از چرخۀ آزمون و خطا بگذریم

بتول ایزدپناه راوری
بتول ایزدپناه راوری

صاحب‌امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر

چه گونه

با کدام زبان

با کدام الفبا

از زندگی بگویم

آنجا که مرگ

این گونه

واژه‌ها را پر کرده است

«ضیا موحد»

چهارشنبه ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، شهر کرمان به مناسبت سالگرد شهادت سردار شهید قاسم سلیمانی تعطیل است. من و همکارم برای این‌که کار مجله عقب نیفتد مجبوریم به دفتر برویم، باید مجله را به موقع برسانیم تا دوباره دچار مشکلات عدیده‌ای! که شرح آن مفصل است و به موقع به آن خواهم پرداخت، نشویم.

تا ظهر دفتر هستیم، همه چیز آرام است و شهر هم. غافل از این که روز آبستن فاجعه غم‌انگیزی است. ساعت ۳ به خانه می‌رسم. موبایلم را که باز می‌کنم خبر کوتاهی آمده از شنیدن صدای یک انفجار که احتمال داده‌اند مربوط به یک کپسول گاز بوده و چند نفر هم مصدوم شده‌اند. قدری دلم آرام می‌گیرد، اما چیزی نمی‌گذرد که صدای آژیر آمبولانس را می‌شنوم، صدا لحظه‌ای قطع نمی‌شود، حس بدی دارم، حتماً ماجرا از انفجار کپسول گاز فراتر است و ابعاد حادثه هم وسیع‌تر. از سر میز بلند می‌شوم دلم آرام نمی‌گیرد دوباره موبایل را برمی‌دارم و نگاه می‌کنم تا ببینم چه خبر است! و تازه می‌فهمم یک فاجعه اتفاق افتاده است! در مسیر مراسم سالگرد شهید قاسم سلیمانی دو بمب منفجر شده، تعدادی کشته و زخمی شده‌اند. هر چه زمان می‌گذرد، ابعاد فاجعه وسیع‌تر و تعداد کشته‌ها و زخمی‌ها بیشتر و بیشتر می‌شود، تمام وجودم را وحشت گرفته است صدای آژیر آمبولانس‌ها همه ساکنین عمارت را دچار وحشت کرده است، شواهد نشان می‌دهد فاجعه بس عمیق است. فیلم‌ها و عکس‌ها به‌سرعت روی صفحه موبایل شکل می‌گیرد، وحشتناک است تحمل دیدن آن‌ها را ندارم.

جنایتی ضد انسانی و به‌غایت هولناک! ترور به هر شکلی که باشد حرکتی کثیف و غیرانسانی است، بمب‌گذاری در یک گورستان! کشتن و به خاک و خون کشیدن عده‌ای مردم بی‌گناه جنایت کمی نیست! در هیچ قاموسی نمی‌گنجد و چیزی جز نفرت و انزجار به دنبال ندارد. شهر زیر بار سنگین این غم در هم فشرده شده، کرمان سراسر حزن و اندوه است، همه در حیرتی عمیق فرو رفته‌اند، همه حیرت زده‌ایم، ویرانیم.

عجب که کوه‌های زیبا و سر به فلک کشیده صاحب‌الزمان هم چنان راست‌قامت در کنار خفتگان در خاک ایستاده‌اند. هرچند تا ابد داغدار این غم بزرگ خواهند بود.

کم‌کم که ابعاد فاجعه تا حدی روشن می‌شود، مسئولان وعده بررسی می‌دهند، اما مسلم است که نه کافی است و نه مرهمی بر زخم‌های به جا مانده از این سوگ سنگین و نه تسلایی بر ای آن دل پدری که همه اعضای خانواده‌اش را از دست داده و نه راه برگشت برای کانون گرم خانواده‌ای که به طرفه‌العینی به جهنمی سوزان تبدیل شده است. بار غم این فاجعه هولناک را تا زنده‌اند باید بر دوش بکشند! آسان نیست.

تنها چیزی که افکار عمومی را می‌تواند تا حدی آرام کند مسئولیت‌پذیری و پاسخگویی، عذرخواهی و... کسانی است که سهل‌انگاری کرده‌اند، این‌گونه مراسم همیشه با خطرات عدیده‌ای مواجه است و مدیریت این مراسم، با احتمال خطرات ممکن، پرواضح است که بسیار ضعیف عمل کرده است درست مانند فاجعه‌ای که در روز تشییع‌جنازه شهید قاسم سلیمانی در سال ۱۳۹۸ اتفاق افتاد که البته نه آن زمان و نه بعد از آن، هیچ پاسخی به آن همه پرسش و چرایی داده نشد!

آن چه که مایه تأسف و تعجب است این که چطور، بعد از گذشت این همه سال هنوز هم به یک تجربه قابل قبول و کارساز نرسیده‌ایم و همیشه باید منتظر بمانیم تا فاجعه‌ای اتفاق بیفتد و بعد بحران را مدیریت کنیم؟!!! همیشه در چرخه آزمون و خطا گرفتاریم! و آن چه بیشتر از هر چیزی به چشم می‌خورد و به‌شدت آزاردهنده است تحلیل‌های زودهنگام و غیر کارشناسی شده‌ای است که از چپ و راست به گوش می‌رسد و همین‌ها راه را بر هر تحلیل درست و تصمیم عاقلانه می‌بندد. مسلماً در این گونه موارد مردم انتظار وحدت نظر و یکپارچگی بیشتری برای اتخاذ هر تصمیمی دارند.

بدون شک آن چه که در کرمان اتفاق افتاد یک اقدام تروریستی معمولی نبود و به راحتی نمی‌توان از آن گذر کرد. حادثه‌ای که تا کنون بیش از ۹۰ کشته و نزدیک به ۲۰۰ نفر زخمی بر جای گذاشته، امنیت مردم را مخدوش و فضای شهر دوست‌داشتنی و همیشه آرام کرمان را ملتهب کرده است. مردم بیش از هر چیز نیازمند امنیت هستند، امنیت برای جامعه گاهی از نان شب واجب‌تر و یکی از اصلی‌ترین نیازهای انسان است. توقع زیادی هم نیست، حق مسلم مردم هر جامعه‌ای است.

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

سال نو میلادی شروع خوبی نداشت، جنگ نابرابر اسراییل علیه مردم غزه، جنگ روسیه و اوکراین و درست در لحظاتی که مردمان در جهان غرب خود را برای جشن‌های سال نو میلادی آماده می‌کردند، زلزله‌ای مهیب با قدرت ۷/۶ ژاپن را به شدت لرزاند. هر چند کشور ژاپن به یمن علم و تکنولوژی پیشرفته و حیرت‌آور و در سایه تدبیر مدیران کارآمد و تلاش شبانه‌روزی و خصوصیات اخلاقی مردمانش به نقطه‌ای رسیده است که به‌راحتی از پس این گونه حوادث طبیعی برمی‌آید در نتیجه یک چنین زلزله هولناکی هم برای آن‌ها فاجعه‌آفرین نمی‌شود و به‌راحتی می‌توانند آن را مدیریت کنند.

تصور کنید چنین حادثه‌ای در هر جای ایران چه مصیبتی به بار خواهد آورد؟!

به طور کلی جهان دوران سخت و سیاهی را می‌گذراند و در این میان، منطقه خاورمیانه بیش از همه جا و بیش از همیشه درگیر و ملتهب است. ساکنین این نقطه از جهان، مردمان شوربختی هستند، گویا سرنوشت محتومشان رنج و سختی و حرمان است! جغرافیایی که دچار توالی بحران است و نبض زندگی در آن نوسان دارد، جایی که به‌خوبی می‌توان حال و هوای یک زندگی بی‌رمق و از توان افتاده را در آن احساس کرد. دگرگون شدن زندگی‌ها و تراژدی امید را!

«رویای غیرممکن‌ها نام ویژه‌ای دارد که به آن امید می‌گویند.»*

اما زندگی به ما آموخته است که پایان امیدواری، پایان زندگی نیست، شاید گاهی احساس کنیم انگیزه‌هایمان از دست رفته و نگاهمان به زندگی تغییر کرده اما باز هم دلیلی برای ادامه دادن پیدا می‌کنیم.

*دختر پرتقالی- یوسترین گاردر

لزوم وا کاوی حادثه تروریستی کرمان

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

کرمان و ایران بار دیگر به غم نشست. وقوع حادثه تروریستی و شهادت بیش از ۹۰ تن از هم‌وطنان عزیز و مجروح شدن تعدادی در چهارمین سالگرد شهادت سردار سلیمانی چون چهار سال قبل، ایران و کرمان را در بهت و ماتم فرو برد. بهتی که در چهره تک‌تک کرمانی‌ها موج می‌زد.

در تشییع پیکر شهید سلیمانی نیز جمعی از هم‌وطنانی که بیشتر کرمانی بودند در ازدحام جمعیت جان خود را از دست دادند اما تا کنون گزارش رسمی از علل وقوع و نقش عوامل مختلف منتشر نشده است.

روزنامه ایران از حادثه اخیر به‌عنوان بزرگترین حادثه تروریستی ایران نام برده است که در آن تعدادی از مردم بی‌گناه از زن و مرد، کودک و پیر و جوان به شهادت رسیدند.

با عرض تسلیت به خانواده شهدای گرانقدر و مسئلت شفای عاجل برای مجروحان از درگاه خداوند متعال؛ امید می‌رود به‌زودی عوامل و آمران این جنایت هولناک شناسایی، دستگیر و مجازات شوند.

بدون شک حادثه تلخ جان باختن تعدادی از هم‌وطنان در مراسم تشییع پیکر شهید سلیمانی از ابعاد مختلف توسط دستگاه‌ها، نهادها و مدیران سیاسی، اجرایی و امنیتی بررسی شده است. این حادثه نیز به واکاوی عمیق و آسیب‌شناسی برای پیشگیری از حوادث مشابه نیاز دارد.

ویژگی‌های شهر و فضاهای شهری، زیرساخت‌ها و سطح امکانات، ظرفیت خدمات‌رسانی و حضور زائران در یک بازه زمانی کوتاه پیش از این نیز در سال ۹۸ تجربه شد. گلزار شهدای کرمان ویژگی‌های منحصربه‌فردی دارد. قرار گرفتن در دامنه کوه صاحب‌الزمان، پردیسان قائم و درختان فشرده کاج، باریکی خیابان‌ها، دفن اموات و راه‌های رفت و آمد، گستردگی و دسترسی‌ها از جوانب مختلف، کنترل ورود و خروج و برگزاری مراسم با حضور انبوه جمعیت را با چالش‌های فراوان و مدیریت دشوار همراه کرده است. هنوز طرح جامعی در این مکان به اجرا گذاشته نشده و شرایط برای بروز حوادث غیر تروریستی هم در آن با حضور جمعیت فراهم است.

چنین شرایطی مدیریت مراسم سالگرد شهید سلیمانی را بسیار دشوار و پیچیده می‌کند. به این‌ها باید خدمات‌رسانی موکب‌ها، اسکان و تردد زائران سایر مناطق و حضور مقامات و شخصیت‌های کشوری و بین‌المللی را نیز اضافه کرد.

حتی عصرهای پنجشنبه نیز این مکان با مشکلات ترافیکی و قفل شدن مسیرها در ساعاتی مواجه می‌شود. این موارد بدیهیات و واقعیت‌هایی هستند که مسئولان استان از آن کاملاً مطلع می‌باشند.

طرح جامع با پیش‌بینی همه شرایط و مقتضیات با دقت و سرعت باید اجرایی شود. از تجربه‌های تلخ چهار سال اخیر در کرمان باید آموخت و برای آینده برنامه‌ریزی دقیق، منطقی و همه‌جانبه انجام پذیرد.

انجام تحقیق و تفحص از حادثه دی‌ماه ۹۸ و حادثه تروریستی اخیر با ارائه نتایج و کوتاهی‌های احتمالی به مردم نیز امری حداقلی است که مسئولان باید به آن پایبند باشند.

اجر شهیدان عزیز، مجروحان و مصدومان بسیار باارزش و بالاست اما حفظ جان مردم و جلوگیری از وقوع چنین حوادثی و خنثی کردن تلاش تروریست‌ها و کوتاه کردن دست آن‌ها که لحظه‌ای در ضربه زدن به کشور دست‌بردار نیستند را باید بیش از پیش در نظر داشت. قطعاً برنامه‌ریزی و بررسی‌های بسیاری انجام شده است اما تروریست‌ها راهی برای ضربه زدن یافته‌اند.

هدف این نیست که ضعف‌ها برجسته و اقتدار نیروهای امنیتی خدشه‌دار شود هدف تقویت اقتدار ایران عزیزمان، میزبانی شایسته و حفاظت از جان هم‌وطنان است.

گرچه ذات و ماهیت چنین حوادثی تروریستی و جنایتکارانه است اما نباید کوتاهی‌های احتمالی را در پشت مسائل و مقوله‌های فرهنگی پنهان کرد و به کسانی که از سر دلسوزی و با هدف اصلاح و ارتقا خدمات و برنامه‌ها مطالبه تحقیق و واکاوی آسیب شناسانه دارند برچسب نامتعارف زد.

ایجاد ساختار متمرکز برای برنامه‌ریزی و هماهنگی برنامه‌ها، اجرای منسجم آن‌ها، پرهیز از موازی کاری، بازنگری و اصلاح برخی شیوه‌ها، جلوگیری از اعمال سلیقه و بی‌نظمی‌های احتمالی نیز پیشنهاد می‌شود. این موضوع چند سال قبل نیز به مقامات مسئول مکتوب ارائه شد تا از تجربه استان‌هایی از قبیل خراسان رضوی نیز استفاده کنند.

همچنین در زمان بروز حادثه اخیر و چهار سال قبل مانند بسیاری از حوادث و بحران‌ها با تعدد مصاحبه و اظهارنظرهایی که گاهی می‌تواند متناقض یا ابهام‌آمیز باشند روبرو بوده و هستیم. تعیین مقام سخنگو و ارائه دقیق و سریع اطلاعات با ملاحظات امنیت ملی نیز از موارد قابل توجه است. حتی انتشار عکس‌ها از رسانه‌ها و از سوی روابط عمومی‌ها گاهی با ملاحظات لازم همراه نیست.

مسئله دیگر بهره‌مندی از این رویداد و رویدادهای مشابه برای شناخت و معرفی بیشتر و بهتر فرهنگ استان کرمان است. طراحی مسیر، نام‌گذاری‌ها، انتخاب محتواهای دیداری و شنیداری، رقابت‌ها و مسابقات و همه و همه می‌تواند فرصتی برای بین‌المللی کردن سرمایه‌ها و عناصر فرهنگی استان کرمان باشد.

پرهیز از تقلید محض؛ اصالت فرهنگی و تلفیق نگاه بومی با عناصر ملی و بین‌المللی با تأکید بر کشورهای مسلمان، نتیجه و تأثیرگذاری بیشتری خواهد داشت.

غم از دست دادن تعدادی از هم‌وطنان عزیزمان در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان غمی عمیق و ماندگار است. امیدواریم با بررسی دقیق، پرهیز از سوگیری‌های سیاسی و شخصی، کنار گذاشتن رودربایستی‌ها، نقاط قوت و ضعف و آسیب‌ها شناسایی و نتایج آن مرهمی بر زخم خانواده معظم شهدا و ارتقا امنیت کشور باشد.

صلاحیتِ گفتن هنرِ شنیدن

محمدعلی علومی
محمدعلی علومی

هیچ آداب و ترتیبی مجو

هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو

مولانا

در این روزها و در چنین شرایط بسیار دشوار جهانی، گفتنی‌ها کم نیست اما به قول معروف و مشهور، کو گوش شنوا؟!

به گمانم قبلاً نیز گفته یا نوشته‌ام که شنیدن نیز مانند گفتن صلاحیت و هنر می‌خواهد. در امر گفتن یا نوشتن به سه موضوع مهم باید توجه داشت. چه چیزی را می‌گوییم؟ به چه شخص یا اشخاصی می‌گوییم، چرا می‌گوییم و سرانجام این که به چه نحو گفته می‌شود.

در یک گفت‌وگوی عادی و از پیش تعیین نشده، همچنان که بارها دیده و شنیده‌ایم صحبت‌ها از مسائل روزمره و معیشت شروع می‌شود و موضوع عجیب این است که بیشتر مردم میهن ما و چنان که می‌گویند در دیگر کشورهای در حال توسعه، در خیلی از علوم انسانی، سیاسی و اقتصادی صاحب‌نظر هستند. طی ده دقیقه مباحث ایرانی و جهانی را حل کرده، می‌شویند و می‌گذارند کنار.

عجیب‌تر این که خیلی‌هاشان را خود پاک و پاکدست می‌دانند اما در تضاد و تعارضی عجیب و غریب، به‌محض این‌که متوجه می‌شوند لهجه‌ای متفاوت داری، کرایه تاکسی را دو یا سه برابر حساب می‌کنند. قیمت لبنیات و گوشت و میوه نیز به همچنین و این را به حساب زرنگی و هوشیاری خود می‌گذارند، نه به حساب کلاهبرداری، تقلب و دروغ!

معلوم می‌شود که در ایران باستان نیز، آفت یا آسیب اجتماعی دروغگویی رواج عام داشته است. پس بی‌جهت که داریوش کبیر در سنگ‌نوشته‌اش از اهورامزدا تقاضا دارد که خدا، امپراطوری هخامنشی را از آفات جنگ، خشکسالی و دروغ در امان نگه بدارد.

می‌خواهم این بار از زاویه‌ای جدید موضوع را نگاه کنیم. در میان اقوام، دوستان و آشنایان خود چه تعداد اشخاص را می‌شناسید که از این همه اختلاس‌های عجیب، نجومی و ویرانگر به تنگ آمده‌اند و آشکارا یا در نحوه رفتارشان به‌وضوح می‌گویند که چرا فلانی و فلانی باید این‌قدر بخورند و ببرند و من نمی‌توانم؟

به عبارتی قبح و زشتی موضوع مهم نیست، بلکه موضوع از این قرار است که چرا من نباید سهم در خور توجهی از اختلاس‌ها داشته باشم؟

این موضوع به شرط غلبه قانون قابل حل است. برای ایرانیان بسیار قابل احترام است که نه‌تنها در منطقه خاورمیانه بلکه حتی در قاره وسیع و کهن آسیا کوشیدند تا بعد از جنگ‌های طولانی میان قوای مشروطه‌خواه و مستبدین، مجلس را بنیان نهند. مجلس متشکل از نمایندگان شهرها، قانون اساسی را به نگارش درآوردند که خیلی از اصول آن، برگرفته از قوانین اساسی در کشورهای توسعه یافته بود. به عبارتی بر طبق آن، نهادهای سه‌گانه از همدیگر جدا بودند و آزادی مطبوعات رکن چهارم مشروطه محسوب می‌شد و روزنامه‌نگاران این آزادی بیان را داشتند تا دزدی و رشوه‌خوری مقامات را فاش سازند و همزمان مشکلات عمده یا جزئی مردم را به اطلاع مسئولان رسانده و درخواست پیگیری جهت رفع مشکل را داشته باشند.

مقام شاه تشریفاتی و نمایشی همچون شاهان انگلستان و سوئد بود. اگرچه در عمل و پس از کودتا علیه مصدق چنین اتفاقی نیفتاد.

بگذریم به این که هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو... مطلب از این قرار است که بر اساس گزارش‌های رسمی متأسفانه شادی و شادمانی مفهومی است که به‌سرعت و با شدت در حال گم شدن است.

ضرب‌المثلی عربی می‌گوید که انتظار اشدالموت است و مدت‌های طولانی است که مردم در انتظار بهبود اوضاع زندگی روزمره و تخفیف تورم و گرانی و امیدواری به آینده‌ای روشن به سر می‌برند.

بی‌توجهی یا حداقل کم‌توجهی به خواسته‌های بجای ملت مانند کار و مسکن و مانند این‌ها باعث شده است که مقامات رسمی آژیرهای خطر در زمینه‌های گوناگون را به صدا دربیاورند و البته آنچه نوشته می‌شود مصداق تشویش اذهان عمومی را ندارد چراکه کمتر روزنامه‌ای است که هر روز خبر از افزایش میزان افسردگی، گسترش مصرف مواد مخدر سنتی و صنعتی که متأسفانه در میان نوجوانان نیز دارد رواج می‌یابد.

...

البته فرهنگ هر ملت یا هر قوم با فرهنگ دیگری تفاوت دارد. در ایران، مردم شمال و جنوب فرهنگی شادتر از دیگر اقوام دارند و از کوچک‌ترین و جزئی‌ترین بهانه برای شادی و شادمانی بهره می‌جویند؛ اما مردم مناطق مرکزی ایران مانند یزد و کرمان، عموماً مردم غمزه‌ای هستند. بدیهی است که برای شناخت علت‌ها باید روانشناسی و روانکاوی فردی و جمعی را مورد دقت قرار داد اما آن‌طور که گفته می‌شود حمله چنگیزخان مغول در گسترش ژن و خون مغولی در سراسر دنیا نقش مؤثری داشت و دوم اینکه پس از حمله مغول، شیون و زاری امر رایجی گشت. چنگیزخان با نام اصلی تموچین، بهترین موسیقی را شیون مادران کودک مرده و نوعروسان و مادران بر سر اجساد فرزندانشان می‌دانست.

چه‌بسا استمرار چنین روشی در خون و یا ژن نسل‌های بعد نیز مؤثر باقی بماند. به هر حال یکی از وظایف دولتمردان همین است که متناسب با دوره‌های سن، خردسالی، نوجوانی، جوانی و بزرگسالی، امکاناتی جهت ایجاد روحیه شاد به وجود بیاورند. به‌وضوح گفته شود که یک خردسال هیچ‌گاه با مباحث سنگین و مرتبط با شریعت شاد نمی‌شود آن هم در اوایل قرن بیست و یکم که از هیچ لحاظ به هفتاد - هشتاد سال پیش ذره‌ای شباهت ندارد تا کودکان در مکتب‌خانه‌ها، وقتی به اوج سواد برسند که حداکثر به علاوه کتاب خدا، یکی دو کتاب دیگر چون حافظ و سعدی را نیز بتوانند بدون اشتباه بخوانند، الآن به عبارتی دهکده جهانی شکل گرفته است و اخبار را دیگر نمی‌توان سرپوش گذاشت و نادیده‌شان گرفت. به‌ویژه نسلی دارد شکل می‌گیرد که ذهنی پر از پرسش دارد و پرسش‌ها را باید پاسخ داد وگرنه منبع پاسخ‌ها را از جاهای دیگری می‌جوید که شاید اصلاً با مبانی هویت هزاران ساله ما در مغایرت باشد. به خصوص وقتی تضادها در ذهن خردسالان و جوانان حاد می‌شود که می‌بینند به قول حافظ

واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

همچنین مقایسه میان زندگی خود با زندگی تعدادی از فرزندان مقامات بالا که بی‌هیچ زحمتی، درس خواندن یا کمک به توسعه وطن از هر نوع برخورداری بهره‌مند هستند، خواه‌ناخواه بر خشم نسل کنونی و حتی خردسال می‌افزاید زیرا هم خود او و هم پدر و مادر و اقوام بزرگسال وی، مدت‌های مدید چیزی جز وعده نشنیده‌اند و از این جاست که فاصله‌ها به طرز خطرناکی گسترش می‌یابند. حل و فصل موضوع چندان پیچیده نیست. روش‌های مدیریت با پاکدستی و عدم فرار از پاسخ به خبرنگاران، پوشیده نگه داشتن اشتباهات از مواردی است که دیر یا زود آشکار می‌شود اما آن چه باقی می‌ماند سوءتفاهم و بدبینی میان تنه اصلی کشور یعنی مردم و معدودی دولتمرد است.

کدام وفاق، کدام همبستگی

عباس تقی زاده
عباس تقی زاده

وقتی قوری چینی ترک برمی‌داشت آن را می‌بردند و با نوارهای فلزی نازک، بند می‌زدند تا از هم نپاشد. این حکایت جامعه ماست که ترک‌خوردگی‌هایی پیدا کرده است. ترک‌هایی مو مانند که از تعداد اندک و طبیعی‌شان به سوی فراوانی می‌روند؛ ترک‌هایی که گذشت و گذشت و عمق برداشتند.

بارها شاهد بودیم هر از چند گاهی که به بزنگاه حساس می‌رسیم. بندزن‌ها پیدایشان می‌شود و به جانش می‌افتند: از روی دلسوزی، اصلاح، وطن‌دوستی، ترس از هرج و مرج و ناامنی، فرصت سازی و تمدید وضع موجود، امید به آینده، یا هر نیت دیگری دست به کار می‌شوند.

مناسبت‌های سیاسی بیش از رویدادهای دیگر در بستر تبلیغات سیاسی با هیجان آفرینی برای بندزنان فرصت فراهم می‌کنند. از این رو مناسبتی نیست تا از آن غفلت شود. این نگاه مقطعی شاید ظاهر را با کمک تبلیغات و بازنمایی رسانه‌ای، همبسته کند اما درون را رها کرده و مجبور است در نبود مناسبت و بهانه دست به رویدادسازی بزند. شیوه‌ای به ظاهر انسجام بخش که وفاق را عمدتاً از زاویه قشری و بخشی نگری تقویت می‌کند اما در چشم‌اندازی وسیع‌تر می‌تواند به دوگانگی و قطبی‌سازی بینجامد.

همبستگی بدون تمرکز روی مسائل کلان و اصلی عمری کوتاه خواهد داشت و دائماً باید تیم احیا و تنفس مصنوعی در حال آماده‌باش باشد.

می‌دانیم که جامعه ما تنوع در قومیت، فرهنگ، آئین‌ها و سنت‌ها، جغرافیا، زبان، مذهب و... دارد. مقوله‌هایی که با نحوه مواجهه سیاستمداران و حکمرانی می‌توانند وفاق ساز یا گسست زا باشند. گام اول با به رسمیت شناختن تفاوت‌ها و تکیه بر اشتراک‌ها برداشته می‌شود. با بلند کردن صداهای دوست‌داشتنی و نشنیدن و ندیدن صداهای دیگر شاید یک آهنگ منتشر شود ولی چندان شنیده نمی‌شود. همگرایی با گشودن صداهای مختلف و متنوع که به همه فرصت گفتن و شنیده شدن بدهد گره خورده است تا حاصل آن خلق همبستگی از دل تفاوت‌ها باشد.

این سرمایه عظیم را باید در انتخابات و تنوع دیدگاه سیاسی نامزدها، در تنوع تولیدات هنری، ادبی، فرهنگی، در پاسداشت آئین‌های متنوع ملی و مذهبی، در فضای رسانه‌ای و آزادی عمل روزنامه‌نگاران، نویسندگان، در ایجاد فرصت‌های برابر برای فرزندان ایران‌زمین فارغ از جغرافیا و هویت‌های قومی، نژادی و مذهبی، در دسترسی آزاد به اطلاعات، امکان نظارت اصیل و غیرگزینشی، شفافیت و با توسعه مردم‌سالاری واقعیت بخشید وگرنه با قدرتی که امروز شهروندان با کنشگری از جمله در رسانه‌های اجتماعی مجازی یافته‌اند و از هر راهی به آن می‌پیوندند گوش و چشم خود را به روی آنچه پسندشان نیست می‌بندند.

مشارکت سیاسی ازجمله در انتخابات آزادانه و عادلانه به مشروعیت نظام سیاسی کمک می‌کند. انتخابات دارای پیچیدگی‌های فراوانی است و شناسایی عوامل مؤثر بر رفتار انتخاباتی شهروندان به ارتقا مشارکت اعتماد ساز منجر می‌شود و البته مشارکت هم به اعتماد نیاز دارد.

نکته قابل توجه اینکه تغییرات اجتماعی در کشور با شتابی که گرفته در مقایسه با گذشته بر رفتار انتخاباتی و نحوه گزینش و میزان مشارکت مردم تأثیر بیشتری دارد به گونه‌ای که شاید کمتر بتوان برای افزایش مشارکت به ایجاد موج‌های احساسی و هیجانی دل‌خوش بود حتی هیجان‌زدگی رسانه‌های آن سوی مرزها برای تحریم انتخابات تأثیر پیشین را ندارد.

در آستانه انتخابات قرار داریم. مشارکت سیاسی و شرکت در انتخابات از عوامل سازنده وفاق ملی است که در بسترهای مشارکت آفرین محقق می‌شود.

برخی پژوهش‌ها نشان می‌دهد فضای سیاسی، انگیزه سیاسی، جامعه‌پذیری سیاسی، ویژگی‌های شخصیتی، پایگاه اقتصادی، اجتماعی، رسانه‌ها، شبکه‌های اجتماعی مجازی، موقعیت مکانی، دینداری، ویژگی‌های نامزدها و سرمایه اجتماعی از عوامل مؤثر بر مشارکت سیاسی و به‌ویژه انتخابات در ایران به شمار می‌روند.

وزن و تأثیر این عوامل، تغییراتی داشته است و بهبود و ارتقا آن‌ها می‌تواند به همبستگی ملی از طریق انتخابات یاری برساند نه با نگاه مقطعی و زودگذر.

اما نمی‌توان از وفاق گفت و نگفت که از کدام وفاق، کدام همبستگی و در چه بافتار فرهنگی و اجتماعی و در چه چارچوب سیاسی سخن می‌گوییم. نهادهای میانی، احزاب و جامعه مدنی چه نقشی دارند. شهروندان، کنشگران و رسانه‌ها در کجای معادله قرار دارند. آستانه‌های تعامل، همکاری، تحمل و مدارا کجا ایستاده‌اند. راه وفاق از کدام سو می‌رود و آیا پاسخ روشنی میان بازیگران همبستگی ساز وجود دارد. پاسخ هر چه باشد با خودگویی‌های کم اثر از سوی هر یک از عوامل راهی به همبستگی باز نمی‌شود مگر با توسعه فضای گفت‌وگو در معنای واقعی نه نمایشی و ادابازی.

تو را نادیدن ما غم نباشد

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

در آن دوران کودکی سرشار از بی‌خیالی و آکنده از شور زندگی در دهه پنجاه شمسی بخش بزرگی از ایام فراغت من و دوستانم در شبانگاه و زمانی که با تاریک شدن هوا به‌ناچار بساط بازی‌های دسته‌جمعی ما در کوچه‌ها جمع می‌شد با مطالعه کتاب و مجلاتی از هر نوع که در دسترسمان بود سپری می‌شد. اکنون که به گذشته می‌اندیشم به این باور می‌رسم که بخش قابل‌توجهی از شخصیت و هویت من در ادامه زندگی‌ام تا به امروز نه ساخته و پرداخته آموزش‌های والدین و معلمینم که ناشی از برداشت‌های خودم در کودکی از شخصیت‌ها و قهرمانان داستان‌ها و فیلم‌هایی بودند که فداکاری‌ها و عملکرد ایشان در مسیر رسیدن به اهداف والا من را بر سر ذوق و شوق می‌آوردند. در آن روزگاران دو نشریه هفتگی با نام‌های «کیهان بچه‌ها» و «اطلاعات دختران و پسران» با تیراژ نسبتاً زیاد چاپ می‌شد و مطالعه خط به خط مطالب هر شماره جدید همراه می‌شد با انتظاری شیرین برای خرید نسخه بعدی این دو مجله. در سطح شهر کرمان به معنای امروزی دو پاتوق همیشگی برای دوست داران نشریات وجود داشت، مهم‌ترین آن‌ها روزنامه‌فروشی حاشیه میدان «ارگ» بود که متعلق به پیری سالخورده و بسیار جدی به نام «قاسم» بود و در آن زمانه علاوه بر مجلات و روزنامه‌های ایرانی معدودی از نشریات عامه‌پسند و ممنوعه خارجی نیز برای مشتریان خاص از سوی وی ارائه می‌شد که همواره این مجلات در داخل پاکت‌های کاغذی به اینان داده می‌شد تا از چشم سایر مشتریان و احتمالاً مأمورین شهربانی دور بماند، مکان دیگر دکه کوچکی در ابتدای ورودی بازار سرپوشیده شهر بود که بر روی بساط آن همواره شماره‌های جدید و قدیم نشریه «کاریکاتور» موجود بود که برای من جذابیت فوق‌العاده‌ای داشت و معمولاً با تصاویر مضحکی از نخست‌وزیر و وزراء بر روی جلد و در انتقاد به سیاست‌ها و تصمیمات دولتمردان منتشر می‌شد، از دیگر مجلات شاخص آن دوران که بسیار پرطرفدار بودند به «اطلاعات هفتگی»، «اطلاعات بانوان» و «جوانان» می‌توان اشاره نمود که توسط موسسه اطلاعات چاپ می‌شدند و تیراژ مجله آخر در سال‌های ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۸ به تیراژ خارق‌العاده ۲۰۰ هزار نسخه در هر هفته رسیده بود، موسسه کیهان نیز مجله بسیار پروپیمان و با صفحات بسیار و چاپ خوب به نام «زن روز» منتشر می‌نمود که آشکارا به تبلیغ سطح زندگی می‌پرداخت که ورای آنچه بود که ما در خانه‌های خود و همسایگان در کرمان و شهرهای کوچک دیگر داشتیم. به دلیل مسافت زیاد این دو مکان از منزل ما امکان رفتن من به تنهایی به آنجا و تهیه مجله سخت بود اما از بخت خوش در سال‌های ابتدایی پنجاه کتاب‌فروشی کوچکی در خیابان خواجو به نام «ناصر» افتتاح گردید که علاوه بر نشریه ماهانه «مکتب اسلام» و کتب مذهبی متنوع به‌صورت محدود چند شماره از مجله «کیهان بچه‌ها» را در هر هفته به مشتریان ارائه می‌نمود. صاحب این مغازه که اسم خود را بر روی محل کسبش گذارده بود عاقل مردی در میانه چهل سالگی با قامتی متوسط و شکمی تا حدی برآمده بود که ته‌ریشی دائمی بر روی صورتش خودنمایی می‌کرد، یکی از پاهایش احتمالاً به دلیل تصادفی در گذشته دور آسیب دیده بود و برای تردد از موتور سرمه‌ای‌رنگی که ساید کاری در کنار آن قرار داشت استفاده می‌نمود. عمده جذابیت این مرد برای من به‌واسطه همین موتور بود، هر بار که برای خرید نوشت‌افزار و یا مجله به کتاب‌فروشی او می‌رفتم برای دقایق طولانی در اطراف وسیله نقلیه وی می‌گشتم و با دقت به جزئیات موتور، باک بنزین و از همه مهم‌تر بخش الحاقی به سمت راست آن که می‌توانست علاوه بر راکب خودرو و نفر دومی در پشت سر بر روی زین حمل مسافر سومی را که به‌صورت فشرده شده در این قسمت می‌نشست را نیز میسر سازد خیره می‌شدم. مشابه این نوع موتورها را در فیلم‌های جنگی که آن دوران بسیار پرطرفدار بودند زیر پای سربازان آلمانی دیده بودم که همواره سرباز دوم نشسته در سایدکار با مسلسلی در دست به سمت سربازان جبهه مقابل و قهرمانان مبارز شلیک می‌نمود. یکی از دل‌مشغولی‌های من در آن ایام این بود که روزی عزمم را جزم کرده و از ناصر بپرسم که آیا او نیز در میدان‌های نبرد اروپا و استالینگراد با این موتور حضور داشته و یا خیر، هرچند که شرم و حیای همیشگی مانع از این پرسش بزرگ شد تا زمانی که گذر روزگار خود نقش آدم‌ها را برایم نمایان ساخت. علیرغم این ابهام بزرگ در ذهنم بارها و بارها او را در هیبت یک سرباز آلمانی با کلاه‌خود لبه‌دار آهنی و نقش صلیب شکسته بر روی آن تصور می‌کردم که در میانه نبرد گلوله‌ای آتشین به پایش برخورد کرده و او در حالی که از زخم هولناک ایجاد شده رنج می‌برد با همین موتور زیبا و استثنایی خویش از مهلکه نبرد فرار کرده و جان سالم به در برده و خود را به کرمان رسانده است. هرچند که با دیدن تعداد زیادی از فیلم‌های مربوط به جنگ جهانی و اطمینان از شرور بودن سربازان آلمانی گاهی اوقات او را همچون یکی از زندانیان فراری از اردوگاه‌های اسرا همچون فیلم «فرار بزرگ»۱ تصور می‌کردم که چونان «استیو مک کویین»۲ هنرپیشه جسور و بلوند محبوب زمانه با موتور سرقتی از دشمنان نازی در کوه‌های منتهی به مرز سویس به سمت شبکه طویل سیم‌خاردارها می‌رود تا راه فراری از میان آن‌ها به سمت دنیای آزاد بیابد، هرچند که در فیلم قهرمان محبوب من موفقیتی در این زمینه کسب نکرد و سرافرازانه به بازداشتگاه برگشت داده می‌شد اما اطمینان داشتم در داستان خیالی من ناصر موفق به پرش از روی سیم خاردارها شده و در انتها به کرمان رسیده است؟!!!

باری ناصر آقا به دلیل علائق مذهبی‌اش در کتاب‌فروشی خویش به‌جز کتب و نشریات مذهبی هیچ نشریه و مجله عامه‌پسندی را که به رسم آن ایام حاوی تصاویر هنرپیشگان و ورزشکاران و خوانندگان بودند ارائه نمی‌داد، این موضوع و همچنین محدود بودن تعداد مجلات کیهان بچه‌هایی که او به‌صورت هفتگی توزیع می‌کرد و با چند ساعت دیر رسیدن به‌کلی به فروش رسیده بودند من را به ناچار با مغازه دیگری در خیابان «فردوسی» به فاصله ده دقیقه‌ای از کتاب‌فروشی او آشنا نمود که کلاً حال و هوای دیگری داشت. دکان دوم، بقالی کوچکی در ساختمانی بسیار قدیمی و در مجاورت یک دکان فالوده فروشی بود که صاحبش پیرمردی بلندبالا، ترکه‌ای و کم‌حرف بود که انگار از دنیای قصه‌ها پا به جهان ما گذاشته باشد، «صمد آقا» حدود شصت و چند سال سن داشت، سر کم مو و سبیلی هیتلری بر بالای لبان نازک و قیطانی وی چهره‌اش را خاص می‌نمود و از سویی قامت بالای یک متر و نود همراه با عینک‌های گرد ته‌استکانی بر چشم، او را از تمام کاسب‌های مجاور متفاوت می‌ساخت. در تمام طول سال فارغ از سردی و گرمی هوا شلوار خوش‌دوخت تیره، پیراهن سفید و جلیقه‌ای به رنگ شلوار بر تن داشت که در جیب بغل آن ساعت صفحه گردی با درپوش برنزی خودنمایی می‌کرد که با زنجیری نازک از سمت دیگر به کمر شلوارش متصل بود. اولین بار که او را دیدم احساس نمودم که ظاهرش مشابه یکی از هنرپیشگان تلویزیون است و با کمی فکر دریافتم که چهره‌اش شباهتی بی‌اندازه به «غلامحسین نقشینه» بازیگر سریال محبوب آن سال‌ها «دایی جان ناپلئون» را دارد. صبح‌ها، ظهرها و عصرها هم‌زمان با باز و بسته شدن مدارس شاهد حضور انبوهی از دختران و پسران محصل در مغازه‌اش بود که با داد و فریاد و سر و صدا از او لواشک، راحت‌الحلقوم و آب‌نبات‌چوبی می‌خریدند. پیرمرد با صبر، متانت و وقاری همیشگی بی‌اعتنا به هیاهوی اطرافش اجناس محبوب مشتریان خردسالش را با جدیتی تمام همچون صندوق‌دار بانکی که قبل از تحویل پول به مشتریان چندین بار شمارش می‌کند، سبک و سنگین می‌کرد و در حد و اندازه پول داده شده خوراکی به ایشان می‌داد.

در ذهن مشتاق من صمد آقا جذابیتی پنهان و به‌مراتب متفاوت‌تر از ناصر را داشت، حرف زدن بدون لهجه و در عین حال نگاه مصمم اما بی‌تفاوت وی برایم جالب‌توجه بود، می‌دانستیم که تنها زندگی می‌کند و در صحبت‌های بچه‌ها اشاره می‌شد که احتمالاً در خانه‌ای قدیمی و بزرگ ساکن است و هیچ فرزندی ندارد. در میانه دهه شصت مغازه صمد آقا بسته شد، پیرمرد دود شد و به هوا رفت، هیچ‌کس نام و نشانی از وی نداشت و خیلی زود بزرگترها او را فراموش کردند اما برای من و بچه‌های هم‌نسلم در آن خیابان او به‌صورت یک سمبل و خاطره‌ای فراموش ناشدنی باقی ماند، ده سال پیش در حین صحبت با یکی از دوستان عزیزم دریافتم که صمد یکی از محکومین سیاسی بود که پس از کودتای ۲۸ مردادماه سال ۱۳۳۲ از تهران به شهرهای کوچک کشور تبعید شده بودند، دفتردار منظم و مجرّبی که به گرایش‌های ملی تمایل بسیاری داشت و در نشریه پیشرو سیاسی خبری آن دوران یعنی «باختر امروز»۳ به سردبیری «دکتر حسین فاطمی»۴ با نام مستعار مطلب می‌نوشت و پس از سرنگونی دکتر محمد مصدق و دستگیری و اعدام فاطمی به چنگ مأموران حکومت‌نظامی افتاده بود و در آستانه مجازات سنگین به لطف قضات منصف از اتهامات جدی خلاص شده و تنها با حکم تبعید چند ساله به کرمان مواجه شده بود. او در شهر جدید که به دامن‌گیر بودن خاکش شهره بود ریشه دوانده و تهی از هرگونه شور و اشتیاق و میل به هیجانات گذشته در کنار مردمان ساده‌دل و قانع این شهر آرام گرفته بود، سالیان تبعید به پایان رسید اما دیگر میل و انگیزه‌ای برای بازگشت به زادگاهی که در گذشته شاهد جدّ و جهد بی‌حد وی برای ساختن دنیایی منصفانه‌تر و آرمانی بود باقی نمانده بود، ماند و ماند و در سادگی شهر و معصومیت کودکانش غرق شد تا روزی که دیگر نیامد. از آن روز تاکنون بارها به او اندیشیده‌ام که آیا مرگی در تنهایی و در سکوتی مشحون از خاطرات دوران جوانی و شادابی‌اش تجربه نموده و یا صبحگاهی بعد از بیدار شدن در جستجوی دوباره آنچه که به زندگی‌اش رنگ و معنا می‌داد، خانه دوم و شهر کرمان را ترک نموده و به تهران بازگشته است؟ هر چه که بود صمد برای من به یک نماد و معما در زندگی‌ام مبدل شده، بعد از گذشت چهار دهه هر بار مجلاتی را که از دکان وی خریده‌ام ورق زده و از بوی خوشایند کاغذ و مرکب‌های آن‌ها سرخوش می‌شوم چهره‌اش را با تمام جزئیات به یاد می‌آورم. او یکی از بی‌نهایت افراد گمنامی بود که من و شما در زندگی‌مان ملاقات کرده و بدون هیچ آگاهی از گذشته و سرنوشتشان آن‌ها را به دل آب‌های غلطان رود فراموشی سپرده‌ایم.

تابستان سال ۱۳۵۴ یا ۱۳۵۵ تلویزیون ملی ایران یکی از به‌یادماندنی‌ترین فیلم‌های جنگی عمر من را به نمایش گذارد، «قطار سریع‌السیر فن راین» محصول ۱۹۶۵ میلادی به کارگردانی «مارک رابسون» و با هنرمندی «فرانک سیناترا» و «ترور هوارد»، داستان درجه‌دار آمریکایی اسیری به نام «راین» که به اردوگاهی در کشور ایتالیا فرستاده می‌شود، او با اراده‌ای آهنین تنها به دنبال فرار از این زندان و رهایی خود و هم بندانش می‌باشد، زحمات او به طرح نقشه‌ای بی‌پروا و جسورانه و فرار ۶۰۰ اسیر نظامی منجر می‌شود که هدفشان تسخیر و سوار شدن بر قطار سریع‌السیری است که آنان را به خارج از مرزهای دشمن و به کشور بی‌طرف سویس می‌رساند، راین با هوش و جسارتی سرشار از موانع بی‌شمار گذر می‌کند، بی‌اعتمادی دیگران را به اعتماد و صمیمیت بدل می‌کند، انسان‌های در هم شکسته و خموده را بار دیگر با آرزوهای دور و درازشان برای بودن در دنیای بدون جنگ و در کنار خانواده دلگرم می‌سازد و شوری دوباره را در میان این روح‌های سرد برانگیخته و آتشی گدازنده را از دل خاکستر وجودشان برپا می‌کند. در تمام دو ساعت تماشای اثر هیجان‌زده و بی‌تاب به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودم، فراریان در انتها سوار قطار می‌شدند، راین با تمام وجود به سمت نیروهای زبده آلمانی تیراندازی می‌کند و فرصت فرار را به دوستانش می‌دهد و در انتها با اطمینان از نجات همگی به سمت قطار می‌دود، یارانش دستشان را به سوی او دراز می‌کنند و قهرمان داستان ما با دستانی گشاده با تمام سرعت به قطار در حال حرکت نزدیک می‌شود و تنها چند قدم مانده به ترن آزادی گلوله‌ای از پشت جانش را می‌گیرد و پیکر خونین وی با نگاهی سرشار از غم به قطار در حال دور شدن بر روی ریل‌های سرد کوهستان آرام می‌گیرد. فیلم که تمام شد اشک‌هایم بی‌وقفه بر صورتم جاری شدند، این حد از بی‌وفایی روزگار و تلخی سرنوشت برای انسانی که زنده ماندن و لذت بردن از خوشی‌های روزگار حداقل لیاقت قابل‌تصور برای آینده او بود بر روحم چنگ می‌زد، آن شب و دو شب بعدی را با بغضی در گلو و قطرات بی‌شمار اشکی که با هر بار از خواب پریدن بر گونه‌هایم جاری می‌شد سپری کردم، توجیه مادرم در خصوص اینکه تمامی این صحنه‌ها فیلم بوده و هنرپیشه آن هنوز زنده است نمی‌توانست تسلی خاطرم باشد، این غم حتی بعد از پخش مصاحبه‌ای با فرانک سیناترا خواننده محبوب و مشهور آمریکایی از تلویزیون ملی ایران و دانستن این که او زنده و آماده بازی در فیلمی جدید می‌باشد نیز تسکینی بر زخم باز روحم نبود، من سوگوار شخصیت راین بودم، برای اولین بار این تصور که حتی علیرغم تلاش و درس خواندن و امید به آینده باز ممکن است مرگی بی‌خبر فاجعه‌وار نقطه پایانی بر زندگی من و یا عزیزانم باشد در ذهنم جوانه زد و شکل گرفت. این اولین «تروما»یی بود که در زندگی‌ام تجربه کردم و رنج آن را شاید تا پایان عمرم با خود حمل نمایم. در پس هر ناکامی پس از امید و تلاش بسیار باز حس قربانی بودن و راین بودن در ذهنم منفجر می‌شود. تجربیات زندگی و مطالعات بعدی برایم مسجّل ساخت که قهرمانان واقعی الزاماً بهره‌ای از رنج و ایثارشان نخواهند برد.

گاهی اوقات که به گذشته‌های دور فکر می‌کنم چهره انسان‌هایی را به یاد می‌آورم که هر یک با سخنی، اقدامی و یا حتی لبخندی به زندگی‌ام معنا و جهت دیگر داده‌اند، بعد از خانواده شاید تنها چهره سه مرد را بعد از گذر بیش از چهل و چند سال همچنان در این زمینه در انبان ذهنم به یادگار نگاه داشته‌ام. دو نفر از ایشان برادران دوقلوی چاق و بسیار بامزه‌ای همچون پسران «توییدل» شخصیت‌های کارتون «آلیس در سرزمین عجایب» بودند که با شکم‌های گرد و بزرگ، سبیل باریک و قامتی کوتاه به طرز غریبی به یکدیگر شباهت داشته و مغازه عتیقه‌فروشی منحصربه‌فردی در راسته خیابان «شاهپور» که بعد از انقلاب به «شریعتی» تغییر نام یافت را اداره می‌کردند، من که به طرز عجیبی متعاقب خواندن مطلبی در خصوص کلکسیونرهای تمبر به این سرگرمی نوظهور علاقمند شده بودم برحسب اتفاق مغازه آن‌ها را به همراه مادرم پیدا نمودم، برای دوره زمانی طولانی از سنین حدود شش تا هجده سالگی مشتری آن‌ها شده بودیم، مادرم به‌عنوان بزرگترین حامی و مشوق زندگی‌ام در هر فرصتی من را به نزد آن‌ها می‌برد و با دقتی بسیار مشترکاً به توضیحات کارشناسی این دو عزیز که همراه با نشان دادن آلبوم‌های قطور و بسیار قدیمی تمبرها، پاکات پستی، اسکناس‌ها و سکه‌های منحصربه‌فردشان بود گوش می‌دادیم، با شیوایی و لذت بسیار اطلاعات ذی‌قیمتی در خصوص هر اثر به من می‌دادند و برحسب میزان موجودی کیف مادرم موارد خاصی را به‌عنوان سرمایه‌گذاری آتی و نگهداری در کلکسیون کوچک من پیشنهاد می‌دادند، این دو برای نخستین بار نهال شوق دانستن تاریخ و توجه به جزئیات را در قلب و ذهن من کاشتند، از همان زمان با خرید کتاب قطوری تحت عنوان «دائرۀ‌المعارف اطلاعات عمومی» از انتشارات «زرین» شروع به خواندن زندگینامه شاعران، هنرمندان، مشاهیر و شخصیت‌های تاریخی ایرانی و خارجی نمودم و توشه‌ای از این اطلاعات ذی‌قیمت را برای آینده خود تدارک دیدم. مرگ این دو و برادر بزرگتر و بسیار محترمشان که درویش‌مسلک بود به فاصله کمی از یکدیگر در دهه شصت شمسی رخ داد و بعد از آن همیشه سرنوشت گنجینه بی‌نهایت باارزش و غریبی که در آن مغازه و در کمدهای دربسته‌اش با عشق و حفاظت بسیار نگاهداری می‌شد برایم به‌صورت یک معما باقی ماند. انسان شریف بعدی را در جوار کلیسای قدیم کرمان یافتم.

تابستان سال ۱۳۵۳ برای نخستین بار در نزدیکی دکان صمد مرکز فرهنگی جدید‌التأسیسی را که به نام «هنرکده» شناخته می‌شد پیدا کردم، مجموعه‌ای بی‌نهایت جذاب با سالن تئاتر، کلاس‌های آموزشی رایگان نقاشی و مجسمه‌سازی برای دانش‌آموزان و از همه مهم‌تر کتابخانه کوچکی با قفسه‌های چوبی قهوه‌ای‌رنگ و پر از شاهکارهای ادبیات جهان. بخش زیادی از اوقات فراغت بی‌شمار من در آن سه ماه و تعطیلات سال‌های بعد در این محیط بی‌نظیر و آکنده از سکوت دلپذیر می‌گذشت. اوج کتاب‌خوانی من مربوط به مطالعه مجموعه دو جلدی «بینوایان» شاهکار نویسنده مشهور فرانسوی «ویکتور هوگو» بود که با شیوایی و امانت‌داری هرچه تمام توسط «حسینقلی خان مستعان» به فارسی ترجمه شده بود. کوتاه‌مدتی قبل فیلم سینمایی اقتباسی از این اثر با بازی خارق‌العاده «ژان گابن» را از تلویزیون دیده بودم و حال در زمان قرائت کتاب درمی‌یافتم که آن فیلم تنها در حکم انعکاسی از ستارگان در یک حوض آب بود و بی‌شمار شخصیت‌های کتاب اصلاً نقشی در داستان فیلم نداشته‌اند. به پایان رساندن این مجموعه ۱۰۰۰ صفحه‌ای با حروف ریز چنان حسی از غرور و اعتماد به نفس و تفاوت با هم سن و سالانم را برای من ایجاد نمود که کتابخوانی را تا پایان عمر به یکی از شیرین‌ترین تفریحاتم بدل نمود. این تجربه نخست با حس غریبی برای مالکیت این دو جلد کتاب همراه شد، هر دفعه که به کتابخانه می‌رفتم این کتاب‌ها را با ذوق و شوق بسیار در دست می‌گرفتم، به تصویر نقاشی روی جلد که تصویری از بانویی آزادیخواه با تفنگ سرپُری در یک دست و پرچم قرمزرنگ انقلاب در دست دیگر جماعت انقلابیون را که پیشاپیش آن‌ها «ماریوس» جوان در حال حرکت بود برای فتح خیابان‌های شهر تهییج می‌نمود و «گاوروش» پسر کوچک خانواده «تناردیه» در کنارش در حال نواختن طبل بود را به دقت نگاه می‌کردم و در دل ویکتور هوگو نویسنده کتاب را که چهره‌اش در بالا و سمت چپ جلد ترسیم شده بود تحسین می‌نمودم. حسرت داشتن این کتب همراه من بود تا اواخر بهار سال ۱۳۵۶ و زمانی که به‌اتفاق مادرم از بازار و خرید هفتگی معمول بازمی‌گشتیم که به یک‌باره نگاهم به کتاب‌فروشی آبرومند و جدیدی افتاد که در سمت راست در ورودی آهنی کلیسا باز شده بود، با شگفتی بسیار ویترین تمام شیشه مغازه را که در آن زمان پدیده‌ای بدیع بود تماشا کردم و ناگهان نگاهم با دو جلد کتاب بینوایان نو و شکیل و با همان روی جلدی محبوبم در پشت ویترین گره خورد. قیمت کتاب را که به اصرار بسیار من توسط مادرم پرسیده شد برق از سرمان پراند. ۵۰ تومان. برای دانستن ارزش این رقم به همین نکته بایستی اکتفا کنم که در آن زمان هر جلد مجله کیهان بچه‌ها تنها ۵ ریال قیمت داشت و این رقم معادل ۱۰۰ شماره آن نشریه و هزینه تقریباً دو سال نشریه خوانی من بود. با قیافه‌ای عبوس و بغض‌آلود به خانه بازگشتم و برای یکی از معدود دفعات در زندگی‌ام عزمم را جزم نمودم که به هر قیمتی شده و تا هر زمانی که به طول بیانجامد پول‌هایم را جمع می‌کنم تا این کتاب را خریداری کنم. تلاش من در این خصوص به مدت نه ماه به طول انجامید، تک‌تک ریال‌هایی را که از والدینم می‌گرفتم با آرزوی بسیار در قلک سفالی کوزه مانندم می‌ریختم، از مدت‌ها قبل از عید به دایی‌ها، خاله‌ها و پدر و مادرم گفته بودم که بایستی برای عیدی سال نو حساب جدیدی باز نموده و میزان ریالی آن را به طرز قابل‌توجهی افزایش دهند، روزی نبود که از این کتاب و داستان آن و شخصیت‌هایش برای مادرم سخن نگویم و هر بار سکه‌ای از او نگیرم. سرانجام در سومین روز از آغاز سال ۱۳۵۷ قلکم را شکستم و با ذوق و شوق بسیار سکه‌های درون آن را شمردم. مبلغ ۶۵ تومان که برای من در آن زمان ثروتی غیر قابل تصور بود جمع شده و با دادن آن سکه‌ها به والدینم سیزده اسکناس سبزرنگ ۵۰ ریالی که یک سمت آن منقوش به تصویر شاه و پشت آن نمایی از آرامگاه کوروش کبیر در پاسارگاد بود را تحویل گرفته و صبح روز بعد سوار بر دوچرخه قرمزرنگ محبوبم به سمت کتاب‌فروشی مورد نظر رفتم، بعد از یک ساعت انتظار که برای من بیش از یک قرن به طول انجامید صاحب مغازه به محل کارش آمد و در را باز نمود. به فوریت دوچرخه‌ام را در داخل جوی آب روبرو گذاشتم و وارد شدم. فروشنده همشهری مسیحی سفید چهره‌ای با قیافه مهربان بود که از ورود اولین مشتری در لحظه بازگشایی غافلگیر شده بود، به دنبال اعلام درخواستم برای خرید کتاب بینوایان به جستجو در قفسه پشت سرش که در آن‌ها تعدادی از کتاب‌های داستان کوتاه و کم ورق ویژه کودکان و نوجوانان موسوم به مجموعه کتاب‌های طلایی قرار داشت پرداخت، با خجالت به وی گفتم که من مایل به خرید مجموعه دو جلدی پشت ویترین هستم با شگفتی به من گفت که این کتاب برای سن من جذاب نیست و خواندنش دشوار است، در شگفتی از پاسخ من که تأکید بر خواندن کتاب از قبل داشتم چند سؤال در خصوص شخصیت‌های اصلی و فرعی کتاب همچون «ژان والژان»، «بازرس ژاور» و حتی نام فرزندان خانواده «تناردیه» پرسید که با غرور به همه آن‌ها پاسخ دادم و حتی توضیحات تکمیلی دیگری که در خصوص ارتباط این افراد با یکدیگر بود را اعلام نمودم. با لبخندی به پهنای صورت کتاب‌ها را به دستم داد، ده اسکناس را شمردم و به وی دادم. از شدت خوشحالی در اوج آسمان‌ها بودم، اطمینان داشتم که کتاب‌های من بسیار تمیزتر، نوتر و خوشبوتر از نمونه مشابه در کتابخانه هنرکده می‌باشند، پایم را که از در بیرون گذاشتم صدای فروشنده را شنیدم که من را صدا می‌زد ایستادم به کنارم آمد و با مهربانی دو اسکناس را به من برگرداند و گفت که این ده تومان را به‌عنوان عیدی از او بپذیرم. بهت‌زده به وی نگاه کردم و ذوق زنان تشکر کردم. ۴۶ سال بعد از آن صبح دل‌انگیز همچنان خاطره و چهره تابناک آن عزیز، دلم را سرشار از خوشی و شادی بی‌حد و حصر می‌نماید. چند سال بعد از انقلاب در رخدادی عجیب که در تاریخ همیشه مدارای کرمان بی‌سابقه بود به دستور مسئول و یا مسئولانی سخت‌گیر و احیاناً بیش از حد نگران، کلیسا به روی بازدیدکنندگان مسیحی و مسلمان بسته شد و کوتاه‌مدتی بعد ورود به آن برای همیشه ممنوع شد، در ادامه دو دهه بعد کل ساختمان کلیسا و محوطه‌ی باصفای آن که به‌کلی خشک شده بود تسطیح گردید و به زمین بایری مبدل شد که به مزایده گذارده شد. این امر منجر به کوچ دسته‌جمعی اندک مسیحیان شهر به پایتخت شد و بخش مهمی از فرهنگ چند دینی و جامعه مدنی کرمان برای همیشه نابود شد. هنوز هم یکی از آرزوهای محالم دیدن دوباره آن کتاب‌فروش مهربانی است که به زندگی من به‌عنوان یک عاشق کتاب رنگ تازه‌ای داد.

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید