محمدعلی پسرِ مریمِ صفر

احمدعلی صفا
احمدعلی صفا

زن و پسربچۀ همراهش به آب‌انبار بین‌راهی رسیدند. گرمای آخر شهریورماه و پیاده‌روی دو فرسخی از دهات قهستان رمق از پاهایشان بریده و تشنگی بی‌تابشان کرده بود. زن از توبره پشتش کتری دود‌زده‌ای بیرون آورد و داد به دست پسر و گفت: «پسرمِ بِشَم! برو از تو آب‌انبار آب وردار بیار.» پسر خم شد و از درگاه کوتاه آب‌انبار داخل شد. دو سه پله سنگ‌وساروچی را پایین رفت تا به آب رسید. چشمانش که به تاریکی عادت کرد، نگاهش را به سطح کدر و تیره آب دوخت. حشرات مرده و دو سه ‌تا پرنده بی‌جان را روی سطح آب که دید داد زد: «آب خیلی پَچَل و کثیفه. چه کار کنم؟» زن گفت: «هیش‌طور نیست. روی آبا رو پس بزن و کتری رو آب کن. می‌جوشونیم، پاک میشن. بهتر از اینه که از تشنگی بمیریم.»

زن اجاقکی درست کرد و با بوته‌های خشکیده آتشی روشن کرد و پسر برای در امان ماندن از هُرم آفتاب داخل آب‌انبار خزید. زن نگاهش را به پایین‌دست دوخت و دست‌هایش را سایبان چشمانش کرد. سواد شهر سیرجان در سراب آفتاب کمی پیدا بود. اگر حاج یعقوب دندان‌گردی نمی‌کرد و همان کرایه نفری یک‌تومان را می‌گرفت الان رسیده بودند شهر و رفته بودند خانه بی‌بی‌زینب و به جای آب گندیده حوض‌‌انبار از آب خنک سبوهای توی دالان خانه بی‌بی‌زینب می‌خوردند اما برایش خیلی سخت بود که خرج دو هفته پسرش را به حاج یعقوب بی‌انصاف بدهد. دست پسرش را گرفت و پیاده به راه زد. می‌خواست اگر خدا بخواهد پسرش را که تا کلاس ششم خوانده بود به دبیرستان بفرستد و پسرش آنقدر درس بخواند که باز اگر خدا بخواهد معلم شود.

مریمِ صفر، زنی بازمانده از سال وبایی، بی‌کس و تنها درحالیکه فقط هشت نُه سال داشت، ملایی دعانویس او را از سر صحرای ده کوهستانی فریدون که تمام مردمانش وبا گرفته و مرده بودند، زنده پیدا کرده و آورده بودش دهات قهستان و در اِزاء نجات جانش از مرگ، دختر شده بود کلفت و رختشوی ملا و در نهایت زنش. با مرگ ملا، مریمِ صفر را داده بودند به پیرمرد زن‌مرده‌ای که آن پیرمرد هم مرد و او را دادند به پیرمرد زن‌مردۀ دیگری؛ اما این ‌بار او به بلوغ رسیده بود و برای «علی اسمال» شوهر آخرش دو پسر آورد؛ احمدعلی و محمدعلی.

تقدیرِ احمدعلی مرگ در کودکی بود اما سرنوشت برای محمدعلی به گونه‌ای دیگر رقم خورد. مادر با هزار خواهش و تمنا و قربان صدقه علی اسمال را راضی کرده بود که محمدعلی به جای کهکینی برود مدرسه. محمدعلی به مدرسه رفت اما خوشحالی مادر دوام نیاورد زیرا با مرگ علی‌اسمال تأمین خرج زندگی و تحصیل پسرش افتاد روی دوش خودش. او کمر خم نکرد و با خوردو‌نخورد و فرسودن تن روی دار قالی و گلیم و چادرشب‌بافی و شب‌ها زیر نور ضعیف چراغ‌موشو بند تنبان‌بافی خرج تحصیل و زندگی محمدعلی را روبه‌راه کرد به امید روزی که او را در لباس معلمی ببیند و ذوقش را بزند؛ اما روزی که محمدعلی معلم شد مریم صفر پنج شش سالی بود که زیر خاک سرد لب جوی برگینو خفته بود.

محمدعلی آزادیخواه معلمی را وظیفه‌ای همگانی می‌دانست اما معلم‌شدن او یک دلیل محکم و گریزناپذیر داشت که از طرف یک زن به او حکم شده بود. زنی که تمام هستی و عمرش را فدای معلم شدن او کرد. با گلیم و قالی و بندتنبان‌ بافی او را از ورطه چاه قنات و حرفه کهکینی بیرون کشید و روی نیمکت مدرسه نشاند تا درس بخواند و معلم شود. بارها این جمله را در گوش محمدعلی تکرار می‌کرد «تو میبا معلم بشی پسرم. میبا ایقد درس بخونی که درجه‌ات از دکتر یحیی‌خان و دکتر هورتاش هم بره بالاتر.»

کلاس هشتم بود که محمدعلی مادرش را از دست داد. ولی ناامید نشد و شد کفیل خرج خودش. با کارگری و عمله‌گی در ایام تعطیل خرجش را درآورد. بعد از گرفتن مدرک سیکل بهترین جا برای او دانشسرای کشاورزی کرمان بود که هم حقوق داشت و هم تحصیل می‌کرد. روزی که حکم معلمی دبستان «قنات‌توت» را دستش دادند محمدعلی از پس پرده اشک تصویر مادرش را در انتهای صفه پشت دار قالی می‌دید که به او لبخند می‌زند و می‌گوید: «بارک‌الله پسرم بالاخره به آرزوم رسیدم. شیرم حلالت، روسفیدم کردی.» اما محمدعلی به این بسنده نکرد. دیپلمش را کامل کرد تا بتواند در کنکور شرکت کند. همان سال در رشته جغرافی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد و هم‌زمان با معلمی در روستاهای اطراف اصفهان در دانشگاه هم درس می‌خواند. به گفته خودش تحصیل در دانشگاه و محیط دانشگاهی در اعتلای افکار و ایده‌های او نقش به سزایی داشت. با گرفتن لیسانس به زادگاهش سیرجان برگشت و به عنوان دبیر در دبیرستان‌ها به تدریس پرداخت.

کلاس دهم در رشته ریاضی دبیرستان ابن‌سینا ثبت‌نام کردم. وقتی برنامه درسی‌مان را دادند جلوی نام دبیر جغرافی نوشته بود، آقای محمدعلی آزادیخواه و این شروع آشنایی من با مردی بود که همیشه به عنوان معلم در زندگی‌ام حضور داشته و دارد. آموزه‌های ایشان درس‌های بزرگی اول برای زندگی و بعد برای هنر داستان‌نویسی سیرجان به یادگار گذاشت.

کلاس دهم علاوه بر درس جغرافی که به گونه‌ای شیرین و دلچسب تدریس می‌کرد بعد از چند جلسه جای معلم انشامان هم با آقای آزادیخواه عوض شد و از آن موقع بود که ما شاگردان ایشان تازه با مفهوم جدیدی از درس انشا آشنا شدیم و دریچه تازه‌ای به رویمان باز شد و چهره دیگری از ادبیات ایران و جهان را به ما شناساند. نویسندگانی را معرفی کرد که در عین بزرگی و شهرت برایمان ناشناس بودند. ما را با دنیای داستان و ادبیات داستانی آشنا کرد.

برای زنگ انشا به جای موضوعات تکراری و کسالت‌بار از ما می‌خواست هر کدام که می‌توانیم قصه‌ای کوتاه راجع به موضوعی که خودمان دوست داریم، بنویسیم یا رمان و داستانی که قبلاً خوانده‌ایم را خلاصه‌نویسی کنیم. اواسط دهه پنجاه بود که تأثیر سیاست و گرایش‌های سیاسی در ادبیات ما مشهود بود و معرفی نویسندگانی چون بهرنگی، ساعدی، چوبک، هدایت و آل‌احمد و... از ایشان چهره‌ای سیاسی و ضد رژیم برایمان ترسیم می‌کرد. در همین سال‌ها بود که «پرستوهای دره پیچاب» را خواندم و بعدها «افسانه نامی و کامی»، «دوستان جنگل شاد» و ... بعدترها «مرادو» که کتاب برگزیده سال شد.

برای کلاس یازدهم به دبیرستان ششم بهمن منتقل شده بودم اما ارتباطم با آقای آزادیخواه قطع نشد و گاهی او را در کتابخانه پارک کودک آن زمان و هادی فعلی یا در کانون پرورش فکری که به توصیه ایشان عضو شده بودم، ملاقات می‌کردم و از آموزه‌هایشان بهره می‌بردم. بعد از گرفتن دیپلم و مهاجرت از سیرجان از فیض حضور فیزیکی‌شان محروم شدم تا اینکه در اواخر دهه شصت پس از مراجعت به سیرجان و تشکیل انجمن‌های فرهنگی و هنری به همت حاج حمید نیک‌نفس رئیس وقت اداره ارشاد سیرجان دوباره ارتباط حضوری‌ام با آقای آزادیخواه بیشتر شد. جلسات داستان سیرجان بیش از بیست سال به همت و تلاش و زحمات بی‌مزد و منت آقای آزادیخواه به طور هفتگی برگزار می‌شد. تنها نام آقای آزادیخواه کافی بود تا خیل علاقمندان به داستان به خاطر حضور ایشان جذب جلسات داستان شوند. علاوه بر کمک به پرورش هنرمندان داستان‌نویس، ایشان کمک‌های ادبی زیادی به دانشجویان و فرهنگ‌پژوهان سیرجان نمودند و شاهد مدعا اظهارات شفاهی و کتبی بسیاری از هنرمندان، نویسندگان و فارغ‌التحصیلان آکادمیک سیرجانی است که در مقدمه و مؤخره کتب، مقالات و رسالات خود از ایشان نام برده‌اند.

با این وجود خاطر آقای آزادیخواه از اینکه ایشان را استاد خطاب کنند مکدر می‌شد همیشه این را به شاگردان و علاقمندانش یادآوری می‌کرد، به همین دلیل هیچ‌کجای این نوشته از کلمه استاد استفاده نکرده‌ام.

او یک معلم بود و بارها می‌گفت: «من به معلم بودنم افتخار می‌کنم. معلم نمی‌تواند و نباید مطلبی را اشتباه به شاگردانش بیاموزد.» در برابر سؤالاتی که به جواب آن‌ها اشراف کامل نداشت به‌جرئت می‌گفت: «نمی‌دانم.» معلمی که همیشه خودش را دانش‌آموز و دانشجو می‌دید و متذکر می‌شد که از شاگردانش بسیار آموخته است حتی از کودکان. همیشه می‌گفت: «همه‌چیز را همگان دانند.»

او در همه دوران زندگی ارزشمند خود لحظه‌ای از آموختن و آموزش نیاسود. یا خود می‌آموخت یا آنچه از اندوخته علمی داشت در طبق اخلاص به دیگران منتقل می‌کرد. خانه‌اش اغلب‌ اوقات میزبان دانشجویان و دوستانی بود که از او برای تکمیل پایان‌نامه و یا تصحیح مقالات و داستان‌هایشان استمداد می‌جستند. حتی خودش پس از بازنشستگی از آموزش و پرورش با اینکه هیچ نفع مادی برایش نداشت دوره فوق‌لیسانس ادبیات دانشگاه آزاد سیرجان را با رتبه عالی به پایان رساند و در دوره دکتری هم پذیرفته و مشغول تحصیل بود. به قول خودش می‌خواست تشویقی باشد برای دیگرانی که با وجود استطاعت فکری و مالی تحصیل را رها کرده‌اند. او یک معلم بود، معلمی با تمام خصایص و ویژگی‌های یک معلم خوب. او به تمام معنا معلم بود، چه در گفتار و چه در کردار. یادش گرامی.

سرِ کوهِ بُلَن...

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

آشنایی ماندگار من با زنده‌یاد استاد محمدعلی آزادیخواه به سال‌های ۱۳۶۶ و حضورم در ادارۀ ارشاد سیرجان برمی‌گردد. سال‌هایی سرشار از خاطرات ماندنی که از بهترین دوران عمر و زندگی‌ام محسوب می‌شوند. آشنایی و همراهی و همدلی با اهالی فرهنگ سیرجان که هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به ۳۶ سال ادامه یافته است، هر چند بعضی از این بزرگان و چهره‌های ماندگار از این قافله جدا و آسمانی شده‌اند. عزیزانی چون اساتید بزرگوار زنده‌یادان محمد شکاری، محمود رعایی، خاتمی، استاد علوی، نظری کرمانی، دکتر ستوده، دکتر صادقی، استاد شجاع سازندۀ مهربان بادگیر چُپُقی، دکتر طاهره صفار‌زاده، دکتر باستانی پاریزی و ... اخیراً استاد محمدعلی آزادیخواه چهره ماندگار تاریخ و فرهنگ سیرجان؛ هر چند که رشته تحصیلی‌شان جغرافیا بوده است آن‌هم جغرافیایی به وسعت دل‌های مهربان و قدرشناس مردم بزرگوار سیرجان و اقلیمی به وسعت کرمان زمین.

خوب به خاطر دارم که بعد از سروسامان دادن به انجمن شعر در همان هفته‌های اول حضورم در اداره که با مدیریت و حضور عاشقانۀ استاد عزیز زنده‌یاد محمود رعایی شکل گرفت و به یکی از پرشورترین و موفق‌ترین کانون‌های شعر استان مبدّل شد به فکر راه انداختن کانون نویسندگان استان افتادیم و به دنبال نویسنده‌ای توانا و پیشکسوت می‌گشتم که دبیری و ادارۀ این انجمن را بر عهده بگیرند که خوشبختانه همه راه‌ها به منزل بابای مرادو یعنی استاد محمدعلی آزادیخواه ختم می‌شد و خواسته همۀ نویسندگان سیرجان حضور ایشان در این جایگاه بود. هنوز استاد را از نزدیک زیارت نکرده بودم اما بسیاری از همکاران مصلحت‌اندیش اداره مرتباً به بنده هشدار می‌دادند که ممکن است حضور آقای آزادیخواه که می‌گویند افکار چپی دارد برای شما و اداره مشکل ایجاد کند و من در تعجب بودم که اگر ایشان افکاری تا این حد متفاوت دارند که در جای خود می‌بایست به افکار همۀ آدم‌ها احترام گذاشت چگونه دبیر دبیرستان‌ها و سرگروه جغرافیای آموزش و پروش سیرجانند؟!

درگیر و دار چرایی و چند و چون این مسئله بودم که یکی از اولین کنسرت‌های زنده موسیقی استان را در سیرجان روی صحنه بردیم و آنجا بود که گم‌شدۀ خودم را پیدا کردم. صدای گرم و دل‌نشین احمد آقای انصاری که دوبیتی‌های محلی و جادویی استاد آزادیخواه را می‌خواندند و اجرای گیرای گروه موسیقی به سرپرستی آ سید رضا شجاعی روح و جان ما را از نوایی آسمانی سیراب می‌کرد و همراه با خود به کوچه‌باغ‌های دولت‌آباد و سر کوه‌های بُلَن می‌بردند.

سرِ کوهِ بُلَن دردُم به سر هَس

تُو جونُم زِ گُلداغِ جگر هس

زبونۀ آتشِ قلبُم فَغونه

دل سوخته صداش سوزِ دگر هَس

....

ببار بارون، ببار بارون بهاره

سرِ دیوایِ زمستونی به داره

قسم‌ها خورده‌ایم بیدار باشم

که گرگ گلّه‌مون سر وَر هزاره

....

ببار بارون کریوندی خمینه

امیدام تِج زدن تو دشت سینه

به شاخ و شِنگ جونوم مُرّه کرده

گُل روزایی که دیگه نیس کینه

....

بیار بارون همشهری به سیرجون

چه سیرا وَر سرم کاریده دورون

غُدوده کرده‌ام زین دلبرویی

دلم کرد هوایِ کووند و کِشمون

و ... من که گم شده‌ام را پیدا کرده بودم.

همان شبِ بعد به منزلشان زنگ زدم، خودم را معرفی کرده و درخواست کردم که مرا به حضور بپذیرند، با تواضعی مثال‌زدنی فرمودند: ظهر که مدرسه تعطیل شد خودم سرِ راه به اداره و شما سر می‌زنم، حدود ساعت‌های ۵/۱۲ ظهر آمدند، نشستند، گفتیم و شنیدیم، به خود که آمدیم ۵/۲ بعد از ظهر بود ... گفتن و شنیدنی که تا آخرین ماه‌های عمر ایشان ادامه داشت.

وقتی که از راه‌اندازی کانون یا انجمن نویسندگان برایشان گفتم با مهربانی پدرانه‌ای فرمودند: بچه‌جون (در آن تاریخ من ۲۵ سال بیشتر سن نداشتم) معلوم می‌شه کلّه‌ات بوی قرمه‌سبزی می‌ده؟ گفتم: ها؛ فرمودند: مگه نمی‌دونی روی اسم کانون نویسندگان حساسیت دارن؟ گفتم: چرا؛ گفتند: مگه نمی‌دونی که میگن من کمونیستم؟ گفتم: می‌دونم. گفتند: پس مرض داری می‌خوای خودتِه تو در دردسر بندازی؟ گفتم: ها؛ با تعجب و خنده؛ گفتند: خیلی رو داری؛ گفتم: دارم خوبشم دارم.

...

همیشه معلّم!

محمد شکیبی
محمد شکیبی

پسرک شش‌ساله زاری و سماجت‌ می‌کرد و خودش را به در و دیوار می‌زد تا مادرش که سفری دو سه روزه به روستای اجدادی برای دیدار قوم و خویشانش می‌رفت، او را هم با خودش ببرد. اشک‌ها و کولی‌بازی و پافشاری‌اش مؤثر افتاد و همراه مادرش راهی شد. جمعه روزی بود و دیدار بچه‌های فامیل و بازی کردن با آن‌ها، باغچه‌‌ها و باغ‌ها، نهر و آبگیر ده، شکل کوچه‌ها و طویله‌ها و فراوانی گوسفند و مرغ و خروس و گاو که همه‌جا دیده می‌شدند، در اولین سفرش به دهات حسابی سرکیف‌اش کرده و از شلتاق زدن در کوچه‌ها و کشتزارهای پیرامونش حسابی شنگول شده بود. فردایش اما روز دیگری بود. بچه‌های فامیل به مدرسه رفته بودند و حوصله‌اش از تنها ماندن سررفته و زده بود به کوچه‌ها و تصادفی رسیده بود به جایی بدون در و دروازه که فقط یک زمین خالی بود و سه اتاق به هم پیوسته و پنجره‌دار که گویا مدرسه روستا بود. داشت سنگ جمع می‌کرد که زیر پایش بگذارد تا قدش برسد و از پنجره توی اتاق‌ها را ببیند که ناغافل یکی از درها باز شد و یک آقای نظامی آمده بود بیرون و با لبخند نگاهش می‌کرد و آمد به طرفش. اولش ترسید و قصد فرار داشت اما هم دیر شده بود و هم آقای نظامی دستش را دراز کرده بود برای دست دادن. آقاهه گفته بود که فلانی هستم (خوب متوجه اسمش نشد) و معلم بچه‌ها؛ و راجع به اسم و سن و چیزهای دیگر از او پرسید. پسرک ترس‌اش ریخته و داشت با خاطرجمعی و آسودگی جوابش را می‌داد که یکباره لرزش و حس ناخوشایندی سرتا پایش را فراگرفت. دست‌های تمیز و نرم و صورت و لباس آراسته این نظامی/معلم کجا و دست و صورت سیاه و کثیف خودش کجا؟ دلش می‌خواست فرار کند نه از آقا معلم از خجالت خودش؛ اما فرصت نکرد. آقای معلم دستش را کشید و بردش توی کلاس کنار بچه‌ها نشاندش و با یک مشت مویز از او پذیرایی کرد و از نسبت فامیلی هر کدام از شاگردان مدرسه با او پرسید. پسرک نگاهی به پشت دست‌های خودش می‌کرد که لایه‌ای از چرک کبره‌بسته سیاه داشتند. چنان ضخیم که انگار روی دستش به جای پوست، فلس پوسته‌پوسته مشکی روییده و صورت و بناگوشش از شدت کثیفی سیه‌چرده شده. زیرچشمی به دست‌ها و صورت دختر و پسرهای کلاس را نگاه کرد که تمیز و لطیف و پاکیزه بودند. داشت فکر می‌کرد که تقصیر مادرش بوده که پسرش را با این وضعیت با خودش به روستا برده! کاش مادرش پیش از سفر لیف و صابونی به سر و رویش زده بود. عصرش همین را با شکایت به مادر گفت؛ و جواب شنید که این دست‌ها فقط با آب و صابون پاک نمی‌شدند و باید دو ساعت توی حمام گرم عمومی با کیسه و سفیداب به جانت می‌افتادم تا تمیز بشوی ولی وقتش نبود. ... فردایش مادرش باید برمی‌گشت به شهر. باید زود راهی می‌شدند و سه‌چهار کیلومتری پیاده از بین چند روستا می‌گذشتند تا به جاده اصلی برسند و منتظر بمانند تا ماشین‌هایی که از طرف کرمان و یا از سمت رفسنجان و باغین به سیرجان می‌رفتند، آن‌ها را هم سوار کنند. دیگر آقا معلم را ندید.

باید دو سه سالی می‌گذشت تا پسرک بفهمد که آن آقا معلم سپاه دانش بوده نه نظامی. یک نوع سربازی برای دیپلمه‌ها برای تدریس در روستا و با لباس مخصوص. ...شاید ده سالی از ملاقات با آن معلم خوشرو و مهربان گذشته بود که پسرک حالا نوجوان و دبیرستانی فهمید که معلم سپاهی دانش آن روزهای روستای مادری‌اش، لیسانسیه و دبیر دبیرستان شده و درس ادبیاتشان با ایشان است. به گمانم حدس زده باشید آن پسرک خودم بودم و آن نظامی/ معلم، محمدعلی آزادیخواه.

...

اولش شا گرد آزادیـخواه بودم بعدش شدم شاگرد داستایوفسکی

مرجان عالیشاهی
مرجان عالیشاهی

نویسنده

اینجا پشت تریبون توی سالن فردوسی ایستاده‌ام. داستان «معجزه آبماهی» را می‌خوانم. نوجوان شانزده هفده‌ساله‌ای هستم. هر از گاهی سرم را از روی کاغذ بالا می‌گیرم به آقای آزادیخواه نگاه می‌کنم شاید نشانی از رضایت در چهره‌اش ببینم. بین آن جمعیت سالن، معصوم و ساکت نشسته چنان نگاهم می‌کند انگار غریبه‌ای بخواهد بچه‌اش را نوازش کند. (خدیجو تاتی‌تاتی‌کنان از بغل آفتابی حیاط آمد توی اتاق با لب و لوچه چربش دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «عامو، عامو، اَدِه دُفتی ما ظالی شی خولدیم؟» از دست و صورتش بویی به دماغم خورد. بوی عطر روغن زرد قاطی بویی نه‌چندان خوش و ناشناس. ذهنم نتوانست به یاد و خاطری برسد. خودش جواب داد: «آماهی با لوغن زَلد. بی‌بی داده.»)۱

من از بچه‌های جلسه شعر بودم که تازه آمده بودم به جلسه داستان‌نویسی؛ اما به مدد تخیل و قلم و صدای خوش جای خودم را بین نویسندگان داستان سیرجانی باز کرده بودم و داستان آقای آزادیخواه را داده بودند من در یک گردهمایی و جلسه استانی که مهمان کشوری داشت، بخوانم. چندین روز زیر نظر تئاتری‌ها تمرین بیان کرده بودم. هر بار که پیش آقای آزادیخواه می‌رفتم و معجزه آب‌ماهی را می‌خواندم و می‌پرسیدم که خوب می‌خوانم و دوست دارد یا نه توضیحاتی می‌داد که اصلاً در معجزه آب‌ماهی نیامده بود. حرف‌هایی می‌زد که در داستان ننوشته بود. این تکرار خواندن داستان معجزه آبماهی و صحبت با آقای آزادیخواه مرا به کشف عمیقی از داستان رساند که داستان‌‌ها فراتر از آنچه هستند که روایت می‌کنند و داستان اصلی وقتی اتفاق می‌افتد که مخاطب نانوشته‌های داستان را بخواند و بفهمد و این ممکن نیست مگر در صورت دقیق شدن در داستان. مرا قسم می‌داد که وقتی کتاب می‌خوانم، همیشه یک لغت‌نامه کنار دستم باشد. آن سال آقای آزادیخواه آتشی در جان من روشن کرد که هنوز گرمایش را احساس می‌کند. آن آتش، اشتیاقم برای کشف ناگفته‌ها و نانوشته‌های داستان است. خوانش هر داستان و رمانی که تمام می‌شود به تاریخ اجتماعی دورانی که داستان اتفاق افتاده مراجعه می‌کنم و هویت شخصیت‌ها و فضای داستانی را می‌کاوم و همیشه دست‌پر برگشته‌ام و داشته‌ای از آن داستان نصیبم شده است که ایده نوشتن برایم بوده است. آقای آزادیخواه یادم داد که داستان داستان می‌زاید همان‌طور که می‌گویند پول پول می‌آورد. او بود که این راه نارفته‌ و سنگلاخ را نشانم داد تا به آنچه نویسنده روایت کرده قانع نباشم، زرنگ باشم، راه بیفتم توی دنیای ذهن نویسنده از آنچه نگفته برای خودم توشه‌ای بردارم.

اینجا لب قنات نشسته‌ام. یکی با صافی چندتا ماهی کوچولوی قناتی گرفته. شرط بسته‌ام یکی‌اش را سالم قورت بدهم، نمی‌توانم. رفته بودیم «سرچشمه». یک جلسه ادبی بود که از هنرمندان سیرجانی هم دعوت شده بود. بین راه سر قنات کران توقف کرده بودیم. بچه‌ها دور آقای آزادیخواه حلقه زده‌اند، نمی‌‌بینمش. صدایش را می‌شنیدم که از کهکینی و حفر قنات‌ها می‌گفت. آقای آزادیخواه گفت: «داستان وقتی داستان می‌شود که زندگی‌اش کرده باشی که از زندگی آمده باشد. این قنات‌ها روزی جزئی از زندگی نوجوانانی بود که مجبور بودند برای سیر کردن شکمشان کار کنند. همین‌طوری که الآن برج‌ها و ساختمان‌ها بلند شده‌اند منبع زندگی کارگرهای نوجوان.» چندوقت پیش از آن، کتاب مرادو جایزه سال کشوری را برده بود. (استاد مراد مرا از دَلوگیری سرِ چاه برداشت، انداخت این تَه، توی زمهریر. با این پادرد کوفتی که دارم. چیزی نمانده که آهم به فلک برسد. همیشه وِرِدِ زبانش این است که مرادو حواسش به کار نیست.)۲ حواسم نیست، آقای آزادیخواه روبرویم ایستاده. مشتم را توی آب باز کردم. ماهی رها شد. شُلپ‌شُلپی کرد و برخلاف جریان آب سرید در تاریکی دهانه قنات. آقای آزادیخواه گفت: «اگر روزی خواستی داستان ماهی که نخوردیش و ولش کردی توی قنات رو بنویسی از مقنی‌ قنات هم حرفی، کلامی بنویس.»‌ من دریافتم هیچ‌چیزی در جهان بدون حضور انسان، داستان نمی‌شود. قنات وقتی داستان شد که مرادو بود.

اینجا پشت اجاق گاز ایستاده‌ام. ماهی را می‌اندازم توی ماهی‌تابه. شعله آتش هو می‌کشد بالا. روغن داغ بوده ماهی آب داشته. سر می‌چرخانم آقای آزادیخواه را نگاه می‌کنم شاید نشانی از شماتت در چهره‌اش ببینم. ساکت و معصوم روی زمین نشسته و تکیه داده به مبل و به شعله‌های فرو نشسته و موج دود نگاه می‌کند. انگار شاگرد حکاکی روی طلایش را گمارده باشند در قصابی. خدا کند، دستش را نبُرَد. آقای آزادیخواه آمده بود تهران برای مصاحبه دکتری. دانشگاه قبول شده بود. بین همه کارهایش، وقت گذاشته بود تا به شاگردی که مهاجرت کرده، سری بزند. (آن سال هم مثل سال‌های گذشته اویل بهار پرستوهای مهاجر دسته‌دسته آمدند و خیلی راحت جا و منزل پارسالی‌شان را پیدا کردند و لانه‌هایی را که احتیاج به تعمیر داشت مرمت کردند و پروبالشان را کنار رودخانه شستند و شاد پریدند و گردش کردند و آواز خواندند و عشق ورزیدند و از بهار آنجا لذت بردند.)۳

او از آموختن لذت می‌برد. دانشگاه رفتنش در آن سن‌و‌سال برایم عجیب نبود. خودش می‌گفت، اگر من ادامه تحصیل بدهم، جوان‌ها از خودشان خجالت می‌کشند و درس و تحصیل را رها نمی‌کنند. من خجالت کشیدم و نگفتم که برای همیشه دانشگاه را بوسیده‌ام، گذاشته‌ام کنار؛ اما گفتم که حرفه‌ای مشغول نوشتن داستان هستم. بهم گفت: «وقتی می‌توانی به خودت بگویی نویسنده حرفه‌ای که خرج زندگی‌ات از نوشتن دربیاید.» در نمی‌آمد.

معلم کلاس اول در نظام آموزشی خیلی مهم و تأثیرگذار است. معلم کلاس اول نویسندگی من آقای آزادیخواه بود. همیشه مدیونش هستم که در آن سن نوجوانی سخت‌جان و سخت‌گیر بارم آورد و یادم داد نوشتن کار سختی است و از آن سخت‌تر فهم ادبیات فاخر و باشرف جهان است که هرگز تن به خفت و حقارت مادی‌گرایی و بازار نداده است. من اولش شاگرد آزادیخواه بودم. بعدش شدم شاگرد داستایوفسکی، شاگرد آلبرکامو، شدم شاگرد علی‌اشرف درویشیان، نجف دریابندری، احمد محمود، محمود دولت‌آبادی ولی سرکلاس آن‌ها ننشستم، بهشان دسترسی نداشتم. می‌رفتم کتاب‌های هر نویسنده‌ای که آزادیخواه معرفی می‌کرد را می‌خواندم و آنچه باید را یاد می‌گرفتم، دوباره برمی‌گشتم سر کلاس او و او دوباره مرا می‌فرستاد پی خواندن کتاب‌های نویسنده دیگری. کتاب‌ها را به هر بدبختی بود گیر می‌آوردم و می‌خواندم و این چرخه رفتن و برگشتن ادامه داشت تا با اکثر نویسنده‌های مطرح دنیا آشنا شدم و خودم می‌توانستم بقیه را که نمی‌شناسم، پیدا کنم. او یادم داد که داستان‌نویسی با خواندن و نوشتن ممکن است. خواندن، خواندن، خواندن، هزاربار خواندن و نوشتن، نوشتن، نوشتن، هزار بار نوشتن.

آقای آزادیخواه از مفاخر ادبیات داستان‌نویسی ایران است که داستان‌هایش هر کدام چندین دهه زندگی اجتماعی ایرانی را به نمایش می‌گذارد. او سال‌ها معلم بود و اکثر مفاخر سیرجانی سال‌ها شاگردش بوده‌اند و از او بسیار آموخته‌اند. کلام نغز و دلنشین‌اش در گوش جانمان نشست و ماندگار شد. او هرگز نمی‌میرد. هرچند از حضور فیزیکی‌اش محروم شده‌ایم و نمی‌توانیم برویم خانه‌اش یا زنگ بزنیم و ساعتی با او گفت‌وگو کنیم در یاد و خاطر ما همیشه زنده است.

۱/ داستان معجزه آب ماهی

۲/ داستان مرادو

۳/داستان پرستوهای دره پیجاب

کتاب‌های خوانده‌نشده

احمدرضا تخشید
احمدرضا تخشید

دو هفته قبل از درگذشت آقای آزادیخواه به همراه جناب صفا رفتیم به دیدارش. وارد اتاق که شدم و روی مبل‌های همیشگی که نشستم دلم لرزید و خاطرات بیش از سی سال گذشته در ذهنم به چرخش درآمدند. اولین بار فکر کنم سال ۱۳۶۸ بود که از نزدیک با آزادیخواه آشنا شدم. هرچند از قبل، از کودکی آوازه‌اش را داشتم. سال‌های اول انقلاب یعنی ۵۷ و ۵۸ در خانه خواهر و برادرها حرفش را می‌زدند و تصویری از او در ذهنم می‌ساختند که دلم می‌خواست ببینمش. از یک سو حرف روش درس دادنش بود و اینکه چی‌ها می‌گوید و چه اصطلاحاتی به کار می‌برد و چگونه جواب بچه‌ها را می‌دهد و از یک سو حرف از سلوک سیاسی‌اش بود. آن زمان تقریباً همۀ کسانی که می‌شناختم وارد بحث‌های سیاسی می‌شدند و راحت هم به افراد انگ زده می‌شد.

محمدعلی آزادیخواه هم که با آن سبیل پرپشت و صحبت‌هاش دربارۀ قشر پایین جامعه و نقد سرمایه‌داری و پول‌دارها جان می‌داد که چپ باشد و همراه کمونیست‌ها. این برچسب‌ها چه بر سر افراد می‌آورد و چقدر موجب اذیت و آزارشان می‌شد خدا می‌داند. من البته طی مدت نسبتاً طولانی که با او ارتباط داشتم ورای این انگ‌ها دیدمش. چون خودش در سختی و نداری بزرگ شده بود درد بی‌پولی را خوب می‌فهمید و سرمایه‌داری را نقد می‌کرد و حرف‌هایی می‌زد که می‌شد گفت به این دسته یا آن دسته متمایل است ولی گاهی هم شعری از حافظ را برایمان تفسیر می‌کرد گاهی شعری از مولانا را گاهی هم حتی گفته‌ای از حضرت علی را نقل می‌کرد و درباره‌اش حرف می‌زد. زمانی هم انگار خون عارفان سرزمینش در رگش می‌جوشید و شطح‌هایی می‌گفت نگفتنی. شاید تفسیر همان رند در شعر حافظ بود. بگذریم اواخر دهۀ شصت با حضور آقای نیک‌نفس در اداره ارشاد سیرجان برگزاری جلسه‌های فرهنگی و هنری در شهر رونق گرفت هفته‌ای یک روز جلسۀ شعر و داستان برگزار می‌شد. من هم چون علاقه داشتم جذب شدم. مدتی که گذشت آقای آزادیخواه به چند نفری که احساس کرده بود به داستان علاقۀ بیشتری دارند پیشنهاد تشکیل کانون داستان را داد من هم یکی از آن‌ها بودم.

جلسۀ داستان البته رونق کمتری نسبت به شعر داشت. چهار پنج نفری می‌نشستیم دور یک میز و به داستان نویسندگان ایران و جهان گوش می‌کردیم و گاهی هم یکی از اعضا قصه‌ای می‌خواند. تا اینکه یک بار آقای آزادیخواه گفت برای جلسۀ آینده داستان تخیلی بنویسیم و برای دیگران بخوانیم؛ و این شد اولین تجربه‌ام در نوشتن. داستان من در مورد جسد یخ زده‌ای بود که پس از سال‌ها پیدا شده بود و حالا در آزمایشگاه به زندگی برمی‌گشت.

آقای آزادیخواه داستان دو فرشته را نوشته بود که وارد دنیای انسان‌ها می‌شدند و به گمانم در آخر از دیدن ظلم‌ها و پلشتی‌ها به دنیای خودشان برمی‌گشتند. به هرحال جلسه‌ها به صورت منظم هر هفته برگزار می‌شد. داستانی خوانده می‌شد و همه در موردش نظر می‌دادند و در آخر جناب آزادیخواه جمع‌بندی می‌کرد و نکاتی را در مورد نوشتن بیان می‌کرد و این نکات آنقدر در هفته‌ها تکرار می‌شدند که ملکۀ ذهنمان می‌شد. کتاب‌هایی هم معرفی می‌کرد که می‌خریدیم و می‌خواندیم. من همان سال‌ها در تهران در چند جلسه از نویسندگان و اساتید اسم و رسم دار داستان‌نویسی شرکت کردم و انصافاً گفته‌های آزادیخواه چیز دیگری بود. ذوق و شوق زیادی داشتم برای نوشتن شاید بتوانم بگویم روزها را به شوق رسیدن روز داستان می‌گذراندم.

بعدها هم که چند سالی سیرجان نبودم همۀ شوق و ذوقم آمدن به سیرجان و رفتن به خانۀ آقای آزادیخواه و خواندن داستان‌هایی که نوشته بودم و شنیدن نظرهای ایشان بود. آزادیخواه علاوه بر علاقۀ زیاد به داستان‌نویسی می‌گفت فرد باید تحصیل کرده باشد و همه را ترغیب به ادامۀ تحصیل می‌کرد. من بدون گیر دادن‌ها او فکر کنم حتی دیپلم هم نمی‌گرفتم. خود ایشان هم تا روزهای آخر زندگی در حال تحصیل بود. در دیدار آخر وقتی آقای صفا پرسید خوب هستید؟ جوابی به این مضمون داد که با شرایط موجود احمقم اگر خوب باشم. متأسفانه شرایط سخت گوناگونی در طول عمرش تحمل کرد. اوایل دهۀ هفتاد به گمانم بازنشسته شد و در روزهایی که باید به آسایش می‌رسید تازه با بزرگ شدن بچه‌ها و شرایط بد اقتصادی مجبور شد در دبیرستان‌ها غیرانتفاعی مشغول به کار شود و همان زمان مشکل تومور مغزی پیدا کرد و بعد از جراحی مدتی خانه‌نشین شد وقتی به عیادتش رفتم انگار روزۀ سکوت گرفته بود فقط و فقط نگاه می‌کرد و هرچه می‌گفتی جواب نمی‌داد. مدت‌ها این‌گونه بستری بود مشکل بیماری به گمانم تا زمان رفتن همراهش بود. محمدعلی آزادیخواه سال‌ها با مردم و کنار مردم زیست. معلم دبیرستان‌های شهر بود و در کنارش به علاقه‌اش خواندن و نوشتن داستان می‌پرداخت.

با داستان‌هایش چون جنبه‌های بیدارگرانه داشتند از همان سال ۵۷ آشنا شدم و یادم هست که کتاب «پرستوهای درۀ پیچاب» و «دوستان جنگل شاد» در خانه جلوی چشمم بود داستان نسبتاً بلند «مرادو» آن سال‌ها معروف بود ولی من چاپ مجددش را در اواسط دهۀ هشتاد توانستم بخوانم قبل از آن هم کتاب «کوتوله‌ای در تنگ» منتشر شد که مجموعۀ داستان کوتاه بود. داستان‌های آزادیخواه نگاه او را به زندگی می‌نمایاند. قهرمان‌هایی که در سختی و رنج زندگی می‌کنند و پایبند ارزش‌های اخلاقی و انسانی هستند و دلشان می‌خواهد در تلاطم زندگی گوشۀ امنی در کنار عزیزانشان داشته باشند.

محمدعلی آزادیخواه به سبک اساتید داستان کوتاه می‌نوشت و چندان روی خوشی به روش‌های جدید نویسندگی نشان نمی‌داد و شاید حتی مخالفشان بود. گاهی فکر می‌کردی نمی‌تواند با داستان‌های جدید ارتباط برقرار کند ولی بعد که در مورد داستانی حرف می‌زدیم می‌دیدی خیلی بهتر از مدعیان به درک داستان رسیده است. تسلطش بر فرهنگ‌عامه و کوچه‌بازار هم مثال‌زدنی بود. در دیدار آخر سه جلد کتاب داستان به‌عنوان هدیه برایش بردم نگاهشان کرد و گفت کدام یکی‌شان بهتر است که اول شروع کنم به خواندنش و به گمانم هیچ‌کدام از آن کتاب‌ها خوانده نشدند. گفتنی‌ها بسیار و فرصت اندک است ...

یادش گرامی و روانش شاد.

جدا شد ز درد و‌ ز درد

حسام‌الدین اسلاملو
حسام‌الدین اسلاملو

افتادگی را همیشه صفتی خاص آدم‌های قصه و در کتاب‌ها می‌دانستم. تا پیش از برخوردن با محمدعلی‌ آزادیخواه، افتادگی را از نزدیک ندیده بودم. درخت پرباری بود که شاخه‌هایش را خم می‌کرد که بچینی. انگار بیست سال رفیق گرمابه و‌ گلستانم بوده باشد: «فردا پسین با ماشینت بیا دنبالم، بریم قهستون دوری بزنیم. ‌منم یه سری به قبر مادرم بزنم.» مادری که سال‌ها از درگذشتش می‌گذشت اما گویی هنوز برای محمدعلی زنده بود. مادری که خود سواد خواندن و نوشتن نداشت اما آن‌قدری ذوق فرهنگی داشت تا مشوق درس خواندن پسرش باشد.

با اینکه چند سالی بود در مطبوعات محلی می‌نوشتم اما هنوز آزادیخواه را از نزدیک ندیده بودم. از روی ستون کاریکلماتورهایش و درج عکسش در نگارستان می‌شناختم به‌اضافۀ اینکه با پدر و پدربزرگم هم‌ولایتی هم بودند. یادم هست وقتی در کار انتشار کتاب «سر تل‌ بلند» و گردآوری دوبیتی‌های شفاهی بودم، به توصیۀ محسن بنی‌فاطمه با آزادیخواه برای مشورت تماس گرفتم. تشویقم کرد و پیشنهادهایی داد و خوب به یاد دارم که جملۀ کلیدی‌ای گفت که آن را در برگ نخست کتاب درج کردم: «دوبیتی، تجلی‌گاه آرزوهای انسان ایرانی است» و در طول پژوهشم پیرامون شعر و موسیقی ایران کهن، این جملۀ آزادیخواه را توصیفی موشکافانه و دقیق یافتم.

چه زود گذشت و چه زود دیر می‌شود.‌ فردا فردا کردن‌هایم برای سر زدن به پیرمرد، کار دستم داد. آدم فکر می‌کند حالا حالاها و تا همیشه فرصت هست؛ اما فرصت تمام می‌شود و عمری حسرت دید و بازدیدهای نرفته و دیدارهای معدود در خاطر مانده را می‌خوری. یادش بخیر. همین چند سال پیش بود که برای گرفتن یک مصاحبه راهی خانه‌اش شدم. در مهمانخانه‌اش کنار آن سماور زرد فلزی نشستیم تا استاد از خاطراتش بگوید.به‌قدری دیدار شیرینی بود که چند ماه بعدش در نوروز این بار به اتفاق همسرم دوباره رفتم دیدنش به بهانه عید‌دیدنی تا دوباره بگوید و باز بشنویم قصۀ زندگی محمدعلی که درد می‌کرد. جمله‌ای برگرفته از همان کاریکلماتورهایش که ایهام هم داشت. هم از دردمندی‌اش نسبت به مسائل و مشکلات جامعه برمی‌آمد و هم انسانیت‌شان در خوردن غم همنوعان و هم اینکه در گویش محلی قهستان گاهی به جای «تشریف بیاورید سر سفره غذا نوش جان کنید» می‌گویند: «بیا درد کن». (اصطلاحی برگرفته از درد بخوری) فرقش در همان بفرمایید و بتمرگید است. آزادی‌خواه هم زندگی را درد کرده بود.‌ تعریف می‌کرد که چطور وبا به کل روستای فریدون زده و همه را از بین برده و تنها دستفروش دوره‌گردی که برای خرید و فروش به فریدون رفته و اوضاع را دیده، صدای دختربچه‌ای را شنیده که در میان انبوه جنازه‌ها زنده مانده بوده است.

مرد این دختر فریدونی را با خود به دهنوی قهستان منطقه‌ای میان پاریز و سیرجان می‌آورد.‌ دختر فریدونی بزرگ می‌شود و ازدواج می‌کند و می‌شود مادر محمدعلی آزادیخواه.درس خواندنش را مدیون مادرش می‌دانست که اگر مقاومت‌های او نبود، می‌بایست برود کهکینی. چنانکه برادرش را به کهکینی همراه پدر کردند و در فروکش یک چاه قنات از دست رفت.با هم بر سر قبر مادر و برادرش رفتیم. آزادیخواه خود را فرزند کهکین‌ها می‌دانست و می‌گفت با داستان مرادو خواسته به آن‌ها ادای دین کند. او با حمایت‌های مادر از قهستان راهی سیرجان شده بود تا در دبیرستان شهر ادامه تحصیل بدهد، در اتاقکی کوچک و اجاره‌ای سرکرده بود و برای رسیدن مادر به آرزوی تحصیل فرزندش، به کم قناعت کرده و طعم فقر را چشیده بود.

از زورگویی برخی خوانین در قهستان قدیم دل‌خوشی نداشت و مدام از خود بیایی بی‌جای خان‌ها و بستگانشان طعنه می‌زد. ولی فقط از بدی‌های زندگی قدیم یاد نمی‌کرد. از هوش و دانش ایرانیان قدیم هم می‌گفت در استفاده از انرژی‌های پاک و ارزان پیش از ظهور مدرنیته. اینکه سنگ آسیابی در قهستان قدیم با نیروی آب دو قنات می‌گردیده و می‌چرخیده و خودش در کودکی این آسیاب از بین رفته را از نزدیک در قهستان دیده که تأمین‌کنندۀ آرد کل منطقه بوده.

حدسم این بود که او چیزی را در کودکی‌اش جا گذاشته بود و برای همین نویسنده حوزه کودکان شده بود. صمد بهرنگی را از بر بود و بر ادبیات کهن و معاصر مسلط. گوشه‌گیری را دوست‌تر می‌داشت. از محیط پر تبعیض جامعه دل خوشی نداشت و شاید برای همین به کتاب و نوشتن پناه آورده بود.‌استاد ثابت کرد که می‌شود بی‌ادعا در یک شهر کوچک در حاشیۀ کویر ایران هم زیست و بر جریان ادبیات کشور تأثیر خود را گذاشت، بی‌آنکه لازم شود مرکزنشین شوی تا بخواهی به جایی وصل گردی و سفارش بشوی. هرچند اگر دل از دیار کنده بود و همان موقع که تنورش با گرفتن جایزه کتاب سال داغ شده بود، تهران‌نشینی اختیار می‌کرد، امروز نام و آوازۀ بیشتری داشت. ولی پیرمرد ساده و بی‌آلایش اصلاً دنبال نام و آوازه نبود. ادعایی نداشت. تفسیر فلسفی‌اش را از زندگی‌ پرغوغای بشر خیلی ساده و به زبان آدمیزاد در داستان سمچال ارائه داده بود.‌ در قصۀ سمچال نوشت که چطور دسته‌ای از ریز ماهی‌های یک برکۀ گل‌آلود بر سر رد برجا مانده از سم خری در گل‌ولای برکه، دعوایشان می‌شود که آن را تصاحب کنند.

وداع آزادیخواه با زندگی عجیب مصداق شعر مولانا برای درگذشت سنایی است: «گنج زری بود در این خاکدان/ کو دو جهان را به جویی می‌شمرد» واقعاً هم به جویی می‌شمرد و شعار نبود. در زندگی سادۀ استاد جز کوشش همواره برای دانستن بیشتر، ردی از تلاش برای زراندوزی نمی‌بینیم. استاد را یا در دانشگاه می‌دیدیم پای درس ادبیات و یا در کتابفروشی برای خرید مجله ادبی بخارا.

او که زمانی پرستوهای دره پیچاب را نوشته بود و غضب ساواک را دیده بود، این‌آخری‌ها هم از سیاست روز و رذالت‌های آن بدگویی می‌کرد. چارۀ این رنج مکرر را فقط در رشد فرهنگ جامعه می‌دید. اگر روی بازنویسی تاریخ بیهقی برای نوجوانان کار کرد، چون خوب می‌دانست فرهنگ دیرپاست و نه یک شبی عوض می‌شود و نه عوض کردنش کار راحت ده سال و‌ بیست سال است.

از سلطه سیاست بر ادبیات دلخون بود و از نگاه کاسب‌منشانۀ ناشران دل‌چرکین.از دوران معلمی‌اش که می‌گفت، از برخی نام‌ها نیز یاد می‌کرد. مثل احمد زیدآبادی که شاگرد آزادیخواه بوده و علاقه‌اش به کار سیاسی مشهود. آزادیخواه می‌گفت یک انتخاب کوچک در نوجوانی کل سرنوشت افراد را عوض می‌کند و‌ آن زمان هیچ‌کس نبود بچه‌ها را برای انتخاب رشته و‌ علاقه‌مندی‌هایشان راهنمایی کند و زیدآبادی نوجوان فکر می‌کرده به خاطر دنبال کردن علاقه‌اش به سیاست، لابد باید برود حوزه علمیه ولی این معلم جغرافی بوده که رشتۀ علوم سیاسی را به شاگرد بااستعدادش احمد معرفی کرده است.

آزادیخواه دلش برای ایران می‌تپید. به همه توصیه می‌کرد به‌عنوان ایرانی، شاهنامه و تاریخ طبری و بلعمی و بیهقی را دست‌کم یک بار بخوانند و نسبت به وطن‌شان احساس وظیفه کنند، نه اینکه دنبال این باشند چطور بگذارند و بروند و دست مردمی را که سال‌ها هزینۀ تربیت و تحصیل و گرفتن تخصص علمی یا فنی آنان را پرداخته‌اند، بگذارند توی پوست گردو. خبر درگذشت ایشان را که شنیدم، ناخودآگاه یاد یکی از جملات کاریکلماتور ساختۀ خود استاد افتادم که از بر نبودم ولی ته ذهنم مانده بود و با شنیدن خبر، از بایگانی مغزم بیرون افتاد.

«کوهی بر اثر سنگ کلیه درگذشت...»

آن کوه را می‌توان هر چیزی تعبیر کرد. کوهستان‌های استان که به خاطر داشتن سنگ‌آهن و مس دارند غارت می‌شوند و طبیعت‌ زیبایشان کشته می‌شود تا آدم‌هایی که در این روزگار نخبه‌کشی به خاطر فهم و سواد وزن فرهنگی، علمی یا ادبی‌شان متروک دستگاه می‌شوند و آن‌قدر بلااستفاده می‌مانند که از درون دق ‌کنند که به قول شاعر، دق که ندانی که چیست گرفتن؟ آزادی‌خواه یکی از همین کوه‌ها بود که به دلیل همین سنگ کلیه درگذشت هرچند پیرمرد بی‌آزار تا دم مرگ هم زندگی را دوست داشت. این را وقتی فهمیدم که برای مرگ‌ آقای کوچکی معلم بازنشسته ادبیات و دوست و همکار قدیمی‌اش؛ های های زد زیر گریه. زار می‌زد و هق‌هق می‌کشید. در آخرین دیدارمان برایم دوبیتی‌خوانی می‌کرد و یکی از دوبیتی‌ها _که عجیب حال و هوای رباعیات خیام را داشت_ این بود:

شدم پیر و که دوران می‌دهم یاد

تنم را همچو کاهی می‌برد باد

گذشته عمر و از این زندگانی

نبردم بهره‌ای ای داد و بی‌داد

این مرادوی من نیست

مهدی محبی کرمانی
مهدی محبی کرمانی

اهل صحنه هر آن چه که از دستشان برمی‌آمد کردند که با تأخیر طولانی آقای استاندار جمعیت منتظر سالن را به ماندن ترغیب کرده و آن‌ها را در سالن نگه دارند. جمعیت اما به شوق دیدن مرادو آمده بودند و پای تأخیر استاندار ولو به یک ساعت صبوری کردند. این رسم معمول مراسم رسمی بود و کسی را هم پروای انتقاد یا اعتراضی نبود.

من کنار استاد نشسته بودم و حالا حرف‌های معمولمان هم تمام شده بود. ما با هم وارد سالن شده بودیم و طبیعی بود که کنار هم بنشینیم و این هم البته برای گردانندگان مراسم که ما را به ردیف جلو راهنمایی کردند یک توفیق تصادفی بود. استاد اهل گپ و گفت با معاونین و مشاوران استاندار نبود. ردیف جلو هم به روال یک پروتکل نانوشته همیشه برای اهل سیاست و مقامات کشوری و لشکری خالی می‌ماند، همهمه‌ای از انتهای سالن می‌آمد و این خبر از ورود استاندار می‌داد. قیام و قعود ما به مناسبت حضور استاندار که تمام شد، سرود جمهوری اسلامی و تلاوت آیاتی چند از کلام ا... مجید و بعد هم برق چشمان استاد وقتی که «مرادو» روی پرده ظاهر شد. معلوم بود که استاد برای دیدن «مرادو» تمام این مدت به اشتیاق نشسته بودند. نمی‌دانم چقدر از فیلم گذشت که چهره استاد در هم رفت. چهره‌ای که به طور معمول هم گره در ابرو داشت. این بار اما اندوه سنگینی در چهره استاد موج می‌زد. توی تاریک و روشن صحنه استاد را می‌دیدم که با تأثر آشکاری مرتب سر خود را تکان می‌دهند.

حدس می‌زدم که چیزی در فیلم استاد را تا به این حد متأثر کرده است و نمی‌دانستم چه چیز؟

من مرادو را همین چند وقت قبل خوانده بودم و آن وقتی بود که مرادو جایزه کتاب سال را به خود اختصاص داده بود. پیش‌ترها هم یک بار مرادو را خوانده بودم. داستان به روال روایت کتاب پیش می‌رفت اما لحن و لهجه فیلم قرابتی با سخن اهالی قهستان نداشت، آن هم لهجه مقنیان که تمام کلام آن‌ها از ده کلمه هم تجاوز نمی‌کرد. شرمه‌خوانی‌هایی که در خلوت ته چاه می‌خواندند حکایت دیگری دارد. شرمه‌خوانی‌ها لحن تمام اندوه عالم را دارد و لحن یک زبان اساطیری که از آن سوی زمان می‌آید.

حواسم بیشتر از آن چه که به فیلم باشد به تکان خوردن شانه‌های استاد بود. باور نمی‌کردم که در تاریکی سالن سینما، استاد این‌گونه به پهنای صورت اشک بریزد. مگر در فیلم چه می‌گذشت که او را این‌گونه بی‌تاب کرده بود. یادآوری لحظه به لحظه داستان «مرادو» البته جای این همه بی‌تابی را داشت، اما نه آن‌قدر که اشک امان آدم را ببرد.

فیلم به میانه‌های خود رسیده بود و زنی روستایی حیاط خانه خود را جارو می‌کرد. لباسش به لباس روستاییان فقیر آن حوالی نمی‌آمد؛ و لحن و کلامش هم!

با خود فکر می‌کردم احتمالاً استاد از ضعف‌های این‌چنینی فیلم اندوهناک است. اندوه او همچنان ادامه داشت. هرچه که فیلم جلوتر می‌رفت. شانه‌های تأسف استاد تکان بیشتری می‌خورد. حُسن نشستن در ردیف جلوی سالن‌های اجتماعات در این است که چیدمان به هم پیوسته میزهای عسلی امکان پذیرایی از مدعوین ویژه را به خوبی فراهم می‌آورد. حتی اگر پذیرایی در حد یک بطری آب معدنی باشد. میز جلوی ما پر از خوراکی‌های رنگارنگ بود. یک بطری آب را باز کردم، آن را دست استاد دادم. در حالی که بطری را از دست من می‌گرفت با لحن غمباری زمزمه کرد که «این مرادوی من نیست»! و این را تا پایان فیلم چند بار و هر بار با حُزنی بیشتر تکرار کرد.

برای من و بسیاری دیگر که فیلم مرادو را دیده‌اند، حتی اگر «مرادو» را هم نخوانده باشند می‌توانند به خوبی ضعف‌های آشکار فیلم را ببینند. شاید اگر سازندگان «مرادو» چند بار بیشتر آن را می‌خواندند و چند روز بیشتر با استاد همدم می‌شدند خود را به روح و لحن روایت‌های آزادیخواه نزدیک‌تر کرده و کاری دل‌چسب‌تر ارائه می‌کردند، نمی‌دانم و هیچ‌گاه هم از استاد نشنیدم که کجای فیلم تا بدین حد از «مرادو» دور شده بود!

اما این را به خوبی می‌دانم که کار شتابی اگر به موقع هم جمع شود. شلختگی‌های آزاردهنده‌ای دارد. یادتان می‌آید پرویز کیمیایی پنجاه سال قبل یک مستند داستانی از باغ سنگی و بازی درخشان درویش خان ساخت. فیلمی که هنوز و همچنان شناسنامه باغ سنگی است. همین که فیلم «مرادو» هرگز نتوانست حتی یک خاطره بسازد، یعنی که «مرادوی» آزادیخواه نبود!

* ۱۹ اسفند ۱۳۹۰. سالن سینما شهر تماشا. مراسم رونمایی فیلم (مرادو)

در نبودنت غرق می‌شوم

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

اولین بار استاد محمدعلی آزادی‌خواه را اواخر دهۀ شصت دیدم در سیرجان؛ به قول خودش، «قلب مهربان، در یک چشم به‌هم زدن، قلّۀ دوستی را فتح کرد». آخرین دیدارمان هم، سه چهار سال پیش در سیرجان رقم خورد: به اندازۀ دلش پیر بود و محمدعلی‌اش درد می‌کرد. او را که می‌دیدم، به‌عینه می‌دیدم که رنج تا چه حد می‌تواند شخصیت انسان را عمیق و دوست‌داشتنی کند. گویی مرادو، هرچه بزرگ‌تر می‌شد و بی‌مهری جماعت را بیشتر می‌دید، بر عیار انسانیت و مهربانی‌اش می‌افزود. نه اینکه بخواهم برای رنجْ امتیاز ویژه قائل شوم و آن را ضروریِ کار هنر و ادبیات بدانم. نه. ولی کسی که بتواند با رنجش صمیمی و ندار شود و از آن، دستمایه‌ای برای نگاه عمیق انسانی به زندگی بسازد، یک هنرمند واقعی است؛ آن هم هنرمندی از نوع آزادی‌خواه؛ کسی که «قفسِ بی در» را همنوع خودش می‌دید. ریشۀ امید را «حوصله» می‌دانست و همه می‌دانند که محمدعلی، خیلی حوصله داشت.

یادم هست که از سفر تاجیکستان با چه شوقی سخن می‌گفت. فرهنگ ایرانی را با چشم باز دوست داشت و معتقد بود که ملّت بی تاریخ، نعش برهنه‌ای است که امواج او را به ساحل آورده است. سفر تاجیکستان برایش، سفر به اعماق و ریشه‌ها بود. برای او که چند دهه جغرافیا درس داده بود؛ بیشتر سفر در تاریخ بود تا جغرافیا. سفر دریا بود با پای موج. پلّه پلّه می‌رفت تا به خودش برسد. می‌گفت: «می‌خندم به ریش آینده‌ای که در گذشته زندگی می‌کند»؛ بنابراین، تاریخ برای او، عکس یادگاری گرفتن با افتخارات از دست رفته نبود؛ هویتی بود که باید به دستش آورد؛ و همۀ این‌ها را چنان ساده و صمیمی می‌گفت که گاه اعماقش نادیده می‌مانْد. وقتی می‌گفت: «راه گم‌کرده را به در خودْ گم‌شده ترجیح می‌دهم»، مفهومش این بود که همان‌قدر که پیدا کردنِ خود اهمیّت دارد، مهم است که در خودمان هم گم نشویم. هم از این رو می‌گفت: «عشق به بالندگی، ریشه را تا اعماق زمین فرو می‌برد»؛ بنابراین، اگر ریشه‌ها را جست‌وجو می‌کرد، چیزی جز عشق به بالندگی نبود.

محمدعلی، سیما و سیرتش هر دو معلّمی بود. بعضی‌ها ذاتاً معلّم به دنیا می‌آیند. می‌گفت: «در درس جغرافیا به بچه‌ها یاد می‌دهم که کریستف‌کلمبِ ژرف‌کاوِ کُرۀ کلّه‌شان باشند»؛ یعنی هم کشف را دوست داشت و هم ژرف‌کاوی را. بیداری را دوست داشت و چشم باز کردن به بیداری را. می‌گفت: «معلّم مهربان، مثل آب از بی‌گُلی می‌پژمرد». باغبانی کردن را دوست داشت: «دانه، چکیدۀ بهار است». رشد دانه‌ها و درخت‌ها را دوست داشت. برداشتن خار از گلوی گل‌ها را دوست داشت. آبیاری کردنِ گلدان‌ها را دوست داشت؛ چراکه «روزنۀ امید گل‌ها، سوراخ‌های آب‌پاش‌اند». شادی را دوست داشت که در بهاران، از برگی به برگی می‌گسترد. گُل‌ها خانوادۀ او بودند و «در بهار با گل‌ها عکس خانوادگی» می‌گرفت. از نظر او، کسی که نمی‌آموخت، کشاورزی بود که نمی‌کاشت و لاجرم، صفر درو می‌کند و «صفر، تهی‌دست‌ترین عدد عالم است». می‌گفت: «گفتن، تخم افشاندن است و شنیدن، درو کردن»؛ و میراث معلّمی او چیزی جز کاشتن بذرِ عشق و آزادی‌خواهی نبود؛ و محمدعلی «حرف آخر سکوتش، فریاد بود».

آزادی‌خواهی که میراثِ فرهنگی شهری شد

ابوالفضل عمادآبادی
ابوالفضل عمادآبادی

محمدعلی آزادی‌خواه زمانی شروع به نوشتن کرد که در این شهر کوچک کویری کسان کتاب‌خوان زیادی وجود نداشتند. به همین دلیل میراث او برای سیرجان از حدود کتاب‌ها و داستان‌ها و افتخاراتش فراتر می‌رود؛ درست در این مدار است که بدعت و کوشش کسی میراث فرهنگی و اجتماعی شهری می‌شود؛ فراتر از جایگاه اسمی او.

او به‌عنوان یک انسان دغدغه‌مند شروع به نوشتن کرد. اولین آثارش _همان‌طور که در آن دهه‌ها در آثار دیگر نویسندگان ایرانی شایع بود_ با دغدغه هدایت مردم به سوی مبارزه با ظالم نوشته شدند. این روحیه ایستادن در سمت مظلومان جهان تا پایان عمر با او بود.

اما من فکر می‌کنم میراث حقیقی محمدعلی آزادی‌خواه برای سیرجان نقش او در ایجاد فضایی فرهنگی است که در آن نویسنده به‌عنوان یک فرد ارزشمند و قابل احترام در جامعه شناخته می‌شود. شخصیت آزادی‌خواه با آن روحیه آزادگی و مهربانی ذاتی و صمیمیت روستایی به همراه مقدار مناسبی کاریزما به این که تصویر خوبی از یک نویسنده به جامعه ارائه شود کمک کرده بود؛ بنابراین آزادی‌خواه نه‌تنها نویسنده یا نویسنده‌پرور بلکه هویت‌ساز نویسنده و نویسندگی در این شهر و استان است. سال‌ها تدریس در دبیرستان‌های سیرجان با آن مهربانی و شوخ‌طبعی همیشگی هم تأثیرگذار بود به شکلی که بسیاری از مدیران و متولیان امروز شهرستان شاگرد او بودند و در بیشتر مواقع خاطرات خوبی هم از کلاس‌های درس او دارند.

مجموع این موارد وضعیتی را به وجود آورده بود که آزادی‌خواه به‌عنوان یک نویسنده پیشکسوت و شخصیت فرهنگی پای ثابت بسیاری از رویدادهای سیرجان باشد. حتی اگر این رویداد فرهنگی هم نباشد و ربطی به نویسندگی نداشته باشد. به‌عنوان مثال به یاد دارم چند سال پیش از او در حاشیه یک مسابقه فوتبال تجلیل شد. او بخشی از اعتلای اجتماعی سرزمین خودش شد.

سال‌ها به‌عنوان یک نویسنده در قامت - به قول و مرام نسل امروزی - یک سلبریتی شناخته‌شده و قابل‌احترام در جامعه سیرجان زندگی کرد. حالا ما بنا به رسم و سلوک زیستۀ او، تصویر ارزشمندی از یک نویسنده داریم. این تصویر می‌تواند الگویی برای سایر افراد جامعه فراهم کند‌. حاصل این الگوسازی در یک شهرستان کوچک می‌شود آنکه جامعه نویسندگی را کاری ارزشمند بپندارد و مشتاقان زیادی به این سمت کشیده شوند؛ و این نقش، کم قدر و عمق نیست!

روح استاد فقید داستان‌نویسی شهر ما شاد که چنین میراث فرهنگی بزرگی از خود به جا گذاشت. حالا او رفته است اما خیل رهروان پرشمارش راهش را ادامه خواهند داد و هر داستانی که از قلم یک سیرجانی نوشته شود یادی است از او و حاصل این میراث بی‌پایان او.

بر این یاد ابدی، پایان آخرین داستانِ آخرین کتاب داستانی او را می‌خوانیم:

آقا پیرمحمد کجا؟ سفره صبحانه به خاطر شما هنوز وسط است.

پیروک هیچ چیز نگفته بود و به سرعتش افزود و خیلی زود از نظر آقای مهندس پنهان شد. ربع ساعت بعد در خلیجِ تنگ، سوار قایق پارویی فکسنی و زهوار در رفته‌ای پرشتاب پارو زد تا از دهانه خلیج بیرون شد و مستقیم راه وسط‌ دریای عمان را پیش گرفت و در فاصله‌ای دور که به سختی دیده می‌شد، هنوز جلو می‌رفت.

ساعت‌های حدود ده بود که لنج یار خدا با دیدن قایقی بی‌سرنشین کنجکاو شده بود و به طرف آن رانده بود و نزدیک قایق، جسد پیروک را روی آب دیده بود.

(از داستان کوتوله‌ای در تنگ در مجموعه‌ داستانی به همین نام، چاپ ۱۳۸۰)

میم مثل مـُرادو میم مثل محمدعلی

حامد حسینی‌پناه کرمانی
حامد حسینی‌پناه کرمانی

داستان‌نویس

«بچه بودند؛ اما فشار کارْ بچگی را از یادشان برده بود و حالا که فرصتی دست داده بود؛ از این فرصت استفاده کردند و مابقی راه را با سربه‌سر هم گذاشتن و دست انداختن یکدیگر طی کردند. طوری که نفهمیدند ده چگونه پیش پایشان سبز شد. به ده که می‌رسند؛ بی‌آنکه حس کنند چهار فرسخ راه را طی نموده‌اند، خوش و راضی از هم جدا می‌شوند. ممدو می‌رود سری به مادرش بزند و از آنجا خیز بردارد به طرف خیرآباد و از خانه‌های کهکین‌های خیرآبادی نان بگیرد و برگردد به پیشکار قنات. مرادو هم به خانه‌شان می‌رود.»

اگر بنا به عقیدۀ زنده‌یاد فروغ فرخزاد معیار شعر خوب را تقابل «شعر فاضلانه» و «شعر صمیمانه» بدانیم، با تعمیم این عقیده به تمامی گونه‌های هنری، محمدعلی آزادیخواه را می‌توان معیار کاملی از یک نویسندۀ صمیمی دانست. زبان داستانی آزادیخواه، زبانی آهنگین، ملایم، صمیمانه و روان و به طبیعت کلام عادی بسیار نزدیک است: «مرادو می‌دانست فشار بندهای توبره، روی شانه‌هایش خط‌های سرخ دردناکی خواهد کشید و تا مدتی دردشان، فغان او را در خواهد آورد. با همۀ این‌ها، خوشحال است و ذوق‌زده و با شتاب برخاسته تا هرچه زودتر خودش را به امیرآباد برساند. مگر نه این‌که قرار بود، دیروز یا دیشب پدرش از بندر برگردد؟ پس حتماً برگشته است.»

بیان صادقانۀ تجربیات و احساسات، از آزادیخواه داستان‌نویسی صمیمی ساخته است: «استادمراد و علی‌بالایی که بیرون شدند و رفتند برای نماز، درِ بیکند را دوباره سر جایش گذاشتند که چاهخوهای خوابیده سردشان نشود. مرادو مجبور شد در تاریکی کارهایش را انجام دهد. با هر تکان محکمی که به خودش می‌داد تا توبره‌کار را کمی روی پشتش بالا بکشد؛ سرش محکم به سقف بیکند می‌خورد و سخت درد می‌گرفت. ولی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود که در آن جای تنگ و تاریک دست و پایش به کسی نخورد و بیدارشان نکند.»

توصیفات در زبان داستانی آزادیخواه باری اضافی بر گردۀ متن نیستند: «پهنۀ بیابان، همچون صورت آدم‌های آبله‌رو، پُر از تاولِ چاه‌پشته‌هاست. از فرازِ هر چاه پشته، چرخی‌چاهی به سانِ کلۀ شکارچیِ در کومه نشسته‌ای از دوردست‌ها پیداست.» بلکه توصیفات در داستان‌های آزادیخواه جلوبرنده و کاملاً در خدمت متن روایت هستند: «با همۀ سردی بادی که می‌وزید، تن مرادو به عرق نشسته بود. زیر کلاه گرد نمدی‌اش، نم گرم عرق را حس می‌کرد. چشم چپش به اشک زدن افتاده بود. نوک دماغش خیس و سرخ بود. گزندگی سرما امان دماغ و گوش‌هایش را بریده بود.»

نویسنده‌ای که ظلم اربابان به بچه‌های کَهکین، زمین‌خواری، بیچارگی و درماندگی طبقات فرودست، چتربازی (قاچاق کالا) و رنج مردم را با گوشت و پوست و تمام وجود خود لمس کرده و ترجیع‌بند کلامش این است که: «محمدعلی درد می‌کند»، به خوبی از درد و رنج مردم می‌نویسد: «هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد به داخل چاه برود. پدرش دل به دریا زد و سرازیر چاه شد. مادرش گریه می‌کرد. خواهرش شیون می‌زد؛ اما او رفت و نعش استاد عبدالله و احمد و سکینه را بالا داد. بدبخت احمدو را آب آن‌قدر زده بود توی ناها؛ که پوستش مثل لاشۀ گوسفند سلاخی شده کاملاً رفته بود.

از همان وقت، هنوز که هنوز است، هر وقت روزها، به یاد آن صحنه و جسد احمدو می‌افتد، شب‌ها توی خواب جیغ می‌کشد.»

محمدعلی آزادیخواه به خوبی فشار زندگی بر تن نحیف مردم را تصویر می‌کند: «آسمان شکم داده بود و ابرها را تا روی سر مرادو پایین آورده بود. بندهای توبره دم به دم سنگین‌تر می‌شد و شانه‌ها و سینه‌اش را مثل دندانه‌های تله، به هم می‌فشرد. بار پرحجمش، مرتب لنگر برمی‌داشت و فشار بندها را بیشتر می‌کرد. زیر این فشار، حرکت تند و پرتکان شاهرگش را در گردن کشیده و لاغرش بیشتر حس می‌کرد.»

آزادیخواه که مردم و رنج را می‌شناسد، نگاهی به زنان و به‌ویژه مادرانِ دردآشنایی دارد که بار زندگی را بر دوش می‌کشند: «هرچند رفتار مرادو برای مادر تسلی‌بخش بود و حتی جوادو را هم آرام کرده بود؛ اما روزگار آن‌چنان بر او سخت گرفته بود که نمی‌توانست خسته و ماتم‌زده و دل‌مرده نباشد. در چنبره‌ای گیر افتاده بود که یک سویش بچه‌ها بودند و سوی دیگرش، سرنوشت نامعلوم شوهرش. از فکر بچه‌هایش بیرون می‌شد؛ به چه‌کنم و چه‌نکنم شوهرش می‌رسید و هنوز آن را به سرانجامی نرسانده بود. فکر بچه‌ها...»

محمدعلی آزادیخواه نویسنده‌ای است که داستان را به خوبی می‌شناسد و آن‌چنان داستان با وی عجین شده است که گویی هنگام خاطره تعریف کردن نیز داستان می‌گوید: «درب اتاقمان را که باز کردم فقط سیاهی می‌دیدم، تاریک تاریک بود، مثل اینکه یک اتاق را پر از قیر کرده باشند. یکهو دیدم دو تا ستاره وسط این تاریکی می‌درخشد. رفتم بالای سر ستاره‌ها نشستم. مادرم بود، همه داروندارم. با دستش به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت که یک مقدار پس‌انداز داخل آن توبره هست، نمی‌خواهم دستت را پیش کسی دراز کنی. حالا برو مشهدی حبیب را صدا کن. بعد هم مشهدی خاور را خواست. مرا فرستادند تا از خانه مشهدی حبیب برایش چیزی بیاورم وقتی برگشتم دیدم مادرم را پا به قبله کف اتاق خوابانده‌اند. دفنش که کردیم شب توی آن اتاق، تنهای تنها نشستم، هیچ‌کس نبود، تنهای تنها. همه دارایی مادرم یک مفشو بود که داخلش چند نمونه داروی گیاهی بود. آن را به مشهدی خاور دادم و کتاب‌هایم را برداشتم و به سیرجان آمدم.» (ایسنا/۱۶ آبان ۱۳۹۱)

اسما پور زنگی‌آبادی در مصاحبه از محمدعلی آزادیخواه می‌پرسد: جریان «محمدعلی درد می‌کند» چیست؟ و محمدعلی آزادیخواه پاسخ می‌دهد: ‌«از سر انگشت پایم تا فرق سرم درد می‌کند؛ از وقتی از مادرم متولد شدم درد دارم و گریه می‌کنم تا آخر عمرم هم. زندگی زندانه و دریای اشک...»

تقدیری که مقدّر نشد

رضا مسلمی‌زاده
رضا مسلمی‌زاده

می‌خواهم چیزی بنویسم درباره آزادی‌خواه و بفرستم برای مجتبا شول‌افشارزاده که موهای زیبای جوگندمی‌اش او را به نویسنده‌ها شبیه‌تر کرده است. چند روزی هست که می‌خواهم بنویسم اما نمی‌گذارد؛ مثل همۀ این شش ماه گذشته که نگذاشته‌ای؛ درست از همان شب ماه آبان و پیاده‌روی همان خیابان. مرادویی بودم برای خودم؛ روستازاده‌ای پر شر و شور که «جست‌وجوی مرادو» دغدغه‌ام شده بود تا فیلمی بسازم دربارۀ قنات و ارزش و کار مقنی‌ها و‌ کهکین‌ها اما مدتی است که زندگی‌ام در تنگنا افتاده و شده‌ام کوتوله‌ای در تنگ‌ و فقط آرزو دارم از یک تا پنج مال من باشی.

معلم باید خیلی پر صبر و حوصله باشد، آن‌قدر که حوصلۀ بچه درسخوان‌ها سر برود و دانش‌آموزان متوسط خسته بشوند تا دانش‌آموزان دیریاب دریابند که معنای کلمۀ جغرافی چیست. این را از اولین جلسۀ کلاس دوم دبیرستان ابن‌سینا یاد گرفتم؛ از معلمی که کمی خمیده می‌رفت و معمولاً دستش روی شکمش بود و با حوصلۀ فراوان توضیح داد که جغرافی در اصل ژئو گرافی بوده و از لاتین به عربی رفته و از آنجا سر از زبان فارسی درآورده است.

خب که چه؟ چه اهمیتی دارد که ما در کجای این جغرافیا قرار داریم و سهم ما از این جبر جغرافیایی چیست؟ برای دانش‌آموزی سربه‌هوا با نمره‌های متوسط جغرافی چه جذابیتی می‌توانست داشته باشد؟

باید چند سال بگذرد و سربه‌هوایی دوم دبیرستان جایش را به حال و هوای شعر و ادبیات بدهد. باید دست روزگار پای حاج‌حمید نیک‌نفس را به سیرجان می‌کشاند تا شاعران و نویسندگان را انجمن سازد و «دیدار آشنا» رقم بخورد بشود ۳۰ سال شاگردی و دیدار و هم‌نشینی گاه‌به‌گاه تا...

«- چرا سری به پیرمرد نمی‌زنی؟ از روزی که کرونا آمده، خانه‌نشین شده و تنها و دلتنگ...»

کرونا اسمش بد در رفته وگرنه آنچه که ما را از هم دور می‌کند، ویروس‌هایی دیگرند.

دربارۀ آزادی‌خواه خیلی‌ها نوشته‌اند و همین ویژه‌نامه هم پر از یاد و نام اوست. من می‌خواهم دربارۀ تو بنویسم؛ از «بی‌احسانه‌گی‌ها» تا امروز که تو آخرین داستان من شده‌ای و فرصت نشد برای آزادی‌خواه بخوانمت و از تو شکایت کنم که چه به روزم آورده‌ای. عشق پاییزی من به خانم شاعر امروزی نیست. سال‌ها می‌گذرد از آن حادثه که من اول شاعر شدم و بعد بی‌احسانه‌گی‌ها را نوشتم. عصر آن روزی که آن را در انجمن داستان خواندم معجزه‌ای شد و بی‌احسانه‌گی تمام شد. باید برای آزادی‌خواه می‌خواندمت و از تو شکایت می‌کردم که چه به روز من آورده‌ای. باید همان روز خاکسپاری ذبیح‌الله قاسمی دستت را می‌گرفتم و می‌بردمت پیش آزادی‌خواه و می‌گفتم این همان است که آخرین داستان زندگی من شده است اما آن روز هنوز به آبان نرسیده بودیم و خیابان محل امنی بود.

چندمین بار است که این یادداشت را بازنویسی می‌کنم ولی به جایی نمی‌رسم که دلم می‌خواهد. می‌خواستیم برای آزادی‌خواه مراسمی بگیریم و عمری معلمی و دلسوزی و نوشتن وی را قدر بدانیم. بی‌خبر از آن‌که آزادی‌خواه در بیمارستان است. به دیدار آخر هیچ‌وقت نرسیدیم. چند قدم مانده به آخرین دیدار، نفس آخر برآمد و شکایت از تو به قیامت افتاد. من خسته‌ام و این یادداشت درست نمی‌شود. خیلی خسته‌ام، از خیلی چیزها خسته‌ام؛ از خودم، از تو. گیج و آشفته در هیاهوی زمین آواره‌ام. دلم می‌خواهد از این «سم‌چاله» بیرون بیایم و ساکن سیاهچاله‌ای بشوم که در آن نه صدا به صدا می‌رسد و نه حتی برق نگاهت...فایده‌ای ندارد، مثل آخرین خط بی‌احسانه‌گی‌ها رهایش می‌کنم.

آزادیخواه مرد ناتمام؟

مجتبا شول افشارزاده
مجتبا شول افشارزاده

هر ساختمانی به ستونی برپاست و آدم‌هایی هستند که ستون‌ می‌شوند به پای جریانی. عین محمدعلی آزادیخواه که ستونی است تا همیشه حول جریان ادبیات داستانی در سیرجان؛ او که ریشه دارد در ادبیات جهان، عمیق‌تر از چاه‌های داستان «مرادو»، سیرجان و کویر را منگنه کرد به ادبیات داستانی ایران.

حس غریبی است سرگذشت یک نویسنده پیشرو؛ برای قصه، برای ژرفنای دریافت و برای لذت خوانش دیگران، عمرت را خرج کنی شوخی ندارد... دیوانگی‌ها می‌خواهد، بزرگی‌ها می‌خواهد تا از نگاه متعجب و پچ‌پچ بعضاً سُخره اطرافیانت بگذری و سرت را پایین بیندازی و بنویسی تا در دنیای خودت خدا باشی و در دنیای همه، هیچ... حس غریبی است. من این حسِ آه را سال‌ها پیش در ظهری گرم - که مهمان محمدعلی آزادیخواه و فرشته‌ای که همسر آزادیخواه است شدم - از صدای نفس‌هایش و از سکوت‌های ناخواسته‌ش شنیدم. گل‌های ساعتی باغچه را که نشانم داد و شربت شاه‌توت حیاط‌‌شان را که تعارف کرد، استاد حرف‌ که نمی‌زد و زد؛ از داستان و روزگار، روزگار داستان غریبی دارد... حرف‌های یک نویسنده که دیگر داستان نمی‌نویسد یا ارائه نمی‌دهد، داستان سربریده‌ای است که راه می‌رود و از او تقدیر می‌شود، بی‌آنکه کسی بپرسد چه بر سرت آمده! آزادیخواه یک مرد ناتمام است برای من؛ اول اینکه تاریخ ادبیات داستانی کودک و بزرگسال سیرجان با نام او منتشر شده است و تا ابد پایان نمی‌یابد.

اما دوم؛ محمدعلی آزادیخواه بغض کرده بود. ظن تقریباً مطمئنم می‌گوید آزادیخواه قصه‌‌های کاملاً آماده و پرداخته‌ای داشت که نخواست بنویسدشان. برای همین مرد ناتمام داستانی من شده است. یک جایی که آزادیخواه در قصه پا را محکم می‌کوبد و ناتمام می‌گذارد وجود کتابی است که کمتر به آن پرداخته شده است. همه ما آزادیخواه را مساوی «مرادو» می‌دانیم؛ اما از قصه‌های مهم کودکان او که بگذریم من هیچ‌وقت نتوانسته‌ام دست از سر «کوتوله‌ای در تَنگ» بردارم. مجموعه داستانی که خیلی به آن پرداخته نشده و شاید آزادیخواه خودش هم خیلی میلی به رجعتی به این کتابش نداشت. شاید!

کوتوله‌ای در تنگ اما جایگاه تاریخی رفیعی دارد که باید آن را ثبت کرد. تا جایی که من اطلاع دارم باید اولین مجموعه داستان کوتاه منتشر شده از یک نویسنده سیرجانی باشد. این مجموعه با پنج داستان کوتاه بزرگسال، تجربه‌ای جدید برای آزادیخواه در انتشار داستان برای بزرگسالان بوده است. هرچند که «مرادو» نیز تنها، داستان کودک و نوجوان او محسوب نمی‌شود اما «کوتوله‌ای در تنگ» مخاطب جدی داستان بزرگسال را مورد هدف قرار داده است و به خوبی او را وارد قصه‌هایی از زندگی می‌کند. دو عنصر طرح و واقعیت‌نمایی، به خوبی، مخاطب را در داستان نگه می‌دارد و البته که بحث قصه، بالطبع و به حق و بنا به خوی نویسندگی آزادیخواه، در داستان‌ها بسیار پررنگ‌تر از آن است که باید.

با خواندن مجموعه داستان‌های این کتاب بود که ایمان آوردم آزادیخواه ذاتاً نویسنده است نه با تک داستان درخشان «مرادو». چون که مرادو یک اتفاق ناب است اما جریانِ این داستان‌ها است که به من نشان داد مردی در حال «کنکاش داستان» در زندگی است. ما به‌طور مستقیم در پایان داستان «معجزه آب‌ماهی» با این موضوع مواجه می‌شویم. شاید نثر و زبان در این مجموعه به روانی زبان داستانی «مرادو» نباشد اما در قسمت‌هایی که نویسنده نمی‌خواهد خودش در داستان حرف بزند و ماجرا را به راوی می‌سپارد، زبان روایت نیز روان و ناب می‌شود:

«دریا نشانی نمی‌خواست. هوا سمت و سوی دریا را نشانم می‌داد. کوچه و مسیرم را به طرفِ ساحل پرشتاب و قدمکَش طی کردم. شوق و ذوق دیدن دریا مرا به جلو می‌دوانید. تابلو دختر معصوم در زمینه‌ تیره درگاهِ دالان، توی کله‌ام داشت رنگ می‌گرفت و چشم درونم را خیره خودش می‌کرد. انگار دزد اثر هنری شده بودم و داشتم فرار می‌کردم...»

به هرحال این فرصت-صفحه جای بررسی و نقد مجموعه داستان «کوتوله‌ای در تَنگ نیست»، اما سال‌هاست که به مناسبت خواندن این کتاب می‌خواستم یک روزی یک جایی بنویسم: کوتوله‌ای در تنگ، ارزش آزادیخواه را روشن می‌کند در زمانه‌ای که همه گرماگرم اوضاع بودند او حواسش به «داستان» بود و قدم برداشت. کوتوله‌ای در تنگ، با پنج داستان کوتاه، برافراشتن رسمی پرچم «انتشار کتاب» داستان کوتاه به مفهوم امروزی و با هدف صرفاً داستانی، در سرزمین سیرجان است.

همیشه خدا منتظر بودم تا از دل آن نگاه داستان‌منش که در «کوتوله‌ای در تنگ» موج می‌زند، مجموعه داستانی دیگر بیرون بیاید و حسرتی از جهان داستان‌های آزادیخواه به دلمان نماند. حسرتی که به دل ماند و آزادیخواه مرد ناتمام قصه‌هاست عین صمد بهرنگی که همیشه با خودم درگیرم بعد از داستان «پسرک لبوفروش» چه داستان‌هایی که باید می‌نوشت.

امشب - بیست و دو آبانِ نود و چهار- بعد از شش هفت سال دوباره چند تا از داستان‌های «کوتوله‌ای در تنگ» را خواندم و دوباره وسط‌های داستان «معجزه آب‌ماهی» گریه کردم...

...

حالا - سوم اردیبهشت چهارصد و دو - بعد از شش هفت سال دیگر که این یادداشت را می‌خوانم و بارها در این سال‌ها به آزادیخواه فکر کرده‌ام دیگر آزادیخواه برایم مرد ناتمام قصه‌ها نیست چون او باز پیشروتر از همه «داستان‌نویسی» را فقط «نوشتنی» و «جستنی» نمی‌دانست؛ او داستان را «زیستنی» می‌نگاشت انگار و حالا که رفته لبخند پهنش به جوابم که «چرا باز داستان نمی‌نویسید؟» رمزگشایی می‌شود که «بچه‌جون تو اینقدر نفهمی که نمی‌بینی همه حرکات من، هر لحظه من، هر حرف من، هر بهانه من، هر گریه من، هر فحش و نیش و کنایۀ من، هر اشک روایت من یه داستانه که همه‌تون می‌نشیند برای هم مدام بازخوانی‌شون می‌کنید و می‌نویسید و می‌خونیدشون! کی می‌خوای بفهمی یه دوره زمونه‌ای اومده که نه داستان، قلم و کاغذ و نوشتن می‌خواد، نه تنبون فاطی، کِش!»

بله استاد!

استاد هم همون خود نفهمت هستی پسر گلم!