌دهد و هر کس با عضویت در چندین و چند شبکه مجازی نمی‌خواهد که از قافله تکنولوژی روز جا بماند. با این وضعیت روزانه هزاران پیام در شبکه‌های مجازی به افراد می‌رسد که درصد زیادی از آن‌ها فاقد نکته‌ای مفید و کاربردی برای بهتر شدن روند زندگی‌شان است. کارایی بالای گوشی‌ها و شبکه‌های مجازی به تنها برخوردهای قومیتی محدود نمی‌ماند و خنده‌های مجازی به جوک‌های جنسیتی تغییر می‌یابد و از این رهگذر پدیده ۱۸+ شکل می‌گیرد و شوخی‌ها از حالت نوشتاری به سمت کلیپ‌های تصویری و بی‌پرده تبدیل و هدایت می‌شود. شاید این هجمه طنز سخیف و پوپولیستی، فرهنگ شوخ‌طبعی مردم ایران را که به‌تبع آن اخلاق مهرورزی و عطوفت را تقویت می‌کرد نیز با چالش روبه‌رو کرده است؛ به طوری که امروز می‌بینیم دیگر عملاً در زندگی واقعی مردم ایران خبری از طنازی‌ها و مثل‌گویی‌ها و لطیفه‌های ظریف رخ نمی‌نماید. با گشت‌وگذاری در شهر با تأسف مشاهده می‌کنیم که در زمان رانندگی، پشت چراغ‌قرمز و در جست‌وجوی جای پارک و ... دیگر از این روحیه لطیف و ظرافت طبع در برخوردها خبری نیست و تنها چیزی که عایدمان می‌شود پرخاشگری، عبوسی، خودبزرگ‌بینی و خودشیفتگی‌های مفرط است که بعضاً هم به برخوردهای فیزیکی منجر می‌شود در حالی که قدیم‌تر مردم میراث طنزی توأمان با حکمت را بر دوش می‌کشیدند که ثمره‌اش اخلاقی زیستن بود ولی امروز با طنزی عامیانه و محفلی روبه‌رو شده‌اند که آن‌ها را از درون تهی کرده است.

چهار- سینمای بدون فلسفه، سیمای بدون آرمان

در این گیر و دار چرخش طنز، هنر هفتم هم از این قافله عقب نمی‌ماند و با استفاده از ذائقه تغییر یافته مردم، این سبک طنز کم‌کم به سینما و تئاتر و شوهای تلویزیونی هم راه باز می‌کند. با نگاهی به فیلم‌های کمدی اکران شده در سال‌های اخیر، این واقعیت رخ می‌نماید که فیلم‌سازان برای فروش بیشتر فیلمشان با تکیه بر انگاره‌های جنسی و قومی، صرفاً می‌کوشند مخاطب را به دیدن فیلم و خندیدن وادار کنند. خنداندن مردم با شوخی‌های جنسی و مضامین سخیف که بارها در فضای مجازی تکرار شده، دارد به سنت شومی در سینمای کمدی ما هم تبدیل می‌شود. این رویکرد در استندآپ‌های تلویزیونی ازجمله خندوانه، دورهمی و ... هم به شکل غیرمستقیم به سمت فضای اروتیک سوق پیدا کرده و با سیاست صرفاً خنداندن مردم به هر قیمتی برنامه‌ریزی می‌شود.

پرواضح است که سینما با ادبیات ارتباط دارد و ادبیات هم به‌نوعی تحت تأثیر فلسفه است. با این وصف به نظر می‌رسد فیلمنامه‌نویس امروز همچون نسل قدیم آرمان‌گرا نیست و به دلایلی که جای بحث آن در این مقال نمی‌گنجد، از فلسفه خاصی نیز پیروی نمی‌کند بنابراین طبیعی است که ادبیات فیلمنامه‌ها فاخر از آب درنمی‌آید و دچار روزمرگی و پوچی می‌شود.

پنج- جای خالی طنز فاخر و وارثان اهل

طنز در لغت به معنی «مسخره کردن» و «طعنه زدن» آمده است که مترادف واژۀ satire اروپایی است اما در ادبیات معاصر به معنای انتقاد غیرمستقیم با چاشنی خنده، به کار می‌رود. با این تعاریف و اگر بپذیریم طنز هشداری کنایه‌آمیز است به ترک ناپسندی‌ها، طبیعتاً خود نباید ابزاری برای ترویج ناپسندی‌ها باشد ولی چیزی که امروز در زمینه طنز شاهد آن هستیم برعکس این گزاره و در مسیر تحقیر فرهنگ‌ها و قومیت‌ها قرار گرفته است. از مسائل دم‌دستی می‌گوید و رسالتش خندیدن به هم است تا خندیدن با هم و به عبارتی عیب‌جویی کردن و اهانت را ترویج می‌دهد.

طنز بسیار دشوار و پیچیده است و برخلاف کمدی، فلسفه‌اش خنده برای خنده نیست بلکه در حقیقت اعتراضی است بر نابسامانی‌های جامعه که مسببان این کژی‌ها شنیدن بی‌پرده این اعتراض‌ها را برنمی‌تابند. از این رو طنزپرداز با بزرگ‌نمایی و شفاف نشان دادن زشتی‌ها درصدد تذکر، اصلاح و رفع آن‌ها برمی‌آید. گر چه طبیعت طنز بر خنده استوار است اما خنده وسیله‌ است نه هدف و در پس این خنده واقعیتی تلخ و وحشتناک وجود دارد که به ناگاه خنده را از روی لب برمی‌دارد و انسان را به تفکر وامی‌دارد. مسلماً در شرایط اسفناک جوامع، طنزپرداز باید با هدفی ارزشمند وارد گود شود و چون پهلوان زورخانه خاک گود را بر پیشانی بمالد و سر فرود آرد و زبان اعتراض مردم شود. طنزپرداز باید به آنچه می‌گوید باور داشته باشد و رسالتش این است که با تیزبینی و توجه عمیق به مسائلی که دیگران از کنار آن بی‌اعتنا گذشته‌اند، بکوشد شعور مردم را متوجه دردهایی کند که گریبانگیر آنان است؛ بنابراین افشاگری و آگاهی بخشی توأمان مهمترین مسئولیت طنزپرداز است که این کار را با نیشخند، مضحکه و شیوه‌ بیانی ظریف انجام می‌دهد تا انتقاد او سازنده باشد.

