https://srmshq.ir/u3acji
احمدرضا احمدی را همه به عنوان یک شاعرموج نو میشناسند حال آن که او به دلیل پتانسیل بالای روحی و توان کارآفرینیاش یک ابن مشغلۀ به تمام معنا بود. او علاوه بر شاعری، هم نویسنده قصههای کودکان بود، هم دستی در موسیقی داشت و هم بازیگر سینما بود. عزت اله انتظامی میگفت: ما دنبال پرسوناژی برای فیلم پستچی داریوش مهرجویی بودیم تا نقش پسر جوان خوشگلی را که از اروپا آمده و انتلکتوئل هم هست بازی کند تا این که به احمدرضا برخوردیم. پیش از انقلاب با کیارستمی و فرشید مثقالی دفتر آگهیهای تبلیغاتی به هم زده بودند و در اوایل انقلاب هم با چند سینماگر نامدار دیگر، مغازه آجیلفروشی راه انداخته بودند و ورشکست شده بودند! به قول آیدین آغداشلو که تصویرگری یکی دو کتابش را انجام داده: احمدرضا کارهای متعدد را کنار هم راه میبرد و بعضی وقتها شگفتانگیز بود که او اینها را به عنوان مشغله شکل و ادامه میدهد.
شعر و شاعری
به گفتۀ احمدی، نسل پدرجد آنها به یک مهاجر زرتشتی یزدی میرسد و چیزی که از کودکی به یاد دارد آموزگاری تأثیرگذار به اسم آقای محمد شیروانی است که عاشق خواجه عبدالله انصاری بود که احمدرضا بیشتر مناجات او را حفظ کرده بود و اگر چیزی به اسم سواد فارسی آموخته از ایشان بوده که معلم فارسی و عربی او بوده. احمدی میگوید: «من همیشه فکر میکردم اگر پدر من یک استاد دانشگاه یا هنرمند بود من اصلاً هیچی نمیشدم، شاید همین که یک مقدار ما را رها کرد تا کولیوار بزرگ شویم باعث شد که برای خودمان یک کارهای بشویم.»
تحصیل در رشته ادبی در مدرسه دارالفنون تا مقطع دیپلم نقطۀ شروع آشنایی او با شعر و شاعری بود تا آنجا که در زمان سردبیری دکتر حاج سید جوادی در کتاب هفته توانست اولین شعرش را در این نشریه چاپ کند و در بیست سالگی اولین کتاب شعرش با عنوان «طرح» را با کمک مالی ۵۰۰ تومانی مسعود کیمیایی و فرامرز قریبیان روانه بازار کند. او از فروغ فرخزاد که شش سال از او بزرگتر بود هم به عنوان یکی از مشوقان خود یاد میکند. اخوان ثالث از شعرهای او خوشش نمیآمد و وقتی ابراهیم گلستان علتش را جویا میشود میگوید:«تازه شعر نیمایی داشت جا میافتاد عدهای مثل احمدی آمدند و آن را خراب کردند» در حالی که به قول احمدرضا قرار بر این نبوده که سبک نیمایی تا ابد ماندگار باشد و باید دورهاش به پایان میرسیده. او هنگام مقایسه شعر نو و کلاسیک تعبیر جالبی دارد: شعر قدیم را باید با خط نستعلیق نوشت حال آنکه شعر نو را با همان چاپ روزنامهای ...
عباس کیارستمی که سابقۀ تصویرگری کتاب شعر و قصۀ احمدرضا احمدی با نام:من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید در سال ۱۳۴۸ را داشت میگوید : «احمدرضا به عنوان شاعر یک چیز دیگری است. وقتی کتاب روزنامه شیشهای درآمده بود حیرت کردم که چطور ممکن است یک شعری به آن پختگی به لحاظ مفهوم و با آن سادگی و قدرت در نوآوری نتیجه تجربه یک جوان خوشگل مثل احمدرضا باشد که روز اول یک صندل پوشیده بود و شست پایش از صندلش زده بود.بیرون .من گفتم چطور میتواند این آدم سراینده این مجموعه باشد و به خصوص سراینده آن شعر فوقالعادۀ: پیامبران نوخواسته دیر آمدند و زود رفتند این چیزی بود که در حافظه من از آن سالها مانده است من خیلی شعرهایش را از حفظ دارم. خیلی از شعرها را بارها و بارها میخوانیم ولی وهمی که در شعر احمدرضاست آن چیزی است که ایده آل من است در همه هنرها مثل سینما خیلی شبیه خواب است خوابی که حتی نمیتوانی تعریف کنی برای کسی.»
به گفته مسعود کیمیایی «احمدرضا شاعر پارهوقت نیست شاعر تمام وقت است. شاعری نیست که شعرش را در کارگاهش بسازد. او حتی وقتی از میخواهد از مغازه خرید کند ظرافتهایی به کار میبرد که فروشنده میفهمد با یک شاعر طرف است».
خسرو خورشیدی طراح صحنه و از دوستان نزدیک احمدی شعرهای احمدرضا را به تابلوهایی تشبیه میکند که او را به دنیای دوستداشتنیاش میبرد.
احمدرضا عنصر اصلی شعر را درد میداند و نه وزن و قافیه. به گفتۀ او شاعر اگر غصه نداشته باشد و حیرت نکند کارش تمام است. زیبایی تمام ادبیات عرفانی ایران از حیرت است مثل خیام که ۴۰۰ رباعی دارد اما رباعیهای ماندگار او آنهایی است که با حیرت به جهان نگاه میکند. احمدی سختترین کارها را سرودن شعر عاشقانه میداند و بعد، شعر سیاسی!
موسیقی
احمدرضا از سال ۱۳۴۹ برای کار به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفت و در ابتدا بهعنوان مدیر تولید موسیقی کانون به فعالیت پرداخت. مجید انتظامی میگوید «من گفته بودم پیانو ندارم، یک آقایی آمد بالا و یک پیانو آوردند و به من گفتند کدامیک از این اتاقهای کانون را دوست داری بنشینی کار کنی تا پیانو را بگذاریم همان جا؟ چیزی که برای من عجیب بود آن موقعها که موسیقیها چیپ شده بودند کسی دنبال موسیقی جدی اصیل نمیرفت همه چیز کوچهبازاری بود و احمدرضا تلاش کرد در کانون موسیقی جدی را رایج کند و آدمهایی را جمع کرده بود که الآن همهشان جزو بهترینهای موسیقی ایران هستند.»
احمدرضا عاشق موسیقی سنتی و اقوام ایرانی بود و بسیاری از تولیدات موسیقی دهه پنجاه کانون پرورش فکری که به صورت صفحه یا کاست منتشر میشد حاصل زحمات اوست.
یکی از هنرهای احمدی، دکلمۀ شعر شعرای نامدار ایران بود که مشهورترین آنها کتاب صوتی «عاشقانههای حافظ» بود که شامل ۲۲ غزل شاخص حافظ بود و صدای دلنشین احمدرضا به آن، حال و هوای دیگری داده بود. این کاست با استقبال بیسابقۀ مخاطبان روبرو شد و جستهگریخته ادامه یافت تا سال ۶۷ که کاست موسیقی هوشنگ کامکار با عنوان «در گلستانه» با آواز شهرام ناظری و اشعار سهراب سپهری انتشار یافت و دکلمۀ اشعار سهراب به عهدۀ احمدرضا احمدی بود.
آرمانخواهی
رضا کیانیان در صحنهای از فیلم مستند وقت خوب مصائب ساخته ناصر صفاریان به احمدرضا احمدی میگوید: «نسلی که ما بودیم جان به جانمان میکردند بهشدت آرمانخواه بودیم، دوست داشتیم دنیا را تغییر بدهیم»
احمدی در جواب میگوید: «انسان اگر حد و مرز خودش را بشناسد خیلی خوب است. تمام آدمهایی که میبازند و سقوط میکنند برای این است که نمیدانند کجا هستند. نمیدانند کی هستند. این حرف خیلی گنده است که میگویند خودت را بشناس.» و بعد ادامه میدهد: «یک دوره جوانی بود که ما یعنی من و مسعود کیمیایی و فرامرز قریبیان و آیدین آغداشلو آمده بودیم جهان را فتح کنیم، آن موقع یک دوره ایدهآل بود. دورهای که انسان امید داشت.»
سیاست
زمانی که احمدرضا از کرمان میآید تهران هشت ساله است. مدتها بچهها به لهجه کرمانیاش میخندیدند. او متعلق به یک خانواده کارمند متوسط در اوج قضایای سیاسی دهه سی بود. احمدرضا میگفت: هر روز که برادرم میرفت بیرون باورم نمیشد که برگردد خانه.
کیارستمی میگفت در یکی از شعرهای احمدرضا در انتهای کوچهای پر از لالههای عباسی در روشنایی پس از باران کسی را از دار فرود میآرند، هزار پله به دریا مانده است. این یک تصویر تکاندهنده است که به یک خواب بیشتر نزدیک است. کیارستمی اضافه میکند: این شعر احمدرضا از من جلوتر بود و من هیچوقت قدرت و توان اینکه درک درستی از آن پیدا کنم ندارم.
کیمیایی اضافه میکند: اصلاً گرایش سیاسی را نمیشود داشت یا نداشت. هر جا که دردت بگیرد آخ میگویی وقتی آخ میگویی یعنی سیاسی هستی. احمدرضا وقتی در شعری میگوید: «شهری گفت آری کبوتری خسته به کنار برج شهر رسید گفت نه» مگر این شعر سیاسی نیست؟
خود احمدرضا تعریف میکند: در سالهای پیش از انقلاب کتابخانهای در نیاوران افتتاح شد و شاه هنگام افتتاح آن، یکی از کتابهای مرا که برای کودکان بود میبیند که در صفحهای از آن نوشته بود: «آن سال در شهر ما باران نیامد و ما عکس میوهها را پشت مجله دیدیم» شاه عصبانی میشود و دستور میدهد آن کتاب را جمع کنند.
روحیه حساس و لطیف
احمدرضا میگفت: تا آخر عمر هم که تهران بمانیم شهرستانی هستیم این یادت نرود همین که یک شهرستانی هستی پایتخت قبولت نمیکند. به قول آیدین آغداشلو: دوستی با احمدرضا خیلی آسان نیست. او فوقالعاده حساس است تا آنجا که حتی شاید با اعتراض به من بگوید چرا به من گفتی اینقدر حساسی!
او هر روز از روی دستور کتاب که مثلاً درجه حرارت اتاق باید چقدر باشد و چه اندازه باید به گلدان آب میداد با گلدانهای خانه رفتار میکرد تا رشد مناسب داشته باشند تا اینکه سفری پیش آمد و گلدان را فراموش کرد. فقط لای در را باز گذاشته بود و رفته بود. وقتی از سفر برمیگردد گلدانها همه شکوفه دادهاند...
فرح اصولی یکی دیگر از تصویرگران کتاب شعرهای احمدی میگوید: دنیای ذهنی احمدرضا خیلی انتزاعی است. اصلاً تصویر کردنش خیلی سخت است. آدم نگران است وقتی تصویرش میکند حقیرش کند یا کمش کند. کتابهایش از نظر من کتاب آدمبزرگها نیست بلکه زبان حال یکی از شخصیتهای کودک کتابش است. او درباره اضطراب بچهها مینویسد. آن بخش شاعرانۀ قصههایش دست تصویرگر را میبندد و سختش میکند برای اینکه همیشه آدم نگران محدود کردن آن ذهنیات است.
داوود رشیدی ادامه میدهد: در کتاب من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید چیز جالبی نوشته که به روحیۀ خود احمدرضا میخورد. نوشته که وقتی که خوب هستی و یا وقتی که خواب رفتی برای تو مینویسم که باور کنی که من دیگر باور نمیکنم. نمیدانم چه باور دارم ولی یاد تو باشد که وقتی باور کردی باور مرا هم به یاد داشته باش که باور همیشه باور است! و ماهور دختر احمدی که کارش نوازندگی است روحیۀ حساس و لطیف پدر را از همه بیشتر درک کرده: رابطه من و بابام مثل بچه و مادر است. نمیدونم چه کسی را میتونم بعد از بابام بت خودم کنم که همه چیزش درست باشد. من نمیدونم بعد از بابام باید عاشق کی باشم؟ فقط انگیزه من در زندگی اونه من هیچ امیدی به هیچ چیز ندارم.
شوخطبعی
از دید کیمیایی، احمدرضا آدم مجلس گرمکن است و دائم خوشمزگی میکند. خسرو خورشیدی میگوید: احمدرضا خیلی خوب اطرافش را میبیند. طنزش مرا وادار میکند که خیلی خوب به چیزهایی که فراموش کردهام و در ذهنم نمیآید فکر کنم. او زندگی اجتماعی اطرافش را خیلی خوب میبیند و طنز را از درون مردم کوچه و بازار میکشد بیرون. شعرهای او مثل کپسولهای داروست که ظاهرش شیرین ولی درونش تلخ است. جلد کپسول برای پنهان کردن تلخی درون آن است. شعرهای احمدرضا اگر تلخ و محزون هم باشد اما آن را با روکش طنز به خورد ما میدهد. آغداشلو اضافه میکند: احمدرضا ظاهراً روح طنز و هزل دارد اما موضعی که نسبت به جهان دارد در درون این طنز پنهان است. حزنی که درون این لایه پنهان است همان داروی شفابخش است.
از شوخیهای احمدرضا
او تعریف میکرد: اولین کسی که راجع به کتاب شعر من نقد نوشت آیدین آغداشلو بود در مجله اندیشه هنر و با اسم مستعار فرامرز خبیری و من که نمیدانستم این اسم مستعار همان آیدین است جلوی او به فرامرز خبیری فحش میدادم!
یک بار سر کتابهای شعر بحث بود که اینها دیگر فروش ندارند. احمدرضا راهی پیشنهاد میکند و به شوخی پیشنهاد میدهد که کتاب شعرها را بدهید به علی دایی یا هدیه تهرانی تا برایش مقدمه بنویسد. اینطوری شاید کتابها فروش برود!
لایه پنهان غم
احمدرضا میگوید شعر من یکی از غمانگیزترین شعرهای عالم است چون یکی از ابزار همیشگیاش مرگ است که همیشه تهدیدمان میکند و در دو قدمی ما است و راه فرار ندارد. دروغ هم نمیشه بهش گفت. کیمیایی نقل میکند: احمدرضا شعری داشت به اسم قصیده که اینطور شروع میشد: شب حزین و من غمین و ره دراز... و همین سه جمله مرتب تا انتهای صفحه چندین بار تکرار میشد و انتهای صفحه میشد احمدیا شب حزین و من غمین و ره دراز...
این شیوه شعر گفتن به خیلی از صاحبدلان برخورد اما این در واقع، بازی گوشیهای تلخی بود که احمدرضا داشت و همه تلخیهایش را در لوای شوخیهایش پنهان میکرد.
به قول عزتالله فولادوند مترجم و دوست دیرینه احمدرضا: هنر باید در دل شما شور و شادمانی ولو شادمانی آمیخته به اندوه برانگیزد و این صفتی است که من تصور میکنم در احمدرضا و چهره هنری و اجتماعیاش به خوبی دیده میشد.
* نام کتابی از احمدرضا احمدی
https://srmshq.ir/qo75l4
یک: احمدرضا احمدی هشتاد و سه سال زیست؛ شاعرانه، خلاق توأم با حزن و طنزی توأمان. این متن کوتاه بر آن است؛ ادای دینی به آقای شاعر کند که از میان سایهها گذر کرد و اکنون در آبیِ گرم و روشنی آرامیده است با انبوهی زیبایی که برای ما به یادگار گذاشته است. آقای شاعر در آغاز شعری که به همسرش شهره حیدری تقدیم کرده آورده است؛ «سرانجام این هستی تابناک و شوریده ما کی به پایان میرسد؟» بیش از یکی دو بار توفیق دیدار و گپ و گفت با آقای شاعر را نداشتم. آرام باوقار، بیانی توأم با طنز و مطایبه و نگاههایی توأم با شوریدگی یا حسی از تنهایی و اضطراب را یاد میآورم. از رهگذر آن یکی دو دیدار همینقدر کوتاه و مختصر در یاد دارم و خاطر دارم یکی از آن دیدارها در جمعه صبحی بود اوایل دهه هشتاد بهاتفاق محسن فرجی که گفتوگو با آقای شاعر را بر عهده داشت در مجموعه تاریخ شفاهی به دبیری محمدهاشم اکبریانی.
دو: روزمرگی، رؤیا و خیال در هم بافته میشود، اشیاء یکی پس از دیگری بهضرورت به نوشتار احمدرضا احمدی فراخوانده میشود و تدریجاً شعر آشکار میشود به همین ظرافت و سادگی به همین تابناکی و شوریدگی. دغدغههای وجودی اعم از تنهایی، مرگ، عشق، آزادی هر بار به نحوی در شعرهای آقای شاعر رقم میخورد. بهزعم نگارنده فارغ از نحو اجرا و رقم خوردن شعرهای احمدرضا احمدی آنچه آقای شاعر و شعرهایش را در ادبیات مدرن فارسی متمایز میکند دغدغههای وجودی و اگزیستانسیال در شعرهای اوست. این میزان از دغدغهمندی به امر وجودی و ساحتهای اگزیستانسیال زندگی در سرودههای احمدرضا احمدی برایم جذاب و تحسینبرانگیز است. از این حیث سرودههای احمدرضا احمدی آشکارا ادامه شعرها و روایتها فروغ فرخزاد است. شاید بتوان گفت فروغ فرخزاد از نخستین شاعران مدرن فارسی است که بهوضوح میتوان دغدغهها وجودی و اگزیستانسیال در سرودههایش رصد کرد و نشان داد و پس از فروغ فرخزاد احمدرضا احمدی از مهمترین شاعرانی است که ایدههای اگزیستانسیال را میتوان در شعرهایش رصد کرد و نشان داد. روایتهای آقای شاعر از روزمرگی، از لحظههای دلهرهآور، پنجرهها، تحت بیمارستان، گلدانها، آدمها و سایههایشان و... فرصت مواجهه بیواسطه با زندگی و مصائب تلخ آن را به دست میدهد؛ در روایتها کمتر شاعری میتوان چنین مواجهه بیواسطه با روزمرهگی و زندگی را سراغ گرفت؛ به همین اعتبار من شعرهایش و نگاه آقای شاعر به جهان را دوست دارم و تحسین میکنم. مستند به سرودههای احمدرضا احمدی میتوان گفت او زندگی را از خلال همین روزمرگیها، اشیاء، خیابانها، رنگها و... فهم و روایت میکند در پی فهم و روایت زندگی نیازی نمیبیند به اسطورهها، کهنالگوها و کلانروایتها متوسل شود. او با فهم و نگرشهای آرمانی - اسطورهایی از زندگی چندان ارتباط وثیقی ندارد و ترجیح میدهد با توسل به حیات روزمره با همه سرخوشیها و ناخوشیهایش و احضار اشیاء و رنگها تدریجاً شعرهایش را خلق کند. خنکی لیوانی آب، ساقهها ترد گندم، بوی نان و ... آنچه در همین زیست روزمره در دسترس است را یکییکی در چیدمانی ساده و بیاطوار کنار هم قرار میدهد و زیبایی رخ مینماید شعرهایی به ساده، محزون و تأثیرگذاری را خلق میکند.
سه: احمدرضا احمدی آزاد و مستقل نفس کشید و خلاقیتش را هیچوقت پای اربابان قدرت نریخت. شعر نوشت، نقاشی کرد، در کانون و پرورش فکری کودکان و نوجوانان با مجموعه کارهای درخشان خدمت تحسینبرانگیز به موسیقی کودکان و موسیقی ایرانی کرد. با مناعت طبع زندگی کرد، همواره نگران دختر و همسرش بود و دختری خلاق و جسور را تربیت کرد و همه این کارها را آقای شاعر در فاصله سالهایی کرد که مملکت یا درگیر کودتا، انقلاب بود یا جنگ و اعتراضهای مردمی و مصائب بیپایان اقتصادی. یادش گرامی باد.
https://srmshq.ir/y0zubh
احمدرضا احمدی شاعر مهمی در تاریخِ شعر معاصر ما است و این اهمیت در وجوه و ابعاد متکثری تبلور یافته است. مواجهه با شعر احمدرضا با لحاظ مؤلفههای معمول و آشنای شعری، شاید خواننده را ناامید کند شعر او چیزی بیشتر از خواننده طلب میکند، شعری مخاطب محور که با دیگری بزرگ آن در تخاطب باشد و در خوانشی متفاوت همراه شاعر در شعر، مشارکت کند و جاهای خالی آن را سپید بخواند. نه گفتن به رویکرد مسلط زمانه در شعر، زندگی و هستیشناسی از مؤلفههای بارز شعر احمدی ست. شعر بیوزن و آهنگ و آشناییزدای احمدرضا در گرماگرم جدال میان کهنه و نو، شعری مطلقاً مدرن و شورشی بود که بیش از نیم قرن در خلاف جهت جریان آب به تنهایی، پیگیر و مستمر شنا کرد و به همه گونههای شعری و حتی شاعران مطرح زمانهاش «نه» گفت و با خلاقیتی غریب، نوعی دادائیسم یا سورئالیسم فارسی را بنیان نهاد و هنجارهای رایج و معیارهای متعارف زیباشناسانه شعر ماقبل و معاصر خود را کنار زد و علیرغم همه مخالفتها و موافقتها با پافشاری بیش از نیم قرن، توانست موج نویی را بنیادگذاری کند که هیچگاه از خودش فراتر نرفت و در خودش به انتها رسید.
شهری فریاد میزند: آری
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه میرسد
میگوید: نه
شعری را که برخی از متقدمان و حتی معاصرانش، شعر نمیدانستند، به شعری مقبول و پرمخاطب بدل ساخت که در تاریخ ادبیات معاصر ما کمنظیر است. شعر احمدرضا، نقطۀ عطف و عزیمت بود و راه جدیدی را نشان داد که تاب تحمل تأویل و خوانشهای مفصل را نداشت و معیارهای شخصی (و نه لزوماً نوعی) را تأسیس و تعریف کرد، شبیه خوابی که در بیداری میبینیم. شعر او به ظاهر ساده است اما آسان نیست و زیباییاش به سلیقههای متوسط و مألوف لگام نمیدهد، دریایی که باید در آن غوطهور شد تا مرواریدی صید کرد. قطار «موج نو» در شعر معاصر مسافرانش را در ایستگاههای مختلف پیاده کرد و سرانجام با احمدرضا به مقصد رسید.
سراپا در باد ایستادم من
فقط یک نفرم...
