https://srmshq.ir/s0fznp
در طول یک هفتهگذشته که قرار شد برای نشریه یک بهاریه بنویسم تا این لحظه که مشغول نوشتنش هستم، ناخودآگاه و ناگهانی این دوبیتی (شروه) کرمانی از اعماق خاطره و یادمانهای بسیار قدیمیام بالا آمده و بر زبانم جاری افتاده و هنوز رضایت نداده که همانطور که ناگهانی به ذهنم آمده، ناگاه به سلولهای بایگانی راکد فراموش شده عادتی خودش برگردد. این دوبیتی قدیمی با سماجت دم به ساعت حضور خودش را بر زبانم یادآوری میکند.
انار از بم خورم، انگورِ جوپار
کباب از برههای مست جویبار
کباب بینمک مزه نداره
بهقربان لب شورمزه یار
خب تقریباً عناصر اصلی این دوبیتی بومی بیشتر چیدمانی پائیزی دارند تا بهاری و نوروزی! هم انارش میوهای پاییزی است و هم انگورش. بره سرمست هم در ایام اول بهار باید خیلی نوزاد و نهچندان قابل کباب کردن باشد و باید چند ماهی بر او بگذرد که گوشتی ترد و تازه به جانش بنشیند و قابلیت کبابی شدن پیدا کند. چهمیشود کرد ذهن آدمی برای یادآوری و تداعی چیزی قوانین ناشناخته خودش را دارد و با یک چیدمان پاییزی آدم را به یاد نوروز میاندازد و هنگامی که قصد نوشتن درباره آداب تحویل سال نو داری، به یاد سرودهای بیفتی که معلوم نیست کی و کجا آن را شنیدهای و کی آن را به حافظه سپردهای که حالا به یادش بیاوری؟ باز هم از عجایب ذهن آدمیزاد است که در سنوسال و احوالات جسمی و روحی اکنونیات بنا به ترغیب این دوبیتی به هوس چنین ضیافت خوشگواری بیفتیم که چندان با اوره و کلسترول خونمان و نیز با دیابت و فشارخون و چه وجهمان همسازی نداشته و جرئت ناپرهیزی نداشته باشیم. حتی اگر شیطنت کنیم و در شعر شاعر مرحوم و ناشناس همولایتی دستکاری کرده و لب یار مفروض آن را به جای «شورمزه» به «شیرین دهان» تغییر بدهیم که باز بدتر. علاوه بر اینکه وزن شعر شاعر گمنام را به فنا دادهایم برای حال زار ما هم توفیری نمیکند. همانقدر که چربی کباب و نمک لب یار برای سلامتی و احوالاتمان مضر هست قند دهانش هم نیز. هرچه که به آخرین روزهای مانده به شب سال نو نزدیکتر میشدیم اجاق و تنور خانگی بیشتر هیزم و بوته جاز میسوزاند و بوییدن رایحه دود شاخههای سوزان جاز خیلی کیف داشت. یادش بخیر. پیاپی برافروختن تنور و اجاق خانه یعنی که هر روز دارند سوروسات سفره نوروزی را رنگینتر میکنند. تنور برای پختن نان تازه و نان قندی چرب و شیرین با آن دانههای ریز سیاهدانه که رویش پاشیدهاند. دانههای ریز سیاهی که طعم خاصی به نان ترد «چربِشیرین» نمیدهد اما اگر روی نانک قندی نبود، انگار جای یک عنصر مهماش خالی است. تنور داغ و خاکستر گداختهاش جان میداد برای پختن کماچ ساده خرمایی و کماچ سِیِن (سِهِن). اجاق هم برای برشته و بودادن گندم خیس شده در شیر بود و کنجد و شاهدانه و پختن شیرینی و چیزهای دیگر. آن دهپانزده روز باقیمانده تا عید جوری بود که انگار ریتم زندگی سرعت گرفته. همه و بخصوص زنان و دختران بزرگسال یکریز مشغول بدو بدو و جنبوجوش و بشور و بساب بودند. انگار یک مسابقه دو با مانع باشد که همگان در آن شرکت کردهاند و هرکس میخواهد زودتر از دیگران به پایان خط مسابقه برسد؛ اما لطف و خوبیاش این بود که کسی برای رسیدن به خط پایان جرزنی نمیکرد و به سایر دوندگان تنه یا پشتِپا نمیزد. فقط میخواستند که بهموقع به خط پایان برسند و حتی تا حد ممکن مراقب بودند که بقیه هم برسند و کسی از خط پایان جانماند. اصلاً همه دوست داشتند که با هم و جمعی برنده این مسابقه باشند و نه شخصی و انفرادی.
نوروز که میشد یک چرخه دوهفتهای آغاز میشد از دید و بازدیدها و روبوسیهای تمامنشدنی، نمایش رخت و لباسهای نو و پاکیزه و سورچرانی و عیدی دادن و گرفتن. البته که هر کسی به اندازه توان و دارایی خودش؛ اما در کنار همه این دیدارها و ضیافتها و آداب همگانی ایام نوروزی، هرکدام از ما ممکن بود که یک یا چند نشانه و شناسه ویژه خودمان داشتیم که نوروزمان با همین شناسههای اختصاصی لطف بیشتری داشت و با شنیدن نوروز و سال نو قبل از هر چیز به یاد همانها میافتادیم و میافتیم. برای من همیشه عطر «بیدمشک» و «کماچ سِهِن» دوستداشتنیترین نمادهای نوروز بودهاند. بهویژه کماچ سهن بیجانشینترین شیرینی دوستداشتنی عمرم بوده. هرچند که دیار کرمان چندین شیرینی اختصاصی دارد که هریک مرغوبتر و خوشمزهتر از دیگری است با این وجود کماچ سهن بیاغراق این شایستگی را دارد که بهعنوان مفیدترین، مغذیترین و بیضررترین شیرینی جهان شناخته شود و همیشه و همهجا در دسترس مردمان دنیا باشد. باری!
جشنها و مراسم سال نو منحصر به ما و حوزه تمدنی ایران نیست. جشنهای سال نو در سراسر دنیا و توسط همه اقوام و ملتها برگزار میشود و چهبسا باشکوهتر و پر زرقوبرقتر و توأم با شادخواری و پایکوبی بیشتر از آنچه که ما در سرور جشنهای نوروزی انجامش میدهیم؛ اما در «نوروز» مؤلفهها و مختصاتی هست که آن را از روز اول سال در سایر کشورها و تمدنها متمایز میکند. همه ذوق، سلیقه، هوشمندی، تیزبینی، آیندهنگری و نیز روانشناسی اجتماعی، جامعهشناسی ایرانی در تمامی جشنهای ایرانی، بهویژه در سنتهای نوروزی ایرانیان گنجانده و محاسبه شدهاند. برای بنا نهادن و تثبیت و ماندگاری این جشنها و همایشها همه ویژگیها و مختصات اقلیمی و حتی شرایط طول و عرض جغرافیایی و گردش ماه و خورشید و اجرام آسمانی را نیز از یاد نبرده و برای تعیین موعد مناسب ایام جشنها همه دانستهها و دانش اندوخته خودشان را در نظر داشتهاند و چنان سامانه کارآمدی بنا گذاشتند که هم از تخریب و فرسودگی ناشی از عنصر زمان و گذشت هزارهها و سدهها آسیب نبیند و نه از گزند مهاجمان فرهنگی و عقیدتی. این نکته یک بزرگنمایی و گزافهگویی و تعصب کور ناسیونالیستی نیست. برای اثباتش میتوان به موعد سالتحویل به حوزههای تمدنهای باستانی دیگر مختصر نگاهی انداخت.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۴ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/2a8i4c
سوم دیماهِ هزار و سیصد و چهار، در کوهستان پاریز صدای نوزادی پژواک گرفت که تاریخ را تکان داد؛ پاریز فرزند جهانی خود را به دنیا آورده بود؛ محمدابراهیم باستانی پاریزی!
آن روز که حاج آخوند پاریزی و دختر کربلایی زینالعابدین، فرزندشان (محمدابراهیم) را رهسپار مدرسهای بر فراز یکی از تپههای پاریز کردند هرگز تصور نمیکردند که به زودی پسرشان رسالت کاتبالکتابی یک پیغمبر را به دوش خواهد گرفت؛ اما انگار باید الفبای کتاب «پیغمبر دزدان» از همان خشت خشت مدرسه پاریز در نهاد و نهان محمدابراهیم باستانی پاریزی نقش میبست؛ آخر مدرسهی آنها در واقع خانه مرحوم شیخ محمدحسن زیدآبادی (نبی السارقین) بود!
و از همینجا بود که دکتر باستانی نزدیک به ۷۰ عنوان کتابش را چنان نوشت که لحن تاریخ با او تغییر کرد. آن مرد بزرگ کلام و لهجه تاریخ را شیرین کرد و شد از مردهایی که هر هزار سال یکبار به دنیا میآیند؛ چونان بیهقی در هزار سال قبلتر! استاد باستانی پاریزی نگارشی در تاریخِ تاریخ ما قوام داد که مردم محلی و زندگی آنها را همردیف پادشاهان و کاخها وارد کتاب عظیم تاریخ نمود. در سترگی کارهای او همین بس که در بخش شرقشناسى دانشگاه ماکسیمیلان مونیخ در آلمان، دو ساعت درس براى بررسى کتابها و آثار استاد محمدابراهیم باستانیپاریزی گذاشتهاند.
در اولین جای خالی باستانی در نوروز باستانی، به حرمت آن روح - مرد بزرگ به سراغ فرزندشان مهندس حمید باستانی پاریزی رفتم. او نیز چونان پدر، دست همت و پشتکار به طراحی خلاقیت خویش زده است و پروژههای بزرگی چون مجموعه سینمایی پارک ملت کنار بزرگراه نیایش، برج مراقبت و سالن ترمینال اصلی فرودگاه امام خمینی با مشارکت فرانسویها، پلاژ چادری کیش، محاسبات معماری مجموعه تحقیقات وزارت نیرو و ... را کار کرده است؛ و جسارت مهندسیاش منجر به برافراشتن سومین پرچم بزرگ دنیا در پارک طالقانی شده است که خود دیوانگیای است در عالم مهندسی و ارثی گرانبها از سترگی عالم آن فرهیخته! حال این فرزند سزاوار، ما را دوستانه در اتاق کار خود و در اتاق شخصی پدر پذیرا شدند تا صمیمانه-گپی داشته باشیم برای شما.
کمی از خود و علایقتان بگویید.
حمید باستانی پاریزی متولد ۱۳۳۴ هستم، مهندس راه و ساختمان و طراح سازه؛ فارغالتحصیل دانشکده فنی دانشگاه تهران. با راهنمایی پدر از همان سال اول در رشته خودم مشغول کار شدم و بیش از چهل سال است که به اصطلاح به کار گِل در ایران مشغولم. البته من و خواهرم که مکانیک خوانده است، بیشتر تحت تأثیر مادر و به توصیههای ایشان دنبال رشتههای فنی رفتیم. نه اینکه بابا هم بیتأثیر باشند نه! ولی به هر حال بابا به خاطر مشغلهای که داشتند به اندازه مادر در هدایت امر کار و تحصیل ما مؤثر نبودند؛ اما علائق؛ به هر حال تحت تأثیر روحیه و شخصیتی که بابا داشتند مخصوصاً از بچگی با موسیقی، شعر و ادبیات همراه بودیم و جلو آمدیم. مطالعه تاریخ هم بخشی از زندگی غیرحرفهای ما هست و مطمئناً متأثر از بابا شاید از زاویه دیگری به تاریخ و سرگذشت بشر نگاه میکنیم.
اگر مایل هستید در مورد مادر - همسر استاد باستانی پاریزی - البته از دیدگاه یک فرزند بگویید.
بابا از زمان تولد خواهرم برای ادامه تحصیل به تهران آمدند. از این جهت من و خواهرم در کودکی تا سه و چهار سالگی بابا را خیلی کم میدیدیم و این مادر- حبیبه حائری - بودند که چرخ زندگی را از هر نظر میچرخاندند. وقتی هم خانواده در تهران به بابا ملحق شد، این مادر بودند که در حقیقت هم پشت زندگی بودند و هم پشت آن مردی که حالا دارد یک کارهایی را انجام میدهد و یک افقی را در پیش رو دارد و مسیری را میخواهد برود و لازم است که نگرانی نداشته باشد. مادرم معلم بودند. وقتی تهران منتقل شدیم هم شش روز هفته را به دبیرستان میرفتند و هم کارهای خانه، ثبتنام ما، دکتر و دوا و درمان و خرید و... همه اینها را مادر به دوش گرفته بودند. - خب گاهی در مراحلی از زندگی باید یک نفر هدایت بچهها را به عهده بگیرد تا آنها دچار دوگانگی در رفتار و تجزیه و تحلیل اعمال روزانه نشوند. به هرحال تمام وظایف را مادر روی دوش داشتند.
بابا مرتب سفر و سمینار و کنفرانس میرفتند. البته تنها و در تمام این مدت مادر در منزل مدیریت خانواده را به عهده داشتند. البته حتماً باید این را هم ذکر کنم ما شانسی که داشتیم از بدو ازدواج پدر و مادرم، مادرم یک دختردایی داشتند تقریباً هم سن و سال خودشان به نام زهرا آموزگار. ایشان آمد به کمک مادر و از همان سال ۳۳ تا سال ۵۶ یعنی بیست و سه سال ایشان یکی از افراد خانواده ما بود تا زمانی که ما از آب و گل درنیامدیم ازدواج نکرد و مثل مادر دوم کمک مادر و همه ما بود تا مادر بتوانند با آنهمه مشکلات به کارهای بیرون و داخل خانه برسند. در هر حال کارهای اصلی و سخت خانواده به عهده مادر بود و میدانید که بابا یکی از کتابهایش - گذار زن از گدار تاریخ - را به روح مادرمان تقدیم کردند، به خاطر همه زحماتی که یکتنه چهلوشش سال کشیدند.
اولین باری که حس کردید بابا فردی مطرح در جامعه ایران هستند، چه زمانی بود؟
ببینید من پنج شش سالم بود - قبل از سال ۴۰ - که پدر مرا میبردند دانشگاه؛ آن زمان مسئولیت مجله دانشکده ادبیات را هم داشتند. دورهای بود که فرهنگیان و کارمندان دولت جزو گروههای متشخص و با احترام جامعه بودند. خب من فضایی غیر از فضای فرض کنید کوچه و بازار و حتی مدرسه را میدیدم که در آنجا پدر با کسانی سر و کار دارند که متشخصتر از دیگراناند، افراد والایی مثل مرحوم دکتر سیاسی (که بعدها فهمیدم چه شخصیتی بودند) یا مثلاً وقتی که عصرها برای کار در موسسه لغتنامه دهخدا میرفتند من را نیز با خودشان میبردند و آنجا من افراد شاخصی را دیدم که پدرم هم یکی از آنها بود و بحث مطرح بودن یا نبودن اصلاً در میان نبود؛ اما خب به هر حال به خاطر شناختی که جامعه فرهنگی از ایشان داشت، از همان سالهای دبستان توی مدرسه اسم پدر که میآمد، معلمها یکجور دیگر با ما برخورد میکردند که این بعدها توی دبیرستان حتی برایمان مشکل هم بود چون به همین خاطر رابطهمان با بچههای دیگر گاهی شکرآب میشد؛ مخصوصاً معلمهای تاریخ و جغرافیا یا از شاگردان بابا بودند یا وی را میشناختند و میخواستند نسبت به ما یک لطفی بکنند. (با خنده) یا احتمالاً ما در این درسها بیشتر تنبلی میکردیم و آنها نمیخواستند به رویمان بیاورند؛ بنابراین بچههای دیگر ناراحت میشدند و ... خب آنجا میفهمیدیم یک تفاوتهایی هست و ...
شما با سیرجان هم ارتباطی داشتید؟
تا موقعی که کرمان بودیم یا زمانی که تابستانها به کرمان میرفتیم، یک سفری هم به پاریز داشتیم. حالا گاهی با مادر و گاهی نیز من و پدر که این مسافرت عمدتاً از طریق سیرجان بود. مثلاً من اولین سفری که یادم میآید مربوط به قبل از مدرسه بود که با یک اتوبوس رفتیم سیرجان و از آنجا هم با اتوبوسی مشابه ماشین «مشدی ممدلی» رفتیم تا پاریز. یکبار هم یادم میآید سال ۴۸ که بابا ایران نبودند و مادربزرگ سکته کردند ما راه افتادیم رفتیم پاریز. برگشتن یک روز در سیرجان ماندیم؛ خانه مرتضیخان ستوده! هنوز قیافه مهربان و محجوب و آن صورت و رفتار خوش مرتضیخان از یادم نرفته ...
الآن چی؟
الآن با دخترعموها در ارتباطیم و پاریزیهای تهران.
چرا استاد هیچوقت از پاریز و کرمان جدا نشدند؟
خب بحث ریشه است! مطمئناً محیطی که بابا بزرگ شدند محیط خاصی بود؛ یک محیط فرهنگی استثنایی. افرادی مثل روسای فرهنگ، تحدید تریاک و دارایی به دلایلی و منجمله احتمالاً خوشسخنی و روی باز پدربزرگم؛ تابستانها معمولاً میآمدند پاریز. در میهمانیها و محفلهای ظهر و شب، صحبتهای شیرین و شعر و تاریخ و ادب میشد که برای بابا اینها خیلی جالب بود و سن و سالشان هم در حدودی بود که بفهمند و جذب کنند این گفتهها را؛ بنابراین پاریز برایشان بهاصطلاح یک نقطه ثقل بود. دوران مهم تحصیلی هم که در سیرجان و کرمان ... خب امکانش هست که دیروز و پارسال برای شما کمرنگ شود ولی آن اتفاقات سنین کودکی هرگز! همیشه با شما خواهد ماند.
از طرفی فرهنگ اوایل قرن ما یک شکل طبیعی را طی کرد نه یک رشد قارچی و بیمفهوم را! تشکیل دبستانها و تبدیل روش درس خواندن از شکل شخصی به شکل اجتماعی و بعد هم تشکیل دانشسراها اتفاق افتاد تا افراد شاخصی از پاریز و کران و زیدآباد و سیرجان بیایند و تربیت و جذب شوند؛ و همین دانشسراها امکانی باشند برای کسانی که توانایی رشد بیشتر دارند تا برسند مثلاً به تهران. کسانی مثل پدر من، شمسی، جلالی، زرینکوب، ریاحی، شکوهی و ... از کرمان و بروجرد و خوی و ... با استفاده از شاگرد اول و دوم شدنشان توانستند بدون صرف هزینه زیاد ادامه تحصیل بدهند. خب این را پدر من از کجا دارد؟ از همان پاریز! که هرچه بوده ریشه این رشد بوده است. این ریشه چنان مؤثر بوده است که بابا همیشه رابطهاش را با آن حفظ کرد و از آن جدا نشد.
بعد هم سیستم فکری پدر در نگرش به تاریخ است که در آن ارزش زیادی برای تاریخهای محلی قائل میشدند و در همه کتابهایشان مطرح کردهاند. خوراک اولیه تاریخهای عمومی همین اسناد و مدارک محلی است. فرضاً در سیرجان کلی اسناد - مثلاً چهار تا حساب یک مزرعه، صورت خرید و فروش یک تجارتخانه- وجود دارد که محقق از روی آنها میتواند وضعیت زندگی و اقتصاد جامعه را حدس بزند. موردی که تواریخ عمومی فاقد آن هستند. همین نامههای پیغمبر دزدان کم چیزی نبوده است. یک تاریخ اجتماعی محلی است که بهتدریج و به لطف همان قدیمیهای منطقه سیرجان و رفسنجان و پاریز و کرمان اسناد جدیدتری به دست بابا رسید و به کتاب اضافه شد. جالب است که ذکر کنم جناب دکتر میرزاده قبل از مرگ بابا نامهای که متعلق به پدرشان بود را پیدا کرده و در اختیار بابا قراردادند. شاید در چاپ بعدی کتاب بابا آن را اضافه میکردند.
چند تا از کتابهای پدر را نخواندهاید؟! البته میدانم تعریف مطالعه این نوع کتابهای تاریخی و پژوهشی با مفهوم خواندن عرف فرق دارد. بهتر است بگویم چگونه با آثار پدر برخورد داشتهاید؟
ما دو جور کتابهای بابا را میخواندیم. یکی وقتی که بچه بودیم؛ دوره دبستان و دبیرستان. باید یکبار کتابهای بابا را میخواندیم و فهرست اعلام آن را تهیه میکردیم. اوایل درآوردن اسم از متن کتاب بر عهده مادر بود و مرتب کردن فیشها بر عهده ما و بابت آن هم بابا حقالزحمهای به ما دوتا میدادند.
(به شوخی) پس یک جوراهایی همکار میشدید!
بله! در نتیجه برای اسمهای اعلام و خاص، کتابها را میخواندیم. این مطالعه و درآوردن اسمهای عام و خاص خودش حتی یکجورهایی ذهن را منظم میکرد و نوعی تربیت غیرمستقیم بود.
اما کتابهای خاص تاریخی پدر را نخواندهام. اکثر کتابهای هفتی و مجموعه مقالات را بهصورت تفننی و نه به نیت و هدف خاصی مطالعه کردهام.
از این میان کتابی هست که برگزیده شخصیتان باشد؟
سخت است بگویم چون خیلی از اینها یک موضوعی داشتهاند که من و خواهرم در آنها دخیل بودهایم، مثلاً کتاب «از پاریز تا پاریس» برای ما یک خاطراتی دارد که من خودم هم در جریانش بودهام، «گذر زن از گدار تاریخ» را به دلیل دیگری به آن علاقه دارم یا مثلاً کتاب «نای هفتبند» را به خاطر بحث موسیقیایاش دوست دارم و یا همین کتاب آخری ایشان، کوهها با همند که به شکلی یادآور روزهای آخر ایشان است.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۴ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/m8a1dk
آلبرکامو در بخشی از یادداشتهایش در ضمن دیداری که از یک گورستان دارد، با اشاره به نوشتههای شرححال مردگان بر سنگهای قبرشان مینویسد: «اگر کسی همینجا به من میگفت کتابی درباره اخلاق بنویسم، کتابی که مینوشتم صد صفحه میداشت که نودونه صفحهاش سفید بود و یک صفحه آخر مینوشتم: من تنها یک وظیفه میشناسم و آن عشق ورزیدن است؛ و راجع به بقیه چیزها میگویم نه.»
کامو نویسنده نام آشنایی در زبان فارسی است و همیشه مطرح بوده و کتابهایش بارها و بارها تجدید چاپ شده است. کمتر اهل کتاب و مطالعهای است که نام آثاری چون بیگانه، طاعون، گالیگولا، افسانه سیزیف و... را نشنیده و حداقل یکی از آنها را نخوانده باشد. کتاب بیگانه او حداقل با یازده ترجمه متفاوت در ایران به چاپهای متعدد رسیده است.
کامو در روزگار استعمار الجزایر توسط فرانسه در سال ۱۹۱۳ در دهکدهای کوچک در الجزایر در خانوادهای فقیر به دنیا آمد و پس از ۴۷ سال زندگی در سال ۱۹۶۰ در یک حادثه تصادف اتومبیل درگذشت، در حالی که دریافت جایزه نوبل ادبیات سه سال قبل از آن در سال ۱۹۵۷ شهرت او را عالمگیر کرده بود.
اما آنچه بیشاز هر چیز کامو را از نویسندهای صرف و معمولی به شخصیتی جهانی بدل کرد تفکر فلسفی او و اندیشه درباره ماهیت انسان بود. گرداندگان جایزه نوبل پرداختن به «مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر» را دلیل اعطای جایزهشان ذکر کردهاند.
کامو فلسفه خوانده بود و همین امر زمینهٔ نگاهی دیگرگونه و ژرف به اساسیترین مسائل زندگی بشر را در آثارش فراهم آورده بود. دیدگاه فلسفی کامو بیش از هر چیز و تحت تأثیر مقالهٔ معروفش- اسطوره سیزیف - با مفهوم پوچگرایی گره خورده است؛ هر چند او را تحت تأثیر جو فلسفی آن روزهای فرانسه که در سیطره سارتر بود اگزیستانسالیست هم خواندهاند.
نوشتههای کامو به سه دسته رمان، نمایشنامه و آثار غیرداستانی تقسیم میشود. یکی از جالبتوجهترین آثار او مکاتبات و نامههاست که خطاب به افراد گوناگون است. در سال ۲۰۱۸ کاترین دختر کامو مجموعه نامههای پدرش خطاب به «ماریا کاسارس» هنرپیشهٔ اسپانیایی را که در چند نمایشنامهٔ کامو بازی کرده بود به چاپ رساند. حال و هوای نامهها گویای عشقی عمیق میان آن دو است که عرصه تنگ روابط شخصی را در نوردیده و جهانی شده است.
نامهنگاری یکی از انواع مهم ادبی است که سابقه طولانی در ادبیات جهان دارد و آثار معروفی نیز در آن نوشته و بارها و بارها خوانده شده است. نامههایی به اولگا نوشته واتسلاوهاول، نامه به فلیسه نوشته فرانتس کافکا، آوازهای کوچکی برای ماه اثر ژرژ ساند، نامههای عاشقانه جبران خلیل جبران، نامههای آنتوان چخوف، با عشق، کورت نوشته ونهگات و... از این قبیل هستند. از نمونههای وطنی معروفتر نیز میتوان به نامههای علی شریعتی به همسرش، نامههای احمدشاملو به آیدا و نامههای فروغ فرخزاد به پرویز شاپور و ابراهیم گلستان اشاره کرد.
نامههای کامو به ماریابا عنوان اصلی «خطاب به عشق» و عنوان فرعی «نامههای عاشقانه آلبرکامو و ماریا کاسارس» با ترجمه زهرا خانلو در انتشارات نشر نو و در دو جلد به چاپ رسیده است. گویا این کتاب در چهار جلد حاوی نامههای سالهای ۱۹۴۴ تا ۱۹۵۹ است. مترجم سه دلیل برای انتخاب نامههای کامو برای ترجمه ذکر کرده است: اول مواجهه با شخصیترین لایههای زیستی و روانی آلبرکامو بهعنوان نویسندهای مشهور که خوانندگان زیادی در ایران دارد؛ دوم نیازی که جامعهٔ کنونی به عشق و گفتن و شنیدن از آن دارد؛ و سوم آشنایی بیشتر با تاریخ فرهنگی و اجتماعی سده بیستم فرانسه.
از این بین و به نظر من دلیل دوم مهمتر است. عشق و روابطی که پیرامون آن شکل میگیرد و فضایی که میسازد همیشه عاملی التیامبخش و میانجی در کشمکشهای زندگی شخصی و اجتماعی بوده و چهبسا که فرد و جامعهای را با نیروی شفابخش خود نجات داده و میدهد.
خطاب به عشق چاپ زیبا و دلپذیری دارد و میتوان آن را با توجه به توالی رویدادهایش مانند یک رمان جذاب خواند. آشکارا و به تبع اینکه عشق میان کامو و کاسارس عمیقتر میشود، مطالب نامهها نیز جذابتر و ژرفتر شده و حتی میتوان گفت جلد دوم کتاب به مراتب خواندنیتر از جلد نخست آن از کار درآمده است.
روزها چگونه میگذرد؟ حالات عشق چیست؟ دلتنگیهای عاشقانه چه رنگی دارد؟ کار چیست؟ بیحوصلگی کدام است؟ خشم از کجا میآید؟ انتظار چه معنایی دارد؟ بیماری چیست؟ روزمرگی چگونه دام پهن میکند؟ و... صدها پرسش مشابه را میتوان موضوعات اصلی این کتاب دانست؛ و البته آنچه پاسخها را جذابتر میکند مواجههٔ اندیشمندی بزرگ و جهانی با آنهاست. شاید با خواندن این کتاب همزبان با کاترین دختر کامو شویم که در پایان مقدمهاش بر چاپ کتاب در فرانسه مینویسد: «سپاس از هر دو آنها. نامههایشان باعث میشود جهان جایی بزرگتر و نورانیتر شود و هوا سبکتر باشد فقط بهخاطر بودن آنها».
کتاب در کنار عکسی از آلبرکامو و ماریا کاسارس با این جمله کامو شروع میشود: «عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم.»
حالا که پس از خواندنی عمیق کتاب را تورقی دوباره میکنم مناظر سفری معنوی پیش چشمانم میآید. این سفر پیش و بیش از هر چیزی ما را با خودمان مواجه میکند و آنات زندگیمان را پیش چشممان میآورد. آنجا که کامو در ابتدای شکلگیری عشقش مینویسد: «آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچهرا که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت»؛ و کمی جلوتر از سکوت درونی سخن میگوید: «با این درختها و باد و رودخانه سکوت درونیام را که مدت مزیدی است از دست دادهام دوباره به دست خواهم آورد».
عشق غولآسا
کامو از عشقی غولآسا میگوید که همهچیز را میخواهد، غیرممکنها را؛ و چیزی نمانده که از معشوق هم گذر کند. به حسادتش در عشق هم اشاره میکند: «علاوه بر این من حسود هستم، به احمقانهترین شکلی که کسی میتواند باشد.»
کامو عشق را در رنج معنا میکند: «عشق چیزهایی را درکپذیر میکند که در نبود عشق اصلاً درک نمیشد؛ همانکه - با اینهمه - واقعیترین چیز جهان است: رنج کسی که دوستش میداریم».
عشق زیر و بم دارد؛ غصه و گلایه و سکوت: «عشق گاهی خلاف ذاتش آدم را غصهدار میکند و سکوت یک روز بهاندازه یک هفته غصه با خود میآورد».
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۴ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/4r0pmj
قوم سو از اقوام بومی آمریکای شمالی که اکنون جمعیتی حدود ۱۷۰,۰۰۰ نفر دارد تا قرن هفدهم در داکوتا و سرچشمههای رود میسیسیپی سکونت داشتند و اکنون در داکوتای جنوبی، مینهسوتا، نبراسکا، ایالت مونتانا، داکوتای شمالی، آیووا، ویسکانسین، وایومینگ، کانادا (منیبا، ساسکاچوان، آلبرتا) گستردگی جمعیت دارند.
نام «سو» به زبان داکوتا به معنی «مار» است. سوها به عنوان جنگجویان شجاع و سرسخت شناخته میشدند. فرهنگ سوها بر شکار بوفالو، زندگی در تیپی (نوعی چادر مخروطی از پوست حیوانات، پارچه یا برزنت) و احترام به طبیعت متمرکز بوده است.
امروزه بسیاری از سوها در سرزمینهای بومی خود زندگی میکنند و برای حفظ فرهنگ و آداب و رسوم خود تلاش میکنند.
قبل از این دنیا دنیایی وجود داشت، اما مردم نمیدانستند چگونه در آن دنیا رفتار درستی داشته باشند یا چگونه طبق خوی انسانی خودشان رفتار کنند. «قدرت آفریننده» از آن دنیای قبلی راضی نبود و با خود گفت: «من دنیای جدیدی خواهم ساخت».
او کیسهای که هم چپقش و هم چپق اصلی در آن بود را داشت. کیسه را روی جایگاه مخصوصی که به روش مقدسی ساخته بود، میگذاشت. قدرت آفریننده چهار تکه پوست خشکشده بوفالو را برداشت، سه عدد از آنها را زیر سه چوب گذاشت و چهارمین تکه را برای روشن کردن چپق ذخیره کرد.
قدرت آفریننده با خود گفت: «من سه آواز خواهم خواند که باران شدیدی به همراه خواهند آورد. سپس چهارمین آواز را خواهم خواند و چهار بار بر روی زمین پا میکوبم تا اینکه رد پای من مانند مُهری بر زمین ایجاد شود. سپس زمین شکاف میخورد و کاملاً باز میشود. آب از شکافها بیرون میآید و سرتاسر زمین را فرا خواهد گرفت.»
