https://srmshq.ir/x34p9l
نثر، قدرت مرجان عالیشاهی است و قصه، عشقش؛ و آدم عاشقِ آدمیتش.
مرجان عالیشاهی نویسندهای است که زیستی قصهوار برای خودش از خمودگی زندهبودن، بیرون کشید به تاوانها و آهها. سیرجان تاب تپندگی سینهاش را نداشت و لانِ الموت خط پایان زندگیاش نشد و حالا مثل فاجعۀقبل از وقوعِ اشکی برای رنج یک ملت، داغِ فروچکیدن است در تهران.
قلم، رمان، خواندن و فریادهای لابهلای کوتاهنوشتههای روزانهاش بهانه-واقعیتِ وجودی مرجان است و پشت همۀاینها عشق به زندگیای است که دارد برای ما محو میشود.
حداقل برای شناخت مرجان که ساده اما با هوش بالای معرفتی است باید ساختار نگاه را بهم ریخت مثل خودش که بازیگوش جابجایی روایتها و مرعوب بُر زدن در ساختار داستانها در نویسندگی است. از سوی دیگر استمرار ارائه اثر در فواصل منطقی زمانِ یک نویسندۀحرفهای، از عالیشاهی نویسندهای ساخته است در خور توجه و بررسی آثار و زیستش.
بر همین اساس پرونده ویژه او در این شماره سرمشق، مجموعهای است از دیدگاههای خود مرجان در قالب مصاحبه، نگاههای کلی به آثار او، تحلیل موشکافانه آخرین رمانش، اشاره به نوشتههایش در صفحات مجازی؛ برداشتهایی از شخصیت و زندگی نویسنده و همچنین بیان فضاهایی که نویسنده در آن نفس میکشد تا نامه به نویسنده.
هر چند داستانهای کوتاه مرجان عالیشاهی قبل از رمانهایش، امضای نویسندگی او بودهاند در نشریات و فضاهای معتبر ادبی ایران اما «داستان کوتاه» که اتفاقاً عالیشاهی قدرت بسیار بالایی هم در خلق آن دارد تا امروز - که در آستانه انتشار پنجمین رمانش است - هرگز به صورت کتاب از سوی او منتشر نشده است.
فیسبوک پلتفرمی بود که قبل از کاغذ و چاپ، آوازۀقلم مرجان عالیشاهی را به فراتر از قلمرو کرمان برد. هنوز آن مخاطبانش پیگیر نوشتههای فضای مجازی و کتابهایش باقی ماندهاند.
اغراق نیست اگر بگویم نوشتههای کوتاهتر او از موفقترین نمونههای روایت در فضای ادبی امروز ایران است که انتشار آنها در اینستاگرام نیز نمیتواند از اعتبار ادبی این روایتهای جسورانه بهنفع پیشفرض ارزش متنهای مجازی، بکاهد.
«یک کاسه گل سرخ»، «دوباره لیلا شو» و «قلمرو منقرض» آثار مکتوب مرجان عالیشاهی است که توسط نشر «نون» منتشر و به چاپهای بعدی رسیده است. این نشر، رمان «دیو رستم» از این نویسنده را نیز در دست انتشار دارد.
مختصات بسیاری از زندگی و آثار مرجان عالیشاهی را میتوانید در خطوط مطالب این پرونده بیابید؛ او نویسنده و انسانی است که آدم به آشناییاش تا آخر عمر خواهد بالید.
https://srmshq.ir/ajwrdt
عکس: مرضیه محمودی
مرجان عالیشاهی رماننویسی ایرانی است اهل دیار کرمان و شهرستان سیرجان که حالا بعد از یک دهه سکونت در تهران، سه رمان منتشرشده و قصهها زندگیِ ننوشته دارد و «دیو رستم» را آمادۀ ارائه.
گفتوگو با مرجان عالیشاهی همیشه منجر به ادبیات، قصه، ایده و دوست داشتن آدمها و رنج ناآدمیها میشود. این مصاحبه کمی دمخور شدن با نویسندهای است که نوشتن را نفس میکشد.
از مرجان چه خبر؟ منظورم صرفاً مرجان عالیشاهی نویسنده نیست. از خودِ خودت چه خبر؟
مرجان عالیشاهی که ننویسد را نمیشناسم؛ یعنی با توجه به زندگی که کردهام هرگز خودم را جدا از نوشتن ندیدهام. همیشه خودم را در حال نوشتن به یادم میآورم. مردم را نمیدانم. اطرافیانم را نمیدانم که مرا جدای از نوشتن چگونه به خاطر میآورند. همه زندگیام داستان داشتهام. یکجورهایی مرجان عالیشاهی داستانداری بودهام. زندگی که کردهام، افکار و اندیشه و ذهنیتی که داشتهام همیشه لبریز از داستان بوده است. پس در پاسخ سؤالت باید بگویم مرجان عالیشاهی گوشهای از این مملکت روزها را شب میکند و شبها را روز و سعی میکند زندگی را بگذراند. کسانی که مینویسند تنها خواستهشان از زندگی یک کنج دنج و یک کیسه پر پول که نخواهند ذهن و روحشان را درگیر گذران زندگی و اجارهخانه بکنند چرا که متأسفانه در مملکت ما نوشتن و داستاننویسی به هیچ شکلی شغل درآمدزا حساب نمیشود. من هم این روزها ذهنم همهاش درگیر گذران زندگیام است.
میدانم که چقدر برای تو هم زندگی با کلمات و ادبیات، یکی است؛ حداقل تا قبلِ کرونا که بیشتر به پُست هم میخوردیم! هنوز هم همانقدر؟ و در اصل میخواستم بپرسم راضی هستی از این پیچیدن در تن ادبیات در این مختصات خاورمیانهای ما و زن و هنرمند ایرانی؟
آدم یک جایی از زندگی دلش میخواهد از آنچه هست بِکَند. از آنچه که سالها با او بوده و هست جدا شود؛ اما تو نمیتوانی از استخوانهایت جدا شوی. من نمیتوانم نوشتن را کنار بگذارم هرچند دلم میخواهد راحتتر زندگی کنم. بیدغدغهتر بدون رنج کمتری. مجتبیجان، تو خودت داستاننویسی میدانی ما بیشتر از آنچه رنج و درد خودمان را داشته باشیم برای دیگران میسوزیم. برای جامعه، برای سرزمین و وطن و ایدهها و آنچه اسمش را گذاشتهایم کمال. من هیچگاه راضی نبودهام از اینکه به مسیر داستان زدهام یا برای نوشتن داستان به دنیا آمدهام؛ زیرا دنیای داستانی ما را طوری تربیت کرده که نمیتوانیم فارغ از رنج دیگران زندگی کنیم. دنیای کنونی پر است از ظلم و ستم و جنگ و نامرادی و تحقیر اصل انسان و آدمیت. احساس میکنم یک جورهایی به من ظلم شده است که غیر از نوشتن نمیتوانم کار دیگری بکنم. البته که خودم نخواستهام تخصص و حرفه و فن دیگری بیاموزم زیرا نوشتن همه وقت و ذهن و زندگی مرا پر کرده است و اجازه نداده سمت دیگری بروم. شاید هم اگر میرفتم نمیتوانستم موفق باشم. آنقدر که توان نوشتن دارم شاید توان کار دیگری نمییافتم. نوشتن و هنر و البته آزادانه نوشتن در این سرزمین و در این دوران آرامش و آسایشی که از زندگی توقع داشتهام را از من گرفته است و به جایش آگاهتر شدهام از ناتوانی و عجز خودم در راهی که روزی تصور میکردم راه آگاهی بخشیدن و روشن نمودن تیرگیهاست. بله دوستم، همینطور است که میگویی میتوانستم بهتر عمل کنم و بازخورد بهتری از زحمتی که در این راه میکشم داشته باشم اگر در این محدوده جغرافیایی نبودم اگر زن نبودم. ولی من عاشق این سرزمین هستم گرفتار این خاکی هستم که اجداد مرا در آغوش گرفته و آیندگان من میخواهند روی آن زندگی کنند. ما تلاش خودمان را میکنیم برای بهتر زندگی کردن باشد که حاصلی به دست آوریم.
اول از کار آخر خودت بگو. رمان نوجوانی که داشتی تمامش میکردی که من با شنیدن سه فصل اولش بیصبرانه منتظر انتشار و خواندنش هستم.
با چند تا از دوستان مشورت کردم، تصمیمم بر این شد که رمان را برای گروه سنی جوان چاپ کنم. گروه سنی شانزده تا بیست و دو سال مدنظرم است. بخشی از این رمان در روستایی کوهستانی بین بافت و سیرجان میگذرد و بخشی از آن در تهران. دغدغه اصلی من در این رمان مواجه نوجوان با حوادث غیرمنتظره و غیرقابلپیشبینی زندگی بوده، مثل قتل، از دست دادن عزیزان. در این رمان نوجوان امروز ایرانی با زندگی نوین و گرفتاریهای آن دست و پنجه نرم میکند و در این میان شخصیتهای اسطورهای با پیشینه تاریخی و خصوصیات کاملاً انسانی و امروزی در مسیر زندگیاش قرار میگیرند.
رمان «قلمرو منقرض» - یا به عبارتی پلنگت - را که خواندم چیزهای زیادی داشت که دوست داشتم ولی بگذار مثل همیشه فرق باشد بین دوستی و ادبیات؛ چرا همۀ راویهای این رمان علیرغم بسترهای متفاوت رشد، مثل هم روایت میکنند؟ انگار فیروزه، ابراهیم و بابک یک راوی هستند و تفاوت لحنی وجود ندارد؟
شخصیتهای قلمرو منقرض آدمهای همفرکانسی هستند که در یک مسیر با هم همراه میشوند. یک نقطه مشترک مثل مرکز دایره آنها را بهم شبیه و مربوط میکند. تفاوت در لحن روایی وقتی ضرورت دارد که جهان درونی و دیدگاه شخصیتها نسبت به جهان بیرونی متفاوت باشد. من سعی کردهام دیدگاه هر راوی نسبت به آن مسیر مشخص و آن نقطه مشترک متفاوت باشد. ساختن لحن متفاوت برای شخصیتهای هممسیر را آنقدر ضروری ندیدم. میگویند، دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید. این سه شخصیت در اصل یک نفر بودند که همان انسان است رودرروی طبیعت.
تو رمان را تکهتکه میکنی جوری که ما را با چند داستان کوتاه یا بلند مواجه میکنی. میخواهم بدانم رمان چگونه اثری است در بطن ادراک و اجرای تو.
به نظر من رمان کاملترین شکل روایت است در هنر. من هرگز نتوانستهام تن به روایت خطی و مستمر بدهم. بر این باور هستم انسان همچنان که در اکنون و زمان حال زندگی میکند در گذشته هم زندگی میکند و همینطور در آینده. ذهن انسان متمرکز بر یک حالت زمانی نیست و دائماً در نوسان حال و گذشته و آینده است. من هرگز نمیتوانم با اطمینان بگویم که یک انسان در چه تاریخی شروع میشود و چه زمانی به اوج میرسد و کی نابود و تمام میشود؛ زیرا انسان از زمانی که به ادراک و شناخت و اندیشه دست مییابد نمیتواند تسلیم زمان و یا مسلط بر زمان بشود. میگویند کودکی از آن جهت شیرین است که انسان گذشتهای ندارد. من رمان را خرده روایتهای متفاوت در زمانهای متکثر از انسانهای مختلف میبینم و اینگونه نوشتن رمان با روان و جان من سازگارتر است؛ زیرا با این شکل نوشتن خودم را هماهنگتر با نحوه اندیشه و شیوه زندگی انسان مییابم.
به نظر میرسد «یک کاسه گل سرخ» تو، یک کاسهتر است نسبت به «دوباره لیلا شو» و «قلمرو منقرض». این داستان به آن «وحدت اثر» معروف از همه جنبهها، پایبندتر است. (با خنده) خانم عالیشاهی در این باره توضیحی برای دو رمان دیگرتان دارید؟
واقعاً توضیحی ندارم. داستان وقتی شکل میگیرد که نویسنده از هجوم یکسری حوادث بیرونی و درونی که با جسم و روان خود تجربه کرده عبور کرده است. نمیتوان گفت رمان حاصل ذهن و خیال خالی از اندیشه و تجربه است. من نه در زندگی چنین بودهام و نه در نوشتن. واقعیت زندگی را با گوشت و پوست و استخوانم تجربه میکنم و روانم را بدون هیچ هراسی در معرض تجربهها قرار میدهم و مینویسم. اگر در یک کاسه گل سرخ وحدت در مضمون و مفهوم اثر بیشتر دیده شده است لابد برای این بوده که در آن زمان من جوانتر بودهام و توان بیشتری داشتهام که خودم را در معرض آن یگانگی قرار دهم. شاید هم آن زمان انسان وفادارتری به مفهوم یگانگی در خلقت و نوشتن بودهام و بعدها به این نتیجه رسیدم که قدرت و جذابیت در تکثر و بینظمی است. زندگی در یک دورانی، شکلی از خودش را به من نشان داد که انسان علاقمند است از وحدت موضوع و مضمون فراتر برود و روایت شکیلتر و در عین حال ناآشناتری از زندگی را تجربه کند و البته داستانش را بخواند. منظورم نوآوری در این شیوه نوشتن نیست زیرا نویسندگان زیادی به این شکل کار کردهاند و مفاهیم و موضوعهای متفاوت را به خدمت یک تجربه زیستی و انسانی در آوردهاند.
چه بخواهی چه نخواهی؛ تو به عشق حالا دیگر شُهرهای؛ هر که دوستی تو را، هر که مخاطب نوشتههای تو بودن را، هر که فرزند تو بودن را، هر که قدم زدن و نشستن پای حرفهای تو را و هر که دقت در آدم بودن تو را تجربه کرده باشد این را میداند. میخواهم این بار عشق را برای ما بشکافی؛ کاش در اینباره از هر سه رمانت فَکت بیاوری برایمان.
