فرهنگ‌عامه

کاووس سلاجقه
کاووس سلاجقه

در فرهنگ مردمان هرکجای جهان درگذر زمان، سخنان و جمله‌ها و عبارت‌هایی برگزیده روایی می‌یابد که برای همگان پذیرفته می‌شود و در گفتار و نوشتارهای خود از آن بهره می‌گیرند. این‌گونه گزیده سخنان از یک سو به اقتصاد زبان برمی‌گردد که با واژه‌های کم، معنی بسیار را به دیگری یا دیگران برسانند و از سوی دیگر برمی‌گردد به‌دقت و توجه ویژه مردم به سروده‌ها و گفته‌ها و نوشته‌های بزرگانی که این‌گونه را در سخن خود آورده‌اند؛ و کم‌کم در زبان و فرهنگ همگانی کارکردی حکمت برگرفته است و بیش‌تر مردم با شنیدن یا خواندن معنی و هدف از کاربرد آن را می‌فهمند؛ و آن را یا نام‌هایی چون «دستان‌ها یا زبانزدها» و در واژه‌های عربی «ضرب‌المثل یا مثل سایر» می‌شناسند. این‌گونه کاربردها، در همۀ فرهنگ‌ها و زبان‌ها به‌گونه‌ای کارکرد دارد ولی در برخی فرهنگ و زبان‌ها بنا به ذوق مردم و کوشش آنان در گزیده گویی روایی بیش‌تری دارد.

نکتۀ دیگر در مورد این‌گونه کاربردها، این است که به زمینه‌های فکری و فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی روزگاری پیوند می‌خورند که در آن روند ساخته یا گزیده شده‌اند. از این روی گاه پیش می‌آید که مانند بسیاری واژه‌ها و اصطلاح‌ها و نشانه‌های زبانی کارکرد خود را در روزگاری دیگر از دست می‌دهند و چنین است که با فرهنگ و زیرساخت‌های فکری و فرهنگی آن روزگار همراه نیستند و هم‌خوانی ندارند و کاربرد آن‌ها نیز لازم نمی‌نماید. از این گونه دستان‌ها یکی دستان «خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو» است که با اندکی اندیشیدن در پیرامون آن درمی‌یابیم که نمی‌تواند بیانگر واقعیتی و راه‌کاری برای زیستن یا هم‌زیستی درست با دیگران باشد ولی می‌تواند گویای آن باشد که در یک جامعۀ ساده روستایی و در یک زیست کوچ ایلی چنین شیوه‌ای شدنی بوده زیرا در یک جامعۀ توسعه نیافته و ناگسترده بر پایۀ تربیت تقلیدی و آداب تکراری و تغییرناپذیر سال‌های سال، همان یک شیوه بدون نوآوری، بدون نظریه‌پردازی‌های جامعه‌شناختی و بدون دگرگونی‌های فرهنگی و تولیدی ادامه داشته و همان یک شیوۀ زندگی در چندین نسل پی‌درپی بی‌کم‌وکاست روا بوده است، پس تقلید و رفتاری کورکورانه هم نشانۀ تربیت درست و آموزش زندگی و مهارت‌های آن شمرده می‌شده است. ولی امروزه با این رویکرد پرسشگرانه و انتقادی رو در روییم که «آیا جای داد است که یک انسان دانا و آگاه در میان گروهی و جماعتی که راهی ناراست و اشتباه را می‌روند، با آنان همراه شود؟» آیا در یک جامعۀ توسعه‌یافته انسان‌ها مجازند که مسئولیت و تعهد انسانی و اجتماعی خویش را زیر پا بگذارند و با دسته‌ها و گروه‌هایی که بسیار پایین‌تر از سطح دانش اویند، همگام شود؟ آیا انسانی که می‌داند در این گذرگاه خطر نابودی و افتادن در پرتگاه است، با ناآگاهان و کژروان همراهی کند؟ برای نمونه در یک جامعۀ کرونا زده که همه ناآگاهانه پای در راه ابتلا و گسترش بیماری نهاده‌اند، بر انسان آگاه و با شناخت لازم است که با نااهلان و بی‌شناخت‌ها هم‌رنگ شود. یا خلاف این، او وظیفه دارد که نه‌تنها همراهی نکند، بلکه نادانان و کژروان و پرتاب‌شوندگان در پرتگاه جهالت و بی‌خبری را نیز آگاه گرداند.