هنگامی که اولین آواز را خواند، باریدن باران آغاز شد. با خواندن دومین آواز، بارش باران شدت گرفت. هنگامی که سومین آواز را خواند، رودخانههای سرشار از آب از بستر خود طغیان کردند؛ اما هنگامی که چهارمین آواز را خواند و بر زمین پا کوباند، زمین مانند کدویی لِه شده در هم شکست و آب از شکافها جاری شد و همه جا را پوشاند.
قدرت آفریننده روی چپق مقدس و روی کیسه عظیم چپق شناور بود و اجازه داد امواج و باد او را به این طرف و آن طرف ببرند و برای مدتی طولانی در حرکت باشد. سرانجام باران متوقف شد و تا آن مدتزمان همه مردم و حیوانات غرق شدند. فقط کلاغی به اسم کانگی، زنده ماند، هرچند جایی برای استراحت نداشت و بسیار خسته بود. او بالای چپق پرواز کرد و گفت: «پدربزرگ Tunkasllila، من باید به زودی استراحت کنم»؛ و سه بار کانگی کلاغ از او درخواست کرد تا مکانی را برایش نشان دهد تا بتواند بنشیند.
قدرت آفریننده با خودش فکر کرد و گفت: «زمان آن رسیده که چپق و کیسه چپق را باز کنم».
داخل بستهبندی و کیسه چپق همه انواع حیوانات و پرندگان بودند. قدرت آفریننده از بین آنها چهار حیوان را انتخاب کرد که به دلیل تواناییشان برای ماندن طولانیمدت زیر آب شناخته شده بودند. در ابتدا آوازی خواند و پنگوئن غواص را از کیسه چپق بیرون آورد و به او دستور داد که غواصی کند و یک توده گل بیاورد. پنگوئن غواص شیرجه زد، اما چیزی نیاورد و گفت: «من شیرجه زدم و در آب فرو رفتم و غوطهور شدم اما نتوانستم به انتهای آب برسم. نزدیک بود بمیرم. آب خیلی عمیق است.»
قدرت آفریننده دومین آواز را خواند و سمور دریایی را از کیسه بیرون آورد و به او فرمان داد که در آب شیرجه بزند و مقداری گِل بیرون بیاورد. سمور فوراً در آب شیرجه زد و از پاهای پردهدار قوی خود برای پایین، پایین و پایین رفتن استفاده کرد. او برای مدت طولانی زیر آب بود، اما وقتی بالاخره به سطح آمد، چیزی نیاورده بود.
از بستهبندی چپق، سگ آبی را بیرون آورد. قدرت آفریننده سومین آواز را خواند و به او امر کرد که شیرجه بزند و به اعماق آب برود و مقداری گل بیاورد. سگ آبی با تمام نیرو خود را به داخل آب انداخت و از دم صاف و بزرگش برای رساندن خودش به اعماق آب استفاده کرد. او بیشتر از بقیه در زیر آب ماند، اما وقتی بالا آمد، چیزی به همراه نداشت.
سرانجام قدرت آفریننده چهارمین آواز را خواند و لاکپشت را از کیسه بیرون آورد. لاکپشت بسیار قوی است. در میان مردم ما این امر نشاندهنده عمر طولانی، سرسختی و قدرت زنده ماندن است. قلب لاکپشت داروی فوقالعادهای است، زیرا تا مدتها پس از مرگ لاکپشت به تپش ادامه میدهد.
قدرت آفرینش به لاکپشت گفت: «تو باید گل را بیاوری».
لاکپشت در آب فرو رفت و آنقدر زیر آب ماند که سه حیوان دیگر فریاد زدند: «لاکپشت مرده است و دیگر هرگز بالا نمیآید.»
در تمام مدت کلاغ در حال پرواز بود و التماس میکرد که جایی برای استراحت پیدا کند.
پس از گذشت سالها، لاکپشت سطح آب را شکست و به سمت قدرت آفریننده حرکت کرد و گریهکنان گفت: «من به پایین رسیدم! من کمی زمین آوردم»!
مطمئناً، بین پاها و پنجههایش، حتی فضای شکافهای روی پوسته لاکش پر از گِل بود.
با برداشتن گل از پاها و بدن لاکپشت، قدرت آفریننده شروع به آواز خواندن کرد. هنگامی که او در تمام مدت آواز میخواند، گِل را در دستانش شکل میداد و روی آب میگستراند تا برای خود مکان خشکی درست کند. سرانجام وقتی که او چهارمین آواز را خواند، زمین کافی برای قدرت آفریننده و برای کلاغ وجود داشت.
قدرت آفریننده به کلاغ گفت: «بیا پایین و استراحت کن» و پرنده خوشحال شد.
سپس قدرت آفریننده از کیسهاش دو پر از پر و بالهای بلند عقاب برداشت، آنها را بر روی قطعه زمین خود تکان داد و دستور داد که آن زمین را آنقدر گسترش دهد تا جایی که همه چیز را بپوشاند. به زودی تمام آب با زمین جایگزین شد.
قدرت آفریننده فکر کرد: «آب بدون خاک خوب نیست، اما زمین هم بدون آب خوب نیست.»
دلش برای زمین سوخت و نسبت به آن احساس ترحم کرد و برای زمین و همه موجوداتی که قرار بود بر روی آن بگذارد، گریه کرد. اشکهایش تبدیل به اقیانوس، رودخانه و دریاچه شد. او فکر کرد: «این بهتر است».
قدرت آفریننده از کیسه چپقش انواع حیوانات، پرندگان و گیاهان را بیرون آورد و آنها را روی زمین پراکنده کرد. وقتی روی زمین پا کوباند، همه زنده شدند. سپس از خاک زمین شکلهای مردان و زنان را به وجود آورد. او از خاک سرخ، خاک سفید، خاک سیاه و خاک زرد استفاده کرد و هر تعدادی را که برای شروع فکر میکرد به وجود آورد. او بر زمین پا کوباند و شکلها زنده شدند، هر کدام از آنها رنگ زمینی را که از آن ساخته شده بودند به خود گرفته بودند. قدرت آفریننده به همهشان فهم و گفتار داد و گفت که از چه قبیلههایی هستند.
قدرت آفریننده به آنها گفت: «دنیای اولی که من ساختم بد بود، موجودات جهان اول بد بودند. پس آن را سوزاندم. دومین دنیایی که ساختم نیز بد بود، پس آن را غرق کردم. این جهان سومی است که من ساختهام. نگاه کن! من برای تو رنگینکمانی آفریدم که نشانه آن است که دیگر سیل بزرگی در کار نخواهد بود، هرگاه رنگینکمان را دیدی، خواهی دانست که دیگر بارش باران قطع شده است».
قدرت آفریننده ادامه داد: «حالا اگر یاد گرفتهاید که چگونه مانند انسانها رفتار کنید و در صلح و آرامش چگونه با یکدیگر و با دیگر جانداران مانند دو پایان، چهارپایان، دیگر انسانها، موجوداتی که پرواز میکنند، موجودات بدون پا و گیاهان سبز این جهان رفتار کنید، آنوقت همه چیز خوب میشود؛ اما اگر این دنیا را بد و زشت کنید، من هم این دنیا را نابود خواهم کرد. این به شما بستگی دارد.
قدرت آفریننده چپق را به مردم داد و گفت: «با آن زندگی کنید».
او نام این سرزمین را قاره لاکپشت گذاشت زیرا در این مکان بود که لاکپشت با گِلی که جهان سوم از آن ساخته شده از زیر آب بالا آمد.
قدرت آفریننده فکر کرد: «روزی ممکن است جهان چهارمی وجود داشته باشد». سپس استراحت کرد.
https://srmshq.ir/5imx1o
نیم قرن بود که محترمالسلطانخانم هر روز حوالی اذان ظهر بیدار میشد و بیدرنگ یک لیوان چای شیرین که از شب قبل بالای سرش گذاشته شده بود را برمیداشت کِیفش را ته زبانش میانداخت و چای را لاجرعه سر میکشید رویش. ده بیست دقیقهای در سکرات مرگ سر جایش میماند تا تریاک توی معدهاش وا برود، حل شود و از دیوار معده به خونش بزند. کمی جان که میگرفت بلند میشد، دست به دیوار لخلخکنان به سمت مستراح میرفت. در همین حال صدایش را بلند میکرد که: نباتو! هوی نبات! آتشت آمادهیه پیرسگ؟ و بدون اینکه گوش بدهد نبات مسلسلوار چه میگوید میرفت توی مستراح. در را بسته و نبسته مینشست سر سنگ. نبات سؤال دستوری خانم را که میشنید شروع میکرد به غر و لند که: روزگار قربونش بشم کاراش از رو نوبهیه
الحمدلله! بعد از اِشکم و کُتا زیر اِشکم سرکارعلیه حاله کُتا دماغش اَ کار افتادن خانم ماترمسلطونخانم! بو آتش از ایجو تا خود سقاخونه شتری رفته. الان حکماً تفت زغال خورده ور پک و پوز کاسبا راستۀ تیمچه معین، خِل و مُفِشون کش کرده آ خط در چفت گواف خماری میکشن اووَخ خانم تازه اَ خواب ورخزیدن که: آتشت اومادهیه نباتو؟ و حین ادای این جملۀ نقل قولی همینطور که آفتابۀ مسی را سمت مستراح میبرد، لب و لوچ خودش را کج و معوج کرد تا ادای محترمالسلطانخانم را درآورده باشد.
پنجاه سال کارشان همین بود. شاید سرخطها و سرفصلهایی به این نمایشنامه اضافه یا از آن کم میشد اما شالوده همین بود. پنجاه سال درست از بیست و سه چهار سالگی محترمسلطان و نباتی که یکی دو سال کوچکتر بود تا حالایی که خانم سر سنگ نشسته و انگار اصلاً صدای غر و لند نبات را نمیشنود. محترم صدایش را انداخت ته حلقش و خمیازهی خیسی کشید و بنا کرد به خواندن: فاطلووو بِل بمیییرم / زِ غم تو اسیییرم / غم دوریِ تو ولله / به خدا کرده پیرم
نبات گفت: بایدم پیر بشِن! اینا همه اَ ضرب کم خوابیه! سرکار خانم خواب ندارَن که! هر روز دم اذون بیدارَن! البته اذون ظار! دنیا حلواتره وَشِشون! حالایم خانم لاترغم سلطونخانم اگر رِنگ طربناکتون تموم شده زودی آفتابه رِ بگیرِن بریزِن رو ماتحت مبارک تا چاییام نجوشیدن.
محترمسلطان که اصلاً گوشش بدهکار نبود رِنگ را عوض کرد که: ساااغرم شکست اییی ساااقی/ رفتهام ز دست اییی ساااقی... نبات ولوم صدایش را کمی آورد پایین که: واقعاً هم از دست رفتی، حیف شدی. بعد دوباره صدا را بلند کرد: برا یه چکه پیشآبی که ایقه حیرون نمیکنن سرکار خانم! شما که زبونم لال غیر از پیش آب کار دگهای اشتون ور نمیایه زودی مطاره رِ سر بِدِن چاییام جوشید.
