https://srmshq.ir/f76vb1
چند سال جِلوترا او وَختایی که خیلی کوچِکو بودم یه روز از تعطیلات عید نوروز بود که همراه خونواده و قوم و خویشا رفتیم پیکنیک . البته نمیگَم به کوهپایه رفتیم که بعدش حرفی توش نباشه ولی اون جایی که رفتیم و مَ نگفتم کُ جو هسته خودِ امروزش از زمین تا آسمون فرق میکِرد درست مثل آدما که دِگِه او آدِما قدیم نیستَن. هرچی که بود قربون همو وختا که قوم و خویشا خود هم رفتوآمد بیشتری دُشتَن و شادیهاشونه تو فضای واقعی خود هم به اشتراک می گُذُُشتَن و هِشکی وَر هشکی قُپز نمیداد و هشکی مَم چشم و همچشمی نمیکِرد.
او وختا عید که میشد همه به هم میگفتن صد سال به این سالها ولی الانه دگِه یه طوری شِده که هرسال میبا بگیم" دریغ از پارسال". با اینکه معنیای دو تا جمله از زمین تا آسمون خود هم فرق میکنه ولی هِشکی از خودش نمیپرسه چرا هَمچی شِده. خلاصه بهتره یادمون از باقی حرفمون و او روز و کوهپایه نِره. همه یه جوراییی خودِ هم سِرِشون گرم بود. بزرگترا که سِرچِنگو نشِسته بودَن و از روز و شبایی که جِوون بودَن خود هم حرف میزِدَن. جِوونا مَم که سرگرم تُنُک کِردَن زیلوها و اووردن و جا دادن وسیلهها بودَن. زِنِکا سِرِشون به پُخت و پز و جارو جیرو بند بود و دختو وا زِنینه مَم که از همو وَختا مُد بود که یکسره به قِر و فِر خودشون میرسیدَن . البته بین خودِمون بمونه :" ای مادِرا امروزی که وَر دختراشون خیلی سخت میگیرَن همو دختو وا اوروزی هستَن که کارا خودشون از یادشون رفته ". یه جِماتِ دگهای مَم همو نوزِتا و تازهعروس دوماتا بودَن که پاچه رِ وَر مالیده بودَن و وَر وِسِطِ رودخونه سَر وَر رِدِ هم میکِردَن و آب وَر جونِ هم میپاشیدَن و از ای کارا خُنُکبازی...
بَچو وا مَم همه سرگرم بازی بودَن ، یه جِماتی گوسِه یو بازی میکِردَن و یه جماتی سَرگُریسکو بازی و هف سنگ و ماچِلوس و ... خلاصه اینکه اونامَم سِرِشون گرم بود. تنها کسایی که تافته جدا بافته بودن مِن و پِسرو خالهام بودیم که مامَم هردِتامون بُن کُتی بودیم و نازَنگُلو ، که همهاش دِلمون میخواس یه کار کس نکِردی بکنیم .
هَمطو که سنگ میزدیم وَر تو رودخونه و از صدا شِلَپ شلوپ آب کِیف میکِردیم چشممون وَر دِتا "خر" افتاد که وَر خودشون وِل میگَشتَن صاحباشونَم که چار قدم اوطِرفتر مشغول کار و زحمتکشی بودَن . مِن و یِدو پسر خالهام چشمامون برقی زد و شِغِزمونه از رو زیرشلواری خاروندیم و رفتیم به طرف صاحبخران که به اصطلاح اجازه بپرسیم ...
- حاج آغا میشه یه دوری خود ای خِراتون بزنیم
- برو بچه برو خجالت بِکَش از خودت
- ور چی خجالت بکشم ؟ میخوایم یه دوری سوار خراتون بشیم و...
یکی از او صاحبخران که پیرترو بود دوتا دستش و یه پاشه وَرو بیل نگه دُشت و بعد از اونکه نفسی تازه کِرد گفت :
- اولاً که سلام علیکم دویماً که خر میبا سوار شِما بشه و یه دوری بِزِنه نه شما ، سیّماً...
