از رنج گریزانیم اما رنج همواره در پی ماست...

وحید قرایی
وحید قرایی

آنهایی که بیماری اتک پانیک و رنج سنگین آن را درک کرده‌اند به‌خوبی می‌دانند که زندگی در شرایط عادی، با همه مشکلاتش بسیار قابل‌تحمل و حتی گواراست. بله! کافی است دچار حملات پانیکی نباشید تا زندگی، زندگی باشد. بیماری پانیک یکی از اختلالات روانی است که در آن افراد تجربه‌های شدیدی از ترس، نگرانی و اضطراب را تجربه می‌کنند. این اضطراب به طور ناگهانی شروع می‌شود و باعث می‌شود فرد احساس می‌کند که دچار حمله قلبی یا مرگ ناگهانی خواهد شد. علائم بیماری پانیک شامل تنگی نفس، سرگیجه، تعریق، لرزش بدن و درد عضلانی است و فرد در شرایطی قرار می‌گیرد که احساس می‌کند به لحظه پایانی عمر خود رسیده است. حالا تصور کنید که این اتفاق در شبانه‌روز چندباری برای شما بیفتد و راهی برای پیشگیری از آن هم حداقل در کوتاه‌مدت نباشد. اما با همه سختی و رنج سنگین افراد مبتلا به پانیک هم در کنار آن زندگی می‌کنند و با بهبود و خلاصی از آن بیش از هر فرد دیگری قدر نفس‌ها و زندگی‌شان را می‌دانند و بودنشان را عزیز می‌شمارند...

با این مقدمه، مطلبم را شروع کردم تا کمی خودمانی‌تر به موضوع زندگی و رنج بپردازم. رنجی که معتقدم همواره در حال فرار از آن هستیم؛ اما رهایمان نمی‌کند و سایه‌وار تا پایان زندگی به همراه انسان است. اما چاره چیست؟ گریز قطعی که از رنج امکان‌پذیر نیست و به صورت دائمی یا مقطعی این چالش بزرگ زندگی در کنار ما خواهد بود.

می‌دانیم که باید از زندگی لذت ببریم اما این را هم می‌دانیم که انبانی برای ذخیره‌اش در این جهان وجود ندارد

جهان ما جهان تکرارهای مداوم است... جهان سیر و گرسنه شدن‌های مداوم، جهان خواب و بیداری، درد و بی‌دردی، شکست و پیروزی، خنده و گریه و جهان مرگ و زندگی... در این چرخ گردون لذت و رنج هم از این قاعده مستثنا نیستند...

این روزها در مورد لذت‌بردن از زندگی زیاد صحبت می‌کنیم... مثلاً به دلیل ناپایداری و فانی بودن جهان، دیگران را به لذت‌بردن از زمان حال دعوت می‌کنیم و یا تأکید داریم بر این‌که چون از رنج فردای خود بی‌خبریم پس از هر آن‌چه که در حالت بی‌دردی و بی‌‌‌رنجی داریم لذت ببریم و قدر و قیمت لذت تنفس بدون درد را بدانیم...

اما هر چه هست، لذت به هر دلیل و بر هر مبنایی که باشد اگرچه خوشایند اما فانی‌ است... در حقیقت هیچ انبانی تا ابد خوشایندی یک لذت را برای آدمیزاد در خود نگه نمی‌دارد چرا که در جهان، تکرار چرخه‌ها سرانجام ما را به رنج‌هایی می‌رساند که طعم خوش هر لذتی را در چاله‌ای فرو می‌بلعد. از این منظر لذت‌ها نیز هیچ آدمیزادی را به اقناع بی‌پایان از آن نرسانده، سرانجامِ بسیاری از لذت‌بردن‌های حال می‌شود رنج تبعات و عوارض آن در آینده... چه‌بسا بسیاری از لذت‌های امروز مقدمه رنج فردا باشند... لذتِ بودن والدین در کنارمان به رنج فقدانشان می‌رسد... لذت خوش‌خواری امروز به رنج پرهیز و رژیم برای زنده ماندن و لذت شهرت به رنج فراموشی و انزوا می‌رسد و لذت عشق به رنج جدایی... هر چه باشد اگرچه زندگی و لذت‌هایش عزیز تلقی می‌شوند؛ اما در درونمان خوشایندی هر لذتی به‌تدریج کم‌رنگ و محو خواهد شد و این رنج است که در قامت همان شتری که پشت در هر خانه‌ای خوابیده دیر یا زود رخ نشان می‌دهد...

وانهادن زندگی در برابر رنج و تسلیم این احساس شدن نیز خوشایند هیچ آدمیزادی نیست و خودکشی جسمی و روحی یک سرانجام تحمیلی به کسانی خواهد بود که در برابر رنج زندگی، گزینه مناسبی قرار نمی‌دهند.

شاید مهم‌ترین راهِ در امان ماندن از اضطراب زیستن در این جهان، زندگی در واقعیتِ خود و پذیرشِ محتوم بودن نیستیِ پس از هستی و رنج‌های ناگزیر زندگی باشد و این‌که ما با سازوکاری غیر از این، امکان بروز و حیات نداشته‌ایم. هر چه هست گذراست و تلاش برای دائمی کردن حس لذت و حذف رنج در دنیایمان تلاشی عبث است چرا که چرخه حیات چرخه آغاز و پایان و رنج و لذت‌های مداومی است که گریزی از آنها نیست که البته این موضوع منافاتی با تلاش برای لذت بیشتر و ساختن جهانی مطلوب‌تر ندارد. در کنار هر چیز خوشایندی ناخوشایندها نیز به کمین نشسته‌اند؛ اما زندگی نهایتاً یک شانس بزرگ و تکرارناشدنی است که در درونش قالب‌هایی تحمیلی و غیرقابل گریز دارد. قالب‌هایی که فهم زندگی بدون پذیرش وجود آن‌ها امکان ندارد و همین قالب‌ها، هستی و نیستی و احساس ما را رقم می‌زند...

از مقدمه‌ای که با مثال حملات پانیکی نوشتم می‌خواهم به این نقطه برسم که گاهی رنج‌ها مقدمه فهم بیشتر زندگی و قدر دانستن آن است. کسی که از فقدان درگی ندارد قدر داشته‌ها را کمتر می‌داند و کسی که از گرسنگی فهمی ندارد سیری برایش امری پیش‌پاافتاده تلقی می‌شود و آنکه خطری متوجهش نشده وجود حس امنیت را سرسری می‌پندارد.

این همه تلاش در جوامعی که رنج وجود حاکمان ناتوان را چشیده‌اند برای تغییر و رسیدن به شرایط بهتر نیز ناشی از همین حس است که پایانی برای رنج جمعی می‌جویند... شاید برای رسیدن به حس پایان حملات پانیکی اجتماعی و سیاسی...

گذشتن از اصل زندگی به‌خاطر رنج‌های آن امری فایده‌مند نخواهد بود و حتی در دایره کوچک زندگی شخصی آدم‌ها رفتن به سمت کتاب‌خواندن، معاشرت‌های دوستانه، نوشتن، رفتن به سمت رشته‌های هنری، خوردن قهوه و جستجوی آدم‌هایی که در زندگی خود آنها را با خود هم فرکانس می‌دانیم از این زاویه و برای گریز از رنج‌های محتوم زندگی قابل‌مشاهده باشد...

سال‌هایی پیش که به‌عنوان خبرنگار در روزهای پس از حادثه مرگبار و ویرانگر زلزله بم حضور داشتم با خودم فکر می‌کردم که چگونه از دل این رنج و غم بی تسلی، زندگی برخواهد خواست و آیا امکانی برای چنین چیزی وجود خواهد داشت... سال‌هایی بعد اما از دل همان ویرانه و نفیر مرگ، زندگی مجدداً جوانه زده و به جریان افتاده بود و برایم الهام‌بخش و تداعی‌گر پذیرش توأمان رنج و لذت زندگی بود که هیچگاه یکدیگر را به حال خود وا نخواهند گذاشت...

رنجِ زیستن

محمدعلی علومی
محمدعلی علومی

ابتدا از اینجا آغاز کنیم که از کهن‌ترین ایام تاکنون، زیستن با درد و رنج همراه و همپا بوده آن‌طور که در کلام خدا نیز آمده است که: «ما انسان را در رنج «درد» آفریدیم...»

به روزگار اخیر نیز که نگاهی گذرا داشته باشیم، مشاهده می‌شود که مثلاً شوپنهاور بر این باور بود که تراژدی انسان به محض تولد او شروع می‌شود.

در بیان اهمیت وی گفته شود که شوپنهاور استاد نیچه، معتقد بود که جهان سرشار از اراده‌های معطوف به زیستن است. نیچه گامی جلوتر نهاد و گفت که این اراده، معطوف به قدرت است.

به عبارتی در جهان، قدرتمندان نه فقط امکان بلکه حتی اجازه دارند که بر نیروهای فروتر از خود چیره شوند. نیچه فلسفه را از منظر روانشناسی می‌نگریست و مثلاً باورهای مسیحی در محبت را اخلاق خاص بردگان می‌دانست تا به این شکل و طرز زندگی را برای خود قابل تحمل کنند. به خصوص موضوع فوق وقتی بیشتر قابل فهم و درک می‌گردد که در نظر داشته باشیم که در یکی، دو قرن اول مسیحی، مسیحیان در اغلب جاها و کشورهای متمدن آن زمان در معرض ستم‌های مهیب و هولناک بودند.

