https://srmshq.ir/qe873y
خبر داشتم که مجیدَل، زن شمر را گرفته ولی هفتهشت سالی میشد او و بقیه بچهها را ندیده بودم. وارد روستا که میشویم اول مجیدل را میبینم. ناخواسته خندهام میگیرد؛ سبیل کلفت گذاشته است. بعد اشک توی چشمم داغ میبندد. زیر درخت توت سیفالله وایستاده. پاک خراب شده. سیاه. شغالی شده که شاغولهایش کش آورده. نمیدانم چرا برایش بوق نزدم. علیآباد پاک عوض شده؛ به جز حال و هوای همین دهه.
«هر که دارد هوس کربلا بسمالله!» پیرمرد کَلمراد میخواند و هیچکس محلش نمیداد. تقصیر خودش بود. آخر حاضر نبود توی بلندگو بخواند. قدیمی بود. ولی من و مجیدَل و وحیدَل و کاظمگنجشکی مشتری ثابت شروعخوانی کلمراد بودیم. همه جمع میشدند جلو خانه کلمراد کنار حسینیه قدیمی. هیئت خاک به پا میکرد و کوچه به کوچه میرفت. صادقو کلمراد میکوفت روی طبل. وحیدَل میگفت: «چند سال دیگه گلنگتر شم خودم طبل رو میترکونم.» بدترین قسمتش آبگوشت که میدادند میگفتند: «بچهها شریکی!» بعد هیئت میخواند؛ «ما دعا خواندیم و رفتیم زین سرا / اجر ساقی با سیدالشهدا.» بهترین قسمتش هم توی مدرسه بود. مجیدل ادای همه نوحهخوانها را درمیآورد. بعد بلندگوی خیالی را پرت میکرد گوشهای و صورتش را به شکل چروکهای صورت کلمراد میچقارد توی هم، از ته چاه میخواند «هر که دارد هوس کربلا بسما...!» کلی رودهبُر میشدیم از خنده. کار مجیدل مو نمیزد ولی هیچوقت حاضر نشد برود توی بلندگو بخواند. حتی یک بار وحیدَل دوست قلدر جونجونیاش پیغام داد: «اگه نخونه رفاقت بیرفاقت! چرا جوادو پنجزاری با این صدای نکرهش بره گردن بکشه خودی نشون بده ما هیچی؟! خاک تو سرت! مَ اگه نصف صدای تو رو داشتم...»
مجیدل را شیر کردیم. پا به پا فرستادیماش جلو. تا پای بلندگو خودش را رساند. قبل از حرکت دسته بود. بچههایی که صدایی داشتند میآمدند میخواندند تا وقتی که صفها منظم بشود. مجیدل دل نمیکرد بلندگو را بگیرد. مردهای دو زنجیره صفشان را داشتند منظم میکردند. شمر مسوول انتظامات هم بود. یک آن شلوغ شد. شمر رسید. دو دستش را توی سینه مردها میزد که صفها منظم بشود. مجیدل مانده بود در این راه بیپسوپیش چه کند که دست شمر خورد توی سینهاش و کلی هل خورد عقب. انگار آزاد شده باشد توی صورت دلخور وحیدل نگاه پکری انداخت و گفت: «نمیذارن که!»
کی فکرش را میکرد. شمر کجا؟ مجیدل ما کجا!؟ یک دست قوی شمر مجیدل را دومتر پرت میکرد آنطرفتر! البته ما که ندیده بودیم ولی کاظمگنجشکی وقتی رفته بود برای گرفتن گنجشکها، به چشم خودش دیده بود. میگفتند؛ شمر غشی است. کاظم میگفت: «دل ظهر که گنجشکهای مادره میآن میشینن توی لونهشون، رفته بودم گنجشکگیری؛ توی کبار آلاچیقی وسط باغ کاکاجان. دیدم از پشت کبار صدایی میآد. از لای برگهای خشک کبار نگاه که انداختم شمر داشت عین یک گنجشک پدره که سرش رو بریدن و داره بالبال میزنه، داشت دست و پا میزد و جون میداد.» راستش زن شمر هم که فقط صدایش را تشخیص میدادیم.
حسینه پر زن و مرد میشد. سکوی تعزیهخوانها هم وسط بود. همیشه اولش را گوش میدادیم و جمعمان که جمع میشد میزدیم به باغها. چاغله دزدی. حلال ِ حلال بود. کلاً اعتقاد داشتیم؛ خوردن حلال، بردن حروم! وسط باغ و ته سر درختان، هر جا که باد میپیچید و صدای تعزیهخوانی نمیرسید، مجیدل بقیه تعزیه را میخواند. همه نسخهها را از حفظ بود. خدای تقلید صدا بود. مو نمیزد. «تو دماغیِ» جعفر ِ اصغر که زینب میشد و «ش» به جای «سِ» حسن برقیِ ابن زیاد را خوب میآمد. چاغاله که میخوردیم و کیسههای شلوارمان را هم که پُر میکردیم، گِرد مینشستیم و مجیدل از تعزیهخوانیِ حسینه هم میزد جلوتر. اصلاً میرفت تا خود روز عاشورا. شیر میشد و شمشیر میکشید؛ رو به یزید فریاد میزد: «آنچه تو گویی مطیع فرمانم/ قبول حکم شما منتیست بر جانم! دیش تِرِتی تِرِتی تِرِتی دامب دامب دامب!» بعد مینشست روی سینه امام حسین. درست مثل شمر خنجرش را کف دست میکشید تا تیزش کند.
مردم هِقهِق گریه میکردند. شمر یکدفعه خنجر به دست روی سینه حسین میزد زیر گریه. شمر که میزد زیر گریه، حسینیه واویلا میشد از گریه. صدای زن شمر را هم همانجا مجیدل نشانمان داده بود. از همه صداها پرسوزتر بود. مجیدل همین که خنجر به دست روی سینه امام حسین گریه میشد ما وسط باغ میزدیم زیر خنده. ولی دمش گرم مجیدل! خود شمر بود فقط غشی نبود و سبیلهای کلفتش را نداشت.
حالا سبیلش را هم دارد زنش را هم دارد. شاید غشی هم شده باشد. فقط روی سینه امام حسین خنجر به دست شروع نکرده است به گریه کردن. البته بعدها که مجیدَل و شمر توی باغ با هم هرس میکردند و عیاقشان یکی شده بود، مجیدل دل کرده بود و از شمر پرسیده بود چرا خنجر به دست بالای سینه امام حسین گریه میکنی؟! فقط گفته بود هر کسی دردی داره.
و یک روز هم که درست همینجا جلوی خانه سیفالله، عاشورای علیآباد پرِ خون شد. یادم نیست سر نوحهخوانی دعوا شده بود یا توی صف به هم تنه زده بودند یا در اصل بعضیها هم میگفتند سر هیئتاُمنایی با هم دعوا دارند. یکهو صفها به هم ریخت. چوبی خورد وسط طبل و پاره شد. مردها دو گروه شدند. سردسته یک گروه هوشنگِ بهارالهی بود و سردسته گروه دوم هم بچههای احمد مریم. ما بچهها هم هر طرف میدویدیم تا زیر دست و پا له نشویم. تماشا میکردیم. بلندگو گوشهای برای خودش افتاده بود و قیس میکشید. طفلان مسلم به زنجیر بودند و حیران. اسبها رم کرده بودند. زنان هیئت جیغ میزدند. طفلان مسلم گریه شدند که زنجیرهایشان باز نمیشد. من و مجیدل و وحیدل و کاظمگنجشکی چهارتایی همه جا سرک میکشیدیم. شیر کلهاش را کنده بود و افتاده بود وسط دعوا. امام حسین توی گروه بهارالهیها بود و ابوالفضل توی گروه احمد مریمیها! شمر یک گوشهای نشسته بود به گریه. بعد افتاد وسط جمع به جدا کردن. بعد سنگ خورد توی سرش. پر خون شد.
عصر آن روز هیئت نصف شد و حسینیه خالی بود ولی تعزیهخوانی اجرا شد. شمر با سر بانداژ نشست روی سینه امام حسین. حالش بد شد. افتاد. همه ریختند. شمر روی سینه امام حسین مُرد. همه میگفتند سنگ که توی سرش خورده خونریزی داخلی کرده بوده. برخیها هم گفتند مال غشیبودنش بوده. خلاصه اینکه زن شمر هم هیچ شکایتی نکرد و هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. فقط علیآباد دیگر دو تا هیئت و دو تا حسینیه داشت. هیئت امام حسین. هیئت ابوالفضل. هر سال عَلَمشان از هم بزرگتر میشد و حسینیهشان پرزرق و برقتر. ما بچهها هم دو گروه شدیم عین استقلالیها و پرسپولیسیها.
حالا بعد از سالها دوباره امروز عاشورای علیآباد است. ما میرویم حسینیه قدیمی. همه، جا میشوند توی حسینیه. باید تا آخر تعزیه بنشینیم. محرم توی زمستان افتاده و دیگر باغها هم چاغالهای ندارند که با بچهها برویم نصف تعزیه را توی باغ، مجیدل برایمان بخواند! پشت حسینه، مجیدل دارد هرس میکند. سخت است بروم پیشاش. بیشتر - فکر میکنم - برای او سخت است. دل به سمتش میزنم. اشکم گرفته. نیامده پاکش میکنم. خجالت میکشم ولی تمام تلاشم را میکنم تا «مجیدل» صدایش کنم. تأثیر میکند و یخِ فضا را میشکند. مجید وقتی حرفی برای گفتن ندارد میگوید: «خوب کردی درس خوندی رفتی. مث ما کارگر نشدی.» یک جا هم میگوید: «فهمیدی من زن شمر رو گرفتم!؟» لبخند میزنم و با جنباندن کله، تأییدش میکنم. منتظر واکنش من است که میگویم: «هنوز تعزیهخونی رو از حفظی؟» میخندد و میگوید: «ها! لامصب همهش تو مغزمه!»
به زور و به بهانه یاد قدیم میبرمش حسینیه برای تماشای تعزیه. وحیدل هم بچه به بغل آمده. خودمان را کنارش جا میدهیم. وحید زنگ میزند به کاظمگنجشکی و میگوید خودش را برساند به این یکی حسینیه. باورمان نمیشود باز کنار هم هستیم. باز جلوی اشکهایم را میگیرم.
تعزیه را شروع نمیکنند چرا؟ پچپچ میافتد محمد بهارالهی که نقش شمر را دارد، بچهاش بیمارستانی شده؛ نسخهها هم توی خانهاش هستند و درها قفل. ماندهاند چه کنند! میپرم و میروم با مسوول هیئت صحبت میکنم. خودش هم خبر داشت که مجید، مجیدل ما نسخهها را حفظ دارد. قبول میکند. مجید میگوید: «به خدا هم برید نمیرم بخونم!» وحیدل چشمغرهای میرود و میگوید: «جان بچهم اگه نری رفاقت بیرفاقات!» مجید بلند میشود. کاظم ماچاش میکند.
حالا مجیدل با آن سبیلهای کلفتی که گذاشته خود شمر است. آخرش خنجر به دست مینشیند روی سینه امام حسین. جمعیت گریه میکند. ناگهان مجیدل خنجر به دست روی سینه امام حسین به گریه میافتد. حسینیه باز پس از سالها قیامت میشود از گریه. من و وحیدل و کاظمگنجشکی اولین بار است که به گریههای مجیدل روی سینه امام حسین نمیخندیم و داریم گریه میکنیم. صدای زن شمر بلند میشود و خوب صدایش را میشناسیم. بعد از اینکه پدر مجیدل توی ظهر عاشورا سنگ زد توی کله شمر و او مُرد تا امروز هیچکس صدای گریه زن شمر را نشنیده بود. گریه مجیدل بالای سینه امام حسین بند نمیآید و ما هم با او گریه میکنیم.
https://srmshq.ir/hd76oi
صبح از پسِ کله شب بیرون نزده، «کرامتو» میزد از لحاف و اتاقش بیرون. تشک را روی هیزمهای گوشه حیاط پهن میکرد تا شاشهایش بخار شوند. صورتش پر از سیخونکهای ریش بود. بزها و میشها شبخیزتر از کرامتو، منتظر او بودند. کرامتو با تمام هیبت قد یکمتریاش، در آغل را باز میکرد و از بوی میشها مست میشد. با آنها به بیابان میزد. عاشق کهره «سکلو» زن «علی کل ممد» بود... سفیدِ مث برفِ. سفیدِ برفیِ. میخوامش. ختنهم نکردن که بتونم زن بگیرم؛ دست و تخمم حلال نیس!
بیابانهای اطراف «صغریآباد» سی سال بود آبستن گوسفندچرانی «کرامتو یهمتری» بودند. گوسفندهای تمام مردم ده، سینۀ کرامتو بودند و او جزئی از بیابانهای صغریآباد شده بود.
ظهر، گوسفندها میریختند سر موتور آب «کاکاجانِ بازعلی» پای کوه سنگی «بیبیدن»؛ میشها با طمأنینه از حوض آب میخوردند و بزها سرتاسر، دستهایشان را به قد جو میشکستند و آب را قورتقورت میدادند ته. کرامتو از دور چوبش را میچرخاند و پرت میکرد جلوی کهرهها که خیراتیها! چاقوخوردهها! توی باغ مردم نریزید، تکهتکهمان میکنندها!
گوسفندها که سیراب میشدند میبردشان کمی دورتر از کوه؛ طرف گزی. گوسفندها زیر سایه درختان گز میخوابیدند و آدور و کهورکهای خورده را نشخوار میکردند. کرامتو هرگز نمیگذاشت گوسفندها کنار سایه کوه بیبیدن بخوابند و پشکل بریزند. مردم میگن؛ ایی کوه مقدسِ. بیبیدن توی کوه، زندهاَس. همهچی رو میبینه. «مهرانو فاطی» هم شکاکی کـِرد، چشمش چلاق شد و هنو که هنوزه پِر پِر میکنه و شده «کورو فاطی»! ها بله مردم میگن؛ ایی «بیبیدن»، «بیبیهور» و «بیبینور» اوون زمونای خیییییلی قدیم، اینا در اصل سه تا خواهر بیدن که از بس خوب و پاک بیدن، دشمنا میخواستن بـُکشنشون. ایی سه تا خواهر از دست دشمنا فرار کـِـردن و به ایی سرزمینا رسیدن. هر کدوم یه اسبسوار بیدن. دشمنا نفراتشون خیلی زیاد بیده. برا همی، ایی سه تا خواهر معصوم، هر کدوم از همدگه جدا افتادن و تنها موندن. بیبیدن رسید به صغریآباد که اون موقعها خدا میدونه اصلاً آب و آبادی داشت، نداشت!؟ دشمنا دورهش کِردن. میخواس خدا رو جار بزنه و نجات پیدا کنه. یه باره به جای اینی که بگه یا هو، گفت یا کو! همون لحظه از قدرتی خدا کوه سفیدی از زمین در اومد و بیبیدن رو توی خودش پناه داد و دشمنا شکست خوردن و وَرگشتن. اون کوه هم که اونور جاده لیلاآباد - بندرعباسه، سفید میزنه؛ بیبی هوره. بیبینور هم پشت اون کوههای بلنده.
«کرامتو یهمتری» از کوه میرفت بالا. مینشست زیر درگاه قندیلی کوه. بند و بندیل بغچهاش را از توی شانههایش باز میکرد و شروع میکرد به غذا خوردن و بعدش هم فوتفوت کردن توی نی. نی ویغویغی میکرد اما صدایش درنمیآمد. بچهها که میخندیدند میگفت که نی حکمِ زن دارد برای «چوپانجماعت»؛ هرچی بیصداتر، مهربانتر! از بچههایی که کتاببهدست از صغریآباد میآمدند کوه تا درس بخوانند نیز حکم نی زدن در کوه را پرسیده بود. آنها اول گفته بودند باید ببینیم چطوری این کار را میکنی و بعد از کلی خنده و «هزارماشالا»گفتن، گفته بودند نه گناه ندارد! چون باید «ویغ ویغ» کنی تا حرف زدن یادت نرود؛ و حالا کرامتو با خیال راحت تا نفس داشت، نفلهصدایِ نیِ چرکیناش غیژ میشد زیر پوست کوه.
بعضی وقتها بعد از نانِ ظهر و در رفتن خستگی، میکشید تا پای دیواره زیارت. دیواره زیارت بیبیدن را به تازگی رئیس شورا «حاج غلمسینِ سیفالله» در کنار دهنه مقدس بنا کرده بود تا حیوانی به آنجا نرود. کرامتو از دور، دست روی سینهاش میگذاشت و سلامی میداد. نزدیک نمیرفت چون زیارت مال زنها بود و خانم بیبیدن ناراحت میشد و اصلاً گناه داشت اگر مردی به آنجا میرفت. هرچند بچهمَردینهها که از «لیلا شهر» برای سیزدهگردی به کوه بیبیدن میآمدند، وارد زیارتش هم میشدند تا از راه تنگ و باریک آنجا به قله کوه برسند و خوشحال، دوباره از همانجا، پایین بیایند.
