https://srmshq.ir/vzhp1x
برای بسیاری آنچه در کیبوتصهای اسرائیل و نواره غزه رخ داده است و همچنان هم ادامه دارد، هراسناک و باورناپذیر است و فکر میکنند آنگاه وظیفۀ انسانی خود را تمام و کمال انجام دادهاند که در هر حال به نفع یکی و علیه دیگری موضع بگیرند؛ اما میلیونها هموطن در همسایگی شما و درون مرزهای شما هستند که هنوز در سوگ و وحشت ابدی جنگی هشت ساله به سر میبرند. برای نسل من تکهتکه شدن انسانها تازگی ندارد، نه در جبههها و نه در شهرها.
تابستان و پاییز ۱۳۶۲ بود و جبهۀ غرب. از ایلام به سمت مهران که میرفتیم تپهماهورها از جنازۀ سربازان عراقی پوشیده بود. در توالی روز و شب و تابش خورشید و ماه میپوسیدند و لایهلایه بر باد میرفتند یا ذرهذره با قطرههای باران در خاک و میان درهها محو میشدند.
میدانستم چهبسا در دوردستها پدران و مادرانی زیر سقفهای سکوت و تنهایی روی سجادهای افتادهاند و از خدای همان باد و باران بازگشت فرزندشان را میخواهند و چه طنز تلخی است وقتی بندۀ چنین خدایی باشی. بهخوبی میتوانستم دریابم ما سلحشورانی هستیم که برای افسانهها میجنگیم. مادربزرگِ تاریخ قصهگوی خوبی است و ما با قهرمانان آن همذاتپنداری میکنیم. قهرمانان ما یکی نیست اما همه در یک قصه میمیریم.
از مهران تا مسجدسلیمان صدها کیلومتر راه بود؛ اما اینجا نیز جنگ خدایان برپا بود و قربانیها پیشکش شده بود. شامگاه ۸ آبان ۱۳۶۲، پس از ماهها دوری، عکسها و نامها را بر در و دیوار شهر میخواندم: رمضانی، شاقلیان، جهانگیری و ...همگی که تا چند ماه پیش همکلاسیهای سوم راهنمایی من بودند، در آخرین موشک ۳۰ مهر پرپر شده بودند.
بعدها شنیدم چگونه سردخانۀ بیمارستان شرکت نفت تا سقف از اجساد پر شده بود و خونابه و خاکستر از کف سردخانه به خیابان شهر سرازیر شد؛ و شنیدم بدنهای چندپاره از سیمهای برق آویزان بودند؛ و برادران معرف برایم تعریف کردند به هر جسدی که دست میزدند مثل گوشت پختهای از هم میپاشید؛ و گفتند با تنها دوربین شهر فیلم گرفتند اما نمایش نمیدهند.
بقیه را نشنیدم، دیدم. ۱۴ آبان دوباره موشک زد. این بار نزدیکِ نزدیک، آنقدر نزدیک که صدایش را نشنیدم. ۵ غروب بود. همهجا تاریک شد. خون بود و خاک و صداهایی که در سکوت و سکون محو میشد. فردا که از بیمارستان برگشتم با همان لباسهای خونین رفتم بالای گودال موشک ۱۲ متری روسی. خانواده شاقلیان به پسرشان رسیدند که با موشک قبلی به آسمان رفته بود. آسمان رؤیا چقدر کوچک است و کوتاه. معرفها دیگر چیزی تعریف نکردند. آنها نیز در نیمهشبی دیگر زیر آوار موشکی دیگر جان دادند؛ و یادم آمد ماهها پیش در موشکباران پشتبرج، وقتی تا پاسی از شب با دست خالی خاک و آوار کنار زدم، به معرف کوچک گفتم جسد! و او ادامه داد و جسدها بود.
به آن سالها که برمیگردم میان مردگان بیش از زندگان آشنا دارم. ما ناچاریم به اسطورهها ایمان بیاوریم. ناچاریم باور کنیم آن شب که یک گردان، یک تیپ، یک لشکر و هزاران تن از فرزندان، دوستان و آشنایان این خاک در کمین افتادند و با آب اروند به دریا ریختند در راه رسالت تاریخیشان فدا شدند، نه به دلیل اشتباه فرماندهی که شاید در خواب بود. ناچاریم باور کنیم بیهوده زندگی نکردیم و بیهوده نمردیم. ناچاریم افسانه ببافیم، چه اینجا، چه آنجا، چه الآن و چه هر وقت دیگر تا به زندگی و مرگ و به این احتضار طولانی معنا دهیم. میتوانید له یا علیه بجنگید و بنویسید ولی قصه تکراری است.
https://srmshq.ir/jgpx9c
نامههایی دربارهٔ کلیله ودمنه
«کلیله و دمنه» یکی از سیاستنامههای بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری ـ احتمالاً در سال ۵۳۶ ـ توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه میشود. ذبیحالله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی میداند. کلیلهودمنه جدا از ارزشهای ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و بهویژه در تاریخ اندیشهی سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامههایی درباره کلیلهودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدنهای گاه و بیگاه در باغ بزرگ کلیلهودمنه که در قالب نامههای استاد به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامهها دربارۀ شناخت اثر و اندیشههای سیاسی در آن است.
سلام
پس از صحبتهای آن روز در دانشکده، چند روز قبل ایمیلی از شما که خبر از تصمیم نهاییات میداد به دستم رسید. همین اول کار و بدون هیچگونه تعارف و حاشیهای بگویم خیلی خوشحالم شدم که بالاخره کسی پیدا شده و به چیزی علاقمند است که علاقمندی به آن در نگاه اول سخت مینماید. این من را یاد دانشآموز شعر «فروغ فرخزاد» در کتاب «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» میاندازد که درس هندسهاش را دیوانهوار دوست دارد و برای همین تنها مانده است. البته از اول هم مشخص بود تو با بقیه فرقهایی داری. برای یک معلم تشخیص تفاوت دانشجوهایش کار سختی نیست، به ویژه که ۲۰ سال هم سابقهٔ تدریس داشته باشد. تصورش کار آسانی است. زمانی که تو تازه دبستان را تمام کرده بودی، من معلمیام را در این شهر کوچک آغاز کرده بودم. بگذریم.
اما موضوع انتخابیات را پسندیدم. تو میخواهی بنمایههای سیاست و سیاستورزی را در کلیلهودمنه جستجو کنی. سختی کارت در درجۀ اول برمیگردد به متنی که انتخاب کردهای. دشوارخوانی و دیریابی متن و خاطراتی را که در ذهن هر ایرانی از دوران مدرسه و دیکتههای آنچنانی زنده میکند، دلیل لازم و کافی برای رمیدن از آن و چاه ویلش است.
نوع مواجهه ما با این متن نسبت مستقیمی با سطح درک ادبی و آشنایی با ادبیات کهن دارد. برای برخی چنین متنهایی به زبانی بیگانه نوشته شدهاست. البته حق داری بپرسی چه دلیلی دارد تا کسی اینقدر سخت بنویسد. برای یافتن پاسخ پرسشات باید به تاریخ ادبیات و بهویژه کتابهای تاریخ نثر فارسی که یکی از بهترینِ آنها کتاب «فن نثر در ادب فارسی» نوشتۀ دکتر حسین خطیبی است مراجعه کنی. هر چند خواندن این کتاب دردسرهای خودش را دارد و کلی استادی میخواهد!
فقر دانش عمومی ادبی و تاریخی ما دلیل اصلی دوری و احیاناً ترس از چنین متنها و مباحثی هست. فکر نکن فقط تو چنینی؛ نه. اغلب اساتید و تحصیلکردگان نیز با این مشکل روبرو هستند. برای همین است که استاد «جواد طباطبایی» پیشنهاد میکند باید یکی از آزمونهای استادی و اجازۀ تدریس در دانشگاه، گرفتن امتحان املا از کتاب مستطاب کلیله و دمنه باشد.
یکی از وجوه مثبت کار تو بینرشتهای بودن آن است. ادبیات و سیاست همیشه ارتباط عجیبی با هم داشتهاند، هرچند که دو مقولۀ جدا از هم به نظر میرسند. شعر کجا و سیاست کجا؟ داستان و سیاستبازی؟ و... اما بحث فقط بر سر این نیست که ادبیات به لطافت روح کار دارد و سیاست، حداقل در تعبیر ماکیاولیستی آن به دور از انسانیت مستتر در ادبیات است. اگر یادت باشد در کلاسهای مبانی علم سیاست مفصلاً به آن پرداختیم. ادبیات نوعی شیوۀ بیان هست و سیاست راهی برای عمل. هر عملی باید تابع تئوری و نظریهای باشد. حتی کتابها و متنهای سیاسی هم میتوانند ادبی باشند و یا دستکم زبان ادبی داشته باشند. البته سیاست گسترۀ بسیار وسیعی دارد و سیاستدانان از هر چیز میتوانند استنباطی سیاسی داشته باشند. آنچنانکه فوکو میگوید همه چیز در محدودۀ گفتمانهای سیاسی که زاییدۀ قدرت و ابعاد گوناگون آن است قرار میگیرد. آیا چیزی در جوامع انسانی و روابط آنها وجود دارد که خارج از این دایره قرار بگیرد؟
به هرحال رابطۀ میان ادبیات و سیاست در ایران وضعیت ویژه و شاید منحصربهفردی دارد. چرا؟ چون در تاریخ سایر ملل پیشرفته که تمدنهای قدیمی دارند، میتوان کموبیش کتابهایی با موضوع و عنوان سیاسی دید که یا توسط سیاستدانان نوشته شدهاند و یا اینکه با نام آثار سیاسی مشهور هستند و در همان رده قرار میگیرند؛ اما در تاریخ ایران تقریباً هر چیز مکتوب که از قدیم مانده در حوزۀ ادبیات قرار میگیرد و اساتید ادبیات دست روی آن گذاشته و جزء ملک طلق آنها شده است. حتی کتابهایی که عنوان کلی سیاستنامه هم دارند، باز متونی ادبی محسوب میشوند و باید در دانشکدههای ادبیات به جستجویشان پرداخت و در دانشکدههای علوم سیاسی و اجتماعی کسی خبر از آنها ندارد.
اهمیت کار تو این است که با نگاه سیاسی به یکی از ادیبانهترین و فاخرترین متنهای ادبی پرداختهای. شاید در روزگار کنونی کمتر کسی باشد که از مخیلهاش بگذرد که میتوان نگاهی دیگرگونه و متفاوت از آنچه علمای ادبیات دارند، به کلیله و دمنه داشت. اگر جستجو بکنی میبینی از میان انبوه کارهایی که دربارۀ این کتاب انجام شده فقط بخش کوچکی به مسائل سیاسی و اجتماعی آن پرداخته و عمدۀ کارها پیرامون ویژگیهای صرف ادبی آن است. ادیبان ما تار و پود کلیله و دمنه را به لحاظ ویژگیهای صرفی و نحوی از هم باز کرده و گاه در معنای یک عبارت یا کلمه مقالهها نوشته و بحث و جدلهای فراوان راه انداختهاند.
آنها باید این کار را میکردند؛ مسئله اینجاست که به غیر از دانشکدههای ادبیات و اساتید آن چرا این متون مورد توجه سایر حوزههای علوم انسانی قرار نگرفته است؟ چرا هیچ استاد علوم اجتماعی یا سیاسی و روانشناسی و... به طور جدی وارد آن نشده و در علوم سیاسی کلیله و دمنه شناس و یا حتی فردوسی شناس و حافظ شناس نداریم؟ آیا این کتابها سیاسی نیستند و یا اینکه ما سراغ آنها نرفتهایم؟ کاری که تو میخواهی انجام دهی از این جهت بسیار اهمیت دارد. البته نمیخواهم بگویم مطلقاً کاری انجام نشده است؛ هستند پایاننامههای زیادی که دربارۀ جنبههای سیاسی و اجتماعی کلیله و دمنه و سایر آثار ادبی و اتفاقاً توسط دانشجویان رشتۀ ادبیات نوشته شده است و تو باید از آنها در قسمت پیشینۀ پژوهت یاد کنی؛ اما به طور مشخص حلقهها و اساتیدی که در این زمینها کار کنند و پروژه داشته باشند نداریم.
توصیه میکنم به این جنبه از کار توجه جدی داشته باشی. تو باید سیاستدانی باشی که آثار ادبی را از عینک سیاست میبیند و نه بالعکس، هرچند باید در نهایت تبحر تو در امر ادبیات نیز کامل باشد. تو نمیخواهی ریشۀ افعال و قواعد دستوری و ویژگیهای سبکی کلیله و دمنه را بررسی کنی، اما باید بدانی همۀ این موارد حکم حروف زبان و رمزگانی را دارد که به کار تحلیل و برداشتهای سیاسی میخورد. آشنایی با ادبیات و نظریههای آن همانقدر مهم است که مهارت درعلم سیاست. معنای بینرشتهای بودن این است.
مسائل بیشتری هم هست که در فرصت دیگری خواهم نوشت. برای شروع بهتر کار پیشنهاد میکنم ابتدا متنهای ساده شده کلیله و دمنه را مانند کار خوب مرحوم «مهدی آذری یزدی» که برای بچهها نوشته بخوانی تا با روح روایتها و داستانها آشنا شوی. کتابهای دیگری هم هست که کلیله و دمنه را به نثر روان امروزی نوشتهاند که فهرست آنها را در ضمیمه نامه میگذارم.
موفق باشید
https://srmshq.ir/0no2q7
قاصد روزان ابری
محمد شکیبی از نسل نخست روشنفکرانی است که در مضیقههای بعد از انقلاب به تهران رفتند و همانجا ماندگار شدند. او پیشگام بسیاری بوده است برای دل به دریا زدن، افق خود را بازتر کردن و مرتبط شدن با جرایدی که در سطح ملی منتشر میشدند و میشوند. محمد، سالها در مجلۀ فیلم نوشت و هنوز هم در مجلات دیگر مینویسد. معمولاً او را به عنوان یک منتقد فیلم میشناسند اما شکیبی، شاعر درجه یکی نیز هست. در همین مطلب، شعرهایی از دهۀ شصت او را میخوانیم که بهزعم من از بهترین نمونههای شعر معاصر فارسیاند و پس از سالها و بارها منتهاالیه احساساتمان را به لرزه درمیآورند. او اگر شعر را جدی گرفته بود و رسانه و روابط هم یاری میکردند از نامداران شعر امروز ما بود. «هانیبال الخاص» نقاش نوگرای معاصر، تابلویی بزرگ دارد از شاعران معاصر ایران. جالب است بدانید که تصویر محمد شکیبی هم در این تماشاگه راز کنار تصویر نامهای نمادینی چون نیما و فروغ و شاملو آمده است. ابتدا چند شعر از کتاب «درست مثل یک صبح بارانی»، منتشر شده در سال ۱۳۷۰ را میخوانیم و بعد از پرسش و پاسخی کوتاه، چند کار نسبتاً جدید را که به خواهش ما برای مجله سرمشق فرستاده است مرور میکنیم.
جناب شکیبی عزیز، لطفاً خودتان را برای خوانندگانی که احتمالاً با شما آشنا نیستند معرفی کنید و این معرفی را معطوف کنید به سالهایی که از سیرجان به تهران رفتید و در مجله فیلم، چیستا و سایر مجلات همکاری داشتید.
سال ۱۳۳۸ در یک روز پاییزی در سیرجان به دنیا آمدم تا سال ۱۳۵۷ که دیپلم ریاضی گرفتم ساکن ولایت اجدادی بودم. سال ۵۸ برای ادامه تحصیل راهی تهران شدم و از سال ۶۲ ساکن دائمی تهرانام. اولین شعرهای چاپ شدهام چند رباعی با محتوای انقلابی و انگیزشی بود که در سال ۵۹ در روزنامه کیهان (کیهان آن زمان و نه کیهان امروزی!) چاپ شد. بعد، چند شعر دیگر که در سالهای ۶۴ تا ۶۷ در مجلههای آدینه، کیهان فرهنگی و کادح چاپ شدند. فعالیت مطبوعاتی را هم از سال ۶۶ با ماهنامه سینمایی فیلم و کمی بعد با نشریه سروش آغاز کردم. نوشتن نقد و مقالات سینمایی بهصورت مداوم عمدتاً در مجله فیلم و همزادش «فیلمامروز» تا کنون ادامه داشته و به صورت موردی هم با بسیاری از مطبوعات سینمایی و برخی نشریات اجتماعی همکاری داشتهام از جمله نشریه چیستا و برخی نشریات محلی سیرجان و کرمان مثلاً پاسارگاد سیرجان و جنگ مس و مجله سرمشق.
شعر از کی و کجا با شماست؟ از ربط و نسبت خود با شعر بگویید. خصوصاً از چاپ مجموعه شعرتان که در سال ۷۰ منتشر شد و اینکه دیگر چرا کتابی از شما در زمینۀ شعر ندیدیم و نخواندیم؟
گرایشم به سمت شعر از ده/ دوازدهسالگی با خواندن حکایات سعدی و مولوی و شعرهای خیام، حافظ و سیاوش کسرایی و فریدون مشیری شروع شد و مشق شعر را به گمانم از سال ۱۳۵۶ آغاز کرده باشم. اولین مجموعه شعرم «درست مثل یک صبح بارانی» در سال ۱۳۷۰ بعد از دو سال دوندگی فراوان و تحمل مقادیر فراوانی برخورد سخیف و ارباب وزارت ارشادیها جواز انتشار گرفت. درست در هنگامه و اوج زمانه هنر پرهیزی و شعرهراسیِ مقامات رسمی فرهنگی. از همه هنرها واهمه داشتند بخصوص از شعر که انگار در لایههای ساختار تخیلی و تصوری و نمادین و ایهام و ابهام هر بیت و گزارهاش، سلاحهای مخربی پنهان شده و باید کشف و خنثی شوند و بعد اجاره نشر بیابند. یادم نمیرود هرگاه برای پیگیری مجوز کتابم با مسئولین ملاقات داشتم انگار یک متهم و مجرم هستم که در برابر مدعیالعموم و قاضی هستم و باید پاسخگوی حدود پنجاه اتهام جرم و خطا (به تعداد قطعه شعرهایی که در کتاب بود) باشم و برای رفع اتهام باید برهان قاطع بر بیگناهی ارائه کنم و بعضاً جوابگوی سؤالهای نمایانگر پرت بودن مقامات فرهنگی از مرحله هنر باشم. یکبار حتی در پاسخ به سؤال بچهگانه مقام فرهنگی که: «اصلاً چرا شعر میگویی؟» با خشم و طعنه پاسخ دادم که: هر جوانی یک عیبی دارد بعضی کفتربازی میکنند، برخی قماربازی یا دختربازی. عیب بنده هم این است که شعربازی میکنم!
بعد از انتشار اولین مجموعه، گرفتاری نیافتن ناشر و توزیعکننده کتاب شعر در اوج بیرونقی شعر مسبب شد که تا اطلاع ثانوی به صرافت و هوس نشر مجموعه بعدی نباشم و اگر هم شعر و سرودهای مرتکب شدم، فقط برای دوستان مشابه و یا اگر محفلی هنری پا بدهد، حضوری برایشان بخوانم.
بیایید کمی تئوریکتر صحبت کنیم، با سؤالی که به نظر میرسد پاسخی نهایی برای آن وجود ندارد. شعر چیست به نظر شما و زبان اساساً چگونه تبدیل به شعر میشود؟
تعبیر شخصی من از چیستی شعر همان چیزهایی که پیشینیان نظریهپرداز گفتهاند، شعر یک ضیافت و سفره دلی است که شاعر بهمنظور همزیستی و همدلی با دیگران تدارک دیده. یک سفره اختصاصی که با سلیقه و تجربه و مهارت سراینده پهن شده تا با چینش و دستچینی خودویژه، از آرزوها، احساسات، تصورات، اوهام و واهمهها، تجربیات و دانشهای خودش بگوید. شعر یعنی مهارت فراوری و دست یافتن شاعر به ارزش افزودهای که او از ایجاد تغییر بهینه در ماده خام کلام شفاهی و نوشته منثور رایج و همگانی عایدش شده. در واقع او میخواهد رسانه خودش باشد برای ارتباط و تفاهم با دیگران. شعر یک ارتباط کلامی در بستر انبوهی از واژه و اصوات معنیدار است که شاعر اراده میکند کلام شفاهی و منثور همگان را با عصارهگیری و غلظتبخشی، مرتب، خوشآهنگ، خوشآوا و هماهنگکردن، وجینکاری و هرسکردن واژگان، سوهانکاری و صیقل دادن به واحدهای زبانی، مشاطهگری و پیرایش کلام و در نهایت بستهبندی چشمنواز به تحفهای یگانه و تحسینبرانگیز مبدل کند. نوعی خودنمایی و خودپسندی مجاز و پسندیده که پیامدش ارضاء روحی و احساسی شاعر هم خواهد بود. مرتبسازی، تصور میکنم گرایش به نظم و ترتیب و هارمونی جزو سرشت ازلی آدمیان بوده است. اجداد باستانی ما برای گریز و فراغت از اصوات و آواهای زمخت و نخراشیده پیرامون خود به شناسایی فرکانس و طنین اصوات پرداختند و موسیقی را ابداع کردند. برای نظم و مفهوم مشترک دادن به حرکاتشان به ابداع انواع رقص شادی، رقص عزا، خشم، نزاع و...روی آوردند و بعدها همین روش را برای دلنشین کردن گفتار عادی به کار بردند و شعر را بنیان نهادند و به گمانم منشأ پیدایش هنر و مهارت بافندگی و معماری نیز همین گرایش به نظم و هماهنگی باشد و پرهیز از زمختی و زبری و ناپیراستگی و خشونت اشیاء.