در آن زمان امپراطوری‌ روم بسیار گسترده بود و از اروپا تا خاورمیانه را شامل می‌شد و زبانزدی رواج داشت که همه راه‌ها به روم ختم می‌شوند!

همچنان که قرن‌ها بعد در مورد استعمار بریتانیای کبیر و انبوه مستعمراتش گفته می‌شد که آفتاب در بریتانیای کبیر هرگز غروب نمی‌کند!

روم در خاورمیانه تنها با امپراطوری ساسانیان مواجه بود و جنگ‌های طولانی میان این دو کشور رخ می‌داد. بدیهی است که جنگ با رنج و درد مردم عادی همراه بوده است وگرنه درباریان و اشراف هر دو امپراطوری در عیاشی‌های غیر قابل تصور به سر می‌بردند.

باری برگردیم به موضوع اصلی که همان ستم بر مسیحیان اولیه بود و باز هم واضح است که رفتار امپراطوران بت‌پرست با آن‌ها، درد و رنج زیادی به مسیحی‌های آن زمان همراه داشته است.

نرون امپراطوری رومی است که مشهور به جنون و دیوانگی است. او به جای جنگ گلادیاتورها، در میدان مشهور روم، شیرهای گرسنه را رها می‌ساخت تا مسیحی‌ها را در برابر انبوه تماشاگران رومی بدرند و ببلعند.

لحظه‌ای تصور این موضوع بسیار هولناک و هم‌زمان دردناک است که تماشاگران و نرون امپراطور در جایی امن، راحت ننموده‌اند و مسیحیانی را می‌نگرند که شیرهای گرسنه به رویشان می‌جهند و تکه‌پاره‌شان می‌کنند.

به قول حافظ «جام می و خون دل هر یک به کسی دادند / در دایره قسمت اوضاع چنین باشد»

پیش‌تر گفته شد که زندگی دردآلوده و رنج‌آمیز مورد مداقه حکیمان از همان دوران باستان بوده و پاسخ‌های متعددی به این پرسش داده شده است.

عده زیادی هنوز تاریخ بشریت را مانند گردش فصل‌ها، دایره‌وار می‌دانند. به این معنی که هر انسانی متناسب با رفتارش در زندگی، مجدداً در قالب و کالبدی دیگر متولد می‌شود که به آن کارما گفته می‌شود.

این تولد دوباره هر قالبی می‌تواند داشته باشد از کالبد حیوانی تا انسانی. این که کودکی، بی‌هیچ گناهی ناقص‌الخلقه متولد می‌شود، نشانگر ستمگری او در زندگی قبلی تصور می‌شود. در این میان افراطیونی هستند که حتی موقع نوشیدن، پنام می‌بندند و بر این باور هستند که شاید یکی از اجداد دوردست یا نزدیکشان به شکل حشره‌ای ریز درآمده است و برای این که ناخواسته گذشتگان خود را نخورند، روپوشی بر دهان می‌نهند. تا این جا موضوع آزاردهنده نیست بلکه باوری است در میان باورهای دیگر اما وقتی این امر خطرناک و حتی ضد انسانی می‌شود که با تعصب همپا شود.

مثلاً تروریستی که گاندی را کشت، یک هندوی متعصب بود. گاندی به کاست نجس‌ها حق رأی داده و سخنرانی کرده بود که نجس‌ها هندی هستند و مانند هر هندی دیگر این حق را دارند که در امور مملکت مشارکت داشته باشند.

اما قاتل گاندی، یعنی از معدود سیاستمداران محبوب در جهان که با رویکرد مقاومت منفی و عدم خشونت، سرمشق و نمونه‌ای برای رویکرد نلسون ماندلا و دیگران شده است، باری آن تروریست متعصب هندو در دفاعیاتش گفته بود که در «ودا»ها، کتاب‌های دینی و مذهبی هندوها، کاست نجس‌ها هیچ حق و حقوقی ندارند، در حالی که گاندی با این کار خود، ضد مذهب و باورهای هندو رفتار کرده است.

توضیح بیشتر و ضروری این است که اتفاقاً آن کسانی را که هندوها، نجس می‌دانند، ساکنان اصلی و بومی هندوستان کنونی هستند! یعنی زمانی که آریایی‌ها شروع به مهاجرت وسیع و گسترده کردند، در جاهایی مانند هند با مقاومت بومی‌ها و اقوام قدیمی مواجه شدند که از خانمان و افراد قبیله‌ها دفاع می‌کردند. آریایی‌ها بر اساس نظریه‌ای که تاکنون پذیرفته شده است، طی دو هزار سال قبل از میلاد مسیح و به جهت سرمای شدید مکان سکونت خود در جنوب سیبری، آریایی‌ها به چند گروه تقسیم شدند. عده‌ای به هند و ایران آمدند و تعدادی به اروپا، یونان و روم رفتند.

در ایران، بومی‌های ساکن مانند مردم شوش و ایلام یا لولوبی‌ها که اجداد لرهای کنونی هستند یا کاسپین‌ها که نام شهرهایی مانند کاشان یا قزوین برگرفته از نام آن‌هاست، گیلک‌ها در شمال و ساکنان بومی شهر سوخته در کنار هامون یا ساکنان شهداد یا ساکنان پیرامون هلیل‌رود و تپه یحیی و تلّ ابلیس و امثالهم در جاهایی با جنگ و ستیز با آریایی‌های مهاجر و مهاجم پرداختند و در جاهایی ارتباطات صلح‌آمیز بوده است.

باری، واضح است که آن جنگ‌های کهن نیز مانند جنگ‌های کنونی با رنج و درد همپا بوده است. ماجرای داعش لکه ننگی است در تاریخ بشر همچنان که هیتلر به همراهی چند دیوانه خطرناک چون هیملر و گوبلز و هس یا موسولینی در اروپا و ژنرال فرانکودر در اسپانیا با ایجاد گتوها و جداسازی یهودی‌ها و سپس ایجاد اردوگاه‌های مرگ و کوره‌های آدم‌سوزی در داخائو و آشوتیس، هنوز از اذهان عموم زدوده نشده است.

باری در میان این همه ماجراهای غمناک اندکی تفریح بد نیست. آلمانی‌ها که البته منظور جاسوسان نازی، پیروان هیتلر است، در ایران شایعه کرده بودند که هیتلر اصلاً ایرانی و اهل کرمان است. شباهت میان تلفظ کرمانی و جرمانی بر این توهم می‌افزود. همچنین عده‌ای او را لُر می‌دانستند و می‌گفتند که اسمش در اصل هادی لره بوده است. به هر حال یکی از اقوام کهنسال ما، پیرمردی که مغازه‌ای کوچک ابتدا در بازار عزیز و سپس در قدمگاه داشت و از قدرت تخیل قوی بهره‌مند بود، به من می‌گفت که هیتلر به سن و سال تو بود - آن موقع من محصل دوره راهنمایی بودم - باری آن پیرمرد نازنین و شادروان و قصه‌گوی فطری توضیح می‌داد که پدر هیتلر در چارسوی بازار کرمان دکان لحیم‌گری داشت و هیتلر بعد از مدرسه به کمک پدرش می‌آمد و در همان سن کم یک آلمانی جهانگرد از تر و فرزی هیتلر خوشش می‌آید و او را با خود به آلمان می‌برد. در آن جا هیتلر که استعداد نظامی داشت زود پیشرفت کرده و نیمی از دنیا را می‌گیرد که بنا به قول آن شادروان عزیز، متأسفانه بلشویکها یا کمونیست‌های خدانشناس و ملعون شوروی - روسیه سابق - جلویش را می‌گیرند وگرنه الآن کرمان شده بود مرکز عالم!

باری ارتباط خیلی نزدیک و ارگانیک‌واری میان جهان بیرون و درون برقرار است. در این شرایط غیرقابل تحمل مانند گرانی‌های روزافزون، عدم امید و اطمینان خاطر نسبت به آینده و ده‌ها بحران دیگر، خیلی‌ها ناامید، افسرده و مأیوس گشته‌اند در حالی که می‌بینند معدودی زندگی مافوق اشرافی دارند، آن هم بی‌آن که حتی ذره‌ای شایستگی داشته و به نفع ملت و مملکت در علم و دانش یا فرهنگ و هنر کوچک‌ترین قدمی برداشته باشند.

با این همه معدود اشخاصی هستند که با باورهایشان، نظیر باورهای دینی و عرفانی به این نتیجه رسیده باشند که به قول حافظ «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند»

نابرده رنج هم گنج میسر می‌شود

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

نخستین مواجهه خیلی از ما با رنج شاید به کتاب‌های درسی و شعر «نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود» در کودکی می‌رسد. حالا هستند بسیاری از کودکان که به مدرسه نرفته جملاتی به زبان می‌آورند و در ذهنشان چیزهایی می‌گذرد که مشخص است خیلی زودرنج را می‌شناسند. رنج‌ها می‌کشند اما از گنج خبری نیست. این شعر ضرب‌المثل شده نیز برایشان ترجمه دیگری دارد وقتی رانت و تبعیض مسیر خیلی‌ها به سوی گنج است.