نِگُذشتم حرف پیرمرد و تِموم بشه و وسط حرفش جکیدَم و گفتم :
- چه خِبرته ؟ چرا فحش میدی ؟ ما فقط میخواییم خِراتونه کِرا کنیم کِراشونَم میدیم ...
- لازم نِکرده پولاتونه خودِ تُف بچسبونِن وَرو پیشونی تون و بنشینِن جلو آینه بشه دِ برابر بشه . بعدشَم چرا بِشتون برمی خوره ؟ ای بی زبون صبحا اول صبح که می خوام از تو طویله به دِرِش بیارم بزرگ و کوچکی سِرِش می شه ، یه سری تِکون می ده و دُمبی می جُمبونه و یه سِلام علیکی می کنه ولی شِما خود ای قِدتون هَمطو بی سلام علیک حرف می زِنِن بعدش تِوَقّا دارِن به حرفتونَم گوش بُکنم ؟
مَ می خواستم بگم شما صابخِرِن و خر صابِ خودشه مِشناسه ولی اشتباهی گفتم :
- خُب حاج آقا بزرگ تِرِ خِرو شِمایِن وِلی ما که شِمارِ نِمِشناسیم ...
هنو حرف تو دهنم بود که یهو دیدم پیر مردو سَر وَر عقِبم کِرد و :
- برو کُرّه خر ... فلان فلان شده ( البته خودتون صاب اختیارِن به جا فلان و فلان هرچی دلتون می خوا بذارِن فقط شُغزمه باشِن اگر خیلی بی تربیتی باشه )
خلاصه ما مَم که بچو وا او دوره بودیم و سِرِمون وَر عقِب فتنه میگشت وَرو لَج افتادیم و صاحبخران که دواسَر سرشون به کار بند شد و غافل شِدَن خود یِدو پسِرِ خاله جِکیدیم وَرو خِرو و هَنو اومدیم بگیم یک ...دو که دیدیم خِرو وَر راه افتاد حالو مرو کِی برو ... شاید باور نکنِن ولی شِتابِش از ماشینای سیصد مِلیونی وطنی بیشتر بود. هرچی میگفتیم هُش ...هُشششش ... مِگر زبون میفهمید ؟ هَمطو ، دِ بُرو که رفتی ... مامَم وَرو خر مثل بید میلرزیدیم و به هر زبونی میگفتیم وانِمِستاد. همطو هاج و واج نشسته بودیم و سِفت طِنافو پالونِشه چسبیده بودیم. یهو دیدیم خِرو رفت وَر طرف طویله کاهگلیشون که یه دِرو کوتاهی همسِرِ خودشون دُشت و واز بود مامَم سر و صورتمون گُرپی خورد وَر بالا در ، خِرو که خودش راحت رفت وِتو ولی ما مثل دِتا هنزیکی وِ پُش افتادیم و تمام صِک و صورتمون پرِخون شد .
بعدش فهمیدیم خرا طبق عادت بعد از کار صاحباشون که سوار شدَن خودشونه میرسونَن به طویلهشون . حالو این که راه طویلهشونه را میبردَن از خیلی آدما جِلوتر هَستَن که یه راهی رِ صد بار میرَن و درس نمیگیرَن بگذریم ولی گذشته از غریزهای که دُشتَن اینا عقلشون نمیرسید که هنوز وقت وَرگشتِنشون نِشده و اونی که سوارِشون شِده صابخر نیسته و اصلاً وَرچی میبا وَر بِگردَن ؟
یه وختایی که بعضی از آدما رِ میبینم به یاد اون ماجرا میافتم و بدنم مثل بید میلرزه البته هِشکی هِش تخصیری نداره به قول ضربالمِثِلی هسته که میگَن :
"گنه کرد در بلخ آهنگری ... به شوشتر زدن گردن مسگری ... "
البته ببخشِن خیلی معذرت میخوام مثل اینکه ضربالمثل اشتباهی گفتم . میخواستم بگم :
" نیش عقرب نه از رهِ کین است ... اقتضای طبیعتش این است ..."