محترم در حال وارد کردن زور مضاعف از ته گلو گفت: بیا بذار تو موال آ بعدش برو گم شو زودی که دواره ترکمون زدی تو چاییا رفت. نبات آفتابه را گذاشت کنار دست خانم و آرام گفت: کوشکی شما یاد میگرفتی ترکمون زدنه که گمونم آخریش مال شب چلۀ پارساله؛ و سریع رفت تا بساط چای را تیار کند.
محترمسلطان کمی فشار زور را کم کرد پِکی زد به خنده و زیر لب گفت: بامزه میگه پیرسگ عجوزه و همانطور خنده بر لب فریاد زد: کلاغ اگر خیاط بود ماتحت پارۀ خودشه میدوخت! بعد بلافاصله عزمش را جزم کرد و دور جدید فشار را آغاز کرد به شکلی که چیزی نمانده بود چشمهایش از حدقه بیرون بیافتد. بیتأثیر هم نبود. جوانۀ زحماتش نوک زده بود و او خوشحال از این پیشرفت با حفظ همه جانبۀ اهرمهای فشار دم گرفته بود که: آ آ آتش نشانی بله بله بله آ آ آتش گرفتم... که ناگهان کسی با تمام قدرت شروع کرد به کوبیدنِ درِ فلزی خانه که چسبیده بود به مستراح. صدای در چنان انفجاری و غیرمترقبه بود که رشتۀ نخ محترمسلطان را در لحظهای دوباره بدل کرد به کتهای از پنبۀ روت و پوت شده و نزده. محترم عصبانی از این غافلگیری صدا را انداخت توی سرش طوری که زنندۀ در بشنود فریاد زد: مررررگ! مگر سر آووردی وحشی! ای چه طرز دقالبابه اونم سر صبح؟ نمیگی خلایق در حال استراحتن؟ بعد سرش را خم کرد به سمت پایین و آنطور که فقط خودش بشنود زیر لب گفت: به قول معروف دیدار منو تویم به قیومت.
تا محترمسلطان خود را بشوید نبات در را باز کرده بود و داشت داد و بیداد میکرد که: هششش! کاه و جو چارپا که زیاد بشه بایدم ایطو جفتک بزنه! یعنی زور ای همه لقمۀ مفت نبایدیه جایی خالی بشه؟ ور چی لِغَت میزنی ور در؟ کرۀ خر فقط نگا میکنه کور شده! چی میگی خود که کار داری ورپریدۀ چموش؟
محترمسلطان در حال ریختن آب پرسید: کیه نباتو؟ نبات جواب داد: هشکی رستمویه بچهزادۀ کوچکو اصغر حلاج. بعد رو کرد به رستمو داد زد: ای قفس چیه؟ ای زبونبسته چیه؟ چرا انداختیش تو قفس؟ بلکم گمون کردی قناری اِشکار کردی؟
محترم از در مستراح پرید بیرون که: ولش کن ای بچۀ نادون رِ. خودم گفتم بیایه. بعد با سر به رستم اشاره کرد که بیاید تو و خودش جلو شد رفت به سمت تنبلخانۀ پنجاهسالهاش.
محترمسلطان همینطور که لم داده بود به متکای پربار مخمل، با لبۀ پیراهن سفید و سکهدارش داشت حقۀ چینی بافور را برق میانداخت. سابیدن که تمام شد با دست راست چوب بافور را برداشت و همانطور یک دستی آرامآرام چرخاند و چرخاند تا رسید به سوراخ. بافور را از محل سوراخ، روی ذغالهای گُر گرفته و نارنجی گذاشت. سر چرخاند سمت رستمو که: بارکالله آفرین پسر. حاله را میبری که نریه یا مایهایه؟ رستمو که دو زانو جلوی بساط، خشک و عصاقورتداده نشسته بود سرش را به علامت نفی بالا برد و گفت: من چهمیدونم؟ اصلش مگر کلاغم نر و مایه داره؟ محترم خندید که: ها. مگر مکتب نرفتی تو بچه؟ و من کل شی-أ خلقنا زوجین. حتی این حقۀ بافورم یه سوزنیهَست که سایۀ سرش باشه. رستمو گفت: مکتب مال قدیمایه ما مدرسه میریم. عربیم نخوندیم هنو. حالا خانم هرچی. نر یا مایه، کلاغو رِ میخوایِن یا نه؟
خانم اینبار با دست چپ بافور را برداشت و با دست راست سوزنِ زنجیرشده به گردن بافور را گرفت، فرو کرد به سوراخ حقه. چند بار سوزن را تو و بیرون کرد پیالۀ تریاک را کمی جلو کشید، یک حب تخمخیاری قهوهایرنگ برداشت و گذاشت بالای سوراخ و فشار داد. تریاک در محل چسبیدن به حقۀ داغ قل و قلی کرد. دود مختصری به هوا فرستاد بعد محکم چسبید به حقه. آنطور که گویی با تمام قدرت بافور را بغل کند. بوی کوکنار پیچید توی کلۀ رستمو که همانطور عصاقورتداده و دوزانو نشسته بود روبروی محترم سلطان. رستمو بدیهی بودن سؤالش را با سؤال دیگری جبران کرد: حاله میخِین چکارش بکنن ای کلاغو رِ؟ محترم گلولۀ سرخ زغالی را که از وسط زغالها نشان کرده بود سپرد به چنگال انبر برنجیِ کندهکاریشدهاش. ضامن انبر را تا کمر سفت کرد تا زغال نتواند از جایش جم بخورد بعد بافور را برداشت، بر لب گذاشت، زغال را نزدیک کرد به تریاک چسبیده شده به حقه جوری که فقط یک مو فاصله بینشان باشد. لپهای محترم به ناگاه کش آمدند، باد شدند و سه چهار بار محکم به داخل چوب بافور دمیدند. باد با فشار از سوراخ حقه بیرون زد و زغال را که در این چند لحظه گردی از خاکستر به خودش گرفته بود دوباره نارنجی و مشتعل کرد. هرم آتش تریاکِ روی حقه را ذوب کرد. تریاک شروع کرد به قل و قل و سوختن. درست لحظۀ سوختن، تریاک مایع تبدیل به دود شد و زن دست از دمیدن برداشت و شروع کرد به پک زدن به داخل. تریاک به جوش آمده با هدایت آتش انبر به سمت سوراخ هدایت میشد و دود میکرد. محترم با هر پک دودها را میکشید توی حقه و از حقه به چوب و از چوب به دهانش که حالا از ضرب دود تلخمزه و داغ شده بود. دود تریاک در فاصلۀ بین هر پک خود را میرهانید و آزاد در هوا میرقصید تا اینکه پک بعدی از راه برسد و بعدی و بعدی.
هفت هشت پک نیاز بود تا ریههای محترم از دود اشباع شود. زن انبر را از حقه دور کرد زغال را روی خاکستر گذاشت و دستۀ انبر را در تکیهگاه گوشه منقل گیر انداخت. بافور را از دهان جدا کرد، پایین آورد و همانطور که نفسش را حبس کرده بود استکان کمر باریک چای را که تا نیمه نبات ریخته بود برداشت و بهاندازۀ یک قلپ بزرگ سر کشید. چای را مثل کسی که قرص در دهان دارد همانطور با نفس حبس قورت داد و بلافاصله پشتبندش نفسش را آزاد کرد و دودها را فوت کرد به سمت قفس پرنده و پرسید: چند طی کرده بودیم حاله بابت ای جوجه کلاغ؟ رستمو گفت: دویست تومن. قابلیم نداره فقط پدرم گفته قفس چوبی رِ ورگردونم. ای قفس دستسازه خیلی میارزه. پدرم خیلی قفسا خوبی میسازه. بشتون سلام رسوند گف بابت جا کردن جوجه تو قفس هم هر چی کرمتونه بدین. قابلیم نداره. محترم همینطور که به رستمو نگاه میکرد دوباره بافور را بالا برد و با دست راست فضای زیر حقه را به دنبال سوزنِ زنجیرشده به بافور جست. سوزن را فرو کرد توی سوراخ، بیرون آورد و رها کرد. سوزن و زنجیر ظریفش دست در گردن بافور قر و قمیش میآمد. محترم انبر را برداشت و دوباره شروع کرد به کشیدن یک نفس پک زد و پک زد تا همۀ تریاک روی حقه تمام شد. با هدایت انبر، زغال را درست مثل کف دستی که دانههای تسبیح پارهشدهای را به سمت مرکز فرش جمع کند هل داد به سمت سوراخ تا اینکه فقط مقدار کمی سوخته سمج دور و اطراف سوراخ باقی ماند. خانم دوباره انبر را تکیه داد، یک قلپ دیگر چای نوشید و نفس را حبس کرد تا تریاک بیشتر اثر کند. رستمو که حوصلهاش از این همه طمأنینه سر رفته بود و از طرفی ذوق گرفتن پول بیطاقتش کرده بود گفت: خانم شمایم اسکرو میکنِن؟ من فک کردم فقط مردکا اسکرو میکنن! محترم نفسش را آزاد کرد. از سوراخهای دماغش دود فوران کرد بیرون. دوباره دودها را فوت کرد به سمت کلاغ و گفت: که پدر پدرسگت گفته بابت جا کردن کلاغو تو قفس جدا پول بستونی وشش ها؟ رستمو معذب جواب داد: ها. محترمسلطان تشر زد که: از هر جا نه بدتر صاب ندوشتش خورده پدرسگ صاب. بشش میگی خانم گفته: ماش گنگو اصخر حلاج یادت باشه روغن از آب چربتره. از یاد نکنی حتمی بشش بگی ها.
رستمو چشمهایش گرد شده بود و نطق نمیکشید. محترم دست برد چاقو را برداشت و با تیغهاش افتاد به جان سوختههای چسبیده به اطراف سوراخ حقۀ بافور. گلوی بافور همانطور روی سرانگشتان دست چپش جا خوش کرده بود و او با ولع تمام دور سوراخ را میتراشید. کلاغ که تا حالا بیحرکت در میانۀ قفس کز کرده بود ناگاه شروع کرد به شلنگتخته انداختن و بالبال کردن. پشتبندش هم دو تا قارجیس بلند کشید به طوری که نبات را از داخل مطبخ کشاند به تنبلخانه. نبات با لحن طعنهآمیزی گفت: سرکار خانم ماترم سلطونخانم! نفرمودین که این قارقارک زشت رِ میخوایِن ور چی؟ یهوخ خیال مبارک نکرده باشه به جای پرندۀ خونگی نگرش دارن که جا بُن جا همین تتمۀ آسایشییَم که من فلکزده دارم با کثافتکاری و بشور و بساب و سر و صداش بدین ور برابر تمامها؟ خانم که داشت بافور را روی زغالها جاسازی میکرد تا دوباره داغش کند به سمت نبات رو برگرداند گفت: ای کجاش زشته؟ نگاش کن چقه شیرینه! قیافش عینهو خودته! اللهاکبر از ای شباهت! پک و پوزشه بسیل سی قدرت خود تو مو نمیزنه! بده که کلاغوام بشن جفت؟ بیا ببین، نری هم هسته قبراق و ترنگ!