من از آن گونه نایافت یا کم موجوداتی هستم که هنوز معتقد به قدرت عشق هستند. اعتراف میکنم که یک شکستخورده و آسیبدیده از این اعتقاد هستم؛ اما با تمام وجود میگویم که اصلاً پشیمان نیستم و از آنهایی هم نیستم که بخواهم بر یک مسیر و تفکر اشتباه اصرار بورزم؛ اما هنوز کسی پیدا نشده که بتواند مرا قانع کند و دلیلی بر اشتباه بودن نظر و اعتقاد من بیاورد. دوست داشتن انسانها بدون چشمداشت و صداقت در این راه تنها راه کنار هم ماندن و زندگی اجتماعی است. این آن وحدت موضوعی که در سؤال قبلی پرسیدی نیست. وحدت و همشکلی در ذرات وجود انسان مدنظر من است که تنها از راه عشق ممکن است. ترجیح و انتخاب اول انسان برای عشقورزی موجودی است که بتواند با او ارتباط برقرار کند. هرجایی انسان راه گفتوگو و همکلامی را برای خود باز ببیند میتواند عشق را تجربه کند. پس انتخاب اول کسانی مثل من برای عشقورزی، انسانها هستند و بعد موجودات دیگر و طبیعت. گاهی ما میتوانیم با کسانی و چیزهایی از دل طبیعت وارد رابطه شویم و این همان دلیل دوست داشتن شخصیتهای تاریخی و معماری و آثار باقیمانده از گذشتگان و حیوانات و گیاهان است. من در این رمان جدید که امیدوارم بهزودی چاپ شود با اسفندیار ارتباط برقرار کردم. گفتوگو کردم و دوستش داشتم و نوشتمش. عشق یک مفهوم بشری است میشود آن را بسط داد با آن رشد کرد و یا حتی نابود شد. همانگونه که در رمان دوباره لیلا شو عشق شخصیت اصلی رمان را به نابودی کشاند. عشق یک مفهوم کاملاً خیر و پر از نیکی نیست. همه مفاهیمی که انسان به وجود آورده و در جان و غریزه او بودهاند متشکل از جنبههای متفاوت هستند و آنچه عرضه میشود لاجرم دلچسب و زیبا نیست. من نمیتوانم مهر تائید بزنم بر مفاهیم ماورایی و انرژیها و سکوتهای هستی اما میتوانم بگویم انسان وقتی بهتر و راحتتر میتواند زندگی کند که دوست بدارد. همانگونه که در رمان قلمرو منقرض، انسان وقتی میتواند تسلیم مرگ و نیستی بشود و آن آخر و نقطه پایان نمیترساندش که زندگی را دوست میدارد، طبیعت و محل زیستش را دوست دارد.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۵ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/ohistb
اولین بار اسمش را توی نشریهای پای نوشتهای دیدم که بابت کتابم بلوار پارادیس نوشته بود. خانمم مجله را آورد و نشانم داد و گفت کسی به نام مرجان عالیشاهی میشناسی؟ نمیشناختم. مجله را خواندم و اسمش توی ذهنم ماند. کمی بعد کتاب خودش چاپ شد و قرار شد بیایند کرمان. توی ذهنم یک تصویری از او ساخته بودم. او هم یک تصویری از من ساخته بود. روزی که مرجان به کرمان آمد جلسه بزرگی برپا بود. سی چهل تا از بچههای انجمنهای داستان سیرجان و کرمان دور هم جمع بودند. این مرجانی که توی ذهنم ساخته بودم شکل یکی دیگر بود. تمام طول جلسه به آن مرجانی که مرجان نبود نگاه میکردم و لبخند آشنایی میزدم. مرجان هم یکی دیگر را جای من گرفته بود و از آن طرف جلسه به آن کسی که من نبودم لبخندهای همکار محترم میزد. بالاخره جلسه تمام شد و ما خواهینخواهی متوجه اشتباهمان شدیم. آن جلسه بابت رونمایی کتاب مرجان بود. یک کاسه گل سرخ.
مرجان با همان کتاب کار نوشتن جدی و حرفهای را شروع کرد. از قبلش هم البته مینوشت. داستان کوتاه و هرازگاهی توی فیسبوک و بعدها توی اینستاگرام لعنتالله علیه. یک کاسه گل سرخ را نشر نون چاپ کرد. به چاپ چندم هم رسید. بگو سوم. درست نمیدانم. باید از خودش سؤال کنم. کتاب، ماجرای عشق و رفتن است. آدمهای رفته، آدمهای مانده. آدمهای رفته به جادهزده و رفتهاند و آدمهای مانده بَرِ همان جاده ایستادهاند به انتظار. حالا انتظارِ چی؟ نمیدانم؛ اما رسم است که بمانند. اگر همه بروند خانهها به پشتگرمی کی سرپا بمانند؟ کی بامشان را مرمت کند؟ کی توی یک کاسه گل سرخ برای رفتهها آب بریزد که سالم بمانند و اگر شد، اگر قسمت بود سالم برگردند؟ کاسه گل سرخ مرجان استعارهای بود. کاسه آبی که پشت سر کسی ریخته شده بود تا سلامت بماند. برگردد یا نگردد قسمت میتوانست هرکدام باشد؛ اما رفتنها معمولاً جوری است که نمیشود برگشت. جادهها اینطوری هستند. مخصوص رفتن. حتی اگر کنارشان خانههایی باشد و زنانی با کاسههایی از گل سرخ پر از آب در دست تا آب پشت پای مسافر بریزند.
مرجان آن سالها در گیرودار رفتن به تهران بود. ایلیاتی سرکش و سرتقی که کتابش را نوشته بود و دیده بود که ماندن سخت است. چادرش را زده بود زیر بغلش و رفته بود تهران. آن سالها از کرمان چند نفر دیگر هم کوچ کردند. علیاکبر کرمانینژاد، مجتبا شول و منصور علیمرادی که آنقدر به کوچ کردن ادامه داد که حالا سر از یک جای دور درآورده سرد. دور. خیلی دور.
تهران شهر بیرحمی است. آدم از دور اینطور فکر میکند. شاید هم نیست. بههرحال جادویی دارد که رفتهها سختشان است برگردند. شاید قدم زدن دوروبر تئاتر شهر یا توی ولیعصر یا بازار دوم نازیآباد یا چهمیدانم درکه و دربند و کافههایش جادویی دارد که آدمها را اینجوری جذب میکند. هر چه نباشد شهر بزرگ جادو دارد و مرجان جادوی تهران را گرفته بود. ماندنی شد. این سالها چند باری هم خانهاش را عوض کرد. تورم و گرانی مسکن مجال ماندن به یکی و یکجا که نمیدهد. شهرستانی که باشی و نویسنده که باشی، با تو بیرحمتر هم میشوند. شاید هم نویسندهها یک جوری آسیبپذیرتر هستند. به هرصورت مرجان بین شرق و غرب و اینور-اونورِ تهران هی وول خورد ولی ماند. سرتقی بود. گفته بودم. این سالها کتاب دومش هم درآمد؛ و بعد کتاب سومش. کتاب دومش هم به چاپ دوم رسید و سومی هم: قلمرو منقرض.
نگاهش که میکنی ساکت و تودار به نظر میآید. از آن دیوارها که خاک ازشان نمیریزد. هیهات! حاشا و کلا! مرجان از آن دیوارهایی است که میبینی راه افتاده و برای خودش اینور انور میشود. پرجوش و خروش است. تودار؟ حرامش بشود. اصلاً تودار نیست. با قلم که بنشیند به دردودل هرچه توی دلش، فکرش، احساسش باشد میریزد توی سپیدی مشترک کاغذ. حالا آن کاغذ میتواند صفحه اینستایش باشد یا کتاب یا مجلهای که برایشان نقدی نوشته یا داستان کوتاهی... گاهی مدتها خبری ازش نمیشود. بعد میبینی سر از یک جایی درآورده مثلاً الموت یا رفته وسط کویرهای خراسان بزرگ به جستجوی نوای برباد رفتۀ دوتاری یا بوی پلنگی یا نان روی تابهای. دخترِ ایلیاتی بیقراری است. بند یک جا نمیشود.
نوشتنش جوری خاصی است. از آنها نیست که هر روز بنشیند و روزی مثلاً دویست کلمه بنویسد. گاهی تلفن که میزنم میپرسم چه خبر؟ میگوید هیچ و این هیچ ماهها طول میکشد. پیش خودم میگویم یعنی دارد چه کار میکند که نمیگوید؟ ولی واقعاً همان هیچ خودش است. از نوشتن حرف میزنم. برای نویسندهها هر کاری بهجز نوشتن هیچ است. حالا آن وسط صد تا کار دیگر هم کرده باشد وقتی میگوید هیچ یعنی هیچی ننوشته... مرجان جوری آه میکشد که آدم نگرانش میشود: «دختر چطوری؟ بلند شو برگرد بیا کرمان. دور هم یک کاری میکنیم.»
نمیدانم چی را قرار است دور هم یک کاری کنیم. اصلاً مگر حالا میشود کاری هم کرد؟ او هم نمیآید. اینجا را دوست ندارد یا تهران را دوستتر دارد. عشایری است که رفته به قشلاق و حالا زورش میآید برگردد. مانده با دود و گرانی و تورم و شلوغی تهران و لج کرده برنمیگردد؛ اما هرجا که برود استانکرمانی میماند. کرمانیهای استان اینجوری هستند. میروند و دلشان را نمیتوانند بردارند، بکنند و ببرند. پاریزی و هوشنگ مرادی و کرمانی نژاد و آن همه آدم کرمانی از زمان مشروطه تا حالا هرجا رفتهاند. دلشان اینجا مانده. توی همین استان بزرگ درَندشت. استان کرمانی جایی نمیرود. دلش میماند. حتی گمانم منصور هم که رفته یک جای سرد و دور، صبحها فکر کند عجیب است کرمان اینهمه برف ببارد.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۵ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/n0z82r
مرجان عالیشاهی متولد ۱۳۵۸ سیرجان است که با کتابهای «یک کاسه گل سرخ»، «دوباره لیلا شو» و «قلمرو منقرض» شناخته میشود. وی از نویسندگان خوب کرمانی است و از همنسلانی که با گذر از سنت، مدرنیته را تجربه کرده است. نسلی که با گلوله و خمپاره همانقدر آشناست که با صفهای نفت و گاز و انتظار؛ این نسل انتظار را خوب میفهمد، چرا که برای یافتن هر راهی، هر چیزی ... انتظار کشیده است.
نقش افعال و جملات و ترکیببندی و چینش آنها به عنوان ابزار و مصالح نگارش با تجربیات نویسنده (مرجان عالیشاهی) هماهنگی دارد، همانطور که در کتاب یک کاسه گل سرخ مخاطب با جملات کوتاه و جنگزده و آوره روبرو میشود و اینگونه با داستان آشنا میشود و منتظر است یا آرزومندست که داستان ختم به خیر شود و به دنبال خط روایت داستانی میدود تا با تعلیق نویسنده همراه شود. در داستان قلمرو منقرض با جملات بلند و تصاویر مبهم و پیچیده به دنبال همین منظور است.
در تعریف روایت داستانی و ارتباط با تناقض آن با متون دیگر درمییابیم که یک متن با پردازش و چینش و استفاده کاربردی از دیگر عناصر سازگار داستان، تبدیل به داستان یا گزارش میشود. در واقع، روایتی واحد، موجود است که میتواند ژانرهای متفاوتی از شعر، مستند، گزارش و... تا داستان را در بر بگیرد، شیوۀ کنش نویسندۀ اثر است که میتواند آن را تبدیل به داستان یا ناداستان نماید. در این شیوه قطعاً آفرینش تعلیق، بهوسیلۀ دیالوگ و فضاسازی و شگردهای سهگانۀ ارسطویی (وحدت مکان، وحدت زمان، وحدت عمل یا پیرنگ) و اصول دیگر داستاننویسی اتفاق میافتد. این چینش و مهندسی متن سازگار با سوژۀ داستانی تحقق مییابد.
در کتاب قلمرو منقرض، با تصاویر و فضاهایی که در ابتدای کار شگفتانگیز و نامرتبط به هم بهنظر میرسند، با دستور زبانی مملو از استعاره و بهرهگیری از محور جانشینی زبان، ما وارد داستانی میشویم که در نهایت ارتباط معنادار تصاویر تحقق مییابد. در واقع نویسنده با شگرد سمبولیک و ایجاد داستانهای موازی با پیرنگی متحد و دارای مفهومی یگانه ناگهان آن فضای گمشده را روشن میکند و شگرد زیبای تعلیقبرانگیز خود را بر اساس سازههای زبانی، نگارش، مهندسی متن، دیالوگ، فصلبندی، جملات و تشبیهات روشن میسازد.
هر متن و سوژه نیاز به آفرینشی مجدد دارد، در واقع محاکات زمانی توسط هنرمند ایجاد میشود که بازآفرینی اتفاق بیفتد؛ بنابراین هر کتاب با توجه به متن و تعداد صفحات و سبک مورد نگارش مورد قضاوت قرار میگیرد. همچنان که سوژههای متعدد در آفرینشهای متعدد، داستانهای متعددتری میشود؛ بنابراین نگارش یک رمان، با داستان بلند و داستان کوتاه و متن محتوایی مربوط به فضای مجازی متفاوت است. با این رویکرد میتوان دریافت که خانم عالیشاهی بهخوبی از عهدۀ نگارش آثار خود بر آمده است.
آنچه امروزه بیشتر مورد توجه نسل جدید است و به عنوان متن مدرن مورد توجه قرار میگیرد و متناسب با نسل مترو و اینترنت و هواپیما و اینستاگرام و تلگرام و یوتیوپ و چه و چه است، بازآفرینی هنرمندانه از سوژههایی است که بتوان آنها را در خطوطی کم با محتوایی کامل به هم مربوط کرد و از آنها استنتاجی مدرن متناسب با لب پیشین پیشانی بشر رو به رشد امروزی نمود. بر این اساس، اسطورهها، روایت و افسانهها در نهایت ایجاز حکایتی امروزی را به مخاطب مورد نظر ارائه میدهد. اینکه در یک نشست کوتاه، بتوان تصاویر و فضاها و ایدهها و فلسفۀ نویسنده را درک نمود هنری است که باید با تأمل به آن توجه کرد. تایپ به جای خودکار نشسته است و صفحۀ روشن موبایل، سفیدی کاغذ را جایگزین کرده است. بر این اساس قطعاً همان محور جانشینی زبان است که کاربرد ویژهای مییابد. مخاطب فضای مجازی حوصله و توان و وقت توصیفات ویژۀ مناسب با رمانها یا داستانهای بلند را ندارد.
خانم مرجان عالیشاهی همانطور که در داستانهای بلند و رمانها توانسته از عنصر زبان با تشبیهات و تصاویر و فضاسازیها و دیالوگها و... بهره جوید در فضای مجازی هم مخاطبین قابلتأملی داشته است. نگاهی به صفحۀ اینستاگرام ایشان و روایتهای کوتاه پس از هر عکس که نشانگر توانایی نویسنده در ارائۀ مدرن شیوههای نگارش اثر است، میتواند جملۀ «گذر از سنت به مدرنیته و ساخت جدید از روایتهای واحد» را معنا سازد.
باید بپذیریم که صفحات مجازی یا «سوشال مدیا» به عنوان یک رسانۀ مدرن امروزه مطرح است. آنهم رسانهای که نه تنها نسل جدید بلکه نسل پیشین را هم تحت پوشش دارد؛ استفادۀ راحت، در دسترس بودن و ارزان بودن و همچنین انتخاب، آن را به رسانهای جذاب تبدیل کرده است. گرچه تلویزیون یا رادیو در دسترس و قابلاستفاده است اما خصوصاً «انتخاب» این رسانه را به رسانهای مدرن تبدیل میکند. چراکه بیننده یا مخاطب، به طور مستقیم در بهرهجویی از آن دخالت مستقیم دارد و فرم فراداستانی رسانه بدینشکل، مفهوم مجردتری از دیگر رسانهها مییابد. همچنین این فرم ارائه اثر، مخاطبی کمحوصله دارد، نه اینکه مخاطب تغییر اساسی نسبت به مخاطب کتاب کرده باشد، بلکه قدرت هزاران انتخاب جدید و ارزان بودن محصول، وی را حساس و منتخبکنندۀ صد در صد میکند.
اگر یک نویسنده بتواند بدینصورت مخاطبین زیادی را جذب و نگه دارد، نشانگر توانایی و آشنایی با این فرم خاص از نوشتار است. همچنان که در کتاب «قلمرو منقرض» وی با صفحات متعدد برای روشن شدن موضوع در کنش هستیم، اما در صفحۀ اینستاگرام نویسنده، مواجه با خردهروایتهای جذاب و مفاهیم روشنی از زندگی میشویم که حس همدلی و همراهی مخاطبش را در موجزترین حالت برمیانگیزد.
مرجان عالیشاهی آن مفاهیمی را به مخاطب منتقل میکند که همۀ ما درگیر آن هستیم؛ مفاهیمی چون پدر، مادر، زندگی، وطن، مرگ، زندگی، روزمرگی و...گاهی این روایتها که مثال دقیق برش از زندگی فردی است به تعبیری، خود ناداستان محسوب میشوند و در رعایت فرم ناداستان نهایت دقت به عمل آمده است. این شناخت مخاطب، به هنر نویسندگی ارتباط مستقیم دارد، چنانچه رمانهای دنبالهدار در قرن نوزدهم با طول و تفسیر و ایجاد طرح و توطئههای متعدد، احساسات خواننده را درگیر و وی را ملزم به ادامۀ داستان میکرد. مخاطب امروزی با توجه به حیات ادبی خود آن نیاز را ملتزم میکند.
به هر روی این نوشتار کوتاه با توجه به نوع روایت در آثار خانم عالیشاهی و پاسخ این سؤال که چگونه میتوان انواع مخاطبان را به خواندن اثر ادبی با شیوههای نگارش داستان مجاب کرد نوشته شده است و در یک نگاه گذرا و معرفی آثار ایشان به سادگی و یادداشتوار به این موضوع پرداخته شده است.
https://srmshq.ir/akwijv
درد هنوز به سراغام نیامده، سعی میکنم سریعتر گام بردارم تا زودتر برسم و بین راه نیاز به تزریق دارو پیدا نکنم. گاهی دارو دیگر آن حالت خلسه و اغما را به من نمیدهد و فقط درد را ساکت میکند. این روزها بهشدّت طالب آن احساس کندهشدن ناگهانی و رفتن از مکان و حسنکردن زمان شدهام. دیگر دارو در آنواحد با من چنان نمیکند که دوست دارم. گاهی خون را با دارو از رگ میکشم و دوباره تزریق میکنم. این رفتن ناگهانی و این کندهشدن تجربۀتازهای است که بین خشونت مرگ و لطافت زندهگی حال خوشی به من میدهد. مرگ آدمی را میرباید و در وهم خود رهایش میکند، جاییکه همهچیز آماده و مهیا جلوی روی اوست و لازم نیست به چیزی فکر کند، چهبرسد به تلاش برای یافتناش. آدمی خالی از همهچیز، سبک و مواج، شاهد چیزهایی است که خودش هیچ اختیاری در انتخاب دیدن و حسکردنشان ندارد. زندهگی اورا میرباید، از آن وهم مستمر بیرون میکشد و وظیفۀحسکردن و فهمیدن را میگذارد روی دوشاش. این حاصلی است که این روزها، گاهی، خونبازی نصیبم میکند. میدانم تفاوتاش با مردن ایناست که بعداز مردنام، دیگر زندهگی نمیتواند مرا در توهم بیابد و برگرداندم.
یک
مردی که دچار بیماری نادریست ... به ایران ... نزد دوست پدرش ... در روستای لان ... قزوین ... الموت ... پای کوه سیالان ... بازمیگردد ... تا آسودهخاطر یا از مرگ برهد یا در آنجای بمیرد ... ناگاه در مواجهه با آدمهایی چند ... پرده از رازهای گذشتۀوی برمیافتد ... او در تقلای کشف و راستیآزمایی رازها ... با آدمهایی مواجه میشود که بهواسطۀپدرش ... آشنا یا دوستاند یا حتا دشمن ... و حامل رازی از زندهگی او ... در این میان زنی قدرتمند ... و یک پلنگ ... همداستان ... راز بزرگی از زندهگی ماضی و مضارع وی را با خود دارند ... اینک تقلای مرگ و زندهگی ... پلنگ ... زن ... او را در پذیرش، تسلیم یا مبارزه ... با بیماری و حقیقت ... به خود بازمیگرداند ... اما سیالان کوهی عادی نیست ... و پلنگ هم ... و زن نیز ...
دو
«قلمرو منقرض» با سه راوی اوّلشخص متداخل بر بستر بینش زنانه، نگاه مردانه، مرگاندیشی، اقتدار طبیعت و غلبۀناخودآگاه بر خودآگاه روایت خود را بهزیبایی با مولفههای رئالیسم پیش میبرد کمااینکه در جایجای اثر، بهویژه در پایانبندی منحصربهفردش از شاخصههای سورئالیستی نیز بهره میبرد. نویسنده با درهمآمیزی «خیال» و «واقعیت»، - «از روزی که پا گذاشتم به این کوهستان، هرگز نتوانستهام قلمرو تخیل و واقعیت را از هم جدا کنم»؛ [ص۳۵] - تعاریف معمول و مرسوم ذهن مخاطب را درهمریخته و ضمن بازتعریف مفاهیمی چونان «مرگ» موفق میشود پنجرۀدیگرگونهای بر آن گشوده و در ادامۀمنطقی این بسط مفهومی «بقا» و «انقراض» را نیز معنایی متفاوت ببخشد چونانکه «نیستی» شمایلی هراسانگیزتر از قوالب مذهبی یا اساطیری مییابد که ابعاد وجودی انسان را به جهانی دیگر منتقل میکنند و بدینسان نگرۀ«حیات» دوبارهشان نمیتواند بههیچوجه «نیستی» را در تقابل «هستی» بنشاند و بدینترتیب معنای «هستی» در نگرشهای مذهبی و اساطیری قادر نیست «هستشدن» را تعریفی کامل ببخشد زیرا «نیست»ی وجود ندارد و همهچیز از «هست»ی به «هست»ی دیگر بدلشدن است و درواقع در آن تعاریف صورت هولانگیزی از «نیستی» وجود ندارد؛ بهطوردقیق اینجای بزنگاهیست که نگرش عالیشاهی در «قلمرو منقرض» بینش متعالی و متکاملی را رهاورد ذهن میگرداند زیرا معنای راستین «هستی» در تقابل با «نیستی» در «هستبودن» ِاکنون جلوهگر میشود و ارزشی شگفت مییابد چون با «نیستی» هیچ صورت خیالی یا بشارتیی فریبکارانه و نادیدهای از ادامۀ«هستی» وجود ندارد پس ارزش «حیات» در تلاش برای «بقا» و جلوگیری از «انقراض» متعیّن میگردد. «مرگ» پایان سیطرۀهر فاعلیست که با افعالاش محیط پیرامونی را تسخیر نموده است بیآنکه خبری از ادامۀ«حیات» در «قلمرو»یی دیگرگونه باشد؛ یک «نیستی»ی کامل رخ میدهد و بدینسان نشانهها و آیاتی که از موجودات باقی میماند شاخصهای «خیر» و «شر» ایشان را متعیّن میسازد؛ حال میتوان فاعل را انسان، حیوان، طبیعت و ... قلمداد نمود [انسان-طبیعت / طبیعت-انسان / انسان_حیوان / حیوان-انسان / طبیعت-حیوان / حیوان-طبیعت / انسان-انسان / طبیعت-طبیعت / حیوان-حیوان] درهرصورت پسامرگ یک «نیستی» رقم میخورد که رمان در چارچوب مسیری که بدان ختم میشود قبضوبسط مفاهیم «بقا» یا «انقراض» را انجام داده و تفاوتهای بنیادین «جهان اساطیری»، «جهان مذهبی» و «جهان حقیقی» را بازمینمایاند.
سه
جدایاز نگرشهای مذهبی که صورت خفیفشدهای از صور اساطیری میباشند، رمان وجوه «جهان اساطیری» را که برآمدهاز باورهای عامیانۀانسان است در «جهان حقیقی» پیگیری، تحلیل و فربه مینماید؛ بدینسان شکست استمرار و اقتدار نگرش مردانۀداستان در چارچوب منتظم عقاید مردسالارانه در طغیان و عصیان «زن/فیروزه» ظهور میکند که ادامۀمنطقی ایزدبانوان «جهان اساطیری» در نقش زن «جهان حقیقی»ست؛ دراصل «زن» عالیشاهی باورهای عام مردمان [نگرشهای مبدلشده به نقوش اساطیری] را در پدیدارشناختی «قدرت» زنانه متبلور ساخته و به اجرا درمیآورد و بدینسان خط بطلانی بر تفکر مردسالارانه میکشد. «زن/فیروزه» اقتدار زنانه و بینش زنانه را در «هستشدن» مقابل «نیستی»یی که «مرد» وی را بدانجای سوق میدهد [قصد مردان بر حذف معنوی، فیزیکی فیروزه] بارز و آشکار میگرداند چونانکه باتکیهبر مفاهیم اساطیری [باورهای انسانی] نقوش «ایزدبانوان سوار بر پلنگ» را جان میبخشد، بدینسان «زن/فیروزه» در تجمیع حضورش با «پلنگ» وجود عقلانیت و هوشیاری زنانه را جلوهگر میسازد چونانکه عالیشاهی نیز نام «مریم» را بر «پلنگ» برازنده نموده است، این «قدرت زنانه» ضمن تسلطبر ارکان زیست انسانی، عناصر طبیعت پیرامونی را نیز مقهور «مهر» بلندپایۀزنانۀخویش میگرداند، «مهر»ی انتخابی و از سر «قدرت» که از «زندهگی»، «حیات» و «بقا» محافظت مینماید. این «پلنگشدهگی» یا «زیست اساطیری» در تغییر ماهیت زنانه رخ نمیدهد بلکه پوششیست برای شناخت خویشتن حقیقی وی، چندانکه «زن/فیروزه» در خلوت ِآرمیدن خویش پوششی پلنگانه دارد که آنرا کسانی درمییابند که مجوز پیدامیکنند به خلوت وی پای بگذارند. دراساس نقش ایزدبانویی زنانه فهم و درک ویژهای میطلبد که توان آن در تشخیص و قدرت تمییز فردی یافت میشود که وجوه و بردارهای پنهان و درونی «زن/فیروزه» را درک کنند؛ دراینراستا معدود مردانی در رمان یافت میشوند که به فهم (نهچندان کامل) آن دست مییابند درحالیکه مخاطب در تمامی روایت با این باطن زنانه یا وجوه درونی یا تبلور بردارهای شخصیتی زنانۀوی در قالب (امکان) وجود یک «پلنگ» و شمایل حضور آن در بدلشدن انسان به حیوان در روایتی سورئال مواجه است که هولانگیز میباشد؛ جدایاز هدفمندی تعلیقی نویسنده، وارث تفکر مردسالارانه در رمان از این دووجهیبودن زنانه میهراسد هرچند «مهر» اساطیری پلنگانۀزن از محل «قدرت» جایگاه زنانه مشمول «بقا»ی مرد نیز بوده و به «انقراض» و «مرگ» وی نمیاندیشد و منجی او میباشد.