میدانیم که فضای شعر، در دهۀ هفتاد - یعنی بعد از چاپ کتاب شما - تغییر کرد و ما با گونۀ شعرهایی مواجه شدیم که ذیل عنوان پستمدرن از آنها یاد میشود. اگر صلاح میدانید ربط و نسبت خودتان را با این جریانهای شعری بیان کنید؟
راجع به سبکها و رویکردهای شعری، به نظرم اینها همگی قالب و شکل بستهبندی و ظرف هستند برای گنجاندن مظروف و محتوای آن. نه هیچکدام ممدوح ابدی هستند و نه مکروه ذاتی. تناسب قالب را باید با اندرونشان سنجید. این واقعیت دارد که روانشناسی، ذائقه و احساسات انسانها متفاوت و در عینحال متغیر هستند. گرایش الزامی و اختصاصی به یکیک قالب شعری در ذات خود نوعی حصارگزینی و خودتحریمی است. نوگرایی، مدرنیسم و پستمدرنیسم باید در درونمایه و رویکرد حسی و اندیشگی اثر جریان داشته باشد و نه در پوسته و قالباش. اصلاً مهم نیست شاعر چقدر سنتشکن و هنجارگریز است. مهم این است که چه میزان گرایش و پذیرش در جامعه ایجاد میکند. گاهی جدال و تعارض نو و کهنه و سنتی و مدرن نوعی چالش بیهوده و گمراه کننده است. بعضی دستاوردهای بشری ابدی و کهنهگی ناپذیرند. مثل اختراع چرخ و آینه. در یک کلام برای بنده قالب و نو و کهنه بودن سبک شعر اهمیتی ندارد. فقط به تناسب قالب و محتوایش میاندیشم. گو اینکه هنوز برخی از اشعار سعدی، حافظ و خیام روزآمدتر از بسیاری سرودههای مدرن کنونی است. یا مثلاً غزلهای هوشنگ ابتهاج و سیمین بهبهانی همانقدر نو و معاصر هستند که اشعار خوب نوسراترین و سنتگریزترین شاعران امروز.
جواب اگر نقد یا نظری دربارۀ شعر امروز دارید بفرمایید؟
در ده/دوازده سال اخیر فقط جسته و گریخته در جریان شعر امروز و شاعران نوخاسته بودهام و نه پیگیر و مداوم. به همین دلیل چندان در جریان گرایشها و سبکهای جدید و غالب شعری نسل جدید نیستم.
چند شعر از کتاب درست مثل یک صبح بارانی، منتشر شده در سال ۱۳۷۰:
دلتنگی
دوری و دیدارت
هر دو دلتنگم میکند
چیزی به نفاق
میان زبان و دلت ایستاده
واژهها را میدزدد
خواهشت را گروگان میگیرد
چیزی به درد
بین دهان و دلم افتاده
چشم را میشوراند
بوسهام را راه میبندد
دست به جیب میبرم
تا قطرههای نوازش از سرانگشتانم
بر خاک نپاشد
چرا که میدانم
دوری و دیدارم
هر دو دلتنگت میکند
تلخترین خاطره خاک
نه انفجار کومهای و نخلی
نه انهدام کوچهای
که منتهی میشود به دبستانی
نه حتی پوسیدن ریشهای در ماندابی
اینجا
تلخترین خاطره خاک
تولد جوانهای از بطن باغچه است
زهرخندی در آبگذر جاریست
شهر را ول میگردد
و نشست میکند
در تل دوده و تحقیر
باد چرا خاشاک همه جا را
به کوچه ما میریزد؟
گاهی میآید
نه میشود به سینه سنجاقش کرد
نه در گلدانش کاشت
یا نگهش داشت در دست
ورنه میپژمرد و تباه میشود
به قاصدک میماند
تحمل طوفان را دارد
فشار سرانگشتی را نه
پگاهی، پسینی
گاهی، بیگاهی
که طمع بریدهای از هر سو
و خوکردهای به تنهاییت
میآید
خانه را میگردد
بر زانو یا سفره یا چه میدانم، جایی
آرام مینشیند
و هر چقدر که بمانی
خبرش را نمیگوید
یا میگوید و تو نمیفهمی
و به اندک بادی
از خانه میرود
دیگر نه خوی تنهایی میماند
و نه بیسببی میماند این دیدار
باید جایی خبری باشد
جاده
تمام شب بارید
شرههای مردد
تند و آهسته از پشت شیشه فرو لغزید
و من نخوابیدم
چه سماجتی دارد
سایه وارۀ کوه دوری که پس نمیماند
چه شتابی داشت
شبح سپیداری که گذشت
چه حزنی دارد زمزمه چرخ در باران
شب و
جاده و
باران
بی وصال و وداعی از دیاری گذشتن
بی وعده و پیشوازی
به دیاری رسیدن
آه!
گریه چقدر بیهوده است
دستهایت
در لطافت دستان کوچکت
که کاوشگرند و کنجکاو
که مرددند و مشکوک
(و چهرهام را لمس میکنند
و هر چیزی را میپلواسند به تجربه)
پندارهای پنهانت
بر پرده خیال
شمایل فردایت را شکل میدهد
با این همه
در وصف و وضوح نقش رعنایت
و حال دستانت
در میمانم
فردا بازیچه دستهایت
تفنگ و تازیانهای خواهد بود؟
و ابزاری
که انفجار گهواره نوزادی را در اتاقی
رقم میزند؟
یا پرگار و مدادی
در تدارک بادبادکی برای کودکی؟
دستان کوچکت فردا
به نواختن سیلی
یا نوازش و ستردن اشکی
به کدام مهیاترند؟
چند شعر جدید از محمد شکیبی:
جامانده
کسی جا گذاشته باغچه نارنج را
به وقت یک سیلاب گرمسیری
کسی دفن کرده
ملزومات خانه را در
در غافلگیری یک بمباران
کسی جا مانده از عروسیاش
در خاورمیانه، گورستان خاوران
کسی شناسنامهاش جا مانده از سفر
کسی دزدیده شد عروسکش روز خالهبازیاش
با دختر همسایه
مهاجری گذرنامهاش گم شد
توی راهآهن برلین.
پدری اشکهایش خشکید
بر لاشه کودکش
کنار یک کشتی غرقشده در سواحل یونان.
کسی ماندگار مانده در تبعید سیبری
مادری منتظر مانده
از روز فردای کودتای پینوشه.
من اما
جاماندهام از خودم،
توی ایوان خانه موروثی
لای یک پوشه از چند نامه عاشقانه.
و یک آلبوم عکس
در همان محله قدیمیام.
همه راهها
نه تسلاییست در اینجا
نه چراغی مانده روشن.
همه راهها،
ختم نمیشوند به این شهرک.
و دیرگاهیست
که نرانده سواری به دروازههای این آبادی.
هیچ راهی نیست
جز به آسمان که سیلابمیبارد
و غبار و صاعقه.
و یک راهکوره به زیر زمین،
که گاهی
چندی موش کور
و یا زمینلرزهای
فرامیروید از آن برایمان.
تل خاکستر
پشتهای خاکستر مانده بر زمین
کنار یک کشتزار ترکخورده
درست زیر ابرهای گریزان نامرطوب.
تو وادار شدی
من واداشته،
همسایهام یک گماشته
یکی از گماشتگان بیشمار.
اینهمه دانه نازا
جوانههای جویده، بذرهای نامرغوب
و مشتی خاکستر عقیم
که نه بنمایهای دارند دیگر برای سوختن
نه ظرفیت گداختن و سوزاندن.
با اینهمه
باید یکی سربچید
از وادار شدن
باید به جلگهها برود
با دستی مرطوب.
باید بپرهیزد از گماشتگان
https://srmshq.ir/h7sj63
یادداشتهای کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه میشود، حاصل نسخهگردیهای من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتابها و رسالههای خطی و چاپی یا برخی مقالات مییابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
۲۸) سعید نفیسی کرمانی
مرحوم سعید نفیسی از مشاهیر ادبا و محقّقان قرن اخیر است و انتشار بیش از صد عنوان کتاب و صدها مقالۀ ادبی و تاریخی در کارنامۀ او دیده میشود. پدرش میرزا علیاکبر خان نفیسی مشهور به ناظمالاطباء در جوانی از کرمان برای تحصیل در دارالفنون به تهران رفت و همانجا ماندگار شد و پسرش سعید نفیسی به سال ۱۲۷۴ شمسی در تهران به دنیا آمد. خاندان نفیسی از اعقاب حکیم برهانالدین نفیس بن عوض بن حکیم کرمانی (در قرن نهم ق) طبیب دربار الغ بیگ بودهاند و همگی تا یازده پشت به طبابت اشتغال و اشتهار داشتهاند. به قول مرحوم ایرج افشار، سعید نفیسی مردی کتابباز بود و حرص و ولع زیادی به گردآوری آثار چاپی و خطی داشت. در سفرهای خارجی، رهاورد اصلی او کتاب بود. کتابخانۀ پُر و پیمانی داشت که اگرچه نظم و آرایش نداشت، اما خودش میدانست جای هر کتاب کجاست.
یکی از کارهای جالب نفیسی، رونویسی از نسخههای خطی باارزش بود. در کار تندنویسی خبره بود و کتابهایی که نمیتوانست در اختیار داشته باشد، به امانت میگرفت و ظرف دو سه روز یک دیوان چند هزار بیتی را رونویسی میکرد و اصل کتاب را به صاحبش برمیگرداند. تعداد نسخههایی که نفیسی از روی دستنویسهای قدیمی نوشته است، بالغ بر ۳۵۰ نسخه میشود. احیاء دیوان اشعار میر کرمانی از شاعران مهم کرمان در قرن هشتم هجری به همین طریق حاصل آمد. یگانه نسخۀ دیوان این شاعر که در قرن هشتم کتابت شده، متعلّق به مرحوم نجمآبادی بود و نفیسی در آبان ماه سال ۱۳۲۱ شمسی رونوشتی از آن برای خود برداشته بود. اصل کتاب، بعد از مرگ نجمآبادی گم و گور شد و از سرنوشتش اطلاعی به دست نیامد. دکتر وحید قنبری ننیز بر اساس دستنوشتۀ مرحوم نفیسی کلیات میر کرمانی را تصحیح و در سال ۱۳۹۷ منتشر کرد.
کتابهای مرحوم نفیسی، چاپی و خطی، بعد از مرگ او پراکنده شدند. تعدادی از آنها به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران انتقال یافت. برخی را مجموعهداران و کتابخانههای دیگر خریداری کردند و تعدادی نیز در اختیار رامین نفیسی، فرزند آن مرحوم است که آنها را در مرکز یادگارهای نفیسی در تهران نگهداری میکند. من اواخر سال ۹۷ به دعوت مهندس نفیسی موفق شدم از این مرکز در خانۀ قدیمی مرحوم نفیسی دیدن کنم. دهها جلد کتاب چاپ نشده در این مرکز نگهداری میشود؛ کتابهایی که خود آن مرحوم فرصت انتشار آنها را به دست نیاورد. از جمله اشعار شاعران فاقد دیوان از قرن چهارم تا دهم هجری که بالغ بر هشت دفتر بزرگ میشود و تصحیح و تکمیل آن، پروژۀ عظیمی در بازیابی شعرهای کهن فارسی خواهد بود. سه جلد این مجموعه در کتابخانۀ دانشگاه تهران است و مابقی در مرکز یادگارهای نفیسی.
با اینکه نفیسی در تهران زاده شده و معدود دفعاتی به کرمان سفر کرده بود، سرزمین آبا و اجدادیاش را دوست میداشت و خودش را کرمانی میدانست. گواه این امر، امضای او در برخی نسخههای خطی متعلق به اوست که آنها را با عنوان «سعید نفیسی کرمانی» امضا کرده است و من خودم چندین نسخۀ خطی با این مشخصات دیدهام. از جملۀ آنها، دیوان کهنی از اشعار کمال اسماعیل اصفهانی است که در اختیار سعید نفیسی بوده و اکنون به شمارۀ ۵۹۸۰ در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران نگهداری میشود. در برگ اول نسخه، هم مهر کتابخانۀ نفیسی دیده میشود و هم یادداشت خود او: «دیوان شعرای فرس نمرۀ ۲۲ از مستملکات سعید نفیسی کرمانی». تصویر برگ نخست این نسخه را به یادگار این ادیب و پژوهشگر سختکوش در اینجا منتشر میکنم.
۲۹) ابونصر کوبنانی و کتاب طبی او
طایفۀ طبیبان کرمان منحصر به خاندان نفیسی نیستند و از طبیبان قرون پیشین نامهای زیادی را میتوان برشمرد که در زمانۀ خود نامبردار بودهاند. یکی از آنها ابونصر کوبنانی است. وی نویسندۀ کتاب فوائد حسینیه در طب است که آن را به کمالالدین میرزا شاه حسین اصفهانی تقدیم کرده است. میرزا شاه حسین، در زمان شاه اسماعیل صفوی وکیلالسطنه بود و بعد از شاه، دومین فرد محسوب میشد. با توجه به قتل میرزا شاه حسین در سال ۹۲۹ ق، تألیف رسالۀ کوبنانی باید پیش از این تاریخ صورت گرفته باشد. کوبنانی در دیباچۀ رسالۀ خود آورده است: «این کلمهای چند است ملتقط از فواید اساطین حکما و مستنبط از فواید کتب اطبا، مشتمل بر تمهید قواعد حفظ الصحّۀ و بیان اسالیب آن، متوسطاً بین الایجاز و الاطناب و مستوعباً لبیان الضرورات السِت، باباً بعد باب که حقیر جانی ابونصر الکوینانی چون مرقّع صوفیان هر وصلهای از جایی اندوخته و بر هم دوخته؛ تحفۀ مجلس و هدیۀ محفل مخدوم اعظم ... سمّی سبط رسول الثقلین ابی عبدالله کمال الدولۀ و الدین میرزا شاه حسین» (دستنویس استانبول، برگ ۲ر). باز مینویسد: «رساله را بر مقدمه و شش باب و خاتمه ترتیب نموده و فواید حسینیه نام نهاد» (برگ ۳ر).
کوبنانی در لابهلای مطالب رساله، اشعاری از شعرای قدیم مثل فردوسی، نظامی گنجوی و مولانا گنجانده است. دستنویسی از این رساله به شمارۀ FY۴۰۲ در کتابخانۀ دانشگاه استانبول موجود است که به خط نستعلیق خوش در ۵۱ برگ کتابت شده است و شایستۀ تصحیح و تحقیق است. دوست فاضلم احسان آسایش در حاشیۀ دستنویس شمارۀ ۴۰۰ کتابخانۀ فاتح، یادداشتی از این ابونصر کرمانی یافت که آن را در شعبان سال ۹۵۸ ق کتابت کرده و خود را «ابونصر بن شهابالدین بن علی الکوبنانی» معرفی کرده است. این یادداشت نشان میدهد که کوبنانی تا سال مذکور در قید حیات بوده است.
ابونصر کوبنانی همچنین طی یادداشتی که بر صفحۀ آخر دستنویس شمارۀ ۲۰۷۵ کتابخانۀ شهید علی پاشا نگاشته (برگ ۳۰۵ر) اجازۀ طبابت را برای شاگرد خود خواجه شاهمیر اردوبادی در تاریخ سؤال سال ۹۳۱ ق صادر کرده است. طبق این اجازه، دانسته میشود که فرد مذکور کتبی مثل موجز قانون نوشتۀ قرشی و اسباب نجیبالدین سمرقندی را نزد او خوانده و در اقسام علمی و عملی صناعت طب و احاطه بر امراض به درجۀ کمال رسیده و «مجاز و مرخص شد که بعد الیوم به معالجه و مداوای مرضی ... قیام و اقدام نماید. مقدم عزیزش محترم و نفس مبارکش مکرّم شمرند». در ادامه توصیههایی به نامبرده کرده که نوعی سوگندنامۀ پزشکی تلقی میشود و در خور بررسی برای پژوهشگران تاریخ پزشکی در ایران است. از این اجازه دانسته میشود که ابونصر کوبنانی در زمان خود مرجعیت علمی داشته و در دانش طب شاگردانی پرورش داده است.
۳۰) معین کرمانی، مترجم تقویم الابدان
حال که سخن از پزشکان کرمانی شد، بد نیست یادی نیز از یک طبیب گمنام دیگر کنیم و او کسی نیست جز معین بن محمود متطبب کرمانی که در قرن نهم از ایران به آناتولی رفت و کتاب تقویم الابدان ابن جزلۀ بغدادی (د. ۴۹۳ ق) را ترجمه و به سال ۸۶۳ ق در شهر ادرنه نسخهای از آن را به سلطان محمد فاتح (۸۵۵-۸۸۶ ق) پیشکش نمود. معین کرمانی در دیباچۀ کتاب آورده است: «چندین کتابها و رسالههای عربی و فارسی که در این فن نوشتهاند، هیچ کتاب قریبالفهمتر و به ضابطه نزدیکتر از تقویم الابدان که مصنّف یحیی بن عیسی بن علی بن جزله است، در این فن نیست؛ زیرا که به جزالت عبارت معروف است و مشتمل بودن وی بر قواعد مشهور و به ضبط قریب؛ و این کمترین بندگان معین بن محمود المتطبّب الکرمانی عفا الله عن سیئاته که به امید اعانه از راه استعانه متوجه شدم به آستانۀ علیاء حضرت پادشاه آسمانْ رفعت... سلطان محمد بن مراد خان خلّد الله ملکه و سلطانه، با خود اندیشه کردم که اگر تحفۀ غیر مکرّر که غریب باشد میسّر شود و فیالجمله شایستۀ ملازمان آستان این پادشاه عالم پناه خلّد ملکه و سلطنته باشد، یمکن که چون بینظیر و غریب باشد، مقبول و ملتفت گردد و هیچ چیز مناسبتر از آن ندیدم که این کتاب را به عبارت فارسی ترجمه کنم بر وجهی که از اطناب مملّ و ایجاز مخلّ خالی باشد و عبارت آن موجز و دلپذیر بود و هیچ جزئی از کلیات و قانونی از اصول بقراط از آن فوت نشود و منهاجی بود سالکان این طریق را». مؤلف تقویم الابدان، برای هر مرضی جداولی همچون تقویم ترسیم کرده و هر جدول را دوازده قسمت کرده و مشخصات بیماری و عوارض آن و سن و وضعیت بیمار را در هر خانهای گنجانده و تدبیر آن مرض را نیز آورده است. معین کرمانی همۀ جداول کتاب را به دقت ترجمه کرده و آن را در دسترس پارسیزبانان قرار داده است. خوشبختانه، دستنویسی از این کتاب که نسخۀ اصل دستخط مؤلف است و به سال ۸۶۳ ق در شهر ادرنه کتابت شده، در کتابخانۀ ایاصوفیا در استانبول موجود است (دستنویس شمارۀ ۳۵۸۷).
https://srmshq.ir/k5xdfc
عاشق هر کار که باشی، بیخوابیهایش به کلهات پتک میزنند و آوارگیهایش را باید به کول بکشی اینجا؛ مخصوصاً اگر کار فرهنگی و عشق به نوشتن باشد که دیگر صد بدتر!
دانشجوی سال دوم بودم. تازهی تازه شروع کرده بودم به داستان نوشتن. فراخوان سراسری جشنواره شعر و قصه جوان کشور را دیدم. فراخوان، زمستان بندرعباس را میزبان جشنواره معرفی میکرد. موسمی بود که بم داشت خودش را از زیر آوار بیرون میکشید. قصه آخرین بازمانده یک خانواده در زلزله بم شده بود اولین داستان من در مجله ادبی دانشگاهمان. همان قصه را فرستادم برای جشنواره شعر و داستان کشور. به محمد پورعلی هماتاقی و دوست لاغر شاعر اصفهانیام گفتم که شعرهایش را بفرستد او هم.
هفتهها که گذشت زمستان که رسید امتحانات پایانترم ما شروع شد. بین جزوههای درسی چشمم افتاد به فراخوان جشنواره شعر و داستان. ذوق زدم که توی یک جشنواره کشوری شرکت کرده بودم و به این فکر کردم آدمهای مهمی- داورها- قرار است داستان مرا بخوانند. البته خوانده بودند و رفته بود پی کارش. کمی افسرده هم شدم که اگر برگزیده شده بودم تا حالا خبری داده بودند. توی فراخوان چشمم افتاد به تاریخ اختتامیه جشنواره. مربوط به چند روز دیگر بود؛ درست در تعطیلی بین دو امتحان من. بیپولی خاصیت اصلی زندگی خوابگاهی ما بود تا جایی که هرگز نباید خواب رفتن به بندرعباس را میدیدم. ولی دقیقاً مثل جنون آنی، شوق شرکت در اختتامیه یک جشنواره کشوری کلهام را سرریز کرد. اینکه ببینم به چه جور آدمهایی با چه داستانهایی میگویند؛ برگزیده کشوری! عشق داستان کورم کرده بود. ناصر صبحی، هماتاقی بزرگوار هم تازگیها شیرم کرده بود که تو باید در آینده داستان کوتاه ایران را از این وضعیت نجات بدهی، ما هم که بچه ساده دهاتی، باورمان شده بود که رسالت داریم زندگیمان را وقف داستان کنیم. همه اینها دست به دست هم داد که جنون آنی در وجودم اثر کند. دیگر نه بیپولیام را دیدیم و نه امتحانات پایان ترمام را. باید از پوسته پسری که از کنج روستایشان هیچ بزرگداشت و جشنوارهای را به چشم ندیده بود، خارج میشدم و اینجور ابهتها را برای خودم میشکستم و عادی میکردم.
به محمد پورعلی که آن روزها دفترش پر شعر میشد و وقتی به خوابگاه برمیگشت زیر بغلش «مدار صفر درجه» احمد محمود بود گفتم بیا بزنیم و برویم بندرعباس برای اختتامیه جشنواره! محمد «اِنگر» درآورد که حالا معلوم نیست کارهای ما انتخاب شده باشد که. دروغ گفتم نه اینجور جشنوارهها فقط توی اختتامیهاش معلوم میشود. جلوی دوستانش، عشقش به شعر و فرهنگ را شلیک کردم توی سرش. خورد به هدف و با احتیاط لازم و ناباوری آماده شد. تعجب و نصایح دوستان نهتنها ما را از خر شیطان پایین نیاورد بلکه ساعت یک بامداد از کنار میدان دانشگاه جیرفت سوار اتوبوسمان کرد به بندرعباس.
فکر کردم توی اتوبوس تا صبح میخوابم؛ چون شب قبلش طبق قانون پایدار «شب امتحانی» تا صبح بیدار بودم و دمار از روزگار جزوه درسی درمیآوردم که از تویش یک نمره «پاس» بچکد؛ اما چشمتان خواب بد ببیند و روز بد نبیند، خوابی به کله ما نیامد. خواب که فراوان بود ولی به خواب رفتنی در کار نشد. نمیدانم به خاطر بدخوابی من توی اتوبوس بود یا به خاطر هجوم آن رویاهای شیرین نویسنده بزرگ شدن و یک روزی برگزیده شدن در یک جشنواره کشوری، خلاصه خواب سواره و ما پیاده!
بندر در یک صبح زود خنک و ابری به روی ما چشم وا کرد. تا که رسیدیم خواب و بیخوابی را فراموش کردم و زدیم به شنهای ساحل و پی دریا دویدیم که خیلی عقب رفته بود. هم ندیدبازی بود و هم اینکه میخواستیم وقت بگذرد تا سالن برگزاری اختتامیه باز شود. با واکمن داغونم صدای دریا و موجهای کوتاهش را ضبط کردم. دریابازی و پیدا کردن صدفخرده و به ناگاه باران سخت و تند جنوب در گرفت. انگار طوفان نوح و ما بیکشتی! «شلاقت» گرفت و قیامت شد. زد لیچمان کرد. باد هم از رویش سرما را به خوردمان داد. هی میدویدیم و هیچ به خط ساحل نمیرسیدیم. وقتی هم رسیدیم باران بند آمده بود ولی رطوبت لباس و تن ما در حد رطوبت دریا اشباعِ اشباع بود.
با تنهایی لرزان وارد یک ساندویچی شدیم. پول ساندویچ نداشتیم و آمده بودیم یک روزه برگردیم. اول دستهایمان را روی بخاری فسقلی گرفتیم و بعد از صاحب مغازه اجازه گرم شدن! انگار ترحم میکرد. توی آینه نگاهم که به قیافهام افتاد برای اولین بار در زندگی با پوست و خون و استخون، اصطلاح «موش آبکشیده» را لمس و درک کردم. مفهومش دقیقاً من بودم.
چند ساعت نشستن هرگز ما را خشک نکرد و خجالتزده از مغازه بیرون رفتیم. نسیم خنک به تن مرطوب ما سرد میآمد. خیابانها را پُرسان رفتیم. به محل برگزاری جشنواره رسیدیم. پارچهنوشتههای جشنواره را که دیدیم «ماستهایمان حسابی کُپ شد»
تاریخها جابجا شده بود و مثل تاریخهای توی فراخوان نبود! دقیقاً امروز که قرار بود اختتامیه باشد شده بود روز افتتاحیه! روز بعد هم برنامه بود و روز سوم میشد اختتامیه!
در چه کنیم و چه نکنیم گیچ بودیم. یکی گفت اگر تازه رسیدهاید بروید فلان هتل، محل اسکان است. دلمان را کمی به دست آوردیم و پیچیدیم و پیچیدیم سمت هتل. پرسیدند دعوتنامه دارید؟ برگزیدهاید؟ بهتان زنگ زدهاند؟ نگاه هم کردیم و مِن مِن که آقا شرکتکنندهایم. نه این فایده داشت و نه التماسهایمان. خیلیخیلی محترمانه فرمودند بروید رد کارتان!
نخواستیم دلمان را بشکانیم رفتیم سمت سالن جشنواره ولی انگار بدنمان خدر بود. نشستیم توی سالن. برنامه افتتاحیه مراسم تقدیر از محمدعلی بهمنی غزلسرای معروف بود. عروسش که آمد در مدحش صحبت کرد دوباره من رفتم توی رویای نویسنده شدن. آنجا به بهمنی میگفتند «حافظ معاصر»! خود بهمنی رفت پشت تریبون و از سختیها و تنهاییهایی که کشیده گفت. غم جا و گرسنگی یکجا با بیخوابی از کلهام بیرون پرید و دل دادم به جشنواره. دخترکی که برگزیده بود آمد داستانش را از بر خواند، به خودم امیدوار شدم. البته نه اینکه داستانم بهتر از او بود. دیدم کاری که او با کلمات و جملهها و داستان کرده بود فقط یک بازی است که من هم هرچند اعتقادی به آن ندارم ولی توانش را دارم. این به من جرأت داد خیلی خودم را حقیر و کوچک جشنواره نبینم. بعد گفتند نیم ساعت تنفس. وقتی رفتیم بیرون برای اولین بار توی عمرم پدیدهای را دیدم که اصلاً فکر نمیکردم وجود داشته باشد. میزهای زیادی پر از شیرینی و میوه و چای و کلی وسایل پذیرایی که هر کس هرچقدر دلش میخواست خودش برمیداشت و میخورد. بقول شاهد شفیعی دوست فیلمساز کرمانیمان، توی ذهنم آمد «ایطو پذیرایی نمیباس از ما کنن!»
بالاخره لبخند روی لبهای من و محمد نشست که ناهارمان جور شده بود و تا میتوانستیم میوه و کیک خوردیم. با هم قرار گذاشتیم که برای روز بعد هم بمانیم چون ناهار - همین پذیرایی- آماده بود و محمد هم گفت من یک امامزاده میشناسم که توی شهراست که میتوانیم شبها آنجا بخوابیم. با خیالی آسوده به سالن برگشتیم و عاشقانه اولین جشنواره خویش را زیر چرخش و رصد دوربینهای صدا و سیما تجربه کردیم...
بعدازظهر که آقایان و خانمها پس از صرف ناهار از هتل برگشتند، به اتفاق ما دوتا، جشنواره به کار خود ادامه داد. حس غروب بندر که دست داد مجری برنامه اعلام کرد: و اینک سورپرایز جشنواره! تا دقایقی دیگر شاعر توانا و معروف کشور جناب آقای قیصر امینپور در جمع ما حاضر خواهند بود. ایشان افتخار دادهاند و تنها بهخاطر شما عزیزان خودشان را از مسافت دور به بندرعباس رساندهاند. من یادم از آن شعرش آمد که توی کتاب درسیمان بود. جمعیت شاد شد و کف زد.
زندهیاد قیصر امینپور رفت بالا و یک شعر قشنگ خواند و حرف زد. در حالیکه جمعیت به وجد آمده بود من فقط تماشا میکردم که جنسش از گوشت و پوست و مو بود؛ مثل من.
دوباره تنفس دادند و من و محمد جایتان خالی تا توانستیم میوه و شیرینی خوردیم به نیت شام! همه دور استاد قیصر امینپور جمع شده بودند و مرعوب او. یکی امضا میگرفت و یکی تا میتوانست تواضع میکرد. من نه نزدیکش رفتم و نه از دیدنش ذوق کردم. حس کردم اگر صرفاً از دیدنش ذوق کنم هیچوقت نویسنده بزرگی نخواهم شد! خلوت که شد رفتم کنارش تا با او یک گپ معمولی بزنم. پرسیدم چند ساعت توی راه بودید؟ انگار مثلاً من ۶ ساعت در پرواز بودم تو چی؟ انگار من و تو مثل هم هستیم! سرش را بالا گرفت و جوابم را داد و کارتپستالی را که جشنواره داده بود، از دستم گرفت و به خیال اینکه آمدهام امضا بگیرم، امضا کرد. ولی راستش تا حالا نگهش داشتهام.