طبق این ضربالمثل بندۀ خدا یعنی خِر مهربون هِش تخصیری نداره اقتضای طبیعتش این هسته که نفهمه و از رو نفهمی و نادونی هسته که یه کارایی میکنه ما آدما خودمون میبایه حواسمون باشه که سِرِ راهِش سبز نِشیم تا وَشمون شاخ نزنه ، به قول ضربالمثل معروف :
" آسته بیاییم آسته بریم که گربه شاخمون نزنه ..."
البته نمیدونم دِواسر چطو شد مثل اینکه ضربالمثل اشتباهی گفتم چون اصلاً موضوع ما گربه نبود شایدم میخواستم بگم:
" خدا خِرِ مِشناخ که شاخش نداد ..."
اصلاً ولش کنِن چه واجبمون کرده وختی که رانمیبریم ضربالمثل بگیم . از طرفی اینا همه راست و دروغش معلوم نیسته وگرنه ای قِدر خرِ شاخدار ندُشتیم ... اَبَّسکی ضربالمثل گفتم که خودمم نفهمیدم چی چطو شد و چرا شد..
چون در آستانۀ رسیدن سال جدید هستیم به جا این حرفا بهتر هسته که دَس به دعا بشیم و تو سال نو از شوخیای خرکی و وعدههای خرکی و رفت و آمد و زد و بند و ... اصلاً هرچی خرکی هسته به خدا پناه ببریم...
https://srmshq.ir/t4wm0x
مردم کرمان در طول تاریخ به مهماننوازی، تولرانس و همزیستی مسالمتآمیز با اقوام و مذاهب مختلف، شهرۀ آفاق بودهاند. جوانمردی و مهماننوازی مردم این دیار به حدی شدت داشته که گاهی برای حفاظت از جان مهمان، جان خود را قربانی کرده و تا نابودی ولایت نیز پیش رفتهاند که نمونه تاریخی آن، پناهندگی لطفعلیخان زند (آخرین پادشاه سلسلۀ زندیه) و مقاومت چندماهۀ کرمانیها در مقابل سپاه عظیم آغامحمدخان قاجار است که موجب قتلعام کرمانیها، هتک ناموس، کور کردن عده زیادی از مردم، نابودی قناتها و ... شد. شرح مفصل جنایتهای جنگی خان اختۀ قاجار در کتابهای تاریخی آمده و علاقهمندان میتوانند به تاریخ کرمان مراجعه فرمایند.
دربارۀ مهماننوازی، نوعدوستی و تولرانس مردم کرمان، داستانهای زیادی نقل شده که بارزترین آن، پناهندگی حاج ملاهادی سبزواری، فیلسوف شهیر قرن سیزدهم هجری خورشیدی به سرایدار مدرسۀ علمیه است (هنگامی که در بازگشت از سفر حج در بندرعباس دچار بیماری لاعلاج مالاریا شده بود) که شرح این ماجرا در کتاب «بارگاه خانقاه، تألیف روانشاد دکتر باستانی پاریزی» به تفصیل آمده است.
بدیهی است مردمی که در مهماننوازی راه افراط را پیموده و بر سر این ارزش انسانی، جان خود را فدا کردهاند، دیگران زبان به تکریم آنها گشودهاند تا جایی که کرمان در بین سایر ولایتهای ایران به «دارالامان» شهرت یافته بود.
مردم این سامان در دورهای که پادشاهی مقتدر و عادل داشتند، حتی در خانههای خود را نمیبستند و همسایهها برای گرفتن قرصی نان، سنگ چخماق، گلی آتش، پختی چای یا مقداری نمک از در وارد میشدند و در صورت عدم توفیق، از راهپلۀ خانه بر بام میشدند تا نیاز خود را با همیاری دیگر همسایهها و هممحلهایها برطرف سازند.
کرمان بدین سبب دارالامان شده بود که مأمن بیدر کجایان و از همه جا راندهشدگان بود. هرچند که در این معامله، بال و پر از دست میداد و در آتش عشق به هم نوع میسوخت ولی چه باک که دگر روز از میان خاکستر عطرآگینش - چونان ققنوس - برمیخاست، قامت میافراشت، گردن فراز میکرد و بال میگشود و سیمرغ را در یادها زنده مینمود.
