سر آید زمستان

کورش تقی‌زاده
کورش تقی‌زاده
سر آید زمستان

باز هم فرهاد... نمی‌دانم، چه رازی در میان است که هرگاه بهمن از نیمه می‌گذرد و کمرِ زمستان می‌شکند؛ این ترانۀ «کودکانه»، با صدای گرمِ «فرهاد مهراد» و موسیقی تکرارناپذیرِ «اسفندیارِ منفردزاده» است که خلوتِ مرا پر می‌کند. می‌کوشم حال و هوایی که هنگامِ شنیدنِ این ترانه به من دست داده است را، بر سپیدی کاغذ بنگارم. نیک می‌دانم که تلاشی است بیهوده و بی‌فرجام. مگر می‌توانی حسِ بی‌واسطۀ شنیدن را با نوشتن نقش بزنی؟! اما من، از سال‌های خردسالی‌ام، شیفتۀ کارهای محال بوده‌‌ام. پیشِ خود می‌گفتم: «خدا را چه دیدی؟! شاید هم شد.» این بار هم هنگامِ نگارشِ این واژگان، همین دو جمله از ذهنم گذشت. خیال می‌کنم اگر بتوانم نیمی از این حس و حالی که اکنون دارم را در ذهنِ شما بازآفرینی کنم، بس است. من، هم‌اینک قلم در دست گرفته تا نیمی از عیشِ احوالِ درونی خویش برای شما وصفِ نمایم. از دیرباز هم گفته‌اند: «وصف‌العیش، نصف‌العیش» اگر شما در مسیرِ خوانشِ این نوشتار، با نیمی از شور و شعفِ درونی من همراه شوید؛ بُرد خود را کرده‌ام. با من همراه شوید و خودتان را به جریانِ سیالِ ذهنِ من بسپارید تا ببینیم این رشتۀ خیال، ما را به کجا می‌رساند. پشتِ پنجرۀ اتاق، به تماشای آمدنِ بهار ایستاده‌ام. جرعه‌ای از قهوۀ غلیظ و گرم را از لبۀ فنجانِ بزرگِ خویش سرکشیده، غرق در موسیقی منفردزاده، پس از ماه‌ها، پنجرۀ اتاق را می‌گشایم. نسیمِ خنکِ روزهای پایانِ زمستان، گونه‌هایم را نوازش نموده، از لای پیراهنم به درون خزیده و تن عریانم را قلقلک می‌دهد. چشم‌هایم را می‌بندم. نفسِ عمیقی می‌کشم. ریه‌هایم از هوای تازه پر می‌شود. زیرِ لب، همپا با فرهاد، «کودکانه» را به نجوا زمزمه می‌کنم:

«بوی عیدی/ بوی توپ/ بوی کاغذ رنگی/ بوی تندِ ماهی دودی وسطِ سفرۀ نو/ بوی یاسِ جانمازِ ترمۀ مادربزرگ/ با اینا زمستونو سر می‌کنم/ با اینا خستگیمو در می‌کنم...»

پرسشی، ذهنم را از فضای موسیقی بیرون کشیده و به بیرون پرت می‌کند: مگر با این‌ها می‌توان زمستان را سر کرد؟! چه خیالِ کودکانه‌ای! بی‌خود نیست نامِ این ترانه را «کودکانه» گذاشته‌اند. زمستان تازه آغاز شده و حالا حالاها هم خیال رخت بربستن از جامعۀ ما را ندارد. هرچند نوروزی دیگر از راه رسیده و درختان خواب‌آلود، در کش و قوسِ جوانه زدنِ برگ‌های تازه، جامۀ نو به بر می‌کنند. گویی همیشه این‌گونه بوده که با فرارسیدنِ بهاران و پایانِ زمستان، تمامی جانداران، از دوپا، چهارپا، خزنده و پرنده گرفته تا گیاهان و درختان، سرخوشِ رهیدن از خمودگی و یافتنِ جانِ تازۀ خویش، به شادمانی سرگرم می‌شوند. همین‌جا یاد سروده‌ای از «فریدون مشیری» در من تازه شد که می‌گوید:

«نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

خوش به حالِ روزگار»

به‌راستی هم خوش به حالِ روزگار! اما فقط روزگار؟! پس آدمی‌زادگان چه؟! کی قرار است این حالِ خوشی که برای روزگار فراهم آمده، به آدمیان نیز دست دهد؟ باز هم مانند شمارۀ پیش، ذهنم انباشته از پرسش‌هایی شده که اندیشیدنِ به آن‌ها، تنها بر وحشت و رخوتِ من (و شاید هم شما) می‌افزاید. در نقطۀ پایانِ سال ایستاده‌ام. در آستانۀ پا نهادن به سالی نو، نیم‌نگاهی به پشتِ سر می‌افکنم. به سالی که سپری شد می‌نگرم. پرسشی تازه، ذهن سرکشم را به سویی دیگر می‌کشاند: به‌راستی امسال سپری شد؟! نه! هنوز نه! کماکان گرفتارش هستیم. پنداری بنا ندارد گریبان‌مان را رها کرده و به حال خود بگذاردمان. بگذارید خیال‌تان را آسوده سازم. این سال، به‌سادگی سپری نمی‌شود؛ حتی اگر نوروز فرا برسد. خیال می‌کنم سپری شدنِ سال، هیچ دخلی به نوروز ندارد. قرار نیست با آمدنِ نوروز و بهار، سال به پایان رسد. گاهی نوروزها می‌آیند و می‌روند و ما هم‌چنان سیزیف‌وار، اسیرِ تکرارِ یک سال هستیم و هنوز آن را به پایان نبرده‌ایم. همین است که می‌گویم با کودکانه‌های فرهاد، نمی‌توان زمستان را سر و خستگی را در کرد. با من، صدای فرهاد را در ذهنِ خویش بشنوید:

«... شادی شکستنِ قلکِ پول/ وحشتِ کم شدنِ سکۀ عیدی از شمردنِ زیاد/ بوی اسکناسِ تا نخوردۀ لای کتاب/ با اینا زمستونو سر می‌کنم/ با اینا خستگیمو در می‌کنم...»

هم‌اینک نیز که نوروز فرا رسیده، ما هنوز از سالِ تلخ و سیاهِ آغازِ سدۀ پانزدهم گذر نکرده‌ایم. «احمد شاملو»، تصویرِ زنده‌ای از این سال را پیش روی‌ام می‌نهد. سالی که به گمانِ من از ۱۳۳۲ خورشیدی آغاز گردیده و هنوز به پایان نرسیده است. هرچند نوروزهای بسیاری آمده و رفته‌اند. زمستان‌ها و بهارهای پرشماری را از سر گذرانده‌ایم؛ اما زمستانی که «مهدی اخوان ثالث» از آن سروده، همچنان تمام‌ناشدنی می‌نماید. ما، همچنان درگیرِ تکرارِ یک سال هستیم. هنوز سالِ ۱۳۳۲ را به پایان نبرده و اسیرِ توالی آنیم. هر بار که نوروز سر می‌رسد، این نکته برایم تداعی می‌شود: نقطه سرِ خط، روز از نو، روزی از نو. رشتۀ اندیشه‌ام را به سرودۀ شاملو بازمی‌گردانم. به تصویری که او از سالی پایان‌ناپذیر در سدۀ اخیرِ ایران، پیشِ رو می‌گذارد:

«سالِ بد

سالِ باد

سالِ اشک

سالِ شک

سالِ روزهای دراز و استقامت‌های کم

سالی که غرور گدایی کرد

سالِ پَست

سالِ درد

سالِ عزا...»

شاید برخی از شما ماجرای سرایشِ این شعر را بدانید. برای برخی که نمی‌دانند، گذرا و به اشاره می‌گویم. سالِ ۱۳۳۳ خورشیدی، درست یک سال پس از کودتای ۲۸ اَمرداد ماه، در هوای پاییزی سردی، «مرتضی کیوان» یار غار و رفیقِ هم‌حزبی «احمد شاملو»، «سیاوشِ کسرایی»، «امیر هوشنگ ابتهاج»، «نجفِ دریابندری»، «شاهرخ مسکوب» و خیلی‌های دیگر، در زندانِ لشکرِ ۲ زرهی تیرباران گردید. هر بار که به کیوان می‌اندیشم، دردی وصف‌ناپذیر، تمام جانم را پر کرده و قلبم را در هم می‌فشُرَد. از این رو که زمان نیافت تا مسیرِ آفرینش‌گری خویش را همانند بسیاری از هم‌مسلکانش بپیماید. ویراستاری پیشه سازد، نقد کند، مقاله بنویسد، داستان بنگارد و شعر بسراید و از همه مهم‌تر، دوستانِ دور و نزدیکِ خویش را به نوشتن و سرودن و روزنامه‌نگاری تشویق نماید. او، قربانی سیاست گردید. همچون بسیاری از اندیشه‌ورزانِ پیش و پس از خود... این رخداد، برای بسیاری از نویسندگان، شاعران و اندیشمندانِ وابسته به حزبِ توده (و حتی بریده از این حزب) دردناک و فراموش‌ناشدنی بود. برخی چون سایه تا پایانِ زندگانی خویش، به یادِ کیوان شعر سرودند. یکی از پرآوازه‌ترین سروده‌ها در رثای او، همین چکامۀ «ا. بامداد» است. به فرهاد گوش می‌سپارم که همچنان امیدوارانه آواز سر می‌دهد:

«... فکر قاشق زدنِ یه دخترِ چادر سیاه/ شوقِ یک خیزِ بلند از روی بُته‌های نور/ برقِ کفشِ جفت شده تو گنجه‌ها/ با اینا زمستونو سر می‌کنم/ با اینا خستگیمو در می‌کنم...»

پشتِ پنجرۀ بلندِ اتاقم ایستاده‌ام. جرعه‌ای از قهوه‌ای که دیگر یخ کرده است را می‌نوشم. سیلِ افکارِ رخوت‌آلود، همانند بهمن بر سرم سرازیر شده و ذهن پر تشویشِ مرا زیرِ آوارِ اندیشه‌‌های تاریک دفن می‌کند. انگار امروز نیز دنبالۀ همان روزها است. چه حسِ آشنای غریبی در این روزها نهفته است! گویی این روزها، به روزگارِ پس از اَمرداد ماهِ سالِ ۱۳۳۲ خورشیدی پیوند خورده‌اند. بوی خونِ کیوان را هنوز می‌توان از کفِ خیابان‌ها و از پسِ پشتِ دیوارهای بلندِ زندان‌های شهر استشمام نمود. در کوی و برزن، همگی سرگرمِ آماده شدن برای نوروز هستند. بازارها، از کالاهای رنگارنگ برای مردمانی رنگ به رنگ، انباشته‌اند. گویی هیچ‌کس خبر ندارد که آن‌سوتر، گروهی سرگرمِ بستنِ دست‌های «مرتضی کیوان» به تیرک اعدام‌اند. پنداری گوش‌ها همگی سنگین شده‌اند و صدای فریاد جوخۀ آتش و شلیکِ رگبارِ گلوله‌ها را نمی‌شوند که سینۀ کیوان را از هم می‌دَرَد. ماجرای تلخِ تیربارانِ «مرتضی کیوان» و مرتضی‌ها و کیوان‌ها در این سال، شعری از نیما را در خیالِ من جان می‌بخشد:

«آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

...

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان

آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دل‌گشا دارید

نان به سفره جامه‌تان بر تن

یک نفر در آب می‌خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی‌تابی‌اش افزون

می‌کند زین آب‌ها بیرون

گاه سر، گه پا

آی آدم‌ها...»

