عادت به مِهر رفته از سر ما

بتول ایزدپناه راوری
بتول ایزدپناه راوری

صاحب‌امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر

در نگنجد عشق در گفت و شنید

عشق دریایی است، قعرش ناپدید

مولانا

عشق کلمه خوش طنین و خوش آوایی است، زیباست و گرمابخش.

زیبایی در ذاتش نهفته و ماندگار است. هر چند گویا در دنیای وارونه و بی‌رحم ما تا حدودی معنای خودش را از دست داده است. فضای جامعه به شکلی حیرت‌آور از این واژه زیبا تهی یا شاید هم بی‌معنی شده است. عشق در ذات خودش شکوهمند است و از عناصر مهم زندگی انسان به شمار می‌رود اما گاهی رنج روزگار آدم را به نقطه‌ای می‌رساند که احساس می‌کند دوران عشق و مهربانی سر آمده است، حداقل حال و هوای جامعه این‌طور نشان می‌دهد، هرچند مطمئن هستم در دل همه این مردم که روزگار سختی را می‌گذرانند عشق عمیق وجود دارد، هیچ چیز که نباشد حداقل عشق به زندگی که هست، حالا گیریم به شدت مخدوش شده باشد.

به کوچه و خیابان نگاه کنید، به چهره رهگذران، به در و دیوار شهر، به چهره‌های غمگین و مستأصلی که پشت کوهی از مشکلات زانو زده‌اند و... به بی‌تفاوتی‌ها، بی‌همدلی‌ها، انگار دست یاری نداریم، هیچ‌کدام دلمان به حال هم نمی‌سوزد، غم هم را نداریم هرکدام به دنبال این هستیم که بار خودمان را ببندیم. از بیدادی که بر ما می‌رود، از بیدادی که بر هم روا می‌داریم، از یاری‌هایی که دیگر نمی‌بینیم، از سخاوتمندی‌ها، از بی‌نیازی‌ها، از طمع نداشتن برای رسیدن به سود بیشتر و...خبری نیست! انگار همه بر علیه هم هستیم!

یاری اندر کس نمی‌بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سرآمد شهر یاران را چه شد

واقعاً ما را چه شده است؟! آن همه مهر و عشق و یاری چه شده؟!

بارها و بارها این شعر را گوش داده‌ام، تکرار آن ذهنم را مشغول می‌کند، مرا پرتاب می‌کند به روزگاری پر از عشق و مهربانی، به سال‌های دور، به آن خانه قدیمی. پدر کنار سماور نشسته، قل‌قل سماور است و عطر و بوی چای تازه‌دم، استکان چای خوش‌رنگی که پدر برایم می‌ریزد، کنارش نشسته‌ام، زانو به زانویش، جایی امن و آرام، صدای شجریان فضای خانه را پر کرده است، قل‌قل سماور، استکانی چای از دست پدر و عشقی که از نگاهش به تمام وجودم سرازیر می‌شود و گرمم می‌کند، چه حال خوشی دارم.گاهی چقدر دلم بر ای این معمولی‌ترین و کمترین دل‌خوشی‌های زندگی تنگ می‌شود. دل همه‌مان تنگ می‌شود، چقدر دلم برای آن کوچه قدیمی، آن خانه‌ای که همیشه بوی مهربانی می‌داد، همان خانه‌ای که یکی بود در تنهایی، دست‌هایم را بگیرد و دلم را مالامال از عشق کند،حالا همه چیز تغییر کرده دیگر نه آن خانه قدیمی هست، نه پدر هست و نه صدای قل‌قل سماور، به یمن پیشرفت تکنولوژی و زندگی شتاب آلود، چایمان را، چایی ساز برقی درست می‌کند، استکان‌هایمان تبدیل به لیوان‌های بزرگ شده است و رنج‌ها و دردهایمان هم به همان اندازه بزرگ و بزرگ‌تر شده است و در آخر، از خودمان هم جز همین خاطرات چیزی به‌جا نخواهد ماند. خانه‌های ما هم یک روز قدیمی می‌شود، درش بسته می‌شود و فقط روزگار است که از پا نمی‌ایستد می‌رود و می‌برد و نابود می‌کند. کاش حداقل در این شتاب زندگی نگذاریم عادت به عشق و مهربانی از سرمان برود و عادت‌های بد در جامعه جا باز کند، شنیدن بسیاری از خبرهای تلخ در کنار مشکلات و تنگناهای معیشتی زندگی مردم تبعات خوبی ندارد، روح جامعه را زخمی و آزرده می‌کند، همه این اتفاقات بدون تعارف در نوع نگاه و نگرش ما تأثیر دارد و کلید رهایی از این وضعیت هم فقط و فقط در دست کسانی است که امروز زمام امور را در دست دارند، اما به جای تأمل و تدبر برای رهایی از این وضعیت، به مسائل حاشیه‌ای می‌پردازند. سوای این‌که پرواضح است رعایت مقررات در هر حرفه و شغلی الزام دارد اما توقع مردم این است که به جای پرداختن به حواشی، دغدغه مشکلات مردم در اولویت باشد. این جاست که دچار این تردید و ای‌بسا یقین! می‌شویم که دغدغه مسئولان و مردم چقدر با هم فرق دارد! شاید باید با این تفاوت عمیق و معنادار کنار بیاییم و بپذیریم که سهم ما از زندگی این است! چون به جایی رسیده‌ایم که شانس‌مان را هم نمی‌توانیم دخیل بدانیم و البته که نمی‌توانیم هم به هر شرایطی تن بدهیم. هرچند که احساس خوشبختی هم به سراغمان نمی‌آید که می‌گویند احساس عمیق خوشبختی زمانی به سراغ آدم می‌آید که دستاوردها به انتظارات نزدیک‌تر باشد ۰

شاید روزگاری می‌شد گفت همه رنج آدمیان از این باشد که از هر چیزی بیشترش را می‌خواهد، در مورد ما قطعاً این‌طور نیست. شاید نسل‌های بعدی و بعدتر که می‌خواهند زندگی را جور دیگر بسازند.

وقتی واقعیت، فانتزی‌های عاشقانه را فرو می‌ریزد

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

حتماً ضرب‌المثل کبوتر با کبوتر باز با باز را شنیده‌اید. جاهای مختلفی به‌ویژه در روابط اجتماعی و پیوندهای زناشویی کاربرد دارد. برخی به آن معتقدند و عده‌ای آن را مربوط به گذشته و جوامع طبقاتی می‌دانند که در سبک‌های زندگی متنوع و متکثر امروزی جایگاهی ندارد. هر کسی هم برای اثبات یا رد آن ده ها مثال می‌آورد. در آنجا که بحث رابطه و ازدواج است معمولاً هرکدام از طرفین در مواجهه با مخالفت‌ها می‌گوید: عشق بر همه تفاوت‌ها غلبه می‌کند ما عاشق هم هستیم و نیروی عشق قوی‌تر است.

فناوری‌های نوین ارتباطی در حالی که یافتن کبوتر و بازها را راحت‌تر کرده‌اند اما راستی‌آزمایی‌شان را نیز دشوار ساخته‌اند. ما ایرانی‌ها با گشودگی بیشتری به نسبت سایر فناوری‌ها از شبکه‌ها و رسانه‌های اجتماعی استقبال کردیم. این حضور فراگیر بر ارتباطات ما نیز اثر گذاشت و با کم‌بنیه شدن روابط سنتی، ارتباطات شبکه‌ای رشد یافت. یکی از این‌ها ارتباط بین جنس مخالف و تغییر نگرش‌ها و ارزش‌ها در این فضا بود که زیگمونت باومن جامعه‌شناس لهستانی از آن به‌عنوان تماس‌های شبکه‌ای نام می‌برد. ارتباطاتی که با تشخیص وجوه مشترک به تبادل پیام، متن، عکس و ملاقات واقعی می‌انجامد.

عدم قطعیت، سیال بودن، مصرفی شدن بر ناامنی این ارتباط‌ها افزوده و مفاهیمی چون وفاداری به نسبت فضای واقعی کم شده است. از دیگر سو عده‌ای تصور می‌کنند چون در این فضا تماس جسمی صورت نمی‌گیرد پس این روابط بدون اشکال و پیامد است.

ویژگی‌های اینترنت به‌گونه‌ای است که تا حدود زیادی بر شخصی شدن و عمق بخشیدن به روابط دو طرف کمک می‌کند. اگر فضای سنتی را سخت و سفت در نظر بگیریم که قید و بندهای زیادی دارد روابط در فضای شبکه‌ای سهل‌تر و سیال‌تر است. روابطی که از درون خانه و هر جایی از مسیر انواع پلتفرم‌ها برقرار می‌شوند و از بسیاری از قیود پیشین رها هستند. کم نیستند دخترها و پسرهایی هم که می‌دانند این ارتباط‌ها، بیشتر سطحی و گذرا بوده و هر آن امکان قطع‌شان وجود دارد اما ادامه می‌دهند بی‌آنکه دل ببندند و برای از دست دادن‌ها غمی بخورند.

ضرب‌المثل کبوتر با کبوتر را باید همچنان دارای کاربرد دانست حتی در دنیای ارتباط‌ها و روابط مجازی چراکه بحث بر سر شناخت متقابل است و نه الزاماً هم‌طبقه بودن و مثل هم بودن آن‌چنان که در گذشته تأکید می‌شد.

اگر قرار است عشق؛ دو عاشق را از دو دنیای متفاوت به هم برساند چه بهتر که شناخت در میان باشد نه نگاه فانتزی و رویایی که چندان نمی‌تواند دوام بیاورد.

دوست داشتن و عشق همراه با شناخت دقیق از خودمان باید شروع شود: که هستیم، اهداف و معیارهایمان چیست، چه می‌خواهیم و سؤالاتی از این دست تا ما را از عشق خیالی و فانتزی برهاند.

یکی از فانتزی‌های عشقی به تفاوت‌ها در ارزش‌ها برمی‌گردد. آن‌چنان در گرمای دوست داشتن غرق می‌شویم که تفاوت‌ها را نمی‌بینیم. تفاوت‌هایی که بعدها دردسرساز می‌شوند. از خود بپرسیم به دنبال چه کسی هستیم و چه چیزی می‌خواهیم.

ما فانتزی‌های عشقی را با آرزوها، ایده آل‌ها و گاهی شخصیت‌ها و برنامه‌های رسانه‌ها می‌سازیم. وقتی مصداق عینی آن را در واقعیت و ارتباط با دیگری که با عشقی فانتزی به او می‌اندیشیدیم و اینک به او رسیده‌ایم نمی‌یابیم یا وقتی واقعیت با تصویر ساخته ما وجوه مشترکی پیدا نمی‌کند به‌تدریج رابطه دچار آسیب و گاهی فروپاشی شده و تنفر به جای عشق می‌نشیند. گاهی نیز فرد، آن را مجدداً در دیگری می‌جوید و روابط فرازناشویی شکل می‌گیرد این روابط می‌تواند جنبه واقعی یا خیالی داشته باشد درهرحال آسیب‌زاست.

فانتزی‌های عشقی به دنبال جعل واقعیت هستند. آن‌ها در همه جنبه‌ها دیده می‌شوند: ثروت و طبقه اجتماعی، اقتصادی؛ جذابیت‌های بدنی و امور جنسی-رسانه در این زمینه تأثیر بیشتری می‌گذارد- جذابیت‌های و ویژگی‌های مردانگی و زنانگی؛ باورها و ارزش‌ها و... که تلاش می‌کنیم آن را در جامعه و دیگری بیابیم و به خیال خودمان چالش‌ها و رنج‌هایمان را برطرف سازیم و به یگانگی با دیگری برسیم. این فانتزی‌های جذاب و شیرین می‌خواهند دنیایمان را هم شیرین کنند، شکاف‌ها و مشکلات ما را پر کنند.

برای رهایی و فراموش کردن واقعیت به آن‌ها چنگ می‌زنیم درحالی‌که باید واقعیت را پذیرفت و چاره‌جویی کرد نه آنکه با استمداد از امر فانتزی روی آن را بپوشانیم یا بخواهیم خود را به دنیایی دوست‌داشتنی برسانیم که جنبه خیالی آن به‌تدریج آشکار می‌شود.

ما در حال گذر به سمت جهانی شدن هستیم. ریشه‌ها و عوامل مهم و بنیادینی داریم که باید با خود ببریم و در گذشته جا نگذاریم. در عین حال تلفیق با ویژگی‌های نوین نیز ضروری است. کبوترها و بازهای امروزی طور دیگری عاشق می‌شوند. جلوی عشق را نمی‌توان گرفت اما می‌توان ممانعت‌ها و گره‌های پیش پای عشق‌های اصیل را برداشت و باز کرد. فضای واقعی، شناخت بهتری می‌بخشد و وقتی قید وبندهای زیادی داشته باشد عشق نه لزوماً از جنس درستش از میانبر ارتباطات مجازی بهره می‌برد. گرچه بستر خوبی است ولی تردید و ناپایداری‌های بیشتری در روابط نسبت به واقعیت دارد. گذر به مراحل بعد شاید در ارتباطات مجازی راحت‌تر باشد اما در هر دو فضا آزمودن شرط است. عشق بدون رنج آزمودن هر چه باشد عشق نیست.

زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

دیگر کم‌تر و کوتاه‌تر عبادت می‌کرد؛ اگر میان کارهایش دست می‌داد. اعتراف وحشتناکی بود، ولی در سرش افکار شیطانی و گناه‌آلودی می‌چرخید:

شاید خدا آن‌قدر مشغول کارهای دیگر است که آن‌ها را فراموش کرده، سی نفر جدا افتاده و گم شده در جنگل‌های سیاه سیبری.

شاید خدا لحظه‌ای رویش را از این تبعیدی‌ها برگردانده و آن‌وقت رد آن‌ها را گم کرده؟ شاید هم جایی که آمده‌اند آن‌قدر دور است که نگاه خدا به آن نمی‌رسد.

جرأت این را نداشت عبادت را به تمامی کنار بگذارد، ولی تلاش می‌کرد آن‌قدر بی‌صدا و آرام و سریع زمزمه کند که هیچ‌کس نفهمد.

جوری زیر لب دعا کند که خدا نشنود.

گاه به فکرش می‌رسید که او همین حالا هم مرده است.

این آدم‌های دور و برش، لاغر و رنگ‌پریده که همۀ روز را گریه می‌کنند و می‌نالند که هستند اگر مرده نیستند؟!

این مکان تاریک و تنگ، با دیوارهای نمناک سنگی، بدون هیچ نور خورشیدی، کجاست اگر گور نیست؟!

تنها وقتی زلیخا به ناچار به گوشۀ قفس می‌رود و روی سطل فلزی بزرگ می‌نشیند و احساس می‌کند از شرم گونه‌هایش گُر گرفته و می‌سوزد، می‌فهمد که نه او هنوز زنده است.

مرده‌ها شرم را نمی‌فهمند!

گوزل یاخینای روسی، اولین رمانش‌ با عنوان «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» را در سال دوهزار و پانزده نوشت. داستانی که تلاش شخصیت اصلی و قهرمانش، یعنی زلیخا را در تبعیدگاه سیبری، برای زنده ماندن در بازۀ زمانی هزار و نهصد و سی تا هزار و نهصد و چهل و شش روایت می‌کند و در همان سال انتشار، برندۀ جوایز ادبی یاسنایا پولیانا و جایزۀ کتاب بزرگ روسیه شده است.

دربارۀ سوژۀ قصه که یاخینا آن را در قالب این کتاب جذاب و خواندنی به مخاطب ارائه کرده، باید بگویم که خاطرات مادربزرگ تبعیدی‌اش که برای او در نوجوانی تعریف کرد، جرقۀ نوشتن این رمان را زده است.

زلیخا در منزل همسر و البته به همراه مادر شوهرش، زندگی سخت و تا حدودی برده‌وار را پشت سر می‌گذارد، در حالی ‌که غم بزرگی را در قلب خود احساس می‌کند و آن از دست دادن فرزندان دختری است که گاهی حتی در بدو تولد و بدون گذراندن لحظات شیرین که آرزوی اغلب زن‌های دنیاست، با آن‌ها خداحافظی کرده است.

در این میان زلیخا، روش‌های منحصر به فرد خودش را برای سپری کردن این سختی‌ها و ناکامی‌ها در پیش می‌گیرد تا زمانی که دوران پاک‌سازی استالین فرامی‌رسد.

پس از وقوع اتفاقاتی ناخوشایند، زلیخا اسیر و به سیبری تبعید می‌شود و در کنار ایگناتوف، افسری که نگاه متفاوتی نسبت به هم‌کیشان خود به مسائل سیاسی و جنگ دارد، تلخی‌ها و شیرینی‌هایی را تجربه می‌کند. در واقع باید بگویم شاید نویسنده می‌خواسته چشم‌های خواننده را به موضوعات و نتایج متفاوت دیگری از خونریزی و سیاست‌های استالین و دیگر دیکتاتوری‌های دوران خود جلب کند و در یادداشت ابتدایی رمان یادآور می‌شود که تلاش کرده با پیروی از تمام جزئیات، تنها یک کتاب تاریخی ننویسد و به «مسائل ماندگار و همیشگی» که «همیشه ذهن و دل انسان‌ها را جدا از ملیت به خود مشغول داشته است» بپردازد.

«زلیخا بقچه‌اش را از زمین برمی‌دارد و به سوی دری که باز است می‌رود. از محوطۀ لخت یخ زده‌ای می‌گذرند و وارد راهروی باریکی می‌شوند. سربازی بی‌ریخت که چراغی نم کشیده در دستش دود می‌کند و نور کمی بر دیوارهای ناهموار سنگی می‌پراکند، از جلو می‌رود. زلیخا از سرما شانه‌هایش را جمع می‌کند. حتی سرمای اینجا هم جور دیگری است؛ تیز، خیس و چسبناک است.»

به نظر من توصیفات فضا و آب و هوا و کارهای روزمرۀ زلیخا، برای آگاهی و مقایسۀ تغییرات اساسی محیط و احساسات زلیخا در ادامۀ روایت، جداً لازمۀ این داستان بود و از کشش و جذابیت آن چیزی کم نمی‌کرد. در شرایط سخت تبعید و جنگ، پرداختن به مسائل جانبی و تبدیل آن‌ها به اصل و درون‌مایۀ قصه، کار راحتی نیست اما یاخینا به‌خوبی از عهدۀ آن برآمده و چشم‌های مخاطبان بی‌شمارش را (این کتاب به بیست و یک زبان ترجمه شده است) کاملاً بر مسائل انسانی و عاشقانه باز می‌کند و او را به از دست ندادن امید در سخت‌ترین شرایط جبری و جغرافیایی تشویق کرده و در نهایت با این اثر زیبا، به تعبیر لودمیا اولیتسکایا- نویسندۀ برجستۀ روس- مستقیماً به قلب شما راه پیدا می‌کند.

بد نیست بدانید، عنوان طرح روی جلد کتاب، «زن جوان» است، اثر آمادئو مودیلیانی که معتقد بود: تا وقتی درون آدمی را کشف نکردی، نمی‌توانی چشم‌هایش را بکِشی.

رمان «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» با ترجمۀ خوب زینب یونسی و توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است و اکنون چاپ چهارم آن برای علاقمندان به رمان و ادبیات روسیه، در کتاب‌فروشی‌هاست.

داستان عشق و خون

محمدعلی علومی
محمدعلی علومی

هر چه گویم «عشق» را شرح و بیان

چون به گفت آیم خجل باشم از آن

«مولانا»

باری عشق مفهومی موسع و دامان گستر است که ابعاد مختلف دارد و باز به قول مولانا:

«عاشقی گر زین سر و گرز آن سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است.»

در اولین نظر و در بدو امر، چنین به نظر می‌آید که «عشق» در سایه سنگین رمانتیسم غالب بر آن، چیزی جز امر مثبت و معنا دهنده نیست اما حتی عشق البته در همان معنای وسیع، بالقوه و بالفعل سویه‌های خطرناک و پلید نیز دارد، مانند عشق به وطن که در گرایش افراطی خود به شوونیسم و انواع «پان» می‌رسد.

اجازه دهید که در همین آغاز، نگاهی هرچند گذرا ولیکن ضروری به این جنبه و سویه مفرط و مخرّب معنای گسترده «عشق» داشته باشیم.

پس از جنگ اول جهانی که با زوال امپراطوری عثمانی همپا شده بود، افسران جوان ترک در عشق شدید به وطن به پان‌ترکیسم روی آوردند.

امپراطوری عثمانی تا پیش از جنگ اول جهانی، تا پشت دروازه‌های پایتخت‌های بزرگ اروپا نیز نفوذ کرده و بخش زیادی از اروپای شرقی را تسخیر و مستعمره خود ساخته بود. همین جا برای علاقه‌مندان به ادبیات و سینما این موضوع گفته شود که رومانی، یکی از اربابان قدرتمند محلی و شوالیه‌ای شجاع و قدرتمند به نام کنت «دراکولا»، در جنگ‌های قرون‌وسطایی متعدد میان ترک‌ها و صلیبیون، جهت حفظ قدرت و قلمرو خود که در منطقه‌ای میان ترک‌های عثمانی و اروپای مسیحی قرار داشت، باری گاهی با ترک‌ها متحد می‌شد و بعضی اوقات متحد صلیبیون به جنگ با ترک‌ها برمی‌خاست. روابط صمیمی او با امیران ترک باعث ایجاد شکاکیت در میان شوالیه‌های صلیبی شده بود و از همان دوران دراکولا، موضوع افسانه‌های ترسناک قرار گرفت و محبوبیت این ژانر با سبک داستانی باعث شد که حتی سینما از همان آغاز به موضوع دراکولا بپردازد. سینمای صامت، یعنی بیش از یک قرن قبل فیلم «نوسفراتو» را ساخت و سپس در اواخر قرن اخیر، قرن بیستم، اسکورسیزی فیلمی با همین عنوان دراکولا بر اساس رمانی قدرتمند، ساخت و پرداخت.

باری برگردیم به وجوه منفی عشق و امپراطوری عثمانی که همپای سلطنت آلمانی و پادشاه آن ویلهلم با انگلستان و فرانسه و آمریکا و روسیه وارد نبردی سنگین و خونبار گشت و شکست خورد و امپراطوری عثمانی، به کشورها و دولت‌های مختلف و متعدد تجزیه شد. عراق، سوریه، کویت، عربستان با کوشیدن‌های پرحادثه و مخاطره‌آمیز لورنس که افسری انگلیسی بود، از عثمانی جدا گشته و پادشاهی آن به آل سعود سپرده شد که هنوز جهت مجزا ساختن آن از دیگر کشورهای کوچک و بزرگ عربی، عربستان سعودی نامیده می‌شود و با همین عنوان در نقشه‌های جغرافیایی و در سازمان ملل به رسمیت شناخته شده است.

به هر حال عشق افراطی به وطن تکه‌پاره شده باعث شد که افسران جوان پان ترکیست همچون هیتلر در سال‌های آتی دست به تصفیه نژادی بزنند و بدیهی است که آن دست‌ها نه‌تنها تا آرنج بلکه با شانه و کتف آلوده به خون یونانی‌ها، آشوری‌ها و ارمنی‌ها شد. گفته می‌شود که بیش از یک میلیون تن از بچه و بزرگسال و زن و مرد و پیر و جوان کشته یا متواری شدند. جمعی از ارمنی‌ها و آشوری‌ها به ایران پناهنده شدند که اکنون بعد از بیش از یک قرن، کاملاً ایرانی محسوب می‌شوند و در میان آن‌ها استادان بزرگی مانند هانیبال الخاص یا استاد آلبرت کوچویی وجود دارند که البته مشت، نمونه خروار است.

همین سویه هولناک و فاقد عقلانیت انتقادی در جنگ دوم نیز فاجعه‌های بی‌شمار جهانی ایجاد کرد.

هیتلر و همدستان تبهکار و دیوانه‌اش، کسانی مانند هیملر و گوبلز (وزیر تبلیغات آلمان نازی، ناسیونال سیوسیالیست)

با عشق وافر به نژاد آریایی و بر اساس افسانه‌های ژرمنی که آلمانی‌ها در طی تاریخ دو دوره هزار ساله بر جهان حکومت کرده‌اند که هر دوره را به اصطلاح «رایش» می‌نامند. هیتلر و همدستانش بر این یقین بودند که دوره «رایش سوم» و حکومت هزار ساله آریایی‌ها بر جهان به رهبری آدولف هیتلر فرا رسیده است.

هیتلر و نظریه‌پردازانی مانند هیملر و گوبلز، واقعاً بر این باور بودند که آریایی‌ها از سیاره‌ای دیگر به زمین آمده و مسئولیت نجات زمین از ناخالصی‌های نژادی و روش‌های زندگی را دارند.

این باور همراه با عشق به نژاد برتر، طنز و تراژدی‌های مهیب را به وجود آورد. گوبلز عده‌ای را مأمور کرده بود که در کوه‌های تبت دنبال آریایی‌های نازل از سیاره دیگر بگردند و در ضمن در تقسیم‌بندی‌ها، ایرانی‌ها را آریایی درجه شش می‌دانستند چون که ایران در معرض تهاجم یونانی‌ها، اعراب و مغول‌ها بوده و خلوص نژادی درجه یک را از دست داده‌اند!

کوره‌های آدم‌سوزی در اردوگاه‌های وحشتناک آشوتیس و داخائو و ایجاد گتوها جهت جداسازی یهودی‌ها، کولی‌ها، دگراندیشان آلمانی یا کشورهایی که فتح کرده بودند، مانند لهستان و چکسلواکی و فرانسه و بلژیک و دیگر کشورهای اسکاندیناوی، باری همه را در این گتوها نگهداری کرده و تعداد زیادی از آن‌ها را در کوره‌های آدم‌سوزی نابود کردند.

فیلم‌هایی مانند فهرست شیندلر یا پیانیست از پولانسکی، همه بر اساس واقعیت ساخته شده‌اند.

همکاری رضاشاه با آلمانی‌ها باعث هراس متفقین یعنی آمریکا و انگلستان شد و البته شهرک (نازی‌آباد) در تهران چنان‌که از نامش پیداست، ساخته معماران نازی (ناسیونال سوسیالیست) بود. آن‌ها همچون یک زندان برای زندانیان سیاسی ساختند که بر میله‌های فلزی آن نقش «اِس - اس» که مخفف پلیس سیاسی آلمان هیتلری، گشتاپو است، دیده می‌شود.

خلبان‌های ژاپنی نیز با عشق به وطن بود که جهت از کار انداختن ناوهای هواپیمابر آمریکایی، خود را در عملیاتی انتحاری به دهانه دودکش ناوها می‌انداختند.

در روزگار معاصر، نیروی اهریمنی داعش نیز عشق و علاقه و وابستگی شدید به روایت خود از دین دارند. به همین جهت بسیاری از آثار شکوهمند تاریخی متعلق به سومری‌ها، بابلی‌ها و آشوری‌ها در بین‌النهرین را به‌عنوان بت از بین بردند و آن میراث جهانی و متعلق به تمام بشر و بشریت در زیر ضربات سنگین چکش‌هایی نابود گشتند که عشق پر از تعصب انگیزه‌اش بود و زن‌های ایزدی را به‌عنوان کنیز در معرض خرید و فروش درآوردند.

اما عشق سویه دیگری دارد که بسیار لطیف، انسانی، معناگرا و معنی‌دهنده به هستی انسان بوده است.

برگردیم به قول مولانا که فرمود:

«شاد باش ای عشق خوش‌سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما»

از این منظر، عشق فقط مفهومی انتزاعی و جدا از روابط میان انسان‌ها نیست، بلکه یکی از قدیمی‌ترین، ریشه‌دارترین و لطیف‌ترین رویکردهای انسانی و انسان‌گرا را ارائه می‌دهد.

با مطالعه آثار گران‌مایه و البته جهانی ادبیات کلاسیک ما و نظریات عرفانی بزرگ به‌ویژه در مکتب خراسان (که البته خراسان بزرگ، مشتمل بر افغانستان کنونی، تاجیکستان و ازبکستان و ...) انسان را به شگفتی می‌اندازد.

این نتایج را می‌توان تقسیم‌بندی نموده و هر یک، سرتیتر چندین مقاله باشد که از آن جمله است:

۱ - دیدن زیبایی در هر آن چه زشت، منفور و حتی مشمئزکننده می‌نماید. باری متأسفانه کتاب‌هایم در دسترس نیستند و از حافظه به ناچار بیان می‌دارم که: «یکی از مشایخ (؟) با گروه مریدان گذرشان به خرابه‌ای افتاد که در آن لاشه سگی در حال پوسیدن بود. همه مریدان اظهار انزجار کردند و شیخ گفت - اما چه دندان‌های سفید و زیبایی دارد!

۲ - تساهل و تسامح با پیروان دیگر ادیان. بر سر در یکی از مشایخ با اقطاب نوشته شده بود: هر که به این سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید. چه آن که به درگاه خدا به جان بیارزد، در این سرا به نانی نیز بیارزد.

حکایت دل به دریازدگان

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

همیشه روزهای پایانی اسفندماه برای ما بچه‌ها به خوش‌ترین ایام سال تبدیل می‌شد تا قبل از رفتن به دبستان چندان خاطره خاصی از عید و مراسم گرم و پرجمعیت شادباش نوروز در خانه پدربزرگم و در جمع اعضای فامیل در ذهنم وجود ندارد اما سال ۱۳۵۳ برایم از این نظر به نقطه عطفی در زندگی‌ام تبدیل شده است. در آن سال به کلاس اول وارد شده بودم و در کلاس خانم «بدیعی» به‌عنوان شاگردی درس‌خوان و در عین حال بازیگوش شناخته می‌شدم، علیرغم وحشت زیاد از تنبیه بدنی معمول در آن دوران که از سوی مدیر و ناظمین مدرسه در حق دانش آموزان متخلف اعمال می‌شد. اما قادر به ساکت نشستن در کلاس و یا بازی کردن آرام و بدون سروصدا در زنگ‌های تفریح در حیاط مدرسه نبودم و بارها به این واسطه ضربات شلاق‌های سیمی مسئولین مدرسه را چشیده بودم، آن سال صحبت فرارسیدن تعطیلات طولانی سیزده روزه عید برای ما دانش‌آموزان کلاس اول همچون خبری از بهشت بود، تصور برگشت دوباره به دوران بی‌خیالی و سرتاسر بازی و نشاط و تفریح قبل از ورود به مدرسه دل‌هایمان را لبریز از شادی می‌نمود و هشدارهای مکرر سال بالایی‌ها مبنی بر اینکه حجم زیاد تکالیف شب عید به احتمال زیاد عیش ما را به عزا مبدل خواهد ساخت نیز نمی‌توانست خللی بر شادی زودهنگام ما داشته باشد. دقیقاً یک هفته قبل از نوروز در آخرین جمعه سال پدرم من را از خواب بیدار کرد و بعد از صرف صبحانه به‌اتفاق برادرانم که سر از پا نمی‌شناختند به سمت بازار حرکت کردیم، قبل از چهار سوی دوم بازار مغازه‌های متعدد و بزرگ لباس‌فروشی قرار داشتند که در آن ایام پایانی سال مملو از مشتری بودند، این بخش از بازار برای کودکی چون من جذابیتی دیگر داشت، در بالای در ورودی بزرگ یکی از این مغازه‌ها دریچه‌ای هلالی شکل قرار داشت که نیمه بدن یک یوزپلنگ کوچک که به طرز ناشیانه‌ای تاکسیدرمی شده بود در حالتی همچون جهش میان زمین و آسمان از آن خارج شده بود، من همواره در زمان عبور از این قسمت سعی می‌کردم با حفظ ظاهر و پنهان نمودن ترس و وحشتم تا حد امکان با نزدیک شدن به مادرم و گرفتن چادرش خود را در مقابل حمله احتمالی این حیوان که ممکن بود بر اثر جادو و یا حادثه‌ای دیگر زنده شود محافظت نمایم. بارها و بارها در هنگام رد شدن از این بخش به یاد فیلم‌های تارزان و درگیر شدن این قهرمان سینما با پلنگ‌ها و شیران آفریقایی می‌افتادم و هر بار مطمئن می‌شدم که ذره‌ای از شجاعت او را در این زمینه نداشته و نخواهم داشت. باری در آن روز خاطره‌انگیز پدرم ما را به داخل مغازه‌ای که دقیقاً بعد از یوزپلنگ موصوف قرا داشت هدایت نمود، صاحب مغازه که برادارانم او را «حسن آقا» خطاب می‌نمودند با دیدن پدرم به استقبال وی آمد و خوشامد گفت و ضمن تعارفات و صحبت‌های معمول که شامل صحبت از رشید شدن و قامت گرفتن برادرانم می‌شد به من هم اشاره نمود و پس از معرفی پدرم که من را «ته‌تغاری» خانه نامید دستی بر سرم کشید و اظهار امیدواری کرد که مانند دو پسر دیگر هر ساله شاهد حضور من هم باشد. او صاحب یک مغازه کت و شلوار فروشی مردانه بود که ردیف‌های متعدد آویزهای لباس از کف تا نزدیکی سقف دکان را پر نموده بودند، برادرانم که سابقه حضور چندین باره در آنجا را داشتند به هر سو می‌رفتند و تلاش می‌کردند کت و شلواری مطابق با سلیقه و رنگ دلخواه خود بیابند اما من مات و مبهوت به اطراف نگاه می‌کردم تا آن زمان همواره مادرم برای من لباس می‌خرید و خیلی وقت‌ها هم با خرید پارچه از بازار و با مهارتی که در خیاطی داشت لباس‌هایی مطابق با سلیقه من و خودش برایم می‌دوخت اما داشتن کت و شلوار و خرید به‌اتفاق پدر برای من مفهومی جدید داشت که خیلی زود به غرور و حس بزرگی خاصی تبدیل شد، یک ساعت بعد با چهار دست کت و شلوار و پیراهن‌های سفیدرنگ از مغازه خارج شدیم که در این میانه سهم من کت و شلواری به رنگ قهوه‌ای روشن و پیراهنی سفید بود که زیبایی آن از حد تصوراتم خارج بود، اصرارم برای خرید کراوات و تبدیل شدن به نمونه‌ای همانند مدیر و ناظم‌های مدرسه راه به جایی نبرد و دریافتم که حداقل در بازار برای سن و سال من چنین چیزی یافت نمی‌شود، مقصد بعدی کفش‌فروشی یکی از دوستان پدر به نام آقای «میلانی» بود که در راسته کفاشان دکان آبرومندی داشت، در اینجا هم سهم من کفش سیاه‌رنگ ورنی فوق‌العاده درخشان و زیبایی شد که تا آن روز نمونه‌اش را نداشتم. خریدهای جزئی بعدی همچون جوراب و کمربند هم تا حوالی ظهر خاتمه یافت و بعد در حالی که در آسمان‌ها سیر می‌کردم به خانه بازگشتیم. لباس‌ها را به تن کردیم و مادرم با دقت نگاهی به آن‌ها انداخت و در ادامه اندازه نمودن پاچه‌های شلوار را انجام داد و پس از اتمام خیاطی لباس‌ها به ما برگردانده شد تا در روز اول سال جدید آن‌ها را پوشیده و به دید و بازدید عید و نزد بزرگان فامیل برویم. صبح شنبه با آب و تاب بسیار برای دوستان صمیمی‌ام در مدرسه از حال و هوای بازار و شلوغی مغازه‌ها و خریدهای استثنایی که برای من شده بود سخن گفتم و از آن لحظه به بعد برای رسیدن به سال جدید لحظه‌شماری کردم. شروع آن سال که با خرید تلویزیون توسط پدرم آغاز شده بود با خرید کت و شلوار در پایانش سال ۱۳۵۳ را به نقطه عطفی در خاطرات من از عید و نوروز بدل نمود. صدها بار این پوشاک را در دستانم می‌گرفتم و قیافه جذاب و همانند بزرگ‌ترهای خودم را در آن‌ها تصور می‌نمودم، از تصور واکنش دایی‌ها و خاله‌ها و پدربزرگ و مادربزرگم به تیپ و قیافه خودم لذت می‌بردم و همواره چهره‌های متعجب و مهربان ایشان را در ذهن مجسم می‌نمودم. حال و هوای آن سال را تنها با ترانه شاهکار «فرهاد مهراد» به نام «کودکانه» با شعری از سروده‌های «شهریار قنبری» می‌توانم توصیف کنم:

بوی عیدی بوی توپ

بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی وسط سفرۀ نو

بوی یاس جانماز ترمۀ مادربزرگ

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگیمو در می‌کنم

......

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه

شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور

برق کفش جفت شده تو گنجه‌ها

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگیمو در می‌کنم

در روز ۲۹ اسفند و آخرین ساعات حضور در مدرسه، آگاه شدن از حجم عظیم تکالیف عید که به احتمال زیاد برای نابود ساختن حس و حال خوب ما بچه‌ها از سوی آموزگار جدی و مستبدمان ارائه شده بود هم نتوانست ذوق و شوق من را از بین ببرد، با خودم عهد نمودم که از همان روز نوشتن تکالیف را شروع کرده و بی‌وقفه آن‌ها را بنویسم تا بتوانم روزهای بیشتری از تعطیلات را برای خودم و شادی‌های کودکانه‌ام باقی بگذارم. صبح روز بعد با صدای اذان صبح بیدار شدیم و در حالی که بی‌تاب رسیدن سال نو بودیم منتظر لحظه تحویل سال و شنیدن صدای توپ و بعد ساز و دهل مخصوص این ایام از رادیو بودیم. در خانه ما و همسایگان خبری از سفره هفت‌سین نبود، این تزئینات و مراسم تنها در تلویزیون و کاخ شاه دیده می‌شد و برای ما تشریفاتی غیرضروری بود هرچند که کوزه‌های متعددی که از مدت‌ها قبل توسط مادرم با استفاده از پنبه پوشش داده شده بود و با کاشت بذر گیاهان در آن ایام غرق در پوشش سبز زیبایی شده بودند همیشه در زمره رسوم قابل احترام و همیشگی نوروز خانه ما بود و گلدان‌های شمعدانی که مادرم در دو طرف آیینه عروسی تمام‌قد بزرگشان که بر روی طاقچه رفیع سالن خانه قرار داشت می‌گذارد و ظروف متعدد شیرینی و میوه‌ای که برای پذیرایی از مهمانان سرزده همیشگی در آشپزخانه دیده می‌شد حال و هوای خانه ما را هم در حد خود تغییر می‌دادند.

پس از اعلام خاتمه سال کهنه و شادباش فرارسیدن سال جدید، با خوشحالی همدیگر را در آغوش کشیدیم و پس از تبریک عید و زدن بوسه‌های بسیار بر چهره پدر و مادر اسکناس‌های عیدی تانخورده و نو خود را از والدینمان گرفته و با شتاب به سراغ گنجه لباس‌ها رفته و کت و شلوار و کفش‌های نونوار خود را پوشیدیم و بعد از ورانداز نمودن خود در آیینه به سمت خانۀ پدربزرگم حرکت کردیم، پس از گذشت حدود نیم قرن از آن صبح خاطره‌انگیز همچنان لذتی که از دیدن چهره‌های متعجب و شاد اقوام از تیپ و پوشش جدیدم نصیبم شد در یادآوری مجدد کامم را آکنده از شیرینی و حظ می‌نماید. لبان خندان بزرگترها و حال خوشی که سالی خجسته و با شادی بیشتر در قیاس با سال سپری شده را برای طایفه آرزو می‌نمودند همچنان خاطره‌ای بی‌بدیل در زندگی‌ام باقی مانده است.

شب بعد به عروسی فرزندان دو تن از همسایگان کوچه‌مان دعوت شده بودیم، پسر ارشد «قاسم رباطی» که از سال‌ها قبل خاطرخواه دختر زیبا و برومند آقای «زمانی» شده بود در طی مراسمی متعارف که با سنگ تمام گذاشتن از سوی والدین زوج خوشبخت همراه بود پیمان ازدواج بستند و این مراسم همراه بود با حضور غرورآفرین من در پوشش کت‌وشلوار جذابم که با دستمال چهارخانه‌ای که توسط مادرم به دور گردنم پیچیده شده بود بیش از پیش من را مشابه یکی از سناتورها و وزرایی می‌نمود که تصاویرشان را بارها در تلویزیون دیده بودم. این زوج اولین افرادی در زندگی‌ام بود که از سوی دیگران بارها و بارها به نام عاشق و معشوق نام برده می‌شدند، شیدایی و میزان علاقه این دختر و پسر زبانزد همگان بود و در نهایت علیرغم این که والدین هر دو خانواده افراد دیگری را برای همسری فرزندانشان در نظر داشتند متقاعد شده بودند که برای خوشبختی آن‌ها به این آرزو گردن نهند. به گمان من یکی از زیباترین زوج‌هایی که در تمام عمرم در یک شب عروسی بیاد دارم به این دو عزیز اختصاص دارد، داماد که کت و شلوار تیره‌ای با کراوات قرمز و پیراهن سفید پوشیده بود با سبیلی زیبا و لبخندی که بر لب داشت شباهت بی‌نظیری به «منوچهر وثوق» هنرپیشه مشهور آن دوران داشت و عروس زیبا هم همچون فرشته‌ای سفیدپوش در مجلس می‌درخشید. آن شب به‌یادماندنی با گرفتن عکسی در کنار عروس و داماد به پایان رسید. بعدها و در طول زندگی‌ام دریافتم که عشق سرمنشأ بیشترین امید و سرآمد تمام ناکامی‌های آدمیان در طول حیاتشان است، همواره آن زوج خوشبخت را در زمره معدود انسان‌هایی می‌بینم که به سلامت از این مهلکه بلا جان به در بردند و به وصال محبوبشان رسیدند اما افسوس که این مشت هیچ‌گاه نماینده‌ای از خروار زندگی آدمیان نبوده و نخواهد بود، بعد از آن بی‌شمار

عشق‌های ناکامی را دیدم و شنیدم که به ورطه فنا و فساد و تباهی و ویرانی رفتند، قصه‌های بسیار شنیدم از زن‌ها و مردهایی که در بستر خود در آرزوی بودن در زندگی دیگری در کنار مرد و زن متفاوتی آه کشیدند و خواسته یا ناخواسته به سرنوشتی که خارج از اراده ایشان به آن‌ها تحمیل شده بود گردن نهادند. شاید همین ناکامی و حسرت‌ها عشق را به کیفیتی متمایز از دیگر آرزوها و امیال ما تبدیل می‌نماید، کنجکاوی ناخواسته ما در زمینه شنیدن فرجام عشاق دور و اطرافمان ناشی از همین رمز و راز بی‌نظیر این احساس همگانی می‌باشد که هر کس در مقطعی از زمان لذت رنج بردن از آن را چشیده است.

تابستان همان سال من که به‌واسطه آموزش‌های چند ساله مکتب‌خانه قبل از رفتن به دبستان به‌راحتی قادر به خواندن و نوشتن در سطحی بالاتر از هم‌کلاس‌هایم بودم با تحفه‌ای غیرمنتظره مواجه شدم که ساعات دلپذیری را در ادامه در شب‌های طولانی تعطیلات تابستان‌ها برای من و مادرم به وجود آورد. «محمد» یکی از پسران «صغری خانم» همسایه ما وقتی از میزان علاقه من به خواندن نشریات از طریق دایی‌اش «هدایت» مطلع شده بود شماری چند از نسخه‌های مجله «جوانان» را که حاوی خبرهای ریز و درشت و شگفت‌آور از ایران و جهان بود را برایم هدیه آورد، محبتی بی‌منت که در ادامه من را برای همیشه مدیون وی نمود. از آن پس بخش عمده‌ای از اوقات فراغت شبانه به خواندن مطالب این مجلات و بازگو نمودن آن‌ها برای مادرم که سواد نداشت اختصاص یافت، به‌تدریج دریافتم که اخبار مربوط به خوانندگان و هنرپیشه‌های مشهور آن زمانه چندان مورد علاقه او نیست اما بخش ویژه مرتبط با پرونده‌های دادگاهی و رخدادهای عجیب درون خانوادگی برایش بشدت جذاب است این‌گونه بود که من ناخواسته در دوران کودکی خیلی زودتر از سنم با ماجراهای بی‌نهایت شگفت‌انگیز از عشق آدمیان به یکدیگر در مسیرهای درست و غلط آشنا شدم و از آن زمان به بعد بذر نوعی نگاهی متفاوت به مفهومی که دلباختگی یاد می‌شد در دلم کاشته شد. بعضی از رخدادها در آن دوران در محدوده درک و فهم من نبودند اما کنجکاوی بیش از حد مادرم به خواندن چندباره آن‌ها از سوی من و در بسیاری از اوقات نشان دادن تصاویر افراد مرتبط با آن رویدادها که در مجلات چاپ شده بودند به همسایگان و اظهار شگفتی آن‌ها نسبت به اخبار یاد شده به‌تدریج خاطره این حوادث و داستان‌های زندگی را در ذهن من چون نقشی در سنگ تا به امروز به یادگار نگاه داشت.

یکی از خبرهای بامزه در آن سال‌ها در کشور انگلستان رخ داده بود که متعاقب عاشق شدن پسری به یک دختر شروع شده و در طی مراسم آشنایی والدین، پدر او نیز دل در گرو مهر مادر عروس آینده بسته بود و با توجه به این که در صورت ازدواج فرزندان و یا والدین با یکدیگر از سوی قانون اجازه وصلت به طرفین دیگر داده نمی‌شد بنابراین در یک رویداد تاریخی این جفت‌های عاشق در یک روز و یک ساعت هم‌زمان با هم ازدواج خود را ثبت نموده بودند تا از لغو مراسم توسط مقامات دولتی جلوگیری کنند. تصاویر خندان این چهار نفر پس از رسیدن به معشوق و رفع خطر بارها توسط همسایگان مشتاق ما دیده می‌شد و زن‌های همسایه مباحث گسترده‌ای پیرامون این فرضیه داشتند که در صورت باردار شدن دو عروس نسبت فامیل بچه‌های به دنیا آمده نسبت به یکدیگر چه خواهد بود؟!! کلاف سردرگمی که فکر کردن به آن فقط گیج‌ترشان می‌کرد.

روایت دیگر داستان رضا نامی بود از اهالی «رضائیه»(ارومیه) که عاشق دختری شده بود و پس از نامزد شدن با وی به ناگهان با بی‌مهری دختر و جدایی او روبرو شده بود، جوانک بی‌نوا برای جلب دوباره مهر دختر عجیب‌ترین کاری را کرده بود که به مخیله کسی خطور می‌کرد، او هر روز لباس‌هایی را که برای دخترک در مراسم نامزدی خریداری کرده بود بر تن می‌نمود و به محل تردد او می‌رفت تا شاید با این روش دوباره محبت و ترحم وی را به سمت خود جلب نماید، امری که بیشتر موجب رانده شدن وی از سوی معشوق سابق شده بود و از آن به بعد تنها پوشیدن همیشگی لباس زنانه به‌عنوان سمبلی از عشق گمشده در زمانه برای او در ادامه عمر باقی مانده بود!

قصه جذاب بعدی به کشور آفریقای جنوبی مرتبط بود که در آن روزگار تنها مملکت نژادپرست دنیا بود که قوانین بشدت سخت‌گیرانه‌ای در قبال سیاه‌پوستان داشت و این انسان‌ها را در مراتبی به‌مراتب پایین‌تر از سفیدپوستان و با حقوق قانونی به‌مراتب کمتر از هم نوعان با پوست روشن ایشان تعریف می‌نمود، رژیم دیکتاتور حاکم بر کشور با شدتی کم‌نظیر جنبش‌های مدنی سیاه‌پوستان را که درگیر رفع ظلم عظیم وارده به رنگین‌پوستان بودند را سرکوب می‌نمود و هرگونه دگراندیشی در خصوص تبعیض نژادی را به‌عنوان مخالفت با آیات انجیل و دون شأن انسان‌های برگزیده خداوند یعنی سفیدپوستان با نژاد اروپایی می‌دانست. یکی از مهم‌ترین رهبران این جنبش اعتراضی «نلسون ماندلا» (۱۹۱۸-۲۰۱۳) بود که در سال ۱۹۶۲ دستگیر و به مدت ۲۷ سال زندانی شد، مقاومت مدنی این مرد در اسارت به‌تدریج نام وی را بر سر زبان جهانیان انداخت، صدای حق‌طلبی او و هم‌رزمانش از پشت دیوار بلند جهل به گوش انسان‌های دیگر نقاط جهان رسید و به‌تدریج وی به یک نماد تبدیل شد، اعتراضات جهانی در ادامه آفریقای جنوبی را از حضور در تمام مراجع بین‌المللی محروم ساخت، تبعات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی این تحریم در نهایت در سال ۱۹۹۰ دولت آپارتاید را به زانو درآورد و مجبور به آزادی ماندلا نمود، چهار سال بعد با لغو رژیم تبعیض نژادی او به‌عنوان اولین رئیس‌جمهور سیاه‌پوست کشورش انتخاب شد، شعارش این بود که «می‌بخشیم اما فراموش نمی‌کنیم»، به این اصل پایبند ماند اجازه نداد که سیاهان نیرو گرفته از این تغییر سیاسی همانند پیشینیان سفیدپوستشان حقوق طرف مقابل را پایمال نمایند، عفو عمومی صادر نمود و زمینه را برای بازگشت دوباره میهنش به جامعه جهانی و صعود مجدد آن در رده کشورهای با بیشترین نرخ توسعه را ایجاد نمود.

داستان مورد علاقه مادرم هم در دوران آپارتاید در این کشور می‌گذشت زوج سفیدپوستی پس از وضع حمل همسر در بیمارستان با معمای لاینحلی مواجه شده بودند، فرزند به دنیا آمده‌ای که از بیمارستان به اینان تحویل داده شد سیاه‌پوست بود، تحقیقات پلیس نشان داد که فرزند واقعی اینان دزدیده شده و نوزاد بی‌نوای سیاه‌پوستی به جای وی گذارد شده، درمانده از یافتن فرزند واقعی این زن و شوهر مهربان دختر را به فرزندی گرفته و بزرگ نمودند، آن‌ها با تلاش بسیار و مراجعه به دادگاه و نشان دادن اوراق هویت بیمارستانی علیرغم تیره بودن رنگ فرزند برای وی از دادگاه حکمی گرفته بودند که به‌واسطه رنگ پوست والدین قانونی این فرزند هم «سفیدپوست» تلقی می‌شود و استفاده وی از آموزش، درمان و امکانات دولتی همانند سایر کودکان سفیدپوست مجاز می‌باشد!!! این حکم زندگی نسبتاً معقولی را برای کودک ایجاد نموده بود تا زمانی که بالاخره در جوانی او و جوان سیاه‌پوستی عاشق هم شده و مخفیانه بر اساس سنت‌های رنگین‌پوستان ازدواج کرده و صاحب دو فرزند شده بودند اما در این هنگام مقامات دولتی و قضایی با اطلاع از واقعه به موضوع ورود کرده و با استناد به قانون ممنوعیت ازدواج سفیدپوستان با سیاهان حکم بر جدایی این دو و محکومیت زوج به زندان داده بود زیرا دختر قانوناً سفید شناخته می‌شد. مضحک بودن این رویداد تا مدت‌ها در تمام جهان انعکاس داشت و توجیهات مقامات آفریقای جنوبی مبنی بر قانونی بودن اقدامات حکومت تنها با این واقعیت جواب داده می‌شد که یک موضوع احمقانه حتی با تبدیل شدن به قانون هم همچنان احمقانه خواهد ماند. از سرنوشت این زوج در سالیان آتی هیچ خبری ندیدم و هیچ‌گاه ندانستم که در آن روزگاران سرشار از بی‌مهری و خودبینی آدم‌ها بر عشق ایشان به یکدیگر و فرزندانشان چه گذشت، امیدوارم که اینان برآمدن ماندلا را در کنار یکدیگر و در حالی که از خوشحالی پای‌کوبی می‌نمودند به چشم دیده باشند.

دیگر رویداد داخلی که باعث خنده و مزاح و شوخی‌های مادرم و بانوان محله شده بود، خبری مبنی بر شکایت مردی از همسرش شده بود که در دو نوبت زایمان متعاقب بارداری ناخواسته صاحب چهار فرزند شده بود، از قرار معلوم بانوی خانه در دوران دوشیزگی با مرد دیگری نامزد بود که به دلایلی پیوند آن‌ها به هم خورده و در ادامه با پسر همسایه ازدواج نموده بود، شوهر به همسر خود تأکید نموده بود که تا مدت ده سال تمایلی به داشتن فرزند نداشته و عیالش را مکلف نموده بود که از داروخانه برای خود قرص‌های ضدبارداری خریداری کرده و به‌صورت مستمر استفاده نماید، از قضای روزگار نامزد نخستین زن در آن داروخانه کار می‌کرده و خرید قرص‌ها از وی صورت می‌گرفت، کوتاه‌مدتی بعد از ازدواج زن با دیدن نشانه‌های بیماری به مدت چند ماه به اطبا مراجعه کرده و علیرغم تشخیص‌های متفاوت کسی متوجه دلیل چاقی و بی‌حالی وی نمی‌شود تا زمانی که در آخرین نوبت مراجعه به بیمارستان مشخص می‌گردد که وی باردار می‌باشد و علیرغم تأیید صحت و کارآیی قرص‌های مصرف شده از سوی وی در اولین نوبت زایمان صاحب فرزندانی دوقلو می‌شود، پدر خانواده با اکراه حضور نوزادان را در جمع خانواده پذیرفته اما تأکید مؤکد بر خواست خود برای نداشتن فرزند دیگر می‌کند، هرچند که شوخی روزگار یک سال بعد علیرغم مصرف قرص‌های پیشگیرانه دوباره او را با بارداری مجدد همسر و اضافه شدن دو فرزند دیگر به جمع منزل او روبرو می‌سازد، شوهر عصبانی با مراجعه به دادگاه و تنظیم شکایتی بلندبالا علیه کارمند داروخانه او را به فروش قرص‌های تقلبی به همسرش و تباه نمودن زندگی خود متهم می‌کند و خواستار طلاق همسر و مجازات نامزد سابق وی می‌شود!!!! این خبر در زمان هم‌نشینی‌های مکرر زنان همسایه همواره مورد توجه بود و باعث خنده‌های بلند ایشان می‌شد.

...

ادامه این مطلب را در سرمشق ۷۳ مطالعه فرمایید.