تباهی‌های جنگ پایان ندارد

بتول ایزدپناه راوری
بتول ایزدپناه راوری

صاحب‌امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر

شنبه‌شب، ۲۵ فرودین ماه ۱۴۰۳، شب سختی بود، هراس و دلهرۀ جنگ و ویرانی، بدجوری به دل همه چنگ می‌زد خیلی‌ها تا خود صبح بیدار بودند، انگار سایه جنگی که مدت‌ها بر سرمان سنگینی می‌کرد، داشت، کم‌کم بر شانه‌هایمان می‌نشست و به واقعیت نزدیک می‌شد.

من هم مثل یکی از هزاران آدم معمولی تا صبح با بی‌قراری‌های خودم در هم پیچیده و ره گم کرده، چشم به راه صبح بودم. سیگنال‌های ذهنم، هی به گذشته چنگ می‌زد و فقط هم یک چیز را در ذهنم تداعی می‌کرد؛ دم دمای آن غروب روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ را. آن روز بعد از سالیان سال و بر حسب اتفاق دوستی را در خیابان شریعتی کرمان دیدم، هنوز ذوق دیدن او را مزه‌مزه می‌کردم که آژیر جنگ به صدا درآمد. جنگ ایران و عراق شروع شد، در ابتدا، همه خیال می‌کردیم در حد یکی دو روز است و تمام می‌شود اما یکی از طولانی‌ترین جنگ‌های قرن شروع شده بود. نبردی فرسایشی که هشت سال طول کشید! به زبان آسان است! اما به واقع سخت است! با آن همه جان‌های عزیز از دست رفته، آشیانه‌های فروریخته، آوارگان از شهر و دیار خود و...

و ما میراث‌دار جامعه‌ای شدیم ویران، بیمار و از هم گسیخته! با خرابی‌های به جامانده از جنگ! که هنوز هم خاطره می‌سازند خوب و بد، تلخ و شیرین.

کابوس جنگ اما هرگز پایان نخواهد یافت. درست مثل روبرو شدن با زخم‌هایی است که در به وجود آمدنشان نقشی نداریم، اما ترمیم کردنشان به گردن ما می‌افتد، زخم‌های چرکین که بی‌تردید تا روزی که نفس می‌کشیم نه خوب می‌شوند و نه التیام خواهند یافت.

در پی آن شب نگران‌کننده، ظاهراً فردایی بهتر و آرام‌تر در انتظارمان بود و آن چه اتفاق افتاد نه آغازی برای جنگ، بلکه پاسخی بود در برابر حمله اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق (۱۳ فروردین ۱۴۰۳) به تلافی یک جسارت و جلوگیری از جنگ‌طلبی. هرچند روزگار غریبی را می‌گذرانیم، سایه جنگ همچنان بر سرمان است که دل به آرامش نداریم، غم‌انگیزتر این‌که جنگی هم نباشد، خودمان با خودمان دشمنی می‌کنیم. بر علیه هم دست به خشونت می‌زنیم! بر علیه هم صف‌آرایی می‌کنیم! هیچ دری به مهر بر روی هم نمی‌گشاییم، در حالی که همه هم دچار مشکلات اقتصادی هستیم. گرانی هست، تورم هست، فساد هست و زندگی‌هایی بسیار سخت! که از همین ابتدای سال نوید روزهای سختی‌تری را هم می‌دهد که سخت مورد بی‌اعتنایی و بی‌توجهی دولتمردان قرار دارد. تنها می‌توانیم آرزو کنیم دعای حول حالنا که به هنگام تحویل سال می‌خوانیم احوال ما را و سرزمین‌مان را به بهترین حال بگرداند؛ و ما صبورانه در انتظار زمان می‌مانیم تا هر چیز به‌موقع خودش رخ دهد.

«دنیا بی‌ارزش نیست، فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخت است.»

کتاب «سمفونی مردگان» عباس معروفی

دنیا پر از تناقض و دوگانگی است جاهایی در بندمان می‌کند و جایی رها می‌شویم، گاهی امیدوارمان می‌کند، گاهی می‌خواهد با تمام قدرت ما را بشکند، انگار سایه به سایه تعقیبمان می‌کند تا حکایت زندگی‌مان روایت شود.

دقیقاً تا جایی که زندگی هست و مرگ از آن گریزان است.

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند،

رونده باش،

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش.

هوشنگ ابتهاج

تنهایی کودکان در انبوه رسانه‌ها

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

این روزها کشور ما با کاهش جمعیت مواجه شده است و سیاست‌های افزایش جمعیت در دستور کار قرار دارد. به خانواده‌هایی با یکی دو فرزند رسیده‌ایم که با بالا رفتن سن ازدواج معمولاً نسبت به گذشته تفاوت سنی بیشتری با والدین دارد. کودکی هم تعاریفی نو و جنبه‌هایی تازه یافته است. یکی از این تفاوت‌ها به حضور آن‌ها در رسانه‌ها برمی گرد چه به‌عنوان مصرف‌کننده و کاربر فعال و حتی تولیدکننده رسانه‌های جدید.

خانواده‌ها این روزها با ده‌ها پرسش، ابهام و نگاه‌های فلسفی و عمیق از کودکان مواجه می‌شوند که خودشان در دوران کودکی به ذهنشان خطور نکرده است. امروزه کودکان، دنیایی بزرگسالانه را در کودکی تجربه می‌کنند. برای مثال در گذشته کودکان چندان سراغ رسانه‌های مکتوب نمی‌رفتند و متناسب سواد بزرگسالان بودند ولی حالا تلفن‌های هوشمند و رایانک‌ها در دستانشان تا لحظه خواب هست و این دسترسی به محتواهای متنوع آن‌ها را وارد دنیای بزرگسالی کرده و در معرض محتواهایی قرا داده که لزوماً متناسب با سن آن‌ها نیست. از سویی زیست رسانه‌ای به آن‌ها تجربه‌ها و توانایی‌های گوناگونی عرضه کرده است. آن‌ها تعیین‌کنندگی بسیار بیشتری در خانه نسبت به کودکی والدین داشته و گاهی در استفاده از رسانه‌های نوین چند گام جلوتر از بابا و مامان قرار دارند. آن‌ها فضای خصوصی و تمایلات فردگرایانه بیشتری هم دارند. این را از خلوت‌ها و در گوشی فرورفتنشان می‌توان فهمید.

