صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/wxrg4p
آلوین تافلر در کتاب موج سوم سیر تحول جامعه انسانی را بررسی و به سه دوره و در واقع سه موج نیرومند تقسیم میکند. از انقلاب کشاورزی و صنعتی که بگذریم،موج سوم از دهه ۱۹۵۰ آغاز میشود که در واقع ورود به عصر فرا صنعتی و دوران قدرتنمایی دانش فنی است، عصر کامپیوتر که به تعبیر آلوین تافلر، میتوانست عصر انسجام خانوادهها هم باشد، چرا که همه میتوانند در خانه بمانند، کارهای خود را از طریق کامپیوتر انجام دهند، در جلسات شرکت کنند خریدهایشان را انجام دهند و... اما امروزه میبینیم در عصر رسانههای برتر گسست خانوادهها چقدر بیشتر و عمیقتر شده است!
و نشاط و شادی کمرنگتر!
استاد بسیار عزیزی داشتیم، تعریف میکرد در ایام قدیم، که هنوز نه از مظاهر دنیای مدرن خبری بود، نه حتی از برق و تلویزیون، و جوامع شکلی سنتی داشت، اغلب مردم برای امرار معاش به کار کشاورزی و دامداری مشغول بودند و شرایط موجود ایجاب میکرد قبل از تاریک شدن هوا به خانه برگردند، همه دور هم مینشستند، چشم در چشم، چهره به چهره با هم حرف میزدند، از اتفاقهای روز تعریف میکردند و همین همکلام شدن و چشم در چشم داشتن سبب میشد احساس غم و اندوه یا شادی و نشاطشان به یکدیگر منتقل شود. تلویزیون که به خانهها راه پیدا کرد، باز هم شب که همه به خانه برمیگشتند، دور هم مینشستند درحالیکه تنها نقطه اشتراکشان صفحه تلویزیون بود. در این زمانه اما همان هم وجود ندارد، هر کس به نقطه مورد علاقه خودش خیره شده و از فضای اطرافش دور میشود، جدا میشود، تکنولوژی بر احساس غلبه میکند و اینطور است که همه وجوه مشترک و بهانههای گفتوگودر حال از بین رفتن است، قدیمترها،خیلی از آشناییها و دوستیها در خارج از خانه به وجود میآمد و شکل میگرفت، اما امروزه در مجامع عمومی هرکسی سرش به کار خودش گرم است، شما به مطب دکتر بروید سوار اتوبوس شوید، توی ترمینال نشسته باشید و... هیچکس به کسی نگاه نمیکند و انگار که همه در یک انبوه تنها گرفتار و غرق شدهایم!
فاصلهای که فضای مجازی بین آدمها ایجاد میکند در کنار آنچه که وضعیت آشفته و نابسامان جامعه به ما تحمیل میکند چیزی غیر از اصل زندگی است، بیروح و بینشاطمان کرده! فقدانهایمان انکار شدنی نیست! در عوض تا دلتان بخواهدپشت دیواری از حسرت، گرفتار اندوه و سرگشتگی شدهایم! البته ناگفته نماند که ما ایرانیها اصولاً به غم بیشتر بها میدهیم، انگار عادت کردهایم یا عادتمان دادهاند که عزاداریهایمان خیلی مفصلتر از جشنهایمان باشد. از شادیها سریعتر عبورمیکنیم. حتی در فیلمها و سریالهایمان هم به غم و اندوه بیشتر پرداخته میشود، صحنههای مرگ، گریه و زاری و بیتابی آنقدر کشدار میشود تا حالمان را خرابتر کند! و متأسفانه موجی که چند سال است در سینما رواج پیدا کرده از پایانبندی باز! که بعضاً هیچ تفکری هم در ورایش نیست! تا پایان تلخ فیلمهای سینمایی بدجوری آزاردهنده است! انگار تلخی جریانی ساری و جاری است در شعر و موسیقی و ادبیات و...
در روزمرگیهای زندگی هم خبرهای بد دست از سرمان برنمیدارد، دوریها، مرارتها، مرگهای خودخواسته برای گریز از رنج زیستن و تاب نیاوردنها، مرگهای ناخواسته و بنا حق!مهاجرتهای بیامان، داغهای جانکاه و... گویی رسم روزگار قرار بر بیقراریمان دارد!اما دلمان به دنبال آرامش و نشاط زندگی است. باور کنید با داشتن کمترین فاکتورهای یک زندگی معمولی در کنار همه گرانیها، نداریها کمبودها و... و البته به دور از تبعیض و اجحاف و فساد و... میتوانستیم شاد و خوشحال زندگی کنیم، با گوش دادن به یک آهنگ، یک قطعه موسیقی خوب، اندکی مهرورزی و مهربانی، کمی گذشت و انصاف، کمی همراهی و همدلی با نسلی که هر چیزی را برنمیتابد، هوای تازه میخواهد و... همین نیمه معمولی ساده هم میتوانست برایمان شادیآور باشد.
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت
حافظ
https://srmshq.ir/de8y57
سرانجام احمدرضای عزیز، رضای خود را در رضای حق یافت و بار سفر بست تا برای همیشه در جوار رحمت خداوندی بیارمد و بیکرانههای اندوه روزگاران را در زمزم عشق بشوید و پرواز هماره خویش را تا برِ دوست، آغاز کند. هم او که وقتی میشنید: بهار آمده و او در خواب بوده، سخت پریشیده میشد و در کوچهها به دنبال او میگشت و هرجا سراغش را میگرفت و کلامش به رنگ خزان درمیآمد.
احمدرضا، بسیار بذلهگو و شیرینگفتار بود، کلامش طعم شهد و عسل داشت، امّا گویی حکایت درون او چیز دیگری است، بخصوص در یکی دو دهه اخیر اکثر کتابهایش با شعرهایی به رنگ مرگ، زیور یافته بود، خودش میگفت زندگی تا مرگ را فاصلهای نیست، البته ماهیت مرگ روشن است و هراسی ندارد، امّا بحث بر سر اندیشیدن آن است، لذا همیشه میگفت میدانم پس از رفتنم کارهای زیادی از من بهصورت نیمهتمام بر جای میماند، امیدم آن است که «ماهور» آنها را به پایان ببرد.
همینجا یادآور شوم که احمدرضا، مرد هزار هنر و هزار پیشه بود، انگار بنا داشت در عرصه هنر هیچ آرزویی را بدون پاسخ نگذارد، شاید هم کانون پرورش فکری کودکان، او را به این راه کشانده بود، شعر میگفت- بازیگر سینما بود - نمایشنامه مینوشت- برای کودکان کتاب تهیه میکرد- فیلم میساخت- با موسیقی انس و الفت داشت تا آنجا که دلبستگی او به این هنر موجب شد تا نام دخترش را «ماهور» بگذارد - اخیراً هم که به سمت و سوی نقاشی گرایش پیدا کرده بود و در چند ماهه اخیر وقتی با هم تماس داشتیم و صحبت میکردیم میگفت مشغول پژوهش روی کتابهای ضربالمثل و فولکلور هستم، از این دست کتابها هرچه داری برایم بفرست و چنین است که میتوان گفت احمدرضا در زمینه هنرآموزی و علماندوزی و اشاعه فرهنگ، معنای راستین «من المهد الی الحد» بود و لحظهای از عمر خود را بیهوده سپری نکرد، حتی در روزهایی که تبش قلب او در گرو یک باطری بود و هراز چندگاه یکبار برای عوض کردن آن راهیِ بیمارستان میشد و شگفتا که درد را تحمل میکرد امّا طنز را از یاد نمیبرد و گاهی به شوخی میگفت، من شاعری هستم که هم با برق و هم با باطری کار میکنم!
با این همه طنازی، احمدرضا دردشناس بود و احساس ظریفی داشت، به سخنی دیگر او با یک چشم میخندید و با دیده دیگر، میگریید. احساسی که او از درد جامعه داشت، بسی بیشتر از درد خود بود، بهویژه، مرگ آلودگی صفحات کتابهایش در سالهای اخیر برگرفته از همین اصل و در راستای احساس دردهای روزگار او بود. مردی که آرزو داشت: «در سینهام بذر مهر بپاشید تا کودکانِ خسته از الفبا، در مرغزارهایم بازی کنند» حالا میدیدید که برخی از آنها جا مانده از فراگیری و خستگیِ الفبا و به جایِ مرغزارهایی که او برایشان تدارک میدید، در کف خیابانها، گاه با شاخهای گل در دست و زمانی با دستمالی کثیف و آب افشانی فرسوده، در سودایِ یافتنِ خریدار و یا راکبی هستند که اجازه دهد تا شیشه ماشینش را تمیز کرده و مبلغی بگیرند و با آن شکم خانواده خود را سیر کنند! مردی که میگفت «از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید» حالا میدید که آن مداد رنگیها بر بدنه زبالهدانیهای شهر توسط همان کودکان، دردنامه گرسنگی و فقر آنها را رقم میزند. شاعری که میخواست تا «چشمانم را گلمیخ کنید تا بر هر دیواری که بر انتظار یادگاری کودکی است بیاویزید» حالا از فراز کانون پرورش فکری کودکان با آن گلمیخهای آویخته شده بر دیوارهایِ انتظار، نگاهِ معصومانهِ کودکانی را میدید که نانشان در انبار ستمگران اقتصادی و قدرتمندان بیدرد خشکیده است.
آری احمدرضا تنها کارمند کانون نبود، بلکه خود کانونی از دردهای گوناگون کودکان زمانهاش بشمار میرفت تا آنجا که گاه دردهای خود را فراموش میکرد، اگرچه برای درمان دردهای کودکان زمانهاش، دستی در بدن نداشت.
