https://srmshq.ir/1hc7fy
سال خرگوش هم با همۀ فراز و نشیبها و پستیهایش بهسرعت برق و باد گذشت و ما هنوز از خواب خرگوشیمان بیدار نشدهایم!
آوردهاند (البته از کجا آوردهاند معلوم نیست...) بر اساس پیشبینی اخترشناسان و پیشگویان که معمولاً هم پیشگوییهایشان درست از آب درنمیآید سال جدید بر روی جناب اژدها چرخیده و نو خواهد شد، بر این اساس دنیا به کام عزیزانی خواهد بود که افعی خورده و اژدها شدهاند و اگر بندۀ خدا اژدهای مادرمُرده برای خنداندن کودکان و شامورتیبازی از دهان و بینی مبارکشان آتش بیرون میدهند این عزیزانِ دلِ برادر چه آتشها که از گورشان متصاعد نخواهد شد چنانکه آتش جهنم در مقابلش بیشتر از شعلۀ چراغ موشو (پیهسوز به گویش کرمانی) نخواهد بود...
این مقدمه را برای این نوشتم تا حواستان باشد که دُمبِ مبارک این اژدهانمایان دُمبِ شیر نیست که بتوان به بازی گرفت زیرا اگر خدایی نکرده تنوره بکشند آتششان خشک و تر را خواهد سوزاند که در این صورت از سیستمهای اطفاء حریق هم کاری بر نخواهد آمد حتی اگر همه نجاتغریقها هم به نجاتِ حریق تغییر وضعیت بدهند.
تا از آتشهای زیر خاکستر مانده چه برآید...
فعلاً به یک لبخند آتشین مهمانمان کنید تا سال جدید را با انرژی بیشتری آغاز کنیم و موشک مصباح طبعمان را به فضا بفرستیم و با اسلحه قلم جنگها را به جُنگ مبدل کنیم و ورقها را چون روزگار سیاه که سپیدیها را بیشتر بنمایاند. به قول حضرت شاعر که خودمان باشیم: ردّ پای / گرگها را / برف پوشانده است...
برقرار و بر مدار بمانید، انشاالله.
https://srmshq.ir/5kh2re
راستش تا همی چند سال جِلوترا فکر میکِردم اَژدها فقط تو قصتهها هسته و حقیقت نِداره ولی دیروز اوس ماشالله گِل کار و بیب سکینه خود دلیل و منطق بِشَم ثابت کِردن که اَژدها واقعیت داره.
یه چند وَختی بود که از دعوا مرافه اوس ماشالله و بیب سکینه سِر و گوشمون راحت شِده بود تا اینکه رانمی بِرَم کُ دو شیر پاک خوردهای جلو بیب سکینه گفته بود امسال قرار هسته سال وَرو اَژدها بِگَرده. اونَم فیلش یاد هِندِستون کِرده بود و راگِزو وَر جِلو دادگاه خانواده که حاشا و کلَا یا طِلاق زرد مِنِ از ای مَردِکِه نِمک نِشناس بِستونِن یا خودم طلاقِ سیا و قرمزِ اَشِش مِستونَم. راستش از وَختی که ازدواج و طِلاقای رنگی مُد شِده دِگِه آدم از هِچّی تِعجب نمیکنه وِلی از زبون یه زن و شووِرِ سنّتی همچی چیزا صنعتی بعید بود وَر همی خاطِر از پشت سِتونو دیوار که قام شِدِه بودم تا از گیرشون بُگُریزم بِدَر اومِدم و رفتم جلو و سِلامی کِردم و بیب سکینه که ماطِلِ یه کسی بود که عغدههاشه خالی بکنه چشماشه خمار کِرد و دماغی تاب داد و گفت:
- سلام به رو ماه نشُستهات؛ پارسال دوست امسال آشنا چند سالی بود که خبری اَشِت نِبود دِواسَر اومدی وَر طِرِف ما؟ به گِمونم نخشهای داری که ...
- چرا گناه پاک میکنی مَ ازی جو رد میشِدم دیدم شما دِواسَر دارَن حرف از طلاق پلاقون میزِنِن اونم از نوع سیاه و قرمز و زرد راستش نفهمیدم منظورتون چیزه کنجکاو شِدم
بیب سکینه یه خندهای معنیداری کِرد و گفت:
- اولاً مگو کنجکاوی بگو فِضولی که بیشتر بِشِت میایه دومندّش تو اگر میفهمیدی حال و روزت بهتر از ای بود
من که میدونستم اگر سَروِسِرِش بِئلَم از قلمپ گفتن و تیر طعنه زدن کم نمیاره دستامه بالا گِرُفتم و گفتم:
- مَ تسلیم هستم هرچی شِما میگِن همو درسته حالو اگر ممکن هسته بفرمایِن ازدواج و طلاق رنگایی که گفتِن یعنی چی؟
یه پشت چشمی نازک کِرد و گف:
- منظور مَ اینه تا وَختی رنگ و روم از دست ماشو روسیاه شِده زرده طلاق مِنِ اَشِش بِستونِن که بشه طلاق زرد وِگرنه یا مجبور میشم باذنجونی وَر زیر چشمش بکارَم و سیاه و کبودش بُکُنم که بشه طلاق سیاه یا مَم همچی بِکُتارونِمِش که سِرِکلهاش بشکنه و مجبور بشه طلاق قرمزم بده
من که حسابی جا زده بودم همطوری که صِدام می لرزید گفتم:
- حالو وَرچی ایقدر عصبانی هستِن مِگَر چِطو شِده
- دِگِه میخواستی چِطو بِشه شما مردکا جز به خون کِردَن جگرِ زِنِکا مِگر کار دِگِهای مَم را میبِرِن؟ ای ماشو روسیاه شده یه روز تو خونه گوشی تلفن همراهشه گم کِرده بود مِنم از رو سادگی گفتم بِئل وَشِش زنگ بزنم از رو صدا بفهمم کُ جو هسته وختی گوشی شه پیدا کردم دیدم به اسم اَژدها داره زنگ میخوره، هَمو موقع میگفتی یه کاسو آب یِخی رِختَن وَرو سِرِ من ...
اوس ماشالله که تا اون لحظه مثل یه بچو گلی واستاده بود و سرشه وِتَک اِنداخته بود جکید وسط و گفت:
- باور کن خودش گفته بود مَ اسمشه بیب سکینه ذخیره نِکنم
- هابَئله گفتم به جا بیب سکینه بِئل طاووس نگفتم که اژدها ...
اوس ماشالله خندهای از همون خندههای همیشگی کِرد و گف:
- راستش مَ هرچی نگاه وَر تو صورت سکینه کِردم دیدم چشما هلیک و ابرو وا پُت رِختهاش بیشتر شِباتا اَژدها میده تا طاووس. هر کلام حرف و متلکی مَم که بِشم میگه مثل همو آتشی هسته که از تو دهن اژدها بِدَر میایه دماغشم که از روزی عمل کِرده مثل یه تِریشو جِلی وَر میون صورتش هسته. از اینا گذشته حیوون حیوونه، چه فرقی میکنه طاووس باشه یا اژدها یا ولانسبت اُشتر و ...
بیب سکینه که از جوش لباش مثل تَهنا خوارو گاو شِده بود و میلرزید جیقی زد و گف:
- دیدی ...دیدی ... روسیا شِده از رو نمیره، دِواسَر داره میگه ...
