https://srmshq.ir/s3fjcr
دُشتیم زندگی خودمونه میکِردیم و سِرمون تو بال خودمون بود تا ایکه پیرارسال یه مسئولی اومد تو تلویزیون و گفت؛ هر پسری که تا سی سالگی ازدواج نکنه میبا جمع کنه از ایران بره. روز بعدش که از سِرِ کار به خونه رفتم مادرم وَشم سِرِهُج گِرُف که:
- حاشا و کلا میبا دومات بِشی، مَ اِشنَفتم که هرکی دومات نِشه و ذاتی باشه از کشور بِدِرِش میکنَن مِنَم حساب کِردم شیش ماه دِگِه بیشتر وَخ نِداری بعدش سی سالِت بود می شه و اگر دومات نشِده باشی از کشور بِدِرت میکُنَن اووَخ مَ میبایه چه گورِمه بِکِنم. خندوئی کِردم و گفتم:
- قربون مادرم بشَم ای حرفا چیزه میزنی؟ حکما دِواسَر خود زنکا همسایه نشِستِن وَر دور هم سبزی پاک بکُنِن ای خبرا رِ بشِتون دادَن. ای حرفا رِ باور مَکُنِن، مگر هَمچی چیزی شِدِنی هسته. اگر بخوایَن یه همچی قانونی تصویب بُکُنَن میبا اول شرایط کارِ جِوونا دوماتی و خرید مسکن آسون باشه بعدش وَر سن و سال سخگیری بشه همطو شهر هِرت که نیسته بی هِچی و همه چی یه قانونی بئلَن اینا همه شایعه هسته و دشمنا دارَن همچی دوومَن میزنَن. از اینا گذشته مَ به بدبختی و پارتیبازی یه همچی کاری پیدا کِردم که خود فوق لینسانسم میبا صبح تا پَسین تو یه شرکت خصوصی بِجرم و از جارو کردن و چایی دادَن گِرُفته تا حسابداری و لولهکشی بکنم آخرش چارقرون بِئلَن کُتِ مُشتم که اونم کرا ماشینم نمیشه. تازه اگر به طِلبون هرکی بریم و ببینَن از بیکاری و بیپولی دستامون تو کُتا دماغمونه از دِرِ خونه که سَهله از شهر بِدرِمون میکنَن یه پدرو پولداری مَم نِداریم که دستی وَر بالِمون بگیره.
تو همی حال و هوا بود که یهو دیدم تخت پشتم مثل چراغ داره میسوزه. اولش فکرکردم چون بیاحترامی به پدرم کِردم یه شهابسنگی از آسمون نازل شده ولی بعدش که تِکّو ذغال از پشت کمرم تا بیخ کِشَم رفت و از پاچه شلوارم به دَر افتاد فهمیدم که پدرم خودش دست بِکار شِده و نِگُذُشته کار به جاها باریک و بلای آسمونی بِرِسه. هموجو بود که به مضرّات قلیون و شلوارا وَرچِقیده و فاق کوتا پی بردَم. مادرم هَمطو که وَشَم میخندید گُف:
- نَنو تو چِقدر عقب موندهای اولندش که الانه زِنِکا دگه مثل قدیم کِمِر کوچا سبزی پاک نمیکُنَن همه چی همه جا آماده هسته دومندش خِبرا همه از تو ای اِستاگرام دَس به دَس میشِه سومندش شایعه مم که باشه هرطو شده میبا دوماتِت کنیم. تازه الان شووَر نیسته هر جا بریم از خداشونه بعد از اونم دروغ که استخون نداره تو گلو گیر بکنه بگو همه چی دارَم ...
وسط حرف مادرم جِکیدم و همطوری که خودِ دستم جا سوختگی رِ میخاروندم گفتم:
- قربون مادرم بشم از همی اول زندگی دروغ چرا؟ الانه تو خونه ما تنها کسی که راستِکی شرایط ازدواج داره بابایه که هم خونه داره هم ماشین ...
به صدا خنده پدرم رومه وَر گردوندم دیدم هَمطو که سری قلیون تو دستشه و ور طرفم نشونه گِرُفته داره میخَنده که البته چون از حرفم خوشش اومده بود سری قلیونه شِلوکی گُذُش سِرِجاش.
برعکسش مادرم که مثل همو تِکّو ذغال قرمز شده بود با عصبانیت گف:
- یه بار دِگه ازی حرفا بِزِنی همچی وَر هَم تو دَهنت مِئلم که روت وَر بگرده مَ حرفامه زدم و قرار مِداروامه گُذُشتم هَمی شِبی میبا بریم به طلبون ...
شب تو مجلس که رفتیم مادرم یه پارهای اَشم تعریف کرد.
- ای پسرم که میبینِن ازو بچووا وِلو نیسته از همو اول سرش بوده و درسِش؛ بعدشم که رَف به سربازی به زور میباس بِشِش مِرخصی بدَن که بیایه سِری بِشِمون بِزنه اَبّسکی عشق به خدمت دُش. بعد از اونم که رفته سرکار صبح میره شب میایه نه اهل دوست و رفیقه نه دوتی هسته ...
پِدرم که کلا کُت فیلمی هَسته و شهرام و بهرام نِداره یهو عین آگهی بازرگانی جِکید وسط حرف مادرم:
- فقط هرچی خدا بِشِش عقل کم داده در عوضش زبون داره ...
پِدر دختو همطو که وَر مَ نگاه میکِرد و میخندید گف:
-هَمطو از ظاهرشون پیدایه ...
مَ که از رو رفته بودم و دُشتم دِق فرو میدادم به زور جلو اشکامه گِرُفتم و ازرو توقّا یه نگایی وَر همه کِردم و چون دیدم دُختو خودش لوپِتویی هسته حیفم اومد یه چیزی بگم که جلسه وَر هم بخوره.
مادِرم دِواسر رشته کِلامه به دَس گِرُفت و گُف:
- ای پدِرِ بَچّامون لِکِ نِمکی هسته، هَمِش میخوایه مزاح بُکُنه یه چیزی بِگِه همه بِخندَن ... خلاصه بِگم وَشتون بچهمون آفتاب مهتاب ندیده هسته فقط یه پوروئی و رو آب افتاده بود و از ای شلوارا ورچقیده میکِرد وَرپاش که اونم پدرش تربیتش کِرد و همچی درسی بِشِش داده که مَ میدونم تا عمر داره از یادش نِمیره.
پِدر دختو که دلش وَشم سوخته بود و میخواس از دلم بِدَر بیاره رو کِرد وَر طِرِفم و گُف:
- مادرتون که خیلی از شما تعریف کِردَن حالو خودتون بِگِن چی دارِن و کی هستِن؟
هرچی نگایی وَر دختو کِردم دیدم حیفه که حرف راست بگم و از دستش بدم البته شُغذمّه مَ باشِن اگر فکر کُنِن مَ هیز هستم فقط به چشم زن و شووِری وَشِش نِگا میکِردَم. بعدش به یاد حرف مادرم افتادم و قُلُمپی که پدرم بِشَم گفته بود وَر همی خاطر گفتم:
- نظر خدا همه چیزَم روبه رایه. مدیر یه شرکت بازرگانی هستم و یه کُتو خونه بیس قِصِبی تو هزار و یه شب دارم، یه پرادوئی مَم دارم که مدلش ۲۰۱۹ هسته. اونم واردات خودرو قطع شد وِگرنه عوضش میکِردم، یه باغوئی مَم تو کوهپایه دارم یه تکو زمینی مَم تو هَفباغ، خدار شکر دستم به دَهنم میرسِه ...
یهو دیدم پِدر دُختو که چشماش برق میزد جابهجا شد خود یه لحن مؤدبانهای گُف: ببخشِن اگر مَ خودتون شوخی کِردم فقط میخواستم ای جو احساس غریبی نکُنِن وِگرنه مَ شما -رِ که دیدم نفهمیدم چِطو شد که مهرتون به دلم افتاد انگار مَ بیس ساله که مِشناسِمتون.
زنِش که از خوشالی راه رفتنش همراه با حرکات موزون بود کنارش نشست و گُف:
- اصغر آقا، به یادت نمیایه؟ ای هَمو جِوونی هسته که چند سال پیش تو خواب دیدم جلو شاهزاده محمد واستاده بود و یه روسری سبزی به دستش بود ...اَیادت رفته؟ خودت تو خواب بِشَم گفتی خدا فرستادِتش که دخترمونه سبز بخت بکنه.
اصغر آقا که هنو سیر سِیل مَ نِشده بود گُف:
- ها ها ...به یادمه؛ بیخود نبود به چشمم آشنا اومد. خب وختی قسمت باشه ما چه کارهایم که حرفی بزنیم. تو همی گیر و دار یهو دختو خودش اومد گف بابا اگر اجازه بِدِن مَ چنددَقوئی خود آقا حرف بزنَم ببینم به تفاهم میرسیم یا نه.
- تفاهم چیزه دخترم هَمچی شووِری دگه وَشِت دیدَن تو خواب ... ولی بازم حرفی نیسته هرچی تو بِگی...
تو اتاق که رفتیم مَ هنو به چشم زِنِ شووِری دُشتم نگاه میکِردم که دختو خودش سِرِ حرفه وا کِرد:
- فقط میخوام ببینم شما چِقِدَر مِنه دوس میدارِن؟
- خیییلی
- اگر یه روزی بفهمِن مَ دماغم عملی هَسته چی؟
- یه دماغ که وَرجایی بر نِمیخوره
- اگر بفهمِن کُفتامَم پروتز هسته چی؟
- ای بابا او مال قدیما بود که میخواستَن کُفتا همدِگِه رِ مالون بِکِنَن
- اگر بِشتون بِگَم لِبامم تزریقی هسته چی؟
- ای بابا مگر مَ اومِدم تِغارو بِخِرم که وَر لِبش نِگا بکنم.
- اگر بِشِتون بِگَم تو کفشام و سِر شونهها و شِغِزمَم پروتز هسته چی؟
یهو به یاد پیکانو پِدِرَم افتادم که هر تکهایش مال یه ماشینی هسته و دقّهای یه بار یه تکهای اَشِش میافته و میبا خود یه تِکو جِلی یا طنافوئی ببندِنِش. یه نگایی وَشِش کردم و دِگه نتونستم دروغ بگم رو کِردم ور طرفش و گفتم:
- حالو شِما بگن چقدر مِنِه دوس میدارِن
- خییییلی شِما شاهزاده رو یاها مَ هَستِن
- اگر بگم اصلاً ماشین ندارم چی؟
- حُکماً فروختِن که مدل امسال بستونِن؟!
- اگر بفهمِن م اصلاً خونه ندارم چی؟
همطو که اشک گشته بود وَر تو چِشماش گُف:
- خب بعد از عارسون میخِرن، مگر نه؟
- نه ... اگر باغ کوهپایه و زمین هف باغَم نِدُشته باشم و بگم آبدارچی شرکت هستم چی؟
- یعنی همه اینا دروغ بود؟
- همهاش که نه؛ دستم که گفتم به دهنم میرسه راسته حتی به کتا دماغِمَم میرسه.
یهو دیدم دختو بیجَمبه یه جیقی کِشید و از حال رَف. پدر و مادرش دویدن وِتو اتاق و اصغرآقا وَختی دید دخترش غَش کرده یه نگایی وَشَم کِرد و کُت گوشَم گُف:
- دخترم از همو بچّگی احساساتی بود و هروَخ کارتون سیندرلا و زیبای خفته رِ میدید چِشمش که وَر شاهزاده میافتاد از ذوقش غَش میکِرد. شِما بیرون باشِن ما الانه خودمون به حالش میاریم...یه نیم ساتوئی که گُذَش یهو دیدیم اصغرآقا همپا زِنش از اتاق بِدَر اومدن و مادر عاروس رو وَر طرف مادرم و گف:
- مِهمون مایِن قِدِمتون وَرو چِشمامون وِلی راستشه بخوایِن ما استخاره کردیم بد اومده خوب نیسته پُش به استخاره بکنیم.
مادرم که خودش تو پیجوندن اوستا بود گف:
- ای نَنو خاک وَر سِرم استخاره که الکی نیسته به گِمونم شما فال حافظ گِرُفتِن؟
- راستشه بخواین فرقی نمیکنه. خود ای پسرو رِشقالی که شما دارِن اگر خود کتاب ایرج میرزا خدا بیامرزم فال بگیریم میگه:
«دست بردار از دلم ای شاه
که تو این مُلک را گدا کردی
با تو هیچ آشتی نخواهم کرد
با همان پا که آمدی برگرد»
رو کردم وَر اصغرآقا و گفتم:
-به دختر خانِمِتون بِگِن شاهزاده میخواسته یه تیارتی بدَر بیاره شما بِخندِن
اونم رو کِرد وَر طرفم و همطوری که دستشه بالا برده بود گفت:
- اگر یه کلام دِگهای بگی همچی کف گرگی وَر تو صورتت میزنم که مثل شِرِک از دِرِ خونهمون به دَر بِری.
البته مَ که گوش به حرف کِردم و دگه هچی نگفتم و دِندونِ زن و زندگی رِ کَندَم ولی خداوکیلی اگر قرار باشه ازدواج اجباری باشه میبا دولت یه فکری مَم وَر دُختووا و پدراشون بکنه که یه پوروئی جَمبه شوخیشون بیشتر بشه ...
https://srmshq.ir/7y50rb
همکار دیرینه و دوست عزیزم، جناب آقای روحالامینی که اقدام حقیر را در زمینه شرح و ریشهیابی زبانزدهای کرمانی پسندیدهاند با علاقه و دلسوزی در خور تحسینی، پای خاطرات تاج خانم که از معمرین فرهیختۀ کوهبنان است مینشیند و زبانزدهایی که تاکنون در هیچیک از مجموعهها به چاپ نرسیدهاند به نگارش درآورده و برای حقیر میفرستند تا پس از پردازش لازم به چاپ برسند؛ بنابراین در پایان این زبانزدها که از فرهنگی بکر حکایت دارند و بخش مهمی از دانش نیاکان را بازمیتابانند اضافه خواهیم کرد که چه کسانی در جمعآوری و اشاره به ریشههای آنها ایفای نقش کردهاند. امید است به همین نحو از زبانزدهایی که گویای دانش و حکمتی از فرزانگان گذشتۀ این آب و خاک هستند آگاهی یافته، آنها را برای خوانندگان فهیم شرح دهیم.
سرکوت کشم کردند!...: به نوشتۀ زندهیاد دکتر ابوالقاسم پورحسینی در کتاب فرهنگ لغات و اصطلاحات مردم کرمان، واژۀ سرکوت (با فتح اول و سکون دوم) به معنی: سرزنش، شماتت کردن و سرکوفت زدن، ثبت شده است.
با این وصف به دور از واقعیت نخواهد بود که واژۀ «سرکوت» ابتدا «سرکوفت» از مصدر سرکوفتن (سر کوبیدن) بهمنظور خوار و خفیف شمردن دیگران بوده است. در این واژه حرف «ف» در گذر سدهها و هزارهها حذف شده و «سرکوت» به لحاظ تلفظ ساده و روان باقی مانده است.
اما چگونه و تحت چه شرایطی افراد «سرکوت کُش» میشوند!؟
در نوشته دوست گرانمایه، جناب آقای روحالامینی آمده است: «... زمانی است که عزیزان آدم - بهعنوان مثال - ما را به مراسم خواستگاری نوه و نبیرهها دعوت نمیکنند و یا سوغاتی کم بهایی میآورند، طرف میگوید: دامادهایم سرکوت کُشم کردند.»
یعنی مرا خوار و خفیف کردند و جا دارد که بمیرم از این درد!
البته ناگفته نماند که این قبیل رفتارها از فرزندان اهل و نجیب سر نمیزند زیرا آنها میدانند که طعنۀ دوست از خنجر دشمن بدتر است؛ زیرا زخم خنجر با دارو و درمان بهبود مییابد و در پی گذشت زمان، هیچ اثری از زخم خنجر باقی نمیماند ولی سرکوفت عزیزان و طعنه نزدیکان، چنان جراحتی بر جان و روان آدمی وارد میسازد که با هیچ دارویی درمان نمیشود و تنها در خاک گورستان ناپدید میشود.
برخی زخمهایی که بر روان آدمی وارد میشود به حدی شدید است که گاهی به نسلهای دوم و سوم نیز منتقل میشود. به همین لحاظ، در مکتب ما حلالیت طلبیدن از کسانی که از زخمزبان ما آزار دیدهاند پیشبینی شده است و افراد موظفاند این «حقالناس» را از گردن خود بردارند تا مورد رحمت الهی قرار گیرند.
از هزارههای پیشین، نیاکان ما مراقب بودهاند که مورد شماتت و سرکوفت دشمنان و یا نزدیکان و دوستان بدتر از دشمن قرار نگیرند. جناب شیخ مصلحالدین سعدی شیرازی در کتاب گلستان (باب چهارم - در فواید خاموشی) نوشته است: «بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت، نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت، ای پدر، فرمان تو راست لیکن خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود؛ یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. مگو اندوه خویش با دشمنان/ که لاحول گویند شادی کنان»
آری، طبع لطیف و روحیۀ سرشار از عاطفۀ مادران در مقابل «سرکوت» تاب تحمل ندارد و چنانچه فرزندان و دیگر بستگان او در این رفتار زشت و به دور از فرهنگ و تمدن، مداومت ورزند، عطای دنیایی که در آن - به قول مهدی اخوان ثالث - حرمت پیران میوه خویش بخشیده، عرصۀ وهن و انکار است، به لقایش میبخشند و خیلی زود «سرکوت کُش» میشوند و سرکوت دهندگان به عذابی سخت دچار میشوند.
حسن ختام این مقال، حکایت دیگری از استاد سخن، جناب سعدی است: «وقتی به جهل (نادانی) جوانی بانگ بر مادر زدم، دلآزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خردی، فراموش کردی که درشتی میکنی.
(چو خوش گفت زالی به فرزند خویش/ چو دیدش پلنگافکن و پیلتن/ گر از عهد خردیت یاد آمدی/ که بیچاره بودی در آغوش من/ نکردی درین روز بر من جفا/ که تو شیر مردی و من پیرزن)
پینوشتها
۱ - این زبانزد توسط جناب میرسیدعباس روحالامینی از حافظۀ تاج خانم عزیز استخراج شده است. متأسفانه این بانوی فرهیخته در اواخر سال ۱۳۹۶ دار فانی را وداع گفت. روحش شاد باد!
۲ - حکایتها از کلیات سعدی (از روی نسخه محمدعلی فروغی) که به کوشش محمد صدری توسط نشر نامک و انتشارات راستین در سال ۱۳۷۷ چاپ و منتشر شده است، نقل شدهاند.
https://srmshq.ir/le3ar9
گویش شیرین و اصطلاحات محلی کرمان
آدوری رَفتِه تِه ناخونَم، مِثِ پوزِه چِراغ میسوزِه.
خاری در انگشتم فرو رفته است، مثل آتش میسوزد.
جِکیدَم بالا تِه اُتُم بوس، دیدَم بابو! قِیامِتِه، جا پا نی.
پریدم داخل اتوبوس، دیدم واویلا! چقدر شلوغ است.
ناشتا شِدِن؟
صبحانه خوردهاید؟
اَی آدَم بِخواهِش وَخ مِریض اَوال نِشِه، می با صُب بالِ مِگِسی، ظُر هَر جا بِرِسی، شَب بِرِسی یا نِرِسی. میبا صُب موشی، ظُر گوشی، شب هر چی بِنوشی.
اگر آدم بخواهد هیچوقت مریض نشود، باید صبحانهاش بهاندازه بال مگس، نهارش هر چه رسید، شامش رسید یا نرسید. صبح بهاندازه موش، ظهر بهاندازه گوش و شب هر چی رسید.
بِه یادِت مییایِه اووَختا بچه که بودیم، اَ رو تِلو بیخِ خونِه قِیصِرو، پایینِ پا قِلِه دُختَر، خودِ خِزخِزو تُن تُن میخِزیدیم وِتَک.
یادت میآید بچه که بودیم، از روی تپه کنار خانه قیصر، پایین کوه قلعه دختر، مرتب سر میخوردیم پایین؟
بِل بِرَم یِه چیزی وَر دِ بِرِ گِلو ای بَچو بِلَم، اَی نَه هَنطو غارِه میزِنِه.
بگذار بروم غذایی به این بچه بدهم وگرنه همینطور مرتب داد میزند.
اَی یِخُ اَ ای جوعِرِا جوش رِختِه بودِن تِه خِمیرا، کُپو بِتَرتَر باد میکِرد.
اگر کمی جوششیرین در خمیر ریخته بودید، کماج بهتر پف میکرد.
دُشتَم کُرکُریچو خودِ قِرقِریچو میخوردَم، دیدَم اِسپِریچو نِشِس رو دُمبِلیچو.
داشتم لبههای نان خشک را با غضروف میخوردم، دیدم پرستویی نشست روی دنباله گوسفند.
https://srmshq.ir/plmkan
نیمهشبان بود که شیخ سیروس برای نوشیدن جرعهای آب سر از بالین برداشت و به سوی یخچال رفت. هنوز لیوان آب را به لبهایش نرسانده بود که صدایی از پنجره شنید. گمان برد که نوایی از عالم غیب است و او را به خود فرامیخواند. لیوان آب را بر زمین نهاد. در یخچال را به هم کوبید و به جانب پنجره رفت و آن را گشود. سر از پنجره بیرون کرد. صدایش را در سر انداخت و فریاد زد: «تو را به حقیقت عشق سوگند در این نیمهشب از من چه میخواهی؟ آیا آمدهای تا آب حیاتم بدهی؟ بده! من که لیوان آب را گوشهای نهادم و به سوی تو پویه کردم.»
طرّاری (دزدی) که در آستانه پارکینگ ایستاده بود، با خود زمزمه کرد: «این مرتیکه نفهم این وقت شب بیدار بود که.» اما چون شیخ را در عالم هپروت یافت، دانست که میتواند او را بفریبد. پس صدا در گلو انداخت و با نالهای حزین گفت: «ای شیخ تو هماکنون در حال مناجات بودی؟» شیخ مِنمِنکنان گفت: «اوه! آری، در راز هستی و حقیقت عشق میاندیشیدم. تو که هستی؟» طرّار گفت: «من روح سرگردان تو هستم که...» شیخ سیروس بر خود لرزید و گفت: «همان که در فیلمهای ترسناک میآید و بازیگران را میترساند؟» طرّار گفت: «چیزی در همان مایهها با اندکی تفاوت!» شیخ گفت: «تفاوتش در چیست؟» طرّار کله خاراند و ندا در داد: «تفاوتش را درک نخواهی کرد. یک عمر اشتباه رفتهای. همانطوری که یک عمر پرتقال را اشتباه آب گرفتهای! یک عمر ساندویچ را اشتباه پیچیدهای! یک عمر پشمینهات را اشتباه اتو زدهای!» شیخ نعره زد: «چه باید بکنم؟» طرّار گفت: «اول صدای نکرهات را پایین بیاور که همسایهها بیدار نشوند.» شیخ نالید: «آنگاه چه کنم؟» گفت: «آنگاه به دایرکت من بیا. پیام بگذار. شماره حساب میدهم. پول واریز کن تا مرشدان ما به تو بگویند که تفاوت روح سرگردان با من چیست.» شیخ مانند کانگورو برجهید و موبایل آیفون برگرفت و برگشت و گفت: «نشان کویَت را بده!» طرار در دل خندید و گفت: «بنویس که خوب مینویسی ای شیخ!» آدرس پیج بگفت و شیخ وارد نمود و درجا پول را واریز نمود. پیامک واریز برای طرار ارسال شد. طرار موبایل در جیب نهاد و برفت. شیخ از همان شب به موبایل چشم دوخته تا پیج باز شود و مرشدی بر صفحه بیاید و از حقیقت عشق بگوید و از تفاوت روح سرگردان با طرار شبگرد!
https://srmshq.ir/1s2mgi
پشمک! بارون میاد جَرجُر/پشت خونۀ هاجر/هاجر عروسی داره /تاج خروسی داره /جادۀ کهکشون کو؟ /زهرۀ آسمون کو؟ /چراغ آسمون چه سرده! تو سیاهیها میگرده! /
جرجر آسمون تموم شده بود ولی از ناسارها (ناودان) هنوز آب چکه میکرد. ازخونه هاجر خانم دلاک که سفیداب و لیف میفروخت هم رد شدیم، ولی نه خبر از عروسی بود، نه دمب خروس! فقط چراغ آسمون سرد سرد بود! سرما از نیم تنه پشمی و ژاکتی که مادرم برام بافته بود، عبور میکرد. یخ کرده بودم ولی دستهای بزرگ پدرم گرم بود. دستهای کوچکم را در دستانش میفشرد و ها میکرد تا گرم بشوم! گفتم امروز هوا سرد و بارونیه، با من نیا دارایی! خودم برات دفترچه میآوردم! هروقت به قول خودش میرفت دیدن دوستاش اداره مالیه (دارائی) بعد تقاعد! (بازنشستگی) یک دسته از ته برگههای سفتهها را که ما بهشون میگفتیم، دفترچه! با خودش میآورد و میداد به من و بچه ملاییهای مادرم! یک طرفشان سفید بود؛ و چه ذوقی میکردیم از داشتنشان! اون روز داشتیم برمیگشتیم خونه. زیر طاق بازار، پشت مسجد موندیم تا بارون تموم شد. کوچهها پر گل و شل بود! هوای خودت را نداشتی کله پا میشدی! رسیدیم خیابون شاهرضا دم کوچه مثل همیشه با آقای رسولی به چاق سلامتی نایستاد. دستی تکان داد و به راست کوچه، پشت دکون طالبی هم راه را ادامه ندادیم، پیچیدیم چپ! پرسان نگاهش کردم، دستم را فشرد و گفت، راه بیا مردکه! تندی باش یارو! تو شش سالگی من کی مردکه شده بودم خدا عالمه! مغازه قنادی آقا جلال فارسی بین دکون نیازمند و مدارا بود که با اخگر میشدند، سهتفنگدار! سرفلکه مجسمه، نرسیده به عکاسی حاجحیدری، شاه، استوار و سنگی، روی ستون وسط میدان ایستاده بود. درچهار گوشه، چهار شیر ژیان نگهبانی میدادند! با بودن توپ سبزرنگ عتیقه جلوی رو رویش که دوردستها را هدف گرفته بود خیالش راحت راحت بود.
بوی خوش شیرینیهای خوشمزه، تمام پیادهرو را گرفته بود و حتما دهان بچههای دیگر را مثل من آب انداخته بود! ردیف بالای جعبه آینههای پر شیرینی پر بود از بالنگهای خشک! بالنگهایی که دستان معجزهگر آقا جلال ازشان خوشمزهترین مربای بالنگ دنیا را درست میکرد. چند نفر دور تا دور سینی بسیار بزرگی وسط دکون روی چهارپایهها و حلبها نشسته بودند و داشتند پشمک عمل میآوردند! کلاف کت و کلفت و سفید سینی بزرگ بعد از کشش و چرخش استادکاران تبدیل میشد به رشتههایی به نازکی مو و شیرینی عسل که هنوز یک مشتش را به دهان نگذاشته، فوری آب میشد. با دوتا پاکت کاغذی قهوهای، یکی پر از نون برنجی و یکی پر پشمک اومدیم بیرون. از داروخونۀ دکتر محمدی رد شدیم و راسته خیابون پهلوی (امام) را از زیر پا در کردیم. تند گام برمیداشتیم به طرف خونه، بوی سیاهدانههای نانبرنجیها و عطر پشمکها آب از لب و لوچهام سرازیر کرده بود! رسیدیم طارمه رضاقلی. پدرم گفت، بیا مثل اون دفعه جلو دکون اقطاعی خستگی در کنیم. یک ذره هم بدم بخوری تا گرم بشی! نوار پشمکها را میپیچید دور نون برنجیهای نصف شده و میگفت، دهنت را باز کن! فقط
۶۵ سال گذشته! ولی هنوز یادش هم دهنم را آب میاندازه فلونی!
https://srmshq.ir/3x12ey
در ایام ماضیه دوستی برمن وارد شد و گفت: سر آن دارد که چند قصب زمینی در فلان ناحیت خریداری کند لاکن
صاحبش هی دبه درمیاورد و دائم صغری را بغل کبری میچیند...
پرسید: چه کنیم یا مرشدا؟!
بفرمودیم ایشان را:
از ناحیۀ مقدسۀ سروهمسر بروی وارد شو و سپس خلاص...
(و قبل از عزیمت ایشان، به ایشان تعالیمی یاد بدادیم و چند بیت شعری که نه اشک، بل پدر درمیاورد.)
یک هفته به تمامت نرسید؛ که آن رفیق شفیق، شیک و انیق سند بر کف، خنده بر لب، نه صیحه زنان که شیههکشان از دوباره برمن وارد شد و گفت: من اگر تو را نمیداشتمی، چه گورم را میبایست میکندمی؟!
بفرمودیم ایشان را:
“مزه نریز...”
و افزودیم:
به شکرانهی این موفقیت و در پاسداشت آن سه پاس، دوگانهای به جای آور و در پایان، بعد از تحیت و
سلام، از ایزد (جل شانه وعزه اسمه) بخواه اگر صلاح میداند دوران زنسالاری بانوان وزن ذلیلی مردان را تمدید فرماید (بمنه و لطفه و عونه و کرمه)
پس در معیت آن رفیق از خانه خارج همیشدیم و من در خصوص محبت بانوان و صدق گفتار ایشان به اینکه:
بانوان در محبت به بندگان خدا رقیبی جدی هستند از برای خدا و اینکه:
گشایش کار بندگان، به دست بندگان، به توسط ایشان، چونان راه میانبراست...
و اینکه؛
بانوان در محبت ورزی به بندگان خدا، چونان بارانند؛ بریاس و نسترن بارند و بر خار و خس نیز هم...
داد سخن بدادم.
پس دراثنای راه چون سر به جانب صورت بازگرداندم؛ دریافتم که آن رفیق شفیق، در خنده غریق یک عهدی مرا رها همی کرده است وهم او رفته است؟
و من چونان مجانین در شارع عام از برای خود افاضه همی کردمی...
رقم خورد به سنه الف و ثلاثمائه وسته وتسعین (۱۳۹۶ ه.ش) ناحیهای از نواحی کرمان.
به امید عشق سالاری.
ایزد مهرآفرین نگاهبان و نگاهدارتان
یاحق.
https://srmshq.ir/98hnrk
بیشتر ...
حمید نیکنفس
گفتمش میخواهمت بسیار و از جان بیشتر
گرچه قبلاً تا حدودی بود و الان بیشتر
پیرم اما عاقبت یک روز میآید به کار
لنگِ کفشِ کهنهای در این بیابان بیشتر
«ای زلیخا دست از دامان یوسف بازدار»
حال و روزت به شود با پیر کنعان بیشتر
«در طریق عشقبازی امن و آسایش خطاست»
احتیاط اما بکن در حد امکان بیشتر ...
می بخور، منبر بسوزان، مردمآزاری بکن -
با شرابِ کهنه و با کهنه سالان بیشتر
ناز خود را بیجهت کردی گران، هُشیار باش
مشتری دارد در اینجا جنس ارزان بیشتر
حافظش گر یار باشد، جوی رُکنآباد هست
گرچه سعدی وعده دارد در گلستان بیشتر
مثل سهرابم که خوابیدن نمیداند درست
زیر سقف خانه گاهی، زیر باران بیشتر
خُرده ذوقی دارد و، ای ... روزگارش بد که نیست ...
گعده دارد با خدا در شهر کاشان بیشتر
کار دیگر را به خلوت جلوه در محراب را
اهل تقوا تا بخواهی، اهل ایمان بیشتر
روضهخوان میگفت ما را میبَرَد تا این بهشت
میبَرَد ما را ولیکن سوی شیطان بیشتر
وعدۀ جنّت یقین دارم فریبی بیش نیست
توی دنیا تا که باشد حور و غلمان بیشتر
گرچه باید حافظ و همسایه باشد شرع را
دیدم اما خواجه را در بندِ ایوان بیشتر
شک ندارم بگذرد یک روز هم این روزها
میدهد روزی ولی این خواجه تاوان بیشتر
صبح و ظهرم گریه، شامم گریه، چون فرموده شیخ
روزی ما میرسد با چشم گریان بیشتر
دست دورافتادگان را در توانمندی بگیر
تا که در دستانتان گوی است و میدان بیشتر
از قفس آزادمان اما نکردی، حرف نیست
یا بُکُش یا دانه ده ای نامسلمان بیشتر
کدخدا گر بیخدا شد گور دِه را کنده است
میبَرَد محصول ما را بلکه از خان بیشتر
گرچه بابا نان نداد و آب هم در لوله نیست
میرسد از هر طرف مهمانِ مامان بیشتر
تا ز خط خارج نگردد بیگمان دارد نیاز
یک قطارِ ویژه و دولت به دهقان بیشتر
آدم اینجا تا بخواهی هست، یا رب خلق کن
بعد از این جنبندهای از نسل انسان بیشتر
زور ایران ته کشید و بیشۀ شیران تهی
زور همشهری زیاد و زور کیهان بیشتر
گرچه پاییز است فصلش، من ولی این روزها
جوجهها را میشمارم در زمستان بیشتر
دست اگر دستی نگیرد لاجرم باید گرفت
حق خود را بعد از این با چنگ و دندان بیشتر
هر کسی دندان دهد، نان را ولی معلوم نیست ...
داده دندان او به ما یعنی که از نان بیشتر
زیر پامان گرچه قالی نیست امّا زندهایم
پادری داریم و حتّی از سلیمان بیشتر
گرچه دستان تو کوتاه است و خرما بر نخیل
زیره را تا چیده شد بُردی به کرمان بیشتر
شاعر امّا کیست؟ این بابایِ طاهر، یا که نه
هر کسی بدبخت و باشد لُخت و عریان بیشتر
شعرِ کشداری نوشتم تا بخندانم تو را
طول شعرم گرچه شد از بندِ تُنبان بیشتر
طنزیمات ادبی
مسلم حسنشاهی راویز
فقیه و قاضی و داروغه و مداح و روحانی
همه از کفر مینالند و مسلم از مسلمانی
خداوندا مسیح تازهای مبعوث کن شاید
جهان مرده را احیا کنی با عشق درمانی
جوانان سعادتمندمان زهوارشان در رفت
بفرما پیر دانا این هم از نیروی انسانی
گرفتی حال مردم را و از آینده میگویی
چه سود از گل زدن ای شیخ بعد از سوت پایانی
ثوابش کمتر از حج و نماز مستحبی نیست
نشستن پای صحبتهای زنهای خیابانی
زبان غرق سکوت است و قلم از ترس خاموش است
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
نه پول نفت میخواهم نه آب و برق مجانی
محمود کاربخش راوری
یه روزی گفتمش ماطی،
دماغم داره میخاره!
عجب جنسی به من دادی!
طلای بیست عیّاره
همیشه روی اَبرایم
ستاره توی آغوشم
گهی فردین فردینم
گهی گوگوش گوگوشم
عجب حال خوشی دارم
هوا میزونه میزونه
دلم بیساز میرقصه
لبام آواز میخونه
چه روزای قشنگی بود،
من و ماطی و دلداری
بساط نشئگی جور و
شبا تا صبح بیداری
زمونه روی خوبش رو
به من دائم نشون میداد
بهجز ماطی پریسا هم
برام دستی تکون میداد
ولی دیری نپایید و
شدم بیپول و آواره
یه جای پیرهنم وصله،
یه جای دیگرم پاره
رفیقام چار تا مافنگی،
سرم رفته توی پاچه م
چنان خوارم که ماطی هم
نکرده ناقلا ماچَـــم!
یادته روزای اول
دماغ و خارش و...، آره!
حالا غیر از دماغ من
همه جاهام میخاره
محمود کاربخش راوری
دو کلام حرف حسابه
، به کسی برنخوره
دورۀ رنج و عذابه،
به کسی بر نخوره
وعده هایی رو که میدَن
نصفشون روی هواست
نصف دیگرش رو آبه
به کسی برنخوره
طول و عرض سُفره هامون
رفته کم کم به فنا
قد یه صفحه کتابه
به کسی بر نخوره
اینکه با گاز و طلا و
معدن و نفت و فلان
زندگی روی حبابه ...
به کسی بر نخوره
راهی که یه روز می گفتن
میره باغ دلگشا!
حالا می بینم سرابه
به کسی بر نخوره
چرا هر کی وعده میده،
خودشم توش میمونه؟
یه جای قصه خرابه!
به کسی بر نخوره
اینجا درد و غم و ماتم،
فقر و چیزای دگر
همه گردن حِـجـابـه!
به کسی بر نخوره
وُلا تقصیر کسی نیس
توی این شهـر شلوغ
تقصیر از مردم خوابه!
به کسی بر نخوره!
عبدالرضا حسینی
عضو علی البَدل شدی؛ آفرین
به قهرمان بدل شدی آفرین
داخلیِ زیادی داشتی اما
به زورِ چایی حل شدی آفرین
اهلِ یه جای هاتِ دیگه بودی
اهلِ همین محل شدی آفرین
با اینکه بوی زُهمِ ماهی میدی
از همه سو بغل شدی آفرین
بس که اون اولا سرت شلوغ بود
سرِ یه ماه کچل شدی؛ آفرین
زهرِ هلاهل بودی اما حالا
مزرعۀ عسل شدی؛ آفرین
می دونی از کجا و کی ورداری
عالِمِ با عمل شدی آفرین
خاطرخواتن گنده لاتای محل
دیگه یه پا هُبل شدی آفرین
سادگی و صفاتو داری هرچند
یه جَلَبِ دغل شدی آفرین
دقیق نمیگی که کُجات میسوزه
سه چار باری عمل شدی آفرین
چکار داری راهتو خوب شناختی
کدخدای محل شدی آفرین
عضو علیالبَدل کجامون میشه؟
عضو علیالبَدل شدی آفرین
اسماعیل ملایی
این زندگی طنز من انگار درام است
هر جور نگاهش بکنی نقشه و دام است
من زن نگرفتم که ذلیلانه بمیرم
معشوقۀ من شیفتۀ پست و مقام است
مأمور شکنجه ست، ولی ساکت و آرام
گویا روش کشتن او گامبهگام است
او عاشق من بوده و در من شده جاری
اکسیژن خونم شده که توی رگام است
بسیار حواسش به من و زندگیاش هست
شک کرده که این لقمه حلال است حرام است؟
با آنکه سر سال پسانداز ندارم
همواره پی ریختن سهم امام است
کارش که فقط ادعیه و حرز و صحیفه ست
چندیست پی تذکرۀ ابن هشام است
من عاشق فردوسیام و حافظ و سعدی
او عاشق و دلبستۀ آیات عظام است
من عاشق شعر و غزلم همسرم اما
پیوسته پی فلسفه و فقه و کلام است
در خانهمان نیز سرش مقنعه دارد
یک ارزشی مؤمنۀ تام و تمام است
کم میخورد سخت طرفدار رژیم است
مانند رفیق شش خود، عاشق شام است
من کودکم و کنترلم هست به دستش
دائم نگران جری و حقۀ تام است
با ترس همین شعر که خواندید نوشتم
یک لحظه که او نیست و مشغول حمام است
ای وای که او آمد و این شعر مرا دید
الفاتحه، کار من بیچاره تمام است
حسنیه جباری
کلاه خان کجه اصلاً مهم نیست
جهان با ما لجه اصلاً مهم نیست
امور داخله وضعش خرابه
امور خارجه اصلاً مهم نیست
حسنیه جباری
بی عذر و بهانه و دلیلی رد کن
جز من همه را خدا وکیلی رد کن
ای حضرت یار از سر آقایی
اخلاق مرا زیر سبیلی رد کن
رضا بخشی
محکوم به درک شادیام کردی تو
تابوشکن جهادیام کردی تو
یک وعده نهار دادی و بعد از آن
جراحی اقتصادیام کردی تو