البته برخی معتقدند که طنز ممکن است با لودگی آمیخته شود در حالی که این گونه نیست چراکه طنز در ذات خود فاخر است و آنچه که آلوده به لودگی است اساساً طنز نیست. چنانچه که «عمران صلاحی» در این باره می‌گوید: وقتی هجو از حالت شخصی درمی‌آید و جنبه عام به خود می‌گیرد، تبدیل به طنز می‌شود. وقتی هم هزل از دایره محدود و خصوصی‌اش درمی‌آید، تبدیل به فکاهه می‌شود. در ادب کهن به هزل معتدل، «مطایبه» می‌گفتند که خیلی نزدیک به فکاهه امروز است.

شش- یک کلام؛ ختم کلام

در این مقال اندک قصد بررسی تاریخی و تحلیل ادبیات طنز مدنظر نگارنده نبود که صاحب‌نظران و فرزانگان بسیار از آن سخن گفته‌اند بلکه هدف بیان دردمند و ظریفی از طنز - آنچه بود و آنچه باید باشد - است. آنچه مسلم است امروز بیش از هر چیزی نیاز به احیای سنت بزرگان در زمینه طنز و طنزنویسی داریم. ما میراث‌داران خوبی برای طنز فارسی نبوده‌ایم و حالا وقت آن رسیده که نهیبی بزرگ بر پیکره طنز دروغین رایج بزنیم. ارسطو خنده را نتیجۀ شگفتنی می‌داند و شوپنهاور معتقد است هر بیانی که در او ناسازگاری باشد، خنده‌آور است؛ بنابراین تعاریف فیلسوفانه، هر طنزی امکان دارد خنده‌دار باشد، اما هر نوشته خنده‌داری طنز نیست و شاید هجو، هزل و یا فکاهه باشد و به قول یکی از طنزپردازان: «هجو و هزل هرگز دردی را از جامعه دوا نمی‌کند چراکه به غرض شخصی آلوده است؛ اما طنز فاخر و دردمند در عین شیرینی و برخورداری از رگه‌های کمیک، عمیقاً دردناک و غمگین است. طنز هم مانند تراژدی و چه‌بسا بیشتر و عمیق‌تر از آن، آلام و دردهای جامعه را فریاد می‌زند.» همان که امروز در شرایط فعلی جامعه جایش به شدت خالی است و نباید منتظر ماند به قول حافظ «دستی از خویش برون آید و کاری بکند» و این چنین مسئولیت را از خود ساقط کنیم بلکه باید هر چه سریع‌تر دست به کار شد تا این سیل بنیان‌کن ته‌مانده‌های فرهنگ و هویتمان را با خود نبرده است در پایان این سؤال همیشه ذهنم را مشغول کرده است که اگر سردمداران دوران طلایی طنز، امکان دسترسی به فضای مجازی - مثل امروز ما را داشتند - چه می‌کردند؟!

کرمان تا هالیوود

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

باورتون بشه یا نِشه می‌خوایَم یه حقیقتی وَشتون بگَم. شایِدم بِئلِن به حساب اَ خود رضاگِری ولی واقعیت داره اونم اینکه ننجان مَ یکی از زنان تاریخ ساز کرمون هسته که نه فقط در کِرمون بلکه در سطح جهانی فعالیت داره. حُکماً می‌گِن چِطوری؟

وَشِتون می‌گم به شرطی که شُغزمّه مَ باشِن اگر فکر بُکُنِن ما ماهواره داریم.

راستش ننجان مَ علاقه و پیوند خاصی خود فیلم و سریال مخصوصاً از نوع خارجی‌اش داره و هر که رِ تو هر شِبکه و فیلم فارسی و خارجی می بینه می‌گِه ای کِرمونی هسته که البته بیشتریاشونَم بچه محلا خواجه خضر هستَن، از فلسفۀ ارسطو گرُفته تا منطق ابوعلی سینامَم وَشِتون دلیل میاره که حقیقت غیر از همی نیسته. به‌عنوان مثال خیلی عمیق و از صمیم قلب اعتقاد داره که «جانی دپ» کرمونی هسته و بچۀ همی جانی‌آباد خودمونه.

چند روز جِلوتِرا دُشتیم فیلم «ژولیوس سزار» می‌دیدیم ننجانم گُف: «ای ژولیوس سزاری که می‌بینِن کِرمونی هسته و از بچه مِحلا خواجه خضرِ خودمونه» ما که همه دَهنامون وا مونده بود گفتیم: «اصلاً شما را می‌بِرِن ای بنده خدا یونانی بوده و قبل از میلاد حضرت مسیح ع زندگی می‌کرده ...» یهو جِکید وِسِط حرفمون و گُف «مَ بهتر را می‌بِرَم یا شما؟» همه‌مون از ترسِمون گفتیم: «شما» گُف: «نِپَس دَهنِتونه بِبندِن، اصلاً شِما را می‌بِرِن اینا فامیل اصیل و طایفه بزرگ کرمونی هستَن؟» ما که از یاد فیلم و همه چی رفته بودیم خودِ دَهنا واز و چشما هُلیکمون گِرت‌گِرت سیلِش می‌کِردیم که ننجانم ادامه داد «قدیما که تازه شناسنامه تو ایران اومِده بود و می‌خواستَن فامیل وَر هرکسی انتخاب بُکُنَن مأمور ثبت کنار بزرگتر مِحله می‌نشِسته و یه تو یه تو آدما رِ صِدا می‌زِده یه نِگایی وَر قِد و بالاشون می‌کِرده و بر اساس محل زندگی، ظاهر یا شغلشون یه فامیلی وَشِشون انتخاب می‌کِرده و می‌نُوِشته، مِثِلاً پِدِر هَمی اوس اَسدالله قِلَنگر روزی که می‌خواسته بره شناسنامه بِستونه پاوَرچینو را می‌رفته مأمور اداره ثبتم بِشِش می‌گه فامیل تو باشه پاوَرچینو که بعدها پسرو وِسِطی اوس اسدالله که قیافه‌اش عینهو آل بود رف خارج و اوجو معروف شد به آل پاچینو.