بیب سکینه رِ به آرامش دعوت کِردم و گفتم:
- تخصیرا خودتم هسته تو که شووِر خودته مِشناسی کُت فیلمی هسته چرا بهونه به دستش دادی؟
یه آهی کشید و گف:
- او سالی که تازه مِبایل خریده بود یکسره گوشیاش به دست شایستو خوارش بود منم میخواستم که او ببینه مَ به چشم ماشو طاووسی میایَم و چه قِدَر دوستم میداره که چشماش از حسودی بدر بیایه؛ اینم که شامس ما از صد تو دشمن وَر ما بدتر هسته
- بِئل ببینم ... یعنی تو چند سال جلوترا فهمیدی که اسم اَژدها وَروت گذشته حالو اومدی وَر طلاق پلاقون؟
- ها ... ها ... دَس وَر دلم مَزَن، چی بگم از ای روباه مکار. نِشِست وَر کنار من و گف اَژدها واقعی نیسته و یه اسطوره خیالی هسته که بعد از ورود دین بودیسم به چین، نماد خرد و بصیرت شِده و از طریق همی مذهب اژدها اولین بار از اساطیر چین به تمدن ژاپن وارد شِده.
میگف اژدها ظاهرش ترکیبی از بقیه جِکِ جِمندا هسته؛ سِرِ اُشتر، گوشهای گاو، بدن مار، پنجههای ببر، پنگالای عقاب، پولکای سخت همچون صدف و شاخهای گوزن، بعضیامَم اعتقاد دارَن ترکیبی از مِجسمههای مقدس قبیلهها مختلفی باشه که با متحد شدن، سرزمین بزرگ چین تشکیل دادَن و اژدها تو آسمون رعدوبرق و ور تو اعماق دریا، امواج آب که خیلی بزرگ هستن به وجود میاره. پنجههاشم پنج تو انگش داره که هر یه تاشون نماد یه عنصر هستی، یعنی آب، آتش، زمین، فلز و چوب در اساطیر چین هسته...
بِشِش گفتم ما که ایرانی هستیم تو فرهنگ ما اژدها نماد اهریمن و پلیدی هسته خودشه مظلوم گِرُفت و گردنوشه کج کِرد و گُف:
- دِگه از ای حرفا نزنی برادرامون تو کشور دوست و همسایه چین بدشون میایه اگر اونامم اَشِمون رنجیده خاطر بِشَن دِگِه «نونمون وَرپشت سگ بسته میشه» *
بِشش گفتم چین که همسایه ما نیسته
خندهای کرد و گفت همسایگی که به این چیزا نیسته همین که سایهشون وَر بالا سِرمون هسته خدا رِ هزار مرتبه شکر، حق همسایگی وَر گردنمون دارَن منم بُلیت و ساده باورم شد و فکر کردم راست میگه، تازه خوشالَم شِدم که بِشَم گفته اَژدها، ولی ...
من که از اینهمه ذوق و استعداد اوس ماشالله دهنم وا مونده بود رو کِردم وَر بیب سکینه و گفتم:
- راستش هر کاری وَر سرش بِدِن مَ بِشتون حق میدم ولی یه چیزی رِ نمیفهمم اونم اینکه چِطو شِما که بعد از ای همه سال که باور کِرده بودِن و آروم شِده بودِن یهو ناغافل وَرتِرزیدِن و بدتون اومده و ...
بیب سکینه هَمطو که خود دست وَر طرفم اشاره میکرد (به معنی اینکه دَردام وَر تِ سِرِت، یا شایدم تو دِگِه دهنته دِبَند) گف:
- چند روز جلوترا که پیرزاده خاله اقدسم گف امسال قرار هسته سال وَرو اَژدها بگرده تازه فهمیدم ماشو دروغ بشم گفته و اژدها واقعی هسته چون اگر افسانه بود که سال وَروش نمیگشت.
در مقابل منطق بیب سکینه دِگِه حرفی وَر گفتن باقی نمیموند ولی ور خاطری که دلش خُنُک بشه گفتم:
- خب کاری نِداره تومَم به اسم دیو دِسَر اسمشه تو گوشیات ذخیره بکن
- پیسخندی زد و گف:
- دیو دِسر که واقعی نیسته
خندیدم و گفتم خدا رِ چه دیدی شاید یه سالی مَم رسید که گفتن سال وَرو دیو دِ سر میگرده، ای روزا از هِشکی هِچی وَر هِجّا بعید نیسته ...
https://srmshq.ir/8zwxb3
قبل از هر چیز، ذکر این نکته ضروری است که زبانزد «مگر پشکل به تنور میریزی؟» از زبانزدهای تربیتی و آموزشی نیاکان ما بوده است. آنها با طرح این سؤال - در گویش عوامانه و خودمانی - آداب غذا خوردن را به فرزندان میآموختند. فرزندان نیز با اطاعت از توصیههای والدین دلسوز خود و رعایت نحوه صحیح غذا خوردن از ابتلا به بیماریهای دستگاه گوارش در امان میماندند و در هیچیک از مراحل زندگی به طبیب و دارو نیازمند نمیشدند.
بعد از مقدمۀ فوق، میپردازیم به تجزیه و تحلیل و بررسی این زبانزد اساسی که جنبۀ حیاتی داشته و دارد. در این مثل کرمانی، واژۀ، «پِشکل» به معنی مدفوع گوسفند به کار رفته است.
«تنور» وسیلۀ پخت نان است که متناسب با طبیعت هر منطقهای، شکلی خاص دارد. این واژه در ابتدا «تن دور» بوده که به مرور زمان «دال» حذف و به تنور بدل شده است.
تا ۶۰ - ۵۰ سال پیش، ملت بزرگ ایران که صاحب یکی از غنیترین منابع نفت و گاز دنیا محسوب میشود از این نعمت خدادادی بهعنوان سوخت خانگی محروم بود و بخش عمدهای آن توسط قدرتهای استعمارگر غارت میشد تا اینکه در پی نهضت ملی شدن صنعت نفت به مرور زمان مردم توانستند از ثروت خود بهرهمند شوند و مسئولان انقلاب اسلامی نیز در انتقال گاز به روستاهای دور افتاده نیز اهتمام ورزیدند. به همین دلیل وظیفۀ خود میدانیم به روح بزرگانی چون آیتا... کاشانی، دکتر مصدق، امام خمینی (ره)، آیتا... هاشمی رفسنجانی و هزاران انسان شریفی که در این راه به فیض عظمای شهادت نائل آمدهاند، درود بفرستیم و علو درجات این قهرمانان بزرگ تاریخ معاصر را از درگاه خداوند منان مسألت نماییم.
پیش از احداث شبکۀ گستردۀ گاز در سراسر ایران، مردم روستاها، تاپالۀ گاو، پشکل گوسفندان و سایر چارپایان و ستوران را در گودالی جمعآوری کرده، با افزودن مقداری آب به آن، پاچهها را ورمیمالیدند و مخلوط مدفوع حیوانات را لگد میکردند تا مادهای شبیه گل رس به دست آید. آنگاه مثل خشتمالها، مقداری از این ماده را روی زمین صاف و گسترده به اشکال بیضی و دایره درمیآوردند تا زیر آفتاب داغ تابستان خشک و برای قرار دادن در انبار سوخت آماده شود. قطعاتی که طی فرآیند فوق تهیه میشد، هم کرسیها را گرم میکرد و هم برای پخت نان و آشپزی به کار میرفت.
در گذشته - تا پیش از همگانی شدن استفاده از نفت و گاز - عدهای مردم فقیر به شغل جمعآوری پشکل گاو، الاغ و اسب و استر مشغول بودند. آنها حاصل دسترنج خود را به ثروتمندان میفروختند تا به هنگام پختن انواع غذاها بهویژه آبگوشت، مورد استفاده قرار گیرد. مردم به مجموعۀ اینگونه سوختها «خدم» با فتح اول سکون دوم و سوم میگفتند. آبگوشتی که در زیر «خدم» پخته میشد به آبگوشت زیرخدمی معروف شده بود و به مذاق کرمانیها خوش میآمد.
در قرنهای گذشته، بیشتر مردم در خانۀ خود تنور داشتند و نانوایان سیار - که بیشتر آنها از بانوان سالخورده و با تجربه بودند - نان مورد نیاز یک هفتۀ هر خانواده را در تنور اختصاصی آن خانواده میپختند. آنها با استفاده از آرد سبوسدار، خمیرمایه و نمک، خمیر را تهیه میکردند و مدتی آن را «ورز» میدادند تا نان حاصل از آن، خوشمزه شود. این نوع نان که آرد آن در «آس آبها» و با سرعت کم تولید میشد و اغلب از گندم زمینهای کرمان استفاده میشد به حدی خوشمزه و کامل بود که گاهی یک وعدۀ غذایی با یکچهارم نان و مقداری روغن حیوانی یا عسل یا پنیر و سبزی و گردو، انرژی مورد نیاز هر فردی را تأمین میکرد.
برای اینکه نان خوشطعم و مغزپخت و برای یک هفته قابل نگهداری باشد، دیوارۀ تنور بایستی حرارت بسیار بالایی داشته باشد و طبیعی است که برای داغ کردن تنور، سوخت زیادی مصرف میشد. بعضیها از چوب و غیچ و دُرمون که خارکنها از بیابانهای اطراف کرمان به دست میآوردند و به هیمه فروشان میفروختند، استفاده میکردند. در شهرها، بعضیها از ضایعات نجاریها، مثل خاکاره و پوستههای نازکی که از رندههای نجار خارج میشد برای گرم کردن تنور استفاده میکردند اما در روستاها و سیاهچادر عشایر که از این امکانات خبر نبود. «پشکل گوسفندان» - که از حرارت و ظرفیت ماندگاری قابلتوجهی برخوردار بود - مورد استفاده قرار میگرفت.
آنها به اندازۀ یک یا دو گونی پشکل آماده میکردند و همین که با تکهای کاغذ یا درمون به عنوان «آگیرا» آتش افروخته میشد، اعضای خانواده - به نوبت - هر دو دست خود را در گونی پشکل برده و پیدرپی بر مقدار آتش تنور اضافه میکردند. این عمل میبایست بهسرعت انجام شود تا حرارت درون تنور کاهش نیابد. هنگامی که درجۀ حرارت تنور به میزان مورد نظر نانوا میرسید، دستیاران او - که از اعضای مادینۀ خانواده بودند - چانهها را روی «لَپو» پهن میکردند و به دست نانوا که سر و صورت و دستهای خود را با پارچههای ضخیم پوشانده بود میدادند تا تنور گرم است، نان را به دیوار بزند. چراکه اگر تنور گرمای خود را از دست میداد، خمیر را قبول نمیکرد و نان میترید به داخل آتش و البته در زیر آتش و خاکستر پخته میشد و نانوا آن را با انبر بلندی که در اختیار داشت بیرون میآورد و به بچهها - که این نوع نان را خیلی دوست داشتند - میداد. در گویش کرمانی اینگونه نان را «کُلُفتی» با ضم اول و دوم و سکون سوم مینامند. زمستانها خوابیدن بر بالای تنور گرم و خوردن کلفتی با کمی مسکه از لذتهای کودکانی بود که امروزه - اگر از چنگ سرطان و سکته جان سالم به در برده باشند - به نود و صد سالگی رسیدهاند.
ثروتمندانی که زمستانها در رختخواب گرم «پوست سمور» خوابیدند و مستمندان یکلاقبایی که سرمای گزندۀ زمستان را در لب تنور از خود دفع کردند؛ هر دو اکنون با دو متر پارچه قمیس، میهمان خاکی هستند که میلیاردها «شب سمور و لب تنور» را به یاد دارد و البته بزرگان وارستهای که از ثروت خود به نفع مردم محروم گذشتند و منشأ خیر و برکت شدند، نامشان به تبرک بر پیشانی این خاک، جاودانه شده است.
بگذریم؛ بعضی از جوانان و نوجوانان که به سرعت غذا میخوردند با زبانزد: «مگر پشکل به تنور میریزی؟» از سوی والدین و مربیان خود مورد انتقاد قرار میگیرند. این زبانزد هم نوعی طعنه و گواژه است که بهصورت چکشی، ذهن نوجوان را متوجۀ اشتباه بزرگی که مرتکب میشود، مینماید. بخشی از فرآیند هضم غذا با ترشح موادی خاص از غدههای بزاق، صورت میگیرد و بخش دیگر در معده با شیرههایی که از دیوارۀ معده ترشح میشود، انجام میشود. حال اگر بخش اول ناقص صورت پذیرد و یا اصلاً انجام نشود، غذایی که وارد معده میشود، زمینۀ نارساییهای حاد و جبرانناپذیر برای دستگاه گوارش فراهم میآورد که رفتهرفته فرد را دچار بیماریهای آزاردهنده و در پارهای از موارد، بیماریهای مهلک و کشنده میکند؛ بنابراین، اگر تصمیم دارید زندگی سالمی داشته باشید، باید برای خوردن یک بشقاب غذا، دستکم یک ساعت وقت صرف کنید. باید غذا را استشمام کنید، از بوی آن لذت ببرید و آرامآرام بجوید تا با بزاق دهان ممزوج شود و بدین ترتیب کار معده آسان میشود و شما هرگز دچار نارساییهای دستگاه گوارش نخواهید شد.
نیاکان ما از مراحل مختلف گوارش غذا، آداب غذا خوردن و بیماریهای ناشی از عجله در غذا خوردن اطلاع داشتهاند که غذا خوردن سریع را با پشکل به تنور ریختن مقایسه کردهاند. آنها نگران آیندۀ فرزندان و نوادگان خود بودهاند که چنین زبانزد ارزندهای برای ما به یادگار نهادهاند.
روحشان شاد و رحمت واسعۀ الهی شامل حالشان باد!
https://srmshq.ir/5c4dq8
گویش شیرین و اصطلاحات محلی کرمان
وَر اُرسی تون چَن کِرا مِستونِن؟
بابت اتاقتان چند کرایه میگیرید؟
آدَم نِمیبا مابِینِ بَچاش دویی بِلِه.
آدم نباید بین بچههایش استثنا بگذارد.
اَ دِه یاری تا گینِکون یِه جیقِ رایی بیشتر نی.
از دهیاری تا گینکون راه کوتاهی بیش نیست.
هَر کی دونِس دَر نِمونِس.
آدم عاقل موفق میشود.
یِه پار عَمِلا اَ بَس زَعمَت میکِشَن، دَستاشون کِبِرِه میبَندِه.
بعضی کارگرها بهقدری زیاد زحمت میکشند، که دستهایشان پینه میبندد.
را میبِری دِرِه چِطو بِه کُلِک بُکُنی؟ یِه قِلِغی دارِه.
بلدی چگونه در را قفل کنی؟ یک تکنیک (کلیک) دارد.
ای یِه عَغرِبو زیرِ حَصیری هَس، که هِچی مَگو.
این اینقدر موذی است، که تو نمیدانی.
جلیسقِمِه کَندَم، لَرز رَف تِه دِلَم.
