مدرسه؛ جولانگاه سادیسم آموزشی

البرز حیدر پور
البرز حیدر پور

سال پیش در چنین روزهایی، ویدئویی دیدم از بازدید بطحایی وزیر پیشین آموزش و پرورش جمهوری اسلامی از مدرسه‌ای در تهران. وزیر به دانش‌آموزان پیشنهاد بازی می‌دهد و می‌پرسد «اگر باختید چی؟» یکی از دانش‌آموزان پاسخ می‌دهد: «ما که همه چیز را باختیم این هم رُوش.»

وزیر جملۀ دانش‌آموز خردسال را با صدای بلند تکرار می‌کند و با همراهان می‌خندد، هرچند خودش می‌گوید بعدها فکر کردم که چرا...؟

این که وزیر همان ابتدا فاجعه‌ی نهفته در این پاسخ را درنیافت و بعد به فکر فرورفت جای شگفتی نیست. او و هم‌نسلان و هم‌فکرانش کدام فاجعه را به موقع دریافتند که این یکی را؟ اما تراژدی در این است که کسی چون او علت درد را جویا می‌شود و نمی‌داند خودش علت است و لاغیر.

علت پوچی و نومیدی این دانش‌آموز را فراتر از خشونت و ملالت آرمان‌های میان‌تهی در عرصۀ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، بیش از هر چیز باید در غیرطبیعی بودن نظام و محتوای آموزش و پرورش کشور دانست. و این چیزی است که نظام آموزشی مدرن ما از آغاز دچار آن بوده، نظامی که تک‌تک شهروندانش دست‌کم دوازده سال از عمر خود را در اسارت آن گذراندند؛ هر روزشان در هر حال و خیال فرار از مدرسه، یا در انتظار زنگ پایان گذشت و هر شب‌شان در کابوس تکالیف و مشق‌های شب.

در بیان ریشه‌های این بیماری مزمن که اکنون دردهای حاد روزگار نیز آن را تب‌آلودتر کرده است، بهتر دیدم نقدهای شاعرانۀ یکی از طبیعی‌‌ترین اندیشمندان این مرز و بوم را یادآوری کنم و دمی با چشمان سهراب سپهری به کلاس درس بنگریم و ببینیم آنچه که فرزندان‌مان هم‌اکنون با آن رویارو هستند چقدر تکرار هیولا‌وار همان صحنه‌هایی است که او می‌دید.

نقد سپهری بر آموزش و پرورش را می‌توان با توصیفش از کلاس درس در کتاب اتاق آبی آغاز کرد. او محیط آموزشی را که تجلی‌گاه سلطۀ فرهنگی است در برابر آزادی و رشد طبیعی می‌نهد:

«سال اول دبستان بود کلاس بزرگ بود: یک اتاق پنج‌دری؛ و روشن بود. آفتاب آمده بود تو. بیرون پاییز بود. دست ما به پاییز نمی‌رسید. شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای ما تو کتاب بود. معلم درس پرسیده بود؛ و گفته بود: دوره کنید. نمی‌شد سر بلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت: از نمرۀ گرفته، دو نمره کم می‌شد. ما دور تا دور اتاق روی نیمکت‌ها نشسته بودیم. میان اتاق خالی بود؛ و چه پهنه‌ای برای چوب‌وفلک. تختۀ سیاه بدجایی بود: ضد نور بود. روی چند شیشه را گرفته بود. نصف یک درخت را حرام کرده بود. با تکه‌ای از آسمان».(۱۳۹۲: ۳۰)

حاکم این محیط غیرطبیعی، انسانی بود که بهره‌ای از ژرفا و دیگر افق‌های ممکن نداشت:

«جای من نزدیک معلم بود. پشت میزش نشسته بود؛ و ذکر می‌کرد. وجودش بطلان ذکر بود. آدمی بی‌رؤیا بود. پیدا بود زنجره را نمی‌فهمد، خطمی را نمی‌شناسد و قصه بلد نیست. می‌شد گفت هیچ‌گاه پرپرچه نداشته است. در حضور او خیالات من چروک می‌خورد. وقتی وارد کلاس می‌شد، ما از اوج خیال می‌افتادیم. در تن خود حاضر می‌شدیم. پرهای ما ریخته بود. ایکاروس سرنگون بودیم».(همان)

از دید سپهری کتاب‌های درسی نمادی از پرگویی بودند؛ گلچینی پژمرده و پریشان از کلمات و مفاهیم. در آن‌ها از همه چیز سخنی در میان است و درعین حال هیچ نمی‌گویند. رابطه‌ای میان عبارات و نیز واژه‌ها و اشیاء برقرار نیست: «سار از درخت پرید، آش سرد شد.» سپهری همۀ کتاب‌های درسی را چنین می‌داند و آن‌ها را از حیث پریشانی به مغز منتقد امروزی تشبیه می‌کند.(همان: ۳۱) در این نظامِ پریشان و سلطه‌جو، چیزها نیز ماهیت دگرگونه‌ای می‌یابند. شاخۀ درخت انار که از متن طبیعی خود جدا شده است، دیگر شکوفه نمی‌دهد و تبدیل به ابزار تنبیه در دست معلم می‌شود:

«ترکۀ روی میز ادامۀ اخلاق او بود. بی‌ترکه شمایل او ناتمام می‌نمود؛ و ترکه همیشه بود. حضور ابدی داشت. ترکۀ تنبیه، ترکۀ انار بود؛ که در شهر من درختش فراوان بود. ترکه، شلاقۀ پای درخت انار بود. ... شلاقه گل نمی‌کرد. میوه نمی‌داد؛ اما بی‌حاصل نبود: شلاق می‌شد.»(همان: ۳۰)

کلمات پریشان کتاب‌ها همان گفتار میان‌تهیِ اما گوش‌خراش سنت‌ها و باورهای کهنه است که در نظام آموزشی نهادینه شده. معلم نیز پرگو و در عین حال در تضاد با گفته‌های خود است: «ذکر می‌کرد. وجودش بطلان ذکر بود.» توصیفی زیبا از فردی که با خودفریبی نقش یک دیندار سطحی را بازی می‌کند، اما دین هیچ‌گاه در آن چون یک حقیقت ریشه ندوانیده است. این‌ها در کنار هم با دگرگون ساختن یک چیز طبیعی به ابزار تنبیه، روحی آزارگر و چیره‌جو پدید می‌آورد که همۀ انسان‌های بی‌اراده و تنبل را به سوی خود فرامی‌خواند. به تعبیر سپهری «کُند ذهنی جولانگاه سادیسم آموزشی بود.»

در چنین فضایی هر افقی که فراسوی پرگویی و پریشان‌گویی، به سوی نوعی دیگر از دیدن و ارتباط گشوده شود باید بسته شود. هنر یکی از گسترده‌ترین این افق‌هاست. از دید معلمِ ترکه به‌دستِ ذکرگو تنها عیب سپهری این بود که نقاشی می‌کرد و تنها باری که بر سر او ترکه فرود آورد زمانی بود که نقاشی می‌کرد، به جای آن‌که گوش به عبارات کتاب بسپارد.(همان: ۳۱) نقاشی وسیله‌ای بود برای بازیابی فضایی دیگر و مقابله با تکرار بیهودۀ درس، درس و معلمی که حتی از زمینۀ سنتی خود هم بریده بوده بودند؛ معلم نیز مانند سپهری اهل کاشان بود و کاشان: «شهر قالی بود، دار قالی در خانه‌ها به‌پا بود. قالی نقشه می‌خواست و نقشه را نقاش می‌کشید. ... و در نقشۀ قالی تنها اسلیمی و بادامی و کشمیری و گل شاه‌عباسی نبود. شکار و پرنده هم بود. بزم خسرو و شیرین هم بود.»(همان: ۳۲) بنابراین، ترکۀ معلم، بریده از حقیقت خود، چوبی بود که به بیداری ذوق و حضور رؤیا زده شده بود. سپهری مسئولیت این تک‌نگری را که از شیوه‌های گوناگون دیدن یکی را تحمیل می‌کند و با سرکوب قوۀ خیال تمام جهان‌هایی را که آمیزۀ بازی‌های سرزندۀ خیال با خرد و فاهمه‌اند، ناممکن می‌سازد، متوجه مدرسه می‌کند:

«من شاگرد خوبی بودم؛ اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خواب‌های مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی گرگم به‌هوا ربودند و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم؛ و غریب. غم دورماندگی از اصل با من بود. آدم پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه می‌شد. مارسل را در اندیشۀ مدرسه نومیدی دست می‌داد، مرا اضطراب.

از همه بدتر صدای زنگ مدرسه بود. ... این صدا خیالم را می‌بُرید. ذوقم را می‌شکافت. شورم را می‌نشاند. در کیف مدرسه پنهان می‌شد. با من به خانه می‌آمد و فراغتم را می‌آزرد. وجودی پیدا داشت: به خوابم می‌آمد. این صدا درس شتاب می‌داد؛ و ترس دیر رسیدن. هرگز کافکا به اندازۀ من این ترس را نچشید. ... هرچه بود از بر می‌کردیم. شاگرد، کیسۀ زباله بود. درس در او خالی می‌شد. «منابع طبیعی ایران» در کتاب جغرافی بود، نه در خاک ایران. سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود، در رسم‌الخط مدرسه بود. معلم در سخنرانی مدیر پدر دلسوز بود. در کلاس نه پدر بود نه دلسوز. ... مولوی در کتاب سال سوم ابتدایی بود. مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود (دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست)، شعرش از رو هم درست خوانده نمی‌شد. آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفالۀ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانۀ خشک لای کتاب بود؛ و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود. ... دبستان به سر رسید؛ و من به دبیرستان پا نهادم. ... اما سستی عناصر تعلیم همان بود؛ و بی‌منظوری تربیت همان. آموختن به حافظه سپردن بود. غایت، نمره گرفتن بود. کلاس از زندگی بیرون بود. ... در زنگ فیزیک ارشمیدس با ما بود. در حوض خانۀ ما با ما نبود. ... کتاب فارسی، کتاب اخلاق بود. ... چهل‌تکه‌ای بود. اینجا تعریف شمشیر بود (به‌جای ستایش بمب اتمی) ... و آن‌جا ستایش آشتی. ... این سو حدیث مور و زنبوری بود؛ و آن سو دیدار بوسعید و بوعلی». (همان: ۳۲، ۳۳ و ۴۰)

بازگفته‌های بالا از سپهری نقد ژرفی است بر فرهنگ روزمره. مدرسه نهادی است که این فرهنگ را استمرار می‌بخشد و آن را چون روح همگنان در تک‌تک افراد می‌دمد. شگفت آن‌که برای حفظ چنین جهان خشک، تک‌بعدی، پر‌هیاهو و شتابانی، بیش و پیش از هر چیز باید تخیل و رؤیاپردازی را سرکوب کرد. هم سهراب برای نقاشی تنبیه می‌شود و هم پینک در دیوار پینک فلوید به دلیل شعری که در کلاس می‌سراید.

نگاهی به شعر پست‌مدرن در ایران

ابوالفضل حسن شاهی راویز
ابوالفضل حسن شاهی راویز

شعر از زمان پیدایش (دوران گات‌های زرتشت به‌عنوان اولین شعر هجایی) تا کنون دچار پیش آمدها، تغییر و تحولات زیادی در عرصه‌های مختلف، ازجمله ساختار، شده است. بخشی از این تغییرات باعث پیدایش جریان‌های جدیدی در ادبیات شده و بسیاری از آن‌ها پس از تولد به مرگ زودهنگام دچار شده و به تاریخ پیوسته‌اند.

عصر معاصر نیز پذیرای رخدادهای جدی و جدیدی در شعر است. مدرنیته، نفی قواعد و سنت‌شکنی از جمله موضوعاتی هستند که پیکره ادبی ایران را تحت تأثیر قرار داده و در دهه ۷۰ جریان شعر پست‌مدرن را بنا نهادند. به جهت آن‌که ریشه این تحولات منشأ غربی دارد و با توجه به شاکله تاریخی شعر در ایران‌زمین، این مقاله می‌کوشد نگاهی به شعر پست‌مدرن بیندازد.

شعر پست‌مدرن در ایران:

آشنایی ایران با مدرنیته باعث تغییر در ابعاد اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و فکری در ایران شد. شاعران نیز از این جریان تأثیر گرفتند و پس از مشروطه اندیشه‌های نوینی چون آزادی، دموکراسی و قانون در اشعار شاعرانی چون بهار و عشقی پدید آمد. بعدها با تغییر در فرم و ساختارِ شعر، نیما، شاملو و ... به‌عنوان مدرنیست‌های شعر شناخته شدند و کماکان شاعرهای این جریان پایبند به برخی الزامات شعری بودند. جریان شعری پست‌مدرنیسم بعد از انقلاب (حدوداً دهه هفتاد) با ایجاد شرایط جدید فرهنگی، سیاسی و با نوجویی‌های افرادی چون رضا براهنی و... در ایران قوت گرفت.

ویژگی‌های شعر پست‌مدرن:

در مورد شعر پست‌مدرن می‌توان گفت شعری است که در آن زبان اهمیت ویژه‌ای دارد و انسجام، معانی و روایت‌های کلان در حال فروپاشی است. از ویژگی‌های این سبک، معناگریزی، ساختارشکنی و ساختار نامتمرکز، تصور اسکیزوفرن، بی‌قاعدگی، جریان سیال ذهن و شکست خطی روایت‌های شعری است.