رستمو گفت: بله خانم ای خیلی کلاغ درستیه. از بهترین کلاغایه. ما کلاغ بد که ور شما نمیاریم! میخوا باوریتون بشه میخوا نشه ولی ای کلاغ شیش برابر کلاغا دگه میارزه! خانم که از شدت غیظش کاسته شده بود به رستمو نگاهی کرد در واکنش به این حجم از دغلبازی نیشخند زد که: سگ هر چه خورده ریده! نگاش کن عین پدر چاچولبازش حرومزادهیه.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۷۴ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/htwsvj
۱
ز دشتِ سوخته بیخود بهار میخواهی
طراوت از چمنِ داغدار میخواهی
گمان کاوه بر این خاکِ سفلهپرور نیست
درختِ پُر ثمر از شورهزار میخواهی
کدام صبحدمی بی عزا دمیده که تو!
سپیدی از پی این شامِ تار میخواهی
تمام عزّت این سرزمین گذشتهی اوست
ز طاقِ ریخته نقش و نگار میخواهی
ببُر دل از همهی آنچه داشتی روزی
چرا مُروّت از این روزگار میخواهی
زمانه حُرمت خوبان نگه نمیدارد
وفا و معرفت از نابکار میخواهی
برای بیصفتان درد دل کنی، یعنی
میانِ معرکه آتش بیار میخواهی
سبک ز دارِ فنا بگذر و بلند بگو
نه نامِ نیک و نه سنگِ مزار میخواهی
* * * * *
۲
رفیق راهی و از نیمهراه میگویی
وداع با منِ بی تکیهگاه میگویی
میانِ اینهمه آدم، میانِ اینهمه اسم
همیشه اسم مرا اشتباه میگویی
دلم به نیمنگاهی خوش است اما تو
به این ملامتِ سنگین نگاه میگویی؟
تمامِ شهر پر از عطرِ خندههای تو است
به من که میرسی از اشک و آه میگویی
هنوز حوصلهی عاشقانهای دارم
نمردهام که غمت را به چاه میگویی
۳
اهلِ پرهیزم ولی میلم به ساغر میکشد
عقل سویی میبرد، دل سوی دیگر میکشد
گر چه با شبهای غمگینِ قفس خو کردهام
هر زمان یادِ تو میاُفتم دلم پر میکشد
عمرِ کوتاهِ من است و آرزوهای دراز
هر که قدرِ روزیاش پیمانهای سر میکشد
خوب یا بد هر کسی باید بمیرد عاقبت
کارِ عیسی هم به میزِ شامِ آخر میکشد
گرچه من تقویم را جدی نمیگیرم، ولی
باز فروردین هر سالم به آذر میکشد
خواستم از عشق آرامش بخواهم، ظاهراً
زحمتِ این کار را هم مرگ بهتر میکشد
۱
یک عمر روی سینهی خود پا گذاشتم
دل را میان حادثهها، جا گذاشتم
گم شد تمامِ هستیِ من در هوای تو
صحرا شدم که پای به دریا گذاشتم
دیروز را به حسرتِ امروز باختم
امروز را به کولهی فردا گذاشتم
در خانه هیچ نیست، بهجز خاطرات تو
در را به شوقِ آمدنت واگذاشتم
طعمِ لبانِ سرخِ تو را میدهد شراب
یک خُم برایِ روزِ مبادا گذاشتم
در من حلول کردی و جز تو کسی نبود
خود را که پشت پنجره تنها گذاشتم
آ حرفِ اول است تو هم عشق اولی
پایانِ بیتِ شعرِ تو را آ گذاشتم
* * * * *
۲
دوباره اختر زیباییات شبیخون زد
نگاه خم شد و از قاب چشم بیرون زد
غروب غربت خود را به نیل میپاشید
که عشق قرعهی غم را به نامِ مجنون زد
شراب بود و لبِ یار و یک بغل گلِ سرخ
نصیب پنجهی خود را به عمد در خون زد
کلاغ درد خودش را به یک مترسک گفت
و باد طعنهی خود را به چرخ گردون زد
زمانه ظرف زمان را به لامکان کوبید
گذشته خنجر خود را به قلب اکنون زد
چه زود رفتی و من با غمِ تو رقصیدم
و ساز نعمهی خود را چقدر محزون زد
۱
بهار خانمانسوز
قُرق کرده ست تاتارِ نگاهت سرزمینم را
و چشمت جابجا کرده ست مرزِ کفر و دینم را
هلالِ ابروانت داسِ خیلِ سربداران است
که در خون میکشد هر روز خانِ باشتینم را
من آن شهرم که بعد از فتحِ باروهای غمگینش
نهادی در طَبَق سرهای سرخ ساکنینم را
بهار خانمانسوزی ست این عیدانه میترسم
که روی نعشِ یاران چیده باشی هفتسینم را
منم اسطورهی قومی، که بعد از آخرین پیکار
یکی پی کرد اسبم را، یکی سوزاند زینم را
امان از فتنهات ای افعی یِ همسفره با رگهام
که هم دست مرا بلعیدی و هم آستینم را
شبی گرگینهها از آسمان بر خاک افتادند
و قی کردند هر یک تکههایی از جنینم را
به هم پیوند خوردند آخرین ذرات من آن شب
و باران اسیدی شست خطهای جبینم را
به راه افتادم آندم تودهای چسبنده و بیشکل
و طی کردم یکایک لحظههای واپسینم را
تو چون ارواح تاریک از درونم شعلهور گشتی
و سر دادی حروفِ سربی یِ مرگآفرینم را
شکستی پای سربازان کودکی یِ مرا آنگاه
بریدی سر عروسکهای پشت ویترینم را
* * * * *
۲
درهای سخنگو
شبی شیرابه گون از جوشش خون پرستو بود
شبی ملحق به شاخِ کرگدن، در چشمِ آهو بود
شبی دَم کرده از نوشیدنِ خونابهی تمساح
شبی ترکیده از بلعیدنِ نوزاد راسو بود
شبی برخاسته از دندههای گاومیشی پیر
شبی افراشته از استخوانِ دست و بازو بود
شبی زنگار رو، با حلقههای آهنین در گوش
شبی افسارکِش، از مردهای ماجراجو بود
در این هنگامهی فانوس کُش، این دشتِ آدمخوار
اگر نوری معلق بود در شب، برق چاقو بود
صدایی گاه اگر میریخت در این قریهی خاموش
صدای انفجارِ مغزهای پشتِ پستو بود
و گویی روشن از بین دو گیسو پیش میآمد
که در پهلوش، آتشگاهِ بیشابور، سوسو بود
و دامن پهن کرد از آسمان، بر خاک آن زن که
پریسا و پریزاد و پریدخت و پری خو بود
و پرسیدند ای بیگانه نامت چیست، در حالی
که حرف اولِ اسمش، کلید شهر جادو بود
درون قصر او نارنجها پرواز میکردند
و لبهای درشتی، روی درهای سخنگو بود
سخن گفتی و گلها در مسیر رود روییدند
دهانت، سمفونی یِ مُلهَم از دریاچهی قو بود
زنِ این قصه را دزدانه سرکندند با اینکه
مؤلف هر قدم یا هر کجا که بود، با او بود
* * * * *
۳
پری
شلالِ گیسوی شروه خوانت، چو زورقِ خون چکان در آتش
درفشِ افتاده دست باد است و می خورَد هی تکان در آتش
تو شاهدختِ ترانه نوشی ، تو شاخسارِ پرنده پوشی
خیالِ آن مردِ پَر فروشی ، که باز کرده دُکان در آتش
دو دیده ات انقلابِ در خون ، دوانقلابِ خضابْ در خون
دو تا درختِ مذابْ در خون ، دو تا عقیقِ روان در آتش
پری یِ آشفته در سبویی ، شبی نهان در کلافِ مویی
فرشته ای انتقام جویی ، پی زوالِ جهان در آتش
در ابتدای حدوثِ عالم ، برای ما خفتگانِ اعظم
تو را فرستاده از جهنم ، خدای روزی رسان در آتش
چه ها کنم با شبِ تلاجن ، در این غروبِ بریده دامن
اگر که ققنوسِ کشته ی من ، درآوَرَد استخوان در آتش
برای ما این تبارِ مجنون ، پری یِ اسطوره های مدفون
به ضربِ انگشتِ غرقِ در خون ، کشید خطّ ونشان در آتش
در این سکونِ نشسته از پا ، در این شقاوتْ فرشته حتی
می آورَد اژدها به دنیا ، اگر کند زایمان در آتش
چگونه آخر در این تباهی ، رهام کردی به کوره راهی
مرا که واکرده ام چو ماهی ، دهان در آتش ، دهان در آتش ..
۱
گیتار مینوازد و من در تلاطمم
زیر فشار ذهن خودم در تراکمم
او ژوست مینوازد و من فالش میروم
در پردههای شک و جنون و توهمم
لعنت به ذهن فاحشهی هرزهگرد من
دیکتاتوری که زنده مرا در نبرد من
با خویش میگدازد و میسوزدم و باز
آتش دوباره میزند بر جسم سرد من
این سرنوشت مضحک و محتوم آدمیست
در ذهن ما جنون هلوکاست دایمیست
* * * * *
۲
تو فرض کن که دلِ من از آهن و سنگ است
ولی همین دلِ سنگی برای تو تنگ است
میانِ پنجره خالیست حسِ رنگیِ تو
تمامِ شهر بدونِ تو سرد و بیرنگ است
دگر هوای غزل نیست در سرم بیتو
تو رفتهای و غزل، ناخوش و بدآهنگ است
تو رفتی و غزلم مثنویِ دوریِ توست
و هرکجا سخن از وسعتِ صبوریِ توست
نگاهها همه سنگین و سرزنشبارند
و کوچهها و خیابان تو را طلبکارند
به خانه رفتم و در هم به زور راهم داد
اتاق از سرِ اکراه و شک، پناهم داد
به خانه رفتم و گلها که روی گرداندند
و قمریان همه آوازِ درد و غم خواندند
به خانه رفتم و سرو بلند کج شده بود
و شاخههای سپیدار هم فلج شده بود
به خانه رفتم و دیوارها ترک خوردند
تمام پنجرهها هم به نور شک بردند
هوا، هوای نفس نیست؛ سرد و سنگین است
هوای خانه هم از دوریِ تو غمگین است
۱
غروب بود که ما خیره در غبار شدیم
قطار ابرِ سپید آمد و سوار شدیم
به تاخت در مِهی از کهکشان سفر کردیم
چنانکه در شب باران، ستارهدار شدیم
سپیده وار وزیدیم سمتِ مستی تاک
به روی شانهی دیوار، می_بهار شدیم
و پیش از آنکه گلوی بریدهی نارنج
ترانهخوان شده باشد، شکوفه بار شدیم
میان سفرهی سیب و ستاره، گل دادیم
کنار سرخی تیغ و تبر، انار شدیم
و دانهدانه، دلِ خویش را پراکندیم
و زخم و زخم، پیِ زخم، بیشمار شدیم!