یک روز کرامتو به جای اینکه بخوابد، از علفهای کنار جو کَند و خودش را به گزی رساند. کهره سکلو زن علی کلممد را نشان کرد و ناغافل رسید به او. گرفتش. کهره دستوپا که زد، کرامتو علفها را جلوی دهنش گرفت و خاماش کرد. کرامتو کهره را که حسابی وَرچاق شده بود، کشاند روی پاهای کوته و تکیدهاش. کهره روی پاها توی بغل کرامتو آرام گرفت. کرامتو حس کرد به عشقش رسیده که پیشانی کهره سکلو را ماچ کرد. مدتها بود باز عاشق شده بود و باز فکریِ حرفهای صغریآبادیها شد که بچۀ گورم! توی گور از مادر زاده شدم. بیطالعام. پدرم همان روزی که دوباره زن گرفت، مُرد. نه خواهری نه برادری... دستبهدست شدم. هر سالی همپای گوسفندهای یک نفر، خانه به خانه شدم و هیچکس یادش نبود من را ختنه کند. ختنه نشوی، عیش نمیگیرند؛ زن هم نمیگیرند برای آدم. حکمش این است که دست و تخم آدم حلال نیست!
کرامتو کنار کهره، زیر سایه درختان گز همراه گوسفندها نشست و به کوه بیبیدن نگاه کرد. ترسید که عشقبازی پای این کوه گناه داشته باشد و بیبیدن، سنگش کند. ها مردم میگن؛ ایی چند تا کله که ردیفی، توی دامنه کوه هستن؛ اینا آدمن که بیبیدن سنگشون کـِـرده. اینا در اصل یه کاروانی بیدن که میرسن پای همی کوه سفید بیبیدن. اُشترهاشون بار خرما داشتن که سبدهای خرماشون هم سنگ شده. اون سنگای چارگوشِ پایین کلهها که روشون جای بافتنیِ برگ خرماست، اینا سبداشون بیده. آقا اینا میرسن پای کوه بیبیدن. خیلی کفر میگفتن. بعد حالا یا آب نداشتن یا آب کم کـِـرده بیدن، پشت بچههاشون رو که دستشویی کِرده بیدن، ِاستخفرلا، با نونِ لواش پاک میکنن. به خاطر همی توی کوه بیبیدن، سنگ میشن...
کرامتو کهرۀ سکلو را ول کرد و دستش را به سرعت کوفت روی سینه. پا شد به بیبیدن سلام داد.
گله داشت آرامآرام از زمین کنده میشد و در بیابان پخش و پلا. کرامتو از میان لبهایش برای سگ گله، سوتی صوت داد. سگ به چندتا خیز، کرامتو را رد داد و از جلوی گوسفندهایی که دور شده بودند، درآمد.
شبها کرامتو بیقراری میکرد. به هر پهلویی میخوابید، رخ کهره سکلو را میدید با آن دو شاخ نورس. یاد جستوخیزهای شوخ و شنگش دیوانهاش میکرد. باز پا میشد میرفت دستشویی. دمی میخوابید و زبانلیسیهای کهره توی دلش ضعف و خارش میانداخت و بیدارش میکرد. در خیال میدید باز کهره را آورده توی اتاقش و نیمههای شب، شاش گرم کهره روی پاهایش میریزد و... دیگر طاقت نمیآورد. پامیشد. به شبِ حیاط میزد. با ماه تنها میشد. نور ماه میدرخشید عین کله برفی کهرۀ سکلو. پشت در مینشست تا وقتِ رفتن و دیدن یار برسد. میخواند سفیدِ مث برفِ... هر چیزی که از موبایل بچهها میشنید، حفظ میشد.
صبح روزی که توی کوچه، سکلو زن علی کلممد را دید برای سلام کردن به تپهپته افتاد و آخرش نتوانست سلام کند. سکلو گفت: «علیک سلام به کرامتو یهمتری! خدا بیامرزه ننهت رو، اگه بید یه سلامی یه علیکی یادت داده بید.»
کرامتو صاف جلویش ایستاده بود. سرش ته بود. همهاش میخواست بگوید؛ من کهرهتون رو میخوام. میخواست بگوید؛ چرا هیشکی من رو ختنه نکرد تا دستم حلال بشه تا زن بگیرم.
فقط بغضش گرفت.
سکلو ادامه داد: «ما با ننهت خدا بیامرز، توی ایشوم، هم مشک میزدیم هم گلیم میبافتیم. او رفت راحت شد. من هنوز با دو تا دختر پیرعذب، دارم گلیم میبافم.»
بعد ریسهای رنگی گلیمبافی را از گوشه چادرش بیرون آورد و به سمت خدا گرفت و ادامه داد: «خودم رفتم کنار گور ننهت نشستم و مدام گوشم چسبیده بید به نِی که از توی گورش آورده بیدن بیرون تا وقتی تو بهدنیا اومدی صدای جیغت رو بشنوم. سر نُه ماهِ اشکمش، گذاشت رفت. تو رو از توی گور آوردن بالا. یه پستونم مال همی صدیقو بود یه پستونم مال تو. اون سال از گوسفند، همه ایشوم برکـــــت کـِرد که هنوز برکـت همون گوسفندها توی این ده مونده. خدا، ننهت رو بیامرزه ...»
کرامتو وقتی دید بزها کِش آوردند به داخل خانه شوکت، قصه صدبار تکراری سکلو را پاره کرد و دوید. بزها توی باغچه، روی دیش ماهواره شوکت راست میشدند تا سرشاخههای درخت انار را بخورند.
توی بیابان کرامتو خودش را هی به دور و بر کهرۀ سکلو میرساند و کهره هم که خر نبود، میفهمید. زیرچشمی نگاه میکرد. از یک حدی که کرامتو نزدیکترش میشد، جَست جَست جَست میزد و دور میشد و بازمیایستاد تا کرامتو نزدیکش شود.
از دور چندنفر نزدیک میشدند؛ چندتا بچه، بزرگتر از کرامتو چهلساله. به یادبود کرامتو، هزارتا آدم توی این بیابانها در این سی سال آمده بودند، جَستی تا ساعتی کنارش نشسته و حرف زده بودند. خندیده بودند. کرامتو همه حرفها و فکرها و تصویرهای زندگیاش را توی این سیسال، از همین آدمها فراگرفته بود. بچهها، چندتا بچهگنجشک را به کرامتو دادند تا بزند توی رگ. گرفتشان.
بچهها سنشان کمتر از آن بود که بخواهند سربهسر او بگذارند. رد شدند رفتند. پر گنجشکها را باز و بازی کرد. زیر دلشان را نگاه کرد و لای کرکشان دنبال چیزی گشت. نشست. گریه کرد. چندین سال پیش، با بچهها از توی سیاهشاخههای درختِ بنۀ توی کمرۀ کوهِ بیبیدن، چندتا گنجشک کوچک گرفته بودند. نمیتوانست کلهشان را بکند. جوانکی که همراهشان بود، شلوار کرامتو را کشید پایین و داد زد: «زور نزن تو ختنه نشدی. تو نمیتونی کله گنجشکها رو بکنی، دستت حلال نیس.»
بچهها عُق کردند و زدند زیر خنده. کرامتو گنجشکها را انداخت. شلوارش را بالا کشید. گریه شد. رفت توی دهنه زیارت. گریه کرد. خوابش برد. بعدها بچهها که بزرگتر شدند با جدیت و تأسف گفتند که زن هم نمیتوانی بگیری. از همان زمان کرامتو چوب چوپانی را پرت کرد روی عشقش صدیقو دختر سکلو. عشقش را له کرد. سکلو و همه مردم صغریآباد ماچش کردند و گفتند آفرین؛ حالا شدی کار درست!
کرامتو داشت گریه میکرد. گوشش لیسیده شد. کهره سکلو آمده بود پهلویش. کرامتو نگاه کرد... گنجشکها را روی سر کهره پاشید و کِل و «شاباش» کشید. کهره جَست و رقصید. وقتی از حرکت وا ایستاد، کرامتو برای اولین بار توی این سیسال فریادی زد؛ با همهتون جنگ میکنم! پای همین کوه که خیلی جنگ شده و دشمنها شکست خوردن. پای همی کوه که مردم میگن، عربا با مردم درگیر شدن و خیلی آدم به کُشت رفته! از نودمِ سال تا جو درو، جنگیده بیدن. عربا کشتن، ولی خب مردم رو هم مسلمون کـِردن...
رستم هم فقط از یه نفر شکست خورد اون هم حضرت علی بید. پای همی کوه، حضرت علی نشِست روی سینه رستم ولی نکشتش. گفت به عمرم همچین یلی ندیدم، خاک ایطور یلی رو قبول نمیکنه. خب رستم هم به خاطر مردونگی حضرت علی اومد مسلمون شد و برا مسلمونا جنگید.