چاهار
[دقت کنید پلنگ چندینبار جان بابک را نجات میدهد]. عصیان تفکر صلحجویانۀزنانه درتقابل نگرش تمامیتخواهانۀمردانه، خشونتطلبانه نیست؛ این بینش ضمن پایداری درمقابل مطلقنگری، زمینههای اعتدالگرایی را بسط داده و مسیر اشتباهات تفکر مردسالارانه را هموار میسازد تا فاعلان و هواداران آن دچار «خود»کشی شوند. این بینش با تربیت و پرورش یک ناخودآگاه زنانه (با همان مختصات اعتدالی و صلحجویانه و نسبینگرانه) در طبیعت پیرامونی و اجتماعی خویش و تقویت آن در بزنگاههای زمانی و تاریخی، خودآگاه باستانی مردسالارانه را کمرنگ و معتدل نموده و بهمرور حذف مینماید؛ در این مسیر گسترش نگرش هنری و ادبی، پشتوانۀقدرتمندی برای این ناخودآگاه میباشد. طبق آموزههای رمان تقویت ساختارهای وجودی طبیعت و حفظ و گسترش «حیات» حیوانی و طبیعی باعث کمتوانی نگاههای اقتدارگرایانۀبشری و تمامیتخواهی وی میگردد، چونانکه ضعف انسان سلطهگر دربرابر طبیعت، ناخودآگاه ِصلحجو و اعتدالی وی را تقویت مینماید و این مهم درراستای سیاست زنانۀغلبه بر خودآگاه تاریخی مردسالاری و مطلقنگری و خشونتورزی آن میباشد.
نکتۀبسیار مهمی که عالیشاهی در تداوم بینش زنانه بسط داده و فربه مینماید این مهم است که نگرش اعتدالی و صلحجویانه و آفرینشگر زنانه هیچ ربطی به جنسیت فاعل ندارد، درواقع تفکر «فیروزه» تنها قرائت زنانۀرمان نیست بلکه مخاطب ضمن مشاهدۀاین اندیشه در نمایندهگان جنس مرد، با نگاه زنمحوری مواجه میگردد که ضمن تسلیم و تمکین نگرش سلطهجویانه، ظالمانه و خشونتطلبانۀمردانه آنرا حفظ نموده و به ارث میگذارد هرچند زخمها، رنجوریها و صدمات جدی آنرا چشیده است؛ دراینراستا میتوان نگریست به کشتار و حذف زن عاشق و بهیادگار گذاشتن اسلحه کنار نوزاد دختری که وارث و مورث آن میگردد؛ و امتداد حضور آن اسلحه که نمادیاز تفکر تروریستی مردسالارانه است، در تمامی روایت چونانکه حتا به حذف و ترور وجه اساطیری زنانه، «پلنگ» نیز میانجامد. درواقع تفکر مردسالارانه تمامی شئونات زنبودهگی (ازدواج، عاشقی، آبستنی و ...) را منحصربه خواست و مجوز خویش دانسته و مقاومت دربرابر آنرا شایستۀحذف و ترور میداند؛ بدینترتیب «مرد» با واگذاشتن ابزار و ملزومات نگرش مردسالاری نزد «زن» ِواداده و مطیع و تسلیمشده، پیوستاری آن تفکر را از منظر تربیت خانوادهگی و پرورش اجتماعی در دامان زنانه تحکیم و راهبری مینماید.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۵ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/ir2pxb
ژولیا کریستوا (Julia Kristeva) در «زمان زنان» انگارۀ نیچهای زمانِ «یادوارهای» را برابرِ تاریخِ تکخطی میگذارد و ادعا میکند که تنها با اینگونه بازاندیشیِ تکوین هندسۀ تاریخی میتوان «مکان» شایستۀ زنان را در ساحتِ «زمانی» گشود. کریستوا مینویسد: «چنین به نظر میرسد که ذهنیتِ زنانه، ضرباهنگِ خاصی را به زمانی ارزانی میکند که اساساً، از میان وجوه چندگانۀ زمان که با تاریخ تمدنها شناخته شدهاند، تکرار و جاودانگی را در برمیگیرد.»
همانطور که در فصل دوم جلد دوم کتاب «دال داستان کرمان» نوشتهام مرجان عالیشاهی در داستانهایش زمان را بهگونهای استفاده میکند که مهمترین پیشفرضِ فیمینیسم سنتی را متزلزل میکند، پیشفرضی که دستکم میگوید زنان همسان مرداناند و از اینرو و بر این اساس میباید در جایگاهِ اجتماعیِ مردان شریک شوند و نافیِ یکایکی حقوق مردان باشند. منطق داستانی شخصیتهای مخلوق مرجان عالیشاهی همان منطقی است که خودآگاهی سوژۀ تردیدستیزِ دکارت بر آن استوار بود: من هستم؛ من خودم هستم؛ «من» مساویام با «خودم». «سهما»ی «یک کاسه گل سرخ»، «لیلا»ی «دوباره لیلا شو» و «کاوه»، «ابراهیم» و «فیروزه»ی «قلمرو منقرض» به دنبال منِ خود هستند. عالیشاهی مشابه ستیزِ فیمینیسمِ پسامدرن با ستمِ مردسالارانه تکیهگاه خود را در مفهومِ تفاوت مییابد: نهتنها تفاوتِ میان زن و مرد؛ میان ساحت زمانی زنان و مردان؛ میان نیازها، میلها، لذتها و سوداهای زنانه و مردانه، بلکه به همچنین در تفاوتِ خود از خود، من از من، در ناهمگونیِ هویت و در فروپاشیِ سوژۀ خودآگاه در روندِ زمان از یکسو و در سیلانِ اشتیاق از سوی دیگر.
رماننویسان «نقشۀ هستی» را با کشف این یا آن امکان بشری، ترسیم میکنند. وجود داشتن به معنای «بودن-در-جهان» (in-der-welt-sein) هایدگر است؛ بنابراین باید شخصیت رمان و هم جهان او را همچون «امکانات» درک کرد. رمان، هستی را میکاود، نه واقعیت را؛ و هستی آنچه روی داده است نیست، هستی عرصۀ امکانات بشری است، هر آنچه انسان بتواند آن شود، هر آنچه انسان قادر به واقعیت بخشیدن به آن باشد. هایدگر به این لحاظ و به دنبال نیچه نشان داد اگر هستی را بنیان و واقعیت را نظامی از علت و معلولها بینگاریم صرفاً الگوی عینیتِ علمی را به کلیتِ هستی بسط دادهایم. همه چیز به حضورهای ناب که قابل اندازهگیری، دخل و تصرف و جایگزین سازی است فروکاسته میشود و بنابراین بهراحتی زیر ِسلطه قرار گرفته، نظام مییابد و در انتها انسان، درونبودگی و تاریخمندیاش به یک سطح کاهش مییابند.
«سهما» شخصیت محوری رمان «یک کاسه گل سرخ» هستی خود را به وجود کس دیگری پیوند زده است: «همۀ آن لذتهایی که از عشق برده بودم زهرجانم شد، ریخته شد توی یک کاسۀ چینی با گلهای سرخ و از من برج زهرماری ساخت که هیچ پادزهری برای درمان آن نیست. گلهای سرخ کاسه، زیر آن مایع کدر، بهارِ بعد از زمستانی را به خاطرم میآورد که او وارد حیات من شد و مرا از آغوش کتابهایم و از اتاق ساکت بیپنجرهام بیرون کشید. همان بهار، توی باغچۀ پر از گلهای سرخی که میگفت کاشتۀ دست پدربزرگش هستند، شریان قرمز حیاتِ مرا به دست گرفت.»
مرجان عالیشاهی به سرعت مخاطب را با مشکلات روحی و جسمی راوی آشنا میکند: «دیوانگی شاید عمیقترین تجربۀ همۀ عمر من بود... کسی بیهوش پیدایم میکرد؛ توی خانه، توی پارک، توی سالن سینما... رسول چشمهایش را میبست تا مرا که درازبهدراز افتاده بودم، بعد از بههوشآمدن نبیند... به هوش که میآمدم، از بیمارستان که مرخص میشدم، در مسیر بازگشت برایم لبخند مهربانانه میزد. نگاهش میکردم. همه چیز تمام میشد.»
راوی رمان «یک کاسه گل سرخ» از تأثیر گذشت زمان بر جسم خود نیز میگوید: «پس از خونی که به جگر من شد در این عاشقی، خون چهلسالگی در رگهایم جوشید و من ناگهان چهلساله شدم؛ به دور از هرگونه توقع از چهلسالگی. چهلسالگی به آدم خیلی چیزها میدهد. در حالیکه خیلی چیزها را از آدم میگیرد... همۀ زیبایی تنم به تاراج چهلسالگی رفته است.»
یکی از مسائل مهمی که در نظریه ساختارگرایی بدان پرداخته میشود، رابطۀمیان زمان و روایت و چگونگی تبلور زمان در روایت است. بر مبنای تحلیل ساختارگرایان، زمان یکی از مؤلفههای اصلی پیشبرد هر روایت است که به همراه علیتمندی خط داستان را پیش میبرد. رولان بارت (Roland Barthes) روایتمندی را تداخل و آمیختگی عنصر زمانمندی و علیتمندی میداند. ژرار ژنت (Gerard Genette) معتقد به سه نوع رابطه زمانی میان زمان داستان و زمان متن است:
نظم و ترتیب
تداوم
بسامد
منظور از نظم و ترتیب، ترتیب زمانی رخدادهای داستانی نسبت به ارائه همین رخدادها در گفتمان روایی متن است. اگر متنی چنان روایت شود که از ترتیب گاهشمارانه داستان دور شود، آنگاه با نوعی اختلاف روبرو هستیم که ژنت آن را «زمانپریشی» میخواند. تداوم به این پرسش پاسخ میدهد که چه اندازه از زمان سطح داستان در سطح متن نمود پیدا میکند. نظم زمان، در زمان داستانی، نظم طبیعی است، یعنی تابع قواعد معمول جهان بیرونی است؛ اما زمان متن یا زمان سخن روایی «شبه زمان» است؛ زیرا محتوای داستان، یعنی رخدادها و حوادث و کردار شخصیتها در زبان بازنمایی میشود. نویسنده با استفاده از تکنیکهایی همچون حذف، خلاصه، صحنۀنمایشی و درنگ توصیفی در زمان داستان دست برده و داستان را به شیوۀخاص خود روایت میکند.
https://srmshq.ir/iqmay9
همه آن لذتهایی که از عشق برده بودم زهر جانم شد. این اولین خط از رمان «یک کاسه گل سرخ» مرجان عالیشاهی است. جملهای که در همان آغاز به مخاطب میگوید قرار است با ماجرایی عشقی مواجهه شود. عشقی که به مانند زهر است و بدون درمان. شخصیت اول قصه زنی به نام «سهما» که خانوادهاش را در جنگ از دست داد و با خانواده سهراب پدر زندگی کرد و عاقبت برخلاف میل همه، عاشق رسول شد و با او ازدواج کرد. عشق رسول برای سهما خود زندگی بود. سهما آنقدر مجذوب شده بود که خودش را و هستی خودش را فراموش کرده بود. او اصلاً نمیخواست که بدون مردی - که از قضا زن و بچه هم دارد - نفس بکشد؛ و هنگامی که خودخواسته و برای راحتی و رضایت رسول که نگران دخترش شده بود حاضر به جدایی شد، تعادل زندگی و روانیاش را از دست داد به طوری که نمیتوانست خودش را به عنوان یک انسان مستقل ببیند.
(بعد از رفتن او هنوز زندهام، یعنی داشتم نفس میکشیدم، کاری که نباید میتوانستم بکنم.)
(من نفس نمیکشیدم. نمیتوانستم بکشم.)
(نخستین مرد وارد شده به زندگی من توانست روح و جسم و ذهن خالی و پاک مرا تصرف کند.)
(ناگهان دیگر تنم مثل یک ماشین اسقاطی شد که به هیچ کاری نیامد و جز مرگ و نابودی خودم نمیتوانم به چیزی فکر کنم. جسم من برای زندگی با رسول بود.)
شب جدایی برایش تمثیلی از هبوط را داشت. هبوطی که این بار هم تقصیر بر گردن یک زن بود. هبوطی که به خیال خودش عین فداکاری بود.
(رسول زن و بچه داشت و من پطروسوار انگشتم را کرده بودم توی سوراخ... و او را انگولک میکردم و هل میدادم سمت زندگی سابقش)
(در بهشت زیبایی بودم و میدانستم چند ساعت دیگر من و رسول چون پدرم آدم و مادرم حوا از آن سقوط خواهم کرد.)
اما سهمای عاشق که تاب جدایی را نداشت تصمیم به مردن گرفت که در آخر هم بجای خوردن زهر تنها به تنفس در بخار مسموم سم اکتفا کرد و زنده ماند؛ و عشق را بهانه کرد که تنها زندگی کند.
به نظر میرسد که زن قصه، شجاعت زندگی و مردن را ندارد و مانند سرگشتهای در برزخ عواطف گیج و حیران خود میخواهد روزگار بگذراند. برخلاف «لیلا»ی رمان دومش «دوباره لیلا شو» که میخواهد از آن لیلی ساکت و مفعول به انسانی تصمیمگیرنده تبدیل شود؛ که دیگر راهی برای بازگشت به آن شخصیت اولیه عاشق و رنجور ندارد؛ و برای همین، رمان با این جمله آغاز میشود.
(خیابان رو به روی لیلا همان پل خراب شدهای است که امکان هیچ بازگشتی به آن نیست.)
قصه لیلا ماجرای زنی است که برای پیدا کردن عشقش دست به کشتن میزند. لیلا هم برخلاف رضایت خانواده برای ازدواج وارد رابطه با پسری میشود. او عشق را پرنده جَلدی میداند که هرکجا هم برود در نهایت به نزد صاحبش بازمیگردد؛ اما وقتی سرخورده از آمدنش شد، ترک خانواده کرد و معتاد شد و به فروختن مواد روی آورد؛ اما همچنان با تصویر عشق خود روزگار میگذراند و از مواهب دنیا تنها به تکه نانی و آبی راضی شده بود. لیلا که عشقش تبدیل به پرنده مهاجری شده بود. نتوانست این هجران را تحمل کند و هنوز درونش و تمام سلولهای بدنش او را میخواست در حالی که فکر میکرد کسی او را نمیخواهد.
