https://srmshq.ir/hlvsaw
چندی پیش «ابراهیم گلستان» یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین فعّالان حوزۀ فرهنگ و هنر این مرز و بوم درگذشت. گلستان با وجود اینکه عمری به درازای قرنی نفسگیر از تاریخ ایران داشت، اما سالهای زیادی را کُنج قصرِگوتیکِ خود در بولنی، غرب ساسکس انگلستان به انفعال گذرانید- واکاوی دلیل آن، فرصتی دیگر میطلبد- ولی این مسئله اصلاً از پرباری کارنامۀ کاری او نمیکاهد؛ به عقیدۀ نگارنده، ارزش و تأثیر بازۀ زمانی فعّالیت او تا حدی بود که اگر همچنان ادامه مییافت، احتمالاً روزی اندیشه، سبک و نگاه «ابراهیم گلستان» در ایران تبدیل به مکتبی هنری میشد.
زندگی «ابراهیم گلستان» ارتباطی جدایی ناپذیر با حواشی ریز و درشتی داشته که حتی پس از مرگ هم او را رها نکردند. بسیاری با استناد بر این حواشی تلاش دارند تا کارنامۀ کاری او را سیاه جلوه دهند. از نظر بنده، نباید تصمیمات اشتباه، زندگی شخصی، خصوصیات اخلاقی و حتی ایدئولوژی فردی باعث شود تاثیرات مثبت آن فرد نادیده گرفته شود. ما از فرهنگ برچسب زدن روی افراد و نگهداشتن آنها در دو قطبی خائن و خادم، بسیار ضربه خوردهایم. همین فرهنگ باعث ناکام ماندن بسیاری از جنبشهای سیاسی-اجتماعی مهم از جمله «مشروطه» شد. حال اگر نگاهمان تحلیلی باشد، باید از این موضوع دوری کنیم.
شوربختانه، نام گلستان نیز مانند سایرین اسیر همین کژاندیشی و نگاه صفر و صدی شده است؛ عدهای عامدانه با دست گذاشتن روی بخشهای مشخصی از زندگی شخصی و کاری گلستان در حال انکار تاثیرات مثبت و به سزای او در جامعۀ هنری هستند؛ بیتردید «ابراهیم گلستان»، پروندۀ جداگانهای را میطلبد؛ این متن کوتاه تنها بهانهای برای گرامیداشت یاد او بود. امید است که روزی با نگاهی تحلیلی و منطقی مجال پرداختن به ابعاد مختلف شخصیت وی فراهم گردد. روحش شاد و یادش مانا باد!
هر انسانی با توجه به تجربۀ زیست خود، به کار یا مسیری علاقهمند میشود؛ به عبارت دیگر انگار مجموعهای از اتفاقات ریز و درشت، دست به دست هم میدهند تا علاقه و راه پیشرفت فردی را تشکیل دهند. «حسین مدحت» نیز از این تجربه مستثنا نیست؛ او با بازیگوشی، کنجکاوی و پیگیری در عرصههای گوناگونی قدم گذاشته است اما انگار اتفاقاتی به صورت سلسلهوار موجب شدند تا پای او به عرصۀ هنر هفتم نیز کشیده شود. عوامل تأثیرگذار روی شخصیت «حسین مدحت» کم نیستند و ما از طریق مصاحبه با ایشان و دو یادداشت کوتاه که دو تن از دوستاناش در اختیار ما گذاشتند، تلاش داریم تا به شخصیت و کارنامۀ کاری «حسین مدحت» در این پرونده بپردازیم.
اگر به اوضاع کنونی فرهنگ در ایران نگاهی بیندازیم، به خوبی جای خالی نگرش نهادسازی در این حوزه را میتوان احساس کرد؛ در گذشته این نگرش در روشنفکران، سیاستمداران و افراد تأثیرگذار وجود داشت اما شوربختانه، اکنون چنین نگرشی رؤیت نمیشود. حتی نقش نهادهای تأثیرگذار فرهنگی که قبلاً بنا شدهاند نیز در دوران کنونی کمرنگ شده است و تقریباً رو به زوال میروند. در حالی که اگر مدیریت درستی داشتند، با پیشرفت تکنولوژی روز همگام میشدند. در حال حاضر بیشتر وقت و انرژی صرف مقابله با فرهنگ غرب میشود و هیچ کارمایهای برای گسترش زیرساختهای فرهنگی و تقویت پتانسیلهای موجود در ایران صرف نمیشود. همین رویکرد تهاجمی نسبت به ابزارهای رسانهای رایج، باعث شده است که حتی نهادهای فرهنگی که روزی مؤثر بودند، رو به زوال بروند و حتی شیوۀ عملکرد آنها نیز منسوخ شود. روحیۀ نگهداری از نهادهای فرهنگی وجود ندارد، چه برسد به روحیۀ نهادسازی و گسترش فرهنگی! به نظر من، نهادسازی و سازندگی وظیفه افراد تاثیرگذار در جامعه است.
«کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» یکی از همان نهادهای فرهنگی است که در روزگاری نه چندان دور به واسطۀ گستردگی موضوعی و تاثیرگذاری فراگیر خود (جامعۀ مخاطبِ تأثیرپذیر)، نقش به سزایی در ترویج فرهنگ و هنر در ایران داشته است؛ نهادی که «لیلی امیر اجمند» آن را پایهگذاری کرد و در این راه از هنرمندانی چون «شیدا قراچهداغی» که در بحث موسیقی کانون افرادی مثل «حسین علیزاده» را پروراند و با همراهی «احمدرضا احمدی» به تدوین آوازهای فولکلور، ضبط صدای شاعران مهم و ثبت ردیف موسیقی ایرانی برای صفحه و نوار پرداخت. یا در بخش انیمیشن، دکتر « نورالدین زرین کلک» و برای تولید فیلم از «ابراهیم فروزش» و «محمد زرین» بهره جُست. اما اکنون نه تنها تاثیرگذاری سابق را نداشته بلکه در شُرف اضمحلال است. این زنگ خطری است برای فعالان حوزۀ فرهنگ ایران، چرا که کانون و نهادهای مشابه آن، پُلی واسط برای آشنایی خیل زیادی از هنرگران امروز و دیروز با حیطۀ فرهنگ و هنر بوده است؛ نهادهای دیگری نیز وجود دارند که حیطۀ فعّالیت تخصصیتری دارند؛ «انجمن سینمای جوانان» از آن دست نهادها است اما گویا شیوۀ کارش با زمانۀ کنونی همخوانی نداشته و به یک بهروزرسانی فوری نیاز دارد.
کمبود زیرساختها فقط به آموزش فرهنگ و هنر کشور صدمه نزده است؛ فضای کار به خصوص در مناطقِ به دور از پایتخت نیز آسیب شدیدی متحمل شده است. همین بحران زمینه ساز مهاجرت نخبگان حوزۀ فرهنگ به جایی میشود که توانایی انجام اقدامی مؤثر را داشته باشند. آن افرادی که با وجود همۀ کاستیها و سختیها ماندهاند نیز، تبدیل به جزیرههایی میشوند که به اصطلاح چشم دیدن یکدیگر را ندارند و حتی برای حذف یکدیگر کمر همت بستهاند و شوربخاته، از عزم اتحاد برای پیشرفت و آیندهنگری خبری نیست. همین رویکرد در مقیاسی گسترده در شهرهای بزرگ نیز در جریان است. گویی مافیامنشی و انحصارطلبی در جای جای اجتماع ایرانی امروز رسوخ کرده است.
با این اوصاف، شرایط مهاجرت به شهر یا کشوری دیگر دشوارتر از پیش است؛ علاوه بر آن مهاجر با فرهنگی متفاوت روبهرو میشود و باید خودش را برای شروع از صفر در اکوسیستمی نو تطبیق دهد که این تلاش مهاجر برای انطباق نیز خود حامل «شوکِ فرهنگی» نیز است. تحمل این شوک در حالی است که منطبق شدن با شرایط، گاه نافرجام است و سرخوردگی به همراه دارد. حتی برخی از کسانی که توانستند خود را با شرایط وقف بدهند نیز در معرض خطری به نام «بیهویتی» قرار دارند. یعنی به جای حفظ و انتقال هوّیت به نسل بعدی، فرهنگ خودشان را نیز به دست فراموشی میسپارند. این از خود بیگانگی، چیزی نیست که فقط در مهاجرت به شهر یا کشور دیگری اتفاق بیفتد. اکنون برداشتهای ناقصی از فرهنگ غرب و... تحت عنوان «مدرنیته» به جامعه قالب شده است. یعنی ما پیش از هر چیز در وطن خود، دچار بیهویتی و از خود بیگانگی هستیم.
به نظر من اهمیت بها دادن به چنین فیلمسازانی در کرمان و ایجاد فضایی برای فعّالیت آنها، میتواند سینمای کرمان را ارتقا دهد؛ امیدوارم که این پرونده بتواند در این راستا و شناخت وجوه مختلف شخصیت و کارنامۀ «حسین مدحت» تاثیرگذار باشد. در این شماره، گپ و گفت طویلی با «حسین مدحت» توسط دوست و همکار عزیزم «امیرحسین جعفری» انجام شده است؛ «حسین مدحت» در این مصاحبت دربارۀ چگونگی آشنایی و علاقهمندی به سینما و مسیر ترقی حرفهای خود صحبت کرد و همچنین تأثیراتی که «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، «انجمن سینمای جوانان» و آثار «عباس کیارستمی» روی نگرش هنریاش گذاشتهاند را برشمرد. «عباس بلوچی» (رئیس انجمن سینمای جوانان رفسنجان) در یادداشتی کوتاه به نام «پلان ماندگار رفاقت» دربارۀ دوستیاش با «حسین مدحت» در کرمان و تجربههای فیلمسازی با او نوشت. «فرهنگ خاتمی» (فیلمساز، مستدساز، تصویربردار و مدرس عکاسی) نیز در یادداشت دیگری با عنوان «افتخاری برای کرمان» به رفاقت و روابط کاری خود با «حسین مدحت» پرداخت و خبر دربارۀ همکاری جدیدشان داد. امیدوارم که مطالب این پرونده، مورد توجه شما قرار گیرد.
https://srmshq.ir/gcowd3
در لغتنامۀ «دهخدا» برای معنای کلمۀ «مهاجرت» نوشته شده: «ترک کردن دوستان و خویشان و خارج شدن از نزد ایشان یا فرار از ولایتی به ولایت دیگر از ظلم و تعدی». اکنون میان علاقهمندان به سینما در شهرستانها و بهخصوص شهری همچون کرمان، شنیدن این معنا بیان وضعیت آشنا و قابل لمس هر روز است. چرا ما دوستان را ترک کرده و از نزد ایشان خارج میشویم؟ خارج شدن از ایشان به دلیل ظلم و تعدی است یا بیکفایتی مسئولان و نبود امکاناتی برای پیشرفت و ترقی؟!