اگرچه احمدرضا انسانی بسیار حساس و ترد و شکننده بود تا آنجا که به خاطر بیمهری یکی دو تن از همشهریان در مراسم دو دهه پیش، دیگر به کرمان نیامد و هیچ دعوتی را پذیرا نشد، با این همه دل او در گرو یار و دیار بود، هر وقت با هم صحبت میکردیم، سراغ کرمان را میگرفت، یاد روزهایی را که در کوچههای خاکی این شهر به بازی مشغول بود، تجدید میکرد، از مادرش میگفت و آن خانه خشت و گلی و دلواپسیهای او از شیطنتهای گه گاه فرزندش، از داییاش یاد میکرد که اقتدار و بزرگی او در چشمخانه هر کرمانی نشسته بود و زمانی که حضور او را در مسجد ملک یا مسجد جامع اعلام میکردند، به ناگهان شهر تعطیل میشد و سیل جمعیت به آنجا راه میبرد تا به زیارت آیتالله نائل شوند و از بیانات او بهره ببرند، هم او که به باور عده زیادی از صاحبنظران، اگر در نجف مانده بود، مرجع بیچونوچرای جهان اسلام میشد، باری احمدرضا در جوار همه این خاطرات، به سرزمینش عشق میورزید و گاهی میگفت: نمیدانم آنها که دل از وطن میکنند و بهر دلیل هجرت را برمیگزینند، چه دلی دارند؟
وقتی این جماعت از کشور خارج میشوند، تمام داشتهای خود را در فرودگاه بجا میگذارند و میروند و آنچه همواره با آنهاست، غم دوری از زادگاه است. دلبستگی او به شهر و دیارش تا آنجا بود که میگفت، وقتی پدرم ما را به تهران آورد و مرا به مدرسه سپرد، باز هم با لهجه کرمونی صحبت میکردم، اگرچه بچهها به من میخندیدند، امّا حاضر نبودم لهجه خود را از دست بدهم، چون با آن خندهها، باز هم یاد کرمان میافتادم، شهری که دلم در گرو مهر او بود.
شاید بتوان گفت احمدرضا این ویژگی را از نیاکان خود آموخته بود و این ضربالمثل زیبای کرمانی که: از شهر خود برو، از رسم خود مرو و صدالبته او این همه علاقه را در رهگذر صفای باطن همشهریهای خود جستجو میکرد به قول شیخ اجل
دوستان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
احمدرضا تجلّی این زبانزد بود که «هر چیز به جای خویش نیکوست» به همین دلیل، آنجا که لازم بود، از زبان طنز استفاده میکرد، آنجا که ضرورت داشت از تلخی کلام بهره میبرد، در دوستی استوار و پابرجا بود، رنجش او آسان زایل نمیشد، خوبیها را در غیاب و حضور میگفت و عیب و ایرادهای آشنایان را بیپرده بیان میکرد او بر این باور بود که باید حدّ و اندازه هر چیزی را نگاه داشت برای هرکدام از این ویژگیها خاطرهای دارم که به مواردی از آنها اشاره میکنم.
چند سال پیش یکی از دوستان هنرمند کرمانی که نسبت به حقیر، محبتی دارد و در پی جمعآوری نظرات بزرگان کرمانی در مورد من بود، خواست تا با احمدرضا صحبت کنم و از ایشان برای این منظور و یک گفتوگوی صوتی تصویری وقتی بگیرم. ضمن تشکر درخواست ایشان را پذیرفتم و تلفنی از احمدرضا خواهش کردم تا این دعوت را بپذیرد. ایشان هم دعوت مرا پذیرفت و با قراری که گذاشتیم این دیدار صورت گرفت و کار فیلمبرداری به پایان رسید. پس از ساعتی، احمدرضا به من تلفن زد و با تلخی گفت این دوستان، به جز آنچه قرارمان بود و من باید در آن باره صحبت میکردم سؤالهای دیگری نیز کردند که مرا خوش نیامد و اگر به خاطر تو نبود، اصلاً جواب نمیدادم حالا هم از این پس اگر کسی از تو چنین درخواستی داشت، اول، این ویژگی مرا برایش شرح بده، بعد او را سراغ من بفرست، والاّ دیگر با کسی گفتوگو نخواهم کرد؛ و چنین است که او بر این عقیده که «هر چیزی حد و اندازه دارد و نباید از آن فراتر رفت» سخت پای میفشرد و اصلاً هم با کسی تعارف نداشت.
از ویژگیهای دیگر احمدرضا، بیپاسخ گذاشتن دردها بود، آنقدر آنها را بیمحل میکرد که تا آخرین ماههای زندگی نتوانستند او را از کار و تلاش باز دارند، با قلبی که بهسختی میتپید و درد کمری که تنهایش نمیگذاشت، باز هم شعر میسرود و بر بوم نقاشی، نقشی از عشق میزد، حتی اگر ماهی قرمزی بود که در تنگ بلور دور میزد و پهنه گستردهای را فرا روی خود نمیدید، شاید هم میخواست حدیث زندگی خود را به تصویر بکشد، هنرمندی که برای عرضه هنرهای خود، بیکرانه دریا را طلب میکند، امّا امروز در تنگ بلوری میچرخد، امّا بزرگیهای هنری خود را بینشان نمیگذارد.
باری احمدرضا رفت، امّا یاد و خاطره بزرگیهایش هرگز فراموش نخواهد شد، او که نام و یادش تداعیکننده دامان هنرپرور کرمان است، دیاری که در پهندشت بیکرانگیها، مردان و زنان بزرگی به تاریخ عرضه کرد که هرکدامشان بهتنهایی بهعنوان مفخر یک جامعه بسنده میکنند؛ و امروز یکی از آنها، همشهری خود را اینگونه بدرقه میکند که:
رفتی ولی کجا که به دل جا گرفتهای
دل جای توست گرچه دل از ما گرفتهای
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/2l50n6
داشتن شهروندان بانشاط از مؤلفههای توسعه و پیشرفت است. جامعه پویاتر و زندهتر هم نشاندهنده نشاط فردی و اجتماعی است و هم عامل ایجاد نشاط. معمولاً جوامعی که احساس رضایت چندانی از اوضاع اجتماعی و اقتصادی و... ندارند تمایلی هم به رفتارهای نشاطآمیز ندارند. اگر هم نشاطی در میان نباشد نظامهای سیاسی مجبورند به نمایش نشاط تن دهند و با ترفندهای مختلف و ادابازی، نشاط را بازی کنند.
اما چه عواملی بر نشاط اجتماعی تأثیرگذارند و سهم آنها چیست. نشاط و شادی چگونه تعریف میشود و آیا نسخهای واحد برای پرورش آن وجود دارد.
روابط اجتماعی نقش تعیینکننده در نشاط دارند و هرچه روابط ما سطحیتر شود ارزشهای جمعی تضعیف و رضایت و نشاط کمتر میشود. تعهد افراد به جامعه افت میکند و جای آن را تمایلات شخصی میگیرد.
بین شادی درونی و بیرونی هم میتوان تفاوت قائل شد چه بسیار شنیدهایم مخصوصاً گاهی که میخواهیم خود و فرزندانمان را به شرایط موجود قانع کنیم میگوییم برخی با وجود پول، امکانات مادی و رفاهی و شغل، باز افراد از زندگی و شرایط احساس نشاط ندارند. این جنبه از شادی به شادکامی عینی تعبیر میشود که تحت تأثیر شرایط محسوس زندگی قرار دارد و جنبه دیگر وابسته به حالات درونی و ادراکات شخصی است و شادکامی ذهنی نامیده میشود که سازنده و انرژیبخش و محافظ انسان از ناملایمات و سختیهاست.
از سویی با شرایط یکسان ممکن است برخی احساس شادی و برخی ناشادی کنند این موضوع به نگاه ما به زندگی مطلوب و انتظارمان از شرایط مطلوب بر اساس خواستهها بستگی دارد. افراد دست به ارزیابی زندگی و شرایط خود میزنند آن را با گذشته و حال مقایسه و آینده را پیشبینی میکنند. تصویر کلی از زندگی که در ذهن نقش میبندد سطح نشاط و شادی را مشخص میکند. از این رو نشاط فردی تحت تأثیر سیاستهای کلان قرار میگیرد. سلامت، عدالت، آزادی در سطح کلان؛ امنیت شغلی پایدار و استقلال فردی در سطح میانی و مهارتها و احساس شایستگی در سطح فردی و خرد سازنده احساس کلی ما از شادی میشود. گاهی با شرایط سخت و نامطلوب اما با امید به سیاستهای اجتماعی میتوان به آینده امیدوار بود و گاهی در ناپایداری سیاستها و تضادها با وجود امکانات عینی از نشاط ذهنی محروم شد.
اگر منزلت افراد رعایت نشود افسردگی و مشارکت پایین به سراغ جامعه میآید و با قدرت بخشیدن به کنشگران حس رضایت تقویت میگردد.
میزان و حس شادی با صنعتی و مدرن شدن، گسترش نظامهای اداری، بروز خشونتها و جنگها در جوامع تغییر کرده است و دو شاخص اعتماد و حس امنیت تأثیر بیشتری در شادکامی دارند.
جامعه ناشاد محتوای شاد رسانهها را نیز پس میزند. در چنین شرایطی محتوای رسانهای نمیتواند نشاط پایداری خلق کند و حتی بازیگران نیز تمایلی به حضور در برنامههای کمدی و طنز ندارند. وقتی فضای کلی جامعه غمآلود باشد حتی در جمعهای خانوادگی آنقدر که از گرفتاری و رنجها گفته میشود از خواستگاری و عروسی بچههای فامیل سخن به میان نمیآید.
هرچند که برپایی پرشور آئینها و جشنها از نشانههای شاد بودن به شمار میرود اما باید مؤلفههایی مانند اعتماد و سرمایه اجتماعی، امیدواری و امید به آینده و احساس رضایت و خوشبختی را در نشاط، بسیار مهم و زیربنایی دانست.
نشاط برای همه گروههای سنی حائز اهمیت است اما بانشاط بودن جوانان اهمیتی صدچندان دارد تا هم پویایی جامعه و هم کاهش آسیبهای اجتماعی را به دنبال داشته باشد. مشارکت اجتماعی با نشاط اجتماعی همبسته است و با توجه به عنصر داوطلبانه بودن فعالیتها حس مشارکتجویی به نشاط نیاز دارد وگرنه هم مشارکت سیاسی و اجتماعی و هم فعالیتهای اقتصادی و علمی و فرهنگی نیز راکد میشود.
باید بر نشاط مدارس و دانش آموزان نیز تأکید کنیم که با آن نیز فاصله داریم.
در پژوهشها نقش متغیرهای مختلف ازجمله رضایت از زندگی، احساس امنیت، ارتباط اجتماعی، محرومیت نسبی، سن، پایگاه اقتصادی ـ اجتماعی، عزتنفس، امید به آینده، مقبولیت اجتماعی، احساس عدالت اجتماعی، وضع تأهل، اعتماد اجتماعی، تحصیلات، افسردگی، از خودبیگانگی، کیفیت زندگی، اضطراب، مشکلات جسمی، سرمایه اجتماعی، احساس بیهنجاری، طلاق، تمایل به خودکشی، دیررسی ازدواج، رضایت شغلی، راهبرد حفظ رابطه، پیشرفت تحصیلی، رسانه، پایبندی به اخلاق، هویت ملی، هویت محلی، مشکلات روانی، ارتباط تنشآفرین، ارضای نیاز عاطفی، هوش معنوی، مشارکت اجتماعی، باور به تقدس ازدواج، مهارت ورزشی، خلاقیت، هدفمندی، منظم بودن و همبستگی اجتماعی در میزان نشاط بررسی شده است.
در مجموع نشاط اجتماعی تحت تأثیر عوامل مختلفی است و برخی پژوهشها رضایت از زندگی، عزتنفس، دینداری و ارتباط اجتماعی را در ایران به نسبت سایر متغیرها مؤثرتر ارزیابی کردهاند.
از سویی همچنان حوزه علم و دانشگاه با حوزه اجرا فاصله دارد. یکی علتیابی میکند و راهحل چندانی نمیدهد و دیگری دنبال راهکار است و این دو با هم مرتبط نمیشوند.
شخصیت دانشگاهی هم که پا به حوزه اجرا میگذارد گرفتار همان چارچوب اجرایی میشود و اگر وقتی هم بیابد آن را صرف شرکت تزئینی در جلسات و رویدادهایی میکند که حضورش در حد تهیه عکس برای ثبت در تاریخ مورد علاقه بانیان همان جلسات است. رنجآور آنکه همینها از شاخصهای ارزیابی عملکرد مسئولان به شمار میرود.
چالش مهمتر اما در کشور سیاستگذاری برای ارتقای نشاط اجتماعی است که معمولاً به راهحلهایی مبهم و کلی میانجامد که متناسب با متغیرهای اثرگذار و وزن آنها در کاهش و ارتقای شادکامی نیست. تا زمانی راهکارها جنبه تبلیغاتی و نمایشی داشته باشد امید واهی و کاذب ایجاد میشود. شبیه شعارها و نوشتههایی که با یک دولت میآیند و با همان دولت میروند. ما در همه این سالها کم از این دست شعارهای دهن پرکن نداشتهایم که از روی دیوارها، بنرها و سربرگ نامههای اداری به ذهن حتی همان تایپیست و خطاط و طراح نرفتند. یا فراموش شدند یا شهرداری آمد و در پایان اسفند دیوارها را رنگ زد و شعار جدید نوشت یا راهی دستگاه کاغذ خردکن شدند.
نشاط و امید در هم تنیده هستند و هیچیک با نگاه دستوری جان نمیگیرد. جامعه ایرانی دورههایی از امید را تجربه کرده است حتی گاهی در اوج ناملایمات به دلیل تلاش جمعی برای بهبود شرایط و اعمال تغییرات، امیدوارتر هم شده است اما معمولاً با تفسیرهای کمتر صحیح و دقیق از سوی سیستم سیاسی که میتوان نام تحریف هم بر آن نهاد به لاک درونی خود فرورفته است.
نقش رسانه در این میان مهم است. رسانه اگر بتواند صدای همه اقشار و در خدمت مردمسالاری باشد میتواند در ارتقا نشاط مؤثر افتد گرچه پخش برنامههای مفرح و طنز نیز توصیه میشود اما این قالبها بیشتر احساسی و موقت هستند.
توازن در بازنشر اخبار و توجه به همه ارزشهای خبری و استفاده منطقی از اخبار دارای ارزش تضاد نیز کارساز است.
گاهی رسانهای مانند صداوسیما با هدف امیدآفرینی در نقش روابط عمومی دولت ظاهر میشود و همین سوگیری و تبلیغات و نپرداختن کافی به چالشها و مشکلات اثر وارونه میگذارد و مخاطب با پیام و اهداف آن همراهی نمیکند.
تبدیل خبر و گزارشهای خبری به تبلیغ، ارائه ویترینی جذاب، توجه اندک به مشکلات واقعی مردم، نپذیرفتن مسئولیت و معرفی دیگرانی خارج از دایره دولت به عنوان بانیان مشکلات، ارجاع دائمی به آیندهای که از راه نمیرسد، تمدید وضع موجود و ماندن در برزخ تصمیمگیریهایی که گرفته نمیشوند حس ناامیدی را تشدید کرده است.
با همه چالشها باید قدرت و عاملیت خود را در امید و نشاطآفرینی بپذیریم تا پذیرفته شویم. نشاط و شادی به مشارکت شهروندان نیاز دارد. نباید منتظر ماند تا به سراغمان بیایند باید شروع کرد به هم پیوست و نیرومندتر شد.
حیات امید و شادی به هم وابسته است امید را باید به شادی و شادی را به امید رساند تا نشاط متولد شود.
شاید تعبیر درستی نباشد اما به نظر میرسد باید برای رفتن به سوی امید، شادی و نشاط از بهبود و اصلاح ساختارها و صاحبان قدرت ناامید شد و برای تغییر سیاستها و گشودن فضا از سمت سیستم سیاسی انتظار بیهوده نکشید.
به خود و خودمان امیدوار شویم شبیه کودکی که میخواهد راه برود دست هم را میگیریم و قدم به قدم به سوی شادی و نشاط میرویم. دست هم را با همه تفاوتها با احترام میگیریم تا طعم شادی و نشاط در جان همه بنشیند در جان ایران و ایرانی.
https://srmshq.ir/royusi
نشریه «سرمشق» عموماً به مباحث و مسائلی مهم و در همان حال تخصصی میپردازد که مبتلابه عموم است. از آن جمله است همین موضوع شادی و جامعهای مبرّای از آن.
امر مهم و در تخصص روانپزشکان و روانکاوان فردی و جمعی است و من که در این مورد نیز تخصصی ندارم، ناگزیر به خواندهها و شنیدههایم ارجاع دارم.
ابتدا گفته شود که به گمان من میان «شادی» و «شادمانی» تفاوت ظریف ولی در خور دقتی وجود دارد. شادی غالباً گسترده و ماندگار است اما شادمانی همچنان که از نامش پیداست، امری گذرا و مقطعی است؛ مانند شادمانی در جشن تولد دوست یا قوم و خویشی محبوب و مانند اینها. گفته شد که شادمانی اشاره به شادی دارد که پسوند «مان» یعنی مانند، شبیه و نظیر این مباحث است؛ و اما بعد، شادی معنایی گسترده دارد که با فرهنگ جمعی یا حتی قومی، قبیلهای و فردی و شخصی تفاوت مییابد.
برای نمونه، مردم هندوستان اغلب تهیدست هستند و کم نیستند کسانی که در حاشیه خیابانها یا در زاغهها و حلبیآبادها به دنیا میآیند، در همان زاغههای چرک و کثیف و پر زباله، امرارمعاش دارند و سرانجام در همان جاها نیز درمیگذرند امّا به رغم این همه، بیشتر هندوها مردمی شاد هستند و از هر بهانه جزئی برای ابراز شادمانی خویش بهرهمند میشوند.
یکی از وسایل و امکانات ارزان جهت سرگرمی و شادی فیلمهای هندی ساخته شده در «بالیوود» است. اغلب قریب به اتفاق فیلمهای بالیوودی، ساختار بسیار سادهای داشته و بر مبنای عشق و عاشقی و رقص و آواز شکل میگیرند و آنطور که شنیدهام، بالیوود، هر پنج دقیقه یک فیلم میسازد که البته مورد استقبال و اقبال عام نیز قرار میگیرند. چون که سینما و تماشای فیلم با بلیط ارزان میتواند مدتی هندیها را سرگرم کند. نمونه و سرمشق در صنعت سینمای هند، هالیوود است آن هم نازلترین فیلمها که فیلمسازان هندی با برگردان و تطبیق آن فیلمهای هالیوودی با فرهنگ و هنر هندوستان و علایق و سلایق هندیها، صنعت سینمای هند را پررونق نگه داشتهاند.
اما دلیل شادی هندوها بهرغم فقر شدید چیست؟ فرهنگ، ارزشها یا به قول پندنامههای دوران ساسانی «شایست، ناشایستها» زندگی را برای هندوها به طریقی تصور و تصویر کرده است که برای ما و دیگران پیروان ادیان ابراهیمی، غیر قابل فهم و دور از ذهن است اما حدود یک میلیارد تن در جهان به این باورها اعتقاد دارند که پس از درگذشت، روح شخص متوفی متناسب با کردارهایش در زندگی به قالب متفاوتی درمیآید و این چرخه تولد و مرگ مدام تکرار میشود؛ بنابراین اگر شخصی نیکوکار باشد، در زندگی و تناسخ بعدی به قالبی نیک درمیآید و اگر بدکردار باشد، متناسب با کارهای بد، قالبها و کالبدهای جسمانی حیوانی مییابد. از این روی است که گروه زیادی از هندوها هنگام آشامیدن آب، پنام بر دهان مینهند با این تصور که شاید حشرهای از پشه و مگس تا موجودات دیگر در آب بوده و اینها در زندگیهای قبلی، اجداد شخص یاد شده باشند و او نخواسته و ندانسته پدربزرگ یا مادربزرگ یا جد چندم خود را نجورد!
باری، بنا به باوری که سامسارا نامیده میشود. اشخاص آنقدر به دنیا میآیند و از جهان میروند تا کاملاً به نیروانا، آرامش محض رسیده و بودا بشوند؛ یعنی شخصی که به آرامش محض رسید.
چنین اعتقاد و باوری است که باعث میشود هندوها زندگی خود را به هر شکل و هرجور که هست بپذیرند با این یقین که دارند تقاص تبهکاریهای زندگی قبلی خود را پس میدهند و جبران میکنند و همین باور است که زندگی سهل میگیرند.