کودک امروزی پایش را که می‌خواهد از خانه بیرون بگذارد به مهدکودک و پیش‌دبستانی و مدرسه برود. بیش از استعداد و نتیجه تست‌های ورود به مدرسه، موجودی حساب بانکی پدر و مادرش تعیین‌کننده است. گویا او باید و مجبور است در همان طبقه‌ای که به دنیا آمده است بماند چون همه چیز طبقاتی شده است از مدرسه و دانشگاه تا محل دفن.

نتایج رتبه‌های برتر کنکور سراسری در این سال‌ها تصویر روشنی از ناعدالتی آموزشی نشان می‌دهد. در یکسو خانواده‌هایی هستند که از تأمین حداقل‌های هزینه‌های تحصیل فرزندان عاجزند و در مقابل والدینی که حتی در مدارس استعدادهای درخشان حاضرند تقریباً هر مبلغی را برای تأمین هزینه کلاس‌های هر مدرسی بپردازند تا کارنامه کنکور فرزندان؛ چنان شود که می‌خواهند.

کافی است با چشمان و گوش‌های باز در شهر رفت. در کوچه پس‌کوچه‌ها، در سرویس مدرسه، در تاکسی و بوستان، در بازار و قبرستان و هر جایی که یکی هست تا واقعیت‌ها را شنید و دید.

درک لحظات زیست مردمان جز با زیستن در بین‌شان ممکن نیست. نه اینکه عمومی و فراگیر باشد اما میزان زندگی‌های رو به زوال رو به افزایش است. استیصال و درماندگی دیگر مخصوص گروهی خاص با برچسب فقیر و حاشیه‌نشین نیست. بسیاری در تحمل رنج اجتماعی که ریشه‌های اقتصادی و غیراقتصادی دارد مشترکیم. گویی هر جه می‌کوشیم نمی‌توانیم به مرحله بعد برویم و خطر سقوط به مرحله و مراحل پیشین هم زیاد است. در این شرایط عده‌ای دنبال میانبر می‌گردند. عده‌ای ناامیدانه و ناتوان از تغییر وضعیت در خود فرو و تعدادی سراغ پارتی، رانت، ظاهرسازی، حتی کار خلاف قانون و اخلاق می‌روند. می‌خواهند مرحله درماندگی را رد کنند اما آسیب‌ها می‌بینند. عده کمی جان سالم به درمی‌برند اما اغلب آن‌ها از عذاب وجدان در رنج خواهند بود.

قطعاً توانایی‌ها و ظرفیت‌ها متفاوت هستند و یکسانی و بی طبقگی مدنظر نیست اما رنج کشیدن‌ها بیش از آنکه در کم کوششی افراد نهفته باشد به ساختارها (مانند اجبار به حاشیه‌نشینی پس از مهاجرت اجباری از روستاها) برمی‌گردد.

ساختارهای معیوب برای برخی فرصت‌های بادآورده فراهم می‌کند؛ مانند زمین‌خواری، نشستن رابطه بر ضابطه، باندبازی، رانت اطلاعاتی، اعمال ملاحظات ایدئولوژیک در مجوز دادن‌ها، استخدام‌ها و... از این زاویه نابرده رنج هم گنج میسر می‌شود. می‌توان گفت ساختارهای معیوب، نقشه گنج را فقط در اختیار عده‌ای خاص قرار می‌دهند و بسیاری باید به دنبال چیزی بروند و بدوند که دزدانی پیش‌تر آن را غارت کرده‌اند. در افق گسترده‌تر و فراتر از نیازهای اولیه؛ وضعیت کم‌آبی‌ها، فرونشست زمین، خشک شدن دریاچه‌ها، آلودگی‌های زیست‌محیطی و ده‌ها نمونه دیگر شاهدی بر غارت آینده‌ای است که نسل امروز و فردا در انتظار آن است و حتی پیش از آمدنش آن را از او گرفته‌اند.

رنج همیشه تلخ و زجرآور نیست. رنج جزئی از زندگی است. موفقیت‌ها و رسیدن‌ها با رنج‌های مسیر شیرین می‌شود به شرط آنکه مسیر برای همه به عدالت در دسترس باشد. اینکه عده‌ای همواره در باند سبقت و بزرگراه برانند. پرواز کنند و به جای پله، درهای آسانسور به رویشان باز شود رنج مضاعفی را به دیگران تحمیل می‌کند. رنجی که حس تعلق سرزمینی را می‌کاهد. میل به رها شدن از راه مهاجرت را قوت می‌بخشد و وقتی فرد هیچ راهی نداشته باشد در بی‌قدرتی تحمیل شده، یا در عجز و ناتوانی، تسلیم سرنوشت می‌شود و دست از تلاش می‌کشد یا به راهی پای می‌گذارد که پایانی تلخ دارد. فرار از رنج بی‌آنکه بدانیم در گذر بعدی چه بر سرمان می‌آید.

از تلخ‌ترین رنج‌ها لحظه غم‌انگیزی است آن که هم‌وطنت بر صفحه تلویزیونی که ملی نامیده می‌شود طلبکارانه می‌گوید: نمی‌خواهی از اینجا برو.

فروکاستن از رنج به همراهی و نزدیکی نیاز دارد. به زیست جمعی و کنش اجتماعی در میدان واقعی؛ اما شیوه امروزی‌تر، بسنده کردن یا تمرکز بر کنش مجازی است که از پی گسترش فناوری‌های ارتباطی ظهور کرده است

نمی‌شود تنها به حضور مجازی دل بست و رنج را به اشتراک گذاشت یا از راه‌حل‌هایی گفت که در همان فضا می‌مانند. گاهی آدم‌های حتی مدعی تغییر پشت هویت نامعلوم اکانت‌ها مخفی می‌شوند. متن‌ها گاهی امضای گوینده را ندارند و گاهی با هزینه و فایده کردن، به‌کلی گویی تبدیل می‌شوند.

در چنین فضاهای به ظاهر پیوسته اما منفرد هر کس حرف خود را می‌زند و می‌رود. باید اتصال و ارتباط برقرار شود. ارتباطی که به تفاهم با یکدیگر برسد. پرگویی‌های کم اثر، وزنی در اصلاح رفتارها و تغییرات ندارند.

تحمل این رنج‌ها به با هم و در کنار هم بودن نیاز دارد. برای رهایی از رنج‌ها هم باید گفت: نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود. هم باید مصرع بعدی حضرت سعدی را خواند و عمل کرد. «مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.» شاید ما هنوز برادر نشده‌ایم. خانواده نشده‌ایم. فاصله داریم. باید ما شویم.

در حسرت سقفی که تن‌پوش هراس ما باشد

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

«آن که با هیولا می‌ستیزد، باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیرزمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت.» فردریش نیچه