... یا مثلاً آغ بابا همی ماش پِلیتو وَختی رفته بوده اوجو وَر شناسنامه مأمور ثبت وَشِش یه نِگایی کِرده دیده همچی سرخِ سفیدو لوپتوئی هسته فامیلشه گذشته «لوپتو» که بعدش وازاده روسیا شِده‌اش که اسمش جنیفر بود و چشم و ابروهاش به طایفه مادری‌اش رفته بود پاش که به خارج رسید فامیلشه گُذُش «لوپز» و ...

اصلاً چرا راه دوری بریم همی اوس اصغر خِشمال وَختی رفته فامیل بگیره مأمور ثبت دُشته اَشِش سؤال و جواب می‌کِرده که رخساره زنش بِلند بِلند حرف می‌زِده و نِمی‌گذُشته صدا به صدا برسه اونم یه جیقی وَر سِر رُخساره می‌زِنه و می‌گِه بِئل ببینم چی می‌گِه؟! مأمور ثبتم رو می‌کنه وَر اوس اصغر و می‌گِه تو نِمی‌خوا وابِستی ای جو. زودی دست زِنته بگیر برو فامیل تومم هَمی «بِل» که گفتی باشه. اووَخ ابراهیم پسر همی اصغر خشمال رَف خارج و می‌گَن برقِ اختراع کِرده و ...

وِسِطِ حرفِش جِکیدم و گفتم: «ننجان اولاً که مخترع تلفن بوده ثانیاً که ...»

ننجانم اخماشه وَر تو هم کِشید و گُف: «یعنی می‌گی مَ دِروغ می‌گم؟»

خودِترس و لرز گفتم: «نه ننجان ولانسبتتون باشه وِلی همه جا تو کتابا نُوِشتَن مخترع تِلِفون اونم مال سالِ ۱۸۷۵ میلادی بوده»

ننجانم همراه با اخم معروفش گُف: «تو دِگِه حرف مَزَن اکبیر، چغوکو امسالی می‌خوا یاد چغوکو پارسالی بده؟»

بعدش بدون اینکه منتظر جواب باشه ادامه داد: «هَمی سِزار که الانه شما دارِن سیل می‌کنِن پسر حبیبو لولی هسته که پیش از شناسنامه استوندن بِشِش می‌گفتن حبیبو بی تومون ...» ما که فکر می‌کردیم ننجان می‌خوا وارد محدوده بی‌تربیتی افراد بشه دست گذُشتیم وَرو چشمامون که همزمان خود جیقِ ننجان دستامون شُل شد و ازرو چشممون افتاد. بعد از جیقش ادامه داد: «دَردا بِلام وَر تِ سِرِ یه تو یه تِتون بیایه که چون خودتون بی‌تربیت هستِن فکر می‌کنِن مِنم اَ سِرِ شِماهایَم. بی‌تومون حرف بی‌تربیتی نیسته. یه مِثِلی هسته و قدیما به آدما شطّا و شلّافه می‌گفتَن و چون حبیبو شَلّافه‌ای بوده بِشِش می‌گفتَن حبیبو بی‌تومون. اصلاً ما چه کار به تومون و زمان پیش از شناسنامه داریم. قضیه از ای قِرار هسته که حبیبو ماطَل بوده تا فامیل و شناسنامه بستونه که نِزیکا ظهر میشه و مأمور ثبت تا صدا اذانِ مِشنِوه وَرمی‌خِزه بِره نِماز بخونه و یه درازی بِکشه که حبیبو رِگِ لولی گِری اش گُل می‌کنه و شروع می‌کنه به داد و بیداد کِردَن و می‌گه ما از صبح تا حالو ای جو سِزار بودیم حالو که نوبت ما شِده می‌خوایی بری. محاله بِئلم بری، مامور اداره ثبتم که به تنگ اومده بوده رو می کنه وَر منشی اش و میگه شناسنامه ای سِزارَم بِشِش بِدِن تا یه فتنه ای وَررو نِکِرده. همی میشه که حبیبو فامیلش می شه سزار ... شما ندیدِن ولی مَ خود حبیبو خیلی رفیق بودم هَمی پِسروشَم سی قدرت خودشه وختی رفته به خارج اوجو مامور سفارت که کرمونی بوده مِشناسه و بِشِش می گه تو پسرو حبیبو لولی نیستی؟ اونم می گه چرا ...بعدش او منشی سفارت که می خواسته تابعیت پسر حبیبو رِ تایید بکنه اسمشه مِئله لولیو سزار که به زبون خارجیا میشه ژولیو سزار.»

صحبت ننجانم که به ایجو رسید فیلمَم به آخرش رسید و تا چند دقیقه ای همه همدِگِه رِ سِیل می کردیم قشنگ معلوم بود هِشکی هِچی از فیلم نفهمیده ولی در عوض یه مشتی سوال بی جواب تو ذهن همه مون بود که دلمون می خواست از ننجانمون بپرسیم ولی هِشتامون جرات نداشتیم اَشِش بپرسیم چون می دونستیم جوابش فُحشا بی تربیتی و لِکِریه مثلا همه دلشون می خواست بدونَن «بِل» چه ربطی به «بِئل» گفتنِ کرمونیا داره یا اینکه مثلا مامورا اون موقع چِقِدَر مومن و اهل نماز بودن که همو اول وقت نماز می خوندَن یا اینکه او زمانا چقدر مهاجرت بدون پول وسرمایه راحت بوده که حتی پِسر حبیبو بی تومونم راحت اقامت می گرُفته از اینا گذشته منظور ننجانمون از شباهت سزار منظورش شباهت به بازیگری هسته که نقش سزارِ بازی کِرده یا خود سزارِ اصل کاری ...