عدم وجود توازن در پراکندگی امکانات و وجود اکثر پتانسیلهای موجود در تهران، استعدادهای این خطه را مجاب میکند که به فکر مهاجرت باشند تا به سمت آینده و علاقهشان حرکت کنند. قدرت سینما بهعنوان رسانهای گسترده، منجر به تمرکز آن در پایتخت شده تا حاکمیت بر فضای هنر هفتم تسلط بهتری داشته باشد؛ چرا که با پخش شدن امکانات سینمایی در سراسر کشور، تسلط نیز دچار مشکل میشود. در این شرایط، فیلمساز نه به فکر برگشتن است و نه پرداختن به پتانسیلهای شهرش دغدغهاش میشوند. این موضوع دو سویه پیش میرود و نمیتوان تقصیر را تنها به گردن فیلمساز انداخت، چراکه محیا نبودن شرایط برای پیشرفت و ارتباط گرفتن با تکنولوژی در جهان امروز، به مدیریتی برمیگردد که به شهرستانها اجازۀ پیشرفت را نمیدهد تا استعدادها در شهرشان بمانند و آن شهر از همچنان حاشیه ماندن به روزی شاید مرکز شدن برود!
اما آنچه مشخص است، این است که با دو دسته از مهاجران روبهرو هستیم: مهاجرانی که از شهرشان کوچ میکنند، در جایی دیگر به نتیجۀ دلخواه میرسند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند یا مهاجرانی که به نتیجۀ دلخواه میرسند، ولی در حد توان به شهرشان یاری میرسانند، حال آنکه حتی حضور فیزیکی هم نداشته باشند! اما میتوان به جای نگاه رایج مرکزگرایی، به سمت نگاهی رفت که بر حاشیۀ ایران نیز متمرکز شده و از پتانسیلهای عظیم آن استفاده میکند؛ امیدوارم این گفتوگو به جا افتادن این موضوع کمک کند!
برای درک بهتر انگیزهها و رویاهای سینماگران جوان برای مهاجرت به تهران، تصمیم گرفتم به سراغ «حسین مدحت» بروم که یکی از سینماگران موفق کرمانی در شهر تهران است. وی متولد ۱۳۴۸ در رفسنجان و فارغالتحصیل مقطع کارشناسی رشتۀ «ادبیات نمایشی» از دانشگاه «هنر و معماری تهران» و کارشناسی ارشد در رشتۀ «پژوهش هنر» است. مدحت از دوران کودکی، عضو «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» و «انجمن سینمای جوانانان» بوده و فضای هنری خانواده بر روحیات او تأثیر زیادی گذاشته است. همچنین از تألیفهای او میتوان به کتابهای «خط قرمز» (مجموعۀ فیلمنامههای کوتاه) و «ایراد» از نشر «چاپار» اشاره کرد. وی هماکنون از تهیهکنندۀ ارشد شبکۀ سه سیما است.
حمایت خانواده و نقش تحصیلات آکادمیک در مهاجرت «حسین مدحت»، چگونگی انطباق در محیط متفاوت و جدید مقصد پس از مهاجرت، تجربۀ کارگردانی و تولید در فضای تلویزیون و دلیل تمایل فعّالان حوزۀ سینما برای مهاجرت به تهران از جمله سؤالاتی بودند که مرا واداشت تا دیگر سؤالاتم را طراحی کرده و با او -که برای ترقی راهی تهران شده است- به گفتوگو بنشینیم.
مدحت در سیر این گفتوگو، تأثیری که نگاه هنری پدر بر وی داشته است را به عنوان عامل انگیزهبخش برای اهمیت بیشتر به زیبایی میداند. او ضمن اشاره به فعّالیتهای خود در «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، تماشای فیلم سینمایی«مسافر» ساختۀ «عباس کیارستمی» را عامل علاقهمندی خود به سینما و فیلمسازی دانست. در ادامه، ضمن تأکید بر اهمیت کسب تجربۀ فیلمسازی در دوران ساخت فیلم کوتاه، به بیان خاطراتی از اولین سفر به شهر تهران و ارتباط صمیمانۀ خود با «عباس کیارستمی» پرداخت. در پایان نیز به تفاوتهای مدیوم سینما و تلویزیون و به تجربیات و کارنامۀ سیسالۀ فعّالیت خود نیز در «صدا و سیمای جمهوری اسلامی» اشاره کرد.
این گفتوگو در اواخر مردادماه ۱۴۰۲ خورشیدی، به دلیل مشغلههای شغلی او از طریق یکی از فضاهای مجازی به شکل نوشتاری انجام شد. امیدوارم از خواندن این گفتوگو لذت ببرید.
پیش از هر چیز، سپاسگزارم که وقتتان را برای این مصاحبه میگذارید. لطفاً از چگونگی آشنایی و ورود به حرفۀ سینما و حمایت خانواده در این مسیر برایمان بگویید.
در خانواده، هنر جز ملزومات زندگی بود و ما در خانه به زیبایی بسیار اهمّیت میدادیم. برای مثال پدرم -که از خوشنویسان معروف شهر رفسنجان بود- اصلاً مدرک استادی نداشت فقط آموزگار ابتدایی وادارش کرده بود تا در نوشتن تکالیف، خط آخر صفحه را از سطر اول صفحۀ دفتر مشق بهتر بنویسدو همین اصرارها باعث شده بود تا پدرم روی خوشنویسی و خوشسلیقگی حساس شود. وجود استاد گرانبهایی چون پدرم و حساسیتهایش بود که باعث شد از بزرگترین تا کوچکترین فرد خانواده در نقاشی، خطاطی، عکاسی یا حتی چیدمان دکوراسیون خانه، خوشسلیقه و متفاوت از دیگران باشد.
معمولاً وقتی میخواستیم خوشنویسی یا نقاشی مشق کنیم، ما هم مثل پدر یادمان بود تا سطر آخر دفتر مشق، از خط و سطر اول دفترچه بهتر شود. پدر همیشه به ما میگفت: «اگر شما با دقت نگاه کنید، در هر کجا زیبایی میبینید. شما میتوانید نیمی از کمان ابرو و انحنای چشم را در حرف «ر» ببینید و شباهت گردی پایین حرف «لام» را با نون سنگکی که آویزان است، متوجه شوید!»در واقع اینگونه به ما آموزش نقاشی میداد. در ضمن، پدرم علاقۀ زیادی به عکاسی و به خصوص عکاسی پرتره داشت. تا جایی که شبها که نور کم بود، یکی از اتاقهای خانه را تبدیل به آتلیه میکرد. او دوربین قدیمی چهارگوشی داشت که به «اتاق تاریک» معروف بود. دوربینی مثل دوربین شخصیت قاسم در فیلمکوتاهِ «مسافر» ساختۀ استاد کیارستمی که در آن، شخصیت قاسم در ازای پول با دوربین عکاسیِ سادۀ مشکیرنگش، از بچهها عکاسی میکرد. دوربین پدرم حلقۀ نگاتیوِ فیلمِ ۱۲۰ میلیمتری سیاهوسفید عکاسی میخورد و بعد از هر بار عکاسی، حتماً باید با دست، فیلم را دور حلقه میگرداندیم تا برای گرفتن عکس بعدی آماده شود.
پدر خدابیامرزم همیشه به من میگفت: «عطش دیدن محیط اطراف و لذت عکاسی، با کار طولانی ظهور و چاپ عکس چند برابر میشود».به همین دلیل، او ظهور و چاپ عکس را هم یاد گرفته بود، ولی متفاوت از همه! به گفتۀ خودش هر روز صبح به بهانۀ سر زدن به مادربزرگم، تمام تخممرغهای سفید را از لانۀ مرغهای مادربزرگم برمیداشت و بعد از شستشو، آنها را در مادهای شیمیایی -که احتمالاً برمور نقره و سدیم بوده است- میگذاشت تا بعد از خشک شدن در محیط تاریک و در طی مراحلی، تخممرغ به حالتی برسد تا نقش کاغذ عکاسی را به دست آورد! اینگونه بود که در سال ۱۳۴۶ پدرم در رفسنجان، مبتکر چاپ عکس روی تخممرغ شد!
جز محیط خانه و خانواده، آیا فضای دیگری هم وجود داشت که بر علایق شما تأثیر بگذارد؟
سال اوّل راهنمایی بودم که به مدرسهای همجوار با «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» (کتابخانۀکودک) رفتم. همین نزدیکی به ساختمان کانون باعث شد تا در کارگاههای ادبی و کلاسهای تئاتر کانون شرکت کنم.در آن برهۀ زمانی، احساس میکردم که علاقه به شعرسرایی و داستاننویسی همان تکۀ گمشدهای از روح من بود که بالأخره آن را یافته بودم. این علاقه به حدی بود که هر شب تعدادی از کتابهای کانون را به خانه میبُردم! تازه عشق به نوشتن در ذهنم حلول کرده بود که به سرعت، فصل آغاز مدارس سررسید.
دروس سال اوّل راهنمایی به نسبت برایم سختتر بود و میبایست هر روز درس میخواندم. امّا من، از آن دسته پسرهای بازیگوشی بودم که مدام با پسرهای محله «گُلکوچک» بازی میکرد و در این بین، هر هفته ساعتِ چهار و نیم عصرِ روزهای فرد- چون کانون روزهای زوج ویژۀ دختران بود- راهِ مدرسه تا خانه را به سمت ساختمانِ کانون کَج میکرد و تا ساعت شش عصر -که کانون تعطیل میشد- به خانه برنمیگشت! جا دارد تا از این فرصت استفاده کنم و از خانمها صادقی و رضایی، کارمندان کانون شهر رفسنجان تشکر کنم. چون این دو بزرگوار، با محبتشان در پیشبُرد آیندهام بسیار مؤثر بودند. معتقدم که مربی خوب نقش بسیار مهمی دارد. «زهرا صادقی» یکی از مربیان من، به عنوان یکی از فعالترین مدیران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کشور، زنی خوشاخلاق و واقعا مدبر بود که راه درست را نشانم داد. همینطور، سرکار خانم رضایی کتابدار کانون که متأسفانه، شنیدهام ایشان فوت شدهاند. روحشان شاد و قرین رحمت باد!
به یاد دارم که فقط دو کتاب را میتوانستیم برای مطالعه قرض بگیریم، اما خانم رضایی -که از علاقهام به مطالعه باخبر بود- اجازه داد تا کتابهای بیشتری را قرض بگیرم. حتی خانم صادقی با خلاقّیت خود گزیدهای از شعر و داستانهای بچهها را در کتابچهای مینوشت و هر هفته، برای همه میخواند. آن زمان، آرزوی همه این بود که شعر و داستانهایشان در این کتابچه نوشته و برای همه خوانده شود؛ چون شعر و داستانهایی که انتخاب میشدند، برای ما به معنای تأییدِ خوب بودنِ کار بود. این کتابچه به حدی معروف شد که حتی در برنامۀ کودک شبکۀ یک سیما -که «گیتی خامنه» مجری آن بود- برای عموم مردم نشان داده شد و از خلاقیت خانم صادقی، تمجید و تعریف کردند!
وقتی داستان یا شعری از ما در این دفتر نوشته میشد، چه عشقی میکردیم! در عالم نوجوانی، به ما حس «احمد شاملو» و «بزرگعلوی» بودن را میداد! جالب است بدانید که این دفتر، با نام «آنچه از شما رسیده» در مجلۀ داخلی کانون رفسنجان، به قلم خانم صادقی نوشته میشد. یک روز، یکی از داستانهایم در این دفترچه نوشته شد، در مرکز کرمان ویراستاریاش کردند و سپس برای چاپ در مجلۀ «آفرینشهای ادبی کانون» به تهران ارسال شد. برایم کارت عضویت در مرکز «آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری» صادر شد و پیراهنی با آرم کانون هدیه گرفتم که تا همین پنج سال پیش، هنوز آن را داشتم. یادش بخیر! با آن پیراهن هر روز در کانون خودنمایی میکردم. حتی در روزهای زوج با پیراهن، طوری قدم میزدم که انگار «صادق هدایت» به رفسنجان آمده بود! همین دوران نوجوانی است که مانند دایو شیرجۀ استخر، شما را به جلو پرتاب میکند ولی باید دقت کنید تا در محل صحیح فرود بیایید.
لطفاً بر ایمان از کلاسهای تئاتر کانون بگویید.
در واقع، شرکت در این کلاسهای تئاتر شروع نمایشنامهنویسی من بود. خودم بازیگر و کارگردان نمایشنامههایم بودم. ادبیات و داستاننویسی را به سمت نمایشی نوشتن ادامه میدادم، اما دقیقاً نمیدانستم از هنر چه میخواهم. هنوز بین خوشنویسی، نقاشی، شعرسرایی، داستاننویسی و نمایشنامهنویسی سرگردان و کلافه بودم تا اینکه لیلی واقعی خودم را در قاب تصویر یافتم. اوّلین مواجهۀ من با سینما، در جلسات هفتگی نمایشِ فیلم کانون بود که با یک پروژکتور ۱۶ میلیمتری، هر هفته تولیدات کانون را برای بچهها روی دیوار پخش میکردند. اکنون سی ودو سال از آن روزی که با دیدن فیلم «مسافر» ساختۀ زندهیاد استاد «عباس کیارستمی» عشق به فیلمسازی در دل و فکرم جرقه زد گذشته است و تبدیل به مسافر آوارهای شدهام که همچنان، به دنبال خانۀ دوست -که برایم سینما است- در سفر است! عاشق سینما بودن اینگونه است که حتی اگر به معشوق برسید، باز هم عاشقترین میمانید. از آن روز چنان شیفتۀ فیلم «مسافر» شدم که هر وقت، فیلمی با نام مرحوم کیارستمی پخش میشد، باید آن را میدیدم. به آن سن و سال جوانیام بازگردیم. واقعاً نمیدانستم چگونه باید در شهرستان کوچکی مثل رفسنجان به معشوقهام برسم.
چگونه توانستید عشق و علاقهتان به سینما را با خانوادهتان در میان بگذارید؟
صحبت از سینما در خانوادهای که پدر متعصب و متدین باشد، کار بسیار سختی است. با وجود این که پدرم با دیپلماش نسبت به دیگران باسواد تلقی میشد و حتی خودش خطاط هنرمندی بود؛ اما متقاعد کردن او کار آسانی نبود.روزی از پدر پرسیدم: «چند تا هنر داریم؟ و اصلاً خوشنویسی هنر چندم است؟» با رندی خاصش پاسخ داد: «تو آدم هنرمندی باش! کار به چندمی بودنش نداشته باش». با اصرار گفتم: «به ترتیب کدام است؟» بالأخره گفت: «هنر خوشنویسی زیرمجموعۀ نقاشی است و نقاشی هنری بوده که انسانهای نخستین درون غار آن را ابداع کردند تا بتوانند به وسیلۀ آن با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. پس نقاشی نوعی خط هدایت شده است». گفتم: «پدر، این که میگویند سینما هنر هفتم است؛ یعنی چه؟» خدابیامرز گفت: «اثری که همۀ هنرهای هفتگانه را داشته باشد». اینجا بود که از فرصت استفاده کردم و گفتم: «میخواهم به رشتۀ سینما بروم تا به یکباره، تمام هنرها را فرا بگیرم!» وقتی از باب هنر وارد شدم، پدر مخالفتی نکرد و به راحتی مجوز ورود به سینما را گرفتم. سالها بعد، دفتر «انجمن سینمای جوانان» در شهرستان ما تأسیس شد. پس از ثبتنام و شرکت در آزمون ورودی، به عنوان هنرجو پذیرفته شدم و پاتوقم از کانون پرورش فکری به «انجمن سینمای جوانان رفسنجان» منتقل شد.
دوران هنرجویی در انجمن سینمای جوانان چگونه گذشت؟
در رفسنجان، فیلمهای کوتاه بسیاری ساختم و همیشه به دنبال سوژه و موضوع مناسبی برای فیلم بعدی بودم. به نظر من، سینماگر علاوه بر دانشی مقدماتی از هنرهای هفتگانه، باید بر موضوع و سوژۀ خود نیز اشراف داشته باشد. اگر دقت کنید متوجه میشوید که مستندسازان برعکس بسیاری از سینماگران، از سراسر کارنامۀ خود راضی باقی میمانند چراکه برای ساخت هر فیلم مستند، پژوهش مفصلی انجام دادهاند. در دوران هنرجویی انجمن، تلاش کردم تا مهارت فیلمسازی را با کمترین هزینه تجربه کنم؛ چراکه با گذشت زمان و بالارفتن سن، فرصت تجربهگری به سختی برایتان فراهم میشود.مثلاً به یاد دارم که در تاریکخانۀ انجمن برای یادگیری بهتر عکاسی، تجربههای شیمیایی زیادی انجام میدادم. روزی کاغذ عکاسی را در «داروی ثبوت» میانداختم و بعد چراغ را روشن میکردم، یا فردا بازمیگشتم و قطرهای از این دارو را با فلان دارو مخلوط میکردم، سپس کاغذ عکاسی را به آن آغشته میکردم تا ببینم نتیجه چه میشود. حتی اوّلین تجربۀ بازیگری خودم را با فیلمکوتاه «انار» در انجمن داشتم و همین نقشآفرینی و تشویق دیگران، راه را برایم بازتر و عزمم را برای یادگیری فن سینما، بیش از پیش راسخ کرد.
روند یادگیری شما تا چه اندازه به صورت خودآموز و یا از طریق آزمون و خطا سر صحنۀ فیلمبرداری طی شد؟
به نظر من، یادگیری سر صحنۀ فیلمبرداری مفیدتر از آموزش تئوریک صرف است. یکبار در مورد سینما از «پوران درخشنده» پرسیدیم و او پاسخ داد: «هنوز دارم تجربه میکنم!» در زمان ما که با دوربین هشت میلیمتری کار میکردیم و در سینمای آنالوگ، دردسری به نام «ظهور فیلم» وجود داشت، فهمیدن رنگ غالب فیلمها، یکی از تجربههای مفید من بود. برای مثال در فیلم «فوجی» رنگ قرمز، در فیلم «ایفا» رنگ آبی و در «کداک» رنگ سبز، رنگ غالب است. به عنوان کسی که زیاد با حلقۀ نگاتیو یا پوزیتیو فیلمبرداری انجام داده است؛ میدانستم اگر در داستان لباسهای قرمز وجود دارد، نباید فیلمبرداری را با نگاتیو «فوجی» انجام داد؛ چون بعد از ظهور، تصویر کاملاً قرمز میشود.
از آنجایی که هزینه ساخت در سینمای هشت و شانزده میلیمتری کمتر است، تلاش داشتم تا جای ممکن یاد بگیرم چون در سینمای حرفهای مجال تجربه کردن نیست. هر چند که مهارت کارگردانی سینماگر بیشتر میشود، ولی اوّلین و پایهایترین تجربهها باید در طی ساخت فیلم کوتاه انجام شود. ساخت فیلم کوتاه «دوچرخه» برای من و کلیۀ عوامل تجربۀ ارزشمندی بود. برای کارنامۀ کاری دوست سختکوش و عزیزم «فرهنگ خاتمی» -که اکنون فیلمبرداری حرفهای است- نیز تجربه مهمی بود؛ چراکه برای اوّلین بار پلانهایی در حد قاب سیوپنج میلیمتری (سینمای حرفهای) گرفتیم. حتی تجربۀ این فیلم کوتاه به «حمید غیاث» -که تا آن زمان هنوز روی صحنه یا جلوی دوربین نرفته بود- شهامتی داد تا استعداد بازیگری خود را به رخ بکشاند.
اصولاً سینما هنری پُرهزینه است.ط به همین دلیل وقتی وارد سینمای حرفهای میشوید تا اولین فیلم بلند خودتان را تولید کنید، باید به اندازهای تجربه و دانش داشته باشید تا در انتخاب عوامل و بازیگر (Cast) مناسبترین گزینه را تشخیص دهید و انتخاب کنید. بیشترین تجربۀ کار عملی را در بازی برای فیلم کوتاه «انار» -که پایاننامۀ یکی از دوستان دوران کانون بود- به دست آوردم. اگر موفقیت فیلم «انار» نبود، هیچوقت اوّلین فیلم کوتاهم به نام «ایراد» را به طور مشترک با «حسین حدادی» نمیساختم. به طورکلی، تجربه برایم مهمترین استاد است وتحصیلات آکادمیک در مرتبۀ دوم و بعد از تجربه قرار دارد. البته به این معنا نیست که به کلی از دانشگاه دوری کردهام! من هم در کنکور هنر شرکت کردم و برای تحصیل در رشتۀ تئاتر وارد دانشکدۀ هنر شدم. اصلاً این قبولی در دانشگاه بود که شرایط را برای سکونت در تهران فراهم کرد.
لطفاً برایمان از ارتباط خود با ادبیات و تئاتر بگویید. آیا رمان یا نمایشنامهای بوده است که خواندن آن، بر ذهنیت و نگاه سینمایی شما تأثیرگذار یا الهامبخش بوده باشد؟
اصلاً از راه ادبیات بود که به سینما رسیدم. سیر در دنیای ادبیات بهمثابۀ سیر در دنیای فرهیختگان است.به نظر من، انسانی که مطالعۀ ادبی زیادی دارد و یا با ادبیات سروکار دارد، معمولاً فردی وارسته، باادب و باکلاس است که میتواند برای جامعهای که در آن زیست میکند، الگوهای سازندهای مطرح کند. البته، آن زمان میدانستم که اگر در رشتۀ سینما پذیرفته نشوم، میتوانم از راه تئاتر به سینما برسم. بالشخصه، با خواندن کتاب «نمایش در ایران» و نمایشنامههای استاد «بهرام بیضایی» به تئاتر -که مادر سینما است- از پیش علاقهمند و آشنا بودم. سرانجام نیز، با قبولی در رشتۀ تئاتر همسایۀ هنر هفتم شدم. در سال دوم دانشگاه، گرایش ادبیات نمایشی را انتخاب کردم. در همین حین نوشتن را هم ادامه میدادم؛ چون ادبیات بر ذهنم تأثیر بهسزایی گذاشته بود. در دانشگاه، نزد استادانی چون: «حمید سمندریان»، دکتر «قطبالدین صادقی»، «جمال میرصادقی» و «محمود دولتآبادی» تئاتر و ادبیات نمایشی را ادامه دادم. حتی پایاننامۀ مقطع کارشناسی را با استاد «محمود دولتآبادی» گرفتم. اما کارشناسی ارشد را با پژوهش هنر ادامه دادم. از آنجایی که رشتهام تئاتر با گرایش ادبیات نمایشی است، اکثر نمایشنامههای معروف دنیا را خوانده و تحلیل کردهام که بسیار مفید بوده است. چون پژوهش و ادبیات، لازم و ملزوم سینما هستند.