من گل سرخ بودم
که سراسر مهتاب را شکستم
شعر احمدرضا، شعری متفاوت است البته این تفاوت از جنس آن تفاوت و بر مبنای دانش و تئوریهای فلسفی و زبانی نیست بلکه وجوهی متکثر و چند بعدی دارد از جمله مؤلفههای مهم این افتراق، تخیل غریب، کودکانه و سلوک درونی شعر اوست. کشف زوایای پنهان شعر سادۀ احمدرضا احمدی، فرآیندی است که به آسانی به دست نمیآید و این شعر، هر کسی را به خلوت خود راه نمیدهد و گاهی تخیلش چنان شخصی و درونی میشود که از فرط سادگی از دست میگریزد به عبارت بهتر، شعر شاعر یک مراقبه دائم با طبیعت و اشیاست و شاعرش بودایی است که کلمات را به نیروانای سکوت و سادگی میبرد و از گریبان واژههای معصومش دست درخشان شعری را بیرون میآورد که در تاریک روشنای امر انضمامی و آبستره اتفاق میافتد در نجوایی مدام با درخت، شمعدانی، اقاقیا، باران، مه و پاییز.
شعر احمدرضا ناشی از جان عاصی، ناخرسند و زیست شاعرانهاش است و به همین اعتبار غیر قابل تقلید یا کمتر دستیافتنی ست.
من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید
او بیستوپنج کتاب برای کودکان نوشته است و از قلبی اینچنین زلال و روحی سپید و کودکانه، شعرهایی بهغایت انسانی میتراود.
صبح امروز به مادرم گفتم برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید
درد شما را واژه دوا میکند
شاعر در زمانهای به جهان شعری ما پا گذاشت که گفتمان مسلط شعر آن روزگار شعر اجتماعی با هژمونی اندیشههای ایدئولوژیک و عمدتاً چپ بود، فارغ از ارزشگذاری شعر اجتماعی به معنای مزبور، شعر او در چنین فضایی بیاعتنا به گفتمان غالب زمانه که کمتر کسی تاب مخالفت یا بیاعتنایی به آن را داشت با فردیتی بیبدیل به تنهایی به راه دیگری رفت و تمام تلخی این راه دشوار را به جان خرید و به قول خودش در این سرزمین برای شعر، فحش شنیده، زجر کشیده و تنها بوده است. با این همه با اصرار و مداومت و استمراری به درازای بیش از نیم قرن، شعرش را کرسی نشانده و بر صدر نشسته و قدر دیده است. با این وجود شعر او هیچگاه خالی از دغدغههای انسانی و اجتماعی نبوده اگرچه تعهدش هم شبیه تخیلش یگانه و بیبدیل است.
سلاح داران گلهای باغچه را لگدکوب کردند
اما تبار گل
هرگز نخواهد مرد
او از مدرنترین شاعران شعر معاصر ما است و خوانش شعرش مسیری را از سوی اقلیت مخاطب خاص و نخبه به طرف اکثریت مخاطب عام طی میکند و دستیابی به لایههای پنهان آن مخاطبانی جدی، آگاه و نخبه را میطلبد که به نوعی با تجربههای زیستی مشابه با جان غمگین شعرهای او همذات پنداری کنند و در یک فرآیند با چشمی مرکب، رازهای پنهان شعرش را دریابند. بهتدریج و در آینده با خوانشهای جدید، درک و دریافتهای دیگر و دیگرتری از شعر چند لایه و بیمرز و کرانه و به ظاهر سادۀ احمدرضا احمدی به دست خواهد آمد چراکه او از آینده به ضیافت شعر زمانهاش دعوت شده و شعرش استعارهای است از دهههای نیامده. شعری ورای مکان و زمان زندگی شاعر که مستقل از او به حیاتش ادامه خواهد داد. احمدرضا احمدی شاعر مهمی در تاریخ ادبیات معاصر ما است. وقتی به فروغ میگویند «مهرداد صمدی گفته اشعار تو تحت تأثیر شعر احمدرضا احمدی است. فروغ میگوید: اگر مهرداد صمدی گفته حتماً درست دیده.» و این حرف کمی نیست.
https://srmshq.ir/4yi31s
«... و در تاریخی که میکنم سختی نرانم که آن به تعصبی و تربدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند «شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.»
«ابوالفضل بیهقی»
احمد رضا احمدی حالا دیگر در بین ما نیست و خوشا که در این سالهای آخر کمتر از تلخکامی بیست سالهاش از هم شهریانش سخن میگفت و حتی بعد از چاپ ویژهنامه جنگ هنر مس (زمستان ۹۷ شماره ۱۱) با پروندهای برای او اشتیاق بیشتری به رابطه با دوستان هم شهری نشان میداد، مجتبی احمدی سردبیر جنگ هنر مس میگوید؛« اشارۀ سر بستۀ سیدعلی میرافضلی مدیر مسئول جنگ هنر مس در سرمقاله این ویژهنامه به کدورت احمدرضا از هم شهریانش و به خصوص استقبال و خوشحالی آشکار او از آن ویژهنامۀ آن قدر بود که احتمالا این اقدام هم شهریانش را به نوعی آشتی تلقی کرده و هم از اینرو کمتر جایی دیگر از آن کدورت سخنی بر زبان میآورد. آنها که احمدرضا را میشناسند از نازک دلی و حساسیت شدید او نسبت به نقد به خوبی آگاه اند و میدانند که او چگونه به اندک دلخوری از نزدیکترین دوستانش سالها رابطهاش را با او قطع و به اصطلاح قهر میکند، قهر او با آیدین و عباس کیارستمی نمونههایی از این دست قهر و آشتیهاست. امری که میتوان آن را به روحیۀ کودکوار احمدرضا نسبت داد.
ماجرای دو دهه قهر او با همشهریانش از یک جلسۀ سخنرانی احمدرضا در سالن عماد کانون هنر و به دعوت اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی کرمان به مناسبت برگزاری مراسم هفتۀ کتاب و کتابخوانی شروع میشود.
میزبان احمدرضا در این مراسم مرحوم مظهری و در واقع انجمن شعر خواجو بود، انجمنی که در آن سالها هنوز در تیول شاعران کلاسیک و به قول جوانترها انجمن شعر نسل منقرض شده و نئاندرتالهای ادبی بود. نسلی که کمتر به جوانها فرصت خودنمایی میداد. مهدی صمدانی در آن سالها با گروهی اندک از جوانها از قبیل زندهیاد مهدی قهاری، رضا شمسی، مازیار نیستانی و... توانسته بودند سد مقاومت شاعران سنتی را شکسته و برای خود یک پایگاه قرص و محکم از شعر امروز ایجاد نمایند، امری که آن زمان از چشم احمدرضا دور مانده بود. او که با شعر موج نو و تبعات آن در تهران درگیر بود کمتر تصور میکرد که در کرمان جریان شعر نو با نیما و نسل اول شاگردان او تا چه حد بهروز بوده و جدا از وجود شاعرانی پیشرو تواناییهای نظری و نقد ادبی را هم بهخوبی کسب کرده بودند.
کرمان در آن سالها دیگر یک شهر دانشگاهی شده بود و نسل دانشجویی این دانشگاه و دیگر مراکز آموزشی خود مدعیان بسیاری پرورانده بود. در شهرستانهای استان نیز خاصه در جنوب صدای شعر نو بلندتر از همیشه بود.
احمدرضا در چنین فضایی و در مجلسی با وجود این جماعت اندک و جمع کثیری از شعرای استخواندار نسل قدیم و بیشتر مقامات و مسئولان ارشاد و مهمانان مراسم هفته کتاب برای سخنرانی دعوت میشود، او در شروع سخنرانی شمشیر خود را در نقد جریان شعر روز (که اتفاقاً آبشخور شعر موج نو نیز از همین جریان بود) از رو کشیده و در نقد این جریان از تشبیه زشت و نامناسب فاضلاب یاد میکند!
احمدرضا به همین نیز اکتفا نمینماید و شمشیر نقد خود را چشمبسته بر شاملو و اخوان و... نیز فرود میآورد، حالا کمکم در میان جمعیت زمزمههایی به مخالفت با صحبتهای احمدرضا شروع شده بود و کمکم بلندتر میشد. احمدرضا که در فضای غالب شعر کلاسیک بهنوعی جوگیر غزل شده بود همچنان مسیر نقد خود را ادامه داده و شاید زودتر از موعد پیشبینی شده تریبون را ترک مینماید. در پایان برنامه گروهی از همان جوانهای هیجانزده دور او جمع شده و بهرغم خواهش و تمنای مرحوم مظهری با احمدرضا به بحث و مجادله میپردازند.
مهدی صمدانی که بهنوعی سخنگوی گروه معترض شده است میگوید:
«هیچکس انتظار چنین تحلیل عوامانهای از سخنان احمدرضا در خصوص جریان شعر نو نداشت. خاصه که او در میان جوانان بهعنوان یک شاعر آوانگارد شناخته میشد. بحث ما با او از سالن شروع و به محوطه کانون هنر و حتی تا چهارراه طهماسبآباد ادامه یافت، مرحوم مظهری که به فراست احمدرضا را آچمز دیده بود به هر تدبیری که بود ما را از ادامۀ بحث واداشت، بحث بچهها با خود همچنان ادامه داشت. تعابیر نامناسب و حتی برچسبزنی به شاعران مورد احترام نسل جوان بیش از هر چیز مایۀ شگفتی و دلخوری آنها شده بود.»
او ادامه میدهد: «بحث من با احمدرضا یک بحث کاملاً محترمانه و نقدی علمی و ادبی بود. احمدرضا در پاسخ بیشتر مسائل را به حاشیه میکشاند و وانمود میکرد که چیزهایی هست که شما هنوز نمیدانید! کلیگویی و حاشیهپردازی فرصت یک نقد عالمانه را از ما میگرفت و همین شد که من ادامۀ بحث را بینتیجه دیده و خداحافظی کردم، اگر چه پاسخی هم از او نشنیدم».
آن ایام دور وبلاگنویسی بود. فردای آن روز مازیار نیستانی شرحی از ماجرای سخنرانی احمدرضا را در صفحۀ وبلاگ خود نوشت و این آتش خشم و کینهای را شعلهور کرد که تا به سردی بنشیند که دو دهه طول کشید. متأسفانه سعی مازیار برای بازیابی آن وبلاگ بینتیجه ماند. مازیار اما بهخوبی تمام جزئیات آن اتفاق را به یاد میآورد.
مازیار میگوید: «تا آن جا که یادم میآید هفتۀ کتاب و کتابخوانی بود. روزی که به صنعت چاپ و نشر اختصاص داشت. آقای احمدرضا احمدی که به دعوت اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی به کرمان آمده بود سخنران جلسه بود و در لابهلای صحبتهایش شعرخوانیهایی هم بود، بهنحویکه ایشان مجری و گردانندۀ آن جلسه بود.
در ورود ایشان به جلسه طبیعتاً ما که احمدرضا را بهواسطه پیشگامیاش در یک جریان متفاوت شعر یعنی موج نو احترام میکردیم با او گرم گرفتیم و یادم میآید که من حتی با یادآوری شعر «من تنها سفیدی اسب را گریستم» گفتم که من با این شعر خاطره دارم و آن را خیلی دوست دارم و بعد هم یک جلد از اولین کتابم «آشیلیها» به او هدیه کردم از عمویم، مرحوم منوچهر نیستانی یاد کرد و ما در یک چنین فضایی وارد سالن شدیم.
سخنرانی احمدرضا اما به طرز شگفتانگیزی نومیدکننده بود، گویی که او به کرمان دعوت شده بود که جریان روشنفکری را تخریب کند. آن هم در شهری که همه چیز در ید قدرت شعر کلاسیک بود و ما بهسختی دنبال طرح شعر نو و گشودن راهی برای ورود به این فضای بسته بودیم. در آن جمع تنها مهدی صمدانی و مرحوم مرتجا و من فرصتی برای سئوال از احمدرضا پیدا کردیم. بهخصوص وقتی که او شعر نیمایی را به یک فاضلاب تشبیه کرد که وارد جریان زلال شعر فارسی شده است. یادم میآید که من معترضانه از احمدرضا پرسیدم اگر جریان شعر نیمایی یک فاضلاب است، شعر موج نو در کجای این فاضلاب قرار میگیرد؟ که او با لحن تمسخرآمیزی پاسخ داد؛ ظاهراً این فاضلاب به دهن شما مزه کرده است! پاسخ او البته در میان خندۀ حضار مرا از ادامۀ بحث واداشت - بعدها من از محمدعلی جوشایی شنیدم که او جریان شعر پسانیمایی را به فاضلاب تشبیه کرده بود ـ من و دیگر دوستان اما شعر نیمایی را شنیدیم، بیهرگونه پسوند و پیشوند و فرق نمیکند که حتی اگر از شعر پسانیمایی هم این گونه یادکرده بود، اصلاً تشبیه زیبا و ادیبانهای نبود.
مازیار ادامه میدهد که «آن چه برای ما سخت بود. این بود که از احمدرضا شنیدن صحبتهایی این گونه و متناقض را انتظار نداشتیم، او تقریباً همه بزرگان شعر نیمایی را از دم تیغ گذراند، تعابیری که در مورد آنها بکار میبرد به نحو غریبی کوچهبازاری و توهینآمیز بود. بنا ندارم که با یادآوری این تعابیر حرمت او را خاصه حالا که در میان ما نیست به ذرهای خدشهدار کنم. از احمدرضا بهعنوان شاعری با روحی کودکانه یاد میکنند، این کودکی اما در آن سخنرانی اصلاً معصومیت و صفا و صداقت یک کودک دیده نمیشد، بیشتر از عدم بلوغ او حکایت داشت».
او با اشاره به انتشار جریان آن جلسه در وبلاگ خود و تبعات آن مطلب که عیناً نقلقول از تمام گفتههای احمدرضا بود، میافزاید که من انتظار چنین تبعاتی را داشتم. احمدرضا بهشدت برآشفته شده بود و مرا با صفات رکیکی در مجامع مختلف مورد حمله قرار داده و مهدی صمدانی را هم به همان شدت مینواخت. عمق کینه او از من در حدی بود که حتی از مرده عموی من هم نگذشت.
مازیار سپس متن یادداشتی را که همان زمان احمدرضا در نکوهش ژستهای شاعرانه در یکی از نشریات نوشته بود برایم ارسال نمود و آن را شاهد سخن خود میآورد.
«ژستهای روشنفکری از پیامدهای ادبیات مدرن بود. هنرمندان در آن دهه فکر میکردند با این ژستها هنرمندتر میشوند. مثلاً آلبوم عکسهایی که از منوچهر نیستانی برجایمانده است را نگاه کنیم، او را در هیچ عکسی بدون سیگار نمیبینیم و سیگار برای شاعرانی چون او بهنوعی ژست محسوبی میشد. البته کسانی هم بودند که ژستهای دیگری داشتند که از نظر قشر روشنفکر آن روز مطرود بود و با این ژستها میخواستند خود را بهعنوان شاعر و روشنفکر به جامعه معرفی کنند، اما با این که دو یا سه دهه از آن روزها نگذشته این افراد فراموش شدهاند، کسی که هنرمند نباشد با ژست نمیتواند خود را هنرمند معرفی کند.»
ماجرای قهر احمدرضا احمدی با همشهریهایش از همینجا شروع میشود، درحالیکه معترضان صحبتهای احمدرضا تنها همین دو سه نفر بودند و باقی سالن و بعد کل همشهریان او اساساً هیچ قضاوتی نسبت به او نداشتند که مستوجب قهر او باشند. به نظر میرسد احمدرضا یک برخورد شخصی را تبدیل به یک جریان مخالفت و حتی ناسپاسی نموده و به اعتبار همین تحلیل سالها رابطه او با کرمان قطع و علیرغم دعوتهای مکرر افراد و سازمانها و انجمنهای مختلف هرگز حاضر نشد پا به کرمان بگذارد من شخصاً با یک سؤال مازیار موافقم که میپرسد «چرا ما باید با شهرمان قهر کنیم، مگر ما از شهرمان طلبکاریم؟ من یک سؤال دارم احمدرضا برای کرمان چه کرد».
بالاخره گذر زمان قهر احمدرضا را آن قدر کمرنگ کرد که فرصتی برای دوستداران کرمانیاش فراهم آورد که بتوانند با او رابطۀ مهرآمیزی برقرار نموده و بهخصوص با او مصاحبه و حتی فیلم مستند از زندگی و آثار او تهیه نمایند، اوج این رابطه تأثیر ویژهنامۀ احمدرضا احمدی در جُنگ هنر مس بر نگاه همشهریانش به او بود. مجتبی احمدی میگوید «ویژهنامۀ احمدرضا بهخصوص به پیوست سی دی شعرخوانیاش آن قدر او را خوشحال نمود که شاید اگر آن محدودیتهای پزشکی و مشکل قلبیاش را نداشت حتماً سفری به کرمان میکرد که این بار از همشهریانش برای همتی که در تجلیل از او کرده بودند قدردانی کند.»
چیزی که مرا به یاد رودکی و بوی جوی مولیان... انداخت.
شاعر
https://srmshq.ir/jsqor4
و شهرزاد به جلادش گفت: مرگ خالق بزرگی ست
وقتی مجبور باشیم میسازیم و جلاد دانسته بود که
بهترین خلقها زیر هراس مرگ جان گرفتند.
یدالله رویایی، هفتاد سنگ قبر ۱۵۳
در روز و روزگاری که هراس در کوچه و خیابان میگشت و مرگ هر شب درب خانهای را میزد، شهرزاد به قصه آمد تا دختر جوان دیگری، قربانی جهل و بیداد ستمگر زمانهاش نشود. او آگاهانه همسری فرمانروایی را میپذیرد که هرشب بعد از کام گرفتن از نوعروسش، او را روانۀ قربانگاه میکند. شهرزاد میداند که باید مرگ را به دردسر انداخت و تنها آفرینش است که از مرزهای نیستی میکاهد و او جز کلمه چیزی در دست ندارد. پس زیر سایه چنین هراسی به هزار و یکشب قصه مینشیند، هر شب خلقی تازه. دیگر قصه برای زنده ماندن ضروری است، هر خلق جدید، یک شب مرگ را به تعویق میاندازد و اگر قصۀ تازهای نباشد تیغ جلادان نور آفتاب را میگیرد. حیات در گرو کلمات است چنین شد که یکی بود و یکی نبود؛ اما آن یکی که نبود که بود؟
بنای این نوشتار یادکرد و نکوداشت شاعر خوب معاصر، احمدرضا احمدی است؛ اما اگر فتحالباباش قصه است و اقتدا به شهرزاد میکند، دلیلش همانندی و ارتباطی است که در ادامه باید به آن برسیم. قبل از آن ناگزیریم از بیراههای دیگر؛
استاد بهرام بیضایی در دو کتاب ارزشمند پیرامون هزارویکشب، به نامهای؛ «ریشهیابی درخت کهن» و «هزار افسان کجاست» ضمن پرداختن به شخصیت و هویتیابی شهرزاد و خواهرش دینآزاد که با او به قصر آمده و هر شب پایین تخت شهریار و قصهگو میخوابد و در پیشبرد نقشۀ شهرزاد و خلق قصص، از همان ابتدا نقشی کلیدی دارد، به مواردی همانند از رد پای این دو خواهر در حماسههای دینی و اساطیری و روایتهای دیرینۀ ایرانی و هندی میپردازد. بیضایی قصد دارد نشان بدهد «که این شهرزاد و دینآزاد و شهریار، همان شهرناز و ارنواز و ضحاک اسطورۀ باستان هستند و داستان مادر یا بنیادین هزارویکشب عیناً همان داستان مادر کتاب نابود شدۀ هزار افسان است» (ریشهیابی...ص ۸). این پژوهشگر و ادیب شهرزادی در ادامۀ هویتیابی اسطورههایش به درخت سخنگویی میرسد که یا در کنار کوه قاف و یا جزایر نادیدۀ هند ریشه دوانده و برگهایی شبیه به حیوان یا صورت انسان دارد، تصویرش همواره با دو تنه است، تنهای که در روز سخن میگوید و تنهای که در شب و بار هر دو دانش است و خنیا... بعض علما آن را واق خوانند. همان «واک» یا واج و واکۀ خودمان که امروزه کوچکترین واحد آوایی زبانش میخوانیم و حتماً نسبتی دارد با واز یا آواز؛ و در نهایت این درخت و آن دو خواهر پیوند به ایزدبانوان آب و خاک و ماه میبرند، به آنجا که آناهیتا یا ناهید یا زهره یا بیدخت الهۀ آب و بخت و سخن و روشنی و الهی مادر و رویش یا همان سپندارمذ- که گاهی ماه خویشکاریاش را در آسمان میپذیرد- قرار است شبها وقتی که شهریار طاق لاجوردی خورشید، به استراحتگاه میرود این دو خواهر نورانی- ستارۀ زهره و ماه- برای او قصه بگویند و ترانه بخوانند که بار عام سلطان در سحرگاه با سرور باشد و از برکت قدومش ابرها چون گاوهایی شیرده بر کوهستان ببارند و زمین سیراب گردد مبادا که از آتش غضب حضرتش آفت به کشت و زرع افتد و اژدهای خشکسالی بر سرچشمۀ رودها بخسبد و ریشۀ هر بنات و نبات بسوزد و...
دیگر بی هیچ توضیح و حرفی اضافه سراغ اصل مدعا برویم، میگویم؛ احمدرضا احمدی شهرزاد شعر معاصر است، نه به این سبب که بعد از تصویر، روایت ویژگی اکثر آثار اوست واو روایتپردازی مادرزاد است و اشیا خودجوش در آثارش شخصیت مییابند. نه. حتی نه به این دلیل که شعر او به نثر نزدیک است و منثور میگوید و اوزان عروضی را به درگاه اشعارش راهی نیست یا وزن میداند و یا نمیداند. نه. این هم نیست. حتی زبانش که گاه غلظتی زنانه دارد، با آن نازکخیالی و حساسیت ویژه که انگار حواسی پنهان را مخصوص کرده تا در گره زدن امور عام به جزئیترین چیزها ظرافتشان را به رخ بکشند، اما نه، این هم دلیلش نیست. شاید فکر کنید انگشت بر عنصر خیال میگذارم و آن حجم از تجارب متخیلاش که آبشخوری جز ژرفای ناخودآگاه و پهنای اسطوره سازش ندارد و بلافصل آن، بسامد بالای مضامین همانندی را مجسم میکنید که در اشکال کوه و آب و دریا و گیاه و درخت و ابر و آسمان و ماه و امثالهم جان گرفته و به تشخص رسیدهاند. نه این هم نه. حتی نه به این دلیل که زبان بیتکلفش، به همان نسبت که در بازتاب تجربۀ زیسته و معاصرش کارآمد است در صراحت و نحوۀ بیان دارای چنان قابلیتی است که هر فاصلهای را با زبان کوچه و معیار، از میانه بردارد، نه، این هم علتش نیست. حتی نه به این دلیل که حرفهایی دارد که فقط کودکان باور میکنند و در اولین مصاحبهاش میگوید: «سختی و سردی و از رمق افتادگی اشیا باعث هراس اوست و میخواهد معصومیت اشیا را به آنها برگرداند» همچنان که شهرزاد میخواست چشم شهریار را به کار ناصواب بگشاید و جهان به سر مهر و داد بازآید.
بیشک این موارد، هرکدام به تنهایی، میتواند برای همانندی مورد ادعایمان مؤثر و کفایت باشد و هر کدام یکی از ویژگیهای مهم و شاخصۀ سبکی این شاعر محسوب میشوند اما اینها تنها دلیل شهرزادی احمدرضای ما نیست. او به این دلیل ساده که شاعری صاحب زبان و متمایز است و در سایۀ هراسی بلند قد کشیده و توانسته پیامد شکست را بر دوش خود به دههای برساند که پر از شاعران بزرگ است، یعنی دهۀ چهل، همانجایی که «طرح» ی تازه افکند و جای پایش را در شهرزادی ادبیات ما محکم کرد و باز به این دلیل که شاملو گفت:
او شعر مینویسد: / یعنی او / دست مینهد بر جراحات شهر پیر
او شعر مینویسد: / یعنی او/ قصه میکند به شب از صبح دلپذیر.
به نظر احمدرضا احمدی در کلمه شهرزادی میکند و میداناش فراخنای جهان و طبیعت است، انگار این الههگان آب و خنیاگری هستند که خونرسانی و باروی کلماتش را به دوش دارند و ایزدبانوان باد و خاک از میان سطرهایش باید خودنمایی کنند تا تصاویرش، لبالب شوند از عطر اقاقیها و اطلسیها. صدای پای الههگان در شعر او همیشهگیست:
اگر بگذارند / شمع در کنارم روشن بماند و گل دهد/ اگر ابر فرسوده / مللال مرا بپوشاند/ چه خرمنها از گندم و آتش / در خانه دارم (ص ۱۴۴ قافیه در باد گم میشود)
و یا:
در شب شکستهی ما / ستارهباران بود / شبی که از خرقهی عشق / سوی ستاره در سبو رفتیم / لباس ما کهنه بود / و گلهای اطلسی را در قلب پنهان داشتیم... همان ص ۱۴۸
چندین نفر بودیم / یکی از ما / در باران / در آیینهای گم شد (۱۵۸ همان)
اما چه کسی از شاعر گم میشود؟ او که در بیشتر اشعارش همواره از مایی میگوید که یا در اتوبوس پیاده شده و یا در آینه و یا در درون بهار و یا صدها جای دیگر. اصلاً این کوه و دشت و آب و گیاه در شعر این شاعر شهری و مدرن چه میکنند؟ آیا این همه به دلیل تخیل قدرتمند اوست که میتواند درون و برون، دیروز و امروز، تاریخ و اسطوره و همینطور محیط اجتماعی را به طبیعت پیوند بزند و همچنان معاصر جلوه کند؟ او پر از صداها و همزادهای درونی است. آیا صدایی غیر از صدای خودش نیز، از شعر او بیرون میزند؟ صدایی از جنس آنچه حافظ گفت:
در اندرون من خستهدل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
و یا آن دیگری همیشه حاضری که خود شاعر را نیز متعجب کرده و وامیدارد تا با صدایی بلند بپرسد:
کیست این پنهان مرا در جان و تن / کز درون من همی گوید سخن (عمان سامانی).
بگذارید از اسماعیل نوری علا، یکی دیگران از همراهان احمدی در جریان موج نو بشنویم. او در کتاب صور و اسباب در شعر امروز مینویسد: «احمدرضا در اغلب اشعارش مخاطبی نیز دارد که شریک کارهای اوست، این مخاطب به همه صورتی تجلی میکند. گاه همزاد اوست گاه معشوقه و گاه دوست...این همزاد بیشتر به دستیار فیلمهای پرحادثه میماند گاه با هم عاشقاند و گاه برابر هم...گاه در کنار هم با جمعیت میسازند و گاهی مقابل آن میایستند:
ما دو تن بودیم / به میدان بازگشتیم / کبوتران رفته بودند / میدان اندوه شب را در خود نشانده بود (روزنامۀ شیشهای، اندوه پنجره).
و یا:
ما دو پنجره بودیم روبروی یکدیگر / یکی همیشه روشن / یکی همواره تاریک...
ما دو شهر خواهیم شد / یکی انباشته از مردم / دیگری تهی
ما دو واژه خواهیم شد / در دو زبان / که هر دو گویای یک معناست (وقت خوب مصائب، ص ۱۳)
شهرزادی در شعر معاصر یعنی کاری که نیما میکند؛ یعنی جایگاه بلندی که فروغ به دست آورد؛ یعنی تجمیع همۀ نیروها به نفع فرمی مطلوب، یعنی کمال؛ یعنی کی و کجا سخن گفتن و کجای سخن از سخن ایستادن، یعنی مسکوت گذاشتن خود به نفع آن دیگری که غیاب یا حضورش، تشخص سخن است . شهرزاد شاعر آفاق و انفس است، امکانات ناکجایی را از نظر دور نمیدارد. شهرزاد، دو بال میخواهد، او در سخن تنها نیست، روی دیگر خود را به شکل تکیهگاهی چون خواهرش ارنواز یا دینآزاد نشان میدهد. همانکه بعد از هر داستان با جملهای چنین: کرمنا و صدقنا، چه حدیثی نیکو فرمودی خواهر رخ مینماید و البته جملهای که شب بعد برای ترغیب به ادامه و یا شروع داستانی دیگر میگوید و علیالظاهر کارکرد دیگری ندارد. شاید به دلیل سلطۀ فرهنگ مردسالار، کار ویژهاش تقلیل یافته باشد اما همیشه هست و وجود نمادیناش به اشکال مختلف در ادبیات کلاسیک ما، رسمیت بخشِ دیگریِ غایب است. مثلاً در آثار مولوی، همان که میگوید:
بار دیگر ما به قصه آمدیم / ما از آن قصه برون خود کی شدیم...
صورتهای مختلفی دارد، یکبار شمس، یکبار این، یکبار آن و گاهی حسامالدین که در آغاز هر دفتر شرحی مبسوط از نقشش در پا گرفتن آن دفتر بیان میشود، ساحتی اینگونه را برای دیگری سخنگوی خود میگشاید:
شه حسامالدین که نور انجم است/ طالب آغاز سفر پنجم است...
و اگر روایتپردازی شبانه به بامداد انجامید وضعیتی آشنا را دوبارهسازی میکند:
صبح شد ای صبح را پشت و پناه عذر مخدومی حسامالدین بخواه
شاعرانی که بعد از بیستوهشت مرداد و در سایه شکست به رشد رسیدهاند عموماً داعیهدار سرخوردگی و ناامیدیاند یا مدهوش از تفردی رمانتیک؛ غرق در احساسات و نوستالژی و سر فرو برده در چاه ویل تنهایی خویشاند و یا برعکس؛ سرگردان واقعیات بیرونی که گاهی آثارشان از حد شعار هم پا را فراتر نمیگذارد. در این انبوه تنها تعدادی اندک توانستند که با برخورداری از اندیشه و شناخت لازم، تجربۀ زیسته و عواطف شخصی و اجتماعی را با معرفت زبانی و تکنیکال خود درهم آمیزند. حالا جایگاه شاعر خوب ما، احمدرضا احمدی در میانه کجاست؟ حداقل میدانیم که در ابتدا توانست با ترسیم تازهای از شعر، آنطور بدرخشد که شاعری چون فروغ را متوجه خود کند، نامه بلندبالای فروغ را به او نمیتوان از یاد برد. تا اینجا و از منظر این حیات تازه میتوانیم احمدی را شاعری شهرزادی بنامیم، مخصوصاً که او یک شاخصۀ قابل اعتنای دیگر هم دارد، او ماسک به چهره نمیزند. در میان بسیاری که میخواهند با همرنگ ساختن خود با الگوهای رایج نام و اعتباری کسب کنند، این شاعر اهل تقلب نیست، او بینقاب خود را نشان میدهد و با صراحت میگوید که هر چه را جز خودش و کودکی از دست رفتۀ اشیا وانهاده، حتی مردم و بیرون را از فیلتر خود میگذراند. گذر از دیگری خاص خودش هم اگر اتفاق بیفتد، چیزی نیست که او مخفیاش کند:
از خویشتن کنده شدم/ به باغ نگاهت راهی نیست / ساعت را بر دیواری نمور آویختهام... تو خویش را پرواز دادی / اما من برجای خواهم ماند / اکنون در اتاق و در بازار / و در هر جای دیگری که سقف دارد / مردمان خود را به چلیپا کشیدهاند (ص ۱۱۲ همۀ آن سالها).
او خودش است و نمیخواهد از آنچه هست فراتر نشان داده و یا فراتر برود؛ اما مگر شعر او از آسیبی در رنج است که احتیاج به ترمیم و فرا رفتن از آن باشد. بگذارید از زبان اسماعیل نوری علا که در معرفی او تلاش بسیار داشته، بشنویم: «فراموش نکنیم که احمدی با آن زبان خاص، هنوز در کار مرتب کردن و تنظیم قطعات شعریاش مهارت و توفیق لازم را نیافته. اغلب حرف درخشان و شیوۀ بینظیر شعری او را درهمریختگی و اغتشاش قطعات شعر مخدوش میسازد و این ضعف بزرگیست.» (اسباب و صور ۳۳۸).
وقتی شاعر فقط اتکایش به من سراینده و توانایی و امکانات خودکارشدۀ خود باشد و غرق خیال و توان موزون خود، از دیگر امکانات نهفته که همان منهای خاموش او هستند وامانده و آفاق دیگر را نادیده میگیرد؛ و دیگر آن غیریت بر سازندۀ تخیل و زبان او یا همان عامل کمالیافتگی اثر، از درون متن، خلأ یک هستی را به او گوشزد نمیکند. اگر اکثریت آثار احمدی با یک طراز موسیقایی ادا شوند و همواره یک لحن بر آنان حاکم باشد یعنی او شهرزادی است که ارنواز یا دین آزادش را ندیده گرفته، پرندهای با یک بال. اگر یک صدا و متعاقب آن یک لحن بر آثار او غالب باشد آنطور که خودش هم در دکلمۀ آنها هیچ نیازی به اجرا و استخدام لحنی متفاوت احساس نکند آیا به این معنی نیست که هیچ صدای از درون شعر لحن مسلطش را تهدید و محدود نمیکند؟ اینهمه اشخاص و کاراکتری که او با تواناییاش به شعر میکشد چرا صدایی با این غلظت همانند دارند؟ ارنوازها و دیگریهای غایب شاعر هستند که همواره شعر را از سکون و شدت، حرکت و ایستایی، فضا و لحظههای غیرمترقبه، پر و خالی میکنند. شاعر شهرزادی هویتش را از آنچه که نیست میگیرد. در واقع امکاناتش در ناممکن، بیشتر از ممکن است او میخواهد آن یکی که نبود را به سخن بکشد. گاه کنار میرود تا آن غایب همواره همراهش، زبان باز کند. از ساختار و امکانات زبان غافل نیست، خیال و زبانش چیزی مجزا و در کنار هم چیده شونده نیستند. مضامین، تصاویر، فکر، اندیشه و.از تکنیک و توان سازمانبخشی اثر جلو یا عقب نمیافتند. همه عناصر با هم به تقویم میرسند. یکی قربانی همیشۀ دیگری نمیشود. پس این نوشتار میتواند اندکی پایش را از مدعای اولیه پس کشیده و بر شهرزادی شاعر بزرگ مورد نظرش قید و محدودیتی قائل شود. مثلاً بگوید خوش درخشید ولی... و یا اگر توجه بیشتری به زبان داشت و یا نسبتی پررنگتر با زیست اجتماعی، حتماً شهرزاد معاصر و بیرقیب ما بود. شاید بهتر است بگوییم؛ احمدی شهرزاد شعر امروز است بی یاریگر سخنش. همان درخت سخنگوی کهن که یکی از تنههایش را ندارد، یعنی شهرزادی بدون ارنواز یا دین آزاد. یا دهها نام دیگری که بر او نهادهاند. چرا؟ چون نسبت به دیگری اجتماعی و زبان وسواسی نشان نمیدهد. دلیلش همین خیل کثیر آثار است که جز پنج دفتر اولیه، حتی مخاطبان جدی شعر هم نام اکثرشان را نمیدانند. بیسبب نبود که فروغ بعد از آن همه تحسین به او میگوید: «وزن را جدی بگیر، این را از خواهرت بشنو (آیا این «خواهرت» ما را به یاد ارنواز نمیاندازد؟) و البته تذکر میدهد که شعر کارخانۀ کبریتسازی نیست»؛ یعنی هم اشارتی به حجم آثار بی وسواس دارد و هم اشارهای به فقدان آن دیگری حد نگهدارنده. همانکه بارها مولوی را هنگامۀ |«سخت خاک آمیز میامد سخن» به خاموشی و سکوت هشدار میدهد:
زاندرونم آن خموش خوش نفس / دست بر لب مینهد یعنی که بس.
شعر شهرزادی با شکست زندگی میکند و آن را به آگاهی کشانده و اجرا میکند. اگر هراسی در شعر احمدی هست مرتبط با آلام و آرزوهای شخصی اوست، هیچ تمایلی در واکنش به آن هراس بزرگ، آن دیگری کلان که نظام اجتماعی را بارها به عکسالعمل شدید واداشته، در آثارش یافت نمیشود. شاعر شهرزادی همواره چیزی را احیا میکند، از تمام قوا و بالهای داشته و نداشتهاش برای هستی در حال توسعه سود میجوید. رانۀ مرگ با اوست و انتخاب او. اگر شهرزاد هر شب جان کسی را نجات میدهد پس شاعر شهرزادی باید احیاکنندۀ چیزی باشد. فردوسی احیای حماسه را دارد. احیای سخن. خیام سرخوشی، هر دو خنیاگر حکمتی خاصاند همینطور که ادامه دهیم به نیما میرسیم نامش پدر شعر امروز است. گسست در ادبیات با اوست و قابلگی سخن معاصر. حیاتی دیگر به منظر انسان و عینیت میدهد. فروغ ستاره شعر امروزاست. جسارت در عرصههای پرخطر انتخاب اوست و به زبان زنانه جان میبخشد. شاملو با پرهیز از وزن، پتانسیل موجود در کلام را زندگی داده و بجای عروض سنتی، موسیقی درونی را به حیات شعر میکشاند، آنچه احمدی، متأثر و وامدار اوست. اگر احمدی معتقد است که اشیا معصومیتشان را از دست داده وبناچار بجای اشیا، آدمها و زندگی، با تصویر آنها کار دارد. شاملو متوجه خود چیزهاست، ارانی، مرتضی کیوان، وارطان با شاملو دوباره جان میگیرند. حتی آیدا احیای اوست. بگذریم
بیشک احمدی شاعر بزرگ و قابلاحترامی است و افتخار ما همشهریها؛ اما یک سؤال میماند که پاسخش باید موکول به آینده شود. اگر جشنها و سرودهای کودکان ما برگشت، آنطور که سپانلو در «نام همۀ مردگان یحیی است» میگوید؛ یعنی اگر روزی رنجها و زخمهای تاریخی و اجتماعی ما التیام گرفت و ما ترسها و هراسهایمان را به نفع آزادیمان وانهادیم و به سپهری دیگری پا نهادیم، آیا باز شعر احمدرضای عزیز همین طنین اکنون را در گوشمان خواهد داشت؟ تا آن روز احمدی یکی از شهرزادهای شعر ما است.
https://srmshq.ir/38gbkw
هرگز اهل مفاخره بهویژه از نوع ناسیونالیستی نبوده تا در جستجوی نخستینهای حوزه فرهنگ در میان کرمانیان باشم، که وجهی از افتخار و شادمانی در میان همشهریان ایجاد شود، اما در جایی که این افتخار بهواقع نصیب کرمانیان میشود، به خیل شادمانان میپیوندم زیرا این هویتیابی را در تحول فرهنگ مفید دانسته، اگر راه افراط نرفته و به هویتسازی نینجامد. شاعر همشهری غریب الوطنمان احمدرضا که درگذشت در توصیفش مهمترین وصف بنیانگذاری موج نو در شعر ایران بود. که تقریباً در صحت این قول اختلافی در میان صاحبنظران نیست و این جایگاه مرا یاد غریب الوطنی دیگر انداخت، میرزا آقاخان کرمانی، که اگر منصفانه غوری در تاریخ تفکر درباره شعر معاصر ایران داشته باشیم او نیز از نخستین بانیان اندیشهورز شعر معاصر ایران است. این هر دو اما کمتر مورد توجه کرمانیان بودهاند. اینکه آنها در حرکت خود چه کارنامهای بر جا گذاشتهاند قابل بررسی است، اما اگر به حداقل تأثیر اکتفا کنم دستکم بانی بودهاند. آدمیت درباره نقش آقاخان در شعر دوران خود مینویسد: او یگانه شاعر انقلابی پیش از مشروطیت است که به فرهنگ عوام هم توجه دارد و شعر سنتی را نقد میکند. مهمترین نقد میرزا آقاخان بر ادبیات کهن در موضوع رابطه شعر و اجتماع است. احمدرضا نیز با همه آرامی، جسارتی از خود عرضه میکند که بزرگان شعر دوران خود، شاملو، اخوان و فروغ به واکنش وامیدارد. جرأت درافکندن طرحی نو در حضورچنین مدعیانی به نظرم مهمترین و شجاعانهترین کاری بود که احمدرضا کرد. او به قول خود شجاع نبود به طنز میگفت: وارد فعالیتهای سیاسی نشدم چون میدانستم با اولین چک همه را لو میدهم. اما آنچه که احمدرضا را ماندگار کرد شجاعت او بود. پس این دو شاعر شجاع را باید ستود. در روزگاری از شعر کرمان که در نگاهی گذرا به آن در نسبت با تاریخ شعر معاصر ایران، بهانهای برای ستایش شاعری نمییابیم.
اولین انجمن ادبی در کرمان توسط افسر کرمانی تأسیس شده است. و پس از آن است که انجمن ادب کرمان به دعوت مجدالاسلام و با حضور آصفالممالک، دبستانی، سید محمد هاشمی، فؤاد کرمانی، شمسالعرفا و...شکل میگیرد. این انجمن با فوت مجدالاسلام در سال ۱۳۰۲ش تعطیل و سپس به همت سید محمد هاشمی راهاندازی میشود. اما در واقع «در دورهی ریاست مایل تویسرکانی بر ادارهی فرهنگ کرمان نضج میگیرد. انجمن با فراز و فرود فراوان تا سال ۵۷ فعال است. از جمله اعضای این انجمن باستانی پاریزی، همایون تجربه کار و... و از جوانترها مسعود اسداللهی و فرخنده حاجیزاده و... بودند. از تأثیرگذارترین رؤسای انجمن که خود نیز از شاعران و صوفیان معروف قرن اخیر در کرمان است، عبدالله دهش بود. انجمن شعر کرمان بعدها توسط افرادی از جمله حمید مظهری (اشک کرمانی) احیاء میشود. تبلور هنری این انجمن در شعر کرمان شاعرانی مانند اطهری و توحیدی و احمد اسداللهی و... هستند. اما شعر کرمان دو هویت بومی و کشوری داشت، که ظاهراً تا پیش از انقلاب هویت بومی در ساختاری سنتی متأثر از نوعی اشرافیت فرقهای و حکومتی با رویکردی عرفانی فعالیت میکرده است. جریانی در نقطه مقابل شاعرانی مانند منوچهر نیستانی، احمدرضا احمدی، کیومرث منشیزاده و سعید نیاز کرمانی و بعدها مسعود احمدی و... که هویت مدرن و ملی شعر کرمان را معرفی میکردند. در کنار این دو رویکرد در اواخر دوره پهلوی انجمن شعر عماد به همت مسعود اسداللهی، یدالله آقا عباسی، انتظاری و ایزدپناه، تشکیل میشود و شاعرانی از جمله خانواده حاجیزاده، مهدی قهاری، محمدعلی ثانی و... در این انجمن شعرخوانی میکنند. مهدی قهاری سالها بعد از شاعران تأثیرگذار در شعر کرمان است. این انجمن دوام چندانی نمیآورد و مدتی بعد تعطیل میشود.
هر دوی این رویکردها در شعر پس از انقلاب کرمان وجود داشت، اما با قوت کمتر که البته هرگز پای رفتن از عرصه فرهنگ کرمان نیافتند و خاک کرمان دامنگیرشان شد. شاید امثال احمدرضا و نیستانی و منشیزاده اقبالشان رهایی از این خاک بود! درهرحال هرچند شعر کرمان در دورۀ معاصر در رویکردهای متنوع پستمدرن، فرمالیستی و شعر متعهد به اندیشه و... نمایندههایی دارد اما نمیتوان از گفتمان غالب و شکلگرفتهای در شعر معاصر کرمان یاد کرد.
در چنین حال و هوایی امثال احمدرضا غنیمتاند او زبان و بیان شاعرانه خود را یافت. با هر کیفیتی، پس شاعر بود. زندگی شاعرانه او از زیست طبیعیاش جدا نشد. بیکی شعر او به زندگی تا حدی پر پرواز را از شعر او گرفت. نه اینکه او ناتوان بود، خاصیت زندگی این است. رویکرد پسندیده مدرن در شعر شاید توجه به دردمندی اجتماعی باشد، اما شعر وقتی اوج میگیرد که به درد انسان بپردازد. درباره تفاوت این دو باید در فرصتی بیشتر توضیح داد. واقفم که به نظر نگاهی سنتگرایانه نزدیک است و واهمهای ندارم از این برچسب. معتقدم شعر و لذت بسیار مأنوستر از شعر و بیان دردمندی هستند. سرزمین زیست شاعرانه دنیای تخیل است. مهمترین ویژگی زیست شاعرانه احمدرضا زندگی کردن در شعر بود. زمانی مطلبی درباره عشق نوشتم در قالب گفتوگویی، دوستی که نظر لطفی داشت گفت در جاهایی به شعر نزدیک شده، چرا شعر عاشقانه نمیگویید؟ پاسخ بیتأخیر که بر زبانم آمد: شاعرانهترین شعر درباره عشق، عشق را زندگی کردن است نه بیان. او شعر را زندگی میکرد و شعرش بیان روزمرگی بود. و نوع عالی بیان روزمرگی بود. البته این وجه ایجابی شخصیت احمدرضا احمدی است. نسبت او با شعر معاصر را از منظری دیگر نیز میشود تبارشناسی کرد که فرصت دیگر میطلبد از حیث اینکه هنوز بهاندازه کافی از ما دور نشده است.
و اما احمدرضای نقاش و احمدرضای نمایشنامهنویس را چندان نمیشناسم. بهترین توصیف از این دو وجه از شخصیت او این است که احمدرضا به خرج شعر نقاش بود و نمایشنامه نوشت.
https://srmshq.ir/q236v0
سرشاخهها و شاخساران شعر احمدرضا احمدی در همه جا چنان قد کشیدهاند که نثرش - خاصه آثار کودک - او سایهنشین شدهاند. او توانست زبان و فرم خاص داستانهای کودک خود را پیدا کند و از این لحاظ به هیچکس شبیه نیست. بیش از هفتاد کتاب کودک دارد که ده تای آن فضاهای متفاوت و جداگانه دارد و بقیه تکرار فضاهایی است که پیشتر خلق کرده است و در واقع از سرمایههای پیشین خود خرج رفته است. در این اواخر شورای کتاب کودک او را به جایزه معتبر هانس کریستین اندرسن معرفی کرد. او توانست در جمع پنج کاندیدای برتر جهان قرار بگیرد که اتفاق بزرگی بود. منظور این که تا حدودی در زندگی قدر دیده است و بر صدر ذهن مخاطبان نشسته است و من میخواهم از زاویهای دیگر به این غول زیبا و طناز نگاه کنم؛ طناز شفاهی و نه طناز مکتوب.
به اعتبار نوشتهها و نقلقولهای اکثر کسانی که محضر ایشان را درک کردهاند چشمگیرترین ویژگیاش طنازی و شوخطبعیاش بوده است. کلمات قصارش در عالم شفاهی میتوانست باعث لبخند و قهقهه شود و نوع نگاهش به هر پدیدهای با شوخانگاری و شوخبینی همراه بوده است اما در آثارش ردی از آن نمیتوان پیدا کرد. مگر نمیگویند از کوزه همان برون تراود که در اوست؟ اگر احمدرضا اینقدر شوخطبع نبود و اینقدر در عالم شفاهی باعث خنده و سرخوشی دوستان نشده بود قاعدتاً توقع و سفارش من هم از نوشتن طنز، دیکتاتور مابانه و در حد پایین سلیقهای و شخصی بود. قاعدتاً به هنرمندی غیرطناز، سفارش و یا توقع طنز ابلهانه است ولی به کسی که به چنین هنری شناخته میشود ناخودآگاه منتظر ظهورش در آثار مکتوبش هم هستیم.
سالها است فکر میکنم که این دو پارگی، این دو تا بینی از کجا آمده است؟ لااقل در آثار کودکش از این هفتاد تا باید چند تایی طنز میدیدیم. قطعاً خودش بهتر از من میدانسته است که کودکان خیلی بیشتر از خودش و دوستانش به این قهقههها و لبخندها محتاجند و باز از آنها دریغ کرده است. چگونه کسی با آن نگاه شوخ و طنازانه در وقت نوشتن آدم دیگری میشود و پارهای از جان و تنش را در هنگام نوشتن سانسور میکند؟ همیشه گفتهام احمد شاملو که طنازیاش زبانزد بود و همینطور احمدرضا احمدی، سانسورچیان بزرگی هستند که ذهن طنازانه خود را در عالم نوشتن تا حدود زیادی مهار کردهاند. شاملو در غالب اشعارش آن قدر به مسائل اجتماعی اهمیت میدهد که فردیت شوخ طبعانهاش هیچ جایی در ساحت کلام مکتوب ندارد و یا ناچیز است. هر چند او در اواخر عمر سفرنامه طنز امریغ را نوشت و چند تایی ترجمه طنز دارد ولی در مقابل شوخطبعی و طنازیاش چندان به چشم نمیآید. در مقابل این دو شاعر میتوانم از فروغ فرخزاد یاد کنم که زیست و زندگی روزمره خودش را سانسور نکرد و حاصل آنکه با یک دهه فرصت شعری در کنار شاملو و اخوان و آتشی و احمدرضا احمدی و دیگرانی ایستاده است که چندین دهه فرصت تجربههای شعری را داشتهاند.
پارهای بزرگ از تن احمدرضا در آثارش خاصه در آثار کودکانهاش غایب است. آیا احمدرضا هم مانند خیلیها موهبت طنازی را فقط در عالم شفاهی جایز میدانسته است و در عالم مکتوب آن را دون شأن و شخصیت خود میدانسته است؟ طنز در ذات خود اقتدارشکن است و فاصله بالا و پایین را برمیدارد و مراد و مریدی را به شکلی ناخودآگاه برمیچیند. کسی چون احمدرضا که این استعداد طنازی را به طور غریزی داشته است چرا از این گوهر ناب برای دیکتاتورکشی درونی و بیرونی استفاده نکرده است؟
دلم نمیخواهد این چیزی را که میخواهم بگویم به موضوع طنازی و خاصه کارهای احمدرضا نسبت بدهم اما در عوالم سنتی پدران در خانه سختگیر و عبوس بودند و در محل کار و یا نزد دوستان بذلهگو و طناز. آنها فکر میکردند لبخند و قهقهه میتواند اقتدارشان را در خانه بشکند و سلطنت محقرشان را متزلزل کند. نکند برای شاعر ما هم عالم مکتوب حریم سنتی خانه بوده است و حریم شفاهی جایی برای سرخوشی و طنازی. چرا یکی از پیشروترین شاعران ما، حریم طنز را کجراه ناامنی برای طنز مکتوب میدانسته است؟
طبیب مهربان از دیدۀ بیمار میافتد
عجب نبود اگر عاشق زچشم یار میافتد.
در فرهنگ سنتی اگر طبیب یا معلم و ...سختگیر و عبوس نبود متهم به بیسوادی و بیتجربگی میشد. اگر به فرض شوخطبع یا طناز هم بودند قطعاً فقط در محافلی خاص از آن بهره میبردند و در مواقع دیگر زیر نقاب مخفی میکردند تا اقتدار خود را حفظ کنند. حتی همین حالا هم بعضی اساتیدی که با صد من عسل نمیتوان قورتشان داد مریدان و کیفکشان بیشتری از بقیه اساتید دارند.
قطعاً کسی چون احمدرضای خلاق و پیشرو که پرچمدار راه و روالی تازه در هنر ملی ما یعنی شعر است به طور خودآگاه قطعاً چنین دیدگاهی به طنز مکتوب نداشته است اما شاید ناخودآگاه قومی همچنان ساحت متن و نوشته را برای شوخی و طنازی مناسب نمیداند. دلم میخواهد باز هم برای دلایل این ماجرا خیالبافی کنم اما واقعاً نمیدانم چرا احمدرضا از این گوهر ناب-طنز و طنازی-که در تن و روانش جاری بود در آثارش استفادهای نکرد. فکر میکنم برای شناخت دقیق و همه جانبه این شاعر به گپ و گفتهای مفصلی محتاجیم و من محتاجتر.
https://srmshq.ir/m07935
در مطلب قبلی با عنوان «من نوشتم باران» که با اشاره به بخشی از ترانههای ماندگار احمدرضا احمدی نوشته بودم، تأکید شده بود که ماندگاری، اثربخشی و تأثیر چشمگیر ایشان در سپهر نوجویی و آفرینشهای نوین هنری منحصر به شعر و سبک «موج نو شعر» نبوده و حضور مثبتاش را ادبیات کودک، موسیقی اصیل و کلاسیک ایرانی و نیز در سینما، گرافیک، تصویرسازی، ترانهسرایی و انتشار کتاب برای نوجوانان هم میتوان دید. از همه مهمتر و بهیادماندنیتر اینکه یکی از پایههای حلقههای اتصال و ارتباط هنرمندان نوجو و تحولخواه آن دوران بوده است. نتیجه اینکه حتی اگر کسانی به شعر احمدرضا احمدی و سبک موج نو او خردهگیری و انتقادهایی داشته باشند، باز هم نافی بیبدیل بودن و ماندگاری وجهههای متعدد فرهنگی و هنری او نخواهد بود.
«موج نو شعر» اگرچه سوابقش به حدود ده سال قبلتر از بیانیه مشهور مشترک بیژنالهی و احمدرضا احمدی برمیگردد اما به دلیل حضور همه جانبه در محافل و انجمنهای هنری احمدی و کثرت و تداوم نشر کتابها و اشعارش، بیشتر با نام او به یاد آورده میشود. شیوهای از سرودن شعر که نه فقط به عنوان بدیل و جایگزین شعر سنتی و کلاسیک ایرانی و شعر نو نیمایی که حتی به عنوان منکر و نافی آن سبکها معرفی میشد. نوعی شعر که هم به وزن، قافیه، ردیف و عروض بیاعتنا بود و هم به وزن و هارمونی و موسیقی درونی و کلامی شعر نو نیمایی. سنجش و داوری درباره چند و چون و اوج و فرود سبک موج نو شعر خارج از مجال این مطلب است و شاید خوانش یک شعر نمونهوار اشاره مختصری داشته باشد به برخی ویژگیهای این سبک.
«مرادوست بدار»
من خودم را پوشیدم
فصل نبود
در لباس بیفصل
من ترا سراسر نبودم
من تو بودم
من ترا خوب گفتم
که گلهای شمعدانی را پوشیدم.
اتاق من دیگر سفید است
گلدان اکنون خالی است
مرا دوست بدار
گلدان گل میدهد
اتاق سفیدتر میشود
مرا دوست بدار
گلدان گل میدهد
اتاق سفیدتر میشود
مرا دوست بدار.
من در اتاق سفید
ترا خفتهام
ترا پوشیدهام
سفیدی را صدا نمیکنم
مرا دوست بدار.
در اولین بند یا مصراع شاعر خودش را نپوشاند بلکه خودش را پوشید. اگر گفته بود: خودم را پوشاندم، یعنی که خود را یا از تأثیرات هوا و محیط محافظت کرده و یا از منظر و نگاه دیگران خودش را مخفی کرده؛ اما وقتی که خودش را پوشید دلالت معنایی مبهمی پیدا میکند؛ یعنی که تنها پوششاش تن خودش بوده؟ یعنی که برهنه و فاقد هر پوشش خاص و منفصل از خود بوده؟ نتیجهگیری قطعی مبتنی بر دلالت کلامی ابهام دارد. گرچه مانیفست موج نو شعر نه بر دلالت کلامی که تنها به دلالت تصویری ارجاع میدهد؛ اما باز هم تصور صحنه و واقعه قطعیت ندارد. در ادامه میخوانیم که: فصل نبود؛ یعنی اینکه که فصل مناسبی نبود برای همین خود را پوشید؟ آیا چیزی از ادات جمله و دستور زبان جا افتاده که خوانش عبارت را دچار اشکال و ابهام کرده؟ باید آن را به شکل (فصلِنبود) یعنی هنگام حضور نداشتن بخوانیم، یا بههنگام نبودن و بیموقع بودن زمان واقعه؟ در لباس بیفصل یعنی پوششی برای همه فصلها یا نامناسب برای همه فصول؟ نکند منظور از فصل نه یک بازه زمانی بلکه فصل به معنی جدایی و انفکاک باشد؟ وقتی که شاعر میگوید: من ترا سراسر نبودم// من تو بودم،// به همان حکم عرفانی «وحدت در کثرت» اشاره دارد، یعنی که من هیچ نیستم جز تو و هیچ نپوشیدهام جز تو را؟ یعنی که کالبد و جسم من و تو یکی بیش نیست؟ این آرزوی شاعر است در قبال معشوق یا ادعای او؟ اگر شاعران مبنی بر بیانیه موج نو شعر، باید از سمبل و کنایه اجتناب کنند پس باید تأویل عرفانی حکم کثرت در عین وحدت را برای این سروده منتفی بدانیم؟ چرا شاعر به جای «تو را»، «ترا» نوشته؟(ضمیر متصل اول شخص را «مرا» مینویسند اما ضمیر دوم شخص مفرد را به شکل» شکل «تو را» مینویسند). اصلاً این دو بند متوالی آیا تناقض معنایی دارد؟ یعنی سراسر تو بودم و نبودم؟ باز هم با حکمت فلسفی و عرفانی «حاضر و غایب» مواجهایم یا یک کاستی در جملهبندی کلامی شعر؟ البته در ادامه بیشتر به کاستی کلامی رهنمون میشویم تا تأویل و تفسیر فلسفی.
من ترا ...// ... شمعدانی را پوشیدم.// یعنی که از خوبیهای تو گفتم و بعدش گلبرگ شمعدانی پوشیدم؟ یا این نکته خوب را به تو یادآوری کردم که تنپوش من از گلبرگ است؟ پس از این تشریح و توصیف، // اتاق من ...// ...خالی است// اگر بندهای قبلی حکایت از عمل و انگیزهای عاشقانه و حلول روح و جسم عاشق در معشوق بوده و حاکی تعالی معنوی و عرفانی او بوده پس چرا این دو بند بعدی حسی از ناخشنودی، دریغ و حسرت را تداعی میکنند؟ چرا که سفیدی اتاق و خالی بودن گلدان نشانه مثبتی برای گزارههای قبلی به خواننده القا نمیکنند؛ یعنیکه مطمئن نیستیم که باید سفیدی اتاق و گلدان خالی را به فال نیک بگیریم و یا رخدادی بد.
و بلافاصله آمده که: مرا دوست بدار.// شیوه استدلالی و علت و معلولی گزارههای بالایی چه مبنایی برای صدور این دستور و شاید هم خواهش و التماس برای دوست داشتن اوست؟ و نتیجه منطقی و حتی احساسی کدام داد و ستد دو طرفه و متقابل؟ یعنی به ازاء اینکه من سراسر خود را از وجود و یا جسم تو پوشاندهام، لذا تمنا میکنم که مرا دوست بدار؟
در بندهای بعدی با یک برش زمانی بهاصطلاح سینمایی «جامپکات» به همان اتاق قبلی ارجاع داده شده که گلدان دیگر خالی نیست و گل داده و اتاق سفیدتر شده و این گزاره به دلیلی مبهم، تکرار و تأکید هم شده است. نسبت سفیدی اتاق با گل شمعدانی که معمولاً سرخ و ارغوانی است، چیست که هم نبودنش اتاق را سفیدتر میکند و هم بودنش؟ اصلاً این سفید و یا بیرنگ بودن اتاق برای شاعر و راوی، یک وضعیت دلخواه و رمانتیک فرض شده یا وضعیتی ضد حال؟ و در هر دو صورت پیامد این فضاسازی و تصور باز به ندا و تمنای // مرا دوست بدار// منجر شده آنهم با مکرر و مشدد کردن هم مبتدای گزاره و هم نتیجه متمم آن. در اینجا یک عادتشکنی نیز برای خواننده انجام گرفته. گرچه سفیدی قاعدتاً باید نشانه بیآلایشی و پاکی و پاکیزهگی باشد اما گویی نشانهای از شومی و حتی مرگ تصور شده. بخصوص با توجه بندهای پایانی شعر. من در... / .../ترا پوشیدهام// سراینده در ابتدای شعر گلهای شمعدانی را پوشید و در انتهای آن معشوق را. یک گمانه و فرض اینهمانی و همسانی گل با معشوق است؛ و بلافاصله با یک حسآمیزی تصویری مواجه هستیم. // سفیدی را صدا نمیکنم.// حس شنوایی به جای حس بینایی نشسته است؛ که خب حسآمیزی در شعر کلاسیک و نو، مرسوم و رایج است.
و باز هم همان تمنا و درخواست مکرر شاعر از معشوقه (معشوق). // مرا دوست بدار.// در این روایت شاعرانه معشوقه حرفش هست و مورد خطاب سراینده هم هست اما حضوری فیزیکی و قابل لمس در صحنه ندارد. شاید همان نزدیکی و در آستانه اتاق ایستاده باشد، شاید مکانی دور و حتی در زمانی دور از این لحظه و صحنه. شاید او نه در شمایل انسانی زنده و حاضر بلکه یک معشوق اساطیری و به گمانی الهه عشق باشد و تجسمی از معبودی ازلی و ابدی. شعر در فضایی وهمآلود، سورئالیستی و خوابگونه تصویر شده و خواننده را در حالتی از عدم قطعیت و یقین به خود وامیگذارد. حتی شاعر نیز گویی دچار این تردید و عدم قطعیت است. چرا که او را خفته و او را پوشیده یعنی که در او ادغام و مستحیل شده، اما هنوز از او تمنای عشق میکند.
در هر حال زندهیاد احمدرضا احمدی این سروده را با همان قواعد و منشور موج نو شعر که روزگاری به آن معتقد بود، نوشت. شاید ذهن نقادانه و استدلالی کسانی همچون نگارنده چندان متقاعد نشوند و بر شعر خرده بگیرند، اما دوستدارانی هم هستند که این سروده را شمه و تمثیلی از شعر ناب بدانند و از خواندنش لذت ببرند.
https://srmshq.ir/n7tuq0
«یک روز احمدرضا به من زنگ زد و گفت: میخواهم نقاشی بکشم.
گفتم: چه عالی!
گفت: با انتقادها و حرف مردم چه کنم؟
گفتم: به مردم چکار داری؟ اگر نقاشی کردن به تو آرامش میدهد پس نقاشی کن. یک عمر من از نقاشی کردن لذت بردهام، حالا تو ببر...!
گفت: مجوز میدهی؟
گفتم: من کی باشم که بخواهم مجوز بدهم اما با تو هستم و در کنار تو.
نقاشی را شروع کرد، ادامه داد، نمایشگاه زد و بعضی از آثارش را فروخت. نقاشیهایش زیبا بودند و هنوز هم هستند، ساده و آسوده؛ از رنگهای درخشان، از رنگهای روحی که روی بوم پاشیده شده بود حسی از رغبت، سادگی و دلپذیری به بیننده میداد. به او گفتم: نقاشی همین است همینقدر آسودهکننده و دلپذیر و سهل؛ کسی نمیتوانست بگوید من نقاشیهایش را نمیفهمم. اصلاً فهمیدن نداشت. آدم باید آنها را میبلعید و مثل آب گوارایی جرعهجرعه مینوشید». ...
اینها قسمتهایی از صحبتهای آیدین آغداشلو در مراسم وداع احمدرضا احمدی بود که در مقابل تابوت احمدرضا احمدی ایستاد و گفت: بدون اغراق این حرفها را در مورد نقاشیها و شخصیت احمدرضا احمدی زدم و بیتردید نقاشیهای احمدرضا ارزشمند و قابل تأملاند و آخرین بار احمدرضا یکی از تابلوهایش را به من هدیه داد که سرشار از رنگهای روحی و درخشان و بسیار زیبا است. او همانطور که در شعر به اثری که قرار است خلق شود فکر نمیکند در نقاشی هم رنگها بیهیچ قرار قبلی بر صفحهی کاغذ و بوم جاری میشوند.
خود احمدرضا در مورد نقاشیهایش میگوید این یک تصمیم ناگهانی بود در روزهای افسردگی من که هیچ کاری نمیکردم و غمگین بودم. نقاشی را نه از سر تفنن و دلخوشی بلکه در روزهای انهدام کامل روحی که مدام زمین زیر پایم میگریخت و سقف آسمان آنقدر پایین بود که مرا دچار خفگی میکرد در چنین وضعیتی نقاشی را با هراس شروع کردم. دوستی دارم به نام ابوالفضل همتی آهویی که نقاش است و تصویرسازی یکی از کتابهای من را به عهده داشت به آتلیهاش رفتم همینطور شوخی شوخی از من خواست قلممو و رنگ و کاغذ بخرم. او به من یاد داد چگونه نقاشی بکشم تا جایی که این کار جدی شد و چهلپنجاه اثر کشیدم. کار عجیب و غریبی در آنها انجام ندادهام این آثار مانند شعرهای من ساده هستند؛ میخواستم این تجربه را نیز داشته باشم؛ من خیلی زحمت کشیدم تا به سادگی رسیدم و زندگی ساده و بیحاشیهای دارم، کارِ ساده کردن سخت است.
نقاشیهای احمدی خیال و کشمکشهای درونی انسان را به تصویر میکشد؛ نقاشیهایی که بداهه، روان و ساده ترسیم شدهاند و حس نقاشیهای خاور دور به شدت در آنها احساس میشود. طبیعت را توصیف یا روایت نمیکند که ترسیم میکند؛ سابقهی قوی عرفانی و شکار لحظهای که در بیزمانی مطلق اتفاق افتاده است. منظره در آثارش بازنمایی نیست، بیزمان و بیروایت است. شاعرانه، نمادین و کاملاً حسی نقاشی میکند و با درهمآمیزی رنگها انرژی ملایم، سیال و رونده ساطع میکند و میشود آنها را نوعی اکسپرسیونیسم انتزاعی به حساب آورد، کمی مانند آنچه در نقاشیهای جکسون پولاک و تاشیسمها میگذرد.
آثار او ملهم از حضور توامان نرمی و تشویش شاعرانه است و با این دو عنصر متضاد و به صورت اتفاقی گاهی فضای شاعرانه بارانی و گاهی جنگلی مهآلود و گاهی نقطههایی کهکشانی را به تصویر میکشد که برخاسته از شهودی بیقرار است، شهودی که آبشخور معنایی و درونی آن همان حس لطیف شاعرانهاش است. او با خلوصی شعرگونه در گریز از شمایلنگاری و نقاشی فیگوراتیو، مامنی از انتزاع و لکههای رنگی پدید آورده است که در آنها تصویر گیاهان، درختها، کوهها در فضایی مهآلود و بارانی قابل مشاهده است.
احمدرضا نمیخواهد نگاه خود را به جزئیات و عناصر طبیعت متمرکز کند، نمیخواهد بیازماید و محک بزند؛ میخواهد طبیعت را به صورتی مبهم و نمادین و به شکلی شاعرانه و آرامشبخش تصویر کند در نقاشیهای اتفاقیاش بیآنکه به پذیرش فرمی خاص تن دهد گاهاً لکههای رنگی و گلولههای کهکشانی قابلرؤیت است؛ طبیعتی که اهمیت متافیزیکی دارد و بازتاب نوعی آگاهی درونی است؛ گوشهای از یک چشمانداز کلی که گویی در بیزمانی مطلق نقاشی شده و جزئیات آن در بازی رنگ و آب حل شده است و گاه فضایی شاد و کودکانه به تصویر میکشد چرا که احمدرضا احمدی سالها برای کودکان شعر نوشته و در کانون پرورش فکری کودکان با بچهها سروکار داشته است و دلش میخواهد انگشتانش برای کودکان مدادرنگی شود:
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشتهام
مرا به اطوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مدادرنگی بسازید
گوشهایم را بگذارید
تا در میان گلبرگهای صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکیست بیاویزید
در سینهام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند