https://srmshq.ir/kxwfvc
از هَمو لحظهای که نافکِ مِنِ بریدَن تِپِکو خوار بودم تا همی الانه که وَر خودم مَردی شِدم، قبل از هر چیزی بگم «تُپِکو خوار» فحش نیسته و این خوار با او خوار خیلی فرق میکنه. حکماً میگِن نِپَس تِپِکو چیزه، هر کی که کرمونی باشه را میبِرِه تپکو چیزه، وَر غیر کرمونیامَم میبا بِگَم تپکو همو چیزی هسته که تهرونیا بِشِش میگَن تَشَر یا توسِری، این که گفتم نافکِ منِ خودِ تپکو بریدَن شاید باورتون نِشد ولی چون من اعتقاد قلبی دارم که دروغگو دشمن خدا هسته بدون قسم و آیه اَشتون میخوایَم باور بُکُنِن که راست میگم.
خدا بیامرز «مُل رِبابه ماما» وَختی میخواست نافکِ مِنِ ببُره قیچی شِه گم کِرده بود و مِنَم اکسیژن بِشَم نِرِسیده بود و صورتم عینِ تَهنا خوارو گاو * سیاه شِده بود اونم وَر خاطر اینکه بِشَم هُدُک بده می خواست بزنه وَر تختِ پُشتم پیرزالی چشماش نمی دید همچی تپکویی وَر تو سِرَم زد که دنیامَم پیش چشمام مثل همو صورتم سیاه شد و منم که هنوز راه به کار این دنیا نمی بردم از ترس چشمامه هُلیک کِردم و کُتا دماغم مثل غار کفتار وا شد. همچی شِدم که از تمام کُتام اکسیژن زد بِدَر، این اولین تِپکویی بود که تو ای دنیا خوردم، بعد از اونم چون بعد از یازده تو بچه و ناخواسته به دنیا اومده بودم همه دلشون اَشَم پُر بود همچی که تا یه پورویی گِرگِه می کِردم مادرم چِغِلَم می داد تو کوشِ پدرم و می گفت، بستون دهن ای بچه حاجت مرادی ته ببند، اونَم یه تپکویی وَر تو سِرَم می زَد و می گفت خودت زاییدی خودِتَم بزرگش کُن، اونَم دِواسَر یه تپکویی می زد و غِیظَم می کِرد و ... هِشکی نِبود بِشِشون بگه ای نادونو خدا چه تَخصیری داره که شِما خودش همچی می کُنِن؟ به میل خودش که به این دنیایِ پر از جبر نومِده، خواست خدا بوده و بی فکری خودتون ...ولی خب چه فایده؛ کی جرات دُش حرف بزنه؟!
کاشکی به همی دِتا تِپِکو پِدر و مادِرم همه چی تِموم می شد، خوار و برادرام ول کُن نِبودن هر تاشون خود هم مرافه می کِردَن و زورشون به سِرِ همدگه نمی رسید عُغده هاشونه از سِرِ من بِدَر می اووردن و یه تپکوئی وَر تو سِرِ من می زِدَن از او جوئی که آدما زود به همه چی عادت می کُنَن مِنَم دِگِه خودم عادت کِرده بودم و به رو خودم نمی اووردم تا اینکه رفتم مدرسه و دلم به این خوش بود که روزی چند ساعت از دستشون راحت می شَم ولی از اوجوئی که ورو پیشونی ام نُوشته شِده بود هموجومَم چون ریز میزو بودم و ردیف جلو می نِشستم هر وَخ بچه ها شُلُق می کِردَن و معلِممون می خواس اونا رِ بترسونه یه تپکوئی ور تِ سِرِ من می زد. نِظِر خدا دستش سنگین نبود و خیلی مَم درد نِدُش.
خلاصه که زندگی جریان دُشت و مامَم خود خوب و بِدِش ساختیم به این امید که یه روزی میافتیم تو جَئری *زندگی. البته اوجوری مَم نبود که دست وَرو دست بِئلم، رفتم تو تیم بسکتبال مدرسه که قد بِکِشم و مجبور نباشم تو کلاس دِمِ دست معلم باشم هرچند اوجومَم خواسته و ناخواسته بعد از هر پرتابی دستشون میخورد وَر تِکِ سِرَم وِلی هِشطو نِبود چون مَ هدفم یه چیز دِگِهای بود و به هدفم رسیدم و قدکشیدم و مثل مَندُزمایی شِدم ولی وَختی شد که دِگه درس و دانشگاهم تِموم شِده بود و مِنم تِپِکوهایی که میباس بخورم خورده بودم و به خدمت مقدس اجباری رفته بودم از شامس من و پیشونی نوشتهام اوجو کارا برعکس شِده بود فرماندهمون آخر ستون نظامی وامستاد و هروخ هر کی پا چپ و راستشه گم میکرد فرمانده یکی ور تک سر نفر آخر میزد و او نفر آخری اگر گفتِن کی بود؟؟؟
خلاصه زندگی جِریان دُشت و مِنم همپا زندگی سوختم و ساختم و به امید کوچه جَئرو * به زندگی ادامه دادم.
سربازی اجباری به خیر و خوشی وِسَر رسید و نوبت به اجباری مادرم رسید که میخواست مِنِ از سِرِ خودش وا بکنه و به سلامتی دومات شِدم و وقتش رسیده بود که دِگِه سِر و کلهام از تِپِکو راحت بشه ولی نمیدونم چرا همچی تقدیری وَر من نوشته شِده که میبا همه جا همپا من باشه؟ روزا اول همه چی خوب بود تا اینکه همسر عزیزم وکیلِ تقدیرِ من شد. البته راستشه بخوایِن اولین بار همطو شوخی شوخی تو زمان نوزَتبازی تا از کارا و حرفا من شِوَنگی میشد یه تپکوئی وَر تو سِرِ من می زد و میگفت:
- نَنو چِقِدَر تو بامزهای ماشالله نوم خدا نمک وَرجونت
مِنَم که تو هَمو حال و هوا نوزِتی و نوزتبازی وِلانِسبت مثل یه آهویی گوشام سیخ میشد غَشغَش خندوئی میکِردم و چِشمامه وَشِش خمار میکِردم. کمکِمو کار به جایی رسیده که مثل آدما سیگاری شِده که خوشال باشَن سیگاری دوت میکُنَن تا خوشیشون وَر بِدِنشون بِچسبه، وَختی ناراحت هستَن سیگاری روشن میکنَن که عُغدههاشونه خودِ پُک زِدن وَر سیگار خالی بُکُنَن، بعد از غذا که میچسبه و اِشکِمِ گشنه مَم میکِشَن که گُشنگی حالیشون نِشِه و ... خلاصه شمسی خانم مامَم تِپِکو زِدَن وَر من شِده مثل همو سیگار و به قول مِثِلِ معروف که هرکی از بون میافته دست و پا ما مِشکنه، از دست هرکی مَم جِرِش بگیره یه تپکوئی وَر تِ سِر ِ من میزنه اگر یهتایی یه قُلمپی بِشِش بِگَن یا بچهها عذابش بِدَن از سِرِ من بِدَر میاره و خلاصه چی دردسرتون بدم دِواسَر همو آش هسته و همو کاسه ... البته ناشکری نمیکنم همینکه سایهاش وَر بالا سِرم هسته خدا رِ هِزار مرتبه شکر چون مَن که به پیشونیام تپکو خواری هسته اگر شمسو نبود خدا میدونه از کی میباس تپکو بخورم بعضیا مَم که دستاشون سنگینه بیشتر وِدرد میایه. البته هموطوری که گفتم این «خوار» بودَن همیشامَم بد نیسته و فحشم نیسته چون همه یه جورائی خوار هَستَن فقط نوع خوارِش فرق میکنه مثلاً همی همکلاسووا خودَم که وَرخودشون مردی شِدَن یه پارا کمیشون حلال خوار شِدَن که کتک خوار و فحش خوارَم هستَن یه پارا دِگِهشونَم حرامخوار شِدَن که اینامم به چند دسته تقسیم میشَن از جمله زمینخوار، رباخوار، مال مردمخوار و خوار...
خدا روشکر که ما به پیشونیمون تپکو خواری هسته و از کِسِ غِریبی مَم نِمیخوریم و به قول شمسو اگر زن وَر تو سِرِ شوهِرش تپکو نِزِنه وَر کی بِزِنه؟!!! اصلاً وَر خاطر همینَم هسته که دخترا عروس میشَن وِگرنه نون راحت وَر اِشکِمِشون که شاخ نمیزنه ...
* کوچه شیبدار، جَئر = شیبدار، سرازیری متضاد بُرز (سربالایی)
* طحال گاو
https://srmshq.ir/bs6mwu
(هنوز خیلی زود است که تو را «پیرسگ» بخوانند و پشت در خانه بنشانند) یکی از روستاییان به نگارنده گفت: سالها پیش که مردم روستاها با استفاده از نیروی آب، گندوم، جو و سایر غلات را آرد میکردند تا نان تهیه کنند، نام آسیابان روستای ما «رمضان» بود. او در کودکی پدرش را از دست داده بود و با مادرش «کلگوهر» زندگی میکرد. با اینکه سنوسالی از او گذشته بود، تن به ازدواج نمیداد و مادرش برای دیدن نوهها قد و نیم قد، آرزو به دل مانده بود تا سرانجام دختر مورد علاقهاش که حاضر باشد صدای کِلکِل آسیا را تحمل کند، پیدا شد و بساط عروسی را راه انداخت. کلگوهر بعد از شب عروسی، صبح زود از خانه آمد بیرون که با آفتابه جلوی خانه را «گُلابپاشو» کند تا هنگام عبور چهارپایان گرد و خاک بلد نشود. پساز این کار با کمر خمیده، خودش را به یکی از سکوهای دو طرف در ورودی خانه رساند تا نفسی چاق کند.
پیلهور ده که حسن مولود (حسن فرزند) نام داشت، مرد شوخطبع و نکته پرانی بود. او که در واقع فروشنده سیار این روستا و روستاهای اطراف بود، دو خرجین پر از وسایل مورد نیاز روستاییان را بار خر کرده بود و آن را با «هونهون و نچُنچُ» به پیش میراند.همین که به جلوی خانه کلگوهر رسید، در حالی که نیقو ملیحی
بر لب داشت، گفت: کلگوهر «هنو زوده پیرسگو بخوننت/ پشت درو بشوننت!» کلگوهر که از این سخنان حسن مولود عصبانی شده بود، گفت: خجالت بکش مرد! ریشت داره سفید میشه، هنوز آدم نشدی! حسن مولود قدری خودش را جمع و جور کرد و گفت: شوخی نمیکنم، این یک ضربالمثل که من از مردم روستای پایین یاد گرفتم.
کلگوهر که سینهاش پر از شعر و مثل و قصه بود، به حسن مولود گفت: پیلهور بیا یه دقویی رو ای سکو بشین تا وشت روضه بخونم که بفهمی به کی میگن «پیرسگو» و «میشوننش پشت درو!»
اولندش «هرچه کنی به خود کنی/ گرهمه نیک و بد کنی» من از قول حضرت محمد (ص) شنیدهام که بهش زیر پای مادران است و قرآن کریم هم نیکی به پدر و مادر را بعد از عبادت خدا از وظایف فرزندان اعلام کرده است. من کوچیکترین بیاحترامی به پدر و مادرم نکردم و تا آخرین لحظه عمرشان مثل نوکری خدمتشون کردم. رمضونم مرد مؤمنی هسته و شیر منه خورده، من خیالم راحته که همانطور که تا حالا حرمت منه حفظ کرده از ای به بعد هم بیحرمتی نمیکنه. جلو خونه رو گلابپاشو کردم که گرد و خاک ور نخیزه خسته شدم یه دقویی پشت در نشستم که نفسی چاق کنم. خجالت نمیکشی اول صبحی، قینوس ور هم میبافی و غیبت مردم میکنی؟
حسن مولود که حسابی شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ناراحت مشو کلگوهر، منظور بدی نداشتم ولی بعضی پسرا یا دخترا، مثل رمضون آسیابون با شرم و حیا نیستن که حرمت سرشون بشه و با نیکی به پدر و مادرشون، زحمتاشونه جبران بکنن و بین مردم به خوشنامی معروف بشن. کولگوهر،
نمیدونی بعضی از فرزندان چقدر رذل و بیحقوقت هستن! به اندازه یه گربهای حقوقت ندارن!میدونم حسنمولود، میدونم! ولی یادت باشه که «چو بد کردیمباش ایمن زآفات / که واجب شد طبیعت را مکافات» هر کس هرچهبکارههمونهدرو میکنه. گندم بکاری، توی زمینت گندمسبز میشه، جو بکاری جو سبز میشه «گندم از گندم برویدجو ز جو/ از مکافات عمل غافل مشو» من مثل یه نوکری کنار دست پدر و مادرم واستادم که اگر آب خواستن مثل برق دو دستی تقدیمشون کنم. من تا آخرین لحظه از نفس گرم مادر و پدرم گرم شدم هر دو تاشون صد سالگی رو پشت سر گذاشتن. دو سه ماه بیشتر رو جا نخوابیدن «مرگ سبک و شیرینی داشتن» ولی من هرگزحرمتشونهنشکستم که حالو «پشت دروبشوننم!» نشنیدی که شاعری گفته است: «مخند ایجوانزینهار بر موی سپید ما / که این برف پریشان بر سر هر بام میبارد»
مولای متقیان حضرت علی (ع) در نهجالبلاغه فرموده است: «نزد من، تدبیر و نظر پیر، از استقامت جوان (در میدان جنگ) بهتر است.» به گمونم همین سخن حضرت علی تبدیل به زبانزد «دود از کنده ور میخیزه» شده باشه. درسته که پیرها توانایی جوانان را ندارند در عوض کارآزمودگیهایی دارند که تجربه پیر و نیروی جوان بر روی هم، فایده را دو برابر میکنه. رمضون بارها شنیده که من از مادر و پدرم پندهایی یاد گرفتم که در طول زندگی هزار بار مشکلگشای من بودهاند. به همین علت، سعی میکردم آخرا عمرشون همیشه کنارشون باشم که هم خدمتشون کنم و هم از گنجینه اسرار هزاران سالهای که سینه به سینه منتقل شده، بهره ببرم. این حرفهایی که تو گفتی حرف بچههای بیبتهای است که اصل و نسب ندارند. پدر و مادرشون هم یه لیوان آبی به دستهای چروکیده و ناتوان پدر و مادرشون ندادند. رفتند پی عیاشی که هم مایه از دستشون رفت و هم به علت بیحرمتی به پدر و مادر، بدعاقبت شدند. رمضون مرد کاره! از سپیدهی صبح تا وقتی که روز به کوه میره، داره گندم آرد میکنه که مردم بی نون نباشن. او وقتی تکهای نون به دست بچهای میبینه، همچی ذوق میکنه و قند تو دلش آب میشه که بیا و بسیل! رمضون، مرد خدایه. حالو که خوب فهمیدی خود کی طرف هستی، برو راه کارت تو صبح اول صبحی سر به سر من مگذار! - چشم کل گوهر! چشم ببخشین! راست میگی شوخی این حرفا هم زشته، انشاءالله خدا همه مونه عاقبت به خیر بکنه.
https://srmshq.ir/r61ly8
گویش شیرین و اصطلاحات محلی کرمان
تِه رِه دونی خُدا اَی بِخوای ای دُختُوتِه، بچه عاروسِش بُکُنی.
تو را به خدا قسمت میدهم که، دخترت را زود عروس نکنی.
ماشین باکِش نی.
اتومبیل عیبی ندارد
یِه ذَرویی مِلَن وَر تَه ای قُطی یا، اِسمِشِه مِلَن کِرِم.
خیلی کم کرم در قوطیهای کرم میریزند و آن را به اسم قوطی پر از کرم میفروشند.
ای بچِو لِلو ایقِدِری، اَدَس خودِش بِه تَنگِه.
این بچه کوچولوی شیطان، یک لحظه آرام ندارد.
یِه پار خیاط خونا، هَنچی خُودِ نِخا پوت ای دُکمارِه میدوزَن، که بِه خونِه صابِش نِمیرِسِه.
بعضی خیاطیها، دکمهها را طوری با نخهای بیدوام میدوزند، که قبل از رسیدن به خانه کنده میشوند.
آدم میبا وَر بِخِزِه وابِستِه وَرو پا خودِش، میبا بِرِه بِپرسِه و بِتُرسه، مِنَت اَ قیمَت بَتِرِه.
هر آدمی باید مستقل و فعال زندگی بکند، منت دیگران را نکشد.
مُرغ چُرغا چِقَ دوس دارَن خاکو بُکُنَن
مرغها چقدر دوست دارند خاکبازی بکنند.
یِه پِخِلی بَن شِده وَرتِه گِلوم، حالِه اُفتادَم وَر خُک
چیزی به ریم بند شده، به سرفه افتادهام.
https://srmshq.ir/bwoah7
شامگاهان، شیخ سیروس را معده قار و قور کردی. پشمینه را به گوشهای افکند. در یخچال را گشود و تخممرغ و اندکی قارچ برداشت. روغن مایع را به ماهیتابه سرازیر کرد و تخممرغ را در آن بشکست و در دل گفت:«مرا با این جهان و طعام آن کاری نیست. جهانیان باید این را بدانند.» تخممرغ؛ در روغن بالا و پایین میپرید و جلز و ولز میکرد. شیخ گفت:«بانگ برنیاور که تو جوجکی هستی که به دنیا نامده راه اُخری در پیش گرفتی. تو را سعات زیستن در این جهان نبود. بر توست که با همین قارچ همنشین باشی.» و قارچها را به ماهیتابه انداخت. ناگاه تخممرغ بانگ برآورد که:«ایهالشیخ! این چه ناداوری است که در حق من میکنی؟ مرا با همنشینی قارچ چه کار؟» سخن تخممرغ بدینجا که رسید، بچهقارچی از بالای کلّه تخممرغ ندا در داد:«آهای جوجه نارس! تو هنوز قدقد نیاموختهای، نطق میکنی؟» تخممرغ را صفرا بجنبید و پاسخ گفت:«ما ریشه داریم و اندکاندک مرغ میشویم نه چون تو که ناگهان قد میکشی و به دوران میرسی.»
شیخ سیروس؛ این دیالوگ بشنید. چشم برزخیاش هُلیک شد. گفت:«دم فرو بندید، فعلاً از مناظره شما پند بگیریم و به مریدان ابله منتقل کنیم. آنگاه ادامه دهید تا ما همواره حرفی برای گفتن داشتهباشیم.» قارچ وا رفت و گفت:«ای شیخ! تو از جان من چه میخواهی؟ تو مرا پیش این جوجه نارس تحقیر کردی و در درجه دوم قرار دادی! مگر من با تو چه کرده بودم؟ جز این بود که خواستم تو را از طعام سیر کنم؟ تو که در نشیمن عزلت نشستهای و قدرت خرید یک بال مرغ را نداری. اصلاً از قیمتها خبر داری و میدانی که نرخ من هم سر به فلک ساییده؟» شیخ پاسخ داد:«مرا با این جهان فانی کاری نیست. اگر بال مرغ هم بخواهم نه برای خوردن که برای پریدن به باغ ملکوت است.» تخممرغ گفت:«تو را اگر با عالم فانی کاری نبود، مانند من اصلاً سر از تخم خارج نمیکردی. نه اینکه هفتاد، هشتاد سال در این جهان مفت بخوری و ول بگردی.» شیخ کله بخاراند و روی ترش کرد. دست برد و آتش زیر اجاق را بالا کشید. قارچ و تخممرغ جلز و ولز کردند. شامه شیخ آزرده شد. زمزمه کرد:«بوی ابلیس میشنوم.» بچه قارچ بانگ زد:«بوی ابلیس کدام خری است؟ من و این جوجه نارس در حال جزغاله شدنیم.» شیخ خود را به عالم معنا زد. هر آنچه در ماهیتابه بود، سیاه شد. شیخ؛ شعله را خاموش کرد و ماهیتابه را در سینک ظرفشویی انداخت.
شکم شیخ قار و قور میفرمود. پشمینه را بر دوش انداخت و دامنکشان به خیابان رفت. شتابان قدم برمیداشت و به نخستین کبابی رسید. چهار سیخ کوبیده به بدن زد و بازگشت. او را با عالم فانی کاری نبود!
https://srmshq.ir/spa2ez
اواسط دهه شصت بود و من دانشجوی کارشناسی در دانشگاه کرمان بودم. روزی زنگ تفریح رو به پایان بود و از آن مواقعی بود که بیهیچ دلیل خاصّی حال کلاس رفتن نداشتم. موضوع را با یکی از دوستان مطرح کردم. وی نیز گفت که برای من هم پیش آمده و تصور نشستن در کلاس درس بدون داشتن میل به حضور آزاردهنده است. پیشنهاد کرد برویم پینگپنگ بازی کنیم. گفتم حال تفریح کردن هم ندارم. سرانجام، چارۀ کار را در این دیدیم که به بوفۀ دانشجویی برویم و چایی بخوریم و گپ بزنیم. بر حسب اتفاق به یکی از معلمان قدیمی دوران دبیرستانم برخوردیم که دانشجوی رشتۀ زبان و ادبیات فارسی بود و به قول خودش آخرِ عمری تصمیم گرفته بود قید معلم زبان انگلیسی بودن را بزند و علاقهاش به ادبیات فارسی را پیگیری کند. آن نشست یکی دو ساعته بر انتخاب رشتۀ من به شدّت تأثیر گذاشت و من به جای انتخاب گرایشهای دیگر پیش روی دانشجوی رشتۀ زبان انگلیسی، زبانشناسی را انتخاب کردم.
دو رکن اساسی زندگی ما انسانها بر روی این کرۀ خاکی همانا کار و تفریحاند. هرچند مرز بین این دو نیز چندان روشن نیست و چهبسا کار این یکی تفریح آن دیگری باشد و تفریح آن یکی کارِ این یکی؛ شطرنجباز آخرِ هفتۀ خود را در باغش بیل میزند و باغبان برای رفع خستگیاش با دوستش یک دست شطرنجبازی میکند. امّا زمانهایی هستند که در این دو وادی نمیگنجند و نمیدانیم جایگاهشان در زندگیمان کجاست. در چنین مواقعی، آدمی احساس میکند که نه توان کار کردن دارد و نه حال و حوصله تفریح کردن؛ در چنین مواقعی، بودن در محضر فردی دنیادیدهتر از خود راهگشاست. در محضرِ چنین افرادی حتّی گاهی بحثهایِ علمی بسیار تخصصی نیز درمیگیرد ولی احساس نمیکنی که داری کار میکنی، یا لطیفههایی تعریف میشود، ولی احساس نمیکنی که داری تفریح میکنی؛ فقط میدانی که پس از این یکی دو ساعت حالت بهتر شده است، احساس میکنی تو هم بخشی از بشریّت ساکن در کره خاکی هستی. تابستان ۱۳۹۱ بود و نه توان کار کردن داشتم، نه حال و حوصلۀ تفریح کردن. به بازار کرمان رفتم. مغازهای توجهم را جلب کرد: صحافیِ کهنهکتاب! به قول ما کرمونیا «دِلمِدِلو میکِردم بِرم تو» یا نه. یکی دوباری از جلویِ مغازه رد شدم ولی بالاخره دل را یکدل کردم و داخل شدم. صاحب مغازه سخت مشغول کار بود؛ سلامی کردم و جوابی نیک شنیدم. «چه مغازه جالبی دارِن شِما.» در پاسخ شنیدم: «حتماً از بس پلاستیک دیدی حالت وَر هم خورده اومِدی تِ دِکونِ مَن.» با کسب اجازه چند تایی عکس از مغازه و کارهای نصبشده بر دیوار مغازه گرفتم. صاحب مغازه در حالی که سرش پایین بود و سرگرم کارِ خود، پرسید: «رشتِت چیه؟ چی خوندی؟» پاسخ دادم: «زبانشناسی» «استادات کیا بودن؟» چند نفر را نام بردم و صاحب مغازه کمی سرش را بالا گرفت و گفت: «استادا خوبییَم دُشتی.» اینچنین بود که رشتۀ زبانشناسیام اسباب همنشینیام را با استاد محمدحسین اسلامپناه فراهم کرد.
در همان چند جلسۀ اوّل از آشناییِ ایشان با کارهای فرهنگستان در دورههای مختلف و همچنین عشق و علاقه و گوشی حسّاس داشتن برای شکار اصطلاحات و ضربالمثلهای کرمانی شگفتزده شدم. حتّی «یک بار در مغازۀ استاد اسلامپناه» خانم مسنّی را «ملاقات کردم» که «چند ضربالمثل و اصطلاحِ جدید برایِ استاد به ارمغان آورده بود.» (بنگرید به: باغینیپور، ۱۳۹۹: ۱۰۲) استاد روزی از من پرسیدند که «خود» در فارسی چیست؟ گفتم: «ضمیر». پرسیدند چند روز پیش زن و مردی از جلوی مغازه من رد میشدند و مرد رو کرد به زنش و گفت: «تو خودِ ای پا دردناکِت نِمیاومدی بازار نِمیشد!» «خود» در این جمله حرفِ اضافه است.
از سویِ دیگر، در گفتوگوهایی که با ایشان داشتم به این نتیجه رسیدم که ایشان به چیستی پدیدۀ زبان در انسان نیز اندیشیدهاند و این همان است که دکتر حقشناس در پیشگفتار ترجمۀ کتاب تاریخ مختصر زبانشناسی اثرِ آر.اِچ روبینز آوردهاند: «کتاب مونن تاریخ معلومات زبانشناسی است و ...کتاب روبینز تاریخ علم زبانشناسی است؛ و من تاریخ علم را، در هر حال، از تاریخ معلومات خوشتر میدارم.» (روبینر، ۱۳۷۰: ۱) در واقع، چه بسیارند افرادی که معلومات زبانشناسی خوبی دارند و معلم زبانشناسیاند، امّا عالِم زبانشناس نیستند.
جان مورل، دکترای فلسفه و ادیان و استاد دانشگاه، بر این باور است که: «شک ندارم که اگر ما انسانها دیگر شوخطبعی را سرگرمی به حساب نیاوریم و پی به مفید بودن آن در زندگی ببریم، به کشفی شگفتانگیز هموزن با چرخ، دست خواهیم یافت.» اسکار وایلد بر این باور بود که «زندگی آنقدر بااهمیّت است که نباید آن را چندان جدی گرفت.» در یک دعای قدیمی انگلیسی آمده است: «برای خندیدن وقت بگذار که خنده موسیقی روح است.» دکتر مایکل بکویث درباره شوخطبعی میگوید: «شوخطبعی دروازهای است به خردمندی. از این دروازه عبور کن و مهارتهای معنوی به دست آور که فضایی بین تو و شخصیت غیرواقعیات به وجود خواهد آورد. این فضا «لبخند بودا» را که در روحت جاری است، بر لبهایت خواهد نشاند.» کیست که فرد شوخطبع را تحسین نکند. بهراستی چرا برخی از ما آدمیان- و شاید بتوان گفت تنها معدودی از ما- شوخطبعی ماهریم. (در این زمینه بنگرید به باغینیپور، ۱۳۹۳) روانشناسان توصیههایی برایِ سلامت روح و روان ما دارند. در کنار سحرخیزی، شکرگزاری، ورزش، تغذیۀ طبیعی و ... توصیۀ آنان به بذلهگویی نیز در خور توجه است و البته این ویژگی را در استاد اسلامپناه به نیکی دیدهام. از هر موقعیتی برای بیان خاطرهای بامزه و شاد کردن دیگران استفاده میکنند. اگر یکی از تألیفاتت را به ایشان هدیه دهی، به شوخی میگویند حتماً امضایش کن که اگر کسی این کتاب را در کتابخانۀ من دید، بفهمد هدیه بوده است وگرنه من آنقدر کجسلیقه نبودهام که بروم چنین کتابی بخرم! از تاریخ عامّۀ مردم کرمان تا دلتان بخواهد نکتهها به یاد دارند.
ویژگی دیگر استاد اسلامپناه همانا طرح ایدههایی است که برای هر پژوهشگری میتوانند نقطۀ آغازی برای پژوهشی جدید باشند. همنشینی با ایشان این فرصت را به شما میدهد تا اطلاعاتِ خوبی دربارۀ کارهایی که مثلاً میشود دربارۀ گونههای زبانی کرمان انجام داد، به دست آوری. این نگارنده ضرورت ترجمۀ آثار ادیبان و شاعران کرمانی را از استاد اسلامپناه آموختم و ترجمه خارستان به زیان انگلیسی را در واقع مدیون ایدهپردازی ایشان میدانم. (بنگرید به قاسمیکرمانی، ۱۳۹۷)
اسفندماه ۱۳۹۵، استاد فرزانه دکتر علیاشرف صادقی به کرمان آمده بودند. به اتفاق دکتر محمد مطلبی و آقای منوچهر فروزندهفرد در هتل پارس به دیدارشان رفتیم. استاد با خوشرویی پذیرایمان شدند و یکی دو ساعت دربارۀ بسیاری چیزها گفتوگو کردیم. استاد صادقی همان روز در صحافی کهنهکتاب به دیدار استاد اسلامپناه رفته بودند تا به گفتۀ خودشان «فردی را ببینند که استاد ایرج افشار در سفرهایش به کرمان، نزد او میرفته است.» از نکات جالبتوجهی که استاد صادقی مطرح کردند، همانا لهجۀ غلیظ کرمانی استاد اسلامپناه بود. بارها از استاد اسلامپناه شنیدهام که «همیشه و همه جا با همین لهجه صحبت میکنم و خجالِتمَم نِمیشِه.» در واقع، ایشان از آن دست افرادی هستند که حتّی صحبت کردنشان به گونۀ زبانیای که خود یکی از سخنگویانش هستند، در کنار هنرهای دیگری همچون صحافی سنّتی و خلق آثار چرمی، نیز بخشی از میراث بشری است.
در ترجمۀ شش ماه در ایران (از سیرجان تا کوهبنان) نوشتۀ ادوارد استک، به مشکلی برخورده بودم. جمله این بود: «در یکی از این برجها ساعتی هست که زمان به وقت ایران را از غروب تا ظهر و از ظهر تا غروب اعلام میکند.» (استک، ۱۳۹۸: ۳۷) ساعتهای فعلی ما زمان را از ظهر تا نیمهشب و از نیمهشب تا ظهر اعلام میکنند. استاد اسلامپناه با طرحِ تفاوت بین دو نوع کوک، یعنی ظهر کوک (آلافرانکا) و غروب کوک (آلاتورکا) مسئله را برایم روشن کردند و از این بابت به ایشان مدیونم. (برای توضیحات بیشتر در این زمینه بنگرید به پانوشت ارائهشده در: استک، ۱۳۹۸: ۳۷)
در وصفِ استاد اسلامپناه همین بس که ایشان عالِمی مهربان، نکتهسنج و بذلهگویند.
کتابنامه
- استک، ادوارد. (۱۳۹۸). شش ماه در ایران (از سیرجان تا کوهبنان). ترجمه به زبانِ فارسی: مجید باغینیپور. انتشاراتِ خدماتِ فرهنگیِ کرمان.
- باغینیپور، مجید. (۱۳۹۳).«نقش شوخطبعی آموزگار در آموزش اثربخش»، ارائه شده به همایش تربیت فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی «جایگاه و اقتضائات در تربیت معلم» در دانشگاهِ فرهنگیانِ کرمان.
- باغینیپور، مجید. (۱۳۹۹). نکتههایی پراکنده دربارۀ لهجۀ کرمانی و سایرِ گونههایِ زبانیِ استانِ کرمان. خدماتِ فرهنگیِ کرمان.
- روبینز، آر. اِچ. (۱۳۷۰) تاریخِ مختصرِ زبانشناسی. ترجمۀ علیمحمد حقشناس. نشرِ مرکز.
- قاسمیکرمانی (۱۳۹۷). خارستان، ترجمه به زبانِ انگلیسی: مجید باغینیپور. انتشاراتِ خدماتِ فرهنگیِ کرمان.