زبان:

تأکید زیاد فلاسفه پست‌مدرن به مقوله زبان و ادعای اینکه چیزی ورای زبان وجود ندارد سوءبرداشت‌هایی در بین شاعران این سبک خاصه در ایران، ایجاد کرده و باعث شکل‌گیری این تفکر شده است که: «شعر چیزی جز بازی با زبان نیست»؛ بنابراین غرق شدن تعمدی در بازی‌های زبانی و نادیده گرفتن ابژه یکی از ویژگی‌های شعر پست‌مدرن ماست که فهم این سبک را برای مخاطب مشکل و لذت فهم را به‌شدت کاهش می‌دهد.

از دیگر اعتقادات پیروان پست‌مدرنیسم در حوزه زبان، اعتقاد بر آزادی از قید و بند نحو و قواعد دستوری است، جملات بدون هیچ ترتیبی همدیگر را قطع می‌کنند و مخاطب سرگردان رها می‌شود. در این حوزه می‌توان به حذف عناصر زبانی (که غیرمتعارف و بدون قرینه لفظی یا معنوی هستند) و ساختن مصدرها و افعال جعلی اشاره کرد که خود باعث ایجاز مخل و هنجارگریزی می‌گردد.

معنا:

معنا در شعر پارسی به عنوان یک عنصر ثابت و متمرکز است اما پست‌مدرنیست‌ها معنا را در بی‌معنایی و شکل را در بی‌شکلی جستجو می‌کنند و معتقدند با به هم ریختن اجزا و قرار گرفتن آن‌ها در کنار یکدیگر شکلی جدید به وجود می‌آید که شباهتی به شکل قبل ندارد. شاعران پست‌مدرنیسم می‌کوشند عامدانه با در هم ریختن قواعد معنایی، معنای ثابت و واقعی را از اشعار خود بگیرند. این مسئله تا جایی پیش می‌رود که براهنی می‌گوید: «نیما وزن هجایی و اندازه مصراع را شکست، شاملو شعر را از وزن رها کرد و من می‌کوشم تا شعر را از معنی رها سازم». این بی‌شکلی و درهم ریختگی زیاد باعث افزایش ابهام شعر و قطع ارتباط مخاطب می‌شود، مخاطب توان سهیم شدن در حس و معنای شعر را ندارد و خود را بیگانه با کلمات می‌بیند.

ساختار:

ساختار در بیان ساده، ساختمانی است که تمام اجزای تشکیل‌دهنده یک شعر را به هم مرتبط می‌سازد و معنا می‌بخشد. شاعران پست‌مدرن معتقدند که جهان کنونی دارای انسجام و ثبات نیست، این ادعا تا جایی پیش می‌رود که علی باباچاهی در این مورد می‌گوید: «پنداری خداوند متعال، جهان را پست‌مدرن آفریده است و علومی که ما تا به امروز در مواجهه با این نظام هستی می‌شناسیم زائیده همین فرآیند پست‌مدرنیسم است». پراکنده‌گویی حاصلِ این نوع تفکر است، بنابراین دیگر خبری از انسجام و وحدت ارگانیک در شعر نخواهد بود. این موضوع خود باعث گسیختگی فکر مخاطب و مواجه شدن با نوعی سردرگمی می‌شود که مخاطب را گاهاٌ کلافه می‌کند و وی از ادامه خواندن اثر منصرف می‌شود.

روایت‌ها:

روایت‌های خرد و کلان در آثار شعر کلاسیک و نو قابلیت پیگیری دارند و می‌توان به جستجوی روایات در طول شعرها پرداخت؛ اما اساس کار شعر پست‌مدرن در به هم ریزی ساختارها و روایات است و تأکید این سبک بر شکست روایات در حدی است که می‌توان گفت مخاطب قدرت پیدا کردن و جستجوی روایات را تا حد زیادی ندارد و لذت کشف مطالب و فهم آن‌ها به‌شدت افت خواهد کرد. این واقعه با ذات کاوشگر انسان در تداخل است و انسان به دنبال وقوع آن به ارضای نیاز خود دسترسی ندارد.

عناصر زیباشناختی:

به نظر می‌رسد شاعران پست‌مدرن به ساختن تصویر و عناصر صورخیال علاقمند نیستند. به گفته بهزاد خواجات: «این شعر در درجه اول دستگاه تخیل شعر ادوار قبل (تشبیه و استعاره و ...) را معیوب می‌سازد تا هر چیز در شعر خودش باشد نه نماینده چیز دیگری»؛ بنابراین اشعار پست‌مدرن از ایماژهای موجود در اشعار کلاسیک و نو بی‌بهره‌اند، این مسئله خود چالش‌برانگیز است و از آنجا که غنای آرایه‌ها کمرنگ است، باعث کاهش مخاطب شعر می‌شود.

ناگفته نماند که عنصر تناقض در اشعار پست‌مدرن نقش کلیدی را ایفا می‌کند که غالباً آن را برگرفته از عصر معاصر می‌دانند. این موضوع آنقدر پراهمیت است که هاچین، از نظریه‌پردازان پست‌مدرنیسم، تعریف خود را از این جریان فرهنگی بر همین اصل بنا می‌کند: «مجموعه‌ای از جنبش‌های هنری که در آن‌ها از شیوه نقیضه‌وار بازنمایی، خودآگاهانه استفاده می‌شود». دیگر عنصری که در جریان شعر پست‌مدرن خودنمایی می‌کند طنز است؛ شاعر پست‌مدرن همواره با طنز به چیزهایی که تاکنون به‌عنوان حقیقت و واقعیت محسوب می‌شدند، می‌نگرد تا پایه‌های آن دیدگاه را برای مخاطب شعر خویش سست و لرزان سازد.

بحث:

طبق آنچه گفته شد و با توجه به نکاتی که در ادامه خواهد آمد، به نظر می‌رسد که مهم‌ترین چالش این روزهای شعر پست‌مدرن عدم شناخت کافی از این سبک و برداشت سطحی آن توسط پست‌مدرنیست‌هاست. شناخت باعث شکل‌گیری آثار هنری غیر اتفاقی می‌گردد و عنصر احتمال را در کار هنرمند کم‌رنگ می‌کند، از سویی نیز باعث تأثیرگذاری بیشتر اثر هنری می‌شود.

الف- شالوده شکنی: این تفکر در شعر پست‌مدرن به فیلسوف فرانسوی ژاک دریدا برمی‌گردد، در این اندیشه ساختارشکنی به معنای اوراق کردن و آشکارسازی مرکز مقتدر است و هرگز معنای خراب کردن و نابود کردن را ندارد.

ب- تصویر اسکیزوفرن: تصویری که از تکه‌تکه شدن اجزای اصلی یک اثر به دست می‌آید و نهایتاً این تصویرها به منشأ خود، یعنی همان تصویر اصلی برمی‌گردند.

ج- جریان سیال ذهن: به هم ریختگی در جریان فکری، زمان و... است که به یک نقطه اصلی وصل است و به هیچ وجه معنای به هم ریختگی صرف را ندارد.

د- شکست روایت: از بین رفتن روایت خطی شعر که با توجه به تعریف به معنای گریز از روایت قدیم و روی‌آوری به روایتی جدا نیست بلکه می‌تواند ساخت متفاوتی از فرم موجود باشد.

هم‌افزایی (نظریه گشتالت درمانی): این ویژگی بیان می‌کند که تأثیر کل یک مجموعه بیش از تأثیر جمع تک‌تک اعضای آن است. آثار هنری نیز از این پدیده بهره می‌برند و تأثیر کلی آن‌ها به‌مراتب بیشتر از جمع عناصر آن‌هاست. نکته‌ا‌ی که در این مورد وجود دارد آن است که این پدیده زمانی رخ خواهد داد که عناصر با یکدیگر هم‌خوانی داشته باشند تا بتوانند هم‌افزایی داشته باشند. حال آنکه در شعر پست‌مدرن اغلب شاعران نه‌تنها از این موضوع غافلند بلکه با سماجت ناشی از عدم درک صحیح از اصالت پست‌مدرنیسم خلاف جریان هم‌افزایی حرکت می‌کنند.

انسان موجود جستجوگر: در کلیت شعر پست‌مدرن ایران مسائلی وجود دارد که باعث ابهام، قطع روند کشف و ناتوانی در پیگیری معانی و روایت‌ها توسط مخاطب می‌شود و این مسئله با روح جستجوگر انسان در تضاد است. به هر حال مخاطب باید دلیلی برای همجواری با شعر پیدا کند (که با این سوءبرداشت‌ها به کمترین حد خود رسیده است).

از سمتی پیشگامان پست‌مدرن تمایل شدیدی به سبک دارند و به نظر می‌رسد بیش از روح زیستن به نام جاودانه می‌اندیشند. تنها همین کافی است تا شاعر و جامعه وی در دو دنیای جدا با زبانی مشترک زیست کنند و بدیهی است همراهی اندکی بین این دو خواهد بود.

«کتاب» در حال انقراض است؟

محمد شکیبی
محمد شکیبی

یک گمان و پیش‌بینی رایج این است که کتاب به شکل فیزیکی و کاغذی که در طول تاریخ کم‌و‌بیش بدون تغییر باقی مانده، به‌زودی از قفسه کتابخانه‌ها و رف و تاقچه خانه‌ها رخت برمی‌بندد و جایش را به ابزارها و نمودهای دیگری می‌دهد. آیا با گسترش و کاربرد تکنولوژی‌های نوین، کتاب به یک خاطره و نوستالژی کتاب‌خوان‌ها تبدیل می‌شود؟

راستش شواهد زیادی داریم که این گمانه را تقویت کنند. مثلاً منسوخ شدن آلبوم‌های عکس که شکل و شمایل کتاب را داشتند و به‌نوعی کتاب مصور بودند که به جای متن تعدادی تصویر به حافظه خود سپرده بودند. از آن‌سو در ده‌/‌ بیست سال گذشته به طرزی روزافزون مجلات و روزنامه‌های الکترونیکی و کتاب الکترونیکی (e-book) رایج شده‌اند و خوانندگان به جای به دست گرفتن مجله و کتاب آن را از صفحه رایانه و آی‌پد و موبایل دریافت و مطالعه می‌کنند. گرانی هزینه‌های کاغذ‌، چاپ، توزیع و پست هم مزید بر علت و مشوق ناشران می‌شوند برای گرایش به الکترونیک کردن اقلام چاپی و کاغذی؛ اما از آن‌سو عادت تاریخی و سهولت کاربرد کتاب متداول است که در تمام طول تاریخ با ما بوده و آموخته و پرورش یافته این نوع عادت نهادینه‌شده هستیم. ضمن اینکه کتاب چه به شکل انگاره‌ای مفهومی و ذهنی و چه به عنوان یک شیء، حس و حالتی قدسی و احترام‌برانگیز دارد. حتی اگر باور داشته باشیم که لااقل متن نیمی از کتاب‌ها نادرست، گمراه‌کننده شاید ابلهانه و مزخرف باشند، باز مفهوم کتاب برایمان محترم می‌ماند. در نظر داشته باشیم که در همه ادیان و نحله‌های فکری «کتاب مقدس» ‌هایی وجود دارند که هم به اتکای نوشته‌های درون آن‌ها و هم به عنوان یک شیء مقدس به حساب می‌آیند حتی اگر مؤمنان به دلیل نداشتن سواد خواندن و یا زبان بیگانه متن کتاب دینی قادر به خواندن و درک معانی متن آن نباشند. کسی را می‌شناختم که با خیال‌بافی فانتزی جالبی درباره کتاب الکترونیکی داشت و می‌گفت‌: ما بسیاری از کارها و سنت‌های خودمان را با حضور فیزیکی کتاب مقدس دینی خودمان انجام می‌دهیم و این حضور فیزیکی از ضروریات و غیرقابل چشم‌پوشی است. مثل دست گذاشتن دست راست بر روی کتاب مقدس و انجام رسم قسامه و یا قسمی که الزاماً با گذاشتن دست بر روی کتاب در جریان دادرسی دادگاه‌ها و یا مناسک سوگند در هنگام پذیرش یک مسئولیت خطیر مثل تاج‌گذاری و یا مسند ریاست جمهوری انجام می‌شود؛ و تصور اینکه بشود به جای کتاب مقدس یک دیسکت و فلاش مموری و یا هر ابزار دیگری که متن همان کتاب را مندرج در خود دارد، انجام داد، باطل و حتی مضحک به نظر می‌رسد.

وقتی‌که که خط اختراع شد و بشر نوشتن را ابداع کرد، غارنگاره، سنگ‌نگاره و یا لوح گلی و سفالی برای انتقال دانش‌ها و به‌یاد و حافظه سپردن دانسته‌هایشان آغاز شد اما از زمانی که جمع‌آوری و متصل و مرتبط‌کردن این دانسته‌ها و ترتیب و تسلسل بین این نوشته‌ها چه بر روی پوست دباغی شده حیوانات، روی پارچه و یا برگه‌ها و ورق‌های پاپیروس و یا متوالی کردن آن‌ها به شکل طوماری لوله‌‌ای متداول شد، مفهوم کتاب هم زاده شد. تکامل کتاب از حالت طوماری به شکل دست‌نوشته‌های متوالی به ترتیب از چپ به راست و یا از راست به چپ (وابسته به شیوه نگارش و کتابت در زبان‌های متفاوت رایج) و بسته‌بندی و جلد کردنشان، کتاب را به وجود آورد. اختراعی چنان کامل و بی‌نقص که شیوه کاربردش برای هزاره‌ها بدون تغییر باقی ماند اختراعی به حد اشباع متکامل. مثل اختراع چرخ و بعضی ابزار مثلاً قاشق و چنگال در بهترین وضعیت بهینه که تا کنون الزام و نیازی برای تغییر شکل‌شان احساس نشده.

اومبرتو اکو (۲۰۱۶-۱۹۳۲) فیلسوف، زبان‌شناس و رمان‌نویس معاصر ایتالیایی و ژان‌کلود کریر (۲۰۲۱-۱۹۳۱) فیلم‌نامه‌نویس و بازیگر مشهور فرانسوی که هردو از علاقه‌مندان و مجموعه‌داران کتاب‌های دست‌نوشته‌ و چاپی قدیمی بودند در کتاب از کتاب رهایی نداریم (انتشارات نیلوفر، مترجم: مهستی بحرینی) در مورد همین نگرانی از آینده و موجودیت کتاب به بحث و گفت‌وگویی آزاد و فی‌البداهه بین خودشان و مصاحبه‌کننده‌ای با نام ژان-فیلیپ دوتوناک نه فقط در مورد کتاب در مورد همه مظاهر فرهنگی از تاریخ و داستان و شعر گرفته تا سینما و تئاتر است. فرازهایی از همین تبادل‌نظر در مورد آینده کتاب و البته با برداشت آزاد و اضافات نگارنده، ذکر شده است.

«کتاب کاغذی و چاپی در طول تاریخ با حالت‌ها و وضعیت‌های متفاوت بدن ما و عادت‌هایمان عجین شده و انگار ادامه اندام ما شده است نه برای نوشتن کتاب به چیز چندانی جز مقداری کاغذ و یک قلم نیاز داریم و نه برای خواندنش به هیچ ابزار اضافه‌ای. (البته شاید جز عینک‌‌مان)؛ اما خواندن کتاب الکترونیکی ابا همه حالت‌های بدن ما سازگار نیست ضمن اینکه به چندین ابزار و دستگاه اضافه نیاز داریم ازجمله برق و سیم و دستگاه رایانه‌ها و نرم‌افزارهایی که بدون فراهم بودن همگی ‌آن‌ها خواندن ناممکن می‌شود.»

در کتاب کاغذی سازه و ساختارش، حجم مطالبش، سطرهای بالاتر و پایین‌تر از جایی که می‌خوانیم و حتی صفحه قبل و بعد کتاب فقط با یک نگاه که کسری از ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد، انجام می‌دهیم؛ اما برای همین امور عادی موقع خواندن کتاب دیجیتال باید چندین کلیک و یا حرکت موس انجام بدهیم که بیش از یک ثانیه وقت می‌گیرد و تمرکزمان از جملات خوانده شده را مختل می‌کند.

در بحث کارآیی شاید دیسکت‌ها و حافظه‌های بیرونی و درونی ابزار جدید توان و ظرفیتی به‌مراتب بیشتر از یک کتاب معمولی دارند و می‌توان یک کتابخانه کامل را در فضایی اندک که ممکن است در جیب جا بگیرد نگهداری کرد و این قابلیتی غیرقابل‌چشم‌پوشی است. حال آنکه کتابخانه‌های فعلی علاوه بر نیاز به زمین و فضا و ساختمان‌هایی که مستلزم بودجه‌های کلان هستند به مقدار زیادی میز و صندلی و قفسه و... تجهیزات جانبی نیاز دارند که هرچه شهر بزرگ‌تر و مکان کتابخانه در جاهای مناسب‌تر واقع شود، هزینه‌اش کمرشکن‌تر.

بحث ماندگاری، آتش، رطوبت، حشرات و موش‌ها، حوادث و پوسیدگی و البته تصفیه‌های سانسورچیان، اصلی‌ترین مانع دوام کتاب کاغذی باشند. با این‌همه هنوز کتاب‌هایی هستند که بیش از هزار سال عمر دارند و برای خواندشان مشکلی نداریم؛ اما سرعت تغییرات مداوم در فناوری‌های مدرن بحث ماندگاری این ابزار را دچار تردید و اما و اگر کرده است. مثلاً در همین چند ده سال اخیر شیوه ثبت و نگهداری تصاویر و متن به‌شدت دیگرگون شده و بسیاری با چند بار استفاده از آن فرسوده و کارایی‌شان تقلیل یافته و دچار خش و پرش‌های مزاحم شده‌اند و یا هرنوع شوک الکتریکی و الکترونیکی و انواع ویروس‌های نرم‌افزاری به آن‌ها آسیب برگشت‌ناپذیر زده. علاوه بر آن دیسکت‌ها و کاست‌ها و سی‌دی‌هایی که اخیراً به‌عنوان حافظه نگهدارنده مطالب ما به نظر عالی می‌رسیدند خیلی زود به تکنولوژی منسوخ شده تبدیل شده‌اند و برای استفاده از آن‌ها یا به دستگاه‌های منسوخ شده قبلی نیازمندیم و یا به صرف هزینه و وقت برای دوباره مبدل کردنشان به ابزار و تکنولوژی جدیدتر؛ و تازه باز هم مهیا بودن نیروی برق و ابزار الکترونیک به جا است. خلاصه اینکه همین کتاب کاغذی فعلی احتمال دوام و آسیب ندیدنش بسیار بیشتر از کتاب‌های الکترونیکی است بخصوص اگر در آینده بجای کاغذ از موادی پایاتر و به‌صرفه‌تر استفاده شود.

کتاب‌های خطی بسیار کمیاب و گران بودند و نوشتن متن هر جلد به هفته و ماه‌ها زمان نیاز داشت و تهیه دو نسخه کاملاً یکسان از یک کتاب تقریباً ناممکن بود. به‌ویژه اگر نسخه‌ها توسط افراد گوناگون و در زمان‌ها و مکان‌های متفاوت انجام شده باشد؛ اما با پیدایش چاپخانه تکثیر هر مقدار نسخه یکسان از یک کتاب ممکن شد. البته ارزان‌تر و در زمانی به‌مراتب کوتاه‌تر.

پیدایش صنعت چاپ به معنی آغاز رنسانس و پایان احاطه فرهنگ شفاهی کشیش‌ها و اقتدار بی‌چون‌و‌چرای آنان بود. به طور صعودی باسوادان و کتاب‌خوان‌ها افزایش یافتند و خطابه‌گویی شفاهی و یک‌جانبه روحانیانِ اغلب خوداجتهاد کاهش یافت.

با ظهور چاپ احتمال موفقیت کامل کتاب‌سوزی‌های عمدی به‌شدت کاهش یافت. یافتن و حذف ابدی چند نسخه معدود دست‌نوشته از یک کتاب ممکن بود اما این امید و احتمال افزایش یافت که از صدها نسخه چاپ‌شده از یک کتاب، چند‌تایی ایمن بمانند و مانع خاموشی ابدی آن بشوند.

به طرز متناقضی کاهنان ادیان هم اصلی‌ترین عاملین سانسور و بایکوت و معدوم کردن کتاب‌ها بودند و در عین حال اصلی‌ترین مسبب حفاظت و مراقبت از کتاب‌ها (اگر متن کتاب مورد قبولشان بود). کاهنان هم در کتاب‌سوزان مشارکت فعال داشتند و هم مراقبت از کتاب‌های مطلوبشان که در حوادث طبیعی و یا در جنگ و بلوا و تسلط بیگانگان و پیروان سایر ادیان در جای امن نگه‌داری شوند.

پالایش و تصفیه فرهنگی کتاب‌های «گمراه» در طول تاریخ، کتاب‌سوزان‌های بی‌شماری را موجب شده که از معروف‌ترینشان می‌شود به هجوم‌های اسکندر مقدونی، تهاجم مغول‌ها، وقایع جنگ‌های صلیبی و سوزاندن کتابخانه‌های اسکندریه و بغداد و نیز به کتاب‌سوزان و فرهنگ‌سوزی تهاجم اسپانیایی‌ها به سرخپوستان و کتاب‌سوزان‌های مداوم هیتلر اشاره کرد.

در جریان فرهنگ‌سوزی‌های اسپانیایی‌ها به کتاب‌های سرخپوستان اکتفا نمی‌شد بلکه به همه سازه‌های فرهنگی و تمدنی آن‌ها، از آن فجیع‌تر تهاجم برای نسل‌کشی و معدوم‌کردن بومیان سرزمین جدید دستور کارشان بود و اصولاً انسان و آدم بودن سرخپوستان نیز انکار می‌شد.

ماندگاری فرهنگ‌ها، اقوام و ملت‌ها به وجود کتاب از آن‌ها و دستکم درباره آن‌ها بستگی داشته. حتی اگر این کتاب‌ها را مغرضانه و با یک‌جانبه‌گرایی نوشته باشند. در واقع کتاب مهم‌ترین ماده خاطره جمعی و تاریخی یک قوم و ملت بوده، به همین دلیل سوزاندن و معدوم کردن کتب یک ملت و فرهنگ را معادل نسل‌کشی و به تعبیری هولوکاست فرهنگی تلقی می‌کنند.

شاید بسیاری با این پرسش و یا انگاره تفننی و شاید فلسفی «جزیره تنهایی» مواجه شده باشیم؛ یعنی اگر مجبور باشیم همه باقیمانده عمر را در یک جزیره متروک و غیرقابل دسترسی به تنهایی بگذرانیم و فقط مجاز به همراه داشتن یک جلد کتاب باشیم؟ گزینه ما کدام کتاب خواهد بود؟ لابد هرکس با دلایل خاص خود گزینه متفاوتی با دیگران خواهد داشت؛ اما کسانی هستند که نه در جزیره تنهایی بلکه در اجتماع و با آزادی و اختیار فقط با یک و شاید چند جلد کتاب معدود عمر می‌گذرانند... مثلاً به این دلیل که: چون این کتاب خیلی خوب است و همیشه از خواندنش رضایت کامل دارم چه نیازی است که کتاب دیگری بخوانم؟

هستند کسانی که بزرگ‌ترین لذت و مایه‌ آرامش‌شان در بغل داشتن یک کتاب است. لذتی بیشتر از در بغل داشتن هر معشوق دیگری. برخی در هر فرصتی به خواندن مشغول می‌شوند، بدون تقدم موضوع و متن کتاب و بی‌اینکه دانش و جهان‌بینی و روشن‌اندیشی خاصی نصیبشان بشود. این نوع خواندن بیشتر به بازی و وقت‌گذرانی شباهت دارد نه مطالعه. مثل ورق‌بازی و بازی دومینو و تخته‌نرد در هر فرصت ممکن؛ یعنی نوعی آسیب و اعتیاد بی‌هدف به کتاب‌خوانی رایج است چیزی شبیه وررفتن‌های مداوم برخی‌ها با موبایلشان. نکته‌سنج‌ها می‌گویند: عادت مزمن به کتاب تنها اعتیادی است که توصیه به ترک‌کردنش نمی‌کنند.

در همه کتابخانه‌ها‌ی دنیا بخشی به عنوان قرنطینه و دوزخ کتاب وجود دارد. کتاب‌هایی که در دسترس عمومی نیستند و نیاید خوانده شوند مگر معدود کسانی با مجوزهای لازم. این‌گونه کتاب‌ها یا هرزه‌نگار و کفر‌آمیز و الحادی هستند و یا به دلایل سیاسی و امنیتی.

سه دین اسلام، مسیحیت و یهودیت ادیان صاحب کتاب نامیده می‌شوند. گرچه دین‌های زرتشتی، مانویت، بودایی و هندویی، برهمایی، کنفیسیوس و ... نیز صاحب کتاب هستند و یا بوده‌اند، اما همان سه مورد اول که در کلام وحی و مستقیماً از جانب خداوند الهام شده‌اند کتاب مقدس شمرده می‌شوند گرچه نه قرآن و نه تورات و انجیل توسط پیامبران کتابت نشده و هرکدام با فواصل زمانی کم و یا بیش به‌صورت کتاب مدون شده‌اند. در مورد مسیحیت که چهار انجیل مشهور با تفاوت‌هایی و یکی دو روایت انجیل کمتر شهرت و اعتبار دارند، وجود دارد.

کتاب‌های صوتی و شنیداری در این میانه چه نقشی دارند؟ این نوع کتاب‌ها شاید تغییر کاربری چندانی نکنند. چه به شکل کاغذی بماند و چه به e-book مبدل شود، از قدیم نقالی و کتاب‌خوانی جمعی رایج بوده در قرائت‌خانه‌های مذهبی نیز کتاب صوتی رایج بوده و خواهد ماند؛ اما نکته اینجاست که کتاب صوتی به لحن و حتی تلقی و سلیقه و برداشت مجری‌اش بستگی دارد و ممکن است یک کتاب داشته باشیم که با چندین لحن و سلیقه و برداشت به کتاب شنیداری تبدیل شده؛ و لازم باشد همان ابتدای کتاب گوشزد شود «این یک کتاب شنیداری است به روایت خانم یا آقای‌ ایکس!»

کرمانیّات

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

یادداشت‌های کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه می‌شود، حاصل نسخه‌گردی‌های من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتاب‌ها و رساله‌های خطی و چاپی یا برخی مقالات می‌یابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است‌.

۲۷) نظیره‌گوییِ پنج شاعر گمنام کرمانی

چندی پیش هنگام گشت‌وگذار در نسخه‌های خطی کتابخانۀ ملت آنکارا که در وب‌سایت انجمن نسخ خطی ترکیه قابل رؤیت است، به چند ورقِ به‌جا مانده از یک سفینۀ شعر برخوردم که اوراق زیادی از اول و آخر آن ساقط شده و در وضعیت کنونی فقط نُه برگ دارد (دست‌نویس شمارۀ A ۵۸۷۷). این دست‌نویس، فاقد تاریخ کتابت و رقم کاتب است. ولی حدس می‌زنم در قرن دهم هجری قمری در منطقۀ آناتولی (ترکیۀ کنونی) گردآوری و کتابت شده باشد. در همین اوراق معدودِ باقی مانده، کاتب یک شعر اقتراحی از بهاء شیرازی آورده که پانزده شاعر آن را جواب گفته‌اند:

بر بیاض آفتاب از شب رقم خواهد کشید

ماه را بر صفحۀ خوبی قلم خواهد کشید

شاعران حاضر در این اقتراح، به ترتیب عبارتند از: مولانا بهاء شیرازی، خواجه غیاث کرمانی، جمال‌الدین کرمانی (جمالی)، زین بمی، احمد زمجی خراسانی، مبارک خراسانی، شجاع کابلی، ابن ملک‌شاه خراسانی، مولانا فارسی شیرازی، عبدی بلخی، علی احمد بمی، میرو سمرقندی، قوام کرمانی (قوامی)، کمال غیاث شیرازی (ابن غیاث)،‌محبّی خراسانی، معین تبریزی. اغلب این شاعران، گمنامند و من از میان آن‌ها فقط توانستم کمال غیاث شیرازی را به‌جا آورم که از شاعران متوسطِ اوایل قرن نهم هجری بود و دیوانش چند سال پیش به چاپ رسیده است. در این فهرست، نام پنج شاعر اقلیم کرمان نیز دیده می‌شود که نام و نشان هیچ‌کدام از آن‌ها، در تذکره‌های شعر موجود نیست و چیزی از احوال آن‌ها نمی‌دانیم. اگر فرض را بر این بگیریم که سایر شاعران شرکت‌کننده در این اقتراح، هم‌دورۀ غیاث کمال شیرازی یا نزدیک به روزگار او بوده‌اند، این پنج شاعر کرمانی را باید از مردمان قرن نهم و دهم هجری به حساب آورد و پیدا آمدن شعری از آن‌ها در سکوت منابع ادبی آن دوره، بسیار در خورِ اهمیت است. البته، بنده مطمئن نیستم که همۀ شانزده غزل موجود در سفینۀ مذکور متعلّق به یک دورۀ زمانی مشترک باشد. چرا که شاعرانی که نامشان در دست‌نویس آمده، فاصلۀ جغرافیایی زیادی با هم دارند. ولی با توجه به سبک این غزل‌ها، حدس می‌زنم که دوران حیات ایشان از قرن دهم فراتر نمی‌رود.

اقتراح ادبی آن است که شاعران در یک موضوع واحد یا قالب یا ردیف و قافیۀ یکسان، شعر بگویند و توانایی خود را در سرودن شعر به نمایش و به آزمایش بگذارند. معمولاً در انجمن‌های ادبی، شعری عرضه می‌شود و از اعضای انجمن می‌خواهند که بر وزن و ردیف و قافیۀ آن غزل یا موضوع آن، شعری بسرایند. گاهی شاعرانْ خود برای نمایش دادنِ توانمندی‌شان، به استقبال و اقتفای شعری از شاعری مشهور می‌روند. حافظ، برخی از غزلیات سعدی را پاسخ گفته است. این سنّت دیرینه، هنوز هم ادامه دارد. در دهۀ پنجاه شمسی یکی از نشریات ادبی، غزلی از هوشنگ ابتهاج را با مطلع:

امشب به قصّۀ دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصّه فراموش می‌کنی

به اقتراح گذاشت و شاعران زیادی به استقبال آن رفتند و فروغ فرخزاد نیز شعری در حال و هوای آن سرود که مشهور شد:

چون سنگ‌ها صدایِ مرا گوش می‌کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

کاتب سفینۀ آنکارا، با عنوان «نظایر» از این رویدادِ ادبی یاد کرده است. نظیره‌گویی، پاسخی است به یک اقتراح. در اوایل قرن دهم، فخری هروی مجموعه‌ای از غزلیات یکسان شاعران را به ترتیب حروف الفبای قوافی گردآوری کرد که به «تحفۀ الحبیب» موسوم است. تألیف این کتاب نشان می‌دهد که در قرن نهم و دهم ق نظیره‌گویی و گردآوری این نظایر، مورد توجه محافل ادبی بوده است. نقل هر شانزده غزل از حوصلۀ این یادداشت خارج است. ما فقط پنج غزل مربوط به شاعران کرمان را نقل می‌کنیم.

جواب خواجه غیاث کرمانی

خطّ سبزش بر گل سوری رقم خواهد کشید

گرد رویش سورۀ «نون وَالقلم» خواهد کشید

گرچه در رلف تو ما سررشته را گم کرده‌ایم

عاقبت آن رشتۀ ما سر به‌هم خواهد کشید

آن‌چنان طوفان اشک من جهان را غرقه ساخت

کآتش دوزخ ز آبِ دیده، نَم خواهد کشید

دست باید شستن از بیمارِ بی‌تیمار دل

چون طبیب ما ز بالینش قدم خواهد کشید

جام غم بردار ای ساقی روان در گردش آر

مطرب ما چون به‌رغم غم نغم خواهد کشید

پهلویِ یارم چو دید ایستاده زین معنی رقیب

ای بسا رنجی که از خون شکم خواهد کشید

هرکه در گلزار دنیا طالب گل شد «غیاث»

هر دم آزاری ز نوکِ خار غم خواهد کشید

جواب جمال‌الدین کرمانی

خطش از ریحان تر بر گل رقم خواهد کشید

حُسن او بر دفتر خوبی قلم خواهد کشید

طبل پنهان چون زنم در عاشقی کز سوز دل

شعله شعله آتش از جانم علم خواهد کشید

لالۀ خونی بروید تا به حشر از تربتم

این‌چنین کز آب چشمم خاک نم خواهد کشید

گوییا امّید صحّت برگرفت از ما طبیب

کز سرِ بالین بیماران قدم خواهد کشید

آخر ای سلطان بدخویان بگویی کین فقیر

تا به کی بر‌ آستانت درد و غم خواهد کشید

از دهانت لطف کن یک بوسه، کامشب جان من

رخت هستی بر سرِ کوی عدم خواهد کشید

بر «جمالی» جور خوبان کم نمی‌گردد دمی

عاشق بیچاره تا باشد، ستم خواهد کشید

جواب زینِ شاعر در شهر بم

از خط مشکین اگر بر گل رقم خواهد کشید

بر جمال آفتاب و مَه قلم خواهد کشید

دانۀ خالش هم از اوّل که عاشق دید گفت:

مرغ دل را زلف او در دام غم خواهد کشید

شام اگر آن عارض چون مَه ببیند آفتاب

سر ز شرم اندر گریبان عدم خواهد کشید

هرکه او در عشق دل بر وصل مه‌رویان نهاد

گو بنِه بر دل که بسیاری ستم خواهد کشید

سوز عشقش در درون گفتم نهان دارم، ولی

شعلۀ آهم ز جانم چون علم خواهد کشید

عاشق دل‌خسته را تا سر نخواهد شد ز دست

حاش للّه کز سر کویت قدم خواهد کشید

حال این خسته اگر می‌پرسی امشب باز پُرس

ورنه آن بیچاره کی تا صبحدم خواهد کشید

جواب علی احمد در شهر بم

سبزۀ خطت به گرد گل رقم خواهد کشید

عاشق از یاد لبت مَی دم‌به‌دم خواهد کشید

این دل دیوانه تا سودای خوبان می‌پزد

گاه ناز و گه عتاب و گه ستم خواهد کشید

زاهد خلوت‌نشین گر لعل او بیند به خواب

همچو رند لاابالی جام جم خواهد کشید

سال‌ها در انتظار وصل آن زیبانگار

آن دل بیچاره تا کی بارِ غم خواهد کشید

چون رقیب از غصّۀ ما روز و شب اندر تب است

عاقبت سر در گریبان عدم خواهد کشید

من بگیرم دامن دلبر بنگذارم ز دست

گرچه می‌دانم که در خونِ خودم خواهد کشید

می‌رود روزی «علی احمد» به شیراز ای صنم

تا به کی جور و جفای خلق بم خواهد کشید

جواب قوام در شهر کرمان

خط مشکین گرد آن عارض رقم خواهد کشید

صفحۀ خورشید را ز آن‌رو قلم خواهد کشید

یارب آن دل تا به کی از آتش هجران دوست

بر میان جان و تن داغ الم خواهد کشید

گر پرید از آشیان مرغ دلم، دانم که آن

دام زلف سرکشش باز از عدم خواهد کشید

این نفس جانم از این عالم روان خواهد شدن

از سرِ بالین من یار اَر قدم خواهد کشید

صوفیِ صافی به یاد آن دو چشم مست و شوخ

خون دل از ساغرِ مَی دم‌به‌دم خواهد کشید

تیر نوکِ غمزه‌ات می‌افکند دورم ز خود

تابِ زلفت جان من در پیچ و غم خواهد کشید

هرکه دید آن روی خوب و زلف سرتاپای یار

چون «قوامی» روز و شب بس بار غم خواهد کشید

شعر جهان

فرشته وزیری نسب
فرشته وزیری نسب

پل سلان در نوامبر ۱۹۲۰ در چرنویتس در یک خانواده یهودی دیده به جهان گشود. زادگاه او که در زمان تولدش متعلق به رومانی بود اکنون در محدوده جغرافیایی کشور اوکراین قرار دارد. در سال ۱۹۴۰ شمال رومانی و زادگاه سلان به اشغال سربازان ارتش سرخ درآمد و یک سال بعد شاهد یورش نیروهای آلمان و ارتش رومانی بود. یهودیان پس از تسخیر این منطقه مجبور به زندگی در گتوها شدند. عده‌ای را هم به اردوگاه‌های مرگ بردند. پدر سلان در ۱۹۴۲ بر اثر بیماری در اردوگاه از دنیا رفت و مادرش تیرباران شد. سلان نیز مدتی در اردوگاه‌های کار اجباری رومانی به کار گماشته شد. تابستان سال ۱۹۴۴ نیروهای شوروی دوباره این منطقه را اشغال کردند و سلان پس از خاتمه جنگ تا سال ۱۹۴۷ در این شهر به تحصیل ادامه داد. او یک سال پس از پایان تحصیلاتش در رشته زبان و ادبیات رومانیایی، راهی وین شد و سپس به پاریس رفت. نخستین مجموعه شعر او نیز در همین سفر در وین منتشر شد. کتابی که سلان آن را به عنوان اولین مجموعه از شعرهایش قبول داشت، یعنی خشخاش حافظه، سه سال بعد در اشتوتگارت آلمان انتشار یافت. ظاهراً این مجموعه شعر در اصل به اینگه بورگ باخمن هدیه شده است. چاپ این مجموعه و شعرهای دیگری در نشریه‌ها شهرت زیادی برای سلان به همراه داشت و راه او را برای تثبیت شدن در میان مهم‌ترین شاعران آلمانی‌زبان پس از جنگ هموار کرد. او گرچه اعتقادات مذهبی نداشت اما تمام عمر با تبار یهودی خود و سرنوشت هولناک این قوم به نوعی درگیر بود.

کار سلان در سال‌های آخر عمرش کارش به آسایشگاه‌های روانی کشید. ظاهراً یک بار نیز در سال ۱۹۶۶، در حالی که احساس تعقیب شدن او را دچار جنون آنی کرده بود با چاقو به همسرش حمله می‌کند. تصمیم به جدایی این دو، پس از این حادثه اتفاق افتاد. از شواهد چنین برمی‌آید که او بیستم آوریل ۱۹۷۰ خود را در رودخانه سن در پاریس غرق کرده باشد. پیکر بی‌جان پل سلان ده روز بعد، یعنی در اول ماه مه ده کیلومتر دورتر از محلی پیدا شده که او ظاهراً خود را در آنجا به آب انداخته بود. تاریخ دقیق مرگ سلان مشخص نیست.

شعر سلان از شعرهای ساده فهم زبان آلمانی محسوب نمی‌شود. تلمیحات فراوان او به متون دیگر به ویژه متون مذهبی و عرفانی یهودیان از سویی و تصرفی که در زبان می‌کند از سوی دیگر، فهم شعرهای سلان را حتی برای بسیاری از آلمانی زبانان دشوار کرده است. او هر جا که لازم دیده ساختار و نحو زبان را تغییر داده است تا آن را قادر به بیان مضامینی کند که به اعتقاد بسیاری بیان ناپذیر می‌رسند. زندگی و شعر پل سلان به‌شدت تحت تأثیر فجایع جنگ جهانی دوم است. بسیاری از اعضای اقلیت یهودی‌تبار آلمانی‌زبانی که خانواده سلان به آن تعلق داشت، در دوران جنگ، یا مجبور به فرار از سرزمین‌شان شدند یا در اردوگاه‌های نازی‌ها پس از تحمل فشار فراوان جان باختند. سلان از قربانیان جان به در برده گروه اول بود و پدر و مادرش در گروه دوم جا داشتند. کابوس این دوران تلخ هرگز شاعر را رها نکرد و او در بسیاری از اشعارش رنج یهودیان در اردوگاه‌های مرگ را دستمایه کار خود کرده است. مشهورترین نمونه از این نوع شعرها «فوگ مرگ» اوست. سلان نه‌تنها با فرهنگ و ادبیات چند کشور آشنا بود، بلکه به چند زبان نیز تسلط داشت. از آثار او می‌توان به مجموعه خشخاش و حافظه، میله‌های زبان و گل سرخ هیچ‌کس اشاره کرد.