مردمی با چنین مرام متعالی، لئامت و خست را برنمیتافتند و در فرهنگی که بیدخالت بیگانگان، سینه به سینه بالیده و به ما رسیده است و خست را با زشتترین واژهها به باد مذمت گرفتهاند که یکی از یادگاران این فرهنگ ناب، همین زبانزد «فلانی ور جگر ککی بنده» است؛ یعنی فرد مورد نظر به قدری پست و لئیم است که حتی برای به دست آوردن شیء بیارزش و ناچیزی مثل «جگر کک» با سختکوشی و تلاش بسیار اقدام خواهد کرد.
این مثل برای توصیف افراد بسیار خسیس - که در گویش کرمانی به آنها «کنس» یا «مُکیس» میگویند - به صورت کنایی به کار میرود. هنگامی که درباره شخصیت فردی از آشنای او سؤال میشود، ممکن است در پردۀ کنایه بگوید: «ور جگر ککی بنده» شنونده با شنیدن این زبانزد، متوجه میشود با فردی خسیس سر و کار دارد که ممکن است «برای یک دستمال قیصریهای را به آتش بکشد» و لذا سعی میکند از او دوری نماید. چرا که زندگی کردن با چنین افرادی، سخت و زیانآور است.
ناگفته نماند که ایرانیان از عهد باستان، بخشنده و گشادهدست بودهاند و مردم کرمان که به مهماننوازی شهرۀ آفاق هستند در زبانزد: «مهمان هر که هست، در خانه هر چه هست» بر این باورند؛ باید بدون در نظر گرفتن مقام و جایگاه اجتماعی مهمان، با هر چه در خانه دارند از او پذیرایی کنند.
بنابراین با ساختن مثلهای تکاندهنده، سعی کردهاند، فرزندان خود را از خسّت و پستی بر حذر دارند تا بخشندگی و گشادهدستی بهعنوان یک ارزش انسانساز در جامعه رشد کند و فقر و تنگدستی مجال توسعه نیابد.
کرمانیها در مثل دیگری میگویند: «فلانی به حدی ننگ و خسیس است که اگر مگسی روی مدفوعش بنشیند تا پترزبورگ دنبالش میدود تا دست و پای آن را بلیسد!» هرچند که در زبانزد فوق از واژههای تهوعآور استفاده شده است ولی شنونده را به صورت چکشی متنبه و آگاه میسازد که در زندگی خود از این قبیل رذیلتها دوری نموده و خود را به فضیلت بخشندگی آراسته کند.
مردم کرمان مثل بسیاری از ساکنان حاشیه کویر در بخشندگی و گشادهدستی نیز راه افراط و زیادهروی را نمیپیمایند و از زبانزد ذیل پیروی میکنند:
«بپوش و بنوش و بده / برای دگر روزت چیزی بنه»
نیاکان ما با چنین طرز فکری سعی میکردند، به گونهای زندگی کنند که هرگز محتاج و درمانده نشوند. برای توفیق در این نوع زندگی بایستی سیرۀ مولای متقیان حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) را سرمشق قرار داد و با سادهزیستی به گنج بینیازی دست یافت. گنج بینیازی با قناعت و محدود کردن آرزوهای سرکش، نصیب هر انسان شریفی که به خدا توکل کند، میشود. امید است خوانندگان عزیز از گنج قناعت که موجب عزت و سرافرازی میشود، غافل نشوند. این گنج در گنجخانه همه ما وجود دارد. غفلت از این گنج، انسان را به ورطههای خوفناکی میکشاند که بازگشت از آنها بسیار سخت و گاهی غیرممکن است.
https://srmshq.ir/59ok3l
گویش شیرین و اصطلاحات محلی کرمان
آدوری رَفتِه تِه ناخونَم، مِثِ پوزِه چِراغ میسوزِه.
خاری در انگشتم فرو رفته است، مثل آتش میسوزد.
جِکیدَم بالا تِه اُتُم بوس، دیدَم بابو! قِیامِتِه، جا پا نی.
پریدم داخل اتوبوس، دیدم واویلا! چقدر شلوغ است.
ناشتا شِدِن؟
صبحانه خوردهاید؟
اَی آدَم بِخواهِش وَخ مِریض اَوال نِشِه، می با صُب بالِ مِگِسی، ظُر هَر جا بِرِسی، شَب بِرِسی یا نِرِسی. میبا صُب موشی، ظُر گوشی، شب هر چی بِنوشی.
اگر آدم بخواهد هیچوقت مریض نشود، باید صبحانهاش بهاندازه بال مگس، نهارش هر چه رسید، شامش رسید یا نرسید. صبح بهاندازه موش، ظهر بهاندازه گوش و شب هر چی رسید.
بِه یادِت مییایِه اووَختا بچه که بودیم، اَ رو تِلو بیخِ خونِه قِیصِرو، پایینِ پا قِلِه دُختَر، خودِ خِزخِزو تُن تُن میخِزیدیم وِتَک.
یادت میآید بچه که بودیم، از روی تپه کنار خانه قیصر، پایین کوه قلعه دختر، مرتب سر میخوردیم پایین؟
بِل بِرَم یِه چیزی وَر دِ بِرِ گِلو ای بَچو بِلَم، اَی نَه هَنطو غارِه میزِنِه.
بگذار بروم غذایی به این بچه بدهم وگرنه همینطور مرتب داد میزند.
اَی یِخُ اَ ای جوعِرِا جوش رِختِه بودِن تِه خِمیرا، کُپو بِتَرتَر باد میکِرد.
اگر کمی جوششیرین در خمیر ریخته بودید، کماج بهتر پف میکرد.
دُشتَم کُرکُریچو خودِ قِرقِریچو میخوردَم، دیدَم اِسپِریچو نِشِس رو دُمبِلیچو.
داشتم لبههای نان خشک را با غضروف میخوردم، دیدم پرستویی نشست روی دنباله گوسفند.
https://srmshq.ir/yu0ew1
در آغاز دیدار، گرم و پرشور پذیرفتم. دوست مهربان ننهجان. او هم بوی ننهجان را میداد! با همان لبخند گشاده و آغوش گرم و گشوده! بعد روبوسی مفصل و آغوشمالی پرمهرشان، رفت توی پستو و هنهنکنان صندوقی را بیرون آ ورد، کشانکشان. چون در صندوق گشود به رویمان، دروازه بهشت کودکی بود که به رویم باز شد! پیش از آن جلویمان دو پیشدستی چینی با گلهای آتشی گذاشته بود. درون صندوق پر بود خانه خانههایش. انباشته از هر آنچه آرزو میکردی! انجیر خشکها، جدا. مغزها، بادام و فندق و پسته، سر برده در آغوش هم اما پای در خانه خود! نخود نخود. هرکسی خانۀ خود! کشمشهای سبز و سیاه، مویزهای چاق و دلبر! با هر تکانی نخودها روی هم میغلتیدند و کشمشهایی بلند و سبز لم داده بودند و رودررو، آغوش به آغوش! نقلهای بیدمشکی ظرفی جدا داشتند، همانگونه که باقلواها و سوهانها در قوطیهای حلبی و... تخمههای بوداده به هر رنگ و بو، مستقل از دیگری! حتی اگر مثل تخمه هندوانه و خربزه، دخترخاله، پسرخاله بودند! انجوجکها (آفتابگردان) جایگاهی گل و گشادتر! همسایه تخمههای کدو، ریز و درشت.
...
سنجد و عناب و خرما پیارون و خرمای خشک... سرگشته میشدی چون من که کدام را برچینی و از خانهها برگیری و بشقاب خود انباشته کنی از این خوان گسترده و خوشرنگ و بو. روی پارچه سفید و خوشبویی که جلویم پهن کرد بشقاب پرنعمت سرریز کرده بود!
تازه اول عشق بود! نوبت جعبۀ حاج بادوم! از پس آجیلهای خوشخوراک که جویده نجویده راهی خندق بلا میشد! شک میکردی اینجا خانۀ دوست ننهجان است یا دکان آجیل و شیرینی فروشی!!... جای چندانی برای میوههای تابستانی بعد آن نماند در این شکم پیچپیچ گفتند و خندیدند و یکی دو بار هم اشک ریختند و خواهر خواهر گویان همدیگر در آغوش مهر فشردند و قربان صدقهها رفتند. از حرفهایشان سردر نمیآوردم. فقط یک بار گوشهایم تیز شد! ننهجان گفت، خواهر! از وقتی این پسرو، دنیا اومده، بیشتر میادو گاهی یک هفتهای هم میمونه! این یارو را خیلی دوست میداره، ته تغاره دیگه؛ و خندیدند. از یه طرف ته تغاریه، از یه طرف یگونه. خدا را شکر که نه هیزه و نه دیوونه! و دوباره، غشی خندیدند با همان دهانهای بیدندان!
گاه بازگشت رسید و اصرار بیبی برای ماندن اثر نکرد. ننهجان گفت اگر. پدرش بیاد و نباشه، اوقاتاش تلخ میشه!
بیبی گفت پس بگذار همراهتان کنم. چی همراهمان کنی ما که همه چیز خوردیم. بیبی گفت بیا. بیا پسرم، جیبهایت را بگیر و هردو جیب نیمتنهام را انباشت از خوشمزهترینهایشان. راستی! چرا مادرها برای نیمتنههای بچهها چهار، پنج جیب نمیدوزند؟! عجب مادرهای بیفکری! و برگشتیم، با شکمهای پر، سنگین! ۱۳۳۶/۳۷ خورشیدی.
https://srmshq.ir/u64wy7
غالِ پُختو
حمید نیک نفس
خواب دیدم که بختِ مَ واشد
نیقتِه از دِواره وا کِردی
چه حمیدویِ خوشگلی گفتی!
مِنه وامونده رِ صدا کردی
............
تو چه اشکمبهای شدی، ننو...!
چِقَدَر بد بلا و اُفتِنگی !
اسپریچوی خوشگلی میشی
تو به بالت که میزنی چِنگی
............
مثِ حلوای تَق تَقو بودی
مَ ولی پیش تو کِشو بودم
وَر تو آجیل عشق تو عمری
نخود و تُخم و کشمشو بودم
............
من اگر شکل آبِ داغویم
تو ولی آبِ فلفلو شدهای
پُف تِلنگو شدیم و امّا تو
چاییِ پایِ منقلو شدهای
............
گفته بودی که شکل هُنزیکم
گُکسمم یا که پا درختاتون
ریشته (ریشهات را) از دِواره میچورم
نخوره تا دری به تختاتون
............
نصفهشب اومدی وِ تو طاقم
بیخودی هی تِلک، پِلک کردی
سیکُتو میزدی تو وَر گُردم
خودته پیش مَ خُنک کردی........
هی گُلالک مَزن به اون مودِت
لوپوتویی تو بیگُلالک هم
رِدِ این پنجِرویِ مَ مونده
روی کُفتت شبیه سالک هم
............
گفته بودی که هادِرت باشم
تا کسی چپّ و چپ نگات نِکنه
مَ خودم خانُمی بِشِت میگم
تا کسی دخترو صدات نکنه
............
تو که ناز انگُلو نبودی که!
سرِ پیری نشستهای با کی ؟!
جیک و پیکت هوایه این روزا
شده بودی چغوکِ پَرناکی
............
چِش گریزو که میکنی بازی
میشوم قام پشتِ رازینا
دَ کُتویی بکن وَشَم گاهی
چِش که بلیم پشتِ این چینا
............
تازه گیا نیومدی پیشم!
به گمونت که دِندلو دارم
می گِلونی به هر طرف ما رِ
نکنه شکلِ گاگِلو دارم ؟!
............
سر شب اومدی، بمون ایجُو
صبحِ بُووَخ برو تو اَ پیشم
گرت و خاکی به پا بشه خوبه
بعدِ دولخ برو تو اَ پیشم
............
کاش میشد که دَفّۀ اوّل
تو بگی بعلهای به ما و خلاص
گُل بچین زودی و بیا خونه
بی تو گیچم به حضرتِ عبّاس
............