زمستانی که پس از سالِ ۱۳۳۲، اخوانِ ثالث (شاید بیش از همۀ هم‌دوره‌ای‌هایش) آن را حس کرده و به زیبایی در سرودۀ بی‌تکرارِ خویش تجسم بخشیده؛ هنوز ادامه دارد و به پایان نرسیده است. خیال نکنید با آمدنِ بهاران و دگرگون گردیدنِ احوالِ طبیعت، پیمانۀ عمرِ زمستان نیز سرمی‌آید. نه! این خوش‌خیالی کودکانه‌ای است. واقعیتِ ذهنی‌ام را وامی‌نهم و به احوالِ طبیعتِ پیرامونِ خویش می‌نگرم. جرعه‌ای از قهوۀ خویش را می‌آشامم. در آن‌سوی شیشۀ پنجره، درختانِ انارِ خانۀ پدری جوانه و درختانِ بهار نارنجِ خانۀ همسایه نیز، شکوفه زده‌‌اند. نمی‌دانید هر بامداد و دمِ غروب که رایحۀ گیج‌کنندۀ بهار نارنج، تمام حیاطِ خانۀ ما را پر کرده، خستگی‌ها را سراسر شسته و با خود می‌برد؛ چه شور و شعفی در پیمانۀ جانِ آدمی سازیر می‌گردد! صدای فرهاد، با عطرِ بهار نارنجِ همسایه درآمیخته و درونِ خستۀ مرا از حسِ وصف‌ناپذیری سرشار می‌سازد:

«... عشقِ یک ستاره ساختن با دولک/ ترسِ ناتموم گذاشتنِ جریمه‌های عیدِ مدرسه/ بوی گلِ محمدی که خشک شده لای کتاب/ با اینا زمستونو سر می‌کنم/ با اینا خستگیمو در می‌کنم...»

واقعیتِ طبیعت، سوای از احوال درونی ما، دگرگون شده و در گردونۀ تکرارپذیرِ هستی، به نقطه‌ای نو می‌رسد. نقطه‌ای که سرآغازِ فصلی جدید و احوالی تازه است. اکنون که سرم گرمِ نگارشِ این سلسله واژگان است؛ این اندیشه، به‌ناگاه و به‌سان برق از ذهنم می‌گذرد که شاید زمستان، آن‌قدرها هم فصلِ بدی نباشد. شاید سوز و بوران و کولاکِ آن، گزنده و تحمل‌ناپذیر باشد؛ اما می‌توان به فرجامِ آن امید بست. حتی امیدی واهی! امید، هماره برای آدمی‌زادگان لازم است. حتی در بدترین شرایط و روزگار، در تنگناهای دوران -که نفس را در سینه‌گاه می‌شکند- تنها و تنها دل بستنِ به امید می‌تواند آدمی را از برهۀ بحران‌زدۀ زندگانی‌اش برهاند. گذر از زمستان نیز، تنها با همین امید ممکن می‌گردد. امید به سرانجامِ آن. سرانجامِ زمستان، سرآغازِ بهار است. وقتی به این موضوع می‌اندیشم، این چکامۀ فروغ، در ذهن و خیالم جان گرفته و اندیشۀ تنهایی‌ام را همراهی می‌کند:

«... شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زیر بارش یک‌ریز برف مدفون شد

و سال دیگر، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره هم‌خوابه می‌شود

و در تنش فوران می‌کنند

فواره‌های سبز ساقه‌های سبک بار

شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه‌ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…»

لوپتو، شروع یک جریان؟!

امیرحسین جعفری/ تنظیم: پارسا شیخ‌محمدی
امیرحسین جعفری/ تنظیم: پارسا شیخ‌محمدی
لوپتو، شروع یک جریان؟!

ورود به وادی هنر، یعنی گام برداشتن در هفت‌خوان رستم! دشواری این وادی، به‌گونه‌ای است که به محض ورودتان به این حیطه، گویی از خانواده گرفته تا کائنات، همگی دست‌به‌دست یکدیگر داده‌اند تا یا شما را دلسرد کرده و یا مجبورتان کنند دور هنر را خط بکشید. هرکس که بتواند از این سدهای پیاپی گذر کند، یا بسیار شجاع است و یا بسیار عاشق؛ اما آن‌چه پس از این تصمیم با آن روبه‌رو خواهد شد، این جمله است: «اگر می‌خواهی در هنر موفق شوی، باید به تهران بروی!» این جملۀ به ظاهر ساده تا سال‌ها ذهن هرکسی که به هنر به عنوان حرفه نگاه می‌کند را ذره‌ذره مانند خوره متلاشی می‌کند؛ چراکه پس از هر شکست و پیروزی، تنها سؤالی که به شکل انگل‌واری در ذهن جا خوش می‌کند این خواهد بود: بدون رفتن به تهران هم می‌شود تولید کرد و موفق شد؟

«لوپتو»، شاید جواب مثبتی به این سؤال باشد. انیمیشنی که به عنوانِ یکی از تولیداتِ بلندِ سینمای ایران، در استودیو «فراسوی ابعاد» واقع در شهر کرمان (جایی به دور از پایتخت) با مشکلات و مشقات فراوان تولید شده و به تازگی، پس از گذشت شش سال از شروعِ تولیدش، موفق به اکران عمومی شده است. به بهانۀ نمایشِ عمومی «لوپتو»، پس از تماشای این اثر در اکرانی خصوصی، ترتیب میزگردی با حضور چندی از عوامل و دست‌اندرکاران این پروژه، مِن‌جمله: «محمدحسین صادقی» تهیه‌کننده، «عباس عسکری» کارگردان، «فرهاد امین‌زاده گوهری» تهیه‌کنندۀ اجرایی و «فرشاد امین‌زاده گوهری» از اعضای تیم فیلم‌نامه را دادیم که با استقبال گرمی هم از سوی آن‌ها مواجه شدیم.

بخش اوّلِ این میزگرد طولانی، در شمارۀ ۶۳ ماهنامۀ «سرمشق» منتشر شده است. در خلال بخش پیشین این میزگرد، ابتدا به تاریخچۀ شکل‌گیری مؤسسۀ «فراسوی ابعاد» و کارنامۀ آن پرداختیم. «محمدحسین صادقی»، دغدغۀ ساخت انیمیشن سینمایی را، علت اصلی تشکیل این استودیو برشمرد. «عباس عسکری» نیز، واژۀ «لوپتو» را محاوره‌ای شدۀ «لُعبَتَک»* دانست. او در بحثی که پیرامون هویت بصری انیمیشن‌های ایرانی مطرح شد؛ انیمیشن آمریکایی را به عنوان منبعِ الهامِ بصری طراحان معرفی و بیان کرد که عدم وجود هویت بصری برای انیمیشن ایرانی، علت این تصمیم‌گیری بوده است. همچنین «فرهاد امین‌زاده گوهری»، در توضیح تفاوت نقش تهیه کننده و تهیه کنندۀ اجرائی در طولِ تولید پروژه‌ای سینمایی، تهیه کننده را فرد مطلع از کلیّات کل پروژه دانست و تهیه کنندۀ اجرائی را عهده دارِ کارِ بخشِ تولید برشمرد. در خاتمه، صادقی ضمنِ صحبت دربارۀ چگونگی جذب مشارکت مالی «حوزۀ هنری» در جریان ساخت این اثر، در خصوص چگونگی اخذ پروانۀ ساخت برای این انیمیشن، توضیحاتی را ارائه کرد.

آن‌چه در ادامه خواهید خواند؛ بخش دوّم این گفتمان طولانی است. پیش از این‌که با عوامل تولید این انیمیشن به گفت‌وگو بنشینم؛ چند پرسش محوری ذهن مرا به خود مشغول ساخت که این دو پرسش، از جملۀ آن‌ها است: ۱- چرا در انیمیشن «لوپتو» -به عنوان انیمیشنی که در کرمان ساخته شده است- شاهد به کارگیری لهجۀ کرمانی نیستیم؟ ۲- مدیریت طولانی‌مدت گروه چگونه انجام گرفت و تیم را با چه چالش‌هایی روبه‌رو کرد؟

در سیر بخش پایانی این میزگرد، صادقی، علت طولانی شدن روند تولید را مشکلات مالی عنوان کرد و وجود فضای هم‌دلی در مجموعۀ عوامل تولید را عامل ادامه یافتن و به سرانجام رسیدن پروژه دانست. عسکری نیز در تأیید صحبت‌های صادقی، پیوند قلبی موجود در بین اعضای گروه را شانس بزرگ خود توصیف و انجامِ کار گروهی را به علاقه‌مندان حوزۀ انیمیشن توصیه کرد. «فرشاد امین‌زاده گوهری»، در پاسخ به پرسشِ مربوطِ به انتخاب ردۀ سنی مخاطبان، انیمیشن را محصولی برای تمام نسل‌ها توصیف کرد و اذعان داشت که ردۀ سنی هفت تا یازده سال، مخاطب هدفِ انیمیشن «لوپتو» هستند. صادقی نیز در تکمیل صحبت‌های او، با اشاره به دسته‌بندی جهانی محصولات رسانه‌ای برای مخاطبان، انیمیشن «لوپتو» را اثری مناسب برای کودک و خانواده برشمرد و در ادامه، «فیلم با موضوع کودک» و «فیلم برای کودک» را دو مبحث مجزا خواند. هم‌چنین عسکری، عدم وجود استودیوی صداگذاری مناسب و کمبود نیروی انسانی متخصص و کارآمد در کرمان را، دلیل اصلی استفاده نکردن از لهجۀ کرمانی در این اثر عنوان کرد. صادقی در پایان صحبت‌های خود، ضمن تأکید بر اهمیت بازخورد مخاطبان، انتشار فیلم‌نامه، استوری برد و تولید اقلام جانبی را، مشروط به بازخوردهای پس از نمایشِ فیلم «لوپتو» دانست. در آخر، کلیۀ عوامل، از ثبت فیلم‌نامه‌های جدید در بانک فیلم‌نامه خبر داده و نسبت به همکاری با افرادی که طرح و ایده‌هایی برای انیمیشن کودک دارند؛ ابرازِ استقبال نمودند.

این میزگرد، با همراهی صمیمانۀ «محمد ناظری»، «پارسا شیخ‌محمدی»، «روح‌الله نقی‌زاده» و «کورش تقی‌زاده»، در یکی از روزهای معتدل پاییزی اوایلِ مهرماهِ ۱۴۰۱ خورشیدی، در سالنِ کنفرانسِ مجموعۀ «اکنو موزۀ بانو حیاتی» انجام گرفت. شما را به خواندن این مصاحبه دعوت می‌کنم.

جعفری: آقای (فرشاد) امین‌زاده، لطفاً کمی دربارۀ سیر شخصیّت‌پردازی در فیلم‌نامه توضیح دهید که چگونه پیش رفت؟

(فرشاد) امین‌زاده گوهری: این مسائلی که می‌پرسید؛ مال سال‌ها پیش است!

(لبخند حضار)

صادقی: تولید‌ «لوپتو» شش سال طول کشیده است. فقط سه سال است که درگیر اکران هستیم!

(فرشاد) امین‌زاده گوهری: پیش از هر چیز، با صفحۀ سفیدی مواجه هستیم. فقط یک جمله می‌دانیم: «پسری فرشته‌ای را می‌بیند.» چیزهایی هستند که ما باید به آن‌ها بپردازیم؛ مانند سن، اصالت، ظاهر، توانایی‌، ضعف‌های پسر و... اگر این مشخصات را محور بدانیم، پس اطرافیان او چه کسانی هستند؟ آیا پدر، مادر، خاله و عمه دارد یا خیر؟ اگر بله، ارتباطش با آن‌ها چگونه است؟ آن‌ها چه اندازه دوستش دارند؟ رابطه‌شان چقدر دوستانه است؟ انگار چراغ قوّه‌ای را به دست گرفته و سانتی‌متر به سانتی‌متر جلو می‌رویم تا ببینیم چه چیزی، کار را جذاب‌تر می‌کند؟ همۀ شخصیّت‌ها نباید خوب باشند، باید شخصیّتی منفی هم وجود داشته باشد که خرابکاری‌ کند؛ تا داستان هم جذاب‌تر شود. هرکدام از آن کارمندان و بیماران، شخصیت خود را دارند. شاید وقت زیادی برای عمیق شدن روی هرکدام از این‌ها نداشتیم؛ اما سعی کردیم چیزهایی را به آن‌ها اضافه کنیم. مثلاً یکی از آن‌ها عاشق شهرت، دیگری رانندگی و یکی هم عاقل و رهبر آن گروه است. این‌گونه کم‌کم شخصیت‌ها شکل گرفتند.

جعفری: در انیمیشن دو شخصیّت به نام «تیمسار» و «کاپیتان» داریم که نسبت به بقیۀ شخصیت‌های آن آسایشگاه، نقشی پررنگ‌تر دارند؛ اما به پیش داستان آن‌ها کم پرداخته شده است.

(فرشاد) امین‌زاده گوهری: بله، قبول دارم که در مورد «کاپیتان» چیزی نمی‌گویم؛ اما به شخصیت «تیمسار» می‌پردازیم...

ناظری: در فلاش‌بک می‌بینیم.

(فرشاد) امین‌زاده گوهری: بله. می‌بینیم که چگونه با درست کردن اسباب‌بازی، به افرادی که مشکل روانی دارند؛ کمک می‌کند.

صادقی: در سکانس مصاحبه‌ای که در انیمیشن است؛ «تیمسار» می‌گوید: «من اوّلین بیمار این آسایشگاه هستم».

جعفری: با وجود این‌که روند شکل‌گیری ایده‌اش را مشاهده می‌کنیم؛ اما نمی‌بینیم که مسئلۀ ایجاد آسایشگاه باز شود.

عسکری: بگذارید اینجا مطلب جالبی را برایتان بگویم. ما دوست خلبانی داریم که شخصیت «کاپیتان» را از روی او برداشتیم. همیشه برای مسخره‌بازی می‌گفتیم: «این خلبان هست؟ الکی می‌گوید!».

صادقی: به شوخی می‌گفتیم: «اگر خلبانی‌ات مثل رانندگی‌ات باشد؛ قطعاً کاپیتان نیستی».

(همگی می‌خندیم)

(فرهاد) امین‌زاده گوهری: حتّی دوستی داریم که کاراته کار می‌کند. شخصیت او را هم واردِ کار کردیم.

(همگی می‌خندیم)

عسکری: در روند شخصیّت‌پردازی به این نتیجه رسیدیم که کاراکتر آنتاگونیست، بهتر است جایگاهی ویژه داشته باشد؛ تا درام به خوبی شکل بگیرد. مثلاً شخصیّت منفی، مسئول اداره‌ای باشد که در انیمیشن دیدید.

جعفری: آقای صادقی، از روند طولانی تولید صحبت کردید. چگونه توانستید اعضای تیم را مدیریت کنید تا کار ادامه پیدا کند؟ لطفاً از مسائلی که در این مدّت با آن‌ها روبه‌رو بودید؛ برایمان صحبت کنید.

صادقی: آنچه در مورد تیم فرمودید، درست است. اگر فرهاد هم در این باره صحبت کند، بسیار خوب می‌شود. در آغاز، برنامۀ تولید انیمیشن را حدوداً بیست و چهار ماه گذاشته بودیم؛ اما به دلیل عمده‌ای از مشکلات -که بیشتر ریشه در مسائل اقتصادی داشت- مرحلۀ تولید طولانی‌تر شد و سی ماه زمان برد. نمی‌خواهم فضا را تلخ کنم؛ ولی دوران سختی برای همۀ اعضاء بود. مشکلات مالی جدی‌ای داشتیم. فرض کنید، منتظر تزریق پول هستید تا مرحلۀ رندر را انجام دهید؛ ولی این مسئله به تعویق می‌افتد. مسلماً بعد از مدتی، مجموعه دچار فرسایش می‌شود. در فضای فرسایشی، ممکن است یک سری دلخوری‌ها رخ دهد. در مجموعۀ ما فضای همدلی وجود داشت. اگر یکی از بچه‌ها تحمل نمی‌کرد؛ این پروژه، مثل بسیاری از پروژه‌های دیگر، به سرانجام نمی‌رسید. حتی ممکن بود تمام این مجموعه تعطیل شود. چون چندین ماه حقوق بچه‌ها دیر می‌رسید.

این مسائل هیچ ربطی به مخاطب ندارد. چون مخاطب این فیلم کودک و نوجوان است. او می‌آید فیلم را ببیند و اصلاً کاری ندارد که عوامل برای تولید این انیمیشن، سه سال نان و سیب‌زمینی خورده‌اند، یا هر روز رستوران بوده‌اند؛ اما به کسی که می‌تواند سیاست‌گذار، سرمایه‌گذار یا تأثیرگذار در حوزۀ فرهنگ و هنر کشور باشد، مرتبط است.

شما آخرین انیمیشن که دیدید، چه بوده است؟ الآن «Turning Red»، «لایتیر» و «مینیون‌ها» آمده‌اند. احتمالاً آنچه دیدید، از کارهای تراز اول دنیا مثل کمپانی‌های «دیزنی»، «پیکسار» و «دریم ورکس» بوده است. شما به‌عنوان مخاطب، یکی از بهترین پروژه‌های انیمیشن دنیا را می‌بینید که با تیمی ۴ یا ۵ هزار نفره و بودجه‌ای بین ۱۰۰ تا ۲۰۰ میلیون دلار ساخته شده است. این اعداد واقعی هستند. تیتراژ انیمیشن‌های سینمایی -که در دیزنی، پیکسار یا کمپانی‌های چینی ساخته می‌شوند- را نگاه کنید؛ خسته می‌شوید. در تیتراژ فقط ۸ دقیقه اسم می‌آید. این افراد که آنجا بیل نمی‌زدند! انیمیشن تولید می‌کردند. ولی ما مجبوریم با تیمی جمع و جور (حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر) انیمیشن بسازیم.

جعفری: حدوداً چند نفر در تولید حضور داشتند؟

صادقی: در طول کار، بچه‌هایی که از اول تا آخر کار کردند؛ بیشتر از ۵۰ نفر بودند. حتی بخشی از کار را برون‌سپاری کرده و همکار‌انی از مشهد و تهران داشتیم؛ اما فشار اصلی پروژه، روی هستۀ مرکزی استودیوی خودمان بود. در طی پروژه، تقریباً ۲۰ نفر حضور فعال داشتند. چون حقوق می‌دادم، این عدد‌ را به یادم دارم. البتّه در شرکت به ۲۴ نفر هم حقوق داده‌ایم؛ اما به طور کلی، تعداد افرادی که به آن‌ها هزینه پرداخت می‌شد، بیشتر بودند.

ما با تولیدکننده‌های غول انیمیشن در دنیا مقایسه می‌شویم. مخاطب می‌گوید: «انیمیشن «پاندای کونگ فوکار» خیلی‌خوب است؛ چرا مثل آن تولید نمی‌کنید؟!». این خواسته‌ای از سمت مخاطب است؛ اما کم‌تر کسی به مشکلات ساخت انیمیشن توجه می‌کند. زمانی که این فیلم را شروع کردیم؛ دلار چند بار جهش پیدا کرد. می‌خواستیم سخت‌افزارهای رندر بخریم؛ اما به دلیل جهش دلار نتوانستیم با دلار سه هزارتومانی کارت گرافیک بخریم. هزینۀ تجهیزات رندرینگ پروژه، با دلار روز، چهل میلیون تومان شد. حدود چهار کارت گرافیک خریده، امتحان کرده و تصمیم گرفتیم وقتی که حوزۀ هنری قسطی که قول داده بود را آزاد کرد؛ بقیۀ کارت گرافیک‌ها را بخریم و رندرینگ راه بیفتد. ظرف سه ماه، دلار از سه هزار تومان، هشت هزار تومان شد. از آن به بعد هم بالا و بالاتر رفت. در آخر، من کارت گرافیک‌ها را با دلار دوازده هزارتومانی خریدم. امکان این نبود که به بودجۀ کار اضافه، یا از تعداد آدم‌ها کم کنیم. می‌توانید تصور کنید در این برهه چه اتفاقاتی برای ما رخ داد! حتّی تصمیم گرفتیم کارت گرافیک اجاره ‌کنیم، اما اجاره‌ها هم بالا رفت. این فقط یکی از مثال‌‌ها بود.

جعفری: با وجود این‌که سازمانی مثلِ «حوزۀ هنری» در پروژۀ شما مشارکتِ مالی داشته، باز هم افزایشِ قیمتِ دلار را حس کرده‌اید؟!

صادقی: به نظرم، از سمت سیاست‌گذاران حوزۀ فرهنگ و ‌هنر و سرمایه‌دارانی که باید حمایت کنند؛ این موضوع فهمیده نمی‌شود. منظورم از حمایت، پول بلاعوض نیست. یک بار هزینۀ تولید کار را با دلار سه هزارتومانی محاسبه کردم. چهارصد هزار دلار شد. وقتی تولید تمام شد؛ این عدد را با قیمت دلار روز محاسبه کردم. نتیجه‌اش صد هزار دلار بود! این رقم، حتّی هزینۀ صداگذاری انیمیشنی خارجی هم نمی‌شود. فرض کنید انیمیشنی صدوپنجاه میلیون دلار بودجه دارد. این رقم را ضرب‌در قیمت دلار الآن کنید. چهار هزار و پانصد میلیارد تومان می‌شود! آن فیلم، با فیلمی سه میلیاردی مقایسه می‌شود. این سه میلیارد، کم تر از یک هزارم بودجۀ آن فیلم است. این‌که شما با یک هزارم سرمایۀ تولیدات آمریکایی، فیلمی عرضه کنید که کارکرد و جذابیت‌های خودش را هم دارد؛ کار بزرگی است.

جعفری: با این فشارِ مالی که شما و مجموعه عوامل‌تان تحمل کردید؛ آیا باز هم این مسیر را ادامه می‌دهید؟

صادقی: زمانی آدم شرایطی را تحمل می‌کند. چون کار اول است. برای اثباتِ این‌که در کرمان، با این شرایط و بی‌امکاناتی، می‌توان انیمیشنی با این مشخّصات و کیفیت تولید کرد. همین الآن داریم روی طرح‌ها و فیلم‌نامه‌های انیمیشن کار می‌کنیم. به عنوان تهیۀ کننده، اصلاً حاضر نیستم شرایط سختِ مالی «لوپتو» را یک‌بار دیگر تحمل و به تیم فشار وارد کنم. ما چقدر باید با این فشار را تحمل کنیم؟ اگر میانگین سنی تیم ما را نگاه کنید؛ در شروع کار یک چیز و در پایان کار چیز دیگری بوده است. از زمان شروع فیلم، پنج سال گذشته است. الآن داریم وارد ششمین سال می‌شویم. براساس میانگین تولید انیمیشن‌های خوب استودیوهای دنیا به شما می‌گویم که این تیم -با سنی که الآن دارد- اگر همیشه در حال تولید فیلم باشد؛ در بهترین حالت، می‌تواند فقط ده انیمیشن دیگر تولید کند. چیزی که الآن تولید کرده‌ایم، اوّلی‌اش بود. ما نیاز به تأمین مالی و سرمایه‌گذاری داریم.

عسکری: چند روز پیش داشتم برای بچه‌ها می‌گفتم: «زمانی که فیلم‌نامه را شروع کردیم، من و همسرم با هم آشنا شده و ازدواج کردیم. الآن می‌توانم با دختر چهار‌ساله‌ام بروم و فیلمم را ببینم».

صادقی: مدیون هستید اگر فکر کنید ازدواج آقای عسکری، تأثیری در روند تولید داشته است.

(همگی می‌خندیم.)

(فرهاد) امین‌زاده گوهری: در تکمیل فرمایشات آقای صادقی، اول کتاب «تهیۀ کنندگی انیمیشن» چیزی با این مضمون نوشته شده بود: کشتی‌ای را در نظر بگیرید که می‌خواهد از دهانۀ باریک رودخانه‌ای وارد دریا شود. ذخیرۀ غذایی به اتمام رسیده است. بادبان‌ها پاره شده‌اند. ملوان‌ها، همه خسته و کوفته هستند. ناخدا با آخرین رمقش، سکان را در دست گرفته و کشتی حرکت می‌کند. سپس زیر این تصویر نوشته شده بود: به دنیای انیمیشن خوش آمدید! امیدواریم که ما دیگر هیچ زمان این کشتی شکسته را تجربه نکنیم!

صادقی: این کتاب، نوشتۀ خانم‌ها «کاترین ویندر» و «زهرا دولت‌آبادی» است. این دو، جزو تهیه‌کننده‌های استودیوی «دیزنی» هستند. خانم دولت‌آبادی در آمریکا به دنیا آمده، تهیۀ کنندۀ دیزنی شده و کتابی به نام «تهیه‌کنندگی انیمیشن» را نوشته‌ است. چیزی که آقای (فرهاد) امین‌زاده گوهری گفت، در مقدمۀ این کتاب آمده است. تهیه‌کنندگی انیمیشن، به خودی خود کار سختی است. در ایران، مسائل دیگری هم از بیرون وارد شده و کار را سخت‌تر می‌کند.

جعفری: آقای صادقی از روند تولید صحبت کردند. آقای عسکری، برایمان بگویید با وجود این مشکلات طاقت‌فرسا، جایی بوده که بچه‌های این مجموعه، گوشه‌ای از کار را اصطلاحاً «معرفتی» انجام داده باشد؟

عسکری: از اول تا آخر این روند، به همین شکل بود. اگر کسی از من بپرسد که چگونه کار خودمان را در انیمیشن شروع کنیم؛ می‌گویم: «ابتدا باید گروهی کار کنید. برای گروهتان هم کسانی را انتخاب کنید که بتوانید روی آن‌ها حساب باز کنید». بچه‌های این تیم، شانس بزرگ ما بودند. همگی پای کار بوده و واقعاً ازخودگذشتگی کردند. تولید این کار برای من لذت‌بخش، اما سخت بود. شوق تولید انیمیشن بلند، واقعاً آدم را جلو می‌بُرد. بچه‌ها به خاطر این عشق و پیوند قلبی گروهی -که خیلی شدید است- صبر می‌کردند. این شرکت، واقعاً یک شرکت نیست؛ بیشتر شبیه به معبد است. کاهنان و آدابی داشته و هرکسی هم واردش نمی‌شود.

(فرهاد) امین‌زاده گوهری: قدیم‌ها که می‌خواستیم نیرو جذب کنیم، می‌گفتیم بچه‌هایی که به اینجا می‌آیند، اول خوشحال و دوم جونده باشند! جونده به این معنی که خورۀ نرم‌افزار باشند. قرار بر این بود که آموزش داده و با این آموزش‌ها، کارهای فنّی را انجام داده و وارد پروژه شویم. دوره‌ای بود که شش ماه اصلاً حقوقی در کار نبود؛ اما بچه‌ها دوام آوردند.

صادقی: البته بعد از شش ماه، بالأخره حقوق بچه‌ها را دادیم.

(فرشاد) امین‌زاده گوهری: صبر کنید ببینم، کی حقوق‌ها را دادید؟

(همگی می‌خندیم)

صادقی: حافظۀ بچه‌ها مشکل دارد. حقوق را گرفته‌اند و همه چیز یادشان رفته است؛ اما به دور از شوخی، واقعاً دوران سختی را پشت سر گذاشتیم. چهار، پنج بار واقعاً ناامید شدم که بتوانیم پروژه را تمام کنیم. راهی نبوده که ما برای اتمام پروژه نرفته باشیم. دوره‌ای از تولید این فیلم، من و بیشتر بچه‌ها، به تمام آدم‌های اطرافمان بدهکار بودیم. به بانک، تأمین اجتماعی، صاحب‌خانه و... . با وضعیت خیلی بدی بدهکار بودم. اقساطم عقب افتاده و حساب‌هایم مسدود شده بودند. به مادرم، به پدر خانم‌ام، پسرخاله، دوست، همسایه و... (به مدت یک‌سال) بدهکار بودم. زمان‌هایی احساس ‌می‌کردم که دیگر نمی‌توانم. چون پول نمی‌رسید و خیلی از هزینه‌های انیمیشن، باقی مانده بود. یک‌بار که حساب کردم، دیدم هنوز چهارصد میلیون تومان نیاز بود؛ اما هزار تومان هم نداشتیم. این‌ وضعیت دو، سه بار اتفاق افتاد. کمک خدا و صبر بچه‌ها مؤثر بود. حرف عباس درست است. عشق به کار بود که پروژه را جلو برد. نمی‌خواهم بگویم وضعیت بغرنج است؛ اما واقعاً روند تولید انیمیشن، زمان‌بر و فرسایشی است. کتاب «شرکت خلاقیّت» نوشتۀ «اِد کَدمُول» را بخوانید. در فصلی از این کتاب، کَدمُول مدیر تولید شرکت «پیکسار»، توضیح می‌دهد که چگونه کمپانی پیکسار به مشکلات مالی برخورد. زمانی «استیو جابز»، بخش کامپیوتر «پیکسار» را خرید. گروه‌شان بخش گرافیک انیمیشن سه بعدی رایانه‌ای را از شرکت «لوکاس فیلم» -که متعلق به «جورج لوکاس» بود- خرید. کمپانی پیکسار راه افتاد و همیشه سرمایۀ خوب «استیو جابر» پشت آن بود.

جعفری: اگر اشتباه نکنم، اکنون به کمپانی دیزنی فروخته شده است؟

صادقی: بله. ماجرای این موضوع مفصل است. در این کتاب مثالی از زن و شوهر آرتیستی می‌آورد که شبانه‌روز، در استودیوی «پیکسار» کار می‌کردند. یکی از آن‌ها انیماتور و دیگری طراح بود. بچه‌شان را صبح مهدِ کودک می‌گذاشتند و عصر دنبالش می‌رفتند. آن‌قدر درگیر فشار تولید و سختی‌های کار بودند که یک روز صبح، خانم -که همیشه بچه را به مهدکودک می‌برد- کار مهمی داشته و به همین دلیل، به شوهرش می‌سپارد که بچه را مهدکودک بگذارد. شوهر آن‌قدر درگیر تولید و مشکلات کار بوده که فراموش می‌کند. همسرش را به شرکت رسانده، ماشین را در کمپانی پارک کرده و سر کار می‌رود. بچه هم عقب ماشین خواب بوده است. وقتی آن دو یکدیگر را سر نهار می‌بینند؛ زن از مرد می‌پرسد: «بچه را به مهدکودک رساندی؟» شوهر می‌گوید: «یادم رفت!». می‌روند و می‌بیند که بچه وسط تابستان، در ماشین حبس شده است. نوشته بود بچه در دمای بیش از سی‌وپنج درجۀ سانتی‌گراد، چند ساعت بی‌هوش در ماشین مانده بود. نویسنده این موضوع را مثال می‌زند که بگوید تولید انیمیشن، فشار زیادی به نیروی انسانی‌اش تحمیل می‌کند. «اِد کدمول» دربارۀ مشکلات زمان ساخت انیمیشن «داستان اسباب‌بازی‌های ۲» گفته است که حاضر نیست دوباره پروژه‌ای را با آن شرایط تحمل کند. تیم ما هم حاضر نیست این شرایط سخت تولید را تجربه کند. نمی‌خواهم بگویم که همه چیز، باید گُل و بلبل باشد. ولی تحمل یک‌سری از مشکلات، برای همیشه امکان‌پذیر نیست. توان آدم حدی دارد. امیدوارم این شرایط تغییر کند تا ما شاهد تولید فیلم‌هایی بهتر، باکیفیت‌تر، عمیق‌‌تر ‌و جذاب‌تر‌ باشیم. باید برای بهتر کردن این شرایط تلاش کنیم؛ اما باید کمک‌هایی هم از سمت بیرون بشود.

ناظری: من دو سؤال دارم. از فیلم‌نامه شروع می‌کنم. آقای (فرشاد) امین‌زاده گوهری، از ابتدای نگارش فیلم‌نامه، مخاطب خودتان را کودک و نوجوان در نظر گرفتید؟ این انتخاب به چه شکل بوده است؟

(فرشاد) امین‌زاده گوهری: ما مجبور به تعیین مخاطب هستیم. بعد از ارائۀ ایده و داستان اولیّه، باید تعیین شود داستانی که می‌خواهیم بسازیم؛ مناسب روحیۀ کدام مخاطب است و به چه سنی اختصاص دارد. انیمیشن‌ها، به گونه‌ای هستند که بچه‌های سه- چهار ساله به خاطر رنگ و لعاب، بچه‌های شش- هفت ساله به خاطر هیجان، نوجوان‌ها برای بخش‌های عاشقانه و پیرمردها هم برای کلمه‌ای فلسفی جذب می‌شوند تا ببینند. انیمیشن‌ها اینجوری تمام نسل‌ها را درگیر خودشان می‌کنند. تمام این‌ها مخاطب عام انیمیشن را تشکیل می‌دهند؛ اما مخاطب اختصاصی را، باید روز بعد از اتمام داستان مشخص کنیم. ما مخاطبِ هفت تا یازده سال را مشخص کردیم.

عسکری: ردۀ سنی شش تا نه و نه تا دوازده سال را انتخاب کردیم. ممکن است به قول فرشاد، بازۀ بزرگسال را هم به خود جذب کند؛ اما این دو ردۀ سنی را هدف خودمان قرار دادیم.

صادقی: شما فکر می‌کنید مخاطب این انیمیشن، کودک و نوجوان نیست؟!

ناظری: مخاطبان این انیمیشن، هم کودک، هم نوجوان و هم بزرگ‌سال است. در عین حال، هیچ‌کدام هم نیستند. این می‌تواند منجر به نوعی بلاتکلیفی برای مخاطبان بشود. برایم این سؤال مطرح شد که جامعۀ هدفِ این اثر، کدام گروهِ سنی است؟

صادقی: همۀ محصولات رسانه‌ای (به خصوص انیمیشن) دسته‌بندی یا «Market segmentation» دارند. ما -منظور از «ما»، تمام صنعت انیمیشن است- تقریباً برای مخاطب زیر سه سال، زیاد محصول تولید نمی‌کنیم. سه تا شش سال «Preschool» (سنین قبل از مدرسه) هستند که «خردسالان» را تشکیل می‌دهند. در حال حاضر از‌ صبح تا شب، شبکۀ تلویزیونی‌ «پویا» محتوای مخصوص این رده سنی را پخش می‌کند. بعد به ردۀ سنی شش تا نه سال می‌رسیم و سپس به نُه تا دوازده سال که اندکی اختلاف وجود دارد؛ اما به مخاطب شش تا دوازده سال «کودک» می‌گویند. از آن پس بازه‌ها کوچک‌تر می‌شوند، برای مثال: دوازده تا چهارده سال، چهارده تا شانزده سال و... .

«لوپتو» مانند بسیاری از انیمیشن‌های رایج دنیا، «انیمیشنِ کودک و خانواده»‌ است. مخاطب اصلی این فیلم، کودک شش تا دوازده ساله‌ای است که همراه با خانواده به سینما می‌رود؛ یعنی این فیلم برای خانواده هم چیزهایی دارد. در ایران، بیشتر فیلم‌هایی که با موضوع کودک و نوجوان تولید می‌شوند؛ برای مخاطب کودک و نوجوان نیستند. برای مثال فیلم «خورشید»، ساختۀ «مجید مجیدی» -که به موضوع کودکان کار افغان می‌پردازد- برای مخاطبِ بزرگسال تولید شده است. جالب اینجا است که در جشنوارۀ کودک و نوجوان، در کنار انیمیشن ما حاضر شده و هفت جایزه هم گرفت! من اصلاً هیچ انتقادی به آن فیلم ندارم...

(فرشاد) امین زاده گوهری: اصلاً هم لج‌مان نگرفته است.

(همگی می‌خندیم.)

صادقی: ... مسئلۀ مهم این است که «فیلم برای کودک» و «فیلم با موضوع کودک»، دو بحث مجزا هستند. این مسئله جزء برنامه‌های ما هم است. ما روی طرح‌ها و محتواهایی -که اکنون داریم کار می‌کنیم- بحث «کودک و خانواده» را هم در نظر می‌گیریم؛ یعنی در کنار کودک و نوجوان، حرف‌هایی را نیز برای خانواده می‌زنیم. فراموش نکنید، داریم دربارۀ انیمیشنی صحبت می‌کنیم که قرار است در سینما دیده شود. مخاطبش هم ردۀ‌ سنی هشت تا ده سال است که تنها بیرون نمی‌رود. با خانواده به سینما می‌رود. پس فیلم باید جذابیت‌هایی هم برای خانوادۀ کودک داشته باشد. این یعنی کودک و خانواده.

جعفری: بحث ردۀ سنی پیش آمد. آقای عسکری، در انیمیشن چند سکانس آواز و موسیقی داشتیم، لطفاً در مورد روند ساخت موسیقی، انتخاب خواننده و نگارش سرودها کمی برایمان صحبت کنید.

عسکری: از ابتدا که فیلم‌نامه را نوشتیم، قرار نبود صحنه‌‌های موزیکال داشته باشیم. بعداً در مشورت‌هایمان تصمیم گرفتیم دو- سه سکانس اضافه کنیم. اگر اشتباه نکنم، سه سکانس در فیلم وجود دارد.

جعفری: دو سکانس شاد و یک سکانس غمگین.

عسکری: «پیام آزادی» آهنگساز اصلی بود. او از معدود کسانی است که در حوزۀ بازی و انیمیشن تجربه دارد. به همین دلیل، او را به‌عنوان آهنگساز اصلی انتخاب کردیم. متن سرود و ترانه‌ها، به عهدۀ خواننده بود. آقای آزادی متون را بازدید کرده، اتود زده و برای ما می‌فرستاد. ما هم نتیجه را بررسی می‌کردیم. با هم در تعامل بودیم تا متن و ترانه کامل بشود. برای نمونه، دربارۀ سکانس نحوۀ کار کردن، ساخت اسباب‌بازی و چگونه خوب شدنِ حال‌ِ کارمندها، برای آقای آزادی توضیحاتی می‌دادیم. او هم اتود می‌زد و می‌فرستاد. گاهی کلماتی را اضافه یا اصلاح می‌کردیم. «محسن فتحی» سرپرست بخش موسیقی بود. او با بچه‌های موسیقی در ارتباط بود و روی کلمات کار می‌کرد تا به نتیجه برسیم.

جعفری: در گرفتن پروانۀ نمایش، آیا این موسیقی‌ها برای شما مشکلی هم ایجاد کرد؟

صادقی: خیر. در بخش موسیقی مشکلی نداشتیم. چون همه افراد باسابقه‌ای بودند. یکی از آن‌ها «هومن شاهی گام نو» بود که خوانندۀ بسیاری از ترانه‌های «خندوانه» است. دو آهنگ شاد را او خواند. دومین خوانندۀ فیلم، «امیرعلی بهادری»، سالِ قبل از همکاری با ما، در تیتراژ «ماه‌عسل» خوانده بودند.

(فرهاد) امین‌زاده گوهری: وجودِ واسطه بین کارگردان و آهنگساز، خیلی به کار کمک کرد. «محسن فتحی»، فضای تخصصی آهنگسازی را به زبان ساده برای کارگردان مطرح و نظرات کارگردان را به آهنگساز منتقل می‌کرد.

صادقی: در تمام انیمیشن‌های دنیا، «Music Editor» جزء عوامل اصلی تیم تولید است. در تولید «لوپتو»، این کار را آقای آزادی بر عهده داشت. زمانی که تصمیم گرفتیم برای پروژه «Music Editor» انتخاب کنیم؛ تصور ما این بود که این فرد قرار است آهنگ‌ها را اصلاح کند. آقای آزادی برای ما توضیح داد که «Music Editor»، لزوماً نیاز نیست آهنگساز باشد؛ بلکه شخصی است که تا حدی با تولید انیمیشن و موسیقی آشنا است. نقش او این است که نظرات کارگردان را گرفته و آن‌ها را با مثال‌هایی، به تیم تولید موسیقی منتقل می‌کند.

آقای فتحی از بچه‌های فعال و توانمند موسیقی است که در استان تدریس کرده و تجربۀ آهنگسازی هم دارد. او به‌عنوان واسطه بین کارگردان و تیم موسیقی قرار گرفت. برای این کار که چندین ماه به طول انجامید، دستمزدی هم دریافت نکرد. ما برای سکانس‌های مختلف، از او حس و حال خاصی می‌خواستیم. او هم نمونه‌هایی از فیلم‌های معروف را جدا کرده، روی سکانس‌های انیمیشن گذاشته، برای آقای عسکری فرستاده و نظرش را می‌پرسید. در نهایت، مثال‌ها را ادیت و برای آهنگساز ارسال می‌کرد. «پیام آزادی» (آهنگسازمان) آلمان زندگی می‌کرد. «مهرداد اسماعیلی پور» هم بسیار زحمت کشیده و موسیقی ترانه‌ها را ساخت. او با کامپیوتر، نمونه‌های اولیۀ خودش برای هر سکانس را اتود زده و می‌ساخت. ما چیزی به‌عنوان «Main Theme» داشتیم. ایشان پنج- شش مدل ساختند که ما یکی از آن‌ها را انتخاب کردیم. زمانی که فضای موسیقی انیمیشن تأیید شد؛ بر اساس «Main Theme»، سازبندی‌ها و ملودی‌های اصلی، موسیقی بخش‌های مختلف فیلم ساخته شد. در انیمیشن، حجم زیادی از بار دراماتیک فیلم را حس و حال بازیگران، صداگذاری و... انجام می‌دهند؛ اما ما باید تک‌تک صداها را تولید کنیم. چون مثل فیلم رئال نیست که صدای سر صحنه داشته باشد. فایل تولیدشدۀ انیمیشن در استودیو، فایلی صامت است. ما برای فیلم ۸۶ دقیقه‌ای «لوپتو»، ۶۰ دقیقه موسیقی تولید کردیم. بخشی به نام «صداهای خاص» هم داریم. مثل صدای دوچرخۀ رالی در کوچه و... . این صداها در استودیوهای مخصوص، به اصطلاح «صداسازی» می‌شوند. برای صداهای عمومی مثل بوق، پرنده و... هم از بانک صدایی که هر استودیو دارد، استفاده می‌کنند.

جعفری: برای بحث صداسازی، از استودیویی در کرمان استفاده کردید؟

صادقی: خیر. برای صداسازی از استودیوی «آرش قاسمی» استفاده کردیم. بخش صداگذاری و میکس مستر صدا نیز توسط آقای قاسمی و تیمش در استودیو «هام» انجام گرفت. در مرحلۀ صداگذاری، صداها با تصاویر سینک می‌شوند. در این مرحله -از آنجایی که نباید هیچ چیزی جابه‌جا بشود- تولید فیلم باید تمام شده باشد.

جعفری: دربارۀ مرحلۀ صداگذاری کارتان بیشتر توضیح دهید.

پس از آماده شدن موسیقی و پایان دوبلاژ، این فایل‌ها را به صداگذار تحویل می‌دهیم. صداگذار آن‌ها را میکس کرده و پنج لاین صدا به ما می‌دهد. ما این لاین‌ها را به لابراتوار داده و «دی‌سی‌پی» یا «خروجی صدا» و «دیجیتال پکیج» را تحویل می‌گیریم که برای اکران در سینماها است. صداگذاری مرحلۀ گرانی است. سال نود و هشت، حدود ۷۰ -۶۰ میلیون تومان خرج صداگذاری کردیم. اکنون هزینه‌ها بیشتر شده است.

در راهِ ناهموارِ فیلم‌نامه

محمد ناظری
محمد ناظری

انیمیشن «لوپتو»، تلاش می‌کند تا درام بسازد و به غیر از مخاطب کودک، نیم‌نگاهی به مخاطب نوجوان، جوان و بزرگ‌سال نیز داشته باشد. فیلم، شروع خوب، میانۀ بدون کشمکش و پایان غیرمنسجمی داشته و در این بین، با سکانس‌های موزیکال، توانایی جذب بینندۀ کودک را دارد. انیمیشن ایران، در تلاش برای رسیدن به استانداردهای بازار جهانی انیمیشن بوده و «لوپتو» نیز در این مسیر گام برداشته است. فیلم در ساختار فیلم‌نامه ضعف دارد، اما برای جذب بینندۀ کودک، چندین نکتۀ مهم را استفاده کرده است. از این‌رو، تصمیم دارم تا «لوپتو» را از منظر فیلم‌نامه بررسی کنم. چرا که پس از اولین باری که به دیدن فیلم نشستم، مشکل اصلی را در ساختار فیلم‌نامه دیدم. همان‌طور که مشکل اساسی سینمای ایران فیلم‌نامه بوده و این‌گونه، «لوپتو» در بینِ راهِ ناهموارِ فیلم‌نامه در ایران قرار دارد.

انیمیشن با واژۀ «لوپتو» کلیّت خود را به بیننده (از هر ردۀ سنی) ارائه می‌دهد. «لوپتو» واژۀ محاوره‌ای شدۀ کلمۀ «لُعبَتَک» است که در کرمان و چند استان دیگر به عروسک‌ها نسبت می‌دادند. اسباب‌بازی‌هایی که در کارگاه آقای کمالی تولید می‌شوند هم، همین نام را دارند؛ اما این اسم به عنوان واژه‌ای بومی، هیچ پیش‌داستانی نداشته و در روایت فیلم، در حد اسم باقی مانده است. انیمیشن نتوانسته فقط با استفاده از این اسم و پلاک ‌«۴۵» (پلاک مخصوص ماشین‌های شهر کرمان)، فضای بومی کرمان را تداعی کند. چون در کلیّت اثر، رنگ و بویی از لَهجه و ارتباط اجتماعی مردم کرمان دیده نشده و هیچ آداب و رسومی هم به نمایش گذاشته نمی‌شود. واژۀ «لوپتو» و پلاک «۴۵»، همچون وصلۀ بی‌ربطی در سراسر اثر استفاده شده‌اند. در صورتی که قرار دادن هر عامل بصری در فیلم، باید توجیه خود را داشته و به پیشبرد درام کمک کند.

فیلم در فلاش‌بک و با پیش‌داستانِ شخصیت اصلی (آقای کمالی) شروع می‌شود. در این پیش‌داستان، او در دانشکدۀ روانشناسی عاشق شده و از والدینِ دختر مورد علاقه‌اش جواب «نه» می‌شنود. سپس فرشته‌ای در مکان طراحی شده‌ای نمایش داده می‌شود که با کم سو شدن فانوسی، متوجه حالِ بدِ او شده و دل‌داری‌اش می‌دهد. آقای کمالی هم بر مشکل غلبه می‌کند؛ اما هرچه از دقایق ابتدایی فیلم به انتهایش نزدیک می‌شویم، به این نتیجه می‌رسیم که این پیش‌داستان -با این‌که پتانسیل فراوانی در معرفی شخصیت آقای کمالی دارد- در ادامه به پیشبرد داستان کمک نمی‌کند. در این پیش داستان، چند نکته به بیننده ارائه می‌شود: یک، عاشق شدن آقای کمالی که منجر به ازدواجش می‌شود. دو، وجود فرشته‌ای که مواظبش بوده و به او کمک می‌کند. سه، شخصیت در دانشکدۀ روانشناسی تحصیل می‌کند. آیا این موارد، به پایه و اساس سیر روایت دراماتیک فیلم کمک ‌می‌کنند؟

این پیش‌داستان فقط تا حدی در مورد رابطۀ آقای کمالی و فرشته صحبت می‌کند؛ اما رابطۀ فرشته و آقای کمالی هم از میانۀ فیلم قطع شده و این رابطه، میان علی و فرشته شکل می‌گیرد. چرا فرشتۀ کمک‌کنندۀ آقای کمالی، ارتباطش با او قطع شده و علی را همراهی می‌کند؟! قهرمان فیلم علی است یا پدرش آقای کمالی؟ زمانی که کارگاه پلمپ می‌شود، فرشته به آقای کمالی کمک نکرده و علی را همراهی می‌کند تا بر مشکل غلبه کند. پس در این صورت، نمایش کمک کردن فرشته در پیش‌داستان ابتدای فیلم، به سیر روایت اصلی فیلم کمک نمی‌کند!

علی توانایی دیدن کاراکتر فرشته‌ را دارد؛ اما چرا فقط علی می‌تواند فرشته را ببیند و دیگر کاراکترها نه؟! توجیه این موضوع چیست؟! حضور فرشته چه کمکی به پیشبرد درام در فیلم می‌کند؟! این کاراکتر به غیر از نصیحت‌نامه بودن، چه نقش دیگری دارد؟! کاراکتر فرشته، در لحظه‌ای منطق روایی فیلم را هم بر هم می‌زند. در میانۀ فیلم فلاش‌بکی داریم که در آن، آقای کمالی و همسرش در حال صحبت کردن هستند. علی هم -که هنوز بچّه بوده و توانایی حرف زدن هم ندارد- روی میزی پشت سر آن‌ها در حال بازی کردن است. یکی از بیماران کارگاه هم کنار علی نشسته است. در این موقعیت، فرشته حضور دارد و متوجه می‌شود که علی توانایی دیدن او را دارد. منطق روایی فیلم این‌جا به هم می‌خورد. ابتدای فیلم، وقتی که علی بعد از پلمپ شدن کارگاه برای اولین بار فرشته را می‌بیند؛ فرشته تعجب کرده و خودش هم نمی‌داند که چطور علی توانسته او را ببیند. چرا با وجودِ آن فلاش‌بک، فرشته از این‌که چگونه علی او را دیده تعجب می‌کند؟! در چند سکانس، زمانی که علی از فرشته کمک می‌خواهد، او می‌گوید: «دست من نیست» و وجودش در حد نصیحت کردن باقی می‌ماند.

منهای پیش‌داستان ابتدایی، «لوپتو» شروع خوبی دارد. چون فضای کارگاه و هدفِ جمع شدنِ بیماران روانی برای ساخت لوپتوها بیان شده و کاراکترها به بیننده معرفی می‌شوند. نقطۀ‌ عطف اوّل هم به موقع و درست شکل می‌گیرد. در این نقطۀ ‌عطف -بعد از این‌که کارگاه پلمپ می‌شود- بیننده جذبِ داستان شده و تا حدودی با آقای کمالی همزادپنداری می‌کند؛ اما فیلم در پرداخت میانه و پایانِ روایت، مشکل‌دار است. هرچه به انتها می‌رویم، فیلم با عجله روایت شده و به سمت نقطۀ‌ عطف دوم پیش می‌رود. همین باعث شده تا کشمکشِ عمیقی صورت نگرفته و ساختِ درام با مشکل روبه‌رو شود. بعد از این‌که نقطۀ ‌عطف اول رخ داده و کارگاه آقای کمالی پلمپ می‌شود؛ فیلم در میانۀ داستان، در ساختِ کشمکش منسجم عمل نمی‌کند. در میانۀ فیلم، قهرمان (آقای کمالی) -که از ابتدا با او همراه بودیم- کنار گذاشته شده و حتی توانایی این‌ را ندارد که جلوی خواهرش (برای فرستادن بیمارانِ کارگاه به تیمارستان) را بگیرد. در این بین، علی قهرمان انیمیشن شده و به دنبال پیدا کردن ضدقهرمان می‌رود.

فیلم دو نقطۀ عطف اصلی دارد. نقطۀ عطف اوّل به موقع رخ داده و بیننده را جذب می‌کند. دست‌نشاندۀ رئیس صنف وارد کارگاه آقای کمالی شده و با خراب‌کاری، باعث پلمپ شدن آن می‌شود. این رخداد، آرامش اولیّۀ فیلم را برهم زده و داستان را به سمت دیگری می‌برد؛ اما نقطۀ‌ عطف دوّم به ساختار فیلم ضربه می‌زند. چراکه برای این نقطۀ عطف، زمینه‌سازی شکل نمی‌گیرد. نقطۀ ‌عطف دوم باعث دو اتفاق می‌شود: اوّل، سیر روایت داستان به سمت گره‌گشایی می‌رود. دوّم، آشکار می‌شود که رئیس صنف، ضدقهرمان فیلم است؛ اما سرنخ‌هایی برای پیدا کردن ضدقهرمان (رئیس‌صنف) به بیننده نداده است. در پیدا کردن ضدقهرمان نیز، هیچ کشمکشی ایجاد نمی‌شود. رئیس صنف با چند دیالوگ خود را به عنوان ضدقهرمان و مسبب مشکلات معرفی می‌کند. فیلم بعد از نقطۀ‌ عطف اول، افت روایتی دارد؛ اما بیننده را پس نزده و بخش اعظم موفقیتش در جذب بیننده را، مدیون سکانس‌های موزیکالش و همین‌طور کاراکتر خواهر آقای کمالی است. سکانس‌های موزیکال فیلم، در بزنگاه‌هایی رخ می‌دهند که مانع خسته شدن بیننده می‌شوند. درکل، فضای موزیکال در برخی از سکانس‌ها، عامل مؤثری در روایت فیلم است. وجود کاراکتر خواهر آقای کمالی نیز، عامل دیگری است که به پیشبرد فیلم کمک می‌کند. این کاراکتر، خصلت‌های ثابتی دارد که بیننده را جذب می‌کند. او از ابتدا تا انتها، برای قوانین ارزش قائل بوده و حتی در شرایط نابسامان سکانس‌های تعقیب و گریز انتهایی نیز، پشت چراغ قرمز ایستاده و بین خطوط رانندگی می‌کند. خواهرِ کمالی، از ابتدا تا انتهای حضورش، دچار چرخش شخصیتی نیز شده و این موضوع، به جذابیتش کمک می‌کند. او ابتدای فیلم، با بیماران روانی بسیار خشن رفتار می‌کند؛ اما در ادامه، در کنار یکی از بیماران کارگاه نشسته، در سکانس‌های تعقیب و گریز انتهایی حضور پیدا کرده و دیدگاهش در مورد بیماران روانی نیز تغییر می‌کند. این کاراکتر -با این‌که پیش‌داستانی نداشته و از میانۀ فیلم حضور پیدا می‌کند- نسبت به کاراکترهای دیگر پرداخت قوی‌تری دارد.

...

این قالیِ پرندۀ کرمانی

پرستو علی‌عسگرنجاد
پرستو علی‌عسگرنجاد
این قالیِ پرندۀ کرمانی

وقتی سومین پیام صوتی مرضیه را شنیدم، دلم هُرّی فروریخت. از پیام اوّل و دوّمش، کلّی خوشحال شده بودم. چون معمولاً وقتی آدم‌ها، به تماشای انیمیشن‌هایی که معرفی می‌کنم، می‌روند؛ خیلی خوشحال می‌شوم. مرضیه در پیام اوّل احوال‌پرسی کرده و در پیام دوم گفته بود که بالاخره با تعریف‌های من، حریف تردیدهایش شده و به همراه پسرش رضا، به سینما رفته تا با هم «لوپتو» را ببینند.

با شناخت چندساله‌ای که از مرضیه دارم، باید وقتی که گفت: «تردید»، شَستم خبردار می‌شد. دلم باید زودتر فرومی‌ریخت، اما خوشحالی حواسم را پرت کرد. برای همین، وقتی مرضیه گفت: «خب، می‌دانی؟! بعد از خواندن نقد آن آقا، نگران شده بودم که خدای نکرده تماشای «لوپتو» باعث بشود رضا، دیگر آن احترام قبلی را برای زینب قائل نباشد؛ اما بعد از خواندن جواب‌هایت، تصمیم گرفتم که به تردیدم غلبه کنم و به سینما برویم.» ناگهان بند دلم پاره شد. چون حواسم جمع شد، چون یادم افتاد که مرضیه، مادر زینب هم است. تسبیح روایت این یادداشت را همین‌جا نشانه بگذارید. به این رشتۀ گسسته برمی‌گردم.

«لوپتو» اتفاق بزرگ و موفقی در تاریخ انیمیشن‌سازی ایران است. همین اوّل کار مشخص کردم تا بدانید که از ساخت «لوپتو» خیلی خوشحال هستم و قرار است نقدی موافق و جانب‌دارانه بخوانید. این انیمیشن را از دو پنجرۀ ساختار و محتوا تماشا می‌کنم. اوّل از همه، برویم به سراغ ساختار یا به قول سینمایی‌هایی که معمولاً «کیلی کم» فارسی بلد هستند، همان «فرم».

«لوپتو» ساختار قواره‌دار و قاعده‌مندی داشته و همۀ اسلوب طراحی داستان در آن رعایت شده است. وقتی در تیتراژ پایانی‌اش دیدم که اثر، هم مرحلۀ ویرایش و بازنویسی فیلم‌نامه و هم بازخوانی و بازبینی گفت‌وگوها را به خودش دیده، اصلاً تعجب نکردم. کلمه. این همان حلقۀ مفقوده‌ای ا‌ست که سینمای کودک ما، سال‌ها است حتی جای خالی‌اش را هم احساس نکرده بود؛ اما حالا که اثری این حلقه را سر جایش گذاشته است، عیارش با دیگر آثار، تومنی صد هزار توفیر می‌کند. چراکه کلمه، ابزار اصلی ساختار، حتّی در اثری کاملاً تصویرمحور است. پس در اثری که چنین سخت‌گیری به‌جایی خرج فیلم‌نامه و گفت‌وگوها شده است؛ معلوم می‌شود که نیمی از راه ساختارمندی، با همین سخت‌گیری پیموده شده است.

در ساختار این انیمیشن، هر آجر با ملات درست، در جای درست چیده شده است. هم طنز شخصیت، موقعیت و کلامی را می‌بینیم و هم فضاسازی درخشان است. شخصیت، موقعیت و داستان به‌خوبی طراحی شده‌اند. مخصوصاً این آخری (طراحی داستان) که در کار کودک، از همه مهم‌تر و سخت‌تر است. چون نباید ماجرا را آن‌قدر کش داد که حوصلۀ بچه قد ندهد و نباید آن‌قدر سرراست روایت کنی تا بچه‌های بزرگ‌تر لب وربچینند که: «زیادی بچگونه و ساده‌ است!» ما با ساختاری چندوجهی طرفیم که دلم می‌خواهد آن را به بنای آسایشگاهِ داستان تشبیه کنم. خانۀ ایرانی اصیلی که انگار «عباس عسکری» و «محمدحسین صادقی»، مستقیماً از خاطرات کودکی‌شان در کرمان برداشته‌اند. حواس‌شان به اُرسی‌های رنگارنگش، حوض فیروزه‌رنگ وسط حیاط شمعدانی‌نشانش و حتی نقوش قالیچۀ دست‌بافت دم پنج‌دری‌اش هم بوده است. خوب بافنده‌هایی هستند! خوب معماری می‌دانند!

«لوپتو» با چپِ پُر به میدان آمده است. در کَشکولش هم صحنه‌های تعقیب‌وگریز و ماجراجویی نوجوان‌پسند پیدا می‌شود، هم طنز سادۀ شخصیت‌های بی‌شیله‌پیله‌ای مانند سرآشپز و حیوانات خانگی‌اش، مگس‌ها! ساختار داستان این انیمیشن، هم مثل قصه‌ها شخصیت سیاه و سفید کودک‌پسند دارد و هم مثل داستان کوتاه، حاوی شخصیت خاکستری است که در طول اثر نگاهش می‌چرخد و دگرگون می‌شود. از همۀ مسائلی که تا به اینجا برشمردم، همه مهم‌اند، اما اهمّ آن‌ها «پیرنگ» است. همین که فیلم‌نامۀ «لوپتو»، چارچوب داستان و روابط علّی‌معلولی متناسب با درک بچه‌ها را دارد و بچه با گفتن: «من نفهمیدم! چی شد؟ چی شد؟»، آویخته به دامان والدین سینما را ترک نمی‌کند؛ یعنی ده- هیچ از بقیه جلوتر است. والدین حرف مرا را بهتر می‌فهمند.

از طرف دیگر، خواهی‌نخواهی باید حواسمان باشد که «لوپتو»، رقبای خارجی فراوانی نیز دارد. تقریباً به‌اندازۀ چندین دهه تاریخ درخشان و پُردستاورد شرکت‌های انیمیشن‌سازی آمریکا! این را هم در نظر بگیریم که ذائقۀ مخاطب ایرانی -چون اثر بلند جایگزین وطنی، به اندازۀ انگشتان دو دست هم نداشته- با ساختار انیمیشن‌های خارجی تطبیق پیدا کرده است. به گمانم حواس خود سازندگان به این دو نکته بوده است که گاه در شوخی‌ها، به جنس شوخی‌های «والت دیزنی» و «پیکسار» نزدیک شده‌اند. مثلاً آن پاس‌کاری‌هایی که از علی و دوستانش در صحنۀ فرار از دست «آقای محبوب» و «خرابکار» می‌بینیم، بسیار به نسخه‌های خارجی پهلو می‌زند. البته من این را نه خروج از فضای ایرانی اثر که ورود به فضای شوخی‌های فرامرزی می‌دانم.

برویم سروقت درون‌مایه. باز هم برگ برنده در دستان «لوپتو» است. پای درون‌مایه که وسط می‌آید، حتّی بیش‌تر از وقتی که از پنجرۀ ساختار به تماشا می‌نشینم، اثر ایرانی و غنی محسوب می‌شود. موضوعات مهم و اثرگذاری که در «لوپتو» به آن‌ها پرداخته شده، متعدد و عمیق‌اند. برای مثال: به تأثیر بازی‌درمانی بر افراد دچار معلولیّت، اعتیاد به فضای مجازی، تولید ملی، مسئلۀ نفوذ، عالم غیب، سازوکار امدادهای غیبی و فرشتگان الهی، یا حتی به ساحت‌های معنا مثل امید، پشتکار، هم‌دلی و همیاری نیز پرداخته شده است. از همه مهم‌تر این است که ساختار، از این درون‌مایۀ سرشار پشتیبانی کرده و از آن طرف هم درون‌مایه در ساختار، خوش نشسته است.

پرداخت به این موضوعات، با فهم کودک مقارن بوده و درون‌مایه، متناسب با ادراک مخاطب کودک ساده‌سازی شده است. گرچه گاهی در اثر، لحظاتی را داریم که از این قاعده مستثنی‌ است. مثل مهم‌ترین قلاب جذب مخاطب که در دقایق ابتدایی اثر است. مسئلۀ برخورد دو دانشجو به هم در راهروی دانشکده، پخش‌وپلاشدن جزوه‌ها و درنتیجه عاشق‌شدن آن دو، جزو خاطرات آشنای جهان ما بزرگسال‌ها بوده و لزومی ندارد در انیمیشنِ کودکان به آن پرداخته شود. مهم‌تر از این، عدم وجود و یا بهتر است بگوییم هدر رفتن امکان شروعی مهیج است. انگار این قلابِ ریز، حق قلاب اصلی مفقوده را خورده و نتوانسته ماهی را خوب صید کند. جُورش را هم تور لحظات بعدی کشیده است. حیف نیست وقتی این همه امکان برای شروعی درخشان موجود است، ما با تصویری کلیشه‌ای -که فهم بچه، به درک طنز پیشینۀ آن راه نمی‌برد- فرصت را هدر دهیم؟! خدا را شکر که این شروع، روی دور تند می‌گذرد و باقی محتوا، بلافاصله بر صحنه جلوه‌گری کرده، می‌شوید و می‌برد!

وقتی خوانندگانم، به صورت رگباری نقد آن آقا را دربارۀ «لوپتو» برایم فرستاده و پرسیدند: «واقعاً «لوپتو» معلول‌ها را به تمسخر گرفته است؟!»، اصلاً حواسم به مرضیه نبود. مرضیه، دوست نویسندۀ من بوده که دخترش زینب، به‌خاطر خطای پزشکی فاحشی، دچار معلولیّت ذهنی شدید شده است. همین ماه اخیر، جدیدترین کتابش -که مجموعه‌ روایتی‌ دربارۀ معلولیّت است- زیر چاپ رفته است. وقتی جوابیۀ آن آقا را نوشتم (که چه‌کار داریم به نام او، محتوای آن نقد و این جوابیه حالا؟! بگذریم!) باز هم حواسم نبود که مرضیه یادداشت مرا خوانده است. در سومین پیامش، بزرگوارانه و فروتنانه گفت: «پرستو! می‌دانستم تو تجربۀ زیستۀ مرا دربارۀ معلولیّت نداری و ممکن است ناآگاهانه، تغافل کرده باشی. با وجود این‌که به تو اعتماد داشتم، ولی در سینما آماده بودم که اگر از شخصیت‌های معلول ذهنی «لوپتو» حرکت سخیفی دیدم، یا چشمان رضا را بگیرم و یا حواسش را به جای دیگری پرت کنم». آن‌وقت بود که بند دلم ریخت. چون حواسم جمع شد که چقدر راست می‌گوید! من از دریچۀ نگاه مادری که در خانه، فرزندی معلول در کنار فرزندی سالم داشته و نگران این است که «لوپتو»، به فرزند سالمش یاد دهد که خواهر معلولش را مسخره کند؛ به اثر نگاه نکرده بودم. با وجود این‌که با دقت انیمیشن را تماشا کرده و به مخاطبان خود گفته بودم: «امنِ امن است»؛ اما چهارمین پیام صوتی مرضیه را که باز می‌کردم، دست‌هایم می‌لرزید:

«پرستو، من اهانتی ندیدم! این معلول‌ها، مثل خود علی، مثل اعضای سالم جامعه، مفید و کارآمد بودند. آن‌ها شانه‌به‌شانۀ شخصیت‌های اصلی، بار گره‌گشایی داستان را به دوش کشیدند. انسان‌های محترم، بانمک و دل‌نشینی بودند که تو دوست‌شان داشتی... . از این به بعد، اگر بخواهم بگویم چه کارهایی برای معلولیت در ایران انجام شده است، حتماً لابه‌لای آن مواردی که می‌گویم، به انیمیشن «لوپتو» اشاره خواهم کرد.»

این‌ حرف‌ها را مرضیه برایم گفت. ذوق‌زده، از او خواهش کردم تا خودش یادداشتی بنویسد و این‌ها را بگوید؛ اما تا این لحظه -که هنوز یادداشتِ مرضیه متولد نشده است- دلم خواست به جای همۀ آن کلمات قلمبه‌سلمبه‌ای که در رثای درون‌مایۀ اصلی «لوپتو» می‌توانم بنویسم؛ این یادداشت را از قالب نقدی کت‌وشلوارپوشِ شق و رق، برای بخشِ تخصصی سینمای مجلۀ «سرمشق» بیرون بیاورم و به روایتی مادرانه نزدیکش کنم. دلم خواست بار حرف‌هایم را روی دوش مکالمه‌ با دوستم بگذارم که حالا از این که انیمیشنی ساخته شده که به موضوع معلولیت جسمی و ذهنی می‌پردازد؛ از صمیم قلب بسیار خوشحال است. مگر غیر از این است که اول و آخرش، این مادرها هستند که پابه‌پای بچه‌هایشان، مخاطبان ناگزیر انیمیشن‌ها شده و به کودکانشان یاد می‌دهند چه ببینند و چگونه ببینند؟!

جای خالی خاطرات انیمیشنی

محمد ناظری
محمد ناظری

از روزهای ابتدایی آشنایی‌ام با سینما تا همین لحظه، با برخی از فیلم‌های سینمای ایران زندگی کرده‌ام. با تک‌تک شخصیت‌های «مهمان مامان» «داریوش مهرجویی» همزادپنداری کرده و با فراز و نشیب‌هایشان، حالم دگرگون شده است. احساسات «حمید هامون» در فیلم «هامون»، احساسات من را نیز برانگیخته می‌کند. از تک‌تک پلان‌های «باد ما را خواهد برد» «عباس کیارستمی» لذت می‌برم و بعد از هر بار دیدن فیلم، نکته‌های جدید می‌آموزم. شخصیت‌های زنده و پرداخته شدۀ فیلم‌‌های «دونده» و «سازدهنی» «امیر نادری» را در شخصیت خود تجسم می‌کنم. همانند شخصیتِ اصلی فیلم «طعم گیلاس»، داخل گور می‌خوابم و همچون «اِلی» در فیلم «دربارۀ الی...» ساختۀ «اصغر فرهادی» در دریا غرق شده و اطرافیانم، به دنبال سود خود، در تنگنای احساسات‌شان دروغ گفته و در گِل گیر می‌کنند. می‌توانم با فیلم‌های سینمای ایران از رنجِ زندگی بکاهم؛ اما هیچ‌وقت نتوانسته‌ام با انیمیشن‌های ساخت ایران، این حس زندگی کردن با فیلم را تجربه کنم.

آسیب‌های انیمیشن ایران چه مواردی هستند که نمی‌توان با آن‌ها خاطره ساخت و از آن‌ها آموخت؟ دلیل عدم اقتباس انیمیشن‌سازها چیست تا با استفاده از آن، سطح کارهایشان را ارتقا دهند؟ فیلم‌سازها، چرا و چگونه باید از ظرفیت‌های بومی استفاده کنند؟ این سؤالات، باعث شدند با «سعید مددی ماهانی»، فعال حوزۀ انیمیشن و سینما به گپ و گفت نشسته و فضای انیمیشن در ایران و به خصوص کرمان را بررسی کنیم.

«سعید مددی ماهانی» با گروه‌های مختلف انیمیشن‌سازی در کرمان فعالیت داشته و در پروژۀ «رستاخیز» اثر «احمدرضا درویش» -که در کرمان ساخته شده است- به عنوان عضو گروه جلوه‌های ویژۀ رایانه‌ای (C. G. I) حضور داشته و خود نیز در طی این سال‌ها، انیمیشن‌های کوتاه مختلفی را ساخته است. به همین دلایل، تصمیم گرفتم تا با او به گفت‌وگو نشسته و نظراتش در مورد وضعیت انیمیشن را جویا شوم.

مددی در سیر مصاحبه، در مورد وجه صنعتی سینما و انیمیشن صحبت کرد و در ادامه، به استفاده هنرمندان از پتانسیل‌های بومی پرداخت. او در مورد اقتباس و اهمیت آن نیز صحبت کرده و به دغدغه‌های سازندگان انیمیشن اشاره کرد. مددی ماهانی، آشنایی هنرمندان با متون ادبی را واجب و مهم دانست و در مورد تجربه‌های خود در زمینۀ ارائه طرح به سازمان‌های مختلف حرف زد. او دربارۀ درآمد و اهمیت آن در کار انیمیشن‌سازی نیز صحبت کرد.

این مصاحبه در تاریخ ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ خورشیدی انجام شد. امیدوارم از آن لذت ببرید.

جنابِ مددی، مهم‌ترین وجه سینما و انیمیشن، وجه صنعتی و تجاری آن است. لطفاً برای شروعِ بحث، دربارۀ این وجه از انیمیشن برایمان بگویید.

صنعت یعنی تولید منظم و تولید منظم، یعنی مصرف منظم! به این شکل که ما چیزی را تولید و در مکانی به صورت منظم مصرف می‌کنیم. مصرف منظم، به این معنی است که ما بازار داریم؛ اما من تا به حال به آن معنا، بازاری برای خیلی از محصولات و اتفاقات فرهنگی در ایران ندیده‌ام. ما محصولاتی مثل سریال‌های خانگی و یا فیلم‌های اکران شده در سینما‌ها داریم که جای خودشان را باز کرده‌اند. این محصولات تقریباً فروش حداقلی و مشخصی دارند؛ اما این بسیار پیش پا افتاده است و با بازار جهانی، بسیار فاصله داریم. بازار را سلیقۀ مصرف‌کننده‌ها تعیین می‌کنند. شما نمی‌توانید محصولی را تولید کرده و مردم را مجبور به خرید آن بکنید. فضای حاکم بر بازار محصولات فرهنگی ایران این‌طور است که محصولاتی از خط قرمزهای خفه‌کننده و اذیت‌کننده عبور کرده‌ و توانسته‌اند به شکلی خودشان را به مردم ارائه دهند. بعضی وقت‌ها هم مصرف‌کننده، چیزی برای مصرف نداشته و مجبور به استفاده از این آثار می‌شود. این موضوع منجر به فروش حداقلی می‌شود که گاهی اوقات، حتی هزینۀ تولید آن محصول هم درنمی‌آید. در نتیجه، افراد مجبورند که وارد بازی‌های دولتی و سیاسی شوند تا بتوانند بودجه‌هایی را از بدنۀ حکومت گرفته و به حیات خود ادامه دهند. در صورتی که تولید‌کننده، اصلاً نباید این‌گونه باشد. بودجۀ سیستم باید صرفاً به شکل کاتالیزور و یا کمک‌کننده عمل کند. تولیدکننده‌ها باید با تولید محصولی که جذابیت داشته باشد، سلیقه‌های طیف عظیمی از مصرف‌کنندگان را ارضا کرده، آن محصول را فروخته و از طریق فروش آن، بتوانند به حیات‌شان ادامه دهند. متأسفانه در ایران، بودجه‌ها بدون حساب و کتاب خرج می‌شوند. چند سال پیش، بنیاد فارابی برای اولین‌بار، فهرست فیلم‌هایی که کمک‌هزینۀ تولید گرفته بودند را منتشر کرد و ما با کمال تعجب متوجه شدیم که خیلی از فیلم‌ها، نتوانستند حتی به اندازۀ بودجه‌ای که گرفته بودند، فروش کنند! این آسیب بزرگی است. این بودجه باید پرداخت شود و با فروش آن محصول، بودجه برگشته و کار ادامه پیدا کند. نباید شیرفلکه‌ای به اسم نفت را باز کنیم و ملت بخوردند. این کار به جایی نمی‌رسد.

به نظر شما انیمیشن‌سازهای کرمانی، چگونه می‌توانند از ظرفیت‌های بومی و غنی استان کرمان استفاده کنند؟

ابتدا باید هرکدام از ظرفیت‌های فرهنگی را بررسی کرده تا ببینیم کدام را موجود داریم و بعد فیلم‌ساز را قضاوت کنیم. از بحث معماری مثال می‌زنم. از لحاظ معماری، کرمان با فاجعه روبه‌رو است. تمام بناهایی که هویت فرهنگی کرمان بودند، رو به نابودی هستند و یا نابود شده‌اند. این بناهای نابود شده نیز، به پارکینگ‌ها و ساختمان‌های زشت تبدیل شده‌اند. هیچ نهاد نظارتی هم وجود ندارد که از آن‌ها حمایت کند. خانه‌ای قدیمی نزدیک به خانۀ ما وجود دارد و سال‌ها به میراث فرهنگی واگذار شده است. به حال خودش رها شده و الان هم محل تجمع و پارتی معتادان است. ما و افراد دیگرِ آن محله، هرچه تماس گرفته و پیگیرِ این موضوع می‌شویم، هیچ‌کس جواب‌گو نیست. درحالی که این خانه -با بودجه‌ای که اصلاً قرار نبود دولت پرداختش کند- می‌توانست ترمیم و به فردی واگذار شده و تغییر کاربری‌ پیدا کند. میراث فرهنگی بسیار محدود این کار را انجام داده و ما بسیاری از فرصت‌های بزرگ را از دست داده‌ایم.

دیروز داشتم عکس‌های بغداد را می‌دیدم. بغداد هنوز آن حسِ قصه‌های هزار و یک شب را حفظ کرده است. وقتی در خیابان‌ها و کوچه‌های بغداد قدم می‌زنید، عطر و عصارۀ شرق در ذهن شما وجود دارد؛ اما شما در کرمان چنین چیزی را نمی‌بینید. در کرمان تعدادی ساختمان زشت و بدقواره داریم که هرکدام از جایی بیرون زده‌اند و بر سر بناهای قدیمی سوار شده‌اند. نمی‌توان توقع داشت که فیلم‌ساز با دو تا لوکیشن، فیلم بسازد. در زمینه‌های دیگر هم اوضاع زیاد جالب نیست. البته من نمی‌توانم در مورد آن‌ها قضاوت کنم. فیلم‌ساز و هنرمند، باید بتواند با ظرفیت‌های بومی ارتباط روحی برقرار کند. این خود به خود در آثارش اثر می‌گذارد. نباید صبر کرد تا بودجه‌ای وارد چرخه شده و فیلم‌ساز به این وسیله، از معماری کرمان در کار خود استفاده کند. شاید قرار باشد ظرفیت‌های بومی هم ایجاد شده و معماری‌ها دوباره بازسازی شوند تا یاد آن خاطرات دوباره زنده شوند. مثلاً در کرۀ جنوبی، با استفاده از معماری‌ قرون گذشته‌شان شهرکی ساخته‌اند و پتانسیل گردشگری- فرهنگی به وجود آورده‌اند. چندین سریال در همان شهرک تولید شده و برای بازدید از آن، بلیت فروخته می‌شود.

دیدگاه شما دربارۀ اقتباس در سینما و انیمیشن چگونه است؟ و به نظرتان دلیل عدم استقبال و فاصله میان سینما و ادبیات داستانی چیست؟

اقتباس بسیار خوب است. بزرگ‌ترین محصولات سینمایی دنیا اقتباسی‌اند. بزرگ‌ترین و یا پرفروش‌ترین محصولات نوشتاری دنیا تبدیل به فیلم می‌شوند. در سال‌های گذشته نمونه‌های زیادی داشته‌ایم و بعضی از آن‌ها را می‌توان نام برد. مجموعۀ «هری‌پاتر» را نویسنده‌ای در انگلستان نوشته و در «هالیوود» و «کلمبیا پیکچرز»، تبدیل به یکی از پرفروش‌ترین آثار شده است. این موضوع نشان می‌دهد که اقتباس اهمیت بسیاری دارد. خصوصاً در کشورهایی که با متون آشنایی دارند، اقتباس خوب جواب می‌دهد.

منظورتان از آشنایی با متون چیست؟

یعنی کتاب و مجله می‌خوانند و داستان، در آن کشورها جایگاه ویژه‌ای دارد. ما بحث مطالعۀ عیان داریم که حساب می‌کنند هر ایرانی در طول عمرش، یا در طول یک سال، به این اندازه کتاب خوانده است. من این را معیار درستی نمی‌دانم. بخشی از مطالعه به صورت فست‌فودی بوده و نمی‌توان آن را پنهان نامید. چند سال پیش، فیلم «پنجاه طیف خاکستری» ساخته شد. کتابش هم چرند است. موضوعش هم رابطۀ جنسی بین دو آدم است. این کتاب به پرفروش‌ترین محصول چاپی تاریخ تبدیل شد! در نظر بگیرید، چقدر آدم این کتاب را خریده‌ و خوانده‌اند. از این کتاب فیلم موفقی هم ساخته شد. ما هم در ایران خیلی محتوا داریم که تولید و مصرف می‌شود. اگر بخواهیم بر اساس مطالعۀ رسمی نظر بدهیم، به نظرم ما فقر داریم. ما نویسنده‌هایی داریم که اساطیر مدرن را می‌نویسند و شاید در گمنامی به سر می‌برند. ما کتاب‌هایی داریم که می‌توانند شانه به شانۀ محصولات بصری که در جهان تولید می‌شوند، قدم بزنند. اقتباس بسیار اهمیت دارد، به شرطی که متن خوبی وجود داشته باشد. به شرطی که مردم حداقل با شاهنامه و چند تا از قصه‌هایش آشنا باشند. نود درصد مردم (از جمله من) از داستان‌ها و ریزکاری‌های شاهنامه خبر نداریم. ما فقر متن داریم. کتاب‌های خوب در ژانرهای مختلف نداریم. مثلاً در ژانر کودک و نوجوان و ژانر وحشت، کارهای موفق و خوبی نداریم. شاید هم به خاطر جهت‌گیری فرهنگی و خط قرمزهای مختلف باشد. به خاطر دارم طرحی را به یکی از مراکز استان‌ها بردم. آدمی که روبه‌روی من نشسته بود، بیمار بود و به‌جرئت می‌توانم بگویم مشکل روحی و روانی داشت. ایرادهایی از طرحِ من گرفت که کار به مرحلۀ تولید نرسید. قصۀ شاهزاده‌ای بود که از کاخ پدرش خسته شده و تصمیم می‌گیرد در بین مردمش زندگی کند. در این بین عاشق دختر قالیبافی می‌شود. به من ایراد گرفتند که شاهزاده و شاه معنی ندارد. شاه تمام شد. آن طاغوت بود و بچه‌ها کله‌پایش کردند. اصلاً معنی ندارد دربارۀ شاهزاده، کار عشقی بسازید. رفتم سراغ کار دیگری که دربارۀ دو حیوان بود. این کار اقتباسی بود. طرح را به مرکزی بردم که اسمش را نمی‌برم. داستان سنجاب مغرور و تنهایی بود که در لانه‌ای برای خودش زندگی می‌کند. پرستویی از مهاجرت جا می‌ماند و وارد لانۀ سنجاب می‌شود. سنجاب می‌آید و می‌بیند که مهمان ناخوانده دارد. سنجاب مجبور می‌شود او را بپذیرد. پرستو تخم می‌گذارد و آن تخم جوجه می‌شود. سنجاب به این جوجه وابسته و با پرستو دوست می‌شود و می‌خواهد که با هم زندگی کنند. این کار کودک است. حدس می‌زنید آدمی که روبه‌روی من نشسته بود، چه سؤالی پرسید؟ احتمالاً برای همه قابل حدس است. سؤال این بود: «این سنجاب نر است یا ماده؟! گفتم: نر است. گفت: چی؟! سنجاب نر با پرستویی که تخم می‌گذارد، در یک لانه، سه ماه زمستان تنها زندگی می‌کنند؟! گفتم: خب! پس ماده است. گفت: بدتر شد! بالأخره کار ساخته نشد.» چون آن فرد آن‌جا نشسته بود تا ایرادی پیدا کند. به همین دلایل خنده‌دار، نویسنده‌ها دلسرد شده و نمی‌توانند کارهایشان را به فیلم‌سازان بسپارند. در نتیجه، تنوع کار کم می‌شود. آدم‌هایی که قرار است نویسنده شوند و تولیدکنندۀ محصولات فرهنگی باشند؛ تلویزیون تماشا کرده و از صبح تا شب ویدئویی تکراری را تماشا می‌کنند. وقتی کارهای دوران بچگی من را دوباره پخش می‌کنند، بسیار خنده‌دار است. کارهایی که فاقد داستان خوب بوده و بچه‌ها با کلیشه‌های خسته کننده بار می‌آیند. به این شکل، در آینده کار خوبی ایجاد نخواهد شد. وقتی بازاری وجود نداشته باشد که پول به درد بخوری به نویسنده داده شود، اقتباس معنایی نخواهد داشت. بروید و ببینید «جی. کی. رولینگ» (نویسندۀ «هری‌پاتر») درآمدش از این پروژه چقدر بوده است! خانم تنهایی که بچه هم داشته و درآمد مشخصی نداشته، تبدیل به یکی از پول‌دارترین افراد جامعۀ خودش شده است. هنر منجر به اتفاق بزرگی در زندگی‌اش شده است. وقتی در ایران اتفاقی نمی‌افتد و هیچ کتابی، زندگی هیچ نویسنده‌ای را تکان نمی‌دهد، همه دلسرد شده و اتفاقی هم نمی‌افتد.