گفته شد که باز به همین جهت از هر لحظهای سود میجویند تا زندگی را در شادی بگذرانند و باز هم گفته شد که در صنعت سینمای بالیوود امکان تفریح ارزان بهایی در اختیارشان میگذارد.
در سینمای هند، هنوز ساتیاجیت رای چهرهای شاخص است که خلقیات درونی و رفتارهای بیرونی مردم هند را به نمایش گذاشت و مثلاً در فیلم «اتاق موسیقی» فیلم مانند آثار چخوف بوده و بدون رعایت پیرنگ یا اصول داستانی در مقدمه و اوج و فرود داستانها و فیلمهای کلاسیک، زندگی مهاراجههای مغرور را نشان میدهد که طبقه متوسط و نوکیسهای که خود را در خدمت کامل و دربست انگلیسیها گذاشتهاند، هر روز ثروتمندتر از قبل میشوند و این در حالی است که مهاراجهها یا اربابهای بزرگ منطقهای و محلی در ورشکستگی میافتند و نابود میشوند.
(به جهت علاقهام به سینما توصیه میکنم که این فیلم را مشاهده نمایید.)
باری چنان که گفته شد، بینش غالب بر بخش بزرگی از جهان، هند، ثبت، چین و جاهای دیگر بینشی دایرهوار و مطابق با گردش طبیعت و استمرار فصلهاست.
در ادیان ابراهیمی بینش خطی است. موجودات و اشرف مخلوقات از نزد خدا آمده و به نزد وی برمیگردد.
«پس عدم گردم، عدم چون ارغنون / گویدم کانا الیه راجعون»
عنصر آگاهی نیز در شادی و عدم آن نیز مؤثر است. تا قبل از رنسانس در سرتاسر جهان متمدن آن زمان تقدیرگرایی غالب بود؛ اما از وقتی که رعیت و ملت مبدل گشت، آن بینش کهن و منسوخ نیز از بین رفت که انسان را در معرض انواع تکالیف نسبت به پاپ، کلیسا و کشیش، پادشاهان و حکمروایان قرار میداد. «چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه!» باور غالب در جهان متمدن قبل از رنسانس بود اما وقتی که با جنگهای متعدد، رعیت صاحب حق و حقوق شهروندی گشت، دیگر انسان قبلی نبود. بلکه ملت بود که میتوانست بر سرنوشت و زندگی خود دخالت مستقیم یا غیرمستقیم و از طریق مجلس و انتخابات نمایندگان داشته باشد. آزادی عقاید و بیان و مطبوعات در جهت روشنگری و نظارت بر عملکرد دولتمردان و مانند اینها، دستاوردهای رنسانس است که صدالبته اصلاً به سادگی به دست نیامد.
زمانی که مارتین لوتر، مذهب پروتستان را به وجود آورد بر این باور بود که ارتباط با خدا احتیاج به دستگاه پیچیده و در همان حال فاسد پاپ و کلیسا ندارد، بلکه همه میتوانند بدون دخالت کشیشها و کلیسا از طریق کتاب دینی مسیحیان با خدا مرتبط شوند (تحریف انجیلها در این جا، مجال ندارد و موضوع جداگانهای است) اما شب کشتارسن بارتلمی در تاریخ اروپا مشهور است، چون که ملکه کاتولیک و متعصب فرانسه دستور قتلعام پروتستانها را داد و چنان که مشهور است، طی یک شب در آلمان و فرانسه حدود سی هزار پروتستان کشته شدند.
در بنیانهای فکری پروتستانها مقابله با فساد کلیسا و پاپ کشیشها جایگاه مهمی داشت چون که تاجران ثروتمند و درباریها با پرداخت مبالغ گزاف سند بهشت میخریدند! به هرحال، گاهی نسبت به اینکه شخص فرضی، حق و حقوق شهروندی دارد اما پایمال میگردد، خشم، اعتراض، شورش را به دنبال دارد ولی در مراحل اول، جامعه به خود ویرانگری میپرداخته که گسترش افسردگی و اعتیاد به عدم تحمل از نشانههای شروع اعتراض میباشد.
در کشور ما، ملیتها یا قومهای مختلف وجود دارد. فارس و کرد و ترک و بلوچ، ترکمن و اعراب ایرانی همه در یک میهن به سر میبرند و در همین جا نیز باز میان شادی و ناشادی تفاوتهای زیادی است. ساکنان حاشیه خلیجفارس به سبب ارتباطات باستانی، فرهنگی و تجاری با اعراب و ساکنان شمال آفریقا بهرغم فقر و تنگدستی مردمی نسبتاً شاد هستند.
ماهیگیرها و ماهیفروشهای آن خطه هرچند فقیر هستند اما چه هنگام کار و چه بعد از آن و پایان کار به ابراز شادمانی از طریق آواز و پایکوبی و موسیقیهای شاد میپردازند.
استان ما، کرمان هنوز زخم هجوم آغامحمدخان را همپا دارد. تا چند دهه قبل، شبها حدود ساعت ۸ شب تمام بازار و مغازهها بسته میشد و خیابانها خالی و خاموش میشدند تا جایی که ابراز شادی نوعی سبکسری و اداهای جلف و ناپسند محسوب میگشت.
شهر ما بم نیز داغ زلزلهای هولناک هنوز در دل دارد. آمار و ارقام هر چند رسمی بیانگر موج بالای افسردگی شدید و عواقبی است که اعتیاد سادهترین نوع بروز آن هست.
باری تا بخش وسیع جامعه یعنی جوانان امید به آینده خویش نداشته باشند و تا تورم بیمهار پیش بروند و جلوی اختلاسهای نجومی گرفته نشود، امیدی به شادی آن نیز نیست؛ اما «دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور».
https://srmshq.ir/5zptbe
شاد بودن بیضررترین و آسانترین راهکار ما برای گذران زندگی در دهه پنجاه شمسی بود، هر فرصتی برای تبسم کردن و از ته دل خندیدن غنیمت شمرده میشد، موضوعات بامزهای که در ارتباط با رفتار و کردار همسایگان در محله قدیمی ما رخ میداد میتوانست به سوژهای برای شوخیها و طنازیهای کلامی مردم در زمانهای بسیار نشست و برخاستهای معمول آن دوران بدل شود، به نحو عجیبی شادی و امیدواری به آینده در افکار بزرگترها موج میزد و آرامش ایجاد شده در اثر این خوشخیالی کام ما بچهها را در خانه و بیرون از آشیانه گرممان شیرین میکرد، تنها دغدغه فکری ما ترس از رفتن به دبستان و مواجهشدن با مدیر و ناظمینی بود که برادران بزرگترم بارها و بارها خاطرات ترسناکی از تنبیه بدنی دانش آموزان گستاخی که به خود جرأت داد و بیداد و دویدن بیهنگام در حیاط مدرسه و کلاسها را داده بودند برایم نقل میکردند، رفتن به دبستان علیرغم شوق و ذوق بیحدی که برای باسواد شدن و توانایی خواندن کتاب و مجله داشتم با این تعاریف با دلهرهای نهچندان دلچسب همراه بود هرچند که شادی عمومی موجود در بین همگان این اضطراب را خیلی زود همچون لکهای که با بارش باران پاک میشود از ذهن من بیرون میراند. دیرپاترین خاطرات زندگیام به حدود سن ۳ تا ۴ سالگی من برمیگردد که شاید بخش مهمی از شادترین لحظات عمرم را در آن هنگام تجربه کردهام، اولین رخداد نقش گرفته در یادم مربوط به سفر کوتاهی بهاتفاق مادر و دایی احمد به شهر ماهان در بیست کیلومتری کرمان در سال ۱۳۵۱ میباشد، تصاویر مبهمی از خودم را که در اتوبوس آبیرنگ خط واحد در کنار مادرم نشسته و با شوق و ذوق بسیار از پنجره خودرو به مسیر حرکت و حاشیه جاده چشم دوخته بودم را از آن روز به یادگار داشتهام، در یکی از رواق متعدد واقع در محوطه داخلی مقبره «شاه نعمتالله ولی» زیلویی پهن کرده بودیم و من با هیجان و سرور بسیار در این حیاط بزرگ به هر سمتی میدویدم و هر ازگاهی با حیرت به گلدستههای فیروزهای بلند عمارت و گنبد زیبای مقبره در سمت مقابل آنها نگاه میکردم همان زمان دایی احمد را دیدم که از در چوبی عظیم محوطه وارد شد و کاسهای سفالی که خوشههای انگور سیاه در آن بود را در دست داشت. شادی دویدن به سمت دایی و خوردن حبههای شیرین و گوارای انگور پس از گذشت بیش از پنجاه سال همچنان در هر نوبت یادآوری حالم را خوش میکند. خاطره مشخص بعدی به همان دوران و به زمانی مربوط میشود که مادرم من را که طفل خردسال و نابالغی بودم به همراه خود به حمام عمومی میبرد، در آن ایام اکثریت قریب به اتفاق منازل در شهر کرمان با خشت و گل ساخته شده بود و سقفهای گنبدی قهوهایرنگ جذابیتی واحد و چشمگیر را برای این خانهها به ارمغان آورده بود، تقریباً هیچ عمارتی در محله ما دارای حمام شخصی نبود و استفاده از حمام عمومی به یک یا دو نوبت در هفته خلاصه میشد در این میانه یکی از بزرگترین حمامهای محلات کرمان در نزدیکی خانه ما قرار داشت، عمارت آجری نسبتاً جدیدی بود که داخل آن با کاشیهای سفید کوچک با طرحهایی از گلهای سرخ ریز تزیین شده بود، نگاه کردن به این نقوش زیبا و طراوت و شادابی حاصل از دوش گرفتن در آن ایام خردسالی در آغوش مادر لذتی بیمانند داشت. صاحبان حمام خانواده «نعیمی» بودند، «نصرت خانم» که مسئول حمام زنانه بود بهاتفاق دو برادر لاغر و ترکهای و قدبلندش به نامهای «ضیا» و «عطا» که بخش مردانه را سر و سامان میدادند بهواسطه منحصر به فرد بودن کاسبیشان در محله بروبیایی داشتند. دو برادر سیهچرده بودند و تیرگی نامتعارف لبهای عطا که به سیاهی قیر میماند در کودکی برایم باعث تعجب و سؤال بود. بعدها فهمیدم که او معتاد به خوردن شیره تریاک بود، در نوبتهایی که بهاتفاق پدرم برای احوالپرسی پدر سالخوردهشان به خانه آنها که چسبیده به حمام عمومی بود میرفتیم توجهم به تشت بسیار بزرگی جلب شد که مایعی قهوهای و تیره در آن بود و استکان کوچک و کمر باریکی نیز در کنارش خودنمایی میکرد، کنجکاویم زمانی به اوج رسید که دیدم عطا استکان را با محتویات تشت پر نمود و به یک جرعه سر کشید و متعاقب آن بهاندازه حجم کم شده با همان استکان آب به داخل تشت ریخت، حیرتزده از پدرم به آهستگی دلیل این کار را پرسیدم و او هم که از این جریان بیاطلاع بود موضوع را از عطا پرسید، کاشف به عمل آمد که وی در حال ترک اعتیاد بود و با روش ابتکاری خویش به اندازه مصرف دو ماه افیون مدنظر خود را با آب مخلوط کرده و در تشت ریخته و هر روز پس از نوشیدن معجون دستساز فوق با اضافه کردن آب، مایع مزبور را رقیقتر و خالصتر مینماید تا روزی که موفق به ترک اعتیاد شود، این روش ابتکاری کمتر از سه ماه بعد به نتیجه رسید و وی بدون احساس هیچگونه عوارض خاصی به اعتیاد دیرپای خویش خاتمه داد و تحسین همگان را برانگیخت. با خارج شدن وی از جرگه افراد معتاد در محله تنها دو نفر همچنان در کار منقل و اعتیاد باقی مانده بودند که از عجایب روزگار ایشان دو فرد باسواد و معتمد محله آقای شهابی و آقای اطمینان بودند که هر دو حتی از کشیدن سیگار هم بشدت متنفر بودند، خانه این دو عزیز بهواسطه روزنامهها و مجلات بیشماری که در آنجا یافت میشد به بهترین اماکن گذران اوقات فراغت من در سالهای بعد تبدیل شد و این دو به اولین روشنفکران حیات من بدل شدند.
حمام عمومی پاتوقی برای وقتگذرانی جماعت بود معمولاً در روزهای پایانی هفته مراسم استحمام با آداب خاص و جمع کردن لباسهای تمیز در بقچه پارچهای تمیزی که کیسه و لیف و صابون و سدر سرشور در آن بود شروع میشد و در ورودی حمام پس از تعارفات متداول با مالکین آنجا و درآوردن لباس در سالن بزرگ و گرم و پوشیده از بخار متراکم به جمع شدن همگان منجر شده و ایشان با صدای بلند با یکدیگر صحبت میکردند و با یادآوری خاطرات گذشته قهقهه میزدند و هر ازگاهی به یاد عزیزان ازدست رفته از این جمع صلواتی میفرستادند، خوابیدن بر روی پای مادرم و خیره شدن به نورگیر کوچک سقف بلند حمام و تماشای ستون نوری که در میان بخار موجود در فضا از آنجا وارد سالن میشد و فضا را نورانی میساخت برایم سخت جذاب بود، بعضی اوقات زمان حضور ما در حمام با مراسم ازدواج دوشیزهای از دختران محل همزمان میشد، در این گونه مواقع جمع کثیری از بانوان منتسب به خانوادههای عروس و داماد در حمام جمع شده و همزمان با بند انداختن صورت عروس خوشبخت و آرایش چهره وی، بانوی سالخورده و چاقی با نام اقدس که دایرهزنگی بزرگی در دست داشت با خواندن شعرهای عامیانه و فکاهی محیط آنجا را سرشار از طرب و شادی و سرور مینمود و در بعضی مواقع سرانگشتان دست و پاهای عروس را حنا میبستند. از آن دوران تصویری مبهم در ذهن دارم که در هر یادآوری آدمهایش بی چهره تر و گمنامتر میشوند اما صدای دایره و آوازهخوانی آن بانو با صدای کلفت و دورگهاش همچنان بهوضوح در ذهنم به یادگار ماندهاند. آخرین نوبت حضور در بخش زنانه حمام برای من مصادف با مراسم عروسی دختر یکی از همسایگان کوچه مجاور بود که با اصرار و تعارف مادران دو زوج خوشبخت منجر به حضور ما در مراسم عروسی در همان شب شد. خانهای در انتهای کوچهای باریک که عرض آن تنها بهاندازه در ورودی خانه بود، اما با قدم گذاشتن به درون منزل با محوطهای بزرگ در میانه که باغچه وسیعی که حدود یک و نیم متر پایینتر از سطح حیاط بخش عمده آن را تشکیل میداد مواجه میشدیم، درون این فضای سبز مصفا پوشیده از گلهای رنگارنگ و معطر بود و درختان متعدد یاس سفید و نسترن نیز که غرق در گل بودند طراوت دو چندانی به فضا میدادند. در سه ضلع حیاط اتاقها و سالنهای متعددی در دو طبقه احداث شده بود که خانواده بزرگی متشکل از پدربزرگ و مادربزرگِ عروس و عموها و عمههای وی که همگی ازدواج کرده و صاحب همسر و فرزند بودند در آن مجموعه بهخوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی میکردند، تمامی حیاط با ریسههای بزرگ لامپهای حبابی رنگ شده قرمز و سبز نورافشانی شده بود و تلألؤ این نورهای رنگی بر روی آب حوض فیروزهایرنگ عظیمی که در برابر باغچه قرار داشت و مملو از ماهیان خاکستری درشت و ریز بود حظی عظیم را در دل کوچک من برمیانگیخت. شگفتی بزرگ آن شب دستگاه گرامافون عظیمی بود که بر روی چهارپایهای در گوشهای از حیاط قرار داده شده بود و در کمال تعجب تعداد زیادی لوح موسیقی سیاهرنگ از خوانندگان مختلف بر روی صفحه گردان آن قرار داده شده بود، همزمان با شروع حرکت این بخش گردان سوزن مخصوصی بر روی شیارهای صفحه گرام قرار داده میشد و لرزش و اعوجاج ایجاد شده که توسط ابزار و بلندگوی دستگاه تقویت میشد منجر به آشکار شدن صدای خواننده میشد. قبلاً دستگاه گرامافون را در خانه پدربزرگم دیده بودم اما این دستگاه تکنولوژی بهکلی متفاوتی داشت، در حالی که هر روی صفحه تنها شامل یک ترانه میشد و برای گوش دادن به هر سمت میبایستی صفحه را با برداشتن سوزن پشت و رو کرده و دوباره در محل بخش گردان قرار میدادیم اما این دستگاه جدید قابلیت قرار گرفتن بیست صفحه موسیقی را در مخزن ویژهای داشت و بهصورت خودکار پس از پایان ترانه هر صفحه آن را با استفاده از نوعی بازوی مکانیکی میچرخاند و در بالای خزانه قرار میداد، بدین گونه بدون نیاز به حضور فردی بهعنوان مسئول تعویض صفحه بدون وقفه تعداد چهل ترانه از بلندگوی دستگاه پخش میشد. جادو و جذبه این وسیله صوتی آنچنان بود که از ابتدای مجلس تا ساعات پایانی شب و زمانی که با پایان مراسم پایکوبی و شادمانی و صرف غذا حضار در حال خروج از منزل بودند من همچنان در کنار این وسیله منحصربهفرد نشسته و متحیرانه به عملکرد آن خیره شده بودم و حتی شام عروسی را هم که مادرم برایم آورده بود در همانجا خوردم.
این عروسی خاص بهواسطه آن دستگاه محیرالعقول پخش موسیقی هیچگاه از ذهنم پاک نشد و بعد از آن با کنجکاوی بسیار از والدینم در خصوص مراسم ازدواج ایشان و احیاناً وجود وسیلهای مشابه در زمان آنها در مراسم فوق سؤال میکردم، جالبترین عبارتی که از مجموع توضیحات آنها برایم به یادگار مانده «عروسی در سال حصبه» بود. از قرار معمول در سال ۱۳۲۹ بیماری حصبه به صورتی فراگیر در کشور و همچنین شهر کرمان مردم بسیاری را مبتلا ساخته بود، علائم این بیماری با سرگیجه و سردرد شروع شده و در موارد وخیم بهتدریج با ظاهر شدن نشانههای اسهال و تهوع منجر به تغییر ضربان قلب و در موارد حاد مرگ مبتلایان میشد، نکته جالب اینجا بود که با سرد شدن هوا در آن سال شدت بیماری رو به فزونی گذاشته و تقریباً در خانهای نبود که فرد یا افراد بیماری وجود نداشته باشد، خیلی زود کاشف به عمل آمد که این بیماری واگیردار معمولاً در خانههایی که با فاصله بسیار از مظهر قنوات متعدد شهر قرار داشتند شایعتر بوده و بهتدریج مشخص شد که احتمالاً آلودگی آب عامل اصلی بیماری بوده و افرادی که از منابع نامطمئن مثل مخازن کوچک و سردابههایی که آب راکد بجای مانده از بارشهای فصول سرد در آنها نگاهداری میشد استفاده مینمودند در رده قربانیان همیشگی این بیماری بودند. در خانه پدربزرگم که با فاصلهای کم از قنات موسوم به «جوی مؤیدی» قرار داشت و آب گوارای این منبع پایدار و همیشگی مورد مصرف خانوار قرار میگرفت بیماری هیچگاه جایی پیدا نکرد. ازدواج والدینم در ۲۰ بهمنماه آن سال صورت گرفت و بهواسطه همزمانی تقریبی با عروسی سلطنتی که سه روز بعد در ۲۳ بهمنماه ۱۳۲۹ برگزار شد این تاریخ در حافظه جمعی خانواده تا مدتها به یادگار ماند.
اولین ازدواج محمدرضا پهلوی در سن ۱۹ سالگی و در زمان ولیعهدی وی رخ داد، انتخاب عروسی شایسته برای خانواده تازه به قدرت رسیده وی با حساسیت ویژهای از سوی پدرش پیگیری میشد، علیرغم وجود کاندیداهای بسیار در سطح کشور ولی به دلیل وابستگیهای خویشاوندی اکثریت قریب به اتفاق خانوادههای متنفذ با خاندان مخلوع قاجار، دوشیزگان پیشنهادی از سوی رضاشاه رد میشدند، چاره حل مشکل در ازدواج ولیعهد با یکی از خاندان سلطنتی دیگر ممالک جهت ارتقا جایگاه دودمان پهلوی در سطح جهان و از سوی دیگر کوتاه شدن دست خانواده عروس از حوزه سیاستهای داخلی کشور دیده شد، در این راستا حتی نامی از پرنسس اینگرید از کشور سوئد نیز برده شد که به دلیل مسیحی بودن وی موضوع در نطفه خفه شد و جالب اینکه این بانو در سال ۱۹۳۵ با ولیعهد دانمارک ازدواج نمود و بعدتر بهعنوان ملکه آن کشور در تاریخ ماندگار شد. در ادامه جستجوهای بینالمللی برای یافتن شاهزاده خانمی در خور ولیعهد کشور قرعه شانس به نام «فوزیه» خورد، شاهدخت مصری دختر ملک فؤاد یکم که اصالتاً از سمت خاندان پدری دارای تبار آلبانیایی و فرانسوی بود، در بعضی منابع ذکر شده است که پیشنهاد این دختر به رضاشاه بهعنوان عروس آینده در سفر به ترکیه و از سوی «کمال آتاتورک» داده شده بود، در هر حال پس از انجام مکاتبات دیپلماتیک و ملاقاتهای رسمی نمایندگان دولت ایران با ملک فاروق برادر فوزیه که در آن زمان به جای پدر به تخت نشسته بود سرانجام رضایت طرفین جلب شد و در ۲۵ اسفندماه ۱۳۱۷ (۱۶ مارس ۱۹۳۹) مراسم رسمی ازدواج در شهر قاهره بین فوزیه و محمدرضا پهلوی که به آنجا سفر کرده بود منعقد شد. زیبایی فوزیه چنان خیرهکننده بودکه او را در آن زمان از سوی مطبوعات جهانی در رقابت با ستارگان جذاب و شهیر سینما همچون «هدی لامار» و «ویوین لی» مطرح مینمود و حتی از سوی مجله تایم آمریکا بهعنوان زیباترین زن جهان معرفی شده بود. او نیز همچون همسر جوانش در سویس درس خوانده بود و علاوه بر عربی به زبانهای انگلیسی و فرانسوی نیز مسلط بود، این خصوصیتها ولیعهد جوان را شیفته وی ساخته بود، آن دو مشکل زبانی نداشتند و بهراحتی میتوانستند با یکدیگر ارتباطی عمیق داشته باشند هرچند این فرهیختگی شاهدخت مصری در سفر به ایران جهت زندگی در کنار همسرش به هیچ دیده نشد و او عملاً در کاخ سلطنتی بهجز همسرش و تعداد معدودی از ندیمههای خود که به همراه وی به کشور جدید آمده بودند و همچنین اشرف خواهر دوقلوی شاه که به صمیمیترین دوست وی بدل شد همدم و همصحبت دیگری نداشت. برای اعلام او بهعنوان ملکه آینده ایران تنها یک مشکل وجود داشت، بنا بر قانون اساسی ایران مادر ولیعهد آینده کشور میبایستی ایرانیتبار میبود و این مهم عملاً رسمیت ازدواج تاریخی بین دو ملت ایران و مصر را که بشدت از سوی رضاشاه پیگیری میشد به خطر میانداخت، در این زمان در اقدامی بیسابقه مجلس شورای ملی ضمن مصوبهای نهتنها تابعیت کشور را به وی داد بلکه با دنبال نمودن سلسله اجدادی وی فوزیه را حتی ایرانیتبار نیز دانستند! ورود شاهزاده مصری به ایران با استقبال رسمی و کمنظیری برگزار شد، در ضیافتهای عدیدهای که به افتخار او و مادرش «ملکه نازلی» که به مدت کوتاهی به ایران آمد خوشحالترین فرد پس از زوج جوان بدون شک رضا شاه بود که از بخت بلند سلسله تازه تأسیس خود که با این وصلت جایگاهی بهمراتب والاتر از کل دودمان قاجار به دست آورد بود شدیداً خرسند بود. دو سال بعد اولین فرزند ایشان «شهناز» در ۵ آبان ۱۳۱۹ به دنیا آمد، خبر به دنیا آمدن وی با مسرت تمام از رادیو تهران که تنها چند ماه قبل در چهارم اردیبهشتماه همان سال به دست ولیعهد وقت مملکت یعنی پدر نوزاد افتتاح شده بود به گوش ایرانیان رسید، تولدی خجسته و میمون که در واقعیت به دلیل جنسیت نوزاد مسرت آنچنانی را در خاندان سلطنتی به همراه نداشت و این موضوع شدیداً فوزیه را آزردهخاطر نمود و خیلی زود این نارضایتی زندگی خانوادگی وی را به مخاطره انداخت، مشکل ندانستن زبان فارسی و عدم علاقه وی به موطن جدید که در قیاس با اروپا و حتی کشور خودش که دارای درباری با ظاهر و زرق و برقی بهمراتب بیشتر بود او را بارها به توصیف این عبارت وادار نموده بود که ایران در قیاس با میهنش همچون روستایی عقبافتاده است. ارتباط او با مردم کشور جدید بسیار محدود بود و عملاً نوبتهای معدودی که برای بازدید از بیمارستانها و نوانخانهها بهاتفاق همسر ولیعهدش به خارج از قصر میرفت و در ملأ عام قرار میگرفت نیز تأثیر چندانی در محبوبیت وی نداشت و چهره سنگی و بیعلاقه او حس همدردی کسی را برنمیانگیخت. به دنبال اشغال کشور در شهریور ۱۳۲۰ و سرنگونی رضاشاه توسط قوای نظامی انگلیس و شوروی به بهانه حمایت او از آلمان نازی، علیرغم اعلام بیطرفی ایران در جنگ جهانی دوم، محمدرضای جوان یکشبه بهعنوان پادشاه جدید ایران از سوی متفقین تأیید شد و در روز ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ او با چهرهای مغموم از رفتن پدر و در شرایطی که عملاً با نابودی ارتش و اشغال کشور از سوی بیگانگان چشمانداز روشنی برای کشور دیده نمیشد در مجلس شورای ملی سوگند پادشاهی خواند، او در این مراسم با سوگند به کلامالله مجید قسم یاد نمود که تمام هم خود را مصروف حفظ استقلال ایران و حقوق ملت نموده و با نگاهبانی از قانون اساسی مشروطیت بر ترویج مذهب حقه شیعه جعفری بکوشد. فوزیه در این زمان در شهر اصفهان بود و کوتاهمدتی بعد بهعنوان ملکه جدید به پایتخت وارد شد درست در همان ایامی که رضاشاه پس از تبعید از تهران در سفر به یزد و در ادامه کرمان وارد بند عباس شده بود و در حال سوار شدن به کشتی انگلیسی بود که او را به سفری بیبازگشت به مقصد نهایی جزیره موریس در آفریقای جنوبی میبرد. وظایف سلطنتی به دوری ناخواسته محمدرضا پهلوی از زندگی آرام زناشوییاش منجر شد، فوزیه در سمت جدید نیز با عوام و زیردستان ارتباطی قوی برقرار نکرد و سرانجام پس از یک بار سفر به میهنش در اسفندماه ۱۳۲۰ بهاتفاق اشرف پهلوی و بازگشت به ایران، در نوبتی دیگر در سال ۱۹۴۵ میلادی از کشور خارج شد و دیگر هیچگاه حاضر به برگشت به ایران نشد. همان سال ملک فاروق خبر طلاق غیابی خواهرش را اعلام نمود اما دربار ایران تا سه سال بعد و تاریخ ۲۶ آبان ۱۳۲۷ این موضوع را به رسمیت ندانست و سرانجام در این زمان خبر جدایی منتشر شد.۱
شکست عاطفی رخ داده برای شاه جوان به حدی تکاندهنده بود که او را تا مرحله افسردگی پیش برده بود، تلاشهای درباریان برای یافتن ملکه جدیدی که با داشتن جذابیتهای بصری و خانوادگی همچون همسر اول دارای تبار ایرانی بوده و بتواند دل شاه و مردم را جلب نماید تا هفت سال بعد یعنی ۱۳۲۹ به طول انجامید و نهایتاً در مهمانی سفارت ایران در لندن که به افتخار هموطنان موفق ساکن اروپا برگزار شده بود «شمس» خواهر شاه با دختری فوقالعاده زیبا با چشمانی زمردی رنگ به نام «ثریا» آشنا شد که حاصل ازدواج پدری ایرانی به نام «خلیل اسفندیاری» از خانوادههای سرشناس ایل بختیاری در اصفهان و مادری آلمانی به نام «اوا کارل» بود، دختری که همچون ملکه اسبق در سویس درس خوانده بود علاوه بر فارسی به سه زبان آلمانی، انگلیسی و فرانسوی نیز مسلط بود، این ملاقات بلافاصله او را در صدر کاندیداهای ازدواج با شاه مطرح نمود، شنیدن این خبر دختر جوان را که در سر سودای رفتن به هالیوود و تبدیل شدن به ستارهای جدید در سینمای جهان داشت را غافلگیر نمود، وی از پدرش رضایت گرفت که اگر شاه از او خوشش نیامد به وی اجازه سفر به آمریکا و هنرپیشه شدن داده شود امری که در اولین ملاقات محمدرضا با وی و متعاقباً دل در گرو عشق وی دادن از سوی شاه جوان با ناکامی مواجه شد. مراسم ازدواج در ۶ دیماه ۱۳۲۹ برنامهریزی شد اما مبتلا شدن ثریا به بیماری حصبه این عروسی را تا تاریخ ۲۳ بهمنماه آن سال به تعویق انداخت، امری که در باور بسیاری نشانهای شوم از آینده این رویداد بینظیر بود. در آن روز سرد زمستان جشنی باشکوه در تهران برگزار شد و برای نخستین بار پوشش وسیع خبری از این رویداد توسط خبرنگاران اعزامی از اروپا و آمریکا به تمام جهان مخابره شد، تصاویر این مراسم بر جلد نشریات معتبری همچون «تایم»،«لایف»، «نیویورکتایمز»، «پاری ماچ فرانسه» و... به رؤیت جهانیان رسید. زیبایی عروس و تبار نیمه اروپایی وی او را به یکی از نامآشناترین سلبریتیهای جهان تبدیل نمود و در این زمینه در سالهای بعد و در زمان سفرهای متعدد وی به زادگاه مادرش مطبوعات آلمانی و اروپایی سر از پا نمیشناختند. این جشن باشکوه که به دلیل تعدد مهمانان دعوت شده، بیش از دو هزار نفر و تلاش تمامی حضار برای نزدیک شدن هرچه بیشتر به زوج سلطنتی با مشکلات متعددی همراه شد و حتی با نفستنگی عروس که هنوز در دوران نقاهت بسر میبرد هم همراه گردید یک مهمان ویژه داشت که اعتباری در حد شاه و شاید از جهاتی بیش از وی داشت. «آقاخان محلاتی» پیشوای اسماعیلیان (شیعیان شش امامی) مهمان ویژه دربار بود که بهاتفاق همسر بلندقدش «بیگم خانم» در این جشن حضور داشت، اعتبار جهانی وی و ثروت به امانت داده شده از سوی پیروانش او را در ردهای همرتبه با شاهان جهان قرار داده بود، یک روز قبل از ازدواج محمدرضا پهلوی نشان درجه یک تاج را به وی تقدیم نمود و آقاخان نیز با خوشحالی بسیار به ایرانی بودن خود افتخار نمود. در شب عروسی همگان معترف بودند که شاه را تا آن زمان به این میزان خوشحال و شادمان ندیده بودند. آقاخان چند روز بعد از این جشن به اصفهان سفر کرد و در شهر محلات با جماعت انبوهی از مریدانش که از شهرهای اصفهان و کرمان به دیدنش شتافته بودند دیدار کرد. این آخرین سفر یک پیشوای اسماعیلیه به ایران بود.
از آن همه شکوه و جلال مراسم جشن در پایتخت چیزی جز نصب تعدادی پرچم در برابر عمارت ستاد ارتش و همکاری کسبه بازار در قرار دادن پرچم و تصاویر زوج سلطنتی بر سر در مغازهها به شهر کرمان نرسید، هرچند که همزمانی این وصلت با ازدواج والدینم برای خانواده پدربزرگم خوشیمن دانسته شد.
ثریا و شاه عاشقانه زندگی کردند، ثریا با چشمان بینظیر و لبخندهای معصومانهاش دل جماعت ایرانی را از آن خود نمود، در تمامی رویدادهای افتتاحیه و مراسم درباری در کنار همسرش بود، دنیا این دو را بهعنوان نمونهای مثالزدنی از شادی و خوشبختی واقعی میشناخت اما کوتاهمدتی بعد روزگار روی تلخ خود را به اینان نیز نشان داد تا ثابت نماید که سعادت مطلق در زندگانی هیچ بشری وجود ندارد، در حالی که همگان منتظر تولد فرزند ذکوری از این وصلت بودند اما بهتدریج زمان انتظار طولانی شد و بازار شایعات داغتر گردید. نازایی ثریا حتی این زوج را در مهر ۱۳۳۳ به آمریکا کشاند تا در حاشیه دیدار با رئیسجمهوری آن کشور ملاقاتهایی مخفیانه با پزشکان مشهور جهت درمان نیز صورت گیرد اما نتیجه چیزی جز ناامیدی محض نبود. روز ۲۴ بهمن ۱۳۳۶ ثریا به روالی معمول در سنوات گذشته با بدرقه رسمی شاه سوار هواپیما شد و بهمنظور تفریح و تمدد اعصاب به جزیره سنت موریتز سفر نمود تنها یک ماه بعد در ۲۴ اسفند ۱۳۳۶ طی اعلامیهای که از رادیو پخش شد و از زبان شاه از تأسف عمیق وی به جدایی از ملکه ایرانزمین به دلیل مسئولیت خطیری که سرنوشت و میهن بهواسطه لزوم تولد یک ولیعهد بر دوش او گذاشته خبر میداد، از جدایی خود و همسر نازنینش پرده برداشت... جامعه در شوک فرو رفت، افسانه پریان به پایان رسید. ثریا دیگر هیچگاه به ایران بازنگشت.
در بازگشت به زندگی خودم و تنها یک هفته بعد از عروسی برای نخستین بار بهاتفاق پدر و دو برادرم به بخش مردانه حمام عمومی رفتیم، روال کار در این قسمت بهکلی با واحد مجاور متفاوت بود، اتاقکهای متعددی با دوش وجود داشت که به هر خانواده تخصیص داده میشد و در هر بخش نیز سکویی وجود داشت که خیلی زود کاربرد آن را متوجه شدم، ضیا و عطا با حضور در آنجا و پس از خوش و بش با پدرم به ترتیب ما را بر روی سکو خوابانده و با شدت و جدیت عمل کیسهکشی با سفیدآب و در ادامه صابون را بر روی بدن ما اجرا نمودند، تصور اینکه این دو برادر لاغر اندام چنان زور بازویی داشتند برایم غیر قابل تصور بود، هر بار کشیدن کیسه زبر بر روی پوستم با این وحشت ناخواسته همراه بود که احتمال بخشی از پوست و گوشت بدنم نیز با حرکات دست و کیسه ایشان کنده خواهد شد، در آن روز به حد وفور اشک ریختم و به توصیه ایشان مبنی بر اینکه مرد گریه نمیکند نیز اعتنایی نکرده و برای رفتن به نزد مادرم در بخش دیگر شدیداً بیتابی کردم. با خروج این دو عزیز و صابون مالی آخر و گرفتن دوش نهایی در حالی که صورتهایمان از شدت سوزش قرمز شده بود و بخار گرم نیز بر شدت عطش و بیحالیمان میافزود وارد بخش منحصربهفرد این حمام شده و در گوشهای یخچال ویترینی کوچکی را دیدم که درون آن انواع نوشابههای پرتغالی با مارکهایی همچون «اُسُو»، «شوئپس»، «فانتا» و «کانادادرای» خودنمایی میکردند، پدرم برای هر یک از ما یک بطری نوشابه تگری و خنک گرفت، جرعهجرعه این نوشیدنی گوارا را در دهانم میگرداندم و بهآرامی میبلعیدم، برای نخستین بار از تمام شدن زودهنگام یک خوراکی احساس نگرانی میکردم و دلم میخواست تا دنیا دنیاست طعم و مزه بهشتی این نوشابه گوارا را بعد از گذر از آن دوزخ آتشین و مرطوب در جانم بریزم. از آن به بعد سختی و عذاب حمام مردانه را تنها بهواسطه شادمانی انتهایی ناشی از گرفتن شیشهای نوشابه در دست و نوشیدن محتویاتش همزمان با قرار دادن شیشه سرد آن بر روی صورتهای گُر گرفته و داغمان تحمل میکردم.
چند سال بعد در تعطیلات تابستانی سال ۱۳۵۵ در بازگشت از حمام رفتگر محله «اسدالله شهریار بهرامی» را چمباتمه زده در جلو خانهمان دیدیم که با ناراحتی زیاد در حال پُک زدن به سیگار «اشنو» محبوبش بود و آرامآرام اشک میریخت، پیرمرد قدکوتاه و ریزنقشی بود در دهه هفتاد عمرش، سالیان طولانی در شهرداری کرمان وظیفه نظافت معابر و کوچهها را با جدیت و دقتی بیاندازه وسواس گونه و به قول خودش «حلالوار» انجام داده بود و هنوز تا بازنشسته شدن راهی طولانی در پیش داشت، با اندوه بسیار از مبتلا شدن «کبرا» همسرش به بیماری سرطان پیشرفته روده و ریه خبر داد و با صدای بلند به همراه پدر و مادرم که خود غم از دست دادن دختری خردسال را در سالها قبل ناشی از بیماری سرطان تجربه کرده بودند اشک ریخت. آن روز یکی از معدود ایامی بود که لذت دیرپای فرار از حمام بعد از نوشیدن نوشابه به تلخی گرایید، شاید بتوان گفت این اولین باری بود که در زندگیام با مفهوم تنهایی و تنها گذارده شدن آدمها توسط عزیزانی که مرده بودند و یا در مرحله گذر از این جهان فانی بودند آشنا میشدم، در آن زمان فهمیدم که خواهری نیز داشتهام که همچنان داغ نبودش بر دل والدینم سنگینی میکند. بیش از همه دلم برای یکی از پسران اسدالله میسوخت که همکلاس من بود، فکر بیمادر شدن وی آزارم میداد. چند ماه بعد کبرا از دنیا رفت، در مراسم خاکسپاری همگان بر اشکها و زاری و نعرههای سوزناک اسدالله گریستند. او نیز همچون شاه مملکت عشقی را از دست داده بود هرچند که حرمان و رنج وی به هفت سال نکشید و ده ماه بعد با بانوی میانسالی از یکی از روستاهای مجاور کرمان وصلت نمود و خیلی زود او را با قدرتی مضاعف و عزمی راسختر در زمینه تمیزی معابر در سپیدهدم هر روز در محله یافتیم. دامنه خاطرخواهی وی به همسر جدید کمکم از صحبتهای درگوشی بانوان به مضمون خندهدار محافل خانوادگی راه یافت و اوج هنرنمایی وی در روزی رخ داد که وارد فروشگاه کوچک لباس زنانهای شده بود که توسط یکی از همسایهها که شوهر نائینی وی در شرکت زغالسنگ کار میکرد اداره میشد. او در جواب سؤال متعجبانه بانوی فروشنده که دلیل حضور نامعمول یک مرد را در آنجا جویا شده بود گفته بود که تمایل به خرید لباسی به رنگ شاد و دلربا برای همسرش دارد و در جواب فروشنده که گفته بود او تنها لباس زیر زنانه میفروشد با اشتیاق پاسخ داده بود که همین نوع البسه مدنظرش بوده و ترجیحاً رنگ قرمز مطلوب نگاه وی میباشد، بانوی دکاندار با شرمی که در آن روزگار برای هر خانمی در مواجهه با یک مرد پیش میآمد در خصوص سایز لباس پرسیده بود و پیرمرد بختبرگشته با خم کردن پنجههای دو دستش و نیمکاسه کردن کف دستش گفته بود: «به این اندازه»!!! این جمله همان روز از طریق فروشندهای که قادر به کنترل خندههایش نبود به همسایه کناری و در کسری از روز در کل محله پخش شد. قهقهههای مادرم و سایر همسایگان در این مورد معمولاً پس از پر آب شدن چشمهایشان از شدت خنده در نهایت به فرستادن صلوات و ذکر فاتحهای برای روح کبرای شادروان ختم میگردید.
ثریا ملکه مغموم ایران علیرغم مخالفت جدی دربار ایران عزم خود را بعد از طلاق برای ورود به دنیای سینما جزم کرد، در سال ۱۹۶۵ او در فیلمی ایتالیایی با نام «سه چهره یک زن/ I tre volti" ایفای نقش نمود، فیلمی سهبخشی به کارگردانی «میکل آنجلو آنتونیونی»، «مائورو بلونینی» و «فرانکو ایندو وینا». آنتونیونی یکی از بزرگترین کارگردانهای سینما بود که در کارنامه کاری وی آثار درخشانی همچون «آگراندیسمان/Blow-Up" و «صحرای سرخ/Red desert" به چشم میخورد، همبازیهای ثریا در این فیلم دو چهره مشهور بینالمللی «ریچارد هریس» انگلیسی و «آلبرتو سوردی» ایتالیایی بودند، نکته جالب در خصوص این اثربخشهای متعددی از فیلم میباشد که ثریا در آن با صدایی بسیار دلنشین و مغموم از سرنوشت یک زن و اسیر تقدیر بودن وی سخن میگوید، انگار که او نه یک بازیگر بلکه در حال بازگو کردن بخشی از زندگی واقعی خود در برابر دوربین میبود. فیلم موفقیت چندانی نداشت، علت این امر را در هماهنگی دولت ایران با کمپانی فیلمسازی بهمنظور عدم پخش جهانی اثر و اکران محدود آن تنها در شهرهای معدودی از ایتالیا میدانند. ثریا از این رخداد سرخورده شد اما سرنوشتی که وی بیرحم و بیانصاف میدانست این بار چهرهای خوش را از خود به زیبای ایرانی نشان داد، در جریان ساخت فیلم او و کارگردان قسمت سوم اثر یعنی فرانکو ایندووینا عاشق یکدیگر شدند، فرانکو متولد ۱۹۳۲ در شهر پالرمو در جزیره جنوبی سیسیل در ایتالیا بود، خوشچهره و صاحب قریحه، قدبلند بود و آداب معاشرت با بانوان را میدانست، عشق آتشین این دو به ازدواجی مخفیانه و دور از هیاهوی رسانهها انجامید، ثریا خوشبختی را بار دیگر و این بار در اروپا تجربه میکرد. شامگاه ۵ می ۱۹۷۲ (۱۵ اردیبهشت ۱۳۵۱) فرانکو که برای سفر کاری چند روزهای از رم به شهر پالرمو میرفت با همسر بینظیرش خداحافظی کرد و سوار هواپیمای دی سی ۸ خط هوایی ایتالیا، پرواز شماره ۱۱۲ شد، او و ۱۱۳ سرنشین دیگر سفر کوتاه یک ساعتهای را آغاز نمودند. پرواز آنها تا ابدیت به طول انجامید. سقوط پرواز ۱۱۲ بزرگترین تراژدی تاریخ هوانوردی ایتالیا تاکنون را رقم زد. دنیا نشان داد که هر چه بزرگتر باشی سختتر به زمین میخوری. تکهتکه شدن هواپیما در آن روز قلب ثریا را برای همیشه نابود کرد، بعد از آن او هرگز به روال عادی زندگی بازنگشت، در خفا زیست و غریبانه مرد. (۲)
سی سال بعد از آن عروسی باشکوه در پنجم مرداد ۱۳۵۹ مردی شصت ساله با چهرهای نحیف و فرسوده از بیماری سرطان در شهر قاهره بر روی تخت بیمارستان ارتش در حال جان دادن بود. همسر سوم و چهار فرزندش در اتاق و کنار در ورودی نظارهگر عبور مردی از شاهراه زندگی بودند که تا دو سال قبل جایگاهش را در دل دنیا و مردمانش دستنیافتنی میدانست، ثریا در سال آخر عمر وی و در دوران آوارگی بعد از سقوط چندین بار با او تلفنی صحبت کرده بود، محمدرضا در واپسین نفسها به سقف اتاق خیره شده بود، کسی نمیدانست در آن لحظات آخرین به چه میاندیشید، شاید به آنچه که بر او رفت، شاید به روزی که در همین شهر داماد دو ملت بود، شاید به فرزندانش و فرزندان دیگری که اگر ثریا سترون نبود از او زاده میشدند و شاید به سرنوشتی که در جهانی دیگر بهگونهای متفاوت رقم میخورد ... به گمان من او به گواه دوباره تقدیر میاندیشید که دنیا برای هرکه عزیزترش میپندارد خواری و سقوطی دردناکتر تدارک میبیند.
...فرح و بچهها چندین بار در طول شب به بالین بیمار آمدند، دکتر پیرنیا پزشک مخصوص هم آنجا بود همینطور امیر پور شجاع پیشخدمتی که ۲۵ سال خدمت کرده بود و برای اربابش غصه میخورد. اردشیر زاهدی تمام شب را در اتاق ماند، قبل از آنکه شاه از هوش برود به او گفت: «شما در حال شوک هستید، حالتان بهتر خواهد شد.» شاه جواب داد: «نه، شما نمیفهمید، دارم میمیرم.» دست زاهدی را گرفت و نگاهش به قطرههایی که از لوله سرم به بازویش میرفت خیره ماند. قبل از سپیدهدم دچار اغماء شد و چند دقیقه قبل از ساعت ۱۰ صبح ۲۷ ژوئیه ۱۹۸۰ جان سپرد. پزشکان لولهها را از بدن شاه جدا کردند، فرح از دکتر پیرنیا خواهش کرد حلقه ازدواج شاه را از دستش درآورد و به وی بدهد. او یک جلد قرآن کوچک نیز از زیر بالش درآورد. یک پرستار مصری چشمانش را بست. فرح و پسرش رضا گونههایش را بوسیدند، جنازه را به سردخانه بردند. یک نفر مخفیانه عکسی از جنازه برداشت و به مجله «پاری ماچ» فروخت ...
برگرفته از کتاب «آخرین سفر شاه»- نوشته: «ویلیام شوکراس» - ترجمه: «عبدالرضا هوشنگ مهدوی» - نشر البرز
خبر مرگ شاه صبح همان روز از رادیو اعلام شد، روزنامه اطلاعات ویژهنامهای رایگان با تیتر درشت «شاه مرد» منتشر و در پایتخت توزیع نمود، فردای آن روز عکسها و گزارشهای تحلیلی ارائه شده در مطبوعات حاکی از شادی عمومی مردم در کوچه و خیابان پس از مطلع شدن از رویداد فوق بود.
اسدالله شهریار بهرامی سه سال بعد در سکوت خبری از دنیا رفت، یادآوری خاطره خریدش حتی در زمان خاکسپاری هم لبخندی تلخ بر لبان مشایعتکنندگان اندک جنازهاش انداخت.
(این حکایت ادامه دارد)
۱- فوزیه پس از جدایی از محمدرضا شاه در ۲۸ مارس ۱۹۴۹ (۸ فروردین ۱۳۲۸) با سرهنگ اسماعیل حسین شیرین بک وزیر دفاع و فرمانده نیروی دریایی مصر که از بستگان او بود ازدواج کرد، حاصل این ازدواج دختری به نام نادیا و پسری به نام حسین بود. در سال ۱۹۵۲ کودتایی از سوی نظامیان جوان ارتش منجر به خلع برادر عیاش او فاروق از سلطنت و در ادامه برقراری نظام جمهوری در مصر شد. متعاقب این تغییر عنوان شاهزادگی از فوزیه گرفته شد و اموال وی نیز به نفع دولت مصادره شد، او تا زمان مرگش در ۱۱ تیر ۱۳۹۲ و در سن ۹۲ سالگی حاضر به ترک کشورش نشد. سالها بعد از ترک ایران او و دخترش شهناز پهلوی که در آن زمان به همسری اردشیر زاهدی درآمده بود با یکدیگر ملاقات کردند. فوزیه هیچگاه حاضر به انجام مصاحبه و بازگو نمودن خاطراتش نشد.
۲- ثریا اسفندیاری بختیاری زاده در ۴ آبان ۱۳۸۰ و در سن ۶۹ سالگی براثر سکته مغزی در پاریس درگذشت و جنازه وی در قبرستان شهر مونیخ در کشور آلمان دفن شد. ثریا اموال خود را که ارزشی بین ۴۰ تا ۵۰ میلیون یورو داشت را طی وصیتنامهای به تنها برادرش «بیژن» و در صورت نبود وی به صلیب سرخ فرانسه، کودکان عقبافتاده فرانسه و جهت نگهداری از سگهای بیصاحب شهر پاریس انتقال داده بود. برادرش تنها یک هفته پس از او زندگی کرد، پیش از مرگ گفته بود که: «بعد از ثریا همصحبتی در این دنیا ندارم.» بعد از فوت ثریا بیش از ۳۰ نفر از وابستگان وی با طرح شکایتی در شهر کلن آلمان درخواست سهم بردن از میراث وی را داشتند، جالبترین مدعی «حسن فیروز فر» منشی و راننده برادرش بود که ادعای داشتن وصیتنامهای دستنویس از بیژن را داشت که تنها ۱۵ دقیقه قبل از مرگ تحت عنوان انتقال کل داراییاش به وی نوشته شده بود. دادگاه مزبور در ۲۴ تیر ۱۳۹۳ نهایتاً رأی خود را مبنی بر تقسیم مساوی ثروت بین سه سازمان خیریه «صلیب سرخ»، «گروه حامیان حیوانات» و «گروه حمایت از افراد ناتوان در فرانسه» را صادر نمود.