اینک ما با کودکی روبرو هستیم که چندان با تحکم نمی‌توان به او دستور داد و حقوقی دارد که بر آن صحه می‌گذارد در تصمیم‌گیری‌ها مشارکت می‌کند و در این شرایط باید نقش هدایتگری والدین تقویت شود.

کودکان از مشتری‌های مستمر رسانه‌ها هستند. با اوقات فراغت زیادی که دارند رسانه در خانواده‌های کم‌جمعیت کنونی و در فضاهای آپارتمانی، جایگزینی برای خواهر و برادرهای نداشته و خویشاوندان و والدین پرمشغله است. حتی کتاب‌ها و گونه‌های متنوع رسانه‌ای زیادی ویژه کودکان منتشر می‌شود. تلویزیون هم سراغ آن‌ها رفته است و گاهی آن‌ها در برنامه‌هایی به همراه پدر و مادر یا به‌عنوان مجری و مهمان و ... حضور دارند.

دسترسی فراگیر و آسان به محتواهای مختلف در رسانه‌ها برای کودکان آثار مثبت و منفی زیادی دارد. یکی از این تأثیرات، الگوبرداری از رفتارهای نامطلوب‌ها در سنین پایین است. بزرگسالان باید دقت کنند کودکان کم سن، تفاوت واقعیت و بازنمایی را به‌درستی تشخیص نمی‌دهند و درک واقعیت توسط کودکان با آن‌ها فرق دارد. مثلاً اینکه کودکی خود را به تقلید از شخصیت‌های کارتونی (قهرمان‌ها) از روی میز و... به پایین پرت می‌کند ریشه در همین موضوع دارد. برخی از آن‌ها شاید به غیرواقعی بودن چنین شخصیت‌هایی پی ببرند اما پس از تماشای کارتون‌ها، مخصوصاً وقتی لباس آن قهرمان را به تن کنند یا اسباب‌بازی او را که در مغازه‌ها به فروش می‌رسد را بخرند این احساس معمولاً به آن‌ها دست می‌دهد که به توانایی‌های شخصیت مورد علاقه خود دست می‌یابند و لذا دست به تقلید می‌زنند.

کودکان (زیر ۶ سال) مهارت کمی در تشخیص جلوه‌های بصری فیلم‌ها و کارتون‌ها دارند. از کودکان بخواهیم داستان‌های که می‌بینند را تعریف کنند. توصیف آن‌ها از شخصیت‌ها و خیال‌پردازی‌هایی که احتمالاً به داستان اضافه می‌کنند. تحلیل آن‌ها از کارهای شخصیت‌ها و پاسخ به سؤالات ما درباره شخصیت‌ها و... می‌تواند شناخت نسبی از سطح توانمندی تحلیل کودکان به ما بدهد.

به هر حال باید توجه داشت که کودکان شخصیت‌های کارتونی را دوست دارند و آرزو می‌کنند جای آن‌ها بودند والدین می‌توانند در کنار این علاقه به آن‌ها کمک کنند رفتارهای پرخطر و تقلیدهای آسیب‌زا را کنار بگذارند و متناسب با سن خود دست به واکاوی محتوا بزنند.

واقعیت این است آن‌قدر که سیاست‌گذاران و متولیان به بزرگسالان و افزایش تحلیل‌های رسانه‌ای آن‌ها عمدتاً با تأکید بر تحلیل خبر شبکه‌های تلویزیونی فارسی‌زبان خارج از کشور علاقه دارند سراغی از کودکان و مصرف رسانه‌ای آن‌ها نمی‌گیرند. خانواده‌ها در این زمانه و شرایط فرصت کافی ندارند. مهارت و دانش تخصصی ناکافی در این حوزه منجر به فزونی آسیب‌ها به فایده‌ها در سنینی می‌شود که هویت بچه‌ها در حال شکل‌گیری است.

به این مقوله نگاه دیگری هم باید داشت. درحالی‌که انتظار می‌رود والدین به حقوق کودک و ارتقا مهارت و دانش او را در قبال رسانه‌ها توجه کنند برخی والدین کودکان را ابزاری برای کسب درآمد در شبکه‌های اجتماعی می‌کنند که از آن‌ها به‌عنوان کودکان کار مجازی نام برده می‌شود. بعیداست چنین کودکانی که در ابتدا مورد توجه دیگران قرار می‌گیرند و شهرتی دست‌وپا می‌کنند در بزرگسالی از این رفتارها به جایی برسند و در اوج بمانند. آن‌ها با ریزش توجه دیگران در افسردگی و فراموشی محو می‌شوند و معمولاً قربانی انتخاب‌های اشتباه والدین در سال‌های کودکی می‌گردند.

زبان گفت‌وگو با کودکان را باید بلد باشیم و قبل از آن گفت‌وگو کردن را یاد بگیریم. دنیای کودکان را نمی‌توان کوچک و کم‌اهمیت دانست. کودکان حقوقی دارند که باید شناخت و رعایت کرد. لازم است آن‌ها را متناسب با زمانه کنونی ارزیابی نمود. کودکان فقط مصرف‌کننده محتواهای رسانه‌ای نیستند. صاحب اندیشه و تحلیل هستند. به آن‌ها قدرت و فرصت انتخاب بدهیم. رشد تفکر انتقادی و پرسشگری از همین سنین کودکی آغاز می‌شود. رسانه‌های نوین را جایگزین خودمان برای بچه‌ها نکنیم و در انبوه رسانه‌ها تنها نگذاریم.

بم نگین غبارآ لود!

محمدعلی علومی
محمدعلی علومی

سابقه این شهر با اساطیر و تاریخ پیوندی بسیار تنگاتنگ دارد. بر اساس آن چه که از مقاله‌های استاد روانشاد باستانی پاریزی خوانده یا در ایام کودکی از کهنسالان محله‌مان شنیده‌ام، توضیحات بعد را می‌آورم.

خانه پدری ما در محله‌ای واقع در پیرامون ارگ بم و محله‌ها و قریه‌های کوزرون و اسپیکان قرار داشت.

