صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/8tvsaq
چرا خورشید فروردین فرو خفت؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت؟
مگر دارد بهار نو رسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده
سالها آنقدر سریع میگذرد که گمان میکنیم لحظات هستند که تکرار میشوند بیهیچ اتفاق جدیدی! گذرانی سریع و بیمحابا! با سختیهای بسیار و رنجهایی که انگار پایانی ندارند و ماندنی هستند. هر سال، چه در پایان سال و چه آغاز آن، کورسویی از امید در دلمان جوانه میزند که شاید بشکفد و بتوانیم به تماشا بهاری زیباتر بنشینیم اما نه، نمیشود، انگار این دور تسلسل دست از سر ما برنمیدارد!
برای بسیاری سال نو با حسرتی دردناک همراه است، حسرت نبودن عزیزانی که در این سال چه به مرگ طبیعی، یا خودخواسته برای رهایی از رنج زیستن و چه بهناحق از دست رفتهاند تا گورستانی، از ویرانههای روح و روان مادرانی که جگرگوشههایشان را به دلایل مختلف از دست دادهاند باقی بماند؛ و روزگار همچنان بیرحمانه تکرار شود بیهیچ تغییری و بیهیچ نشانی از مهربانی.
نیما یوشیج شاعر معاصر در جشن تولد یک سالگی فرزندش مینویسد:
پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی...
از این پس، همه چیز تکراری است جز مهربانی.
اما واقعیت این است که انسان در این چرخه تکرار به دنبال امید است، تنها سببی که رنج انتظار را شیرین میکند و شاید این جمله را قدری دور از ذهن که «بیشترین آرامش زندگیام را مدیون انتظاری هستم که دیگر از کسی ندارم.»
واگویههای دلمان انگار تمامی ندارد،روزمرگیها، فاصلهها، بیعدالتیها و... همه را بیقرار کرده است!ما مردمان عادی سطح توقعمان را خیلی پایین آوردهایم، آدمهای زیادهخواهی هم نیستیم. اصلاً طوری از همه چیز کوتاه آمدهایم انگار نه انگار روزگار نهچندان دور آرزوهایی داشتیم که برآورده میشد! آنقدر کوتاه آمدهایم که گاهی فراموش میکنیم حقی هم داریم؟! گاهی گذشته را بهراحتی محو میکنیم و کنار میگذاریم تا شاید خود را از یک رنج غیرضروری رها کنیم. گذشتهای که دور ریختنی نیست! سایه به سایه با مااست.
سال ۱۴۰۲ در بستری لبریز از حادثه و اتفاق گذشت، کارنامه قابل قبولی نداشت. هرچقدر میزان اختلاس، دزدی و فساد در این سال بیشتر شد به همان اندازه سفرههای مردم کوچکتر و خالیتر! افزایش قیمتها، گرانی، آلودگی بیش از حد هوا، پایین آمدن ارزش پول ملی، افزایش قیمت مسکن، رانت روی رانت، فساد روی فساد!! دزدیهای مهارنشدنی و...
قدری به عقبتر برمیگردیم، آقای رئیسی هنگام ارائه لایحه بودجه ۱۴۰۳ در مجلس سخنرانی میکند، احساس من هم مثل آن نمایندهای است که گفته بود انگار، آقای رئیسی در مورد کشور دیگری حرف میزند، دقیقاً همین است وقتی از هدفگذاری رشد اقتصادی ۸ درصدی پیشرفت و توسعه حیرتآور اقتصادی حرف میزد وقتی ...
کاش واقعاً همینطور بود چه کسی رشد و توسعه و رونق اقتصادی و شکوفایی سرزمینش را دوست ندارد؟ چه کسی نمیخواهد آسایش و رفاه داشته باشد؟ همه اینها حق مردم است. اما حرفهایی که زده میشود بیشتر شبیه رویاهایی است که فقط فکر تحققاش هرکدام از ما را به وجد میآورد، اصلاً این تریبونها، قدرت تخیل آدم را بدجوری بالا میبرند! رویایی میبافیم که به تنمان گشاد است، باور کنید دلمان برای آن روز موعود لک میزند، اما گویا هنوز نوبت به عمل نرسیده است.
نسل ما، سالهاست که به شنیدن این حرفها عادت کرده اما امروز نسل جدیدی به میدان آمده که مثل ما هر چیزی را برنمیتابد، به وعدهها عادت نمیکند، زیستی میخواهد از جنس خود زندگی!
جبران خلیل جبران میگوید: کسی که شکوه میکند به زندگی تردید دارد... اما، ما به زندگی ایمان داریم و رها هستیم...اگر تدبیری در کار باشد و به کارمان بیاید! سال نو سهم بیشتری از زندگی خواهیم داشت.
***
با خرد گفتم: نشان «اهل معنی» باز گوی!
گفت: گفتاری که با کردار پیوندش بود
دنیای روزنامهنگاری شگفتیهای عجیبی دارد، به همان اندازه که شیرین و دوستداشتنی است، هولناک است.
شیرینیاش از عشق میآید، برای حفظ قلمرو آزادی و شأن و منزلت انسانی.
هراسش از مسیر صعب و سخت و کلنگ به دستانی که مشغولاند! تا واردش هم نشدهای نمیتوانی بفهمی که قدم در چه وادی عجیب و پرراز و رمزی گذاشتهای؟!
بیشتر از هشت سال از انتشار سرمشق میگذرد. بگذریم که تصمیمگیری برای ورود به این عرصه تا گرفتن مجوز، درشتیها و سختیهای سر راه و پروسهای طولانی و خستهکننده (که البته در طول دوران ریاست جمهوری آقای احمدینژاد هرگز به جایی نرسید.) یک طرف قصه بود و دلهره و نگرانی بعد از گرفتن مجوز دیگر حکایتی.
امابالاخره اسفندماه ۱۳۹۳ مجله چاپ و منتشر شد.
شبی که قرار بود اولین شماره مجله به کرمان برسد، به اتفاق برادرم به فرودگاه رفتیم (ناگفته نماند که آن سالها، هرچند نمیتوان گفت روزگارمان خوب، اما بهتر از این بود. هنوز یک چیزهایی سر جای خودش قرار داشت نه مثل امروز که هیچ چیز، به واقع هیچ چیز، نه حساب و کتابی دارد، و نه کنترل و نظارتی؛ یعنی میخوام بگم در دوازده ماه سال قیمتها روزشمار بالا میرود و اگر سهمیه کاغذ دولتی نباشد ای بسا که حیات بسیاری از نشریات به پایان برسد چراکه علاوه بر هزینه خدمات چاپ که افزایش قابلتوجهی داشته است، هزینه حمل و نقل هم در یک چرخه بیمارگونه روزبهروز بیشتر و بیشتر میشود؛ یعنی محمولهای که بلافاصله از اتوبوس تحویل میگیرند، بهراحتی مشمول ۳۰ در صد حق انبارداری میشود! و تازه همین مبلغ هم ثابت نیست و فکر میکنم به فراخور نیاز باربریها هر بار افزایش پیدا میکند؟! احدی هم پاسخگو نیست! بماند.)
آن شب سرد اسفند ۹۳، در فرودگاه کرمان، بیصبرانه منتظر بودم، همه وجودم ملغمهای شده بود از هیجان و نگرانی و اضطراب و البته شوق دیدار. وسط سالن که ایستاده بودم چشمم به طرف نقاله بار، راه میکشید، اول صدای پرتاب کردن ساک و چمدان بود و بعد شکل و شمایل چمدانهایی که به هم ریخته، روی نقاله آرام میگرفتند.
