کرمان؛ آرمان‌شهر شاهنامه

سید محمدعلی گلاب‌ زاده
سید محمدعلی گلاب‌ زاده

پیش از پرداختن به موضوع اصلی، بایسته است که دربارۀ گزینش این عنوان، توضیحاتی داده شود. نخست این‌که «آرمان‌شهر» یا همان «مدینه فاضله» یادآور نام افلاطون فیلسوف و دانشمند بزرگی است که گویا برای اولین بار از «جمهوری آرمانی» نام برد و بی‌گمان تجدید خاطره و به یاد آوردن این نامور پهنه دانش، موجب رضایت فردوسی است که همواره برای دانش و دانشمندان احترام قائل بوده است.

به‌جز این «آرمان» ازجمله نام‌ها و واژه‌هایی است که فردوسی به آن دل‌بستگی داشته است زیرا علاوه بر نام سردار «خسرو پرویز» پادشاه ساسانی، در شمار نام‌های ریشه‌دار و بنیادین فارسی نیز بوده و فردوسی در داستان «بیژن و منیژه» نیز به آن اشاره کرده است:

ز پرده درآمد یکی پرده دار

به نزدیک سالار شد هوشیار

که بر در به پایند آرمانیان۱

سر مرز توران و ایرانیان

نکته دیگر اینکه نگاهی منصفانه به تاریخ و پیشینه کرمان، شایستگی این عنوان را تأیید می‌کند، با این توضیح که در زبان انگلیسی، آرمان‌شهر، با عنوان «یوتوپیا» Utopia آمده است، از طرفی می‌دانیم یکی از نام‌هایی که برای کرمان آمده «یوتیا» یا «یوتیه» است که برخی بر این باورند که بین این دو واژه، داد و ستد و تعاملی در میان است.

نکته پایانی نیز این که «آرمان» یادآور نام خواجوی کرمانی است که انگار او هم فردوسی‌وار به این واژه علاقه نشان می‌داد.

از فراقت روز و شب عشاق را هست الامان

هر که دیدار تو بیند نیستش هیچ آرمان

نکته دیگر این که فردوسی در شاهنامه و در رویدادهایی که به نظم کشیده، بارها از نام کرمان به عنوان سرزمینی که پیشاهنگ بزرگی‌ها است یاد کرده، به قول استاد «جلال‌الدین کزازی» شاهنامه‌پژوه در گفت‌وگویی که با ایشان داشتم، «پیوند فردوسی با آبشخورهای خود به پیوندی می‌ماند که باورمند به آبشخورهای آئینی دارد. بر پایه نشان‌های گوناگون، «کرمان» در شاهنامه به فرنام یکی از کهن‌ترین شهرهای ایران از نمودی برجسته برخوردار است و نام آن در سنگ‌نبشته‌های داریوش نیز آمده است.»

اگر چه نام کرمان کمتر از نام برخی جاهای دیگر در شاهنامه ذکر شده، اما باز هم به قول استاد «چونیِ این نام بر چندیِ آن برتری دارد» مواردی که شاهنامه از کرمان یاد کرده در روایت جنگ کیخسرو با افراسیاب:

دو تن نیز بودند هم رزم سوز

چو گوران شه آن گرد لشکر فروز

یکی آن که بر حوزیان شاه بود

گهِ رزم با بخت همراه بود

یکی شاه کرمان که هنگام جنگ

نکردی به دل یاد، رأی درنگ

سپس تا پادشاهی دارا از آن خبری نیست، اما در رویدادهای پادشاهی او پنج بار از «کرمان» یاد کرده است و در موارد دیگر:

جهاندار لشکر به کرمان کشید

همی از بر دشمنان جان کشید

چو دارا از ایران به کرمان رسید

دو بهر از بزرگان لشکر ندید

ز کرمان بیامد به شهر سطخر

به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان

به جایی که بودند ز ایران مهان

ز کرمان چو بیورد گرد و سوار

ز شیراز چون سام اسفندیار

و مواردی که به آن‌ها اشاره خواهد شد.

شاهنامه فردوسی، گنج‌نامه‌ای است که در رهگذر آن هویت خود را دریابیم و خویشتن را در تاریک‌خانه تاریخ گم نکنیم بدانیم که از چه گردنه‌های سخت و دشواری گذشته‌ایم و چه فراز و فرودهایی را تجربه کرده‌ایم، چه راه درازی را پیموده‌ایم و در کدام برش روزگار ـ چرا و چگونه ـ بر دشواری‌هایمان افزوده یا پرچم سرافرازی‌هایمان برافراشته شده است.

اگر این واقعیت را بپذیریم ـ که به نظر نمی‌رسد کسی را سر قبول آن نباشد ـ در این صورت باید گفت، کرمان، بایسته‌ترین نشان و تمثیلی است که فردوسی از آن بهره می‌بَرَد، حتی اگر جزئیات آن را به نظم نکشیده باشد. زیباترین بیان آنچه گفته آمد، سخن «ژان اوبن» مستشرق معروف فرانسوی است که می‌گوید: «کسی که تاریخ کرمان را به‌درستی بخواند، مانند آن است که تاریخ همه جهان را خوانده باشد.»

فراموش نکنیم کرمان در جوار سیستان و در مجموعه جغرافیایی خاندان سام نریمان و نهایتاً قلب تپنده مکران است. پس در بسیاری از آنچه در این رهگذر بیان گردیده، کرمان نقشی مستقیم و یا غیرمستقیم داشته است.

باری، آنچه را که فردوسی به‌عنوان ارزش‌های انسانی و آرمان‌شهر مورد نظر دارد و آرزو می‌کند که یک محدوده جغرافیائی چنین ویژگی‌هایی داشته باشد را می‌توان در کرمان و کرمانی به تماشا نشست.

نخستین اصلی که فردوسی بر آن پای می‌فشارد و در آغاز کتاب در کنار نام خداوند آن را منظور می‌کند، خرد است:

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

خرد افسر شهریاران بود

خرد زیور نامداران بود

خرد زنده جاودانی شناس

خرد مایه زندگانی شناس

کسی کو خرد را ندارد زِ پیش

دلش گردد از کرده خویش، ریش

خرد چشم جان است چون بنگری

تو بی چشم شادان جهان نسپری

«گویند یکی از پادشاهان ایران، دسته‌ای از فیلسوفان را گرفت و به زندان خویش کرد و گفت برای آنان چیزی جز نان نبرند؛ و ایشان همی توانند، نان‌خورش را، هر روز، خود بگزینند. فیلسوفان «ترنج» را گزیدند. گفتند زیرا که پوست روی ترنج خوشبوست، آن را بوییم. درون آن میوه است و توان از آن فایده یافت. ترشی آن چون سرکه است و پاکیزه و با خاصیت؛ و دانه‌اش روغن مالیدنی دارد و سودمند است.

بدین گونه چون پادشاه از چاره‌اندیشی درباره‌شان فروماند، گفت:

اینان حکیمان‌اند و دانایان. پس فرمود تا در کرمان جایشان دهند. کرمان چنان بود که در کمتر از ژرفای پنجاه گز آب نمی‌داد.

حکیمان استخراج آب را نقشه‌ای کشیدند تا آن را روی زمین برآوردند. سپس درخت‌کاری کردند تا همه کرمان از درخت پوشیده شد. مردم آن نقشه را از آنان آموختند.

پادشاه گفت: آنان را در کوهپایه جای دهید. در کوهستان‌ها جایشان دادند. در آنجا نیز به ساختن فواره پرداختند و بر سر کوه‌ها آب بیرون آوردند.

ملک گفت: به زندانشان کنید؛ و زندان به کیمیاگری دست زدند.

گفتند: این را دیگر بر کسی آشکار نکنیم. بدین گونه به اندازه کفایت خویش عمل کردند.»۲

چه کسی تردید دارد که اینان در قحط‌سالی دانش، با پرتوی از خرد و اندیشه، بر هر چه رنگی از نتوانستن داشت، خط بطلان کشیدند و همه سختی‌ها را از پای درآوردند تا بنیان‌گذاران یک آرمان‌شهر باشند.

ره‌آورد این تفکر و اندیشه و مردمانی فهیم، رونق اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را به دنبال داشت تا آنجا که: «... و از فارس چهل هزار هزار درهم می‌ستاندند و از کرمان شصت هزار هزار درهم؛ زیرا کرمان سرزمینی پهناور بود، صد و هشتاد فرسنگ در صد و هشتاد فرسنگ بود و همه آبادان؛ و چندان آبادانی و عمارت داشت که آب کاریز از مسافت پنج شب راه به آنجا می‌آمد؛ و بدین گونه کرمان درختان و جوی‌ها و چشمه‌ساران فراوان داشت.»۳

مگر ممکن است فردوسی ایران‌شناس، از کرمان که تاریخی به بلندای همه روزگاران دارد، غافل بماند؟ کرمانی که به گمان عده‌ای نامش برگرفته شده از همان «کرم هفتواد» است. اسطوره‌ای که نماد سازندگی و پیشرفت بشمار می‌رود و شاهنامه در پایان حکومت اشکانیان با اشارتی به کجاران که گویا اولین هسته مرکزی شهر بم بوده: ز شهر کجاران برآمد نفیر/برفتند با نیزه و تیغ و تیر، از آن یاد کرده است.

چو یک چند بگذشت بر هفتواد

بر آواز آن کرم، کرمان نهاد

چو آگه شد از هفتواد اردشیر

نبود آن سخن‌ها ورا دلپذیر

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

از ایشان به دل در نیامدش یاد

به‌جز این فردوسی از وجوه تسمیه دیگر کرمان که مهر گذشت روزگاران را بر خود داشت آگاه بود، ازجمله این‌که کرمان، منسوب به «کرمان بن هیتال بن ارفخشد بن سام بن نوح» بوده است.۴ در باب سایر وجه‌تسمیه‌های کرمان که نشان از بزرگی‌های این سرزمین دارد و بی‌گمان مورد توجّه فردوسی بوده است در جای خود سخن خواهیم گفت.

باری «هفتواد» اگرچه داستان کوتاه شاهنامه به شمار می‌رود و شرح کلیّت آن نیامده است، اما فردوسی در لابه‌لای بیت‌ها، نتیجه‌گیری‌های بایسته‌ای از آن را مورد نظر داشته است. کرمی که دختر هفتوادِ ریسنده، با یافتن آن در یک سیب، درون دوکدان خود قرار می‌دهد و از فردا بازده کار او چندین و چند برابر می‌شود و اندک‌اندک به ثروتی کلان می‌انجامد، آن‌گونه که از رهگذرِ آن مالِ کرم آورده، سپاه سترگی تشکیل و نام و آوازه آن جهانگیر می‌شود. انوشیروان، کمر به نابودی این کرم می‌بندد و به‌گونه‌ای که شرح آن از حوصله این اندک بیرون است، با ریختن سرب مذاب در گلویش کار آن را یکسره می‌کند و خیال خود را آسوده می‌سازد. داستانی که از آن بوی پیدایی ابریشم در ایران به مشام می‌رسد، همان تولیدی که به بافت پارچه‌هایی انجامید که ازجمله صادرات بم و راین کرمان به دوردست‌های جهان به شمار رفته است.۵

یکی از نکته‌های دیگری که فردوسی در برخی موارد، آن را جان‌مایه کلام خود قرار داده، ارزش‌گذاری برای «زن» است. «زن» در شاهنامه گوهر ارزش‌هاست و زنانی چون: فرنگیس همسر سیاوش، تهمینه دختر شاه سمنگان، همسر رستم و مادر سهراب، جریره همسر دیگر سیاوش و قهرمان بانویی چون گردآفرید، آذرمی‌دخت دختر خسرو پرویز و خواهرش پوراندخت و زنان دیگری که نام بیشتر آنان با جوهر آفتاب بر پیشانی تاریخ نگاشته شده است، برای فردوسی از جایگاه ویژه‌ای برخوردارند. او در داستان «نوش‌زاد» با «کسری انوشیروان» می‌گوید:

اگر پارسا باشد و رایزن

یکی گنج باشد بر آکنده زن

به‌ویژه که باشد به بالا بلند

فروهشته تا پای مشکین کمند

خردمند و به دانش و رأی و شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

در همین پیوند به کرمان برگردیم، در همان روزگاران به زنانی چون «تادود خاتون»، بزرگ همسر «اردشیر بابکان» برمی‌خوریم که این بار در میدان سازندگی، شولای عشق و پویایی بر تن کرده و سدّی به نام «سدّ نساء» ساخته است که هنوز پس از گذشت هزار و چند صد سال، پشتوانه آبادی و آبادانی سرزمینی چون نرماشیر کرمان است.۶

نگارنده در کتاب «زن کرمانی، روشنای زندگانی» فهرستی از این زنان بزرگ و سرنوشت‌ساز را ذکر کرده‌ام که می‌تواند دلیلی بر عطف توجه فردوسی به این سرزمین باشد، به سخن دیگر، هر جا زن، میدان‌دار بزرگی‌هاست آنجا آرمان‌شهر فردوسی است حتی اگر مجال و فرصت برای پرداختن آن‌ها نباشد.۷

یکی از نکات مهم و ارزشمندی که فردوسی می‌کوشد تا آن را در شاهنامه به تصویر بکشد و در چشم‌خانه تاریخ قرار دهد، پافشاری بر این اصل است که جهان محل کارزار خیر و شرّ است و ایرانیان همواره تلاش کرده‌اند تا با برخورداری از خیر، پشت شرّ را به خاک سایند و اهریمن و زشتی‌ها و پلشتی‌ها را از میان بردارند. او در داستان‌های گوناگون از جمله پادشاهی کسری نوشیروان و رستم و سهراب ... گوید:

چو نیکی کنی، نیکی آید برت

بدی را بدی باشد اندر خورت

نکوئی بهرجا چو آید به کار

نکوئی کن و از بدی شرم دار

ستوده‌تر آن کس بود در جهان

که نیکش بود آشکار و نهان

دراز است دست فلک بر بدی

همه نیکوئی کن اگر بخردی

بنام نکو گر بمیرم رواست

مرا نام باید که تن مرگ راست

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار

و باز هم چه مثالی بایسته‌تر از کرمان که «سلطان عمادالدین احمد» (حکومت: ۷۸۶ تا ۷۸۸ ق/ ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۶ م.) فرزند «محمد مظفر میبدی» وقتی تصمیم به واگذاری حکومت به برادرش «شاه شجاع» می‌گیرد، طی وصیتی به او می‌نویسد: «... و رعایای کرمان فقیر و مظلومند و نفوس ایشان تأثیر عجیب دارد، با ایشان به نوعی معاش کن که پدران ما کردند به کرم و عدالت و مرحمت ...»۸

البته منظور «سلطان احمد» از فقر مردم کرمان همان است که عرفا بدان اشاره دارند و یکی از مراحل سیر و سلوک عرفانی است و در اصطلاح این گروه، نیازمندی به خدا و بی‌نیازی از غیر اوست.

کرمانِ خیرخواه، نیکی را برای همگان طلب می‌کند، حتی در برخی موارد، خیرِ برای دیگران و بستن راه شرّ به روی آنان را بر نیکی برای خود ترجیح می‌دهد، نمونه‌اش قضاوت «لارنس لاکهارت» که می‌گوید: «یزدی‌ها وقتی دریافتند که افغان‌ها و یارانشان نزدیک می‌شوند، دروازه‌ها را بستند و آماده دفاع شدند، افغان‌ها نخست کوشیدند که استحکامات را درهم شکنند، ولی عقب رانده شدند و تلفاتی نیز دادند ...»۹ و این کرمانی‌ها بودند که در اولین لحظات این یورش، پیک‌هایی به یزد فرستادند و آن‌ها را آماده دفاع ساختند.

نمونه دیگر آن را می‌توان در مهمان‌نوازی کرمانیان از «معزالدوله بویهی» دید که در زمان یورش به کرمان، مردم این دیار روزها با او می‌جنگیدند و شب‌ها برای او و یارانش غذا و هدیه می‌فرستادند:

«... ابوعلی [حاکم کرمان] در شهر محصور گردید. مدت محاصره دو ماه امتداد یافت ... زمان محاصره همه روزه ابوعلی با سپاه کرمان از شهر بیرون آمده و با قشون دیالمه مصاف دادی و شب‌ها هدیه و نزل از مأکولات و ملبوس ... خدمت سردار دیلمی می‌فرستاد. شبی معزالدوله از فرستاده او که حامل هدیه بود سؤال نمود که جنگ روز با نزل شب منافات دارد. رسول عرض کرد که این اعتراض را بارها به امیر کرده‌ایم جواب می‌گوید چون این سپاه قاصد مال و طالب خانه و عیال هستند، روز دفع آن‌ها را می‌نماییم؛ و از این سبب که رسیده و مهمان ما محسوب می‌شوند، شب تشریفات و ارمغان تقدیم می‌کنیم ...»۱۰

نمونه دیگر مهر و دادی که فردوسی به آن اشاره می‌کند و آفریننده رویداد بزرگش، «انوشیروان» می‌باشد. ماجرای شهر «ماهان» و «آذرماهان» است که گویی این نکته‌ها را در همین رابطه به نظم کشیده است.

نباید که جز داد و مهر آوریم

دگر چین به کاری به چهر آوریم

شبانی کم اندیش و دشت بزرگ

همی گوسفندی نماند زگرگ

نباید که خود جز به داد و به مهر

بر ایشان بتابد زِ زخم سپهر

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۳ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

نظری به زندگی و فعالیت‌های شیخ‌‌الملک

جمشید شهابی
جمشید شهابی

شیخ محمدحسن سیرجانی، یا همان شیخ‌الملک، از جمله شخصیت‌ها و رجال مطرح کرمان و ایران است که به‌رغم فعالیت‌های گسترده و داشتن سمت‌های مهم در حوزه‌های سیاسی، فرهنگی، آموزشی، اقتصادی و قضایی، متأسفانه نه‌تنها در نزد مردم عادی، بلکه در بین اصحاب علمی و فضلا نیز شناخته شده و معروف نیست. چه‌بسا برخی از هم استانی‌ها، او را با همشهری هم روزگارش، شیخ محمدحسن سیرجانی، یا همان نبی‌السارقین (پیغمبر دزدان) اشتباه گرفته و برخی از فضلای غیر کرمانی نیز او را همان «میرزا عبدالحسین فیروزکوهی» ملقب به «شیخ‌الملك»، متخلص به «اورنگ» می‌پندارند. این در صورتی است که شیخ‌الملک بنیان‌گذار اولین دارالتعلیم زبان فرانسه در ایران، رئیس غرفه ایران در نمایشگاه بین‌المللی پاریس، مُدرس یکی از معتبرترین مؤسسات شرق‌شناسی فرانسه، نماینده و معاون شرکت نفت ایران و انگلیس، رئیس عدلیۀ کرمان،‌ فارس و اصفهان، نماینده مجلس شورای ملی و ... بوده و در عرصه روزنامه‌نگاری نیز حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. اگر او روزگاری با بسیاری از رجال بزرگ و تأثیرگذار ایران، چند پادشاه قاجار و ... ارتباط و مراوده داشته و ... نشان از تیزهوشی، درایت و کفایت وی دارد.

دبیر بخش تاریخ

ایران طی تاریخ چند هزار ساله خود همواره شاهد حضور پادشاهان و حکام متفاوتی با روش‌های حکومتی متغیر بوده است ولی آن چه که هماره ثابت بوده، خودکامگی و ظلم اغلب این شاهان و حکام به مردم بوده است و همچنین تاوان عملکرد خودخواهانه آنان که مردم با جان و مال خود پس داده‌اند.

اما آنچه که در این مختصر قصد بیان آن را داریم، اشارتی است به زندگی سیاسی محمدحسن‌خان شهابی ملقب به شیخ‌الملک که در اواخر عهد ناصری و مظفری و دوران مشروطیت، رشد و در اواخر دوره قاجاریه عهده‌دار سمت‌های متعددی بود و لذا به منظور آشنایی خوانندگان محترم مجله و قرار گرفتن در فضای آن دوران، لازم است به برخی نکات دیگر نیز به صورت مختصر اشاره نمود.

نام ایران از واژه «آریانوم» به معنی سرزمین آریایی‌ها گرفته شده است. بیگانگان در زمان امپراتوری هخامنشیان این کشور را «پرشیا» و فرهنگ و زبان ما را «پرشین» می‌نامیدند، ولی ایرانیان همواره کشورشان را با نام «ایران» می‌شناختند و در نهایت، در سال ۱۹۳۵ میلادی (۱۳۱۴ ش.) دولت ایران، نام «ایران» را به جای «پرشیا» برگزید. ایرانی‌ها جدا از نهادهای سیاسی و اجتماعی، دارای فرهنگی خاص و اعتقادات مذهبی بودند که ایدئولوژی آنان محسوب می‌شد.

اما در باب ظهور سلسلۀ قاجاریه باید ذکر نمود، با قتل ناجوانمردانه «لطفعلی‌خان زند» آخرین شاهزاده آن خاندان که به «برترین شمشیرزن شرق» نیز شهرت داشت، سلسله قاجاریه توسط «آقا محمدخان قاجار» تأسیس و همچنین در فروردین ۱۱۳۰ شمسی ـ برابر با جمادی‌الاول ۱۱۶۴ و آوریل ۱۷۵۱ ـ تهران به عنوان پایتخت ایران انتخاب گردید.

بیش از یک قرن حکومت سلسله قاجار بر ایران، حوادث تاریخی و ثبت شده فراوانی را رقم زد. جدا شدن تقریباً همه شرق قفقاز در شمال رود ارس و تحویل آن به روس‌ها با تنظیم و امضای عهد‌نامۀ «گلستان» با وساطت بریتانیا در اکتبر ۱۸۱۳ (مهر ۱۱۹۲) که کل گرجستان و استان‌های جنوبی قفقاز یعنی باکو و شیروان و قره‌باغ و دربند و گنجه را شامل می‌شد، ایران را متعهد نمود در دریای خزر نیروی دریایی نداشته باشد. عهدنامه دیگری تحت عنوان «ترکمان‌ چای» در فوریه ۱۸۲۸ (بهمن ۱۲۰۶) بین روسیه و مقامات خودباخته قاجار باعث شد تا روس‌ها، کل قفقاز و آذربایجان را اشغال و تصرف نمایند.

آری، ایران در این ایام و به‌ویژه در دوران سلطنت فتحعلی‌شاه قاجار، محمدشاه و ناصرالدین‌شاه قاجار، نشیب و فرازهای زیادی را دید و از آنجایی که این مهم مورد منظور ما نبوده، از ذکر آن خودداری نموده و با اشاراتی به خاندان شیخ‌الملک، به بحث اصلی وارد می‌شویم.

* * *

پس از قتل «نادرشاه افشار»، یکی از صاحب‌منصبان او به نام «شهاب‌الدین خان» با اتفاق برادرش از اردوی شاهی، فرار نموده و هر یک به سویی شتافتند. شهاب‌الدین خان راهی سیرجان شده و در آنجا رحل اقامت افکند. او با اندوخته‌ای که با خود داشت، در آن حوالی املاک وسیعی خریداری کرده و به کشاورزی پرداخت. یکی از اعقاب او، «حاجی درویش یوسف علی سیرجانی» بود که از احوالات نیکو و صفات پسندیده‌اش حکایات زیادی گفته شده است. حاجی درویش دارای پنج پسر بود و فرزند دوم او موسوم به «نجف قلی» (متوفی ۱۳۰۴ هجری قمری) دارای دو پسر به نام‌های «محمدحسن شهابی» (شیخ الملک) و «اسمعیل شهابی» (مترجم‌الایاله) و یک دختر بود.

محمدحسن در شعبان سال ۱۲۷۵ (اسفند ۱۲۳۷) در «زیدآباد» سیرجان دیده به جهان گشود. وی در کودکی خواندن و نوشتن و حساب سیاق معمول در آن زمان را در زادگاه خود آموخت چنان که خود می‌گفت: هرگاه کسی از ولایات به دیدن پدرش می‌آمد، وی با اشتیاقی وافر در محضر میهمان حاضر و راجع به وضع ولایات و شهرها کسب اطلاع می‌کرده است.» او علاقه زیادی به تحصیل و کسب علم داشت. چنان که مدتی در کرمان در یکی از مدارس قدیمه به فراگرفتن علوم معمول آن زمان پرداخت و در بازگشت به سیرجان، از پدر درخواست نمود تا او را برای ادامه تحصیل به شیراز اعزام نماید، اما چون رخصت نیافت، نافرمانی کرده و خودسرانه به راه افتاد. گویا به امر پدر، سوارانی در پیش گسیل داشتند و بازش گرداندند ولی او دگر بار زبان به اصرار و الحاح گشود و سرانجام پدر را با دلیل و برهان قانع ساخت و همراه با یکی از دوستان رهسپار شیراز گشت.

هر چند در راه با راهزنان مواجه شدند و تمامی توشه آن دو به یغما رفت و با تحمل سختی‌هایی چند در روز جمعه پانزدهم شعبان ۱۲۹۷ (اول مرداد ۱۲۵۹) به شیراز رسیده و در مدرسه مرحوم «آقا باباخان» سکونت گزیده و در کسوت طلاب به ادامه تحصیل علوم دینی و عربی مشغول گشتند. هرچند گویا به‌واسطه ناامنی راه‌ها و نارسایی ارتباطات، مخارجش نامرتب می‌رسید و معاشش سخت مختل بود، چنان که به گفته خودش؛ یک بار سه ماه تمام فقط با نان و پیاز ارتزاق کرد. محمدحسن چون خطی خوش داشت، به تعلیم خوشنویسی نیز می‌پرداخت و گاه به حکم استیصال، قطعاتی می‌نوشت و چندی زیر فرش خاک‌آلود حجره می‌نهاد و بعد از کهنگی می‌فروخت.

او در پنجم ذی‌قعده ۱۲۹۹ (۲۶ شهریور ۱۲۶۱) به قصد زیارت مرقد سیدالشهدا (ع) با کاروانی راهی بوشهر شد. در عراق با حوادث ناگواری روبرو و متحمل مشقاتی چند شد. او پس از زیارت عتبات مقدسه به شیراز بازگشت و در این اوان شاهزاده «صاحب دیوان» به عنوان حاکم فارس همراه با برادر همسرش «نصرالله خان برخی» و برادرش «فرج‌الله» به شیراز آمدند. نصرالله خان سیما و اندامی بسیار زیبا داشت و برادرش فرج‌الله خان را آوازی بس خوش بود و از این رو آن دو به «گل و بلبل» لقب یافته بودند.

نصرالله خان زبان فرانسه را به خوبی می‌دانست و محمدحسن‌خان شهابی که تشنه فرا گرفتن علوم جدید بود و کلید آن را آشنایی با زبان‌های اروپایی می‌دانست، فرصت را مغتنم دانست و با نصرالله خان طرح دوستی ریخت و در اول ربیع‌الاول ۱۳۰۲ (۲۸ آذر ۱۲۶۳) نزد وی فرا گرفتن زبان فرانسه را آغاز کرد و در عوض، به وی زبان عربی را می‌آموخت.

شیخ محمدحسن به‌تدریج مورد عنایت «صاحب دیوان» قرار گرفت، لیکن هدفش عزیمت به پایتخت و ادامه تحصیل بود تا آن که اقبال به او روی نمود و با انتقال صاحب دیوان به تهران، او نیز به تهران عزیمت کرد و پس از چندی در تهران، مدرسه‌ای با روش نوین تأسیس کرد که در آن زبان فرانسه هم تدریس می‌شد.

پس از کشته شدن ناصرالدین‌شاه قاجار توسط میرزا رضا کرمانی در حرم حضرت شاه عبدالعظیم شهر ری (۱۷ ذی‌قعده ۱۳۱۳/ ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵)، کرمانی‌ها مورد بی‌مهری طبقه حاکمه قرار گرفتند تا جایی که حتی بسیاری از کرمانی‌ها، پیوند خود با زادگاهشان را پنهان می‌نمودند۱ و بدین واسطه، محمدحسن خان نیز به رشت رفت و نخستین مدرسه جدید را در آن شهر بنیان گذارد، لیکن پس از چندی در آن جا هم با مخالفت‌هایی روبرو شد و از طرفی، چون هوای مرطوب گیلان نیز سازگار مزاجش نبود، ایران را ترک کرده و رخت سفر به اروپا بست و به سال ۱۳۱۶ هجری قمری (۱۲۷۷ م.) وارد پاریس شد.

شیخ محمدحسن در پاریس خیلی زود پله‌های ترقی را طی نمود تا جایی که در سال ۱۹۰۰ م (۱۲۷۹ ش.) به فرمان «مظفرالدین شاه قاجار»، تأسیس و ریاست غرفه ایران در نمایشگاه پاریس به عهدۀ وی گذاشته شد. شاه نیز که به اروپا مسافرت نموده بود، از این نمایشگاه بازدید نمود و به دلیل رضایت از مدیریت شیخ محمدحسن، در هنگام بازگشت از پاریس و در هنگام اقامت در هلند، لقب «شیخ الملک» را به وی داد و از آن تاریخ به بعد، او «شیخ‌الملک» نامیده شد.

شیخ‌الملک مدت زیادی پس از آن در فرانسه نماند و پس از آن که «دارسی» امتیاز استخراج نفت را از ایران به دست آورد، به عنوان معاون کمپانی معادن نفت منصوب شد. بنا به نوشته خودش در نامه‌ای وی را بالفعل رئیس‌کل اداره خواندند و به ایران فرستادند. در یادداشتی که از او به دست مانده چنین آمده است:

«در ذی‌قعده ۱۳۱۸ برحسب تلگرافی وارد لندن شده به خانه مستر دارسی رفتم. جمعی را دیدم بدون این که آن‌ها را بشناسم، با من اظهار مهربانی می‌کردند، که گویا سال‌ها با هم مخالطه (= با هم آمیزش و معاشرت داشتن) و معاشرت داشته‌ایم. از جمله آن‌ها یکی «سر هانری جامن ووف» دوازده سال قبل وزیرمختار انگلیس در تهران بود و دیگر «دکتر بوورتن». در این ضمن شخص مهندسی را به نام «هربرت توماس» که عازم ایران بود به من معرفی نمودند. طی این ملاقات خود صاحب‌خانه یعنی مستر دارسی که یکی از متمولین نمره اول لندن است و بسیار مورد احترام، شخصاً از بنده پذیرایی می‌کرد.»۲

شیخ‌الملک در شوال ۱۳۱۹ (بهمن ۱۲۸۰) به قصر شیرین عزیمت نموده و طی چند سالی که در آن جا سکونت داشت، مسافرت‌هایی به انگلستان نیز داشت و با توجه به روحیات و تعلق خاصی که به کشورش داشت تا آنجا که برایش مقدور بود در راستای حفظ منافع کشورش کوشید. در این رابطه بد نیست به این رویداد در قصر شیرین اشاره شود:

گویا در حوزه امتیاز استخراج نفت، انگلیسی‌ها در نقطه‌ای قصد حفاری داشتند، که شروع کار در آن منطقه، در وهلۀ نخست مستلزم تخریب یک بنای باستانی بود و شیخ‌الملک که به شدت با این کار مخالف بوده و از طرفی با قدرت و نفوذ انگلیس در ایران آشنایی داشت، بعد از چند روز اندیشه، با همکاری یکی از روحانیون با نفوذ محلی نقشه‌ای بدین شکل طرح نمود که آن روحانی یک روز صبح با داد و فریاد اهالی را متوجه خود ساخته و می‌گوید: در خواب دیدم که از آسمان بر فلان نقطه نور می‌بارید و به من گفته شد در آن منطقه، امامزاده‌ای مدفون است. متعاقب این موضوع و ایجاد حساسیت نزد مردم، انگلیسی‌ها به ناچار از تخریب آن بنا و همچنین حفاری چشم پوشیدند.

اما بنا بر یادداشت‌های شخصی شیخ‌الملک، او در نهایت آورده است: «چون بالاخره نتوانستم منافع وطنم را چنان که می‌خواستم حفظ کنم، از ماهی پانصد تومان مواجبی که انگلیسی‌ها به من می‌دادند، صرف‌نظر کرده و از ادامۀ خدمت کناره‌گیری کردم.»

شایان ذکر است طبق یادداشت‌ها، او پس از استعفا به لندن رفت و حتی موفق شد مختصر غرامتی هم از انگلیسی‌ها دریافت نماید.

شیخ‌الملک در مراجعت به ایران، «انجمن کرمان» را در تهران تأسیس کرد و خود به ریاست آن منصوب شد. همچنین پس از برقراری مشروطیت که تصمیم به تأسیس عدلیه در شهرستان‌ها نیز گرفته شد، شیخ‌الملک در صفر ۱۳۲۶ (اسفند ۱۲۸۶) مأمور تأسیس عدلیه کرمان شد. حضور او در کرمان چندان طولانی نگشت چرا که در رجب ۱۳۲۷ (مرداد ۱۲۸۸) مأمور تأسیس عدلیه فارس شد، و در این امر، «عبدالرحیم‌خان رهنما» برادر «غلامحسین‌خان رهنما» نیز معاون او بود.

این مأموریت هم بیش از یک سال و نیم نپایید، و آن به دخالت‌های بی‌مورد «صمصام‌السلطنه» حاکم وقت برمی‌گردد. تا جایی که سرانجام کار به نزاع علنی کشید، هر دو به تلگراف‌خانه رفتند و هر دو به تهران احضار شدند، اما شیخ‌الملک در راه عزیمت به تهران، در اصفهان تلگرافی دریافت کرد و طبق آن، مأمور تأسیس عدلیه اصفهان گردید (ذی‌حجه ۱۳۲۷/ دی ۱۲۸۸).

سال بعد اهالی سیرجان، شیخ‌الملک را به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب نمودند و او در ۱۶ بهمن ۱۲۹۳ وارد تهران شد و به عنوان نمایندۀ سیرجان در سومین دورۀ مجلس شورای ملی شروع به کار نمود. البته او در دوران نمایندگی مجلس، حزب عدالت را نیز تأسیس کرد. پس از انحلال سومین دوره مجلس شورای ملی، شیخ‌الملک چندی خانه‌نشین بود و سپس تولیت آستان قدس رضوی را به او پیشنهاد کردند ولی از آن جا که می‌دانست که این هم موقتی خواهد بود و از طرفی، از خانه بدوشی هم خسته شده بود، این پیشنهاد را نپذیرفت و به درخواست خودش، به معاونت پیشکاری مالیه کرمان که ریاست آن در آن ایام با یک آمریکایی بود، منصوب گشت تا دیگر احتمال انتقالی در بین نباشد.

لازم به ذکر است، شیخ‌الملک در لژ بیداری ایران نیز عضویت داشت و پرونده او طی دوران عضویتش می‌تواند ما را در شناخت موقعیت وی در لژ و حوادثی که بر وی رفته یاری کند. نخستین سند پرونده او یادداشتی به زبان فرانسه است و احتمالاً به خط خود او که مشخصات خود را به این شرح نوشته است:

محمدحسن شهابی (شیخ‌الملک)، متولد ۱۴ شعبان ۱۲۷۵ هجری در فارس سیرجان، ورود به لژ نظام پاریس ۲۰ اکتبر ۱۹۰۱، ارتقاء درجه نوامبر ۱۹۰۳، درجه استادی ۱۹ ژوئیه ۱۹۰۵.

نامه‌های متعدد شیخ‌الملک به لژ، نشانه روشنی است از آن که لژ بیداری ایران، در دستگاه‌های دولتی خصوصاً در دستگاه عدلیه از نفوذ و قدرت عمل بسیاری برخوردار بوده و می‌توانسته است در موقع لزوم به نفع اهداف لژ و اعضای آن دست به اقدامات مؤثری بزند.

از دیگر فرازهای زندگی شیخ‌الملک می‌توان به دریافت فرمان امتیاز کشف و بهره‌برداری از معادن اشاره نمود. او در شعبان ۱۳۲۴ (مهر ۱۲۸۵) این فرمان را از مظفرالدین شاه اخذ و مفاد آن بدین شرح بوده است:

«چون پیوست خاطر مرحمت مظاهر مبارک بندگان اعلی‌حضرت قدر قدرت قوی شوکت شاهنشاهی ارواحنا فداه مایل به آبادی مملکت و فزونی ثروت آن است و یکی از موجبات عمده ثروت و تیول ملک، همانا اکتشاف و استخراج معادن است، لهذا دولت ابدمدت اعلی‌حضرت شاهنشاهی، امتیاز معادن فیروزه مملکت کرمان و شهربابک از محال یزد را به حساب جلالت مآب میرزا محمدحسن سیرجانی شیخ‌الملک و ورثه او عطا و مرحمت فرمودند و شرایط این امتیاز در خصوص ذیل مقرر است (من‌بعد در تمام امتیاز به جای اسم فقط صاحب‌امتیاز قید خواهد شد).

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۳ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.