همۀ اهل خونه و بچه زاده‌ها ننجان بالاخره شهامت به خرج دادن و سؤالایی که بود از ننجان پرسیدن و جوابشون همونی شد که انتظار دُشتیم فقط مَ بودم که یه سؤال بی‌جواب تو ذهنم شکل گرُفته بود و هرچی وَر خودم فشار اووردم آخرش از خجالت و ترسُ از اینکه خودم سَروِتِک بِشَم شهامت پرسیدنشه پیدا نِکِردم و تا همی امروز مثل خوره افتاده وَر جونم. اونم یه حرفِ ننجان بود که شاید هِشکی بِشِش توجه نکِرد. ننجان وسط حرفاش گُف که خود حبیبو لولی خیلی رفیق بوده مِنم خیلی دلم می‌خوا بدونَم رفاقتشون از چه نوعی و چه جوری و تا چه حدی بوده، اصلاً از نوع مِجاز بوده یا غیرمِجاز؟!

چی بگم و به کی بگَم که به قول قدیمیا حکایتِ تُف و آسمونه...

نَفتا تِه پیتِه، بریز تِه چِراغ موشو

دکتر شهین مخترع
دکتر شهین مخترع

گویش شیرین و اصطلاحات محلی کرمان

نونا بَربِری، بو کُرم گِرِفته بودَن، نونا نَرمَم، پَمپو زِدِه بودَن، رِختِه مِشون وِلَرد. حیف

نان خشکه‌ها، بو گرفته بودند. نان‌های نرم هم کپک زده بودند، ریختمشان دور. حیف.

میبا ای جِلِ پِلا هَمِه رِه سَر یِه جِه بُکُنَم. اَ شِشون وَشِت یِه رِوالِ چِل تکه‌ای دِرُس بُکُنم.

باید این پارچه‌ها همه را جمع‌آوری بکنم، برایت ملحفه چهل تکه‌ای بدوزم.

نَنو! یِه قُدِّه مویی اَشَم کَندِه شد.

وای! یک دسته مو از سرم کنده شد.

گُوا مایِه هَمِه شون هَمرا اُوِستَن.

گاوهای ماده همه‌شان با هم آبستن شده‌اند.

نَفتا تِه پیتِه، بریز تِه چِراغ موشو.

نفت‌های داخل حلب نفتی را در چراغ موشی بریز.

اَی تِه ای کارِه را نِمی‌بِری، بِلِتِش بِه مُختِ مَ.

اگر خودت این کار را نمی‌توانی انجام دهی، بگذارش به عهده من.

سِرِ شِبی هَم چادِر شِبِه، هَمَم سیخِ تُمونِه بَچورِه نُپِه کِردَم.

اول شب هم رختخواب‌پیچ و هم سیخ شلوار بچه را وصله کردم.

ای دُختو بی‌زِوال سِرِش هَم رِشکِ اِشپِش دارِه، هَمَم کِپُرچه.

بیچاره این دختر سرش هم رشک و شپش دارد و هم شوره می‌زند.

کله‌اش پیت بید!

یحیی فتح‌نجات- کرمان
یحیی فتح‌نجات- کرمان

در گذشته‌ای نه‌چندان دور، جملۀ«کله‌اش پیت بید!» به صورت طنز در فرهنگ عامیانه و گویش مردم به کار می‌رفت که کنایه از سلب مسئولیت و مقصر دانستن دیگران به منظور رفع اتهام و تقصیر بود.

هرگاه فردی به علت انجام عمل خلافی بزرگ، مورد مواخذه قرار می‌گرفت و او سعی می‌کرد ضمن ردّ اتهام، تخلف خود را به کمبودها، نقایص و مشکلات اجتماعی و یا دخالت دیگران، حواله کند، افراد نکته‌سنج به طنز می‌گفتند: «مثل اینکه کله‌اش پیت بید؟!»

در زمانه ما نیز این جمله به طنز آمیخته که از فرهنگ نانوشتۀدیار کریمان برآمده است، مصادیق بسیار دارد اما شکل جمله در فرآیند تحولات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی و بستر رشد فرهنگی جامعه تغییر یافته و به‌صورت «توپ را به زمین دیگران انداختن، صورت‌مسئله را پاک کردن و در پی مقصر گشتن» درآمده است.

افرادی که به علت فقدان تخصص و تجربه و دانش روز در منصبی که به آن‌ها سپرده شده است، از عهده حل مسائل پیچیدۀروزگار ما برنمی‌آیند و با اشتباهات پی‌درپی خود به منافع ملی خسارت‌های بزرگی وارد می‌آورند، هرگز به ضعف و ناتوانی خود اعتراض نمی‌کنند و سعی می‌کنند، ضمن موجه جلوه دادن کج‌روی‌های خود، دیگران را به‌عنوان مقصر معرفی کنند. گاهی قانونی را که فاقد ضامن اجرایی است مقصر می‌دانند، گاهی دخالت افراد غیرمسئول را بهانه می‌کنند، در مواردی عدم برخورد قاطع ضابطان قانون را مقصر می‌پندارند و گاهی انگشت اتهام را به‌صورت قوه مقننه دراز می‌کنند و آن‌ها را در تصویب قوانین پیشرفته و تفسیرناپذیر و شفاف، مقصر اعلام می‌کنند و اگر زورشان به سر هیچ فرد و سیستم دیگری نرسید، رو به سوی دیوار کوتاه رسانه‌ها آورده و توپ را به زمین آن‌ها می‌اندازند و در بیشتر موارد عقده‌های خود را بر سر فرهنگ خالی می‌کنند و می‌گویند، به قدر کفایت فرهنگ‌سازی نشده است و خلاصه به هیچ قیمتی حاضر به پذیرفتن خطای خود و عذرخواهی از ملت نمی‌شوند.

این در حالی است که «یک عذرخواهی» و در پی آن، رایزنی با گروه‌های اجتماعی و برگشتن از روش‌های خطاخیز و خسارت‌بار، گذشته از اینکه جلوی بر باد رفتن سرمایه‌های مادی و معنوی را می‌گیرد، تاریخ را به داوری غرورانگیزی وامی‌دارد که مذاق آیندگان نیز از آن شیرین شود.

اگر تاریخ را به‌عنوان چراغی فرا راه آینده بپذیریم و پیچ‌های مخاطره‌آمیز را با چشم دل از نظر بگذرانیم، درخواهیم یافت، بیشتر جراحت‌های تبار ایرانی، محصول اشتباهات افرادی است که با ظرافت‌های منصب خود آشنایی شایسته و بایسته‌ای نداشته‌اند و متأسفانه حاضر به پذیرش اشتباهات نشده و بر موضع خود پای فشرده‌اند. از این مسئله می‌گذریم چراکه ابعاد گسترده و دراز آهنگی دارد که حاصل آن مثنوی هفتاد من کاغذ شود و بدیهی است که از مجال این مقال و حوصله خوانندگان عزیز خارج است.

ریشه زبانزد کرمانی

در قصه‌های عامیانه و فرهنگ نانوشتۀدیار کریمان، شنیده‌ام روزی دو نفر کشاورز به هنگام آبیاری مزرعه‌های خود در مورد ساعت و مدت‌زمان آبیاری، دچار اختلاف می‌شوند.

پیداست که این اختلاف در روزگاری رخ می‌دهد که هنوز ساعت‌های امروزی اختراع نشده بود و کشاورزان از ساعت آبی که در گویش کرمانی «تشته» نامیده می‌شد استفاده می‌کردند. در سرزمینی که آسمان با آن سخاوت نمی‌ورزد و میزان نزولات آسمانی بسیار اندک است، بروز نزاع بر سر «آب» امری طبیعی بود و اگر پرونده‌های دادگستری در نخستین سال‌های تأسیس «عدالتخانه» مورد بررسی و کنکاش علمی قرار گیرد، خواهیم دید این قبیل پرونده‌ها که در بسیاری از موارد به قتل یکی از طرفین دعوا منجر می‌شد، ضریب فراوانی بالایی دارند. البته طمع و زیاده‌خواهی از عواملی است که حتی در مناطق پر آب هم، مردم شاهد مشاجرۀجمعی بوده و جنبۀامنیتی هم پیدا می‌کردند. باز هم از ادامه این بحث درمی‌گذریم که پرونده خونریزی بر سر آب، جنگ بین طایفه‌ها و ایل‌ها، ماجرای «خون بس»، قربانی شدن دخترکان بی‌گناه و باقی قضایا، قطور است و پر آب چشم!

در زبانزد «کله‌اش پیت بید!» کله به معنی سر، «پیت» به معنی پوک است که در گویش کرمانی آن را «پوت» گوییم. واژۀ«بید» هم به معنی «بود» به کار می‌رود. کاربرد «ی» به جای «و» در بسیاری از واژه‌های کرمانی حاصل کوچاندن برخی از ایلات لر به کرمان است. در مواردی هم که حاکم کرمان از میان لرهای بختیاری انتخاب می‌شد، او جمع زیادی از افراد ایل و طایفۀخود را به کرمان می‌آورد تا با استفاده از اختیارات خود منطقه‌ای را برای کشاورزی به آن‌ها واگذار کند. اختلاط اقوام لر و لک و کرمانی سبب پیدایش برخی واژه‌های لری در گویش کرمانی شده است. از این موضوع زبان شناسنامه و تاریخی که در تخصص حقیر نیست می‌گذریم و قصه را پی می‌گیریم.

القصه، اختلاف دو کشاورز به نزاعی سخت تبدیل و فحش‌های رکیک رد و بدل می‌شود. یکی از آن دو نفر به‌شدت عصبانی می‌شود و با «اِستِن» بیل خود، ضربۀشدیدی به سر هم‌ولایتی خود وارد می‌سازد که او را نقش زمین می‌کند (توضیح اینکه در گویش کرمانی، دسته چوبی بیل را «اِستِن» گویند که برگرفته از واژه ستون است)

اقوام و نزدیکان مقتول درصدد برمی‌آیند - بی‌توجه به قانون - دست به قصاص بزنند اما پیری سرد و گرم روزگار چشیده به آن‌ها می‌گوید: «گرهی که به دست گشوده می‌شود به دندان باز نمی‌کنند» و «خون را با خون نمی‌شویند» به‌علاوه ما که مسلمان هستیم باید به پیروی از قرآن کریم و رسول گرامی اسلام، حضرت محمد (ص) خشم خود را تحت کنترل درآوریم. جناب مولانا در دفتر نخست مثنوی (مراعات کردن زن و شوهر را و ...) فرموده است: «مهر و رقّت، وصف انسانی بُود / خشم و شهوت، وصف حیوانی بُود» نرمی و مهربانی از ویژگی‌های انسان است اما خشم و عصبانیت و شهوت، رفتاری حیوانی است و لذا درست نیست کنترل رفتار خودمان را به غرایز حیوانی بسپاریم بلکه باید صبر و شکیبایی پیشه کنیم تا دچار پشیمانی نشویم. جناب مولانا در دفتر مثنوی معنوی (ماجرای مبارزه حضرت امیرالمؤمنین (ع) با عمروبن عبدود) سروده است: «تیغ حلم، از تیغ آهن تیزتر/ بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر» و تیغ حلم، همان صبر و شکیبایی است که از شمشیر تیزتر است و قدرت آن برای کسب فتح و پیروزی از یکصد لشکر هم بیشتر است. مگر صدها بار از من نشنیده‌اید «صبر و ظفر دوستان قدیمند/ بر اثر صبر، نوبت ظفر آید» آری، پیروزی در پی صبر و بردباری می‌آید و کسانی که به پند بزرگان دین و ادب توجه نکنند از عقل و خرد، بهره‌ای نبرده‌اند.

حضرت فردوسی توسی در دفتر اول شاهنامه (سرآغاز پادشاهی قباد از زبان این پادشاه) فرموده است: «ستون خرد، بردباری بود/ چو تیزی کنی، تن به خواری بود»

شما از خشم و عصبانیت، نه‌تنها بهره‌ای نمی‌برید، بلکه به سبب قانون‌شکنی، حق خود را از دست می‌دهید و باقیماندۀعمرتان که بایستی صرف تأمین خوشبختی فرزندانتان شود در پشت میله‌های زندان سپری می‌شود و خدا داند که در غیاب شما چه بر سر خواهر و مادر و دختر و پسرتان می‌آید. سرانجام دم گرم پیر دانای آبادی، یخ‌ها را آب کرد و پرخاشجویان به سر عقل آمدند و پرسیدند حالا چکار کنیم؟ او گفت: یک نفر به پاسگاه مراجعه کند تا مأموران قانون به اینجا بیایند و مراحل قانونی را انجام دهند. قاتل دستگیر شد و برای طی شدن مراحل دادرسی به زندان افتاد. محاکمه با حضور قاضی، دادستان، منشی، مأموران و عده‌ای از اهالی آبادی شروع شد. رئیس دادگاه که پشت میز بلندی نشسته بود، پرسید: آقای برزو شیرآبادی را تو کشتی؟ گفت: بله. قاضی پرسید: چرا او را کشتی؟ گفت: آقای قاضی، من نمی‌خواستم او را بکشم. «کله‌اش پیت بید!» دیوالی هم که پیت شده باشد با یه هولی، گُرُمپَستی، شِتاشَت میفته رو زمین، درخت پیتم همی طوره!

مَ تقصیری ندارم، تقصیر خودش بید که کله‌اش پیت بید! مردم با شنیدن سخنان قربونو شیرآبادی اَ خنده رو اتاق دادگاه غَلماش می‌رفتن، قاضی و دیگر اعضای دادگاه هم که نزدیک بود بیفتن و غلماش برن، خودشان را جمع و جور کردن و قاضی با یک چکش چوبی کوبید روی میز و گفت: ساکت! مگر خنده داره؟! به حال این مرد و دیگر افراد جاهل که قادر به کنترل رفتار خود نیستند، باید گریست.

به عنوان حسن ختام این مقال سخنی موجز و آهنگین از پیر هرات نقل می‌کنیم در مناجات‌نامۀ خواجه عبدالله انصاری می‌خوانیم: «خدایا، آن کس را که عقل دادی، چه ندادی؟! و آن کس را که عقل ندادی چی دادی؟!»

نامه‌های احمدک به خدا

احمد یوسف‌زاده
احمد یوسف‌زاده

سلام ای خدای ماه

الآن که این نامه را می‌نویسم پنجره باز است و یک عالمه گنجشک روی درخت‌های توی کوچه دارند جیک‌جیک می‌کنند. فکر کنم دارند نماز صبح می‌خوانند. لابد روزه کله‌گنجشکی هم می‌گیرند. خدایا شاید خوانندگان این نامه بخندند ولی من باور دارم که گنجشک‌ها هم به رسم خودشان شما را عبادت می‌کنند. فکر کنم یک جایی در قرآن‌تان هم توی همین مایه‌ها یک آیه‌ای دیدم، حالا یادم نیست کدام سوره بود.

خدایا حیف بعضی‌ها متوجه نیستند که خداپرستی چقدر به آدم‌ها آرامش می‌دهد. حالا نمی‌خواهم دوباره ربطش بدهم به این‌هایی که در لوای دین و سنگر شما پدرسوخته‌بازی درمی‌آورند و مردم زده می‌شوند، حالا من هم ربطش ندهم واقعاً خودش ربط دارد.

خدایا می‌دانم صبر و بندگی کاری سخت است و البته در جوانی لذت این کار را وقتی مثل گنجشکی توی قفس بودم چشیده‌ام ولی خدایا در این دوره از عمر چشم به هم بزنید ما ته دره‌ایم! پس این تتمه عمر چشم از احمدک و خوانندگان این نامه برندار!

در پایان خدایا مقامات عرفانی و روحانی و سیر و سلوک و این چیزها باشد مال همان بندگان خاص، به ما ایمان و آرامش این پیرزن‌های قدیمی هست که سجاده پهن می‌کنند و خیلی از ذکرها را هم اشتباه می‌خوانند، این‌طور ایمان و آرامشی به ما بده، از سرمان هم زیادی است.

خدایا فعلاً بای!

دورت بگردم

احمدک

سحرگاه بیست و دوم رمضان ۱۴۰۳ خورشیدی

خدایا راستی راستی به علیرضا و محمد و صالحه و اون خانم دکتر و بقیه که برای خرید کتاب بچه‌های روستایی کمک کردن و می‌کنن یک حال درست حسابی بده.

ممنون

شعر طنز

طنز
طنز

سال گُو

حمید نیک‌نفس

سالِ گُو و داسِ مَهِ نو وَر کُجو بنده؟

اصلاً خودِ شاخ و دُمِ گُو وَر کُجو بنده؟

ای داسِ فلک کُند شدی ماه که نو شد!

نابُر شِدنت وقت درو وَر کُجو بنده؟

امسال ولی سالِ نهنگه، چه نهنگی؟!

قیقاجه و میره کِلهِ تو، وَر کجو بنده

این سفرۀ عیدی که وِتَک می کُنه نَنو

بی جوجه و بی قابِ پُلو وَر کُجو بنده؟

نه وَر کُتِ نا آبی و اشکی، نه به کُرتی

آبادی ما بی چِکِ اُ، وَر کُجو بنده؟

بندی تو چرا وَر گِل دنیا و نگفتی

اَرنَس زِدنا و تکِ دو، وَر کُجو بنده؟

گفتم که وَخی، قُپّه میا، چشمِته واکُن

اوی مَشتی حسن، این همه خُو، وَر کُجو بنده

هی تُنگُف و مُنگُف مکن و سُنجو و بُنجو

دنیا تو مگو بی چِک و چو وَر کُجو بنده؟!

لوساته بکن وا و بکن خنده که دنیا

بی‌قَهقَرس و خندۀ تو، وَر کُجو بنده؟!

هو داره، ولی گیر که نه این سگِ چُپون

وَق وَق زدن و این همه هو، وَر کُجو بنده؟

روبا خودِ این پوزه این چِنگش و لِنگش

اوی وَربِخِزن، کرده قشو! وَر کُجو بنده؟!

چرخو کج و قاج و مُوتول زندگیامَم

بی دسته و بی چرخِ جلو وَر کُجو بنده؟

آدم خودِ من‌من زِدِنا و لِک و لوسش

بی سیب و رِز و گندم و جو وَر کجو بنده؟

موش و گربه

سیدعلی میرافضلی

موش آمد و گفت: گربه خوبی باش

در خانه ما عنصر مطلوبی باش

آهسته برو که موش شاخت نزند

آهسته بیا که موش شاخت نکَند

گشنیز بخور، به گوشت‌ها دست نزن

ساکت بنشین، تکان نخور، جَست نزن

تنظیم نما سبیل خود را با من

هرگز سر تسلیم مگیر از دامن

زنگوله بینداز به گردن اینجا

مشغول نشو به فتنه کردن اینجا

...

موش آمد و گفت: گربه بودن ننگ است

این کار خلاف منطق و فرهنگ است

دست از سر گربه بودن خود بردار

از گربگی خودت بکن استغفار

هر روز دم از منافع گربه نزن

هر شب به نظام موش‌ها، ضربه نزن

پشت سر موش‌ها برو، ای گربه!

اصلاً تو بیا و موش شو، ای گربه!

- [] بس‌که

مهران راد- واترلو کانادا

بس که خوردم ز حالِ بد یکّه

جگرم شد هزارها تکّه

تا نگردم ز رنج‌ها دلگیر

تا نباشم ز نرخ‌ها شُکّه

گفتم اندر خیال چون کودک

تویِ گهواره، رویِ کالسکه،

دوردوری زنم به هر جایی

هر گذر، هر مغازه، هر دکّه

سِیرِ عالم نموده در افکار

از فریدون‌کنار تا فکّه

از فرحزاد تا نظام‌آباد

از اتابک بگیر تا دَرَکه

از نیوفارلند تا کشمیر

از ریودوژانیرو تا مکّه

برَوَم، با همه درآمیزم

از جَنیتور بگیر تا مَلَکه

چند بینم که این جگر از خون

پُر شود، سَررَوَد، کند چکّه

دلِ خود را کنم چو نوروزی

روشن از نور و پاک از لکّه

فکرهایم ز سر رَوَد، شاید

غصه‌هایم به مِی پَرَد، بلکه

در خیال از لباس‌های قشنگ

دوستان را کشم به بالماسکه

میهمانی دهم به پیر و جوان

بدهم حال، نخ‌دهد هرکه

میوه‌های لطیفِ همچو عسل

خوردنی‌های چربِ چون مَسکه

نانِ سنگک برآمده ز تنور

برکشیده پنیر از بانکه

گلِ سرخی نهم به گلدانی

بیدِمشکِ شکفته بر تَرکه

هفت‌سینی بَرآرم از هفت آب

سُنبُل از باغ و ماهی از برکه

سیبی و سنجدی و آیینه

سمنویی و سبزه و سکّه

شمعی و تخمِ مرغِ رنگینی

کَلّۀ سیر و کاسۀ سرکه

تا که نوروز ِ مانده از جمشید

باز مانَد به تُخمه و. تَرَکه

سنّتش ماندگارِ هر خانه

پرچمش جاودانِ هر فلَکه

بر زمستانِ غم زنم آتش

رنج بردم ز جور، از بس‌که

مسلم حسن‌شاهی

ای غم چگونه در دلِ من جا گرفته‌ای

شادم از اینکه منزل و مأوا گرفته‌ای

با صد قدح شراب به مسجد نمی‌روی

الحق که خوب جای خدا را گرفته‌ای

دی شیخ با موبایل بسی زنگ زد به من!

گفتم: سلام شیخ، کجا را گرفته‌ای؟!

این وقت شب مصدع ایمانِ ما مشو

میخانه را به جای مصلاّ گرفته‌ای

قاضی سؤال کرد: کجا دیده‌ام تو را؟

گفتم: هزار بار می‌ از ما گرفته‌ای...

قاضی و شیخ و شاهد و شیرینی و شراب

مُسلم، مسلّم است که ما را گرفته‌ای...

افسر فاضلی

۱

باور نکنم حیات در جریان است

یک آدم زنده اهل این سامان است

از بس که تو کشته مرده داری، زیبا!

این شهر که شهر نیست، قبرستان است

۲

آشفته و درمانده و غمخوار شدند

آوار سرِ برزن و بازار شدند

ویروس نبودی ولی ای عشق عزیز

با آمدن تو همه بیمار شدند!

۳

دنیا به کسی وفا نکرده‌ست آری

دنیای منی و بی‌وفایی باری

با خلق ز بی‌وفایی‌ات می‌گویم

گویند ز دنیا چه توقع داری؟!

۴

کی مدّعی‌ام که خوب می‌گویم شعر؟

در وصف تو خوب خوب! می‌گویم شعر

صد بار بکوبی به دهانم که مگوی

من عاشقم و بکوب می‌گویم شعر!

۵

شب بود و سکوت بود و مهتابی بود

آرامش دریا چقَدَر آبی بود

یک ماهی خسته هم نیفتاد به دام

قلّاب تو ای نیاز، قلّابی بود!

۶

کوهی تو که با شکوه و سردی زیبا!

باور نکنم که اهل دردی زیبا!

سخت است ولی برای فتح دل تو

باید بروم صخره‌نوردی زیبا!

برق رفت

مرتضی کردی

خواستم شعری بگویم برق رفت!

تا نشستی روبرویم برق رفت!

تا شدی تو روشنایی‌بخش دل

شب چراغ آرزویم برق رفت!

آمدم من با آسانسور سوی تو

آمدی وقتی به سویم برق رفت!

سرچ می‌کردم تو را در فیس‌بوک

ابتدای جستجویم برق رفت!

از توالت هم حلاوت رفته است

هر زمانی بنده تویم برق رفت!

خاله‌ام زیر عمل، بی‌برق مُرد

موقع شوکِ عمویم برق رفت!

تا به من گفتی که شمعم شعله سوخت

هر زمان گفتی اتویم برق رفت!

خودکشی با برق کردم شانس من

همزمان با آبرویم برق رفت!

دکتر یعقوب زارع

حالا که چاره‌ای نیست جز زندگی در ایران

«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»

«از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود»

این سمت؛ وام مسکن، آن سمت قسط پیکان!

بی هیچ شک و شبهه، توی پراید بوده

آن‌جا که گفته حافظ: «یارب بلا بگردان»

«دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد»

اقساط بانک‌هایِ، مهر و رفاه و سامان

«هر کس که زهر فرقت روزی چشیده باشد

داند که» نیست چیزی پیش هوای تهران

امروز گوشی من، افتاد دست «منزل»

«خواهد شد آشکارا دردا که راز پنهان»

«آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است»:

ترکیب چای گیلان با جنس ناب کرمان

حکایت بعضی آدمای خودشیرین

که از سرویس بهداشتی رفتن مسئولان هم نمی‌گذرند...

اسماعیل ملایی

روز جمعه غرق افکار خودش

بود مسئولی پی کار خودش

پیش‌تر قولی به همسر داده بود

کفترش را نیمه‌شب پر داده بود

قول‌هایی حول بازار و طلا

زن گرفت از آن اسیر مبتلا

از قضا بازارها تعطیل بود

خالی از اقوام و از فامیل بود

با زن و فرزند لوسش بارها

چرخ زد در گوشۀ بلوارها

عینکش را برد بالای سرش

عشوه می‌آمد برایش همسرش

گاه می‌خواند از دو چشم یار خویش

گاه می‌نالید از کردار خویش

بعد رستوران و کافه بارها

کرد خود را از فشار غم رها

ابتدا خوردند کشمش با نخود

یک نگاهی کرد در شیشه به خود

کافه‌ای دید و کبابی ساز کرد

با پیازی اشتها را باز کرد

خورد دوغ و چیزهای نفخ‌دار

انتظارش بود دور از انتظار

طاقت او اندک‌اندک طاق شد

معدۀ او رفته‌رفته چاق شد

باد معده کار خود را کرده بود

پیش چشم بچه‌اش بی‌پرده بود

چون که این آقا مقامی ویژه بود

بند تنبان را کمی محکم نمود

گفت دور از چشم دوربین‌ها شدم

فارغ از آن‌ها و هم این‌ها شدم

دور زد در شهر و قدری خسته شد

بعد آن هم دست‌وبالش بسته شد

هرکجا می‌رفت با آن سوز و آه

آرزویش بود سنگ مستراح

خواست شاید خویش را حالی کند

معده‌اش را گوشه‌ای خالی کند

گوشه‌ای با اضطرابش زد کنار

شد پیاده، بی‌قرار بی‌قرار

رفت با سرعت که باشد در امان

از نگاه هرزۀ نامحرمان

دستشویی وضع ناهنجار داشت

گیر و گور از هر طرف بسیار داشت

آب قطع و برق قطع و چاه پر

گاز بر خود داد، مانند موتور

خویش را در هر جهت خالی نمود

‌گرد غم از روی خود قدری زدود

ساعتی آنجا خودش را تاب داد

بندهای تازه‌ای بر آب داد

بعد پایان قضای حاجتش

یک نگاه انداخت روی ساعتش

چون به گوشی‌اش نگاه انداخت او

جار و جنجالی به راه انداخت او

عکس‌های مختلف از خویش دید

برق از صد جای او ناگه پرید

داده بودند عده‌ای با آب وتاب

شرح این کردار را در چند قاب

این یکی در تلگرام آن واتساپ

عکس و متن و شرح را از بهر چاپ

اینکه این مسئول فکر مردم است

روز و شب لب‌هاش ذکر مردم است

وقت بیکاریش با جوش و خروش

بهر مردم می‌نماید جنب و جوش

یک نفر که حس و حالش خوب بود

از قضا هم دستمالش خوب بود

خویش را خم سوی آن مسئول کرد

تا در ماشین طرف را کول کرد

گفت ای جانم به قربان سرت

بوی ناجوری می‌آید از برت

لایو را روشن نمود و شرح داد

مرده بادا دیگران، ...این زنده‌باد

گفت ایشان روز تعطیل آمده

داشته یک بازدید سرزده

بعد دل دادند و قلوه باختند

چند تایی عکس خاص انداختند

شد برای او عملکردی جدید

اینکه او در دستشویی رفت (بییییب)

این حکایت نامه خیلی آشناست

الغرض این قصه شرح‌حال ماست