به کارخانهی دل، گرمِ زندگی بودیم
به جُرم عاشقی از کار برکنار شدیم
رقیبها همه همواره، محترم ماندند
«اگرچه در نظر یار خاکسار شدیم»
برای دیدن لبخندِ آشناییها
به گریههای غریبانهای دچار شدیم
غروب بود که ما از قطار، جا ماندیم
شبِ بنفش رسید و بنفشهزار شدیم
* * * * *
۲
شب وزید از سمتِ گیسوی تو در آیینهها
پَر گرفتم ناگهان سوی تو در آیینهها
پنجهی مهتاب دف زد، شهر کف زد، کِل کشید
جشن برپا شد به جادوی تو در آیینهها
آفتاب و جوهرِ شب را به هم پیچیده است
رقصِ نستعلیق ابروی تو در آیینهها
گردبادی میپریشد خواب اقیانوس را
میوزد از هر طرف موی تو در آیینهها
رمزی از اسطورههای آفرینش بازگفت
رازِ چشمان غزلگوی تو در آیینهها
جنگلِ پروانهها را کوچ خواهد داد باز
پیچکِ چرخانِ بازوی تو در آیینهها
تا خدای شعر، نازل کرد لبخند تو را
گُل شکفت از باغِ مینوی تو در آیینهها
مِهرِ تو از کهکشانی دور، همراه من است
از مسیر برقِ سوسوی تو در آیینهها
در تماشاخانهها، نقشِ پلنگی زخمیام
میگریزد باز آهوی تو در آیینهها
تاب خواهم خورد با خوابِ تو در گهوارهها
زنده هستم با تکاپوی تو در آیینهها
من به تالار غزلهای جهان برگشتهام
مینشینم باز، پهلوی تو در آیینهها
۱
تکرارِ دست و پا وسط دستوپا زدن
مشت و لگد به قامت آن ماجرا زدن
از ماجرا مرا به جهنم کشیدن و
به قصدِ مرگ، خاطرههای مرا زدن
در تُنگ کوچکی به مدارا نشستن و
خالی شدن، به هیبت ماهی درآمدن
با توموری به محضر ماما رسیدن و
گوساله در بغل زدن و مااادر آمدن
هر روز با کثافتِ مطلق یکی شدن
بیمار و بیاراده به او متکی شدن
با خود نساختن، به شبی فربه باختن
رفتار بیملاحظهی عقده با بدن
به رخوت کتاب ضعیفی درآمدن
به هیچوجه میل تورق نداشتن
بازیچهی حمایت دیوِ دو سَر شدن
به ساختار قصه تعلق نداشتن...
زل میزنم به سقف و هیولای بیکسی
بر شانههای کوچکام آوار میشود
دستی که در تدارک سلاخی است و... این
_قتلیست عامدانه که تکرار میشود
دستان بیرمق شدهی امتناع را!
خرگوشهای مردهی در تختخواب را!
بر جسم منفعل شدهام!
گریه میکنم
تحمیل کردهاند به من «انتخاب» را
من سرنوشت تیرهی الوار سوخته
سروِ چمانِ شعلهورِ سر فروخته
سر میدهند گریه زنان عشیرهام
با چشمهای بسته و لبهای دوخته
شرحم هزارها زنِ درهمشکسته و
اندوهِ جنبهی همگانی گرفته است
با اضطرابِ ناشی از این درد میرود
رودی که اختلال «روانی» گرفته است
* * * * *
۲
طیفِ هزار رنگِ نوازش! ظلامِ من!
بابک حرامِ زندگیام! در مدامِ من!
ای مای در گذشته منم درد میکند
محصولِ قرنها نشدن! اهتمامِ من!
اندوهِ شاعرانهی من! شاعرانِ من!
سعدی! براهنی! غمِ والامقامِ من!
گفتی دلم برای تو یکذره میشود
ای ذرهذره در صدد انهدامِ من!
رفت و به گور خاطره خندید گریهات
ای بوسه بر گلوی غمم! التیامِ من!
گلهای یاس و نسترن و رز و اطلسی
گوه میخورند بعدِ تو، حصرِ مشامِ من!
پیچیده بوی موی تو امشب که مولیان
- از چشمهام...
روحِ بخارا! سوارِ من!!
بابک پناهِ هندسیِ من! منارِ من
کهجنبشِ جدا شدنت را تبارِ من
- گردن گرفت
گردنِ این عشق را شکس-س-س-...
بیدار شد گمان کنم ابنالسلام ِ من!
بیدار شد زنی بدوی از میان من
من کیستم؟ مواجههام با کدام «من»؟
* * * * *
۳
مدام مضطرب و گیج و منزوی بودن
شکست خورده و محکوم پس روی بودن
اگر چه کند و به سختی؛
خلاصه اینکه گذشت
چقدر حال عجیبی ست این «قوی» بودن
چقدر لحظهی خوبی ست اینکه میخندم
چه دستپاچه نشستم به زندگی کردن
چقدر حس تملک به وجدم آورده
دوباره مال منی «راز ارغوانی» من؟
دوباره مال منی عشق نوجوانی من
دوباره مال منی حس و حال مرموزم
(بدون ِ واهمه از حبس تووی زیرزمین، کنارت از شبح و جن و آل محفوظم؟)
هنوز خاطر انجیر خانه رنجور است
چقدر کال و غمانگیز بر زمین میریخت
شبی که دست پدر در هوای من چرخید،
تنم به ترکهی نوباوهاش سیاهی ریخت
دهان خاطرههای قشنگشان خونی
دو عاشق نرسیده به سن قانونی
رسیدهاند به هم بعد از این همه مدت
دو تا جدا شده از هم در اوج محزونی!
تمایلات فرو خورده دورهام کردند
تو آمدی هیجانات بسته رم کردند
تو آمدیو حضور مضاعفم کردی
دو تا سمیه برای تو چای دم کردند
https://srmshq.ir/2jrmyo
۱
اکنونم،
با احتساب حداکثری از من
در کلمههایت
هنوز با چمدانی خالی قدم میزند
برای جبرانم، شب گذشته کافی نیست
چرا که فراغت تاریخ محولی دارد
و تا مصرف تمام آینده
هر چیز برای خودش
رنگ و روی دیروز را خواهد گرفت.
با این حال
به تمام حواس بدبینم
و چراغی که در استخوانهایم میسوزد
هیچ جایی از امروز را
روشن نمیکند.
دیوار
انگشت روی بینیاش دارد
و اتاق،
با یخچال
و ریههای پر از پرستارش،
امانم را بریده.
سر بگیری اگر در من
قرصهایت را با خودت بیاور
و دهانی درون ماسک
...
کمی نفس میخواهیم.
* * * * *
۲
آنطور که این تصاویر خیرهاند به یکدیگر،
اشیا همینطور بهم زل نمیزنند
آشفته و گیج و گنگ
این تنها خاصیت گلهای قالی نیست
که شکل معیوبی گرفتهاند به خود.
و اینگونه است که جمعه یا شنبه با بیابانهای اطرافش
پیش از لمس تجربهای حیاتی
و تنها در محو یک نام
حمل میشود به خرابهای دیگر.
پیش از این هم طوفان بوده ست
همیشه چشمی از حجم ناغافل بیرون زده ست از حدقه
ریختهاند از در و دیوار درون کتاب
فصل یک دست بریده میسوزد هنوز
و این در خواب نیست،
واقعیت محض ست که درخت
پشت و روی هر صفحه، صورتی را به شاخهاش آویخت،
صدای پا در حصار پیچید
و زن از کودکش در انتهای جمله جدا شد.
نه این خوب نیست
مخصوصاً برای من که دستهای کمتری دارم،
و آینده در سیاهی مردمکهایم نمیجنبد.
پیش از این چهرهام آشفته نبود
گیج نمیشدم در آوار پیدرپی
و اگر عذاب نباشد چیزی مثل خطاب نمینشست بر سکو
و هی به در... و هی به در:
که هیچ حالی را بقایی نیست.
همچنان درب خانه میکوبد
چه بهتر که من نیستم.
* * * * *
۳
پیش از آب شدن خندهها در تپههای نیشکر،
رسولان آمدند که زمین تنها آیندهای دلچسب نیست
در هوا هم چیزها به همین خوبی پخش میشوند.
و این صراحت دارد که دیگر،
قبل از شما، خبرتان به خانه خواهد رسید.
آنجا زنی، با معیارهایی مأیوس از رفعت کلمات،
همچنان بر خرابههای خویش ایستاده،
با اجتماعی از متون و شرابهای کهن.
زنی با فکی بهم چسبیده و دندان لق،
که گوشت و فساد انگشتان را
مثل خاک روی پیراهنش،
راحت به باد میدهد.
هوا با دهانی پر از سایه پخش میشد،
و صدا به صورت خودش زمین میخورد؛
که تاریکی مطلوب عزاست،
حالا به خانههایتان برگردید
به رویاهای شیرینتان.
عاج شکستهی فیل،
چشم بازار را نمیبندد.
روی دیگر آسمان
عطر خاک
بعد از تحمل چند سال حبس
با وثیقهی باران آزاد شده
همان زنگی را میزند
که گوشهی پنجرهاش باز است
تا هوای خانهی خود را عوض کند
چیزی به زمان اضافه شده
آهستگیِ برفی لابهلای بارانِ یکریز
میبارد
و در عین حال به آینده نشت میکند
اینجا جز با کل برابر است و
فالهای ما
حافظهی تقدیر را هک کردهاند
انگار
سکهای را به آسمان پرتاب کنی
و جای سکه
روی دیگر آسمان
بر زمین بنشیند
* * * * *
جنگ سرد
برفها آب نمیشوند و
باقی میمانند
وگرنه چطور بعد از این همه آفتابی که بر جهان تابید
هنوز یکدیگر را نمیشناسیم و
سرد از کنار هم میگذریم
برفها آب نمیشوند و
یخ میزنند
و ما روزبهروز به هم نزدیکتر میشویم
سرد است
و جنگ سرد
تن به تن هم تمام نمیشود
* * * * *
مرز
درخت معجزه بود
یا کندهی برافروخته از رعد و برق گفت:
«کفشهایت را درآر
اینجا مکان مقدس است»!
