روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/ghsvxu
نمیتوان از دانشگاه و جامعه گفت و از دولت، نظام سیاسی و نگاه ایدئولوژیک به دانشگاه نگفت. دانشگاهی که تقریباً صفر تا صد بودجه و فرایندهای مدیریتی آن دولتی است (در بخش اعتبارات پژوهشی هم برای عقد قرارداد عمدتاً باید سراغ دولتیها و خصولتیها برود) راه دشواری برای استقلال حتی استقلال علمی و ارتباط و پیوند مطلوب با جامعه دارد. مرزها و شیوههای این ارتباط را فقط دانشگاه تعیین نمیکند شاید دست جامعه بازتر باشد که هست تا دانشگاهی که روزبهروز رسمیتر و بوروکراتیکتر میشود درحالیکه باید دموکراتیکتر، خلاقتر و آزادانهتر شود. گاه ترجیح میدهد یا مجبور میشود از جامعه و مسائل آن بگریزد تا اینکه با ارتقای شهروندی جامعه را دانشمحور کند. جامعه وقتی دانشگاه نتواند برایش گرهگشایی کند و نقشه راه داشته باشد راه خود را میرود گویی در بینیازی متقابل بسر میبرند در شرایطی که نیازمندیهای دوسویهای فراوانی دارند.
دانشگاه در کشور ما نسلهای مختلفی را پشت سر گذاشته است. روزگاری ورود به دانشگاه به معنای ورود به گروه نخبگان بود و دانشجو اعتبار و احترام بالایی داشت. در ادامه با تعدد دانشگاهها و مؤسسات شبهدانشگاهی روبرو شدیم و پذیرشها افزایش یافت. دانشگاه در دورههایی تحولات اجتماعی و سیاسی را جدیتر دنبال کرد و به نوعی در آنها مشارکت داشت و چندی بعد به بازار، مهارت و نیاز فراگیران توجه کرد و این روزها از دانشگاه فناور صحبت میشود. دانشگاههای نسل اول عمدتاً به آموزش و تدریس، نسل دوم به پژوهش، نسل سوم به کارآفرینی، نسل چهارم تلفیقی از سه نسل پیشین به اضافه توجه به فناوری نرم هستند ضمن اینکه در دانشگاههای نسل پنجم به سوی تمدن سازی و انسانسازی میروند و تکیه آنها از کمی گرایی به کیفی سازی است.
همراه با این تغییرات، دانشگاهها در کشور ما نیز به حیات خود ادامه دادهاند و امروزه با تلفیقی از نسلهای مختلف دانشگاهی مواجه هستیم.
دایر کردن مؤسسات شبهدانشگاهی در شهرهای مختلف با افت کیفیت آموزش، فقدان پژوهش و تمرکز بر گسترش دورههای کارشناسی در بخش دولتی و تحصیلات تکمیلی با نگاه درآمدزایی عمدتاً در بخش غیردولتی، جایگاه دانشگاهها را به دبیرستانی بزرگ تقلیل داد.
این رویه نامطلوب مدرکگرایی را ترویج و دانشآموختگان کمسواد را راهی جامعه کرد. از سوی دیگر، پدیده تقلب علمی، بورسیههای غیرقانونی، ایدئولوژیزه و نمایشی شدن محیطهای علمی و پایاننامه و مقالهنویسی و در مجموع فساد علمی، به شغل جدیدی برای عدهای تبدیل شد.
به نظر میرسد پس از ورود انبوهه جمعیتی دهه شصت بعد از اخذ دیپلم به جامعه و کمبود زیرساختهای دانشگاهی از یکسو و سهم بالای جمعیت جوان در اعتراضات دهه هفتاد و نبود فرصتهای شغلی مناسب و کافی، سیاستگذاران را به سمت گسترش دانشگاهها و گذر این نسل از دوره پرانرژی و مطالبه گر سالهای نخستین جوانی به سوی کلاسهای درس سوق داد.
مرور تحولات دانشگاهها در ایران؛ علاقهمندی صاحبان قدرت و سیاستمداران به نفوذ، اعمال قدرت و تصمیمگیری برای این نهاد را نشان میدهد. هنوز هم شیوه گزینش و استخدام اعضای هیئتعلمی، انتصاب روسای دانشگاهها، نحوه هیئتعلمی شدن برخی افراد و دایر کردن دفاتر مختلف در آنها گویای تداوم این علاقهمندی است.
همچنین سهم استادان فعال در حوزه عمومی و رسانهای به نسبت جمعیت اعضای هیئتعلمی ناچیز است. درحالیکه چالشها، مسائل و بحرانهای متعددی در عرصههای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، عمرانی، محیط زیستی و... وجود دارد. گفتوگوی متخصصان دانشگاهی با جامعه و دولتمردان در راه ترمیم و اصلاح مسیرها و ارائه نقشه راه حتی برای مردم بسیار اندک است. شرایط، آنها را به سوی دانشگاه گلخانهای و مسئله گریز پیش برده و سازوکار ارتباطیشان را با جامعه ضعیف کرده است. میگویند سری که درد نمیکند را چرا دستمال ببندیم. سرمان به کار خودمان گرم باشد بهتر است.
این در حالی است که تفکر انتقادی میتواند گرهگشای مسیرها و فضاهای فروبسته باشد اگر فضای آزادانه برای رشد و تعمیق آن فراهم شود. حتی راهاندازی کرسیهای آزاداندیشی و شبکه ملی جامعه و دانشگاه در سالهای قبل در عمل چندان تسهیلگر ارتباط دانشگاه با جامعه نبود. شاید بدبینانه باشد اما گاهی با نمایش گفتوگو مواجهیم و از نسخه اصلی دور هستیم. طرح شبکه ملی جامعه و دانشگاه و دفاتر و اتاقهای فکر استانی هم در همان چهاردیواری دانشگاه ماندند و سیستم سیاسی در استانها و کشور چندان از آنها حمایت نکرد. گاهی احساس میکنی طرفین همدیگر را قبول ندارند.
در این شرایط که فضاهای علمی و سیاسی، مشارکتی نیستند و هر کسی رزومه خود را تکمیل و برای ارتقای خود لابی میکند. دلایلی همچون چیرگی امر سیاسی بر امر سیاستی، تضاد منافع و رقابت مخرب، بوروکراسی زدگی، کاهش امید و اعتماد اجتماعی، ناپایداری ساختارهای مدنی و ضعف در ساختارهای اداری و حقوقی و وابسته بودن آنها به سلایق مدیرانی که دوره مسئولیتشان چهارتا هشت ساله است بسترهای مشارکت و ارتباط چنان ناهموار میشود که دانشگاه، جامعه، دولت و نظام سیاسی در گفتوگو و خلق بستر گفتمان ساز، کمتوان عمل میکنند و گاه از هم فراری میشوند. نتیجه آن ایجاد دهها شورا و تشکیلات موازی با عملکرد جزیرهای و سلیقهای شده است که هر کدام دیگری را به کمکاری و ناتوانی متهم میکند. فضایی که باید تفاهمی و تعاملی باشد با اصطکاک دائمی و فرسایشی و سردرگمی روبروست.
پا را که از حوزه سیاسی و اجتماعی بیرون مینهیم و سری به اقتصاد، صنعت و فناوری میزنیم آنجا نیز اوضاع چندان مساعد نیست. همزیستی دانشگاهها، پژوهشگاهها، پارکهای علم و فناوری با صنایع، معادن، دستگاههای اجرایی و شرکتها پویا و تعاملی نیست. تجاریسازی پژوهش، بازاریابی فناوری و ایجاد شرکتهای دانشبنیان به همکاری متقابل نیاز دارد. رغبت به واردات یک محصول فناورانه نسبت به رجوع به دانشگاه برای پژوهش و ساخت آن در کاری مشترک بیشتر است. در این بین شرکتهای بزرگ حتی در استانها اغلب سراغ دانشگاههای پایتخت میروند و آنچنان که باید از دانشگاههای بومی حمایت نمیکنند. حمایت در اینجا به معنای رانت و نگاه عاطفی نیست منظور استفاده برابر از فرصتها و ظرفیتها، انجام پژوهشهای توسعهای و انتقال دانش فنی در کنار هم ست. حوزه سیاسی هم که باید بسترساز تعامل باشد چنان گرفتار روزمرگی و چالشهای اجتماعی و اقتصادی است که به این امور چندان ورود نمیکند.
میدانیم که ساختارهای دانشگاهی، سیاسی، صنعتی، اجرایی، مردمی و... ظرفیتها و چالشهای خاص خود را دارند اما زمینههای اشتراک و دادوستد بین آنها محدود شده است. زبان مشترک، در تعامل و رفت و آمد ایجاد میشود. صرف تکیه بر شخصیتهای حقوقی و مسئولان، صدور بخشنامه و دستورالعملها بدون گفتوگوی بین بخشی، این امور را در مرحله کاغذی و شعاری نگه میدارد. دردها و چالشها روی هم انباشته میشوند. گاهی تک حرکتهایی هم با حمایتهای خاص و موردی ثمر میدهد اما جریان و جنبش عمومی در عرصه علم و فناوری و حل مشکلات اجتماعی و... ایجاد نمیشود. اوج ارتباط میشود حضور فلان مقام در دانشگاه به مناسبت روز دانشجو و دیدار عدهای از دانشجویان با مقامات در مناسبتها با کلی عکس و سخنرانی و فیلم که جریان سازی و ایجاد شبکههای ارتباط پویا، فراگیر با تنوع سلیقهها، تخصصها، دیدگاهها و نهادهای مختلف علمی، دانشگاهی، صنعتی، اقتصادی و مردمی را به همراه ندارد. یکسری مناسبتها تقویمی و سیاستهای شعاری داریم که به مثابه ظرف گفتوگو عمل میکنند. ارتباط ارگانیک چندانی وجود ندارد که گفتوگو را از سطح چنین رویدادهای به لایههای جامعه ببرد. آنها از لحظه روشن شدن دوربین تا خاموش شدن آن کارگردانی میشوند و سپس ما آنها را تدوین و روتوش شده تماشا میکنیم بیآنکه در آنها مشارکت پیشینی و پسینی داشته باشیم.
دانشگاه این روزها روحیه محافظهکارانه بیشتری پیدا کرده و نیازمند حس استقلال بیشتر و ارتقا قدرت تصمیمگیری است از سویی علاوه بر تعاملات داخلی برای ایفا نقش بهتر در فرایند توسعه کشور به ارتباطات علمی و پژوهشی بینالمللی به شدت نیاز دارد. انتشار مقالات دانشگاهی؛ ایران را در صدر رشد علمی منطقه قرار داده اما مهمتر از این ارتباط نتایج و تأثیر آنها در حل مشکلات و چالشها و توسعه همه جانبه کشور است. نتایج فعالیتهای پژوهشی زمانی میتواند کارگشا و توسعه آفرین باشد که در بستر ارتباط و تعامل جامعه و دانشگاه به ثمر نشسته باشد. همچنان که محصولات و تولیدات آزمایشگاهی تا زمانی به تولید انبوه نرسند پژوهشهای دانشگاه در حوزه علوم انسانی نیز تا مادامی در بایگانی کتابخانهها و پرونده ارتقا استادان نگهداری شوند دردی از جامعه درمان نمیکنند. دانشگاه باید در جامعه و جامعه در آن تنیده شود نه اینکه وصلهای باشد بر تن جامعه یا ساختمانهایی که شبیه مراکز تزئینی و توریستی به آنها نگاه شود؛ اما در واقعیت در همین یک سال اخیر بر ارتفاع نردههای دورادور بسیاری از دانشگاهها افزوده شده تا اینکه مسیر ارتباط تسهیل شود.
از طرفی ارتباطات درون دانشگاهی نیز آسیب دیده است. جایی که باید زاینده، پویا و الگوی گفتوگو باشد خودش در ارتباطات درونی، دچار اختلال شده و در بسترهای گفتوگوی درونی به سمت پرخاشگری، نشنیدن، تکگویی عدهای و ترس و محافظهکاری عدهای دیگر میرود. دانشجو بر سردر اتاق استادی که منتقد افکار و رفتارش هست رنگ میپاشد. دانشجو با قطور و کلفت شدن پروندهاش، تعلیق میشود یا در خود و غمهایش فرو میرود. به مهاجرت میاندیشد و دچار افت تحصیلی میگردد. البته همه رفتارهای دانشجو پذیرفتنی نیست اما وقتی فضا فضای همدلی و اعتماد متقابل نیست بسترهای گفتوگو به بسترهای تشدید تضاد و اختلاف و گاه خشونت و امنیتی شدن تبدیل میشوند.
...
https://srmshq.ir/6pelkb
آنطور که تاریخدانان و مردمشناسان به اثبات رساندهاند، موسیقی همپای دیرین بشر بوده اما طی هزارهها، به شعبات مختلف تقسیم شده است.
من موسیقیدان و حتی موسیقیشناس نیستم آنقدر که حتی دستگاههای مختلف مانند شور یا دشتی و امثالهم را نمیشناسم اما آنچه مینویسم بر اساس مطالعات شخصی از سویی و از سوی دیگر شنیدههایم از دوستان موسیقیدان است.
باری، ریشههای اولیه موسیقی مربوط میشود به اواسط دوره غارنشینی بشر، آن زمان موسیقی برای تفریح یا سرگرمی نبود بلکه دو کارکرد توأمان داشت. نخست جهت تسخیر روح شکار، مانند انواع حیوانها و همچنین کمک به رُستن درختان میوه و نباتات مأکول به کار میرفت و دوم جنبه جادویی داشت که بلافاصله و بلاواسطه با بخش نخست همراه بود بهتدریج که بشر از غارها به درآمد و در حاشیه رودها سکنی گزید، کمکم شهرها شکل گرفتند. شهرهای بزرگ پیرامون بینالنهرین یا میانرودان، انواع موسیقی را به وجود آوردند. موسیقی آئینی که در معابد انجام میشد (در مصر و یونان و ایران و چین باستان و اصولاً در تمام تمدنهای قدیم چنین وضعی دیده میشد.) این موسیقی آئینی جهت جذب و جلبتوجه ایزدان و طلب رحمت، ایجاد باران و امثالهم بود. این نوع کهن موسیقی آئینی هنوز در معابد هند اجرا میشود.
همزمان با ایجاد شهرهای بزرگ و پیدا شدن دیوانسالاری و انتخاب شاه، یک نوع موسیقی دیگر، موسیقی درباری ایجاد شد که تنها جهت طرب و شادی شاه و اطرافیان و درباریان او بود.
حجاریها و حکاکیهای مکشوف در بینالنهرین گواه بر وجود چنین موسیقی است. در کنار و همپای آن موسیقی مردمی ایجاد شد که ربط مستقیم به کار، برداشت محصول و جشن به شکلهای مختلف همچون ازدواج و مانند آنها داشت.
موسیقی مردمی یا شبانی در روستاهای سرتاسر جهان رایج بود و هنوز هم کمابیش رواج دارد.
یک نوع دیگر موسیقی عرفانی است که بهویژه از دوره امپراطوری عباسیان در سراسر خانقاهها شکل گرفته و با دف و نی همپا بود. بیجهت نیست که آغاز مثنوی با نینامه است که: بشنو از نی چون شکایت میکند / از جداییها حکایت میکند و البته در بعضی نسخهها آمده: بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند که به نظر میآید بیت اخیر صحیحتر باشد.
یا این که: آتش است این بانگ نای و نیست باد / هر که این آتش ندارد نیست باد!
و آن را به خوبی آموختند و با خود به کشورهایی که فتح کرده بودند، مانند اسپانیا بردند. به این ترتیب بود که موسیقی ایرانی، عربی و اروپایی بر همدیگر تأثیر گذاشتند. نام بعضی از سازهای اروپایی، مانند گیتار کاملاً ریشه فارسی در «تار» دارد.
ابزارهای موسیقی نیز به طرزی بدیهی سیر و رشد کمالیافتگی داشته است. کهنترین سازها از پوست دباغیشده گوسفند و چوب ساخته میشدند و قبل از آن، چنانکه در یک فیلم مردمشناسی دیدم، بومیان پیرامون آمازون که هنوز زندگی قبیلهای دارند، از میوههای بزرگ خشکیده یا از لاک سنگپشت مرده ابزارهای موسیقی میساختند به این ترتیب که سنگریزه داخل آنها میریختند و با حرکت دست صداهای موزون ایجاد میکردند. رشد ابزار موسیقی الآن به سازهای پیشرفتهای رسیده است که حیرتآور مینماید. هر چند سازهای سنتی و ملی در ایران و هند مانند سیتار و سهتار و تنبور و دو تار و تار، سازهایی هستند که اگر زرق و برق سازهای اروپایی را ندارند اما سابقه هزاران ساله در فرهنگ ما دارند و متناسب با فرهنگ، باورها و ارزشهای این ملتها ساخته شدهاند.
پس از انقلاب، صدای خانمها کلاً قطع شد و همین اتفاق برای موسیقی پاپ و نوعی از موسیقی مشهور به کوچه و بازار حذف شدند. از میان خوانندگان دو تن باقی ماندند، استادان شجریان و شهرام ناظری. در این میان بنا به دلایلی متعدد شادروان استاد شجریان چون که دیدگاه عرفانی تأویلگرا است، بهترین نوع نی را نی هفتبند میدانند که اشاره به عدد هفتآسمان و هفت زمین و همچنین اشاره به جسم انسان دارد که در آن روح الهی دمیده شده است.
به هر حال یکی دیگر از انواع موسیقی، موزیک جنگ بود که با دهل و کرنا و شیپور جنگی و مانند اینها اجرا میشد.
در ایران باستان و بهخصوص در دورههای دو پادشاه، بهرام گور و خسروپرویز، موسیقی ایرانی به اوجی شکوهمند رسیده بود. آنطور که هنوز نامهای موسیقیدانان برجسته، باربد و نکیسا بر سر زبانهاست.
آنطور که پژوهشگران موسیقی ایرانی میگویند در آن دوره، هر روز، موسیقی مخصوص به خود داشته و افزون بر آن، موسیقی صبحگاهی متناسب با آغاز روز نشاطآور بوده و موسیقی شبانگاهی با آرامش همپا بوده است.
پس از حمله اعراب، از آن همه دستگاه و ردیف و گوشه، چیزهای اندکی در مناطق دور از دسترس اعراب باقی مانده است که بعضی از پژوهشگران مانند استاد فؤاد توحیدی و استاد درویشیان تلاش طاقتفرسا در گردآوری آن بقایای موسیقی داشتهاند و حتماً پژوهشگران دیگری هم هستند که من متأسفانه نمیشناسم.
از دوران بنیامیه و بهخصوص در زمان بنیعباس، اعراب با موسیقی ایرانی آشنا شدند در جایگاه ویژهای قرار گرفت و شاگردان متعددی پرورش داد که ایرج بسطامی یکی از آنها بود.
یادشان گرامی بادا
https://srmshq.ir/1ye059
اولین بار که در زندگیام از اهمیت دانشگاه و دانشگاهی بودن شنیدم در کلاس دوم دبستان بود، سال تحصیلی ۵۵-۵۴ افتخار حضور در کلاس معلمی را داشتم که هنوز پس از گذشت بیش از ۴۸ سال او را در حد مادرم دوست دارم. خانم «عامری» بانویی بود ریزنقش و لاغراندام با چهرهای رنگپریده و صدایی که بس دلنشین و زیبا بود، موهایش را به عادتی همیشگی بهصورت دو رشته بلند میبافت و بر روی شانههایش میانداخت و همواره لبخندی به شیرینی تمام خوبیهای دنیا بر لب داشت. در مدرسهای که کتک خوردن روزانه خودم و یا سایر همشاگردیها امری معمول و در رده هراسهای دائمی زندگیمان بود کلاس این معلم چون مأمن و پناهگاهی بینظیر جلوه مینمود. کوتاهمدتی پس از شروع سال تحصیلی مهر من به دلش نشست و بهتدریج دریافتم که نگاه او به من گرمتر و مهربانانهتر از سایر دانشآموزانش هست، از آنجایی که محبت همچون رودی خستگیناپذیر راه خود را در دل سنگها هم باز میکند خیلی زود خودم را شیفته و سرشار از عشق و علاقه به او یافتم، هر روز در بازگشت از دبستان با ذوق و شوق بسیار تکالیفم را مینوشتم و بعد دقایق زیادی با مادرم در خصوص این آموزگار بینظیر صحبت میکردم، توصیفات مکرر و اشتیاق من آنگونه بود که روزی در کمال تعجب مادرم را در حیاط مدرسه دیدم که برای اولین و آخرین بار به آنجا آمد و به بهانه جویا شدن وضعیت تحصیلی من سری به خانم عامری زد، هیچوقت ندانستم که چه صحبتهایی بین این دو عزیز رد و بدل شد که آن دو را هم شیفته یکدیگر نمود، پس از آن بارها خارج از ساعات مدرسه در خیابان و بازار همدیگر را ملاقات میکردند و بهتدریج مادرم سنگ صبور معلم من شد. علیرغم اصرار همیشگی من برای حضور در جمع دو نفرهشان هیچوقت موفق به این کار نشدم و از جزئیات صحبتهایشان اطلاعی نداشتم هرچند که بهتدریج از اندوهی که در چهره مادرم در بازگشت به خانه میدیدم به این نتیجه رسیده بودم که احتمالاً در زندگی آموزگار دوستداشتنی من هم مشکلی وجود دارد. چند ماهی که از سال تحصیلی گذشت روزی خانم عامری درحالیکه دستتنها پسرش را گرفته بود وارد کلاس درس شد، این امر در تاریخ مدرسه بیسابقه بود و ما دلیلی برای حضور این کودک چهار ساله در ذهن نداشتیم، در پاسخ به سؤالات ما شنیدیم که مادر تمایل داشت که وقت بیشتری را با کودک خود در طول روز بگذراند. حضور این بچه با موهای فرفری و صورت گرد و بامزه به تمامی جوّ کلاس ما را متمایز از دیگر کلاسها ساخته بود و تکتک شاگردان سعی میکردند دل این کودک را با ادا و اطوار و یا شریک شدن در بازیهای کودکانهاش در زنگهای تفریح شاد کنند و از این طریق مهر و محبتهای همیشگی مادر نازنینش را جبران کنند، من نیز در این زمینه پیشتاز بودم و تبدیل به محبوب اول بچه در آن جمع شدم. در آن هنگام همیشه برایم سؤال بود که آقای یاسایی مدیر جدی و سختگیر دبستان چگونه اجازه حضور وی را در محیط آموزشی داده است. روزهای پایانی اسفند ۱۳۵۴ و قبل از عید همه دانش آموزان شاد از تعطیلات پیش رو بودند و از برنامههایی که برای انجام در نوروز داشتند صحبت میکردند، برخلاف تمامی معلمین که حجم انبوهی از تکالیف را برای نوشتن در طول سیزده روز عید به شاگردان محول مینمودند خانم عامری تنها مشقهای معدودی را که حداکثر در یک دفتر ۲۰ برگی میشد آنها را نوشت به ما تکلیف نمود و این امر ذوق و شوق ما را به حد اعلا رسانده بود، دقیقاً یکی دو روز به عید مانده با ورود به کلاس آموزگارمان را با چشمانی پفکرده و قرمز دیدیم که بشدت اندوهگین بود از وی که دلیل ناراحتیاش را پرسیدیم برایمان توضیح داد که یکی از اقوامش به نام «دکتر احمد ناظر زاده کرمانی»۱ که استاد دانشگاه تهران میباشد در بستر بیماری است و حال مساعدی ندارد. این اسم و بهویژه مطلع شدن از این که یک همشهری در پایتخت اعتبار مهمی دارد برایم بسیار شگفتانگیز مینمود، او برایمان گفت که وی ادیب، نویسنده و محقق نامداری است که بعدها در تاریخ فرهنگ کشور از وی بسیار خواهند نوشت، از خویشاوندی نزدیک خود با او گفت و به این نکته اشاره نمود که این مرد بزرگ در یکی دو ساله اخیر از نعمت بینایی محروم شده است و با این حال همچنان در عرصههای فرهنگ و دانش و تدریس به دانشجویان نخبه کشور فعال میباشد. در طول آن روز و تا زمان تعطیلی مدرسه از غم خانم عامری اندوهگین بودیم و به سفارش او برای رفع کسالت و شفای این انسان والامقام و بزرگ دعا کردیم. در خانه هنگام صرف شام که به اسم او اشاره کردم ناصر برادر بزرگم به یاد آورد که در روزنامههای کشور مقالات زیادی بهویژه در مناسبتهای مذهبی توسط او نوشته و چاپ شده است و حتی «ملا حسن» شیخ روضهخوان ما هم که همیشه سعی میکرد با خواندن نشریه «مکتب اسلام»۲ به دانش خود اضافه نماید هم در صحبت با پدرم از وی بهعنوان فردی باسواد نام برده بود. آن شب بازهم بابا یدالله از خوشحالیاش در مورد ساخت دانشگاه کرمان صحبت کرد و برای بانی این امر مهم «مهندس علیرضا افضلی پور» دعای خیر خواند، برای من بسیار عجیب بود که این همه ذوق و شوق را در صحبتهای پدرم میشنیدم و ناخواسته در آن دوران کودکی رفتن به دانشگاه به آرزوی جدیدی در زندگیام البته در سطحی بسیار پایینتر از خلبانی تبدیل شده بود. در حین گفتوگوها فهمیدیم که این انسان بزرگوار با اصالت تفرشی که تاجر معتبری در پایتخت بود با اختصاص هزینهای گزاف از دارایی شخصی خود به مبلغ پنجاه میلیون تومان در حال احداث دانشگاهی در شهر کرمان میباشد که مراسم کلنگ زنی آن را دو سال قبل بهصورت اتفاقی با پدرم در حین بازگشت از خانه پسرخالهاش در روستای طاهرآباد دیده بودیم. قرار بود ساختمان دانشگاه تا شهریور ۱۳۵۷ به پایان برسد و امید زیادی وجود داشت که روزی من هم در آینده در این محیط آموزشی درس بخوانم و اعتباری بیش از پیش برای خانوادهام کسب نمایم. در آن زمانه در کل طایفه تنها برادر بزرگم و مجید فرزند ارشد داییِ مادرم «درویش» دیپلم گرفته بودند و رفتن به دانشگاه و حضور دکتر یا مهندسی در خاندان بسیار دور از دسترس بود. در این زمینه در محلهمان نیز اوضاع بر همین قرار بود، تنها پسر آقای موسی پورِ پاسبان در انگلستان درس مهندسی میخواند و در کل خیابانهای اطراف نیز تنها خانوادهای که به طرز بیسابقهای در این زمینه پیشتاز بودند فرزندان آقای محمدی همسایه دو چهار کوچه بالاتر بودند. پدر این خانواده که مرد میانسالی با چهرهای سپید و ریش انبوهی به روشنی برف بود برای من نمادی از یک عمو نوروز زنده بیرون آمده از دل قصهها و یا بابانوئل مهربان سفر کرده از فرنگ بود، مادر خانواده هم بانویی نسبتاً چاق، بذلهگو و با ردیفی از دندانهای روکش طلا در دهانش بود که در محله به خوشزبانی شهره بود، دو دختر بزرگ ایشان همزمان در دانشگاه تهران در حال درس خواندن بودند و در همانجا با دو تن از دانشجویان ممتاز دیگر نیز آشنا شده و ازدواج کرده بودند، دو فرزند بعدی که هر دو پسر بودند به نوعی با من دوست بودند «بهمن» کوچکترین فرزند خانواده هم شاگردی من بود و برادر بزرگترش «بهزاد» که چهار سال از ما بزرگتر بود یکی از تیزهوشترین دانش آموزان دبستان بود که حتی بعد از رفتن به مقاطع بالاتر همچنان معلمین از استعداد او سخن میگفتند، او خوشچهرهترین پسری بود که تابهحال در عمرم دیدهام، قیافهای چنان جذاب داشت که با ستارگان مرد طراز اول سینمای جهان قابل قیاس بود، این خانواده بهنوعی چشم و چراغ محله بودند و موفقیت و شادکامی فرزندان آنها بهاستثنای بهمن که بهکلی از لحاظ درس خواندن و تحصیل تعطیل بود امری تضمین شده و بدیهی مینمود هر چند که سرنوشت باورنکردنی و تلخ ایشان در رویدادهای زمانه در سالیان بعد مسیر زندگی همگی را به کلی تغییر داد و بهمن را به تنها بازمانده این خانواده تبدیل نمود و یکی از تأثیرگذارترین خاطرات نوجوانی من را رقم زدند که شاید روزی فرصتی برای نوشتن در موردش یافتم.
تعطیلات عید در چشم برهم زدنی فرا رسید و باز موسم گل و بهاران دلهای کوچکمان را شاد نمود، دید و بازدید و رفتن به خانه اقوام، پیشبینی میزان عیدی احتمالی که هر یک از اقوام بسته به وسع و سخاوتشان به ما خواهند داد همواره برایم لذتبخش بودند و نقشههای بسیاری برای خرج کردن پولهای عیدی در سر میپروراندم. در همین روزهای سرخوشی بار دیگر دانشگاه و عبارت دانشجو نقل محافل خانوادگی شد و در آن دوران کم بلا کام بسیاری را تلخ نمود، علاوه بر خبر جانگداز کشته شدن تعدادی از دانشجویان دانشگاه تهران در سانحه سقوط از کوه جوپار که انعکاس بسیار وسیعی در رادیو و تلویزیون و جراید داشت اتفاق شوم دیگری نیز در کرمان در هشتم فروردینماه رخ داد، قضیه از این قرار بود که دو خواهر به نامهای «ربابه و اشرف طهمورثی» که به ترتیب در سال سوم پزشکی دانشگاه مشهد و رشته زبان انگلیسی آن شهر درس میخوانند برای دیدار اقوام به کرمان آمده بودند و از بد روزگار در حین عبور از خیابان «جامی» دیوار خشتی خانهای بر روی آنها آوار شده بود و جان خواهر بزرگتر را گرفته و دیگری را بشدت مجروح نموده بود، این حادثه در نزدیکی محل سکونت یکی از اقوام پدری رخ داده بود و برحسب اتفاق روز بعد از حادثه در زمان حضور در منزل وی با شرح و تفضیل بسیار موقعیت دیوار را نشانمان داده بود و از مظلومیت دو خواهر به نحوی سخن گفته بود که تمامی جمع را به گریهای مفصل انداخت. خبر این حادثه شوم در روزنامههای سراسری نیز درج شد و دو روز بعد که در منزل آقای شهابی همسایهمان مشغول خواندن خبر این رویداد برای وی بودم و با تأثر به عکسهای دو خواهر نگاه میکردیم و تأسف میخوردیم ناگهان خبری در صفحات یکی از روزنامههای چند روز قبل به چشمم خورد. «دکتر احمد ناظر زاده کرمانی، استاد دانشگاه، شاعر و نویسنده ارجمند دیشب براثر سکته قلبی زندگی را بدرود گفت». خبر مربوط به روزنامه سوم فروردینماه بود، آه از نهادم برآمد، دلم برای خانم عامری بشدت شور میزد، از تصور اینکه شنیدن این رخداد تا چه حد موجب تألم خاطر وی خواهد شد اشکم درآمد. آقای شهابی و همسر پیرش با حیرت و نگرانی دلیل گریهام را پرسیدند و من هم شرح مفصلی از آنچه که آموزگارم در خصوص متوفی نَقل کرده بود برایشان بازگو کردم. دو روز بعد هم مطلب بسیار بلند بالایی در یکی از روزنامهها در خصوص آخرین روزهای زندگی استاد چاپ شده بود که با صرف وقت بسیار آن را به دقت خواندم، از اشتیاق بیش از حد این اندیشمند بزرگ برای تربیت دانشجویانش نوشته شده بود و از اینکه حتی نابینایی دو سال پایانی عمرش احتمالاً ناشی از بیماری دیابت هم سد راهی برای حضورش در دانشگاه نشده بود، در جایی از وی نقلقولی آمده بود که از خداوند آرزومند است که تنها به مدت چند ماه بیناییاش را به وی بازگرداند تا بتواند مجموعهای از تحقیقات را که در دست مطالعه و تدوین داشت به پایان برساند. تصویر دکتر ناظر زاده از آن زمان در ذهنم نقش بست و احتمالاً تا روزی که هوش و حواسم همچنان برقرار باشد از یادم نخواهد رفت.
...