(گاهی دلش میخواست خودش را در باغچه برای همیشه پنهان کند. ولی میدانست کسی مشتاق یافتن او نیست)
لیلا که ناامید از آمدن رضا شده بود. تصمیم هولناکی میگیرد و به دنبال رضا در وجود مردهای دیگر میگردد. هرجا که نشانی از او میبیند میخواهد فقط آن را تصاحب کند و برای لیلا به دست آوردن رضا به صورت تکهتکه کار آسانی بود زیرا در اوایل آشناییاش او را اینگونه به خاطر سپرده بود.
(همه آن شب خواب نرفت. چشمها، دستها، پاها و لبهای آن مرد از جلوی چشمش کنار نرفت. این تصورات برایش شیرین و خواستنی بود.)
برای به دست آوردن همه اینها شروع به کشتن هر مردی کرد که نشانی از تکههای جسم رضا داشت. بدون هیچ عذاب وجدانی آدم میکشت و شاید در پس ذهنش انتقام روح و روان و جوانی مردهاش را از دیگران میگرفت. گویی میخواست مانند شهرزاد که با گفتن هر قصۀناتمام، یک روز به عمر خودش اضافه میکرد، او هم قصهی ماندنش را از انسانهای مثلهشدهای وام بگیرد.
لیلا اما از میان همه چیزهایی که وجود داشت چیز زیادی نمیخواست. تنها خواستار عشق، رضا، مهربانی، زندگی مشترک، خانواده، چشم، لب و دست و پا بود.
قصه لیلا قصه آدمهای موازی است که هیچگاه به هم نمیرسند در حالی که نتوانستهاند خود را در آغوش بکشند و پذیرای خودشان با همه خوبیها و بدیهایشان باشند و قهرمان زندگی خویش باشند. این پذیرا نبودن خویشتن در رمان سوم نویسنده به اوج میرسد در قلمرویی که انسانهایی بدان پای میگذارند که به آخرخط زندگی رسیدهاند و هرکدام قصهای دارند از گمگشتگی در زندگی که در آن نزیسته بودند و برای خوشایند بقیه نفس کشیده بودند.
«فیروزه» دختری از قبیله کولی - که همه میدانیم خیلی تن به قانون بقیه نمیدهند - در این قبیله سرکشی میکند؛ و برخلاف رسم و رسوم قبیله با مردی بیرون از قبیه ازدواج میکند. بعد از مرگ شوهرش که رسم است با برادر همسرش زندگی کند، این بار هم تن به رسم قبیله نمیدهد و با مرد دیگری ازدواج میکند. انگار از نظر نویسنده زنی که به قانون انسانها، محلی نگذارد یک حیوان وحشی است و جایش در مکانی دور از انسانها و در اقلیم دیگری در طبیعت است.
(این زن یه جونور وحشیه.)
(یه طوری راه میری. یه طور خاصی قدم برمیداری. انگار چهار دست و پا بری. دستهات چقدر کشیدهان... نقصی چیزی تو بدنته؟...)
(همه تصور میکنن که مادهها دل رحمترن. مادگی مساویه با ترحم...واقعیت اینه که گاهی ماده یه جونور خیلی خطرناکتر از نرشه و قدرت بیشتری برای حمله داره.)
(سرپیچی از قانون قبیله مساوی است با خم شدن زیر بار قانون طبیعت... آدمی باید از تمدن و فرهنگ خودش پیروی کند و آنچنان باشد که گذشتهگانش برایش در نظر گرفتهاند و جایی زندگی کند که آنها میخواهند.)
(تصور اینکه او با انسان جفتگیری کرده سخت و غیرممکن به نظر میرسد تا با یک جانور.)
زن در اقلیمی به اسم سیالان ماوا گرفته. مکانی که از نظر یکی از شخصیتهای قصه ملک شخصی نیست و خودش مردمش را انتخاب میکند. اقلیم و زن آنچنان در هم تنیدهاند که پلنگ نر در کوه، فیروزه را از چنگ تجاوز ستار نجات میدهد و فیروزه مراقب تولههای او میشود و پلنگ هم به حدی شیفته او میشود که دیگر با هیچ پلنگ مادهای جفت نمیشود.
اینبار عشق، زن را از دنیای انسانی جدا کرده. مثل اینکه بخواهد بگوید عشق هم همان غریزهای است که هر حیوانی دارد؛ و چیز خاص و ویژهای نیست که آدمی بخواهد بدان ببالد و حتی اگر بخواهی آزاد و بدون هیچ قید و بندی و دور از عقلانیت زندگی کنی تازه تبدیل به حیوان میشوی.
در بین همه کسانی که به بیماری مبتلا بودند، تنها فیروزه زنده ماند. شاید بازگشت به دامان طبیعت برای رهایی و برای زندگی گاهی واجب باشد تا بتوانی به بقا ادامه بدهی.
و در آخر در این قصههای سهگانۀناپیوسته که درد مشترکشان عشق بود، زنها هرکدام راهی را رفتند و در پایان تنها ماندند. زنهایی که سعی کردند بگویند وقتی که انتخاب حق آنها نیست، تنهایی تنها انتخابشان هست. انتخابی که انتخاب نیست.
https://srmshq.ir/6s0auc
سلام خانم عالیشاهی
مجتبا تلفن کرده که همکاران سرمشق میخواهند ویژهنامهای برای خانم عالیشاهی چاپ کنند، شما هم مطلبی بنویسید. توی اداره پست بودم. رفته بودم بسته پستیام را تحویل بگیرم. وقتی که بسته را با یک پاکت پارهپوره که سررسید سال ۱۴۰۳ داخل آن بود تحویلم دادند، به خانم مسئول گفتم: «مرسولات را که حالا دیگر به آدرس نمیرسانید. اینجوری هم باید خودمان بیاییم تحویل بگیریم. چیز دیگری داخلش نبود که افتاده باشه؟»
خانم مسئول میگوید: «نه باید اینها را داخل بسته مخصوص پلاستیکی حبابدار بگذارند.»
کاش گذاشته بودند من از ترکاندن حبابهای این پاکتها لذت میبرم!
خیلی وقت است که از کلکل کردن با کارمندان ادارات و ارگانها، نانوای محل، قصاب و بقال و چقال دست کشیدهام یعنی خسته شدهام، بیتفاوت شدهام. از وقتی که به قول معروف تایم دنیا به هم خورده و هر کس که زورش میچربد میزند توی سر زیردستیاش، یکی میزند، میکُشد، همه جا را به آتش میکشد و قربانیان مفلوک را تروریست و خرابکار مینامد؛ آنکه او را تروریست مینامند، قاتلیناش را غاصب سرزمینش مینامد. یکی ملت خودش را سرکوب میکند، دیگری ملت همسایه را. دنیا هم نشسته به تماشا. البته گاهی هم اگر میلشان کشید محکوم میکنند. نمیدانم شاید کار دنیا همیشه بر این مدار میچرخیده. تاریخ هم از ایندست حکایتها بسیار دارد و به همین عمر کوتاهمان شاهد خیلیهایش بودهایم.
بیروننیامده از سالن اداره پست، خندیدم به مجتبا گفتم: «اتفاقاً هفته پیش هم آقای ادبی زنگ زده که میخواهیم در جُنگ هنر مس ویژهنامهای برای آقای آزادیخواه چاپ کنیم شما هم چیزی برایمان بنویسید. هنوز همان مطلب نیمهکاره است. عجب آدم خوشدست و پایی پیدا کردهای مجتبا! یادت هست که گفتم آقای آزادیخواه در توصیف تنبلی من چه میگفت؟ البته ایشان به جای تنبلی، از واژه ...گشاد استفاده میکرد.»
آقای شول هم میخندد و میگوید اگر میخواهی من هم نظر آقای آزادیخواه را تأیید نکنم، یه کار بکن؛ بنشین بنویس!
برای تو چه بنویسم مرجان که حق مطلب را ادا کرده باشم. شمایی که به قول خودت همه زندگی نکردهات را گذاشتی به پای نوشتن، شمایی که تمام پلهای پشت سرت را خراب کردی تا همچون «طارق بن زیاد» که کشتیهایش را در ساحل اسپانیا به آتش کشید، فکر برگشت هم به سرت نیافتد؛ و راهی به جز پیشرفت برایت نماند. شما ذاتاً داستاننویس بودی. گفته بودی تنها چیزی که شما را اغنا میکند نوشتن است. الحق و الانصاف راست میگفتی. ثابت شد که دروغ نمیگفتی؛ دروغ نمیگفتی که در دوران راهنمایی و دبیرستان همکلاسهایت از تو میخواستند که انشاهایشان را بنویسی. معلمین و روسای مدارس از تو میخواستند که برای مراسمهای رسمی برایشان مطلب بنویسی.
یادت هست اولین آشناییمان از جلسات داستان اداره ارشاد شروع شد. ابتدای سالهای دهه هفتاد بود. داستانهایت سبک و سیاق خاص خودش را داشت. متمایز و متفاوت از بقیه. البته پسند آقای آزادیخواه نبود. میگفت: «خانم عالیشاهی شما خیلی خوب مینویسید. نثرتان بسیار زیباست. سبک خاص خودت را داری؛ اما نمیدانم چه میخواهی بگویی.» البته آقای آزادیخواه خوب میدانست که چه میخواهی بگویی. ایشان سادهپسندی را میپسندید. تقصیر هم نداشت. چون نوقلمهایی که میخواستند خودی نشان بدهند سعی میکردند با تقلیدی ناشیانه از سبکهای مدرن و پُستمدرن خود را جلوه دهند، اما کار شما تقلید نبود. سبک خاص خودت را داشتی که از قریحه ذاتی و فردیت خلاقات سرچشمه گرفته بود.
نقدهای ما شنوندگان مبتدی را با لبخند و روی باز میشنیدی و سکوت میکردی؛ مزاحمت خرمگسها تو را از شخمزدن باز نمیداشت. شما از هر اتفاق ساده و یا نقل خاطره دوستانت میتوانستی داستانی ناب و جذاب سر هم کنی. خودت میگفتی برای نوشتن باید دزد ماهری بود. آقای آزادیخواه هم همین را میگفت و اضافه میکرد نویسندگان بزرگترین دروغگویان عالم هستند. او میگفت نویسنده باید اول آدم باشد بعد نویسنده یا به قول سیرجانیها باید اونیت (آنیت) داشته باشد. به قول حضرت حافظ:
از بتان «آن» طلب آر حسنشناسیای دل/ که این اشارت کسی کرد که در علم نظر بینا بود
شرایطی که به تمام و کمال در شخصیت کنش و منش شما نقش بسته بود. وقتی که با دوستان دورهمی بودیم و شما هم حضور داشتید، به شوخی - که البته یک سرش جدی بود - میگفتند: مواظب رفتار و گفتارتان باشید؛ همین فرداست که مرجان آنها را قصه کند. یکبار در جمعی از فریبندگی کفهنمک صحبت شد. من ماجرای مرگ ژاندارمی در کفه را که از بزرگترهایم شنیده بودم نقل کردم. روزی که شماره ۱۰۳ مجله داستان همشهری که ویژه زنان نویسنده بود را خریدم، داستان «گور ژاندارم» از شما را چاپ کرده بودند. چندینبار خواندمش هر بار با ولع و لذت بیشتر. آن داستان را در جلسه داستان سیرجان هم خواندم. هفته بعدش یکی از خانمها گفت آقای صفا راجعبه داستانی که هفته پیش از خان عالیشاهی خواندید، با خانواده صحبت کردم. گفتند مردن آن ژاندارم اصلاً اینجوری نبوده و ماجرا چیز دیگری بوده. حتی اسم و رسمش را هم گفت.
با لبخند گفتم: «از شما که نویسنده هستید طرح این موضوع بعید است. این داستانِ خانم عالیشاهی است نه نقل خام یک اتفاق. در همان جلسه مطرح کردم که من خانم عالیشاهی را اولین زن داستاننویس سیرجان میدانم. البته مورد مخالفت چند نفر واقع شد و به چند داستان بلند چاپشده قبل از رمان «یک کاسه گل سرخ» شما اشاره شد. من توضیح دادم داستانهای آنها نقل خامدستانه ماجراهای واقعی است. گونهای ملودرام خانوادگی با نثری ساده و ابتدایی به دور از خلاقیت که همه ما آدمها یکی از آن را در حافظهمان داریم و بعضی با نوشتن آن کار نویسندگیشان تمام میشود. اگر کتابهای خانم عالیشاهی ارزش و وجهه ادبی نداشت برایشان از سوی بزرگان ادب و هنر این خطه جشن رونمایی و جشن امضا نمیگرفتند.»
شنیدم بعد از چاپ سومین رمانت (قلمرو منقرض) رمان دیگری را برای انتشار به آقای بنیفاطمه مدیر نشر نون سپردهای و رمان دیگری هم نوشتهای و در حال پرداخت نهایی آن هستی. همیشه به دوستانی که اهل داستان هستند برای شناخت بیشتر شما و آشنایی بیشتر با نثر تو صفحه فیسبوک و اینستاگرام شما را معرفی میکنم. البته بیشتر فیسبوک که داستانهای کوتاهت را آنجا گذاشتهای؛ همانها که بعضیشان را در زمان حضورت در سیرجان در جلسات داستان میخواندی. شما که نه اهل مسابقات ادبی هستی، نه اهل زد و بندهای هنرمندان، شما که تنها دغدغهتان نوشتن است کاش مجموعهای از داستانهای کوتاهت را برای چاپ به دست ناشر میسپردی.
در زمانهای که هیچچیز و هیچکس جای خودش نیست و هر روز نگرانی ملت از وقوع جنگی دیگر یا بالا رفتن قیمتها و کمرشکنشدنِ مخارج زندگی، است؛ با آنکه در چند سال اخیر تیراژ نشر به ۵۰۰ و حتی ۲۰۰ جلد تقلیل یافته با آنکه میدانم چندین سال درگیر بیماری پدرت بودی و به قول خودت بیمارستانهای یزد شده بود خانه دومت و با وجود آنهمه تلاشها و بیدارخوابیهای پای تخت بیمار نتیجهای نگرفتی و پدری که شدت علاقهات به او را بهخوبی میدانستم از دست دادی، با آنکه میدانم مستأجری آن هم در تهران چه دردی است، با آنکه میدانم دغدغهها و مشکلات خانه و خانواده و سرنوشت دخترت بار گرانی است برای به مقصد رساندن؛ اما با روح بزرگ و همت بالا و والایی که در شما سراغ دارم، میدانم از پس همهشان برمیآیی.
خودتان میگفتید عاشق نوشتن هستید. نگاشتههایتان درد مشترک است، پس تو را فریاد میکنیم بنویس، بنویس و باز هم بنویس.
نویسنده
https://srmshq.ir/zi89lc
یک خیاطی تو محله ما هست، خیلی خیاطی توی محله ما هست این یکی فرق میکند. کلا آبادانیهای قبل از انقلاب با همه فرق
دارند همه بهش میگویند عمو داریوش من نمیگویم. من به اسم مردها عمو و دایی، کاکا و داداش و برادر نمیچسبانم. یکی هم بهم بگوید آبجی یا شما مثل خواهرمی با لگد پرتش میکنم بیرون. بدم میآید، احساس خواهربرادری سپر این و آن شود در مقابل هجوم تمایلات جنسیشان. گاهی شبها که سر آقا داریوش خلوت است میروم پیشش با هم گپ میزنیم. اولها هنوز گوشه کمدم پارچهٔ پیراهن یا شلوار مردانه داشتم میبردم تا آقا داریوش از روی شلوار پیراهن کهنهای که از علی گوشه کمد مانده اندازه بزند بُرش بزند و سر فرصت برای شوهر نداشته من پیراهنی شلواری بدوزد و توقف بیجایم مانع کسب خیاط نشود؛ اما بعدها که فهمید نویسندهام خودش میگفت، مثلاً فردا شب بیا تا فلان ماجرا را برایت تعریف کنم. دیشب زن جوانی آمده بود پشت شیشه و زل زده بود به آقا داریوش که سرش پایین بود و اتو میکشید. در تاریک روشنای کوچه دیدم که زن گریه میکند. آقا داریوش داشت ماجرای غذاسازی برای سگها در جردن را تعریف میکرد که پسته و گوشت و زعفران و میگو چی و چی میزنند توی خوراک سگهای خانگی و به قیمت خداتومان میفروشند به زن و مردهای تنهایی که نتوانستهاند ازدواج کنند و خانواده تشکیل بدهند و پولشان را خرج کسوکارشان بکنند و همدمشان سگ زبان بسته شده است. سرش را که بالا گرفت زن را دید و با دست اشاره کرد که بیاید تو. زن، جوان و زیبا و آرام بود با صورتی خیس از اشک. خیاط گفت، آمدی برای خداحافظی؟ زن گفت، آره ولی گریه نمیگذارد. عمو داریوش، من خیلی دلم براتون تنگ میشه. لعنت به پدر این صاحبخونه. عمو داریوشش گفت، خیلی دور نرفتید دوتا محله تا اینجا فاصله است. بیا سر بزن به بهزاد شوهرت میگم بیاوردت. زن با کلی عذر و تعارف و قربان صدقه رفت و آقا داریوش ماند و ذهن پرآشوبش که چه طور یک همچین ارتباط عاطفی با یک زن شوهردار را جلوی من جمع کند که برایم سؤالبرانگیز نشود. من در چنین مواقعی آدم مردی هستم کسی قدرم را نمیداند، گفتم، میدانی آقا داریوش مردم خیلی تنها شدند چه ازدواج بکنند چه ازدواج نکنند. یافتن همدل و همزبان سخت است قبول داری؟ سر تکان داد که بله. گفتم، یکی از تنهایی همدمش میشود سگ یکی هم خیاط محله. اول مات ماند توی چشمهایم بعد زد زیر خنده و گفت، تو واقعاً تنهایی؟
*****
دیشب با محمودرضا رفتیم همین اطراف دوری بزنیم سر از زایندهرود درآوردیم. اینهایی که پدرشان مرده میدانند پدرهای مُرده شبیه باد میروند. آدم دستش را به یک جاییشان بند کند انگار کن توی مزدا تری سوار شده. من آن انگشت کوچکم که کج و قلابی هست را انداخته بودم به بند کمربندش. صدای عمو حسن هم از یک جایی میآمد. میشنیدم که یک چیزی از عشق یک چیزی مثل زندهباد هر کی هنوز یه عاشقه میخواند. محمودرضا دوستش دارد. دیدم توی حفرهای زیر یک صخرهٔ قلعهسنگ فرش انداخته بودیم نشسته بودیم. سیزدهبدر بود. مادرم بلندبلند به صدای عمو حسن میخندید. چراغهای ضبطصوت همراه صدای عموحسن پرنور کمنور میشدند. پدرم ضبطصوت و ساعت و عطر خیلی دوست داشت، یادگاری هم میداد. چند روز پیش یکی از دوستانش را توی سوپری دیدم، گفت، هنوز ضبطصوتی که پدرم به او یادگاری داده را دارد برای من هم یک کیک و نوشابه گرفت گفت بچه که بودم همیشه برایم میگرفته. به پدرم گفتم که منوچهر را دیدهام هنوز سالم و شاداب بوده. ولی تو چند سال است که مُردهای. گفت که منوچهر دودی نبوده. دود آدم را زود پیر میکند و میکُشد. دوتا نخ سیگار درآورد و آتش زد و یکیاش را هم داد به من. گفتم، این آخرین سیزدهبدری بود که مادر داشتیم. گفت، مادرتان زیاد غصه میخورد، گریه میکرد برای همین زود مُرد. گریههایش یادم نمانده. از جایی رد شدیم که کوهستان صعبالعبوری بود قلعه سنگ نبود، کویز و تنبور و کوهپنج نبود. فکر کردم اگر پدرم نبود نمیتوانستم از یک همچین جایی عبور کنم. رسیدیم به رودخانه بیآبی که کَفَش سنگ مرمر سبز بود و پل رویش هم از سنگ مرمر بود با چندین دهانه. پدرم کف رودخانه نشست. گفتم، اینجا کجاست؟ گفت، زایندهرود. گفتم، اشتباه نمیکنی؟ من همین چند وقت پیش آمدم اینجا این شکلی نبود. گفت، بیآبی همه چیز را نابود میکند. رودخانه بیآبِ مُرده را چه کار میکنند؟ قبرش را با سنگ مرمر میبندند. مگر قبر مرا با سنگ نبستی؟ گفتم، نمیتوانم فراموشت کنم. گفت، دلبسته کسی نشدی؟ گفتم، به تو نمیگویم. گفت، نگو ولی بشو. آدمهای تنها زود میمیرند، مثل آدمهای دودی، مثل آدمهای غصهخوار گریان. وقتی برگشتم خانهام اذان صبح بود. هوای تهران گرم و دمکرده خلقم را تنگ کرده بود. رفتم توی بالکن پیش درخت توت همسایه. گفت، پدرت را یک روز بیاور با هم اختلاط بکنیم. گفتم، پدرم با درختهای توت حال نمیکند اگر بادام گردو یا پسته بودی یک چیزی. گفت، اوه اوه با چه درختهایی هم میپرد شازده. گفتم، ولی هنوز تنهاست. مرگ هم نتوانسته تنهایی او را بگیرد.
*****
من بالاخره یک روز در جنگلهای گیلان گم میشوم حالا نه چندان شاد و خندان ولی گم میشوم. یک بطری نوشابهای آب برمیدارم که بروم پشت چهارتا درخت آنطرفتر دست به آب ولی دوتا چشم میبینم از پشت سبزی برگها میپایدم. میروم میروم آنقدر میروم که هرگز راه برگشت را پیدا نکنم. شاید هم در همان بیابان بیانتهای بعد از بم تا ایرانشهر که کویر هرچی زمین بوده از آنِ خودش کرده بزنم کنار، پیاده شوم بروم دست به آب بدون بطری نوشابهای. پی کلوخی سنگی بگردم جز شن و ماسه چیزی نیابم. بروم، بروم تا گم بشوم. شاید هم توی کوهستان شبیه همان شتری که اشتباهی از صحرا آورده بودند تا بار کوهنوردیشان را بیمزد و منت برساند بالای کوه اما تن سنگی کوهستان با شاش شتر چال نیفتاده بود تا شاش او در چاله کف کند و او از قدرت خودش کیف کند. جنون زده بود به سر شتر و رفته بود تا در عمق درهها گم شده بود. بروم بروم تا گم بشوم.
مطمئن هستم یک روز دریا مرا از ساحل عمان بلند میکند و توی ساحل کراچی پس میدهد به جاشوهای گاوپرست پاکستانی در حالی که آنها شاشیدن گاوها در آب را نجس نمیدانند.
من فقط در تهران گم نمیشوم. جایی که آدمها از سروکول هم جلوی دبلیوسیهای عمومی بالا میروند و روزی هزار بار به قبر پدرومادر کسی که توی دستشویی معطل میکند میشاشند کسی که صدای فندک و بوی فویلش بلند است ولی قبول نمیکند در دستشویی هم میشود کاری فراتر از تخلیه جسم انجام داد. من از کنار خمیدهترین زنها در برابرِ عظمت سطلهای زباله میگذرم از پشت مردهایی که نگاهشان به جای سروسینه روی کیف و موبایل زنها دودو میزند عبور میکنم سوار مترو میشوم و وسط شرتها و سوتینها و جورابهای آویزان دستم را بند میکنم به میله بالای سرم و در هوای دمکرده و بوی دهان دستفروش که سر ظهری یک کلهسیر رشتی با ناهارش زده پابهپا میشوم شالم را میپیچم دور دماغم بوی عطرم را که از صبح توی شال مانده میکشم بالا تا بالا نیاورم روی شرتهای آویزان روی سروکلهام. دکمه قرمز جلویم را فشار میدهم راننده قطار میگوید، بله؟ در آن هیاهو داد میزنم، هواکشی، بادی نمیزنی؟ میگوید، دیگر باد جواب نمیدهد. باید باران بزنم ولی اینجا جایش نیست. ده هزار تومانِ کرایه تاکسی را میدهم به دختری که دم خروجی ایستگاه مترو ساز میزند پیاده پنج کیلومتر گرماپیمایی میکنم تا برسم خانه و بروم دستشویی و بنشینم فکر کنم کی بروم جنگلهای گیلان یا دریای عمان یا کوهستان یا بیابان تا گم بشوم و بدون هیچ نشانی خوراکِ زمین شوم. شهرها نمیگذارند آدم برود، گم بشود.
*****
دوتا کارگر بودند از روستاهای جیرفت. اتاقی توی خانه مادربزرگم اجاره کرده بودند. اوایل دهه هفتاد بود. من راهنمایی بودم. بعدتر مادرشان آمد پیششان. اولش مادربزرگم دعوا راه انداخت که تعدادتان زیاد شده در شوید. وقتی که فهمید پسر بزرگش سیرجان زندانی است راضی شد اجاره بیشتری بگیرد بمانند. من گاهی به مادربزرگم سر میزدم. میدیدم سرشبها جلوی اتاقشان جا انداختهاند. یکیشان کتاب میخواند. من هم که عشق کتاب، حالا جوان سبزه کشیده گرمسیری کتاب به دست با روان من چه کرده بود بماند. جرأت نمیکردم سلامش کنم و اگر هم میکردم او به یک دختربچه خپل بُور چشمسبز بیاَبرو توجه نمیکرد با آن ابروهای کشیده سیاه خدادادیاش. بالاخره با هر ترفندی بود فهمیدم ر اعتمادی اسم نویسنده کتابی است که آن روزها یارو میخواند. گفته بودم کتابهایم را از دوست پدرم میگرفتم که نانوا بود ولی از زیر تیغ دررفتههای اول انقلاب بود که کتابهایش را از نابودی انقلاب نجات داده بود، نگفته بودم؟ اسمش آقا رضا بود. من رفتم سراغ او و ازش کتاب راعتمادی خواستم. با اخم و تشر گفت، من ندارم ولی هیچوقت هم نخوان. این نخوان بلای جان من شد و کاری کرد که جلوی جوان قدبلند گرمسیری گردن گوشتیام را کج کنم و کتابش را امانت بخواهم. گفت، چرا برای خودت نمیخری؟ چیزی نگفتم. با اکراه و فقط به خاطر نگاه ملامتبار مادربزرگم کتاب را داد و من وقتی تمامش کردم دیگر گردنم کج نبود. خپلی و سبزی چشمان و نداشتن ابروی مشکی اذیتم نمیکرد با صد سال تنهایی مارکز رفتم سراغش. گفتم، وقتت را حرام این کتابها نکن. این رمان را بخوان. یک هفته بعدش او با لبخند دلبرانه مهربانی بهم گفت، باز هم از این کتابها داری. عجب کتابی بود کیف کردم. از آن به بعد یک هفتهای کتاب میگرفتم، دوروزه میخواندمشان و سه روز هم میدادم دست او. تا روزی که آمدم طاعون آلبرکامو را پس بگیرم و عزاداران بیل را بدهمش، خانه خالی بود و مادربزرگم گفت که زندانیشان را اعدام کردهاند و آنها هم برگشتهاند ولایتشان. کتاب را از مادربزرگم گرفتم. لایش هیچ نامهای نبود. الآن یادم نیست ولی حتماً شکست عشقی سنگینی برایم بوده. مدتها بعد آقارضا کتاب طاعون را ورق زد و نامهای را نشانم داد که با مداد کمرنگ آخر کتاب نوشته شده بود، اگر برادرم را در شهر شما نکشته بودند همینجا میماندم با تو ازدواج میکردم. من عاشق دخترهای چشمسبز بور هستم. آقا رضا نامه را پاک کرد و گفت، راعتمادی میخواند؟ گفتم، بله...
ادبیات احمدرضا احمدی و کوندرا هم ادبیاتی نبود که هلاکش باشم ولی میخواندمشان.
*****
غروبهای جمعه میرفتم کافهای برِ خیابان جمهوری، همان نزدیک میدان. خیلی اهل کافه نیستم. ترجیح میدهم آن پول قهوه و دمنوشی که مزه شاش خر میدهد را بدهم یک رساله دانشجویی بخرم تا بدهم جوشانده بابونه شیرازی را با خاصیت جوانسازی پوست بخورم. میرفتم چون آنجا مردی توجهام را جلب کرده بود. آدمها برایم خیلی مهمتر از مکانها و زمانها و حتی مهمتر از طبیعت هستند. دنبال یکی بودم که ارزشش را داشته باشد تا چند سال از عمرم را برای نوشتنش بگذارم حتی برای خواندنش. آن مرد را نمیشناختم اما احساس میکردم که خیلی آشنا است. اولین باری که رفتم سر میزش پرسیدم، شما سیرجانی هستید؟ گفت: شما بخوای سیرجانی هستم. مرد میانۀ اَبرو پُری بود، تقریباً شصت ساله. گفتم که کمی حرف بزنیم. گفت، چی از این بهتر. از آن به بعد غروبهای جمعه او را در آن کافه میدیدم. گفتم که داستاننویس هستم و داستانهایم داستان مردم هستند. گفت که آدمهای عادی تنها کاری که برای این جهان میکنند همان رأی دادن و ریدن در سرنوشت خودشان و دیگران است ولی آدمهایی که ارزش نوشتن دارند کسانی هستند که غیر از خوردن و ریدن و شدن به بقا و رشد انسانیت هم فکر کردهاند. آنها را باید یافت، برایشان هزینه کرد و تکثیرشان کرد، فقط مردم هستند که میتوانند مردم را نجات بدهند. او هیچوقت چیزی نمیخورد. چای و دمنوش و قهوه او هم کنار چای و دمنوش و قهوه من میماند. اوایل آذر آخرین باری بود که او را آنجا دیدم. سراغش را از کافهمن مسن گرفتم. گفت: کدام آقا. گفتم: همونی که همیشه زیر اون پنجره مینشست و من با او گپ میزدم. گفت که هیچوقت کسی را با من آنجا ندیده است و همیشه برایش سؤال بوده که چرا سفارشهایم دوتا است. فکر کرده لابد عاشق زاری هستم که دوران فراق را میگذرانم. روزی از او عکسی گرفته بودم تا برای پدرم بفرستم. نفرستاده بودم چون یادم آمده بود، پدرم مُرده. نشان مرد کافه دادم، گفت که این سعیدی سیرجانی است و تا قبل از مرگش هر وقت آزاد بوده یا ایران بوده گاهی میآمده اینجا و درست همانجا که من میگویم، مینشسته است. گیج و منگ نگاهش کردم. عکس را برای پدرم فرستادم. نوشت که سعیدی سیرجانی آخ آخ. خاک بر سر دنیای شما. نوشتم، تو مُردهای. جواب نداد. یک شب بیخواب شده بودم از خانه زدم بیرون. رسیدم به خیابان جمهوری، به کافه. آن مرد را دیدم که از کافه زده بود بیرون. گفت، بیا کمی قدم بزنیم. گفتم، اگر شما مردهها نبودید زندگی با این زندهها قابلتحمل نبود. خندید.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۵ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
نویسنده
https://srmshq.ir/p6tb3y
مترو دیوانه زیاد داشت. یکیاش همین سلطان قلب احمد، مهتاب با آن کله مربعی. احمد ایمان داشت، وقتی خدا گِل انسان را میسرشته است، برای کله آفریدهاش قالب گرد را در نظر گرفته و هزاران سال است که همین کار را هم کرده، سر آدمی را دایره آفریده است. ولی به مهتاب که رسیده نظرش عوض شده و کله او را با قالب مربعی زده است. سرش، جعبهای را میماند که پُر ابزار باشد. بر گردنش سنگینی میکرد، همیشه به یک طرف کج بود. روی صورتش به جای چشم یک جفت هوتِگ بود. بچه بلوچها به چشمهای ورقلمبیده آبی مهتاب گفته بودند هوتِگ و همینجور مانده بود سر زبان بقیه. مترو از همه قومیتها فروشنده دارد. ترک و کرد و لر و بلوچ و عرب و فارس. حتی افغانی. خیلیها نمیدانستند هوتِگ اصلاً چی هست. ولی احمد میدانست آب بارانی که در بیابان بماند، میشود هوتگ. همانقدر که خنک و گوارا هست، مرگبار هم هست. چند باری پدرش گلهای را برده بود گرمسیر. پدرش چوپان قابلی بود. هوتِگ را گرمسیر دیده بود. بارها شده بود گله برسد به هوتِگی و سر بگذارند به آب خوردن. پدرش چندبار میشهای بیدست و پا را از آب گرفته بود که درهوتِگ غرق نشوند. آبی چشمهای مهتاب به سبزی میزد. خدا آنقدر باران زده بود توی گودال عمیق چشمهای مهتاب که گودال سرزیر کرده بود بیرون. هوتِگی که در فصل بارش لبریز شده باشد، چشمهای مهتاب همین شکلی بیرون زده بودند. احمد وقتی به چشمهای او خیره میشد میترسید یکدفعه پایش لیز بخورد و مثل میشیبیدستوپا بیفتد درون آن گودالهای عمیق و تا بخواهد به خودش بیاید نفسش بند بیاید. مهتاب مژه و ابرو نداشت. دقت میکردی یک خط باریک کمرنگ میدیدی که همیشه از ترشحات چشمها خیس بود. پیشانیاش کوتاه و تو رفته بود، درست مثل لبه هوتگ. موهای سیاه وزوزی نگذاشته بودند مهتاب بیشتر از یکیدو بند انگشت پیشانی داشته باشد بدون هیچ نظمی روییده بودند. شبیه نیزارها و بوتههای اطراف هوتِگ.
اولین روزی که احمد خواست نانش را از تو جوراب مردم دربیاورد متوجه شد خیلیها هستند که نانشان را از تو لباس مردم درمیآورند و این خجالتآور نیست. بههرحال هر کسی باید یک جوری نانش را درمیآورد. لباس زیر و رو و مجلسی و راحتی و هر لباسی که یک ماه پیش در بوتیکهای بازار مد بوده حالا در مترو مد است. احمد به آنها توجهی نمیکرد. برایش فروشندگان جوراب مهم بودند چون خیلی زود فهمید که خاری است در چشم آنها. او قبل از اینکه وارد بازار مترو بشود، آموزش کامل دیده بود. خواهرش مینا استاد خوبی بود. خودش چندماهی فروشنده لباس زیر زنانه بود در همین مترو. ولی بعد خدا درِ دیگری به روی او باز کرده بود تا روزیاش را برساند. دری که احمد تا مدتها نمیدانست به کجا باز میشود تا روزی که مینا افتاد زندان. بههرحال او یک فروشنده جوان شیکوپیک بود آشنا به انواع سلیقهها و بدون لهجه و کاملاً مسلط به کارش. پس از همان روزهای اول شروع به کار، خطر رقیبهای متعصب را احساس میکرد. البته مینا انواع شگردها را یادش داده بود تا بتواند آنها را دور بزند و رودرویشان نشود، مخصوصاً با دیوانههای مترو. مینا به هرکسی که شکل و قیافه عادی نداشت میگفت دیوانه. معتقد بود، دیوانهها آدمهای عجیبالخلقهای هستند که زور خر را دارند و جان سگ. در همان عضو ناقصشان گوهری دارند که به آنها قدرت زیادی میدهد. بهتر است آدم پرش به پرشان نگیرد.
اولین دیوانهای که سر راه احمد قرار گرفت همین مهتاب بود؛ اما مهتاب فروشنده نبود. از صبح تا شب در قطارهای مختلف او را میدید ولی هیچوقت ندیده بود، چیزی بفروشد. احمد با چندتایی از فروشندهها دوست شده بود. همه از قیافه و تیپ او تعریف میکردند و خوششان میآمد که با او گپی بزنند بهجز چند تا جورابفروش. از دوستان جدیدش در مورد مهتاب پرسیده بود. همه گفته بودند او معتاد مترو است. ولی کسی نمیدانست کارش چیست و خدا روزیاش را چطور و از چه دری به او حواله میکند. بچه کدام محله است و خانهاش کجا است و بابا و ننهاش کی هستند را هم کسی نمیدانست. مینا هم او را دیده بود. میگفت، یکی بهش گفته که مهتاب خیلی پولدار است. جردن مینشیند. نه نازیآباد که معروف است به جردن جنوبی که امثال خودشان زندگی میکنند، منظورش جردن اصلی است. مهرهای، گوهری یک چیزی در سرش دارد که به او قدرت ماورایی داده. چیزهایی میبیند که کسی نمیبیند. با مردهها حرف میزند، کارهای عجیبی میکند. مثل چی؟ مثل خوردن خون سگ. مینا معتقد بود مهتاب همان جِنی ولایت خودشان است فقط شهری شده و سرولباسش فرق میکند.
احمد بارها دیده بود که مهتاب با چندتایی از فروشندهها صحبت میکند. گوش خوابانده بود تا صدایی که از چنین قیافهای بیرون میآید را بشنود ولی چیزی نشنیده بود. هیچوقت جرأت نکرده بود به او نزدیک شود و سر حرف را بردارد تا اندکی از کنجکاویاش را برطرف کند.
روزی که مجبور شد برای چندتا دختر دبیرستانی آهنگی بخواند تا یادشان بیاید او شبیه به کدام خواننده یا بازیگر است، مهتاب صدایش کرد و باب گفتوگو باز شد. گفت: «انریکه.» انگار بگوید احمدجان. صدایش رویایی بود. همه برگشتند او را نگاه کردند و برای چند لحظه خیرهاش بودند. از آن چهره چنین صدایی بعید بود. احمد با شوق به او لبخند زد. ولی صبر کرد تا دخترها شوق وذوقشان را از دیدن او ابراز کنند و با بدل انریکه عکس بگیرند و جورابهایشان را انتخاب کنند و بخرند و تلاش او بیحاصل نشود.
مهتاب خودش را چسباند بیخ خانمی که بینشان کمی فاصله بود تا آنطرفش جا باز شود. احمد خودش را بین مهتاب و میلههای انتهای نیمکت جا کرد. هیچکدامشان هم به غرولند خانمها توجهی نکردند. احمد به صورت مهتاب نگاه نکرد تا بدون هراس غرق شدن با او حرف بزند. گفت «جوراب بدم خدمتتون.» مهتاب گفت: «انریکه رو خیلی دوست دارم.» احمد گفت: «انریکه محشره.» مهتاب گفت: «برام میخونی؟» احمد گفت: «هر چی دلت بخواد، هرجا دلت بخواد. فقط تو مترو نه. من دستفروش جورابم نه خواننده دورهگرد. کلی دشمن بین جورابفروشا پیدا کردم. همونا بسه برام. نمیخوام خوانندههای مترو هم دشمنم بشوند.» بعد هم بلند خندید. به مهتاب نگاه نکرد تا عکسالعمل او را در چهرهاش ببیند. مهتاب گفت: «تا ساعت چند مترویی؟» احمد گفت: «تا هشت. بعدش میرم خونه.» مهتاب گفت: «خونهتون کجاست؟» احمد گفت: «جردن جنوبی» مهتاب خندید. صدای خندهاش دلنشین بود. شبیه صدای آب بود که زیر یخ در سرمای چند درجه زیر صفر کوهستان جاری باشد. احمد به چهره او نگاه کرد. فکر کرد آنقدرها هم چشمانش هوتگ نیستند.
از آن به بعد زیاد همدیگر را میدیدند. هر شب که نه ولی دیدارهایشان در پیادهروهای خیابان ولیعصر زیاد شده بود. همیشه از متروی تئاتر شهر درمیآمدند درست سر چهارراه ولیعصر. یک بار میرفتند به سمت انقلاب و احمد ترانه انقلابی برای مهتاب میخواند. یک بار از کنار پارک دانشجو گرد میکردند تا پل حافظ احمد ترانه دانشجویی را میخواند. یک بارهم میرفتند تا میدان ولیعصر و احمد ترانه نوستالوژیک را برای مهتاب میخواند. یک بار هم قل میخوردند در سرازیری ولیعصر تا سهراه جمهوری و احمد ترانه دستفروشی را میخواند. همانطور که قدم میزدند او میخواند و عابران نگاهشان میکردند. اول به احمد و بعد به مهتاب. خیلیها ناباورانه برمیگشتند، دوباره نگاه میکردند که نکند اشتباه دیدهاند. خیلیها با دلسوزی و مهربانی نگاهشان میکردند. بعضیها هم نگاه تحسینآمیزی داشتند و برایشان دست میزدند. آنها هر شب با هم شام میخوردند به حساب مهتاب. بعد هردو سوار بیآرتی میشدند. احمد به سمت جنوب شهر و مهتاب به سمت شمال شهر.