تُنگف و مُنگفاتِ بِل کنار
وَر بِخی سنگوارِ وابکنیم
نون گندم که جای خود داره
تو بگو سیبِ اَ کجا بکنیم
............
خرِ لیشویِ آسیابونم
زیرِ شالم لِقد مَزن ایقد
تو به مَ فاشِ لَق که میدادی
پشتِ سر حرف بد مَزن ایقد
............
تو که دیدی ندارم آفوکی
بودِ شعرای دفترم از تو
مهریه غیر شاخ گل، نصفِ
کُت مُرغای مادرم از تو
............
تو بیا جونِ مادرت وَر مَ
سر پیری ندیمِ خوبی شو
مثِ پُختو که غال میبنده
تو وَشَم یاکریمِ خوبی شو
............
شعروامِ طلاقشون دادم
این تو بودی که باورم کردی
تیتِکت تا به تیتِکم افتاد
از دِواسر تو شاعرم کردی
............
آخر قصّه مون کلاغو هم
داره دنبال خونه می گرده
چِزّ و فِزّش هوایه، یعنی که
اَق که دنیایمون چه نامرده ...
مرداد ۱۳۹۸
سید علی میرافضلی
روغن بیچرب
مثل صفرهای اختلاس
مثل وعدههای باکلاس
از شمردن دروغهای خوشگل تو عاجزم.
...
تو از کدام سمت
وارد شدی به خاطره دندههای من؟
تیغ دلپذیر!
...
خواهران
لطفاً از برادران جدا شوند؛
علم دارد انتظار میکشد.
...
از کتابها
جلدشان به درد میخورد
از خطابهها
سکوتشان.
...
یک نفر ممیز است
یک نفر،
مرتضی ممیز است
بوق زدن ممنوع!
دست بر شانه مردم نزنید
خطر ریزش کوه!
...
دوستان هم گاه دستت را نمیگیرند
جاده لغزندهست
...
یا ابوالفضل عباس!
ظاهراً این اتوبوس ترمز ندارد
...
بگاز هر چه دلت خواست
مسیر یک طرفهست!
وَر چی نِمِلی
مهران راد - کانادا
خدایا گر نمیدی ساز و برگی
بِدِتَم (۱) حالدِگه (۲) یِ (۳) مُشتِ مرگی
به کرمون دیدی ار بارونِ اشکم
بیا سیل کن (۴) به کانادا تگرگی
ز سرما قوزِ بالاقوز میایه (۵)
سحر تا شب، شبا تا روز میایه
به کرمون رو طوافِ اهل دل کن
که کانادا همیشه سوز (۶) میایه
فلک ناکَم (۷) من از دستِ تو خیلی
حلاوت (۸) پس چرا وَر مَ نِمِلی (۹)
اگر نِلی که بِلم مَ نِمِلَم
اگر بِلی منم مِلَم که بِلی (۹)
توضیحات:
۱ ۰ بِدِتَم (bedetam) = به من بده
مرکب از فعل امر «بده» + میانوند «ت» + ضمیر مفعولی «م» تم نوعی ضمیر متصل مفعولی است (همچنین تِش در مورد شخص غایب) مثل گفتتم، شناختتم، دیدتم، پسندیدتم و غیره.
۲ - حالدگه haldege = حالا دیگر، حال که چنین است.
۳ - یِ ye = یک
در ترکیب «یِ مشت مرگی» مشت نوعی واسطۀ عددی بلاغی است که کرمانیها برای مرگ به کار بردهاند و از این قبیل است در تداول عموم ایرانیان یک جو غیرت، یک مثقال تعصب، یک ذره انصاف (با عنایت به اینکه انصاف قابل قسمت به ذرات نیست) و یک کوهِ غم و غیره.
۴ - سیل کردن seyl kerdan = تماشا کردن، سیر
تبدیل لام و راء به یکدیگر در لهجۀ کرمانی بیسابقه نیست.
مثل:
پُلماس پرماس
دیوار دیوال
موتور مُتُل
ضرر ضلر
دالبندی داربندی
برگ بلگ
و در لهجۀ تهرانی نیز شنیده میشود مثل سولاخ به جای سوراخ و دیفال به جای دیوار و در ادبیات کلاسیک آنقدر نمونه دارد که ارائۀ لیستی از آن از حوصلۀ این توضیحات خارج است. گویا اصلاً در فرض قدیم حرف لام وجود نداشته و در اوستا نیز لامها همه راء تلفظ میشده.
۵ - مییایه miyaye = میآید
۶ - سوز suz = باد سرد
۷ - ناک nak
در تداول کرمانیها به معنی ضربه خورده، زخم خورده، مترصد انتقام و از این قبیل به کار میرود. در لغتنامه به معنی مغشوش و ناخالص شدن هر چیز خالص ثبت شده است که تا حدی مرتبط با مفهوم ماست.
۸ - حلاوت halavat = مجازاً یعنی آسایش
۹ = نِمِلی nemeli = نمیهلی، نمیگذاری
تمام افعال در این دو مصراع از مصدر هلیدن است.
سعید زینلی
اگرچه با سمن بویان نهانی صد سخن دارم
و با ایشان سر و سرّی میان انجمن دارم
چو چوپانی که چشمش در چمن بهر چرا رفته
نظرگاهی به نسرین و گهی بر نسترن دارم
ز شوق ساحل و مرجان و مروارید در کوچه
دلم دریاست با اینکه خودم در خانه زن دارم
ولی ای پیر پرچانه مده حکم عجولانه
که عیناً شیخ فرزانه همان دارد که من دارم
اگر او را به ستر عیب دستاری و نعلینی
قبایی و ردایی هست، من هم پیرهن دارم
مگو عهدی ست با جانان که بخشد حوری و غلمان
چنین باشد اگر پیمان، دلی پیمانشکن دارم
نظر در آن بتان کردم که وابینم جمال حق
لبم وامانده از حرف و ((تبارک...)) در دهن دارم
*
کماکان بر سر تکفیر کارم مانده ای ای پیر؟
گمانم فحش میخواهی ولی من خویشتن دارم
حسنیه جباری
به مناسبت روز مرد
تبریک به تو زلال و صافی
تبریک که عین و شین و قافی
ای وای به تو اگر که امشب
موهای مرا خودت نبافی
تبریک به من که بینهایت
اندازۀ من خیالبافی
لطفاً پس از این محبتم را
با شاخه گلی نکن تلافی
سرویس طلای خوشعیاری
ما را به خدا بس است و کافی
تبریک به تو که تا به امروز
از ترس نکردهای خلافی
آنقدر که قانعی همیشه
غیر از زن خود همه اضافی
چشمت به زنی نبینم افتاد
از باقی زندگی معافی
شوخی به مناسبت روز مرد
رضا بخشی
به روی چشمهایم محمل توست
میان سینۀ من محفل توست
تو در قلب منی دیگر مهم نیست
کجای دار دنیا منزل توست
فاطمه طهماسبی
ده اون قاضیالقضات آباد
که میزان عدالت دستش افتاد
حقوقای نجومی رو به برخی؛
چل و پنج تا هزاری هم به ما داد!
عبدالرضا حسینی
یک بوسۀ بیهراس، مارا بدهید
یک زندگی ی قناس، مارا بدهید
ای دولت یارانه و اهداف زیاد
یک ذره زاختلاس، ما را بدهید
مثلِ گذشته نیستی اظهارِ فضْل میکُنی
کارَت گرفته واقعاً ابقا و عزْل میکُنی
دستی به شعر داری و دستی به ریشهای خود
بیوزن و مزن و قافیه، بیمزه هزْل میکُنی
در هر مناسبت که شد بیهیچ چشمداشتی
از کیسۀ مبارکت همواره بذْل میکُنی
پُرسه زیاد میروی در جمعِ بازماندگان
نفرین به ذاتِ پستِ این دنیایِ رذْل میکُنی
زل میزنی به چشمِ ما و با نجابتِ تمام
میایستی و همچنان اظهارِ فضْل میکُنی