بعد از تعدادی ساک و چمدان بالاخره سر و کله یک کارتن آش و لاش پیدا شد، همان لحظه اول توانستم از قسمت پارگی کارتن، گوشهای از جلد سرمشق را ببینم، بهشدت هیجان داشتم، برادرم که متوجه حال من شده بود، بلافاصله کارتن را از روی نقاله برداشت و باز کرد. مجله را که دیدم قدری آرام گرفتم، انگاری ته دلم از دیدن جلدش ناراضی نبود. مجلهها را تحویل گرفتیم. فردایش مجله در کرمان توزیع شد.(باید یادی بکنم از همکار نازنینم محسن سیدی، انسان شریف و عزیزی که زحمت توزیع چند شماره اول را بر عهده داشت و متأسفانه مدتی پیش به شکل غمانگیزی با زندگی وداع کرد، یادش گرامی.)
در روزهای پایانی سال ۱۴۰۲ هستیم، شماره هفتاد و چهارم سرمشق پیش روی شما است. بالطبع این شماره به عنوان ویژهنامه باید حاوی مطالب نسبتاً شاد و سرگرمکننده باشد، دست روی دلمان بگذاریم و کمتر حرف از تلخیها بزنیم اما مگر میشود؟!
ناله را هرچند میخواهم که پنهانش کنم
سینه میگوید که من تنگ آمدم «فریاد کن»
به شماره اسفندماه میرسیم یاد اولین شماره مجله و بچههای نازنینی که کار را با آنها شروع کردیم میافتم، بعضیها بنا با هر دلیلی راهشان را از ما جدا کردند، همیشه برایم عزیز بودند و هستند، رسم روزگار بر این قرار است، کاریاش هم نمیتوان کرد.
بعضی هم ماندند و جانانه با همه سختیها و مشکلات و کمبودها کنار آمدند با این امید که روزگار بهتر شود اما دریغا که هر چه جلوتر میرویم مشکلات هم جلوتر از ما حرکت میکنند و به قولی مشکلات کوچک نمیشوند ما با آنها بزرگ میشویم. بارها تصمیم گرفتهام عطای کار مطبوعاتی را به لقایش ببخشم و کرکره را پایین بکشم، اما نمیشود، نه نمیشود، وادی عجیبی است این روزنامهنگاری! خو که بگیری همراه جانت میشود، همراهانت هم میشوند تکهای از وجودت! از همراهان جان نمیتوانی دل بکنی، بهواقع این دوستیها و مراودات است که ما آدمها را زنده نگه میدارد. اصلاً ما آدمها به عشق هم زندهایم و زندگی میکنیم شر ط حیاتمان همین است.
بر و بچههای سرمشق همه انسانهای شریف و زحمت کشی هستند که تسلط به حوزه کاریشان موجب غنای مجله شده است، از حضورشان دلگرم میشوم. از جوانهایی که در این سالها، به گروه سرمشق پیوستند درس میگیرم، به عینه میبینم که چقدر توانا و عمیقاند، چه اندیشههای بلندی دارند. چه استعدادهای شگرفی هستند با دنیایی از زیبایی و شور و شوق زیستن. حیف اینها نیست که جلای وطن کنند؟! یادم نیست چه کسی؟ اما قشنگ گفته که الآن، تنها سرمایه کشور همین جوانها هستند، باید نازشان را خرید، باید دلگرمشان کرد که نروند. بعد یکباره ذهنم میرود به سمت خبر جدیدی که شنیدم، ظاهراً با تهدید و ارعاب و گماشتن پلیس و نمیدانم چه و چه؟! میخواهند از مهاجرت نخبگان جلوگیری کنند! تعجب میکنم از کسانی که داعیه مملکتداری هم دارند! اما الفبای حکومتداری و کشورداری را هم نمیدانند که به جای این همه فشار روی جوانان و روی نخبگان این کشور امکاناتی برایشان فراهم کنند آنها را دلگرم کنند تا بمانند، واقعاً باید نازشان را بخرند، جوانان عزت دارند، کرامت دارند، باید احساس کنند که کشور به آنها نیاز دارد، باید خود را آزاد ببینند و نه اسیر.
این تصمیمهای خلقالساعه، به قیمت شکستن دیگران، اسمش پیروزی نیست. تنها نتیجه این چرخه بیعملی و ناکارآمدی این است که همه فرصتها را داریم از دست میدهیم و سرمایههای اجتماعی را به غربتی ناخواسته میفرستیم!
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی، ولی به خاک نشست
حافظ
چه بخواهیم چه نخواهیم بخشی از زندگی انسانها که در واقع موجودیت و کرامت انسان است، باید از حوزه دخالت مصون باشد روح انسان هرگز برنمیتابد در بند باشد.
جان لاک در توصیف آزادی میگوید «افراد زمانی آزاد هستند که اختیار کامل نظم بخشیدن به کنشهایشان را داشته باشند و جان و مالشان را هرگونه که مناسب بدانند، بدون استجاره یا وابستگی به ارادۀ هر شخص دیگری، در خدمت بگیرند.»
***
در پایان وظیفه خودم میدانم از دوستان نازنینم که به اقتضای فرصتی که داشتند از همراهی با ما دریغ نکردند صمیمانه تشکر و قدردانی کنم.
بر و بچههای خوب سرمشق سعی کردهاند مطالب جذابی را برای ایام عید تدارک ببینند. امیدوارم شما هم راضی باشید.
نوروز بر همه مبارک باشد.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/du0iqa
بسیاری از ما به طور مستمر در حال مرور شبکههای اجتماعی هستیم. ویژگیهای گرافیکی و جذابیتهایی که هر روز به تولید و انتشار محتوا در این شبکهها افزوده میشود کاربران را به تولید محتوای شخصی سوق میدهد ضمن آنکه غلبه تصویری در زبان رسانههای اجتماعی «خود» را مهمتر و در مرکز توجه قرار داده است.
زندگی رسانه به مخاطب وابسته است. رسانه با کاهش مخاطب تأثیر خود را از دست داده و دچار مرگ تدریجی میشود. برای نگهداشت مخاطبان نیز جلبتوجه آنان اهمیت دارد. امروزه علاوه بر رسانههای جمعی که با ترفندها و راهکارهای مختلف تلاش میکنند مخاطب را از دست ندهند با رواج شبکههای اجتماعی جلبتوجه دیگران در صفحات این شبکهها از طریق افزایش دنبال کنندگان، لایک گرفتن و افزایش بازدیدها به رقابتی مهم تبدیل شده است البته باید به تلاش اصلی مدیران صفحات برای گرفتن تبلیغات و کسب درآمد هم اشاره کرد که از انگیزههای اصلی در جلبتوجه دنبال کندگان به شمار میرود.
در مجموع هر شرکت، کشور، حزب، گروه، صفحه مجازی و ...که بتواند توجه بیشتری را جلب کند قدرت حکمرانی بیشتری در اقتصاد، فرهنگ و افکار عمومی خواهد داشت.
در این میان افراد مختلف از طریق شبکههای اجتماعی یا با تکیه بر داشتهها، توانمندیها و دستاوردهای خود یا به کمک دستورالعملهای شبکههایی مانند اینستاگرام، توئیتر، فیسبوک و... به سمت مشهور شدن گام برمیدارند. امروزه کم نیستند افراد مختلف که سودای سلبریتی شدن در سر میپرورانند و میخواهند بدون زحمت و مرارت مهارتآموزی، تحصیلات عالی و تلاش فراوان از این مسیر فرعی به شهرت و ثروت برسند.
در این میان رسانهای مانند تلویزیون که با ریزش مخاطب روبرو شده با آوردن سلبریتیها و ستارهها به صفحه جادویی سود میبرد. گرچه آنها را پیشتر، بیشتر بهعنوان مهمان در تلویزیون میدیدیم اما بهتازگی اجرای برنامهها را نیز بر عهده دارند. این مسافران که با بلیط شهرت مجازی، مسیر پرزحمت و حرفهای را بسیار کوتاه طی کردهاند توهمی را در برخی نوجوانان و جوانان ایجاد کردهاند که میتوان با کمک شهرت مجازی بر سکوی موفقیت ایستاد غافل از اینکه تنها عده بسیار اندکی به چنین موقعیتی میرسند.
از سویی اینکه چقدر این ترفند تلویزیون در جذب مخاطب موفقیتآمیز باشد از کشور و فرهنگی تا کشور دیگر متفاوت است. تلویزیون خودش نیز ستاره ساز بوده و هست اما این روزها دست به دامن سلبریتیهای دنیای مجازی شده است. نهتنها تلویزیون که برخی گروههای فرهنگی و سیاسی نیز تصور میکنند با اتصال به سلبریتیها راه صدساله را کوتاهتر خواهند پیمود.
کم نیستند سیاسیونی که با فرمول سلبریتیها اظهارنظرهای خاصی میکنند تا توجهات را جلب کنند. به هر حال دنیای امروز با تنوع رسانههای مجازی چندصدایی شده است و هر کسی تلاش میکند صدایش بهتر شنیده شود اما آنسوی خط مخاطبان نیز نه وقت و نه ظرفیت جسمی و روانی توجه به همه صداها و محتوا را دارند. اینجاست که باید سراغ فرایندهای انتخاب و گزینشگری رفت. کاری که مغز انسان آن را انجام میدهد. از اینرو پای استفاده از شیوههای اقناع به وسط میآید و با تصویر محور بودن بسیاری از پلتفرمهای تبادل پیام، محتوای دیداری جایگاه ویژهای یافته و شیوهها تنوع پیدا کردهاند. در ارزیابی چنین محتواهایی نباید از هوش مصنوعی و جعلی سازی و انگیزههای درست و اشتباه غافل بود.
توجه برای افراد حقیقی و حقوقی؛ اعتبار، اعتماد، نفوذ و سرمایه اجتماعی به همراه دارد. گویی همه در تلاشاند تا توجه ما را به خود جلب کنند. در این فراوانی و فوران اطلاعات، تمرکز بر اطلاعات مورد نیاز و مناسب نیز دشوار شده است طوری که هر چه میزان و تنوع اطلاعات بیشتر میشود از توجه کاسته میشود. مدیریت توجه یکی از توانمندیهای اساسی فردی در دنیای کنونی به شمار میرود.
توجه، وجه رایج در اقتصاد رسانههاست. گفته میشود رسانهها در اقتصاد توجه، نقش نهادهای مالی را در اقتصاد سرمایهداری ایفا میکنند. توجه برای بازار در حال رشد اطلاعات، سرمایهای گرانبهاست که رسانهها آن را ایجاد و سپس در اختیار متقاضیان قرار میدهند و برای خود ارزش افزوده و درآمد ایجاد میکنند به عبارتی با یکپارچهسازی توجهات در سطح فردی آن را در سطح عمومی و کلان عرضه میکنند کاری که بانکها با سرمایههای خرد افراد انجام میدهند.
حالا افراد در شبکههای اجتماعی مانند رسانه از توجه دنبال کنندگان برای کسب درآمدهای مستقیم و غیرمستقیم مادی و غیرمادی بهره میبرند. در فضای واقعی یک زمیندار بزرگ به مساحت املاک مینازد و در رسانههای اجتماعی، تسخیر توجه و ذهن مخاطبان اهمیت دارد که میتواند در اختیار آگهیدهندگان با هر محتوایی قرار گیرد.
راهکارهای جلبتوجه در رسانههای جمعی و اجتماعی تفاوتهایی دارد و مشخص کردن سهم رسانهها یا افراد از بازار توجه؛ چندان آسان نیست. در شبکههای اجتماعی این کار راحتتر است اما اینکه این توجه چقدر واقعی، مستمر و تأثیرگذار باشد به پژوهشهای تکمیلی نیاز دارد.
توجه ارز رایج در دنیای شبکههای اجتماعی و رسانهای شده است. ما توجه، زمان و وقت خود را ارزان و راحت در اختیار دیگران قرار میدهیم و دیگران میتوانند با آن تجارت کنند چه بهتر که هوشمندانه و بخردانه و بر اساس نیازهای واقعی به محتوای رسانهها توجه کنیم و در این دادوستد بازنده نباشیم.
https://srmshq.ir/29obur
بهاری دیگر از راه میرسد و بر عمر ما افزوده میگردد. اصلاً نمیخواهم و شاید حتی نباید منادی اندوه بود اما واقعیتهای جهان خاصه در خاورمیانه پیوسته آشوبزده، بیانگر ماجراهایی مهیب و هولناک و تأسفبار است.
قرنها قبل سعدی سروده بود که: «تو کز محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهند آدمی!»
یک بار پهلوان عطا احمدی که در مقام انسانیت به مدارجی بالا رسیدهاند، گفته یا نوشته بودند که: «سیاست برای من از معادلهای چند مجهولی نیز سختتر است.» و به گمانم برای خیلی از ما که از سیاست تنها نوک کوه یخ را میبینیم، ماجرای سیاست و پیچیدگیهای آن از همین قرار است و نابه جا نیست یادآور شوم که مشهور است، نُه دهم کوه یخ در زیر آب نهان است و فقط یک دهم کوه به دیده درمیآید!
شادروان سهراب سپهری در شعری سروده بود: «من قطاری دیدم / که سیاست میبرد / و چه خالی میرفت!»
البته بدیهی است که من در مقام یا جایگاهی نیستم که برای هیچ کس نسخه بپیچم و امریه صادر کنم، اما به قول قدیمیها زورم به سر خودم که میرسد!
اگر چه در مورد خودم حتی در این مورد هم تردید بسیار دارم و بارها به خود من زندگی اثبات کرده است که نه! فلانی، تو حتی زورت به سر خودت هم نمیرسد! ولیکن سالهای طولانی است که نه به سیاست علاقهای دارم و نه در امور سیاسی دخالت میکنم یا نظر میدهم. همان یک بار در سال ۵۷ که با شور و شوق فراوان چند بچه محصل با هم جمع شده بودیم و شهر آرام خودمان را به ناآرامی میکشاندیم و خیالات برمان داشته بود که نه تنها ایران، بلکه جهان را آباد و آزاد از هر نوع ستم و تبعیض میسازیم، برای هفت پشت من بس است! هفت پشت که هیچ، هفتاد و هفت نسل پس از خودم هم بس.
باری، به هر حال میگویند که حرف، حرف میآورد. داشتم میگفتم یا در واقع مینوشتم که به هزار زور و زحمت میشود آمدن بهار و سال نو را تبریک گفت وقتی که در غزه، انسانها صاف و ساده درو میشوند آن هم پیش خودمان بماند وقتی که هر آدم ساده دلی هم به اصل ماجرا مشکوک میشود که دولتی که دستگاه امنیتی و اطلاعاتیاش یعنی موساد بسیار قدرتمند است چه طور از مراقبت گذرگاهی مهم غافل مانده بود؟
راستش بعضی وقتها با خود میگویم که نکند اصلا خود سربازان دولت، در و دروازه را باز یا حداقل نیم باز گذاشته و خودشان هم به اصطلاح در رفته بودند تا در قدم بعدی بهانهای به دست بیاورند و از بیمارستان تا دبستان و حتی جاها یا اردوگاههایی که سازمان ملل برای آوارگان غزه تعیین کرده است، همه جا را از دم بمباران کنند!
