نوروز اومدما لُختیم

مهدی محبی کرمانی
مهدی محبی کرمانی
نوروز اومدما لُختیم

قسمت اول: تحلیل تاریخی

مصرع دوم بیت اول هم روشن است، هر چی به بابا گفتیم!

اختلاف عمده در بیت دوم است. در واقع این که بابا چه گفته باشد؟ مورد اختلاف‌نظر محققان، مصححان و ارباب تذکره‌هاست. خوشبختانه اصل موضوع آن‌قدر قدمت دارد که بتوان این‌همه اختلاف‌نظر را توجیه نمود. مباحث باستانی عموماً موضوع اختلاف‌نظرهای فراوانی است؛ و این اصلاً چیز بدی نیست!

جواب پدر (به خوانید بابا) در شرایط مختلف تاریخی،‌ اجتماعی، سیاسی و اقتصادی (شرایط اقتصادی پررنگ‌تر است) می‌تواند طیف وسیعی از پاسخ‌های متنوع، متناقض و حتی غیرقابل‌باور را پوشش دهد.

احتمالاً شروع اختلاف باید از زمان پیدایش نوروز باشد. اساساً این پیدایش ناظر به تحمیل هزینه‌های گزافی بر دوش پدر خانواده بوده است. رخت و لباس شب عید بچه‌ها یک قلم از این هزینه‌هاست و شاید اگر همت بیشتری در مردم‌شناسی نوروز در میان اقوام و طوایف مختلف ایرانی و ایرانی‌تبار می‌شد. به اشعار بیشتری از این دست برمی‌خوردیم. اشعاری که مخاطب آن علی‌القاعده پدر خانواده بوده و دیگران هم از مادر و پدر و همسر و خواهر و برادر بگیر تا خواهرزاده و برادرزاده ...‌(رفتگر محله و پستچی و... فراش مدرسه بماند) می‌توانسته‌اند، طرح موضوع کرده باشند. مثلاً همسری که گفته باشد، نوروز اومد ما پختیم...؟ هر چی به بابا گفتیم! که اشاره به پخت سبزی‌پلو و ماهی شب عید داشته باشد و پیش‌نیازهای اولیه آن یعنی خرید ماهی کیلویی فلان هزار تومان و برنج دودی کیلویی بهمان هزار و پانصد تومان و سبزی پر گل و شل کیلویی نمی‌دانم...

نوروز اومد ما خفتیم و یا هر چه که می‌تواند اشاره به قهر کردن مادربزرگی داشته باشد که پدر خانواده (به هر دلیلی) نتوانسته است پیراهن و چارقد شب عید برای او بخرد و او هم درست در لحظه سال‌تحویل، خودش را به مریضی زده باشد و خوابیده باشد یا نوروز اومد ما رُفتیم ... (رُفتن، روبیدن، جارو کردن) که می‌تواند اشاره به طرح موضوع عیدی از طرف رفتگر محله باشد (‌که فعلاً قرار شد بماند).

اولین روایات از شکل بیت دوم، در حوالی پیدایش نوروز احتمالاً باید به مضامین زیبا و شاعرانه‌ای ختم شود؛ یعنی این‌که بچه‌ها گفته باشند: نوروز اومد ما لختیم/ هر چی به بابا گفتیم ... بابا در جواب باید یک چشم گفته باشد و هر چه بچه‌ها خواسته بودند خریده باشد. این امر قطعاً در یک دوره‌ای با شرایطی خاص محقق بوده است، چراکه اگر پدران نداشتند از اساس طرح عید نوروز و عیدی و لباس شب عید موضوعیت نداشت. البته آن شرایط نباید چندان به روزگار ما نزدیک باشد. نوروزی بوده است و وفور نعمت و پدر هم همه چیز داشته است و بچه‌ها هم هر چیز خواسته‌اند، پدر خریده است، ممکن است بعضی محققان ایراد کنند که در این شرایط بچه‌ها نباید قبل از عید هم لخت باشند که آن را به رخ پدر بکشند. این معنی را می‌توان به‌نوعی در ضرورت یافتن قافیه «گفتیم» تبیین کرد. (انصافاً قافیه سختی است، خود من گرفتارش شده‌ام). شاید هم قاعدتاً در آن روزگاران فراوانی، بچه‌‌ها باید شب عید لخت می‌شدند. تا بتوانند با بابایشان در مورد لباس و پوشاک حرف بزنند. احتمالاً چیزی مثل یک حرکت آیینی (که هنوز هم نشانه‌هایی از این آیین در رفتار بعضی افراد خانواده و به مناسبت‌هایی وجود دارد!)

روایات بعدی بیشتر بر مفهوم عمومی بیت دوم شعر با تعابیری از قبیل ندارم، به خدا مشکل دارم‌، مسلمان از کجا؟ مگر من روی گنج قارون خوابیده‌ام، تعابیری که عموماً از مصادیق تنگناهای مالی پدر، توأم با نوعی شرمندگی قابل درک بوده است. به نظر می‌رسد در مقاطع خاصی از تاریخ و شرایط ویژه‌ای از مختصات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی، مادران در رفع نگرانی‌ها و خجالت‌زدگی‌های پدر در این زمینه و نحوه برخورد او با موضوع، مشارکت صمیمانه‌تری داشته‌اند. نگارنده موارد متعددی از این گونه مشارکت‌های فعال را لااقل در دهه‌های بیست و سی و چهل شمسی مستدلاً سراغ دارد: پشت و رو کردن کت پدر و تبدیل آن به یک کت نو برای پسر کوچکتر یا استفاده از شلوار پدر، برای پسرهای بزرگتر (با استفاده مختصری از کش یا سنجاق) از موارد مشخص این‌گونه مشارکت‌ها بوده است. سروته کردن چادر مادر و منجوق کاری پیراهن سر عقد خود مادر برای دختر کوچکتر هم بخشی از این فعالیت‌های مسئولانه به شمار می‌رفت.

مادران امروز ادعا می‌کنند که زمانه عوض شده است و نمی‌توان از این کارها کرد. غرور بچه‌ها جریحه‌دار می‌شود، توی مدرسه مورد تمسخر قرار می‌گیرند، آن زمان که این کارها را می‌کردند، همه مثل هم بودند و این همه پولدار یک‌شبه و نوکیسه توی جامعه نبود و ... توجیهات مربوط و نامربوطی از این دست. (جمله معترضه: احتمالاً پیدایش نوروز بعد از دوران مادر سالاری بوده است، در هیچ‌یک از نسخ و روایات موجود، مادران مخاطب بچه‌ها نبوده‌اند؛ و این می‌رساند که عصر مادر سالاری سر آمده بوده است.)

آن چه بیشتر از همه مورد توافق مصححان است. موضوع بیت دومی است که به رغم فضای رکیک و غیرشاعرانه آن مشخصاً به واقعیات دوران ما نزدیکتر می‌نماید. در این بیت پدر خانواده بی‌شرمانه در مقابل درخواست به‌حق و منطقی بچه‌ها، برای رخت و لباس شب عید اشاره به یک عمل زشت می‌‌کند و می‌گوید همان را صبح عید تحویل بچه‌ها می‌دهد (گو که این عمل طبیعی و در مواردی درمانی است. لیکن استناد به آن، آن هم در امر مهمی مثل انجام وظیفه پدرانه در تأمین حداقل نیاز طبیعی بچه‌ها به پوشاک عملی بی‌شرمانه و غیرمسئولانه است، حداقل کار زیبایی نیست آدم می‌تواند بگوید ندارم!... بگوید مابه‌التفاوت هماهنگ‌سازی حقوق بازنشستگان قبل از سال ۷۹ را که دادند چشم! ... بگوید حداقل دستمزد شورای عالی کار اگر به بالای خط فقر رسید روی چشم ... طرح جامع تأمین اجتماعی اگر به تصویب رسید می‌خرم...! طرح هدفمندسازی یارانه‌ها اگر اجرا شد حتماً. یا اصلاً بگذار تا جشن نیکوکاری نه این‌که بردارد حرف‌های زشت و مستهجن بزند که آدم رویش نشود یک شعر دو خطی را بدون سه نقطه میان متن بنویسد!)

صرف‌نظر از نوع ادبیات مخدوشی که در این بیت (بیت دوم شعر موضوعه) به کار رفته است توافق عمومی بر صحت و اصالت این روایت زشت، به عنوان یک دیالوگ مصطلح (و غیر قابل اجتناب) در دویست ساله اخیر عجالتاً هر محقق و مصححی را وادار به پذیرش این واقعیت می‌‌کند که به هر حال شاید در شرایطی مضمون این بیت (تأکید می‌گردد بدون توجه به الفاظ زشت آن) تنها امکان منطقی پاسخ به درخواست بچه‌ها بوده است.

طرفداران این نظریه با ذکر نمونه‌های مشخص و شناخته شده‌ای از گروه‌های اجتماعی موجود جامعه و تنگناهای شدید مالی آن‌ها، محمل مستندی برای اثبات نظریه خود به وجود آورده‌اند. آن‌ها می‌گویند: پاسخ ارائه شده (مجدداً تأکید می‌گردد بدون توجه به الفاظ زشت آن) تنها امکان منطقی برای پاسخ به سؤالی است که همه ساله از اوایل اسفند تا اواخر فروردین روح حساس تمام پدران را خراش می‌دهد. این که بچه‌ها بگویند ما پدر بی‌ادبی داریم به‌مراتب بهتر از این است که بگویند ما پدر بی‌عرضه‌ای داریم ...!

این هم البته حرفی است.

خرگوش نشانه است...

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

می گَن هر اتفاقی تو ای دنیا یه نشونه‌ای وَر آدِما هسته مِنم وَختی اِشنَفتم سال جدید سال خرگوش هسته حس کردم یه نشونه‌ای وَر مَ هسته. یاد بچّگیام افتادم و بدنم مثل بید لرزید البته فکرتون منحرف نشه، چیز بدی نیسته که نتونم بگم راستشه بخوایِن ماجرا از ای قراره که:

چند سال جِلوترا که خیلی کوچِکو بودم یه بار روز جمعه‌ای بود که همراه خونواده و قوم و خویشا رفتیم کوهپایه البته کوهپایه او روز خودِ امروزش از زمین تا آسمون فرق می‌کِرد درست مثل آدما که دِگِه او آدِما قدیم نیستَن. او وَختا قوم و خویشا رفت و آمد بیشتری دُشتَن و شادی‌هاشونه تو فضای واقعی خود هم به اشتراک می‌گُذُُشتَن و هِشکی وَرهِشکی قُپز نمی‌داد و هِشکی مَم زیر تیغ مقایسه نبود.

عید که می‌شد همه به هم می‌گفتَن صد سال به این سال‌ها ولی الانه هرسال به همدِگِه می‌گَن «دریغ از پارسال». با اینکه معنی ای دو تا جمله از زمین تا آسمون خود هم فرق می‌کنه ولی هِشکی از خودش نمی‌پرسه چرا هَمچی شِده. خلاصه بهتره یادمون از باقی حرفمون و او روز و کوهپایه نِره. همه یه جورایی خودِ هم سِرِشون گرم بود. بزرگترا که سِر چِنگو نشِسته بودَن و از روز و شبای جِوونی‌شون خود هم حرف می‌زِدَن. جِوونامَم که سرگرم تُنُک کِردَن زیلوها و اووردن و جا دادن وسیله‌ها بودَن. زِنِکا سِرِشون به پُخت و پز و جارو جیرو بند بود و دختووا زِنینه مَم که از همو وَختا مُد بود که یکسره به قِر و فِر خودشون می‌رسیدَن. البته بین خودِمون بمونه: «ای مادِرا امروزی که وَردختراشون سخت‌گیری می‌کنَن همو دختووا اوروزی هستَن که کارا خودشون از یادشون رفته». یه جِماتِ دگه‌ای مَم همو نوزِتا و تازه عروس دوماتا بودَن که پاچه وَر مالیده وَر وِسِطِ رودخونه سَر وَر رِدِ هم می‌کِردَن و آب وَرجونِ هم می‌پاشیدَن و از ای کارا خُنُک‌بازی...

بَچو وا مَم همه سرگرم بازی بودَن، یه جِماتی گوسِه یو بازی می‌کِردَن و یه جماتی سَرگُریسکو بازی و هف سنگ و ماچِلوس و ... خلاصه اینکه اونامَم سِرِشون گرم بود. تنها کسی که تافته جدا بافته بود مِن و پِسرو خاله‌ام بودیم که مامَم هردِتامون بُن کُتی بودیم و نازَنگُلو که همه‌اش دِلمون می‌خواس یه کار کس نکِردی بکنیم.

هَمطو که سنگ می‌زدیم وَر تو رودخونه و از صدا شِلَپ شلوپ آب کِیف می‌کِردیم یهو چشمم افتاد وَر یه خرگوشو سفیدی. همطو که دُشتم سیلِِش می‌کِردم یدو گف:

- چِرِ واستادی نِگا می‌کنی برو بگیر بیارِتش...

از اوجوئی که می‌دونستم یِدو آدم نامردی هسته دَس وَر دَس مالیدم ولی یدو خوب تو کارش اوستا بود و می‌دونِس زودی وَرو آب می‌افتم رو کِرد وَر طِرِف من و گف:

-چرا واستادی سِیل می‌کنی؟ برو بگیر بیارتش، به پسر دایی اصغر می‌فروشیمش هم یه پولی به گیرمون میایه هم اینکه جلو همه قوما سربلند میشی و پدرت می‌فهمه تو با عرضه هستی و دِگِه بَچا قوم وخویشا رِ وَر تو سِرِت نمی‌زنه

- تو چرا خودت نمی‌ری بگیری؟

-اولاً که مَ بدون ای حرفا پدرم همه‌اش اَشَم تعریف می‌کنه و احتیاجی ندارم ثانیاً مَ دَس وَر جِکِ جِمندا که می‌زنم تمام بدنم ازی تِزگووا می‌زنه یادت نیسته پارسال دَس کِردم تو حوض یه ماهی بگیرم تا چند روز جا خواب بودم

- اون که مادِرِت می‌گف سُخچه گرفتی

- نه بابا چون رورِداش می‌رسید همچی گف ...

خلاصه چی درد سِرتون بدَم اگر بخوایَم تمام دیالوگا او روزِ بگم میشه یه سریال ترکی و حوصله‌تون وِسَر می‌ره. بالاخره گول خوردم و سر کِردم وَر عقبِ خرگوشو اونم بی‌زبونی یه خور می‌دوید و وامِستاد یه نگاهی وَر م می‌کِرد دِواسر می‌دوید مِنَم بیشتر خوشم می‌اومد خودش سَرگُریسکو بازی می‌کِردم. خرگوشو همطو رفت و رفت مِنَم وَر عقبش می‌دویدم. یدو نامردَم هِی وَر پشت سِرَم تشویقم می‌کِرد. یهو دیدم خرگوشو رفت تو کُت دیوار کاهگلی باغ. البته کُتی بود که همی جِک جِمندا پایین دیوار کَنده بودَن که تو باغ رفت و آمد دُشته باشَن. مَ که ناامید شِده بودم دوکُل شدم تا وَر آخرین‌بار خرگوشو رِ ببینم یهو دیدم یدو اومد بالا سِرم و گف:

- یعنی خاک دِدستی وَر هم تِ سِرِت، ترسیدی؟

- نخیرم چِرِ بترسم؟ مگر نمی‌بینی رَف توباغ

- خب بی‌بِخار تومَم برو وَرعقبش ای الانه خسته هسته راحت می‌شه بگیریش

- مگر مَ می‌تونَم بِرَم تو باغ؟

- ها دِگه از هَمی کُتی که خرگوشو رَف

- مگر مَ جا میشم؟

- هابَله که جا می‌شی. دو مثقال استخون که بیشتر نیستی، از ای کُتا تنگ تِرِشَم رَد می‌شی

دِواسر گول خوردم و وَرو آب افتادم کله مه تا نصفه کردم تو کُت دیوار؛ نصفه‌ها راه ترسیدم اومدم به دَر و گفتم:

- نخیر مَ رد نمی‌شم ای کُت به اِندازه یه سگ و توره‌ای بیشتر نیسته

- تو آدم فرزی هستی؛ هر کاری بخوایی می‌تونی بکنی دستاته صاف بچسبون وَر دو طِرفت مثل مار خودته بِخزون تو کُت

هنو دُشتم خود خودم یکِ چار می‌رفتم که دِواسَر امیدو سَر گُذش وَر بیخ گوشم و گف:

- فقط یادت باشه اگر بابات بفهمه همچی پسرو نترس و بی‌کله‌ای داره دگه هِشوخ بچه‌ها دِگِه رِ وَر تو سِرِت نمی‌زنه

نفهمیدم چطو شد و به چه عقلی همچی کاری کردم ولی وختی تا کمر رفتم و گیر کردم تازه فهمیدم چه خاکی وَر تِ سِرم شِده. نه می‌تونستم جلو بِرَم نه عقِب بیام، یه جیقی کشیدم و هرچی صدا زدم یدو ... یدو ... انگار نه انگار. پسرو خاله نامَرد از ترسش گریخته بود منم همطو وسط راه مونده بودم خرگوشو مَم انگار بازی‌اش گرفته بود می‌اومد جلو دِتا لیس وَر دماغ مَ می‌زد و می‌رَف مِنَم که دَستام دو طرفم به گیر بود نمی‌تونستم دماغمه بخارونم از شدت خارِش اشک از چشمام می‌اومد. تو همی گیر و دار یهو دیدم یه زنبوری مَم همه جا رِ وِل کرد و صاف نِشِست وَ رو پیشونی من و همچی کَندِتم که می‌گفتی یه میخی لچوندن. شاید به اِندازه تمام هَف سالۀ عمرم او روز اشک بااختیار و بی‌اختیار از چشمم اومد. یه ساعتوئی گُذَش که صدا پدر و مادرم از پشت سَر اومد و می‌گفتی خدا دنیا رِ بشم داده ولی ای خوشحالی اوقِدِری طول نکشید و خود اولین شلاقی که پدرم وَرو هرچه نِبدتِرَم زد وِسَر رسید. البته کار به همو یکی ختم نشد و پدرم چپ و راست می‌زد منم فقط جیق می‌زدم و از دو طرف می‌سوختم. تازه وختی که عمو حسین پاهامه گرفت و از تو کُت به دَر کشید نوبت مادرم شد و پدرم مثل بوکسورایی که وسط هر راندی استراحت می‌کنَن وَرو یه سنگی نشست و عمو محمد و دایی اکبر بادِش می‌زدَن و خود پِرِ کُتِشون عرقشه پاک می‌کِردَن تو ای فاصله مَم مادرم جبران می‌کِرد و کُفت مِنه گرفته بود و خود دست دگه‌اش بیخ کِشِمه مالون می‌کند نه یکی نه دو تا ... همچی که دِگِه صدا فحشای اون و پدرمه نمی‌فهمیدم. یدو چِش بِدَر اومده مَم او طرف تِرو هِی زیر بالا می‌داد و می‌گُف:

- مَ هرچی بِشش گفتم گوش به حرفم نکِرد

از یه طرف صورتم شده بود مثل یه کُپو نیم سوخته از طرف دِگِه مَم هرچه نِبَد تِرَم شده بود عین تَهنا خوارو گاو که تا دو هفته و بعدش نمی‌تونستم چارزانو بشینم.

البته او روز درس عبرتی وَر مَ شد و مِنَم دِگه هِشوخ تو زندگی گوش به حرف یدو نِکِردم. حتی وختی سوم راهنمایی ترک تحصیل کرد و رَف وَر عقب دلالی و واسطه‌گِری دلار و طلا مَ به درس ادامه دادم و فوق لیسانس گرفتم.

یدو خود بعضی از ما بهترون ساخت و پاخت کرد و الانه می‌گَن تو کانادا یه خونه‌ای داره که هِشکی سیر سِیلش نمیشه. تابعیت گرفته و اسمِشم عوض کرده و «اندی» گذشته. البته یه چیزی بگم که جبری وَشَم نِشه او اندی که می‌گه «خوشکلا باید برقصَن ...» خود مَ هِش نسبتی نداره. پسرو خاله مَ دلش پاکه، زشتامَم اگر برقصن بدش نمیایه.

البته خدایی‌اش بی‌معرفت نبوده و هر باری که زنگ می‌زنه اصرار می‌کنه که برم اوجو. می‌گه تو تا ایجو خودته برسون بقیه‌اش با من. منم اولا بار گوش به حرفش نمی‌کردم ولی از بیکاری به تنگ اومدم و کار گذرنامه‌ام تموم شد و قرار بود سال نو که اومد بِرَم پیشِش که دست منه بگیره ولی وختی اِشنفتم سال جدید سال خرگوشه فهمیدم که نشونه‌ای وَر مَ از طِرِف خدا هسته که به یاد خرگوشو کوهپایه‌ای بیفتم. می‌ترسم دِواسَر یدو منه وسط کت حلال حروم گیر بندازه و خودش بِگُریزه. البته درسته که حالو اندی شده ولی ذاتش همو یِدو نامَرده ...

خرده خاطرات/ عیدانه

محمود دُرّکی- رفسنجان
محمود دُرّکی- رفسنجان

اول ژاکت بافتنی چهار دکمه‌ای که مادرم براش بافته بود را درمی‌آورد. فقط کت چهارخونه و یک پیراهن. از سالن که به حیاط می‌آمد نگاهی به آسمان می‌کرد و هوا را بو می‌کشید! بعد به من که کنارش بودم می‌گفت: یارو! بوی نوروز میاد!

راستی‌راستی بوی عید می‌آمد. هوا یک‌جوری شده بود. سوز که نداشت هیچی، عطر داشت. انگار درخت‌ها داشتند یواش‌یواش بیدار می‌شدند. شاخه‌هایی که تا دو هفته پیش خشک بودند، رنگ گردانده بودند علف‌های کوتاهی جابجا گوشه‌کنار باغچه سر زده بودند. مثل اینکه تازه اطرافشان را می‌پائیدند! وقتی می‌دیدند هوا خوشه سر بلند می‌کردند! جوانه‌های خیلی ریز و سبز کمرنگی از بیخ شاخه‌ها سرک می‌کشیدند. تک‌وتوک پروانه‌های کوچولو به گشت زدن و تماشای باغچه مشغول شده بودند. نفس زمین گرم بود. خاک انگار نم داشت. از آخرین برف ۲۰ روز گذشته بود. وقتی نفس می‌کشیدی خیال می‌کردی نفست خوشبوتر شده! چرا حالا یک‌دفعه؟! چرا دیروز این حسّ نبود؟! نه من، نه پدرم، نه زمین، نه باغچه!

دیدم مادرم داره با کمو (غربال) گندم پاک می‌کنه. یک قدح بزرگ هم کنارش بود. فهمیدم می‌خواد سهن بریزه. گندم‌ها را خیس می‌کرد، جوانه که می‌زد بعد چند روز، خشک که می‌شدند آردشان می‌کرد. با دستاسی که ننه‌جان داشت هی دسته‌اش را می‌چرخاند و از زیر سنگ آرد نرم و معطری می‌ریخت اطراف سنگ. چه بوی خوشی داشت. می‌خواست برای عید که انگار نزدیک بود کماج سهن درست کنه. ننه‌جان هم می‌آمد کمکش. هر چی کماجدون مسی داشتیم ردیف می‌کرد و ننه‌جان هم اون کماجدون کوچولو را کماج می‌پخت برای من! چند تا لوز کوچک بیشتر نمی‌شد ولی مزه‌اش آدم را از خود بیخود می‌کرد. با کماج‌های دیگه توی دیگ‌های بزرگ فرق داشت! مخصوص خودم بود!

موقعی دم‌شان می‌داد و آتش روی دیگ‌ها می‌گذاشت. کماجدون کوچولو فقط دو سه تا تیکه ذغال گداخته رویش جا می‌گرفت! اجاق‌ها را ردیف کنار دیوار علم می‌کرد. با سنگچین‌هایی که درست می‌کرد اونا را می‌گذاشت روی اجاق‌ها و با کفگیر کلی خاکستر داغ و آتش می‌ریخت روی دیگ‌ها. مثل وقت‌هایی که پلو دم می‌داد. هم زیر و هم رویشان پر آتش بود. در دیگ پلو که باز می‌شد عطر پلو خوب دم کشیده و زیره شکمت را مالش می داد.

اگر نصف نون و روغن و خاکه قند هم قبلش خورده بودی! یک‌دفعه دهنت پر آب می‌شد و گشنه‌ات می‌شد! صبر نداشتی سفره بیندازند! حتماً مثل هر سال خورش اسفناج هم درست کنه امسال.

تو ولایت ما کسی ماهی نمی‌خورد! می‌گفتند: اَه اَه! بوی سار میده!(بوی زهم ماهی) اصلاً یک دونه ماهی‌فروشی هم توی شهر نبود. بچه‌هایی هم که از جوی ماهی می‌گرفتند اگر روی توری کباب نمی‌کردند می‌فروختند به جودها (یهودی‌ها) کوچه جودا یک طرفش دیوار حصار بود. یک طرف خونه‌های اونا. از پُشت سقا خونه بود تا پُشت باشگاه شاهین احمدی ضخیم! معلم کلاس چهارم ما. چند تاشان بزاز دوره‌گرد بودند بعضی‌هاشان هم تو بازار دکان داشتند...

آخرین باری که با بابا رفتم اداره مالیه (دارایی) توی آبدارخونه همه‌شان خوشحال بودند. گفتند بیست روز مونده به عید، هم پاداش می‌دهند و هم عیدی! و به نظرم داده بودند که پدرم کفش و کلاه کرده بود بریم برام کفش بخره! همیشه خودش انتخاب می‌کرد! همیشه هم یک کم گشادتر تا برای سال بعد هم اندازه باشه! ولی وقتی رسیدیم دم دکون شریفی کفاش نگاهی به قد و بالایم انداخت و گفت: یارو! چه‌جور کفشی می‌خواهی؟! فوری گفتم: فوتبالی! گفت. فوتبالی دیگه چیه؟!

شریفی یک جفت کفش را که با نوارهای چرمی سیاه و سفید راه‌راه رویه‌اش دوخته شده بود و کف‌شان گل‌میخ‌های چرمی کوتاه داشت، (استوک) نشون داد و گفت: تازه آوردیم! دوخت خودم نیست! مال اصفهانه. بابا نگاهی به برجستگی‌های کف کفش‌ها کرد و گفت یارو! تو با این‌ها میتونی راه بری؟! کو پات کن ببینم! بیا روی این مقوا! پوشیدم. جفت‌شان را، یک متر قدم بلندتر شد!

کو راه برو بابا ببینم. گفتم کف‌شان خاکی میشه که! طوری نیست! اگه خوشت اومده همین‌ها را برات می‌خرم. بجَک ببینم!(بجک: بپر!) به‌راستی اگر هم می‌ایستادی، کفش‌ها خودشون راه می‌افتادند! تند هم! اونقدر که از بابا هم جلو می‌زدی! ادامه داره...

تو هم مثل تکیه ملاقلی فقط شیر و پلنگت درست است

یحیی فتح‌نجات
یحیی فتح‌نجات

این مثل نظیر: «خانه از پای بست ویران است / خواجه در فکر نقش ایوان است» کنایه به افرادی است که اصل کار را رها کرده و به فکر حواشی آن هستند. نظیر: «شتر را گم کرده دنبال مهارش می‌گردد» یا «مسجد نساخته، گدا ور درشه!»

این زبانزد را از مصاحبۀ آقای مجید نیک‌پور، مورخ و نویسندۀ کرمانی با آقای حمید راشدی رئیس هیئت‌امنای تکیه گدا (همت) که در ماهنامه سرمشق شمارۀ ۲۵ شهریور ۱۳۹۷ صفحه ۹۷ به چاپ رسیده است، استخراج کردم.

آقای راشدی در این مصاحبه یادآور شده است: در نزدیکی و مجاورت تکیه همت (گدا) تکیه‌ای وجود داشته به نام «تکیه ملاقلی» که از اجداد حقیر بوده است. این تکیه در محل کنونی دبستان سعید که از سویی به خیابان شریعتی، رو به روی قدمگاه و از سوی دیگر به کوچۀ داروخانۀ فردوس واقع در میدان مشتاقیه راه داشته، مستقر بوده است. این تکیه تا اوایل حکومت پهلوی دایر بود اما برای احداث مدرسه‌ها، دستور داده شده بود، برخی از تکیه‌ها به مدرسه تغییر کاربری داده شود.

وی در ادامۀ این مصاحبه می‌گوید: از نکات قابل توجه این که در کرمان هنوز مثلی معروف رایج است که می‌گویند: تو هم مانند تکیه ملاقلی، فقط شیر و پلنگت درست است.

مثل، اشاره به این نکته دارد که در گذشته در این تکیه در ایام عزاداری، شبیه‌خوانی نیز صورت می‌گرفته و تعدادی پوست شیر و پلنگ در تکیه وجود داشته که برای اجرای مراسم تعزیه از آن‌ها استفاده می‌شده است.

بعد از تعطیلی این تکیه، عده‌ای از افراد در روزهای تاسوعا و عاشورا با پوشیدن پوست‌های شیر و پلنگ متعلق به تکیه ملاقلی، وارد صفوف هیئت‌ها و مکان‌های عزاداری می‌شدند. از آنجا که دیگر در تکیه ملاقلی، روضه‌خوانی، مراسم شبیه و تعزیه، طبخ و توزیع غذای نذری اجرا نمی‌شده است در بین اهالی به طنز به افرادی که اصل‌کاری را از دست داده و تنها به حواشی آن می‌پرداختند، می‌گفتند «تو هم مثل تکیه ملاقلی، فقط شیر و پلنگت درست است».

البته، امروزه به لحاظ تبدیل شدن تکیه مذکور به دبستان که مدتی هم یکی از اداره‌های وابسته به آموزش و پرورش در آن مستقر بود و چه‌بسا در آینده به مجموعه‌ای تجاری تبدیل شود، دیگر نامی از تکیه در اذهان مردم باقی نمانده است و لذا مثل هم چندان رواجی نخواهد داشت مگر در گویش معدودی از معمرین و افراد سالخورده، آن هم اگر دچار آلزایمر و دیگر مشکلات پیری نشده باشند.

بدیهی است که در یک زبان زنده و پویا، نظیر زبان فارسی این قبیل رخدادها طبیعی است. واژه‌ای می‌میرد. واژه‌ای دیگر متولد می‌شود. مثل (زبانزد) معروفی، موضوعیت خود را از دست می‌دهد و مثل تازه‌ای بر سر زبان‌ها می‌افتد. نظیر همین زبانزد که از گردونۀ گویش مردم کرمان خارج شده و در عوض زبانزد «اوضاع سه شد» متولد می‌شود.

زبانزد «اوضاع سه شد» یا «وضعیت سه شده» یا «روزگارم سه شده» از هنگامی وارد زبان فارسی شد که خودروهای ۴ سیلندر وارد زندگی مردم شد. هرگاه یکی از چهار شمع خودرو از کار بیفتد، موتور خودرو کم‌زور و بی‌رمق کار می‌کند. تعمیرکاران خودرو این حالت را «سه» نامیده‌اند. آن‌ها می‌گویند ماشین سه کار می‌کند و قدرت لازم را برای حرکت به جلو ندارد. این زبانزد به دیگر عرصه‌های زندگی مردم نیز راه یافته و امروزه هر کس از وضعیت اقتصادی و مالی خود راضی نباشد می‌گوید «اوضاعم سه شده!» هرگاه مدیری سخت‌گیر، ناگهان به محل بازی و تفریح بچه‌ها وارد شود و آن‌ها را منع کند، بچه‌ها می‌گویند: «برویم که سه شد» گاهی اگر بین عده‌ای نزاع در بگیرد، دیگران ضمن فرار می‌گویند: «سه شد!»

در سال‌های اخیر، زبانزد «موجی» تولید و وارد زبان مردم کوچه و بازار شده است. هرگاه فردی ناگهان عصبانی شود یا حالت‌های نا به هنجار داشته باشد، دیگران به کنایه می‌گویند «فلانی موجیه» حال آنکه ممکن است هرگز در شعاع موج انفجار هم قرار نگرفته باشد.

به هر حال این تغییرات از ویژگی‌های زبان زنده و پویایی مثل زبان فارسی است. چنانکه مردم یکصد سال پیش با واژه‌های رایانه، یارانه، شبکه اجتماعی و ... بیگانه بودند. این امکان هم وجود دارد برخی واژه‌های منسوخ شده بنا بر نیاز جامعه، دوباره فعال شوند و به متن زبان راه یابند.

این هم از ویژگی‌های زبان قدرتمند و پرظرفیت فارسی است منظور از نگارش این مثل، اشاره به علل ظهور و سقوط واژه‌ها و مثل‌هاست.

اصطلاحات و قصه ضرب‌المثل‌های شیرین و ماندگار کرمانی

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

همیشه وَر تکا و وَر پِکا(۱)باش

مکن دزدی و یعنی پادشا باش

«مثِ(۲)ای وِر(۳)وِرو جادو» مشو تو

«مخور(۴) یعنی مترس» و با خدا باش

۱- وَر تِکا وَر پِکا بودن: تلاش و تکاپو کردن

۲ - «مث وَر وِرو جادو» ضرب‌المثلی است که به آدم‌های شیطان و شیطنت‌ها اشاره دارد.

۳ - وِر وِ رو: فرفره

۴- ضرب‌المثل: «مخور و مترس» سفارش به ترس از خدا و پرهیزکاری

خوشا هر کس که خوش گول(۱)تو باشه

دلی خوبه که مشغولِ تو باشه

«مَهومم(۲)اومده وَر سر» نمی‌خوام

«که بارم(۳)ور سر و کولِ تو باشه»

۱ - خوش گول کردن: کسی را نرم کردن، راضی کردن

۲ - ضرب‌المثل «بارم وَر سر اومده» کلکم کنده شده. حال و روز خوبی ندارم.

۳ - ضرب‌المثل: «بارم وَر سر و کول کسی نیست» نمی‌خواهم از کسی منت بکشم سربار کسی باشم

گُدینا پوتَن، دِندِلا پیتَن، مَ بی نوتَم

دکتر شهین مخترع
دکتر شهین مخترع

چُم وَر چی کُکُلو خودِ سِکولو خودِ دُختِرِ خوارِ مَلمِلو، هَمِش خودِ هَم زَندی مِشکِنَن.

نمی‌دانم چرا کوکب و سکینه و دختر خواهر محمد، مرتب با هم تهرانی حرف می‌زنند.

میبا وَر سِرِ سال گُسی یا رِزا رِه پَرتال بُکُنیم

باید برای سال نو درخت‌های انگور را هرس بکنیم

ای ایقَ شَلافِه یِه، مِی یِه تِه رِه می‌خورِه؟

این اینقدر بی‌آبروست که اصلاً کم نمی‌آورد.

سِریش رِختِه وَر گوشِه پیرِنَم، قِرغ شِدِه شَق وامِستِه

چسب سریش ریخته روی دامن پیراهنم، غیر قابل انعطاف شده است.

مَشقاتِه وَر چی اَ تو زِدی؟

تکلیف‌هایت را چرا یک در میان نوشته‌ای؟

کَلپورِه وَرتِه می‌یُوفتِه؟ وَر مَ خیلی می‌یُوفتِه.

خوردن مریمی روی تو اثر خوب دارد؟ برای من دارد

وَر تِه را دِرَختِنگون خیلی چِلِسمِه وَردُشتیم. چِقَ چسبید

برای سفر به درختنگان خیلی تنقلات داشتیم. چقدر مزه داد

گُدینا پوتَن، دِندِلا پیتَن، مَ بی نوتَم

ستون‌های انگور سست هستند، هسته‌ها پوکند، من بی‌پولم

اَ ما بِینِ ای چارتِه بِرادِرو، فِقَ ای بِه تِه، بخ دستِش بِه دَنِش می‌رسه

از بین این چهار برادر، فقط همین برادر وضع مالی‌اش خوب شده است

پشمینگی در قرن بیست‌ویک

یاسر سیستانی نژاد (طنزیماتچی)
یاسر سیستانی نژاد (طنزیماتچی)
پشمینگی در قرن بیست‌ویک

آورده‌اند (از کجا آورده‌اند مهم نیست!) که روزی شیخ سیروس با پالتویی پشمین از پارکی می‌گذشت و مریدان، موبایل به دست از پی او روان بودند. ناگاه شیخ را رعشه‌ای در بدن افتاد. جمله مریدان جامه از تن بدریدند و آسفالت‌های کف پارک را جویدند که ایّها العُرَفا! شیخ سیروس به فنا رفت.

یکی از مریدان که یک ترم در دانشکده‌ پزشکی طبابت آموخته ‌بود با طمأنینه پیش رفت. جمعیت را شکافت و بر سر شیخ که چشم به تاق آسمان دوخته ‌بود، حاضر شد. یا یک دست، گریبان پالتوی پشمین شیخ را کنار زد و دست دیگرش را در آن فرو برد و چند حبه قرص «لاموتریژین» بیرون کشید. حبه‌ای در دهان شیخ گذاشت و قدری آب بر لبانش جاری کرد. شیخ پله‌پله از ثریا به ثری بازگشت. چشم از آسمان برگرفت و مریدان را یک‌یک از نظر بگذراند، در حالی که هیچ اثری از رعشه در بدن وی پدیدار نبود. جمله مریدان به دست و پای شیخ سیروس افتادند که: «ای شیخ تو را به پاتیل شراب عرفانی‌ات سوگند می‌دهیم از حقایقی که در عالم بالا دیدی ما را نیز خبر ده!»

شیخ آب دهانش را فرو برد. گریبان پالتوی پشمین خود را در مشت فشرد و فرمود: «وقتی که با شما در کوچه‌باغ‌های این جهان فانی گام برمی‌داشتم، شما در اندیشه دنیا بودید و من غرق در عالم معنا. شما به آسفالت چشم دوخته بودید و من به قرص خورشید! ناگاه چشمانم سیاهی رفت و دیده بر جهان فانی بستم. قصد کردم که شما را از حال خود آگاه کنم که دو لنگ خود را رو به آسمان یافتم. در عالم معنا می‌سُلوکیدَم که جوانی سپید جامه پیش آمد و مرا جرعه‌ای شراب و حبه‌ای نبات خوراند که تا آن لحظه نه خورده بودم و نه نوشیده بودم. به محض آن که زبان در کام گردانیدم خود را در میان شما یافتم. یقین دارم که دادار بزرگ من را برای هدایت شما به دنیا بازگردانیده وگرنه مرا چه به این جهان لبالب پاساژ و مرکز خرید و پارک آقایان و بانوان؟ این را بدانید که آن جوان یکی از اهالی عالم معنا بود که متابعت او لازم است...»

سخن شیخ بدین جا که رسید جمله مریدان مانند وحش در پی آن دانشجوی ترم اول پزشکی دویدند. جامه سپیدش را بر تن او دریدند. شیخ سیروس یکّه ماند. پشت کله‌اش را خاراند و به آسفالت خیره شد.

چگونه خرگوش خوبی شویم؟!

ع. اکبر خدادادی
ع. اکبر خدادادی

حالا که دارد سال خرگوش از راه می‌رسد جا دارد همه ما تلاش کنیم تا با تاسی به این حیوان عزیز راه، روش و منش او را سرلوحه زندگی خود قرار دهیم. مگر یک خرگوش چه توقعی در زندگی از ما دارد؟! جز اینکه حداقل در این سال که مزین به نام و یاد این عزیز است، خود را همراه او گردانیم. حالا که ضرورت قضیه عمیقاً جا افتاد! لازم است راهکارهای زیر را برای «خود خرگوش گردانی» به کار ببریم تا رستگار شویم.

همان‌طور که از ظاهر و باطن کلمه خرگوش مشخص است، این کلمه ترکیبی از دو کلمه خر به اضافه گوش است؛ بنابراین برای درک موضوع باید اول خر را شناخت و بعد از خرشناسی به گوش شناسی روی آورد. به‌راستی آیا خر بر گوش اولویت دارد یا گوش بر خر؟! چگونه فلاسفه در طول تاریخ از این سؤال اساسی مثل ماست عبور کرده‌اند؟! چرا کسی حواسش نبوده است؟! آخر چرا؟! مگر می‌شود به این سؤالات جواب نداد و خرگوش خوبی شد؟! باری عجله نکنید قبل از اینکه خرگوش شوید، مصادیق را در زیر می‌آوریم:

زمانی که روبری رئیس شرکت در یک بخش دور افتاده قرار گرفتید.

توصیه اکید این است که وقتی روبروی رئیس یک شرکت در یک بخش دورافتاده که دارد زحمت می‌کشد و برای من و شما سخنرانی می‌کند، مثل خر، گوش کنیم. خرگوش بودن در این شرایط باعث ارتقاء شفلی، کسب اضافه‌کار، حق اولاد و ... می‌شود، البته لازم است در حین خرگوشیت سر را به حالت تأیید بالا و پایین برده، لبخند بزنید و جوری نشان دهید که انگار استیو هاوکینگ دارد آخرین دستاوردهای علمی خود را ارائه می‌کند به‌ویژه وقتی آن والامقام ِ جنت‌مکان دارد گزاره‌هایی چون: آنچه در جوی می‌رود آب است، ضرورت دست نکردن در بینی و دستورالعمل پیمودن پله‌های عرفان به‌صورت دو تا یکی سخن می‌گوید.

جلسات هنری و ادبی

جلسات هنری و ادبی محلی مطمئن برای تبدیل شدن به خرگوش است. به‌راستی وقتی منتقدان محترم آن‌چنان آسمان را به ریسمان می‌بافند و از گوزن و شقیقه مراعات بی‌نظیر! می‌سازند، آدمیزاده چه کاری از دستش برمی‌آید؟ در این شرایط غیر از دعا به جان تولیدکنندگان جنس اعلاء آدم باید خر باشد که غیر از گوش دادن کار دیگری بکند.

شعار دموکراسی

از ایرانی جماعت (ویژه وقتی که دور دهانش کف کرده است) اگر شعار دموکراسی داد، فاصله بگیرید! اگر شرایط فاصله گرفتن ندارید، خب خرگوش شوید، ایرانی جماعت وقتی به این مرحله از عرفان برسد با کسی شوخی ندارد! اگر خدای‌ناکرده خدای‌ناکرده در این شرایط به مخالفت یا ابراز نظر چیزی بگویید ولو اینکه یکی از ۳۲ حرف الفبای فارسی باشد، مسئولیت سلامت خرخره، گلو و چانه با خودتان است؛ بنابراین با این موجودات که در هر جایی ممکن است سبز بشوند از ضرب‌المثل شتر دیدی، نه دیدی نه شنیدی و نه قصد این کارها را داری استفاده کنید و جان شیرین را به در برید! خرگوش شدن گاهی تا این اندازه اهمیت دارد.

وقوع بلای کارمندی

آه مظلوم، نفرین پدر و مادر، خوردن حق یتیم، بردن حق اسیر و ... این‌طور گناهانی موجب می‌شود عده‌ای راهی حرفه کارمندی بشوند. به‌وقت وقوع این‌طور بلایای طبیعی تنها کاری که می‌شود کرد چیست؟! آفرین... خرگوش شدن. به‌راستی کارمندی که می‌تواند به مقام شامخ ضبط‌صوتی برسد و کلی هم جایزه و تشویق بگیرد مگر مرض دارد که طریق عاقلان یعنی خرگوش شدگی را به گوشه‌ای وانهد و سؤالات بی‌ربط بپرسد؟! عزیز دلم شما چرا فکر می‌کنید چون یک دفترچه تأمین اجتماعی دارید اجازه دارید هر سؤالی را از هر کسی بپرسید؟! عشقم! کی به شما اجازه داده که سؤال بپرسید؟! نفسم! کی به شما مجوز داده از اکسیژن خالص استفاده کنید؟! دورت بگردم! خرگوش باش تا کامروا شوی.

وقتی با یک روباه مواجه شدید

همه ما به‌ویژه آن‌ها که مدرسه رفته‌اند با قصه روباه و کلاغ آشنا هستند، کلاغی که قالب پنیری در دهان داشت و روباهی که با چاپلوسی باعث شد کلاغ دهان باز کرده و قالب پنیر را از دست بدهد. ما از قصه‌های دیگر که نتیجه‌ای نگرفتیم اما بالاغیرتاً از این یکی نتیجه بگیریم که اگر توان و روی خاک پاشیدن به دهان این دست روباهان را نداریم لااقل در مقابل آن‌ها خرگوش شویم و نگذاریم سخن به درازا بکشد. خرگوش شدن به گاهِ کلاغ بودن یک دستورالعمل مدیریتی است. به‌ویژه وقتی پای حفظ پنیرِ بیت‌المال وسط باشد.

شما چه فکر می‌کنید؟! کجا و کی باید خرگوش شوید؟ پیشنهادات خود را بنویسید و بگذارید در کوزه و آبش را میل کنید...

مادربزرگ، خرگوش و کنکور

مریم برزمند
مریم برزمند

هیچ‌کس به‌اندازه مادربزرگ از خارج رفتن یلدا ناراحت نبود، می‌گفت:

مدرسه مگر تو این شهر نیست که باید بچه سوار هواپیما بشه، بره فرنگستون. اگر تو راه فشار این بچه بیفته وسط ابرا نخود شور و خرما خشک از کجا بیاره؟ اگر از اون بالا...

آوا وسط حرف مادربزرگ پرید، قر ریزی آمد و گفت: از او بالا کفتر میایه! یک دانه دختر میایه!

مادربزرگ با خشونتی که تا حالا از او ندیده بودیم داد زد:

مررررگ!

همه ساکت شدیم. ادامه داد:

اگر هواپیما بنزین تموم کرد، پمپ‌بنزین وسط آسمون از کجا بیارن؟

هرقدر سعی کردم که توضیح بدهم که مشکل فشارخون و بنزین قابل حل است در کتش نرفت که نرفت.

ظهر سر نهار هم غذای درست و درمانی نخورد و همچنان به غر زدن ادامه داد... چشمهاش خیس اشک شد، ناگهان از جا بلند شد، از کمدش خرگوشی پلاستیکی بیرون آورد و گفت:

یادم رفت این رو به بچه‌ام بدم ببره!

آوا گفت: وااااای چه نازه! اینو از کجا آوردین؟

مادربزرگ گفت: مگر امسال سال خرگوش نبود!

آرره شما از کجا می دونید؟

می‌خواستم یه جانور ایرانی اصیل همراهش باشه که عشق و صفای ایرانی رو از یاد نبره

مگه عشق و صفای ایرانی رو با خرگوش نشون می‌دن؟

آره دیگه هم زرنگه، هم باهوشه هم خودشو به خری می‌زنه!

گفتم: خدا مرگم بده مادر این حرف‌ها رو جای دیگه نزنی فکر می‌کنن منظور بدی داری!

تا شب درباره خرگوش و ایران و روابطش با فرنگستان حرف زدیم...

هفته‌ها گذشت و مادربزرگ هر روز از رفتن یلدا بیشتر گله می‌کرد، فکر نمی‌کردم اینقدر برای مادربزرگ این موضوع مهم باشد. سعی کردم او را راضی کنم.

مادربزرگ! یلدا می‌رود درسش را می‌خواند و برمی‌گردد. می‌شود خانم دکتر!

مگر مدرسه اینجا کم دارد؟ این ادا و اطوارها چیه که شما یاد گرفتین؟!

خب مادربزرگ اونجا کنکور نداره بچه راحت می‌ره درسش رو می‌خونه

خب بیا! الهی کور بشم! دیگه بدتر! نه کنکور داره نه توالت ایرانی

مادر جان یلدا بلده از توالت فرنگی استفاده کنه چه مشکلیه؟

خب بلد باشه. کم‌کم عادت می‌کنه این بچه حموم فرنگی هم می‌ره! هزار کوفت و زهرمار دیگه هم می‌ره! و هزارتا کار دیگه هم می‌کنه...

آوا دوباره شیطنت کرد و گفت:

مادربزرگ تازه اونجا ممکنه با یه پسر خوشکل خارجی ازدواج هم بکنه.

اخم کردم و گفتم:

آوا! دست از این مسخره‌بازی‌هات بردار و برو سرِ درست

مادربزرگ از جایش بلند شد، خرگوش پلاستیکی را بغل گرفت و گفت:

نه اینجوری نمی‌شود بلند شو بریم!

گفتم کجا مادربزرگ؟

فرنگستون! جلدی بپوش که تا به تاریکی نخوردیم برسیم.

گفتم:

عزیز دلم همینجوری که نیست، باید بلیط بگیری! ویزا بگیری! الکی که نیست.

هر چی باید بگیری بگیر من باید برم این بچه رو برگردونم سر خونه زندگیش.

.

.

یلدا بالاخره برگشت و مادربزرگ کلی از نگرانی بیرون آمد. همان لحظه که از هواپیما پیاده شد او را مجبور کرد که به دستشویی ایرانی برود و طهارت بگیرد! دائم از او می‌پرسید:

شوهر که نکردی؟!

یلدا با تعجب نگاه می‌کرد.

شب را در هتلی در تهران ماندیم. سوئیتی که ما گرفته بودیم، دستشویی ایرانی نداشت. مادربزرگ غر می‌زد من که نمی‌توانم دائم سوار این بشکن و بالا ببر بشم. حالت تهوع می‌گیرم. خلاصه نیمه‌های شب راضی شد دستشویی فرنگی برود.

روز بعد سر صبح مادربزرگ را دیدم که با یک پیرمرد خارجی در لابی هتل نشسته بود. عروسک خرگوش دست پیرمرد بود و دائم از او می‌پرسید: شما کنکور می‌خواین؟ می‌خوام کنکور بدم!

دیدارِ آشنا

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس
دیدارِ آشنا

چندی قبل سعادتی دست داد و به‌طور کاملاً اتفاقی (که البته از کم سعادتی بنده بوده است) با جناب آقای مجید باغینی‌پور استاد فرهیخته رشته زبانشناسی که در این زمینه خصوصاً معرفی لهجه و گویش و فرهنگ سرزمین مادری‌شان کرمان، تألیفات و مقالات متعدد و ارزشمند را ارائه کرده‌اند آشنا شوم. عزیزی بزرگوار، متواضع و بدون ادعا که نشانگر انسان‌هایی بزرگ و این‌گونه است، برای آشنایی بیشتر علاقمندان و پژوهشگران این حوزه، ساعاتی دل‌نشین را با ایشان به مصاحبه نشستیم که حاصل این گپ و گفت خودمانی و صمیمانه را به خوانندگان سرمشق تقدیم می‌کنم با این توضیح که پاسخ‌های تخصصی ایشان به سؤالات رسمی و کلیشه‌ای بنده، آن‌چنان به نمک یا شیرینی طنز و مطایبه آغشته شده‌اند که تسلط استاد را به این حوزه نیز نشان می‌دهد. انشاالله که شما هم بخوانید و لذت ببرید.

دبیر بخش

جناب آقای باغینی‌پور می‌دانم که از به‌ کار بردن لفظ استاد در رابطه با خودتان راضی نیستید؛ به همین خاطر به ذکر فامیلی جنابعالی بسنده کرده و ابتدا استدعا دارم ساده و خودمانی به معرفی خودتان بپردازید: این که در چه سالی متولد شده‌اید و در کدام محله کرمان به دنیا آمده‌اید؟ کجاها درس خوانده‌اید و در چه فضایی بزرگ شده‌اید؟ و نهایتاً این که چه شد تا این‌ حد به فرهنگ و گذشته و زبان مادری علاقمند شدید؟

با سلام. من سال هزار و سیصد و چهل و یک در خیابان شهاب حوالی صدا و سیمای فعلی به دنیا آمدم و یک «مجید» مثلِ «مجید» استاد هوشنگ مرادی کرمانی بودم، با این تفاوت که من در بچگی «مِجید» بودم و نه «مَجید»، آن‌هم اصفهانی‌اش و پیش مادربزرگم هم نبودم. در دبستان عدالت درس خواندم؛ این مدرسه نخست در منزل شخصی جناب آقای بابایی در سه‌راه گوهری بود و بعد به ساختمان نوسازی در نزدیکی صدا و سیما منتقل شد. سال پنجاه و یک به زرند رفتیم و دوران راهنمایی و دبیرستان را در این شهرستان درس خواندم. از دوران دبستان، خاطرۀ دریافت ماهانه یک جعبه «سی‌تا»، متشکل از سی عدد بیسکویت روزانه برای هر دانش‌آموز را در یاد دارم و این که اگر در ماهی یکی از دانش‌آموزان در جعبه‌اش به‌جای سی تا سی‌ویک و یا سی‌ودو عدد بیسکویت داشت، گویی گنج قارون نصیبش شده و دانش‌آموزی که به‌جای سی تا بیست و نُه یا بیست و هشت عدد بیسکویت داشت، انگار بزرگ‌ترین شکست عشقی زندگی‌اش را خورده است! از دورۀ راهنمایی، خاطرۀ از حفظ کردن یک فصل کامل از کتاب تاریخمان را به یاد دارم که البته معلممان اول باورش نمی‌شد، ولی وقتی یک ساعت تمام نشست و من آن فصل را از ابتدا تا به انتها بی‌هیچ اشتباهی و کلمه به کلمه از بر برای کلاس بازگو کردم، باورش شد که به قول خودش من «یک چیزیم می‌شه» و باید «اشتباهی در آفرینش رخ داده باشد!» در دوران دبیرستان، در شهر زرند تازه مزۀ معلم خیلی باسواد داشتن را در کلاس‌های ریاضیات آقای یدالله سلطان‌زاده و آقای اثنی‌عشری چشیدم؛ و البته عاشق فوتبال و به دلیل بلندی قد، دروازه‌بانی بودم. خرداد پنجاه‌ و‌ نه و با معدل کل نوزده و شش صدم دیپلم تجربی را گرفتم و داشتم آمادۀ شرکت در کنکور می‌شدم که دانشگاه‌ها به دلیل انقلاب فرهنگی به مدّت سه سال تعطیل شدند و ما به کرمان برگشتیم. نوزده‌ساله‌ها به سربازی رفتند و ما هجده‌ساله‌ها یک سال باید صبر می‌کردیم. این یک سال را شاگرد مکانیک شدم و چون بد‌جوری باورم شده بود که دروازه‌بان خوبی هستم، وقتی دوستمان تیمی تشکیل داد و از من برای دروازه‌بانی دعوت کرد، رفتم و در یک بازی سیزده گل (!) خوردم، سه تا در نیمۀ اول و ده تا در نیمۀ دوم! سال شصت، آزمون تربیت‌معلم برگزار شد و من یا باید به سربازی می‌رفتم یا به تربیت‌معلم. به هر حال گزینۀ دوم را انتخاب کردم ولی رشتۀ تحصیلی‌ام را کاملاً آگاهانه و از روی علاقه انتخاب کردم: آموزش زبان انگلیسی. در آزمون سال شصت و سه، دورۀ کارشناسی را نیز با وجود داشتن رتبه بیست و دو در کنکور، زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه شهید باهنر انتخاب کردم. سال شصت و هشت در آزمون کارشناسی ارشد زبان‌شناسی شرکت کردم و در دانشگاه علامه طباطبایی تهران قبول شدم. نُه سال پیش هم در آزمون دکتری زبان‌شناسی شرکت کردم و در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه پیام‌نور تهران قبول شدم و یک ترم هم درس خواندم، ولی هر هفته به تهران رفتن و برگشتن و کلّی ساعت درس دادن در کرمان وادارم کرد که قید ادامه تحصیل را بزنم و البته بد هم نشد چون الآن شما مجبور می‌شدید، چه می‌خواستید چه نمی‌خواستید، کلمۀ «دکتر» را قبل از نام فامیل من بیاورید (!) و من راضی به زحمت شما نبودم! امّا در مورد فضایی که در آن بزرگ شدم، باید بگویم که به لطف خدا مادربزرگ مادری من، یعنی شادروان ربابۀ دل‌زنده، اعتقاد محکمی به درس خواندن فرزندانش در مدارس جدید و نه مکتب‌خانه، داشت و به همین دلیل، در دهۀ ده و بیست، پسرش تا کلاس نُه دبیرستان و پنج دخترش در تنها دبستان دخترانۀ شهر کرمان تا کلاس شش ابتدایی درس خواندند. دختران را پس از گرفتن «تصدیقِ شیش» به خیاطی ‌فرستاد. در واقع، بعد‌ها مادر ما هم مادرمان بود، هم خیاطمان و هم معلم خصوصی‌مان. بسیار از هم‌کلاسی‌اش طاهرۀ صفار‌زاده در دبستان بانو حیاتی واقع در بازار می‌گفت و این که «وقتی انشایش را می‌خواند، دهان همۀ دانش‌آموزان و معلمان از تعجب باز می‌ماند، بس‌که زیبا می‌نوشت»، امّا در زنگ ورزش و در بازیِ «وسطیو»، هنوز معلم سوت نزده بود، هم‌کلاسی‌هایش او را می‌گرفتند و بازی را می‌باخت. بعد‌ها که دانستم این بانوی محترم کیست، دریافتم که شخصیت این هم‌کلاسیِ مادرم تا چه حد بر او و دیگر هم‌کلاسی‌هایش تأثیر گذاشته است. به همین دلیل، درس خواندن در خانۀ ما یک ارزش بود و شاید به همین دلیل بود که تمام بیست و یک سالی که درس خواندم، هر سال از نظر معدل اگر از انتهای لیست به ابتدای لیست سر‌بالایی برویم، نفر آخر بودم! مجلاتی چون «اطلاعات هفتگی» و بعدها «دانستنیها» هر هفته به منزل ما وارد می‌شد و ما هر تابستان درس‌های سالِ بعد را نزدِ معلم خصوصی‌مان، یعنی مادرم و البته کلاس‌های تقویتی می‌خواندیم که در منزلِ دیپلمۀ‌‌ هم‌محله‌ای و با دریافت مبلغ نا‌چیزی تشکیل می‌شدند و سال آموزشی بعد را با آسودگی پشت سر می‌گذاشتیم. یک کتاب «گلستان» به خط نستعلیق داشتیم و به یاد دارم از نشاندن فعلِ «کُشتن» در این حکایت از گلستان بسیار لذّت می‌بردم:

«شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد. چنان بیخود از جای بر‌جستم که چراغم به آستین کُشته شد. سَریٰ طَیفُ مَن یَجلو بِطَلعَتِهِ الدُّجیٰ/ شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا. بنشست و عتاب آغاز کرد که: مرا در حال بدیدی چراغ بکُشتی، به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی آن که گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آن‌که این بیتم به خاطر بود: چون گرانی به پیش شمع آید / خیزش اندر میان جمع بکُش // ور شکر خنده‌ای‌ست شیرین‌لب / آستینش بگیر و شمع بکُش.

بعدها، دانستم که در بردسیر، انار رفسنجان و سیرجان خودمان هم «کُشتن» را برایِ چراغ به کار می‌برند؛ البته ما در شهر کرمان چراغمان را «پُف می‌کردیم» تا خاموش شود.

دورۀ کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی را در دانشگاه شهید باهنر از محضر استادانی چون دکتر محمد‌علی مختاری اردکانی، دکتر بهزاد قادری سُهی، (شادروان) دکتر محمد طباطبایی، دکتر علی‌اصغر رستمی ابوسعیدی و ... بهره بردم. رشتۀ زبان‌شناسی را با علاقۀ تمام برای دورۀ کارشناسی ارشد انتخاب کردم و در دانشگاه علامه طباطبایی تهران از محضر استادانی گران‌قدر چون (شادروانان) ابوالحسن نجفی، علی‌محمد حق‌شناس و همچنین استادانِ فرزانه دکتر علی‌اشرف صادقی، دکتر محمد دبیر‌مقدم، دکتر علی میر‌عمادی، دکتر یحیی مدرسی و ... بهره‌ها بردم و علاقه‌ام به زبان‌شناسی، از جمله کار بر روی گونه‌هایِ زبانی استانمان، بسیار بیشتر شد. از مهر‌ماه هفتاد و یک در دانشگاه فرهنگیان کرمان به صورت موظف و آزاد و باهنر کرمان به صورت حق‌التدریس، به قول استاد بهاءالدین خرمشاهی، به «مسافر‌کِشیِ علمی» پرداختم و تا هفته‌ای شصت ساعت نیز تدریس کردم. حسنِ کار کردن در چند جا هم این بود که مثلاً با شادروان دکتر جواد برومند سعید نیز آشنا شدم و علاقه‌ام به کار بر گونه‌های زبانی بیشتر شد.

چه کسانی در این راه مشوق شما بوده‌اند، یا با خواندن چه آثاری به ادامۀ جدی‌تر این راه ترغیب و تشویق شدید؟

هر چند شاگردی کردن نزد استادان به‌نام زبان‌شناسی در تهران و همچنین هم‌نشینی با بزرگانی چون دکتر جواد برومند سعید و استاد محمد‌حسین اسلام‌پناه در کرمان تأثیر به‌سزایی در علاقۀ من به کار بر روی لهجه‌ها و گویش‌های استان داشته است، امّا بی‌شک هر فارغ‌التحصیل رشتۀ زبان‌شناسی وظیفه دارد به میراث زبانی گذشتگان سرزمینش بها دهد و در حدِّ توان، بی‌منّت در این راه گامی بر‌دارد و من هم یکی از این افراد؛ وظیفه‌ام بوده است. البته نباید از نقش و همّتِ استاد محمد‌علی گلاب‌زاده مدیر محترم و خستگی‌ناپذیر مرکز کرمان‌شناسی در معرفی گونه‌های زبانی استان کرمان با چاپ بیش از سی اثر نیز غافل شد. آقای دکتر محمد مطلبی و خانم دکتر آزاده شریفی‌مقدم، استادان دانشگاه شهید باهنر کرمان و آقای دکتر حامد مولایی کوهبنانی، استاد دانشگاه ولی‌عصر رفسنجان نیز پایان‌نامه‌های بسیاری دربارۀ گونه‌های زبانی استان کرمان کار کرده‌اند که برخی پایان‌نامه‌ها به شکل مقاله و کتاب چاپ شده‌اند. واحد زبان و گویش سازمان میراث فرهنگی، صنایع‌دستی و گردشگری کرمان نیز گویا اطلس زبانی استان را تدوین کرده‌اند ولی اطلاع ندارم چاپ شده است یا خیر. تلاش‌های فردی قابل‌تقدیری نیز در شهرستان‌های مختلف استان در جریان است و گلِ‌سر‌سبدشان تلاش‌های خستگی‌ناپذیر سرکار خانم مهری مؤیدمحسنی در سیرجان است. از ضروریات دیگر می‌توان به تهیۀ کتاب‌شناسی گونه‌های زبانی استان، تهیۀ پیکره جامع و مفصل این گونه‌های زبانی، تدوین گنج‌واژۀ این گونه‌های زبانی، تدوین فرهنگ ریشه‌شناختی و کتاب‌های آموزش لهجۀ کرمانی اشاره کرد. همچنین شاید بد نباشد در این مقام به تفاوت مفاهیم «گونه»، «زبان»، «گویش» و «لهجه» به نقل از کتاب رده‌شناسی زبان‌های ایرانی (چاپ اول، جلد اول، ۱۳۹۲، پیشگفتار، ص‌ص بیست و سه و بیست و چهار) تألیف دکتر محمد دبیر‌مقدم و از انتشارات سمت اشاره کنیم:

۱. گونه: اصطلاحی است خنثی و پوششی که می‌توان آن را به مثابه اطلاقی کلّی به کار برد؛ یعنی هرگاه نخواسته باشیم خود را مقید به یک اصطلاح خاص (از مجموعه اصطلاحات مورد بحث کنونی ما) بکنیم، اصطلاح «گونه» راه‌گشاست.

۲. زبان: دو گونۀ زبانی که سخنگویان آن دو فهم متقابل ندارند.

۳. گویش: دو گونۀ زبانی که سخنگویان آن دو فهم متقابل دارند امّا در عین حال بین آن دو گونه تفاوت‌های آوایی، واجی، واژگانی و دستوری وجود دارد.

۴. لهجه: دو گونۀ زبانی که سخنگویان آن دو فهم متقابل دارند امّا در عین حال بین آن دو گونه تفاوت‌های آوایی و واجی دیده می‌شود.

... اگر تفاوت‌های میان دو گونۀ زبانی اساساً فقط در حد تفاوت‌های آوایی و واجی باشد، بر اساس معیارهای جهانی زبان‌شناسی باید آن دو گونه را لهجه‌های یک زبان دانست، مانند فارسی قمی و فارسی تهرانی. پس ملاحظه می‌فرمایید که گونه‌های زبانیِ فارسیِ‌کرمانی، فارسیِ‌بردسیری، فارسیِ زرندی، فارسیِ رفسنجانی، فارسی شهربابکی، فارسیِ سیرجانی، فارسی بافتی و فارسیِ بمی لهجه‌های زبان فارسی‌اند و بنا به دانشنامۀ ایرانیکا می‌توان با کمی تسامح همۀ آن‌ها را «لهجۀ کرمانی» و البته نه تنها و تنها لهجۀ شهر کرمان و گونه‌های زبانی جنوب استان کرمان را «گونه‌های گرمسیری» نامید.

ترجمۀ لهجۀ کرمانی به زبان انگلیسی، یا سایر زبان‌های زندۀ دنیا تا چه حد می‌تواند به معرفی فرهنگ و پیشینۀ غنی و تاریخی این استان در سطح جهانی کمک کند و به مترجمان و پژوهش‌گران استان‌مان در این رابطه چه پیشنهاد و توصیه‌هایی دارید؟

تدریس بیست و سه سال درس‌های «اصول و روش ترجمه» و «ترجمۀ پیشرفته» و «ترجمۀ متون اسلامی» این توانایی را به من داد که احساس کنم می‌توانم اثری ادبی را به انگلیسی ترجمه کنم. اجازه دهید اوّل مثالی غیرِ‌ادبی از علاقۀ پژوهش‌گرانِ غربی به کرمان و وقایع تاریخی آن بزنم تا اهمیّت ترجمۀ این آثار گران‌بها روشن‌تر شود. سال دو هزار و شانزده میلادی، پژوهش‌گری آمریکایی به نام جیمز اِم. گوستافسون کتابی با عنوان «کرمان و امپراطوری قاجار: ابعادِ بومیِ مدرنیته در ایران، ۱۹۱۴ - ۱۷۹۴»، می‌نویسد و انتشارات راتلیج آن را چاپ می‌کند؛ وی در این کتاب به بررسی نقش خانواده‌های مطرح کرمانی در حوادث تابستان سال هزار و نه‌صد و پنج میلادی می‌پردازد. ایشان متولد ۱۹۲۵ و درگذشته ۲۰۲۱ است؛ به‌عبارتی، وی این کتاب را پنج سال قبل از فوتش، آن‌هم در نود و یک سالگی نوشته است و بد نیست بدانید در مقدمۀ کتابش از کم‌دقّتی برخی مورخان ایرانی شِکوه دارد و بر این باور است که لازم است پژوهشگری غربی با آن دقّت آکادمیک مورد قبول خودشان وقایع تاریخی ایران را بررسی کنند تا مطالعات ایران‌شناسی در غرب مثمرِ‌ثمر باشد. حال ببینید کدام اثر ادبی، یا حتّی غیر‌ادبی و مثلاً تاریخیِ کرمان را به انگلیسی برگردانده‌ایم تا پژوهش‌گران علاقمندی چون گوستافسون منابع قابل‌اعتمادی در اختیار داشته باشند تا تصویر درستی از کرمان را به خوانندگان کشور خود ارائه دهند؟ اصلاً فرض کنید (که گویا واقعاً هم پیش آمده است) استانداری کرمان میهمانانی از کشوری خارجی دارد و بنا دارد یکی از آثار ادبیِ کرمان را که به زبانی بین‌المللی مثل انگلیسی، یا فرانسه، ترجمه شده باشد، به آنان هدیه دهد؛ خوب، آیا استادان دانشگاه‌های استان کرمان دیوان خواجو، عماد، یا فؤاد را به انگلیسی، یا فرانسه برگردانده‌اند؟ ظاهراً در آن موردِ واقعی که پیش آمده است، دیوان حافظ شیرازی به انگلیسی را خریداری می‌کنند و در مقام هدیه‌ای از کرمان به میهمانان می‌دهند. بر ‌این اساس، تصمیم گرفتم از ترجمۀ اثری سبک‌تر شروع کنم و بعد از مشورت با استاد محمد‌حسین اسلام‌پناه به «خارستان» ادیب قاسمی کرمانی رسیدم که نقیضه‌ای است بر گلستان و مبتنی بر اعتراض و قیام شال‌بافان کرمانی در دورۀ قاجار. نمی‌دانم موفق بوده‌ام یا خیر، زیرا هنوز از استادان به‌نام کسی ترجمۀ من را قابل ندانسته و نقد نکرده است تا بدانم ترجمۀ این‌گونه آثار را ادامه دهم، یا به اصطلاح، «این کاره» نیستم. برای نمونه بخش ابتدایی خارستان و ترجمۀ آن را می‌آورم:

صَنعَت خُلوشی را خَفّ و ذَلَّ که تارِ شالش در کمالِ ظرافت است و به پود اَندرش مَزیدِ لطافت. هر مَکّوی که فرو می‌رود مُفَرجِ تار است و چون بر‌می‌گردَد مُدَرجِ پود. پس از هر مَکّوئی پودی لازم و پس از هر پودی دو دَفتین واجب. بیت: از بازو و ذِنچ که برآید / کز عهدۀ دَفتین به در‌آید نَسّجوا آلَ دَفتین نَسجاً و کَثیرٌ مِن عِبادِیَ النّاسِجون. قطعه: بچه همان بِه که نخستین قدم / روی سویِ چاله کند صبحدم // ورنه وجودش تو بمیری که کس / می‌نتوان گفت به است از عدم صوتِ جان‌فزایِ دَفتینش را هر گوشی شنیده و صیتِ شالِ گران‌بهایِ سنگینش همه جا رسیده. پردۀ غیرت و آبرو نَدرَد و جز میوۀ نخلِ بازو نخورد. قطعه: ای خُلوشی که با سرِ ناخن / کارها می‌کُنی و می‌لافی // کِی بَری منّت از سیاه و سفید / تو که شب تا صبح می‌بافی خلیفۀ رِشکین‌نیفه را فرموده که بَردَستان را قبایِ سبزِ چمنی بپوشاند و نَوَردان را به زیورِ تارِ ساده و اَلوان مزیّن فرماید و در نَقد شالِ بی‌شِبه و مثالش عِقدِ سَمَک را رَشکِ مَحَک سازد. رشتۀ پشمین به قُدرتش شالِ سنگین گَشته و تارِ یکرنگی به صنعتش قطعۀ رنگین. قطعه: تار و پود و سَمَک و لَپَلَک و دَفتین و نَوَرد / مَکّو و پیش‌زَن و سوزِنو و شود و تِغار //همه از بهرِ تو آماده و چاکروارند / حیف باشد که نبافی و بگردی بی‌کار

Dexterity pertains to the shawl-weaver of disgrace and abjection, whose warp yarns of his shawl all enjoy the height of delicateness and whose wefts of it knit together bring to pass bright tenderness. Every subtle shuttle that moves forth in the shed henceforth divides the warp yarns into the raised and the unraised; besides, as it moves back, it acts as the inserting graduator of the wefts; wherefore after a shuttle, a weft should necessarily come, and after a weft, a reed should indispensably be betimes pounded two times to whack and pack the yarns grounded close in rows.

A Couplet

Capable, whose upper arm and elbow are

To fulfill the pounding of the reed, on a par?

Weave shawls, O Family of Reed, becomingly and fervently, and the majority of my servants are but shawl weavers.

A Fragment

It is best to a shawl-weaving apprentice, at dawn,

To set off for the weaving-pit in his first step on;

Otherwise, his existence, beyond doubt, no one can claim

To be superior to non-existence, worthwhile to blame.

The exhilarating sound of his reed is heard indeed by everyone, and the fame of his invaluable and exquisite shawl has reached everywhere; he disgraces the honor and good name of nobody, and does yearn to earn his daily bread gaily hereabout but out of the palm-fruits of his physical job.

A Fragment

O Shawl-weaver, who, with thy fingernails, eagerly

Carry through a lot of toils, making a boast of it sedulously;

Never do thou belittle thyself to win a black-or-white’s favor,

Thou who, all night long, weave ceaselessly.

He has commanded the shawl-weaving master, whose braces are infected with lice, to clothe the assistants with lawn-green qabās, and adorn the rolls with plain, as well as colored threads; to critique, his own unique and matchless shawl make the touchstone be envious of the knot of brush. Through his capability, woolen threads are transformed into a magnificent shawl, and through his smart craftsmanship, monochrome strings are transmuted into a colored piece of art.

A Fragment

Warp, weft, brush, Lapalak, reed and roll, all,

Shuttle, weft-tightener, needle, Shood and earthen pan brawl,

For thee, all are prepared and are but thy obedient servants;

It is an injustice thou abstain from weaving, wander or sprawl.

استادان ترجمه به‌خوبی درک می‌کنند که رعایت سجع و قافیه و ... در ترجمۀ اثری به زبانی غیر از زبان مادری تا چه حد دشوار است.

