آپاراتچی؛ نگهبانِ جادوی سالنِ تاریک

محمدصدرا حبیب‌اللهی
محمدصدرا حبیب‌اللهی

از همان زمانی که حافظۀ بشر وقایع را ثبت کرده، داستان‌گویی نیز وجود داشته است. بشر با این ابداع خلاقانۀ بود که توانست افکار و اعتقادات خود را مؤثر بیان کند و حس همزادپنداری طرف مقابل را برانگیزد. امروزه سینما یکی از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین راه‌ها برای بیان داستان است. اگر بخواهیم به سرآغاز سینما بازگردیم، درخواهیم یافت که ذهن مخاطب آن زمان همچون زمینی بکر برای کشت بوده‌ است؛ کافی است تا نگاهی به واکنش اولیه تماشاگران نسبت به فیلم‌های مهمی مثل «ورود قطار به ایستگاه» ساختۀ «برادران لومیر» بیندازیم. شدت تأثیرگذاری صحنۀ نزدیک شدن قطار به سمت لنز دوربین تا این اندازه بود که مخاطبان سالن تاریک از ترس جانشان، فریادکنان پا به فرار گذاشتند!

این اتفاق کمیک و تا حدی سینمایی، نخستین برخورد انسان با نوع جدیدی از ابزار انتقال داستان بود که خبر از بستری بکر و به‌شدت تأثیرگذار برای جولان دادن ابداعات خلاقه را می‌داد چرا که گویی متمرکز بودن توجه‌ها بر پرده‌ای متحرک در تاریکی سالن کاملاً هیپنوتیزمشان کرده بود؛ درست مثل زمانی که شعبده‌باز از کلاهش خرگوشی بیرون می‌آورد یا شمشیرهایی در تابوتی فرومی‌برد که می‌دانیم چند لحظه پیش دختر زیبا‌رویی به درون آن رفته است. تأثیر مکان پخش فیلم برای من حکم همان سوراخ زیر تابوت را دارد که دخترک را به زیر می‌کشد تا ضربات شمشیر به او اصابت نکند. آنچه از دید همگان محفوظ باقی مانده این حقیقت است که در این شعبده افراد زیادی دخیل‌اند؛ کسانی فضا و مکان را برای شعبده آماده کردند تا اجرای خیره‌کنندۀ شعبده‌باز، مخاطب را در وهلۀ اوّل سرگرم و سپس شگفت‌زده کند، بدون آنکه کسی از حقۀ پشتِ پرده بویی ببرد. جادو اینجا است که سر آخر مخاطب آن‌طور که شعبده‌باز می‌خواهد می‌بیند و باور می‌کند.

انسان همیشه دوست دارد تا نوع جدیدی از تأثیر را تجربه کند و این خواسته در گذر زمان و در برخورد با داستان‌هایی تازه‌ موجب تربیت و حتی تغییر سلیقه و ذائقۀ هر فرد می‌شود؛ سینما نیز به‌عنوان رسانه‌ای تأثیرگذار و فرهنگ‌ساز در این فرآیند تحول و تکامل دارای سهمی غیرقابل انکار است. در اینجا دست شعبده‌باز یا همان فیلم‌ساز برای خلاقیت بازتر می‌شود و دیگر زحمت ارائه هنرش به بهترین حالت بر دوش دستیارش یعنی آپاراتچی سینما محول شده تا به دور از چشمان تشنۀ مخاطبان، با دقت زنجیرۀ حلقه‌های فیلم‌ را به یکدیگر وصل کند و تا پایان نمایش با سرعتی ثابت فریم به فریم را به حرکت درآورد. این فریم‌ها همان چرخ‌دنده‌های این کارخانۀ رویا هستند که برای ما داستان گفته، شعبده کرده و حس‌های مختلف و تجربه نشده‌ای را به ما هدیه می‌کنند. سالن‌ سینما مأمِنی جدا از جهان واقعیت است که مردم برای ساعتی سرگرمی خوش و گریز از دردهای تحمیل شده روزگار بدان پناه می‌برند.

تنهایی یکی از مشکلات بشر است. بسیاری از ما با داشتن خاطرات جمعی در سینما توانستیم برای ساعاتی تنهایی‌مان را فراموش کنیم و چه‌بسا شاید کسانی توانسته باشند از طریق سینما مشکل‌شان را بهتر شناخته، با آن کنار بیایند و یا حتی حلش کنند! این‌گونه است که برای برخی سالن‌های سینما به کلاس درسی تبدیل شدند که به دور از نصیحت‌های گوش‌خراش، با داستان‌هایی جذاب‌ شیوه زیستن آموزش می‌دهند. درست ۵ سال بعد از اختراع سینما به دست «برادران لومیر»، کاتولیک‌های تبریزی در سال ۱۲۷۹ اولین سینمای ایران یعنی «سینما سولی» را در شهر تبریز تأسیس کردند اما به دلیل عدم دسترسی به فیلم‌های جدید، زیاد دوام نیاورد و در سال ۱۲۹۵ تعطیل شد.

«آرداشس باتماگرایان» معروف به «اردشیر‌خان‌ ارمنی» در سال ۱۲۹۱ هجری شمسی اولین سالن سینما را در خیابان «علاءالدوله» تأسیس کرد و با پخش سریال‌های «تارزان» به محبوبیت رسید. حتی از آنجایی که در آن زمان درک زبان فیلم‌های خارجی برای عوام مشکل بود، اردشیرخان مترجمی را استخدام کرد تا به صورت هم‌زمان جملات و دیالوگ‌های فیلم را برای تماشاگران به فارسی ترجمه کند. هم‌چنین اردشیر‌خان گروهی از نوازندگان را به داخل سالن آورد تا موسیقی متناسب با محتوای فیلم‌ها را بنوازند که در اقبال عمومی سینما برای مردم عامه تأثیر بسزایی داشت. او همچنین برای اولین بار در سالن سینما اقدام به ایجاد بوفه کرد و به تماشاگران لیموناد می‌داد. اردشیر خان ارمنی در سال ۱۲۹۴ سالن «مدرن سینما» و در سال ۱۲۹۶ سالن «خورشید» را در تهران افتتاح کرد که سرآغازی بر تاریخچۀ سالن‌های سینما در ایران بود.

در پروسۀ تولید و نمایش یک فیلم همه دیده می‌شوند، حتی فروشنده بلیط و راهنمای داخل سالن! اما آپارات‌خانه و مخصوصاً آپاراتچی سینما علی‌رغم نقش کلیدی که در فرآیند ارائه و نمایش فیلم‌ها دارند اما همیشه خارج از دید تماشاگران سینما و در پشت‌صحنه جای گرفته‌اند و به طبع نقش‌شان نیز نادیده و مغفول باقی مانده است. در زمانه‌ای که تأثیرگذاری این هنر در ایران بیشتر بود و به‌واسطه آنالوگ بودن، سنگینی مسئولیت این کار دو چندان بود، این آپاراتچیان بودند که چرخ این هنر-صنعت را در حرکت نگه داشتند تا حیات سینما ادامه یابد.

پیرو اهمیت نقش آپاراتچی‌های سینما، همکارم «محمد ناظری» در گفت‌وگویی خودمانی با «عبدالله بنی‌اسدی» به بازخوانی خاطرات ۳۱ سال و چهارماه زحمت این آپاراتچی کهنه‌کار «سینما و تئاتر آزادی» شهر «مس سرچشمه» پرداخت. تمرکز ناظری در این مصاحبه بر مسائل فنی و سینمایی نبوده و بیشتر شناخت شخصیت جذاب و گیرای بنی‌اسدی هدف این مصاحبت بود اما با این وجود، می‌تواند نمونه بسیار خوبی برای مقایسه وضع سینمای امروز با گذشته باشد.

در ادامه، «حمید نیک‌نفس» در یادداشتی کوتاه با عنوان «مردی برای تمامی فصول» در خصوص نقش بنی‌اسدی و خاطره‌ای از جلسه قصه‌گویی «هوشنگ مرادی کرمانی» در «سینما و تئاتر آزادی» شهر مس می‌پردازد. هم‌چنین خاطرات «علی میرافضلی» ‎دربارۀ این آپارتچی کهنه‌کار را در یادداشت کوتاه دیگری تحت عنوان «خاطره‌سازی به اهتمام عبدالله بنی‌اسدی» خواهید خواند. در پایان نیز، میهمان یادداشتی خلاقانه به قلم «روح‌الله ابوالهادی» خواهید بود که در روزگاری نزدیک قرار بر این بود تا فیلمی درباره وی بسازد؛ در این متن ابوالهادی به بهترین صورت وجه دیگری از شخصیت جذاب آقای بنی‌اسدی را برایمان توصیف کرده است. امید که این پرونده نکوداشتی درخور بر نقش و زحمات مغفول ماندۀ این آپاراتچی نازنین سینما باشد. گوارای نگاهتان!

از سیه‌بنوییه تا سینما آزادی

محمد ناظری
محمد ناظری

«رفتن به سالن سینما شبیه بازگشت به محل نرم و گرم رحم مادر است!» گفته‌ای از سینماگر نامدار ایتالیایی «فدریکو فلینی» که شاید برای هر عاشق سینه‌چاک سینما، ملموس‌ترین تشبیه از این معشوق مفرح باشد. برای هر سینمادوستی، تماشای فیلم بر روی پردۀ عریض سالن سینما تجربه‌ای مسحورکننده‌ است که کم‌تر پدیده‌ای توان رقابت با آن را دارد. برای درنگی دور ماندن از تلخی پُرتلاطم روزگار، رفتن به سینما همان سفر خیال‌انگیز و شیرینی است که هرکسی پیش از بازگشت به صحنۀ مشقات و مشکلات زندگی، بدان نیاز دارد! ما با سینما فرصت این را پیدا می‌کنیم تا دوباره عشق در نگاه اول را تجربه کنیم، مانند هفت‌سالگی از ته دل بخندیم، همچون مادری بر بالین مرگ جگرگوشه‌اش، صادقانه ساعتی سوگواری کنیم و هم‌پای سلحشور خستۀ داستان در پایان اودیسۀ خود، اژدهای پردۀ سوم را شکست داده و در وصالِ معشوق قطره شویم.

سینما دوست‌داشتنی است همان لحظۀ ناب و ناممکنی است که همدست نقشۀ سرقت دزدان می‌شویم و همراه با کارآگاه کارکشته‌ به مخفیگاه تبهکاران یورش می‌بریم. سینما همان مکانی است که به دور از حسادت، قضاوت و حقارت، نقاب از چهره بر‌می‌کشیم و برای لختی در تاریکی سالن سینما، غرایز فروخوردۀ عمق ناخودآگاه‌مان را در کالبد یک شخصیت خیالی تجسم می‌کنیم. این سینما، زندگی و آیین بسیاری از ما است؛ اما شوربختانه در ایران از دهه هشتاد و در دنیا از دهۀ نود میلادی هم‌زمان با رونق دستگاه‌های ویدئو خانگی و انتشار DVDها در آغاز قرن بیست و یکم و همین‌طور فراگیری پلتفرم‌های «VOD» مثل «نتفلیکس» در دهه‌های اخیر، سالن‌های سینما کم رونق و خالی‌تر، تجربۀ پردۀ عریض کم‌رنگ‌تر و روزبه‌روز خودمان دورتر از آن هیاهوی جمعی آمیخته به اشک و لبخندهای سالن تاریک می‌بینیم. سینما در حال مرگ است چراکه امروزه پیوند مستقیم این رسانه با تجربۀ جمعی تماشا کم‌رنگ و به سرگرمی‌ نازلی که می‌توان روی کاناپۀ منزل آن تماشا و هرلحظه که حواسمان پرت شد آن را متوقف کنیم، محدود شده و جادوی خود را از دست داده است.

اما خاطرات سرخوشی که در سالن سینما داشته‌ایم چه می‌شود؟ این پرسشی بود که مرا بر آن داشت تا در مصاحبت با «عبدالله بنی‌اسدی» آپاراتچیِ «سینما و تئاتر آزادی» شهر «مس سرچشمۀ کرمان»، به دورانی بروم که مردم، سینما را با تماشای جمعی در سالن تاریک می‌شناختند. ایامی که دردسری به نام سینمای آنالوگ وجود داشت و دوران خوشی که هر چیزی سینما نبود! در این هم‌نشینی با خاطرات شنیدنی ۳۱ ساله آقای بنی‌اسدی، تلاش کردم تا پروژکتوری از سفر اودیسه‌وار زندگی پرفراز و نشیب این مجروح جنگ، مرد خداترس، آپاراتچی سینما، بازیگر تئاتر و مرد خانواده بر سفیدی کاغذ باشم. در طی این گپ و گفت شیرین، روحیۀ مسئولیت‌پذیری و عشقی که او به سینما داشت برای من یادآور اولین تجربه تماشای شخصیت آپاراتچی مهربانِ فیلم «سینما پارادیزو» ساختۀ «جوزپه توناتوره» بود. آقای بنی‌اسدی به تک‌تک پرسش‌ها با حوصله گوش فرا می‌داد و هر بار با متنانت و شیرین‌زبانی مخصوص خود پاسخ می‌داد.

ما این گفت‌وگو را از خاطرات جوانی آقای بنی‌اسدی در محل زندگی خود یعنی «سیه بنوییه» آغاز کردیم و سپس به سراغ دوران جنگ ایران و عراق رفتیم. بنی‌اسدی ضمن تشریح ماجرای آسیب‌دیدگی پردۀ گوش‌هایشان توسط موج انفجار توپ جنگی، از ماجرای شنیدنی ورود خود به مجموعۀ «مس سرچشمه» گفت. در ادامه نیز بحث جزئیات کارهای یک آپاراتچی سینما مطرح شد و او از شناخت خود نسبت به سینما، فیلم‌های مورد علاقه‌اش و اهمیت نظم در کار گفت. وی هم‌چنین ضمن بیان خاطراتی از مشکلات و چالش‌های کار خود، یادگیری فنون کار با دستگاه آپارات سینما را مدیون «حسین مجد» دانست. در پایان، به حال و روز سینمای امروز با ورود دستگاه‌های دیجیتال و دوران پس از بازنشستگی پرداختیم و بنی‌اسدی از دلتنگی نسبت سینما و آپارات خود گفت.

این گپ و گفت در ظهر یکی از روزهای گرم تابستانی اواسط اَمرداد سال ۱۴۰۲ خورشیدی، در دفتر مجلۀ «سرمشق» انجام شد. امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید.

جناب بنی‌اسدی، سپاسگزارم که وقتتان را برای این مصاحبه می‌گذارید. بدون مقدمه سراغ سوا لاتم خواهم رفت. کمی به عقب‌تر برمی‌گردم. شما متولد کدام شهر هستید؛ چقدر تحصیلات دارید؟

من متولد «سیه بنوییه» به تاریخ ۱/۱/۱۳۴۱ هستم. تا اول راهنمایی درس خوانده‌ام، دوم راهنمایی را نیز خواندم اما قبول نشدم و درس را کنار گذاشتم. سال ۱۳۶۰ هم به سربازی رفتم.

شغل پدرتان چه بود؟ در خانواده‌تان چند فرزند بودید؟

پدرم کشاورز بود. دوره‌ای هم که هنوز ماشین زیاد نشده بود، سر قافله بود و با خر و اسب، قافله‌ها را به مقصدهای مختلفی می‌برد. آدم بسیار زحمت‌کشی بود و سال ۱۳۶۵ دقیقاً سه ماه بعد از این‌که من ازدواج کردم از دنیا رفت. شبی آب‌دار بود و همان‌جا سر آب جانوری پدرم را نیش زد و بعد از این ماجرا هفتاد روز در بیمارستان بستری بود. ما دو خواهر و سه برادر هستیم. بچه چهارم خانواده هستم. یکی از خواهرانم بچه بزرگ خانواده است، بعد از او برادرم و باز یکی دیگر از خواهرانم و بچه چهارم هم من هستم. دو برادر دیگرم نیز در شرکت «مس سرچشمه» کار می‌کردند. پدرم بسیار دلسوز ما بود تا جایی که می‌توانست به ما کمک می‌کرد. خانه‌ای که الآن در «سیه بنوییه» دارم با کمک پدرم و پولی که در دوران سربازی جمع کردم ساخته شد.

شما آپاراتچی سینما بودید، دو برادرتان در سرچشمه چه‌کار می‌کردند؟

یکی از برادرانم در امور تغلیظ، قسمت فیلتر خشک‌کنی بود. برادرم دیگرم نیز اوایل کارش داخل مهمان‌سرا کار می‌کرد اما بعد از چند وقت به امور مهندسی، قسمت تراشکاری فرستاده شد. هر دو برادرم، حتی برادر کوچک‌ترم زود‌تر از من بازنشسته شدند؛ چون من کارمند اداری و آن‌ها فنی بودند. من هم از ابتدا در بخش فنی بودم اما به دلیل مسائل پزشکی جابه‌جا شدم.

مسائل پزشکی؟ لطفاً کمی در این باره برایمان بیشتر توضیح دهید.

در دوران سربازی، روزی با یکی از سربازها مشغول صحبت بودیم، ناگهان توپ ۱۲۰ شلیک شد و شروع به زوزه کشیدن کرد، بلافاصله خوابیدیم، اما موج انفجار بالا بود و به دلیل نزدیکی‌ با محل انفجار گوش من آسیب دید. همان موقع هم گیج بودم و حدود ده تا بیست دقیقه حالتی شبیه به بیهوشی داشتم. بعد از این اتفاق مشکلات زیادی پیدا کردم، هنوز قرص می‌خورم و دکتری که برای جانبازی مرا ویزیت کرد، برایم نوشت که وضعیت روح و روانت تعطیل است. این روزها من پنج تا شش قرص می‌خورم؛ البته تا چند سال پیش این تعداد بیش‌تر از این بود!

شما در کدام منطقه سرباز بودید؟

من در منطقه خوزستان افتادم و در آبادان، خرمشهر، هفت‌تپه و دهلران نیز حضور داشته‌ام. حتی بیست‌وپنج روز آخر خدمت به کردستان هم رفتیم که آن‌جا نیز محاصره بودیم. چون شب‌ها جاده به دست «کموله‌ها» می‌افتاد و روزها آزاد می‌شد. حتی موقع برگشت ما را با اسکورت آوردند.

به چه دلیلی این بیست‌وپنج روز به کردستان رفتید؟

من لشکر ۷۷ مشهد، تیپ ۲ قوچان بودم و تیپ ۲ به آن‌جا منتقل شد. در تاریخ ۱۸/۰۳/۱۳۶۲ نیز خدمت سربازی‌ام به پایان رسید. جناب ناظری، من آدم بسیار منظمی هستم؛ تا جایی که تمامی فیش‌های حقوقی و تلفن سرچشمه، حکم‌ها و لیست مرخصی‌های دوران سربازی به مدت ۲۶۵ روز را نگاه داشته‌ام.

از زمانی که درس را کنار گذاشتید تا وقتی که به سربازی رفتید، داخل «سیه بنوییه» چه کار می‌کردید؟

بیکار بودم و گاهی کمک پدرم کشاورزی و دامداری می‌کردم.

لطفاً در مورد نحوه ورودتان به «مس سرچشمه» و آپاراتچی شدن‌تان صحبت کنید.

۱۸/۰۳/۱۳۶۲ که از سربازی به «سیه بنوییه» برگشتم و مدت کمی همان‌جا ماندم تا این‌که داخل روستایمان بحثی به وجود آمد؛ بین دو طایفه دعوا شده بود و در آن میان سنگی پرتاب شده بود و به سر مادرم برخورد کرد. مادرم را به سرچشمه بردیم تا یک هفته آن‌جا بماند و استراحت کند. شبی پسرخاله‌ام ما را دعوت کرد و ما به اتفاق مادرم پیش پسرخاله‌ام رفتیم؛ پسرخالۀ خانمِ پسرخالۀ من نیز خانه آن‌ها بود، پرسیدم: «این‌جا چه می‌کنی؟» گفت: «آمده‌ام به سرچشمه تا سر کار بروم»، گفتم: «منم می‌آیم». هیچ مدارک شناسایی هم نداشتم. صبح روز بعد صبحانه را خوردیم و رفتیم. آن زمان مسئول استخدام شرکت مس آقایی به نام صادقی بود که کر و لال بود و نمی‌فهمید ما چه می‌گوییم، اتفاقاً ما هم نمی‌فهمیدیم او چه می‌گوید! یکی از اقواممان همان لحظه آمد جلوی در ایستاد و به این آقای صادقی گفت: «این دو جوان از آشناهای من هستند، اگر مدارکی کم و کسر دارند، سخت‌گیری نکن، بعداً خواهند آورد». سریعاً برگ مصاحبه را آماده کرد و ما به کارخانۀ تغلیظی رفتیم که هشت آسیاب دارد. این آسیاب‌ها صدای زیادی داشتند برای همین دوست همراهم گفت: «اگر قرار باشد این‌جا کار کنیم، من نمی‌مانم». گفتم: «صبر داشته باشد، شاید اصلاً محل کار ما این‌جا نباشد». رفتیم و کسی که باید برگ مصاحبه را امضاء می‌کرد را پیدا کردیم و او امضاء کرد. همان روز سرکار رفتیم، مثل بقیه کارکنان سابقه‌دار نهار هم خوردیم و ساعت سه و نیم برگشتیم خانه و روز بعد دوباره به سرکار برگشتیم!

به همین راحتی همان روز مصاحبه، سرکار رفتید و مشغول شدید؟

بله همانند کارکنان سابقه‌دار از همان روز شروع به کار کردیم. بعداً هم رفتم و مدارکم را تحویل دادم. من تا شش ماه اول در خانۀ برادرم مستقر بودم اما بعد از آن شش ماه، با چند نفر دیگر کمپ گرفتیم و آن‌جا زندگی کردیم. دو سال داخل کمپ بودیم که بعد از آن ازدواج کردم و خانه گرفتم.

هیچ زمان با همسرتان به تماشای فیلم در سینمایی که خودتان آپاراتچی آن بودید، نشستید؟

بله، هر زمان که دلم می‌خواست این کار را می‌کردم چون همه چیز دست خودم بود!

(آقای بنی‌اسدی می‌خندد.)

قبل از این‌که آپاراتچی شوید، شناختی نسبت به سینما و حوزۀ فیلم داشتید؟

نه اصلاً شناخت نداشتم. فقط یک مرتبه که به گمانم قبل از انقلاب بود، من با پسرخاله‌ام به سینمایی در کرمان رفتیم که مدام وسط نمایش، فیلم‌ها پاره می‌شدند. در دوران خدمتم هزار و صد و شصت فیلم را با دستگاه آپارات نمایش دادم و از این تعداد فقط چهار فیلم آخرم را با دستگاه دیجیتال نمایش داده و بعد بازنشسته شدم. هر هزار و صد و شصت فیلم را تنها داخل سالن نگاه ‌کردم، یک هفته برای شهروندان مس نمایش دادم و در آخر، فیلم‌ها را داخل بشکه گذاشتم، آدرس را روی آن نوشتم و به تهران فرستادم. با چهار فیلم دیجیتال، هزار و صد و شصت‌وچهار فیلم نمایش دادم. نمایش فیلم دیجیتال راحت بود، یک کد هم داشت که بدون آن باز نمی‌شد و در سینمای دیگری هم قابل نمایش نبود. مثلاً زمانی که فیلم‌ها داخل قوطی می‌آمدند، برای سینمای ذوب‌آهن هم می‌فرستادیم اما فیلم‌‌های دیجیتال این محدودیت را داشتند. کد را می‌زدیم و تا پایان فیلم نیازی نبود ما کاری کنیم.

چگونه آپاراتچی شدید؟

وقتی که از لحاظ پزشکی مورد بررسی قرار گرفتم و موضوع آسیب‌دیدگی گوش‌هایم تأیید شد، ما را در اختیار کارگزینی گذاشتند. آن زمان زیر نظر امور شهر بودیم؛ یک ماه بعد از آن‌که من آن‌جا بودم آقای «مهدی محبی کرمانی» به‌عنوان شهردار آمدند قبل از آن «مهندس حسین دایی» حضور داشتند. فردی به اسم «غلامحسین سلاجقه» رئیس امور شهر بود، بالاتر از مقام ایشان نیز شهردار می‌شد، ایشان آمده بود تا برای «سینما و تئاتر آزادی» نیروی آپاراتچی بگیرد. من پشت در کارگزینی بغل دیوار نشسته بودم. آقای سلاجقه آمد بغل میز آقای صادقی مسئول کارگزینی و گفت آمده برای سینما نیرو بگیرد. آقای صادقی نگاهی به من کرد و گفت: «این آقای بنی‌اسدی را می‌خواهی؟» آقای سلاجقه هم گفت: «بله، چه کسی بهتر از آقای بنی‌اسدی!» همان‌جا کارهای من را انجام دادند ولی سینما آماده نبود و هنوز حدود یک ماه کار داشت تا آماده نمایش فیلم شود. زمان می‌برد تا درخواست فیلم کرده و برای فیلم قرارداد ببندند. نکته‌ای اضافه کنم، ما باید هر سال قرارداد پنجاه و دو فیلم را با «بنیاد مستضعفان»، «بنیاد فارابی»، «اطلس فیلم»، «معین فیلم» و «میلاد فیلم» را می‌بستیم.

قرار شد تا سینما آماده شود من یک تا دو ماه به مرکز کمپ‌های شرکت مس بروم و در آن‌جا به امور کمپ کمک کنم؛ در این مدت مسئول کمپ‌ها بودم. مثلاً اگر یخچال کمپ‌ها مشکلی داشتند برطرف می‌کردم، اگر به پتو احتیاج داشتند، برایشان تهیه می‌کردم. حدوداً دو ماه گذشت و شبی خبر آمد که سینما راه افتاده و امشب فیلم پخش می‌شود اما به من چیزی نگفتند!

آن زمان شلوار «زیکو» و پیراهن‌های زردرنگی مد بودند، من هم جوان بودم و از این لباس‌ها پوشیده بودم، با عصبانیت راه افتادم و به امور شهر رفتم. آقای سلاجقه پشت میز نشسته بود و گفتم شما من را آورده‌اید به‌عنوان آپاراتچی سینما اما کسی به من اطلاع نداد که امشب در سینما فیلم نمایش می‌دهند! من با عصبانیت دست‌هایم را داخل جیبم کرده بودم و گفتم این چه مسخره‌بازی است؟ آقای سلاجقه هم گفت چرا عصبانی می‌شوی، مشکلی نیست، شب به سینما بیا، همین شد که من در آن‌جا قرار گرفتم.

اگر به شما اطلاع نداده بودند که به سینما بروید، پس چه کسی به‌عنوان آپاراتچی فیلم پخش می‌کرد؟

فرد خاصی نبود که فیلم نمایش دهد. فقط دو نفر که در سینمای دیگر «مس سرچشمه» کار می‌کردند، آمده بودند و فیلم نمایش می‌دادند. آپاراتچی اصلی آن سینما هم رفته بود و این دو نفر، کار را پیش از آن تا حدی یاد گرفته بودند. حتی زمانی که من آن‌جا مستقر شدم، این دو نفر به سینما رفت و آمد داشتند. چرا که نمی‌شد سینما را به تنهایی اداره کرد، مثلاً گیشه سینما نیاز به حضور یک نفر را داشت. آقایی به نام مجد آمد و همگی امور مربوط به سینما را به من یاد داد. ایشان وقتی اولین قیچی را روی فیلم انداختند، گفتم: «کنار بگذار، من یاد گرفتم».

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

مردی برای تمامی فصول

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

همه شهروندان «مس سرچشمه» سالن سینمای شهر را با حضور گرم و صمیمی و لبخند مهربان «عبدالله بنی‌اسدی» متصدی پخش فیلم‌های سینمایی آن روزهای شهر می‌شناختند، از سالنی مختصر و کوچک در انتهای خیابان «یاس» و بعدها سالن مجهز «سینما تئاتر آزادی»، چهره‌ای به ظاهر خشن امّا با قلبی مهربان، وظیفه‌شناس و عاشق سینما که خودش هم با روحیات و رفتارش، به بسیاری از این هنرپیشه‌ها و کاراکترها شباهت داشت. بزرگ‌مردی دوست داشتی که تک و تنها با همۀ غم و شادی‌ها و داشته‌ها و نداشته‌هایش ساعت‌ها، روزها و سالیان متمادی را پشت دستگاه آپارات در اتاق نمایش فیلم می‌نشست و لحظاتی شاد و مفرّح و سرشار از خاطره را برای خانواده‌ها -که اکثراً غیربومی بوده و تنها سرگرمی‌شان در سال‌های ابتدایی پس از پیروزی انقلاب، همین سالن سینمای فکسّنی بود- فراهم می‌کرد.

به خاطر دارم حدود بیست الی بیست‌وپنج سال پیش استاد «هوشنگ مرادی‌کرمانی» را دعوت کرده بودیم تا در سالن جدید‌التأسیس «سینما و تئاتر آزادی» برای بچه‌های شهر، جلسه‌ای قصّه‌خوانی برگزار کنیم. سالن لبریز از نوجوانان و جوانان علاقه‌مند و خانواده‌هایشان بود اما آنقدر سر و صدای بچه‌ها زیاد شد که استاد از آقای بنی‌اسدی خواستند تا به طریقی بچه‌ها را ساکت کنند که ایشان بتوانند جلسۀ قصّه‌گویی را شروع کنند. آقای بنی‌اسدی هم با قیافه‌ای بسیار خشن و جدی پشت تریبون رفتند و فریاد زدند: «ساکت!» سالن در سکوتی محض فرو رفت و ادامه دادند: «هر کسی که حرف بزنه و شلوغ بکنه رو از درِ سالن می‌اندازم بیرون!» در همین لحظه بود که استاد مرادی با خنده‌ای نمکین و ملیح فرمودند: «آقای بنی‌اسدی اگر بچه‌ها را بیرون کنی، من برای کی قصّه بگم؟! ...» و خود آقای بنی‌اسدی هم به خنده افتادند. من هنوز در این سن و سال هم وقتی که آقای بنی‌اسدی را در جلسات بازنشستگان یا دورهمی‌های گرم و صمیمی همکاران بازنشستۀ «روابط عمومی مس سرچشمه» می‌بینم، از ته‌دل ذوق می‌کنم! وجود نازنین‌شان به ناز طبیبان نیازمند مباد.

خاطره‌سازی به اهتمام «عبدالله بنی‌اسدی»

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

اولین فیلمی که در سینما دیدم، فیلم «توبۀ نصوح» اثر «محسن مخملباف» در سینمای شهر سرچشمه بود. اصلاً پای من با همین فیلم به سینما باز شد و با این فیلم بود که بعد از انقلاب سینمای سرچشمه بازگشایی شد. محل سینمای سرچشمه آن موقع انتهای خیابان یاس بود اما بعدها که سینما به محل کنونی‌اش یعنی آمفی‌تئاتر آزادی آمد؛ سالن قبلی را به فروشگاه یاس تبدیل کردند و بعد از آن تبدیل به سالن ورزشی شد. الآن نمی‌دانم چه کاربری دارد! اگر حافظه‌ام یاری دهد، ماجرای نمایش فیلم «توبۀ نصوح» مربوط به سال شصت و دو است که خانواده‌های ساکن سرچشمه از افتتاح سینما استقبال خوبی کردند.

کِی به ذهن منِ نوجوان خطور می‌کرد که روزی تمشیت امور سینمای سرچشمه، یکی از حوزه‌های کاری من در روابط عمومی مس سرچشمه می‌شود. تا سال شصت و پنج که خانوادۀ پدری من در سرچشمه بودند، به سینما می‌رفتم ولی یادم نیست چه فیلم‌هایی را دیده‌ام. بیشتر فیلم‌هایی که به یاد دارم را رفسنجان دیده‌ام. ده سال بعد که به عنوان کارمند روابط عمومی به سرچشمه بازگشتم، با «عبدالله بنی‌اسدی» همکار شدم. او به اتفاق «حمید پردار» مسئولیت رتق و فتق امور سینمای سرچشمه را بر عهده داشت. پردار که بازنشسته شد، «عبدالله بنی اسدی» تا آخر خدمتش همه‌کارۀ سینمای آزادی بود. وی دل‌بستۀ این کار بود. نمی‌توانم بگویم که سینما خانۀ دوم او بود یا خانۀ اول اما می‌توانم بگویم که به این کار عشق می‌ورزید. او خودش را شاگرد آقای مجد می‌دانست و مجد برایش اسطوره بود.

می‌توان ادعا کرد که فیلم دیدن و سینما رفتن‌‌ هزاران نفر از افراد در شهر سرچشمه، مدیون «عبدالله بنی‌اسدی» است. سال‌هایی را به یاد می‌آورم که در شهرهای شمالی استان کرمان، فقط یک سینما وجود داشت و آن هم سینمای سرچشمه بود. سینماهای رفسنجان، سیرجان و شهربابک به دلایل مختلف تعطیل بودند و فقط سرچشمه بود که سینمایش رونق چهار فصل داشت. سینمای سرچشمه، در روزهای پنج‌شنبه و جمعه‌ حسابی پُر رفت‌وآمد می‌شد و خانواده‌های زیادی از شهرهای اطراف برای فیلم دیدن به سرچشمه می‌آمدند. تابستان‌ها، مشتریان سینما بیشتر از اوقات دیگر سال بود.

البته سالن آمفی‌تئاتر شهر سرچشمه فقط سالن سینما نبود و نیست. صدها برنامۀ ریز و درشت دیگر هم در این سالن اجرا شده است؛ کنسرت‌های پُر شمار، نمایش‌های متعدد، شب‌های شعر و داستان و خاطره و موسیقی، افتتاحیه‌ها و اختتامیه‌ها، جشنواره‌ها، همایش‌ها، نمایشگاه‌ها و یادواره‌های بسیاری در این سالن برگزار شده و برای افراد زیادی خاطره ساخته است. یادهای بسیاری در حافظۀ این سالن، انباشته شده است و «عبدالله بنی‌اسدی» به عنوان مسئول صدا و تصویر این سالن، حق زیادی بر گردن همۀ این خاطره‌ها و رویدادها دارد. برایش آرزوی تندرستی دارم.

او حرف «والی» نبود!

روح‌الله ابوالهادی
روح‌الله ابوالهادی

یک روز از آبان ۱۳۷۶ - خارجی - شهرک مس سرچشمه

دوربینِ تازه‌وارد-که حدود ۵ دقیقه پیش تصویر دو دود‌کش کارخانه ذوب را ضبط کرده است -از جلوی مجتمع مس سرچشمه عبور می‌کند. اکنون دوربین نبش یک میدان - که کنار تنها مسجد شهر قرار دارد- از یک تاکسی بین‌شهری ۴۰۵ اصل فرانسوی -که از رفسنجان مسافر آورده است- پیاده می‌شود. دوربین از مناره‌‍‌های مسجد که در کنار آن ورزشگاهی وجود دارد تصویر ضبط می‌کند و پُرسان‌پُرسان خود را به ساختمان دو طبقه سفیدرنگی می‌رساند. در این ساختمان «روابط عمومی مجتمع مس سرچشمه» مستقر است.

چند روز بعد - داخلی - راهروی ساختمان روابط عمومی مس سرچشمه

دوربین تازه‌وارد و جوان در واحد سمعی و بصری به کار گرفته شده است. در اوّلین دقایق ساعت‌کاری هر روز، او مرد میانسالی را می‌بیند که به همۀ اتاق‌ها و دفاتر سرزده، با همکاران خوش و بش می‌کند و ساعتی بعد، به کل از دید خارج می‌شود؛ اما در این مدت، دوربین بی‌کار ننشسته و از زوایای مختلف چندین نمای نزدیک از جیب‌های کت آن مرد میانسال می‌گیرد. جیب‌ها زیر فشار دسته‌کلیدهای سنگین باد کرده‌اند.

یک روز بهمنی - داخلی - سینما آزادی شهر سرچشمه

به محل «سینما آزادی» شهر سرچشمه آمده‌ایم. سالن نمایش بزرگ است و حدود ۶۰۰ صندلی دارد. دوربین به همراه دیگر همکاران برای کمک به برپایی جشن‌های «دهه فجر» به اینجا آمده است. کسی که همراه با دوربین وارد سالن شده است، یکی را صدا می‌زند:

همراه دوربین: عبدالله!

دوربین به سمت «عبدالله» می‌چرخد. او همان همکاری است که جیب‌هایش از بار مسئولیت آن همه دسته‌کلید سنگین شده بود. «عبدالله بنی‌اسدی» نام کامل او است. عبدالله از زمان راه‌اندازی این سینما در اواخر دهه ۶۰ این‌جا مشغول به کار بوده است. در این چند روز و چند شب، در سینما فیلمی اکران نخواهد شد.

چند شب جشن - داخلی - سینما آزادی سرچشمه

دوربین کنجکاو ما، در فضای سینما و محل کار «عبدالله» درست و حسابی چرخ می‌زند و چندین نمای نزدیک و درشت ضبط می‌کند. روی تک‌تک صفحه‌های تقویم روی میزی دفتر سینما، یک عدد و نام فیلمی نوشته شده و به دقت نگه‌داری شده‌اند. در این سال‌ها «عبدالله» با دقت و وسواس زیاد، نام و تعداد اکران همۀ فیلم‌ها را در روی این اوراق روزانه ثبت کرده است. دوربین تمام سال‌های گذشته را نیز می‌بیند. خوش به حال «عبدالله» که چندین و چند فیلم دیده است و هرکدام را حداقل دو بار!

پایان یکی از جشن‌ها - داخلی - سینما آزادی

برنامه به پایان رسیده و تقریباً همه افراد محل را ترک کرده‌اند اما دوربین «عبدالله» را به همراه چند همکار خدماتی نشان می‌دهد که همچنان مشغول کار هستند. دوربین نمایی نزدیک از «عبدالله» می‌گیرد که با وسواس و دقتی مثال‌زدنی مشغول جمع کردن کابل‌های میکروفن روی صحنه و تجهیزات مرتبط با سیستم صوتی سالن است. سپس به صحنه‌ای کات می‌شویم که او با هیجان و ذوق خاص خودش از اهمیت توجه به وسایل و ابزار کار با دوربین صحبت می‌کند. در پایان «عبدالله» خاطره‌ای از اوّلین سال‌های کارش در کارخانۀ «مولیبدن» و توصیه‌ای که کارشناس اهل کشور یوگسلاوی به او کرده است را برای دوربین تعریف می‌کند.

چند سال بعد- نیمه دوم تعطیلات نوروزی - ساختمان روابط عمومی

«عبدالله» به سفر حج رفته است. اکنون او را «حاج عبدالله» صدا می‌زنند. دوربین همیشه در تعطیلات و شیف‌های نوروزی حاجی را در نیمۀ دوم تعطیلات دیده است اما گویا او در نیمۀ اوّل تعطیلات به آیینی پابند است که حتماً باید آغاز سال را نزد امامزاده‌ای برود.

روزهای همکاری - داخلی - روابط عمومی مس سرچشمه

هر سال از ۷ ماه محرم تا پایان پرسۀ امام حسین(ع) سینما تعطیل و «حاج عبدالله» نا‌پیدا است. او در محلی دیگر (رابر- روستای سیه بنوئیه) پیگیرانه آیین و مراسمی را همراهی می‌کند. دوربین نتایج یک نظر‌سنجی داخلی «روابط عمومی مس سرچشمه» را ضبط می‌کند. همکاران درباره دیگر همکاران و خدمات‌شان نمراتی را ثبت کرده‌اند. بالاترین نمره به «حاج عبدالله» تعلق گرفته است. حاجی یکی از شناخته‌ترین شهروندان شهرک «مس سرچشمه» است چرا که سال‌ها در «سینما آزادی» با چند نسل به تماشای فیلم نشسته است. دوربین تصویر‌های فراوانی از حضور «عبدالله» در برنامه‌های مختلف داخلی و ملی تا بین‌المللی که در «سینما آزادی» شهر سرچشمه برگزار شده است را ضبط می‌کند.

دو دهه بعد - داخلی- روابط عمومی مس سرچشمه

درست در روزهایی که سینماها دیجیتالی شده است. «حاج عبدالله» بازنشسته می‌شود. برش و کات به چندین و چندین نمای درشت از «حاج عبدالله»:

حاج «عبدالله» رو به دوربین می‌گوید: من جز حروف والی هستم ... نوشته می‌شوم ولی خوانده نمی‌شوم.

هم‌اکنون- داخلی - دفتر مجلۀ «سرمشق»

«حاج عبدالله» به دفتر مجلۀ «سرمشق» نگاه می‌کند. او به اینجا دعوت شده است. هر چند که او حرف والی نبود و نیست. مجلۀ «سرمشق» به دوربین سناریویی به نام «خمپارۀ ۶۰» را یادآوری می‌کند. این سناریو بر اساس خاطره‌ای جذاب از روزهای سربازی و جبهه حاج «عبدالله» نوشته شده است.