بالاخره ما که به خیال اختتامیه آمده بودیم تا یکروزه برگردیم، روز افتتاحیه را به پایان رساندیم و شب «ور راه» شدیم برویم امامزاده بخوابیم. هنوز رطوبت باران و بوی دریا توی تن و لباسمان بود. همین که به امامزاده رسیدیم دو شبانهروز بیخوابی به سر و تنم ریخت. توی امامزاده سرم را نگذاشته خوابم برد. یکی داشت با تیپاهای کوچک و مداوم بیدارم میکرد. با سردرد از خواب پریدم و دیدم از مریدبانهای امامزاده است. اعصابم حسابی خورد و منگ شده بود. گفتم چیه؟ بگذار بخوابیم! گفت نمیشه! بخشنامه کردهاند که کسی توی امامزادهها نخوابد. التماسش کردیم و گفتیم دو شبانهروز است بیداریم. گفت همینجا بنشینید تا صبح ولی نخوابید. وقتی رفت نشسته خوابیدم. دوباره آمد از عمق خواب پرتم کرد بیرون. لعنش کردم. با محمد رفتیم بیرون. زمستان بندر هم سرد بود و باد که روی رطوبت زمین و نمناکی لباسهای ما میزد سرما بیشتر بدنمان را مشت و مال میداد. روی دیوارک امامزاده دراز کشیدم. سرما نمیگذاشت بخوابم. محمد نخوابید و قدم زد. نمیدانم از ترس الواتهای بندر بود یا از لرز سرمایش. حس کردم دارد توی دلش به من فحش میدهد یا به خودش که این چه جشنواره کلهخواری شد. انگار داشت هزار کیلو سختی را تحمل میکرد تا فقط صبح شود.
از سرما من هم پا شدم و قدم زدم تا شاید گرمتر بشوم. خواب بود و سرما و سر درد! به این سرما و بیخوابی کفری شده بودم. چند ساعتی گذشت. مرد چهلپنجاه سالهای هم به ما اضافه شد. همین که مرد کت و لباس زمستانی داشت، پیراهنهای نازک ما سرمای بیشتری را توی پوست و استخوانمان میفرستاد. اینکه باید این سرما را توی شهر گرمسیری بندرعباس تجربه کنیم سوز سرما را بیشتر میکرد. ساعت از دو شب میگذشت. من و محمد با دندانهایی که به هم میخورد مثل پاسبانهای شب از کنار هم رد میشدیم. سرم داشت میترکید. حالا دیگر سه شبانهروز بیدار بودم؛ شب امتحان، شب اتوبوس و شب امامزاده. محمد این اولین شببیداریاش بود. ساعتهای چهار صبح که سرما به حد اعلای خود رسید جوانی بدو بدو رسید پیش ما. گفت از جزیره میآید تا صبح زود با اتوبوس بندر برود یک شهر دیگر. جوان کبریت داشت و چوب و کارتنی پیدا کردیم و به! آتش! انگار خداوند ما را دوست داشت و گرم میکرد. دوباره خواب، پلکهایم را خواباند. ایستاده خوابم برد و داشتم میافتادم توی آتش که محمد و مرد دیگر مرا گرفتند!
صبح که شد محمد مرا کشاند و برد ترمینال که بلیط بگیریم. من دلم میخواست بمانیم و فردا توی اختتامیه باشیم. گفتم من از امتحانم که روز اختتامیه است میگذرم. گفتم زمین و لباسهایمان خشک و برای خواب، هوا هم گرم شده است. ولی محمد که روز بعد از اختتامیه امتحان داشت گفت باید برود و درس بخواند. بلیط برای آن روز گیرمان نیامد و ما را به سمت یک جایگاه و جای ماشینهای عبوری راهنمایی کردند.
ماشینهای ایستگاه نرخشان بالا بود و لابد جلوی ماشینهای عبوری را میگرفتیم. آوارگی در اوضاعمان کاملاً مشهود بود. بالاخره یک پیرمرد و پیرزن شصت ساله با ماشین ۲۰۶ شان ایستادند. گفتیم که پولمان کم است. پیرمرد خیلی تند میراند و کیلومترش از سرعت مجاز هم کیلومترها رد میکرد. ماشین گرم بود و من از بیخوابی جنون را حس میکردم. فقط میخواستم بخوابم. توی پیچها که پرت میشدم یک لحظه چشمانم ناخواسته باز میشد میدیدم که ما دقیقاً داریم با کمپرسی شاخ به شاخ میشویم. ولی باور کنید آنقدر خواب داشتم که واقعاً اصلاً برایم مهم نبود که داریم تصادف میکنیم و میمیریم، فقط مهم بود که بخوابم. میگفتم خدا کند بعد از تصادف یا قبل مردن فقط از خواب نپرم. وقتی توی پیچ بعدی دوباره پرت میشدم و چشمهایم برای لحظهای باز میشد نتیجه میگرفتم خب توی پیچ قبلی ما تصادف نکردهایم و له نشدهایم. سه شبانهروز بدون خواب!
بالاخره رسیدیم و سفر اولین جشنوارهای که به عشق نوشتن رفتم، به پایان رسید. اکنون نزدیک به دوازده سال از آن ماجرا میگذرد و سال ۱۳۹۵ است. الآن دارم این تجربه زیستی را توی اتاقم در یکی از هتلهایی که شرکت نفت در اختیار برگزیدگان دومین جشنواره ملی داستان کوتاه سقلاتون قرار داده است، مینویسم. زنگ زدند و دعوتمان کردند. فردا اختتامیه است و من و هماتاقیام که مرا به داستاننویسی شیر میکرد (ناصر صبحی) هر دو جزو سه نامزد نهایی جشنواره هستیم. وقتی رسیدم از من استقبال شد و از روز قبل اتاقم آماده بود برای سه روز.
البته توی این دوازده سال عشق به نوشتن، فراوان بیخوابیها، کف دفتر نشریه خوابیدنها و انواع آوارگیها را برایم داشته است. آوارگیهایی مثل تن ندادن به شغلهای پرمایه و خیلی وقتها متهم به بیعرضگی شدنها؛ اما آرامش دارم. این را هم بگویم که بعد از این مدت و بعد از این بیخوابیها و آوارگیها من هنوز نویسندهای که باید نشدهام؛ تنها فهمیدهام که چگونه باید تمرینِ نوشتن کنم. خود حساب کن آوارگیهایی را که هنوز پیش رو دارم!
https://srmshq.ir/v24a8z
کتاب مهمترین شکل رسانهای تمدن و فرهنگ بشری تا آستانه عصر هوشمندی دیجیتال و حکمفرمایی شبکههای اجتماعی بوده است؛ هنوز هم کتاب معیار سنجش عمق اثرگذاری و اصالت حقیقت و واقعیت داده در نظر گرفته میشود. بر این پایه میتوان گفت کتابخانهها گستردهترین دارایی هر شهر و شهروندی هستند که معمولاً چکیدهای دریاگون از تاریخ و حقایق جهان را در خود جای دادهاند.
اهمیت کتاب، کتابخانهها و سرانه مطالعه در توسعه اجتماعی در پژوهشهای مختلف بررسی و تأیید شده است؛ اما آنچه که کمتر به آن پرداخت شده است بازگویی رابطه شخصی افراد با این عمیقترین و گستردهترین اقیانوسهای شهری (کتابخانهها) است. از آنجایی که برخلاف جوامع غربی، در روایت، ما بیشتر متمایل به بازگفتن ماجرای دیگران تا داستان خود هستیم، به نظرم رسید نشستن روی پله کتابخانهها میتواند یخ روایت از خود را راحتتر (موجهتر) باز کند و در این طی، رمز و رازهای مکانی با چنان اهمیت بشری-فرهنگی نیز شایستهی بازگفت قرار گیرد. فرا، اینکه کتابخانهها فقط باردار کتاب و کلمات نیستند و جنبههای هویتی دیگری را نیز به خود گرفتهاند که دیدن و شنیدنشان از زاویه گوشه ذهن هر کسی رنگی متفاوت به این اقیانوس با متنوعترین گونههای وجودی میزند.
در هر شماره چند بازگفت آورده میشود و شما نیز میتوانید اگر رابطهای شخصی، جمعی، حسی یا حتی خیالی با کتابخانه ملی کرمان یا با چند خط از کتابهای آن داشتهاید، این ارتباط را برایمان بنویسید و بفرستید.
بازگفت اول
مهدی محبی کرمانی
نویسنده و مدیر انجمن داستان کرمان
سردری از سالهای هزار و سیصد و خورشید
من کتابخانه ملی را ندیدهام، این سال ماهها را میگویم. پیشترها، یعنی خیلی سالهای پیش، شاید سال ۷۰ و در روز افتتاح کتابخانه آن جا را دیدم. یادم است طوری نبود که دیدنی باشد. فکر میکنم مرحوم دکتر حبیبی برای افتتاح آمده بود و توی اینگونه مراسم تنها جایی که دیده نمیشود، دقیقاً همان جایی است که مثلاً گشوده میشود. بس که حواشی زیاد است!
سردر زیبای مجموعه و از آن زیباتر سردر ورودی کتابخانه و محوطه سبز و با طراوت جلوی آن و کل مجموعه وابسته و خاصه تالار باستانی پاریزی را بسیار دیدهام. تالار هم با آن معماری سنتی و دلچسب و سادهاش چیزی کم از سردر ندارد. نگاه من همیشه از بیرون به این همه زیبایی بوده است، جایی که مجسمه باشکوه مرحوم دکتر باستانی پاریزی در آرامشی جادویی روی یک نیمکت نشسته است. این مجسمه را شهریار رضایی به سفارش مفرغ و با حمایت شرکت سرمایهگذاری مس سرچشمه ساخت و چقدر در جریان طراحی و ساخت آن شهریار مایه گذاشت. در پایین سکو یک پلاک مسی هم بود، با شرح مشخصات کار و حامی و ... و نمیدانم که آن را از جا برداشت که اثری هم از آن باقی نماند. همین است که هیچ شرکت و موسسهای تمایلی به این گونه سرمایهگذاریهای فرهنگی در شهر ندارد.
پیشترها رو به روی سردر مجموعه و درست در آن سوی خیابان یک سردر دلانگیز دیگری هم بود که این دو توأمان نمایی از معماری دوران پهلوی اول بودند. آن سردر شانس سردر کتابخانه ملی را نداشت که بماند و نماند. امروزه هر کس سردر کتابخانه ملی را ببیند بیشک معمار هنرمند سازنده آن را برای ساخت چنین اثر هنرمندانهای برای یک کتابخانه تحسین میکند. بیآنکه بتواند باور کند که این سردر اساساً برای یک مجموعه فرهنگی ساخته نشده است. این سردر و هم سردر درخشان ورودی کتابخانه برای یک واحد صنعتی ساخته شده بودند. برای کارخانه پنبهپاککنی، ریسندگی و نساجی خورشید. کارخانهای که به روایتی در سال ۱۳۰۸ به همت جمعی از سرمایهداران کرمانی/ یزدی و با عرضه سهام عمومی آغاز به کار نموده و پس از کودتای سال ۱۳۳۲ برای همیشه تعطیل میگردد. کارخانه توسط محمدعلی راوری معمار مشهور ساخته شده و نهایت استحکام در زیبایی و ساخت آن بهویژه دو سردر اصلی و ورودی به کار میرود. کارخانه آنقدر وسعت داشت که هر چه شهرداری و سازمان آب از سر و ته آن زدند، باز هم چیزی از عظمت مجموعه کم نشد.
مقدر چنین بود که بعد از خلع ید از تصرفات غیرقانونی و به ضرورت جلوگیری از تخریب هر چه بیشتر مجموعه، مرمت و بازسازی بنا آغاز و در نهایت کتابخانه ملی در محل ماشینآلات کارخانه مستقر گردد. معماران و استادکاران قدیمی عین همین سردر هنرمندانه و ساختمان مستحکم و زیبایی آن را هم برای کارخانه برق هرندی در کوچه برق ساختهاند. تعجبی هم ندارد، شما یک ساختمان قدیمی (بالای هفتاد سال) را در هر جای این سرزمین و با هر کاربری پیدا کنید که نشانهای از زیبایی و هنر در آن بهویژه در سردر آن نبینید. حتی در سادهترین خانههای روستایی با گچ و کاهگل هم که شده خطی از زیبایی خلق میکنند. آنها این همه مصالح متنوع امروز را نداشتند. کل مصالح آنها سنگ و چوب، خشت و آجر، کاشی و ملاط گل و گچ بود؛ اما ذوق هنرمند و درک زیباشناختی آنها با همین مصالح اندک صحنههایی میآفریدند که هر یک به فراخور بنا تا حد شاهکار جلوهگری میکردند.
به نظر میرسد ورود معماران تحصیل کرده و دانشگاهی یا به عبارتی مدرنیته به بازار کار و نقش دولت در ساخت و سازهای گسترده سازمانها و نهادهای دولتی، تحول در فنآوریهای ساختمان و توسعه شهرنشینی موجب شتاب گیری ساخت و ساز و در نهایت سرکوب سلایق فردی و هنرنمایی اهل معماری سنتی گردید.
کتابخانه ملی را دوست دارم نه فقط به خاطر مخزن بزرگ کتابش و نه فقط به ساختار مدیریتی آن، بیشتر از اینها کتابخانه ملی را دوست دارم، برای آنکه اثری یگانه و شاهکاری از عمل استاد محمدعلی راوری است.
بازگفت دوم
محمدرضا ذوالعلی
داستاننویس
ارواح آجرهای این ساختمان
کتابخانه ملی کرمان جای خوبی است برای نوشتن. از بعضی تزییناتِ توی ذوقش - به قول قدیمیها گل درشت و زشت - که با معماری بنا و کاربرد آن همخوانی ندارد که بگذریم (البته شاید دستور از جای دیگری بوده و ربطی به سلیقه خود پرسنل و مدیریت کتابخانه هم نداشته باشد)، کتابخانه ملی کرمان جای خوبی است. مزه میدهد پشت میزهایش بنشینی و فلاسک چای هم کنارت باشد و خیره و مات و مبهوت به دخترها و پسرهایی نگاه کنی که آمدهاند درس بخوانند و اطلبو العلم من المهد الی العهد کنند، دانش بجویند علم بطلبند و یک چیزی بشوند برای خودشان و بعد یا از زور بیکاری مهاجرت کنند یا ماشین پدرشان را بلند کنند و راننده اسنپ شوند یا ناخنکار و رنگکار و کراتینکار و لایهبردار و آینده را به هر زور و بدبختی که هست بسازند؛ لااقل ادای ساختنش را دربیاورند. کتابخانه ملی جای خوبی است. برای نوشتن. برای داستان نوشتن جای خوبی است. روح آن همه کرمانی که یک زمانی آن دهههای پیش تویش کار و زندگی کردهاند و نفس کشیدهاند و عرق ریختهاند و خَستیدهاند و گِرییدهاند و شاید هم گاهی شاد بودهاند (چون نمیشود که همیشه غمگین باشی) حتی وقتی کار پوست از سرشان میکند کندنی؛ و آنوقتها اوایل قرنی باشد که شروعش گرسنگی و قحط و بیماری و جنگ است. آن آدمها رفتهاند و مردهاند و منقرض شدهاند روی آجرهای مانده. روی آجرهای این ساختمان منقرض شدهاند. روحشان به خورد آجرها رفته و حالا اگر آنجا بنشینی و نفس بکشی؛ حتی نه عمیق که سطحی، سینهات گرم میشود از دی. ان.ای کرمانیهای قدیم. داستانها همینطوری خلق میشوند. دی. ان.ایهایی که مینشینند روی روحت و فشار به چهل جا (پنجاه بود یا چهل؟) که هی آقا ما را بنویس. ما را بنویس. مینویسی؛ اما راضی نمیشوی. چه خوب که رضایتی نیست. رضایت از خود، اولین میخی است که زمانه به تابوت نویسنده زنده میکوبد. کتابخانه ملی کرمان جایی است که آدم دلش میخواهد رضایت بدهد نه به خودش به تقدیرش. چون گنبدها و اجرهایش یکجوری هستند و کتابهایش هم یکجوری هستند که دلت را صاف میدهند دست تقدیر و دلت میخواهد بگویی لعنت به جبر تاریخ به جبر جغرافی.
آن بیرون حماس و اسرائیل دارند زور میزنند به دنیا ثابت کنند کی مظلومتر و در عین حال قویتر است. آن بیرون هرات هم هست که تنش که جگرش میلرزد و کسی برایش مهم نیست. زنهایی را که زلزله میکشد با زنهایی که تفنگ میکشد متفاوتاند. کسی دلش برای بچههایی که خشم زمین میکشدشان نمیسوزد. کسی دلش برای این زنها این مردها نمیسوزد اصلاً دیده نشدند، شنیده نشدند. همه حواسشان جمع آنهایی است که سلاح دارند و میکشند و کشته میشوند. همه که میگویم؛ یعنی همه ماهایی که توی این کتابخانه زور میزنیم چیزکی بنویسیم و همه آنهایی که آن بیرون دنبال آبی نانی خری خربزهای هستند...
از کتابخانه دور شدیم و حالا باز اینجاییم. جلسه است. کارگاههایی بود که نوشتیم و کارگاههایی که هی قلم در دست زور زدیم بنویسم و نشد. واژههای شبیه زنی سربههوا، خودشیفته و حواسپرتاند. قول نمیدهند و اگر بدهند روی حرفشان نمیشود حساب کرد. سر بالا میکنم. آجرها را چطوری اینطور به هم چسباندهاند که حرف میزنند که داستان دارند و من گاهی نمیتوانم واژهها را اینطور به هم بچسبانم. کسی روی سنگفرش سالن راه میرود. دختر روی میز بغلی سرش را بالا میگیرد و نگاه میکند. من به ناخنکارهای آینده فکر میکنم. به اسنپهایی که آنقدر زیادند که تهش باید بروند مهاجرت کنند. من به خاوری میاندیشم در میانه. به زنی کهنسال، عفریته، مظلوم، وحشی که کودکانش را هی میخورد هی میکشد هی زمینش میلرزد، هی آسمانش سیل میشود. هی طوفان نوح هی آتشفشان سدوم هی عموره.
https://srmshq.ir/5pysqj
قصه به روایت راوی عروسکها
بتول بلالی
دنیای عروسکها زیبا و کمتر شناختهشده است که میتواند ابزار کارآیی باشد برای فهم و انتقال مقولههایی چون دوستی، صلح، آداب و سنن، فرهنگ. پاییز امسال سیرجان میزبان «یک چمدان عروسک» شد. عروسکهایی که از سراسر ایران و جهان به سیرجان سفر کرده بودند. آمده بودند تا برای ۶۰ کودک و نوجوان سیرجانی قصه بگویند و آنها را با قصههای نو و فرهنگهای مختلف آشنا کنند.
حامل این چمدان کسی بود که درست از وسط یک حادثه آتشسوزی مسیر زندگیاش به سمت یک موزه و بعد موزهها و دنیای شگرف کودک و نوجوان باز شده بود؛ «الهه حریریان»؛ دانشآموختۀ راهنمای موزه و بناهای تاریخی ایران و کارشناس موزهداری، به نمایندگی از سوی موزۀ عروسکهای ملل است. او در هجدهمین جشنواره قصهگویی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کشور، طرح «گردش در موزه با قصه و بازی» را به عنوان افقی نو در قصهگویی ایران ارائه داده است و به عنوان موزهدار برتر میراث فرهنگی در حوزۀ کودک و نوجوان انتخاب شده است. این گفتوگو در حاشیه سفرش با چمدان عروسکها به سیرجان انجام شده است.
لطفاً از ورود آتشیتان به حوزه کودک و نوجوان بگویید!
پنج ساله بودم که ماشین پدرم جلوی موزه هواپیما آتش گرفت و راهنمای موزه ما را به داخل موزه هدایت کرد و شروع به توضیح دادن درباره هواپیماها کرد. از آن حادثه فقط راهنماها و هواپیماها یادم ماند. رشته تحصیلیام را راهنمای موزه و بناهای تاریخی ایران انتخاب کردم که فقط در دانشگاه ایذه خوزستان ارائه میشد. از تهران به آنجا رفتم و کاردانی «راهنمای موزه و بناهای تاریخی» و سپس کارشناسی «موزهداری» خواندم. وارد کار در موزه شده بودم ولی همیشه دغدغه کار کودک را داشتم. مدیر داخلی موزه کرج شدم و بعد به کاخ گلستان رفتم و قرار بود راهنمای کودک باشم. در آنجا با شاعران کتاب کودک از جمله لیلا کفاشزاده که در پژوهشکده میراث فرهنگی بود، آشنا شدم. در حوزه کودک و میراث فرهنگی همکاریها شروع شد و باعث شد سه سال به شورا و خانۀ کتابدار (خانهای سه طبقه در منیریه تهران که وقف کتابخانه محلی شده است و زیر نظر شورای کتاب کودک فعالیت میکند) بروم و کارم ترویج کتاب کودک را عهدهدار شوم. متوجه شدم کار کودک را زیاد نمیشناسم و تخصص، لازم دارد. بعد در شورای کتاب و خانه کتابدار مشغول به کار شدم. دنبال این بودم که چطور باید در موزه با کودکان رفتار کرد. چطور میشود در موزه راهنما بود و محیط موزه را مناسبسازی برای کودک کرد. با چه روشی کودک جذب موزه شود - همانطور که روی خود من تأثیر گذاشته بود - ولی نه به زبان یک راهنمایی ساده.
چگونه به نمایش یا اجرای کتابها رسیدید؟
در دورهای برای ترویج کتابخوانی در سفرهایم به شهرهای مختلف کتابهای کودک را میخواندم و بر اساس گروه سنیشان برای آنها توضیح میدادم. طی آن سالها کارمان ترویج کتابها و فرهنگنامه کودک و نوجوان بود. وقتی صحبت از روشهایی برای موفقیت در فروش کتابها شد، من از بهکارگیری آن روشها سر باز زدم و گفتم من میخواهم کتابهای قصه - که خودم برای ترویج دوستشان دارم - را دقیقاً اجرا کنم و تور گردش در موزه با قصه و بازی برای کودکان بگذارم. اینجا در اصل شروع کارم بود و تا امروز ۴۰ موزه را با قصه و بازی کار کردم. گروه راز گردون را راهاندازی کردیم. قصهگویانی در کنارم قرار گرفتند و کار قصهگویی را در موزهها به شکل شخصیتها و اشیا کار کردیم. مناسبسازی فضای موزه نیز بر اساس آن بود. در هر موزه مثلاً موزۀ باغ ملک پروژه باغ قصهها سه سال ادامه داشت و یک روز در هفته روز مخصوص باغ قصهها بود. ثبتنام مدارس برای شرکت در تورهای قصهگویی شروع شد تا ... بعد از تغییر مدیریتها این پروژه تعطیل شد.
قضیۀ «یک چمدان عروسک» چیست؟
من از سال ۱۳۹۴ در موزه عروسکهای ملل هستم. در این موزه یک طبقه به عروسکهای ملل اختصاص داده شده است؛ عروسکهایی که ظرف مدت ۲۵ سال از ۱۳۸۴ جمعآوری و تهیه شدهاند. برخی از عروسکهای فرهنگی موزه ملل که مربوط به آداب و رسوم، پوشش یا حتی رنگ پوست و... است، قصه و روایت دارند. در موزه ملل، بخشی مربوط به عروسک و بخشی هم مربوط به فرهنگ ایران است؛ یعنی در موزه ملل مانکنهای بزرگ تهیه شده و ۱۸ سال طول کشیده تا لباسهای اقوام ایرانی جمعآوری و چهره اقوام کار شود. در کنار آن هم سالن قصه و افسانههای ایران قرار گرفته است. امسال تصمیم گرفتیم چمدان موزه راهاندازی کنیم و با آن به مؤسسات، مدارس، شهرستانها و جاهای مختلف سفر کنیم. البته باید بگویم موزۀ سیار سالهای قبل شروع به کار کرد و بعد از کرونا متوجه شدیم که پرداخت هزینۀ موزۀ سیار برای شهرستانها سخت شده است. تصمیم گرفتیم به فکر یک چمدان سیار باشیم و از طریق چمدان قصههامان را بگوییم. با این کار یک نفر به سفر میرود و زمانبندی هم دارد و با کودکان تعامل و گفتوگو میشود.
چه تعداد عروسک در موزۀ ملل وجود دارد؟
در موزۀ ملل سه هزار عروسک از ۸۴ کشور از جمله ایران وجود دارد که هرکدام فلسفۀ متفاوت، پوشش، قصه و روایت خاص خود را دارند. این عروسکها شناسنامهدار هستند و نمادی برای هر کشوری هستند. تعدادی از توریستها بعضی از این عروسکها را میشناسند و مشخص است اصالتاً مربوط به کدام کشور است.
چطور فلسفه و روایت و داستان و قصۀ هر عروسک تهیه شده است؟
به شکل پژوهشی جمعآوری و بخش عروسک و فرهنگ ایران، قصهها و اساطیر و... کار شده است. آقای گلشن از مدیران موزۀ ملل کتابی در این ارتباط آماده کردهاند که در آن روایتهای ملل مختلف مقایسه شدهاند که بهزودی چاپ میشود. دربارۀ مجموعه عروسکها پژوهشی از طرف موزه انجام شده ولی هنوز تبدیل به کتاب نشده است.
چه عروسکهایی به چمدان سیار عروسکها راه پیدا کردهاند؟
سی عروسک در این چمدان جای دارند که دستهبندی هم دارند؛ عروسکهای بازیچه، نمایشی، عروسکهای مراسم آیینی، قصهگویی، عروسکهایی که پوشش و لباس را نشان میدهد و ... این دستهبندی مختلف عروسکها هنگام بیان و اجرای روایت آنها برای بچهها، جذابیت را بالا میبرد. مثلاً وقتی از عروسک آرزوهای ژاپن میگوییم در کنار آن به عروسک آرزوهای ایران هم اشاره میکنیم؛ به عروسک و قصۀ خاتون چهارشنبه اشاره میکنیم و مقایسه داریم.
چطور عروسکها را برای چمدان انتخاب کردید؟
سعی کردیم از قارههای مختلف و با موضوعات و فرهنگهای متفاوت عروسکهای شاخص را برای چمدان انتخاب کنیم؛ عروسکهایی از کشورهای ژاپن، ایتالیا، آلمان، قاره آفریقا و هند و اسپانیا، انگلیس، روسیه. از شهرهای ایران هم عروسک داریم. تصمیم داریم وقتی به هر شهری میرویم حتماً راجع به فرهنگ و عروسک آن منطقه هم صحبتی داشته باشیم.
به اسم چند تا از عروسکهای چمدان اشاره کنید.
از عروسکهای مورد استفاده در قصهگویی عروسک داستان شامارا، خاتون چهارشنبه و عمو نوروز و ننهسرما، دختر انار. از ایران، عروسکهای بومی مثل عروسک سیب منطقه رشت و خراسان، عروسک ننهترشی یزد، عروسک ماهی ملک کرمان، عروسک تکم آذربایجان را میتوان نام برد.
هدف از سفر چمدان عروسکها چیست و اجرایتان در مورد یک عروسک خاص چگونه است؟
موزۀ عروسکهای ملل روز جهانی صلح افتتاح شد. از ابتدا هدفش این بود که با شناخت فرهنگهای ملل میتوانیم به صلح برسیم. بیشتر هدف ما این است که به بچهها بگوییم عروسکها برای امید داشتن هستند. از طرفی بچهها باید به شناخت برسند و بدانند عروسکها فقط عروسک بازیچه نیستند. شاید در نگاه اول بازیچه باشند ولی واقعیت این است که پشت عروسکها هزاران قصه است. عروسک وسیلهای است که از طریق آن میتوانیم با بچهها راجع به فرهنگ، اقوام و کشورهای مختلف، آداب و رسوم، پوشش، قصهها و افسانههاشان، رنگ پوست صحبت کنیم.
مثلاً صحبت میشود که کوچکترین عروسک جهان «عروسک غم و غصه» را معرفی کنیم که متعلق به کشور گواتمالای آمریکا است. وقتی بچهها خیلی ناراحت میشوند با کمک پدر و مادرشان با چوب و نخ این عروسک را درست میکنند و شب موقع خوابیدن، این عروسک را برمیدارند و هرچه غصه دارند را به او میگویند و سپس آن را زیر بالششان میگذارند. صبح قبل از بیدار شدن بچهها، پدر و مادر عروسک را برمیدارند و بچهها وقتی سراغ عروسک میروند، میگویند عروسکمان چی شد؟ مادر و پدر میگویند هرچه غم و غصه داشتید، عروسکتان برداشت و برد و الان هیچ غم و غصهای ندارید. این قصه را برای بچهها میگوییم و بلافاصله میپرسیم «آیا این عروسک واقعاً میتواند غم و غصهها را ببرد؟» «آیا این عروسک به این کوچکی این کار را میکند؟» و صبحت میشود که نه نمیتواند. «بچهها تا حالا شده از چیزی ناراحت باشید و برای مربی، پدر، مادر و... درد و دل کنید؟ چه حسی دارید؟» «احساسی ندارید که درد تو دل شما نیست؟»، پس این عروسک هم این کار را میکند و بچهها با حرف زدن با او غم درونشان را بیرون میریزند و احساس آرامش بیشتری میکنند. آموزش میدهیم که علت حرف زدن با این عروسک چیست. این کار و این عروسک یک نوع آموزش است.
بچهها بیشتر از کدام عروسکها استقبال میکنند؟
اکثراً از عروسک غم و غصه. نهتنها بچههای کشور گواتمالا بلکه بچههای ما هم با این عروسک حرف میزنند. در موزی عروسکها قرار بود قهرمان موزۀ عروسکها توسط بچههای هشت ساله انتخاب شود و انتخاب بچهها عروسک غم و غصه بود. پیرمردی بود که ۳۰ بار دنبال عروسک غم و غصه آمد و میگفت هدیۀ من به همه این است. چون غم و غصههای خودم را هم میبرد.
قصۀ عروسک غم و غصه را به قصۀ سنگ صبور خودمان ربط میدهیم و مقایسه میکنیم که قصۀ دختری است که اگر غماش را به سنگ بدهد سنگ میترکد و اگر نگه دارد ... یک قصۀ ایرانی است و در همه جای ایران تعریف میشود.
بچههای سیرجانی کدام عروسک را پسندیدند؟
در گروههای سنی مختلف، متفاوت بود. بچههای بزرگسال «افسانۀ شامارا کردی» را دوست داشتند. بچههای کوچکتر «عروسک شنلقرمزی» را که سه شخصیت داخل یک عروسک بود.