جلیقهام را در آوردم، سردم شد.
https://srmshq.ir/fitnol
شیخ سیروس پشمینه بر دوش افکند و آن را تکاند و گفت: «ما نمیهراسیم!» مریدان؛ جملگی از جای پریدند و پرسیدند: «یا شیخ! از چه نمیهراسیم؟» شیخ که تازه فهمیده بود، فرکانس صدایش بالا رفته و مریدان را از خواب پرانده، گفت: «شما کارتان به این چیزها نباشد. همینقدر بدانید که ما نمیهراسیم، کفایت میکند.» یکی از مریدان عرض کرد: «یا شیخ! ما جملگی مریدان توییم. باید بدانیم که تو از چه نمیهراسی، ما هم نهراسیم.» شیخ کلّه خاراند و پشمینه را بر دوش جابهجا کرد و فرمود: «ما از اژدها نمیهراسیم!» مریدان جملگی چشم هُلیک (گِرد کردن چشم» نمودند و گفتند: «یا شیخ! هراس در بسیاری موارد شرط عقل است. باید هراسید تا در امان ماند. خاصه اژدها که از دهانش شعله آتش بیرون میجهد و اگر در راستای آن آتش قرار بگیریم چهبسا که از لهیب آن بسوزیم و خاکستر شویم.» شیخ پاسخ داد: «آهان، همین است. باید سوخت و خاکستر شد. وگرنه ما به چهکار به این جهان آمدهایم؟» مریدان وحشت کردند. یکی از مریدان در گوش مریدی دیگر که از ترس خود را مرطوب کرده بود، نجوا کرد: «ای یار من! نهراس. در این خطّه اژدهایی موجود نیست. شیخ هم این را میداند. وگرنه چرا نگفت من از سوسک نمیهراسم.»
مرید؛ کلمه سوسک را رساتر ادا کرد. شیخ بشنید. از جای بپرید و بر بالای صندلی قرار گرفت. مریدان گمان بردند که شیخ قصد خطابه دارد. چهارزانو بنشستند و دست زیر چانه زدند. شیخ به پایههای صندلی چشم دوخت. مریدان هم چشم دوختند. شیخ زمین را نگاه کرد. مریدان هم نگاه کردند. شیخ؛ پشمینه را اندکی بالا کشید. مریدان پاچههای شلوار را بالا زدند. شیخ هراسان پرسید: «کجاست؟» جملگی پرسیدند: «چی؟» شیخ پاسخ داد: «سوسک!» مریدان در پی سوسک گشتند و نیافتند.
شیخ مریدی که نام سوسک بر زبان آورده بود را صدا زد. مدیر جمعیت را شکافت و جلو آمد. شیخ؛ بریدهبریده گفت: «فرزندم! دیگر نام موجودات چندشآور را بر زبان نیاور. نام این موجودات سالک را از عروج بازمیدارد. ما از سوسک چندشمان میشود. همانگونه که از اژدها چندشمان میشود و از بردن نامش کراهت داشتیم.» آنگاه با پَرِ پشمینه عرق از پیشانی برگرفت و گفت: «ما نمیهراسیم. ما چندشمان میشود.» مریدان جملگی گفتند: «ما نیز!» و از حضور شیخ مرخص شدند تا به سلوک بپردازند. شیخ پشمینه را تکانی داد تا اگر سوسکی در آن است، فروریزد. شیخ در خلوت خود سوت زد و آواز خواند: «ما نمیهرااااسیییم. ما چندش. ماااان میشود.» مریدان از بیرون آوای شیخ را شنیدند و یکصدا آواز در دادند: «ما نمیهرااااسیم. ما چندشماااان میشود.» شیخ زیر لب زهرماری گفت و از صندلی پایین آمد.
https://srmshq.ir/epm92g
خوشا آن وَر لبِ تَگّا نشستن
به جوغَن دِندلِ قِیسی شکستن
غذا خوردن بخشی از فرهنگِ یک جامعه است. وقتی که پیشینۀ فرهنگیِ شهری زیاد باشد، توقع میرود که این بخش از فرهنگ هم همراهِ دیگر شئونش رشد کند. در یک نگاهِ کلّی اینطور بهنظر میرسد که ما مردمِ کویر و حاشیۀ کویر، هرچند به موادِ غذایی بسیار اهمّیت میدهیم، نسبت به «خوردن» اما، به دیدۀ یک رویدادِ فرهنگی نمینگریم. سفرههای ما بطورِ نسبی ساده هستند و مسائل حاشیهای در خوردنِ غذا به حدِّ اقل کاهش یافته است.
در پنجاه سالِ گذشته که لحظه به لحظه شاهدِ رشدِ فزایندۀ ارتباطِ شهرها، فرهنگها و تمدنها هستیم - بهویژه این روزها که دیگر تلویزیون، ماهواره و اینترنت جزءِ جداییناپذیرِ زندگی شده است- خودبهخود زندگیهای ساده قابلیتِ تأثیرپذیری بیشتری از خود نشان دادهاند. همواره یک سفرۀ ساده در مقابلِ سفرۀ رنگارنگ ضعیفتر و تغییرپذیرتر ست. اینجاست که با ورودِ آموزههای فرهنگیِ دیگرِ شهرهای ایران به کرمان -همچنین ورودِ سنّتهای فرهنگیِ تمدنهای غیرِ ایرانی- نمیتوان از یک سفرۀ کویری که در آن «گندمشیر» و «قاتقِ عدس» و «آبگوشتِ نخودآب» دستِ بالا را داشته باشد توقعِ مداومت -بلکه مقاومت- داشت.
امروزه پیتزا سراسرِ دنیا را درنوردیده و به جاهایی رفته که مردمِ آن در رستورانهای آنچنانی ساعتها وقت صرفِ یک وعده غذایِ روزِ تعطیل میکنند. پیتزا غذایی است هوشمندانه؛ نانی که در حالِ پختن حاویِ پنیراست و میتواند انواعِ سبزیجاتِ مفید و گوشتهای مغذّی را در بربگیرد، خوردنِ آن چه گرم و چه سرد دلچسب است، غذایی است که تشریفاتِ مخصوص ندارد، جزئی جدا از خودش نباید به آن ملحق شود. غذایی است که با سرعت آماده میشود و قیمتِ آن در حالتِ تولیدِ غیرِ خانگی ارزان است. پیتزا رنگووارنگ است و با حفظِ اصالت میتواند دامنۀ بزرگی از تغییرات را در بر بگیرد ...
چگونه ممکن است که «آبگوشتِ مُتنجِنه» با آن همه دنگوفنگ، در معرضِ قیاس و رقابت با پیتزا بایستد! چنین چیزی محال است؛
اسبِ لاغر میان به کار آید
-روزِ میدان- نه گاوِ پرواری
با کنار رفتنِ سنتهای غذایی وخالیشدنِ سفره از چیزهایی که مادران و پدرانِ ما میپختند؛ فرهنگِ غذایی از آنچه بود هم ضعیفتر میشود و میرود که بهکلّی نابود گردد تا جایی که یک زنِ کدبانوی کرمانی که از هر انگشتش دهها هنر میریزد ممکن است پنج یا شش غذای محلیِ کرمانی را نتواند نام ببرد چه رسد به اینکه بپزد و خوب هم بپزد!
قصهای در افواهِ مردم منتشر است که در زمانِ محمدرضاشاه، خانمِ فرحِ پهلوی به کرمان میآید. مسئولانِ وقت ترتیبی میدهند که ایشان از بازار بگذرد. فرح در بازار به یک مغازۀ قنّادی با یخچالی تقریباً خالی و قفسههایی پر از جعبههای سفید میرود و از صاحبِ مغازه میپرسد شیرینیِ سنّتیِ کرمان چیست؟ قنّاد در پاسخ میگوید: «کیکِ یزدی» ملکه میگوید یک کیلو بدهید. عرض میکند: «تمام کردیم»!!