کمکم کنجکاوی احمد تمام شد. جواب سؤالهایش را گرفته بود. هر شب سؤالی از مهتاب پرسیده بود و او بعد از شنیدن ترانهای از انریکه جواب داده بود. مهتاب دختر عجیبالخلقهای است که همه عمرش را در مترو میگذراند. احمد حالا میدانست این دختر تنها زندگی میکند. بچه محله ونک است. یک جایی در شمال تهران. کسوکاری ندارد غیر از مادر علیلش. خانه مادرش دماوند است. هوای تهران برای مادرش سم است. مهتاب یک ماهی زن یارویی بوده که کلی سکه ازش بلند کرده و قالش گذاشته و رفته است. احمد پرسیده بود: «مهریهت رو نداده؟» مهتاب گفته بود: «مهریه من سکه نبود. چندتا تابلوی نقاشی بود که از خودم کشیده بود. بیکم و کاست همشو پرداخت.» احمد گفته بود: «گفتی کلی سکه ازت بالا کشیده خب.» مهتاب گفته بود: «سکهها مال خودم بودند. ازم دزدید» مهتاب همین الانش هم بیشتر از بیست سال ندارد. آن روزها اینقدر عقلی که الآن دارد هم نداشته. لابد سکهها ارث پدرش بودند و یارو گولش زده و از چنگش درشان آورده است. معتاد مترو هم نیست. عاشق مترو است. معتادی با عاشقی فرق میکند. درست است هر دو تا وابستگی و عادت دارند. ولی دردشان با هم فرق میکند. دردی که آدم از عاشقی میکشد جگرش را میسوزاند و درد معتادی درد استخوان است. احمد میداند مهتاب تا سه روز هم نیاید مترو نیاید. ولی روز چهارم جگرش آتش میگیرد و بیطاقت میشود. احمد که نمیداند سوزش جگر یعنی چه. میداند؟ نه نمیداند. احمد نه درد عاشقی کشیده و نه درد معتادی. خیلی پاستوریزه است.
یک شب احمد از مهتاب پرسید: «اون یارو رو از کجا پیدا کردی؟» مهتاب گفت: «تو مترو عاشقم شد. هر چی محلش ندادم بیشتر پیله کرد. حتی یه بار دادمش دست پلیس ولی دستبردار نبود. اونموقعها پیش مادرم زندگی میکردم. مامان هم بهش فحش میداد هروقت میاومد در خونهمون. ولی اون فحشخورش ملس بود. هنرمند بود، دیگه.» خندید. احمد گفت: «عاشق چشمات شده بود؟» مهتاب گفت: «همهش میگفت، چشات دریاست. میخوام نقاشی چشاتو بکشم، نه یکبار نه دهبار تا آخر عمرم. دانشجوی سال آخری هنر بود. چندبار مدلش شدم و منو کشید.» احمد پرسید: «چرا باهاش ازدواج کردی؟» مهتاب گفت: «من نمیخواستم ازدواج کنم. اونم نمیخواست. مادرم میخواست. یارو هر شب و نیمه شب پا میشد میاومد پیشم، خوابگاهی بود خب، خونه نداشت. منم با مامانم زندگی میکردم مثل همه دخترای دیگه. مامان گفت اگه این یارو نگیردم، خودش منو میکشه، چون آبروش رو بردم. گفت، فقط میخواد ببینه من عرضه دارم یک بچه دانشجوی یک لا قبا رو تور کنم یا نه. گفت اگه از دستش بدم همه زندگیمو باختم. گفت، خبر مرگم زن هستم ولی از زنانگی فقط اسمش رو یدک میکشم. نه عشوهای، نه دلبری، نه طنازی. هیچی بلد نیستم. گفت، زن باید جنم داشته باشه. همین پاپتیهای کارتنخواب رو ببینم، عبرت بگیرم. چه شوهرهایی برا خودشون دستوپا کردند، اونوقت یکی مثل من، بچه مایهدار بالا شهری باید فریب یک بچه قرتی شهرستانی رو بخورم که دورم بزنه و حال و هولش رو بکنه و به ریش من و همه جدوآباد تهرونیم بخنده. گفت هر زنی زیبایی خودشو داره. همه قرار نیست ماه شب چهاره باشند. حورو پری باشند. پرنسس رو پرنس میگیره. گدا رو گدا. خشگل رو خشگل. زشت رو هم زشت. دماغی هم که این یارو داره اگه فیل داشت بین فیلا سری تو سرها درمیآورد و اسمش میشد شاهخرطوم.»
احمد مانده بود که مهتاب با چه ترفندی توانسته یک دانشجوی هنر را به ازدواج با خودش راضی کند، وقتی مینا نتوانسته یک دانشجوی عمران را تور کند. هربار که پرسید مهتاب از جوابدادن طفره رفت. گفت: «مادرت مجبورش کرد؟» مهتاب با خشم جواب داد: «نه. خیلی هم از خداش بود. فقط اون خونواده داشت و شما شهرستانیها هم فقط باید از کسوکار خودتون زن بگیرید که فردا بشه کلفت ننه باباتون.» احمد دیگر هیچوقت دنبال این سؤال را نگرفت. کنجکاویاش تمام شده بود. اگر هم مینا به خاطر دیرآمدن سرش غر نمیزد، بازهم تا ساعت نُه خانه بود. به مهتاب گفت که او هم خانواده دارد و خواهرش هر بار که دیر میرود خانه، پدرش را درمیآورد. هر روز همدیگر را اتفاقی در یکی از متروها میدیدند. احوالی از هم میپرسیدند و مهتاب زل میزد به روبرو و احمد میرفت دنبال کارش.
دوسهماهی گذشته بود از شروع کار احمد در مترو. همه فوتوفن کار را یاد گرفته بود و نان خوبی هم درمیآورد. هرچند مینا هنوز راضی نبود و میگفت که جا برای پیشرفت زیاد است. بهار بود. بارانهای بهاری تهران شلاقی و پرآب است. از در مترو که بیرون آمد، زیپ ساک برزنتیاش را خوب چفت کرد که نم پس ندهد به جورابها. کلاه بارانی را روی سر کشید و شوتش کرد به سمت خانه. کوچه بغل مترو را گرفت تا زودتر برسد به خیابان پشتی و از آنجا ده دقیقه پیاده تا خانه راه بود. باران را دوست داشت و خیالش نبود که موش آبکشیده بشود. میتوانست زیر باران کمی برای پدرش و خانهشان دلتنگی کند. اگر اشکش هم درمیآمد، خیالی نبود.
در تاریک روشنای کوچه برقی توی چشمش زد و خاموش شد. دیگر هیچی ندید. چیزی کوبیده شده بود توی کتفش. به پوز افتاد روی زمین. ناگهان صدای جیغی شنید. بلافاصله یکی فریاد کشید. یکی فحش داد و یکی گفت: «فرار کنید» یکی نالید: «ولم کن، گه خوردم.» یکی داد زد: «یک بار دیگه دوروبر انریکه ببینمتون تخماتون رو میکشم حرومزادهها.» یکی دست انداخت زیر کتفش و او داد کشید. همان یکی گفت: «نشکسته نترس. خودتو جمع کن.» احمد سنگینی سینهاش را انداخت روی دستهایی که قلاب شده بود دورش. نفسش را تندتند داد بیرون و کشید داخل. پاهایش را جمع کرد زیر شکم و روی زانو نشست. مهتاب را دید که شانه چپ او را گرفته و با یک دست کتفش را ماساژ میدهد. احمد با پشت دست لبهایش را پاک کرد تا از او تشکر کند. مایع لزجی از دولوله دماغش راه افتاده قاطی اشک میشد و میرفت تا تو یقهاش. درد کتفش کمتر شد ولی نفس که میکشید دماغش میسوخت و تیر میکشید. تکانی به خودش داد و کپلش را روی زمین گذاشت. بغض از ته گلویش فوران کرد بیرون. هقهقش بلند شد. مهتاب هم فشفش کرد. ولی احمد ندید، او گریه میکند یا نه. بالای سرش ایستاده بود و کتوکول او را میمالید.
دوساعتی همانجا در تاریکی کوچه کنار هم نشستند. مهتاب حرف زد و گفت که او باید خیلی مراقب خودش باشد. تهران که مثل دهات آنها نیست همهچیز در امن و امان باشد غفلت کنی سرت را به باد دادی یا به باد این الوات و اوباش یا به باد گداها و معتادها و دزدها یا به باد درگیریها و اعتراضهای خیابانی. اینجا برای ده هزارتومان آدم میکشند. احمد خواست بگوید آنجا هم برای چند پیرمیش و گوسفند آدم میکشند ولی حالش را نداشت با مهتاب دردودل کند. از یادآوری صحنه مرگ پدرش میترسید. فقط گفت: «همهجا همینطوره. ولی نرخاشون فرق میکنه. اینجا برا دههزارتومن آدم میکشند، جایی مثل دهات ما برا چند میلیون.» مهتاب گفت: «پس چرا مراقب نیستی.» احمد گفت: «هستم. اینا غافلگیرم کردند.» احمد نپرسید تو اینجا چه کار میکنی. شک نداشت که مهتاب تعقیبش میکرده. برای چه، نمیدانست. لابد میخواسته خانهشان را پیدا کند. برای چه، نمیدانست. مهتاب گفت: «امروز تو خط یک دیدم دوتا جوجهفکلی جورابفروش جا شدند بیخ هم پچپچ میکنند. چند دفعه شنیدم، انریکه سیرجونی. انریکه سیرجونی. فهمیدم برات نقشهای کشیدند واسه همین راه افتادم دنبالت.» پس رقیبهای تجاریاش بودهاند که قصد داشتهاند او را از صحنه اقتصاد جهانی محو کنند. گفت: «خدا تو رو رسوند و الا مرده بودم. دستت درد نکنه.» مهتاب گفت: «پول چیز کثیفیه.» احمد گفت: «آره خیلی هم کثیفه ولی آدما از اون هم کثیفترند.» مهتاب کمکش کرد تا به خانه برسد. آمد خداحافظی بکند که گفت: «باز هم برام میخونی؟» احمد فکر کرد، گرچه دیگر کنجکاو مهتاب نیست ولی به یکی مثل او احتیاج دارد تا وقت خطر به دادش برسد. آمد حرفی بزند که مهتاب گفت: «من قُدرتایی دارم که هیچ کی نداره. بهت دروغ گفتم که صدای اون دوتا پسره رو شنیدم. نه من چیزی نشنیدم. دیدم. دیدم که دو نفر هر مترویی میری دنبالت هستند.» احمد گفت: «یعنی چی؟ چطوری دیدی؟ دنبالم میاومدی؟» مهتاب گفت: «نه. لازم نیست جایی باشم و چیزی ببینم. نباشم هم میبینم. این همون رازیه که اون پسره وقتی فهمید به خاطرش باهام ازدواج کرد.» احمد گفت: «تو جِنی هستی؟» مهتاب گفت: «جنی چیه؟» احمد گفت: «دیوونه.» مهتاب گفت: «نه خره. مگه کسی میاد با یک آدم دیونه ازدواج کنه. من چیزایی میبینم که کسی نمیبینه، کارایی میکنم که کسی نمیتونه. خیلی قدرتا دارم که کسی نداره.» احمد گفت: «مثلاً خون سگ میخوری؟» مهتاب گفت: «خون دماغت بند اومده ولی به نظرم سر دماغت به این ور کج شده. نشکسته باشه خوبه. برو دکتر.» احمد گفت: «آره خیلی درد داره. فکر کنم شکسته. حالا تو چطوری این کارایی که گفتی رو میکنی؟» مهتاب گفت: «گوهر دارم.» احمد گفت: «گوهر چیه؟ از کجا آوردی؟» مهتاب گفت: «یدونه مهرهست. خدا بهم داده. تو سرمه.» احمد خندید. یاد حرفهای مینا افتاد در مورد آدمهای ناقص. درد سیخ زد تو دماغش. گفت: «باشه. مبارکت باشه. چرخش برات بچرخه. خیلی خیلی ممنون هم از خودت هم از گوهر گرانبهات که امشب جون منو نجات دادید. شبتبخیر.» خواست زنگ در خانه را بزند که یادش آمد باید مهتاب را برای روزهای گرفتاری حفظ کند. گفت: «حتماً برات میخونم. البته اگه از دست این رقیبهای احمق جون به در ببرم.»
سه چهار روزی نرفت مترو. مینا چندتا چسب زخم انداخته بود روی بینیاش و روغن محلی و زردچوبه را بهم قاطی میکرد، داغ میکرد و میداد به شوهرش تا کتف احمد را ماساژ بدهد. معتقد بود، هرکار هم که بکنی زور دست مرد بیشتر از زن است حتی اگر پیر باشد. مینا همیشه تکهای به شوهرش میانداخت؛ اما بهروزخان بیدی نبود که با این بادها بلرزد. اگر زائیده تهران نبود، بزرگ شده تهران بود. او که یک زن تهرانی اشرافزاده را زده بود تو دیوار و به سرش زن گرفته بود، مچلکردن مینا برایش مثل آبخوردن بود. از پس او برمیآمد. عقده چشم گفتن و بله قربان شنیدن هم نداشت. بس که از زیردستش سرباز و نیروی نظامی رد شده بود. حالایش را نبینید که بازنشست شده و همه دارایی و حتی حقوق بازنشستگیاش را هم آن زن و دخترهایی که تو خانه دارد ازش گرفتهاند و نمیخواهند سر به تنش باشد.
بهروزخان طوری ماساژ میداد که احمد همیشه زیر دستش چرت میزد. دستهای بزرگش پنبه بودند، نرم و لطیف روی استخوانهای کتف احمد کشیده میشدند؛ اما پشت دستهایش به دستهای پیرمردی نودساله میخورد. پوست فرسوده و پژمرده روی استخوانها سیاه شده بود. احمد در خلسه دلنشینی فرو میرفت تا مینا سر حرف را برمیداشت و چیزی میگفت. یک بار گفت: «اسپره فلفل خوب چیزیه. باید برات پیدا کنم.» احمد بین خواب و بیداری گفت: «خودم دارم. حمیدو چند تا از گچین آورده بود. یکیشو خریدم که بابا همراش ببره بیابون. همون روزایی که گوسفند دزدی زیاد شده بود. بابا نمیبردش. میگفت، این اداها برا مرد بیابون زشته. چوپون نگهبان گوسفنده، سگ و چوبددست نگهبان چوپون. خدا هم نگهدار همه.» بهروزخان گفت: «خدابیامرزه. روحش شاد. چه مردی بود. مرد مطابقش ندیدم.» همیشه احمد آخر حرف را میرساند به پدرشان. مینا دیگر چیزی نمیگفت تا صدای هقهقاش بلند میشد. بهروزخان از احمد دست میکشید. کتف او را با پارچه تمیزی میبست و میرفت تا مینا را آرام کند.