جهان امروز، جهان فوران اطلاعات و آگاهی است. هیچ اندیشۀ سالم و درستی نمی‌پذیرد که انسان آگاهانه، به راه ناراست و به دور از خردگرایی گام نهد. رسالت انسان امروز و خردگرایی و خرداندیشی وی چنین کژروی را نمی‌پذیرد. پس امروزه باید بگوییم «خواهی بشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو» یا چون نمی‌توانست هم‌رنگ جماعت باشد، در گوشه‌ای ایستاد و به رسوایی جماعت خندید»_این سخن نه بدان معنی است که جماعت همیشه در اشتباه و ناراستی می‌رود بلکه بیان این نکتۀ ظریف است که ره روی و همراهی باید با تکیه بر گزینش‌ها و رویکردهای انسانی و سودمند باشد_چراکه در یک نگرش درست، می‌توان گفت زندگی به خودی خود و بدون آگاهی از چگونه زیستن و چرا زیستن، معنایی ندارد و هدف اصلی انسان در ماهیت و هویت انسانی، بیدار شدن و بیدار کردن است نه بی‌هدف زیستن. به امید این‌که انسان امروز، آگاهانه زندگی کند. خویش و جامعۀ خویش را توسعه بخشد، از انسانیت و پیشرفت دانش و اندیشۀ نیک فروگذار نباشد و هرگز از ناراستی و نادرستی پیروی نکند.

در فرهنگ همگانی و در زبان فارسی، دستان‌ها کارکرد ویژه‌ای در گسترش معنی در زبان دارند، به‌درستی نمی‌دانم ولی می‌تواند بود که این فرهنگ و زبان از حیث بسیاری و فراوانی در میان فرهنگ‌ها و زبان‌های پرکارکرد در جهان، یکی از پردستان‌ترین‌ها باشد. چنان که باتوجه به گستردگی زبانی و گویشی و فرهنگی، هر گروهی و قومی که در فرهنگ قومی خود دستانی داشته است، برای آن برگردانی به زبان معیار و رسمی و سراسری نیز آفریده است و این آفرینش‌ها و هم سوگرایی‌ها بر فراوانی زبانی و گستردگی محیطی زبانزدها، افزوده است.

زبان زد دیگری که بسیار شنیده می‌شود و بسامدی بالا در کارکرد زبانی و گفتار هنجار و فرهنگ فارسی و ایرانی دارد، «خواستن، توانستن است»؛ و این پرسش را برمی‌انگیزد که آیا واقعاً هر خواستنی، توانستن را در پی دارد؟ آیا در جهان گسترده و پر از دیگرگونی علمی و اطلاعاتی و اقتصادی و سیاسی و حتی دگرگونی شیوۀ استعمار و چگونگی فن‌آوری ارتباطات و رسانیدن اطلاعات، باز هم می‌توان گفت و بر آن تکیه کرد که خواستن، توانستن است؟ بی‌گمان پاسخ نه است.