تا الان بر اساس آن چه سازمانهای جهانی بشر دوست اعلام کردهاند، میزان ویرانیهای بمبارانهای دولت غالب، دو برابر ویرانیهای بمب اتم بوده که آمریکا در جنگ دوم جهانی بر سر هیروشیما و ساکنان آن فرو ریخت!
همچنین در وطن خودمان تورم و گرانیهای عنان گسیخته چنان شدت یافته که واحد پول ما یعنی ریال به لطف و مرحمت بعضی از گردانندگان اصلی جزو بیارزشترین پولهای جهان شده، طوری که برای خیلیها گذران زندگی روزمره از دشوارترین کارها است.
بدیهی است که به قول پیشوای اول ما، وقتی فقر از دری داخل شود، ایمان از در دیگر بیرون میرود. پس بیجهت نیست که کلاهبرداری، دزدیهای جزئی و افسردگی گسترده، رواج عام یافته است.
اما آن چه هنوز کورسویی از امیدواری را در آدمی نگه میدارد این است که این وطن طی تاریخ دیرین خود، بلایا و مصایب طبیعی و اجتماعی زیادی را از سر گذرانده ولی هنوز سرپا مانده است.
میگویند که در هجوم مغول، فقط در نیشابور حدود دو میلیون کتاب سوخته شد. اگر این رقم مبالغهآمیز باشد که هست، به هر تقدیر بیانگر این است که در شهری که پرورش دهنده بزرگانی چون خیام و عطار بوده، کتاب و مطالعه امری رایج بوده است؛ اما هجوم مغول چه شد؟ چندی که گذشت آن مهاجمان خونخوار و خونریز، در فرهنگ کهن این میهن محو شدند. موضوعی به خاطرم آمد: به قول مرحوم استاد باستانی پاریزی در گفتههای شایع مردم، بهرهای از واقعیت هست.
خوب به خاطر دارم که دوستان اهل جیرفت میگفتند که در این حدود و حوالی شهری قدیمی با نام شهر دقیانوس بوده است و در فرهنگ مردم، عهد دقیانوس اشاره به دورانی بسیار کهن دارد.
بعدها که به طور اتفاقی تمدنی خیلی قدیمی در حوالی رود هلیل کشف شد، آن گفته استاد باستانی پاریزی به اثبات رسید. تمدن اطراف هلیل، خیلی قدیمیتر از تمدن بینالنهرین است، از جمله دلایلی که باستان شناسان میآورند یکی نیز این است که الفبای این مدنیت سادهتر و ابتداییتر از الفبای تمدنهایی چون تمدنهای بابل (باب ایل = دروازه خداوند) و آشور و سومر است و به گمانم قبلا هم نوشته بودم که سومریها، در مکتوبات خویش آورده و اقرار کرده بودند که از هفت کوه آن سوی شرق به بینالنهرین یا به اصطلاح فارسی میانرودان، میان دو رود بزرگ دجله و فرات و از سرزمینی به نام اَرت آمدهاند.
گروهی از باستان شناسان تا پیش از کشفیات اخیر، ارت را همان جزیره کیش میدانستند.
یکی از استادان بزرگ که متاسفانه الان نام شریفشان را به خاطر نمیآورم اما میدانم که یکی از چند تن استادان جهانی در مطالعات ایران شناسی بوده و بر الفبای بینالنهرین تسلط کامل دارند، چندی قبل در برنامهای که از شبکه چهار پخش شد، میگفتند که کلماتی مانند شنبه، شنبلیله، ننه از زبان بابلی وارد زبان فارسی شده است، همچنان کلمه دکّان اصلیتی کهن در زبان آرامی دارد که این زبانها، از گروه زبانهایی هستند که چون دیگر هیچ ملتی به آن زبانها صحبت نمیکند، مرده محسوب میشوند اما اگر اشتباه نکنم، به گمانم در همان برنامه بود که این استاد گرانقدر، زبان فارسی و انشعابات آن را از جمله زبانهای استثنایی دنیا میدانستند که از فرس قدیم، یا زبان دوره هخامنشی تا حالا به رغم فراز و فرودهای فراوان تاریخ ایران، هنوز زنده مانده است و شخصا بر این باورم که هر چند کلمهها و واژههای زیادی از عربی و چندین واژه مغولی مانند اجاق، اتاق، خان، خاتون، تومان، آقا... وارد زبان فارسی شده است و در دورانهای متاخر و معاصر، کلمههایی روسی مانند سماور، درشکه، کالسکه یا ورود واژههای فرانسوی و انگلیسی، به باور من در زبان فارسی مستحیل شدهاند طوری که تنها با یک فعل ساده یا مرکب و با چند حرف ربط فارسی، اصلا مخاطب حتی متوجه نمیشود که با تعداد زیادی از کلمههای بیگانه مواجه بوده است، به گمانم این مثال را قبلا نیز آوردهام که در این جمله فقط فعل و حرف ربط رو به رو هستیم اما احساس بیگانگی نداریم: «شوفر، اتوبوس (یا مینی بوس) را مجاور کافه متوقف کرد!»
چنان که مشاهده میشود به غیر از فعل و واژه «را» تمام کلمهها یا فرانسوی یا انگلیسی یا عربی هستند اما باز به گمانم از قدرت زبان فارسی است که قابلیت، توانایی و ظرفیت پذیرش کلمههای بیگانه و آمیختگی آنها را دارد.
باری به هر حال به نظر هایدگر، «زبان، خانه وجود است!» ما، منظور بشر به طور کلی است، آنچه را درک نموده یا با آن سوژه و موضوع عینی و حتی ذهنی مواجه بودهایم در قالب زبان به دیگری و دیگران منتقل مینماییم. هر چند که انواع زبانها در یک زبان وجود دارد؛ مانند زبان علمی که دقیق و سر راست به موضوع اشاره دارد. زبان شعر، اتفاقاً برعکس، زبان ایهام است و خیالانگیز و این موضوع که بهویژه الآن از سوی بعضی از شاعران یا نویسندههای پستمدرن با ایهام اشتباه گرفته شده است، در اشعار حافظ، البته نه در تمام اشعار آن عالیجناب، کارکردی شگفتآور پیدا کرده است؛ مانند این بیت «اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار/ طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد»
به عبارتی، حافظ به جای اینکه مانند جملهای خبری بگوید «خون گریستم»، تعبیر «رنگ شفق» را به کار میبرد. شفق یا غروب، همیشه سرخگون بوده و مهر، خورشید را تداعی میکند و به یاد میآورد. پس «ز بیمهری» ایهامی است اعجابآور که نهان شدن خورشید و بیمهر و محبتی را همزمان بیان میدارد. «طالع» با طلوع تناسب لفظی دارد و موسیقی درونی ایجاد مینماید، همچنان که «شفقت» و «شفق» نیز همان موسیقی آوایی را دارند و قسعلیهذا...
در اشعار شاعران معاصر، زندهیاد احمد شاملو در معدود اشعارش توانسته است که به این موسیقی آوایی بر اساس تلفظ واژهها برسد؛ مانند این شعر که چون کتاب شاملو در دسترس ندارم، بر اساس حافظه آن را تقطیع نمودهام که احتمالاً با اصل شعر در تقطیع تفاوت دارد.
«بر زمینه سربی صبح/ سوار خاموش ایستاده است/ ...خدایا، سواران نباید خاموش بمانند...»
نزدیک بودن حروفی چون «س» و «ز» در تلفظ و بیان و همچنین کشیدگی حرف «الف» در جملهای مبنی بر دعا و درخواست: «خدایا سواران نباید خاموش بمانند...» سبب شده است که این شعر هرچند موسیقی عروضی ندارد اما به احتمال زیاد از زمره معدود اشعار ماندگار شادروان شاملو است.
این داوری را شاید طرفداران پر و پا قرص شاملو نپسندند و شاید حتی برآشفته شوند، اما آن را به حساب اسطورهسازی هزاران ساله ایرانی میگذارم که چنان ریشهدار است که راه بر عقلانیت نقاد را میبندد و داوری را بر اساس سفید یا سیاه مطلق نهاده و کمتر تمایلی به این واقعیت دارد که هیچ امری، اساساً اهریمنی و تباه یا بر ضد آن مطلقاً اهورایی و سفید و مبرا از هر عیب و ایراد نیست.
مخاطبان احتمالاً با دایره «ین و یانگ» چینیها و اصولاً فرهنگ ممالک و ملتهای مشهور به زردپوستان یا بر اساس تقسیمبندی غربیها، شرق دور دارند. در آن دایره و در بخش سیاه، نقطهای سفید و در بخش سفید دایره، دایره ریزتر و کوچکتری به رنگ سیاه وجود دارد. اگر به شوونیستهای نژادپرست که به اشتباه بر این باور هستند که: «هنر نزد ایرانیان است و بس/ ندارند شیر ژیان را به کس» برنخورد، باید یادآور شد که چینیها، هندوها، اهالی میانرودان یا بینالنهرین باستان، مصریهای باستان و یونانیها و رومیهای قدیم نیز همچون ایرانیان، نقش و سهم بسیار مهمی در تمدن و فرهنگ جهانی داشتهاند. در دورهای درخشان در یونان باستان، از علوم تجربی و اصطلاحاً علوم دقیقه تا نمایشنامههایی چه در تراژدی و چه در نمایشهای کمدی و حماسهسرایی و فلسفه و نقد ادبی چنان چهرههایی طلوع کرده بودند که هنوز محور فلسفه و ادبیات و علوم تجربی و ریاضی محسوب میشوند.
اما در عین حال نباید، هرگز نباید ایران باستان را ناچیز شمرد. همان فرهنگ باستانی بود که اساس حکمت اشراق، نزد شیخ شهابالدین سهروردی مشهور به شیخ اشراق یا شیخ شهید را بنا نهاد.
او بر این باور بود که حکمت خسروانی در ایران باستان را با باورهای دینی میتوان تطبیق داد و از جملههای مشهور اوست که گفته یا به عبارت دیگر و بهتر نوشته بود که «اولین ساطع از ایزد نورالانوار یا ایزد ایزدان، ایزد بهمن است.» و همچنان که همه میدانیم یا باید بدانیم، ایزد بهمن مظهر خرد الهی است که کارکرد دنیوی یا کارکرد او در عالم محسوس نگهبانی از انسان و موجودات نیک است و این گفته به طرز شگفتآوری با فلسفه هگل تفاوت زیاد و چندانی ندارد. بر اساس فلسفه او، خرد جهانی، کیهانی در تضاد با خود به شکل ماده و جهان محسوس درمیآید و بقیه قضایا که علاقهمندان میتوانند به کتاب معتبر و مهم فلسفه هگل با ترجمه خیلی خوب دکتر حمید عنایت رجوع کنند. کتابی که آن را باید بارها خواند، هرچند نویسنده اصلی، استیونس، در واقع فلسفه هگل را شرح داده و اثر، از خود هگل نیست اما با مطالعه آن کتاب میتوان نهتنها با فلسفه هگل بلکه اصلاً و اصولاً با فلسفه از دوران کهن تاکنون مرتبط شد.
به گمانم تعطیلات نوروزی فرصت خوبی برای مطالعه این اثر است. باری برگردیم به ایران و بهار، تقویمی که حکیم عمر خیام آن را مهیا نموده و به هجری شمسی الآن در قرن پانزدهم یا در سالهای نخستین قرن جدید به سر میبریم، از معدود تقویمهای بسیار دقیق و صحیح جهان است.
میدانیم که سال میلادی بر اساس میلاد مسیح و آن نیز بر مبنای حدس و گمان است. به عبارتی پس از آن که رم باستان مسیحی شد و سپس مسیحیت در اروپا گسترش یافت، در شورایی که در قرن پنجم یا چهارم میلادی (تردید از اینجانب است) موسوم به شورای فنیقیه، بسیاری از اسقفهای جهان مسیحی گرد آمدند و تصمیمهای بسیار مهم و اصولی و اساسی گرفته شد که از آن جمله انتخاب چهار روایت متی، مرقس، لوقا و یوحّنا بود که در انجیل (به معنای بشارت و خبر خوش) آمدهاند و بقیه روایتها را به عنوان بدعت کنار گذاشتند. سالروز دقیق و صحیح تولد مسیح نامشخص بود اما به هر حال روزی انتخاب شد که چهبسا سنیت دقیق نیز نداشته باشد. البته لزوماً این موضوع در شورای فنیقیه اتفاق نیفتاد اما میدانیم که روایت کاتولیکها با مسیحیان ارتدکس درباره میلاد مسیح و روز تولد آن عزیز بزرگوار تفاوت دارد.
باری به هر حال، تقویم جلالی یا همان تقویمی که حکیم خیام مبدع آن بود، چنان دقیق است که اعتبار جهانی دارد.
در ایران باستان نیز نوروز جشن گرفته میشد. فروردین مرتبط با فرّه ایزدی و احتمالاً دین، واژه کهن ایرانی و مرتبط با وجدان است...
بسیار گفتیم و چیزی در خور مخاطب گفته نشد اما دوباره آمدن بهار را به همه شما تبریک میگویم و صمیمانه آرزوی دلی شاد، تن درستی و خوشبختی و خوشوقتی برای همه هممیهنان و به ویژه هم استانیهای عزیز و مهربان دارم.
با احترام فراوان
https://srmshq.ir/a05r6c
بهاری دیگر بهزودی فرا خواهد رسید و من بیمناکتر از همیشه به انتظار رسیدن سال جدید نشستهام، گذر ایام در چشم بر هم زدنی ما را از دنیای بیخیالی و سراسر آکنده از شادی و اطمینان به وادی بزرگسالی و میانسالی و کهنسالی پرتاب میکند، نگاه امیدوارانه ما به آیندهای روشن با هر قدم و هر نوبت گام برداشتن در این مسیر پربلا و تاریک به سمت روزنه نوری در انتهای مسیر کمرنگتر و تلاشهایمان بیمقدارتر میشوند، از آن به خو گرفتن به نومیدی و دل بستن به معدود سرمایههای معنوی و مادی که داری نام میبرند اما واقعیت چیز دیگری است، در این حرکت مستمر و بی توقف که با انبوه یاران و دوستان و اعضای خانواده آغاز میگردد کولهبار خالی تجربهات آرامآرام پر میشود، به کمال و پختگی در حد شخصیت و باطنت میرسی اما با هر بار گذر از سادگی و دلبستگیهای گذشته درمییابی که یکی یا چند تن از عزیزانی که با آنها سفر را آغاز نمودی از همراهی تو جدا شدهاند، برخی به میل و اراده تو و یا او برحسب انتخابهایی که داشتهاید و برخی بهواسطه جبر غیر قابل سرپیچی روزگار که هر کس یا چیزی را که بیشتر دوست میداری از دست خواهی داد. زمانی خواهد رسید که درمییابی که بیشمار افراد دوستداشتنی زندگیت را دیگر نخواهی دید، کلام دلگرمکننده ایشان هرگز دلت را روشن نخواهد نمود و از جایی به بعد برای ماندن و حفظ بقا به تنها لنگری که در زندگیت داری چنگ خواهی زد، خاطرات خوش گذشته، این تنها راه ماندن در مسیری است که از بدو تولد حرکت در امتداد آن را آغاز نمودهای.
