سکوت زیربنای موسیقی

سید فؤاد توحیدی
سید فؤاد توحیدی

مطمئناً همگی به نقش سکوت در کلام و همچنین موسیقی پی برده‌ایم ولی نکته مهم‌تر این است که سکوت زیربنای کلام و موسیقی است؛ مانند یک فضای خالی که یک بنا و ساختمان در آن ساخته می‌شود. کلام چه از نوع محاوره و چه از نوع ادبی در فضایی از سکوت به وجود می‌آید و خودنمایی می‌کند. هرقدر استفاده از کلام و سکوت و ترکیب آن‌ها فاخرتر و هوشمندانه‌تر باشد تأثیر بیشتری بر مخاطب می‌گذارد. در موسیقی نیز به همین صورت است. نت‌ها از دلِ سکوت برمی‌خیزند؛ و در نهایت به آن برمی‌گردند.

تناسب هنرمندانه و خلاقانه سکوت و نغمه‌ها به یک قطعه موسیقی غنا می‌بخشد و باعث تأثیر بر احساسات مخاطب می‌شود. با تأسف اکثر ادبا و هنرمندان این عنصر اساسی را جدی نمی‌گیرند و گمان می‌کنند کلام و موسیقی فقط از کلمه و نغمه تشکیل می‌شود. در حالی که شناخت سکوت به عنوان عنصر اصلی و زیر بنایی می‌تواند آن‌ها را در خلق آثار بدیع یاری کند. البته دانستن این نکته هم خالی از لطف نیست که در هیچ جای خلقت سکوت مطلق وجود ندارد و هر جا جُنبشی باشد اصوات حضور دارند ولی منظور ما از سکوت در موسیقی و کلام عدم ادا و اجرای کلمات و نغمه‌هاست هر چند نغمه‌ها و اصواتی در آن محیط وجود داشته باشند که یا گوش ما قادر به شنیدن و شناسایی آن‌ها نباشد و یا اینکه آن‌ها را ناشنیده فرض کنیم.

به طور کلی می‌توان برای موسیقی دو نوع سکوت در نظر گرفت. نخست سکوت دائم که نت‌ها از بستر آن‌ها برمی‌خیزند، خودنمایی می‌کنند و نهایتاً محو می‌شوند و دوم سکوت موقت و یا عَرَضی که بین نت‌ها گذاشته می‌شود و مابین اصوات فاصله‌گذاری می‌کند. سکوت دائم زمینه کار است؛ مانند یک بوم سفید نقاشی و سکوت موقت آگاهانه توسط آهنگساز، خواننده و یا نوازنده ایجاد می‌شود. من بر این باورم که خصوصاً در چند دهه اخیر عنایت به سکوت‌های موقت کم شده است که این اتفاق متأثر از اتمسفر محیط زندگی ماست. عصر، عصر سرعت است نه تأمل. عصر عبور است و همه دوست دارند سریع به نتیجه برسند؛ مانند راننده‌ای که مرتباً بوق می‌زند تا همه از سر راه او کنار بروند تا سریع‌تر به منزل برسد و عجیب اینکه وقتی به آنجا می‌رسد کاری برای انجام دادن ندارد. این مثال دقیقاً نماد انسان امروز است. تمام ما وقت زیادی را صرف چرخیدن در فضای مجازی می‌کنیم ولی آیا همین مقدار وقت را صرف تأمل بر مطالب آن و فهمیدن و یادگیری آن‌ها می‌کنیم؟ مسلماً این چنین نیست. فقط پُست‌های دیگران را سرسری نگاه می‌کنیم و بدون آنکه روی آن‌ها دقتی داشته باشیم به سراغ مطلب و عکس و کلیپ بعدی می‌رویم و تا آخر.

در موسیقی هم این گونه است. موسیقی فقط سکوت اطرافیان را پُر می‌کند و ما هیچ لذت کاملی از آن نمی‌بریم. هنرمندان موسیقی نیز کمتر به استفاده از سکوت متعهد هستند. دوست دارند تند و تند بنوازند و بخوانند و هر چه بیشتر فضاهای خالی بین اصوات را کم کنند؛ مانند کسی که دوست دارد فقط حرف بزند بدون آنکه بشنود. همه دچار نوعی خودخواهی شده‌ایم و دوست داریم فقط خودمان دیده و شنیده شویم و حقیقت این است که افرادی که بیشتر می‌شنوند بیشتر از آن‌هایی که بیشتر حرف می‌زنند موفق‌تر و آگاه‌ترند. کسی که به آرامی غذا می‌خورد طعم و مزه آن را بیشتر حس می‌کند و لذت بیشتری می‌برد تا کسی که فقط می‌خورد. هنرمندی که اهل مراقبه و سکوت نباشد چگونه می‌تواند از این ابزار مهم برای خلق آثارش بهره ببرد.

آرامش در سکوت نهفته است. ای کاش این آرامش را در موسیقی، کلام و به طور کلی زندگی‌مان بیشتر دخیل کنیم. به قول حضرت مولانا

آب کم جو، تشنگی آور به دست

تا بجوشد آب‌ات از بالا و پست

یا حق

چگونه نگه دارم امانتِ یاران را؟

سعید رضادوست
سعید رضادوست

۱. «بندۀ‌ چاکر؛ محمّدحسین یگانه هستم. ساکنِ قوچان. سی سال هست نگذاشتم این ساز بمیره. این ساز را در این‌جا، در محضرِ آقایان تقدیم می‌کنم خدمت بنده‌زاده و از ایشان توقّع دارم همان‌طور که من این ساز را به دستش سپردم، نگذارد که این سازه بمیره. این ساز خدمت دست ِ ایشان».

وقتی استادِ بزرگ؛ «حاج محمّدحسین یگانه» در برنامۀ آیینی ِ «هفت اورنگ» که به همّت پژوهشگر برجستۀ موسیقیِ ایران، محمّدرضا درویشی، جملاتِ پیش‌گفته را بر زبان می‌آورد، به یاد آن روایتِ افسانه‌ای در خلقتِ آدم ابوالبشر می‌افتم که بارِ امانت را بر او عرضه کردند. آن امانتِ نخستین که اوّل به کوه‌ها و دریاها و هفت‌آسمان و فرشتگان عرضه شد و هیچ‌یک بار به دوش کشیدن آن را بر عهده نگرفتند تا قرعۀ فال به نام ِ آدمی زدند. در سپهر حقوقی، امین نسبت به مورد ِ امانت، یدِ امانی دارد. بدین معنا که اگر بدون تقصیر و تعدّیِ امین، آسیبی به مورد امانت وارد شود، او هیچ‌گونه مسئولیتی نخواهد داشت. امّا مگر چارچوب‌های تنگ حقوقی که بیشتر در پی برقراری نظم‌اند، می‌توانند تمام حقیقتِ زندگیِ واقعاً موجود را بپوشانند؟ گاه، مِهری هم‌سنگِ عاطفۀ مادرانه پا در میانه می‌آورد و مواجهۀ شخص و سوژه بدل می‌شود به رابطه‌ای فراتر از امر حقوقی. گاه موردِ امانت با شیرۀ جان فربه می‌شود و امین می‌سوزد تا موردِ امانت ساخته شود و ببالد. زمستان ِ ۱۳۷۰ که استادِ بزرگ؛ حاج محمّدحسین یگانه خرقه تهی کرد و به عقیدۀ برجسته‌ترین پژوهشگران موسیقی ما، نیمی از موسیقی مقامی ایران چهره در نقاب خاک کشید و فریاد «ای دریغا ای دریغا ای دریغ / کانچنان ماهی نهان شد زیر ِ میغ» ِ همگان به آسمان بلند شد، اندک‌شمار بودند آنانی که امانتِ موسیقیِ مقامیِ شمال خراسان را به نیکی بر دوش کشند.

انبوهی از دوتارزنان، نه آن‌که فراتر از مسئولیتِ اجتماعیِ خویش با موضوعِ امانت‌شان مواجه شوند، بلکه قدر متیقّنِ نگهداری از این میراثِ کهن را نیز نادیده گرفتند و به آن وفادار نماندند. گروهی نیز در این گستره، نان ِ روزانۀ خویش را در اجراهای هرجایی و هرگونه با دوتار شمال خراسان فراهم دیدند و شد آنچه شد. کار تا بدان‌ها پیش رفت که اگر حتّی پسندِ مردمان آن بود تا از دوتار نغمۀ «مرغ سحر» نیز بشنوند، این خواسته با جابجا کردن پرده‌های دوتار و افزایش بی‌منطق آن‌ها فراهم می‌شد و حتّی مورد تشویق برخی مسئولان ِ هنرناشناس نیز قرار می‌گرفت؛ و در این میانه به‌تدریج، از دوتار پوستی بر استخوان ماند.

۲. دوتارِ شمالِ خراسان از روزگاری دیرین تا چند دهۀ گذشته بر مبنای «سنّتِ بخشی‌گری» تداوم یافته بود. «بخشی»؛ اجمالاً به فردی گفته می‌شد که در نواختن و ساختن و پرداختنِ دوتار، خودبسنده باشد. جهانی باشد بنشسته در گوشه‌ای. خود بسازد، خود شعرش را بگوید و خود بخواند و بتواند محفلی را ظرف مدّتی کوتاه در قدرت جاذبۀ خویش مسخ کند و زمام محفل را به دست بگیرد. می‌توان با معیارهای امروزی، بخشی را بهره‌مند از کاریزما دانست. این تعبیر از برخی تعریف‌ها دربارۀ خود ِ واژۀ بخشی نیز دور نمی‌ماند. بخشی کسی است که خداوند قسمتی از عنایت خویش را شامل حال او کرده. همراه داشتن فرّه ایزدی؛ همان گوهری است که در شخصیت‌های کاریزماتیک، مورد ادّعاست. جامعیّتِ بخشی نیز تنها در دوتار زدن خلاصه نمی‌شده است. طبابت و طرفِ مشورت قرار گرفتن و حَکَم واقع شدن نیز از جمله مؤلّفه‌های جغرافیای هستی‌شناسیِ بخشی است. «اولیاقلی یگانه» که از برجسته‌ترین دوتار نوازانِ ترکمن به شمار می‌آید، بیماری سرخک را با حاضر شدن بر بالین ِ بیمار و نواختن دوتار مداوا کرده بود. در حقیقت گونه‌ای موسیقی‌درمانی از پیشه‌های بخشی بوده است. یا «حاج قربان سلیمانی» هیچ‌گاه بدون وضو به ساز نزدیک نمی‌شد و هرچه نیز می‌خواند بر مبنای الهیات و مدحِ رسول بود. حاج محمّدحسین یگانه نیز آن‌چنان که خود روایت می‌کرد چیزی جز «مدح حضرت رسول (ص) و ائمّۀ اطهار» نمی‌خواند. «بخشی غلامحسین افگاری» نیز به عنوان روحانیِ منطقه نام‌بردار بود و ادعیۀ مختلف برای برنامه‌های گوناگون همواره همراهش. حاج قربان سلیمانی را به عنوان آخرین حلقه از سلسلۀ بخشی‌ها معرّفی کرده‌اند. آیا این سخن بدان معناست که پس از او مقام‌هایی از دوتار دیگر نواخته نمی‌شود؟ یا کسی را نمی‌توان یافت که به اوجِ او دارای تکنیک نواختن دوتار باشد؟ و قبیله‌ای پرسش از این قبیل در میانه است.

۳. خراسانِ امروز هنوز شاهد کسانی است که دوتار را در بهترین سطح از اسلوب خویش می‌نوازند. به عنوان مثال «محمّد یگانه»؛ پسر استادِ بزرگ حاج محمّد حسین یگانه، میراث‌داری شایسته برای پدر خویش بوده است. «روشنِ گل‌افروز» در شیروان، «علیرضا سلیمانی» در علی‌آباد قوچان و «سعید تهرانی‌زاده» که سال‌هاست به تهران مهاجرت کرده، از جمله افرادی هستند که عالی می‌نوازند و می‌خوانند. دوتارهای ساختِ محمّد یگانه نیز به عنوان یکی از بهترین انواع دوتار شمال خراسان به شمار می‌آید، امّا آیا می‌توان آن‌ها را نیز بخشی نامید؟ پاسخ من به این پرسش کماکان منفی است ولی این پاسخِ منفی به معنای عدم تواناییِ آن‌ها در ساختن، نواختن و نقل روایت‌های دوتار شمال خراسان نیست. عدم اطلاق نامِ «بخشی» به این استادان را باید در علّتی بیرون از آنان جست و آن اینکه زمانۀ ما دیگر بخشی‌پرور نیست. دیگر اصولاً لزومی به وجودِ «بخشی» با صفاتی که پیش از این برای او برشمرده شد، وجود ندارد. اقتضائاتِ پیداییِ «بخشی» از میان رفته است. تخصّصی شدنِ امور در دنیای مدرن، بستر به وجود آمدن بسیاری از پدیده‌های سنّتی را از بین برده است. امروزه با وجود دستگاه‌های پیشرفتۀ ضبط صدا و تصویر و کارگاه‌های پیشرفتۀ صنعتی و ارتباطات وسیع ِ میان ِ افراد، این‌که یک شخص به تنهایی خودش بسازد و بنوازد و بخواند و در اندک زمانی محفلی را تحت تأثیر قرار دهد نه ممکن ات و نه مطلوب. هریک از مؤلّفاتِ تشکیل‌دهندۀ شخصیّتِ «بخشی»، در دوره‌ای کار ویژه‌ای داشته که امروزه آن کار ویژه‌ها هرکدام به متخصّص خودش وانهاده شده است.

۴. موسیقیِ سنّتی ایران این بخت را داشت تا با تشکیل «مرکز حفظ و اشاعه»، حلقۀ پیوندِ دو نسل به گونه‌ای استوار برقرار شود. این اتّفاق با تلاش‌های قائم‌به‌شخص افرادی همچون سرکار خانم فوزیه مجد، محمّدرضا درویشی و بعدها آمنه یوسف‌زاده دربارۀ موسیقیِ مقامی و دوتارِ شمالِ خراسان در حال وقوع بود که به دلایل گوناگون چنین تلاش‌هایی متوقّف ماند. هنوز مانده است بسیاری مقام‌ها و روایت‌ها که از نسلِ گذشته به نسلِ پس از آن منتقل نشده است و متأسفانه به دلیل عدم ضبط شدن بسیاری از آن‌ها، در خطر از بین رفتن برای همیشه قرار دارد. آنانی که با استادانی همچون حاج قربان سلیمانی و محمّد یگانه و قبیله‌ای از این قبیل بزرگان هم‌نفس شده باشند، بی‌گمان دیده‌اند که ناگهان آهنگ و مقامی از پس ِ سال‌ها به ناگاه در ذهنِ ایشان حاضر می‌شود و اگر همان لحظه ثبت نشود معلوم نیست که آیا دیگرباره نیز این شهاب در آسمانِ ذهن‌شان بدرخشد یا خیر. استاد دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی در گلایه از عدم نگهداری برگه‌های سؤالات امتحانی ملک‌الشّعرای بهار توسّط دانشگاه تهران نقل می‌کرد که در کشورهای توسعه‌یافته مثلاً آخرین پاکتِ سیگارِ فلان موزیسین در موزه‌ای معروف نگهداری می‌شود. حال حکایتِ موسیقی مقامی شمال خراسان است. حسرت خواهیم خورد از مقام‌هایی که باید ضبط می‌شد و بشود و اما نشده است، روزی نه‌چندان دور، روزی نه‌چندان دیر. از آن‌چه که باید کرد، هزار ِ دگر مانده.

شش حکایت موسیقایی از خودم

سید فؤاد توحیدی
سید فؤاد توحیدی

سفرنامه نویسی قرن‌ها است که در ایران رواج داشته است. جستار در این سفرنامه‌ها علاوه بر لذت روایت‌خوانی، خواننده را با شرایط اقلیمی، اجتماعی و فرهنگی آن دوره از زمان آشنا می‌کند و هم قادر است نوعی حس همزادپنداری را در او بیدار کند به طوری که مخاطب خود را همسفر آن حکایت حس می‌کند. حدود سی سال است از سفرهای پژوهش موسیقی من به نقاط مختلف استان کرمان و تا حدی بلوچستان و هرمزگان می‌گذرد. خاطرات بسیار جذاب و تلخ و شیرینی در ذهن من جا خوش کرده‌اند که گمان می‌کنم بازگو کردن آن‌ها برای مخاطب خالی از لطف نباشد. هدف من سفرنامه نویسی به معنای دقیق آن و ذکر جزئیات نیست بلکه نوعی روایت داستانی است از بعضی از خاطراتم که احتمالاً می‌تواند برای دیگران هم جذاب باشد.

حکایت اول (بی‌‌ماشینی)

یکی از مشکلات همیشگی من برای سفرهای پژوهشی نداشتن وسیله نقلیه مناسب بود. برای همین همیشه در کمین افراد واجدالشرایط بودم که هم نسبت به حفظ داشته‌های فرهنگی بی‌تفاوت نباشند و هم مهم‌تر وسیله نقلیه خوبی داشته باشند. یکی از این عزیزان علی مُهیمی بود که هم بسیار با مرام بود و هم دارنده تنها کاپریس تخم‌مرغی در شهر کرمان. بعد از چندین منبر در ذکر ضرورت حفظ و ثبت و ضبط میراث موسیقایی استان او را راضی کردم که با ما همسفر شود و سفرها با همراهی دیگر دوستم علی بهرامی آغاز شد. بعد از چند سفر پژوهشی روزی در منزل مهیمی با علی بهرامی داشتیم در مورد مشکلات کار پژوهشی و ضرورت مقایسه تطبیقی مناطق مهم موسیقایی استان صحبت می‌کردیم. علی مهیمی هم روی کاناپه‌ای آن‌طرف‌تر نشسته بود و مشغول خوردن چای بود. در قسمتی از بحث از علی پرسیدم: می‌دونی بیشترین مشکل ما در کار پژوهش چیه؟ ناگهان علی مهیمی پرید وسط بحث و گفت: مشکل بی‌ماشینی! هم خندیدیم هم خجالت کشیدیم و هم دیگر با علی سفر نرفتیم!

حکایت دوم (جن‌گیر)

یادم است برای شرکت در مراسم پُرسه یکی از هنرمندان بزرگ موسیقی نواحی به یکی از روستاهای شمال استان رفته بودم. قرار بود من هم در مراسم درباره ویژگی‌های آن استاد فقید صحبت کنم. در این بین یکی از افراد محلی به من گفت: می‌خواهی جن‌گیر رو ببینی؟ من که سرم درد می‌کرد برای دیدن آدم‌های عجیب و غریب گفتم بله که می‌خوام ولی بذار بعد از صحبت‌های من. گفت نمی‌شه. من الان باید برم اونجا اگر می‌خواهی الآن بیا بریم. گفتم بی‌خیال سخنرانی این واجب‌تر است. حدود بیست دقیقه توی کوچه‌های روستا پیاده‌روی کردیم تا رسیدیم به محل استقرار جن‌گیر. یک خانه عجیب و غریب که در مصالح ساختمانی آن همه چیز جا خوش کرده بود. از خرده بلوک و خرده آجر گرفته تا حلبی روغن و لاستیک ماشین. درب منزل آن‌قدر کوتاه بود که برای ورود باید تا کمر خم می‌شدی. حس می‌کردم دور تا دور خانه توسط اَجنّه محاصره شده‌ام و با خودشون می‌گن این یارو دیگه کیه؟ دوست همراه، درِ خانه را هل داد و به من گفت برو داخل. خم شدم و پرده را کنار زدم. اتاق آن‌قدر تاریک بود که به زحمت می‌شد چیزی را دید. عجیب‌تر اینکه تمام اتاق پر از دود بود. کمی وهم اتاق من رو ترسوند ولی زیر لب گفتم بسم‌الله و رفتم جلوتر. بین دودها چند نفر را دیدم که حلقه زده‌اند دور یک شعله. سلامی کردم و زیرچشمی به پای آن‌ها نگاه کردم که آیا واقعاً پا است یا سُم؟

یکی از آن‌ها گفت: خوش‌آمدی بیا بشین. وقتی که چشمم به نور کم اتاق عادت کرد دیدم پنج شش نفر با جوراب‌های پاره دور یک منقل نشسته‌اند و دارند تریاک می‌کشند. گفتم نکنه این‌ها جن هستند که دارند دودی می‌گیرند. دوست همراه کنار من نشست و یکی از آن‌ها را نشانم داد و گفت این هم جن‌گیر. من را هم به جمع معرفی کرد. در بین صحبت‌ها فهمیدیم اولاً این آقا یکی از نوازندگان محلی است و دوما اصلاً او جن‌گیر نیست. در لفظ محلی اون منطقه به جهانگیر واژه‌ای شبیه به جن‌گیر می‌گفتند!

حکایت سوم (چوچاب)

نزدیک عید نوروز بود که با همسرم و چند نفر از دوستان عازم جنوب استان شدیم. دُرست شب عید بود که برای ضبط موسیقی شادیانه به یکی از عروسی‌های روستای تمکران قلعه‌گنج رفتیم. مردمان خونگرم و مهمان‌نواز با روی باز از ما استقبال کردند. تقریباً سه چهار ساعتی اجرای موسیقی با ساز و دهل و جُرّه طول کشید.

شرکت‌کنندگان حلقه‌ای بزرگ را تشکیل دادند و شروع به رقص محلی کردند که در اصطلاح جنوب و شرق استان به چاپ مشهور است. بعد از چاپ دوری نوبت به رقص چوچاب رسید و هر نفر دو چوب کوتاه در دست گرفتند و همراه با راه رفتن دور محور دایره‌ای با یک چوب به چوب‌های نفر پشت سر ضربه می‌زد و بلافاصله با چرخش به جلو با دو چوب جلوی ضربه چوب نفر جلویی را می‌گرفت. ضربات چوب در دفاع و حمله کاملاً منطبق بر ریتم دهل و جُرّه و سرنا بود.

با تند شدن ریتم حرکت آن‌ها هم تندتر می‌شد. نمی‌دانم چرا هوس کردم در این مراسم حضور فعال‌تری داشته باشم. دو چوب برداشتم و وارد دایره شدم. چون روی کاغذ طرز اجرای همه رقص‌ها را می‌دانستم شروع کردم به رقص چوچاب. در اوایل همه چیز خوب پیش رفت و کاملاً حرکاتم با بقیه منطبق بود. به مرور ریتم تند و تندتر شد و خیلی‌ها که توانایی هماهنگی با ریتم را نداشتند کنار کشیدند ولی من با پُررویی تمام پا پس نکشیدم و ادامه دادم. حدس می‌زنم نفر جلوی من از این میزان وقاحت من خوشش نیامد. در اواخر ملودی بود که با چوبش چنان بر چوب‌های من کوبید که یکی از آن‌ها به صورتم برخورد کرد و زیر یکی از چشم‌هایم را مجروح کرد. درست زیر چشم راستم و خون بود که فواره می‌زد. بعد از چند ثانیه کل عروسی و مراسم متوقف شد و سریعاً من را سوار ماشین کردند و همه حتی ماشین عروس و داماد پشت سر ما به سمت درمانگاه حرکت کردند. وقتی وارد درمانگاه شدیم کسی آنجا نبود و به خاطر توفان شن روی تخت مریض چند سانتیمتر خاک نشسته بود. یکی از همراهیان با شال بلوچی‌اش خاک‌ها را تمیز کرد و من روی تخت خوابیدم. به خاطر شب عید هیچ پزشکی در آن ناحیه وجود نداشت. بعد از حدود بیست دقیقه یکی از همراهان با موتورسیکلت کسی را به آنجا آورد که مشخص شد کارش ختنه کردن کودکان است. او هم سریعاً دست به کار شد و شروع کرد به بخیه زدن زخم. یادم هست در همان حالت صدای فرد ضارب و چند نفر از میزبانان مراسم را می‌شنیدم که داشتند از همسرم عذرخواهی می‌کردند برای اتفاق پیش آمده. او هم می‌گفت خواهش می‌کنم. مهم نیست. دست شما درد نکنه!

حکایت چهارم (بالُن آرزوها)

این سفر به شهرستان منوجان بود البته به همراهی همسرم و دو نفر از دوستان. در یکی از روستاهای منوجان عروسی برپا بود و عازم آنجا شدیم. برخلاف انتظار مراسم عروسی در کوچه برگزار می‌شد. با نگاهی سرسری به اطراف می‌شد به محروم بودن افراد و وضع مالی بد آن‌ها پی بُرد. تنها وسیله پذیرایی چای بود و ظرف‌های یک بار مصرفی که کمتر از نصف آن‌ها از برنج و کمی خورشت پُر بود. عجیب‌تر اینکه مردمان گرم و مهمان‌نواز از نظر ادبی بسیار پیشرو بودند و تعدادی از شعرا و نویسندگان بنام استان اصالتاً مال همان‌جا بودند. در حین مراسم متوجه شدم یکی از بانیان مراسم که فکر می‌کنم برادر داماد بود از کرمان یک بالن آرزوها خریده بود و به عنوان سوپرایز جشن به آنجا آورده بود. متوجه شدیم خیلی طرز به هوا کردن آن را نمی‌داند به همراه همسرم پیش او و البته جمعیتی که دورش حلقه زده بودند رفتیم. همسرم شمع وارمر را روشن کرد و بالن را به دست او داد و گفت آرزو کن و وقتی حس کردی بالن سبک شده رهایش کن تا به سمت آسمان برود. هرقدر صبر کردیم بالن سبک نشد. فرد بالن به دست متوجه تعجب ما شد و با همان لهجه محلی خودش گفت: اَدونی چرا بالا نمی‌ره؟ گفتیم چرا؟ گفت چون سنگینه. پُر آرزویه.

حکایت پنجم (سکوت چنگی)

از چند نفر شنیده بودم نزدیک روستای کَلمُرز یک چنگی (نوازنده قیچک محلی) زندگی می‌کند که جزو بهترین نوازنده‌های این ساز بوده است. با دوستانم به آن منطقه رفتیم پُرسان‌پُرسان منزل او را پیدا کردیم. فردی میان‌سال درب منزل را باز کرد بعد از جویا شدن قضیه ما را به داخل خانه دعوت کرد و گفت آن چنگی پدر من است و داخل آن اتاق است شما بفرمایید آنجا تا من یک سینی چای برایتان بیاورم. داخل اتاق شدیم و پیرمرد را دیدیم. حال و احوالی کردیم و علت حضورمان را گفتیم.

او فقط سر تکان داد و اشاره کرد که بنشینیم. به صحبت ادامه دادم ولی باز هم جوابی نشنیدیم جز تکان دادن سر. بعد از چند دقیقه پسر او با یک سینی چای و یک ظرف میوه وارد شد. گفتم من هر چه از ایشان سؤال می‌کنم جواب نمی‌دهند حتماً منتظرند شما هم باشید. گفت ببخشید من فراموش کردم بگویم. اول انقلاب گوش ما را پُر کردند که موسیقی حرام است ما هم جوگیر شدیم و جلوی چشم پدرمان سازش را به زمین کوبیدیم و خُرد کردیم. از همان موقع لال شد.

حکایت ششم (جای خواب)

بعد از شروع پژوهش‌های موسیقی نواحی در استان کرمان جناب محمدرضا درویشی پژوهشگر نامدار موسیقی اقوام چند باری من را در سفرهای پژوهشی همراهی کردند. در یکی از این سفرها به همراهی دوست عزیزم سعیدخان نیلی و یک راننده محترم به سمت بردسیر حرکت کردیم. بعد از صحبت و ثبت و ضبط چند نفر از هنرمندان موسیقی نواحی بردسیر، لاله‌زار و خرمنده عازم شهرستان بافت شدیم و کار هنرمندان موسیقی بافت را شنیدم. بعد از بافت نوبت رابُر و روستاهای آن شد که باعث شد کار به درازا بکشد. چون در رابُر هتل و اقامتگاهی وجود نداشت به امید پیدا کردن جای استراحت به شهر بافت برگشتیم. ساعت حدوداً یک بامداد بود و کلی در شهر پرسه زدیم و هیچ هتل یا مهمان‌پذیری را پیدا نکردیم. با توجه به هوای سرد بیرون به ناچار در همان ماشین چشم‌ها را بر هم گذاشتیم تا شاید بتوانیم استراحت کنیم. بعد از دقایقی یک ماشین نیروی انتظامی کنارمان نگه داشت و یک سرهنگ نیروی انتظامی و یک سرباز کلانش به دست از ماشین پیاده شدند و از ما خواستند شیشه ماشین را پایین بکشیم. بعد از بازخواست گفتند بافت هتل و مهمانخانه ندارد. جناب درویشی گفتند جناب سرهنگ من یک فکری دارم. چطور است امشب ما چهار نفر را بازداشت کنید و فردا آزادمان کنید تا حداقل در بازداشتگاه شما بتوانیم استراحت کنیم. سرهنگ لبخندی زد و گفت به چه جُرمی. آقای درویشی گفت مثلاً تشویش اذهان عمومی! سرهنگ باز لبخندی زد و گفت کمی صبر کنید. بعد به سمت ماشین رفت و با بی‌سیم با چند نفر صحبت کرد و بعد گفت: دنبال ماشین پاسگاه بیایید. جلوی تابلوی یک مدرسه دخترانه نگه داشت و ضربه‌ای به در زد. سرایه‌دار مدرسه که از قبل در جریان قرار گرفته بود در را باز کرد. سرهنگ به ما گفت فقط تونستم اینجا رو هماهنگ کنم. امشب رو در نمازخانه استراحت کنید ولی فردا صبح شش و نیم و قبل از ورود دانش‌آموزان مدرسه رو ترک کنین. تشکر کردیم و رفتیم داخل. از قبل محل خواب ما را آماده کرده بودند. صبح زود تا آماده شدیم و صبحانه‌ای میل کردیم ساعت هفت شد. از وسط دخترمدرسه‌ای‌ها بیرون زدیم. همه‌شان حیرت‌زده نگاهمان می‌کردند.