صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/b5ac8e
...با هفتهزار سالگان سر به سریم
خیام
زندگی در غربت، سنگینی و اندوه عجیبی دارد، انگار همیشه چیزی روی قلبت سنگینی میکند، چیزی از اعماق درونت گلویت را میفشارد، اینجا است که همدلی هم راضیات نمیکند، به دنبال همزبان میگردی، همدلی مولانا هم کارساز نیست گویا زبانی بهتر است. به گمان من موفقترین آدمها هم در غربت غریب هستند. دیار آشنا جای دیگری است، مخصوصاً وقتی روزگار جوانی را پشت سر گذاشته باشی و در آستانه پیری دلت از شوق وطنت بلرزد، به عشق کوچههای خاکی شهرت غنج برود و دستت از چاره کوتاه باشد. در تمام مکالماتی که هر از چند گاهی با علیاصغر مظهری داشتیم همیشه همین حس و حال را به زبان میآورد.
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خانمان فراق
این سیل هجرتها و مهاجرت پدیده خوبی نبوده و نیست، موجی که سالهاست به دلیل شرایط نابسامان کشور سایهاش روی زندگی بیشتر ما سنگینی میکند! تا کجا بکشد ما؟!
گفتم از پیری شود بند علائق سست
مردن در غربت هم دردناک است، البته به دور از تعبیری که هوشنگ ابتهاج «سایه» در مورد مرگ دارد، در گفتوگویی وقتی مسعود بهنود از او در مورد مرگ میپرسد میگوید: «تا زندهایم مرگ وجود ندارد، وقتی میاد تو دیگه نیستی که بدونی چی هست!»
آشنایی من با علیاصغر مظهری برمیگردد به دوران چاپ و انتشار فصلنامه کرمان. یکی دو بار از نزدیک او را دیده بودم اما با کتابها و کارهایش آشنا بودم. در تمام مدتی که فصلنامه کرمان به سردبیری سید احمد سام چاپ و منتشر میشد با مجله همکاری داشت تا این که فصلنامه کرمان بعد از ۵۸ شماره با تغییر مدیریت استان برای همیشه تعطیل شد اتفاقی که بسیار میبینیم و خیلی غریب و ناآشنا نیست.
گاهی حضور بعضی از آدمها هرچقدر کوتاه میتواند بهشدت تأثیرگذار باشد،دریکی از سفرهای زندهیاد علیاصغر مظهری به کرمان دیداری داشتیم، همان روز به من توصیه کرد، به فکر گرفتن مجوز نشریه باشم، گفت بر ای خودت کار کن، مجله را مثل بچهات بزرگ کن که ثمرهاش را ببینی! مرا به فکر انداخت و باعث شد دنبال گرفتن مجوز برای نشریه بروم، زمان ریاست جمهوری محمود احمدینژاد بود، در طول آن هشت سال هرگز نه پاسخی به درخواست من داده شد و نه حتی توضیحی و ذکر دلیلی! که خود حکایت مفصلی دارد.
به هر حال در نهایت سال ۱۳۹۳ موفق شدم و اسفند سال ۱۳۹۴ اولین شماره سرمشق چاپ و منتشر شد خیلی دلم میخواهد روزی بتوانم قصه پر غصه آن را بنویسم.
علیاصغر مظهری از همان ابتدا بدون هیچ منتی با ما همراهی کرد.در کنار این همکاری صمیمانه کلکلهای بسیاری هم داشتیم، تندیهایی که همه از سر دلسوزی بود. مظهری حافظهای عجیب و مثالزدنی داشت، درست مثل این که همه آن چه را که گذشته توی صندوقچه در پستوی ذهنش نگهداشته باشد تا هر موقع که خواست از آنها استفاده کند. خاطرات تاریخی، جذاب و بهیادماندنی را برای همه زنده میکرد و خوانندگان پروپا قرصی داشت.
گاهی با خودم فکر میکنم مردن برای بعضی از آدمها در هر سنی که باشند زود است آدمهایی که تا زمانی که میتوانند حرف بزنند، بنویسند، بگویند و مثبت و تأثیرگذار باشند زود است، علیاصغر مظهری دقیقاً از همین دست آدمها بود.
یادش گرامی باد
...در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانی است...
فروغ فرخزاد
دنیای عجیبی است، در گذر از روزهای زندگی با نسلی همراه شدهایم بیجانشین، روزگاری را پشت سر گذاشتهاند، عمری از آنها گذشته است و از مرگ هم که گریزی نیست، همیشه، همه جا، جلوتر از خودمان در حرکت است، در گوشه و کنار نشسته و نگاهمان میکند و هر روز یکی را با خودش میبرد.
و این بار یکی چون احمدرضا احمدی، حتی اگر شوق زندگی هم داشته باز از مرگ میگفته در شعرهایش، زندگیاش، حرفهایش و در نگاهش به زندگی.
گاهی از این و آن میشنیدم که به آئین دلبری طنازیهای شیرین و بیحد وحصر داشته و البته تلخیهایی هم. هرگز شانس و فرصت دیدار و همصحبتیاش را نداشتم تا آن روز که تلفن دفتر مجله زنگ خورد، صدایی شیرین از آن طرف سیم گفت: من احمدرضا احمدی هستم. لحظهای گمان کردم همکارم از کرمان است، اما نه خودش بود، احمدرضا احمدی، شاعر همشهریمان، اول کمی جا خوردم تا خودم را جمع کنم گفت، مجله شما به دستم میرسد، حرفهایش بوی مهربانی و رضایت داشت، حدود ۲۰ دقیقه برایم حرف زد، از سرمشق گفت و تعریفها از مجله «ستاره کرمان» و توصیه و اصرار که از عکسهای ستاره نمایشگاهی در تهران بگذاریم، حدود ۲۰ دقیقه برایم حرف زد.
احمدرضا احمدی زاده ۱۳۱۹ کرمان است، اما خیلی زود به اتفاق خانواده به تهران مهاجرت میکند و فقط در دورهای کوتاه بهعنوان معلم سپاه دانش در ماهونک کرمان خدمت میکند و گویا در همان ایام در عین جوانی اولین کتابش هم به چاپ میرسد، ایستگاه آخر هم همانجا بوده و بعد به تهران مهاجرت میکند و حاصل یک عمر تلاش بیوقفهاش آثار متعدد منظوم و منثور و کسب جوایز داخلی و خارجی است.
گویا آخرین سفرش به کرمان سال ۱۳۷۲ بوده و بعد از آن هرگز به کرمان نمیآید، به طور حتم آزردهخاطر بوده، بس که قدرش را ندانستیم! قدر هیچکس را نمیدانیم، بس که منتظریم تا یکی بمیرد! تا بگوییم هست! بوده! که همیشه بوده و...
در مورد او قطعاً بسیار خواهند نوشت و خواهند گفت که رسم روزگار ما همین است! روز ۲۰ تیر ۱۴۰۲ بسیار و بسیار تکرار خواهد شد همه به سوگش خواهیم نشست همه خواهیم گفت، همه سر به تماشا خواهیم داشت.
خبر ظهر سهشنبه زمانی منتشر شد، فایل سرمشق ۶۷ آماده چاپ بود، کاری نمیتوانستیم بکنیم، هرچند رسم یاد کردن و بزرگداشت بزرگان را بعد از مرگ کار پسندیدهای نمیدانم اما گاهی اجتنابناپذیر است، بنا به همین سنت دیرینه بنا داریم در شماره آینده نگاهی داشته باشیم به روزگار احمدرضا احمدی.
یادش گرامی
https://srmshq.ir/mdv0xw
انس و الفت من با خانواده مظهری به سال ۱۳۴۳ و آشنایی من با شادروان علیاصغر مظهری به قریب پنجاه سال قبل برمیگردد. شصت سال پیش در همین ایام و پس از گذراندن امتحانات نهائی ششم دبیرستان و گرفتن دیپلم در اداره بهداری استان استخدام شدم و محل خدمت من بهعنوان کارپرداز، آسایشگاه مسلولین یا همان بیمارستان شفای کنونی تعیین شد.
برای من که تازه از پشت میز مدرسه به دنیای اشتغال اداری راه پیدا کرده بودم و هیچگونه تجربه شغلی نداشتم کارپردازی یک بیمارستان، کار چندان سادهای نبود، بهویژه اینکه در آن سال، دولت به دلیل مشکلات گوناگون مالی، قادر به حواله به موقع اعتبارات نبود و ما زیر بار بدهکاریهای مختلف ناشی از خرید نیازهای آسایشگاه میماندیم و دشواریهایی برایمان پیش میآمد، ازجمله اینکه یادم نمیرود، وسیلهای از مرحوم عباس افسری که فروشگاهی کنار حمام گنجعلیخان داشت خریده بودم و مدتها از بدهی ما به ایشان میگذشت یک روز که از برابر مغازهاش میگذشتم، مرا صدا کرد و گفت: فلانی این طلب ما را نمیپردازی؟ گفتم آقای افسری، به خدا خودم هم شرمندهام، ولی چه کنم هنوز اعتباری نرسیده که اسنادمان رد شود. در این موقع مرحوم افسری بالبداهه این بیت را سرود و گفت: گلابی که عطری ندارد توئی/کتابی که سطری ندارد توئی!
این وضعیت موجب شده بود که حتی برخی بازاریان از فروش نسیه به ما خودداری کنند.
برای رفع این مشکل به سراغ مرحوم محمد بدرالدینی که کار حسابداری بهداری را انجام میداد رفتم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم، بدرالدینی گفت، من آشنایی دارم که اول بازار، نخستین مغازه سمت چپ لبنیاتی دارد و نامش مظهری است، به ایشان مراجعه کن، حتماً با تو همکاری بایستهای خواهد داشت.
فردای آن روز به مغازه ایشان رفتم، پیرمرد لاغراندام و کوتاهقدی به نام محمد مظهری، پدر مظهریها که تصور میکنم چند سالی از آمدن او به کرمان گذشته بود، جواب سلام مرا داد و زمانی که موضوع را مطرح کردم، با همان لهجه غلیظ یزدی گفت «یَ تا اَلم صبر کن تا جلیل بیاد» یعنی به اندازه خواندن یک الحمد صبر کن تا پسرم جلیل بیاید و جواب دهد.
دقایقی بعد جوان بلندقدی از راه رسید و با شنیدن صحبتهای من، قول داد که همکاری لازم را داشته باشد. از فردای آن روز ما لیست نیازهای غذائی آسایشگاه را ـ که سهراب خان سیفالدینی، حسابدار آسایشگاه محاسبه آنها را انجام میداد ـ نزد مرحوم جلیل مظهری میبردم، او همه آنها را آماده میکرد و به ما میداد، گاهی چندین ماه طول میکشید تا بدهی ما به ایشان پاک شود.
پنج سالی از این رفت و آمدهای روزانه گذشته بود که اتفاقاً یک روز مرحوم علیاصغر مظهری، در گذر از بازار، سری به مغازه برادرش جلیل زد و همین دیدار اولیه و گپ و گفت کوتاهی که با او داشتم، باب آشنایی ما را گشود. در آن زمان مسئولیتهای عمدهای در رادیو داشت و کسانی چون هوشنگ مرادی کرمانی کار نویسندگی برخی برنامههایش را انجام میداد. اتفاقاً همین امشب که تلفنی با ایشان صحبت میکردم، از شادروان مظهری به نیکی یاد میکرد و از خاطره روزهای نویسندگی در زمان مدیریت مظهری میگفت.
باری، مردی که کرمانیها با راهاندازی رادیو کرمان، صدای او را بهعنوان یکی از اولین گویندگان این رسانه شنیدند، سرانجام با رأی آنها به مجلس شورای ملی راه یافت و در دورههای بیستوسه و بیست و چهارم مجلس، نماینده کرمان شد، تقدیر چنین بود که در آخرین روزهای حکومت پهلوی با نطقی تند و انتقادی، فصل نوینی را در زندگی سیاسی خود بگشاید، خدایش بیامرزاد میگفت، بعد از آن نطق در مجلس ساواک بارها تصمیم به نابودی من گرفت، حتی قرار بود، مرا با ماشین زیر بگیرند.
با این همه بعد از انقلاب، مدتی دچار مشکل و ممنوعالخروج شد که به کرّات برای رفع آن به استانداری مراجعه کرد و سرانجام هم با مساعدت استاندار وقت، گره ایشان گشوده و راهی ونکوور کانادا شد. پیش از این رمان تاریخی «شاهین کویر» در ارتباط با حکومت تقیخان درّانی را به رشته تحریر درآورده بود و برای چاپ و انتشار به مرکز کرمان شناسی سپرده بود که در جریان این اقدام نیز، بارها و بارها با هم گفتوگو داشتیم. ازجمله دیدارهای فراموش ناشدنی، در سفری که به ونکوور داشتم صورت گرفت، دهه هفتاد بود که ضمن سفری به کانادا و توقف چند روزهای در تورنتو و ایجاد مزاحمت برای دکتر فدائی استاندار اسبق که در آن زمان دانشجوی دکترای دانشگاه واترلو بود، سرانجام راهی ونکوور شدم و از محبتهای بیدریغ شادروان مظهری بهره بردم. ایشان هر روز با اتومبیل خود دنبال من میآمد و به جاهای دیدنی این شهر تماشائی و بسیار زیبا میبرد و در هر محلی برایم توضیح میداد و به معرفی آنها میپرداخت.
یادم نمیرود یک روز با ایشان در یکی از پارکهای بسیار زیبای این شهر قدم میزدیم، پارکی که یک طرف آن، آبهای نیلگون دریا بود و سمت دیگرش جنگلهای انبوه و سبزستانی از درختان سر به فلک کشیده، در مسیر پیادهروی و در دو طرف آن، انواع گلها و... خلاصه، گوئی خداوند همه زیباییها را همراه با هوای مطبوعی در حدود ۱۹ درجه سانتیگراد یکجا جمع کرده بود، در این موقع از مرحوم مظهری پرسیدم، بهراستی، آیا همان احساسی که من در اولین دیدارم از این پارک دارم، شما هم داری؟ زندهیاد کمی تأمل کرد و گفت. مسلماً نمیتوان روح و جسم و چشم زیبا بین و کمال شناس داشت و از این همه زیبایی طبیعت که نشانی از اقتدار جمال جمیل است لذت نبرد و بیتفاوت از کنار آن گذشت، اما اگر راستش را بخواهی، من همان کوچههای خاکی کرمان را بر همه این زیباییها ترجیح میدهم و آرزو دارم ای کاش الآن در خاک وطنم بودم و از بوی دلاویز آن سرزمین بهره میبردم و غبارش را توتیای چشم میساختم.
باری شادروان مظهری، عاشق وطن و دلباخته دیاری بود که لحظهلحظه زندگیاش همراه با خاطرههای گوناگون تلخ و شیرین در آن سپری شده بود، اما از آنجا که به قول نظامی:
دولت دنیا چه تمنا کند «با که وفا کرد که با ما کند؟» این آرزو را به خاک برد و دور از وطن آرمید. هر چند که یاد و خاطره تلاشهای فرهنگی او همواره نقش نگین روزگار خواهد بود. مظهری رفت، اما «شاهین کویر» او تا همیشه بر فراز آسمان فرزانگی پرواز خواهد کرد، «حدیث عشق» او همچون حدیث عشق همشهری گرانمایهاش خواجوی کرمانی بر جای خواهد ماند که گفت:
حدیث عشق زما یادگار خواهد ماند
بنای شوق زِ ما استوار خواهد ماند
زچهره هیچ نماند نشان ولی ما را
نشان چهره بر این رهگذار خواهد ماند
مظهری رفت، اما «آتشکده خورشید» او همواره گرمیبخش،«آوای پرندگان»ش شادیآفرین و خاک «دردآلود»ش سکرآور خواهد بود. روانش شاد باد.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/4hgkw7
اگر با پست الکترونیک سرکار داشته باشیم در آن پوشهای به نام اسپم یا هرزنامه وجود دارد که بهطور خودکار ایمیلهای ناشناس و پیامهایی که ناایمن تشخیص داده میشوند را به جای پوشه ورودی به این پوشه میفرستد.
همه ما شبیه به سیستم ایمیل در ذهن خود چنین عمل میکنیم و کم و بیش با گزینش کردن آنچه نیاز یا دوست داریم از توجه به بقیه پیامها جلوگیری میکنیم و اصطلاحاً آنها را به هرزنامه میفرستیم. در دنیای کنونی که با بارش پیامهای مختلف از منابع گوناگون روبرو هستیم این شیوه مکانیزمی ضروری است تا به مدیریت وقت و زندگی خود بپردازیم.
یکی از محتواهای مهم برای شهروندان پیامهای رسمی هستند که از منابع رسمی، اداری، سازمانی و دولتی منتشر میشوند و با اعتبار بالایی که دارند معمولاً مبنای تصمیمگیریها قرار میگیرند. چنین پیامهایی هر چه بیشتر دیده و شنیده و به عبارت دقیقتر دریافت شوند از اعتبار بیشتر منابع ارسالی در ذهن مخاطبان حکایت میکنند و بالعکس.
به نظر میرسد به طور میانگین شهروندان به عنوان مخاطبان اصلی، سامانه فیلترینگ را در ذهن خود فعالتر کردهاند و بیشتر پیامهای رسمی و به تعبیری دولتی از ورودی ذهن مخاطبان عبور نمیکند و مستقیماً به پوشه اسپم شهروندان میرود.
چنین محتواهایی حتی اگر به شهروندان برسند که میرسند اما به لایههای تعبیر و تفسیر و معناسازی نمیرسند یا با دستور زبان فرستنده خوانده و پذیرفته نمیشوند. میتوان گفت رمزخوانی شهروندان با رمزگذاری فرستندگان متفاوت شده و همین اختلاف موجب کم اثر شدن چنین پیامهایی گشته است.
ریشه اصلی چنین اختلاف دیدگاهی هم در مرحله تولید و هم دریافت محتوا به دستخوش تغییر شدن میزان اعتماد مخاطبان به منابع رسانهای برمیگردد. وقتی منابع رسانهای رسمی، کماهمیت یا کنار گذاشته شود راه برای سایر رسانهها و تولیدکنندگان پیام باز میشود و منابع نو جایگزین منابع قبلی میشوند.
شاید با فیلترینگ فیزیکی دسترسی به برخی رسانهها محدود و به برخی دیگر تسهیل شده باشد اما شهروندان از سامانه ضدفیلترینگ استفاده و در ورودیهای ذهنی اساساً دریافت پیامهای منابع رسمی را بسیار محدود و یا رد میکنند. در این شرایط پیامها عمدتاً در همان فضاهای سازمانی و رسمی مبادله میشوند شاید از لحاظ تعداد و فراوانی و محاسبه هشتکها و دیده شدنها با اعداد و ارقام بزرگی روبرو شویم ولی تأثیرش را نمیبینیم. در مقابل ظرفیت پوشه اسپم شهروندان نیز بیشتر و بیشتر میشود. حتی برخی شهروندان با نوعی محافظهکاری گاهی چنین پوشهای را داخل پوشه ورودی ذهن خود میسازند تا در نگاه سطحی در زمره دریافتکنندگان محتواهای رسمی قرار گیرند اما در حقیقت نوعی ظاهرسازی را انجام میدهند.
این وضعیت، چالشی عمیق و فاصله و شکافی ایجاد کرده که بیشتر آن همچنان مخفی مانده یا عمداً پنهان میشود.
در تولید محتوای رسانهای به تأثیر متقابل تولیدکننده و سیاستهای آن با رسانه و مخاطبان باید توجه کرد. ذائقه و نیاز مخاطبان در زمانه کنونی تغییرات چشمگیری داشته و تولیدکنندگان نیز نسبت به قبل انحصار پیشین خود را از دست دادهاند اما گویا سیستم رسمی و اداری آن را بهدرستی درک نکرده و بر سیاق قبل و با ژست خیراندیشی مبادرت به تولید و ارسال محتوا و در هر بازه زمانی آن را با اسم و عنوانی تازه منتشر میکند. خیلی کم و یا اصلاً سراغ ارزیابی اثربخشی پیام نمیرود و در نتیجه از بازبینی و اصلاح خبری نیست. رسانهها و ساختارهای رسمی (دولتی یا حکمیتی) تلاش خاصی برای مخاطب شناسی انجام نمیدهند و شبیه همان کارخانههای خودروسازی داخلی عمل کرده و سعی دارند با حمایت از اعمال فیلترینگ، انحصار خود را حفظ کنند.
در مطالعه مخاطب باید بدانیم چگونه مخاطبان، هدف رسانهها، قرار میگیرند چطور رسانهها در میان مخاطبان توزیع و منتشر میشوند. افراد و گروههای اجتماعی با چه شیوههایی رسانهها و پیامها را تفسیر كرده و به آنها واكنش نشان میدهند. شناخت مخاطبان همچنین به چگونگی فهم و دریافت پیامها و تفاوتهای اجتماعی نیاز دارد. هر چه کمتر به این موارد توجه کنیم بیشتر پیامهای روانه هرزنامه میشوند.
وجود پوشه هرزنامه در ذهنها طبیعی است اما اینکه ظرفیت و حجم آن روند افزایشی دارد نشانهای از غیرعادی بودن شرایط است. راهحل در محدود کردن دسترسی نیست چاره کار در قدرت بخشی به مردم، پذیرفتن مقتضیات زمانه و ارتقا خودمختاری نقادانه شهروندان است.
https://srmshq.ir/v19ozb
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
چه میتوان گفت و نوشت راجع به مردی که در روزگار دشواری با نکونامی زیست؟ در زمان و زمانهای که مهر و محبت، همدلی و دوستی نهتنها گوهرهایی کمیاب بلکه حتی نایاب شدهاند، علیرضا پاکدست، مهربان و محترم و هنرمند زیست.
بعضی از هنرمندان تنها در لحظه خلق اثر، هنرمند هستند و مثالها زیاد است. اصلاً نمیخواهم پردهدری کنم اما کم نیستند هنرمندانی که حرص و حسد بر آنها غالب است. روزی، روزگاری ماجرایی مابین دو تن از سرشناسان موسیقی شنیدم که منجر به قهر و دعوایی شدید شده و عامل اصلی آن هم حرص هر دو طرف بر سر پول بیشتر بوده است. این موضوع را شادروان ایرج بسطامی برای من گفت و من تا مدتی بهتزده بودم که آخر چه طور خواننده یا موسیقیدانی که مدام با اشعار مولانا و حافظ سر و کار دارد، حتی چیزکی از آن جاودانان نیاموخته است؟
منظور این است که برای خیلیها هنر منبع و جایگاهی جهت شهرت و تبعات مترقب بر آن است. این گروه که متأسفانه اندک هم نیستند چنان خودبین و خودخواه و حسود بار آمدهاند که به قول مشهور، سایه همدیگر را با تیر میزنند!
گروه معدودی نظیر علیرضای عزیز ما نیز خوشبختانه هستند که شعر و هنر را در خدمت به رشد انسان و کمالگرایی میخواهند و میجویند.
از این روی است که علیرضا بهرغم توانمندی فراوان در شعر از نمایش و در معرض نمایش گذاشتن خویش، پرهیز و پروا داشت؛ مانند تمام هنرمندان جاودان او نیز در ابتدا برای سکون و آرامش دل ناآرام خویش شعر میسرود. به قول حافظ: «در اندرون من خستهدل ندانم که کیست؟ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.»
باری به هر حال به جاست که نگاهی به یکی از اشعار این شاعر محجوب و محبوب داشته باشیم:
این روزها
که سخت دلتنگت میشوم
بیشتر به آسمان نگاه میکنم
همیشه وقتی که لبخند میزدی
همه آینههای خانهام
گیج میشدند تا از کدام زاویه
لبخند تو را
به نظاره نشینند!
شکار لحظههای لبخند تو
حکایتی است
که فقط بر شکستههای آینه قلب من
روزی هزار بار نوشته میشود!
این بار و دیگر همیشه
رو به آینه آسمان لبخند
تا
شاید، شاید
گوشهای از لبخندت را آسمان
بر بیکران آبیاش
به خاطر بسپارد!
برای همین روزهای من
برای همین روزهای بی تو بودن
روزهایی که سخت دلتنگت میشوم
برای همین:
این روزها بیشتر
به آسمان نگاه میکنم
در اولین نظر شعر ساده مینماید اما در واقع شعری است از نوع «سهلِ ممتنع» به این معنا که در وهله اول به نظر میآید که میشود به این طرز و ترتیب شعر سرود ولیکن رسیدن به این «طرز» که همان معنای سبک در زبان قدما را دارد، تربیت ذهنی و سرودن زیاد و به دور انداختن فراوان از ذهن و زبان شعر را میطلبد تا به این سبک یا طرز شعر سرودن دست یافت.
به این شعر حافظ توجه کنید:
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
و آن که این کار ندانست در انکار بماند
یا این بیت دیگر:
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد؟
البته استاد مسلم و کمنظیر این طرز شعر در قدما سعدی است:
ای ساربان، آهسته ران کارآم جانم میرود
و آن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود!
در واقع در این نوع شعرها از کلمهها یا عبارتهایمطنطنو ثقیل اثر خبری نیست و بیشتر به زبان مردم نزدیک است. در شاعران معاصر، کسانی چون شهریار در شعر کلاسیک، سهراب سپهری در یکی، دو منظومه، هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی، فروغ فرخزاد و شاملو در چند شعر به زبان مردم کاملاً نزدیک شدهاند.
شعر علیرضا مقدمی، شعر آزاد است یعنی آن نوع شعر که اوزان کلاسیک را کنار گذاشته است و حتی قیود شعر سپید مانند همآوایی حروف و موسیقی درونی نیز به حداقل رسیده و از این جهت به گوهر شعر نزدیک شده است.
تا چند دهه قبل هر نوع نوشته منظوم را شعر میپنداشتند. مثلاً زمانی که گرمابههای عمومی رواج داشتند. بالا سر صاحب گرمابه با خط خوش یا ناخوش نوشته شده بود:
هر که دارد امانت نزد خود موجود
بسپارد به بنده هنگام ورود
گر نسپارد و شود مفقود
بنده مسئول آن نخواهم بود!
این نوشته منظوم و ساده را شعر میپنداشتند اما گوهر شعر یعنی نوعی دیگر دیدن و دیدگاه تازه آمیخته به تصویر و اندیشه را شعر نمیدانستند.
متنون عرفانی و منثور ما پر از گوهرهای شعر هستند. مثلاً این نوشته عطار شعر است: «به صحرا شدم، عشق باریده و صحرا تر شده بود.»
برگردیم به شعر علیرضا که سرشار از گوهرهای شاعرانه است، گوهرهایی که از همان آغاز شعر شروع میشوند:
این روزها
که سخت دل تنگت میشوم
بیشتر به آسمان نگاه میکنم...
شکار لحظههای لبخند تو
حکایتی است
که فقط بر شکستههای آینه قلب من
روزی هزار بار نوشته میشود...
رو به آینه آسمان لبخند
تا
شاید، شاید
گوشهای از لبخندت را آسمان
بر بیکران آبیاش
به خاطر بسپارد!
دلتنگی شاعر از زمین فاقد لبخند و تمنای لبخند از بیکران آسمان، بیان غیرمستقیم طلب شادمانی است، چراکه از وجوه و مبانی شعر بیان غیرمستقیم و پنهان در لایههای استعاره است. چون که در غیر این صورت شعر تبدیل به مقالهای در مورد مباحث مختلف میشود ولیکن در شعر، شاعر این مجال را به خواننده اثر میدهد تا با مشارکت ذهنی خود و بر اساس ادراکات خویش، تصویر و تصور خاص و ویژه خویش را داشته باشد که این درک چهبسا با درک مخاطب دیگر متفاوت و حتی متضاد باشد.
سخن آخر: در مورد علیرضا مقدمی میتوان و میباید زیاد گفت و نوشت به گمانم خلاصه همه گفتهها را در این بیت میتوان جست که:
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
یکی، دو هفته پیش از درگذشت نابهنگام آن عزیز با او گفتوگویی تلفنی داشتم گفتوگویی که پیوسته به یادم خواهد ماند چون که یکی از معدود دوستان محبوب و قدیمی من بوده است. درگذشت ایشان را به همه و به ویژه به خانواده بزرگوارش صمیمانه تسلیت عرض میکنم اما: «هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن!»
https://srmshq.ir/3alf4s
بارها به این اندیشیدهام که اگر والدینم نام دیگری را برای من برگزیده بودند آیا با سرنوشتی متفاوتتر مواجه بودم یا خیر؟ جدا از تولد که در هر حال انتخابش به تصمیم تو نبوده شاید نام اولین و پایدارترین ارثی است که به اجبار از پدر و مادر برایت به جا میماند، هویتی همیشگی برحسب آوا و هجا این اسم شکل میگیرد، طرز نامیدن ما توسط دیگران بهتدریج غرور و یا ضعف شخصیتی را برایمان به ارمغان خواهد آورد و در ادامه به یکباره خود را در مقام و جایگاه والدین و در حال نامگذاری فرزندانمان مییابیم در حالی که بشدت در تلاش خواهیم بود تا نامی متناسب با اسامی خود را برای آنها با توجه به مقتضیات روزگار بیابیم!
برای من بهعنوان «محمدعلی» همواره این اسم از کودکی با نوعی غرور و شخصیت اضافی همراه بود و در آن ایام به زبان آوردن اسمم از سوی دیگران همواره شادیآفرین بود، چه زمانی که «شیخ یدالله» و «ملا حسن» دو روضهخوان محله در مراسم مذهبی کوچک و بزرگ در خانه همسایگان و یا مسجد با صدایی غرا که با شدت تمام از گلو بیرون میدادند جماعت مستمع را به فرستادن صلوات برای پیامبر اکرم «محمد» و آل او ترغیب مینمودند و چه زمانی که رشته سخن را به رشادت و عدالت و تقوای مولای متقیان «علی» میکشاندند و از خصائل و سرشت ماورایی و الهی وی میگفتند. ترکیب اسم این دو ابر انسان تاریخساز به توصیف ایشان در نام من به خودی خود برایم جذابیتی خارقالعاده داشت. اولین بار که از مادرم در مورد انتخاب این اسم پرسیدم با عدم اطلاع وی و ارجاع دادن موضوع به پدرم مواجه شدم، «بابا یدالله» هم دلیل قانعکننده و یا خاصی برای این اسمگذاری نداشت و فیالبداهه در زمان مراجعه به اداره ثبتاحوال این تصمیم را گرفته بود هرچند که از آن روز خاص دو خاطره به یاد داشت، اولین فردی که او را شناسنامه به دست دیده بود یکی از دوستان بازاریش بود که با شنیدن خبر تولد پسر سوم به او تبریک گفته بود و متعاقب شنیدن نامم با هیجان از حسن سلیقه پدر که نام دو بزرگ مذهبی را بر روی فرزند گذاشته یاد نموده و آرزو کرده بود که نقش و سرنوشتی همچون آن دو عزیز در زندگی خود و دیگران داشته باشم. خاطره دوم که به نوعی به دومین یادگار پدر برایم تبدیل شده بود به خرید روزنامهای به تاریخ یک روز بعد از تولدم از دکه روزنامهفروشی ابتدای ورودی بازار از سمت میدان ارگ اختصاص داشت که به نیت بزرگ شدن فرزند و خواندن آن در دوران باسوادی توسط وی ابتیاع شده بود. این نسخه از روزنامه که تاریخ شنبه دوم شهریورماه ۱۳۴۷ را بر پیشانی داشت را بارها و بارها از ابتدا تا به انتها خواندهام، تولدم مصادف با یکی از بحرانیترین روزهای تاریخ معاصر بشریت در زمینه آزادیهای مدنی و حق انتخاب شهروندان یک جامعه بود. تیتر اصلی این شماره به خبر مهم اشغال کشور «چکسلواکی» توسط ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی اختصاص داده شده بود. رویدادی کمسابقه که بر آتش آرزوهای یک ملت برای کسب آزادی و برخورداری از حقوق انسانی در چارچوب موازین کشور خود آبی سرد ریخته بود، دشمنی بیگانه بهواسطه قدرت برتر نظامی خود حق تصمیمگیری یک ملت را زیر پا گذارده و مبادرت به اشغال سرزمینی دیگر نموده بود تا آنچه را که از دید سیاستمدارانش به نفع آینده آنان و فرزندان خود و ایشان میدانست بر تصمیم زنان و مردانی که از جان خود در راه آزادی گذشته بودند تحمیل نماید.
متعاقب پایان جنگ جهانی دوم و شکست رژیم نازی در آلمان، جهان خود را در مرحله جدیدی از تاریخ مدرن یافت، امیدهای مربوط به پایان همیشگی حکومتهای مستبد و دیکتاتور خیلی زود با صفآرایی جدید دو قدرت پیروز سر برآورده از خاکستر جنگ یعنی «ایالات متحده آمریکا» و «اتحاد جماهیر شوروی» به یکباره دنیا را در آستانه نزاعی دیگر و با ابعادی بینالمللی یافت که نتیجه آن دو پاره شدن نقشه سیاسی جهان به دو قطب شرق کمونیست و غرب کاپیتالیست شد. شدت این منازعه در اروپا بیش از هر قاره دیگری بود، بخش عمده شرق اروپا به کشورهایی با نظام مارکسیستی و کمونیستی مبدل شد که خود را به ناچار و یا به دلخواه مطیع و سرسپرده پدر معنویشان یعنی شوروی یافتند و سمت غرب به کشورهای موسوم به جهان آزاد مبدل شدند که نظامهای حکومتی مبتنی بر مردمسالاری و دموکراسی در آنها فعال شده و بهتدریج سیاستهایی متفاوت با بخش شرقی و تا حدود زیادی متمایل به آمریکا در آنها نهادینه شد. کوتاهمدتی پس از پایان جنگ ملتهای شرق اروپا که خود را رسته از ظلم و جنایات هیتلر و ژنرالهایش تصور مینمودند، بهتدریج دریافتند که هیولای کمونیسم و پدرخواندهای مانند رهبر شوروی آنها و دولتمردانشان را به بردگانی تحت تسلط خود مبدل نموده که با سیاستهای دیکته شده از مسکو به تمامی آزادیهای فردی و اجتماعی که اینان از گذشته داشتند نیز خاتمه داده است. در این راستا نقش سیاستمداران خودفروش و سرسپرده که منافع ایدئولوژی مارکسیسم را بر منافع ملی خود ترجیح میدادند نیز در این سیهروزی عمومی انکار نشدنی بود. دو دهه بعد از پایان جنگ بهتدریج گروههای متعددی از جوامع کشورهای اروپای شرقی به دور یک هدف واحد جمع شدند، دانشجویان، اساتید دانشگاه، هنرمندان و نویسندگان بهعنوان بخش فرهنگی اجتماع که از فشار سانسور، قوانین بیرحمانه و جعل تاریخ به تنگ آمده بودند در کنار بخش مذهبی جامعه قرار گرفتند که ایده آلهای حزب کمونیست در ممالکشان مانع ابراز عقاید دینی و تمایلات مذهبیشان میشد و در فقدان شریعت، دنیا و آخرت خود را تباه میدیدند. در طی سالهای بعد تا نیمه دهه شصت میلادی علیرغم دیوار آهنینی که مابین دنیای آزاد و جهان شرق ایجاد شده بود بهتدریج اخبار مربوط به رفاه اقتصادی مردمان آن سوی مرزها و آزادیهای مدنی مشروعشان که در این سمت از سوی پروپاگاندای دولتی بهعنوان بیبندوباریهای اخلاقی و ولنگاریهای سیاسی تلقی میشد منجر به ایجاد نارضایتیهای بیشتر در بدنه عوام جامعه و بهویژه در بین کارگران شد. کوتاهمدتی بعد اتحادی نامرئی و مستحکم مابین سندیکاهای کارگری با دو بخش دیگر معترض جوامع ایجاد شد و خیلی زود دامنه اعتراضات از صحبتهای همراه با ترس و هراس در محیط خانه به اماکن عمومی و در نهایت سطح خیابانها رسید.
در کشور «چکسلواکی» دامنه اعتراضات مردمی از سایر کشورهای همسایه بهمراتب فعالتر و جدیتر بود، اولین تظاهرات خودجوش مردمی در پنجم ژانویه ۱۹۶۸ در شهر «پراگ» پایتخت کشور آغاز شد و بهتدریج دامنه آن به سایر شهرها کشیده شد، همزمانی این اعتراضات با نزدیک شدن انتخابات کمیته مرکزی حزب کمونیست برای برگزیدن رهبر بعدی به تقابل دو جناح قدرتمند افراطی به ریاست «آنتونی نووتنی» از کمونیستهای قدیمی و دو آتشه و در سوی دیگر اقلیت اصلاحطلب حزب به رهبری «الکساندر دوبچک» منجر شد. دوبچک که در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم در صف پارتیزانها به مبارزه با سربازان هیتلر رفته بود به افکار آزادیخواهانه در چارچوب اصول اساسی حزب مشهور بود، او موفق شد به ریاست حزب کمونیست برسد امری که با شگفتی پدرخواندههای ساکن در مسکو مواجه شد. اقدامات اصلاحی وی خیلی زود با حمایت اکثریت جامعه روبرو گردید، دو بچک از اقدامات خود با عنوان «سوسیالیسم با سیمای انسانی» نام میبرد، در دوره کوتاه زمامداری وی سانسور مطبوعات کاهش یافت و ورود مطبوعات خارجی به کشور آزاد شد امری که در سایر ممالک کمونیستی همواره بهعنوان خط قرمز دولتها محسوب میشد. اطلاع یافتن از تحولات آن سوی دیوار آهنین بهتدریج ملت را دوباره با مفهوم آزادیها و حقوقی که در بستر ایدئولوژی از دست رفته بودند آشنا ساخت و دامنه مطالبات مردمی رو به فزونی گذاشت، دوبچک فارغ از تهدیدات و دشمنیهای همحزبیهایش به پشتوانه ملت در مسیر اصلاحات به پیش میتاخت، بهتدریج سیاستمداران این کشور آشکارا به انتقاد از سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی پرداختند و در دنیای آزاد نیز آلمان غربی بهعنوان همسایه مرزی بشدت از اقدامات دولت جدید حمایت نمود. اخبار این تحولات مثبت خیلی زود لرزهای در سایر کشورهای حوزه شرق اروپا ایجاد نمود و احزاب کمونیست در رأس قدرت دست به دامن شوروی شدند که در آن زمان تحت سیطره «لئونید برژنف» بود و در قالب سیاستی تحت عنوان «اصل حاکمیت محدود» حضور کشورهای اقماری با هویت کمونیستی در محدوده قدرت خود در اروپا را با شدت و دقت تحت نظر داشت. اخطارهای برژنف به رهبران نوپای چکسلواکی با بیاعتنایی ایشان مواجه شد و شهروندان این کشور شادمان از سیر تحولات که به سمت منافع آنان پیش میرفت امیدوارانهتر از گذشته به آیندهای روشن چشم دوخته بودند...اما این آلام و رویاها در شامگاه ۲۹ مرداد ۱۳۴۷ ( ۲۰ آگوست ۱۹۶۸) بر باد رفت.
یکی از عواقب دو قطبی شدن جهان و بهویژه اروپا در پایان جنگ جهانی دوم، ایجاد اتحادهای نظامی در کشورهای دارای منافع مشترک برای حفظ دستاوردهای خود بود، در این راستا کشورهای متمایل به غرب در قالب پیمانی موسوم به «ناتو» در ۱۵ فروردین ۱۳۲۸ (۴ آوریل ۱۹۴۹) با هدف دفاع جمعی از استقلال کشورهای غیر کمونیست در مقابل سیل رو به افزایش تهدیدات زیادی خواهانه شوروی با یکدیگر متحد شدند، هدف اصلی این اتحاد جلوگیری از تهاجم ارتش سرخ از طریق آلمان شرقی به آلمان غربی بود. در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۳۴ (۱۴ می ۱۹۵۵) نیز یک پیمان نظامی مابین کشورهای بلوک شرق به رهبری شوروی منعقد شد که شامل ممالک آلبانی، آلمان شرقی، بلغارستان، رومانی، لهستان، مجارستان و چکسلواکی بود، با انعقاد این پیمان عملاً ارتش کشورهای یادشده از محدوده اختیارات رهبران داخلی خارج شد و فرماندهان ارتش سرخ مسکو بهعنوان دستوردهندگان اصلی مطرح گردیدند. در دیدگاه برژنف «هرگاه سوسیالیسم در یک کشور سوسیالیستی در معرض تهدید قرار میگرفت، حفظ و دفاع از ارزشهای سوسیالیسم در آن کشور به عهده سایر کشورهای سوسیالیست میبود»!!!!! با این تفکر در شامگاه ۲۹ مرداد به یکباره سیل عظیم نیروهای نظامی پیمان ورشو در قالب بیش از ششصد هزار نیروی نظامی و با حدود پنج هزار تانک وارد چکسلواکی شده و این کشور را در ظرف چند روز اشغال نمودند، نکته قابل توجه در این رویداد نقش غیر مؤثر و بیتفاوت فرماندهان ارتش در قبال تباهی میهن بود، از چند هفته قبل از مجموع دوازده لشکر چک بنا به دستور فرماندهی پیمان ورشو یازده سپاه در مرز مشترک با آلمان غربی و برای جلوگیری از تجاوز این کشور مستقر شده بودند! اجتماعات مردمی و مخالفینِ اشغال نظامی با وحشیگری هرچه تمامتر از سوی نیروهای متخاصم سرکوب شد و شمار زیادی از مردم و دانشجویان در این روزها کشته شدند، الکساندر دوبچک از قدرت خلع و به بازداشتگاهی در اوکراین منتقل شد، در روزهای بعد با تهدید برژنف وی موافقت نمود که مشروط به خروج نیروهای پیمان ورشو از کشورش مجدداً رهبری حزب کمونیست را در دست گرفته و این بار منافع شوروی را مجدانه پیگیری نماید، با عادی شدن شرایط در ۱۷ آوریل ۱۹۶۹ او از سمت دبیر کلی حزب کمونیست اخراج شد و بعد از دوره کوتاهی حضور در ترکیه بهعنوان سفیر کشورش به پراگ احضار و در قالب کارمند ساده یک شرکت تعاونی کشاورزی در حومه پایتخت انجاموظیفه نمود. دوره کوتاهمدت حضور وی در رأس قدرت تا زمان تهاجم نظامی را در ادبیات سیاسی به نام «بهار پراگ» نامیدهاند.
در روزنامه همزمان با تولدم جدا از تیترهای مرتبط با رویداد تهاجم بزرگ فوق که در آن زمان با هراس عمومی همراه بود، خبرهای دیگری نیز جلبتوجه مینمود، برگزاری اولین جشنواره اسکی روی آب با حضور خانواده سلطنتی در تهران، آغاز به کار دومین دوره جشن هنر شیراز، اکران فیلم «سلطان قلبها» با هنرمندی «محمدعلی فردین» (که به پربینندهترین اثر تاریخ سینمای ایران بدل شد)و در نهایت مقالهای که با توجه به تطابق زمانی رویداد حمله شوروی به چکسلواکی با تهاجم مشابه این کشور و انگلیس در سوم شهریورماه ۱۳۲۰ به ایران در دوران جنگ جهانی دوم بر لزوم هوشیاری سیاستمداران کشور و آمادگی قوای نظامی برای جلوگیری از وقوع مجدد چنین رخدادی در آینده تأکید نموده و از سیاستهای شاه در زمینه ارتقا جایگاه نیروهای نظامی ایران در سطح منطقه و جهان حمایت میکرد. فارغ از دنیای پرآشوب،به ایران من در آن روزها از سوی دیگران بهعنوان ساحلی امن و دور از طوفانهای روزگار نگریسته میشد.
در رابطه با اسمم جدا از تعاریف روحانیون محله امر دیگری که من را بر سر ذوق و شوق میآورد هم نامیم با بوکسور افسانهای آمریکا «محمدعلی کلی» بود، بیهیچ تردیدی در آن مقطع تاریخی محبوبترین ورزشکار عالم در بین ایرانیان کسی جز او نبود، تقریباً هیچ شخصیت مشهور در دنیای ادب، هنر و ورزش قادر به رقابت با شخصیت کاریزمای وی نمیشد، سیاهپوست رشید و خوشاندام و حرافی که مدام در حال رجز خواندن بود، با بیباکی و نترسی بیهمانندی به مبارزه با رقیبان تنومند و قدرتمند میشتافت و با رقص پای بینظیرش که از آغاز تا پایان مسابقات ادامه داشت حریفان خود را خسته و گیج میکرد. جدا از تمامی این مشخصات ویژگیهای آزادیخواهانه وی بهویژه در زمینه مشارکت در جنبشهای مدنی سیاهپوستان آمریکا بهمنظور رفع تبعیضهای نژادی متداول در جامعه آن روز آمریکا و همچنین مخالفت با حضور در جنگ ویتنام که به قول خودش مشارکت در کشتار همنوعان بود و در ادامه منجر به باطل شدن تمامی عناوین قهرمانی او در رشته سنگینوزن بوکس حرفهای جهان و دادگاهی شدنش شده بود او را بیش از پیش از صف ورزشکاران جدا نموده و به یک مصلح اجتماعی و شخصیتی محبوب روشنفکران زمانه خود در تمام دنیا و بهویژه ایران بدل نموده بود. در این میانه گرویدن وی به دین اسلام در سال ۱۹۶۲ و تغییر نامش از «کاسیوس کلی» به « محمدعلی» او را در ایران به چشم و چراغ عامه جمعیت و نخبگان مذهبی کشور تبدیل کرده بود. در آن سالها هر رویداد مرتبط با وی در صدر اخبار نشریات و رادیو و تلویزیون قرار میگرفت، بر روی دیوار اطاقهای جوانان آن روزگار حتماً علاوه بر پوسترهایی از فوتبالیستهای ایرانی و احیاناً هنرپیشههای و خوانندگان وطنی، تصویر بزرگی از وی با دستکشهای بوکس قرمزرنگ و شورت ورزشی سفید که بر روی کمر آن نام علی درج شده بود وجود داشت و مسابقات بوکس او در رده قهرمانی سنگینوزن جهان بهطور مستقیم از تلویزیون پخش میشد. محمدعلی کلی اولین اسطوره در زندگی همنسلان من بود.
در سال ۱۹۷۰ میلادی پس از سپری شدن دوران محرومیتش وی بار دیگر جواز حضور در مسابقات بوکس حرفهای را دریافت نمود، این بار همانهایی که در رأس سیاست ورزش کشورش به او تاخته و به زیر سؤال بردن تصمیم سیاستمداران برای حضور در جنگی توسعهطلبانه در آن سوی مرزهای کشور و در سرزمینی بیگانه از سوی وی را با عناوینی همچون «شرمآور» و «خیانت به وطن» توصیف نموده بودند حال سرافکنده از عیان شدن واقعیت تاریخ و با اثبات نابخردانه بودن تصمیمات حاکمان قدرت او را بار دیگر به میادین ورزشی بازگرداندند. بازگشتی ناخوشایند که به دلیل دوری طولانیمدت وی از رینگ به شکست در مقابل حریف قدرتمندی به نام «جو فریز» در سال ۱۹۷۱ و از دست رفتن مقام قهرمانی جهان منجر شد،این شکست نهتنها او را از هیبت یک قهرمان خارج ننمود بلکه وی را بهعنوان تجسمی آشکار از ظلمی ناروا که بر یک قهرمان بالقوه افسانهای وارد شده مطرح نمود و به اعتبار او در انظار جهانیان افزود. نقطه اوج بازگشت وی در اکتبر سال ۱۹۷۴ رخ داد، محمدعلی این بار برای کسب عنوان قهرمانی بوکس سنگینوزن جهان میبایستی به مصاف حریفی رعبآور و بهشدت قدرتمند به نام «جورج فورمن» میرفت، قهرمانی که تمام مسابقات حرفهایش را بدون باخت به پایان رسانده بود. تمام مفسرین بر این باور بودند که بازنده این مسابقه محمد علی خواهد بود، حتی گروهی بر این عقیده بودند که وی جانش را در این مسابقه از دست خواهد داد.
در این میانه در ایران همه جا سخن از این مبارزه تاریخی بود که مقرر شده بود در کشور «زئیر» در آفریقا برگزار شود، انتخابی که به دلیل سیاهپوست بودن هر دو بوکسور و از سوی دیگر تاریخ آن کشور که در قرن نوزدهم بهعنوان یکی از مراکز صدور بردگان آفریقایی به اروپا و آمریکا از سوی استعمارگران شناخته میشد اهمیتی مضاعف در زمینه نمادین بودن این مبارزه پیدا کرده بود، مطبوعات جهانی از این نبرد تاریخی با عنوان «غرش در جنگل» نام میبردند. توصیف حال و هوای مردم در روزهای منتهی به این رویداد تاریخی ورزشی قابل وصف نمیباشد، جامعه ملتهب و تبدار از آنچه بود که در ادامه رخ خواهد داد، تمام همسایگان از «غضنفر» بقال هفتاد ساله کوچه گرفته تا «نصرت خانم» و دو برادر سیهچردهاش «عطا» و «ضیا» صاحبان حمام عمومی محله که پاتوق پایان هفته مردان و زنان محله بود در این مورد صحبت مینمودند، در خانه ما نیز برادر بزرگم ناصر که بهتازگی پایش به محافل مذهبی باز شده و پای ثابت سخنرانی وعاظ مشهور شهر بود و کتابهای لاغری با صفحات کم را که توسط فردی به نام «دکتر علی شریعتی مزینانی» نوشته شده بود را بارها و بارها میخواند نیز با جدیت این رویداد را دنبال میکرد و با منصور برادر دیگرم بر سر تعداد راندهایی که محمدعلی میتواند دوام بیاورد بحث میکردند.
تعدادی از گزارشگران ورزشی تلویزیون و نشریات از ایران برای پوشش مستقیم مسابقات به «کینشازا» پایتخت «زئیر» رفته بودند و مرتباً اخباری از رفتار بیتکلف و خودمانی محمدعلی با شهروندان آن کشور و در عوض رفتار سرد و مغرورانه فورمن منتشر مینمودند، تنور اخبار و شایعات همچنان تا روز مسابقه داغ بود. شامگاه چهارشنبه هشتم آبان ماه ۱۳۵۳ رأس ساعت ۴ صبح مسابقه آغاز شد. از حدود یک ساعت قبل با توجه به هماهنگی انجام شده با همسایگان در خانه را بازنمودیم و خیل جمعیت مشتاق وارد سالن بزرگ خانه قدیمی ما با سقف گنبدی بلندش شد، تلویزیون را در انتهای اطاق گذارده بودیم و اهالی برحسب سن و سال و موقعیت اجتماعیشان از مقابل تلویزیون تا انتهای اتاق و حتی در حیاط منزل روبروی در ورودی نشستند، پدرم صدای گیرنده امواج تصویری را تا بالاترین حد بالا برد و جماعت مشتاق شروع به صحبت با یکدیگر نمودند، مادرم بهاتفاق یکی دو تن از بانوان محله دو سماور بزرگ نفتی را روشن نموده و بساط چای را به راه انداختند، لقمههای نان و پنیر و سبزی را که از روز قبل آماده شده بود در سینی گذارده و توسط من و برادرانم در صفوف مجلس گردانده شد. ملا حسن در حالی که لنگ میزد -پای راستش به دلیل بیماری فلج اطفال کمی کوتاهتر بود- وارد سالن شد و «یا الله» بلندی گفت و متعاقب آن با بلند شدن صدای اذان تمامی جماعت به وی اقتدا نموده و نماز صبح را به جای آوردند، سخنرانی کوتاهی در باب اسلام و جایگاه متعالی این دین و آموزههایش در ارتقاء مقام انسانیت بیان نمود و با چشمانی که نم اشک در آنها دیده میشد آرزو کرد که شخص نبی مکرم اسلام آن روز به کمک بوکسور مسلمان بیاید و دست مولا علی یاریگر وی باشد. مسابقه با صلواتهای مکرر جمعیت آغاز شد، یکی از زنان همسایه نذر هزار صلوات برای برد محمدعلی را با صدای بلند اعلام نمود و متعاقب آن زمزمههای ذکر خوانی جماعت فضا را پر نمود. راند اول مسابقه با برتری حیرتانگیز بوکسور مسلمان آغاز شد، ضربات سهمگین مشتهای او از چپ و راست بر صورت و پهلوهای جورج فورمن وارد شد، حریف از این همه جسارت شوکه شده بود، با شروع راند دوم همه چیز عوض شد، در شش راند بعد این محمدعلی بود که در لاک دفاعی فرو رفت، فورمن بیامان حمله میکرد و او با حرکات سریع پاها و سرش از زیر ضربات جاخالی میداد و همچون زنبوری وحشی به دور رقیب میچرخید و هر از گاهی ضربهای به او وارد مینمود، در آن بامداد شورانگیز چه بسیار سفرههایی که به نام ابوالفضل و امام حسین در خانه ما نذر نشد، هر از گاهی یکی از مدعوین به گوشهای رفته و دو رکعت نماز به نیت رفع اضطرار میخواند، چشمان بیقرار جماعت تصویر هر ضربه را با آهی بلند دنبال مینمودند. حدود ساعت ۶:۳۰ به یک باره یادم آمد که باید به مدرسه بروم با دلخوری هرچه تمام و در حالی که با حسرت به تمامی این جماعت مسحور شده نگاه میکردم، کیف و کتاب را برداشته و از در خانه بیرون زدم، از بخت خوش دبستان صدیق تنها دو چهار کوچه با خانه ما فاصله داشت، از در مدرسه که وارد شدم تنها محصلین را دیدم که در حیاط پراکنده بودند و اثری از ماشینهای مدیر و ناظمین و آموزگارم به چشم نمیخورد بدون درنگ با همان شتابی که آمده بودم بهسرعت به خانه برگشتم، در پایان راند هشتم جورج فورمن خسته از تلاش فراوان به ضعف افتاده بود، عرقریزان و نومید به دور خود میچرخید تا حریفی را که همچنان با سبکبالی و بدون زحمت زیاد او را به بازی گرفته بود بیابد و ضربهای حوالهاش کند، مانند خرسی بود که از آزار زنبوری به تنگ آمده و راه چارهای ندارد، این بار بوکسور محبوب ما شروع به وارد نمودن ضرباتی بیامان و غیرقابلمهار نمود، مشت سنگین در پی مشتی دیگر، ضربهای بر صورت و حملهای دیگر بر پهلوهای حریف و به یکباره فورمن همچون درختی تنومند که ریشههایش از خاک بیرون آمده باشند بر کف رینگ افتاد و در میانه فریادهای شادمانه حضار دست محمدعلی بهعنوان پیروز مسابقه بالا رفت. بیتردید آن لحظات سرخوشانه که جماعت راضی از زندگی با شعف پیشبینینشده دیگری در زندگی شادشان مواجه شده بودند تا ابد در ذهنم به یادگار خواهد ماند. ملا حسن با خوشحالی از حقانیت اسلام میگفت و بشارت از این میداد که در ایام پس از ظهور مهدی موعود (عج) حکومتی مبتنی بر موازین شرع مبین بر دنیا حاکم خواهد شد که در پیامد آن اثری از تبعیض، فقر، گرسنگی و بیعدالتی در جهان باقی نخواهد ماند.
در بازگشت به مدرسه آقای یاسایی مدیر دبستان را با لبخندی به پهنای صورت در جلو دفتر کارش دیدم، آن روز تنها نوبتی در تمام ایام تحصیل در دبستان بود که از او واهمهای نداشتم، معلمین و کادر مدرسه همگی خوشحال بودند و ما جسارت پیدا کردیم تا دلمان میخواهد در زنگهای تفریح در حیاط بدویم و فریاد بزنیم. روزنامههای آن روز سرشار از تیترهای حماسی بودند،به این برد نه بهعنوان پیروزی یک ورزشکار بلکه بهعنوان اثبات برتری مذهب جدید این بوکسور بینظیر نگریسته میشد، جملاتی که از زبان محمدعلی نقلقول میگردید در همه جراید منتشر میشد: «من به مدد خدا بر فورمن پیروز شدم»،»با نیروی اسلام فورمن را ادب کردم «،»من بدون خدا هیچم».
محمدعلی را میتوان نقطه اتصال و اشتراک آحاد جامعهی رو به پیشرفت ایران در آن دوران دانست، تنها فردی بود که قشر مذهبی جامعه میتوانست او را بهعنوان نمایندهای از دنیای غرب که منادی ارزشهای والای انسانی میباشد بپذیرد و محترم بشمارد، در عین حال روشنفکران عمدتاً چپگرای آن روزگار که غصه گرسنگان بیافرا در آفریقا را میخوردند و از دخالتهای استعماری دنیای غرب در ممالک دیگر سخن میگفتند نیز میتوانستند وی را در جایگاهی همتراز با قهرمانان اسطورهای خودشان همچون «چه گوارا» و «پاتریس لومومبا» تصور نمایند، او تنها سلبریتی بود که میتوانست در دل دانشجوی متفکر و ناراضی آن دوران که برتری اقتصادی و مالی کشورش را در قیاس با همسایگان امری عادی میدانست و در حسرت جایگاهی والاتر همچون کشورهای اسکاندیناوی از نظر آزادیهای سیاسی و عقیدتی بود نیز جایی برای خود پیدا نماید.بوکسور افسانهای آمریکا یکی از معدود حلقههای اشتراک در زنجیره اتصال گروههای سیاسی متفاوت جامعه بود، زنجیرهای که اولین بندش با نارضایتی نخبگان جامعه متعاقب کودتای آمریکایی منجر به سرنگونی حکومت دکتر محمد مصدق شکل گرفته بود. آن شب خبر اول تلویزیون به پیروزی وی اختصاص داشت و در ادامه از سفر نخستوزیر سریلانکا به ایران گفته شد که برای جلب سرمایهگذاری ایران در کشورش به میهن ما آمده بود، امری که در آن روزگاران به پدیدهای عادی بدل شده بود. افزایش قدرت سازمان اوپک و سیاستهای اعمال شده توسط دو عضو اصلی آن یعنی ایران و عربستان در دهه ۷۰ میلادی منجر به افزایش درآمدهای نفتی کشور شده بود و سرمایهگذاری در پروژههای عظیم جهانی از کارخانجات معظم «کروپ»آلمان گرفته تا خرید عمده سهام کارخانجات تولید سوخت هستهای فرانسه، احداث پالایشگاه در مصر جهت ارسال سریعتر محمولههای نفتی کشور به اروپا و حتی قرض دادن پول به شهرداری لندن برای سر و سامان دادن به اوضاع ترافیک پایتخت انگلستان در دستور کار دولت ایران قرار گرفته بود. در حاشیه تصاویر مربوط به سفر بانو «باندرانایکه» نخستوزیر سریلانکا از هدیه ویژه وی برای فرزند ارشد شاه که بچه فیل بامزهای بود هم یاد شد، در آن دوران کودکی این بخش از خبر برای من جذابیتی بهاندازه خبر پیروزی محمدعلی را داشت. تا مدتها بعد منتظر بودم که بار دیگر خبری از این بچه فیل بشنوم.
بوکسور محبوب زندگیم برای همیشه به یکی از دلایل سربلندی و احساس بینظیر نسبت به نامم بدل شد، بسیاری از اوقات از لقب «محمدعلی کلی» که بهواسطه تیرگی پوستم به من میدادند لذت وافری میبردم، سالیانی دراز بعد در اردیبهشتماه سال ۱۳۷۲ او به دعوت مسئولان فدراسیون بوکس کشور که پس از سالها تعطیلی متعاقب وقوع انقلاب اسلامی مجدداً بازگشایی شده بود به ایران سفر کرد، بازتاب این حضور بسیار گسترده بود، قهرمان محبوب نسل ما در دهه پنجاه عمرش دیگر آن اندام رعنای سابق را نداشت، آشکار شدن نشانههای ظاهری بیماری پارکینسون موجب اختلال در راه رفتن و حرکات دستهایش شده بود، برایش مبارزهای نمادین در ورزشگاه شیرودی برگزار نمودند تا جماعت مشتاق یک بار دیگر او را در رینگ ببینند، حریفش «علیاصغر کاظمی» از قهرمانان بوکس کشور بود که به رسم احترام روی او را بوسید و بدون رد و بدل شدن هیچ ضربهای تنها محمدعلی رقص پای مشهورش را برای انبوه جمعیت اجرا نمود و با تشویق ممتد حضار مواجه شد، در این سفر او به مشهد و رشت هم سفر نمود، به زیارت حرم امام هشتم شیعیان رفت و در مراسم عاشورا حضور پیدا کرد، در رشت وی به بازدید یک مرکز نگهداری کودکان معلول رفت و ساعاتی از سفرش را به در آغوش گرفتن خردسالان آنجا اختصاص داد. در نماز جمعه پایتخت حضور پیدا کرد و از مردمی که شعار مرگ بر آمریکا میدادند خواهش کرد که به جای مرگ گفتن به کشورش «کلینتون» رئیسجمهور وقت و سیاستهای اشتباه وی را محکوم نمایند. بعدها مشخص شد که این سفر در حقیقت بهعنوان بخشی از فعالیت و تلاش بشردوستانه وی جهت برقراری صلح مجدد مابین دو کشور ایران و عراق پس از پایان جنگ تحمیلی انجام شده بود، سه ماه بعد او در سکوت خبری سفری دوباره به ایران داشت و در دیدار با هاشمی رفسنجانی (رئیسجمهور وقت) بهعنوان میانجی آزادسازی تمامی اسیران جنگی دو طرف ایفای نقش نمود، امری که با توافق طرفین در هفتههای بعد اجرایی شد. او دیگر ورزشکار حرفهای و قهرمان دنیا نبود اما همچنان مردی مانند دوبچک بود که در سمت درست تاریخ ایستاده بود، در دیدار از دفتر مجله کیهان ورزشی بسیاری از خبرنگاران قدیمی که عمری را در تفسیر و انعکاس مسابقات وی گذرانده بودند از شوق و اندوه اشک ریختند، بیماری محمدعلی حتی تا زمانی که راه رفتن را برایش غیرممکن ساخت هرگز مانع فعالیتهای انسان دوستانه وی نشد. او در روز سوم ژوئن ۲۰۱۶ پس از تحمل ۳۲ سال رنج و سختی بیماری پارکینسون در سن ۷۴ سالگی از دنیا رفت. مراسم خاکسپاری او نیز به همایشی همگانی از آنچه که بهعنوان وسعت طیفهای دلباخته به وی تفسیر میشد برگزار گردید، باراک اوباما رئیسجمهور وقت آمریکا که به دلیل شرکت در مراسم فارغالتحصیلی دختر بزرگش در این مراسم حضور نداشت با پیامی ویدیویی از او و آنچه برای امید دادن به بشریت انجام داده بود تقدیر کرد، در این مراسم که بر طبق رسوم اسلامی برگزار شد افرادی همچون «بیل کلینتون»، «حامد کرزای»، «ملک عبدالله» پادشاه اردن، رهبران قبایل سرخپوست آمریکا، دختر رهبر فقید مسلمانان آن کشور «مالکوم ایکس»،»آرنولد شوارتزنگر» و «ویل اسمیت» حضور داشتند.
در سال ۲۰۰۱ کارگردان خلاق آمریکایی «مایکل مان» خالق آثار بینظیری همچون «مخمصه/Heat"،"نفوذی/Insider" و "آخرین موهیکان" بر اساس مقطعی از زندگی وی مابین سالهای ۱۹۶۴ تا ۱۹۷۴ روایتی بینظیر و پاکیزه از بوکسور جوانی که با دریافت مدال طلای المپیک ۱۹۶۰ رم در سودای رسیدن به بالاترین مرتبه افتخار در تالار قهرمانان بوکس دنیا میباشد را کارگردانی نمود،این اثر هنری زندگی او را از آشنایی با رهبر انقلابی مسلمانان آمریکا "مالکوم ایکس" و جذب شدن وی به اسلام تا پای گذاشتن در مسیر تبدیل شدن به یک قهرمان و انسان واقعی را بهعنوان یک فرد و نه یک اسطوره دنبال میکند. فیلم با بازی بینظیر ویل اسمیت بهعنوان یکی از بهترین درامهای ورزشی تاریخ شناخته میشود، دیدن این اثر ارزشمند در سال ۱۳۸۰ دوباره خاطرات روزهای خوش گذشته را در ذهنم هویدا ساخت.
دو سال بعد در روزهای آغازین مردادماه ۱۳۸۲ زمان خروج از اداره ثبتاحوال در حالی که شناسنامه دختر تازه به دنیا آمدهام "ریحانه" را در دست داشتم به یاد پدرم افتادم،میدانستم که ذوق و شوقی را که در آن روز دارم پدرم سالها قبل برای هریک از چهار فرزندش تجربه نموده است. دلم برای او تنگ شده بود و از سویی خوشنود بودم که مادرم و موهبت حضورش را در جمع عزیزانم همچنان دارم. در بازگشت به خانه روزنامهای را که در دوم مردادماه به یادگار زادروز دخترم خریداری کرده بودم ورق زدم، عنوان اصلی خبرها جملهای از رئیسجمهور وقت با عنوان "دستیابی به سلاحهای کشتارجمعی در دکترین دفاعی ایران قرار ندارد" و خبری با عنوان "به پرونده مرگ زهرا کاظمی یک قاضی، مستقل، باتجربه و قوی رسیدگی میکند " بودند، میدانستم که سالها بعد دخترکم که به جوانی برومند تبدیل خواهد شد در رابطه با آنچه در زمانه پدرش و خودش روی داده خواهد پرسید و من باید بدانم که سمت درست تاریخ و آنانی که در آن سو ایستادند که بودند.
الکساندر دوبچک بعد از تنزل درجه به دستور حاکمان حزب کمونیست از تاریخ کشورش حذف شد، او تا سال ۱۹۸۹ و رخداد سقوط دیوار برلین و از هم پاشیده شدن دومینو وار حکومتهای کمونیستی اروپا در حبس خانگی بود، در پاییز آن سال با پیروزی اصلاحگرایان بهعنوان رئیس مجلس کشورش به دنیای سیاست بازگشت، این بار هم مردمانی که او و نقشش را در حمایت از ایشان برای رسیدن به کرامت انسانی فراموش نکرده بودند به بزرگترین حامیانش مبدل شدند. او در سال ۱۹۹۲ در پی یک حادثه رانندگی و در سن هفتاد سالگی از دنیا رفت و در گوری ساده مزین به یک سنگقبر خاکستری کوچک دفن شد. "جورج فورمن" در تاریخ ورزش به یکی از ابرقهرمانان تمام دورانها بدل شد، در تمام مسابقات عمرش تنها کسی که موفق به شکست "ناک اوت" وی شد محمدعلی بود، هیچکس دیگری نتوانست او را به زانو دربیاورد، سالها پس از ترک ورزش به ناگهان با عزمی راسخ در سن ۴۷ سالگی به دنیای حرفهای بوکس بازگشت، ۲۰ سال پس از روزی که برای اولین بار به مقام قهرمانی سنگینوزن جهان رسیده بود بار دیگر به رینگ برگشت و در رخدادی بیسابقه با شکست حریف نامدار ۲۶ سالهاش مجدداً عنوان قهرمانی را به دست آورد و بهعنوان پدیدهای بینظیر در دنیای ورزشی شناخته شد. در ادامه مسیر زندگی فورمن به یک آشپز حرفهای و کشیش بدل شد، مخترع دستگاه گریل بدون روغنی شد که بیش از ۱۰۰ میلیون از آن را با نام خودش فروخت و در نهایت امتیاز این ابداع را با ۱۳۸ میلیون دلار به تجار صنعت غذا فروخت! او صاحب دوازده فرزند شد، پنج پسر که نام همگی آنها را همچون خود "جورج" گذاشت و هر هفت دخترش را نیز به نام "جورجیا" به دنیا معرفی نمود، علت این امر را با جملهای پاسخ داد :"اگر یکی از ما پیشرفت کند، انگار که همه ما پیشرفت کردهایم و شکست یکی از ما هم به حساب شکست همگی دیده خواهد شد". جورج به یکی از بهترین دوستان محمدعلی بدل شد که تا آخرین روزهای زندگیش هر روز با هم تلفنی صحبت میکردند. او اینک در سن ۷۴ سالگی بهعنوان هفتمین بوکسور همه دورانها شناخته میشود.
نگارش این نوشتار در کمال اندوه همزمان شد با مرگ دو تن از عزیزترین ادبای روزگار ما. "احمدرضا احمدی" شاعر نامدار همشهری من در ۲۰ تیرماه ۱۴۰۲ در سن هشتاد و سه سالگی بعد از سالها بیماری به آرامش ابدی رسید، عجبا که آخرین مصاحبه چاپ شدهاش در نشریه "۴۰چراغ" در روز مرگش منتشر شد با عنوان سوتیتر "گپ بی بهانه با شاعر، از سوفیا لورن تا خوشیهای کوچک". اشعارش را در ذهن مرور کردم نسلی با نوشتههای او عاشق شدند و ماندند.
"بوسیدمش...دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد....من از جهان سهمم را گرفته بودم".
" بوسههای ما....نه گزاف بود....نه دروغ....پناه بود".
"اگر هم از من کلامی نشنیدید، خیال نکنید من مردهام،من شاید آشیان پرندگان در باد را فراموش کردهام، اما هنوز زندهام....".
۲۵ تیرماه خبر درگذشت "میلان کوندرا" در سن نود و چهار سالگی اندوهی دیگر در سطح جهان بر دل دوستداران ادبیات بر جای گذاشت، خالق آثار بیمانندی همچون "جاودانگی"،"هویت"،"آهستگی"،"جهالت" و"سبکی تحملناپذیر هستی"در پاریس از دنیا رفت. او در چکسلواکی سابق به دنیا آمده بود و در دوران کمونیستی به همراه جوانان همفکر به حمایت از جنبش اصلاحطلبانه بهار پراگ شتافت و در پیامد شکست این خیزش و اشغال کشورش در فهرست سیاه دولت جدید قرار گرفت، از انتشار کتب وی در میهنش جلوگیری شد، در سال ۱۹۷۵ از کشور اخراج شد و به فرانسه رفت و تا پایان عمر در این موطن جدید به نگارش آثار فوقالعادهاش اهتمام نمود. تابعیت کشورش (جمهوری چک) چهل سال بعد و متعاقب فروپاشی کشور چکسلواکی و تبدیل آن به دو کشور جدید "اسلواکی" و "چک" به وی بازگردانده شد هرچند که او از پذیرش دوباره این حق خودداری کرد، دوری ناخواسته وطنی به وسعت دنیا را برایش رقم زده بود.
بیش از هر زمان دیگر در عمرم به این جمله میلان کوندرا رسیدهام:"آدم وقتی دستش به جایی بند نیست، سراغ آرزوها میرود. آرزوهایش که محال شد، غرق میشود در خاطراتش...".
آیا کسی از سرنوشت فیلی که به ولیعهد آن روزگار داده شد خبری دارد؟!!!!
(این حکایت ادامه دارد)
* عنوان نوشتار بر اساس شعری از احمدرضا احمدی انتخاب شده است.
چه رنجی است
خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد نه باران
از هراس از کلمات
هر شب خوابهای آشفته میبینیم
به این جهان آمدهایم که تماشا کنیم
صندلیهای فرسوده و رنگ باخته
سهم ما شد
انتخاب ما مرواریدهای رخشان بود.