آمدن بهار در دو دهه اخیر برای خانواده ما همراه با نوعی حسرت در نبود عزیزان دل کنده از این دنیای خاکی و همزمان دلنگرانی غریبی از احتمال وقوع رخدادی تلخ در ادامه بوده است، ماه اردیبهشت و در اوج لطافت و زیبایی فصل بهار در سنوات اخیر شاهد رفتن بزرگانی از خاندان بودهایم که جای خالی نبودشان هرگز از دل و ذهن ما پاک نخواهد شد، پدر، دایی، خاله، دو شوهرخاله و بسیاری دیگر از اقوام با نسبت فامیلی دورتر ولی با علاقه قلبی بیش از دیگران را در این ماه به سردی خاک گور سپردهایم، یکی از خالههایم با نوعی وسواس فکری شدید نسبت به این ماه دست و پنجه نرم میکند، این سی و یک روز را با دلهره بسیار پشت سر میگذارد، مکرر به فرزندانش توصیه میکند که بیش از پیش مراقب خود باشند و هر چه که پا به سن میگذاریم درمییابیم که اضطراب و بیمناکی او نه پدیدهای منفرد بلکه همچون بیماری شایعی در حال تسخیر نمودن افکار کل خانواده میباشد. آمدن بهار و فرارسیدن موسم گل و بلبل دیگر همانند سالیان پیشین دلهایمان را لبریز از شادی نمیکند، لحظه تحویل سال بدل به وقتی همچون سایر ساعات زندگی شده است با کمی امید بیشتر که دلهره شنیدن خبری تلخ از دل خانواده، وطن و یا دنیا هر ساله این دلخوشی اندک را هم کمرنگتر مینماید. زمانهای که خرید لباس نو برای شب عید و یا گرفتن عیدی از بزرگان طایفه موجب بیداریها و کمخوابیهای شادمانه بچهها میشد سالیانی دراز است که به فراموشی سپرده شده است، خانوادههایی که وحدت و با هم بودنشان امری عادی بود دیرزمانی است که از بین رفته و به معدود مثالهایی غیر قابل باور در جامعه امروز بدل شدهاند، برای نسل من که عادت به بودن در کنار انبوه هم سن و سالانم از بچههای خاله و دایی و اقدام دیگر گرفته تا کودکان همسایه داشت حالا تنها همنشینی همسر و فرزندان و احتمالاً معدودی از خواهران و برادران و احیاناً فرزندان ایشان آنهم در اندک ساعاتی از سال باقی مانده است، بخش بزرگی از دل ما در حال خالی شدن است، هیچ عزیزی از زندگیمان نرفته که عزیز بهتری جایش را پر کرده باشد و ما با سماجتی قابلتحسین همچنان به انبان خاطرات خود مراجعه میکنیم تا دلیلی برای ادامه دادن این راه بیانتهای زندگی پیدا کنیم، برای همهی ما پدر و مادر میتوانند دلیلی باشند که هنوز هم ماندن و دل سپردن به تداوم حیات را قابلتحمل میسازد، بودن تنها افرادی که هیچگاه تو را ملامت نکردهاند، پشت تو را از همدلی خود تهی ننمودهاند و هنوز گرمای عشقشان به تو میتواند سردترین یخهای اندوه و شکست را از وجودت آب نمایند. وجود نازنینشان در بسیاری از موارد از سوی فرزندان بدون ارج گذاشتن شایسته نگریسته میشود اما هیچگاه این کملطفیها در نگاه پرمهرشان خللی وارد نمیسازد. رفتن پدرم در بیست و اندی سال پیش همچون کنده شدن پارهای از وجودم بود که هرگز ترمیم نشد، در بود و نبود او به مادری دلخوش بودهام که دل دریاییاش آبشخور روحی من و دیگران برای سالیانی بسیار بود، گریز ناممکن از سالخوردگی همراه با بلیه فراموشی و آلزایمر چند ماهی است که او را به مجسمهای آشنا و بیصدا از فرشتهای که در گذشته میشناختیم بدل نموده است، دیدنش در هر نوبت با رنجی الیم برایم همراه است، دیگر من را به یاد ندارد، برادرانم را قبل از من فراموش نموده بود و از خواهرم تنها اسمش را بر زبان دارد و نیک نمیداند که او کیست که اینگونه فرشتهوار و ایثارگرانه از وی مراقبت میکند. هر بار دیدنش این روزها با اندوهی بیش از پیش همراه است، میدانیم مادری که میشناختیم از دست رفته اما همچنان طاقت دوری و ندیدن چهره او را برای همیشه نداریم، بیمناک بهاری هستم که میآید، دستهای نحیف او را نوازش میکنم، میبوسمش و دلتنگش میشوم و در اعماق نگاهش که هیچ احساسی در آن نیست جستجو میکنم تا شاید خاطرهای و یا یادی از این فرزند و رنجهایی که برای بزرگ نمودنش کشیده را در چشمانش بیابم ... اما افسوس که همچون امید من به آینده در این چهره هیچ نشانی از بهبود نیست.
در آخرین نوبت زیارت وجود نازنینش که با سکوت او همراه بود، خواهرم که بیمنت بیش از یک دهه پرستار وی بوده برایم گفت که در یکی از معدود دفعات صحبت کردنش آرزو کرده بود که ایکاش تنها داییاش «درویش» زنده بود تا میتوانست به دیدارش برود، به خواهرم گفته بود که تنها او میتواند به مشکلات بیپایان زندگیاش خاتمه دهد. آن شب برای ساعاتی طولانی به نقش آدمهای معمولی که در زندگیمان بودهاند و حال نبودشان را بیجانشین مییابیم اندیشیدم به دنیای خیالانگیز کودکی بازگشتم، خاطرات آن دوران را در ذهنم مرور کردم، جاذبه درویش در چه بود؟ چه چیزی او را به سمبل و نشانهای از گذشتهی دلنشین و شاد زندگی مادرم بدل کرده؟ بیش از دو دهه از مرگش گذشته اما هنوز کسی در این دنیا برای او دلتنگ است. میبایست درویشهای زندگیمان را دریابیم.