این گفتوگوها بیشتر به داستانپردازی شبیه است اما نشان میدهد که لطیفهسازان چه کمبود و چه روحیهای را زیرِ ذرّهبینِ نقد قرار دادهاند. این کمبود در خارج از کرمان و مخصوصاً در خارج از ایران -برای کرمانیها- بیشتر هم احساس میشود. کسانی که دور از وطن زندگی میکنند، در باورهای ملّی، مذهبی و فرهنگیِ خود غلیظتر میشوند. مثلاً یک اصفهانی که ممکن است در اصفهان دهها انتقاد از زمینههای فرهنگیِ همشهریانش داشته باشد -در خارج از کشور- تبدیل به چنان مدافعی میشود که مبادا بر ساحت کبریای عزیزانِ اصفهانی ذرّهای گرد بنشیند! این البته ایرادی ندارد و از آن بهتر اینکه هرکس از هر شهری که هست غذاهای شهرِ خود را تبلیغ میکند؛ شیرازیها به کلمپلویِ مخصوصِ خودشان که با کوفتهقلقلی و تلخون و بُنِسُرخ و خلالِ کلم و پیازداغ میپزند مینازند و اصفهانیها گوشت و لوبیا میپزند و دوغ و گوشفیل میخورند و وسایلِ پختِ بریونی را از اصفهان میکشند و به راههای دور میبرند. باقلاقاتق و قیمهنثار و اناربیج و شکمپاره و دهها نوع قیمه و مرغ و ماهی به سنّتِ هر شهری پخته میشود. در این میان کرمانیها درمانده و بلاتکلیف مینمایند. ایشان یا غذایی نمییابند که مخصوصِ کرمان باشد و یا اگر مییابند در خورِ سفرۀ پذیرایی نمیبینند. اینجا عموماً چهار مشکل وجود دارد:
۱) بعضی از غذاها تولیداتِ مستقلی نیستند و فقط با آنچه بهطورِ رسمی پخته میشود فرق دارند. مثلاً خورشِ قیمۀ کرمان دارچین ندارد و سیبزمینیهایش جداگانه سرخ نشدهاند. درنتیجه یواشیواش این باور شکلگرفته که شکلِ غیرِ کرمانی جذّابتر و احیاناً اصیلتر است.
۲) بعضی از غذاها جلوه و بهقولِ فرنگیها پِرِزِنتِیشنِ خوبی ندارند، مثلاً آبگوشتِ خروس نه اسمِ قشنگی دارد نه شکلِ جذّابی و «سیبپیازو» و «قاتقِ مرزنجوش» و «کلّه گیپا» هم از همین قبیل است.
۳) بعضی از غذاها هیچوقت در سفره خانواده نبودهاند مثلاً «بلغور»، «آبگوشتِ مُتنجنه» و «گندمشیر» را ما هرگز در خانههای شهری نمیپختهایم.
۴) در بعضی از غذاها موادی است که -دستِکم- دور از کرمان کمیاباند . مثلاً آن تلفی (ترف - قرهقروت) که ما میشناسیم تقریباً جایِ دیگری نیست یا اگر کسی بخواهد «قرمه-تخمِ مرغ» بخورد شاید امروزه حتی در روستاهای کرمان هم نتواند پیدا کند.
این عوامل در کنارِ بیتوجّهی به ارزشِ فرهنگیِ غذا خوردن و همچنین خودباختگی و رنگباختگی در مقابلِ هجومِ سفرههای دلانگیزِ غیرِ کرمانی اعم از وطنی یا خارجی باعث شده است که هریک از ما یکباره این بخشِ مهم از فرهنگِ خود را نادیده بگیریم. حال آنکه ما مردمی هستیم که غذاهای مخصوص به خود داریم. این غذاها را یا خودمان ابداع کردهایم یا در روزگارانِ گذشته از دیگران گرفته و با روشِ خود عرضه کردهایم. بعضی از غذاها را هم در همین روزگارانِ معاصر از دیگران گرفتهایم و خودمانی کردهایم؛ مثلاً «رولتِ گوشت» غذایی است که احتمالاً آن را نه دیرزمانی بلکه حدودِ پنجاه شصت سالِ پیش از فرهنگِ غذاییِ غرب آموختهایم و با سنّتِ پختنِ کوفته درآمیخته و در مهمانیهای رسمی و مهّمِ خود ارائه کردهایم. امروزه شاید بتوانیم «رولت» را (آنطور که ما با حذفِ کلمۀ «گوشت» مینامیم) یک غذای کرمانی تلقّی کنیم، چون در خیلی از شهرها اینقدر متداول نیست.
عاملِ دیگری که به سفرهها و غذاهای ما لطمه زده، «روحیۀ نفیِ تنوع» است. ما عادت داریم که هردو چیز را یکچیز تصوّر کنیم و بپنداریم که اینها با هم اندکی اختلافِ بیاهمّیت دارند. مثلاً میگوییم؛ «قیمهپلو همان پلوخورشِ قیمه است که مخلوط شده باشد» یا «اشکنه همان آبگرموست که تویِ آن تخمِ مرغ شکسته باشند». ساختنِ چنین گزارههایی تنوع را نفی و یا لااقل بیاهمیّت میکند و درنهایت باعث میشود که ما ویژگیهای فرهنگیِ خودمان را هم یواشیواش نفی کنیم. اینجا بد نیست لطیفهای را یادآور شوم روزی در جمعی از رانندگانِ کامیون شنیدم؛ «در بینِ انار و یزد کافهای ست که هر چهار روز یک بار دورۀ غذاییِ خود را تکرار میکند! به این صورت که روزِ اول پلوخورش سبزی دارد، روزِ دوم کوفته، روزِ سوم دُلمه و روزِ چهارم آش میپزد و باز روزِ پنجم روز از نو روزی از نو». وقتی که همه خندیدند تازه فهمیدم که آشپز غذای هر روز را از باقیماندۀ روزِ پیش میساخته است! بهاین ترتیب اگر ما بخواهیم اینجوری فکر کنیم نهایتش این خواهد بود که همۀ غذاهای عالم یک جوری گرتهبرداری از یکدیگرند.
البته که چنین چیزی درست نیست! کوچکترین اختلافها معلولِ عواملِ محیطی از قبیلِ نوعِ گیاهانِ منطقه، روشهای مختلفِ نگهداری از موادِ غذایی، اعتقاداتِ مردم دربارۀ خواصِ داروییِ گیاهان و دهها عاملِ ریز و درشتِ دیگر است.
در این کتاب
ما در این مجموعه بیش از هشتاد نوع غذا، شیرینی، نوشیدنی و تنقلاتِ سفره را برمیشماریم که هر یک یا اصلاً کرمانی است و یا در کرمان ویژگیِ خودش را دارد. از میانِ گزینهها برخی را انتخاب نموده در ذیلِ سه عنوانِ «صبحانه»، «شامْنهار» و «پذیرایی» معرفی خواهیم کرد در این راستا میکوشیم که رویِ هر غذایی بهقدری که میدانیم و میتوانیم تأمل کنیم و طبعاً دستوری برای پختِ آن فراهم نماییم که یا آزموده باشیم و یا از پیران و دانایان شنیده و از غذایشان چشیده باشیم. در زیر فهرستی از همۀ خوراکیها را صرفِ نظر از بخشبندیِ کتاب ملاحظه کنید:
الف- خوردنیهای فراموش شده
۱- گندمشیر ، ۲- قُرمه ، ۳- مُتَنجنِه (مطنجنه)
ب- لبنیات و ترکیباتی که با آن میسازیم
۴- تلفِ کفو ، ۵- تلفِ گلسرخی ، ۶- تلفِ سنگ ، ۷- لور ، ۸-مسکه ، ۹- ماست و خرما ، ۱۰- ماست و کدو ، ۱۱- ماست و مِشکَک ، ۱۲- ماست و کاکوتی ، ۱۳- کنگر ماست ، ۱۴کشک و بادمجان ، ۱۵- کشک و کدو ، ۱۶- کشک و سیر ، ۱۷- کشکِ کِلهجوش
پ- تنقلّاتِ سفره
۱۸- ارده خرما ، ۱۹- ترب گردو ، ۲۰- مربّای به ، ۲۱- ترشیِ بنه ، ۲۲- کرو ، ۲۳- ابراهیمخانی (شلهزرد) ، ۲۴- نخودعدس ، ۲۵- کوفتهریزه ، ۲۶- سرکهشیره
ت- پلوها (در کرمان به چلو هم میگویند پلو)
۲۷- دمپخت(سیب و پیاز) ، ۲۸- دمپختِ گندمشیر ، ۲۹- زیره پلو ، ۳۰- رشتهپلو ، ۳۱- کلمپلو ، ۳۲- پسته پلو ، ۳۳- عدسپلو (با خرما) ، ۳۴- لوبیاپلو ، ۳۵ - ماشپلو
ث-خورشها
۳۶- به آلو ، ۳۷-گوجه ، ۳۸- فسنجون با پسته ، ۳۹- قیمه ، ۴۰- سبزی ، ۴۱- بادمجان ، ۴۲-قیمهبادمجان ، ۴۳-مسما بادمجان ، ۴۴-کدو و غوره
ج- خوراکها
۴۵- بزقرمه ، ۴۶-قاتقِ عدس ، ۴۷- قاتقِ مرزنجوش ، ۴۸- سیبپیازو ، ۴۹- چغوک بریزو ، ۵۰- مُشتو ، ۵۱- تخممرغ خرما ، ۵۲- تخممرغ و مرزنجوش ، ۵۳- گوجه بادمجان ، ۵۴- پخته پیاز ، ۵۵- خوراکِ مرغ با زیره ، ۵۶- شامی برنجی ، ۵۷- رولت ، ۵۸- قرمه تخممرغ
چ- آش و آبگوشت
۵۹- اُماچو ، ۶۰-اُماچِ گندمشیر ، ۶۱-اُماچو شلغم ، ۶۲- آبگوشتِ متنجنه ، ۶۳- آب گرمو/آب داغو ، ۶۴- آشِ ماش ، ۶۵- بلغور ، ۶۶-قاتقِ گوشت ، ۶۷- آبگوشتِ نخودآب ، ۶۸-آبگوشتِ خروس ، ۶۹- آشِ قلم ، ۷۰- آشِ هفتقلم
ح- نان و شیرینی
۷۱- کلمپه ، ۷۲-چنگمال ، ۷۳- خرمابریز ، ۷۴- روغنجوشی ، ۷۵- کماچِ سِهِن ، ۷۶- مسقطیِ کرمانی ، ۷۷- مسقطیِ سیرجانی ، ۷۸- نونِ چرخی (شیرینیِ کرمانی) ، ۷۹- سوهان ، ۸۰- قوّتو ، ۸۱- قهوه زامون ، ۸۲- کپو ، ۸۳- نانِ محلی ، ۸۴- سمنو
خ- خُنکیها
۸۵-فالوده ، ۸۶-آلوگوشمونو
https://srmshq.ir/poti69
به دیدن واحد مدرن و مکانیزه مرغ تخمگذار در نزیکی یک روستا رفتیم.
-دانه در دسترس
-آب در دسترس
-فول امکانات
-امنیت کامل و بدون ترس از حمله گرگ، روباه و شغال
-زندگی در قفس آپارتمانهای عمودی، فلزی و دانشبنیان
-تحرک و جابجایی تقریباً صفر
-مساحت قفس آپارتمان اندک و از چهار طرف مماس با بقیه مرغها
- تنوع: صفر، همه تک جنسیتی و شبیه به هم از رنگ و وزن و تاج و...
-محیط زندگی تمیز، با دما و تهویه مطلوب
زمان پایان حضور در قفس مدرن و مکانیزه با اسم جعلی مزرعه: پایین آمدن کیفیت تخممرغ یا ناتوانی در تولید تخممرغ
-سرنوشت: انتقال به کشتارگاه و کارخانه سوسیس و....
احتمالاً این مرغها اگر زبان داشتند برای مرغهای محلی و آنطرفتر در روستا قیافه میگرفتند و میگفتند ما امنیت داریم و شما ندارید و باید دائماً کابوس روباه، گرگ و شغال ببینید.
شبیه زندگی کارمندی ما که به مشاغل آزاد میگوییم ما امنیت شغلی داریم و آبباریکه حقوق دولت.
شاعران را سی ساله بازنشست کنید
بهتازگی طبق مصوبه مجلس سن بازنشستگی افزایش یافته است. اگر به این شعر که صاحبنظران معتقدند متعلق به فردوسی نیست توجه میشد سن بازنشستگی را تغییر نمیدادند.
بسی رنج بردم در این سال سی/ عجم زنده کردم بدین پارسی. به هر حال شاعر سالها قبل سن بازنشستگی را سی سال تعیین کرده است. دستکم شاعران و ادبا را سی ساله بازنشست کنید.
https://srmshq.ir/kg1f9h
افسرده مارمولکی هستم؛ بیبخار و بیصدا، نه شعلهای برایم مانده نه غرشی، نه حتی پر پروازی. کارم به جایی رسیده که سوسک فاضلاب نیشخندم میزند. روزگاری خیر سرم، اژدهایی تنومند، نماد خوششانسی، ثروت و اقبال بودم. اراده پرواز که میکردم، جهان زیر پایم بود. تا همین چندوقت پیش؛ حتی وقتی ناهار یک تغار تلیت کشکی، ماستی، آب دوغ خیاری چیزی میخوردم و بعد از آن آروغ میزدم، چنان آتشی از دهان و دماغم شعلهور میشد که پارس جنوبی در مقابلش لنگ میانداخت. آنقدر آتشم تند و سوزان بود که کسی باور نمیکرد شوخی میکنم. میگفتند این دیو درندهخو پلید است و قصدش آسیب رساندن به انسانها. هرکس به نحوی مرا میدید و نماد چیزی میدانست از باران و سیل تا گناه و شر. یکی مرا محافظ گنجها میدانست و دیگری بزرگترین نعمت الهی یعنی آب. دیکتاتورهای خونخوار مرا نماد و معنای حاکمیت، سلطنت و قدرت میدانستند. تا آن زمان که خفاشی ریقو تمام دنیا را به کرونا مبتلا نکرده بود، برای همین برادران ارجمند چینی شناختهشدهترین نماد و به گمانشان با آسمان در ارتباط بودم. بومیان همین آمریکای جنایتکار خودمان عقیده داشتند؛ زمین توسط خداوند و یک اژدها خلق شده است. خلاصه برای خودم آدم مهمی بودم و دنیا روی من حساب دیگری میکرد تا امسال که خبر مرگم، مثلاً سال خودم است، رسید و زوال من آغاز شد. بدبختی پشت بدبختی. برای جشن چهارشنبهسوری با بقیه جکوجانورها رفتیم توی یک بیابان خیلی دور از شهر که غیر از خودمان و اجنه هیچکس نبود. من از قبل باکم را پر بنزین کرده بودم. بقیه هم چیپس، ماست موسیر، نوشیدنی، اسپیکر و سیگار آورده بودند. غروب که شد کلی آهنگ پخش کردیم، رقصیدیم و آتشبازی کردیم. من با هر فراز از آهنگ پرمغز «خار تو پامه» شعلهای درمیکردم و بقیه کیف میکردند. از روی شعلههایم میپریدند و شعر میخواندند. در عمق بیابانی که عر خر به خدا نمیرسید؛ غرق نشاط و خنده و رقص بودیم که ناگهان خود را در محاصره تعداد زیادی مأمور معذور دیدیم. چهلوپنج دقیقه بعد، ما را بازداشت کردند. در بازداشتگاه خیلی نرم و بیصدا، بدون درد و خونریزی ارشادمان کردند. روز پنجم فروردین بعد از تعطیلی رسمی با قید وثیقه آزاد شدیم. (میگویند یکی از همان خانوارهایی که همراه خودمان بوده، آمارمان را داده است) روزهای بعد به توصیه مشاوری که بعد از زندان، لازم شد تحت نظر او باشیم؛ شادیمان را پنهان میکردیم؛ یعنی در ظاهر غمگین بودیم ولی در اصل توی مان عروسی بود. مشاور تأکید داشت شاد باشیم ولی کسی بویی نبرد، چون ممکن است بفهمند و دوباره دستگیرمان کنند. هر جا برای عید دیدنی میرفتیم، میوه و شیرینی در کار نبود. همه یا روزه بودند یا به همین بهانه پذیرایی نمیکردند. از عیدی هم که خبری نبود؛ یعنی اصلاً هیچ بزرگتری به روی خودش نمیآورد. اینترنت خیلی کند و ضعیف بود. نه میشد بازی دانلود کرد نه میشد با کسی چت کرد. چون سهمیه دولتی و آزاد کارتم تمام شده بود و هیچ پمپی هم کارت آزاد نداشت؛ بنزین هم برای آتشبازی نداشتم. برای سیزدهبدر مرغ گیرمان نیامد، هم گران بود، هم صفی بود، هم کم بود. تصمیم گرفتیم تختهنرد بازی کنیم و سیبزمینی تنوری بخوریم. کبریت که زدیم باغ مردم آتش گرفت. هر کار کردیم خاموش نشد. مجبور شدیم فرار کنیم. لابهلای درختها پنهان شده بودیم که تعدادی عرب که برای شکار آمده بودند این طرف آب، ما را در دام انداختند و از مرز خارج کردند. حالا هرچند برای اولین بار آمدهام خارج، ولی از رفتارشان فهمیدم که خیال کردهاند من سوسمار خاصی هستم. به همین خاطر میخواهند مرا پروار کنند و بهزودی بخورند. من اعتصاب غذا کردهام و روزی هزار بار مرگ خودم را از خدا طلب میکنم.
https://srmshq.ir/h4ygpn
سال اژدها
حمید نیکنفس
ز سوز و آتشِ ای اژدهاها
بسوزه بعد از این بابای ماها
بچرخه سال نو وَر روی دُمبش
هَمِش وَرمی جِکه وَر روی پاها
زبون و چشم و گوش و مغز آدم
همیشه میخورن از ای غذاها!
نگاهش آتشه ای دُم بریده
که میره زهرهمون با ای نگاها
ز گودالی اگر بیرون بیایم
به سر مِندازِتَم وَر توی چاها
کُلاوَر داره و مِله کُلامَم
خدا رحمی کنه وَر بی کُلاها
دماغش چاقه و پشتش به کوهه
نشسته یه وری، اروای شاها
خدا رِ میبرن از یاد میگن
بشن تا معتبر بعضی گداها
چرا سالی نچرخه روی آدم!!!
نره تا سال نو ور ناکجاها
خری که خورده جو کارش خرابه
نکرده پوزهای وَر زیر کاها
برای درد مردم دکتری کو؟
نمیا کاریام از ای دواها
نداره جاییام وَر ما، که گفتن
جهندم پُر شده با ای گناها
حمیدو شاعرم چون نیک نفسه
ردیفه شعرشم ای دفعه با ها ...
۱ - ای: این
۲ _ وَر: به، برای
۳ _ وَرجِکیدن: بالا و پایین پریدن
۴ - زهرهمون میره: زهرهمون از ترس میترکه
۵ - مِندازتم: مرا میاندازد
۶ - کُلاوَردار: کلاهبردار
۷ - مِله: میگذاره
۸ - کُلامَم: کلاه هم
۹ - اروای شاها: ارواح بابای شاهها
۱۰ - ضربالمثل کرمانی: خری که جو خورده زیر کاهها پوزه میکنه، دیگه کاه نمیخوره
۱۱ - جهندم: جهنم
مرثیه سماور
سیدعلی میرافضلی
کسی که فحش ز ملت شنید، داور بود
کسی که خیر ز کارش ندید، داور بود
کسی که اگزوز خاور حوالهاش کردیم
اگر شدیم ازو ناامید، داور بود
علیه ما که به سوتش دمید، نا داور
به نفع ما که به سوتش دمید، داور بود
تمام ملت ما، اِند داوری هستند
کسی که مدرک آن را خرید، داور بود
مربیان و مدیران و مابقی خوبند
شبیه حرمله، عین یزید، داور بود
کسی که سکه برایم خرید، بود مدیر
کسی که کارت به رویم کشید، داور بود
کسی که توپتر از توپ بود، من بودم
کسی که در عقبم میدوید، داور بود
اَرَنج ما که غلط بود، هیچ حرفی نیست
کسی که سوت غلط میکشید، داور بود
کسی که تا لگدی زد کسی، شلوغش کرد:
«خطای محرز و تکل شدید»، داور بود
همیشه در همه جا رو سفید ما بودیم
همیشه در همه جا رو سیاه داور بود!
یعقوب زارع
کشور ما؛ این دیار پاک و آباد و اصیل
صادرات مغز دارد، واردات دسته بیل
از کرامات مدیران فهیم ماست که
گرم دارد میشود مانند زابل، اردبیل
چون موفق بود طرح خشکی دریاچهها
نوبتِ خشکاندنِ زایندهرود است و هلیل
تجربیّات مدیر ما به دردش میخورد
مصر اگر خواهان آن باشد که گردد خشک، نیل
عاقبت با صندلی و میز دفنت میکنند
ای زگیل ابن زگیل ابن زگیل ابن زگیل
مرد مؤمن، پیش هر بالانشینی خم نشو
شاید اصلاً رفته آن بالا، بچیند نارگیل
دانی آیا چیست افشا کردن یک اختلاس؟
قصۀ آروغِ بعد از لقمههای چربوچیل
آنکه مردم را به فرزندآوری تشویق کرد
باید اول ارده را ارزان کند با زنجبیل
مشکل جمعیّتِ کم را نخواهد کرد حل؛
نرخ ارزان خیار و کیوی و قارچ و شلیل
(در پرانتز پرسشی بیربط میپرسم، چرا
میوهها یا گرد میباشند اغلب یا طویل؟
«مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس»
نیست در عالم چرا میوه به شکل مستطیل؟)
«دور گردون گر دو روزی بر مراد من نرفت»
مثل حاجی میگذارم مدتی ریش و سبیل
فاطمه طهماسبی آبدر
نیمهشب از عرش میآمد سروش
میرسید از نو نواهایی به گوش
رأی دبش و جای دبش و چای دبش
از سر هر عاقلی میبرد هوش
هر چه میخواهد دل تنگت بگوی
هر چه میخواهی در این مجلس بنوش
سعید زینلی
دوش دیدم درون تلویزیون
کشورم سالم و سرشِنگ* است
آسمان صاف و جیبها پر پول
نیقها* باز و حالها دِنگ* است
بعد مانند بعض مسئولین
شام چرب و چلاسکی* خوردم
و سپس در کمال بیعاری
راه به رختخواب خود بردم
روی بالشت کلّه هِشتم* من
در سرم فکر ناپسند نبود
بیهُدُک* با سه سوت خوابم برد
احتیاجی به گوسفند نبود
خوابم اما بر این مدار نبود
خوابهایی عجیب و ورهم شور*
سیل کردم* که بچه خرگوش و
اژدهایی میآمدند از دور
اژدها کرده بود ور رَد او*
بچه خرگوش کرده پشت به گریز*
پیش من آمدند و پرسیدم
در چه حالی ای اژدهای عزیز
اژدها گفت سال نو شده است
دلم افتاده ور تکا و پکا*
باید اول پچ و پچور* کنم
این نمرغو* رِ زیر آریکا*
گفتم ای اژدها دلم تنگ است
دست خشکوی* من به دامانت
دور دستت*، بیا مرا پچ* کن
جون ننوت*، جان مامانت
پوترویی* نشاط دورم نیست
نان ندارم برای آبگرمو*
میوههای درخت امیدم
همه شلیده* شد و یا کرمو*
وعدهها میدهند و وقت عمل
نتوان بست هیچ ور گِلشان*
هرچه هم هفنه* میکنند انگار
نیست در گنج* مزۀ دلشان*
من به قربان شکل اَکبیرت*
کاش از آن دهان پفو* بزنی
قبل تحویل سال جان من و
هرچه دور مرا اَلو* بزنی
تا ز هم باز شد دو شاکولش*
راستش مثل چی ترسیدم
قبل آتش ولی یه ناغافل*
از توی خواب خود درزگیدم*
گفتم ای وای من چه کابوسی
شکر ایزد دروغ بود، دروغ
ما که دشواریای نمیبینیم
و گلوپ* امید پر زِ فروغ
بودِ دنیا* شبیه کشور من
باغهایش پر از شمالک* باد
الوداع ای مخاطبان فهیم
سال نوی شما مبارک باد
پ ن:
سرشنگ: سرحال و شاداب
نیق: نیش، دهان (نیق باز همان نیش باز است کنایه از خندیدن)
دِنگ: محکم و عالی
چرب و چلاسک: چرب و چیلی
هِشتم: از مصدر هشتن به معنای گذاشتن
هُدُک: ترس، واهمه و نگرانی
ور هم شور: درهم و برهم (خواب ور هم شور: خواب بد، کابوس)
سیل کردن: نگاه کردن
ور رد کسی کردن: دنبال کسی کردن
پشت به گریز کردن: فرار کردن
تکا پکا: تکاپو، تلاش
پچ و پچور: له و لورده
نمرغو: موجود کوچک و ضعیف
آریک: لثه
خشکو: لاغر
دور دستت: قربان دستت، لطفاً
پچ: له
جون ننوت: جان مادرت
پوترو: ذرۀ بسیار ریز
آبگرمو: نوعی غذای محلی کرمان، اشکنه
شلیده: له و فاسد شده
کرمو: کرم خورده
ور گِل کسی بستن: گردن کسی انداختن
هفنه کردن: لمباندن غذا
در گُنج: به اندازۀ، به قدر
مزه دل: لقمهای کوچک برای رفع گرسنگی
اَکبیر: زشت و بدترکیب
پفو: هرم آتش
اَلو: آتش
شاکول: فک
یه ناغافل: ناگهان
درزگیدن: از خواب پریدن، پاشیدن ناگهانی مایعات
گلوپ: لامپ
بودِ دنیا: همۀ دنیا
شمالک: نسیم
علی دشتخاکی
امشب دل این کاغذ ما هم تلهپاتی است
اندیشه، غزل، شعر تمامش قر و قاطی است
از پشت صدایت به خدا نور خدا ریخت
دل روشن از آن نور قشنگ صلواتی است
قینوس من و خشم تو و پنجرۀ باز
چشمک زد و دل برد خدایا چه زکاتی است؟!
این کهنه براتی است که دلدادۀ یارم
وین رنگ گلِ عشق عجب تازه براتی است!
دینداری و سنگینی و لبخند و تناقض
دل عاشق رنگ فکلیّ و کرواتی است
من سه، تو ولی بیستوسه بالاست گل من
برگرد بیا فاصلۀ ما طبقاتی است
دلتنگ اداهای پر از حرکت و شورم
در عکس ببین طعم نگاهت شکلاتی است
در دفتر کاری که نگاه تو به من خورد
پاکیم من و دل، به خدا چشم تو خاطی است
سعید عندلیب
اندیشۀ بکر باکلاسی بکنیم
اندوخته ارز و اسکناسی بکنیم
یک چایی دبش دم بکن بانو جان!
تا سر بکشیم و اختلاسی بکنیم
وَشت بگم بدونی
دکتر فاطمه لشکری "راحیل کرمانی"
مَ وَر تِه چی بگم ها ،دونم ثمر نداره
وَختی عیال و فرزند ،دس اَ ته وَر نداره
وَختی میام به خونه،زن میگه با پسر کوش؟
بابات مگر بخوابه؟ اِی کَله وَر نداره
می با هَمِش بخوابی؟ کی فکر روزگاری؟
خوابت مگر چقدره؟ شوم وسحر نداره؟
وخی برو تِه بازار، یِه خورده ای نگا کن
یِه سر ببین کل عباس، قند و شکر نداره؟
صابونمون تموم شد، فابا وِتک رسیده
روغن میگن اووُردن، مِشتی صفر نداره؟
کفشای اکبرو روش هفتاد ته چشم داره
ایی کُت مَمدویه ، جیب وکمر نداره
ایی مریمو که بدبَخ، یه پیرنی ندیده
پستونکوی بچّه،دیدی که سر نداره؟
رختات بیار مجیدو، اینا ببین چطورن
ایی آهِ بچّه اصلا در تِه اثر نداره
ایی دخترو مریضه ،وَردار ببر به دکتر
اوَسکه سرفه کنده ، قلب و جگر نداره
اینم پریز برقه، روتیش به در جکیده
والله خودت نگا کن ،اینم خطر نداره؟
می گم چکار کنم زن! اینم دو شِی حقوقه
اونم اگر اداره نصفیشه وَر نداره
والله تووُن ندارم، خب از کجا بیارم؟
ایی زندگی که هِچی غیر از ضرر نداره
همتو که پا شدم مَ، دُختوم به مادرش گفت
اِی خوش به حال نَنوم که اصلا پدر نداره
پانوشت:
تِه:تو /وختی :وقتی /دس اَ ته ور نداره : دست از سرت برندارد/ کوش: کجاست؟ / کله ور نداره : عبارت کنایی به معنی الهی هرگز از خواب بر نخیزد"بمیرد" /می با: باید /وخی: برخیز /تِه بازار : توی بازار / فاب :پودر رختشویی / وتک رسیدن: تمام شدن /بد بخ : بدبخت / پیرن : پیراهن /رختات : لباسهایت /ایی : این /اوَسکه: از بس که /سرفه کندن : سرفه زدن /روتی: روده / بدر جکیده : بیرون آمده /دوشی : دو شاهی ، پاپاسی/تووُن : توان /همتو: همینطور / مّ :من /دُختوم: دخترم/نَنوم: مادرم، ننه ام/