به قول خودم: «چون شش بیاید، هفت هم نزدیک ماست!» وقتی در سال ۱۳۷۱ در رشتۀ تئاتر دانشگاه هنر قبول شدم، با شور و شوق روی بوفۀ اتوبوسی به تهران آمدم. هنوز به یاد دارم که باید رأس ساعت ده صبح، برای مصاحبۀ عملی در تالار دانشگاه هنر حاضر میشدیم. اوایل که به تهران آمده بودم، کار کردن در ظهر برایم خستهکننده بود. وقتی میدیدم که در وقت ظهر، تمام مغازهها هنوز باز هستند، پیش خودم مدام میگفتم: «مگر این جماعت خانه ندارند؟!» چون ما عادت داشتیم در ظهر به خواب قیلوله برویم؛ اما این مکعب آهن [تهران] شهر دویدن و تلاش است! اینجا همه مانند ماشینی هستند که فقط و فقط کار میکنند.
تا به حال، برای مجلات مختلفی در تهران قلم زدهام و چهار جلد کتاب اعم از چند فیلمنامه، یک مجموعه نمایشنامه و یک کتاب پژوهشی چاپ کردهام. اوّلین فیلمنامۀ کوتاهم با نام «خط قرمز» در سال ۱۳۷۵ منتشر شد. کتاب دومم «ایراد» نام داشت که مجدداً از مجموعۀ فیلمنامههای کوتاهم بود. سومین کتاب متشکل از سه نمایشنامه از سه نویسندۀ کرمانی بود که با نام «ازدواج افسانۀ آرش در نیمهشب» و همکاری «آرش نوذری»، «بابک نوری» و بنده در سال ۱۳۸۰ توسط نشر «سورمه» به چاپ رسید. آخرین اثر نیز کتابی به نام «تأثیرات شناختی رسانهها» است که به ارتباط کودکان و رسانه میپردازد و توسط نشر «اساطیر پارسی» در سال ۱۴۰۰ چاپ شد.
جناب مدحت، شما جزو نسلی از فیلمسازان هستید که هم کار در دوران سینمای آنالوگ و هم ورود به عصر دیجیتال را تجربه کردید. به نظر شما، این تغییرات چه معایب و مزایایی برای سینما و بهخصوص نسل شما به ارمغان داشت؟
به لطف پیشرفت تکنولوژی و ظهور عصر دیجیتال، فیلمسازی نسبت به قبل راحتتر و فراگیرتر شده است، اما گاهی اوقات، متأسفانه میبینیم که علاقهمندانی که همگام با این عصر و سوار بر تکنولوژیهای جدید وجود خود را در این عرصه بروز میدهند محتوا را فدای این تکنولوژی در دسترس کردهاند! ترجیح دادن تکنولوژی به محتوا، بزرگترین عیب این زمانه است. هیچگاه فراموش نکنید که در سینما، محتوا مهمتر از ابزار است؛ اما متأسفانه، این دسته از فیلمسازان نوظهور نه آن شلوغی سینمای آنالوگ را دیدهاند و نه حتی آوازۀ زحمت آن دوران به گوششان خورده است!
برای نسل ما، عصر دیجیتال عیبی که با همه مزایایش داشت؛ این بود که وقتی تلاش داشتیم تا به سینمای آنالوگ مسلط شویم، انقلاب دیجیتال اتفاق افتاد و همه چیز را تغییر داد. سینمایی که ما به آن عادت کردیم، سینمایی بود که باید ساعتها پای میز تدوین نگاتیو تماشا میکردید. شما میتوانستید آدمها را در قاب تصویر احساس کنید و از این حس کردن سینما، لذت میبردید! ولی الآن این حس مثل قبل نیست.
شما جزو آن دسته از سینماگران کرمانی هستید که برای ادامۀ مسیر حرفهای خود به کلانشهر تهران مهاجرت کردهاند. شهرهای کرمان و تهران اتمسفر متفاوت و منحصر به فرد خود را دارند. کرمان دارای فضایی باز، سنتی و با خانههای کاهگلی گنبدی شکل است و از آن طرف، تهران کلانشهری پُرازدحام، صنعتی و با خانههای مدرن است. شما چگونه توانستید روحیۀ خود را با فضای جدید منطبق کنید و فعّالیتتان را ادامه دهید؟ در این سیر با چه چالشهایی روبهرو شدید و چگونه از پس آنها برآمدید؟
تلاش مستمر، پژوهش دقیق و بهروز بودن لازمۀ فعّالیت هنری است؛ چرا که در این بازار همه در حال رقابتاند و با لحظهای کمکاری، تو را بهراحتی پشت سر میگذارند! در کنار رفاقت، کسب تجربه در حیطۀ هنرهای هفتگانه نیز بسیار مهم است؛ چراکه بدون تخصص لازم، شما سفارش کار ندارید. شاید تلاش یک شهرستانی در تهران برای رسیدن به شهرت، کاری سخت و عجیب باشد؛ ولی همچنان باور دارم که خواستن، توانستن است. اصولاً کسی که در سینما و تلویزیون فعّالیت دارد، باید بر مهارتهای روابط عمومی کاملاً مسلط باشد.
بالشخصه مهارت برقراری ارتباط و مذاکره را در دوران دانشجویی آموختم؛ چراکه هر روز به وزارت کشور، معاونت سینمایی، مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی، انجمن سینمای جوانان و دفاتر پخش فیلم رفتوآمد داشتم و مدام با دیگران (بهخصوص تهیهکنندگان سینما و تلویزیون) ارتباط داشتم. جالب است بدانید، زمانی از بس که به «شورای تصویب فیلمنامه» رفته بودم، همۀ کارمندان آنجا مرا میشناختند! هر چند که در سال ۱۳۷۱ بهعنوان کارگردان برنامههای نمایشی وارد گروه اجتماعی شبکۀ اول تلویزیون شدم اما ارتباطم را با افراد و مراکز مختلف حفظ میکردم. این نکته را نیز فراموش نکنید که وقتی خوب کار کنید، قطعاً سینما شما را به دیگران و سازندگان بعدی معرفی خواهد کرد. کار کردن در اینجا به گونهای است که انگار همه میفهمند فرد کاربلد است یا نه؛ بنابراین، اگر خوب کار کنید هیچوقت بیکار نیستید، مگر اینکه خودتان همّت نکنید.
دلیل تمایل فعّالان حوزۀ سینما برای مهاجرت به تهران چیست؟
از آنجایی که هنر سینما با صنعت، تکنولوژی و سرمایه آمیخته شده است، باید از بهترین و عالیترین استادان و هنرمندان رشتههای هنری بهره جست. به عبارتی سینما زمانی که بتواند از شش هنر ماقبل خود به نحو احسن استفاده کند، میتواند به عنوان هنر هفتم پدیدار شود. بنابراین، ذات هنر سینما استفاده از بهترینها به بهترین نحو است.
تهران بهعنوان پایتخت، مراکز مهم فرهنگی مانند دانشگاه و دانشکدههای هنری ممتازی را در خود جای داده است. قطعاً فعالیتهای سینمایی در تهران بیشتر و مؤثرتر خواهد بود. در صنعت سینما، ما نیاز به شهرکهای خاص سینمایی داریم، مثل «شهرک غزالی» (نمادی از تهران قدیم) یا «شهرک نور» (نماد مکه و خانۀ خدا) و یا «شهرک دفاع مقدس» و... که در تهران مستقر هستند. از سوی دیگر، در بعضی از کشورها فعّالیتهای هنری به چند شهر و منطقۀ مشخص محدود است؛ مثلاً «هالیوود» در کشور ایالاتمتحدۀ آمریکا و یا «بالیوود» در کشور هندوستان. سینما در ایران، هنری وارداتی محسوب میشود و فیلمسازان از همان سالهای اولیۀ برای ساخت فیلم، به لابراتواری برای چاپ و ظهور حلقههای فیلم، استودیویی برای صدا و کارگاههایی برای ساخت دکور و... نیازمند بودند. پس بهتدریج لابراتوار و دستگاههای مورد نیاز آن وارد کشور شد.
درهمان اوایل ورود، به علت اینکه تهران پایتخت بود و برای برپایی لابراتوارها و استودیوها نسبت به سایر شهرستانها و شهرهای کوچک، مکان مناسبتری محسوب میشد؛ تبدیل به مهدِ لابراتوارها و استودیوهای فیلمسازی ایران شد. علاقهمندان به فعّالیت در سینما، برای دسترسی به امکانات بیشتر به تهران آمدند و حالا پس از گذشت تقریباً شصت سال از ورود این صنعت-هنر به کشور، شهر تهران همۀ متخصصان فنی و هنری سینما را گرد هم جمع نموده و اگر بخواهیم صنعت فیلمسازی را از تهران به شهرهای دیگر منتقل کنیم، بسیار زمانبر و هزینهبر است؛ اما شاید در عصر ارتباطات و با این پیشرفت سریع تکنولوژی بشود این فعّالیت مادر را -که فقط محدود به پایتخت بوده - به شهرهای کوچک نیز منتقل کنیم.
اکنون فیلمسازان جوان در هر شهر و روستا بهواسطه وجود دفاتر انجمن سینمای جوانان -که در سراسر ایران فعّال هستند- میتوانند فیلمهای کوتاه خود را در کشور و شاید روزی در دنیا پخش کنند. امیدوارم برای سینمای بلند هم این اتفاق بیافتد و ادارۀ کل فرهنگ و ارشاد اسلامی هر استان، پروانه و مجوز ساخت فیلم سینمایی بلند را برای فیلمسازان حرفهای در شهرستان خودشان صادر کند؛ تا این فیلمسازان بومی برای پروانه و مجوز ساخت مجبور نباشند شهر و دیار خود را ترک کرده و مهاجرت کنند.
شرایط جذب سرمایه در تهران برای فیلمسازان غیربومی چگونه است؟
به نظر من، در این مکعب آهن و سیمان اصلاً چیزی بهعنوان «بومی» و «غیر بومی» معنا ندارد. همه در تهران غریبهاند! بیشتر هنرمندان و فیلمسازان ریشه در خاک استان دیگری دارند و طبیعتاً بحث «بومیبودن» اصلاً پیش نمیآید. در تهران جذب و تقسیم سرمایه به شرایط، توانایی و همت خود فرد بستگی دارد؛ اینجا [تهران] لیاقت، تلاش و همت خودت است که شما را ماندگار و سراپا نگه میدارد. سرمایهگذار نیز با این شرایط میپذیرد تا سرمایهای در اختیار شما بگذارد. البته، چند سال اول مهاجرت برای هرکسی سالهای سخت، حساس و سرنوشتسازی است! اگر تحمل و تلاش کردید قطعاً پیروزی وگرنه خود به خود از صحنه رانده میشوید.