برانگیخته
از صدایی که در سرت پیچید
تسلیم شدی
و ما با کفشهای تو از پا درآمدیم
دهان زمین باز مانده
از ادعای عجیب ماری که گفت:
من شاخهی درخت معجزهام!
حالا چطور خاک به استخوان رسیده را
بخیه کند
سیم خاردار؟
نبض تردید
در اندوه روزها
به چراغهای خاموش خیس در باران نگاه میکنیم.
گریه زنگار گرفتهمان را با افسانهای جلا میدهیم
و پای دیوار اساطیر بر زمین میافتیم.
دستهامان را ببینید.
چشمهامان را ببینید.
و قلبهامان
که در دهلیزهایش گوشههای آواز دشتی پیچیده
و دیوارههای خزهبستهاش
با هر نبض تردید فرو میریزد.
افکار شبگردمان
در الیاف ملافهها نفوذ کرده
و خواب مزارع پنبه و کارخانههای پلیاستر میبینیم.
ما را ببینید!
خستگیهامان را اطلسیها هم بدر نمیکند
و لابههامان را لادنها نمیشنود.
ما را ببینید.
* * * * *
غوطه در باد
دنبالهٔ روزش را
به آفتابی بیرمق وانهاد.
آنی،
فقط آنی،
چون فرصت دکمهای که باز/ یا بسته شود
یا شنیدن صدای دری
در آمد و رفت کسی.
اهل خانه نیستند.
در باد غوطه میخورند
اطلسیهایی که فقط اطلسی بودند
و شمعدانیهایی که فقط شمعدانی.
* * * * *
چگونه
چگونه؟
چگونه؟
چگونه؟
پرسیدم از بادها
که با اناربنها سخن میگفتند.
رازی بود؟
شاید هم اتفاقی،
که در گوشۀ حیاط زیر برگها میافتاد.
پرسیده بودم
بارها
بارها
بارها
در مجال مرطوب خیالی تا دمکشیدن چای،
در انبساط سطری با قهوه.
بادها میدانستند.
اناربنها میدانستند.
فقط قلب من
چون کفشدوزکی سادهلوح
هنوز بالهایش را زیر آفتاب خشک میکرد.
۱
ردپایت را از خیابان
برنداشته بودم
در کیفم بگذارم
شبیه زنان بی شیون
تا صبح اشک بریزم
از زیر در خارج شود
از همهمهی حیاط بگذرد
زنگ در خانهی همسایهها را بزند
بگوید: چشمانی که من در آنها اتراق میکردم
نیمهباز ماندهاند
فلسفهی چشمان نیمهباز را میدانی؟
زنی در انتظار آمدنت
جان داده است ...!
* * * * *
۲
اندوه سراغ آدم بیاید
کدام قسمت از بدن را
درگیر میکند؟
دیروز دکتر قلبم را دید
مغزش سوت کشید
فهمید قطار آمده
برایت
دست تکان دادهام
* * * * *
۳
مرگ وقتی میآید
لحظهای کنارت بنشیند
موهایت را نوازش کند
برایت چای بریزد
و بعد بگوید:
حالا اگر میخواهی
جانت را بگیرم
* * * * *
۴
آنقدر خستهام
که دلم میخواهد
خودم را دربیاورم از تنم
لباسهایم روی صندلی بنشینند
روی تخت دراز بکشند
ظرف بشویند
جارو کنند
و از درد بنالند
خودم را بیندازم روی جالباسی
و همانجا بخوابم
کنار عطر پیراهنت
مجذوب دستگیرهها اگر باشی چه دلیلی دارد از کار افتادن
چه دلیلی دارد با اطمینان بگوئی
فقط یک کنجکاوی کودکانه بود
برای اینکه هستیهای گوناگون را حاضر کنی
از تو بیزارم
از اینکه تقاضای مرگ کردهای و کنجکاو در زندگی سر میچرخانی
قسم خورده بودی
یادت هست
به رحم اجارهای آن زن چشم تیره
مگر هوا توطئه نبود
نفرت را عشق را درد را شادی را گرفته بودی و قاتلان شهر را برای سوزاندن کشتهها به خانه آوردی
مگر قسم نخورده بودی به رحم اجارهای آن زن بینی سر بالا
مگر گلوی زن بیمار را لمس نکرده بودی
مگر نگفتی بنشینید بالا خانوم و اگر دوست دارید در طول اتاق قدم بزنید
چرا اجازه نمیدهی تودههای سنگی کلیهام را به سینهات بکوبم
چرا تعجب میکنی وقتی پدرم را نیمهشب به ملاقاتت آوردم
او گفت نفرت برای ورزیدن است
و من نگاهش کردم و تو از زخمهای دهانم سر باز زدی
به نظرت یک مبارز در طول روز چند بار به پایینتنهاش دست میکشد؟
تو ملاقات نیمهشب بودی
زبان دراز و حراف
مرحمت کن خونهای دهانت را جلوی گلوی آن زن بیمار از پرتگاه پایین آمدن رها کن تا شکافتن
تو خارهای زیادی را از پاشنههای زیادی بیرون کشیدی
و آن آدم برای ملاقاتت که آمد فقط فکر میکرد شبیه بچههاست
اولین بار عاشق تو شدم
آرزو کردم کاش همقفس بودیم و هم زنجیر
از خیابانهای طرد شده رد میشدیم
از آئینهای نپذیرفته برمیگشتیم
از موضع بالا حرف میزدیم
من ملکه میشدم
تو دیرک قایقهای اسکله را بالا میکشیدی
آدم حواسش نباشد رویاهایش اینجور میشود
آخر در این شهر خشک گرمسیری اسکلهام کجا بود که تو از آوازهای طرد شده به آب بزنی و برایم بخوانی
متوجه نیستی انگار
باید اشاره کنم به این ملاقات شیمیایی دور از ذهن
تو در بستر افتادهای و من اتومبیل میرانم
یا تو مردهای و من زخمم را به نمایش گذاشتهام
تو خانهای و من بر گورهای ناپاک دست میکشم
ببینم که با رحمهای اجارهای از پنجرههای شهر بیرون میپرد
لطفاً بلندتر طردم کن
از شب نیفتاده باشم بهتر است تا به سحر برسم
خیال کردی کمانچه داری
و زیر زورقی خردهسنگها را به هم میکوبی
نگو تو آدم آوازهای دری هستی
و من میتوانم سرما بخورم و از این فصل بروم به هوای دیگر
و تو تمام شب چراغقوه را بگیری و قسم بخوری به بار آن زن که رحم اجارهایاش را در منقل گذاشت
تو شهر را عقبگرد آمدهای
از جمعیتهای تاریک به سمت کوکا و پپسی
دستت را بشکنی بهتر است تا این خون را بپاشی توی کلمه
و زخمهای دهانم را بخواهی که ببری به نسل بعد
آن شب که مادرت آمد گفت
او یک شخصیت بیولوژیک انتزاعی ست
بیا حرف بزنیم بیولوژیک انتزاعی
پیرامون متصل فرافکن
بلندتر بگو خدشهناپذیر هنرهای آتی
بگو چرا هیچچیز به اندازهی خوار شمردن امر واقع کوچه را مهیا نمیکند
بیا جیغ بزنیم پوزیتیویسم اخمو
ایدوئولوگ گرا
حضور داشته در ماده و سخن.
۱
کمرش خم شده است
زیر این همه تاریکی
ماه
کولبریست
شبیه پدرم
* * * * *
۲
پناهندهای
روی مرز دراز کشیده است
به هر پهلو که میچرخد
زبان خوابهایش عوض میشود
* * * * *
۳
بوی مرگ میدهد این شهر
و حتی ماه
تکهای از تاریکی ست
که کفنش کردهاند
اینجا دریا
پشت در بسته میماند
با هزاران مشت گره کرده
و سکوتمان هم
شنود میشود
کدام کلمه نجاتم میدهد؟
آن کلمه را بگو...
قبل از آنکه
فریادم را اهلی
و رادیو
صدای خیابان را جعل کند
قبل از دستگیریِ موجها
و لب گشودنِ قلابها
قبل از شهادت کلاغها و
سنگسار رودخانهها
قبل از آنکه
ترانههای ممنوع را
در سیاهچالِ سکوت جان دهند
و تاریکیگردانها
جای آفتابگردانها را بگیرند
آن کلمه را بگو...
* * * * *
۴
نامت را
سالها پیش
بر اسکلتم خالکوبی کرد
کارگر جوشکاری
نامت
ضریحِ برف و بارانهاست
پشت اعلامیههای انقلابی
به نام تو گرم است
نامت
آنقدر بزرگ بود
که در تور عنکبوت
جا نمیشد
جوهرِ ریخته
شکل نام تو را میگیرد
نامت
ژاکت صدایم بود
در یخبندان
نامت
آخرین تکهی حافظهام بود
نامت
گردباد است
به شعر که میرسد
کلمات چنگ میزنند
به سطرها
۱
پرندهای که
در قفس به دنیا میآید
از کجا بفهمد
آسمان چه رنگی دارد؟
رودخانهای که
خشک میشود
ماهیانش به کجا فرار میکنند
و پیرمردی که
آلزایمر دارد
چگونه نام زنش را
بیاد بیاورد؟
از خودم سؤال میکنم
آنقدر که
به گریه میافتم
شبیه یک زندانی
که محکوم
به حبسِ ابد است
و منظرهی
آن سوی دیوار را
روی سینهاش خالکوبی میکند
* * * * *
۲
هر بار
حرف میزنم
با خودم
غریبهتر میشوم
و قلبم دیگر
خاطرهای از بهار ندارد
قدم میزنم در گذشته
تا سنم را حدس بزنم
بگویم
صدای گریهام هنوز
از راه روی بیمارستان شنیده میشود
از خانهی کاهگلی
از مدرسه
چه کسی
تنهایی را یادم داد؟
چه کسی
صدایم زد اسماعیل؟
که هر شب
با گلوی بریده
به خواب میروم
در تاریکی
زندگی میکنم و
تاریکی در من
و هر چه
دست و پا میزنم
بیدار نمی شوم
از خوابی که
جنازهام را به رودخانه می اندازند
* * * * *
۳
در خوابهایم
حمامی پر از خون میبینم
رگی بریده
که جای من حرف میزند
در بیداری اما
چیزی دیده نمیشود
تاریکی
مچم را گرفته است
تا اعتراف کنم
که این همه سال
دنبال چیزی که نیست میگردم
تا اعتراف کنم
که هر چه
کتابهای تاریخ را
ورق میزنم
به بهمنی میرسم
که لبخندم را
زیر آن دفن کردهاند
به تو
که درها و پنجرهها را
باز گذاشتهای
تا باور کنم
نبودنم
بیشتر دیده میشود
و این که چرا
هر نامی را صدا میزنم
زودتر از من
به خانه میرسد
* عکسهای بخش شعر از صفحه اینستاگرام: tootimage