باری به هر حال کوزرون شباهت لفظی زیادی به «کجاران» در شاهنامه، بخش مرتبط با هفتواد دارد: «به شهر کجاران» در مقدمه همان داستان منظوم آمده است و چه‌بسا یک زبان‌شناس، نسبتاً و تقریباً به‌راحتی بتواند تبدیل حروف به همدیگر را شرح و توضیح دهد.

استاد مرحوم باستانی پاریزی تا حد قابل توجهی بر این امر واقف و مسلط بودند اما هزاران افسوس که استاد سعید برومند، زبان‌شناس برجسته در سطح کشور، حالا سال‌ها است که در گذشته‌اند وگرنه و بی‌شک توضیح کافی در این مورد را بیان می‌داشتند.

تسلط ایشان به حدی بود که سال‌ها قبل، آن هم در خیابان و نه در دفتر یا کلاس یا جایی به هر حال راحت، توضیح دادند که «مگا»ی انگلیسی برگرفته از «مه» به معنای بزرگتر در واژه‌هایی مانند مهمان و مانند این‌هاست و «انگری» انگلیسی که خشمگین و عصبانی معنی می‌دهد، از «انگره» فارسی باستان برگرفته شده است.

می‌دانیم که در باورهای زرتشتی «انگره مینو» یعنی روح و معنای خشم در تقابل با «سپنتا مینو»، روح و معنای سپند و مقدس و نیکو قرار دارد و باز واژه «مین»، معنای انگلیسی از مینو برداشت شده و «سنت» که در آغاز نام بزرگان دیانت مسیحی می‌آید، مانند سنت آگوستین، همان سپند است. روان آن دانشمند فروتن شاد بادا!

باری، چندی قبل با چند باستان‌شناس ایرانی و فرانسوی دیداری داشتم و بر اساس توضیحات آن‌ها در نه هزار سال قبل تمدنی در حوالی نارتیچ (روستایی در حوالی شهر بم) وجود داشته که مدنیتی نسبتاً پیشرفته بوده و از آن جمله پارچه‌بافی رواج داشته است. می‌شود حدس زد در تمدنی که پارچه‌بافی داشته، بی‌شک معماری و دیگر علوم و فنون نیز بوده است.

گفته می‌شود که آخرین عصر یخبندان حدود دوازده هزار سال قبل بوده و بدیهی است که سه هزار سال پس از آن، کویر کنونی و از آن جمله تمدن نارتیچ، در کنار جنگل‌ها و رودخانه‌های پر آب بوده است.

به هر حال مدنیت کهن نارتیچ هنوز نامکشوف مانده است ولیکن بر طبق نظریات باستان شناسان برجسته، این تمدن از سویی با شهر سوخته در حوالی زابل و از سویی با تمدن پیرامون هلیل مرتبط بوده است.

آن چه مشخص است سابقه تمدن در نارتیچ و نرماشیر خیلی کهن‌تر از ارگ بم است. در کشفیات پس از زلزله، بر فراز کوه کوچک متشکل از سنگ‌های آتشفشانی یعنی جایی که بعدها ارگ بم ساخته شد، گورهایی متعلق به هفت هزار سال قبل پیدا شده است.

بیان این موضوع در خور توجه و دقت است که نزد بومی‌های ادوار دیر و دور، در سراسر جهان هر پدیده عجیب و غیرمعمول و غیرعادی، یا نیک یا شر محسوب می‌شد.

مانند این که در جلگه‌ای، کوهی قرار داشت و کوه در اکثر قریب به اتفاق باورهای باستانی به سبب نزدیکی به آسمان جایگاهی مقدس محسوب می‌شد. دفن مردگان بر فراز کوه، به احتمال قریب به یقین به جهت بزرگداشت آن‌ها بوده که چه‌بسا از کاهنان یا شمن‌ها و به هر حال از بزرگان بوده‌اند.

بعدها همان کوه سپند، محل بنای ارگ بم قرار گرفت، چراکه در عهد باستان شهرها در زمان‌هایی که مطابق نجوم قدیم زمانی نیک محسوب می‌شد و در مکانی که سپند و مقدس می‌دانستند، ساخته می‌شدند.

آشکار است که باور به سپند بودن کوه هنگام بنای ارگ هنوز به قوت و قدرت وجود داشته وگرنه هیچ دلیلی نیست که در عوض جایی صاف و مسطح، ارگی عظیم با ابزارهای ابتدایی بر کوه ساخته شود. فقط توجه به این نکته که تا چه حد حفر چاه آب با کندن سنگ‌ها دشوار بوده، نشانگر و بیانگر همین یقین به سپند بودن کوه در نظر بومی‌های ماقبل ورود آریایی‌ها به این منطقه است.

گفته شد که بر اساس مقاله‌های استاد روانشاد باستانی پاریزی و شنیده‌ها از کهنسالان، بنای ارگ بم منسوب به بهمن پسر اسفندیار است. او هنگامی که آگاه می‌شود رستم کشته شده، جهت انتقام از خون پدر به زابل هجوم آورده و زال و رودابه را، بی‌تردید برای تحقیر، در قفس انداخته بود و بر اساس افسانه‌ها رستم دو پسر داشت یکی سهراب بود که رستم، او را نمی‌شناسد و به قتل می‌رساند.

همین جا جهت احترام به استاد بزرگ و بزرگوار، حکیم ابوالقاسم فردوسی چند بیت مربوط به قتل دردناک سهراب را می‌آوردم چون که شاهنامه الآن در دسترسم نیست، ابیات از حافظه گفته می‌شود که حتماً نقایص نیز دارد.

به هر حال رستم در نخستین جنگ با سهراب شکست می‌خورد و اولین بار به نیرنگ می‌پردازد و می‌گوید که رسم ایرانیان سه بار جنگ تن به تن است. با این فریب از مرگ می‌رهد و بر اساس افسانه‌ها، رستم با لقب تهمتن، یعنی تنومند، تهم به علاوه تن، به‌قدری قوی بود که هنگام راه رفتن دچار مشکل می‌شد و پاهایش در زمین فرو می‌رفتند و بر هر اسبی که سوار می‌شد، کمر اسب می‌شکست.

رستم از خدا درخواست می‌کند که از نیروی وی کاسته شود اما وقتی که از سهراب شکست می‌خورد، با زاری از خدا می‌خواهد که نیروی سابق را به او برگرداند و چنین می‌شود.

در جنگ دوم رستم پیروز می‌شود و بی‌توجه به اعتراض سهراب که مگر نگفتنی رسم ایرانیان سه بار جنگیدن است؟! رستم بی‌درنگ با خنجر پهلو و جگرگاه سهراب را می‌شکافد.

اینک به این ابیات بسیار غم‌انگیز دقت کنید که سهراب جوان و ساده‌دل به رستم می‌گوید: «ازین نامداران و گردن کشان / برد نزد رستم یکی هم نشان/ کنون گر تو در آب ماهی شوی / و یا چون شب اندر سیاهی شوی / بجوید رستم ز تو کین من / چو بیند که خشت است بالین من»

و رستم در پاسخ می‌گوید:

بگو تا چه داری ز رستم نشان

که گم باد نامش از گردنکشان

که رستم منم! ِکم (که مرا) مماناد نام

نشیناد در ماتمم پور سام

یعنی پسر سام، زال، پدرم در عزای من بنشیند.

چون ابزار کار شاعر و نویسنده فقط کلمه است یک بار دیگر گفته سهراب را مطالعه کنید، به قول یکی از شاعران خوب، سهیل محمودی، واژه‌ها و گفته‌های سهراب مقطع هستند تا به این شکل و نحو، نفس‌نفس زدن سهراب در دم مرگ را به خواننده منتقل کند.

کنون، گر تو، در آب، ماهی شوی

و یا، چون شب، اندر، سیاهی شوی

الی آخر»

گفته می‌شود که رستم دو پسر داشت، سهراب و فرامرز و جالب است که هر دو سرنوشتی تراژدی وار و غمناک داشتند و باز گفته می‌شود که فرامرز، فرمانروای منطقه بم و نرماشیر کنونی بود. توضیح این که نرماشیر نام منطقه‌ای بزرگ و مشتمل بر چند شهر و چندین روستای کوچک و بزرگ و منسوب به نریمان، پدر سام و او پدر زال است و به عبارتی فرامرز نوه زال بوده است.

بهمن وقتی که به این منطقه حمله‌ور می‌شود، فرامرز را شکست داده و او را بر دار می‌کشد.

تا قبل از دوران پهلوی اول، مسیر تجارتی میان هندوچین و ایران، به طرزی بدیهی از کنار کوهستان‌ها می‌گذشته تا کاروانیان دسترسی به مهمترین عنصر حیات آب داشته باشند.

به همین جهت مسیر قدیم از آبادی‌های دارآباد، نارتیچ، کُرک، بم و سپس دارزین، دهبکری و شهر راین می‌گذشته تا به کرمان می‌رسید.

چنین مشهور است که بهمن از دارآباد، دار آورده و فرامرز را در دارزین به دار آویخت و هنوز در دارزین، نام خانوادگی فرامرزپور بسیار رایج است. راین که زمانی شهری پررونق بوده و صنعت آهنگری و از آن جمله به احتمال زیاد شمشیر سازی در آنجا رواج داشته، حالا به جهت دور افتادگی از مسیر تجارتی رونق قدیم را ندارد اما آهنگری و از آن جمله چاقوسازی مشهور و مرغوبی دارد. نوعی چاقو در راین ساخته می‌شود که شبیه شمشیرهای یونان باستان بوده و در ورزش‌های رزمی به چاقوی تروایی شناخته می‌شود.

همین امر نشانه‌ای است بر مدعای ما یعنی رواج اسلحه و شمشیر سازی در شهر راین و در دوران باستان، چراکه پس از سلطه یونانیان بر ایران و پادشاهی هلنیست‌ها و تا اواسط سلسله اشکانیان فرهنگ یونانی بر ایران تأثیر زیادی داشت، آن‌طور که حتی در پادشاهی ایرانی اشکانیان تا مدت‌ها بر سکه‌ها خدایان و خط یونانی ضرب می‌شد.

ازجمله شهرهای پررونقی که به سرنوشت راین دچار شدند، مناطقی مانند راویز و پاریز است.

باری به هر حال آبادی کوچکی در کنار بم به نام اسپیکان وجود دارد که در واقع لقب یکی از سرداران هخامنشی بوده است چراکه «آس» به معنای سنگ هنوز در واژه‌هایی مانند آسیاب، یعنی سنگ و آب کارکرد دارند و در مجموع آسپیکان به معنای انسانی است که تیر (پیکان) وی مانند سنگ است. آسپیکان توسط لشکر یونانی در دفاع از میهن کشته یا شهید شد اما آن آبادی که بلکه کمینگاه وی و سربازانش بوده به افتخار او، هنوز آسپیکان یا به تلفظ کنونی اسپیکان نامیده می‌شود.

بهمن جهت تسلط و مراقبت از منطقه، ارگی بنا می‌نهد با نام ارگ بهمن که طی زمان و با تحریف تبدیل به ارگ بم می‌شود.

بم کنونی با بم پیش از زلزله تفاوت‌های اجتماعی فراوان و هم‌زمان آسیب‌های جمعی زیادی یافته است. پس از زلزله جمعیت زیادی از بیشتر جاهای دیگر جهت کارهای ساختمانی به بم آمدند، مدتی ساکن شده و حتی ازدواج کرده و بچه‌دار شدند و سپس زن و فرزندان را رها کرده و رفتند. اکنون کم نیستند خانم‌هایی که در عین تنگدستی سرپرستی خانواده‌ای را عهده‌دار هستند.

همچنین با درگذشت تعداد زیادی از اعضاء یک خانواده، ارث و میراث به یک یا دو بازمانده رسیده که بی‌هیچ زحمتی ثروتمند شده‌اند. در کنار آن تعداد بی‌شماری از روستاهای پیرامون به این شهر آمده و سمت‌ها و مسئولیت‌های اصلی را بر عهده گرفته‌اند و این در حالی است که معدود بازماندگان زلزله مهیب بم، عموماً، به کرمان یا تهران رفته‌اند و هستند کسانی که فقط گاه و بیگاه از شهرهای محل سکونت جدید به سر مزار خانواده می‌آیند و بلافاصله برمی‌گردند.

این تغییرات وسیع هنوز مورد پژوهش علمی واقع نشده است و عجیب نیست که پس از زلزله بنیادهای خصوصی با بهانه حمایت از زلزله‌زدگان و با حمایت‌های مالی استانداری تشکیل شدند و همه کمک‌ها را که مبالغ زیادی نیز بودند، برداشته و دیگر نشان و خبر و اثری از آن اشخاص به‌اصطلاح نیکوکار نیست. افسردگی گسترده، آمار بالای خانواده‌هایی که خانم‌ها سرپرستی خانوار را بر عهده دارند، تعداد زیاد اما ناگفته و مخفی خودکشی‌ها از جمله آسیب‌هایی است که هیچ‌گاه مورد تحقیق و چاره‌جویی قرار نگرفته‌اند و نخواهند گرفت چراکه به پاک کردن صورت‌مسئله عادت کرده‌ایم.

سرانجام گلایه‌ای از یک همشهری دارم که عضو گروه واتساپی است و هر آنچه را از این‌جانب در مورد بم و نرماشیر و آسپیکان و دارزین و دارآباد و ... شنیده به هیچ اشاره‌ای به نام گوینده، یعنی این‌جانب به‌عنوان خود نوشته است.

به این نوع بی‌اخلاقی‌ها و دزدی‌های فکر کمابیش عادت کرده‌ام. چند سال قبل در نشریه‌ای که در تهران منتشر می‌شد، تفاوت میان ادبیات پلیسی و جنایی انگلستان با آمریکا را نوشته بودم و بعد در مجله سینما با حیرت و تأسف مشاهده کردم که یکی همان مقاله مرا، بی‌هیچ تغییری به نام خود منتشر کرده است!

اما در سرزمینی که دزدی‌های کلان از اموال مردم به امری عادی تبدیل شده به گمانم دزدی اندیشه دیگران، خبط و خطا و کرداری زشت در ابعادی کوچک است.

باری در جایی به سر می‌بریم که قبح قباحت به‌شدت و در حد وسیع در حال فرو ریختن است و هر امر ناپسند به سرعت به امری عادی تبدیل می‌شود و به قول حافظ «چه جای شکایت ز نقش نیک و بد است؟»

بگذاریم بگذرد و ببینیم که: چه زاید سحر، کاین شب آبستن است.

روایت جانباختگان

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

به پایین نگاه می‌کنم و مادرم را می‌نگرم، چشمانم به‌واسطه پرده‌ای از اشک همه چیز را تار می‌بیند، انگار که در میانه بارانی سیل‌آسا می‌خواهی کسی یا چیزی را در دوردست تماشا کنی، شانه‌اش را در دست گرفته و آرام‌آرام تکانش می‌دهم، به سپیدی لباسش نگاه می‌کنم، پاک، درخشان و ساده همچون وجود دوست‌داشتنی او. صدای مبهم درویشی را می‌شنوم که ذکر و دعایی را بدرقه راه او می‌کند، برادرم اصرار دارد که حتماً مراقب باشم تا دست مادرم را از زیر بدنش جابجا کنم، حجاب سفید را از روی چهره‌اش برمی‌دارم، رنگ‌پریده است اما همچنان حسی از شور و اشتیاق بی‌حد سالیان گذشته برای زندگی و لذت بردن از حیات را می‌توانم در چهره آرامش بیابم، از بالا توصیه می‌کنند که حتماً پارچه سفید را از روی سرش بردارم و بالشی در زیر سر او بسازم که صورتش بر آن قرار گیرد، پنجه‌هایم را در خاک فرو می‌کنم و آرام‌آرام دانه‌های شن را زیر سرش می‌سرانم، لحظاتی پیش‌بندهای کفن را از پای او باز نموده‌ام و اکنون آخرین مراحل تدفین پیکرش را در گور انجام می‌دهم. در آخرین سفر زندگی و در آخرین لحظات حضور جسمش در دنیای فانی‌ها من آخرین همراه او هستم. می‌دانم که او نیز راضی به حضور کس دیگری جز من در کنارش در این لحظات آغاز تنهایی و دل کندن از این دنیا نبوده و همین اندک خوشحالی بی حلاوتی را در این تلخ‌ترین لحظات زندگی برایم به ارمغان می‌آورد. بدون او بخش بزرگی از هویت و وجود من در حال دفن شدن در گورستان باصفای کرمان است. آدم‌هایی را که در بالای گور به نظاره آخرین بخش مراسم تشییع و تدفین ایستاده‌اند را نظاره می‌کنم، از درون گودی قبر دیدن ایشان و آشنایانی که پس از دیر بازی از نبودشان دوباره گرد هم آمده‌اند به فکرم می‌اندازد، به آسمان می‌نگرم که در پایان اسفندماه در این روز خاص و بی تکرار زندگی‌ام روی خوشی نشان داده و هوای ابری و خنکای دلپذیر بهاری همانی است که مادرم برای روز مرگش می‌پسندید که او بارها برایم از آرزویش گفته بود که در روز وداع نمی‌خواهد کسی از گرما و یا سرمای دنیا به شکوه آید. برای آخرین بار نگاهش می‌کنم و در پاسخ به فریاد طلب آمرزش همگانی برای او تنها به این اکتفا می‌کنم که در گوشش بگویم که: «خیلی دوستت دارم».

مرا از گور بیرون می‌کشند، قطعات سیمانی را بر بالای پیکر او قرار می‌دهند و اتاقی ساده همچون وجود بی‌آلایشش را برای ماندن تا به ابد استوار می‌کنند، دیگرانی با شدت و حدّت بسیار خاک را درون گور می‌ریزند و بعد دوباره در جمع زندگانی هستم که توصیه به صبر و نگاهبانی از حرمت و میراث مادر از دست رفته می‌کنند و کوتاه‌مدتی بعد به یک‌باره سیل مسئولیت‌های برنامه‌ریزی و تدارک مراسم یادبودی در خور شأن و مقام وی بر دوش بازماندگان می‌افتد، در این میانه که برادرانم به‌عنوان افرادی سالخورده خود حرمتی همچون مادر را دارا می‌باشند این بار را به تنهایی به همراه همسر یگانه خواهرم بر عهده می‌گیریم. در ساعات و روزهای بعد بارها و بارها به فلسفه و چرایی آغاز و ادامه چنین مراسمی فکر کردم، مطالب پراکنده‌ای را که از دیرباز در خصوص آیین تدفین و پاسداشت اموات در ایران و جهان خوانده بودم دوباره در ذهنم مرور کردم، بسیار به مرگ اندیشیدم و هر بار دریافتم که جذابیت این نقطه پایان زندگی بی‌تردید در رأس تمامی شگفتی‌هایی است که در دوران حیات تجربه خواهیم کرد، نوعی کشف راز، پوچی، تباهی و در عین حال ابدیت را در آن لحظه بشر تجربه می‌کند و همین سبب می‌شود که مردگان را در جایگاهی بالاتر از خود بیابیم زیرا که آنان به سطحی از دانش و آگاهی دست یافته‌اند که برای ما قابل‌درک نمی‌باشد، این حقیقت درگذشتگان از عالم خاکی را به افرادی خاص‌تر مبدل می‌سازد، پس از مرگ در اغلب اوقات تنها خاطراتی شیرین و گزیده از عزیزان از دست رفته را به یاد می‌آوریم، تقریباً کسی را نمی‌یابی که آشکارا از بدی‌ها و احیاناً رذایل اخلاقی فردِ درگذشته‌ای از آشنایان و دوستان یاد کند، میّت برای زمانی کوتاه و یا بسیار طولانی برحسب تأثیری که بر زندگی و شکل‌گیری شخصیت ما داشته به موجودی همیشه حاضر و حتی همواره تصمیم گیر در زندگی ما مبدل می‌شود و این‌گونه است که همواره پلی نامرئی مابین دنیای زندگان و جهان پر ابهام مردگان به وجود می‌آید. چه بسیار خانه‌هایی را دیده‌ام که شاید پر ابهت‌ترین فرد در آن مکان که همچنان سررشته امور دیگران را در چنگ دارد نه صاحبان و ساکنان منزل بلکه تصویر قاب گرفته و قرار داده شده بر دیوار و یا روی طاقچه از بزرگی سفر کرده می‌باشد که با چشمانی نافذ و ابروانی گره کرده و یا حتی با نگاهی مهربان و لبخندی زیبا فرصتی را برای زیستن به سبک و دلخواه مطلوب به دیگران نمی‌دهد. زخم‌ها، رنج‌ها، آمال و آرزوهایمان را در پشت نام و اعتبار ایشان از دید دیگران پنهان می‌سازیم و تنها در برابر آینه و یا در خلوت خود با معشوقی یکرنگ از آن‌ها پرده برمی‌داریم.

مرگ خود موجودیتی ندارد اما حالتی از وجود ماست که آن را انسانی می‌سازیم و یا اهریمنی تلقی می‌کنیم تا راحت‌تر بتوانیم آن را تقبیح و یا تحسین کنیم و این‌گونه است که آئین خاکسپاری از دیرباز در کوچک‌ترین جوامع شکل گرفته بشری به صورتی نمادین وجود داشته و بخش مهمی از شعور، درک و تعقل انسان‌های نخست را برایمان آشکار می‌سازد، در ایران باستان و در دوره‌های مختلف روش‌های گوناگون برای دفن و یا سوزاندن و یا قرار دادن اجساد در خمره‌های سفالی و یا تابوت‌های سنگی در کشفیات باستان‌شناسی یافت شده است اما شاید بتوان دیرپاترین سنت در ایران پیش از اسلام را در روش پیروان زرتشت یافت که همانا خاک، آب و آتش را مقدس می‌شمردند و آلوده نمودن این عناصر اساسی طبیعت را گناهی نابخشودنی می‌دانستند، اینان باور داشتند که با مرگ انسان فرّه ایزدی از وجود او رخت بربسته و نهادی شیطانی و پلید بر آن پیکر مسلط می‌گردد و از این رو دفن و یا سوزاندن جسد را جز آلوده نمودن جهان تلقی نکرده و راهکاری دیگر را در این راستا سنت خود قرار دادند. بر بالای تپه و یا کوهساران قلعه‌ای کوچک با دیوارهایی خشتی با نام «برج خاموشان» بنا می‌نمودند و پیکر مردگان را در آنجا گذاشته و طعمه لاشخوران و کرکس‌ها قرار می‌دادند و نهایتاً استخوان‌های باقی مانده را در چاهی در میانه آن دژ کوچک که «استودان» نامیده می‌شد می‌ریختند. با باور پلید بودن پیکر مرده در مسیر انتقال جسد به بالای کوه تنها دو نفر که با نام «نسا سالار» نامیده می‌شدند این وظیفه خطیر را بر عهده می‌گرفتند، این دو سالار پلیدی بودند، کارشان شستشو، کفن نمودن و گذاردن فرد از دنیا رفته در محل مخصوص بود و به همین واسطه حتی‌الامکان دور از اجتماع آدم‌ها در کنار گور دخمه‌ها می‌زیستند و هرگاه که برای تأمین نیازی به شهر یا روستای نزدیک می‌رفتند می‌بایست آیین‌های خاص پاکی و شستشو را از قبل بجای آوردند. سال‌ها پیش به بالای تپه کوچکی موسوم به دخمه در مجاورت روستای سیّدی کرمان رفتم که در دورانی قبل‌تر آرامگاه اموات جامعه زرتشتیان کرمان بود و در آن روزگار هنوز امکان صعود و رفتن به داخل قلعه گلی از راه دیوار ضلع غربی ریزش کرده‌اش میسر می‌بود، دقایقی طولانی در آن بالا به سنگ مسطحی که محل قرارگیری اجساد بود خیره ماندم، به استخوان‌های بر جای مانده از کاوش غارتگران گنج که در هر سو پراکنده شده بودند نگریستم و به اطاقک‌های خشتی در دامنه تپه که محل استقرار و زندگی نسا سالارها بود نگاه کردم و به‌تنهایی خاص این انسان‌ها فکر کردم، آنجا مرز بین بودن‌ها و نبودن‌ها بود. آخرین نسا سالار ایران در ۲۵ تیرماه سال ۱۳۹۷ در شهر یزد از دنیا رفت، «شهریار فرودی قاسم‌آبادی» یک روز قبل به شوند پیر سالی چشم از جهان فرو بسته بود، ۴۵ ساله بود که به‌واسطه بیماری سالار قبلی و کوچ وی به پایتخت برای درمان، وظیفه او را بر عهده گرفته و از جماعت جدا شده بود و گوشه‌نشین خانه ابدی خاموشان همیشگی تاریخ شده بود، به دنبال ممنوعیت این روش تشییع در سال ۱۳۴۴ او وظیفه غسل آخر و کفن نمودن و تدفین اموات زرتشتی را تا پایان عمر ادامه داد هرچند که همواره هر روز می‌شد او را در کنار دخمه یافت. به حکم آنکه گذشته هیچ‌گاه تو را رها نخواهد کرد، عشق به سایه‌هایی که دیگران قادر به دیدن آن‌ها نبودند نیز هیچ‌گاه وی را رها نکرد.

در تدارک مراسم یادبود و سوم و هفتمین روز درگذشت مادرم همواره به عزیزی می‌اندیشیدم که در گذشته‌ای نه‌چندان دور وجود نازنینش به‌عنوان کمک‌کننده‌ای بی‌ادعا و مهربان تسلی‌بخش خاطر عزاداران هر خانه‌ای بود، «قاسم منتظر» پسرعموی ناتنی مادرم بود، پدربزرگ مادر من در طی زندگی خود با دو دخترخاله ازدواج نموده بود و از همین رو فرزندانی با فامیل متفاوت از وی بجا مانده بودند، قاسم مهربان بود و بسیار گرم. رفتارش سرشار از محبت و مهری بی‌ریا بود که حتی در آن دوران هم کیمیایی بس کمیاب بود. کافی بود از بروز مشکلی در خانواده‌ای از خویشان و بستگان آگاه شود تا بلافاصله سوار بر موتورسیکلت قدیمی آبی‌رنگش که عیالش را بر ترک آن نشانده بود در محل حاضر شود و دست یاری خود را دراز نماید. به‌صورت مستمر با اقوام دور و نزدیک به‌صورت حضوری و یا از طریق تلفن عمومی تماس می‌گرفت و جویای احوال همگان می‌بود. شاید این تصور در ذهن پیش آید که علت این همه وقت گذاردن از سوی او برای حمایت دیگران از رفاه اقتصادی احتمالی وی نشأت می‌گرفته و عجیب آنکه در واقع وی در زمره اقشار پایین اجتماع بود. از سن چهارده سالگی در بازار کرمان به شغل دستفروشی لباس شاغل بود، کوتاه زمانی بعد از فوت پدرش مدرسه را رها نموده بود و این شغل را برای استقلال مالی خود و کمک رساندن به مادر بیوه و تنها خواهرش برگزیده بود. در دهه پنجاه شمسی از وقتی که به یاد دارم همواره در زمان رفتن به بازار او را در ابتدای ورودی بازار سرپوشیده بعد از چهار سوی اول و در جوار طاقی دوم مشرف به میدان گنجعلیخان که بساطش را در آنجا پهن می‌کرد می‌دیدم، همیشه سلام و احوالپرسی گرمی با مادرم که دخترعمویش بود داشت. مادر برایمان گفته بود که پدر قاسم سال‌ها قبل به دلیل سکته قلبی از دنیا رفته و از وی تنها قاسم و یک دختر بسیار زیبا به جای مانده بود، در اتفاقی عجیب گذر تاجر کویتی ایرانی‌تباری به کرمان افتاده بود و برحسب بازی‌های سرنوشت او در کمند عشق این دختر گرفتار شده بود، پس از ازدواجی سریع عروس کرمانی به‌اتفاق مادر و همسرش به کویت رفته بودند و در این میانه تنها پسر خانواده مانده بود تا به کاسبی محقر خود ادامه دهد، کوتاه‌مدتی بعد در رویدادی نامعمول خبر رسیده بود که مادر او نیز در دیار عرب مورد توجه خاص یکی از اقوام داماد قرار گرفته و او هم در کنار دختر زندگی جدیدی را در کویت آغاز نموده است. سال‌ها پس از این دو رخداد قاسم که به تنهایی گلیمش را از آب کشیده بود نیز به خواستگاری دختر یکی از همکارانش رفت و زندگی شیرین و ساده‌ای را آغاز نموده بود که در آن زمان نتیجه‌اش دو فرزند پسر بودند. دیدار قاسم همواره برایم شیرین و دلنشین بود، ته‌ریشی کوتاه و دائمی بر چهره‌اش خودنمایی می‌کرد، صورت گرد و چهره سبزه‌ای داشت و با قامتی متوسط به لهجه شیرین کرمانی صحبت می‌کرد و حالی خوش را به دیگران انتقال می‌داد. حضور فعال وی در مجالس اقوام آن‌قدر چشمگیر بود که نبودش بلافاصله احساس می‌شد، اعتقاد عمیقی داشت که بایستی به‌عنوان خادمی بی‌ادعا در مراسم تدفین و تشییع و ترحیم آشنایان حضور یابد، در تمامی این مجالس او را با پیراهن مشکی و در قالب یک عزادار واقعی می‌یافتی که هر کاری را از مسئولیت سماور و قوری چای محفل تا جابجایی فرش و صندلی و حتی جفت نمودن کفش حضار در کنار در ورودی محل اجتماعات بر عهده می‌گرفت و با تعصبی مثال‌زدنی وظیفه خود را به نحو احسن به انجام می‌رساند. به‌عنوان بچه‌های کم سن و سال طایفه در حین کمک‌رسانی در کنار او می‌نشستیم و دقایق طولانی به داستان‌های جذاب او از رخدادهای بازار و احوالات غریب مشتریانش گوش می‌دادیم و به همراه او دور از چشم دیگران می‌خندیدیم. صحبت به والدین و خواهرش که می‌رسید همواره با غرور و علاقه‌ای بسیار از روزگار خوش ایشان در دیار غربت می‌گفت و به نصایح مشفقین که وی را تشویق به رفتن به کویت و زندگی در آنجا می‌نمودند جواب رد می‌داد و خوردن نان از همت خود و ماندن در وطن را سعادتی بس ارزشمند برای خود می‌دانست. دستفروشی را شغلی شریف و با ارتباط مستقیم با پایین‌ترین و باصفاترین قشر جامعه می‌دانست و بسیار مفتخر بود که مشتریان وفادارش برای او همچون عضوی از یک خانواده بی‌نهایت بزرگ می‌باشند. سال‌ها بعد دریافتم که بیش از دو میلیارد نفر از مردم این دنیای خاکی شغلی همچون او را دارند، انسان‌هایی در حاشیه که به کم قانع هستند و همواره از سوی حکومت‌ها و ثروتمندان به دیده تحقیر نگریسته می‌شوند، نه هیچ حزب و گروه و دسته‌ای دارند و نه هیچ فرد و نهادی متولی حمایت از ایشان می‌باشد. اینان تنها یک سرمایه معنوی دارند مردمان فقیر دیگرِ سرزمینشان که آن‌ها را نه به‌عنوان زائده‌ای در حاشیه اقتصاد کشورها بلکه به‌عنوان همنوعی باشرف که در تدارک تهیه لقمه نانی آبرومند برای خود و خانواده‌اش می‌باشد می‌نگرند. زندگی به من آن‌قدر فرصت داد که شاهد یکی از بزرگترین تحولات سیاسی عمرم باشم که از رخداد روی داده برای یک دستفروش در شمال آفریقا آغاز شد و دامنه شعله‌های این رویداد دامن بسیاری از دیکتاتورهای زمانه من را فراگرفت.