به نظر شما، اگر پتانسیلهای موجود در شهر تهران در بین استانهای کشور تقسیم میشد، چه تأثیری در شرایط سینمای ایران رخ میداد؟
وقتی از تقسیم پتانسیلهای موجود در بین استانها صحبت میکنیم، اوّل باید دید که آیا استان مورد نظر شرایط مناسب را دارد؟ آیا مدیریت فرهنگی صحیحی وجود دارد؟ آیا در آن استان میشود شهرک سینمایی راهاندازی کرد؟ به نظر من، همۀ پتانسیلها که نباید هنری باشد. پس مسائل اجتماعی، بهداشتی، گردشگری و... چه میشود؟ بسیاری از شهرها هنوز بیمارستان درست و حسابی ندارند. وقتی ما پتانسیل و امکانات سینمای کشور را به تعدادی استان بدهیم و توقع پیشرفت عالی سینما و هنر در آن استان را داشته باشیم، فقط انتظار بیهوده کشیدهایم! شکوفایی پتانسیلها تنها بستگی به بودجه و هزینه ندارد. فرهنگ اجتماع مهم است و این فرهنگ، یک ساله به وجود نیامده است که کسی بخواهد یک ساله مشکلاتش را حل و فصل کند. فرهنگ زمان زیادی نیاز دارد. بهعلاوه، باید شرایط مسائل زیادی هم تغییر کند. برای مثال شما در تهران، نمایشگاهی هنری را میبینید که مورد استقبال قرار میگیرد. آیا از همین نمایشگاه در شهرستان هم استقبال میشود؟ قطعاً خیر. اصلاً ماجرای برگزاری همین جشنوارۀ فیلم در استان کرمان، آیا همه هنرمندان خوشحال شدند و استقبال کردند؟ کسی مخالفت نکرد؟ قطعاً اولین کسانی که مخالفت کرده و میکنند همین هنرمندان کرمان هستند، چرا؟ چون پیش از هر چیز، زیرساختهای فرهنگی فراهم نشده و مسائل معیشت هنرمندان را هنوز حل نکردهاند!
جناب آقای مدحت، آیا هیچگاه این هدف و انگیزه را داشتید تا به کرمان بازگردید و مسیر حرفهای خود را با توجه به تجربیاتی که به دست آوردهاید، مجدداً در اینجا دنبال کنید؟
دسترسی به امکانات مناسب، نیاز اساسی هنر سینما است و متأسفانه تهران بزرگ، همچنان تنها «شهرایران» است که بیشتر دفاتر فنی و تولید فیلم سینمایی را با انبوهی از متخصصان نخبه، تهیهکنندگان حرفهای و سرمایهگذاران علاقهمند در خود جای داده است. در تهران، صفر تا صد مراحل و روند ساخت یک فیلم سینمایی از مرحلۀ اخذ مجوز ساخت تا پروانۀ نمایش و برگزاری جشنوارههای ملّی و بینالمللی، بدون هیچ کم و کاستی در دسترس است. حتی تماشای فیلم در یک سالن سینمای مناسب هم تنها در این شهر میسر است.
ای کاش میشد تا برای زندگی دائمی به کرمان بازگردم، اما متأسفانه به دو دلیل امکانپذیر نیست. دلیل اوّل به خانوادهام برمیگردد. من یک پسر و یک دختر دارم که در محیط تهران به دنیا آمده و رشد کردهاند؛ اما هنوز نمیدانم و شاید نمیخواهم که بدانم، آیا روزی میتوانم این دو را برای زندگی دائم در کرمان با خود همراه کنم؟ دلیل دوم نیز به عملکرد مسئولین شهر کرمان مربوط است تا شرایطی را فراهم کنند که نهتنها منِ فیلمساز کرمانی که تمام فیلمسازان تهرانی و غیربومی از سراسر ایران بتواند به کرمان بیایند و فعّالیت سینمایی خود را با سطح کیفی مناسبی ادامه بدهند! ای کاش روزی برسد تا ما شهرک سینمایی-تاریخی خودمان را در کرمان داشته باشیم ولی فعلاً قطب اصلی سینمای ایران در پایتخت جریان دارد.
کرمان و بهخصوص زادگاهم شهر رفسنجان، همیشه همراه با من در قلبم هستند. مگر میشود موطنمان را فراموش کنیم؟ من هنوز خانهام را در رفسنجان نگه داشتهام تا پاتوقی برای دیدار دوبارۀ دوستان و بهانهای برای بازگشت به زادگاهم باشد. اگر به رفسنجان نروم که در این تهران سیمانی تارتار موهایم سپید میشوند. آرزوی هر شهروندی است که در شهر و زادگاه خودش کار و علاقه خود را دنبال کند، ولی این را نیز میدانم که کسی در حوض کوچک خانه، به دنبال نهنگ نیست؛ چراکه اقیانوس و دریا جایی است که میتوانید نهنگ را پیدا کنید. گاهی باید رفت و دور از همه کس و همه چیز پیروز شد تا فقط شادی جشن پیروزی را در دیار خود داشته باشیم.
تا چه اندازه در آثارتان فرهنگ و نشانههای شهر و دیارتان را به کار بردهاید؟ و آیا در این سیر مانعی نیز سد راهتان شد؟
همیشه در تلاش بودم تا از اصالتم دور نمانم. اصولاً حس ناسیونالیستی قویای دارم و همیشه سعی دارم تا در برنامههای تلویزیونی، فیلمها و سریالهایی که میسازم، اِلمانیهایی مثل گنبد کاهگلی، کوچههای تنگ و باریک بافت سنتی و بادگیرهای بلند دیارم را به تصویر بکشم؛ یا از هنرنمایی دوستان و همشهریان کرمانی حتی در حد آوردن دیالوگی با لهجۀ کرمانی در سکانس کوتاهی استفاده بکنم، تا هم قسمتی از کار در لوکیشن کرمان کلید بخورد و هم به بهبود چرخۀ تولید استانم کمک شود.
اصلاً حدیثی داریم که میگوید: «حُبّ الوطن مِن الایمان»، یعنی دوست داشتن وطن، از نشانههای ایمان است. مگر میشود خاطرات فیلمبرداری در کوچه و پسکوچههای «پشت بازار»، «حمام تَه باغِلَلِه»، «میدانِ قلعه» را فراموش کرد؟ اگر فیلم کوتاه «دوچرخه» را ببینید، خیابان «برزو آمیغی»، خیابان «زریسف» و کوچۀ «حاجآقا خوشرو» لوکیشنهای اصلی این فیلم هستند.
لطفاً از ارتباطتان با «عباس کیارستمی» برایمان بگویید و بفرمائید که استاد کیارستمی تا چه اندازه در ترقی حرفهای و تکامل ذهنیت سینمایی شما مؤثر بود؟
استاد کیارستمی در ادبیات، عکاسی، کادربندی و به طورکلی در هنر سینما یک نابِغه بود. به قول دبیر «جشنوارۀ کَن»: «دنیا دیگر مثل کیارستمی نخواهد دید!» کیارستمی موضوعی است که میتوانم ساعتها دربارهاش صحبت کنم. میتوانم از سالی بگویم که در کانون پرورش فکری با دیدن فیلم «مسافر» او شیفتۀ سینما شدم. میتوانم برایتان از خوششانسی خودم بگویم، از این که تمام فیلمهایش را دیدهام و حتی بعضیهایشان را از دست خودش گرفتم. از پوستر فیلم «خانۀ دوست کجاست» بگویم که با امضای خودش نصیبم نمود. میتوانم از عشق به کیارستمی بگویم؛ از عشقی که در بحبوحۀ هنرجویی انجمن سینمای جوانان و دانشآموزی دبیرستان، مرا وادار کرد تا به فکر عزیمت به تهران بیافتم. آن هم کسی که تا آن زمان هنوز نه تهران را دیده بود و نه جرأت گفتن به خانوادهاش را داشت.
باور کنید که دیدن فیلم «مسافر» نه تنها تأثیر ذهنی و سینمایی برایم داشت، بلکه واقعیتنگاری از آیندۀ جوانی بود که عین خود بازیگر فیلم «مسافر» میخواست چند سال بعد به تهران بیاید و فیلمی از کیارستمی ببیند! حتی مثل فیلم، یکبار بدون اطلاع خانواده، به بهانۀ اردوی سه روزۀ ورزش مدارس استان -که در شهر سیرجان برگزار میشد- در عصر روز پایانی اُردو، مخفیانه روانه پایانۀ مسافربری «ایرانپیما» در «میدان قو» شدم و با ترس از این که مبادا کسی از آشنایان من را ببیند و فردا در خانهمان برود و بگوید: «دیروز چقدر حسین باادب بود، موقع فرار مخفیانهاش از خانه، جواب سلام ما را نداد!» بلیط اتوبوس را گرفتم. در همان حال این سؤالات مدام در سرم میچرخیدند: «راستی اصلاً چرا؟» یا «تنها در تهران چکار کنم؟» خلاصه با بلیط اتوبوس در گوشهای پنهان شده بودم تا اینکه اتوبوس مورد نظر، با چراغهای روشن و پردههای شیک رسید و جمعیت هم مثل مور و ملخ به طرفش یورش برد. همین که جلو رفتم تا بگویم: «ما زودتر آمدیم و بلیط هم داریم» شاگرد راننده زد روی سینهام که صبر کن پیاده میشوند! دست از پا درازتر خود را عقب کشیدم که دیدم اتفاقاً همسایه ما با همین اتوبوس از کرمان تا رفسنجان آمده است! از ترس، به کله لای پاهای جمعیت خودم را گم و گور کردم تا آبها از آسیاب بیفتد.
بالأخره اسم مرا خواندند. سریع کلهام را برگرداندم و علامت دادم تا که بیشتر از این تکرار نکند و جلوی عالم و آدم لو نروم. سوار شدیم و اتوبوس حرکت کرد. شب در رستورانی بینشهری، کنار چند اتوبوس دیگر توقف کرد. آن شب باران میبارید و من هم از این که کسی مرا ندیده بود و فردا به تهران میرسیدم، ذوقزده بودم. در آن هوای باران دیده، مدام در ذهنم شات ۲۴ فریم سینمایی تخیل میکردم که ناگهان دستی روی شانهام خورد؛ یعنی کی میتواند باشد؟ از شانس خوب ما، احمد آقا همسایه خیابان روبرو بود که بهتازگی، دزدگیر مغازه خریده بود. بعد از یک سلام و احوالپرسی ناقص، گفتم که از مسابقات به خانه برمیگردم. او نیز گفت: «من هم در حال رفتن به اصفهان هستم». در همین حال شاگرد رانندۀ اتوبوس زاهدان فریاد زد: «مسافران کرمان به زاهدان، لطفاً سوار شوید!» با زرنگی گفتم: «احمد آقا تا این اتوبوس نرفته، زودتر بروم. خدانگهدار!» تا کنار اتوبوس دویدم اما درِ [اتوبوس] ایرانپیما قفل بود. بعد از کلی خواهش و تمنا، بالأخره شاگرد راننده راضی شد و وارد اتوبوس شدم. وقتی احمد آقا دور شد، بهسرعت از اتوبوس پیاده شدم و تا اتوبوس خودم دویدم، سوار شدم و بعد به سمت تهران حرکت کردیم.
از همان صبح اول وقت، چشمانم به پنجرههای قوطی کبریتی ساختمانهای دومینووار تهران دوخته شده بود. شلوغی و ترافیک سرسامآور این شهر، برایم منظرهای مبهوتکننده بود! در ترمینال جنوب، آقایی را دیدم که ساک بزرگی را میکشید. من هم به دنبال به او رفتم و گفتم: «میخواهم به سینما آزادی بروم. شما میدانید سینما آزادی در کدام خیابان است؟» گفت: «خیابان وزرا» اما دیگری گفت: «نه از عباسآباد برو. کرایهاش دویست و پنجاه است!» بعد از کلی پرسوجو، بالأخره تاکسی پیدا کردم و به «سینما آزادی» رسیدم. ولی نه سینما باز نبود و نه اثری از پوستر فیلم «خانۀ دوست کجاست» روی در ورودی دیده میشد. کمی صبر کردم و از هر رهگذری که دیدم، پرسیدم: «آقا ببخشید! سینما آزادی اینجا است؟!» همه تأیید کردند.
حوالی ساعت ده صبح بود که سینما باز شد. با عجله دَم گیشه رفتم و گفتم: «من آمدهام تا فیلم خانۀ دوست را ببینم». یکی از سرایدارهای سینما گفت: «الآن دو روزی هست که اکرانش تمام شده، ولی این فیلم جدید روی پرده را ببین، فیلم قشنگی هست». با ناراحتی و بغض گفتم: «یعنی دیگر سینما این فیلم را ندارد؟» طرف فهمید که عصبانیام، بعد با لهجۀ شیرین شمالی گفت: «آخر من هم که شمالی هستم این فیلم را ندیدم ولی باور کن شنیدم که نه اکشن داشته و نه بزن و بزن!» مدتی بعد، یک آقای کتوشلواری وارد سینما شد و به من گفت: «ببین پسرجان، دیروز ما حلقههای این فیلم را به پخشکننده تحویل دادیم» پرسیدم: «پوستر نداشت؟» پاسخ داد: «نه نداشت چون پوستر کم فرستاده بودند» گفتم: «این جایی که حلقهها را فرستادید، کجاست؟» کمی با خودش فکر کرد و بعد گفت: «صد متری از این خیابان جلوتر بروی، سینما کانون را میبینی. شاید هنوز آنجا روی پرده باشد». وقتی به آدرس رسیدم و تابلوی ساختمان «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» را دیدم، قوت قلب گرفتم اما روی سردر، پوستر فیلم خانۀ دوست نبود. با حسرت و انگشت به دهان داخل کانون رفتم.
برای دربان توضیح دادم که عضو مرکز آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری هستم و برای دیدن فیلم کیارستمی آمدهام. وقتی مرا برانداز کرد، گفت: «اینجا که نمایش فیلم نداریم. باید به سینما کانون بروی!» چون شنیده بودم که آقای ضرابی مدیرکل کانون استان شده است یک مرتبه گفتم: «اصلاً من با آقای ضرابی کار دارم!» دربان مرا به سمت دفتر آقای چینیفروشان، معاون مدیرکل راهنمایی کرد. ایشان هم گفتند: «آقای ضرابی برای مأموریت به سمنان رفتهاند».از دفتر که بیرون آمدم، چشمم به پوستری روی دیوار افتاد که زیر آن نوشته شده بود: «مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» وقتی به آنجا رفتم، خانمی به نام ویلامهر -خدا ایشان را هر کجا که هستند سلامت بدارد- با خوشرویی از من استقبال کرد.
سیر تا پیاز ماجرای آن روز خودم را برای خانم ویلامهر تعریف کردم. او گفت: «الآن چند روزی است که اکران فیلم تمام شده است و تو باید تا پایان اکران شهرستانها یا اکران دوبارۀ کانون با حضور خود استاد صبر کنی» وقتی نام استاد کیارستمی را بُرد از خوشحالی بال درآوردم. اما گفت: «الآن استاد برای جشنواره به خارج از کشور رفتند» ولی وقتی گفتم به عشق کیارستمی و برای دیدن فیلم خانه دوست از شهرستان آمدهام. او فهمید علاقهمندم و اجازه داد تا منِ عشقِ فیلم از بخش سینمایی کانون و اتاقهای مونتاژ انیمیشن و مراحل فیلمبرداری انیمیشنهای «استاپ موشن» بازدید کنم. تا آن روز، فقط «موویلا هشت میلیمتری» دیده بودم و از دیدن آن حجم از امکانات مثل: «دستگاه ضبطِ انیمیشن» یا میز «پُلیکُپی» شگفتزده شده بودم و فکر دیدن فیلم کاملاً از یادم رفت!ایشان قول ملاقات با «عباس کیارستمی» را داد و من هم شماره تلفن دفتر کار خانم ویلامهر در امور سینمایی کانون را گرفتم و بعد از این که دماِغ سوخته به رفسنجان بازگشتم تا زمانی قبولی در دانشگاه ارتباط خود را با دفتر سینمایی کانون بهخصوص با سرکار خانم ویلامهر حفظ کردم. تقریباً هر روز به دفترشان زنگ میزدم و درد و دل میکردم! حتی نامهای هم با خط خوش و زیبای پدر نوشتم و برای خانم ویلامهر فرستادم تا به دست آقای کیارستمی برساند.
در نامه نوشته شده بود:
«سلام. من همان مسافرم، مسافری هستم مثل بازیگر فیلم «مسافر». البته، با این تفاوت که اسم بازیگر، شخصیت و سوژه عوض شده است. قاسم به عشق فوتبال و من به عشق دیدن فیلمهایت شهرم را رها کردم و به تهران میآیم. با عشق و علاقهای که به داغی فیلمهاى رامبو، راکى و آرنولد است. زمانیکه به تهران رسیدم، متوجه شدم که اکران خانۀ دوست تمام شده بود و فیلم دیگری نمایش میدادند. تنها سؤالی که براى من باقى ماند این بود که [فیلم] خانۀ دوست کجاست؟ وقتى که خانۀ دوست را پیدا نکنیم کجا برویم؟ به دیدن غریبه؟ نه..! غریبه که مجبور است با چشمی ناامید به خانه برگردد و...آقاى کیارستمى یک بار هم که شده از لوکیشنهاى سرسبز شمال بیرون بیا چون کویر خشک ما خیلی وقت است که انتظار لنز «کلوز آپ» شما را میکشد! من خودم از «اولیها»یى هستم که شما باید به ما «مشق شب» بدهید تا در «زنگ تفریح» هم سرگرم باشیم. با دید «کلوزآپ» به ما نگاه کن! ما «همسرایانی» هستیم که با سرود شما گام برداریم، گرچه که «تجربه»اى نداریم ولی شما دست ما را «به ترتیب یا بدون ترتیب» بگیرید. در شهر و محله ما نیز کار وجود دارد. در کوچۀ ما نان هم وجود دارد. ولى به دنبال نان نیستیم بلکه به دنبال عشقیم، «مثل یک عاشق» مثل شما عاشقى هستیم که برای خرید «لباسی براى عروسی» تلاش میکند. «رنگها» جلوۀ جدیدى برایش داشته باشد و زمانی که به عشق و علاقهاش نرسید یک «مسافر» میشود، به دنبال خانه دوست که نمیداند کجاست؟ آقاى کیارستمى بهراستی خانۀ دوست کجاست؟ آدرس خودتان را میگویم؟!»
چندین ماه بعد که «عباس کیارستمی» از خارج برگشت؛ بالاخره، نامه را خواند و اتفاقاً از خط زیبای پدر بسیار خوشش آمد. به خانم ویلامهر گفته بود که قرار ملاقاتی با من بگذارد. این ملاقات با قبولی من در دانشگاه همزمان بود. ویلامهر به رفسنجان رنگ زد و گفت: «چهارشنبۀ آخر همین هفته ساعت یازده صبح به مرکز سینمایی کانون بیا». من هم در روز موعد به کانون رفتم. آنچنان شاد بودم که قبولی در کنکور از یادم رفته بود. نمیتوان آن لحظۀ دیدار را وصف کرد. سرانجام پس از گذشت چند سال، از نزدیک نابغۀ سینما را دیدم و او را بوسیدم. اوّلین حرفی که زد را به یاد دارم. او گفت: «شماره تلفنات را خانم ویلامهر دارد». من دوباره شمارۀ منزل را دادم و این آغاز رابطۀ صمیمانۀ ما بود. ارتباط ما بهگونهای بود که انگار یکدیگر را از سالها قبل میشناختیم. وقتی درخواست کردم تا از مشاورۀ او در تولیداتم بهره بگیرم، با آغوش باز پذیرفت. صحبت از کار و تلاش در تهران به میان آمد. گفت: «مدحتخان! بند کفشت را میبندی و به تنهایی برای موفقیت خودت میدوی چون اینجا، همه میدوند و تو هم باید دوندۀ خوبی بشوی. من دوست داشتم نجار شوم اما فیلمساز شدم! آن زمان کنکور رقابتی مهم بود که زندگی آیندهات را میساخت و اگر کفشهای دوستم عباس نبود من هم هرگز فیلمساز نمیشدم».
استاد کیارستمی برایم تعریف کرد: «روزی عباس کهندوانی پیش من آمد و گفت: «عباس بیا تا سر پل تجریش بریم». گفتم: «من که کفش ندارم!» او رفت و کفشهای کتانیاش را برایم آورد. ما تا پل تجریش رفتیم و آنجا کهندوانی یکی از دوستانش را دید و او هم اصرار کرد تا ما به منزلش برویم. وقتی رفتیم، آنجا آقایی آمده بود تا به دوست عباس کهندوانی آموزش کنکور بدهد. عباس کهندوانی برای ما دوتا کارت تخفیف گرفت و گفت: «اگر خواستید میآید و به شما در منزل یاد میدهد». چند هفته گذشت تا این که دوباره عباس کهندوانی مرا میبیند و میپرسد: «کیارستمی! برای ثبتنام کلاس رفتی؟». گفتم: «نه» او گفت: «حیف است. این آقا تخفیف داده و من هم میروم تا در کنکور قبول شوم». به دلیل روی دربایستی، من هم ثبتنام کردم و سال بعد در دانشگاه، رشته گرافیک قبول شدم. حالا هم فیلمساز شدم. اگر کفشهای عباس نبود. لابد سر پل تجریش نمیرفتم، آن آقا را ملاقات نمیکردیم، نه در دانشگاه قبول میشدم و نه فیلمساز میشدم!». قرار بود تا در فیلمهای بعدی با او همکاری کنم ولی در رفت و آمدها به خارج پروژه به تعویق افتاد به یاد دارم که کیارستمی میگفت: «میدان چیذر مینشینم. بیا تا برایت خورشت کرفس بپزم». متأسفانه وقتی که میخواست استارت پروژهای را بزند، من مادرم را از دست دادم و تا یک سال ونیم منزوی بودم و روحیهای برای کار نداشتم تا با استاد همکاری کنم. این افسردگی باعث شده بود تا دنیا محلی از اِعراب برایم نداشته باشد. من مادر، محبت، عشق یا بهتر است که بگویم همه چیز را از دست دادم.
جناب مدحت، شما تجربۀ کارگردانی و تولید در فضای تلویزیون را نیز داشتهاید. به نظر شما، تفاوت کار در فضای تلویزیون و تولیدات سینمایی چگونه است؟ لطفاً از تجربیات خود در این دو فضا برایمان بگویید.
در حال حاضر، تهیهکنندۀ ارشد شبکۀ سه سیما هستم. بهعنوان کسی که قریب به سی سال در سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی فعّالیت دارد، باید بگویم که سینما و تلویزیون خواهرخواندۀ یکدیگر محسوب میشوند و البته گاهی اوقات، میتوانند برای یکدیگر خواهرشوهر نیز باشند! تفاوت و شباهتهای این دو فضا بیشمار است چراکه هرکدام، شرایط خاص خود را میطلبند. اولاً که به لحاظ فنی قاب سینما با تلویزیون تفاوت دارد. قبلاً که سینما نوار سلولوئیدی [نگاتیو] و تلویزیون مگنت بود، هزینۀ ضبط و ثبت تصویر در سینما گرانتر محسوب میشد. امروزه فرایند ثبت تصویر و پخش هر دو بهصورت دیجیتالی تبدیل شده است. اما چون تلویزیون دسترسی همگانی دارد و پخش آن وابسته به سوبسید دولتی است ولی مخاطب برای دیدن تصاویر در سالن سینما باید پول بپردازد؛ این سینما را نسبت به تلویزیون گرانتر جلوه میدهد.
بعضی اوقات پخش سریالهای فاخری که با استاندارهای مدیوم سینما ساخته شدهاند به تلویزیون (به عنوان رسانهای دیداری و همگانی) اُبهت میبخشد که این خود نشانهای از قدرت هنر سینما است. ما برنامههای ترکیبی و گزارشی را در سینما نخواهیم دید چون سوژۀ سینمایی باید خاص و بکر باشد. حتی شما شاهد این هستید که با مدیوم غیر استاندارد سینمایی، مسابقات جام جهانی فوتبال در سینما پخش میشد که هم مخاطب مسابقه فوتبال را بر پرده سالن تاریک سینما تماشا کند و هم سینما از ورشکستگی دور بماند، این اتفاق خود نشانهای از قدرت رسانۀ تلویزیون است.
امروزه سینما به دلیل تأثیر فراگیر پلتفرمهای پخش آنلاین فیلم و سوشیالمدیا در خطر قرار گرفته است. این رسانهها با استفاده از قاب سینما خود را در مقابل همگان جلوه میدهند. آن زمان من در تلویزیون بیشتر فیلمهای داستانی کار میکردم که با فراگیری شبکههای اجتماعی و روی کار آمدن پلتفرمهای پخش آنلاین فیلم، احساس کردم که ناخالصیها در سینما زیاد شده و این اتفاق، ارزش کار بعضی از استادان سینما را کمرنگ کرده است. بهخصوص وقتی نگاتیو جای خود را به مگنت و دیجیتال داد، دوربینهای ویدیویی در دسترس همه قرار گرفت و آنهایی که در کار ساخت تلهفیلم یا فیلم ویدیویی بودند و خود را سینماییساز تصور کردند، سینما رو به اُفول رفت. به یاد دارم که حتی در دورهای پخش فیلم در تلویزیون، ملاک موفقیت فیلمساز محسوب میشد!
برنامۀ پخش فیلمهای کوتاه -که از سال ۷۷ در تلویزیون آغاز شد- ابداع من بود و فیلمهای تولید شده فیلمسازان جوان را در قطع «VHS» پخش میکردیم. با پخش این برنامه در آن سالها، مشوق ورود بسیاری از جوانان به سینمای حرفهای شدم. علاقۀ بیاندازهام به قاب سینما و تجربههای موفقی که در تلویزیون داشتم باعث شد تا طرح برنامهای به نام «جلوههای سینمایی» با محوریت پشتصحنۀ فیلمها و جلوههای سینمایی (تروکاژ یا ویژوال افکت) به تلویزیون ارائه کنم. هدفم این بود تا تلاش همکارانم در سینما و عوامل زحمتکش و هنرمند این رشته را به مخاطبان سینما و تلویزیون معرفی کنم. قبلاً برنامههای «سینما نو»، «سینما جوان»، «سینما گران جوان»، «سی نما»، «سی جوان» و... پیشنهاد کرده بودم اما این طرح را با ساختاری جدید ارائه کردم. چون تلویزیون برای ساخت این نوع برنامههای ترکیبی بودجۀ زیادی ندارد، پس ساختار برنامه را به سمت گفتوگو محوری سوق دادم. معمولاً تهیهکنندۀ این نوع برنامهها، حتماً باید در سینما سررشته داشته باشد. از آن جایی که عضو «خانۀ سینما» هستم و شمارۀ نظام سینمایی نیز دارم، تلویزیون با طرحم موافقت کرد.
از طرفی، نشان دادن حقههای سینمایی برای عموم مردم جالب است و برنامۀ «جلوههای سینمایی» دقیقاً به این جنبۀ جذاب فن سینما میپرداخت. این جلوهها اکنون، بسیاری از هزینهها را کاهش میدهد. فرض کنید سکانسهایی که باید در کشور دیگری ضبط شود و هزینههای سرسامآور رفت و آمد، اقامت، پذیرایی و... عوامل که به تهیهکننده تحمیل میکند را بدون این که مجبور به سفر باشید، با استفاده از بلواسکرین یا پرده آبی و ویژوال افکت در فضایی کوچک با نرمافزارهای خاص و افکتور، آن لوکشین را مانند نسخۀ اصلی بازسازی کنید. تاکنون برنامۀ «جلوههای سینمایی». چندین بار از شبکههای مختلف بازپخش شده است. اکنون برنامۀ دیگری با محوریت چهرهپردازی و گریم در سینما در دست دارم که درگیریهای تولیدی خاص خود دارد. فعلاً در مرحلۀ پیشتولید فیلم بلند خود هستم که بهزودی کلید خواهد خورد.
جناب مدحت عزیز، مطالعۀ چه کتابهایی و تماشای چه فیلمهایی را برای علاقهمندان به حوزه سینما یا هنرجویان نوپایی که در آغاز مسیر حرفهای خود هستند، پیشنهاد میکنید؟
کسی که میخواهد وارد حیطۀ هنر هفتم شود، باید حداقل در حد یک پیش مقدمه، از شش هنر دیگر بداند و اطلاعات عمومی بالایی داشته باشد. این اطلاعات فقط و فقط با مطالعه مداوم میسر است. پیشنهاد من خواندن داستان و رمانهای خوب است؛ چرا که هم انسان را وادار به تفکر میکند و هم عضلۀ تخیل نویسنده را قوی میکند. معمولاً داستانهایی که تصویری بیان شده باشد موفقتر هستند. البته، لازم نیست جای دوری برویم. ما رمانهای ایرانی خوب زیادی نیز داریم که پیدا کردنشان کار سختی نیست. کتابهای آموزش عکاسی، به خصوص عکاسی دیجیتال و کتب سینمایی بهروز هم بسیار مهم است. به نظر من، سینمای آینده با موبایل انجام میشود. پس کار با کامپیوتر، یادگیری یک زبان خارجی و بهروز بودن برای نسل جدید واجب کفایی است! از طرفی، مخاطب آینده برای دیدن فیلم بلند وقت و حوصله ندارد. چراکه از همین الآن، مردم به محتوای فستفودی و فضای سوشالمدیا عادت کردهاند، پس باید خود را برای تعریف کردن داستان در مدت بسیار کوتاه تربیت کنید. البته که ساخت فیلم کوتاه، کار بسیار سختی است. همچنین، دیدن فیلمهای خوب را فراموش نکنید چرا که فیلم دیدن، در فیلمسازی بسیار مؤثر است.
در آخر، اگر صحبتی برای جمعبندی دارید و یا فکر میکنید نکتهای ذکر نشده است؛ لطفاً بفرمایید.
در پایان، برای روح پدرم و استاد بزرگوارم «عباس کیارستمی» -که فیلمهایش تا ابد ماندگار هستند- طلب آمرزش و شادی دارم. بهشت برین جایگاهشان باد! جا دارد تا از «فرهنگ خاتمی»، «حمید غیاث» و همۀ دوستانی که در طی ساخت فیلم «دوچرخه» مرا همراهی کردند، تشکر کنم. معتقدم اگر کسانی که دنیا را خوب معرفی کردند را فراموش کنیم، انتهای بیمعرفتی است! همچنین، از شما جناب آقای جعفری عزیز که با صبر و حوصله سخنان من را تحمل نمودید، سپاسگزارم.
https://srmshq.ir/g4himu
در سالهای ۷۱-۱۳۷۰هنرجوی دورۀ ششم «انجمن سینمای جوانان» رفسنجان بودم. به تازگی ترم اول دورۀ آموزش فیلمسازی انجمن تمام شده بود و من برای ترم بعد آماده میشدم. روزی در دفتر انجمن، با «حسین برزگر حسینی» مسئول و مربی عکاسی، دربارۀ طرح مستندی با عنوان «شیرین بیان» -که نام گیاهی دارویی است- صحبت میکردم. ناگهان جوانی نسبتاً قدبلند، با روی شاد و خندان وارد دفتر شد. آقای برزگر حسینی او را «حسین مدحت» به عنوان هنرجوی قدیمی انجمن سینمای جوانان و از فیلمسازان رفسنجان معرفی کرد.
دوستیام با «حسین مدحت» از همان دیدار اوّل آغاز شد. او در پی ساختن فیلمی داستانی به نام «موتورسیکلت» در رفسنجان بود. از آنجا که شوق روزافزونی نسبت به یادگیری فن سینما و کسب تجربۀ فیلمسازی داشتم، در آن فیلم هشت میلیمتری به عنوان عکاس و یکی از عوامل تولید همکاری کردم که تجربۀ دلچسبی بود! حاصل این تجربه، آشنایی با «حمید غیاث» بازیگر و «فرهنگ خاتمی» یکی از فیلمبرداران درجهیک آن زمان سینمای جوان بود. البته آن پروژه این فرصت را برایم فراهم کرد تا موضوع فیلم مستند «مدکی» یا همان شیرین بیان را با «حسین مدحت» -که حالا دیگر روابطمان نزدیکتر شده بود- مطرح کنم. حسین نیز با دل و جان فیلمبرداری و تدوین اوّلین فیلمکوتاه مرا به عهده گرفت.
من در کنار فیلمسازی، الفبای سینما را آموختم. فیلمی که با «حسین مدحت» ساختیم؛ در بخش مسابقۀ اولین هفتۀ فیلم و عکس انجمن سینمای جوانان کرمان به عنوان بهترین فیلم مستند انتخاب شد. اولین جشنوارۀ منطقه یک کشور، همان سال در شهر بندرعباس برگزار شد و مستند «شیرین بیان» و فیلم داستانی «موتورسیکلت» به بخش مسابقۀ جشنواره راه یافتند. در آن سال، حسین و من نمایندۀ سینمای جوانان رفسنجان بودیم. ما همراه با فیلمسازان انجمن سینما جوانان کرمان، با مینیبوسی -که ادارۀ ارشاد کرمان تهیه کرده بود- راهی بندرعباس شدیم. در آن مینیبوس «مجید فدایی»، «حمید غیاث»، «مجتبی صفرعلیزاده»، «فردین پورآتشی»، «محمد شریفی» و... همسفر ما بودند. این سفر باعث شد تا با تعداد زیادی از فیلمسازان کرمانی و استانهای دیگر آشنا شوم که این فرصت، تنها بهواسطۀ دوستی و همکاری با «حسین مدحت» فراهم شد.
حسین از دوستداران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و استاد «عباس کیارستمی» بود؛ به یاد دارم که حتی به «عباس کیارستمی» نامه نوشته بود. مدحت سالها بعد، در کنکور هنر شرکت و به تهران مهاجرت کرد و سپس در «صدا و سیمای جمهوری اسلامی» مشغول به کار شد. عشق او به فیلم کوتاه باعث شد که با همکاری انجمن سینمای جوانان سالها برنامهای با عنوان «فیلم کوتاه برای فیلمسازان جوان» را تهیه کند. رفاقت ما دو نفر همچنان ادامه دارد. هر از چند گاهی که «حسین مدحت» به زادگاهش یعنی رفسنجان میآید، ما دیداری تازه میکنیم و گاهی اوقات برای جوانان رفسنجان، کارگاهی در انجمن سینمای جوانان این شهر برگزار میکنیم تا حسین تجربههای ارزشمندش را انتقال دهد. برای او آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.
https://srmshq.ir/gm7y3x
آشنایی، همکاری و دوستی من با «حسین مدحت»، از «انجمن سینمای جوانان» کرمان در سال ۱۳۶۵ آغاز شد. او در آن سالها مشغول خدمت سربازی در کرمان بود امّا تمام وقت خود را صرف یادگیری و آشنایی بیشتر با سینما میکرد.«حسین مدحت»، در انجمن سینمای جوانان رفسنجان -که به تازگی دفتر آن در رفسنجان تأسیس شده بود- از نسل اول دانشآموختگان به شمار میآید. ابتدا فیلمی هشت میلیمتری را با عنوان «عطش»، با همکاری دفتر سینمای جوان کرمان ساخت و در پنجمین جشنواره فیلم و عکس انجمن سینمای جوانان، دیپلم افتخار جشنواره را کسب کرد.
علاقمندی من روی عکاسی و فیلمبرداری متمرکز بود. این مسئله عاملی بود تا فیلمبرداری فیلم «دوچرخه» را برای حسین انجام دهم. آن سالها، همه درگیر مسئلۀ جنگ بودند و این تأثیر مستقیمی روی طرح داستانی فیلمهای آن موقع داشت. طرحها اغلب، داستانی سیاه و تلخ شبیه به یکدیگر داشتند که بعدها به «گدا گرافی» معروف شد؛ امّا فیلم «دوچرخه» داستان جذابی داشت با درونمایۀ طنز و سرشار از پتانسیل که بتوانم در عرصۀ فیلمبرداری، تجربههای جدیدی کسب کنم. «کرامت رودساز» و «سعیده موسوی» از پیشکسوتان تئاتر، در این فیلم نقش داشتند. «حمید غیاث» نیز که در آن زمان هم خدمتی حسین بود، با این فیلم اولین تجربه هنری خود را کسب کرد.
فیلم کوتاه «دوچرخه» سرشار از تجربههای جدید بود. حسین نیز دست مرا در خلاقیت، از تیتراژ تا تصاویر و میزانسنهای پیچیدۀ حرکتی کاملاً باز گذاشته بود. فیلمبرداری این فیلم هفت شب به طول انجامید؛ روزها «حسین مدحت» و «حمید غیاث» خدمت را میگذراندند و تنها از عصر تا پایان شب مجال فیلمبرداری بود. این فیلم در زمان خودش، ساختارشکن تلقی میشد؛ چراکه در آن سالها، وزارت ارشادبا دستورالعملی ایدئولوژیک -که توسط «محسن مخملباف» (گل سرسبد فیلمسازان متعهد و انقلابی آن زمان) تهیه شده بود- در راستای تربیت نسلی جدید از فیلمسازانی متعهد، مؤمن و انقلابی هدفگذاری کرده بود و به همین دلیل، فیلمها به چند موضوع خاص محدود بودند. به نظر من، مهمترین مزیت «دوچرخه» همین مسئله بود و هرچه زمان میگذرد، این ویژگی مهمتر نیز میشود. همچنین، استفاده درست از بافت سنتی شهر و مکانهایی که دیگر وجود خارجی ندارند؛ یکی دیگر از نقاط قوت آن است.
پس از ساخت چند فیلم و ورودش به «دانشگاه صدا و سیما»، حسین در تهران ماندنی شد؛ اما پس از گذشت بیش از سی سال زندگی در تهران، او همچنان لهجۀ شیرین و اصیل کرمانی خود را حفظ کرده است. شنیدهام که برای دکترای فلسفۀ هنر نیز قبول شده بود؛ اما ترجیح داد فیلمسازی را ادامه دهد. اگر کسی به خاطر مشکلی به او مراجعه میکرد، بدون هیچ چشمداشتی، هر کاری که از دستش ساخته بود را برای حل مشکل او انجام میداد حتی اگر قرار بود تا به بالاترین مقام سازمان مراجعه کند. عزمش بود تا هر مشکلی را حل کند.
حسین چنان بیریا و پاکقلب است که هر آنچه که برای خود میخواهد را برای دیگران نیز میپسندد. چند سال قبل شاهد بودم که در آموزشگاه سینمایی «شیدا فیلم» -که مؤسس آن خود «حسین مدحت» است- دختری -که هنرجوی آموزشگاه بود- طرح فیلمنامهای را در جمع اساتید تعریف کرد. ظاهراً آقای مدحت، از قبل آن فیلمنامه را خوانده بود و قرار بود تا فیلمنامه را برای آن دختر، به فروش برساند. زمانی که خبردار شد که این فیلمنامه هنوز ثبت نشده، دلشوره گرفته بود چون امنیت امانتی که در اختیار داشت به خطر افتاده بود. آن زمان برای ثبت فیلمنامه، باید حضوری اقدام میکردیم. پس همان روز سریعاً به خانۀ سینما رفت و اثر را ثبت کرد. «حسین مدحت» روابط عمومی بسیار خوبی دارد؛ از مدیران ادارات سینمایی تا سرایدارهای سینماها در تهران را میشناسد و با اکثرشان رفاقت دارد.
ورود به سینما صرفاً با تحصیلات آکادمیک امکانپذیر نیست؛ بلکه با پیگیری، مقاومت، شهامت، علاقه و استعداد میتوان به جایگاهی در سینما رسید. طی چهار دهه گذشته، دو هزار نفر هنرجو در دفاتر انجمن سینمای جوانان کرمان، رفسنجان و بم آموزش دیدند امّا کسانی که وارد سینمای حرفهای شدند، از انگشتان دو دست هم تجاوز نمیکند. «حسین مدحت» یکی از این معدود افراد بود که بهسرعت توانست وارد سینما حرفهای شود؛ سینمایی که نوار سلولوئیدی، نگاتیو، راشها، ظهور و چاپ و... را به همراه داشت. پرهزینه بود و تا وقتی که ظاهر و چاپ نمیشد، راشی در دسترس نبود اما زمان تدوین، میتوانستیم سینما را با پوست و گوشت خود حس کنیم.
«حسین مدحت» چند فیلم برای انجمن سینمای جوانان تهران و... ساخت. بعد از آن فیلم کوتاهی ۳ میلیمتری به نام «بپّا آفتاب نره» (مراقب باش آفتاب نرود)ساخت. او هشت سال برنامههایی با عناوین «سینما نو»، «سینما فردا» و «سینماگران جوان» و... را با مضمون فیلم کوتاه، برای صدا و سیمای جمهوری اسلامی تولید کرد. این برنامهها سالها قبل از تولید برنامهای همچون «نردبان» تولید شدند؛ این نوع برنامهها همان مضامین و رویهای را ادامه دادند که «حسین مدحت» سالها پیش در چندین مجموعه، آنها را ارائه کرده است. او برای اولین بار در صدا وسیما، اینگونه از برنامهها را پخش کرد. «حسین مدحت» در برنامهای، فیلمهای VHS که کار اولیها ساخته بودند را پخش میکرد؛ این باعث میشد، خانوادههای هنرجویان و علاقهمندان به سینما با دیدن این فیلمها از قاب تلویزیونشان، دلگرم شوند و فرزندانشان را تشویق و حمایت کنند. به دلیل پخش و تولید برنامههای مختلف در رابطه با فیلم کوتاه در شبکه سه به مدت ده سال، اغلب هنرجویان سینما و سازندگان فیلم کوتاه در سراسر کشور، او را به خوبی میشناسند. در واقع «حسین مدحت» در شهرهای دیگر شناختهشدهتر از زادگاهش است. او با پخش فیلمهای کوتاه فیلمسازانی که برای نمایش آثارشان جایی نداشتند، مشوق و محرکی خوبی برای ادامۀ راهشان به سمت سینمای آماتور و یا حتی تجربی بود.
او به همراه تعدادی از همکاران خود انجمنی با هدف بررسی تولید و عرضه محتوای مربوط به کودکان به نام «انجمن تخصصی کودک و رسانه» را تأسیس کرد که تعداد زیادی عضو فعال در سراسر کشور دارد. اکنون تولید کار کودک منوط به دریافت مجوز از این انجمن است. همین انجمن، سالها بعد از تعطیلی «شبکه امید» جلوگیری کرد که عمل بسیار بزرگی است. تهیهکنندگان و مدیران سازمان، در مقابل ریاست و شورای سیاستگذاری صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایستادند و با منطق و دلیل اجازه ندادند که یکی از پرمخاطبترین بخشهای تلویزیون -که برای کودکان و نسل فردا است- تعطیل شود. همین چند هفته قبل نیز با کمیسیون فرهنگی مجلس جلسهای برگزار شد که هماهنگی و ترتیب این جلسه را هم «حسین مدحت» بر عهده داشت.بنازم به روابط عمومی حسین که با حفظ اصالت و لهجۀ کرمانی، برای کرمان افتخاری است!
«حسین مدحت» تنها فیلمساز کرمانی بود که در چند کشور خارجی فیلم و مستند ساخت: «چشمهای رسواکننده» را در اسپانیا، لبنان و سوریه برای مرکز «گسترش سینمای مستند و تجربی» ساخت. فیلم مستند بلند «خیوه» را در شهر آرامگاه «پوریای ولی» و «پهلوان محمود» ساخت. این شهر در نقشههای قدیمی جزئی از خراسان بزرگ و زمانی مرکز حکومت خوارزمشاهیان بود ولی اکنون، یکی از شهرهای استان خوارزم کشور ازبکستان محسوب میشود. «خیوه» از شبکۀ مستند پخش شد که بسیار فیلمبرداری و تکنیکهای این فیلم را پسندیدم. همچنین، مستندی با نام «قوم و خویش آشنا» در شهرهای سمرقند، بخارا و دیگر شهرهای ازبکستان ساخته است.
به تازگی سفری به کشور تانزانیا در آفریقا در پیش دارد که صحبتهای اولیه در رابطه با تصویربرداری آن را با من انجام داده است. با خنده به ایشان گفتم: «یکبار دیگر خاطرات دوچرخه در آفریقا و تانزانیا زنده میشود» با ذکاوت خاصی به من پاسخ داد: «خاطرات گذشته را کنار بگذار و برای آینده خاطرات خوبی در سهکنج دنیا بساز!». ظاهراً نام این فیلم «سهکنج دنیا» است.
قبل از کرونا نیز در کنفرانس «کودک و رسانه» که در کشور ترکیه برگزار شد، مقالهای در مورد «تأثیرات رفتاری و شناخت رسانه» ارائه کرد. او حتی بهواسطۀ این مقاله، مهمان شبکۀ کودک تیآرتی (TRT) ترکیه شد و یکی از فیلمهای او به نام «حجاب» نیز پخش شد. بهره بردن از تجربیاتش در زمینۀ فیلمسازی و تأثیرات استادش «عباس کیارستمی» در این فیلم، با بازی گرفتن از دختربچهای روستایی در مقابل یک سگ درنده بهخوبی مشهود است. درود بر «حسین مدحت» عزیز و مهربان که افتخار دوستان و شهرش کرمان است.خداوند همواره پشت و پناهش باشد!