از دیدگاه روان‌شناسی اگر هر انسانی از میان هزاران آرزویی که در سر و دل خویش می‌پروراند، به ده آرزویش یا کمی بیشتر دست یابد، انسان خوش‌بختی است؛ و هر چه قدر که تلاش کند حتی اگر در جامعه و شرایطی زندگی کند که همۀ زمینه‌ها برای رشد انسان فراهم باشد، باز هم نمی‌تواند، به هرگونه خواسته‌ای دست یابد. خواه آن خواسته هنجار و منطقی باشد یا نا به هنجار و غیرمنطقی، نه گذر عمر آدمی چنین فرصتی می‌دهد و نه توانایی‌های وجودی او. حالا اگر بنا باشد که این انسان در شرایطی و جامعه‌ای زندگی کند که زمینه‌های رشد همگانی فراهم نباشد و رابطه‌ها و رانت‌ها و امتیازبخشی‌ها، جای توانش‌ها و استعدادها و ظرفیت‌های هوشمندانه و خردمندانه را بگیرد که دیگر جای هیچ‌گونه گفتار منطقی باقی نمی‌ماند. در چنین شرایطی چگونه می‌توان پنداشت که در همه حال خواستن، توانستن باشد؟ شاید بتوان پنداشت که در یک جامعۀ ساده و ابتدایی که زندگی محدود به اموری کوچک در دسترس بوده است، تلاش پی گیر و کوشش در کار تا حدی مایۀ پیروزی و دستیابی به خواسته‌ها بوده باشد. ولی در جهانی گسترده با اختراعات و کشف‌های دم به دم و ساعت به ساعت و روند رو به گسترش دانش‌ها و زندگی که انسان در اندیشه و کشف کره‌ها و سیاره‌های دیگر است، آیا می‌تواند بود که ادعایی چنین را فریاد کنیم، مگر این‌که بپذیریم آنان که نه توانایی دارند و نه هوشمندی، در شرایطی ناهنجار و بدون معیار، بتوانند به ناشایست، جایگاهی را که از آنان نیست، تصرف کنند و بر جایگاهی تکیه بزنند که توان پرداختن به مسئولیتش را ندارند.

نمی‌دانم در کجا خوانده‌ام «جهان نت‌هایش را بر مدار آرزوهای ما نمی‌نوازد. گاهی اندوه خود را در چهره‌ای به ظاهر خوش‌حال می‌پوشانیم» و خودی دروغین به نمایش می‌گذاریم. خود را موفق نشان می‌دهیم و انگار کسی هستیم که به همۀ خواسته‌های خود رسیده‌ایم؛ و بدین گونه خود را می‌سپاریم به دست افسردگی که ما را از درون بپوساند و این همان چیزی است که خودمان به ناراست بودنش آگاهیم. با این همه فراموش نکنیم که تا چه پایه‌ای تلاش برای رسیدن، شیرین، روح‌بخش و انرژی آفرین است؛ تا چه پایه ما مسئول و وظیفه‌مندیم که برای خواسته‌هایمان و هدف‌های زندگی خودمان کوشش و تلاش همواره داشته باشیم. کوشش و تلاشی منطقی، درست و برنامه‌ریزی‌شده که بتواند در راه توسعۀ خویش و آگاه زیستن و بیدار کردن دیگران، یاریگر ما باشد ولی فراموش نکنیم که بنابراین نیست که همیشه ما به آن سرحدی که به خویش وعده می‌دهیم، برسیم.«کمال‌گرایی» به این معنا نیست که ما هر چه آرزو می‌کنیم، به آن دست یابیم که این «کمال پرستی» است و همواره رویکردی منفی دارد و بازدارنده و حسرت‌آفرین است بلکه کمال‌گرایی آن است که ما برای انجام هر کاری تمامی توان خود را به کارگیریم و به هراندازه که موفقیت به دست آوردیم، از آن خوشنود و شادمان باشیم و لذتش را به جان بخریم؛ زیرا این راه درست و نوشین و گواراست و مایۀ رشد و پیشرفت ماست و هر بار و در هر کار یاریگر ماست تا به جای حسرت چرانشدن، لذت تلاش برای بهتر شدن را تجربه کنیم.