بزرگترهای باسواد دوروبر من در دهه پنجاه آن زمانه را به‌عنوان پرآشوب‌ترین دوران زندگی‌شان می‌شناختند، جهان در تب و تاب التهابات و نزاع‌های سیاسی و جنگ‌های فرامرزی بسیاری بود، کودتاهای پی‌درپی در قاره آفریقا هر روزه رهبرانی نوظهور با رفتارهایی محیرالعقول را به دنیا معرفی می‌نمود، «عیدی امین دادا اومه» با کودتایی خونین در دی‌ماه ۱۳۴۹ خود را به‌عنوان سومین رئیس‌جمهور کشور «اوگاندا» به جهانیان معرفی نموده بود، مردی سرشار از نخوت و خودبزرگ‌بینی، زاده پدری مسلمان و مادری که به باور بسیاری یک جادوگر بود، شاید همین امر را بتوان ریشه اصلی رفتارهای متناقض وی در آینده دانست، او بدل به افسر خرده پایی در دوران استعمار بریتانیا بر کشورش شد که با جدیت در جهت منافع بیگانگان حاکم بر سرزمین مادری به کشتار هم‌وطنانش می‌پرداخت و بعد از استقلال اوگاندا همچنان به پیشرفت خود ادامه داد، او که با وعده دادن آزادی و انتخابات مردمی با حمایت دولتمردان تندروی اسرائیل قدرت را در دست گرفته بود کوتاه‌مدتی بعد به کشتار وسیع نظامیانی که به باورش به حکومت قبل وفادار بودند پرداخت، بیش از ۹۰۰۰ نفر در این تسویه‌حساب سیاسی با روش‌های عجیب و بی‌رحمانه مثل انفجار دینامیت در سلول‌هایشان به قتل رسیدند، کشتار و سرکوب خیلی زود راه به درون جامعه شهری و روستایی باز نمود و بی‌پروا هر که را ذره‌ای مشکوک می‌یافتند به امر او به طرز فجیعی از هستی ساقط می‌نمودند. وی که اولین سفرهای برون‌مرزی خود را پس از تسلط به‌عنوان نفر نخست کشور به اسرائیل و انگلستان اختصاص داده بود در سال‌های بعد به یک‌باره تغییر موضع داد و خود را دشمن شماره یک یهودیان و امپراطوری بریتانیا نامید، در قالب نوعی آپارتاید و تبعیض بشری نوین اوگاندا را سرزمین سیاهان نامید و حکم به اخراج تمامی شهروندان غیر آفریقایی داد و حدود هشتاد هزار هندی و پاکستانی تبار را که دهه‌ها و حتی قرن‌ها در آن منطقه زیسته بودند از خانه و کاشانه‌شان آواره نمود و در تلویزیون اعلام نمود که این عمل بر اساس الهامی الهی که در خواب بر وی آشکار شده صورت گرفته است. او فرمان داد که برای تحقیر بریتانیا، بازرگانان سفیدپوست انگلیسی مستقر در کشورش همچون بردگان تخت روانی را که امین بر آن نشسته بود را بر دوش بگذارند و در خیابان‌های «کامپالا» پایتخت کشورش بگردانند، به خودش القاب بسیاری داد از «رئیس‌جمهور مادام‌العمر» و «فیلد مارشال» گرفته تا «حاجی» و سرانجام پر ابهت‌ترین لقب تاریخ:«خداوندگار تمامی جانداران روی زمین و ماهیان دریاها و فاتح قلمرو امپراتوری بریتانیا در آفریقا و به‌ویژه در اوگاندا»! حتی خود را وارث برحق پادشاهی «اسکاتلند» معرفی نمود.۱ بیش از پانصد هزار نفر در دوران حکومت وی به قتل رسیدند. در تمامی این دوران دولت‌های شرقی و غربی چشم خود را بر اقدامات جنایت‌کارانه وی بسته بودند و تنها معدودی از مطبوعات اروپایی به استهزاء شخصیت کاریکاتوروار او می‌پرداختند، سقوط وی با کاهش شدید قیمت قهوه، تک‌محصول صادراتی آن کشور در بازارهای جهانی کلید خورد، ناتوان از حل مشکلات اقتصادی و در حالی که مخالفت‌های مردمی در خفا روزبه‌روز قوت می‌گرفت او برای دادن وجهه‌ای میهن‌پرستانه و قدرتمندانه از شخصیت خود دستور حمله به کشور همسایه «تانزانیا» را صادر نمود، بهانه حمایت همسایه از گروه شورشیان مسلح مخالف وی به رهبری «یوری موسوینی» بود، شکست مفتضحانه وی در این نبرد کوتاه و فرار سربازان بی‌انگیزه و زخم‌خورده‌ای که توسط جمعی فرماندهان نالایق و چاپلوس هدایت می‌شدند ورق را برگرداند و این بار ارتش تانزانیا به‌سرعت موفق به فتح پایتخت اوگاندا شد، در پی این فعل و انفعالات نظامی در ۱۱ آوریل ۱۹۷۹ (۲۲ فروردین ۱۳۵۸) امین از قدرت ساقط شد، وی به همراه چهار همسر و بیست فرزندش ابتدا به لیبی و نزد دیگر دیکتاتور آفریقا «معمر قذافی گریخت و در ادامه به عربستان سعودی پناهنده شد و با شرط عدم دخالت در سیاست و گرفتن قصری بزرگ و مستمری ماهیانه به زندگی در تبعید خود ادامه داد. بیست سال بعد از سرنگونی خود را به‌عنوان فردی علاقمند به نواختن آکاردئون، شنا کردن و ماهیگیری معرفی می‌نمود که وقت خود را با قرائت قرآن سپری می‌کند، از آرامش روح و روان خود در دوران تبعید سخن می‌گفت و از سوءاستفاده‌هایی که در زمان قدرت کرده بود احساس پشیمانی می‌نمود و خود را فردی بسیار خوشبخت‌تر می‌دانست! مرگش در سال ۲۰۰۳ در شهر جده و به دلیل بیماری نارسائی کلیه دنیا را از شر حضور قاتلی سنگدل آسوده نمود.

در همان دوران در دیگر کشور این قاره «جمهور آفریقای مرکزی» دیکتاتور مشابهی ظهور نمود که خیلی زود توانست روی امین را سفید کند، ژنرال «ژان بدل بوکاسا» در سال ۱۹۲۱ به دنیا آمد، کوتاه‌مدتی بعد با فوت والدین به‌عنوان یتیم زاده‌ای فقیر به همراه یازده خواهر و برادر دیگر توسط پدربزرگش سرپرستی شد و بعدها با پیوستن به ارتش فرانسه که در آن زمان کشورش مستعمره آن بود در جنگ جهانی دوم خدمت نمود و به درجه سرگردی رسید، وی شیفته دو شخصیت در تاریخ فرانسه بود «ناپلئون بناپارت» کشورگشا و امپراطور قدرقدرت سال‌های پایانی قرن هجدهم و سنوات نخست قرن نوزدهم آن کشور و «ژنرال شارل دوگل» رهبر جنبش ضد اشغال نازی که بعدها پس از شکست هیتلر و آزاد شدن فرانسه از یوغ دولت آلمان به ریاست جمهوری کشورش رسید، در ژانویه ۱۹۶۶ بوکاسا موفق شد با کودتایی بدون خونریزی به مقام ریاست جمهوری کشور تازه استقلال‌یافته‌اش برسد، دوره تثبیت قدرت وی تا ۴ دسامبر ۱۹۷۶ به طول انجامید و به یک‌باره در این تاریخ با اعلام خود به‌عنوان امپراطور نظام ریاست جمهوری را در کشورش ملغی نمود، این اقدام وی همراه با اعلام خبری جنجالی و شگفت‌آور بود وی رسماً اعلام نمود که از آئین مسیحیت کاتولیک خارج شده و با تحقیق بسیار به دین مبین اسلام مشرف شده و از آن پس تمام همّ و غم خود را مصروف توسعه اسلام خواهد نمود! در پیروی از وی تمامی اعضا کابینه و خانواده‌هایشان و در ادامه کارمندان دولتی موظف به تغییر دین شدند، خوشنود از این تصمیم سیل کمک‌های مالی از سوی لیبی، عربستان و کشورهای عربی حاشیه خلیج‌فارس به سوی وی روان شد، میلیون‌ها دلار پولی که به‌راحتی می‌توانست منجر به شکوفایی اقتصاد آن کشور و ارتقاء جایگاه جهانیش شود در خزانه شخصی بوکاسا باقی ماند تا زمانی که یک خبر حیرت‌آور دیگر که کمتر از یک سال بعد در سال ۱۹۷۷ اعلام شد جهانیان و اعراب را بهت‌زده نمود، وی بازگشت دوباره خود به آئین کاتولیک و مراتب سرسپردگی مذهبی خود به عالی‌جناب پاپ را اعلام نمود و در سالگرد اعلام نظام سلطنتی در ۴ دسامبر ۱۹۷۷(۱۳ آذر ۱۳۵۶) در جشن تاج‌گذاری باشکوهی که دقیقاً بر اساس تابلوهای نقاشی و توصیفات مورخان از مراسم امپراطور شدن ناپلئون الگوبرداری شده بود تمامی کمک میلیون دلاری دولت‌های مسلمان را مصروف جشن بی‌سابقه و عظیمی نمود که معادل یک‌چهارم کل درآمدهای سالانه کشورش بود، مراسمی با خرید ۶۰ اتومبیل لیموزین اشرافی و سرو مجموعاً ۳۴۰ تن شراب، خاویار و شامپاین!!! بوکاسا از این دوران به بعد دیکتاتورهای معاصر و بعد از خود را به‌عنوان چهره‌هایی دوست‌داشتنی به تاریخ معرفی نمود، کشتار مخالفان که به امری روزانه بدل شده بود به‌تدریج همراه با پخش اخباری شد که حکایت از این داشت که ذات ملوکانه خوردن گوشت حیوانات را در شأن خود ندانسته و طلب غذایی پر ابهت‌تر را به آشپزهای درباری ارائه داده است، خوردن گوشت انسان و مخالفان سیاسی که در ابتدا به‌عنوان شایعه‌ای تبلیغاتی از سوی مخالفان تلقی می‌شد خیلی زود با درز اخباری از درون کاخ جنبه واقعیت به خود گرفت، امپراتور آدمخوار علاقه بسیاری داشت که در حال خوردن غذای ویژه خود بقایای اعضا قربانیان را به درون برکه‌ای مصنوعی که ده‌ها تمساح در آن شنا می‌کردند بیندازد، این تفریح گاهی همراه با انداختن زندانیان بخت‌برگشته دست و پابسته به جمع این حیوانات شکارچی که تنها بر اساس غریزه و برای سد جوع می‌کشتند همراه می‌شد. غذای محبوب وی دلمه برنج پیچیده شده در گوشت انسان بود! ترس از این حاکم خودکامه که به‌عنوان بالاترین نقطه قوت وی مطرح شده بود سرانجام دامن‌گیرش شد، هراس از این‌که نفر بعدی قربانی این ضحاک قرن بیستم هر کسی در دربار و حکومت باشد بالاخره سبب واژگونی سلطنت و خلع ید وی در زمان سفر به لیبی و دیدار با قذافی در ۲۰ سپتامبر ۱۹۷۹ (۲۹ شهریور ۱۳۵۸) شد، او به فرانسه مدعی مهد آزادی دنیا رفت، هیچ ممانعتی از حضور وی نشد، هرگز تظاهرات و اعتراضی از سوی نخبگان اروپایی به وجود چنین لکه ننگی در تاریخ بشریت در قلب دنیای متمدن نشد و جان هزاران قربانی رژیم وی به دیده فراموشی جهانی سپرده شد، سال‌ها بعد و متعاقب فریب یاران سابقش با وعده همکاری به منظور در دست گرفتن مجدد قدرت در سال ۱۹۸۶ مخفیانه به کشورش بازگشت و در بدو ورود دستگیر و به زندان فرستاده شد، در جریان دادگاه وی مهم‌ترین بخش به اعترافات آشپز مخصوص او در خصوص چگونگی پخت و سرو غذای محبوب بوکاسا اختصاص داشت. او به حبس ابد محکوم شد اما ۸ سال بعد در یک عفو عمومی از زندان آزاد شد و تا زمان مرگش در دو سال بعد (۱۹۹۶) در میهنش زندگی کرد.

در آن دوران لیبی هم در چنگال دیکتاتور دیگری بود به نام «معمر قذافی» که با شعار رهایی کشورش از یوغ دشمنان خارجی و حمایت از جنبش‌های آزادی‌خواهانه سراسر دنیا به مقام ریاست جمهوری مادام‌العمر کشورش رسیده بود و در سیاهی مطلق خبری تمامی جنایات خود را در زمینه کشتار مخالفان و تجاوز به نوامیس مردم از همگان تا سال‌ها بعد پنهان نموده بود. لیبی در دهه هفتاد به‌عنوان یکی از مأمن‌های مخالفان سیاسی شاه شناخته می‌شد و دشمنی و رقابت وی با محمدرضا پهلوی همواره به‌عنوان یکی از سر تیترهای روزنامه‌ها در دهه پنجاه مطرح می‌شد و همواره تجهیز گروه‌های مسلح مخالف رژیم به لیبی منتسب می‌شد.۲

در این روزگار پرآشوب جهانی شاید اولین مواجهه من با آنچه که در دنیای آن دوران می‌گذشت متعاقب حضور در نمایشگاه بین‌المللی عکسی بود که از سوی شرکت هواپیمایی هما (ایران‌ایر) ترتیب داده شده بود، در سالیان میانی دهه هفتاد میلادی این شرکت در قالب سیاست جدید خود مبنی بر ارتقا جایگاه جهانی خود مبادرت به توسعه وسیع ناوگان هوایی نموده بود و در سال ۱۳۵۴ خرید هواپیماهای ۷۴۷ از شرکت بوئینگ آمریکا که به‌عنوان گل سرسبد تمامی هواپیماهای مسافربری دنیا شناخته می‌شد را به اتمام رسانده بود، در این دوران طلایی پروازهای مستقیم از تهران به نیویورک برقرار شده بود و با توجه به حجم مبادلات جهانی به‌صورت هفتگی بیش از سی پرواز از تهران به لندن و بالعکس انجام می‌شد، هواپیمایی ملی ایران به لحاظ تنوع مقاصد مسافرتی در رتبه‌های نخست جهانی می‌درخشید، در سال ۱۳۵۱ خبر خرید سه فروند هواپیمای مافوق صوت «کنکورد» فرانسوی از سوی هما، ایران را در صف نخست پیشتازان سفرهای هوایی مطرح نموده بود و این در حالی بود که این هواپیمای تاریخ‌ساز و رکوردشکن هنوز در مراحل نهایی تولید و تست‌های فنی زمان‌بر خود بود، رقابت تنگاتنگ سه شرکت معتبر هوایی جهان در آن سال‌ها یعنی «پان آمریکن»، «ایر فرانس» و «هما» منجر به بروز خلاقیت‌های بیشمار در زمینه جذب مخاطب از سوی طرف ایرانی شده بود ازجمله به‌وسیله تبلیغات گسترده در رسانه‌های جهانی، ارتقا چشمگیر خدمات و پذیرایی‌های در حین سفر، نظم خارق‌العاده برنامه‌های پرواز و در نهایت دعوت از مشهورترین سلبریتی‌های زمانه ازجمله «الیزابت تیلور» مشهورترین هنرپیشه زن آن دوران در قالب سفیر جهانی این خط هوایی. یکی از این فعالیت‌های جنبی هما برگزاری مسابقات عکاسی با موضوع آزاد و جوایز نقدی قابل توجه بود که منجر به ارائه آثار برترین عکاسان خبری و هنری دنیا به این رویداد می‌شد، در سال ۱۳۵۵ عکس‌های منتخب این جشنواره جهانی علاوه بر پایتخت در تالار خانه شهر کرمان هم به نمایش عموم گذارده شده بود، در عصر سردی از دی‌ماه آن سال به‌اتفاق یکی از اعضا خانواده که به یاد ندارم که بود به دیدن این نمایشگاه رفتم. مبهوت از بزرگی تصاویر که در ابعادی مافوق تصور من چاپ شده بودند (آن زمان به‌طور معمول بزرگترین سایز عکس‌های داخل آلبوم خانوادگی ۹ در ۱۲ سانتی‌متر بودند) در دقایق طولانی چرخش در بین ردیف تابلوهای نصب شده برای اولین بار با مفهوم عکاسی خبری آشنا شدم، در ورودی نمایشگاه دو بانوی خوش‌چهره و لبخند بر لب که لباس‌های زیبای مهمانداری هواپیما شامل کت‌ودامن و کلاه‌های سه‌گوش زیبا را پوشیده بودند به من شکلات تعارف کردند و در ادامه لابه‌لای جمعیت کمی که به تماشا آمده بودند به توضیحات آقای کت‌وشلواری و کراوات بسته‌ای که قیافه‌ای مهربان داشت در خصوص موضوعات عکس‌ها گوش دادم. تصاویر مبهمی از آن روز در ذهن دارم که عمده آن‌ها به چهره‌نگاری‌های متعددی از انسان‌های خندان در چهارگوشه جهان اختصاص داشت، افرادی از نژادهای مختلف در حین کار، تفریح و زندگی روزانه خنده‌هایی از عمق دل بر لب داشتند و شکار این لحظات توسط عکاسان تصاویر نابی را خلق نموده بود، عجیب‌ترین عکس در این میانه به چهره شادمان توریست سفیدپوستی اختصاص داشت که در جمع بانوان قدبلند و برهنه قبیله‌ای بدوی و سیاه‌پوست در آفریقا ایستاده بود و همگی در حال خندیدن بودند، نگاه کردن به این تصویر که به‌واسطه سینه‌های لخت بانوان با شرم و حیا و کنجکاوی بسیار از سوی من همراه بود در سوی دیگر راهرو به تصویری از هلیکوپتری در آستانه پرواز بر سقف ساختمانی در کشوری دوردست اختصاص داشت که صفی طولانی از مسافران وحشت‌زده ناامید از وارد شدن به درون آن در حال فرار از مخمصه‌ای بودند که به یک قدمی‌شان رسیده بود، در نوشته کوچکی عنوان «آخرین پرواز فراریان از طریق سفارت آمریکا» و محل عکس «سایگون» قید شده بود. راهنمای نمایشگاه با نام بردن از عکاس این تصویر را به‌عنوان یکی از خبرسازترین و مهمترین تصاویر سال گذشته اعلام نمود و از پایان جنگ ویتنام ابراز شادمانی نمود.

آن شب در کتاب جغرافیای قدیمی برادرم ناصر به دنبال کشوری به نام «ویتنام» گشتم و چندخطی مطالب مربوط به وضعیت جغرافیایی و کشاورزی آن کشور را مطالعه کردم. بعدها دریافتم که آن عکس به روزی مهم در تاریخ این کشور آسیای جنوب شرقی اختصاص داشت، پایانی بر جنگی ۲۵ ساله که یک سوی آن آزادیخواهان کمونیست ویتنامی و در جبهه مخالف فرانسه یکی از کشورهای استعمارگر اروپایی حاکم بر منطقه و در ادامه ایالات‌متحده آمریکا بود و در نهایت منجر به شکست مفتضحانه هر دو کشور غربی شده بود. ویتنام از دیرباز به‌عنوان بخشی از مستعمرات فرانسه در آسیا شناخته می‌شد در طی جنگ جهانی دوم نیروهای ارتش امپراطوری ژاپن بخش‌های بزرگی از جنوب شرق آسیا از چین و اندونزی گرفته تا برمه، کامبوج و ویتنام را به قلمرو خود اضافه نمودند، جنبش مردمی و میهن‌پرستانه «ویت کنگ» به رهبری «هوشی مین» با مرام کمونیستی در این دوران در شهر «هانوی» پایه‌گذاری شد و در ادامه در طول دوران جنگ جهانی ضربات سختی را بر پیکره ارتش اشغال گر ژاپن وارد نمود، در سپتامبر سال ۱۹۴۵ و متعاقب تسلیم ژاپن هوشی مین استقلال ویتنام به پایتختی هانوی را رسماً به جهانیان اعلام نمود اما نیروهای نظامی فرانسوی بار دیگر برای تسلط بر قلمرو از دست رفته به ویتنام بازگشتند و نیمه جنوبی کشور را به اشغال خود درآوردند، نیروهای ویت کنگ این بار به مبارزه با دشمن جدید رفتند، نبردی بی‌امان و پر از خونریزی درگرفت، کشور دو پاره شد در بخش جنوبی شهر «سایگون» به‌عنوان پایتخت معرفی شد، در سال ۱۹۵۴ متعاقب نبردی سخت که در شهر «دین بین فو» رخ داد نیروهای فرانسوی متحمل شکست سختی شده و به‌ناچار به سازش با کمونیست‌های شمالی تن در دادند، در این زمان «آیزنهاور» رئیس‌جمهور آمریکا که از خطر ایجاد یک حکومت کمونیست دیگر در آسیا آزرده‌خاطر بود و خطر سقوط سایر کشورهای منطقه و به دام افتادن آن‌ها در چنگ اتحاد جماهیر شوروی را دور از دسترس نمی‌دید با گسیل تعداد زیادی از نیروهای نظامی کشورش به ویتنام جنوبی عملاً آمریکا را در باتلاقی سیاه و پرهزینه گرفتار نمود که خلاصی از آن گریبان چندین رئیس‌جمهور پس از وی را نیز گرفت. جنگی که به‌سادگی تصور می‌شد در مدتی چند ماهه به پایان می‌رسد تبدیل به عذابی طولانی و دهشتناک برای سربازان آمریکایی و خانواده‌های چشم به راهشان شد، از سال ۱۹۶۴ با اعزام ناوگان بمب‌افکن‌های ایالات‌متحده به منطقه فجایعی دهشتناک در تاریخ بشریت رخ داد و تلفات غیرنظامیان رو به فزونی گذاشت، امری که تنها منجر به مستحکم شدن اتحاد مردم ویتنام و قوت گرفتن موقعیت هوشی مین به‌عنوان رهبر آزادی‌بخش کشور شد. به‌زودی تلفات نیروهای نظامی آمریکا رو به فزونی گذارد، انتشار تصاویری از فجایع جنگ، قتل‌عام مردم شهر و روستا و همچنین عکس‌های سربازان آمریکایی که در سوگ هم‌رزمان از دست رفته می‌گریستند جامعه آمریکا را شوکه نمود، تظاهرات ضد جنگ در تمام ایالت‌ها به راه افتاد، در رأس مخالفان جنگ چهره نام‌آشنای دنیای ورزش بوکس «محمدعلی کلی» بود که بشدت خبرساز شد. در سال ۱۹۷۳ متعاقب توافقات صورت گرفته بین دولت «ریچارد نیکسون» و فرماندهان «ویت کنگ» نیروهای آمریکایی با سرافکندگی و شرمساری پس از هزینه نمودن میلیاردها دلار از سرمایه ملی کشورشان ویتنام را ترک کردند اما جنگ بین دو بخش شمالی و جنوبی میهن دوپاره شده ادامه یافت و سرانجام در سی آوریل ۱۹۷۵ (۱۰ اردیبهشت ۱۳۵۴) نیروهای شمالی موفق به تصرف سایگون پایتخت جنوبی شدند، در آن روز تاریخی صف بی‌پایانی از جمعیت وحشت‌زده که زندگی در میان کمونیست‌ها را برای خود عذاب‌آور می‌دانستند به سمت فرودگاه‌ها و سفارت آمریکا هجوم آوردند، گروه اندکی از ایشان که سابقه همکاری با نیروهای آمریکایی را داشتند از طریق بال گردهای اعزامی از ناوهای جنگی آمریکا حاضر در منطقه به خارج از کشور منتقل شدند اما جمع کثیری از این مردم بدون هیچ آینده‌ای از سوی دوستان آمریکایی‌شان تنها گذارده شدند. تصویر آخرین بالگرد نشسته بر پشت‌بام ساختمان سفارت و صف بزرگی از فراریانی که همچون مورچه‌های بی اسم و نشان به سمت سرنشینان پرنده آهنین دست یاری دراز کرده بودند در دنیا پخش شد و لکه‌ای سیاه در تاریخ این ابرقدرت غربی بر جای گذارد. برخلاف تصورات دولت جدید دست به کشتار و حذف مخالفان نزد، سیاست آشتی ملی و عفو نظامیان جنوبی کارساز شد و خیلی زود خطر جنگ داخلی برطرف شد اما در همین ایام و در سکوت خبری رسانه‌های دنیا هیولای دیگری به نام «پول پُت» که فرماندهی گروهی از چریک‌های متعصب پیرو مرام و مسلک «مائو» رهبر جمهوری کمونیستی خلق چین با نام «خِمِرهای سرخ» را به عهده داشت در همسایه جنوب غربی ویتنام یعنی کشور «کامبوج» با سرنگون کردن حکومت پادشاهی قدرت را در دست گرفت، ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ این اهریمن انسان‌نما و نیروهایش موفق به تسخیر «پنوم پن» پایتخت کشور شدند، حکومت وحشت برپا شده در همان روز نخست دامن نیروهای ارشد ارتش، اعضای کابینه و اعضای باقی مانده خاندان سلطنتی را گرفت، سرهای اینان با قمه و شمشیر قطع شد، خیلی زود استفاده از این سلاح‌های سرد از سوی رهبری حاکم به‌عنوان امری غیرمنصفانه در حق خائنان تلقی شد و کشتار با کوبیدن سنگ و پُتک بر سر محکومان بی‌شمار ادامه یافت. «پول پت» که در خانواده‌ای ثروتمند به دنیا آمده بود خود در دوران جوانی به مدت ۴ سال در فاصله ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۳ در کالجی در شهر پاریس به تحصیل در رشته الکتریسیته رادیویی مشغول شده بود، در همین دوره وی جذب تشکیلات حزب کمونیست فرانسه شد که عمده اعضای آن را دهقانان کم‌سواد تشکیل می‌دادند، او در این جمع به ایده تشکیل حکومتی مستقل، خودکفا و غیر وابسته به خارج رسید، پس از سه بار شکست در قبولی در آزمون‌های نهایی کالج او به کامبوج بازگشت، در آن ایام تقلب گسترده در انتخابات مجلس کشور که با اطلاع «سیهانوک» پادشاه کامبوج انجام شده و سبب حذف بخش عمده‌ای از نیروهای چپ‌گرا و مارکسیست از صحنه سیاست شده بود موجب خشم گسترده در میان افراد تحصیل‌کرده و مخالف غرب در کامبوج شده بود، اقدام نابخردانه قتل تعدادی از رهبران احزاب کمونیست زندانی خشم این مخالفان را به آتشی سوزان مبدل ساخت و خیلی زود «پول پت» که خود را «برادر شماره یک» می‌خواند در قالب رهبری آرمان‌گرا فرماندهی گروهی از جوانان و دهقانان را که تحت تأثیر جنگ ویتنام و پایداری نیروهای ویت کنگ بودند را بر عهده گرفت و تا سال ۱۹۷۵ در قالب جنگ‌های پارتیزانی و ایجاد پایگاه‌های مخفی در دل جنگل‌های انبوه ضرباتی را بر پیکره ارتش نا آماده و سنتی کشورش وارد نمود و سرانجام با همراهی بخش بزرگی از عامه مردم و اقشار فقیر موفق به کسب قدرت بلامنازع در آن گوشه از جهان شد. خیلی زود جماعت فرهیخته و روشنفکر کشور که رفتن رژیم پادشاهی و ایجاد جمهوری را به‌عنوان نویددهنده آینده‌ای روشن در تاریخ ملتشان می‌دانستند به آتش این اهریمن انسان‌نما گرفتار شدند، چند هفته بعد از تصرف پایتخت تمامی دانشگاه‌ها و مدارس به دستور رهبران جدید تعطیل شد، روزنامه‌نگاران، اساتید دانشگاه، معلمین و کارمندان به‌عنوان زوائد جامعه شناخته شده و صدها هزار نفر از ایشان در دوره کوتاه شش‌ماهه‌ای در زندان‌های مخوف کشور به قتل رسیدند. به یک‌باره آرمان‌های رهبر جدید برای ایجاد اولین جمهوری کمونیستی دهقانی در جهان منجر به کوچ دادن اجباری شهروندان از زن و مرد و بزرگ و کوچک به مزارع عظیم اشتراکی دولت شد و تمامی این افراد در قالب بردگانی بی جیره و مواجب مجبور به کار طاقت‌فرسا در تمامی ایام سال و تا لحظه مرگشان در این کشتزارهای تباهی و دهشت شدند. اینان افرادی بودند که شانس بیشتری داشتند، مسلمانان، بودایی‌ها، افراد معلول و مردمان با تبار کشورهای مجاور مستقیماً به زندان برده شده و پس از تحمل شکنجه‌های وحشیانه که حتی با کندن پوست ایشان همراه بود به قتل رسیدند. کودکان از والدینشان جدا شدند تا به‌عنوان سربازان آینده جمهوری خلق با مرام و سیاست‌های مطلوب رهبر آموزش دیده شوند، مقامات حزب معتقد بودند که تنها دو میلیون نفر برای کار در مزارع کافی می‌باشند و بقیه جمعیت تنها سربار جامعه می‌باشند، پول پت در سخنرانی خود خطاب به این بخش جامعه جمله‌ای همیشگی داشت: «نگهداری شما هیچ نفعی ندارد، نابودی شما هم هیچ ضرری ندارد». به گواه تاریخ بیش از دو میلیون نفر در سکوت جامعه بین‌الملل در طول ۴ سال اقتدار این هیولا به کام مرگ رفتند. سرانجام شهوت قدرت بیش از حد همان سرنوشت همیشگی دیکتاتورها را برای او به ارمغان آورد، اختلافات مرزی با ویتنام وی را در سودای اضافه نمودن قلمروش در سال ۱۹۷۸ به حمله نظامی به ویتنام ترغیب نمود، امری که خیلی زود با واکنش سریع نیروهای نظامی آبدیده و جنگجوی همسایه منجر به شکستی بزرگ و در ادامه عقب‌نشینی وی شد، این بار نیروهای دولت نوپای ویتنام به فریادهای نومیدانه مردمان کشور مجاورشان پاسخ مثبت دادند و این جنگ تا سقوط حکومت خمرهای سرخ و رهایی بردگان بینوا از یوغ اسارت هم‌میهنان جنایتکارشان در هفتم ژانویه سال ۱۹۷۹(۱۶ دی ۱۳۵۷) ادامه یافت و در ادامه حزب کمونیست جدیدی با آرمان‌های معتدل جایگزین جنایت‌کاران حاکم شد. مدرسه بزرگی در قلب شهر «پنوم پن» با نام «توئول سلنگ» که در دوران تسلط شیاطین سرخ به بازداشتگاه و شکنجه‌گاه تغییر کاربری داده شده بود به یادبود ثبت همیشگی این زخم ملی و یادآوری دائمی آنچه که یک انسان می‌تواند به آن تبدیل شود تحت عنوان «موزه کشتار عام» بازسازی شد، به گواه بازدیدکنندگان در بخش‌هایی از این ساختمان که آلات و ابزار شکنجه، تصاویر ۱۵ هزار فرد بی‌گناه کشته شده در این مکان و جمجمه هزاران نفر از قربانیان به تماشا گذارده شده همچنان بوی مرگ و خون به مشام می‌رسد. «پول پت» با اندک وفادارانش به قلب جنگل‌های کامبوج فرار کرد تا روزی دوباره قدرت را در دست گیرد، این انتظار تا ۱۵ آوریل ۱۹۹۸ به طول انجامید در این تاریخ هم‌رزمانش که طی توافقی با دولت حاکم با فرستادن رهبرشان به دادگاه جنایت علیه بشریت موافقت نموده بودند اعلام کردند که «پول پت» به دلیل سکته قلبی از دنیا رفته است، هرچند که بعدها مشخص شد که وی به دست نزدیکانش مسموم و یا وادار به خودکشی شده است، جسد او را هم‌رزمان سابقش در جنگل به آتش کشیدند. در طول ۴ سال سلطه وی حکومت‌های دنیا و رسانه‌هایش به آنچه که در این کشتارگاه بزرگ در قالب یک کشور رخ می‌داد بی‌اعتنا بودند.۳

در ایران سرنگونی پول پت هم‌زمان با اوج دوران انقلاب بود، هیچ‌یک از جراید و مطبوعات داخلی کوچکترین توجهی به رخدادهای آن سوی قاره کهن نداشت، شور انقلابی تماماً متوجه ساقط نمودن باقی مانده آنچه که از حکومت پادشاهی هنوز دیده می‌شد بود، در آن روز تنها اخبار مهم حاکی از خروج قریب‌الوقوع شاه از کشور و انتصاب «شاپور بختیار» به‌عنوان آخرین نخست‌وزیر از سوی وی بود. این بار تمامی مطبوعات جهانی اخبار لحظه به لحظه این قیام مردمی و فراگیر را به دنیا مخابره می‌نمودند، خبر کشته شدن تظاهرکنندگان غیرمسلح در رأس اخبار خبرگزاری‌های معتبر بود و تقریباً روشنفکر صاحب نامی در اروپا و آمریکا نبود که از سقوط نزدیک حکومت شاه که به‌عنوان مظهر دیکتاتوری در جهان معرفی می‌شد خوشنود نباشد. «میشل فوکو» فیلسوف و جامعه‌شناس شهیر فرانسه که دارای تفکراتی غیرمذهبی و همنوع‌گرایانه بود دو بار از ۲۵ شهریور تا ۲ مهر ۱۳۵۷ و از ۱۸ تا ۲۴ آبان ۱۳۵۷ در میانه انقلاب به ایران سفر کرد و در تهران و قم با رهبران انقلابی دیدار و مصاحبه نمود، او مجموعه مقالاتی تحت عنوان «ایرانیان چه رویاهایی در سر دارند» را برای نشریه معتبر «کوریره دلا سرا» ی ایتالیا نوشت و طی نوشتاری با عنوان «ایران روح یک جهان بی‌روح» به تمجید از انقلاب اسلامی پرداخت و از رهبری امام خمینی ستایش نمود. مردمان دنیا این بار اقدام قلم به دستان و خبرنگاران را در خصوص انعکاس اخبار ایران به‌عنوان تطهیری بر سهل‌انگاری گذشته رسانه‌های غربی در زمینه افشای جنایت دیکتاتورهای گذشته تلقی می‌نمودند.

در روزهای پایانی زمستان سال ۱۳۵۶ در یکی از دفعات سینما رفتن‌های معمول و مخفیانه به همراه برادرم، پوستر فیلمی ایرانی را به‌عنوان «آخرین تجربه سینمای نوگرای» ایران مشاهده نمودم، اثری با نام عجیب «ماهی‌ها در خاک می‌میرند». تبلیغ ساده‌ای بود شامل تصویر چهار هنرپیشه اصلی فیلم که یکی از آن‌ها را که خواننده جوانی به نام «شهرام» بود را بر اساس برنامه‌های شوی موسیقی تلویزیون می‌شناختم. عبارتی بر روی این پوستر نوشته شده بود که نقل‌قولی از «تولستوی» نویسنده نامدار روس بود با این عنوان: «بعضی‌ها برای فقرا همه کاری می‌کنند به‌جز پایین آمدن از روی دوششان». این جمله به‌گونه‌ای عجیب در حافظه‌ام نقش بست. هیچ‌گاه فیلم را در سینما ندیدم و تنها سال‌ها بعد اثر را که ملودرامی تلخ در باب عاشق شدن پسر فقیری به یک دختر ثروتمند و ناکامی وی در جلب رضایت پدر معشوق به این وصلت و سرانجام آگاه شدن از ابتلایش به بیماری صعب‌العلاج که منجر به راندن دخترک از خویش برای خوشبخت شدن او می‌شود را به نظاره نشستم. اوج فیلم پخش ترانه «فرهاد مهراد» با عنوان «سقف» بود.

تو فکر یک سقفم، یک سقف بی روزن، یک سقف پابرجا محکم‌تر از آهن

سقفی که تن‌پوش هراس ما باشه تو سردی شب‌ها لباس ما باشه

سقفی اندازۀ قلب من و تو، واسه لمس تپش دلواپسی‌ها

برای شرم لطیف آینه‌ها واسه پیچیدن بوی اطلسی

تو فکر یک سقفم، یک سقف رویایی، سقفی برای ما حتی مقوایی

سقفمون افسوس و افسوس تن ابر آسمونه، یه افق یه بینهایت کمترین فاصله مونه

در تمامی سال‌های عمرم، مادرم بدون شک قهرمان زندگی و چهره بی‌مانند هویت‌بخش به هستی من بوده است، بانویی بی‌سواد اما در نوع خود فرهیخته با حافظه‌ای بی‌نظیر که جزئی‌ترین خاطرات ایام دور را به یاد می‌آورد و هر بار پرسش از او درباره آنچه بر وی و نسلش گذشت در حکم نشستن در کلاس درس تاریخ و رفتارشناسی آدم‌ها و مردمان این دیار و جهان خاکی بود، رنج‌های بی‌شمار زندگی ازجمله از دست دادن دختر دلبندش پس از بیماری طولانی، ورشکستگی پدر ناشی از هزینه‌های گزاف درمان فرزند متعاقب این مصیبت و آلام و آرزوهای به ثمر ننشسته هیچ‌گاه عزمش را برای یافتن معنایی در خصوص زندگی و امیدوار بودن به آینده سست نکرده بود، اما ابتلا به بیماری کرونا و اثرات باقی مانده از این مصیبت فراگیر او را به انسانی دیگر بدل کرد، آلزایمر و فراموشی که تحفه طبیعی گذشت روزگار برای مردمان سالخورده می‌باشد این بار با سرعتی غیر قابل توصیف در حال کشیدن پرده‌ای از تاریکی و فراموشی بر روشنای خاطراتی است که او در انبان ذهنش به یادگار نگه می‌داشت. دیدن او در حالی که در حال از دست دادن هویتش می‌باشد آزاردهنده‌ترین و دلگیرترین خاطره این روزهای من است، بیشتر در کنارش می‌مانم تا شاید بتوانم گوشه‌ای از نشنیده‌های بسیار او را در حافظه‌ام ثبت نمایم اما افسوس که روزگار و تقدیر بی‌رحم‌تر و سرسخت‌تر از آنچه هست که ما در ذهن می‌پنداریم، چند شب قبل نام چهار فرزندش را به یاد نمی‌آورد، پس از بارها تکرار اسامی از زبان من همچون دانش‌آموزی سخت‌کوش که می‌خواهد در امتحان روز بعد نزد معلمش سرفراز بیرون بیاید با جدیت و با صدای بلند نام پسران و دخترش را تکرار می‌کرد و با چشمانی که اشک در آن‌ها حلقه زده بود می‌دیدم که تلاشش هر بار با نسیان بیش از پیش همراه است. برایم نالید که زندگی بدون خاطره چه ارزشی دارد؟ اگر نتواند فرزندانش را به یاد بیاورد پس چه حاصلی از این همه تحمل رنج دنیا نصیبش شده است؟ به او نگاه کردم و دیرزمانی به دادن پاسخی که او را و خودم را قانع و مجاب کند اندیشیدم و هیچ به ذهنم نرسید... شبانگاه به محله قدیمی پدری رفتم، به سراغ خانه‌ای که دوران کودکی تا جوانیم را در آن گذراندم، منزلی که چند سالی قبل ناتوان از تعمیر و نوسازی‌اش آن را فروختیم تا مسکنی مناسب‌تر برای مادر بیابیم. از دور دیوار مشرف به کوچه اصلی به چشمم خورد، پنجره‌ها با دیواری بلوکی پوشیده شده بودند و تداعی‌کننده انسانی بودند که چشم‌هایش را به قصد اذیت و آزار بسته باشند. به نزدیکی خانه که رسیدم هم‌زمان برق کل محله قطع شد، تاریکی همه جا را فراگرفت، قدم‌زنان به سمت جایی رفتم که زمانی در بزرگ ساختمان آنجا بود و آنگاه آه از نهادم درآمد، تمامی خانه تخریب و بجای آن اتاق‌های پر از خاطره و حیاط و باغچه، حال گودالی عظیم که برای آماده‌سازی شالوده‌ای محکم برای ساخت بنایی بلندمرتبه حفاری شده بود خودنمایی می‌کرد، دیوار باقی مانده تنها بر جا بود تا جان پناهی باشد برای عابران تا در این ژرفای تاریک سقوط نکنند. لحظه‌ای از خاطرم گذشت که این خانه همانند آینده مادرم می‌باشد، دیوار باقی مانده از گذشته همان جسم نحیف و تکیده اوست و سیاهی و خلأ این گودال به‌مثابه ذهن پریشانی است که در آن هیچ وجود نخواهد داشت. دیرزمانی بر سر این گودال ایستادم و به آن نگریستم، در سیاهی و ظلمات حاکم، محل اتاق‌ها را در ذهنم تجسم کردم، آدم‌های بیشمار آن محله را که به این خانه رفت و آمد داشتند و حال همگی رخ در نقاب خاکِ گور کشیده بودند را به یاد آوردم ... خاطرات دور همچون آوار بر سرم خراب شد، نمی‌دانم چه مدت خیره و بی‌حرکت به آن تاریکی مبهم نگریستم و ناگاه دریافتم که انگار تمامی آن آدم‌ها و گذشته از درون این گودال به من خیره شده‌اند.

به یاد جمله مشهور نیچه افتادم: «اگر دیرزمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت.»

در بازگشت به خانه‌ام تمام مدت به معنای بودن و زنده بودن اندیشیدم، به انسان‌هایی که جان دادند و آرزوهایشان بر باد رفت به آنانی که در طول تاریخ جان گرفتند و ناکام از دستیابی به آن هدف غایی که در سر می‌پروراندند رفتند تا در کنار قربانیانشان سر بر بالین مرگ بگذارند. این داستان بی‌منتهای رنج زیستن را غیر قابل درک یافتم و تنها زمانی که در آستانه در فرزندانم را به انتظار آمدنم دیدم قلبم فشرده شد و دریافتم که بشر تنها به امید دنیایی بهتر این تلخی و درد را تاب می‌آورد، زمانه‌ای بهتر که اگر خود نیابیم برای دلبندانم آرزو می‌کنیم و همچون عاشقی چشم به راه که انتظار باز شدن در منزل و ورود معشوقش را دارد در حسرت آن زمان به روزهای در پیش رو از عمر نگاه می‌کنیم.

انگشتان مادرم را با دست‌هایم نوازش می‌کنم و دعای همیشگی او را به یاد می‌آورم: «خدایا مراقبمان باش که دیگران را نیازاریم و دیگران هم رنجی را نصیب ما نکنند». همۀ ما سقفی برای در امان ماندن از وحشت روزگار نیاز داریم از او که خالق هستی است می‌خواهم که هیچ‌کس را بی‌نصیب از این سقف نسازد که بدون آن یا قربانی رنج زیستن خواهیم بود و یا به هیولایی تبدیل می‌شویم که آفریننده آن رنج خواهیم بود.

(این حکایت ادامه دارد)

۱- در سال ۲۰۰۶ میلادی فیلمی برگرفته از داستان زندگی «عیدی امین» به نام «آخرین پادشاه اسکاتلند» در سینماهای جهان اکران شد. «فارست ویتاکر» هنرپیشه پرآوازه آمریکایی در فیلم نقش این دیکتاتور دهه هفتاد میلادی را با تسلطی بی‌نظیر ایفا نمود و برنده جایزه اسکار بهترین هنرپیشه مرد در آن سال شد. تماشای این اثر می‌تواند درکی بهتر از آنچه که یک انسان غرق شده در شهوت قدرت می‌تواند از خود بروز دهد را برایمان آشکار سازد.

۲- سرنوشت «معمر قذافی» بی‌شک یکی از شگفتی‌آورترین نمونه‌های سقوط شر در تاریخ بشریت می‌باشد، دیکتاتور بلامنازع این کشور ثروتمند شمال آفریقا که خود را «برادر رهبر» و «راهنمای انقلاب لیبی» خطاب می‌نمود در پی کودتایی در یکم سپتامبر ۱۹۶۶ موفق به سقوط نظام پادشاهی آن کشور و تأسیس جمهوریت در لیبی شد و کوتاه‌مدتی بعد تمامی آن زور و جور و بی‌عدالتی را که برای نابود کردنش قیام کرده بود در ابعادی هزاران بیشتر به ملتش تحمیل نمود. به دنبال آغاز قیام سراسری موسوم به بهار عربی، پس از ۴۲ سال حکومت خودکامه مجبور به فرار از پایتخت و فرماندهی جنگ‌های چریکی بر علیه مخالفانش شد و سرانجام در ۲۸ مهر ۱۳۹۰ او را که در یک کانال بتنی فاضلاب پنهان شده بود زخمی و تنها دستگیر کردند، قتل فجیع او که به فاصله کوتاهی از دستگیری به‌واسطه شلیک گلوله به بدن و فرو نمودن خنجری در باسنش رخ داد از عبرت‌آموزترین درس‌های تاریخ می‌باشد، جنازه خونین او را در ساختمان مدرسه‌ای به نمایش عموم گذاردند و صفی طولانی از مردم که کمی قبل حتی جرأت بردن نامش را نداشتند به تماشا آمدند. دلیل قتل وی را دریافت جایزه‌ای نقدی می‌دانند که از سوی امیر قطر برای مرده وی وعده داده شده بود!

۳- سرنوشت ویتنام پس از پایان جنگ ۲۵ ساله یکی از جالب‌ترین نمونه‌های رهبری کارآمد یک جامعه می‌باشد، به دنبال روی کار آمدن دولت «هوشی مین» فرمانده نیروهای ویت کنگ عملیات بازسازی کشور هم‌زمان در دو بخش شمالی و جنوبی آغاز شد، خیلی زود درهای ویتنام به روی دشمنان سابق و نخستین شریک اقتصادی آن سرزمین در زمان حال یعنی آمریکا باز شد، تنها یک سال پس از پایان نبرد گروه‌های زیادی از تفنگداران و سربازان سابق ایالات‌متحده که در آن کشور جنگیده بودند و دوستان و هم‌رزم‌هایشان را از دست داده بودند به این دیار بازگشتند تا در روشنای صلح ایجاد شده یاد عزیزان از دست رفته را گرامی دارند و از قدم زدن در معابری که روزگاری هر لحظه می‌توانست به قربانگاهی برای ایشان بدل شود لذت بردند، اولین موج سرمایه‌گذاری در ویتنام توسط این دشمنان سابق انجام شد، آن‌ها آرامش روان خود را در ماندن در بهشت جدیدی یافتند که زمانی جهنم زندگی‌شان بود، تصویب قوانین مجوز خرید منزل و امکان سرمایه‌گذاری خارجی‌ها خیلی زود در ابتدای دهه‌های هشتاد و نود میلادی منجر به ورود مبالغ انبوهی از دارایی‌های بخش خصوصی به این کشور شد، هم‌اکنون ویتنام علیرغم داشتن لقب کشور کمونیستی تنها پوسته‌ای از آنچه را که از دید سیاسی برای آن متصوریم داشته و با رشد اقتصادی چشمگیر در جایگاه یکی از کشورهای برتر حوزه اقتصادی جنوب شرق آسیا ایستاده است.