کرامتو حالا ظهرها توی کوه خم و راست میشد. نماز میخواند. شیخِ مسجد صغریآباد که یکبار آمده بود کوه و کرامتو را دیده بود، گفته بود: اشکال نداره که سواد نداری! تو فقط «الله مَ صل علی» بگی هم قبوله. الله م صل علی میگفت و دست از سر خدا برنمیداشت. حاجت داشت. از لای انگشتهای قنوتش کهره سکلو را میپایید.
بچهها توی جاده خاکیِ مسیر بیبیدن قدمزنان درس میخواندند تا به کوه میرسیدند. وامیماندند؛ کرامتو دارد نماز میخواند؟!
صغریآباد پر شد از ذکر قنوتهای طولانی کرامتو. کرامتو به بچهها میگفت حاجت دارم. کرامتو میگفت اصلاً با همه صغریآبادیها میجنگم برا حاجتم؛ پای همین کوه. پای همی کوه که مردم میگن مرادِ علیمراد -که مادرِ رحمتِ بیبیجان به یاد داردش - با دزدای فُرسی درگیر شد و چار نفری تیر و تفنگ در کِردن و هَجده نفر رو یکجا کشتن. فورسیا دزد کـِرده بیدن به آغلبساط صغراآبادیا. صغراآبادیا پیغُم میدن به مرادِ علیمراد، شاه دزدِ دزدای لیلاآباد که ولایتفُرسیا اومدن توی مملکت ما، مالمون رو میبرن؛ نصف مالمون مال تو، بیا بزن وَرنیستشون کن. مرادِ علیمراد پیغم میده؛ تخمحرومه هر که بذاره ولایتفُرسیا بیان از مملکت پیغمبر دزدا مال ببرند؛ چندتا گاو و شتر سر ببرین ما رسیدیم. مرادِ علیمراد با تفنگش همراه سه تا از همقطاراش میآد روی قله همی کوه بیبیدن کمین میشینه. فُرسیا به وسطای سینهکش کوه که میرسن مراد شروع میکنه به تیر تفنگ زدن... فُرسیا بالا میاومدن میخوردن، پایین هم میرفتن میخوردن. صغراخاتونیا هر هجده نفرشون رو پای همی کوه خاک میکنن.
کرامتو گفت که من هم پای همین کوه با همه صغریآبادیها میجنگم. یکی از بچهها گفت: «کرامتو! تو هم گوسفند میچرونی، هم میخوای بجنگی، تازه توی کوه نماز هم میخونی. میفهمیدی اگه چل روز پشت سر هم بتونی توی کوه نماز بخونی یه آدم دیگهای میشی. اصلاً پیغمبرزادهای میشی!» بچهها خندیدند.
بچهها امتحان دینی داشتند و کنار کرامتو هی در مورد درسهایشان حرف زدند پای کوه بیبیدن.
پای همین کوه بیبیدن، مردم میگن اون زمونای خیلی خیلی خیلی قدیم یه کرامتی رسیده که معلوم نیست از چه سرزمینی حرکت کرده بوده و با سیهزار گوسفند میرسه و پا به روی همین کوه بیبیدن میگذاره. آقا! کوه، غلغلۀ آدم بوده؛ میگن اون موقعها اینجا سرسبز بوده و رنگ کوه اینجوری نبوده؛ از صغریشهریها بگیر تا لیلاشهریها همه برای سیزدهگردی میاومدن اینجا. زنها کنار شوهراشون توی گندمزار داشتن ساقههای گندم رو بههم گره میزدن و میخوندن: سیزده بهدر، چارده به تو، لعنت به مرد قدقدو. طبیعت نشونهای از قدرت خدا بوده. نسیمی روی دشت و کوه دست میکشیده. توی دل میشها وحشتی از آدما به پا بوده و اونا عقب میمونن و فقط نظاره میکنن. بُزها جسور بودن و کرامت رو تنها نمیگذارن. کرامت از میون دخترای عین فرشتۀ لیلاشهری عبور میکنه. با چوب- عصاش روی کوه سوار میشه. کوه بیبیدن مث پشمِ میش نرم میشه براش. کرامت بیآنکه لب به نی بزنه، نیاش به صدا درمیآد و آهنگی آسمونی توی فضا میافکنه. آقا یکباره همه بَرمیگردن نگاه میکنن. کاسهی ماست زنی رمال به اسم سکینه پهن میشه. روح هر هشتادهزار کشته میرعلی جنگجو به لرزه درمیآد. کرامت دستش رو، رو به جمعیت بالا میبره و لب به سخن وامیكنه.
میگن صدای کرامت میلرزیده. زمین میجنبیده. حشرهای نمیجنبیده. کلام کرامت توی کوه به خودش پژواک گرفته بوده: خدا اومد با من نشست در همین کوه. براش شیرِ میش ریختم. فکر کنم سیر بود. اینقدر خوشگل بود که دوست داشتم چارقد یادگاری خدابیامرز ننهم رو کنم بر سرش.
جمعیت سر جاش خشکش میزنه. بعد کرامت با اشارتی، یکی از کهرهها معروف به «کهرۀ وحشی سکلو» رو فرامیخونه. کهرۀ وحشی که موکلِ فرمانبرِ سکینۀ رمال بوده، اینبار به اشارۀ دست کرامت میآد دورتادورش میچرخه و سر و روش رو میلیسه و از قدرتی خدا، آخرش توی بغل کرامت آروم میخوابه. سکینه رمال همون موقع دستهاش یخ میکنه، سرش رو روی کفشاش میگذاره و میمیره پای همین کوه.
کرامت حرفهاش رو همون موقع خاتمه میده: من هم پیغمبر شدم. کور بشم اگه دروغ بگم! خدا گذاشت من موهاش رو شونه بزنم.
میگن همون موقع بارون تندی گرفت و از همون روز رنگ این کوه سفید شد.
شاعر
https://srmshq.ir/g5ila3
با تأملی در شعرهایی که از دوستان جوان اهل بم، در این صفحه آمده است، پیش از آنکه نکتههایی دربارۀ شعرهای هرکدام از این شاعران محترم، در میان آید، واقعیتی خرسندکننده این است که شعر این دوستان نشان میدهد که این شاعران تلاش کردهاند به نگاه و زبان خود نزدیک شوند، این تلاش از این جهت ارزشمند است که در آسیبشناسی شعر شاعران جوانتر در سالهای اخیر، ترفندی غیرخلاقانه میبینیم؛ یعنی در بسیاری از آثار، همسانیهای فرمی و زبانی و بلاغی دیده میشود؛ بهگونهای که وقتی شمار زیادی از این شعرها را که به قلم شاعران گوناگون پدید آمدهاند، میخوانیم دریافتمان این است که گویی مجموعهای از الگوها و مؤلفههای زبانی و فرمی و محتوایی در اختیار تمام این شاعران قرار گرفته و همه در چارچوب همان الگوها و بیتوجه به تجربههای زیستۀ خود شعر مینویسند؛ غزلها همه شبیه هم و شعرهای سپید هم کمابیش اینچنیناند. البته در این میان هستند دوستان جوانی که به جهان عاطفی خود و هم دریافتهای فکری خود آگاهند و تلاش میکنند تا تجربۀ زیباشناختی خویش را بیواسطه در زبان شعر اجرا کنند. خوشبختانه شاعرانی که آثارشان در اینجا آمده در گروه دوم جای میگیرند؛ دستکم شعرهایی که از ایشان میخوانیم، گویای این نکته است که فارغ از رویکرد بوم گرایی و حضور عناصر اقلیمی که به طور طبیعی در فضای کلی این شعرها، مستقیم یا غیرمستقیم میتواند وجه مشترک این آثار باشد، بهوضوح تفاوت زبان و نگاه را در شعر هرکدام میبینیم و این اتفاقی فرخنده است. به زبان ساده، این پدیدآورندگان از روی دست هم نمینویسند.
باری گذری به شعر هرکدام از این دوستان داشته باشیم. خانم سمیه دریجانی در هر دو شعر، تسلط خود را بر زبان و ظرفیتهای آوایی و واژگانی و تصویری زبان تغزّلی به خوبی آشکار کرده است و با بهرهگیری از عناصر زیست بومی و تصویرهایی که به فضای سورئال میل دارند، عشقی اساطیری را دردمندانه، روایت میکند. یکی از برجستگیهای این شعر ردیف و قافیه نو و غریب آن است که تبلور ذهن تصویرگرای شاعر است؛ هرچند در برخی از ابیات پیوند و ارتباط مفهومی یا بلاغی و یا نحوی بین ردیف و قافیه قدری سست به نظر میرسد.
شروع قدرتمند غزل دوم هر مخاطبی را وادار به خواندن ادامه غزل میکند:
مرا صدا کن و از بیخ بیقرارم کن...
تعبیرها و تصویرهای تازه که در زبانی سالم، روان و فصیح اجرا شده است، سبب جاذبه و گیرایی این شعر است و گویای پشتوانه محکم شاعر در قلمرو کشفهای هنری است.
دو شعر سپید ابراهیم سبزواری در مجموع خواندنی و قابل تأملاند؛ زیرا در هر آنچه که خود شاعر از نوشتن این شعرها انتظار داشته توفیق پیدا کرده است. در شعر سپید، دست یافتن به زبان ویژه، دشوار است و برای رسیدن به چنین دستاوردی نیاز است که نسبتی بین چند شگرد و عنصر برقرار شود تا شعر منثور پدید آید که با نثر شاعرانه بسیار متفاوت است.
این دو شعر هم از فرم لازم و هم زبان به شعریت رسیده برخوردار هستند و در بستر ذهنیت عاطفی و خلاق شاعر شکل گرفتهاند. به بافت آهنگین کنشهای آوایی، واجآراییها و همنشینی خلاقانۀ واژهها در چند سطر شعر اول دقت کنیم:
مرا در لابهلای حرفهایت/ مرا زیر پیراهنت پنهان کن/ وقتی فرعونها به دنبالم میگردند ای آسیۀ آسیمه سرِ پسر ندیده...
عنصر نیرومند شعر دوم، روایتهای عاطفی شاعر است:
آوازهایی به تو خواهم داد که در کودکی فرفرهات بودهاند...
ساختار این شعر، کامل و بدون حشوهای زبانی و اضافههای فرمی است.
دو غزل ایمان جهانی آشکار میکند که با شاعری عاطفهمند مواجهیم که رساترین شیوۀ بیان را در صمیمیت لحن و سادگی بافت زبان میجوید. غزلهایی که تداوم سنت ریشهدار شعر فارسی و واگویههای گلایهآمیز، خطاب به معشوق است. ردیفهایی که از نوع فعلاند و جملههای کوتاه و عادی نشانۀ رفتار راحت و معمولی شاعر با نحوِ زبان است. چراکه شاعر میخواهد بیان عاطفی خود را هرچه سادهتر و رساتر به نمایش بگذارد. گلایهها و واگویههای شاعر، نسبت به معشوق گاه رنگ سرزنش میگیرد و فضایی واسوختی پیدا میکند.
سه شعر سپیدِ عباس زنگی دارستانی در عین اینکه ورزیدگیهای زبانی و فرمی او را نشان میدهد، مخاطبِ پی گیرِ جریانهای شعر امروز را به یاد سپید سرایان دهه ۶۰ و ۷۰ میاندازد. تلاشهایی که در اینگونه شعرها برای چالشهای عامدانه در زبان و خلق فضاهای نو به کمک فراهنجارهای دستوری، ساختارشکنیهای «فوکو»یی شده است، مهمترین خصیصۀ این شعرهاست.
در شعر اول و سوم نیروی پیشران روایت شاعرانه، نوعی مونولوگ (تکگویی) است و اگر چند در شعر دوم فضای دیالوگی آشکار است، اما در ژرفساخت آن باز همان جوهرۀ مونولوگ را میبینیم که گویای باور به نوعی تنهایی فلسفی یا روانشناختی است.
محمدرضا غضنفری در دو غزلش دو ردیف غیر فعلی، یکی حرف «نه» و یکی ترکیب «به دست» را برگزیده است. همین کافی است تا روشن شود که شاعر، معتقد به استفاده از تمام ظرفیتهای غزل برای گرایش به نوآوریهای موسیقایی، زبانی و تصویری در غزل است. رویکردی که از دهۀ ۵۰ و ۶۰ با شاعرانی چون منوچهر نیستانی، سیمین بهبهانی، حسین منزوی، نوذر پرنگ و محمدعلی بهمنی آغاز شد و تا به امروز، غزلسرایان نسل حاضر آن را پی گرفتهاند.برخی از شاعران این عرصه، توفیقهای مهم حاصل کردند و البته برخی از درِ تکلف با آن مواجه شدند و چندان راه به جایی نبردند.
به هر روی غضنفری از عهده برآمده و پیوند موسیقی کناری شعر یعنی؛ ردیف و قافیه را با دیگر لایههای موسیقایی و عناصر شعری برقرار کرده است. زبان او میل بهتازگی دارد و سطح هنری ابیات هماهنگ است. در مجموع با دو غزل یک دست و خواندنی مواجه هستیم.
اما در نهایت، دیگر شاعر ما، هادی زعیم با دو غزلش اثبات میکند که توانایی، قابلیت و قریحهای چالاک دارد. البته با مطالعه و تأمل بیشتر و تجربه ورزیهای مستمر در عرصۀ زبان و گسترش دایرۀ کلمات میتواند غزلهایی اثرگذارتر و یک دستتر ارائه کند. اگر سراینده، این قریحه را با مهارتهایی در قلمرو قابلیتهای محور همنشینی و جانشینی در زبان شعرش بپروراند، میتواند فاصلۀ خود را با آنچه که اکنون در این دو غزلِ او میبینیم، بیشتر کند. باری شعر او لحنی آرام و آشنا و البته فضایی نسبتاً جذاب دارد.
https://srmshq.ir/shry26
سمیه دریجانی
۱
من رد مارهای بیابانی
هو هو وزید و یکسره محوم کرد
بر من تنید باد بیابانی
در من خزید و یکسره محوم کرد
دستی رونده چنبره میزد بر
-هر جا،
که آب باشد و آبادی
کمکم مرا به شیوهی استعمار
نم نم گَزید و یکسره محوم کرد
کاریز خوی خیسِ اساطیری
با نقبهای بس طربانگیزش
در پیچ و تاب لاله و لب،
پچ پچ
شب را جوید و یکسره محوم کرد
از (میمکید از شبِ آبادی)
تا (میدمید های دهانم را)
هی مرد و زنده شد دهنم هی هی
باز آفرید و یکسره محوم کرد
چوپانِ گلههای نهانم را
بزغالههای در هیجانم را
از اختفای خشک چراگاهم
بیرون کشید و یکسره محوم کرد
پیراهنم گل مریم، دشت!
-انگشت در ضربانم برد
رنگم پرید و گلهی اسبی سرخ
بو را درید و یکسره محوم کرد
با اشتهای کاریِ ورزاوش
از سفرههای خالی لوت آمد
زیتون و نخل و ختمی و توتم را
دائم چرید و یکسره محوم کرد
شیدا و در شرارت هم بودیم
معکوس در روایت هم بودیم
وقتی گذاشت فعل بریدن را
روی ورید و یکسره محوم کرد
من ارگِ در محاصرهاش بودم
در صلح و در مشاجرهاش بودم
من را چه کار با گسلی چون او
خشتم چلید و یکسره محوم کرد
۲
مرا صدا کن و از بیخ بیقرارم کن
رمق به کنده ندارم کمی بهارم کن
بهار نه! به همین زرد قانعماصلاً
بیاو
هر چه دلت خواست فحش بارم کن
به طرز بی سر و پایی به بودنت وصلم
به ابتذال بیانداز و اختیارم کن
بلند من! شب پاییز! با توام یلدا
که دانهدانه لباس از تنم... .
انارم کن!
که دانهدانه به دستت... .
. و گلپرانه مرا
بغل بگیر و بیامیز و خوشگوارمکن
و کل زندگیام را بگیر در مشتت
و هر دقیقه ازین عشق باردارم کن
از این جهان خوشاخلاق ظاهراً خوشبخت
عبوس من! بغلم باش و استتارم کن
چه چشمهای سیاهی! تو چشمهای منی
و چشمهای سیاه مرا مزارم کن
دلم گرفته کجایی!؟ دلم گرفته بیا
شبیه مجلس ترحیم برگزارم کن
محمدرضا غضنفری
۱
آلودهام… آلودهی چشم سیاهی نه…
هم بغض پلك تار و خیس روبه راهی نه
حجم خیالت را نمیدانم ولی در من
یك لحظه هم رویای خوب دل بخواهی نه
آغوش ما اندازهی هم نیست میدانم
جا میشود در کاسهای ماهی و ماهی نه
گفتی صبوری كن، صبوری میکنم آری
اما برای بخشش هر اشتباهی نه!
تا پای چوب دار خواهد رفت! میگفتند
بالای آن هرگز… ولی هر بیگناهی نه
سرباز تنهای سیاهی میشوم اما
شاه سپید ناتوان بی سپاهی نه
دلخوش به لطف نابرادرها مشو یوسف
چاهی عزیزت میکند گاهی و چاهی نه
مقصد رسیدن نیست باید رفت باید رفت…
چون پیله گاهی میشود پروانه… گاهی نه
۲
در راه رفتنی چمدان سفر به دست
مثل ردیف قاصدكان خبر به دست
دلگیر، مثل عابر بی چتر، در بهار
غمگین، شبیه صاحب باغی تبر به دست
مأیوس، در محاصرهی اشك شمعها
کبریتهای سوختهی بیخطر به دست
بیخانمان، شبیه نسیمی كه میرسید
با دستهای شرجی یك ابرِ تر به دست
دلتنگ، مثل عكس به جا مانده در كلاه
از بغض بیدلیل دو سرباز سر به دست
بیاعتناتر از دو مسافر كه میروند
آهسته باز با چمدان سفر به دست
ایمان جهانی
۱
من رفتهام دیگر به کمبود من عادت کن
حالا خدای دیگری داری عبادت کن
اینقدر اسمم را کنار اسم خود نگذار
دیگر تو با من نیستی لطفاً رعایت کن
من را حسادت کشت بسکه دیدمت با غیر
با غیر خود دیدی مرا حالا حسادت کن
با من که عاشق بودی ام اینگونه تا کردی
راحتتر از من باش با او هی خیانت کن
من سینهسوزم آدم قبلی نخواهم شد
لطفاً برو بر سینهای دیگر اصابت کن
۲
خیال کن که نباشی خیال مکروه است
همیشه فرض بر این احتمال مکروه است
سؤال میکنی از من که میروم یکروز؟
تو تا خدای منی این سؤال مکروه است
تو حق محرز من بودی از شروع جهان
بدان که کردن حق پایمال مکروه است
روال عشق از آغاز بر جدایی بود
خدای من به خدا این روال مکروه است
نخند چال میوفتد میان صورتت آه
اگر تو دل ببری هر چه چال مکروه است
ندیدن تو گناه است و رفتنت مکروه
میان ماندن و رفتن جدال مکروه است
تو وصلهی منی و در تمام این دنیا
به هرکسی برسی آن وصال مکروه است
هادی زعیم
۱
بگیر حضرت حافظ، بگیر فال مرا
بگو حکایت فردای بیزوال مرا
بگو که خالق تقویمهای دردآلود
شبی مچاله کند روز و ماه و سال مرا
میان جمع رقیبان همیشه مردی هست
که خورده حسرت خوشبختی محال مرا
به لطف مردم هیزمفروش آبادی
بریده است تبر شاخۀ نهال مرا
میان این همه دشمن، میان این همه دوست
همیشه سنگ عزیزی شکسته بال مرا
خیال ناخوش نامادری میاندازد
به گریه کودک آرام و خوشخیال مرا
۲
بخت سیاه ماهیمان خواب رفته بود
ناباورانه جانب قلاب رفته بود
ماییم برهای که برای نجات خویش
از ترس گرگ جانب قصاب رفته بود
دریا نبود مقصد رودی که اشتباه
با پای خویش در دل مرداب رفته بود
بیچاره ما که وقت قیام و قعودمان
روح از تن مناره و محراب رفته بود
ما دیدهایم آنچه نباید، چه کردهایم؟
گویا قبای غیرتمان آب رفته بود
تهمینهام که مانده چه خاکی به سر کند
تیغ پدر به گردۀ سهراب رفته بود
عباس زنگی دارستانی
۱
که بود آیا؟
کبود افتاده بر پهنهی آسمانی که از کشالهاش آویزان بود
مردی که هر روز از غیبت ِ خودش میمیرد
و دریا بهانهای ست
برای ِ جنون مادرزادیاش
بیا و ببین
این حرف ِ آزگار را که پیوسته میرود
به جان کندنی
در ته ِ دهان مردهای بدمد
که از بیقراری ِ اندوه زندگی را باخته است
تاخته است
بر یال ِ دریا.
۲
چشمهایت را ببند
مردن ِ من شرح ِ کوتاهی دارد
که هر شب از خوابهایم بیرون میپرد
بیهراس
و خیال ِ کسی را میپوشد
که آفتاب از شکاف ِ پیراهنش رخت میبندد
تا زودتر بمیرد
نیم ِ جانی که با تو نیست
دیگرجای ِ زخم در آینه نمیماند
هیچ کلمهای در گوشم صدا نمیزند
عباس
«میتوانم اصلاً نباشم»
میتوانم به درازی این سالها گریه کنم
در ملافهای سفید
و گوش به زنگ ِ صدای ِ گوشماهی ها باشم
سرگشتهتر
از سری که زودتر از سنگ برمیگردد
همیشه
یعنی اندازه میشوم
در تن ِ متلاطم ِ تو به هیبتی تهی درمیآیم
عجیب
پشت به صورتم میایستم
و غیبتم را به رسمیت میشناسم
ابراهیم سبزواری
۱
مرا در لابهلای حرفهایت
مرا زیر پیراهنت پنهان کن
وقتی تمامِ فرعونها به دنبالم میگردند
ای
آسیهی آسیمه سرِ پسر ندیده.
مرا در نیلِ گلویت قورت بده
در شبهای برهنگیمان بالا بیاور
مرا در تمام آبها رها کن
تا خدایان یکییکی مرا شنا کنند
و به آغوش تو بازگردانند.
به من که نزدیک میشوی--
-- جهانی را که زیر پوستت رُشد میکند
و در شقیقهات سوت میزند--
-- آغاز کن.
مرا در لابلای حرفهایت
زیر پیراهنت
در نیلِ گلویت
در شبهای برهنگیات
در میانِ آبها
با تمام اندامت شنا کن
آخ...
آسیهی آسیمه سرِ پسر ندیده
۲
زیبا
بخند
این دورِ آخرِ دوباره زیستنِ من است
من
آوازهایی به تو خواهم داد که در کودکیات فرفره بودند
زبانِ من پُر از پُرزهای نَرمِ سلام است
گوشهایم دالانِ خُنکِ حرفهایِ گرمِ توست
تا دستهایم باغچه بکارند و در گُلهای لباسِ هم،عسل بشویم...
با من نجنگ
نه با سِلاحت
نه با چشمانت
از کدام ابر بپرسم تو را که سودای رودخانه شدنش مرا به مسیرهای دور نَبَرد؟ آی دنیای مُوازیِ گریههایِ من؛
این دورِ آخرِ دوباره زیستنِ من است
صدایم پرندهای در دهانِ گردبادهای بیهوا شد
و در خوابِ خنجرم دستهایم، در تو پهلو گرفتهاند
نازنین
تنها اگر شدی
به قصهام برگرد
فردا؛ همان چشمهاییست که تو در بُهتِ خانگیام باز میکنی
و روشنی؛ انکسارِ روزههایِ بی اذانِ لبهای توست، در بوسیدن
طوفان کن و پیدا باش
این دورِ آخرِ دوباره زیستنِ من است
با جادهای که قید رفتن را زده است
با ماهِ خواب مانده
با فریادهای خورشید؛ بر سرِ کودکِ تابستان
با جوخهی بیفشنگ
با قطب نمای گمشده
با چشمان قرمزِاتاقِ خوابِ
با حمامِ ارضا نشده
با نیمکتِ خسته از ایستادن
با ایستگاه بیتحمل
با دهانِ بازِ چمدانها
با هندسهی شاعر شده در شکلِ تَنَت
با خطِ قرمزهای رد شده از من
با حرفهای بیدهان
با تارهای صوتیِ پاره شدهی بلندگوها
با قرصهایی که در گلویشان گیر کردهام
با پالسهای مخدر
با چه؟
با که؟
تا کجا صدایت کنم تا سیارهها در من بایستند
و تو را با نامی تازه به من بدهند؟
زیبا
بخند
این دورِ آخرِ دوباره زیستن من است
دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی
https://srmshq.ir/yfoj1x
میخواهم از یک تکنیک اسرارآمیز خاص و مدرن از متن رواییِ پرداختهشده توسط فخرالدین اسعد گرگانی پرده بردارم؛ اینکه چطور این نویسنده با تکنیکهای منحصربهفرد شخصیتپردازی، بیآنکه خود را به زحمت توصیفهای عریض و طویل رفتاری و اخلاقی نقشپردازان داستان بیندازد، آنها را در موقعیتهای مختلف صاحب هویت میکند و تا منزلتِ پروتوتیپ شدن (۱) ارتقاء میدهد و با تغییرات مداوم و متنوع زاویهدید و استفادۀ بهینه از امکانات روایتپردازی، احساسی که به خواننده اعطاء میکند چیزی جز آزادی و امنیت روانی نیست.
بارها پیش آمده که با وجود شنیدن تمام جزئیات مربوط به داستان «ویس و رامین»، سرانجام عاجز بودهایم از اینکه حکم قاطعی در مورد جهان اخلاقی داستان بدهیم، تنها میدانیم و احساس میکنیم که این اثر، در ذات خود «هنر» است. نمیدانیم مقصر کیست، گناهکار کیست، نمیتوانیم «ویس» را دوست نداشته باشیم و در عین حال نمیتوانیم او را دوست خود بدانیم. مشکل اینجاست: حس خاصی که این اثر به ما میدهد را نمیتوانیم در مواجهه با منظومههای مشابه خود تجربه کنیم؛ نمیشود خسرو و شیرین نظامی را بخوانیم و در طول داستان دستکم از چهار نفر از شخصیتهای داستان متنفر نشویم. اینها همه حوزههایی است که راوی آن را طراحی میکند و اوست که برای خواننده تعیین میکند که در طی داستان چه کیفیت احساسی را تجربه کند. پیرفتهای اولیۀ هر دو منظومه (ویس و رامین و خسرو و شیرین)، تمام نظام داستانپردازی راویها را مثل یک بیانیه به انتشار درمیآورد. فخرالدین اسعد گرگانی با توصیفی در حدود ۵۰ بیت، در نمایی گسترده (۲) از ضیافت عیدانه شاه موبد در تمهیدی هنری، ابتدا با تصویری هوایی موقعیت یکی از شخصیتهای کلیدی داستان (شاه موبد) که مبدأ شروع ماجراهای پیش رو است را تبیین میکند و سپس با استفاده از تکنیک تمرکز بر نواحی کانونی (۳)، نقشپردازان ضیافت و شخصیتهای داستان را که جزئی از صحنۀ اصلی هستند (سران مملکتی، پهلوانان، شاهدختها و...) یک به یک معرفی میکند. توزیع تدریجی اطلاعات و گردش داینامیکِ راوی در بطن صحنه، پرهیز از استفاده از توصیفات نقلی در مورد شخصیتهای داستان و کار گذاشتن عوامل داستان در خلأ که باعث شده یک متن خام و سرد، به بافتی زنده و تپنده تبدیل شود، خبر از معنیِمهمی در ژرفساخت اثر میدهد و آن، اعطای نوعی «آزادی» و «امنیت» به خواننده است که میتواند به متن بهمثابه اثری ارگانیک نگاهی تحلیلی تازهای داشته باشد. معرفی شخصیتهای از زبان یکدیگر و تبدیل هریک از شخصیتها به راویان مستقل و دارای اراده و نظر، استقلال هویت هریک از شخصیتها و تکرار درونمایۀ «سرشت و سرنوشت» در بطن نظم داستان، تنها بخشی از تکنیکهای هنری راوی است که موجب صداقت متن شده است. به مطربهای مجلس، سرداران حاضر در بارگاه، خبررسانها و پیکها، مهمانان حاضر در یک مجلس، پهلوانان، کارگزاران و کارپردازان و... . در موقعیتهای مختلف نگاه کنید، به نقش آنان در زمانهایی که رامین عصبانی است توجه کنید: سکوت و در دل غصه خوردن، بدون دخالت و بدون اینکه به خود اجازۀ اظهارنظر دهند. حال، همین نقش محو اما ملتهب شخصیتهای حاشیهای را مقایسه کنید با خسرو و شیرین نظامی که در آن، راوی بخش عظیمی از ظرفیت امکانات روایت نمایشی داستان خود را صرف پرداختن به مداخلههای وقت و بیوقت راوی و شخصیتها میکند. ترکیب مضامین ایدئولوژی راوی با جهان هنری داستان ملغمهای از اخلاقنامه-عشقنامه-عبرتنامهای شده که باعث گشته تقلید نظامی از منظومههای بزمی قبل از خود فقط به حوزۀ «موضوع» محدود شود نه «تفکر و تکنیک».
عمیقاً و قلباً باور دارم که راوی در دل روایت خود زندگی میکند. گاهی صورت گرگانی را در چهرۀ سردارانی میبینم که در کنار رامین میایستند و با چشمانی نگران و غمزده، شاهد دگرگونیهای وحشتناک روحی او هستند اما ساکتاند، سربهزیرند و مغموم. من، که بخشی از عصر حاضر هستم میتوانم بگویم بیشتر اوقات دلم میخواهد به ملاقات او بروم تا به ملاقات راویِ از زمانرفتهای چون نظامی...
۱. Prototype
۲. panoramic
۳. Focal Points
https://srmshq.ir/739y6a
یادداشتهای کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه میشود، حاصل نسخهگردیهای من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتابها و رسالههای خطی و چاپی یا برخی مقالات مییابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
۲۴) عطاءالله حسینی بمی در یزد
یکی از دانشوران گمنام شهر بم در اواخر سدۀ هشتم و نیمۀ اول قرن نهم هجری، عطاءالله بن محمد بن نظامالدین حسینی است که در روزگار جوانی برای کسب دانش به بخارا سفر کرد و به دلیل اقامت طولانی در آنجا به بخارایی مشهور گردید. عطاءالله بمی در سال ۸۴۱ ق در یزد بود و در آنجا سفینهای از مطالب جالب و مهم تاریخی و ادبی را گردآوری کرد. این سفینۀ مهم اکنون در کتابخانۀ حوزۀ علمیۀ امام صادق شهر اردکان نگهداری میشود. از احوال عطاءالله بمی اطلاعات زیادی جز آنچه خود در مطاویِ سفینۀ مذکور پراکندهوار قلمی کرده، چیزی در دست نیست. فاضل ارجمند علی صدرایی خویی سفینۀ عطاءالله بمی را در مجلۀ «میراث شهاب» معرفی کرده و ۲۷ مکتوب این سفینه را که آنها را نامههای رویان نامیده، در سه شمارۀ مجله انتشار داده است (شمارۀ ۸۴-۸۵، ۸۷، ۸۹). این نامهها در شناخت تاریخ رویان مازندران و روابط میان بزرگان این منطقه در اواخر قرن هشتم هجری در خور اهمیت بسیار است.
از عطاءالله بمی، دستنویسی از شرح رضیالدین استرآبادی بر کافیۀ ابن حاجب موجود است که آن را در سال ۸۴۲ ق احتمالاً در همان شهر یزد کتابت کرده است. این نسخه در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی نگهداری میشود (شمارۀ ۳۵۹۰). در فهرست کتابخانۀ مجلس، نسبت عطاءالله بمی، یمنی قید شده (فهرست کتابخانۀ مجلس، جلد دهم، بخش سوم، ص ۱۵۶۰) که خطای فهرستنگار کتابخانه است. شرح کافیه، از کتب رایج در مدارس قدیم برای تعلیم صرف و نحو عربی بوده است. اگر تصویر نسخۀ مدرسۀ علمیۀ اردکان فراهم آید، شناخت بیشتری از این دانشور از یاد رفته به دست خواهیم آورد.
۲۵) غزلی از عوض کرمانی
تعداد شاعران گمنام کرمانی بیرون از شمار است. گمنامی برخی از آنان به حدی است که تذکرههای پُر و پیمانی مثل عرفات العاشقین و ریاض الشعراء و آتشکدۀ آذر نیز از اسم آنها خالی است. بنده در کتاب «شاعران قدیم کرمانی» برخی از این شاعران گمنام را به جامعۀ ادبی معرفی کردهام؛ اما هنوز هم شاعرانی هستند که نیازمند توجه پژوهشگراناند. در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران دستنویس یک جُنگ قدیمی نگهداری میشود (ش ۲۷۹۷) که به نظر میرسد در نیمۀ دوم قرن نهم و در زمان حیات جامی (درگذشتۀ ۸۹۸ ق) فراهم آمده باشد. گردآورندۀ این جُنگ، غزلی نیز به نام «عوض کرمانی» آورده که نام او را در هیچ یک از منابع، از قبیل فرهنگ سخنوران و تذکرههای شعر نیافتم. عوض کرمانی به قرینۀ زبان شعر و منبعی که آن را نقل کرده باید از شاعران سدۀ نهم باشد. نام او ما را به یاد حکیم عوض پدر برهانالدین نفیس کرمانی (درگذشتۀ ۸۹۰ ق) میاندازد که از طبیبان نامدار کرمان در قرن نهم هجری بود. دوران زندگی، اگر سرایندۀ غزل مورد نظر، همین حکیم عوض باشد، میتوان دوران زندگانی او را اواخر قرن هشتم و اوایل قرن نهم هجری تعیین کرد.
غزل عوض کرمانی، غزلی مصنوع است و اعتلای چندانی ندارد. قافیهای که شاعر برگزیده، قافیهای سخت و دشوار است و همین تنگنا، دست و پای شاعر را بسته است. این غزل در هامش ورق ۱۱۶ جُنگ قدیمی دانشگاه تهران جای دارد. بیت آخر غزل قدری آشفته است و انتهای مصراع اول در بُرش قرار گرفته و درست خوانده نمیشود.
عوض کرمانی فرماید:
ز مهر رویت ای حور پریرخ
کند هر مَه نهان مَه چون پری، رخ
پدید از موی تو، قدر شب قدر
بهعید از روی تو، نوروز و فرّخ
ز مهرت در خجالت ماه نَخْشب
ز چهرت در ضلالت حور خَلُّخ
بساط حُسن تا خطّت بگسترد
زند بر خسروان یکاسبه شَهرُخ
شود شهمات در بازی اول
اگر برقع براندازی تو از رخ
نه فیل از فَرز، نه اسب از پیاده
نه رُخ از شَه شناسد، نه شَه از رُخ
ببازی جان «عوض» جانانه را به شرط است
جواب از لعل بگشاید به پاسخ.
۲۶) شمس امام خبیصی و شرح بُرده
منطقۀ شهداد که در گذشته به خبیص مشهور بوده، زادگاه شاعران و ادبای زیادی است که اغلبِ آنها تمام و کمال به جامعۀ ادبی معرفی نشدهاند. از جملۀ آنها، محمدبن نصیر خبیصی مدعو به شمس امام است که در قرن نهم میزیست و اثر مشهور او شرح قصیدۀ بُردۀ بوصیری است. در مورد احوال او اطلاعات چندانی به دست ما نیفتاده است و تاریخ دقیق زندگی او را نیز نمیدانیم؛ اما با توجه به اینکه یکی از نسخههای کتاب او در ۸۵۴ ق کتابت شده، قطعاً خودِ او پیش از این تاریخ میزیست و شاید بتوان دوران زندگی او را نیمۀ اول سدۀ نهم هجری تعیین کرد. وی مردی دانشور بود و به هر دو زبان فارسی و عربی شعر میگفت و شرح قصیدۀ بُردۀ او نیز حاکی از دانش او در لغت و ادب تازی است.
باری، قصیدۀ بُرده که شمس امام به شرح و ترجمۀ آن اهتمام گماشته، از اشعار معروف ادبیات عرب است که آن را شرفالدین محمد بن سعید بوصیری (درگذشتۀ ۶۹۰ ق) در ۱۶۰ بیت (بیشتر هم گفتهاند) در مدح پیامبر اسلام (ص) سروده است و از همان زمان سروده شدن، مورد اقبال محافل ادبی و مذهبی قرار گرفت و بر آن شروح و ترجمههای متعدد به نظم و نثر پرداختند. «بُرده» به معنی جامۀ خطدار و گلیم است و علت شهرت قصیده به «بُرده» آن است که میگویند بوصیری به پیشنهاد زینالدین یعقوب از وزرای مصر به سرودن چندین قصیده در مدح پیامبر (ص) رو آورد. در همان احوال بیمار شد و فلج نیمی از اندامش را در برگرفت. در ایام بیماری قصیدهای سرود و نامش را «الکواکب الدریۀ فی مدح خیر البریۀ»نهاد و به برکت آن، از خداوند طلب شفا کرد. وی آن قصیده را پیوسته میخواند و میگریست تا شبی پیامبر (ص) به خوابش آمد و بُردهای بر او انداخت (رک. در باب ادب تازی، آذرتاش آذرنوش، ج ۲، ص ۹۵۳؛ شرح قصیدۀ برده، تصحیح علی محدث، ۲۸).
شمس امام خبیصی یکی از دو سه نفری است که در شرح و ترجمۀ این قصیده در زبان فارسی سمت پیشتازی دارند. وی دو شرح بر این قصیده نگاشت، یکی مفصّل و دیگری مجمل. شرح مفصّل او «فواید علائیه» نام دارد و به خواجه علاءالدین حسن پیشکش شده است. این خواجه علاءالدین حسن، طبق آنچه در دیباچۀ کتاب آمده، فرزند خواجه ضیاءالدین هبۀ الله وزیر بوده است. دستنویسی از این شرح مفصّل در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی موجود است (شمارۀ ۱۱۲۷). از عجایب آنکه نسخۀ دیگری از این شرح مفصّل در کتابخانۀ مجلس هست (شمارۀ ۱۴۸۴۴) که «فواید سالاری» نامیده شده و ممدوح نویسنده در آن، سالار شرفالدین حسن نامیده شده است. بعضی نویسندگان بهندرت کتابی را به دو ممدوح تقدیم میکردند و چنین کار ناپسندیدهای چندان بیسابقه نیست. دیباچۀ این نسخه، قدری خلاصهتر از قبلی است.
روش شمس امام در شرح قصیده بر این منوال بوده که ذیل هر بیت قصیدۀ بُرده، هفت فایده مندرج ساخته است: بیان مفردات لغت به عربی، بیان آن به فارسی، ترجمۀ تحتاللفظی، حاصل معنی، ترجمۀ منظوم، وجوه اعراب و در آخر، تخمیس ابیات به عربی و «در تمام قصیده این طریقه مسلوک داشت و بر این منوال رفت». شمس امام ترجمۀ بیت مطلع قصیدۀ بُرده را:
أمن تذکّر جیران بذی سلم
مزجت دمعا جری من مقلۀ بدم
با این بیت آغاز نهاده است:
ای ز یاد صحبت همسایگانِ ذی سلم
اشک چشم آمیختی با خون روان گشته بههم
این ترجمۀ منظوم کمابیش مورد توجه بوده و ابیات آن در بعضی نسخهها جداگانه ذیل ابیات قصیدۀ بُرده نقل شده است. جالب این است که شعر فارسی، به محمد حافظ شرف (یا محمد شریفا) و جامی نیز منسوب است (رک. در باب ادب تازی، ۹۵۷). آن دوبیتی که در آخر ترجمۀ منسوب به حافظ شرف آمده و نام او و تاریخ نظم قصیده را در ۸۱۰ ق در بردارد، به طور طبیعی در نسخههای شرح شمس امام و نسخههایی که به جامی منسوب است، نیامده است.
همانطور که گفته شد، شمس امام خبیصی بعد از شرح نخست، از روی آن شرح خلاصهتری ترتیب داده است. بنده تصویری از دستنویس شمارۀ ۱۹۷۹ کتابخانۀ عاطف افندی ترکیه در اختیار دارم که بخش دوم آن به همین شرح خلاصه اختصاص دارد و در دیباچۀ آن آمده است: «این فقیر حقیر محمد بن النصیر الخبیصی الموعو بشمس امام، بلغه الله غایت المرام، از زمان صبی و عنفوان شباب از این باب دمی میزد و در این کوی قدمی مینهاد؛ و چون قصیدۀ بُرده در مضمار فصاحت و بلاغت قصب السّبق از دیگر قصاید ربوده و در سوالف ایّام چنان اتفاق افتاد که آن را شرحی مستوفی نوشته شد مشتمل بر حلّ مشکلات لغت و تحقیق مباحث اِعرابی و فواید و نکات بیانی و غیر ذلک؛ چنانکه در تحت هر بیتی هفت گونه فایده ایراد شده بود و در نتیجه، سخن از حد ایجاز تجاوز کرده، به تطویل انجامیده؛ بنابرآن معنی، بر حسب اشارت خداوندی لازال غیاث الملک و الدین و عونا للاسلام و المسلمین آن را اختصار کرده، بر حلّ الفاظ اختصار نمود تا موجب املال نباشد و حفظ و ضبط آن به فهم مبتدیان نزدیک گردد و جمهور فارسی خوانان از آن منتفع شوند و این فقیر را به دعاء خیر یاد آورند» (برگ ۱۱پ ـ ۱۲ر).
متأسفانه هویّت هیچیک از ممدوحین شمس امام را نتوانستیم شناسایی کنیم؛ نه «عالیجناب وزارت مآب»، خواجه ضیاءالدین هبۀ الله نه فرزندش خواجه علاءالدین حسن و نه سالار شرفالدین حسن که او را «صاحب صدر دیوان وزارت» خوانده و نه خواجه غیاثالدین. شناسایی هر یک از این صاحبمنصبان ما را در تعیین تاریخ دقیق حیات شمس امام خبیصی یاری میرساند. چاپ نسخۀ مفصل یا مجمل شرح قصیدۀ بُرده امری واجب است و جامعۀ دانشگاهی کرمان تصحیح آن را در مقطع دکترا مدّ نظر خود قرار دهد.