در بازگشت به زندگی خودم، همچنان قاسم را یکی از بیشمار مردمان خالص این دیار کویری می‌یابم که پس از گذشت سال‌ها از فوت وی یادآوری خاطراتش به زندگی خوش‌بینم می‌کند با این امید که دنیا با وجود آدمیانی چون او همچنان ارزش ماندن و بقا را دارد. زندگی وی و شاید بخش بزرگی از مردم خاورمیانه در ۱۱ مرداد ۱۳۶۹ به‌سرعت تغییر یافت. متعاقب پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل از سوی کشورمان و پایان جنگ تحمیلی هشت ساله بین ایران و عراق، بحث سازندگی و بازسازی در دستور کار دو دولت زخم خورده قرار گرفته بود، در حالی که میهن ما به پشتوانه خزانه غنی سالیان گذشته و منابع بیشمار طبیعی توانسته بود به تنهایی و با سختی از میدان نبرد پا به بیرون بگذارد عراق در وضعیتی بسیار متزلزل قرار داشت، صدام حسین دیکتاتور کشور همسایه که در طول هشت سال جنگ تحمیلی به بهانه حفظ اعتلا و سرافرازی اعراب و با شعارهای پان عربیسم موفق به جذب کمک‌های مالی و نظامی بیشمار از سوی کشورهایی همچون کویت، عربستان سعودی و امارات متحده عربی شده بود حال در خاتمه این نبرد طولانی با طلبکارانی مواجه بود که دیگر اعتنایی به شعارهای توخالی وی نمی‌نمودند و خواستار بازپرداخت کمک‌های مالی‌شان به میزان بیش از ۷۵ میلیارد دلار بودند، در رأس تمامی این کشورها کویت بود که به هیچ عنوان درخواست‌های مکرر صدام برای بخشش ۳۰ میلیارد دلار بدهی عراق را قبول نمی‌کرد و این امر کم‌کم به خاری در چشم دیکتاتور بعثی مبدل شد، اختلافات مرزی طولانی‌مدت میان این دو کشور عربی از دیرباز وجود داشت، ملی‌گرایان متعصب عراقی همواره کویت را بخشی از خاک سرزمین خود می‌دانستند و نقشه‌های استعمار انگلیس برای اعلام استقلال این کشور بسیار کوچک اما با موقعیت استراتژیک را نکوهش می‌نمودند، ایشان همواره معترض بودند که بریتانیایی‌ها با ترسیم خطوط مرزی واهی، آن کشور را از دسترسی مستقیم به خلیج‌فارس و آب‌های آزاد محروم نموده است، از دیگر سو ذخایر عظیم نفتی کویت که با مساحتی بسیار کمتر و تنها دو میلیون جمعیت معادل کل ذخایر عراق با ۲۵ میلیون نفر جمعیت بود این اختلاف را به رشک و حسادتی شگرف مبدل ساخته بود. تیر خلاص بر روابط به ظاهر عادی این دو کشور زمانی زده شد که عراق به اقدام کویت در زمینه حفر چاه‌های جدید نفت در مناطق موردادعای مرزی اعتراض نمود و کوتاه‌مدتی بعد با کسب اطمینان از عدم مداخله احتمالی آمریکا به یک باره صدام دست به بزرگترین قمار دوران قدرتش بعد از جنگ تحمیلی زد که همانا صدور فرمان اشغال کویت توسط ارتش تا به دندان مسلحش بود، در یازده مرداد ۱۳۶۹ جهان با این خبر از خواب بیدار شد که عراق با حمله به همسایه جنوبی تنها در مدت ۱۳ ساعت موفق به اشغال کامل آن سرزمین و الحاق به کشورش شده است، به یک‌باره صدام حسین مالک ۲۰ درصد از کل ذخایر طلای سیاه جهان شده بود، کشورهای غربی سراسیمه متوجه شدند که دیکتاتور مورد توجهشان بدل به عنصری خطرناک در خاورمیانه شده که دیگر قابل مهار نیست. سازمان ملل متحد این حمله را تقبیح نمود، ایران و سایر کشورها خواهان خروج عراق از کویت شدند اما صدام مسرور از باده پیروزی به هیچ‌کس و نهادی پاسخگو نبود. در تلاش برای مقابله احتمالی با مخالفان داخلی و خارجی این اقدام، عراق در طی مذاکراتی فشرده و سریع با مقامات ایرانی با تبادل اسرای جنگی موافقت نمود و هم‌زمان با این رخداد فرخنده که در ۲۷ مردادماه آن سال به وقوع پیوست، تتمه سربازان ارتش بعثی نیز که همچنان در خاتمه جنگ بخش‌هایی از غرب ایران را در کنترل داشتند به داخل مرزهای عراق فراخوانده شدند و با این اقدام میمون دل‌های ایرانیان پس از هشت سال به قدوم فرزندان دربند روشن شد و مام میهن به تمامی از حضور دشمنان پاک شد. همان شب در یکی از سینماهای کرمان به تماشای فیلم «مادر» ساخته «علی حاتمی» نشستم، روایتی پاکیزه و پر از آداب و نکته و سخن در باب مادری که فرزندانش را برای واپسین وداع به نزد خود فرامی‌خواند. خاطره تماشای این اثر هم‌زمان با رخدادهای خوشایند آن روز همچنان در یادآوری روزگار گذشته پس از سی و چند سال کامم را شیرین می‌سازد.

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۵ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید