آلزایمر انتخابی مخاطب

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

زندگی ما بیش از پیش به رسانه وابسته شده است. کم و بیش از رسانه استفاده می‌کنیم گرچه تنوع و تفاوت‌های زیادی از این حیث با یکدیگر داریم.

در کشور ما رادیو و تلویزیون و به تعبیری صداوسیما حاکمیتی محسوب می‌شود. انتشار مطبوعات، راه‌اندازی پایگاه خبری و خبرگزاری نیز به اخذ مجوز نیاز دارد اما صداوسیما بیش از بقیه رسانه‌ها دولتی (حاکمیتی) است و رفتار مخاطبان با این رسانه اهمیت دارد.

تبلیغ سریال‌های تلویزیونی بر بیلبوردهای شهری نشانه تلاش برای جذب مخاطب و یا زمانی که از کاهش نقش مرجعیت خبری آن می‌شنویم نشانه ریزش مخاطب است؛ اما چرا مخاطبان صداوسیما کاهش یافته‌اند.

یکی از دلایل آن به رواج شبکه‌های اجتماعی برمی‌گردد و دلیل دیگر به تنوع مخاطبان نسبت به قبل و دسته‌بندی‌های جدید آن‌هاست؛ اما این همه ماجرا نیست. اغلب مخاطبان، رسانه‌های جایگزینی اتفاقاً از جنس رادیو و تلویزیون یافته‌اند که نشان می‌دهد با محتوا چالش داشته‌اند نه نوع فناوری رسانه‌ای یا استفاده‌شان را به کمترین زمان و برنامه‌هایی خاص محدود نموده و یا اینکه به کلی صداوسیما را فراموش کرده‌اند. فراموشی پدیده‌ای تعمدی و دلایل آن متنوع است همچنان که از دید برخی مخاطبان، آن‌ها نیز جزء فراموش‌شدگان صداوسیما و به نوعی غایب رسانه‌ای هستند.

از حدود یک سال و نیم قبل بازگویی و اعلام کنار گذاشتن و فراموش کردن رسانه‌های دولتی از سوی شهروندان نسبت به قبل رواج بیشتری یافته است. این پدیده همواره وجود داشته اما آمار دقیقی از آن نیست. بخشی از آن در مقاومت مخاطبان در برابر قرائت‌های رسمی ریشه دارد که چندان مورد پذیرش آن‌ها نیست. به عبارتی مخاطب وقتی آنچه را از این رسانه می‌بیند و می‌شنود واقعی نمی‌پندارد، تحریف‌شده یا سوگیرانه ارزیابی می‌کند تصمیم به فراموش کردن رسانه می‌کند و این‌گونه اعتراض خود را نشان می‌دهد.

یا وقتی خود را غایب رسانه می‌پندارد و می‌بیند که خبری از او در رسانه نیست سراغ رسانه‌ای می‌رود که به حسابش آورد و رسانه نابینا را فراموش می‌کند.

دستکم در یک سال اخیر شاهدیم برخی با فراموش کردن رسانه‌های رسمی (به معنی دولتی)، احساس استقلال، قدری برتری و قدرت، تشخص اجتماعی و جداکردن خود از دیگرانی می‌کنند که می‌خواهند با آن‌ها مرز داشته باشند و خود را جدا بنمایند.

از نگاه عده‌ای، برنامه‌های صداوسیما از جذابیت‌های لازم و عمیق بودن برخوردار نیست و کم‌بهره و شعاری و سیاست زده، سطحی و کم‌بنیه است. نشستن پای آن اتلاف وقت و حس تحمیق شدگی به همراه دارد و برای پرهیز از این موقعیت آن را فراموش می‌کنند.

در این میان کسانی هستند که صرفاً محتوایی خاص را از صداوسیما دنبال می‌کنند و کاری به بقیه برنامه‌ها ندارند. برای مثال صرفاً در ماه مبارک رمضان در سحر و افطار با آن همراه می‌شوند در حد پخش اذان و دعا یا در برخی اعیاد و مناسبت‌ها سراغش می‌روند.

عده‌ای ممکن است شیفته برخی برنامه‌های عامه‌پسند تلویزیون ماهواره‌ای شوند یا در پی گونه‌ای از موسیقی و سرگرمی راه خود را به سمت رسانه‌های دیگر تغییر دهند.

دلایل فراموش کردن صداوسیما گونه‌گون است. به نظر می‌رسد سهم کم اعتمادی در بین دلایل قابل توجه باشد. به طور مشخص نحوه اطلاع‌رسانی برخی اتفاقات و رویدادها مخاطبانی را به فراموش کردن صداوسیما رهنمون کرده است. این گروه یا قید دنبال کردن اخبار را از این مسیر زده‌اند یا همه برنامه‌هایش را کنار گذاشته‌اند.

این را هم باید گفت گروهی برای پرهیز از تنش و استرس رسانه‌های دولتی را از لیست خود حذف کرده‌اند. این قبیل مخاطبان، در مواجهه با محتوا به دلایل متنوع با طیف‌های مختلف فکری حتی حاضر به دیدن برنامه‌های غیرسیاسی هم نیستند چون آن‌ها را دارای نشانه‌های سیاسی و ایدئولوژیک یا سطحی و دم‌دستی می‌دانند. عرض کردم طیف‌های مختلف فکری در این گروه قرار دارند.

در چنین شرایطی صداوسیما باید دست به مخاطب پژوهی بزند و با درک واقعیت‌های برآمده از پژوهش‌های اصیل، هم سراغ مخاطبانی برود که آن‌ها را عمدی و سهوی فراموش کرده است و دیدن آن‌ها را صرفاً محدود به مواقع نیازمندی و بحران نکند و هم آن‌ها که فراموشش کرده‌اند را به سمت خود جذب کند.

فراموش‌شدگی فقط دامن صداوسیما را نگرفته و مطبوعات و دیگر رسانه‌های دولتی نیز از آن بی‌نصیب نمانده‌اند. اینکه فراموش کردن رسانه‌های دولتی به نقطه بحران رسیده یا نه به پژوهش نیاز دارد اما نباید از پیامدهای آن غافل بود.

امروز با تغییرات فناورانه در حوزه رسانه‌ای و گسترش دسترسی شهروندان به رسانه‌های اجتماعی و قدرت انتخاب آن‌ها در گزینشگری پاسخ به این سؤال نیز ضروری است که فراموش شدگان رسانه‌های دولتی با تأکید بر صداوسیما بیشترند یا فراموش کنندگان آن.

شکاف ایجاد شده بین فراموش کنندگان و رسانه‌های دولتی آنجا بهتر خود را نشان می‌دهد که بسیاری از مسئولان از کم اثر بودن برنامه‌ها و به‌ویژه محتواهای اطلاع‌رسانی گلایه می‌کنند و از رسانه‌ها، روابط عمومی‌ها، مسئولان میانی و ارشد می‌خواهند در این راه بیشتر تلاش کنند در حالی که در آن سوی خط ارتباطی گروهی از مخاطبان با اراده و انتخاب خود دچار آلزایمر نسبت به رسانه‌هایی شده‌اند که به هر دلیل تمایلی به استفاده از آن‌ها ندارند.

فراموشی

محمدعلی علومی
محمدعلی علومی

این موضوع ابعاد وسیع و عمیق شخصی و اجتماعی دارد و باری به هر حال از منظر و زاویه روانشناسی نیز در خور بررسی است. معمولاً تعداد قابل توجهی از انسان‌ها، نیکوکاری دیگران نسبت به خود را فراموش می‌کنند و در عوض بدرفتاری‌های خواسته یا ناخواسته آن‌ها را از یاد نمی‌برند. همچنین باز هم بیشتر انسان‌ها رفتارهای ناپسند یا بدرفتاری‌های خود را فراموش می‌کنند.

این موضوع وقتی ابعاد اجتماعی می‌یابد، بررسی آن دشوارتر و پیچیده‌تر از قبل می‌شود، چراکه بنا به مثل مشهور «تاریخ را غالبان می‌نویسند» این موضوع از کهن‌ترین دوران تا الآن قابل پیگیری و بررسی بوده است. از باب نمونه می‌توان به رفتار اردشیر بابکان مؤسس ساسانیان توجه داشت که آغاز تاریخ ایران را از سلسله‌ای می‌دانست که خود بانی آن بود و به همین سبب تا جایی که ممکن و مقدور بود آثار باقی مانده از اشکانیان را از میان برد و محو و نابودشان کرد.

این امر بارها در تاریخ ایران تکرار شده که از آن جمله است تهاجمات بیگانگانی چون یونانیان، اعراب و مغول‌ها به ایران و آن‌طور که در بعضی از منابع تاریخی آمده، اسکندر و سپاهیانش بخش بزرگی از کتابخانه‌های هخامنشی را به یونان بردند و آن‌طور که باز در بعضی از کتاب‌های تاریخ نوشته شده، هم اعراب و هم مغول‌ها، کتاب‌های زیادی را از میان بردند.

آن چه گفته شده، این است که مغول‌ها در حمله و هجوم به نیشابور حدود دو میلیون کتاب را سوختند. این رقم هرچند گزاف و گزافه‌گویی به نظر می‌آید اما باید در نظر داشت که تا قبل از اختراع صنعت چاپ، نسخه‌برداری از کتاب‌ها امری رایج بود. طوری که در دوره اوج تمدن و فرهنگ امپراطوری اسلامی در زمان عباسیان، در بازار بغداد راسته‌ای وجود داشت که کار دکانداران آن بخش، نسخه‌برداری بود و از همین روی و به جهت کثرت نسخه‌برداری، یکی از کارهای دشوار، دستیابی به نسخه اصلی آثاری مانند مثنوی از مولانا، آثار عطار، شاهنامه، دیوان حافظ و مانند این‌هاست.

زیرا بعضی از نسّاخان، ابیات یا جمله‌هایی به نوشته قبلی افزوده یا از آن کاسته‌اند و به همین سبب یک مثنوی پژوه یا شاهنامه پژوه یا حافظ‌شناس ناچار است که قدیمی‌ترین متن مکشوف را اصل قرار داده و دیگر نسخه‌ها را با آن متن کهن و با همدیگر، یعنی متون دست‌نوشته دیگر مقایسه نماید تا شاید به بهترین و اصیل‌ترین متن برسد.

در دوران معاصر، اخبار و گزارش‌های جعلی و ساختگی در فضاهای مجازی در حدّ بسیار گسترده رواج یافته است و اولین برخورد و بازتاب در ذهن و روان مخاطب ایجاد سردرگمی و پریشانی است.

در سرتاسر جهان دولت‌های اقتدارگرا می‌کوشند تا مخاطبان تنها از سوی زوایای رسمی و غالب با جهان و وقایع اجتماعی مرتبط شوند و وقایع دردناک یا نادیده گرفتن و عدم پیگیری مشمول گذر زمان و فراموشی عام شوند.

کشتار زن و کودکان و مردم بی‌پناه غزه معمولاً تحت پوشش خبرنگاران یا بنگاه‌های مستقل خبری قرار نمی‌گیرد و به این ترتیب شکل دیگری از فراموشی شکل می‌گیرد که همان بی‌خبری یا گسترش اخبار ساختگی است.

در جامعه‌شناسی موضوع مهمی با عنوان «استبداد آسیایی» مطرح است که بعضی از جامعه‌شناسان طراز اول در ایران و جهان به آن پرداخته‌اند. از جمله، نشریه «اطلاعات علمی و فرهنگی» در دوران مرحوم سیدمحمود دعایی چندین شماره پیاپی به این امر مهم می‌پرداخت. بر اساس این نظریه استبداد فئورالیته و قرون‌وسطایی اروپا به جهت موقعیت جغرافیایی، جنگل‌ها و در دسترس بودن آب باعث شده بود که اگر رعیت یا رعیت‌هایی مورد ستم ارباب یک منطقه قرار می‌گرفتند، از آن «دوک» یا «کنت» نشین به آبادی‌های مجاور می‌رفتند و فئودال‌های هر کشور از حد و حدودی استقلال نسبی برخوردار بودند اما در مناطق وسیعی از آسیا به‌خصوص در خاورمیانه به جهت نیمه خشک و بیابانی بودن منطقه، آبادی‌هایی چون شهر و روستاها فاصله‌های زیادی با همدیگر داشتند. بی‌آبی که به نظر بعضی از زبان شناسان بیابان هم هم‌ریشه با بی‌آبی است، مشکل عمده‌ای در امر آبرسانی ایجاد کرده بود. طوری که فقط قدرت‌های مرکزی قدرتمند از عهده حفر انبوه قنات‌‌ها و سپس نگهداری و لایروبی آن همه برمی‌‌آمدند.

این کار از عهده یک ارباب محلی خارج بود که بتواند سیستم آبیاری منطقه‌ای وسیع را بر عهده بگیرد، به همین سبب شاهان مقتدر، آب و آبرسانی یعنی در واقع زندگانی رعیت کشور را در اختیار خود داشتند و باز برخلاف اروپا.

ارباب‌های محلی نیز قدرتی در حد منطقه خود داشتند که آن هم در برابر قدرت مرکزی دربار بسیار ناچیز بود. از این روی یک دولت مقتدر می‌توانست اختیار جان و مال حاکمان محلی را در اختیار داشته باشد. امری که در دوره هخامنشیان و ساسانیان و سپس در دوره صفویه کاملاً مشهود بود چراکه راه‌های مواصلاتی بازرگانی و کاروانسراها از کنار همین قنات‌ها و آب‌انبارها می‌گذشتند و فقط در زمان ضعف دولت‌های مرکزی و دربار بود که یاغیان از هر گوشه و کنار سر برمی‌داشتند و ادعای سلطنت یا پادشاهی داشتند.

همین جا نابجا نمی‌نماید که گفته شود عنوان سلطان که با سلطه هم‌ریشه است در دوران غزنویان رواج یافت اما چه قبل از اسلام و چه بعد از آن و تشکیل قدرت‌های مستقل از امپراطوری اعراب، پادشاه سایه خدا و قبله عالم محسوب می‌شد. در چین و ژاپن و شرق دور نیز، سلاطین که به اصطلاح ایرانینغپوریا بغپور نامیده می‌شدند. فرزندان آسمان به حساب می‌آمدند و بدیهی است که چه سایه‌ خدا و چه بغپور، از هر نوع ضعف دور محسوب می‌شد و این سلاطین در سرتاسر جهان متمدن و قبل از رنسانس از هر نوع انتقادی به دور بودند.

در تعداد زیادی از کتاب‌های به اصطلاح تاریخی ایران و در قرن‌های قبل، نه با تاریخ بلکه در واقع با مدح و ستایش ممدوح مواجه هستیم. آن طور که با تغییر سلطان و تعویض سلسله پادشاهی، آن به اصطلاح تاریخ‌نگار، تنها اسم ممدوح قبلی و شکست خورده را عوض کرده و به نام شاه غالب و پیروز درمی‌آورد، چراکه فقط ستایش بود و بس!

از این روی است که معدود کتاب‌های تاریخی مانند تاریخ بیهقی تک و تنها و درخشان باقی مانده‌اند و بیشتر کتاب‌های به‌اصطلاح تاریخی تنها کلیشه‌وار و تکراری در خدمت امر فراموشی بوده‌اند.

به اختصار گفته شود که فراموشی منحصر به کشورهای در حال توسعه نیست بلکه حتی در کشورهای پیشرفته نیز با تغییر شرایط اجتماعی، دوران نازی‌ها و فاشیست‌ها، کمابیش فراموش شده و شاهد هستیم که در اروپا و آمریکا احزاب راست و افراطی و حتی نونازی طرفدارانی دارند که انگار باید با تضارب آراء و اقناع، خطر قدرت گرفتن تفکرات راست افراطی را در مهار بگیرند و مانع گسترش عنان گسسته آن گردند.

جنگ و عشق به روایت عزیزان فراموش شده

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

سال‌ها قبل جایی خواندم که «نوستالژی» به معنای یادآوری خاطره ایست که ما درد و رنج آن را به فراموشی سپرده‌ایم، در ورای پرده نهان بسیاری از حوادث و رویدادهای زندگی‌مان که با لفظ «یادش بخیر» از آن‌ها صحبت می‌کنیم سیاهی و حرمان و اندوهی بس بزرگ خفته است که خواسته یا ناخواسته تلاش کرده‌ایم که با فراموشی آن بخش از حیات رنگی از امید و معنا به زندگی‌مان بدهیم. آرامش نهفته در چهره و رفتار و کردار بسیاری از عزیزان عمرم ریشه در همین خاطرات وانهاده شده در گذشته داشت، پدرم ساده مردی از مردمان این دیار کهن حاشیه کویر به دید بسیاری یکی از بی‌شمار انسان‌های معمولی بود که هر روز می‌توانستی در آن دوران در هر کوچه و خیابان و بازارچه‌ای نمونه‌ای مشابه از آنان را بیابی، صبور، کم‌حرف، قانع و راضی به آنچه که سرنوشت در اختیارشان گذاشته و از همه چشمگیرتر بی‌ادعا ... نوعی وارستگی و عرفان پنهان را می‌توانستی در سیما و باطن این آدم‌های فراموش شده بیابی که بعد از سال‌ها گذر زمان همچنان همتا و نمونه‌ای را بجای ایشان نیافته‌ام.

«یدالله» برایم به‌عنوان یک پدر عزیز بود اما زندگی یکنواخت او برایم جالب نبود، در بسیاری از اوقات آرزو می‌کردم که ای کاش پدرم پاسبانی قهرمان و شجاع می‌بود که همچون قهرمانان کتاب‌های جیبی و کم‌حجمی که می‌خواندم به مبارزه با دنیای قاتلین و جنایتکاران می‌رفت و با دلاوری و بی‌باکی موفق به شکست آن‌ها می‌شد یا زمانی او را در قالب یک خلبان هواپیمای جنگی تصور می‌کردم که از باند پروازی که در ذهن خودم در پیاده‌رو طولانی کنار باغچه بزرگ خانه قدیمی‌مان قرار داشت با جت دوموتوره‌اش به آسمان پرواز می‌کرد و همچون داستان‌های مصور «خلبان بی‌باک» که در مجله «کیهان بچه‌ها» چاپ می‌شد به شکار هواپیماهای آلمانی و متحدان آن‌ها می‌رفت. هرچه بود با تمام کم و کاستی‌هایی که او در دنیای فانتزی و تخیلی من داشت اما همچنان بهترین پدر روی زمین برای من بود. برخلاف مادرم که سه خواهر و سه برادر و طایفه‌ای بزرگ داشت همسرش تقریباً خویشاوند خاصی نداشت، به روایت تنها خاله‌اش «کبری» که سال‌هایی دور به همراه شوهرش به بم مهاجرت کرده بود و او را خاله بمی صدا می‌زدیم، پدربزرگم، جد پدرم و حتی پدران پیش از ایشان تک‌فرزند بودند، در آن دوران پر از تلاطم و قحطی و سختی اواخر قرن نوزدهم و در ادامه دوران جنگ جهانی اول ایران سرزمینی فقیر، زخم خورده و ناتوان از درمان بیماری‌های عفونی و واگیرداری بود که هر ساله چون سیلی مهیب بر خانه و کاشانه و شهرها و روستاها آوار می‌شد و جان بسیاری را می‌گرفت و تنها آن‌هایی که دارای ژن برتر و قدرت بدنی بالاتر بودند باقی می‌ماندند. خانواده پدری نیز در طول دهه‌ها از این مصیبت‌های پی در پی جان سالم به در نبرده بود و همواره بازماندگانی اندک از ایشان باقی مانده بودند، خاله بمی تعریف می‌کرد که خواهرش صاحب سه فرزند شده بود که همگی آن‌ها به دلیل بیماری‌هایی همچون حصبه و ذات‌الریه در سنین خردسالی از دنیا رفته بودند، پدرم چهارمین فرزند وی بود که با تولدش در سال ۱۳۰۵ نور جدیدی از امید را بر زندگی او و شوهرش تابانده بود اما این کودک از بدو تولد به ظاهر ضعیف‌تر از خواهران و برادران از دنیا رفته‌اش جلوه می‌نمود و همین امر والدینش را بیمناک بقای وی ساخته بود. ایرانیان از دیرباز هویت خود را در قالب نام خود و پدران و اجداد خود به یاد می‌آوردند، متعاقب قدرت گرفتن رضاشاه و در سال ۱۲۹۷ در کابینه نخست‌وزیر وی «وثوق‌الدوله» لزوم ثبت آمار تولد و فوت ایرانیان به تصویب رسیده و برای نخستین بار در سال ۱۳۰۴ هجری شمسی اداره ثبت‌احوال با عنوان «اداره احصائیه و سجل احوال مملکتی» که زیرمجموعه‌ای از شهرداری‌ها بود تأسیس گردید و در ادامه دامنه فعالیت آن از پایتخت به سایر شهرهای کشیده شد، همانند هر پدیده نوظهور دیگر افکار عمومی در ابتدا به موضوع ثبت اطلاعات خود و خانواده در اسناد دولتی با شک و تردید می‌نگریستند و بیم از احضار پسران و مردان به خدمت اجباری سربازی نیز بر این هراس و دودلی می‌افزود. کرمان نیز از این قاعده مستثنی نبود و خانواده‌ها کمتر تمایلی به مراجعه به این اداره نوبنیاد و دریافت سِجِل یا همان شناسنامه را برای اعضا خود داشتند، پدربزرگم که آشپزی ماهر بود و به‌واسطه همین حرفه راه خود را به کنسولگری انگلیس در کرمان باز نموده بود و در آنجا چند سالی مشغول به کار شده بود تا حدود زیادی فردی مترقی و متجدد بود و برخلاف دیگران حسب دستور مقامات دولتی عزم خود را برای گرفتن اوراق هویت جزم نموده بود، در همین ایام که بحث انتخاب نام فامیل برای هر خانواده مطرح شده بود، روزی او در صحبت با یکی از دوستان خود، پیرمردی خوش‌قریحه و یزدی تبار که در بازار فرعی ریگ‌آباد دکان نانوایی داشت، بود به این موضوع و همچنین هراس خود در خصوص از دست دادن چهارمین فرزندش گفته بود و از وی ایده‌ای گرفته بود مبنی بر اینکه نام فامیل می‌تواند تا حد زیادی سرنوشت افراد را در آینده تعیین کندو به همین دلیل از عبارت «حیات ابدی» برای سجل خود و فرزندش بهره ببرد تا این کلام جادویی بتواند همچون طلسم و دعایی همیشگی در هر نوبت ادا کردن از سوی خود و دیگران تضمینی بر طول عمر او و خانواده‌اش باشد، این‌گونه بود که در سال ۱۳۰۶ «یدالله حیات ابدی» صاحب شناسنامه‌ای منحصربه‌فرد شد هرچند که دست اجل در این زمینه وفایی به پدر او نکرد و در سن شش سالگی یتیم شد، این مصیبت همراه بود با ابتلای مادربزرگم به بیماری ناشناخته‌ای در آن زمان که با تحلیل بردن جسم مبتلایان به‌تدریج به قول کرمانی‌ها چشمان ایشان را «کم سو» می‌کرد و در مراحل حاد اینان را تا مرحله نابینایی به پیش می‌برد، این بیماری که احتمالاً همان دیابت امروزی بود یک سال بعد از فوت همسر، تقریباً مادربزرگم را از پای درآورد و او را که با خیاطی قادر به اداره زندگی خود و فرزند دلبندش ساخته بود از پای درآورده و خانه‌نشین ساخته بود، گذران زندگی متعاقب خرج شدن مختصر پس‌انداز و مایملک بجا مانده از پدربزرگ کم‌کم به فروش اندک اسباب و وسایل خانه منجر شده بود و سرانجام وی را مجبور ساخته بود تک‌فرزندش را که با هزار امید و آرزو در مدرسه ثبت‌نام کرده بود تنها شش ماه پس از آغاز سال تحصیلی از دبستان بیرون بیاورد و به شاگردی حجره‌ای در بازار بگذارد. پدرم در مهر سال ۱۳۱۱ برای تحصیل به تنها مدرسه دولتی شهر فرستاده شده بود، مؤسس این دبستان فردی با نام «سید مصطفی خان کاظمی» بود که در سال ۱۲۹۴ هجری شمسی این دبستان را با نام اولیه «احمدی» (بر اساس نام پادشاه وقت احمدشاه قاجار) و با استفاده از کمک‌های افراد خیر و بودجه دولتی افتتاح نموده بود، او که مدتی قبل به ریاست اداره معارف کرمان انتخاب شده بود با ذوق و شوقی وصف‌ناپذیر عموم افراد جامعه را به فرستادن فرزندانشان به مدرسه و سوادآموزی تشویق می‌کرد، امری که با توجه به گستردگی جهل و فقر موجود در کشور به‌سختی از سوی والدین پذیرفته می‌شد، وی در مدرسه تاریخ، جغرافیا و اخلاق را تدریس می‌کرد، این مدرسه در چند نوبت جابجا شد و سرانجام در محل دائمی خود در نزدیکی نانوا خانه ارتش با ساختمانی نوساز در سال ۱۲۹۹ و با نام «پهلوی» به فعالیت خود تا زمان حال ادامه داد، این مدرسه پس از انقلاب به «امام خمینی» تغییر نام داده شد. پدرم تعریف می‌کرد که او در مدرسه از تیزهوش‌ترین افراد کلاس بود به‌گونه‌ای که در کمتر از شش ماه قادر به خواندن و نوشتن شد و بخش زیادی از اشعار «حافظ» و «سعدی» شاعران مشهور ایران را نیز به حافظه سپرده بود، معلم کلاسش به او بسیار علاقه داشت و توجه ویژه معلم این کودک یتیم را برای کوتاه‌مدتی از رنج و اندوه نداشتن پدر آزاد کرده بود، اما به یک‌باره نابینایی مادر و تمام شدن اندک پس‌انداز بجا مانده زندگی او را به ورطه وحشتناکی از سختی و رنج افکند که در ذهن کوچک او قابل تصور نبود، پسر کوچک به یک‌باره از کلاس و درس و مدرسه جدا شد و در زیر دست صاحب کاری طماع و بی‌رحم به باربری و تنظیف دکان و انجام کارهای منزل او وادار شد، از صبح زود می‌بایست به بازار می‌رفت و تا زمان تاریکی هوا و تعطیلی کسب و کار بدون هیچ استراحتی اوامر ریز و درشت اربابش را انجام می‌داد، به کوچکترین بهانه‌ای کتک می‌خورد و شب‌هنگام که به خانه بازمی‌گشت در آغوش مادر شرمگینش از رنج‌ها و درد جسمانی‌اش می‌نالید و پس از خوردن اندک غذایی به بستر می‌رفت تا در روز بعد اندوه جدیدی را تجربه کند، پدرم از این ایام به‌عنوان بدترین دوران زندگی‌اش نام می‌برد، تلخی دوران سخت کار کردن در بازار در آن ایام خردسالی و صاحب کار بی‌رحم و کم انصافی که به هیچ‌وجه مراعات جثه ضعیف و سن کم او را نمی‌کرد چنان زیاد بود که تقریباً تا آخر عمرش از بازگو نمودن خاطرات آن سال‌ها اجتناب می‌کرد، بر طبق روالی همیشگی روزانه چندین بار برای پر کردن کوزه آب دکان به یکی از سردابه‌های موجود در بازار ر فرستاده می‌شد، در آن ایام بخش عمده‌ای از آب شرب شهروندان و آب کشاورزی از طریق قنات‌هایی با عمر چند صد ساله که آب موجود در ارتفاعات و یا کوهستان‌های مجاور را در قالب تونل‌هایی با طول ده‌ها کیلومتر به مناطق پرجمعیت می‌رساندند تأمین می‌شد، محل‌های برداشت آب از این تونل‌های زیرزمینی «سردآبه» نام داشتند، مکان‌هایی با پلکان آجری که از سطح زمین تا ده‌ها متر پایین‌تر و محل جریان آب ادامه داشته و شهروندان هر روز می‌بایستی به عمق آن رفته و بعد از پر کردن کوزه‌های سفالی به بالا صعود می‌کردند، این کار برای کودک نحیف و کم سن و سالی مانند پدرم و سایر شاگردانی که در بازار زیردست سایر تجار و مغازه‌داران کار می‌کردند بسیار دشوار و نفس‌گیر بود، تحمل این رنج در زمستان که ریختن هر قطره آب بر اندک لباس تن پوشش او را با سرما و لرز شدید مواجه می‌ساخت بسیار عذاب‌آورتر بود.

در این میانه تنها امید باقی مانده برای وی معلم دلسوز دبستان بود که در کوتاه‌مدت ماه‌های تعطیلش با این استعداد پرپر شده آشنا شده بود، نام او را علیرغم اینکه پدرم بارها این قسمت از زندگی‌اش را برایم تعریف کرده بود به یاد ندارم اما توصیف پدرم از چهره وی که او را مرد میان‌سالی با صورتی گرد که سری کم مو و ریشی سفیدرنگ داشت و نفسش همواره بوی نعناع را می‌داد را در ذهنم ثبت نموده‌ام، در یک روز خاص و به‌یادماندنی وقتی پدرم به محل کارش بازگشت به ناگهان معلم محبوبش را دید که با خواهش و التماس از صاحب کارش می‌خواهد که به این طفل خردسال اجازه حضور در مدرسه را بدهد و وقتی که با پاسخ منفی و برخورد سرد او مواجه شده بود وی را به قرآن قسم داده بود که حداقل به وی اجازه دهد تا در ساعات ظهر که کسب و کار کم رونق بود و زمان چرت پس از صرف نهار بازاریان بود بتواند تدریس دروس مدرسه را در دکان برای شاگردش ادامه دهد، خواسته‌ی او با اکراه بسیار از سوی فرد بازاری پذیرفته شد و به گفته پدرم در ظرف مدت چند هفته تا زمانی که پس از تنبیه بدنی سختی از سوی صاحب کارش به بهانه پر نبودن کامل کوزه آب از تدریس و ملاقات معلم برای همیشه منع شد، موفق گردیده بود تمام مهارت‌های خواندن و نوشتن را در حد فارغ‌التحصیلان کلاس اول ابتدایی یاد بگیرد، به یاد دارم که پدرم خط بسیار زیبایی داشت که از سطح فردی با تنها چند ماه تحصیل ناپیوسته بسیار جلوتر بود، او همیشه از معلم فداکارش که با چشمان اشک‌بار هر ازگاهی در بازار پنهانی به دیدارش می‌رفت و با دادن شیرینی و خوراکی و تعریف از هوش و استعدادش به او امید به زندگی می‌داد به نیکی یاد می‌کرد، این کورسوی امید پدرم نیز در زمستان سال بعد با مرگ این آموزگار در اثر بیماری ذات‌الریه برای زمانی طولانی ناپدید شد.

.

ادامه مطلب را در سرمشق شماره ۷۱ مطالعه فرمایید...