سومین دستانی که می‌توانیم به نقد پرسشگرانۀ آن بنشینیم «فلانی چهارتا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده است». دستانی کنایه‌ای، کوتاه و پرمعنا که بیانگر آن است: چون از تو به سال عمر بزرگ‌تر است و زمان بیش‌تری از تو و پیش از تو زیسته است، پس بر تو برتری دارد و از تو دانایی بیش‌تری دارد؛ اما آیا چنین باوری همچنین پنداری درست؟ ما امروزه، می‌دانیم که از نگاه پندارشناسی و هم از نگاه باورشناسی، بسیاری از مردم چنین زبان زدی را درست می‌دانند و واقعیت را بر پایۀ آن به می‌سنجند. چرا؟ برای این‌که در فرهنگ گذشتۀ ما، روابط خانوادگی و فامیلی یا قومی و قبیله‌ای بر پایۀ اراده و تصمیم‌گیری بزرگان خانواده، ریش سپیدان روستا یا بزرگان قوم و ایل بوده است و سطح دانش و آگاهی نیز در همان اندازۀ دانایی تجربی همین بزرگتر آن سنی و در همان محدودۀ روستا یا شهر زندگی و ایل و قبیلۀ کوچنده بوده است. درنتیجه کم پیش می‌آمده که کسی از فرزندان و رده‌های سنی پایین‌تر چیزی بیش از پدر یا پدربزرگ خویش بداند برای نمونه دامنۀ دانش واژگانی، حد دانش کشاورزی یا دامداری. گسترۀ آگاهی ابزارسازی پیشه‌وران و میزان اطلاع پیله‌وران در تجارت، بی‌گمان برای همه یکسان بوده و چندان تفاوتی با هم حتی در چند نسل نداشته‌اند. پس بدیهی است در چنین فرهنگی الگوهای زیست، الگوهای تولید. الگوهای مصرف، زمینه‌ها و الگوهای کشت و برداشت، پرورش و چگونه تولید کردن درآمد از دام، ازدواج و معیارهای انتخاب همسر، همه و همه یکسان، تقلیدی و همگانی بوده است. تا حدی که در یک استان یا شهرستان چگونگی نگاه به مسائلی این‌گونه، چندان تفاوتی باهم نداشته و یک دختر یا پسر برای انتخاب همسر از میان جوانان یاد او طلبان محل یا محله یا بیگانه، چندان تفاوت چشم‌گیری از حیث سطح دانش، چگونگی زندگی، مناسبات تولید، چگونگی پوشش و... نمی‌دیده، از همین روی، برایش تفاوتی نداشته که با چه کسی ازدواج کند. اگر ما امروزه از راه داد و خرد به بررسی این شیوه و روش زیست بنشینیم، می‌پذیریم که آگاهی و دانایی و چگونگی زیست، تنها از راه تجربۀ بزرگ‌ترها و استعداد و تجربۀ شخصی حاصل می‌شده و این چنین آموزشی هم زمان‌بر بوده و هم نمی‌توانسته گستره‌ای پهناور داشته باشد بنابراین راه و چاه و جدا کردن آن دو از هم ‌چنین فراهم می‌شده است.

ولی زندگی امروزینه در پرتو فناوری‌های گونه‌گون و در فرایند فوران اطلاعات و دانش‌ها در زمینه‌های بسیار زیاد. زمینی و فراتر از زمین، دیگر از این حد گذشته است که بزرگ تازه‌گشا و هدایتگر نسل‌های پس از خود باشند. هرچند که تکیه‌گاه آنان برای جست‌وخیز و پر کشیدن‌های دانشی و علمی و فن‌آوری و نوآوری، همان سکوی استوار و درست فرهنگی و تربیتی گذشته تواند بود. به‌گونه‌ای که خود آن سکو و بستر، ظرفیت دگرگونی و استواری و انعطاف را داشته باشد.

امروزه دانش روان‌شناسی، چندین نوع در فرایند هوش را برای هر انسانی شناخته و بررسی کرده است؛ اما نکته‌ای که می‌خواهم بدان بپردازم، این است که روان‌شناسان بر این باور تکیه دارنده هوش فرایندی است که از کودکی تا سن بیست‌وپنج سالگی در روند رشد است و پس از آن رشد هوشی بازمی‌ایستد. پس بزرگ‌تری سن بهای بزرگ‌تری را پذیرفتن تا بیست‌وپنج‌سالگی است؛ یعنی یک انسان بیست‌ودوسالۀ هنجار و بالاتر، از یک انسان نوزده سالۀ در حد خویش، هوشمندی بیش‌تری دارد. ولی پس از بیست وپنج سالگی دیگر چنین نیست؛ زیرا بسیارمی بینیم انسان باهوش‌تری را که در سن کم‌تر داناتر و تحلیل‌گرتر از یک انسان پنجاه، شست ساله باشد. در چنین حالی، چگونه می‌توانیم بپذیریم که بزرگی در سن، می‌تواند راهگشای انسانی پر هوش، متفکر و دانا به دانش‌های زمان باشد. امروزه، جوانان باهوش و خرداندیش و دانا می‌توانند هزاران پیر و میان‌سال و بزرگ‌سال را راه نما باشند و به سوی دانش و خردگرایی و درست اندیشیدن و درست زیستن رهنمون شوند.

ناگفته نماند که پس از این دوران بیست وپنج ساله، چیزی که یک بزرگ‌سال‌تر را یاری می‌رساند، دانش و آگاهی بیشتر او نیست. بلکه توانایی او در چگونگی پیوند میان مسائل گوناگون است چون پیوند میان دانش فیزیک و ریاضی یا میان حماسه و جامعه‌شناسی، فرهنگ و اقلیم، زبان و فرهنگ و مردم‌شناسی؛ یعنی؛ این توانایی یافتن ارتباط میان دانش‌ها و مسائل در او، بسیار نکوست و یاریگری ست که حل مسائل را برای این گروه‌های سنی پس از بیست وپنج سالگی فراهم می‌آورد؛ و این چنان نیست که برتری دانشی یا برتری در علم و آگاهی برای آنان باشد. برای نمونه آیا می‌توان در خانواده‌ای که چند فرزند دارند و آنان به سن پس از بیست وپنج سالگی رسیده‌اند، چنین پنداشت که بزرگ‌ترین در سن، کامل‌ترین در کمال و دانش هم هست؟ یا بزرگ‌ترین فرزند بنا به زینه‌های سنی، بسیار از کوچک‌ترین فرزند که دوازده سال از او کوچک‌تر است، داناتر، درست‌اندیش‌تر، منطقی‌تر و تحلیلگرتر است؟ بی‌گمان همگان می‌پذیرند که پاسخ نه است. یا اگر در میان گروهی و دسته‌ای کاری، صنفی، ورزشی، آموزشی و نظامی، کسی سالمندتر باشد، حتماً راه برتر و آگاه‌تر هم هست؟ بدیهی است که پاسخ چیزی جز نفی نخواهد بود. با این همه جوانان و نوجوانان گران‌مایه و پرارزش ما نیز نباید فراموش کنند که همه چیز در دانش کتابی و تئوری نیست و آنان از تجربه‌ها، مهارت‌ها، سرگذشت‌ها، گذراندن فراز و نشیب‌ها و پندهای بزرگان که با تکیه بر سکوی استوار دانش و خرد باشد، بی‌نیاز نیستند. چنان‌که همۀ انسان‌ها در همه جای جهان با فرهنگ‌ها و ویژگی‌های مردم‌شناسی و با اندیشه‌های گوناگون از یکدیگر بی‌نیاز نیستند؛ و چنان‌که بخش گسترده‌ای از جامعه که رده‌های سنی بالای چهل و پنجاه ساله‌ها باشند، از نوجوانان و جوانان و کودکان بی‌نیاز نیستند و از مردم جهان با فرهنگ‌ها و باورها و گذشته‌های تاریخی متفاوت و اندیشه و رویکردهای متفاوت بی‌نیاز نیستند و زنان مردان و پسران و دختران با تفاوت هوشمندی و تفاوت در سطح دانش و آگاهی به تجربه، دانش، آگاهی و میزان شناخت از خود و جهان پیرامون، نیازمندند. به امید روزی که انسان‌ها به ماهیت و هویت انسانی خویش پی ببرند و در کمال واقع‌گرایی با خوی واقعی انسانی در کنار هم جهانی نوین و پر از امنیت و آسایش بسازند.