ترجمه و شرحی بر شعر «فوگ مرگ» پل سلان

شیر سیاه سپیده را در شامگاه می‌نوشیم

آن را ظهر و صبح می‌نوشیم آن را شب می‌نوشیم

می‌نوشیم و می‌نوشیم

گوری در هوا می‌کنیم جای آدم آنجا تنگ نیست

در خانه مردی زندگی می‌کند با مارها بازی می‌کند می‌نویسد

هنگامی که سیاهی بر آلمان سایه می‌افکند

موهای طلاییا‌ت مارگاریت

این را می‌نویسد و از خانه بیرون می‌رود ستارگان می‌درخشند

با سوت سگانش را صدا می‌زند

با سوت یهودیانش را صدا می‌زند تا گوری در زمین بکنند

به ما فرمان می‌دهد: «حالا آهنگ رقص بنوازید»

شیر سیاه سپیده‌دم، تو را شب‌ها می‌نوشیم

تو را صبح‌ها و ظهرها می‌نوشیم تو را شامگاه می‌نوشیم

می‌نوشیم و می‌نوشیم

مردی در خانه زندگی می‌کند که با مارها بازی می‌کند، می‌نویسد

هنگامی می‌نویسد که سیاهی بر آلمان سایه می‌افکند

موی‌های طلایی‌ا‌ت مارگاریت

موهای سپیدت شولامیت

در هوا گوری می‌کنیم جای آدم آنجا تنگ نیست

فریاد می‌زند: «این دسته زمین را عمیق‌تر بکنید و آن دسته دیگر، بخوانید و بنوازید»

دست به سلاح کمری می‌برد، می‌کشدش چشم‌هایش آبی است

«شما بیل را عمیق‌تر بزنید و شما همچنان آهنگ رقص بنوازید»

شیر سیاه سپیده‌دم تو را شب‌ها می‌نوشیم

تو را ظهروصبح می‌نوشیم تو را شامگاه می‌نوشیم

می‌نوشیم و می‌نوشیم

موهای طلایی‌ات مارگاریت، مردی در خانه زندگی می‌کند

موهای سپیدت شولامیت، او با مارها بازی می‌کند

فریاد می‌زند مرگ را شیرین‌تر بنوازید مرگ استادی اهل آلمان است

فریاد می‌زند ویولون را تیره‌تر بنوازید سپس دود شوید و به آسمان روید

آن‌وقت گوری در ابرها دارید آنجا جای آدم تنگ نیست

شیر سیاه سپیده‌دم، تو را شب‌ها می‌نوشیم

تو را ظهرها می‌نوشیم مرگ استادی اهل آلمان است

تو را در شامگاه و صبحگاه می‌نوشیم، می‌نوشیم و می‌نوشیم

مرگ استادی اهل آلمان است چشم‌هایش آبی است

با گلوله سربی‌اش به تو می‌زند درست به تو می‌زند

مردی در خانه زندگی می‌کند موهای طلایی‌ا‌ت مارگاریت

او سگ‌هایش را به سوی ما هی می‌کند به ما گوری در هوا هدیه می‌دهد

با مارها بازی می‌کند و خواب می‌بیند که مرگ استادی اهل آلمان است

موهای طلایی‌ات مارگاریت

موهای سپیدت شولامیت

در شعر «فوگ مرگ» سلان به شکل استعاری به رنجی می‌پردازد که یهودیان در اردوگاه‌های کار اجباری متحمل شده‌اند و وحشت روزمره‌ای که داشته‌اند. نام شعر، «فوک مرگ»، به‌نوعی موسیقی اشاره می‌کند که چندصدایی است و بخش‌هایی از آن مانند شعر سلان به شکل ترجیع‌بند تکرار می‌شود. این فرم که از قرن چهاردهم به بعد در اروپا مورد توجه قرار گرفت، در آثار استادان موسیقی زیادی از جمله باخ، شومان، موتسارت و بتهوون به کار گرفته شده است. تصویر کلی شعر موقعیت گروهی یهودی است که باید گور دسته‌جمعی خود را بکنند. مأمور مرگ در اردوگاه خانه دارد و در خانه برای معشوقه یا همسرش، مارگاریت مو طلایی، نامه می‌نویسد. او از گروهی از یهودیان می‌خواهد که گورکنان را با نواختن موسیقی همراهی کنند. او در حالی این کار را می‌کنند که قبل از آن برای معشوقه یا همسرش، مارگاریت نامه‌ای از سر عشق و دل‌تنگی نوشته است. تضاد موجود در این مامو، به خصوص با توجه به پیشینه ملت آلمان که به خاطر موسیقی، فلسفه و جنبش رمانتیکش در جهان شهره است، وقتی در اوج خود به نمایش گذاشته می‌شود که مأمور از گوری حرف می‌زند که یهودیان در هوا می‌کنند (کنایه از رفتن روحشان به آسمان). چون آنجا در مقایسه با گورهای دسته‌جمعی جایشان تنگ نیست. خشونت فاجعه‌ای که پیش چشم ما قرار می‌گیرد با آوردن تصاویر رمانتیک نوشتن نامه عاشقانه و نواختن ویولن نه‌تنها کمتر نمی‌شود بلکه بر شدت آن افزوده می‌شود. مرگ جزئی از زندگی روزانه اسیران یهودی در اردوگاه‌های کار اجباری است. راوی یا پرسونا که یکی از این یهودیان فرض شده است از موقعیت وحشتناک خودشان حرف می‌زند که مرد ساکن خانه (نماینده نیروهای اشغالگر نازی در لهستان) به آن‌ها تحمیل می‌کند: نوشیدن شیر سیاه مرگ در زمان‌های مختلف. در بند اول همچنین آمده است که مرد ساکن خانه با مارها بازی می‌کند که هم می‌تواند سمبلی برای نیروهای سیاه اهریمنی باشند وهم موهای معشوقه‌اش. زمان واقعه در شعر وقتی تعیین شده که «سیاهی بر آلمان سایه می‌افکند» که در فرهنگ آلمانی اشاره به زمان تسلط نازی‌ها بر آلمان است.

مأمور مرگ، نامه به معشوقه‌اش را که تمام می‌کند از خانه بیرون می‌رود سگ‌های تازی‌اش را با سوت صدا می‌زند و یهودیان را به همان ترتیب درست مثل حیوانات، فرامی‌خواند تا گور دسته‌جمعی خود را حفر کنند و به برخی از آن‌ها هم فرمان نواختن آهنگ رقص می‌دهد. موسیقی نواخته شده در واقع فوگ مرگ آن‌هاست. در ترجیع‌بندهای بعدی هم به موهای طلایی مارگاریت (احتمالاً با تلمیحی به فاوست گوته) اشاره می‌شود وهم به موهای سپید شولامیت. از آنجا که شولامیت نامی یهودی است در اینجا هم نامش در تضاد با نام زن آلمانی قرار می‌گیرد و هم‌رنگ موهایش که برعکس موهای طلایی و زیبای مارگاریت سپید است، یا از رنج سپید شده است. این تضاد در اینجا می‌تواند اشاره‌ای باشد به دید نژادپرستانه، نازی‌ها که رنگ مو و پوست را نشانه برت ی نژاد سفید می‌دانستند و همچنین به مادر موسپید سلان که در اردوگاه‌های نازی‌ها به قتل رسیده بود. سلان در شعرهای زیادی به مادر خود اشاره کرده است. افسر آلمانی بر سر نوازندگان فریاد می‌زند که ویولون‌ها را «تیره» تر بنوازند و سپس دود شوند و به هوا روند که باز اشاره به همان فوگی است که برای مرگ خودشان می‌نوازند.

مرگ که «استادی اهل آلمان است»، چشم‌هایی آبی دارد، از نشانه‌هایی که نازی‌ها آن را در مقابل چشم‌های تیره یهودیان نشانه‌ای از نژاد برتر می‌دانستند. واژه استاد نیز به استادان بی‌شمار موسیقی اشاره می‌کنند که در ساختن این فوگ‌ها مهارت داشته‌اند، از جمله یوهان سباستین باخ. در این شعر استاد آلمانی مرگ است که با این فوگ یهودیان را به کام نیستی می‌فرستد. این استاد که بر جان اسیران اردوگاه حکومت می‌کند از خانه بیرون می‌آید، تهدیدآمیز به سلاح کمری دست می‌برد و به یهودیان اسیر فرمان می‌دهد که قبر دسته‌جمعی‌شان را بکنند در حالی که گروه دیگری از آن‌ها آهنگ رقص می‌نوازد. سپس با گلوله آن‌ها را هدف می‌گیرد و گلوله درست به هدف می‌خورد؛ او در این زمینه هم استاد است. مأمور نازی سگ‌هایش را به جان یهودیان می‌اندازد، به آن‌ها وعده گوری جادار در هوا می‌دهد و رویای این را می‌پروراند که چون مرگ بر جهان حاکم شود. شعر با ترجیع‌بند موهایت طلایی‌ات مارگاریت / موهایت سپیدت شولامیت، پایان می‌یابد. مارگاریتی که نمی‌داند معشوقش که از عشق و دل‌تنگی برایش می‌نویسد، استاد مرگ است و شولامیتی که موهایش از رنج سپید شده است به کام مرگ می‌فرستد.

بازگفت‌هایی از کتابخانه ملی کرمان

مجتبا شول افشارزاده
مجتبا شول افشارزاده

بازگفت‌های خود را بفرستید:

dastanshool@gmail.com

کتاب مهم‌ترین شکل رسانه‌ای تمدن و فرهنگ بشری تا آستانه عصر هوشمندی دیجیتال و حکم‌فرمایی شبکه‌های اجتماعی بوده است؛ هنوز هم کتاب معیار سنجش عمق اثرگذاری و اصالت حقیقت و واقعیت داده در نظر گرفته می‌شود. بر این پایه می‌توان گفت کتابخانه‌ها گسترده‌ترین دارایی هر شهر و شهروندی هستند که معمولاً چکیده‌ای دریاگون از تاریخ و حقایق جهان را در خود جای داده‌اند.

اهمیت کتاب، کتابخانه‌ها و سرانه مطالعه در توسعه اجتماعی در پژوهش‌های مختلف بررسی و تأیید شده است؛ اما آنچه که کمتر به آن پرداخت شده است بازگویی رابطه شخصی افراد با این عمیق‌ترین و گسترده‌ترین اقیانوس‌های شهری (کتابخانه‌ها) است. از آنجایی که برخلاف جوامع غربی، در روایت، ما بیشتر متمایل به بازگفتن ماجرای دیگران تا داستان خود هستیم، به نظرم رسید نشستن روی پله کتابخانه‌ها می‌تواند یخ روایت از خود را راحت‌تر (موجه‌تر) باز کند و در این طی، رمز و رازهای مکانی با چنان اهمیت بشری-فرهنگی نیز شایستۀ بازگفت قرار گیرد. فرا، اینکه کتابخانه‌ها فقط باردار کتاب و کلمات نیستند و جنبه‌های هویتی دیگری را نیز به خود گرفته‌اند که دیدن و شنیدنشان از زاویه گوشه ذهن هر کسی رنگی متفاوت به این اقیانوس با متنوع‌ترین گونه‌های وجودی می‌زند.

در هر شماره چند بازگفت آورده می‌شود و شما نیز می‌توانید اگر رابطه‌ای شخصی، جمعی، حسی یا حتی خیالی با کتابخانه ملی کرمان یا با چند خط از کتاب‌های آن داشته‌اید، این ارتباط را برایمان بنویسید و بفرستید. برای اولین بازگفت‌ها به سراغ چند نویسنده استان‌کرمانی رفته‌ام:

بازگفت اول

دکتر سید محمدعلی وکیلی شهربابکی

(نویسنده و عضو هیئت علمی دانشگاه)

مدرن‌سوزی کتاب

زمانی که من دانش‌آموز دبستان بودم، هنوز تصمیم کبری توی کتاب‌های فارسی ما نیامده بود. ما بچه‌های قبل از تصمیم کبری بودیم.

«پرتقال فروش را پیدا کنید»، مال همان زمان ماست.

یاد دارم در زمان کودکی/ یک دبستان بود و نامش رودکی

هرزمان که برف و باران می‌گرفت/ فکر تعطیلی آن جان می‌گرفت

آن‌وقت‌ها مقصود از کتاب همین کتاب‌های درسی بود، توی شهرهای کوچکی مثل شهر ما اصلاً کتابخانه نبود. اصلاً نمی‌دانستیم مجله چیست. بقال سر کوچه هم از ورقه‌های کهنه همین کتاب‌های درسی قیف درست می‌کرد و در آن زردچوبه و نمک و فلفل و... می‌ریخت. ده شاهی می‌گرفت و لوله می‌کرد می‌داد دستمان.

کانون هم زمانی آمد که ما دیپلم گرفته بودیم، دانشجو که شدیم بچه‌ها با هم می‌نشستند و به تعداد یک یا دو قفسه از این‌طرف و آن‌طرف کتاب جمع می‌کردند و توی یک مسجد یا هر جا که اجازه می‌دادند کتابخانه کوچکی راه می‌انداختند.

کتاب‌هایی مثل کتاب‌های صمد بهرنگی توی قفسه‌ها جایی نداشت. ماهی سیاه کوچولوی صمد را بچه‌ها دست‌به‌دست می‌کردند. خیلی از کتاب‌ها را بچه‌ها توی باغچه خانه‌هایشان چال می‌کردند که کسی بویی از آن‌ها نبرد. از تهران که برمی‌گشتم بهترین سوغاتی‌ها برای بچه‌های همسایه و آشنا کتاب بود. افتخار بچه‌ها این بود که بین افراد خانواده و عمه‌ها و خاله‌ها بگویند فلانی آدم کتابخونیه.

کرمان که آمدم دو قطعه عکس دادم و عضو کتابخانه ملی شدم، مگر از شلوغی می‌شد صندلی برای نشستن پیدا کرد! سکوت در کتابخانه رعایت ادب بود و نشاط خاصی بین بچه‌ها ایجاد می‌کرد. اینجا پاتوق شده بود. یادش بخیر چقدر دوچرخه در محوطه و جلو کتابخانه تلنبار بود! مال بچه‌هایی بود که پشت کتاب‌ها توی کتابخانه نشسته بودند. محوطه کتابخانه پر از درختان سرو و کاج‌های سبز سوزنی بود. بوته‌های عشقه تازه در کمر کاج‌ها دست انداخته بودند و می‌پیچیدند. تا دست‌هایشان را به نور برسانند.

آخرین باری که به کتابخانه رفتم دو سه سال پیش بود. دست‌های عشقه‌ها به نور رسیده بودند درهای چوبی همه الکتریکی شده بود. به‌محض دیدن من باز و بسته می‌شدند. به یاد حرف پدربزرگم افتادم که با آب‌وتاب خاصی می‌گفت:

«نمی‌دانم شایعه درست کرده‌اند یا شاید هم صحت داشته که چون پدر جد شما خیلی آدم محترمی بوده و پیش خدا آبرویی داشته و مردم عزت و احترام خاصی برایش قائل بوده‌اند، کفش‌هایش جلو پاهایش جفت می‌شده درهای بسته هم به‌محض دیدنش باز می‌شدند.»

یاد سلول فوتوالکتریک افتادم که توی فیزیک سال یازدهم دبیرستان خوانده بودم و حالا جلو پایم چشم الکتریکی داشت معجزه می‌کرد. پیش خودم گفتم:

«این هم فایده کتاب! شاید اگر من هم کتاب نخوانده بودم مثل پدربزرگم این چیزها باورم می‌شد.»

از دوچرخه‌ها یکی دوتا بیشتر آنجا نبود. موتوری که اصلاً و ابداً. کتابخانه خلوت بود و از نفس افتاده بود. سکوت این بار سکوتی مرگبار بود اصلاً کسی نبود که نفس بکشد. کتاب‌ها چندین و چند برابر شده بودند، اما دهانشان دوخته بود. یاد تاریخ افتادم و کتاب‌سوزی‌هایی که دشمنان در حمله به ایران انجام داده بودند. بخصوص که اینترنت هم دهان باز کرده بود و خیلی از مقالات و مجلات و کتاب‌ها را بلعیده بود. کتاب‌ها اکثراً رفته بودند توی فلش‌ها و سی‌دی‌ها. رفته بودند توی خانه‌ها، تو کشو میز خانه‌ها، توی لپ تاب و کامپیوتر؛ یعنی کتاب‌سوزی مدرنیته شده بود.

از کتابخانه که بیرون آمدم چند تا از بچه‌ها را توی کافی‌شاپ کنار کتابخانه دیدم.

بازگفت دوم

حامد حسینی‌پناه

(نویسنده و روزنامه‌نگار)

اینک اول...

«اینک اول شمع را بکشم سپس آتش زندگیش را خاموش کنم...

تو ای شعلۀ فروزان اگر خاموشت کنم و سپس پشیمان گردم، بار دیگر می‌توانم روشنایی پیشینت را به تو باز دهم...

اما تو ای استادانه‌ترین نمونۀ هنر والای طبیعت، همین که شمع زندگانیت فرو مرد، دیگر نمی‌دانم کجا می‌توانم به آتش پرومته دست یابم تا با آن باز تو را برافروزم...

آری! خواهمت کشت و آنگاه دوستت خواهم داشت.

باز یک بوسه... و این بوسۀ آخرین... هرگز بوسه‌ای به این شیرینی و بدین شومی نبوده

است.»

برای یک پسرِ نوجوانِ عاشق ادبیات که تازه پای به کتابخانۀ ملی کرمان گذاشته است، جستجو در دریای بزرگ نام‌ نویسندگان و مترجمین و عناوین کتاب‌ها دلچسب است، با آمیزه‌ای از سرگیجۀ مدهوش‌کننده؛ و انتخاب «اتللو» به عنوان اولین کتاب برای امانت گرفتن ناشی از همان سرگیجه بود؛ اما خواندن متن دشوار شکسپیر نقشی جاودانه زد بر لوح جان آن پسر نوجوان که پس از گذشت سالیان دراز هنوز با خود زمزمه می‌کند: «اینک اول شمع را...»

***

هرگز اهل درس خواندن در کتابخانه نبودم و نیستم و این شاید برمی‌گردد به گوشۀ دنجی که همیشه برای مطالعه، چه درسی و چه غیردرسی، در اختیار داشته‌ام. پای که به دبیرستان گذاشتم (یا شاید بهتر است بگویم پای که به حکومت‌نظامی دبیرستان نمونه مردمی امام خمینی کرمان با امتحان و مصاحبه ورودی گذاشتم!) برای کلاس‌های جبرانی و تقویتی عصرِ مدرسه، فقط یک ساعت بعد از تعطیلی مدرسه تا اولین کلاس عصر فرصت بود؛ زمانی ناکافی برای رفتن به خانه، خوردن ناهار و برگشتن.

پس همراه با چند نفر از همکلاسی‌ها، کلاسور به دست و از سر ناچاری این یک ساعت را برای مطالعۀ درسی به کتابخانه ملی کرمان می‌رفتیم و تعجب اینکه دوستان همراه و همکلاسی‌ها خیلی زود و سریع می‌توانستند مشغول خواندن و انجام تکالیف و حل تمرین شوند و از آن طرف دریغ از یک جمله یا یک معادله یا یک فرمول که در ذهن من جای گیرد!

پس به عادت دوران نوجوانی که برای به امانت گرفتن کتاب به کتابخانه می‌رفتم، وقت خود را با ورق زدن فیش‌های کتاب در کشوهای چوبی و یا امانت گرفتن کتاب - غالباً داستان - می‌گذراندم؛ و همان فردی که در کتابخانه حتی یک جمله یا یک معادله یا یک فرمول در ذهنش جای نمی‌گرفت، تمامی صحنه‌ها، رخدادها و شخصیت‌های داستان را مجسم و در گوشه گوشۀ ذهن جای می‌داد. برخلاف بسیاری از دوستان و همکلاسی‌ها که برای امتحان ورودی پیش‌دانشگاهی و کنکور سراسری وقت خود را در کتابخانه می‌گذراندند، من گوشۀ دنج و امن خودم در خانه را ترک نکردم.

***

فکرش را هم نمی‌کردم بعد از تعطیلی جلسات داستان در محل کانون هنر، به بهانۀ تعمیرات ساختمان و آواره شدن بچه‌های داستان‌نویس، دوباره فرصتی برای دور هم بودن فراهم شود.

اما آن جلسات دوباره پای گرفتند و این بار مکان برگزاری سالن باستانی پاریزی کتابخانه ملی کرمان بود. درست است که جلسات آن طراوت سابق را نداشت و ندارد و اثری از خروجی به چشم نمی‌خورد اما گاه و بی‌گاه به دلیل برگزاری جلسات فرهنگی هنری در سالن باستانی پاریزی، جلسات سه‌شنبه‌های داستان به سالن اصلی کتابخانه ملی منتقل می‌شود و چند باری که فرصت شد در این جلسات شرکت کنم چند داستان برای دوستان مشتاق خواندم. از جمله آخرین آن‌ها با عنوان «لومانی»

***

درست است که در علاقمندی من به کتاب، خواندن و نوشتن، پدرِ کتاب‌خوان و کتابخانۀ متنوعش نقش اول را بر عهده داشت، اما امانت گرفتن کتاب‌ از کتابخانه ملی کرمان بی‌تأثیر نبود. ادای دین به کتابخانۀ ملی کرمان و نیز جلسات داستان، من را به این فکر انداخت تا رونمایی اولین مجموعه داستانم با عنوان «سیلی» را در کتابخانۀ ملی کرمان تدارک ببینم. سه‌شنبه ۱۴ دی‌ماه سال ۱۴۰۰ جلسه رونمایی مجموعه داستان سیلی در سالن باستانی پاریزی کتابخانه ملی کرمان برگزار شد. جلسه‌ای که با حضور دو نویسندۀ نام‌آشنا مهدی محبی کرمانی و محمدرضا ذوالعلی و استقبال خوب علاقمندان کتاب و حوزۀ ادبیات داستانی شبی ماندگار برای بنده خلق کرد و به یادگار گذاشت.

***

بعضی از شب‌ها بعد از تعطیلی کتابخانه وقتی از خیابان شهید رجایی (خورشید) عبور می‌کنم، سردر قدیمی کتابخانه من را به خود می‌خواند. از سردر در کنار خیابان اصلی تا ورودی ساختمان کتابخانه که با کاشی‌کاری‌های معرق و فیروزه‌ای و آجر ساخته شده، گذرگاهی است که هنوز چند درخت در اطراف آن باقی مانده است. در سکوت شبانه در این گذرگاه قدم برمی‌دارم. سر بلند ‌می‌کنم و در سایه‌روشن، چشم و دلم را با رنگ‌های فیروزه‌ای جلا می‌دهم. دقایقی کوتاه به تماشا می‌ایستم و بازمی‌گردم.

بازگفت سوم

مسلم صادقی

(داستان‌نویس و مدیر جلسات انجمن داستان سیرجان)

-من باید بدونم چی بین‌تون بوده؟

-هیچی!

-دروغ می‌گی!

-یعنی بین من و اون نبود! در واقع اول با دوستم ارتباط داشت؛ بعداً من از طریق دوستم باهاش آشنا شدم!

-فقط آشنایی؟!

-من هیچ‌وقت ندیدمش! حتی یک‌بار! باورت می‌شه الان ببینمش نمی‌شناسمش؟!

-پس چی می‌گی که با هم آشنا بودین؟!

-اون زمان بی‌پول بودم؛ بی‌پولی باعث شد باهاش آشنا بشم!

-چه ربطی داره؟!

-همه چی به هم ربط داره! اون موقع هم وضع مالی خوب نبود!

-کِی؟

-حدود ۱۲ یا ۱۳ سال پیش!

-خوب؟!

-راستش ارتباط ما با آمریکا شروع شد!

-بعدش چی شد؟

-بعدش رسید به قصر؛ یه مدت که با هم بودیم با دوزخ تموم شد!

-باور نمی‌کنم!

-می‌تونی باور نکنی! ولی هر بار که می‌رفتم نمایشگاه، می‌دیدمشون! حسرت به دل بودم! دست می‌کردم توی جیبم هیچی نبود! مجبور بودم فقط نگاه کنم و از دیدنشون لذت ببرم! همین! با نگاه کردن مال خودم می‌کردمشون! چشم‌چرونی رو هنوز دوست دارم! باورت نمیشه ولی بی‌پولی دل‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه!

-بعد؟!

-پاییز بود به همون دوستم قضیه رو گفتم؛ گفت که بلده و می‌شناسه! انگار دنیا رو بهم داده بودند! رفت کرمان، دانشجوی ترم آخر بود! دو هفته‌ای منتظر بودم تا برگشت. سریع خودم رو رسوندم ایستگاهِ اتوبوس‌ها به استقبالش! از اتوبوس که پیاده شد کتاب توی دستش بود! گفت: این‌ها چی هستن می‌خونی؟!. برام مهم نبود چی می‌گه! لعنتی آمریکای کافکا توی دستش بود! به آمریکا رسیدم. یادم نیست با هم برگشتیم یا ولش کردم و فقط با آمریکا برگشتم.

-اینقدر عطش کتاب داشتی؟

-سه روز بعدتر بهش گفتم: من از کافکا فقط مسخ رو خونده بودم اون هم پی.دی.اف! آمریکا تموم شد می‌تونی قصر رو برام بیاری؟!؛ بار بعدی قصر رو آورد!

-ترجمۀ کی بودند؟

-اون موقع جوون بودم و عاشق! چی می‌دونستم ترجمه چیه؟! الان ترجمه برام مهم شده، اون زمان فقط داستان و خوندن برام مهم بود! صد بار پیام کافکای هدایت رو خونده بودم اون هم پی.دی.اف! دیگه گیر ترجمه نبودم! قبل از اینکه کتاب‌ها رو بخونم پیام کافکا همه را برایم هم ترجمه کرده بود و هم تفسیر! فقط گیر متن بودم!

-قضیه دوزخ چی بود؟

-حالا که به منبع رسیده بودم نمی‌شد که دانته نخوند! باید دانته رو هم می‌خوندم! اگر قرار باشه از سه‌گانه یکی رو بخونی کدوم رو می‌خونی؟

-دوزخ!

-منم دوزخ رو گرفتم، خوندم و لذت بردم! باورت می‌شه همۀ این‌ها مجانی! کور از خدا چی می‌خواد؟ دو چشم بینا!