چه کارهای نا‌تمامی را در دست چاپ دارید و دغدغه‌های جناب‌عالی در این مسیر کدامند؟

شما خود بهتر می‌دانید که برای نوشتن باید ده‌ها برابر بیشتر خواند و من فعلاً و پس از چاپ دو کتاب در سال جاری، یعنی «فرهنگ لهجه کرمانی: زان‌سو و زین‌سو» و چاپ دوم «قله‌های استان کرمان» و دو مقاله دربارۀ ترجمه بیشتر مشغول خواندنم. خیلی دلم می‌خواهد اثر ادبی دیگری از کرمان، مثلاً غزلیات خواجو را به انگلیسی ترجمه کنم. ترجمۀ کتاب «کرمان و امپراطوری قاجار: ابعادِ بومیِ مدرنیته در ایران، ۱۹۱۴ - ۱۷۹۴» نیز بسیار هوس‌بر‌انگیز است ولی چون به نقش خانواده‌های مشهور کرمانی در قضیۀ اختلاف متشرعه با شیخیه می‌پردازد، بعید می‌دانم اجازۀ نشر بیابد و فعلاً فقط می‌خوانمش. از سوی دیگر، وقتی در موضوعی علمی حسابی جلو می‌روی، تازه به فلسفۀ آن موضوع علاقمند می‌شوی و من در حال حاضر مشغول مطالعه «فلسفۀ ترجمه» هستم؛ قبلاً «فلسفۀ زبان» و «فلسفۀ کوهنوردی» را خوانده‌ام و شک ندارم که شما نیز در مقام شاعری طنز‌پرداز به «فلسفۀ طنز» علاقمندید؛ و نکتۀ دیگر گرانی سرسام‌آور در بازار نشر است که ناشران کرمانی کم‌تر جرئت می‌کنند بر روی اثری سرمایه‌گذاری کنند و مؤلف یا مترجم باید از جیب خود هزینه کند و چه‌بسا در یکی از اتاق‌های منزلش «ترشیِ کتاب» بریزد، چون کتاب‌فروشی‌ها با ناشران شخصی کار نمی‌کنند.

بد نیست به طور اجمالی به معرفی تألیفات و آثار و تحقیقات و مقالاتتان که ماشاءالله کم هم نیستند، بپردازید.

بله، حتماً. حاصل کارهای پژوهشی من تا به این جا ده کتاب و چهل و دو مقاله است. سال ۱۳۸۴، پس از سیزده سال تدریس ترجمه به این نتیجه رسیدم که تجربیاتم در تدریس ترجمه را به شکل درس‌نامه‌ای در‌بیاورم و شد کتابی به زبان انگلیسی، یعنی A Textbook of Principle and Methodology of Translation. در این کتاب نظریه و عمل ترجمه توأمان ارائه شده‌اند. سال ۱۳۹۵، حاصل بازدیدهای مکررمان از قلعه دختر حوضِ دق، واقع در کیلومتر ده جادۀ کرمان به زرند را با مقالۀ دهۀ شصت استاد همایون صنعتی درباره این قلعه ترکیب کردم و مرکز کرمان‌شناسی کتاب «قلعه دختر حوض دق: دومین قلعه دختر کرمان» را به لطف استاد گلاب‌زاده منتشر کرد. در همین سال کتاب «کرمان و زبان‌شناسی» را که ده سالی نم‌نمک گردآوری کرده بودم، چاپ کردم و هدف از چاپ آن دادن اعتماد به نفس به دانشجویان زبان‌شناسی کرمانی بود که بدانند کرمانیان در معرفی و شکل‌گیری این رشته در ایران تا چه اندازه سهم بزرگی داشته‌اند و مثلاً اولین مقاله در معرفی علم زبان‌شناسی به جامعۀ ایران را دکتر مظفر بقایی در دهۀ بیست نوشته‌اند؛ یا آواشناسی زبان فارسی بدون نام دکتر یدالله ثمره گویی چیزی کم دارد و خانم دکتر شهین نعمت‌زادۀ متولد کرمان هم‌اکنون عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی‌اند و صاحب‌نظر در زبان‌شناسی. همچنین، در این سال کتاب «بررسی زبان‌شناختی ساخت بدل» را چاپ کردم که حاصل پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد زبان‌شناسی من و مطالعات و تأملات پس از فارغ‌التحصیلی بود و در قالب دوازده مقاله که برخی قبلاً در مجلۀ زبان‌شناسی به سردبیری دکتر علی اشرف صادقی چاپ شده بودند، به شکلی پیوسته از معرفی این ساخت از دید ساخت‌گرایان، نقش‌گرایان، شناخت‌گرایان و ... عرضه شده بودند. سال ۱۳۹۶، حاصل یادداشت‌برداری‌هایِ چهارده سال همراهی با کوهنوردان کرمانی را در قالب کتاب «قله‌های استان کرمان» منتشر کردم که به معرفی هشتاد و چهار قله استان می‌پرداخت و به خوبی نبود اثری جامع در معرفی قله‌های استان را جبران کرد؛ امسال نیز چاپ دوم این کتاب با اضافه کردن بیست قلۀ جدید (در مجموع ۱۰۴ قله) و مختصری از تاریخ کوهنوردی کرمان منتشر شده است. سال ۱۳۹۷، «خارستان» ادیب قاسمی کرمانی را به انگلیسی ترجمه و چاپ کردم. در همین سال، بخشی از سفرنامۀ «شش ماه در ایران» نوشته ادوارد استک را با عنوان فرعی «از سیرجان تا کوهبنان» به فارسی ترجمه کردم و چاپ کردم. سال ۱۳۹۸، سفرنامۀ «روزهای ایرانی» نوشتۀ کاپلی اِیموری را به فارسی ترجمه کردم و منتشر کردم؛ وی اولین آمریکایی است که سال ۱۳۰۷ شمسی با اتومبیل به کرمان می‌آید و به‌لحاظ تاریخی آماده شدن آمریکایی‌ها برای گرفتن جای انگلیسی‌ها در ایران را نشان می‌دهد. سال ۱۳۹۹، کُرونا چنان همه را «کُت‌گیر» کرد که تنها توانستم یادداشت‌های پراکنده‌ای را که از سال ۱۳۷۱ به بعد در موقعیت‌های گوناگون تعامل با هم‌استانی‌هایمان گردآوری کرده بودم، در قالب کتابی کوچک به نام «نکته‌هایی پراکنده دربارۀ لهجۀ کرمانی و دیگر گونه‌های زبانی استان کرمان» چاپ کنم و البته به لطف برخی سخت‌گیری‌ها در تأیید کتاب، لاغرتر هم شد. طیِّ دوسال ۱۳۹۰ و ۱۳۹۱ درگیر تألیف «فرهنگ لهجۀ کرمانی: زان‌سو و زین‌سو» بودم که یکی‌دو ماه قبل چاپ شد. مقالات را نیز بیشتر در مجلۀ زبان‌شناسی مرکز نشر دانشگاهی و فصلنامۀ مترجم مشهد و البته برخی مجلات چاپ کرمان و سمینارها ارائه کرده‌ام. همین.

توضیحی هم دربارۀ دو مفهوم «زان‌سو» و «زین‌سو» بدهید و «فرهنگ لهجه کرمانی: زان‌سو و زین‌سو» را بیشتر معرفی کنید.

در پیشگفتار کتاب آمده است: «فرهنگ زانسونوعیفرهنگاست که مدخل‌هایش نه بر اساسِ حرفِ اول تا آخر که برعکس و بر اساسِ حرفِ آخر تا اول تنظیم شده باشند. این نوع فرهنگ‌ها به‌ویژه به کار کسانی می‌آید که علاقمند به کار بر روی اشتقاق پسوندی و به طور کلّی پسوندها، در گونه‌های زبانی‌اند. فرهنگ‌های زان‌سو همچنین شاعران را در یافتنِ قافیه مناسب و نویسندگان را در خلق متنی مسجع یاری می‌کنند. اولین فرهنگ زانسوی زبان فارسی را استاد خسرو کِشانی تهیه کردند و در سال ۱۳۷۲ مرکز نشر دانشگاهی آن رامنتشر کرد. هدفِ نخستِ فرهنگِ لهجۀ کرمانی: زان‌سو و زین‌سو نیز همین بود، امّا از این فرصت استفاده شد تا با تهیّۀ نمایه‌ای در بخش دوم کتاب، این امکان را فراهم کنیم که بهره‌گیرنده از کتاب معنیِ مدخل را تا حد امکان در همین کتاب بیابد و مجبور به مراجعه به کتاب‌هایی که دربارۀ گونه‌های مختلفِ لهجۀ کرمانی نوشته شده است، نباشد؛ در نتیجه، بخش زین‌سوی لهجۀ کرمانی نیز فراهم گردید. از نشانه‌هایِ تلفظی یکدستی استفاده شد تا تلفظ رایج را به نمایش درآورند. برای هر مدخل و تقسیم‌بندی‌هایش با شماره، شاهدی از کتاب‌هایی که به لهجۀ کرمانی پرداخته‌اند و یا اشعار شاعران با لهجۀ کرمانی فراهم شد. اگر آوردن شاهد میسر نبود، با پرس‌و‌جو از گویشورانِ گونه‌های لهجۀ کرمانی مثالی فراهم آمد و البته شمِّ زبانی نگارنده در فراهم کردن مثال از لهجۀ کرمانی شهر کرمان نیز به کار آمد». در واقع، این کتاب، دو کتاب است در قالب یک کتاب. فکر می‌کنم همین توضیح بتواند دو مفهوم «زان‌سو» و «زین‌سو» را روشن کند. ضمناً در این کتاب، برایِ نشان دادن تلفظ واژه‌ها و عبارات از نشانه‌های آوانگاری بین‌المللی استفاده شده است تا مثلاً تمایز بین «ق» و «غ» در لهجه کرمانی را به ترتیب با نشانه‌های متفاوت G و γ ارائه داده باشیم. لازم می‌دانم در این‌جا همچنین از دوست جوان و بسیار باهوشم، یعنی آقای منوچهر فروزنده‌فرد یاد کنم که دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران است و هرچند سی سال از من کم‌سن‌وسال‌تر است امّا بسیار بیشتر از من خوانده‌اند و اندوخته‌های علمی گران‌سنگی دارند. ایشان قرار است کتاب فرهنگ لهجۀ کرمانی: زان‌سو و زین‌سو را در دو بخش نقد کنند که بخش اول آن در فصل‌نامۀ ادبی، فرهنگی قلم، شماره ۲۲ چاپ شده است و شخصاً بی‌صبرانه منتظر چاپ بخش دوم این نقد در شماره ۲۳ این فصل‌نامه هستم، چون مطمئنم نکات بسیار ارزشمندی را به من یاد خواهد داد. امیدوارم مسئولان استان قدر این جوانان مستعد را بدانند و در همین استان جذبشان کنند.

در خاتمه از جناب‌عالی برای این‌که دعوت بنده و ماه‌نامۀ سرمشق را برای انجام این مصاحبه و بیان تجربیات و دغدغه‌هایتان پذیرفتید، صمیمانه تشکر می‌کنم. انشاءالله که در ادامۀ عمر پُربارتان شاهد خلق آثار و مقالات ارزشمندی از این دست خواهیم بود.

من هم از شما و همکارانتان سپاس‌گزارم که بنده را قابل دانستید تا با شما هم‌کلام شوم.