نام واقعی دایی مادرم «حسین» بود اما بهواسطه مرگ سه فرزند پسر قبل از او والدینش بنا به رسمی معمول در کرمان آن دوران وی را به لقب درویش مینامیدند تا شاید فروتنانه بودن این نام موجب بقای عمر و مانایی این فرزند شود تا جایی که از صحبتهای مادرم به یاد میآورم او دلبستگی خاصی با تنها خواهرش یعنی مادربزرگ من داشت، با جدیتی زیاد درصدد بود که مشکلات زندگی خواهر و فرزندان وی را با تدبیر و درایت خود حل نماید و در این میانه بیشمار خاطرات بامزه از دخالتهای نابجا و در بسیاری مواقع با نتایج ناگوار از سوی او در ذهن مادرم به جای مانده بود اما هرچه که بود تنها دایی او و بزرگ خانواده محسوب میشد. صورت استخوانی، چانه زاویهدار، سر کم مو (که داستانش را در قسمتهای پیشین بازگو نمودم) و سبیل هیتلریاش او را به یک نماد در خانواده مبدل نموده بود، اما شاید شاخصترین نکته در خصوص شخصیت وی عدم اطمینان از چگونگی رفتارش با مخاطب در دیدار مجدد بود، هر بار دیدنش بهنوعی ماجراجویی و زدن حدس و گمان از سوی مادرم و داییها و خالههایم منجر میشد. در روز دوم عید بعد از تمام شدن دید و بازدید خانه پدربزرگم تمام فامیل به سرپرستی مادرم دستهجمعی به در خانه او میرفتیم، خانهاش در ابتدای کوچه مشهور به «بانک ملی» در خیابان «سرباز» بود، خانهای ویلا مانند و باصفا با باغچههایی بزرگ و پایینتر از سطح حیاط که در دو سوی ورودی نسبتاً طولانی از در ورودی منزل تا اتاقها ادامه داشتند و تعداد زیادی درختان خرمالو، سیب، به و گیلاس در آنها به چشم میخوردند. نواختن زنگ خانه و انتظار برای شنیدن صدای وی همراه با سکوت عمیق همگان بود، نحوه مقابله وی با فوج مهمانان همواره لبخندی شیرین را بر لبان همه مینشاند، در برخی سالها با شنیدن فریاد رسای او: «کیه؟» مادرم با مهر هر چه تمامتر داد میزد که: «دایی منم». درویش در را که بازمینمود با لبخندی که تمام پهنای صورتش را پوشانده بود خوشامد میگفت و بزرگ و کوچک خانواده را در آغوش میگرفت و به درون خانه هدایتمان مینمود اما در برخی از سالها بعد از شنیدن صدای مادرم بدون گفتن هیچ پاسخی لخلخ کنان به سمت در میآمد و پس از بازنمودن آن بدون اعتنا به مراجعین پشت به جمعیت کرده و با نهایت سرعت به درون اتاق مخصوصش میشتافت، تقریباً همگان با این اخلاق متفاوت و دمدمیمزاج وی آشنا بودند و هیچکس نه به دل میگرفت و نه ناراحت میشد، پس از این استقبالهای دوگانه همیشگی بخش اصلی اوقات شاد ما در اتاق وی میگذشت، بر روی تشک همیشگی با ملحفه سفید و گلهای ریز صورتی و قرمز خود در کنار منقل بزرگی مینشست که همواره در زمان حضورش با ذغالهای گداخته برافروخته بود و با کتری و قوری چینی بزرگی بر روی آن چای خوش عطر و خوشرنگی را برای میهمانان مهیا مینمود، همسرش «عذرا» هم چهره شاخصی در طایفه بود، پرحرف، سیّاس و تا حدودی از خود متشکر که همواره نقش یک رقیب را در پیش اغیار و نزدیکان در برابر همسرش ایفا مینمود اما در باطن و در خلوت خود عاشقانه همسر را میپرستید. یخ دایی درویش حتی در بدترین روزهای استقبال خیلی زود آب میشد و بعد از آن تقسیم اندکی پول عیدی بین بچهها صورت میگرفت و از این قسمت به بعد شروع به گفتن حکایات و اتفاقات خانواده، بازار، شهر و کشور از نگاه خود مینمود. با هیجان و صدای بلند از رخدادهای اتفاق افتاده از دیدار قبلی که معمولاً به فاصله هر دو هفته یک بار از سوی مادرم تکرار میشد آغاز مینمود و بیوقفه صحبت مینمود. شیرینکاریها و خطاهای بزرگ و کوچک فرزندان و عروسها و دامادهایش را با جزئیات اعلام مینمود و موجب خنده حضار میشد، بانویش که با آداب خاصی پذیرایی از مهمانان را برگزار مینمود و بشدت دقت میکرد که هر فرد بیش از یک نوع شیرینی و یا میوه را از ظرفهای پیشکش شده برندارد به صحبتهای او گوش میداد، به مجردی که دایی صحبتش تمام میشد و یا برای نوشیدن یک استکان چای وقفهای در کلامش رخ میداد زندایی بلافاصله زانو به زانوی همسر مینشست و با صدایی رساتر از شوهر میگفت: «حرفهای درویش را شنیدید؟ باید بگویم همهی صحبتهایش دروغ بودند، راستش را از من بشنوید!» و اینجا بود که نوبت به عذرا خانم میرسید تا تمام رویدادهای درون خانوادگی را با دیدی کاملاً متفاوت که جای مقصر و بیگناه داستان در آنها بهکلی جابجا شده بود برای جمع بازگو نماید، این افشاگریهای صورت گرفته در بسیاری از موارد بیش از کلام دایی حضار را به خنده میانداخت، درویش صبورانه و گاهی اوقات با اخم تا پایان صحبت زنش خاموش میماند و در ادامه با گفتن اینکه حقیقت را در کلام وی باید جست و نه مادر خانواده برای بار دوم داستانش را با جزئیاتی دقیقتر و گاهی اوقات پایانی متفاوتتر تعریف مینمود. حضور در خانه این دو آنقدر مفرح بود که هیچیک از بچهها حتی برای لحظهای فکر بیرون رفتن از اتاق و بازی کردن در آن حیاط مصفا و بهشت گونه به ذهنشان خطور نمیکرد. رفتن به خانه دایی درویش خوراک خنده و بازگویی خاطرات را برای ماههای دیگر آن سال و حتی سنوات بعد ایجاد مینمود.
در تابستان سال ۱۳۵۴ بهعنوان نخستین افراد طایفه بهاتفاق همسرش به سفر مکه رفتند، مراسم بدرقه و استقبال وی به آیینی باشکوه در تاریخ خانواده تبدیل شد که دیگر نظیرش دیده نشد، ذبح و قربانی کردن تعداد زیادی گاو و گوسفند در مسیر حرکت ایشان، مراسم باشکوه ولیمه و در ادامه مراسم هر روزه مهمانی در خانه وی که از روز دوم به میزبانی مادرم و سایر اعضای ارشد خانواده انجام میشد برای ما بچهها به ایامی فراموش ناشدنی بدل گردید که خاطره خوش ساعات طولانی بازی و شادی و با هم بودن را تا پایان عمر برایمان به یادگار گذاشت، در این میانه گشادهدستی وی در زمینه خرید سوغات برای تمام اعضا خانواده از کوچک و بزرگ هم مثالزدنی بود، سهم من از این رویداد ساعت مچی زیبایی با مارک «سیتیزن» با بند فلزی درخشان استیل و صفحهای فیروزهایرنگ و عقربههای طلایی شد که تا زمانی طولانی به دست مینمودم و با آن پُز میدادم و به صحبت دیگران که به ظرافت طرح و زنانه بودن ساعت اشاره مینمودند هم اعتنایی نمیکردم. در آن سال به یاد دارم که بخش قابلتوجهی از پول ریال ایران را که به عربستان برده بود دوباره با خود برگردانده بود زیرا تبادل نرخ ارز در آن کشور و خرید کالا عملاً به نفع مسافران ایرانی بود، در آن روزگار هر دلار آمریکا ارزشی برابر با ۷۰ ریال را داشت و هر ریال عربستان سعودی معادل ۲۱ ریال بود، ارزش پول ملی کشور با توجه به تورم جهانی آن سالها که در مراتبی بسیار پایینتر از امروزه بود برای نسل جدید قابلتصور نمیباشد، در حال حاضر قیمت فروش هر ریال سعودی به بیش از ۱۵۰۰۰۰ ریال رسیده است!!؟؟
دوران شکوفایی اقتصاد ایران در دهه چهل شمسی با بهکارگیری نیروهای متخصص و دلسوز تحصیلکرده در وزارتخانههای مرتبط با اقتصاد، صنعت و بازرگانی چهرهای متحول شده از کشور را پس از سپری شدن بحرانهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی متعاقب ملی شدن صنعت نفت را ایجاد نمود که تأثیر آن تا اوایل دهه پنجاه شمسی همچنان ادامه داشت، در سال ۱۳۵۲ متعاقب آغاز جنگ دوم اعراب و اسراییل موسوم به «یوم کیپور» رشد قیمت نفت ممالک جهان را غافلگیر نمود، در این میانه کشورهای نفتخیز به رهبری ایران و عربستان برخلاف نظر مشتریان غربی تمایلی به کاهش قیمت طلای سیاه را نداشتند زیرا افزایش تورم جهانی ناشی از این جنگ و سایر التهابات سیاسی دهه هفتاد میلادی را بهعنوان لطمهای بر اقتصاد خود دانسته و راه جبران این صدمات را از طریق فروش بشکههای نفت با قیمتهای بالاتر قابل جبران میدانستند، سیل دلارهای نفتی جدید خیلی زود از یک نعمت به یک بلیه تبدیل شد، همزمان با اقتدار شاه در کشور و تصور حذف مخالفین سیاسی از عرصههای مبارزاتی، ایجاد شمایلی بینالمللی از محمدرضا شاه پهلوی بهعنوان نماینده ایران نوین به جهان و ارتقا جایگاه کشور در جمع قدرتهای پیشرفته با ممتاز نمودن وجهه او در محافل و مجالس جهانی در دستور کار حاکمیت قرار گرفت و بهتدریج منجر به روی کار آمدن گروه جدیدی از صاحبمنصبان دولتی گردید که بذر چاپلوسی و تملق بیش از حد را در سطوح بالای تصمیمگیری کشور کاشته و هالهای اهورایی به دور شخص اول مملکت کشیدند، از این زمان به بعد شاه بهتدریج به تصمیمگیرنده نخست سیاستهای اقتصادی و راهبردی کشور مبدل شد و اندکاندک مسئولیت تمامی بیخردیها و تصمیمات ولخرجانه اقتصادی ناشی از نشئگی دلارهای نفتی بر شانه وی افتاد، در سال ۱۳۵۲ اولین نشانههای بالا رفتن تورم در جامعه شروع شد، تلاشهای ناقص دولتمردان برای بازگرداندن قیمتها به جایگاه دهه چهل با شکستهای پیاپی روبرو شد و دستورات حاکمیتی شاهنشاه برای مهار قیمتها و افزایش حقوق کارکنان دولت و کارگران نیز کارساز نبود، سیاستهای پیشرو و چشمگیر صنعتی نمودن کشور در قالب احداث کارخانجات و مراکز تولیدی بههیچعنوان با رشد ساخت و توسعه زیرساختهای میهن بهویژه تولید الکتریسیته همگونی نداشت و عملاً در سال ۱۳۵۶ منجر به ایجاد کمبود برق در شهرهای بزرگ و مناطق صنعتی شد که نارضایتیهای جدیدی را در جامعه به وجود آورد، بسیاری از مخالفان این کمبودهای مقطعی نوظهور به وجود آمده در زندگی ایده آل خود را به بیکفایتی دولت نسبت داده و با مضحکه وعدههای رسیدن به دروازههای بزرگ تمدن از سوی شاه او را زیر سؤال میبردند، در تلاش برای حل مشکل از قبل و در سال ۱۳۵۴ قرارداد بزرگی در زمینه احداث دو نیروگاه اتمی در بوشهر جهت تأمین برق موردنیاز کشور در زمانی ده ساله با یکی از شرکتهای اقماری کمپانی زیمنس آلمان منعقد شده بود و در ادامه توافقات آتی با فرانسه در سال ۱۳۵۶ جهت عقد قرارداد ساخت سه نیروگاه اتمی دیگر در دست اقدام بود که در صورت تحقق منجر به تبدیل ایران به پیشروترین کشور خاورمیانه در زمینه استفاده از برق اتمی میشد، در این راستا اقدام مهم دیگری نیز در زمینه خرید ده درصد از سهام کارخانه فرانسوی غنیسازی اورانیوم به نام «اوردیف» به مبلغ بیش از یک میلیارد دلار آن دوران صورت گرفت که عملاً نیاز نیروگاههای ایرانی را به سوخت اتمی در آینده بهصورت کامل تأمین مینمود هرچند که به دنبال تحریمهای آمریکا متعاقب اشغال لانه جاسوسی عملاً تمامی این پیمانها بلاتکلیف ماندند و در سال ۱۳۵۷ در شرایطی که حدود ۷۵ درصد از واحد اول و ۶۰ درصد واحد دوم نیروگاه بوشهر ساخته شده بودند طرف آلمانی کار بر روی این طرح را متوقف کرد متعاقب آغاز جنگ تحمیلی عملاً پروژه تعطیل شد، مدتها بعد در سال ۱۳۷۳ طی عقد قراردادی عملیات تکمیلی نیروگاه بوشهر به یک شرکت روسی محول شد که با فراز و فرود بسیار در سال ۱۳۸۹ فاز اول نیروگاه به بهرهبرداری رسید، ایران از آن زمان تاکنون همچنان سهامدار کارخانه اوردیف باقی مانده اما هیچ سود سهامی بهصورت محصولات تولیدی یا معادل نقدی آن در طی چهار دهه اخیر به بهانه تحریم از طرف فرانسوی به دولت ایران پرداخت نشده است. اقدامات هستهای یاد شده در دهه پنجاه هر چند در ظاهر نویددهنده آینده روشنی بودند اما قادر به خنثی نمودن نارضایتی خواص و روشنفکران از عملکرد حکومت پادشاهی در آن مقطع تاریخی نبوده و این کمبودها و مشکلات را بهعنوان یکی از دلایل بروز انقلاب اسلامی میبایستی در مطالعات تاریخی مدنظر قرار داد، با تمام این توصیفات ضعفهای یاد شده در حوزه اقتصاد و دارایی و بانکی هیچ خللی را به وجود نیاورده و ارزش پول ملی کشور کما فی السابق در ردههای ممتاز جهانی قرار داشت و این مهم حتی تا سال ۱۳۵۷ و متعاقب بروز تحولات انقلابی همچنان پابرجا بود. شاید یکی از جالبترین اخبار در تیرماه آن سال که در مطبوعات بازتاب قابلتوجهی پیدا کرده بود به همین امر اختصاص داشت، در پی یک اقدام جنایتکارانه گروگانگیری در کشور هلند، تبهکاران موفق به گرفتن باج نقدی هنگفتی به ارزش میلیونها فلورن (واحد پول هلند در آن سالها) از دولت آن کشور شده و در فراری هیجانانگیز از اروپا خارج شده بودند، پیگیریهای پلیس هلند از طریق اعلام شمارهسریال پولها به پلیس بینالملل سرانجام چند ماه بعد منجر به کسب خبری شد مبنی بر اینکه از سوی فردی ایرانی پولهای یادشده به بانکی در کشور سویس ارسال شدهاند، اعزام کارآگاهان به ایران و تحقیقات مشترک با آگاهی تهران به این نتیجه رسید که تبهکاران هلندی با هویت دیگر و پاسپورتهای تقلبی در قالب توریست به کشور سفر کرده و پولهای یاد شده را که ارزشی دهها میلیون دلاری داشتند در یک صرافی به نام «پارک» در خیابان «فردوسی» تهران به ریال ایران تبدیل نموده و با پولهای جدید و باارزش خود که قابلردیابی نبودند به کشور اتریش پرواز کرده و ناپدید شده بودند. جریان این رویداد جدا از بعد ارزش پول ملی کشور نشاندهنده موقعیت ممتازی بود که صرافان ایرانی در جامعه جهانی داشتند. این پرونده و هویت تبهکاران دخیل در آن برای همیشه لاینحل باقی ماند.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۴ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید