https://srmshq.ir/vhzxqa
این روزها در ایران همه از بحران شعر میگویند، چه کتابفروشیهایی که از پایین بودن فروش کتابهای شعر و تنوع شاعران جدید گلهمندند و هم اهل ادب که بهطعنه از شاعران فیسبوکی و سطح پایین کتابهای شعر منتشر شده حرف میزنند. برخی دلیل بحران را نشرهای منفعتطلب و بی تخصص در گزینش شعرها میدانند و برخی دیگر شبکههای اجتماعی را مقصر قلمداد میکنند که این امکان را فراهم کردهاند که همه بی معیار و دانش کلامی بنویسند. بعضی بر این باورند که شعر به این دلیل محبوبیتش را از دست داده است که جریان شعر زبان به سمت تصنعی در شعر رفته که درک شعر یا علاقه به آن را تحت تأثیر قرار داده است و بعضی شعرهایی فاقد ساختار و اندیشه را که به نام شعر ساده رایج شده است را دلیل بیرونقی شعر میدانند. جمعی هم اعتقاد دارند که شعری که از محتوای اجتماعی - سیاسی خالی شده و به انتزاع افتاده باشد طبیعی است که نتواند در میان مردم جایی پیدا کند. اغلب این تحلیلها در واقع عوامل بیرونی و مخاطب را در بحران شعر مؤثر میبینند. شاید بعضی از مواردی که ذکر شد در بحران کنونی مؤثر باشد؛ اما اگر نگاهی به تاریخ شعر بیندازیم. میبینیم که شعر تا زمان مشروطه هم بیشتر در حوزه دربار و نخبگان مورد توجه بوده و بین عامه مردم رواجی نداشته است؛ یعنی شعر کلاسیک در غیاب مخاطب عام و برای مخاطب محدود شکل گرفته است. فقط فرهنگ روایی، مثلاً در نقالی و شاهنامهخوانی، به بردن شعر به میان مردم شعر کمک میکرده است. شعر از زمان مشروطه و با اشعاری که در آن از زبان عامه استفاده شده بود به میان مردم و یا حتی به خیابانها راه یافت. بسیاری از اشعار شاعران مشروطه بعداً به ترانه تبدیل شدند و جایی خاصی در فرهنگ روایی ایران گرفتند، اما ادبیات مدرن ایران همچنان مخاطب محدودی داشت و کمتر به برنامه آموزشی مدارس راه مییافت. متد آموزشی حفظ شعر که در مدارس در مورد دانش آموزان اعمال میشد و برای دانشجویان رشته ادبیات فارسی هم معمول بود سبب میشد که بعضی از شعرهای شعرای قدیم در ذهن جایگزین و گاهی بیتهایی از آن هم به جای ضربالمثل استفاده شود. استقلال بیتی شعر کلاسیک این امکان را فراهم میکرد که بخشهایی از آن در ذهن بماند. علاوه بر نقالی سنتی دیرین، دیوان حافظ خوانی به شکل فال، هم سبب میشد که شعر گوشهای از زندگی مردمان باشد؛ اما پیچیدگی شعر نو، فقدان قافیه و گاهی وزن و بههمپیوستگی ساختاری سبب شد که اشعار نو بهراحتی در ذهن عموم نمانند و شعر نو بیشتر در سطح خواص بماند. امروزه هم شعر بیشتر در بین خود شاعران و معدود دوستداران شعر خوانده و به نقد گذاشته میشود و بسیاری از شاعران جدید برای عموم ناشناختهاند.
بخشی از بحران شعر به عواملی که ذکر شد و ازجمله مخاطب برمیگردد اما عوامل دیگری نیز هست که جهانی است و موقعیت ادبیات و بهخصوص شعر را در جهان دگرگونه کرده است. آدرنو زمانی با اشاره به کشتار یهودیان در زمان تسلط نازیها مینویسد که «نوشتن شعر بعد از آشویتس بربریت است.» در واقع اشاره او به این است که جوهر احساسی و رمانتیک شعر با این خشونت شدید آسیب خورده است؛ اما بعد از آشویتس بسیاری در همان آلمان شعر مینویسند و بعضیها مثل سلان و ماشا کاله کو از بازماندگان این دوره خشونتآمیزند. جورجیو آگامبن نیز در رساله خود به نام «پایان شعر» (۱۹۹۹) از گذشته و آینده شعر و سرنوشتی که بهواسطه تغییرات زبان در انتظار آن است مینویسد. از نظر او در شعر نوعی ناهمزمانی بین لفظ و معنا وجود دارد که گاهی برقراری ارتباط بین این دو را دشوار میکند. در واقع وقتی ما شعری را میخوانیم در ابتدا در آن تقطیع آوایی ایجاد میکنیم (هرچند گاهی این تقطیع هم در زبان فارسی نیاز به دانش خاصی دارد) و بعد به تقطیع معنایی میرسیم؛ و گاهی اگر تنافر معنا و آوا زیاد باشد دریافتی صورت نمیگیرد. اگر نقطه شروع بحران را همین تنافر بگیریم میشود درک کرد که چرا َعامه مردم به شعر پیچیده که معنای آن بهراحتی در دسترس آنها قرار نمیگیرد، اقبالی نشان نمیدهند؛ اما تنافر دیگری هم در جهان امروز وجود دارد و آن تنافر بین جهان شاعرانه و تکنولوژی حاکم بر جهان واقع است، تنافری که بین زبان شاعر و جهان پیرامون او جدایی میاندازد. اگر شاعر بخواهد در مورد ابزارهای ارتباطی و سیستمهای موجود در جهان، چون اینترنت، گوشیهای هوشمند، یا سیستم بانکی، اقتصادی یا سیاسیای بنویسد که در دنیای روزمره با آنها سر و کار دارد، از جوهر شعر فاصله میگیرد. اگر به جوهر شعر وفادار بماند و نخواهد در مورد آنچه که روزانه با آن سر و کار دارد بنویسد نمیتواند بخشی از دغدغههایش را بیان کند؛ یعنی تجربه زیستی و تجربه شعری او از هم فاصله میگیرند. از نظر آگامبن شعر امروز در معرض خطر تکنولوژی است و این تناقض آن را در نهایت به سمت نثر و سرانجام سکوت میکشاند.
اگر پایان از نظر آگامبن را نوعی وحدت میان شعر و روزمرگی ببینیم متوجه میشویم که چرا شعر امروز به اینجا میرسد که در آن گاه نه تقطیع آوایی به چشم میخورد نه تقطیع معنایی. مثلاً در نوشته زیر که خود نویسنده (امیر قاضیپور) آن را شعر مینامد ما با مجموعهای از کلمات روبروییم که شاید با تجربه زیستی «شاعر» سر و کار داشته باشد اما بیشک از جوهر شعری فاصله دارد:
دل/ وا /دورگهای ناتسی نازی!
حروف به حافظیه
دست
کیسه زبالی
نیمطبقه سیگار،
پلاک دندانها
لیزا! اعضای بدن
داخل سالن kele هستی
تمین ایستاده
...
ادامه این مطلب را در سرمشق ۷۳ مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/bs16l8
همگی از آلودگی هوا و نابودی محیطزیست گلایه داریم؛ اما همین هوا و همین محیط انباشته از دود و خونابۀ واژگانی است که در ازدواجی ناخواسته با حنجرههای ناخجسته خودسوزی کردهاند. صبح تا شام واژگانی میشنویم که هنوز در گوش ننشسته سرسام میآورند، واژگانی چون عشق، احترام، برابری، عدالت، پیشرفت، مردم، دموکراسی، آزادی، هنر، هنرمند، مؤمن، ملحد، خیانت، راست، دروغ، فرزند، همسر، معلم، کارگر، کارآفرین، پدر، مادر، خانواده، علم، علما، فضلا، جایزۀ نوبل، برندۀ اسکار، جشنواره، قهرمان و ... .
بهراستی چه میشود کسانی که جامۀ تزویر به تن کردهاند، با داروغه و محتسب و شیخ شهر درآمیختهاند، در همان حال بر حافظ تفسیر مینویسند؟ در رباعیات خیام سَره را از ناسره تشخیص میدهند و راه رندی را به گوش رهروان ندا میدهند بی آنکه دمی در خلوت خود به حقیقت مرگ و سرنوشت فرجامین که درونمایۀ هر نوع تفکر خیامی است، اندیشیده باشند؟ آیا میتوان بدون شنیدن پیام نسیمی که از خاک گورها برمیخیزد و صرفاً با زدودن خاک کتابها به حقیقت زیست خیام دست یافت و آن را تجربه کرد؟ چگونه ممکن است شخصی مثلاً مترجم و استاد فلسفۀ کانت باشد، از روشنگری و خروج از قیمومت فکری و از جرأت اندیشیدن و خودبنیادی در اخلاق دم بزند، اما وجودش به تمامه تجسم ترس از اندیشیدن، تملق و پیروی از مرجعیت تاریکی باشد؟ در پاسخی فشرده میتوان گفت وقتی واژهها بار حقیقتِ خود را وانهاده باشند، تهی و سبک بر هر لبی مینشینند و در هر فضایی طنینانداز میشوند.
فردوسی بزرگ نشان نگونبختی و انحطاط یک ملت را این میبیند که «سخنها به کردار بازی بوَد.» کنفوسیوس گفت میخواهی چیزها را دگرگون کنی، نامها را دگرگون کن؛ اما زمانهای را پیشبینی نکرد که نامها و واژهها پایدار ولی معانی تباه شده است. در چنین زمانهای، دالهای بیمدلول، واژگانی که رمق معناشان تا آخر کشیده و هزینۀ سودجویی و شیادی شده است و شعبدهباران سیاست و کیاست چون کلاهی از درونشان هر آنچه خواستند بیرون کشیدهاند، مانند نعشهای گندیده در ظلمات بیمعنایی انباشت میشوند و کوتولههای دوزیست بر این قلههای کاغذین اوج میگیرند.
در روزگاری اینچنین تهی و اوجهایی اینچنین باژگون که در آن چیزی جز هیاهوی جارچیان طنینانداز نیست، زندگیها نیز پژواک صداهایی میشوند پرتکرار که از گویندۀ خود جدا افتادهاند، هر کس بازیگر سرنوشتی میشود که نه از آن اوست و نه خود نوشته است. این دوگانگی تجربهای است دردناک که انبوه مردمان را به سوی از خودبیگانگی و کرختی در احساس و فهم سوق میدهد.
سهراب سپهری بهدرستی، در عرصۀ هنر، به نقد کسانی میپردازد که داعیۀ فهم چیزی را دارند بی آنکه بهراستی تجربه و زندگیاش کرده و در آن ریشه دوانیده باشند:
مگر به هر خانه که سر زدیم، «دیوان حافظ» نیافتیم. در آهنگ سهگاهش خواندند و شنیدیم و گمان میبری که درمییابندش؟ از این آوازخوانی که صدایی خوش دارد، پیمانهاش را بالا میکشد، میگرید و میخواند، بپرس تو که میخوانی «با که گویم که در این پرده چهها میبینم» چه از آن درمییابی؛ و خواهی دید از این پرده چه بیرون است. (هنوز در سفرم: ۴۹)
او گاه این پرگویی و در عین حال هیچنگفتن را به کل روزگار کنونی تعمیم میدهد:
نقاشی گوتیک، حرفی برای زدن دارد. هنر قرن ما چطور؟ شاید قرن ما نیز سخنی برای گفتن دارد. ولی مثل اینکه هنوز نگفته است. نسل تازۀ ما بیشتر دنبال طرز بیان رفته است. حقیقت گم شده، معی زندگی درونی از میان رفته، صمیمیت فراموش گشته. پیکاسو نیز در خشم تیره و غمانگیز خودش صمیمی است. ... یاد سزان و وانگوگ افتادم. پایان قرن نوزده سخنی دلنشین گفته است؛ اما حرفش در آغاز قرن ما ناتمام مانده، مثل اینکه اصلاً قرن ما، قرن حرفهای بریده و فریادهای نارساست. تا چهوقت این هذیان طول خواهد کشید؟ (همان: ۹۱)
آنچه سپهری نشان هذیانگویی میداند تهیبودن واژگان از معنا و بیگانگیِ گویندگانی است که در بیانشان صمیمی نیستند، یعنی از چیزی دم میزنند که پیوندی درونی با هستیشان ندارد. این است که سپهری برای رفع هرگونه ابهام و اینکه مبادا میانمایگی را از ویژگیهای تودۀ مردم و به دلایلی چون بیسوادی بدانیم و فرهیختگان را از آن مبرا فرض کنیم، به کتاب و کتابخوانان نیز خرده میگیرد. او امواج هنر و دانش را که در سبکها و کارهای هنری و نوشتهها در خروشاند هیاهویی در کرانۀ زندگی میبیند: «هنگامی کتاب میخوانیم که در حاشیۀ روح خودمان هستیم. برخورد ما با کتاب زمانی دست میدهد که شور نگاه کردن را از دست دادهایم. ساختههای ذوق و اندیشۀ بشر، همه در کرانۀ زندگی هیاهو به راه انداختهاند، وگرنه میانِ جریان، ما با جریان یکی شدهایم و صدایی نیست.»(همان: ۹۵) درک سخن سپهری دربارۀ کتابها چندان سخت نیست. «سپهری پیش از این گفته است» نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید، ... پوست شبنم تَر نیست.«(هک، صدای پای آب: ۳۰۰).
واقعیت آن است که مانند هنرمندانی که اثری را صرفاً برای عرضه میآفرینند بی آنکه با محتوای آن پیوندی عاطفی و فکری داشته باشند، بسیاری از نویسندگان نیز دربارۀ موضوعی قلمفرسایی میکنند بی آنکه آن موضوع از دغدغههای وجودیشان باشد، یا، به تعبیر سپهری، هستیشان را در معرض وزشهای پنهان آن قرار داده باشند. بدیهی است چنین نوشتههایی چیزی نیستند جز هیاهو توسط کسانی که گرد موضوع میچرخند و پایکوبی میکنند اما هرگز به آن نزدیک نمیشوند. کسی که فقط از سر کنجکاوی یا نیاز حرفهای کتابی دربارۀ حافظ یا خیام مینویسد بی آنکه بویی از زیست رندانه و مرگآگاهی برده باشد، مطابق الگوی افلاطون، از حقیقت دور افتاده است؛ و خوانندهای نیز که نوشتهاش را میخواند فاصلهاش از هستۀ حقیقت بهمراتب دورتر خواهد بود. سپهری این هیاهو را در همهجا میبیند. پس از بازدید نمایشگاه نقاشان معاصر ایتالیا در تهران نوشت:
چنگی به دل نمیزد. ... رویهمرفته، همه گرفتار «ساختمان» کار خودند. ساختمان برای سکونتِ هیچ. در زمانۀ ما همه میخواهند مبتکر و مبدع باشند و حاضر نیستند سنتی را دنبال کنند. ... پیروی از سنت را دون شأن خود میدانند. میخواهند تماشاچی انگشت به دهان بماند. این است که در پی حیلههای فنی تازه میروند. غافل از اینکه ... نخست باید حرفی برای زدن داشت و آن وقت رفت در پی روش حرف زدن. در دنیایی که تماشای گل عقبافتادگی به حساب میآید چشم به راه چه هستیم؟ تا بخواهی، هیاهو. تا بخواهی جارچی. جارچیهایی که اول شروع میکنند به جار زدن، بعد میگردند در پی انگیزۀ جار زدن. من نمیگویم باید کناره گرفت؛ اما در میانه نفس کشیدن دشوار است.(همان: ۱۰۲)
اگرچه تا اینجا نمونههایی که از گسست درونی انسانها و مفاهیم روزمره از حقیقت ارائه شد بیشتر از دنیای هنر و هنرمندان بود، ولی سپهری در دیگر شیوههای زیست نیز همین فاصلۀ میان امور روزمره و نقشی را که افراد مدعی آنند با حقیقت، بیان میکند:
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
... موزهای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزهای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشاء»
اشتری دیدم بارش سبد خالیِ «پند و امثال».
عارفی دیدم بارش «تنناهو یاهو»
من قطاری دیدم، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت.)
(هک، صدای پای آب: ۲۸۴ و ۲۸۵)
در قطعۀ بالا همه چیز از محتوای اصلی خود تهی است. مثلاً، دین که باید در دیندار حس سبکباری و اوج گرفتن به سوی تعالی ایجاد کند، آنگاه که تبدیل به مجموعهای انبوه از احکام خشک و پیچیده میشود، نقشی وارونه مییابد و بر دوش شخص سنگینی میکند. سایر نقشها نیز بهگونهای از ریشۀ خود به دور افتادهاند و تبدیل به عناوینی میانتهی و متضاد با حقیقت خود شدهاند. برای نمونه آنگاه که پرستش و پرستنده از بنیاد خود جدا شده و کارکرد آغازین خود را از دست داده باشند میتوان «جنگ پیشانی با سردی مُهر/ حملۀ کاشی مسجد به به سجود»(همان: ۲۸۸) را دید. در چنین دنیای وارونهای جای تعجب نخواهد بود اگر گلفروش گلهایش را حراج کند، شاعر میان دو درختِ گل یاس تاب ببندد، پسری به دیوار دبستان سنگ بزند و کودکی هستۀ زردآلو را، روی سجادۀ بیرنگ پدر تف کند.(همان: ۲۸۶)
در این دنیای وارونه، همه گویندهاند ولی گفتههایشان به آنچه مدعیاند ارجاع ندارد. عبارتها آشیانههای متروکی را میمانند که پرندۀ حقیقت دیری است از آنها گریخته است. گفتار را در اینجا باید به معنای عام گرفت، پذیرش نقش کشیش، سیاستمدار و یا نقاش، درواقع حاوی این ادعاست که حضور ما، سخن و کردار ما، بازنمای حقیقت دین، سیاست و هنر است. ولی، همانگونه که از یک زیست میانمایه انتظار میرود، مدعیان فقط دربارۀ این شیوههای بودن سخنوری و قلمفرسایی میکنند. ریشۀ این شیوه زیست در میانتهی شدن زبان است. اگر کنشها، عناوین و نامها دربردارندۀ حقیقت باشند، یعنی بر چیزی دلالت کنند که برای گوینده آشکار شده و آن را با تمام وجود دریافته باشد، دیگر امکان این که هر کس از هر چیز سخن بگوید، یا هر نقش یا نامی را به خود بگیرد وجود نخواهد داشت.
برای این که وجودمان چون کلمهای بازگوی حقیقتی از آنِ خودمان باشد باید بگذاریم آن حقیقت بر ما بوَزَد و ببارد. وجود خود را به دست آن بسپاریم:
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
رختها را بکنیم:
آب در یکقدمی است.
... و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید.
https://srmshq.ir/xqsavt
سلام
امیدوارم که حالت خوب باشد و در روزگاری که ترس حرف اول را میزند، جرأت داشته باشی تا نترسی و با شجاعت راهت را ادامه دهی. گفتم ترس و بیش از هر چیز دیگر، ترس از جان به معنای واقعیاش در دل و جان و زندگی روزمرۀ ما نفوذ کرده. ترس از دشمنی است که عرصۀ زندگی عادی و معمولی ما میدان جنگاش هست. البته شاید بگویی او دشمن نیست، فقط ویروسی است که برای ادامۀ بقایش راهی را که باید در پیش گرفته، درست است، اما حس بدی است که بدانی تن تو و تکتک سلولهایت میدان جنگ شده است و با ظهور هر علامتی باید نگران شوی نکند مبتلا شدهای و دردسرهای دیگر... بگذریم.
نوشته بودی که کتابهای اولیه را پیدا کرده و حالا تا حدی با ساختار کلی کلیله ودمنه آشنا شدهای. طبیعتاً هر چه جلوتر بروی آشناییات عمیقتر خواهد شد و به حد دلبستگی میرسد، اتفاقی که باید برای خلق یک اثر خوب، میخواهد کتاب باشد، مقاله، یا پایاننامه بیافتد. در نامۀ قبل اشاره کردم که خاستگاه تمدن و بهتبع آن اندیشه دربارۀ سیاست فقط مغرب زمین نیست و وجود تمدنهای باستانی بزرگی چون ایران، بینالنهرین، هند و چین گویای وجود انواع گوناگونی از تجمعات سیاسی و طبیعتاً اندیشههای پشتوانۀ آنهاست که مسامحتا میتوانیم عنوان کلی اندیشه سیاسی را بر آن اطلاق کنیم.
تمدنهایی که از آنها نام بردم در گسترۀ جغرافیایی مشترکی قرار دارند و علاوه بر همجواری سرزمینی، همبستگیهای قومی نیز بین آنها وجود دارد که باعث شده بر اساس زمینههای تاریخی و فکری مشترک منظومههای فکری منسجم و مرتبط با یکدیگر شکل بگیرد. دو تمدن ایران و هند در این زمینه الگوهای خوبی هستند. درست است بین تمدنهای ایران و بینالنهرین و یا ایران و چین به دلیل همجواری، تبادلات فرهنگی و سیاسی و فکری بوده است، اما قرابت قومی و پیوندهای اساطیری ایران و هند که به ریشههای مشترک آریایی آنها بازمیگردد مسئله را متمایز میکند. این پیوند نمادهایی دارد که مهمترین آنها کلیلهودمنه است. پس میتوان درک کرد چرا این اثر چنین نفوذی در تاریخ اندیشۀ ایران داشته است و چرا مثلاً آثار عمیقتری چون «دائو دِ جینگ» از تمدن چین باستان نتوانستهاند در حوزههای بین تمدنی ایران چنین جایگاهی را به دست بیاورند.
وقتی به این مسئله توجه میکنیم و در کنار آن جایگاه کلیلهودمنه را در تاریخ ادبیات، سیاست و اندیشه ایران قرار میدهیم پی به ارزشهای آن میبریم. تا آنجا که مربوط به رشتۀ علوم سیاسی میشود، بخش مهمی از جایگاه کلیلهودمنه در تاریخ اندیشۀ سیاسی ایران مرهون انتقال اندیشههای مربوط به جهانداری و پادشاهی از ایران باستان به دورۀ اسلامی است. ترجمۀ عربی ابن مقفع از کلیلهودمنه در شرایط زمانی ویژه سرزمینهای اسلامی و رسوخ رسوم و اندیشههای ایرانی در دستگاه خلافت اسلامی و استحالۀ آن به سلطنت، در کنار حضور همیشگی و مؤثر عناصر ایرانی در دربارهای خلفاء اسلامی تأییدکنندۀ این امر است.
در نامۀ قبل به ارتباط کلیلهودمنه و سیاست اشاره کردم. جالب است بدانی این کتاب همیشه بهعنوان اثری در عرصۀ حکومتداری مطرح بوده است. محور و مخاطب اصلی آن پادشاهان و کارگزاران حکومتی هستند و خمیرمایه مباحث آن بر اندیشههای ایران باستان دربارۀ حکومت قرار دارد. این اندیشهها در سپهر اندیشۀ سیاسی ایران با نام «اندیشۀ سیاسی ایرانشهری» شناخته میشود و مبنای آن مفاهیمی است که عمدتاً برگرفته از آیینها و تفکرات ایرانیهای باستان است. گاه ریشۀ آنها به دوران قدیمیتر زندگی مشترک اقوام آریایی میرسد و میتوان جنبههایی از آن را در اساطیر و باورهای مشترک اقوام هند و اروپایی پیدا کرد. دلیل اصلی نفوذ و جایگاه کلیله و دمنه در ایران نیز شاید همین قرابتهای اساطیری باشد.
صحبت از اندیشۀ سیاسی ایرانشهری شد. تو در طول پایاننامهات با آن زیاد سروکار خواهی داشت. تو را ارجاع میدهم به کلاسهای درس اندیشۀ سیاسی در شرق باستان. اگر یادت مانده باشد در مباحث مربوط به اندیشۀ سیاسی در ایران باستان گفتم که پایه و اساس تفکر و تأمل پیرامون سیاست در آن دوره و همچنین در ایران پس از اسلام، اندیشۀ سیاسی ایرانشهری است. این اندیشهها در میان انبوه آثار بهجا مانده از ایران باستان از سنگنگارهای دوران هخامنشی گرفته تا متون مذهبی و آیینی زروانی و زرتشتی و فرمانها و منشورهای پادشاهی دوران ساسانیان دیده میشود. استخراج و کنار هم گذاشتن مؤلفهها و ارکان آن مجموعهای منسجم از مبانی و انگارهها را پیش رو قرار میدهد که سرمشق سلسلههای حکومتی ایران باستان بوده است.
بخش مهمی از کار تو فهم و درک اندیشۀ سیاسی ایرانشهری و استفاده از مؤلفههای آن بهعنوان عناصر اصلی اندیشۀ سیاسی در کلیلهودمنه است. درستتر اینکه اندیشۀ سیاسی ایرانشهری چارچوب نظری تو در پایاننامهات خواهد بود؛ چراغ راهی که باعث میشود در مسیر پرپیچوخم اندیشههای سیاسی کلیلهودمنه گم نشوی. عجله نکن! کمکم سفر تو آغاز خواهد شد.
https://srmshq.ir/1so8h9
از همان زمانی که میرزا شــریف خان عراقی، طرز استفاده از یک کتاب «فرهنگ لغت» را به نوه دوازدهسالهاش احمد یاد داد، او با نیافتن معنی کلمه «چکه» و بســیاری از لغات مورد اســتفاده عــوام، جای یــک فرهنگ لغــات و اصطلاحات عامیانه را در ناخودآگاهش خالی یافته بود. احمد شــاملو همانطور که رشــد میکرد، این لغات عامیانه را نیز جمع میکرد و کوچه همراه با او استخوان میترکاند.
قبل از آنکه کوچه کتاب شــود، خوشههای درخشــان شعر شاملو که شــکل میگرفت، پریا و قصه دختــرای ننه دریا هم شــاهدانی بودند از فرهنگعامه در اشعار او تا کوچه را پی بریزند.
نشــریاتی مثل کتاب هفته، خوشــه و کتاب جمعه که از ذهن و زبان شاملو بازو میگرفتند نیز جولانگاه اشاعه فرهنگ کوچه در رسانه بودهاند؛ و ســرانجام خود کتاب کوچه شاهکار شاملو بــه کتابی جامــع در حوزه لغــات، اصطلاحات، تعبیرات و ضربالمثلهای فارســی. کتابی که به طرز حیرتآوری یک قطره لغت را به اقیانوسی از جنــس آن لغت وصل میکند تا زیر و بم یافته آن لغت در تاریخ و فرهنگ و ادبیاتش شوی.
اســتاد نعمت اله فاضلی در بــاب ارزشهای کتاب کوچه مینویسد: در کتــاب کوچه علاوه بر آنکه معانی هر مدخل آمده اســت، کاربردهای مختلف اصطلاحی، تعبیری، تمثیلی، ِحکَـــمی و نظایر آن توضیح داده شــده اســت. همچنین ترکیبــات جملهای و شــبه جملهای هر مدخل آورده شــده است. درنتیجه کتاب کوچه بهمنزله دائرهالمعارفی اســت که بهصورت موضوعی فرهنگ تودهها را شناسایی و معرفی کرده است.
برای مثال مدخــل ۴۳۹۱ دربــاره واژه «بزن»، اصطلاحــات: بزن قدش، بزند بــه کمر، بزنیدش که نیســت خبرگیر، بزنیم به تخته، به بید بزنی چنار میلرزد، چو تو ســر سگ بزنی... خرس را بزن، بزنبهادر، بزنبکش، دســت بزن داشتن، یکهبزن، بزنگاه، بزن ببر، قصه بزن بابا، بزن بابا چه خوب میزنی بابا و بیست سرشناسه دیگر را شرح میدهد. در کنار آوانگاری و معانی و سابقه تاریخی و ادبــی هر مدخل و گاهی تطبیق آنها در شهرهای مختلف، بسیاری از آیینها و رسوم و باورهای مردم ایران را نیز میآورد؛ و بدینسان است که شــاملو یکتنه کاری را انجام داده اســت که فقط از عهده یک سازمان عریض و طویل برآمدنی اســت نه یک مؤلف و دو مؤلف.
حال تصور کنیــد فیشها و مقدمات این کار عظیم را شاملو دو بار از دست داده باشد و بخواهد برای بار ســوم باز آغاز کند بنــای این کوچه را؛ اینجاست که باید پای آن آیدا در میان باشد.
آیدا سرکیسیان همسر احمد شاملو از شروع کوچــه همراه و همکار شــاملو بــوده و تا اکنون متولی آمادهسازی و انتشار کتاب کوچه است. وقتی پشت تلفن به آیدا گفتم میخواهم با او مصاحبه کنم گفت نه! باز از این مصاحبهها! اول باید سؤالاتت را ببینم. سؤالات را که فرستادم و خوانده بود، برایم نوشت مشتاق انجام این مصاحبه است. گفتوگو با آیدا سرکیسیان بهعنوان همکار شاملو و سرپرســت انتشــار کوچه پیرامون این کتاب را بخوانید که چند سال قبل انجام شده است:
آدم حس میکند شاملو، کوچه را از همان دوازدهسالگی شروع کرده است؛ از همان زمانی که لغات کوچه و بازار را در هیچ فرهنگ لغتی نیافت. چرا اینقدر برایش مهم بود که پا به پای شــعر، برای فرهنگعامه خواند و نوشت و کار کرد؟
فرهنگ مردم و آداب و رسوم هر قوم و ملت، شناســنامه و هویتدهنــده آن اســت. فرهنگ شفاهی در اینجا اســت که اهمیت پیدا میکند و به یاری پژوهشــگر، گــردآوری و ثبت و ضبط میشود. رنگینکمان زیبای پوشــاک و بافتهها و ابــزار و محل جغرافیایی و بناها و گویشها و موســیقی و منش زندگی و رفتارهای آن قوم را به ما مینمایاند. این تفاوتها است که زندگانی را برای ما این همه شگفتانگیز و دوستداشتنی و دیدنی جلــوه میدهد. بــه یمن فیلمهای مســتند، در این زمانه به شگفتیهای زیادی دســت یافتیم از آداب و رســوم و بناهای گذشــتگان که گاهی حیرتانگیز اســت و گاهی عبرتآموز.
همکار بودن در یک اثر پژوهشی مثل کوچه، به چه معناست؟
تمیز دادن اصطلاح یا واژه «کتاب کوچهیی» در هــر کتــاب، مجله یــا هر منبــع دیگری که میخوانی؛ و یادداشــت آن با ذکر منبع آن؛ و اگر توضیح یا تعریف یا قصه یا شاهد مثالی در ارتباط با یک آیتم جایی یافتی، آن را با خود آیتم اصلی فیشبرداری. دیگر اینکه بگردی و منابع لازم را از کتابفروشیها پیدا کنی یا بسپاری پیدا کنند.
منابــع را کپیبرداری و قــرارش بدهی کنار آن فیش. اگر مترادفی جا افتاده و یا تازه یافته شــده در جــای خود قرار دهی. اگر طرحی یا عکســی مربوط به آیتمی یافتی، نشــانی آن را یادداشــت کرده و یــا کپی آن را در جای خــود قرار دهی. زمانی که احمد شاملو مشغول کار است، موقعیت را نســنجیده وارد نشــوی؛ چراکه در مراحلی از کار چنانچه به دلیلی وقفه ایجاد میشد، باید از نــو آن مرحله را آغاز میکرد. در حین کار اگر کتاب یا مجله یا روزنامهای یا مطلبی لازم میشد در اختیارش قرار دهی. الفبایی کردن آیتمهای هر حرف و در جعبه آن قرار دادن.
برای آغاز آمادهسازی حرف بعدی: تفکیک باورهــای تــوده، خوابگزاری، دوادرمــان، دعا، ســوگند، نفرین، امثالوحکم، تمثیل، قصه و متل، بازی و ترانه، لالایی، چیستان، ترکیبات جملهای و شبه جملهای، تعبیرات مصدری، ترکیبات دیگر هر آیتم و ... و نشانهگذاری هر آیتم. قبل از اینها فهرستی با عنوان «در مجلدات پیشین» برای هر آیتم اصلی تهیه میشود یعنی مواردی که قبلاً در مجلدها و حروف قبلی آمده، مثلاً آیتم «مثل آب خوردن» که در حرف «آ» ذیل مدخل اصلی «آب» آمده، در حرف «خ» و ذیل مدخل اصلی «خوردن» دوباره تکرار نمیشود بلکه برای پیشــگیری از تکــرار، با شــماره اصلیاش در شــمار مجلدات پیشــین «خوردن» فهرستوار میآید. پس از همــه اینها که تنظیم و آماده شــد و بارها چک کردی و مشکلی نبود، تازه مرحله دقیق و حساس شــماره زنی هر آیتم با مشــتقاتش آغاز میشود. پس از آماده شدن فیشهای هر حرف، فیشهای آماده شــده را برای تایپ به ناشر میسپریم. متن حروفچینیشده توسط ناشر را مرحله به مرحله و بارها باید غلطگیری و با دقت با اصل فیشهای احمــد شــاملو مطابقــت داد، مطابقت تکتک شمارهها و شمارههای میان پرانتزها و علامتها با فیشهای اصلی. پس از آماده شدن این مراحل که وقتگیر است و دقت زیادی میطلبد، از نمونه نهایی فهرســت کتاب و فهرست اعلام آن حرف تهیه میشود. روند نمونهخوانی و غلطگیری تا آخرین نسخه پیش از چاپ باید ادامه یابد.
از کتاب کوچه بعــد از حرف «چ» چه خبر؟ مهمترین دغدغه شــما برای ارائه جلدهای بعدی چیست؟
دغدغه اصلی وقتگیر بودن کار اســت؛ چراکه دقت زیاد میطلبد، چه برای من و همکارم سولماز ســپهری و چه برای ناشــر محترم؛ چراکه تمام هموغم ما این اســت کــه به کار مؤلف وفادار باشیم یک؛ دو، کتاب بدون غلط به دست مخاطب برسد.
راســتی صحبت از پروژه «نشر الکترونیکی» کوچه اســت. خوب پیش میرود؟
سالهاست صحبتش هســت ولی هم پروژه ســنگینی اســت. هم همراهی با ناشــر کتاب و هماهنگی با ورثه مؤلف کتاب کوچه نیاز است.
آیا تا زمان حیات اســتاد شــاملو، همه فیشها تــا حرف «ی» تهیهشده است و اکنون باید بر اساس ماده لغتها و اصطلاحــات و تعبیرات و ... جلدها را آماده کرد؟ یا نه، نیاز به فیشبرداری هست؟
نیاز بــه فیشبرداری نیســت. تنظیم و به ترتیب مراحــل مختلف که در بــالا گفتم باید انجام دهیم.
مشــارکت مردم در کوچه به چه میزان و به چه صورت بوده است؟
هرگاه شــاملو در مجلهای صفحهای به نام کتاب کوچــه دایر میکرد، مــردم از اقصی نقاط ایران برای این بخش مجله مطلب میفرستادند؛ مانند مجله خوشه، کتاب هفته، کتاب جمعه.
مهمترین برنامههای فعلی «بنیاد کتاب کوچه» چیست؟
چه برنامهای؟! چه بنیادی؟!
آخریــن توصیههــا، نظــرات یا دغدغههای زندهیاد شاملو برای کوچه چه به لحاظ روششناسی کار و چه به لحاظ انتشار چه بود؟
میدانست کار وقتگیر و پرزحمتی است و دقت و عشــق میطلبد. بیشترین دغدغهاش این بود که کتاب بدون غلط و منقح منتشــر شود تا خواننده بتواند بدون سردرگمی میان شمارهها و تفکیکهای شاخهای و پیچیده معنایی، پژوهش و کنکاش کند.
فکر میکنم این واکنش غیرعلمی از ســوی دیگران باشد که شــما بهعنوان همکار شــاملو در کتاب کوچــه، نتوانید تصحیح و اضافهای در کار داشــته باشید. بههرحال مطمئناً در جاهایی نیاز است که روی بخشهایی کار شــود. شاید سالها یا دهههای بعد کســانی این کار را بکنند. چهبهتر که اکنون شما که نزدیکترین فرد به شــاملو بودید این کار را انجام بدهید. آخر میدانید کوچه یک کتاب پویا اســت و با پیریزی عالی شــاملو، این کتاب همیشه خودش را خواهد ساخت.
صاحبنظر اصلی در این کتاب و در این حوزه احمد شاملوســت، همکاری من در آمادهسازی و تنظیــم و گردآوری بوده اســت. در این زمینهها اگر اشــتباهی در مجلدات قبل بوده باشد اصلاح میکنیم اما در محتوای اثر دســت نمیبریم و اعمالنظر نمیکنیم. کســانی هم که سالها بعد بخواهند بر روی این اثــر کار کنند، در کنار کار شاملو، کارشان مجزا و منفک خواهد بود.
کتاب کوچه بهعنوان اثــری که، قابل قیاس با انواع مشــابهاش (فرهنگنامهها و لغتنامهها و گردآوریهای فرهنگعامه معمول) نیست بلکه اثری است منحصربهفرد احمد شاملو؛ شکلی از تبحر و تخصص و صاحبنظری در زبان فارســی و فرهنگشناسی که هنوز کشف نشده و تدریسنشده مانده و به فضای آکادمی راه نیافته است.
آیــا کوچه بایــد بعــد از پایان انتشارش طبق گفته شاملو، تازه تدوین شود؟ به چه صورت؟
به این صورت که تصحیحــات و افزودههای هر حرف در جــای خود قرار داده شــود و از نو شمارهگذاری شود.
...
ادامه این مطلب را در سرمشق ۷۳ مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/jpq63h
جستار!
در این واژه و نوع ادبی شکلی از بیان وجود دارد که مخاطب قطعاً آن را مربوط به ادبیات بزرگسال میداند. واژۀ جستار شکلی است که گویا کمتر از سی سال را در برنمیگیرد؛ اما اتفاقاً این نوع از ناداستان شیوهای بسیار منطقی و جالب برای ارتباط با کودک و نوجوان است. کما اینکه بسیاری از کتابهای کودکان و نوجوانان دنیا از همین سبک نگارش استفاده کردهاند؛ اما چون آگاهی ما در این مورد کمتر است نتوانستهایم این طبقهبندی را در ادبیات کودک و نوجوانمان لحاظ کنیم.
ببینید، اگر ما جستار را بازتاب امر واقع تعریف کنیم و به انواع جستار رجوع کنیم مثل جستار روایی، جستار مبتنی بر تجزیه و تحلیل، جستارهای تجربی و دیگر انواع آن درمییابیم که کتابهای کودک و نوجوان از اصل اول آن پیروی میکنند. این موضوع خیلی جالب است. برگردیم به کتابهای مناسب کودکان دو سه و چهار ساله، کتابهایی مملو از عکس، حقایق زندگی، تجربیات بزرگسالان، مهارت زیست و بدیهیات زندگی! همۀ این کتابهای تصویری و بیکلام گرتهبرداری از واقعیت موجود زیستن است.
«مامان بیا جیش دارم فوری خیلی کارم»
این خود ناداستانی است که اساس و بنیاد کتاب را تشکیل میدهد.
یا ساختن کتابهایی به شکل اردک از پلاستیک برای حمام رفتن کودک با تصویر شامپو و شستشو. ملاحظه میشود که حتی در کاربرد مصالح کتاب نیز واقعگرایی محض رعایت شده. شستوشو تصویری کاملاً متعارف از زندگیست که بازتاب آن را در کتاب میبینم. آشنایی با حیوانات، عکس خرس و فیل و کفشدوزک. تنها با ذکر نام و بدون توضیح و با تصویر، شاید بتوان آن را سادهترین نوع جستار بهعنوان بازتاب حقیقتی به نام خرس یا سوسک شناخت.
این واقعیت که انسان برای ارتباط اولیه و شناخت اولین و بصریترین و بدیهیترین بدیهیات نیاز به همین نوع نگارش دارد، چراکه هنوز ساختار مغز وی برای پردازش داستان و خیالپردازی و جزئینگری آمادگی ندارد. پس جالب است که اولین رویکرد و بازخورد انسان با مقولۀ دانش بهوسیلۀ همان ناداستان و خیلی اوقات جستار است.
همینطور این مفهوم در بسیاری از کتابهای ردۀ سنی بزرگتر مثلاً نوجوانان گسترش مییابد. این گسترش تنها به لحاظ مفهوم نیست بلکه گاهی شکل دوبعدی و سهبعدی برای هر چه نزدیکتر شدن به فرم واقع میگیرند؛ یعنی علاوه بر آنکه مفهوم یک واقعیت انکارناپذیر مثلاً ساختار کلیه و یا یک روز برای گلبول قرمز و یا جزیرۀ برمودا و یا طوطی سر کاکلی یا هزاران واقعیت موجود در جهان است، بلکه ابزار و مصالح ساخت کتاب نیز به این سو رفته است؛ و این یک ساختار زیبا و کلی برای جستار به حساب میآید.
برای روشن شدن موضوع، فکر کنیم کتابی با موضوع شگفتیهای بدن انسان نوشته شده است. ممکن است این یک کتاب سه بعدی باشد، یعنی وقتی کتاب گشوده میشود عکس بدن انسان این لایههای معده و کلیه و قلب و... را نشان دهد؛ و ممکن است موزیکال باشد یعنی در همین هنگام صدای نبض یا صدای معده و هضم غذا و یا هر فرمت دیگری که خواننده را دیگر تبدیل به بیننده و شنوندۀ امر واقع میکند اتفاق بیفتد. پس میبینیم گاهی در این جور کتابها چقدر میتوان نشانگان واقعی را جستجو کرد. بماند محتوای کتابهای بسیاری که دربارۀ زندگی دانشمندان و نویسندگان و ... را برای تربیت فرزندانمان تعریف میکنیم یا در کتابهای درسیشان نهان میکنیم.
قطعاً زبان مشترک علم برای نوجوان همین زبان میتواند باشد. زبانی واقعی، قابلفهم و لمس و ارتباطپذیر که در این گذر از کتابهای مصور کودکان تا کتابهای علمی نوجوانان و بسیاری از کتابهای متفاوت دیگر مثل زندگی بزرگان و دانشمندان، سفرها و جغرافیا پدید آمدند. در اصل کودکان ابتدا با همین نوع، یعنی بازنمود واقعیت که شامل تصاویر اصلی و گرتهبرداری شده از اساس زیست هستند برای شناخت بدیهیات آشنا میشوند و این مسئله برای یافتن مهارتهای زندگی ادامه مییابد ...
https://srmshq.ir/r9hewb
یادداشتهای کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه میشود، حاصل نسخهگردیهای من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتابها و رسالههای خطی و چاپی یا برخی مقالات مییابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
۳۵) رباعی امام مجدالدین کرمانی
در سفینۀ اشعاری که دو تن از کاتبان به سال ۸۱۳ و ۸۱۴ ق برای اسکندرمیرزا نوۀ تیمور نگاشتهاند و در حال در کتابخانۀ موزۀ بریتانیا نگهداری میشود، رباعی زیر به نام امام مجدالدین کرمانی نقل شده است (برگ ۲۸۶پ):
دی بلبلکی، عاشقکی، خوشگویی
در باغ همیگفت به طرف جویی
کز لعل و زمرّد و زرِ ریزه توان
برساخت گُلی، ولی ندارد بویی!
من این رباعی را در کتاب «با من در و دیوار به آواز آید» (گزیدۀ هشتصد سال رباعی اقلیم کرمان)، نقل کرده و در تشخیص گویندهاش دچار تردید شده و حدسهایی مطرح کرده بودم (صفحۀ ۶۶ و ۲۶۸). از جمله اینکه وی همان «امام علامه مجدالدین گیلی از ارباب عمائم کرمان» است که در زمان سلطان مظفرالدین محمدشاه (سدۀ هفتم ق) متصدی منصب قضا بود (در مورد او، رک. سمط العلی، ۱۳۱). اکنون حدس من بیشتر به طرف امام مجدالدین ابوالفتح فضلالله بن عبدالحمید كرمانی میرود که در یادداشت شمارۀ سه کرمانیات، در مورد او سخن گفتهام. وی مؤلف شرح تاریخ یمینی است که به جوامع الفقر و لوامع الفکر موسوم است و در ۶۱۱ ق از نگارش آن فراغت یافته است. امام مجدالدین کرمانی منصب قضا داشته و ابن فوطی و نجاتی نیشابوری هر دو او را «قاضی مجدالدین» نامیدهاند. از آنجا که وی همعصر همان قاضی مجدالدین گیلی به شمار میآید که از ارباب عمائم کرمان بوده، ممکن است تصور شود هر دو یکی بودهاند. ولی این امام مجدالدین کرمانی را همه جا کرمانی نامیدهاند نه گیلی و دیگر اینکه، ولی در اوایل قرن هفتم ق خطۀ خراسان به سر میبُرده و کتابش را همانجا نوشته و به احتمال بسیار همانجا به سال ۶۲۰ ق از دنیا رفته است.
۳۶) غزلیات ملا داغی کرمانی
در سفینۀ اشعار شمارۀ ۳۲۹ کتابخانۀ یحیی توفیق ترکیه که دربردارندۀ اشعاری از شعرای عصر صفوی است، از شاعری گمنام به نام «ملا داغی کرمانی»، شش غزل (جمعاً ۳۱ بیت) نقل شده است (برگ ۲۵۵ ر ـ ۲۵۶ ر). نام این شاعر را در هیچیک از تذکرهها نیافتم و به قرینۀ سبک سخنوری و منبع نقل اشعار، حدس میزنم که او از شاعران عصر صفوی (قرن یازدهم ق) باشد. از شاعران آن عصر دو تن با تخلّص «داغی» میشناسیم: داغی همدانی و داغی شیرازی (رک. عرفات العاشقین، جلد دوم، ۱۳۱۹-۱۳۲۰). اکنون باید نام داغی کرمانی را نیز به فرهنگ سخنوران پارسی افزود. شش غزل او را اینجا نقل میکنیم:
در دل وحدتپرستم، ذرّهای ایمان نماند
خانۀ اسلام من در کفر آبادان نماند
توبه و تقوی مجو مِنبَعد از من هان فقیه
نور طاعت در جبین عصمتم چندان نماند
گوشۀ دستارِ دینم، لالهزار کفر گشت
عاقبت کردارِ راز مخفیام پنهان نماند
در گلستان تنعّم، غنچۀ عصمت مجوی
کین چمن افسرده شد چندان که خارستان نماند
گو بیارایید از نو خلوت بتخانه را
سبحه اکنون سوختم، بر کعبهام پیمان نماند
دامن زهدم که عمری سجدهگاه خضر بود
نیل کفر آغشته شد چندان که جز عصیان نماند
خرقۀ آلودهام «داغی» نشُست از معصیت
گوییا در ابر رحمت قطرهای باران نماند
...
دگر شب شد که یارب یارب من بیاثر گردد
فغانِ هایهایم پنبۀ گوش سحر گردد
نهادم محمل هستی به دوش ناقهای، باری
ز خود وارستهای کو تا دو گامی همسفر گردد
نخواهد دید سویت دیده، گستاخی است زآن ترسم
که گلبرگ جمالت دستفرسودِ نظر گردد
چو داری فرصتی «داغی» گلی میچین ز باغ غم
مباد از این تهیدستی نسیمی را خبر گردد
...
نشتر نالۀ ما، در جگر خار شکست
گلبن هالۀ ما، رونق گلزار شکست
روی طاقت، سیَه از غایت بیحوصلگی
ناخن ناله به دل زد، دلِ آزار شکست
گرمیی داشت به بازار هوس جنس طرب
من خریدار شدم، گرمیِ بازار شکست
از درِ دیر شدم چون به پرستیدن بُت
ضعف اسلام شد و رونق زنّار شکست
مطرب عشق چو با ساز طرب کرد آغاز
نیش مضرابِ ترنّم به رگ تار شکست
رفت در کوچۀ پیمانشکنان چون «داغی»
در نفس شیشۀ ناموس بهیکبار شکست
...
نسیم اَر طرّه شویَد در سرابُستانِ حرمانم
سموم ناامیدی گردد و سوزد گلستانم
سرِ آن آرزو گردم که گر موج آوَرَد در دل
دو صد طوفان حیرت جوشد از هر نوک مژگانم
ز گلزار جنون خاشاک امّیدم شود قاطع
مثَل، خورشید اگر گردد گل دستار حرمانم
گل صد پیرهن گشتم، ندانستم ز بدبختی
که عطر باغ مصرم یا نسیم دشت کنعانم
به شام درد نزدیک است «داغی» کز قبول عشق
طراز زیور گوش ملایک گردد افغانم
...
تا هوای خنجر بیداد قاتل کردهایم
سینه را آشوب صد زخم حمایل کردهایم
تا از این گلشن صدای بالافشانی زدیم
وام پروازی ز مرغ نیمبسمل کردهایم
زآن سرِ مژگان که زو این سینه روزنْ روزن است
صد شبیخونِ دگر آمادۀ دل کردهایم
دوش مرغ ناله را «داغی» که پروازد بقدس
از درِ دل تا به لب صد جای بسمل کردهایم
...
باز ننگ ناامیدی را صلا کردیم، رفت
زین چمن گلها به دامان صبا کردیم، رفت
تا لب آلودیم از جام می عشرت به بزم
ساقیان انجمن را مرحبا کردیم، رفت
الوداع ای دوستان اینک ز بزم عافیت
غنچهسان پیراهن جان را قبا کردیم، رفت
با قفس خوکردگان از ما فراوان یاد باد
عندلیب آرزو را بینوا کردیم، رفت
خون گری «داغی» که دیگر نوبت ماتم رسید
مرغ دل را بسمل تیغ دعا کردیم، رفت