همبستگی با کی؟ در چه؟

البرز حیدر پور
البرز حیدر پور

رنسانسی که هم‌اکنون در متن جامعۀ ایران در جریان است گسل‌های فکری، سیاسی و به‌ویژه نسلی را فعال کرده است. نسل‌هایی که از دهه‌های ۱۳۳۰ تاکنون کنشگر عرصۀ اندیشه و تاریخ این مرز و بوم بود‌ه‌اند به ناگاه خود را در خلأیی بی‌مخاطب یافته‌اند و اگر گاهی هم کسانی به تاریک‌خانۀ آنان سر می‌زنند جز برای انکار و لعن و نفرین نیست. کافی است نوشتۀ بلندبالای دکتر رضا داوری اردکانی را در شمارۀ ۲۷ فصلنامه، سیاست‌نامه (تابستان ۱۴۰۲) بخوانیم. همان عنوانش نشانگر سرنوشت محتوم نسل او است: «من شکست خورده‌ام و این شکست را می‌پذیرم.» پیش‌تر نیز داریوش شایگان گفته بود ما به همه چیز گند زدیم.

البته هنوز هستند کسانی که سخت‌جانی می‌کنند و در بن‌بست آرمان‌های بی‌تاریخ و بی‌جغرافیای خویش پنجه بر دیوار می‌کشند. خشم‌ پراکنده در نامه‌های آشفتۀ عبدالکریم سروش، تب‌وتاب بیژن عبدالکریمی در پیچ و خم بلاتکلیفی‌اش که مردم را به هذیان‌گویی متهم می‌کند، نشانه‌گیری‌های احول زیباکلام که می‌گوید آماده است به روی همین مردم سلاح بکشد، تحلیل‌های جنون‌آمیز یوسف اباذری که از نبرد سه هزارسالۀ کنعانیان با بنی‌اسرائیل تا گرانی قالب پنیری را به نئولیبرالیسم پیوند می‌زند، همه و همه نشان درماندگی نسلی است که جنازۀ آرمان‌های مردۀ خود را همچنان بر دوش می‌کشند و از هراس و بیزاری دیگران در شگفت مانده‌اند.

در برابر این‌ها دیگرانی هستند بی‌آرمان، انسان و بسیار انسانی. نگران بلوط‌های زاگرس و دریاچۀ ارومیه‌ و یوزهای ایرانی‌اند. ساده‌اند و برای ساده‌ترین چیزها می‌خوانند و می‌گریند. نه شریعتی‌وار در چند صفحۀ «آری این‌چنین بود برادر» مدعی علم بر سنن الهی حرکت جامعه و تاریخ می‌شوند و نه مانیفستی دارند که کلمه به کلمۀ آن را در تفنگ‌هاشان روایت کنند و موتور تاریخ را روشن کنند. حتی از لب‌های لعل و گیسوهای کمند و بوس‌وکنارهای رؤیایی حافظ و سعدی نیز در ترانه‌هاشان خبری نیست. اینان بسیاری زمینی‌اند، حتی خدای‌شان هم مثل خدای سپهری، انگار در خاک باغچه جوانه می‌زند. اینان نه روزنامه دارند، نه انتشارات، نه اهل ترجمه‌اند نه مؤلف، نه چهرۀ ماندگارند نه برندۀ نوبل، اما نفس‌ها و قلم‌ها و قدم‌هاشان عجیب بوی خاک می‌دهد، مثل تمام نسل‌های گمنامی که هزاران سال تشنه و خاک‌آلود زیر این سرزمین قنات‌ها کندند و روی آن، باغ‌ها و گندمزارها رویاندند اما در هیچ کتابی هیچ نامی از آنان نیست.

آیا همبستگی بین این زمینی‌ها و آن آسمان‌پوش‌ها شدنی است؟ آیا می‌توان میان واقعیتی که در حال جوانه‌زدن است و آرمانی که بوی آب و خاک نمی‌دهد پل زد؟

در نقد عقل محض بندی است که ترجیع‌بند فلسفۀ کانت و به نظر من مرزبندی تمام جدال‌های روشن‌اندیشان و تاریک‌اندیشان اروپا در عصر روشنگری است:

این سرزمین، یک جزیره است که خود طبیعت، آن را در میان مرزهای تغییرناپذیری محدود کرده است. این، «سرزمینِ حقیقت» است که اقیانوسی بزرگ و توفانی در میانش گرفته. این اقیانوس همانا «قلمرو توهم» است که توده‌های مه و تخته‌های یخ آن در چشم دریانوردی که سودای کشف دارد، سرزمینی نو می‌نماید، سرزمینی که مدام او را با امیدهای بیهوده می‌فریبد و به ماجراهای خطرناک می‌کشاند؛ ماجراهایی که نه می‌تواند از آن‌ها دست بردارد و نه به پایان‌شان رساند.(B/۲۹۵-A۲۳۶)

اگرچه اشارۀ کانت در این‌جا به مرزهای شناخت است اما هیچ‌کس نمی‌تواند دربارۀ جامعه و تاریخ و آیندۀ بشریت ادعاهای مطلق اقامه کند و آرمان‌های بی‌چون‌وچرا بپرورد مگر این که مدعی شناخت مطلق باشد.

واقعیت آن است که شکاف میان نسل نوخواستۀ ایران که هنوز صدای خود را نیافته‌اند و نسل‌های گذشته که با وجود همۀ غرولندهاشان، هنوز همۀ ابزار‌های تبلیغ و تدریس و تهییج را در داخل و خارج در دست دارند، شکاف میان ساکنان جزیرۀ حقیقت است با دریانوردان اقیانوس توهم. اینان بسیار گفته‌اند و بسیار نوشته‌اند اما وقتی نسل جدید به رهاوردشان می‌نگرند چیز جز تورهایی خالی و افقی تاریک نمی‌بینند. اگر کسانی در پی دعوت به همبستگی‌اند باید داعیان پرادعای فرهنگ و فلسفه و سیاست را به فروتنی فراخواند تا کمی از راه‌های آسمان و مدینۀ فاضله گام پس نهند و در کوچه‌پس‌کوچه‌های این خاک همراه مردم شود؛ و این کاری است که اندیشمندان پرادعای ما نمی‌توانند بکنند:

این که کسی مانند رضا داوری اردکانی پس از دهه‌ها ریاست فرهنگستان علوم و جمهوری اسلامی و عضویت شورای عالی انقلاب فرهنگی در نود سالگی اعتراف به شکست کند نه نشان دانستگی است و نه نشان دلیری. باید امثال رضا داوری با خود روراست باشند و هزینۀ آنچه در نتیجۀ شکست‌شان بر سر نسل‌های کنونی آوار شد را برآورد کنند. فصل، فصل خوشه‌چینی از خرمن ترحم نیست. باید بی‌رحمانه به نقد خویش برخاست. آنچه او در اعتراف‌نامۀ خود نوشت نه‌تنها اعتراف به شکست نیست بلکه برخلاف عنوانش، کیفرخواستی است زیرکانه علیه همگان؛ ابتدا خود را فروتنانه تا افلاطون و هایدگر بالا می‌کشد و بعد محترمانه هرچه ناسزا را نثار منتقدان خود و آن دو فیلسوف می‌کند.

همانند او، داریوش شایگان نیز، پس از آن که گفت نسل ما به همه چیز گند زد و پذیرفت اندیشه‌های اندیشمندانی چون کانت به‌مراتب برای اکنونِ جامعۀ ما مناسب‌ترند، به جای جبران مافات و ترویج عقلانیت و منطق، باز به شور «جنون هشیاری» و شعرهای بودلر در‌آویخت.

آنان که داعیۀ همبستگی دارند و خود را چه در سیاست و چه در فکرت، سالک طریق حقیقت می‌دانند و در وادی مقدس طی‌الارض می‌کنند، باید به ندای متون مقدس و پیران مرشدشان گوش فرادهند و حسب «فاخلع نعلیک» پای برهنه کنند اما این بار برای ورود به کلبۀ خاکی عوام نه آسمان هورقلیا.

اندیشمندان ما باید بپذیرند که اندیشمند فقط حامل اندیشه‌هایش نیست بلکه بیش از هر چیز «مسئول» اندیشه‌ها است.

صدای کوبیدن درِ عمارت قدیمی

مهدی حسنی باقری
مهدی حسنی باقری

«کلیله‌ودمنه» یکی از سیاست‌نامه‌های بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری ـ احتمالاً در سال ۵۳۶ ـ توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه می‌شود. ذبیح‌الله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی می‌داند. کلیله‌ودمنه جدا از ارزش‌های ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و به‌ویژه در تاریخ اندیشه‌ی سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامه‌هایی درباره کلیله‌ودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدن‌های گاه و بیگاه در باغ بزرگ کلیله‌ودمنه که در قالب نامه‌های استاد به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامه‌ها دربارۀ شناخت اثر و اندیشه‌های سیاسی در آن است.

سلام

من شهریور را سرآغاز پاییز می‌دانم و کم‌کم خودم را برای حال و هواهای غریب آن آماده می‌کنم. امروز صبح که برای پیاده‌روی به پارک رفته بودم هوای خنک بامدادی پاییز را احساس می‌کردم و پاییز را بو می‌کشیدم، هرچند این روزها با تغییرات آب‌وهوایی و اقلیمی مرز فصل‌ها به هم ریخته است.

نمی‌دانم توانستی کتاب‌هایی را که معرفی کردم پیدا کرده و بخوانی؟ این کار مقدمۀ لازمی است برای ورود به بحث. البته ورود به دنیای کلیله‌ودمنه آسان نیست و مقدماتی می‌خواهد که در نامه‌های بعدی به آن اشاره خواهم کرد؛ اما در کل آشنایی اولیه و سطحی با آن از راه خواندن داستانی آن به دست می‌آید که البته بسیار هم شیرین است.

به نظرم شما هم در دورۀ کارشناسی و کارشناسی ارشد دانشجوی گروه ما بوده‌اید. معمولاً زمانی که دانشجو نوشتن پایان‌نامه را شروع می‌کند باید بتواند از تمام آموخته‌های خود هدفمندانه در کارش استفاده کند. آن‌چه بیش از هر چیز دیگر به کار می‌آید و باید به تو کمک کند، در درجۀ اول مفهومی از سیاست است که در طول سالیان تحصیل در ذهنت رسوخ کرده است. در کلاس مبانی سیاست گفتیم سیاست و تجلی‌های گوناگون آن همپای زندگی اجتماعی انسان قدمت دارد. انسان اولیه در برخورد و مراوده با همنوعان خود و در تجربۀ زیسته‌اش در جهان پرمخاطره به‌تدریج دریافت که ادامۀ بقا جز با همکاری گروهی و زیستن در چارچوب قواعد و قوانین مشخص امکان‌پذیر نیست؛ بنابراین تفکر دربارۀ قواعد زیست جمعی دغدغه‌ای همیشگی برای او شد.

اگر یادت باشد در درس مبانی علم سیاست به نقل از «موریس دوورژه» گفتم تعریف‌های زیادی از سیاست ارائه شده است. دورژه بیش از پنجاه تعریف و برداشت از آن را نقل کرده بود اما در نهایت همۀ آن‌ها را در دو دسته جای داده بود؛ یک دسته شامل تعریف‌هایی می‌شد که سیاست را علم و هنر اداره جامعه می‌دانستند و دستۀ دوم که جدیدتر و علمی‌تر بود، تعریف‌هایی را در برمی‌گرفت که از سیاست با عنوان علم قدرت تعریف یاد می‌کردند. کمی که جلوتر بروی و با لایه‌های عمیق‌تر کلیله‌ودمنه آشنا شوی خواهی فهمید هر دو تعبیر از سیاست در کلیله‌ودمنه یافت می‌شود. در کلیله‌ودمنه هم به راه و رسم کشورداری و هنر ادارۀ امور اشاره شده وهم به‌وضوح می‌توان دید که محور همۀ مباحث و آنچه در متن روایت‌ها می‌گذرد «قدرت» است. قدرت در عریان‌ترین وجه خود در لایه‌های گوناگون معنایی این کتاب جریان دارد و می‌توان پرسش‌های اساسی پیرامون آن را دید: قدرت چگونه به دست می‌آید؟ چگونه باید آن را حفظ کرد؟ و چگونه از دست می‌رود. پاسخ تمام این پرسش‌ها را می‌توانی در این کتاب بیابی.

کتاب‌هایی از این دست در ادبیات ایران و مشرق‌زمین کم نیستند و نمونه‌های فراوانی به ویژه در تمدن‌های کهنی مانند ایران و هند و چین و بین‌النهرین وجود دارد. شاید می‌خواهی بپرسی پس با این حساب خاستگاه سیاست کجاست؟ مشرق‌زمین یا مغرب زمین و یونان باستان؟ حق داری اگر مانند همه مغرب زمین و به‌ویژه یونان و روم باستان را خاستگاه علم سیاست بدانی. رواج این پندار شاید بیشتر به دلیل برتری و سیطرۀ فعلی فرهنگ غرب در روزگار ما باشد. آموزش‌های دانشگاهی و به‌ویژه علوم سیاسی هم کمکی به تو نخواهد کرد چون حداکثر یکی ـ دو درس اختیاری دربارِ اندیشه سیاسی در ایران قبل از اسلام و تمدن‌های بزرگ مشرق زمین گذرانده‌ای و طبیعی هست که اطلاعی نداشته باشی.

امروزه ما می‌دانیم زیستگاه‌ها و تمدن‌های بشری بزرگی در روزگارانی کهن‌تر از یونانی‌ها و رومی‌های باستان وجود داشته است و مردمانی بوده‌اند که امپراتوری‌های وسیعی را در گسترهٔ قدرت خود داشته و نظام‌های سیاسی و اجتماعی پیچیده‌ای را به وجود آورده بودند. پرسشی که باید به آن پاسخ داد این است: آیا اصولاً بدون وجود پشتوانه و منظومه‌های فکری، شکل‌گیری الگوهایی بزرگ و کارآمد و دیرپا از جهان‌داری و جهانگیری امکان‌پذیر است؟

مطالعات باستان‌شناسی برای رسیدن به پاسخ کمک‌ زیادی به ما کرده است. آن‌چه از آیین‌ها و آداب و رسوم و اعتقادات مذهبی آن دوران در کتاب‌ها و متن‌های مقدس، سنگ‌نوشته‌ها، ظروف و... در کشف‌های باستان‌شناسی به دست آمده گویای وجود تفکراتی منسجم و به هم‌پیوسته، به عنوان پشتوانۀ اندیشگی آن‌هاست. از میان تمدن‌های قدیمی، چهار تمدن بین‌النهرین، ایران، هند و چین بیشترین آثار را در زمینه‌های گوناگون از خود بر جا گذاشته‌اند. پیوستگی تاریخی و قومی برخی از این تمدن‌ها منظومه‌های فکری منسجمی را در عرصه‌های سیاسی و اجتماعی به وجود آورده و زمینه‌های مشترک زیادی را موجب شده است. دو تمدن ایران و هند در این زمینه شاخص می‌باشند.

بنابراین می‌بینی که بیخود و اتفاقی نیست کتابی مثل کلیله‌ودمنه از هند به ایران می‌آید و در آن سرزمین ریشه می‌دواند و جزئی از فرهنگ آن می‌شود. پیوندهای اساطیری ایران و هند را می‌توان به ریشه‌های مشترک هند و اروپایی آن‌ها نسبت داد.

نگران نباش! کار اینقدر پیچیده نیست که عنان قلم از دست من خارج شد. تو فقط می‌خواهی یک پایان‌نامه بنویسی و می‌دانی که پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد در واقع یک تمرین و فتح بابی برای کارهای بعدی است و قرار نیست حرف آخر را دربارۀ موضوع بزنی، تو فقط به قدر وسع خود از این دریا آب برمی‌داری. دریایی بزرگ و بی‌کران که دُرّ و صدف‌های قیمتی فراوانی هم دارد.

منتظر هستم تا کتاب‌های اولیه و مقدماتی را بخوانی و کلون‌های دروازۀ این عمارت بزرگ را به لرزه درآوری.

روز و روزگارت خوش.

دلنوشته‌ها بدیل بداهه‌نوازی در ادبیات

محمد شکیبی
محمد شکیبی

هرچند که شعر، رمان، داستان کوتاه و متن‌های نمایشی مؤلفه‌های اصلی و کلان ادبیات به‌شمار می‌آیند اما باید دامنه و گستره مبحث ادبیات با زیرشاخه‌های متعددش بسی فراختر از آن چهار مقوله اصلی دانست. به هر میزان که از دهه‌ها و سده‌های معاصر و نزدیک فاصله گرفته و به سده‌ها و هزاره‌های اعماق تاریخ جهان رجوع می‌کنیم، با دریایی از ادبیات شفاهی توده مردمان سرزمین‌ها مواجه می‌شویم که قهراً بخش اعظم این ساخته‌های شفاهی به دلیل نایابی و کمیابی توان خواندن و نوشتن عامه مردم، فراموش، منسوخ و نابود شده‌اند آنچه که داریم، اندکی است از همه آنچه که قدما برساخته‌ بودند. سرزمین ایران ما که نوعاً یک جامعه و تمدن شفاهی بوده و یا به دلیل تعرض‌های متوالی و مدت‌دار بیگانگان، چیز چندانی به‌جز مقداری افسانه، مثل، قصه، متل، حکایت و ضرب‌المثل از ادبیات شفاهی آنان برای نسل امروز باقی نمانده است. امروزه گرچه ادبیات شفاهی در چیدمان و دسته‌بندی مقولات ادبیات چندان جایگاهی ندارند اما از تأثیر و درهم‌آمیزی ساخته‌های شفاهی پیشینیان بر ادبیات رسمی ملت‌ها نمی‌توان چشم‌پوشی کرد. بخشی از این برساخته‌های ادبی مردم دوران‌های گذشته که از ضایعه فراموشی و نابودی نجات یافتند، بعدها در کتاب‌ها و دیوان نویسندگان و شاعران و منظومه‌سرایان دستمایه خلق ادبی و نقل شدند و دیگر نه زمره ادبیات شفاهی بلکه بخشی از شاکله ادبیات رسمی و نوشتاری رسمیت یافته‌اند.

فرهنگ و ادبیات شفاهی برای تأثیرگذاری بیشتر و ماندگاری در حافظه جمعی توده مردمان اغلب ناتوان از خواندن و نوشتن متن، به دو مؤلفه بسیار مهم نیاز داشت اول به راویانی سخن‌دان، زبان‌آور و خوش‌بیان و دیگری آراستن شیوه‌های روایت به‌ ظرفیت‌های ذاتی صنایع کلامی برای گوش‌نواز و دلپذیر کردن سخن. اصل گوش‌نواز بودن مهم‌ترین پایه ماندگاری در دوران فرهنگ شفاهی بوده است. بی‌دلیل نیست که کاتبان و تألیف کنندگان قدیمی حتی در نگارش متون نثری به صنایع رایج در شعر و منظومه‌ها اقتدا کرده و شباهت پیدا می‌کردند. بی‌دلیل نیست که شاهکار سترگ زبان فارسی، «شاهنامه» فردوسی بیش از هزار سال در پهنه‌ای به وسعت نیمی از قاره آسیا بر زبان و گفتار مردم از بدوی‌ و جدا افتاده‌ترینشان تا سخنور‌ترین کاتبان دربارها و مراکز علمی و ادبی جاری ماند و نه فقط حماسه‌، اساطیر و تاریخ باستان ایران را از گزند منسوخ و فراموش شدن نجات داد که زبان فارسی و آداب و سنن باستانی آنان را نیز به سلامت از گردنه‌ها و پیچ‌های خطرناک وقایع و فجایع تاریخی عبور داد. حال آنکه قبل از فردوسی نیز این روایات به صورت شفاهی و حتی نوشته‌های منثور وجود داشتند اما این نبوغ و روشن‌اندیشی بی‌همتای او بود که چنین کارستان چندمنظوره و بی‌اغراق شاید صدمنظوره ملی را با استفاده از ظرفیت‌های کلام موزون و مقفای فارسی به سرانجام رساند.

همین روشن‌اندیشی سعدی بزرگ را رهنمون شد که روایات و پندآموزی‌های گلستان سعدی را که به نثر می‌نوشت، جابه‌جا و نکته به نکته و سطر به سطر از وزن و هارمونی و سجع و قافیه نظم و شعر مدد بگیرد و کلام به نثر خود را به گوش‌نوازی شعر نزدیک کند و خواجه عبدالله انصاری نیز «مناجات‌نامه»اش را نیز با همین ترفند زیرکانه در تاریخ ادبیات ماندگار کند.

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

کرمانیّات

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

یادداشت‌های کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه می‌شود، حاصل نسخه‌گردی‌های من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتاب‌ها و رساله‌های خطی و چاپی یا برخی مقالات می‌یابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است‌.

۳۱) شمس‌الدین خبیصی

پیش‌تر در یادداشت نوزدهم از یک شمس‌الدین خبیصی یاد کردیم که در دورۀ صفویه به صدارت رسید و با تخلص «فهمی» شعر می‌گفت. اینک باید از یک شمس‌الدین خبیصی دیگر یاد کنیم که ۲۵۰ سال قبل‌تر از شمسی موصوف می‌زیست و نامش به‌واسطۀ شرحی که بر کافیۀ ابن حاجب (د. ۶۴۶ ق) نوشته، مشهور شده است. کافیۀ ابن حاجب از معروف‌ترین کتب علم نحو در زبان عربی است و بر آن شروح بسیار نگاشته‌اند. یکی از شروح این کتاب، کتاب الموشّح فی شرح الکافیه است که شمس‌الدین محمدبن‌ابى‌بكر بن محرز بن محمدالخبیصی آن را نگاشته است. این کتاب به جهت اهمیت، چند بار در کشورهای عربی به چاپ رسیده و دستنویس بسیار نفیسی از آن در کتابخانۀ سرز سلیمانیۀ استانبول به شمارۀ ۳۰۷۸ موجود است. این دستنویس را عماد خطیب در ربیع‌الاول سال ۷۳۸ ق کتابت کرده است. تاریخ درگذشت شمس‌الدین خبیصی را ۷۳۱ ق ذکر کرده‌اند (رک. معجم المؤلفین، ۹: ۱۱۶) و نسخۀ مذکور با فاصلۀ اندکی بعد از مرگ نویسنده کتابت شده است. اهمیت این شرح تا بدانجاست که بر ابیات آن شروح جداگانه‌ای نوشته‌اند و یکی از آن‌ها، نگاشتۀ ابوالمکارم علی بن محمود ضیاء کرمانی با عنوان شرح ابیات الموشّح است که در آن، ابیات و مصاریع کتاب خبیصی را شرح کرده و گویندگان آن‌ها را آورده است. ابوالمکارم در مقدمه یادآور شده که شهرت الموشّح در اقطار جهان اسلام فراگیر شده است. از تاریخ تألیف این شرح خبری نداریم. با توجه به اینکه نسخۀ شمارۀ ۵۰۷ کتابخانۀ سنا در ۸۸۹ کتابت شده، نویسندۀ این شرح باید از رجال اواخر قرن هشتم و نیمۀ اول قرن نهم هجری باشد. عیسی بن احمد شیروانی نیز شرح شواهد الموشّح را نوشته است که نسخی از آن موجود است. حاشیه‌هایی هم بر الموشّح خبیصی نگاشته‌اند که توصیف آن در جامع الشروح و الحواشی (ج ۲: ۱۶۵۸) آمده است.

۳۲) غزلی از معین کرمانی

در شمارۀ پیشین در مورد معین بن محمود متطبب کرمانی که در قرن نهم هجری کتاب تقدیم الابدان ابن جزله را به فارسی برگردانده، سخن گفتیم. چندی بعد در سفینه‌ای از اشعار که به شمارۀ ۵۸۶۴ در کتابخانۀ یزما باغشلار ترکیه نگهداری می‌شود غزلی دیدم که شاعرش «معین کرمانی» معرفی شده است (برگ ۲۹پ). نمی‌دانم که این شاعر ربطی به آن طبیب کرمانی دارد یا خیر. سبک و سیاق غزل با طرز غزل‌گویی شاعران اوایل عهد صفوی (نیمۀ اول قرن دهم هجری) سازگار است. غزل او را اینجا نقل می‌کنم.

دلم ز تندی خویت شکایتی دارد

مکن مکن که جفا هم نهایتی دارد

به شام هجر تو از همدمان دیرینه

همین غم است که با ما عنایتی دارد

به خون بی‌گنهان غمزه را مده رخصت

که جور حدّی و بیداد غایتی دارد

به خون تپیده دلِ زخم هجر خوردۀ من

ز تیغ ناز تو چشم حمایتی دارد

حذر ز سوز درون «معین» کن ای بدخو

که آه خسته‌دلان هم سرایتی دارد.

۳۳) دو بیت نویافته از میر کرمانی

میر کرمانی یکی از سه ضلع غزل کرمان در قرن هشتم هجری است و اشعار او قابل مقایسه با خواجو و عماد فقیه کرمانی است. متأسفانه شعرهایش به‌اندازۀ آن دو بخت رواج نداشته است. دیوان او چند سال پیش به اهتمام دکتر وحید قنبری ننیز منتشر شد. وی غزل‌سرایی توانمند است. در ظَهر نسخۀ خطی شمارۀ ۱۸۰ کتابخانۀ محمود پاشای استانبول قطعۀ طنزآمیز زیر به اسم «امیر کرمانی» نقل شده که اثری از آن در دیوان چاپی او نیست. این نسخه در قرن هشتم کتابت شده و یادداشت‌های آغاز نسخه، ازجمله شعر میر کرمانی، ممکن است در زمان حیات او نوشته شده باشد:

لطیفه‌ای چو بزاید ز خاطرم، گویم

چنین لطیفه نگفتند شاعران دگر

چو در سفینه نگاهی کنم، همین معنی

پدید گردد از اشعار قلتبان دگر!

قطعۀ میر کرمانی، علاوه بر آنکه شعری نویافته است، از دیدگاه نقد ادبی در دستگاه فکری قدما درخور اهمیت است و نکته‌ای است که تقریباً اغلب شاعران با آن درگیر بوده‌اند و هستند. اغلب مضامین، معانی و تصاویر شعری، دست‌فرسودِ ذهن شاعران قبلی شده است و هیچ حرف تازه‌ای وجود ندارد. وقتی موضوع مطالعۀ ما، محتوا باشد نه فرم (گو اینکه این‌ها دو عنصر به‌هم پیوسته است)، در خواندن اغلب شعرها، عناصر آشنایی می‌یابیم که قبلاً آن‌ها را در آثار پیشینیان دیده‌ایم. گاهی شاعر پیش خودش گمان می‌برد مضمون تازه‌ای بیان کرده، ولی بعداً در گشت‌وگذارهای خود متوجه می‌شود چنین مضمونی در اشعار دیگران هم هست.

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

دمی با آثار داستانی منتخب در جایزه کتاب سال استان کرمان

سرمشق
سرمشق

بیست‌ و دومین جایزه کتاب سال استان کرمان در اواخر آبان امسال در حالی برگزار شد که به بررسی آثار تألیفی، پژوهشی و ترجمه در سال‌های ۱۳۹۸، ۱۳۹۹، ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ پرداخت.

در این مراسم که با حضور مدیرکل دفتر توسعه کتاب و کتاب‌خوانی وزارت فرهنگ و ارشاد و مدیران و علاقمندان استانی در محل سینما آزادی «سرچشمه» آثار برتر معرفی شدند، در حوزه داستان و رمان در هر یک از بخش‌های رمان بزرگسال، مجموعه داستان کوتاه و داستان کودک و نوجوان، یک اثر مورد تقدیر قرار گرفت.

رمان «غلامحسین یاغی» نوشته سهراب براهام در بخش رمان بزرگسال، مجموعه داستان «گلوی کوچه تنگ‌تر می‌شود» نوشته محمدعلی وکیلی شهربابکی در بخش مجموعه داستان کوتاه و رمان «مجیدو بارسا و تیم ملی دارآباد» نوشته مجتبا شول افشارزاده در بخش داستان کودک و نوجوان کتاب‌های منتخب حوزه رمان و داستان اعلام شدند.

بخش‌هایی از این سه اثر داستانی برای مخاطبان مجله سرمشق انتخاب شده است:

بخش‌هایی از رمان «غلامحسین یاغی» نوشته سهراب براهام

سهراب براهام
سهراب براهام

... «هی‌ روزگار...» عده‌ای از سرِ خوشی دوست دارند که یاغ شوند و به کوه بزنند؛ درحالی‌که از یاغی‌گری و دنیایِ پیر و بی‌حاصلش چیزی نمی‌دانند. شب‎‌های بارانی به جایِ این‌که در خانه‌ات باشی، پا رویِ پایِ همسرت بگذاری و حرارتِ گرما از روی چایِ داغت به نرمی بلند شود و زنت چشمانش را به مزه باز و بسته کند و بگوید: «دلاله، چنگ‌مال می‌خوری برایت درست کنم؟» و تو هوس کنی که او را ببوسی و صدایِ باران بر پشت‌بامِ خانه‌ات مهر بورزد و بچه‌ات که اگر داشته باشی غرق در کشیدن نقاشی باشد و بگوید: «بابا، بابا» و تو بگویی: «باباجان... عزیزکم...» و او بپرسد: «بابا آب دریا چه رنگی است؟» و تو بگویی: «آب دریا به رنگِ چشمانِ مادرت عسلی رنگ.» او بخندد و بگوید: «پس به رنگِ پیراهنِ تو می‌کشم؛ آبی...» و بداند که آب دریا چه رنگی است، سربه‌سرت بگذارد، تو ذوق کنی و باران یک‌ریز ببارد؛ به جایِ این آرامشِ بی‌هیاهو و دل‌پذیرِ خانه، در شب‌هایِ بارانی سرما تنگۀ کوه را در خود می‌پیچد، به دنبال سرپناه می‌گردی، خیس و با تنی لرزدار واردِ سوراخی از کوه می‌شوی، ناگهان صدای «فوش فوش» به وحشتت می‌اندازد، وحشت از نیشِ زهردارِ ماری آب ندیده در دلِ کوهی سیاه که می‌تواند هفت‌لوکِ مستِ بیابانی را از پای درآورد، به دنبال سرپناه می‌گردی و پیدا نمی‌کنی؛ وقتی‌که آبِ سیل دیوانه‌وار و مست از کوه سرازیر می‌شود و سنگ‌ها را در هم می‌کوبد و غرش‌کنان واردِ دره می‌شود، آن‌وقت باید از وحشت خودت را به قله نزدیک کنی! صدایِ غرشِ رعد زمین‌گیرت می‌کند، دره فرو می‌ریزد و از ترسِ صاعقه به هر بوتۀ ناچیز دل می‌بندی و آرزویِ مرگ می‌کنی. سوزِ سرما، انگشتانِ پر از خارت را کبود می‌کند و فراموش می‌کنی مادرت به‌وقتِ کودکی، به چه نامی صدایت می‌زده است.

هی دادِ بیداد از روزگار... تا جایی‌که من می‌دانم محکومین به اعدام را در سحرگاه به دار می‌آویزند؛ اما نمی‌دانم چرا قاضی حکم داده است که مرا دمِ غروب بالایِ دار بکشند. می‌دانی سرباز! یک یاغی وقتی شکست می‌خورد که در تنگنایِ کوه تصور کرده باشد، فشنگ‌های قطارش از فشنگ‌های قطارِ دشمنش بیشتر است.

ـ راستی چند وقت از خدمتت مانده؟

ـ کمی بیشتر از شش ماه

ـ نگران نباش، تمام می‌شود... مثل عمرِ من!

دنیا چه زود می‌گذرد. انگار همین دیروز بود، خوب یادم هست که آفتابِ خرماپزانِ شهریورماه بود، گرم و شرجی، ننه‌خاور از آغلِ گوسفندان بیرون آمد و برۀ سفیدِ گوش‌سیاهِ ننه‌مرده‌اش را از تویِ بغلش به زمین گذاشت و گفت: «ننه غلامحسین! می‌توانی تا شب نشده بروی محداوا۱و برگردی؟» حواسم به دخترها بود که می‎رفتند از رودخانه آب بیاورند. دخترِ ابراهیم شلوارِ خوسیِ بندری پوشیده بود و با پیراهن گل‌ریزِ پِلانش۲، نیم‌نگاهی به من انداخت و لبخندی زد. دلم لرزید. رخساره کمی آن‌طرف‌تر از آغل گوسفندان صدا زد: «های... های... شه‌مراد!» ننه‌خاور رویش را برگرداند و گفت: ‌«چه کارش داری؟ آدمی که گوش‌هایش سنگین‌ است از این فاصله صدایی را نمی‌شنود.» رخساره بغچۀ توی دستش را پایین آورد و گفت:‍ «خوراکی‌هایش یادش رفت.» گله دور شده بود و صدایِ زنگوله دورتر. رقصِ خندۀ دخترها از اول‌رسِ پنبه‎ها به گوش می‌رسید. گفتم: «ننه چیزی گفتی؟ من که تا به حال به محداوا نرفته‌ام.» آستینِ گشادِ پیراهنش را بالازد و گرهِ دستمالِ دور سرش را محکم‌تر بست و گفت: «می‌روی محداوا سراغِ خانۀ سلیمان را می‌گیری! آدم سرشناسیه، این انگشتر را بهش می‌دهی و می‌گویی که ننه مرا فرستاده پیِ بذرِ گندم.» و انگشتر را از انگشتش بیرون آورد، انگشتر را گرفتم و نگفتم: «حالا کو تا کشتِ گندم...!»

محداوا حدود ده دوازده کیلومتر پایین‌تر از آبادی روبه‌رویمان بود که آن‌طرف رودخانه قرار داشت و باید به موازات رودخانه از جادۀ مال‌روِ بین جنگل می‌گذشتم...

# # # # # #

... روزها می‌گذشت و جامۀ من بلوچی شده بود و تمامِ راه‌هایِ منطقۀ رودبار تا نمداد و بلوچستان را یاد گرفته بودم. به هر خانه‌ای از مردمانِ رودباری یا بلوچ که سر می‌زدی، به درگاهِ خانه‌های کپری‌شان تفنگی نقره‌نشان را آویزان کرده بودند، مردمی که از خون‌گرمی و غیرت سخن به زبان می‌آوردند. هر خانه‌ای شتری یا شترانی رهوار داشتند، بعضی‌هاشان از فقر و نداری، برایِ کار به بندرها و خلیج‌فارس می‌رفتند و زن و فرزندانشان به لقمه‌ای نان و شیر شتر یا گوسفند، قناعت می‌کردند. زنی نبود که به‌خاطر نداری و فقر، از شوهر و روزگار گلایه کرده باشد و به فروش ناچیز بره‌ای، شکرِ خدا را به جای می‌آوردند. رسم این جماعت این بود که اگر کسی به آن‌ها پناه می‌آورد از جان و مال و فرزندانشان می‌گذشتند تا به پناهنده کمک کنند و خواسته‌اش را به جای آورند و به این رسم میار می‌گفتند. یک‌شب که عروسیِ یکی از اهالی بود، من بی‌خیالِ آدم و عالم، چوبِ ارچنم را برداشتم و به وسطِ میدانِ عروسی رفتم. شلوغ بود و گرم و مردانِ بلوچ، گرداگرد ایستاده و نشسته بودند. دهلی، دهل می‌زد و سازی به سازش می‌دمید، از شوق انگار بین زمین و آسمان است. به وسط رفتم و مثلِ فرفره چوب چرخاندم و چوب چرخاندم؛ یک‌دفعه جوگیر شدم و ذوقی برم داشت و فریاد زدم: «از دوبنه آمده‌ام تا امشب سیزده نفرتان را با چوب ارچن بِبِرزُنم.»

ناگهان زنی از میانِ زن‌ها با لهجه و گویشِ دوبنه‌ای‌ام در جوابم گفت: «فعلاً همان تخمی را که در جلگه گذاشته‌ای، جوجه کن بعد...» از ترس بدنم داغ شد! من در آبادیِ لچ‌آبادِ رودبارزمین بودم که چند شبانه‌روز تا آبادی خودم راه بود آن‌هم با شتری رهوار. از میدان بیرون رفتم و مثل برق و باد به کوه زدم. مدتی گذشت و فصلِ مهرماه از راه رسیده بود. بویِ دل‌انگیزِ دشت‌های حنا، برۀ شش‌ماهه را مست می‌کرد و شتران را به هوایِ رقصِ مسابقۀ دو میدانی به بیابان می‌آورد. می‌طلبید که آدم لخت کند و کشتی بگیرد و بر فراز قله آواز بردارد. فصل مهرماه از راه رسیده بود و زعیمانِ حاشیۀ رودِ هلیل، زمین‌هایشان را برای شخم‌زدن با گاوآهن نَم می‌کردند. خبرِ فرار کردنِ ما از زندان، در تمامِ منطقه‌ها مثلِ توپ صدا داده بود و شده بود گفت‌وگویِ محافلِ شبانۀ مردم. از ولایتم کسی نمی‌دانست که من به کجا پناه برده‌ام و من هم بی‌خبر از ننه و آبادی، دوست‌داشتم دلتنگی‌ام را باد ببرد! باد ببرد به نشانیِ راهی دور و بی‌خبری‌ام را به ننه‌خاور برساند تا نانِ گرمش به خاکستر تنور با بی‌دلی نیفتد. دوست‌داشتم هنگامی‌که جوانی از آبادی، جشن عروسی می‌گیرد و ساز و دهل به نوا درمی‌آید، باد خبرِ سلامتی‌ام را برای ننه ببرد تا به عزا ننشیند و زانویِ غم به سینه نگیرد. دریغا که برایِ آرزویِ بر باد رفتۀ غلامحسین چه ناله‌ها کرده بود، آرزو داشت در عروسی‌ام رقصِ شیلی برود و راحِ شادی بخواند، دستمال به دست بگیرد و هم‌پایِ دهل، آوازِ سر تراشُن بخواند:

«ای سر تراش، ای سر تراش

سرِ خوبی بِتِراش.

آن‌جا که سر می‌تراشیدن

نغل و نبات می‌پاشیدن...»

دریغا که یاغی‌ها بر بامِ غرورِ خویش، غبار بر لبِ قصه‌گویان انداخته‌اند و در دنیایِ خویش چه بسیار بودند که دست در عالمِ برزخ فرو برده‌اند! یاغی‌ها شعر حماسه‌ای را دوست دارند؛ می‌دانی چه می‌گویم؟! کاش می‌دانستی که چه می‌گویم. سکوت کرده‌ای، گوش می‌دهی، کاش دوستِ قصه‌گویم کرمشاه این‌جا بود و حرفی می‌زد تا دلم تنگِ گردنه و بوی باروت نشود. هی... هی روزگار... کاش می‌دانستی که چه می‌گویم...

# # # # # #

جلویِ دادگاه، جدول کار می‌گذاشتند؛ خواست دست‌بند به دستم بزند که با تمام قدرت، بوسکی تویِ دهنش زدم و در رفتم، خودش جایی و کلاهش جایی افتاد. مردم همه هورا می‌کشیدند. از بینِ کارگرها مثلِ سگِ رمیده از دستِ گرازی تیری و زخمی به آن طرف دویدم، از روی سیم‌های خاردار آن طرف جاده پریدم، نصف شلوارم ماند؛ رفتم که رفتم، این خانه و آن خانه، این باغ و آن باغ، خلاصه سر از این‌جا درآوردم و ندانستم سرِ آن سربازِ ساده‌لوحِ بدبختِ نفهم، چه بلایی آوردند!»

ـ ‌حالا فهمیدی چه گفتم؟

ـ ‌بله فهمیدم.

ـ‌ تو سرِ من اگر فهمیدی، چایی بریز بخورم گلوم خشکه!

ـ‌ یعنی من نفهمم، عمو غلامحسین؟!

ـ‌ خدا نکند ممدجان آدمی نفهم بوده باشد، این‌طور که من متوجه شدم تو بسیار پسر زیرک و دانایی هستی! حالا این را که گفتم نخند، خوشحال هم نباش، ذوق هم نزن، نمی‌دانی که باید چه‌ها بکشی تا مرد شوی. زندگی هزار پیچ‌وخم دارد. ما پیرمردها از تجربه می‌گوییم، مثلِ جوان‌ها نیستم که از رویِ غرورمان حرف بزنیم.

ـ‌ راست می‌گویی غلامحسین، راست می‌گویی!

ـ ‌ممدجان! خدا نکند به کمین خورده باشی، در گرگ‌ومیشِ غروب، چه سواره باشی و چه پیاده، میانِ تنگۀ کوه باشی یا دامنه، در کوره‌راه آبادی باشی یا میان جنگل و رودخانه، ناگهان اولین گلوله که اگر شانس بیاوری، از بغلِ گوشت زوزه‌کش رد بشود، آن لحظه دیگر خبر از خیزِ سه‌ثانیه و پنج‌ثانیه نیست؛ آن‌لحظه برنده کسی است که چابک‌تر باشد! باید قبل از شلیکِ فشنگِ دومی از جانِ لولۀ تفنگ، سنگر بگیری! ممدجان از گرگ‌ومیشِ غروب بترس، در گرگ‌ومیشِ غروب عزرائیل تلاش می‌کند قربانی بگیرد. بیشترین کمین‌های دنیا در گرگ‌ومیش غروب رخ می‌دهد و شب شیطان به همراه دارد؛ یعنی هزار فکرِ کاذب در سرِ آدم می‌آید، سحر رزق‌وروزی به ‌همراه دارد که باید مردش باشی و به دنبالش بگردی و روز چیزی جز مغشوش کردن ذهنِ آدم‌ها نیست و هزاران فکر را جلویت می‌ریزد که باید راه درست را انتخاب کنی. خیلی سخت است تصمیم گرفتن و با هدف و امیدواری زندگی کردن؛ انسان وقتی شکست می‌خورد که دشمنش را دست‌ِکم بگیرد. یاغی شدن بد است. یاغی‌ها در اندک زمانی کوتاه، دزدکی به خانه‌شان سر می‌زنند، نمی‌توانند به همسرشان بگویند بستری بینداز که خواب دارم، نمی‌توانند به آرامش در خانه باشند و سرِ دیگ را از روی اجاق بردارند و غذایِ دم‌کشیده را مزه کنند، دائم تفنگ در دست و قتالی به حمایل دوربینی به گردن، قمقمۀ آبی به کمر و بندِ کفشی که در استراحت نمی‌توانند باز بکنند، سر به زمین خدا بگذارند خوابِ سرب‌ِ داغ می‌بینند. از چشمِ آدم‌هایِ بسیاری می‌افتند. محال است با خیال راحت دمِ عصری کنارِ همسرشان بایستند و از تنوری که همسرشان روشن کرده است، نانِ گرمی بخورند، یا رویِ تهگاه بنشینند و قلیون بکشند و شعری را که دوست دارند زمزمه کنند. یک فراری می‌داند باید دمِ غروب بالایِ قلۀ کوه دوربین بیندازد تا خاطرجمع شود که کسی به حوزه‌اش نزدیک نمی‌شود. چه می‌داند آتش‌نشان‌ها برایِ حفظِ جانِ مردم، چکار می‌کنند. ممدجان یاغی به کسی می‌گویند که بر علیه ظلم بجنگد، به هر دزد و راهزن و شرارت‌گری که یاغی نمی‌گویند. خوب و بد را بعد از خدا مردم تشخیص می‌دهند. خدا نکند دلِ کسی را به درد بیاوری، خدا از هر خطایی می‌گذرد، مگر از به درد آوردنِ دلِ آدمی‌زاده‌ای!»

من در این سِر مانده‌ام که چرا قاضی حکم داده است مرا دم‌دمای غروب به دار بکشند؛ زیرا که اکثریت اعدامی‌ها را در سحرگاه به دار می‌کشند.»

ـ‌‌نگران نباش عمو غلامحسین! حتماً قاضی صلاح را بر این دانسته است. من حتم دارم که اعدام نخواهی شد.

ـ‌هی روزگار... کاش همان وقت‌ها مرده بودم و این روز را نمی‌دیدم. باز کردنِ طناب‌ِ دار، چه به‎دردِ غلامحسین می‌خورد؟! خدا کند ذهنِ آدم آزاد باشد، خدا کند روحِ آدم آزرده نباشد، غلامحسین آزاد شود که‌چه؟ مگر رویی دارد که در بینِ مردم بچرخد؟ خدا لعنت‌شان کند، اگر آن بچۀ بی‌پدر و مادرِ سرِ راهی را انتهای گندم‌هایم، در آن شبِ پاییزی نمی‌گذاشتند، الآن این‌جا نبودم. من که داشتم زندگی‌ام را می‌کردم.»

آن صبح، اول‌رسِ جنگل، سگی گرگی۱ می‌کرد، نازبی‌بی گفت: «غلامحسین؟» گفتم: «بله؟»

گفت: «من از لاوۀ سگ می‌ترسم!» گفتم: «لاوۀ سگ که ترس ندارد.»

گفت: «آن‌وقت‌ها که بچه بودم، سگِ همسایه‌مان شگرالله، چند روز پی‌در‌پی لاوه می‌زد، همان روزها سرخک آمد و خیلی از بچه‌هایِ محداوا مردند، برادر و خواهر من‌ هم مردند.»

# # # # # #

فردا غروب که بگذرد، همۀ مردم از غده‌هایِ چرکینِ دلِ غلامحسین خواهند گفت؛ شاید بگویند که بی‌پدر حقش بود. کسی‌که از دلِ مردم خبر ندارد! ممدجان، این دروغ است كه می‌گویند بادمجان بم آفت ندارد، بادمجان تنها محصولِ جالیزى‌ست كه تمامِ امراض از تارعنكبوت گرفته تا شپشک و مگسک و انواعِ كرم‌هاى مینوزى و غیره را به خود جمع می‌كند، تنها محصولى كه انواعِ پروانه‌هایِ حشره‌خوار و زنبورهاىِ وحشى را دور خودش جمع مى‌كند. می‌خواهم این را بگویم كه دیدگاه همۀ مردم در رابطه با كار غلامحسین، یكى نیست. تنها خداست كه می‌داند. تنها خدا مى‌داند كه آن سحرگاه چه كشیدم، دربِ چاهِ فاضلاب را باز کردم و گفتم كه باید این بچه را به چاه بیندازم، سكینه به پایم افتاد و گفت: «مگر دیوانه شدى؟» گفتم كار از دیوانگى كه بگذرد، آدمی‌زاده هم مثلِ سگِ هار می‌شود. پاهاىِ بچه توی دستانم بود، سرش آویزان به داخلِ چاه، از حرارتِ بوىِ گندِ چاه فاضلاب، عرق به سر و صورتم نشسته بود. سكینه دستانِ بچه را گرفته بود و التماس مى‌كرد. آن لحظه را خوب به یاد ندارم که چه‌قدر مشت و لگد به سر و رویش زدم و ...

داستان کوتاه «آخرین سطر»

محمدعلی وکیلی شهربابکی
محمدعلی وکیلی شهربابکی

دهانش باز بود. پنبه‌ها را هم از سوراخ گوش‌هایش بیرون آورد.

«اینطوری موج انفجار از سوراخ‌های گوش وارد می‌شه، از دروازۀ دهان بیرون می‌ره. شایدم از دروازه دهان میاد از سوراخ‌های گوش می‌ره.»

این سفارش فرمانده بود.

به حالت درازکش، با تفنگی که هم‌قد خودش بود، به مگسک دقیق شد. دستش می‌لرزید. ماشه را چکاند. هشتاد و یک تیر یکباره با هم از لوله تفنگش بیرون پرید. قنداقه تفنگ محکم کوبیده شد توی گودی شانه چپش. روی همان زخمی که سگ آسیه خانم همسایه دندان زده بود.

داشت از حال می‌رفت. هر چه صدا زد آب، کسی جوابش را نداد. وقتی حس‌وحال تازه‌ای پیدا کرد صدای فرمانده به گوشش خورد:

«به‌به! عجب دسته‌گلی به آب داده سرباز زنگاری.»

ایستاد و هراسان نگاه کرد. هیکل درشت و قد بلند فرمانده توی ذوقش زد. میدان تیر پر از صدا بود. لباس‌هایش خیس عرق شده بود. تفنگش را فشرد. تفنگ خاموشش هنوز گرم بود.

فرمانده پیشاپیش می‌رفت. سربازها دنبالش راه افتادند. همۀ بچه‌ها سیبل‌هایشان سوراخ‌سوراخ بود. گروهبان مغفوری به تعداد سوراخ سیبل‌ها نمره می‌داد:

«سرباز حسنی ۱۷... سرباز صفری۱۴... سرباز وفایی...».

هیچ‌کدام از دایره‌های سیبل روبه‌روی او سوراخ نداشت.

«سرباز زنگاری صفر.»

اسم خودش را که شنید وحشت کرد. انگار توی دلش توپ انداختند. فرمانده به خاطر تازه‌واردی‌، به او کلاغ‌پر نداد. بی‌اینکه بخواهد سر زنگاری داد زد:

«آهای سر به هوا... پوکه‌هات را پیدا کن.»

نمی‌فهمید پوکه یعنی چه؟ با این اسم‌ها آشنا نبود. ماشه و فشنگ و پوکه و خشاب و قنداقه و این‌جور چیزها مثل مشتی خرده‌شیشه توی ذهنش به هم ریخته بود.

چند تا از پوکه‌ها داخل کلاه آهنی نفر کمکی‌اش پیدا شد. کمکی‌اش گفت:

«از حال که رفتی دلم برات سوخت. همه‌اش مادر مادر می‌زدی.»

خورشید تیرماه، پشت پاره ابر تُنکی، در غرب آسمان، سرخ و سوزان بود. بچه‌ها رحمشان آمد. چشم از زمین میدان تیر برنمی‌داشتند و دنبال پوکه‌های گمشده او می‌گشتند:

«این هم یکیش.»

«یکی دیگه هم اینجاست.»

«نگاه کن پنج تاش هم اینجا افتاده.»

نفر ممتاز گروه هشتاد و یک تیر داشت؛ ولی نود و دو تا تیر به هدفش خورده بود. یازده تا پوکه هم او برایش آورد. بچه‌ها ریسه رفتند:

«سر به هوا که می‌گن یعنی همین!»

از میدان تیر که برگشتند. بساط باز و بسته کردن تفنگ‌ها، روی زمین گرم و خشک پهن شد.

خوابی که دیشب توی کمین و توی چادر از چشم‌هایش فرار کرده بود، حالا برگشته بود به چشم‌های خسته‌اش. سنگینی پلک‌ها، پایینش می‌کشید و می‌بردش تا کف زمین.

سرکار مغفوری از کنارش که رد شد؛ کنار گوشش تیر هوایی شلیک کرد. مغفوری بعد از آن چشم از او برنمی‌داشت؛ مثل روز مانور.

آتشبارها یک لحظه آرام نداشتند. همۀ بچه‌ها به موقع سنگر گرفتند. تنها او ظرف چند ثانیه قبل از ورود به سنگرش به دست دشمن فرضی اسیر شد.

توی بازداشتگاه دوباره دهانش باز مانده بود. فرمانده از او پرسید:

«این شلختگی را از کی به ارث بردی؟»

با خودش فکر کرد: «لابد این شل و ولی من از جانب بابایه؟ غروب‌ها که از صحرا برمی‌گرده پشت سرش مادرم می‌ره بزغاله‌ها و کهره بره‌های جا مانده را پیدا می‌کنه و میاره. همیشۀ خدا همین‌جوری بوده.»

توی درس تخریب صحبت از عملیات انفجاری و شعاع برد سلاح‌ها بود. سرکار یوسفی نارنجک را که از زمین برداشت دورتادور و زیر و بالای نارنجک را نگاه انداخت. بالا پایینش برد. سبک‌سنگینش کرد. دوباره دهان زنگاری از ترس باز ماند. وقتی پرگار می‌شد و با پایش دایره می‌زد، شبیه پرتاب وزنه، ده متر عقب می‌رفت و دوباره با حالت پرتاب، سرعت می‌گرفت. هر بار که این حرکات را تکرار می‌کرد انگار توی دل زنگاری توپ می‌انداختند.

باز ماندن دهان، شده بود عادت همیشگی و رفته بود تو حافظۀ درازمدت سرباز زنگاری. پس از بازداشت، همیشه وصیت‌نامه‌اش را توی جیب سر لباسش می‌گذاشت:

«اگر بعد از مرگم دهانم باز بود، ایرادی ندارد. اصرار به بستنش نکنید. این مربوط می‌شود به حافظه درازمدتم. به برادرم هم بگویید خیلی درس بخواند تا دکتر شود.»

در حین آموزش فشنگ مشقی هم، فرصت برای بستن دهانش نداشت. موجش از دو تا سوراخ گوشش آمد از دروازۀ دهانش گذشت و خورد به عینکش و شیشه‌هایش را پایین ریخت. قطره‌قطره خون از دو سوراخ بینی‌اش می‌چکید. دستش را زیر بینی‌اش گرفت. خون از لابه‌لای انگشتانش شره کرد. خط بریده‌ای از خون بر خاک جلو پاهایش نقش بست:

«ببرینش... آمبولانس خبر کنین...»

خون دستش را با شلوار گشادش پاک کرد. دهانش از ترس باز مانده بود. فوری دست انداخت وصیت‌نامه‌اش را بیرون آورد. خطر که از بیخ گوشش رد شد، چیزی برای نوشتن نداشت.

بعد از آن شده بود سوژۀ بچه‌ها:

«آقا درصد جانبازیش چقدره؟»

«آقا می‌تونیم شهید زنده حسابش کنیم؟»

بعدازظهرها انواع ماسک‌ها و گازهای شیمیایی تدریس می‌شد. هرچه استاد می‌گفت او تندتند یادداشت می‌کرد:

«گاز خردل... گازهای تاول‌زا... گاز اعصاب ... گازهای خنده‌آور... گازهای اشکی ...گازهای بی‌بو...گاز با بوی سیر ...گاز با بوی بادام تلخ...گاز سیانور...»

ماسک که می‌زد بستن دهان سخت‌تر بود. بچه‌ها عکس گرفته بودند:

«ببین... زیر ماسک هم دهانت بازه. اگر بمیری فکر می‌کنن بهت گاز خنده‌آور زدن.»

روزی که شمارش معکوس برای گذر از میدان مین شروع شد، از چند ساعت قبل ترس از رفتن به میدان مین توی حافظۀ درازمدتش نشسته بود. دوباره دهانش باز ماند. برای اینکه ترسش کم‌کم بریزد به پسر آسیه خانم همسایه پناه برد:

«هر کار می‌کنم ترسم نمی‌ریزه. نمی‌تونم از ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهم بیرونش کنم.»

پسر آسیه خانم پوزخندی زد و گفت:

«بچه دهاتی چه کارش به این حرف‌های گنده؟»

زنگاری برافروخته شد:

«خنگ خدا، این‌ها را معلم روانشناسی‌مون می‌گفت. یادت رفته؟»

«ول کن بابا این مزخرفات مال غرب‌زده‌هاس، مال فروید لعنتییه، نه مال من و تو ی بچه کشاورز. لابد دشمن این‌ها را تو ذهنت کرده...»

این بار حر‌ف‌های پسر همسایه، به قدری تند بود که زنگاری ترسید و توی فکر فرورفت:

«این‌ها خونوادۀ خیلی ظاهربینی هستن. خیلی زود قضاوت می‌کنن.»

از ترس اینکه مبادا متهم به بی‌دینی و غرب‌زدگی بشود به وصیت‌نامه‌اش اضافه کرد:

«به مادرم بگین به آسیه خانم بگه، هر اتفاقی که توی میدان مین برام پیش بیاد ربطی به ذهن خودآگاه و ناخوداگاه من نداره، این‌ها حرف‌های فروید مزخرفه، حرف‌های دشمنه...»

نزدیک به سه ماه از سقوط شبه‌جزیره فاو می‌گذشت. جبهه‌ها نباید خالی می‌ماند. فرمانده اعلام کرد:

«باید با تمام توان بجنگیم، نباید بگذاریم خرمشهر دوباره خونین‌شهر شود...»

با اعلام‌های مکرر فرمانده، زنگاری تصمیم گرفت وصیت‌نامه‌اش را تکمیل کند. دست به جیبش که برد به یاد مادرش افتاد. دستش می‌لرزید. اشک توی چشمانش جمع شد. بغض گلویش را گرفت:

«مادر عزیزم، من به جبهه می‌روم تا جای خالی شهیدان را پر کنم. اگر سالم برنگشتم حلالم کن.»

اتوبوس‌ها، جلو پادگان آموزشی اهواز ردیف شدند. سرباز‌ها از زیر آینه و قرآن عبور کردند و یکی‌یکی سوار اتوبوس‌ها شدند. حاج‌آقا برای سخنرانی از رکاب اتوبوس‌ها بالا می‌رفت:

«عزیزان... سفرتون به‌ خیر. خیلی مواظب باشین. دشمن را دست‌کم نگیرین، دشمن همیشه دشمنه. حتی می‌تونه بین خودتون هم باشه.»

سرباز زنگاری حرف‌های حاج‌آقا را به دل گرفته بود. تلاش بچه‌ها برای رفع این بدبینی بی‌فایده ماند:

«حاج‌آقا توی همه اتوبوس‌ها همین حرف‌ها را زده.»

«چرا نگاهش فقط به من بود؟»

راست می‌گفت. حاج‌آقا وقتی جملۀ آخرش را می‌گفت، بی‌اینکه بخواهد، نگاهش روی سرباز زنگاری بود.

زنگاری دوباره دهانش باز مانده بود.

در میانۀ راه صدای رادیوهای اتوبوس‌ها بلند بود. همه نگران خبر شهادت یاران رزمنده‌شان بودند. صدای گوینده حزن‌انگیز بود؛ شبیه روزهای سیاه خونین‌شهر.

عکس‌های شهیدان فاو ۱ و فاو۲، توی اتوبوس‌ها دست‌به‌دست می‌شد. دو تا سرباز به یک عکس خیره شده بودند:

«این برادر منه. توی فاو شهید شد.»

«چند سالش بود؟»

«هنوز هیجده سال نداشت.»

«پسرخالۀ منم توی این عکسه. می‌بینیش. یک پا و یک دستشم قطع شده.»

این حرف را در ته اتوبوس پسر آسیه خانم می‌زد.

سرباز زنگاری نگاهش روی یک تصویر مانده بود:

«عجب... خودش داره از تشنگی شهید می‌شه اون‌وقت قمقمه را داده به زخمی کناریش.»

دهانش دیگر باز نماند. اشک‌هایش امان نداشت. انگار ترس از مرگ در وجودش مرده بود.

صدایش ترکید:

«مادر جان کاش منم شهید می‌شدم.»

قرار و آرام نداشت. با سرعت از جایش پرید. در چارچوب در اتوبوس ایستاد. تفنگش را بالا برد چندین بار تکرار کرد:

«تنها ره سعادت. شهادت، شهادت.»

سربازهای بیرون و داخل اتوبوس همنوایش شدند:

«تنها ره سعادت. شهادت، شهادت.»

اتوبوس‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند پر از سرباز بودند. صحبت‌هایی معماگونه و شک‌برانگیز بین همه رد و بدل می‌شد. صحبت از آتش‌بس بود؛ اما آتشبارها از دور روشن بود. انگار دو طرف اعتماد محکمی به هم نداشتند. از نیمه‌شب، زمزمۀ پایان جنگ به گوششان خورده بود. سرباز زنگاری به یاد نگرانی‌ها و دلواپسی‌های مادرش افتاد.

«کاش می‌تونستم به مادرم بگم؛ صحبت از آتش‌بس و اینجور حرفاس. شاید اتوبوس ما هم برگرده.»

صحبت از پایان دفاع مقدس کم‌کم اوج گرفت و همه جا پر شد. همه از اتوبوس‌ها پایین پریدند. خبر نیمروزی رادیوها همه را شگفت‌زده کرد:

«جنگ هشت ساله پایان یافت. قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران پذیرفته شد.»

چفیه‌اش با باد آشفته شده بود. نگاهش به آسمان افتاد. خط گلوله‌ها هنوز پیدا بود. وصیت‌نامه‌اش دستش بود. دلواپس و مردد:

«به عنوان خاطره نگه دارم؟ پاره‌پاره‌اش کنم؟ به خانواده‌ام نشان بدهم...؟»

بالاخره. تصمیمش را گرفت. دست برد تا وصیتنامه‌اش را پاره کند. در همین حال حرف‌های حاج‌آقا که توی حافظه درازمدت و توی ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهش جاخوش کرده بود، به یادش آمد:

«دشمن همیشه دشمنه. حتی می‌تونه بین خودتون باشه.»

کمی با خودش فکر کرد:

«پیروز شدن مهمتره یا مقاومت بعد از پیروزی؟»

دوباره قلمش را برداشت و در آخرین سطر وصیت‌نامه‌اش درشت نوشت:

«تا دشمن هست. دفاع مقدس پایان ندارد.»

وصیت‌نامه را توی جیبش گذاشت.

۲۵/۹/۱۳۹۹

فصلی از رمان «مجیدو بارسا و تیم ملی دارآباد»

مجتبا شول افشارزاده
مجتبا شول افشارزاده

فصل یازده

جاده و اتوبوس، آن‌ها را به کمربندی قم رسانده بود. خورشید به‌سرعت شیب شده بود تا شب را بکشد روی سر جاده. مشخص نبود این تاریکیِ شب قرار است تا صبح چه کابوس‌هایی بر سر خواب این بچه‌ها بریزد. راننده توی آینه نگاه کرد. سرعتش کم و زیاد ‌شد تا بالاخره پایش را روی گاز شل کرد. مدام آینه‌بغل را نگاه می‌کرد. ماشینی توی آینه چراغ می‌داد. اتوبوس ایستاد. پیرمردی از مسافران گفت: «شام، نماز، دست‌شویی!»

شاگرد لاغر و قدبلند، رویش را برگرداند و گفت: «کسی از جاش تکون نخوره!»

راننده درِ بغل را زد. صدایی آمد تو. آشنا بود. چند نفر گردن کشیدند. حمیداِشمیل هم. آخرسر حمیداِشمیل داد کشید: «عمو تی‌یریه! بلند صلوات ختم کن!»

همۀ اتوبوس صلوات فرستادند.

مجیدخرشوت که خودش را در چشم‌برهم‌زدنی به آن جلوها کشانده بود و داشت گوش می‌کرد فرزی برگشت کیفش را برداشت و گفت: «بچه‌ها بپریم پایین!»

شاگرد گفت: «بشین بچه! این آقا رو می‌شناسید؟!»

مجیدخرشوت گفت: «عمومونه!»

بی‌بی بلند شد و با نگرانی گفت: «چی شده!»

راننده گفت: «مادر بیا ببین این آقا چی می‌گه!»

بی‌بی رسید و گفت: «اِ! شمایید؟! خونواده خوب هستند؟»

راننده با ‌اشارۀ ابرو، به شاگردش فهماند اجازه دهد بچه‌ها بریزند پایین.

شاگرد لاغر و قدبلندِ صورت‌استخوانی درحالی‌که داشت سگک کمربندش را مرتب می‌کرد در طول راهروی اتوبوس خودش را می‌کشاند جلو و به بچه‌ها می‌گفت: «یالّا! یالّا زودتر!»

عموتیرداد مراقب بود بچه‌ها نروند وسط جاده. این بار ماشین ون سفیدی و نه سبز، منتظرشان بود.

بی‌بی درحالی‌که باد اجازه نمی‌داد چادر به‌خوبی روی سرش بنشیند پرسید: «چه خبر شده ننه؟!»

عمو تیرداد که شش‌دانگ حواسش به بچه‌ها بود گفت: «بلیتتون افتاد برای فرداشب!»

حالا بچه‌ها داشتند یکی‌یکی سوار ون سفید می‌شدند.

بی‌بی گفت: «ننه! امشب و فردا‌شب نداره که! چه فرقی داره؟!»

عمو تیرداد که همه را سوار ون کرده بود گفت: «شما هم بفرمایید، بهتون می‌گم.»

عصر، تندتر از همیشه خودش را به ساعت ۲۳:۳۰ رساند.

صدای مربوط به پیام بازرگانی تلویزیون به گوش می‌رسید. تبلت مهرانو اصغرِ حاجی، خاموش پایین مبل افتاده بود و مهرانو و بقیۀ بچه‌ها زل زده بودند به صفحۀ تلویزیون. مادر کامی‌آقا دیس پر از انگور را گذاشت روی میز جلوی بچه‌ها.

بعد تصویر و صدای مجری برنامه دیده ‌شد که درحالی‌که دستش روی گوشیِ توی گوشش بود، سریع خودش را انداخت روی میزش و فرزی گفت: «خب در این بخش از برنامه همان‌طور که وعده داده بودیم در خدمت خداداد عزیزی، بازیکن سابق اما همیشه دوست‌داشتنی تیم ملی فوتبالمون هستیم که به‌هرحال دعوت ما رو پذیرفت و... و پذیرفت دیگه! خداداد خیلی خوش آمدی به برنامۀ نود! چه خبر؟!»

خداداد عزیزی رو به دوربین وسط گفت: «با یاد و نام خدا! من هم از دوربین داغ نود به همه سلام می‌کنم و در خدمت شما هستم.»

و با خنده ادامه داد: «خبرها هم که همه پیش شما... یعنی اول به شما می‌رسه عادل‌خان! بعد حالا شاید به ما!»

عادل فردوسی‌پور از روی انبوه برگه‌های روی میز، سرش را آورد بالا و خنده‌کنان به چپ و راست جابه‌جا شد و گفت: «خب به‌هرحال ما رسانه هستیم و این طبیعیه ولی خب حضور شما در تهران هم حرف و حدیث‌های فراوانی به همراه داشته و... راستی موندگار می‌شی در راه‌آهن یا در حد شایعه‌ست؟ چون یک‌جورایی انگار کلاً مشهد رو به همه‌جای جهان ترجیح می‌دی! البته امروز تیتر خیلی از روزنامه‌ها بود که آمادۀ بستن قراردادی!»

خداداد خندید و گفت: «خب دوربین شما هم که بود توی...»

پسر دکتر گفت: «دیروز دست کشید روی سر من!»

مجیدخرشوت گفت: «خدا رو هزار مرتبه شکر! حالا می‌گذاری ببینیم چی می‌گه؟!»

«... یک سلام هم به هم‌وطنانمون در خارج از کشور عرض می‌کنیم که از طریق شبکۀ جهانی جام‌ِجم ما رو می‌بینند...»

پدر رفیق کک‌‌ومکی عمو تیرداد با حولۀ حمام به تن، روی مبل سلطنتی زرد و سفید، قهوه‌اش را سرکشید و خیرۀ تلویزیون شد.

عادل فردوسی‌پور گفت: «خب اگر... اگر... اجازه بدید، اگر بخواهیم بحث سیاه‌جامگان رو باز کنیم من فکر می‌کنم که به زمان بیشتری نیازه... بله! خب... اِ... ما یک بخش داریم یا اگر همکاران به من اشاره کنند که... رسیدند؟ خب بله... اجازه بدید... خدمت بینندگان عزیز عرض کنم که حضور خداداد عزیزی چه در زمانی که توی زمین بود، چه الآن، همیشه اتفاق‌های جالبی در حد همون بازی استرالیا به همراه داشته... خب اِ عرض کنم که ما بنا به درخواست خداداد دو مهمان عزیز و قابل احترام رو دعوت کردیم... سؤال مسابقۀ پیامکی رو هم پایین گیرنده‌هاتون مشاهده می‌کنید... من فکر می‌کنم دقایقی رو با این دو میهمان برنامه همراه باشیم، بعد بریم سر قضیۀ راه‌آهن و سیاه‌جامگان و اون ماجراهای عجیب‌وغریبی که در مشهد رخ داده و مفصل ببینیم قضیه چی بوده و به کجا ختم شده! راستی امشب حتماً برنامه رو تا آخر ببینید؛ با سرمربی تیم ملی گفت‌وگویی شده، توی برنامه هم حضور خواهند داشت و... یک بخش کوتاه ببینیم!»

حالا بچه‌ها رفته بودند پایین مبل‌ها و کاملاً خم شده بودند توی تلویزیون. یک لحظه صدای کف و سوت بچه‌ها رفت به هوا. مجیدو بارسا وسط صفحۀ تلویزیون توی صندلی بزرگ برنامه نود، کودکی معصوم بود که به دوربین و اطراف نگاه می‌کرد. دوربین عقب کشید و از نمایی دورتر مجیدو بارسا، خداداد عزیزی و عادل فردوسی‌پور دیده شدند. در حینی که صدای عادل فردوسی‌پور می‌آمد دوربین دیگری نمای بسته‌ای از صورت بی‌بی نشان داد که داشت پشت عینک‌های ته‌استکانی و قوز کمرش پلک می‌زد.

پدر مجیدو از جایش بلند شد و دو زانو زد جلوی تلویزیون.

آقای فردوسی‌پور گفت: «اگر یک نفر در فلان گوشۀ کشور صدتا روپایی بزنه گزارشگر برنامۀ نود به اونجا می‌ره و گزارش تهیه می‌کنه؛ اما وقتی خداداد به ما گفت که حالا یک تیم، هزار کیلومتر رو از روستاهای کویری زده و اومده و در تهران مسابقاتی رو برای خودش تدارک دیده، ما هم قبول کردیم و البته وظیفۀ خودمون دونستیم که این حرکت ستودنی رو پوشش بدیم...»

کاکاجان تلویزیون را برده بود توی آغل گوسفندها و درحالی‌که داشت شیر می‌دوشید حواسش به آن بود. صدای برنامۀ نود از پشت پنجرۀ تمام خانه‌ها توی کوچه‌های تاریک دارآباد پخش می‌شد.

آقای فردوسی‌پور ادامه داد: «از همین‌جا هم سلامی گرم می‌کنیم به همۀ روستایی‌های پرافتخار کشورمون و ورزشکارای دوست‌داشتنی‌شون مخصوصاً هم‌استانی‌هام، کرمانی‌های عزیز که گویا این بچه‌ها هم از این همین استان و از شهرستان سیرجان، روستای اِ...»

مجیدو گفت: «دارآباد»

عادل ادامه داد: «بله از روستای دارآباد اومدند. جالبه که دیروز توی یک بازی تمرینی هم موفق شدند نوجوانان راه‌آهن رو شکست بدهند. خب یک‌سری تصاویر هم تصویربردار این تیم گرفته که در حین صحبت‌های ما پخش می‌شه. کیفیت تصاویر یک خورده مشکل داره ولی خب دیدنشون خالی از لطف نیست. خب شما اول یک‌کم در مورد تیمتون بگید که اتفاقاً اسم جالبی هم داره، بعد من با این مادربزرگ خوب و فوتبالی‌مون صحبت می‌کنم.»

مجیدو بارسا دست‌های کوچکش را در هم قفل کرد و گفت: «به نام خدا. اسم روستای ما دارآباد است. ما ورزشکاران زیادی داریم. ولی خیلی امکانات نداریم. اگر یک زمین چمن بود ما به لیگ می‌رسیدیم و می‌توانستیم به تیم ملی خدمت کنیم.»

ساکت شد؛ و دست‌هایش را از هم باز کرد.

خداداد کله‌اش را رو به مجیدو کج کرده بود و با چشم‌های درخشان و لبخند پهنش به او می‌نگریست.

خداداد سر راست کرد و گفت: «ببینید اصلاً نمی‌گه من دیروز چه گلی زدم! این یعنی... یعنی... تمام! یعنی این‌ها رو فدراسیون باید ببینه. دور هم جمع شدیم مثلاً داریم فوتبال می‌سازیم؟!»

عادل آهی کشید و دست‌هایش را باز کرد و گفت: «بـله!» بعد دستش را کنج لبش گذاشت و خیرۀ مانیتور شد که داشت گل مجیدو بارسا را نشان می‌داد. بلافاصله دستش را از کنج لبش برداشت و به هوا پرت کرد و توی لاک گزارش فرورفت و گفت: «چی‌کار کــــــــــــــــــرد اونجا! یک گل کاملاً مارادونایی! توپ رو از وسط زمین برداشت و دروازه‌بان و هَـــــــــــــــــمَه رو دریبل زد و توپ رو زد توی گل! یک گل تمام‌عیار!»

دوربین روی صورت ساکت مجیدو بارسا بود.

پدرش از روی صفحۀ تلویزیون دست کشید روی صورت مجیدو و دستش را برداشت بوسید.

مجیدو کف دست‌هایش را به هم چسباند و گذاشت روی سینه‌اش و گفت: «کار ما یک کار تیمی بود.»

اصغرپنبه‌ای خوشۀ انگور را از توی دهانش درآورد و گفت: «اَه! پس چرا زبونش نمی‌گیره؟!»

مجیدو بارسا داشت حرفش را ادامه می‌داد: «... با حساب‌وکتاب کار کردیم. همون‌طور که حساب پنج پنج تا بیست‌و‌پنج‌تاست!»

آقای حسنی معلم ریاضی عینکش را زد بالای پیشانی‌اش و خزید توی صفحۀ تلویزیون و زیرلب گفت: «نوکرتم! پِپِپَنج تا یا پنج ‌تا؟!»

حالا بچه‌ها توی خانۀ کامی، هیچ‌کدام نه جنب می‌خورند، نه پلک می‌زدند، نه نفس می‌کشیدند و فقط خیرۀ تلویزیون بودند. سینه‌های یکایکشان سپر بود و چشم‌هایشان عین زمان نواختن سرود تیم ملی، خیره به افق، گره خورده بود در چشمان مجیدو بارسای توی تلویزیون.

مجیدو بارسا گفت: «به همین خاطر اجازه می‌خوام که اسم بچه‌ها رو بخونم.» بعد، از روی کاغذی که از توی جیبش بیرون آورد اسم تک‌تک بچه‌ها را خواند.

عادل لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «چه اسم... یعنی لقب‌های جالبی! آقا مجید! شما مدرسۀ فوتبال هم رفتید؟!»

مجیدو بارسا گفت: «مدرسه بله. زنگ تفریح بازی هم می‌کردیم.»

عادل باز آه بلندی کشید و بحث را عوض کرد: «یک تیم محلی قابل‌احترام با یک سرپرست و بزرگ‌تر قابل احترام‌تر! مادرجان! شما چطوری توی روستا به فوتبال علاقه‌مند شدید و کلاً از تیمتون یا هرچی که صلاح می‌دونید بفرمایید!»

بی‌بی گفت: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. ننه! من هم به همۀ مردم دنیا سلام می‌کنم، عاقبت به‌خیر می‌گم... ننه من به این بچه‌ها و به بازی‌هاشون زنده‌ام. من به اینا زنده‌ام، چی بگم؟!»

خداداد گفت: «مادرجان! قبل از برنامه خوب داشتید تحلیل‌های فوتبالی می‌کردید که!»

بی‌بی گفت: «اون مال بازی‌های یووه بود. یوونتوس که اصلاً خوراک منه. همۀ بازی‌هاش رو می‌بینم. یووه تیمه ننه! کلن آلمان هم شد تیم که تو رفتی؟! حیف شد اون‌جوری که باید به حق خودت نرسیدی!»

خداداد و عادل هم‌زمان زدند زیر خنده. عادل دست‌هایش را به هم زد و گونه‌هایش شکفت و گفت: «معلومه از اون... هزار ماشاءلله! بذار بزنم به تخته! مادرجان آبی یا قرمز؟»

بی‌بی خنده‌ای کش‌دار سر داد و تأکید کرد: «هیچ‌کدوم! فقط تیم ملی دارآباد!»

عادل و همۀ عوامل پشت‌صحنه برای بی‌بی دست زدند.

بی‌بی از توی کیفش گلیم کوچکی درآورد و به سمت عادل فردوسی‌پور گرفت و گفت: «با اجازه‌تون! به قول خودتون برنامه زنده است و هزار اتفاق! من همین‌جا این گلیم که گلیم جهانی روستای ماست رو به شما و برنامۀ نود تقدیم می‌کنم. خودم بافتمش ننه! گلیم ما رو همۀ دنیا به اسم گلیم دارستان می‌شناسند ننه!»

عادل خودش را روی میز انداخت و گفت: «به‌به! تا حالا همچین نقشی ندیده بودم! بی‌زحمت به سمت دوربین بگیرید که دوستان تصویربردار نمایش بدهند... خب بله!»

قاب تصویر پر شد از دستان لرزان بی‌بی و گلیم کوچکی که روی آن نقش یک توپ فوتبال بافته شده بود و بالای آن بافت‌نوشته‌ای بود: گلیم جهانی دارستان.

عادل به صندلی‌اش تکیه زد و گفت: «ممنون بابت این هدیۀ ارزشمندتون! خب! به‌هرحال برای بروبچه‌های تیم ملی دارآباد آرزوی سربلندی و موفقیت داریم. امیدواریم این وقت شب گوش شنوای مسئولان و چشم بیناشون بیدار باشه و... اینکه... آقا مجید هم به هر آرزویی که چه در زمینه فوتبال چه در زمینه‌های دیگۀ زندگی داره برسه و... از خدمت این دوستان مرخص می‌شیم و توی بخش بعدی سرمربی تیم ملی هم به جمع ما اضافه می‌شه تا همراه با خداداد عزیزی، نگاهی هم به وضعیت تیم ملی فوتبال کشورمون داشته باشیم.»

پدر کامی خیرۀ بچه‌ها شده بود که از جا تکان نمی‌خوردند. یک‌دفعه صدای همه بلند شد: «مجیدو بارسا هنوز هست!»

عادل فردوسی‌پور جلو خزید و عقب رفت و جلو خزید و گفت: «خب گفتیم حالا از این موقعیت استفاده یا در واقع سوءاستفاده کنیم و تا آقا مجید اینجاست، بخواهیم که سرمربی تیم ملی هم به وضعیتِ... کلاً موضوع و اهمیت استعدادیابی و شیوۀ اون و نقشش و کلاً هـــــــمه‌چیز استعدادیابی در اروپا و کشور خودمون، خیلی خلاصه اشاره‌ای داشته باشند.»

مترجم سؤال را برای سرمربی تیم ملی ترجمه کرد: «اِ پرِخنه دگِرِوتو اِ اِ چیرشوپرتی اِ اورتوزلو. کلیشخ اِ اِ یشستخچ اِ تلوچو پروز.»

سرمربی اروپایی تیم ملی ایران با جمله‌های کوتاه‌کوتاه سعی کرد شمرده‌شمرده و پراهمیت، راجع به این موضوع صحبت کند: «چپروتی اونچیچ توکلوزو...»

مترجم: «اِ من خیلی‌خیلی اِ اِ هیجاناتم اِ در واقع به وجد اومدم؛ و خوشحالم داشتم اِ در واقع به‌طور پراستقبالی اِ اِ بازی این کوچولوها و و اِ و اون مادربزرگ ستوده‌شده رو کنکاش و دنبال می‌کردم توی اِ اِ در واقع اتاق همکاران شما عادل‌خان!»

سرمربی: «کروپوچه ترودوچه تیکرای چیپلی بریزتی دیپِرِتی‌پارتی اتوتو چ پبخکلوچی اسیمپو روتوزو گپارکی تیشملوکچو پروزو آراختو فلونتی هاچیکلی اوتورو بوزوردوچ.»

مترجم: «در واقع باید عرض کنم.»

سرمربی: «تِ کریتزو!»

مترجم: «کار این پسر و تیمش اِ اِ فوق‌العاده بود، به حدی که باعث اِ حیرت من شد!»

دیگر مجیدو بارسا چیزی نمی‌شنید. دوربین‌ها و بوم‌های کشیدۀ صدا را نمی‌دید. نه سیمی دورش بود و نه سیمانی. دیگر حتی دلش نمی‌خواست به عادل فردوسی‌پور بگوید یکی از آن لیوان‌های برنامۀ نود را به او یادگاری بدهد. فقط سبک بود، بی‌وزن! سبک‌تر از لیونل‌مسی و دلش می‌خواست همراه با بزهای کاکاجان تا نیوکمپ بارسلونا بدود.