-شما که اینقدر خوش به حالتون بود پس چرا ولش کردی؟

-ولش نکردم! نمی‌تونستم برای یک کتاب تا کرمان برم، شانس ما دوستم هم ترم آخرش بود! همون سه، چهار کتاب شد سهم ما از رابطه با کتابخانه ملی!

-دیگه منو می‌خوای چکار؟ الان که وضعت خوبه برو پیش همون کتابخونه ملی جونت!

-الان دیگه کتاب‌هایی رو که دوست دارم می‌تونم بخرم و همیشه داشته باشم‌شون!

-بله! هر ترجمه‌ای هم که نمی‌خونی! کی مثل شما!

-خوب ترجمه الان برام خیلی مهمه! خیلی وقت‌ها ترجمه خوب اون سمت نمی‌ره! البته تو هم که از کتاب خریدن من بدت نمی‌آد!

-خوب دیگه باید یه فرقی بین تنها کتابفروشی شهر با کتابخونه باشه یا نه؟

-این هم شانس ماست که گیر یه کتابفروشی افتادیم که می‌تونه تک‌پرونی کنه!

-کتاب‌هاش رو غیر از تو کسی خونده بود؟

-توی اون چند کتابی که من گرفتم اگر درست یادم باشه روی برگۀ امانت آخر کتاب اسم دو یا سه نفر دیگه هم بود ولی توی بقیه من نفر اول بودم!

-دو تا کتاب بکر! تو هم که بدت نمی‌اومد؟!!

-راستی یادم اومد روی یکی چندتا اسم بود کتابش رو قبل از دوزخ گرفتم! هملت! ولی یادمه از بس ترجمه‌اش بد بود نتونستم تمومش کنم!

-پس هنوز هملت رو نخوندی، نه؟! دارم برات!

-شرمنده چند سال پیش با یک ترجمه خوب خوندمش! کتابخونه ملی رو با اینکه هیچ‌وقت ندیدمش ولی عشق اولم بود! عشق اول همیشه می‌مونه! اون زمانی که هیچ‌کس نبود، اون بود! زمانی که خرید کتاب سخت بود، هوام رو داشت! بی‌توقع و رایگان به هر سازی می‌زدم، می‌رقصید. امیدوارم الان با هرکسی هست حس خوبی بهم داشته باشند!

بازگفت چهارم

محسن لشکری

(نویسنده و مدیر جلسات سه‌شنبه‌های داستانی کرمان)

به نام داستان که مادر تمامی هنرهاست

سه‌شنبه‌های داستان کرمان، از چهارشنبه‌های فرهنگ‌سرای کوثر، کنار کتابخانه ملی کرمان آغاز شد. تقریباً سال نود و دو یا نود سه بود. تاریخ دقیقش را یادم نمی‌آید. بعد از اینکه انتخاباتی به پیشنهاد من جهت جلسه‌گردانی چرخشی صورت گرفت، پنج نفر نماینده جهت جلسه‌گردانی یک ماه انتخاب کردیم که من منتخب اول شدم. جلسه‌هایمان داشت جان می‌گرفت که مشکلاتی پیش آمد و مسئول فرهنگسرا به ما گفتند شما مجوز فعالیت ندارید و دیگر نمی‌توانید اینجا نشست برگزار کنید، البته این ظاهر ماجرا بود و انگار تعدادی از دوستان با جلسه‌گردانی چرخشی با پنج نفر از پیشکسوتان جلسه موافق نبودند، البته شاید این نقطه عطفی بود برای شکل‌گیری سه‌شنبه‌های داستان. به یاد انجمن اهل قلم که سال‌های پیش در کانون هنر (اداره ارشاد، کانون هنر مساجد و ... الان نمی‌دانم اسمش چه هست) چهارراه طهماسب‌آباد توسط آقای محمدعلی کرمانی نژاد و مرحوم محمدعلی مسعودی برگزار می‌شد و اکثریت داستان‌نویسان کرمانی در این جلسه‌ها حضور داشتند و بسیار از همه این عزیزان آموخته بودم.

از آنجایی‌که بدون‌مکان‌شدنمان یک‌دفعه اتفاق افتاده بود، چند جلسه‌ای را در پارک‌ها و کافه‌ها برگزار کردیم تا اینکه بعد از نامه‌نگاری و اخذ مجوز در سالن کنفرانس کانون هنر، مجوز برگزاری نشست را در سه‌شنبه‌ها دریافت کردم. با محمدرضا ذوالعلی و علی تابان به همان شکل که تصمیم گرفته بودیم، به صورت چرخشی ماهانه نشست را مدیریت کردیم تا اینکه در آنجا هم به دلیل فرو نشست زمین و بازسازی ساختمان عذرمان را خواستند و ما دوباره کافه‌گرد و آواره این طرف و آنطرف شدیم. باز من نامه به دست دنبال مجوز جهت برگزاری نشست‌هامان شدم. پس از پیگیری و اخذ مجوز، در کتابخانه ملی کرمان مستقر شدیم، علی رفت تهران و رضا هم نشست‌های خودش را برگزار می‌کرد. جلسه ما تقریباً از نفس افتاده بود و گاهی با پنج، شش نفر تشکیل می‌شد. جلسه‌ای که با بیست نفر به بالا برگزار می‌شد، حالا از روزهای اوجش افتاده بود.

اما باز هم خودم را مقید می‌دانستم چراغش را روشن نگه دارم. تا اینکه بلآخره باز جان گرفت و قوی‌تر از همیشه به راه خودش ادامه داد و می‌دهد.

دروغ چرا، شما که غریبه نیستید، گاهی کم می‌آورم و خسته می‌شوم. دلم می‌خواهد همه چیز را کنار بگذارم. به خودم می‌گویم محسن چرا باید هر سه‌شنبه بدون دریافت ریالی یا سودی دفتر کارت را ببندی و درست وسط هفته اوج کارت، بروی و جلسه سه‌شنبه‌ها رو برگزار کنی؟؟ مخصوصاً وقتی حرف‌ها و ناملایماتی از داستان‌نویسان بامحبت می‌شنوم، دیگر صبرم بیشتر لبریز می‌شود. دلم می‌خواهد این عطا را به لقایش ببخشم به همه آن‌ها و بروم؛ اما چیزی در درونم مرا باز می‌کشاند به سمت روشن نگه‌داشتن چراغ سه‌شنبه‌های داستان. شاید رسالتی در خود می‌بینم که خودم را موظف می‌دانم، این نشست را با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش ادامه بدهم و شاید در آینده وقتی می‌بینم نویسنده‌هایی از سه‌شنبه‌ها با نوشتن و داستان آشنا شده‌اند، به خودم ببالم که توانسته‌ام آن‌ها را علاقه‌مند به هنر نوشتن کنم و خستگی این همه سال از تنم خارج شود.

گاهی هم کنار مجسمه باستانی پاریزی جلوی کتابخانه ملی کرمان که چسبیده به فرهنگسرای کوثر است، می‌نشینم و گذشته را مرور می‌کنم که چطور از فرهنگسرا بیرون آمدیم و کجا رفتیم و چه کشیدیم تا بازگشتیم. از لحاظ مکانی از نقطه شروع زیاد دور نشدیم، اما از لحاظ تجربی و زمانی، نزدیک به ده سال گذشت.

به امید روزهای سبز

نان و روزنامه

جواد ستوده‌نیا
جواد ستوده‌نیا

زن از بیرون که آمد، مرد هنوز توی رختخواب بود. زن نان و روزنامه را انداخت روی پیشخوان آشپزخانه و سراسیمه به اتاق‌خواب رفت و مبهوت نشست روی لبه تخت‌خواب ...

زن گفت: «یه بچه رو کشتن انداختن توی ساختمون نیمه‌ساخته پشت شهرداری ...» بعد بغضش ترکید. مرد نیم‌خیز شد توی جایش. شانه‌های زن می‌لرزید. مرد پرسید: «چی؟»

زن گفت: «نوزاد بود، لخت بود. انگار دیشب به دنیا اومده بود...» مرد حرفی نداشت بگوید. زن لحظاتی به همان حال ماند و گریه‌اش که تمام شد دماغش را بالا کشید و رفت بیرون...

مرد پاکت سیگار را برداشت. خالی بود. خواست از زن بپرسد سیگار خریده؟ رغبت نکرد. دوباره افتاد توی رختخواب.

زن سفره را چیده بود و داشت با ضمیمه کاریابی روزنامه ورمی‌رفت و هنوز چشم‌هایش تر بود. مرد از اتاق بیرون آمد و یک‌راست رفت توالت. مرد به زن نگاه نکرد.

مرد کره می‌مالید به نانش اما هوس سیگار داشت. اطراف را زیرچشمی دیده بود. سیگار نخریده بود. زن گفت: «بند جفتش هنوز بهش بود همون دیشب خفه‌اش کرده بودن!» مرد سرش را بالا آورد و به زن نگاه کرد. زن خیره شده بود به گوشه خالی میز و لقمه در دستش مانده بود. مرد خواست چیزی بگوید گفتنش نیامد. لقمه را گذاشت توی دهانش. برای اینکه کاری کرده باشد. زن هم بغضش را با لقمه‌اش فرو داد.

زن داشت از در بیرون می‌رفت مانتو پوشیده و کیف به دست و پرونده‌هایی را که برای اضافه‌کاری با خودش آورده بود زیر بغل.

مرد افتاده بود جلو تلویزیون و داشت کانال‌های ماهواره را زیر و رو می‌کرد.

گفت: «خداحافظ»

و رفت. مرد به کانالی رسید که فیلم پورنویی را پخش می‌کرد که مرد و زنی را توی توالت نشان می‌داد. تماشا کرد.

به قرار معمول این چند وقت، زن دور چندین کادر توی ضمیمه کاریابی روزنامه خط کشیده بود که مرد باهاشان تماس بگیرد. مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.

منشی خانمی برداشت و گفت: «گوشی لطفاً» و تلفن را روی هلد گذاشت و موسیقی پخش کرد برای مرد. مرد یک‌دفعه یاد فیلم پورنو افتاد و فکر کرد که منشی رفته توالت و صحنه‌های فیلم را این بار با بازی منشی به ذهنش آمد و خنده‌اش گرفت. منشی آمد پشت خط و گفت: «پوزش می‌خوام بفرمایید!» مرد گفت: «رفته بودید توالت؟»

غروب که زن برگشت مثل هر روز اطراف کادرهایی را که علامت زده بود؛ بهانه‌های مرد را خواند: «گرفته بودن!»؛ «زیر سی سال»؛ «حقوق صد هزار تومن!!!»؛ «رفته بودن توالت...»

شب؛ زن توی خواب کابوس دید و فریاد کشید. مرد بیدارش کرد. زن گریه کرد. مرد بغلش گرفت. زن تا مدتی گریه می‌کرد...

مرد وارد خانه شد. با یک نان و یک بسته سیگار. از لای در دید که هنوز زن توی رختخواب بود. نان را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه و به اتاق‌خواب رفت. زن سر برگرداند و مرد را دید. بعد دستش را دراز کرد. مرد دستش را به او داد. زن سرش را دوباره برگرداند و دست مرد را به دور خود حلقه کرد.

«بوی نون می‌دی. ساعت چنده؟»

«هفت و ربع. نون تازه خریدم.»

«روزنامه چی؟»

مرد مکث کرد و آزرده گفت: «امروز جمعه است!»

«چه خوب! داشتم از خستگی می‌مردم!»

زن گفت: «نوازشم کن!» مرد زیر گردن و شانه‌های زن را آرام نوازش کرد. عرق تن زن غلیظ بود و کمی بد بو. مرد گفته بود که همیشه عطر بزند که مدتی بود نمی‌زد. مرد آرام دستش را کشید و رفت.

مرد همین‌جوری داشت روزنامه روز پیش را می‌خواند که وسط آگهی‌های تورهای گردشگری چشمش به آگهی کوچکی افتاد که میان بقیه آگهی‌های رنگ و وارنگ گم شده بود و حسابدار و تکنسین برق می‌خواست. تلفن را برداشت و شماره را گرفت. تلفن دو تا بوق خورد که یادش آمد که روز جمعه است و خواست قطع کند که یک نفر آن طرف گوشی را برداشت. صدای پیرمردی بود. مرد راجع به آگهی پرسید.

پیرمرد گفت: «معلومه شما آدم دقیقی هستید. آگهی ما به اشتباه جای بدی چاپ شده بود. به طوری که کسی انگار ندیده!»

مرد خودش را معرفی کرد و گفت که تکنسین برق است و خلاصه‌ای از سابقه‌اش گفت. پیرمرد گفت که قائم‌مقام مدیرعامل است و اگر فرصت دارد به آنجا برود؛ و آدرس را گفت. تا خانه مرد ده دقیقه پیاده راه بود. مرد تشکر کرد و گوشی را گذاشت. سرش را توی دستشویی شست و لباس پوشید و زن هنوز توی رختخواب بود که بی‌خبر رفت بیرون.

زن زیر لبی غر زد که چرا مرد نان را همان‌طور روی پیشخوان گذاشته تا بیات شود. صدا کردنش هم فایده‌ای نداشت؛ و بعدش چشم‌هایش را تنگ کرد تا بتواند از روی ساعت بخواند که نه‌ و نیم است. باز هم غر زد.

زن همین طور دلخور و عصبانی یک ساعت و نیم دیگر هم نشست تا مرد پیدایش شد. زن خواست داد و بیداد راه بیندازد که شاخه گلی را دست مرد دید. پس تصمیم گرفت که بی‌محلی کند. مرد گل را به سمت زن دراز کرد. زن رویش را برگرداند. مرد خودش را لوس کرد که فایده نداشت. حتی زن نگذاشت که ببوسدش. مرد گل را روی میز گذاشت و به اتاق‌خواب رفت و در حالی که لباسش را درمی‌آورد، دلخور گفت که کار پیدا کرده و از فردا باید برود سر کار.

زن گفت: «کار پیدا کردی؟ اونم روز جمعه!» مرد شلوارش را درمی‌آورد و جواب زن را نداد. زن آمد توی اتاق.

- بگو جون تو!

- بیا اینم کارتش. از فردا می‌تونی منو اینجا پیدا کنی!

زن کارت را گرفت و سریع خواندش. مرد پیراهنش را درآورد و حالا لخت بود. زن داد زد: «وای خدا!» و خودش را پرت کرد روی مرد که هر دوتاشان افتادند روی تخت. زن مرد را بغل کرد و سرش را روی سینه‌اش گذاشت: «باید برام تعریف کنی! همه‌اش رو! از اول تا آخر!»

مرد سر میز صبحانه‌ی دیروقت همه چیز را که چیز زیادی هم نبود برای زنش تعریف کرد. زن با شعف کودکانه‌ای گوش می‌کرد؛ و توی دلش شکر می‌گفت و هی تکرار می‌کرد «چه خوب!»

مرد گفت که با قائم‌مقام مدیرعامل که پیرمرد مهربانی بوده کلی حرف زده بودند و در آخر هم با او دست داده و ورودش را به جمع کارکنان شرکت تبریک گفته. فردا هم به مدیرعامل معرفی خواهد شد.

روز بعد زن، مرد را که راهی کرد به محل کارش تلفن کرد و گفت کاری پیش آمده و مرخصی گرفت. بعد سراغ آشپزخانه رفت و همه جا را شست. روزنامه‌هایی را که این سه ماهه خریده بود؛ یک کابینت کامل را اشغال کرده بود. زن همه‌شان را توی گونی ریخت تا شب از شرشان خلاص شوند و خدا را شکر کرد که دیگر مجبور نیست آن روزنامه لعنتی و ضمیمه کاریابی‌اش را ببیند.

وقت جابجا کردنشان صفحه حوادثی را دید که گزارش قتل نوزاد ساختمان پشت شهرداری را توی ستون کوچکی آورده بود. زن با خودش فکر کرد که بچه‌دار شدن در این شرایط واقعاً دیوانگی است.

کار آشپزخانه که تمام شد سراغ پذیرایی رفت. خانه بدون مرد به نظرش بزرگتر می‌آمد. با خودش فکر کرد که بیچاره مگر چقدر جا می‌گرفته؟

بعد دستی به سر و گوش اتاق خواب کشید؛ و لوازم زناشویی‌شان را که مدتی بلااستفاده مانده بود توی کشوی بالایی چید.

تلفن زنگ زد و شماره صاحب‌خانه را روی شماره‌انداز تلفن دید و برعکس این اواخر که تلفن را جواب نمی‌دادند، با اعتماد به نفس گوشی را برداشت و گفت: از آنجایی که هر دو شان سرکار می‌روند و تا دیروقت بیرون هستند، جواب تلفن‌های او را نمی‌دادند و حالا با همسرش هنگامی که از سرکار برگشت صحبت خواهد کرد و فکر نمی‌کند که او هم مشکلی برای تمدید قرارداد با کرایه‌ای که اضافه کرده، داشته باشد.

خانه تمیز و مرتب شده بود و زن با اینکه کمردرد گرفته بود؛ خوشحال بود. به ساعت نگاه کرد. دوازده و نیم بود. فکر کرد برای شام باید چه بپزد. بعد دلش خواست زودتر ساعت پنج برسد و دلش خواست که خودش در را به روی مرد باز کند؛ اما مرد کلید داشت. به ذهنش رسید که کلیدش را از داخل روی در بگذارد تا مرد نتواند از بیرون در را باز کند و زنگ بزند و خودش برود در را به رویش بگشاید. در همین فکر بود که کلیدی در قفل در چرخید. در باز شد و مرد وارد شد. سلام کرد و سعی کرد لبخند بزند و به سمت اتاق‌خواب رفت و در جواب حیرت زن گفت: «مدیرعامل نپسندید...»

و روزنامه را روی میز انداخت...

دیدی فلانیم رفت؟

علیرضا حسنیه
علیرضا حسنیه

جمله‌ای که فکر کنم خیلی زیاد مخصوصاً این چند وقت شنیدیمش، از ذهن هممونم حتی برای یه بار رد شده که بابا به درک، جمع می‌کنم میرم لااقل آزاد‌ترم، بیشتر بهم بها میدن، قدرمو می‌دونن، دست کم می‌تونم آرزو کنم و بهشون امید داشته باشم، اما بلافاصله بعد از تموم شدن این افکارمون، یه چیزی جفت بازوهاشو از پشت حلقه کرده دور گردنمون و شروع کرده با تمام زورش فشار دادن که پس خانوادت چی؟ دوستات چی؟ تمام خاطراتی که اینجا ساختی؟ نشستن توی حیاط خونه توی یه بعدازظهر بهاری با پدر و مادر، گپ زدن و خوردن یه چایی مشتی باهاشون؟ دور دور کردن با دوستات توی شلوغ‌ترین خیابون ممکن و خوردن کثیف‌ترین ساندویچ، کف تاریک و پرت‌ترین کوچۀ شهر چی؟ اینقدر این افکار، بد خفمون کردن که قبل از اینکه از حال بریم به نشونۀ تسلیم شدن کوبیدیم روی اون بازوها و التماسشون کردیم که ولمون کنن.

البته دروغ چرا، من به شخصه بیشتر از اینکه نگران تنهایی و دل‌تنگی خودم باشم، نگران خانوادم میشم، یادمه دوستم که برادرش مهاجرت کرده بود می‌گفت مامانم هنوزم موقع غذا، به جای ۳ تا بشقاب، ۴ تا میاره و میشینه کنار میز تا می‌تونه گریه می‌کنه! اگه مادرم همچنان برای ۴ نفر غذا درست کنه چی؟ اگه پدرم از روی عادتش، باز ۸ صبح بیاد توی اتاقم که بیدارم کنه و با یه تخت خالی روبه‌رو شه چی؟

چطوری سختی اینکه تنها ارتباطم با کسایی که تا دو روز پیش، روزی ۲۴ ساعت پیششون بودم، شده یه ویدئوکال مسخرۀ ۱۰ دقیقه‌ای رو تحمل کنم؟

ولی می‌دونین مشکل اساسی چیه؟ همین که داریم خودمونو با افکار این‌طوری خفه می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم که بمونیم، نریم، حتماً که برای پیشرفت نباید مهاجرت کرد، نه من آدم رفتن نیستم، اگه همه برن پس کی بمونه و بسازه؟ یه کسی، یه چیزی، از یه جایی پیداش میشه و گند میزنه به تمام امیدهای واهیی که برای خودمون ساخته بودیم، امید اینکه اگه بمونم بهم بها میدن رو به کل ازمون می‌گیره، آرامش اینکه حتی اینجا هم اگه تلاش کنم نتیجه می‌گیرمو تمام و کمال از ذهنمون پاک می‌کنه، اینکه منم می‌تونم آدم حساب شم، بستر برای حتی منم فراهمه و پارتی‌بازی هیچ‌جا نیست رو کلاً می‌پیچه توی یه نایلون آشغال و می‌ذارشون دم در و تمام؛ خوش اومدین به لوپ بی‌نهایت موندن یا رفتن اما این بار با یه عزم جزم‌تر و یه نفرت بیشتر؛ و اینقدر توی این لوپ دست و پا می‌زنیم و می‌چرخیم که در نهایت وا بدیم و به دوری از عزیزا و خاطراتمون راضی شیم؛ ولی قسمت دردناک قضیه می‌دونین کجاشه؟ اینکه به خودمون میایم، می‌بینیم چمدونمونو بستیم و تنها چیزیم که ازون خاطرات توی چمدونمون جا شده، چهار تا دونه قاب عکسه!

چی بالاتر از اینکه یکی سر یه دوراهی قرار بگیره که یه سرش عزیزاشن؟

خودم می‌دونم…

برعکس تمام زندگیم، توی این برهه‌ای که الان توشم اتفاقای خیلی خوبی داره برام میوفته تا حد خوبی از چیزایی که دوست داشتم و دارم رو به دست آوردم، برخلاف عموم اوقات دست کم یه دلیل برای شاد بودن دارم، آدمای اطرافم باهام خیلی خوب رفتار می‌کنن، از لحظاتی که توشونم می‌تونم نهایت لذت رو ببرم، حتی هرچی می‌خورم چاق نمیشم، چی از این بالاتر؟ اما توی تمام این موقعیت‌ها، تمام این به دست آوردنا و خوبیا، یه چیزی اون اطراف همیشه بوده که دست کنه و قلقلکم بده که ای تویی که داری نهایت کیفتو می‌کنی، خوش‌حالی که اوضاع خوبه و همیشه دور و برت عروسیه، اینا گذراان! یه روزی که اونقدرا هم ازت دور نیست همشون تموم میشن، تموم آدمایی که الان دورتن دیگه نیستن، به زبون ساده خودت موندی و یه مشت غم و غصه، الکی وابستشون نشو، زیاد باهاشون وقت نگذرون، خیلی سعی کن بهت خوش نگذره چون به زودی زندگی اونی که برات گذاشته کنارو به بدترین شکل می‌کنه تو پاچت؛ اما خب با تمام احتمالاً درست بودن این تفاسیر، همونطوری که یه بزرگی یه زمانی می‌گفت، زندگی عین والیباله، تو فقط باید سعی کنی نهایت استفاده از توپی که در لحظه دستته رو ببری، چون هیچ تضمینی نیست که باز دستت به اون توپ بخوره!

…و خواب

بیدار شدن از خواب، ساعت ۵ صبح

گرفتن دوش آب گرم

خوردن یک صبحانۀ مفصل بسته به حس و حال در لحظه، از شیر و کیک داغ گرفته تا نان و پنیر تا تخم‌مرغ عسلی آب‌پز

خوردن یک لیوان چای بعد از صبحانه در حالت نشسته روی صندلی دم در در بهترین هوای ممکن

برگشتن به داخل خانه و پوشیدن رنگی و شادترین لباس

بیرون زدن از خانه به قصد گشت و گذار پانی (سگ همیشه دوست‌داشتنی‌مان) به همراه ۱۰ شاخه گل و دادن هر ۱۰ شاخه به افراد متفاوت

بازگرداندن پانی (سگ همیشه دوست‌داشتنی‌مان) به خانه

حرکت به سوی ساحل

عبور از روی سنگ‌فرش کنار ساحل در حین گوش دادن به صدای امواج و پرندگان

امیدوار بودن به نه چندان شلوغی ساحل و دریا

باز کردن در تنها دکۀ آن حوالی ساحل اطراف ساعت ۸

چیدن و مرتب کردن گل‌های داخل مغازه

آب پاشی کردن سنگ فرش جلوی دکه

چیدن گلدان‌ها در دیدرس‌ترین نقطۀ ممکن

تزئین و ساخت سبد گل‌های تازه و رنگی با توجه به حس و حال روز

نوشتن جمله‌ای حال‌خوب‌کن بر روی تختۀ گچی و گذاشتنش جلوی مغازه

سلام و احوال‌پرسی از خود و خانوادۀ استیو (پیرمرد دوندۀ ورزشکار)

رسیدگی به اولین مشتری روز، پسرکِ هولِ همیشه لبِ ساحلِ علاف

رسیدگی به مشتریان تا ناهار

بستن دکه و حرکت به سمت خانه به قصد صرف‌ ناهار

خوردن ناهار و زدن بیرون به قصد گشت و گذار پانی (سگ همیشه دوست‌داشتنی‌مان)

بازگشت به خانه و استراحت و خواب تا حوالی ساعت ۵ بعد از ظهر

بیرون زدن از خانه و حرکت به سوی دکه

عبور از روی سنگ‌فرش‌های کنار ساحل و گوش دادن به صدای امواج و پرندگان

باز کردن دکه و چیدن گل‌های رمانتیک‌تر و -عاطفی‌تر- در دیدرس برای جذب کاپل‌های سر قرار

نوشتن جملۀ «حتی با یدونه شاخه‌ گل هم میشه دنیا رو به آدما داد، اگه عشق همراهش باشه» بر روی تختۀ گچی و گذاشتنش جلوی دکه برای جذب مشتری

خرکیف شدن برای دختر پسرهای سر قرار عاشق

متصور شدن صحبت‌هایشان و سوق دادنش به سوی بهترین سناریوی ممکن

خر کیف شدن بیشتر

خوردن لقمه‌ غذایی که به عنوان شام تهیه شده است

رسیدگی به مشتری‌ها تا خالی شدن ساحل

تمیزکاری و بستن دکه

نشستن بر روی شن‌های ساحل با حداقلی‌ترین فاصلۀ ممکن تا آب دریا در حال بغل کردن زانوها

خیره ماندن به امواج

پارانوید شدن

حرکت به سمت خانه

کمی بازی و گذراندن وقت با پانی (سگ همیشه دوست‌داشتنی‌مان)

تقلا برای خواندن چندی صفحه کتاب

نتوانستن و

خواب