رورݩݐگار مردمانِ سخت‌جان

بتول ایزدپناه راوری
بتول ایزدپناه راوری

صاحب‌امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر

رورݩݐگار مردمانِ سخت‌جان

و هم چنان دوره می‌کنیم

شب را و روز را

و هنوز را...*

سال ۱۴۰۱ سال عجیبی بود، هرچند به روال همیشه باز هم در چشم به هم زدنی گذشت، اما این بار در دل و دیده‌اش نه آن بود که پیش از آن!

انگار هزاران رمز و راز ناگفته و نانوشته پنهان داشت و سال هنوز به نیمه نرسیده به یک‌باره عقده‌گشایی کرد و شد آنچه که دیدیم، حس کردیم، شرمسار شدیم، سوگوار شدیم و بر دردهای انباشته گریستیم.

سال سختی را پشت سر گذاشتیم، سالی پر افت‌وخیز با تجربه‌ای فشرده از رنج و درد، از اتفاق‌های بیشتر تلخ و کمتر شیرین که در کشورمان و در منطقه گذشت، سیل و زلزله و درگیری‌ها در منطقه‌ای خاص از جهان که درهم تنیده و از هم گسسته است، از حوادث طبیعی گرفته تا همه آن چه از دست‌ساخته‌های بشر که بر سرمان آوار شد. هنوز مردمان خوی از زیر آوار سختی‌ها و مصائب زلزله بیرون نیامده بودند و همه نگران چگونگی کمک‌رسانی به بازماندگان بودیم که زلزله ۸/۷ ریشتری ترکیه، جهان را تکان داد، زلزله‌ای که تاکنون بیش از ۴۵ هزار کشته و هزاران مجروح و بیشتر از آن آواره و بی‌خانمان داشته است و درد و رنجی که تا آخرین لحظه زندگی زیر آوار آن خواهند ماند. زلزله چهره واقعی ترکیه را از زیر رنگ و لعاب‌ها بیرون کشید، پرده‌ها را کنار زد تا نشان دهد این‌گونه حوادث در کشورهایی فاجعه به‌بار می‌آورد که فساد در آن‌ها لانه کرده و نهادینه شده است، اما در کشور زلزله‌خیزی مانند ژاپن زلزله ۹ ریشتری هم به کسی آسیب جدی نمی‌رساند و این جاست که فرق بین حکمرانی درست و غلط برملا می‌شود ربطی به قضا و قدر هم نداردآنچه مردم را نجات می‌دهد تا حاصل یک عمر تلاش و زحمتشان و جانشان از دست نرود روحیه کار جمعی، اخلاق‌مداری و عملکرد درست است.

آن چه این روزها، ما را به فکر وامی‌دارد و آزارمان می‌دهد درد و رنج جمعی است، درد بی‌کسی در میان جمع! انسان تنها

«گویی سرزمین ما را از معنایش جدا کرده‌اند.»

کاش نظمی جدید جای این سرخوردگی و یأس را بگیرد.»

(کتاب باغ همسایه- نویسنده: خوسه دونوسو- مترجم عبدالله کوثری)

سالی که گذشت انگار که زندگی خیلی سر سازگاری نداشت، مردم مستأصل و معترض نسبت به شرایط بد اقتصادی به خیابان آمدند، مشکلشان فقط مسئله حجاب اجباری و روسری نبود، مطالبه یک زندگی معمولی بود که‌ با موج گرانی‌های افسارگسیخته و غیر قابل کنترل به حسرتی عمیق و رویای دست‌نیافتنی تبدیل شده است،فشار زندگی و سختی‌ها آن‌قدر زیاد است که هر اتفاق تلخی بهانه‌ای می‌شود برای ابراز نارضایتی، گویی همیشه چیزی در درون ما انسان‌ها سر به شورش می‌گذارد، بی‌تاب و بی‌قرارمان می‌کند، بدون شک آنچه که در درون ما می‌گذرد از محیطی که در آن زندگی می‌کنیم آب می‌خورد و ریشه می‌گیرد،نمی‌توان لازمه یک زندگی معمولی را از مردم دریغ کرد،گرانی، فقر، نداری، بیکاری، ظلم و اجحاف، رانت‌خواری، بی‌مسئولیتی، دزدی، فساد همه آن چیزهایی است که روح جامعه را به انزوا کشانده است بالا رفتن بی‌وقفه قیمت دلار و کاهش ارزش پول ملی در واقع سلب مالکیت مردم است در حالی که حق و حقوق شهروندان و صیانت از آن بر عهده سردمداران بوده و از بدیهیات حکمرانی صحیح است.

به نظر من اکنون، زمان تجدیدنظر در الگوهایی است که کشور را به شرایط خطیر امروز کشانده است، دوران پرهیز از افراط و تفریط است.

در شرایطی که جامعه به‌وضوح در تب و تاب است، مشکلات متعدد اقتصادی شرایط بد اجتماعی، بی‌اعتمادی و... جامعه را مستعد خشم و خشونت کرده و آنچه که باعث تعجب است تقسیم کار مجلس و دولت بر سر مبارزه با بدحجابی است که عنان کارهای مهم‌تر را از دستور کار هر دو خارج کرده است معلوم نیست بعد از گشت ارشاد، قرارگاه دولت برای حجاب، اعمال جریمه، مسدود نمودن کارت ملی و محرومیت از خدمات اجتماعی! چه اتفاقی باید بیفتد؟! در شرایطی که هیچ‌کدام از وعده‌های آقای رئیسی هم تحقق پیدا نکرد،اگر بخواهیم قضاوت صحیح داشته باشیم باید از آقای رئیسی سوال کنیم چرا وعده‌هایی که دادید قابل اجرا نبوده است و چرا مسئولیت آنچه را که امروز با آن مواجه هستیم بر عهده نمی‌گیرید تا کسان دیگر مقصر جلوه داده شوند؟!

شاید در کمتر جای دنیا شما با این موج انتقاد و فرافکنی روبرو شوید، ما یدِ طولایی در فرافکنی! داریم. کشور را کرده‌ایم صحنه آزمون و خطا و بسیار غم‌انگیز است که آن افکار آرمانی که تحقق پیدا نکرد هیچ از ارزش پول ملی هم کاسته شده، دلار به ۵۰ هزارتومان رسیده سکه هم که دوشادوش دلار رکوردهای جدید می‌زند! گوش همه برای شنیدن حقایق سنگین است:

« گوش ندادن به حقیقت؛ حقیقت را تغییر نمی‌دهد.»

ژان ژاک روسو

همه این‌هاست که گاهی نیروی قاهر درونمان را بیدار و هوشیار می‌کند

تبلور خواستن

شماره ۶۴ سرمشق پیش روی شما قرار دارد، دو شماره بهمن و اسفند را در قالب ویژه‌نامه کار کردیم، البته که این بی‌ترتیبی و بی‌نظمی پسند ما نیست و آزارمان می‌دهد اما چه کنیم؟ دلمان که نمی‌خواهد، زورمان نمی‌رسد، شرایط این‌طور ایجاب می‌کند راضی هم نمی‌شویم بگوییم این یعنی شروع مرگ تدریجی! می‌گوییم آهسته و پیوسته گام برداشتن برای بقا. واقعیت این است که اگر بازار کاغذ تا این حد آشفته و بی در و پیکر نبود شاید می‌شد امیدوارتر باشیم اما درست همین‌جاست که مافیای کاغذ باعث می‌شود دوباره در چرخه گرانی‌های زنجیره‌ای گرفتار ‌شویم، همه هوس گران کردن به سرشان می‌افتد، چاپ و صحافی گران می‌شود، حمل و نقل و ارسال مجله هم که حکایت تلخ خودش را دارد هیچ جا نظارت و کنترلی وجود ندارد ظاهراً هر کس زورش بیشتر باشد حرف آخر را اول می‌زند!

اما ما هم به قول معروف ایمان لجوجانه‌ای به ادامه مسیر داریم، روزنامه‌نگاری را تبلور خواستن می‌دانیم و تلاش می‌کنیم در ناامیدی متوقف نشویم.

- این شماره محور مجله در مورد گفت‌وگو و نقش آن در بهبود شرایط جامعه است، چیزی که این روزها کمتر به آن توجه می‌شود، گویا دنیای جدید فرصت گفت‌وشنود را از همه سلب کرده است، هرچقدر در زمان‌های قدیم محفل‌های خانوادگی گرم و صمیمی بود، همه دور هم می‌نشستند، چهره به چهره حرف می‌زدند، درد دل می‌کردند اخبار و اطلاعات سینه‌به‌سینه منتقل می‌شد، و همین باعث انتقال احساس و ارتباط متقابل می‌شد که امروزه هم آن روابط و به تبع آن عواطف کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده است

و اما در سطح جامعه گفت‌وگو زمانی معنا پیدا می‌کند که درک درستی از نیازهای بر زمین مانده مردم وجود داشته باشد، نمی‌توان جامعه را دعوت به گفت‌وگو کرد اما درک درستی از مطالبات جامعه نداشت و نیازها و سلیقه و ذائقه یک نسل را به رسمیت نشناخت.

- به‌شخصه احساس بهاری شدن ندارم، اما به رسم احترام نسبت به تحول و دگرگونی طبیعت، از طرف خودم و همه بچه‌های دوست‌داشتنی و همراهان جانم در سرمشق فرارسیدن سال نو را به تک‌تک شما خوانندگان عزیز سرمشق و تبریک و تهنیت عرض می‌کنم.

مامردمان سخت‌جانی هستیم زندگی را با همه سختی‌هایش، آشوب‌هایش تشویش‌هایش دردها و رنج‌هایش و با همه بیهودگی‌اش دوست داریم و به امید روزی هستیم که بار دیگر شور زندگی را در جوانان و فرزندانمان ببینیم.

و مطمئن باشیم که در قرن ۲۱ دیگر کسی نمی‌تواند به اعمال قدرت بپردازد، جهان جای آرامی خواهد شد و نه عرصه چشم‌های بسته و دهان‌های دریده!

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ

* احمد شاملو (بامداد)

گفت‌وگو با خویشتن و جهان

محمدعلی علومی
محمدعلی علومی

موضوعی صعب، سنگین و مردافکن است (و در این جا مرادم از مرد، انسان به طور کلی است) که انسان بتواند در پیش‌داوری و قضاوت‌ها یا داوری‌های قبلی گفته‌های گونه‌گون را بشنود، خودبینی و خودمحوری را یکسو نهد و آن چه را صحیح است بپذیرد.

باری بشارت الهی است بر بندگانش که قول‌های مختلف را می‌شنوند و از بهترین گفته پیروی می‌کنند. «پس بشارت بده بندگانم را آنان که گفته‌ها را شنیده و از بهترین و پسندیده‌ترین آن پیروی دارند.»

در ایران پیش از اسلام نیز در اوستا گفته شده است که هنگام شنیدن گفته‌ها به خرد خود بنگرید تا دیویسنان (دیو پرستان) از بی‌خردی بهره‌مند نگردند.

اما ساختار اجتماعی ایستا یا با حرکتی کند، یکی از موانع اصلی در حضور و حصول به این‌گونه فرامین است. شادروان سیدمحمدعلی جمالزاده، کتابی گردآوری کرده است با عنوان «خلقیات ما ایرانیان» باری در این کتاب از قول بیگانگان، جهانگردان یا پزشکان از یونان و روم باستان تا دوره قاجار، قضاوت‌های متناقض زیادی دیده می‌شود.

بدیهی است که جهانگردان مجال درنگ فراوان نداشته‌اند ولیکن این امکان را داشته‌اند تا خلق و خوی ما ایرانیان را با دیگر ملت‌ها مقایسه کنند.

یکی از همان جهانگردان نوشته بود که (از ایرانیان در حیرتم که چرا تا مقامی بالاتر از خود را می‌بینند، به خاک می‌افتند؟! اگر هم‌رتبه باشند با همدیگر دست می‌دهند و نسبت به مقام فروتر از خود کاملاً بی‌اعتنا بوده و با او، رفتاری تحقیرآمیز دارند.)

چون که کتاب در دسترسم نیست، یقین ندارم که گفته‌های مذکور از یک جهانگرد رومی در دوره ساسانیان بود یا یونانی، اما این نوع رفتار، آن هم پس از سده‌های مدید به نظرتان آشنا نیست؟ و اگر هست، چرا؟!

اجازه دهید خاطره‌ای را برایتان بیان کنم که مربوط به چند سال قبل است. قرار بود که جشنواره‌ای بزرگ در بم برگزار گردد، البته جشنواره به کرونا و گرانی‌های ویرانگر برخورد کرد و برگزار نشد که این موضوع الآن مدنظر نیست. به هر حال، من با یکی از مسئولان دلسوز و فرهنگ‌دوست و عزتمند ارگ جدید نشستی داشتم تا توضیحات نهایی را شخصاً ارائه دهم در آن جلسه چند تن دیگر هم بودند و هفته‌ای گذشت. شب بود و من کنار چهارراهی دنبال مغازه‌ای جهت خرید می‌گشتم و از گوشه چشم دیدم که یکی دوان، دوان دارد از عرض خیابان می‌گذرد. تاریک بود و من چهره را تشخیص ندادم و اصلاً حواسم به مغازه‌ها بود که ناگاه به خود آمدم. یک نفر تا کمر خم شده بود و دست مرا بوسید. فوراً دست پس کشیدم و در روشنایی مغازه در پیاده‌رو، طرف را تازه به‌جا آوردم. یکی از همان اشخاصی بود که هفته قبل مرا در کنار بزرگان دیده بود و طفلک پنداشته بود که من هم بله! حتماً از متنفذانم وگرنه هم صحبتی نداشتم.

بعدها، آن طفلک که یقین پیدا کرد که به‌اصطلاح ما بمی‌ها «بیلم گِلی برنمی‌دارد» یا به عبارتی کاره‌ای نیستم، یکی یا دو بار دیگر در خیابان و به طور اتفاقی نگاهمان به همدیگر افتاد و آن طفل یا به مغازه‌ای می‌رفت، یا در و دیوار را نگاه می‌انداخت که رو در روی نشویم! نگه داشتن عزت‌نفس در شرایط بسیار دشوار کنونی و به لحظه الآن، شده است یکی از دشوارترین کارها و به همین جهت، من هیچ داوری بدی نسبت به آن طفل بزرگسال ندارم.

هستند، اما اندک کسانی که آبروی فقر و قناعت را به هیچ بها و بهانه‌ای از دست نمی‌دهند و می‌توانند به‌رغم تنگدستی، هنوز سر بالا بگیرند آن هم نه به تکبر بلکه به جهت حفظ آبرومندی و البته باورمندی عمیق به چیزی جز خود.

حالا که کار به این جا رسید باز اجازه دهید که لطیفه‌ای را برای شما تعریف کنم.

می‌گویند که در روزگار گذشته و دوره ارباب، رعیتی بود که یک روستایی رعیت از خانه بیرون رفت و چندی نگذشت که خلاف موعد به خانه برگشت و به همسرش امر کرد که بالش و پتو پهن کن، قلیان چاق کن، چای دم کن و زود باش، زود بر هم بگرد!

همسرش گفت که فلانی! چی شده؟ امروز خیلی خرت را بالا بسته‌ای و زیاد امر می‌کنی. مرد روستایی گفت که از کوچه می‌گذشتم. ارباب را دیدم و گفتم سلام و او گفت علیک!

آن چه تا الآن نوشتم در نظر اول نامرتبط به موضوع اصلی می‌رسد اما این همه به موضوع ربط دارد؛ یعنی ساختار اجتماع کج و مجی که بر پدرسالاری و مردسالاری بنا شده است و این بنا، حالا به هزاره‌ها رسیده است.

یکی از طبیبان دربار ناصرالدین‌شاه، به احتمال زیاد دوگوبینو، نوشته جالب توجهی دارد؛ و در ضمن اگر اسامی را با تردید می‌نویسم به این جهت است که کتاب‌هایم در دسترسم نیستند و من ناچار به حافظه رجوع دارم)

باری، او و گروهی اروپایی قصد دیدار از تخت جمشید را داشتند. با وسایل ابتدایی چون کجاوه و ارابه و اسب و الاغ به راه می‌افتند. در یکی از کاروانسراها به گروهی باستان‌شناس آلمانی می‌رسند.

سرپرست گروه باستان‌شناسی از این‌ها می‌پرسد که آیا می‌خواهید بدانید که دربار داریوش شاه چه طور بود و چه روابطی حاکم بر درباره و درباریان بود؟

دوگوبینو و همراهانش خوشحال و ذوق‌زده می‌گویند که آری! لطف می‌کنید اگر توضیح دهید!

بدیهی است که منتظر شنیدن عجایب و غرایب بودند اما پاسخ سرپرست گروه باستان‌شناسی آلمانی بسیار جالب و در خور توجه و دقت فراوان است. او می‌گوید که همین روابطی را که الآن در دربار ناصرالدین‌شاه می‌بینید، در آن زمان هم وضع از همین قرار بود! توطئه‌های فراوان حتی در حرمسراها و در میان خواجه‌ها، ترس شدید از شاه مستبد و خودکامه و خودرأی، بازیچه قرار گرفتن او توسط کسانی که منافعشان را بر هر چیز ترجیح می‌دادند و همه این‌ها باعث شد که به محض هجوم و حمله اسکندر، اطرافیان شاه به سرعت فرار کنند و او را در برابر لشکر اسکندر تنها بگذارند.

...

نوروز؛ عیدِ امید و گفت‌وگو

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

نوروز؛ عیدِ امید و گفت‌وگو

همچنان که نوروز هر سال تکرارمی شود و تکراری نمی‌شود. نوشتن از گفت‌وگو و امید هم همین‌طور. در حالی که سال گذشته از آغاز قرن جدید و هزاران امید و آرزو گفتیم و نوشتیم اما اوضاع کنونی حکایت از آن دارد که ما بیش از هر زمان دیگری به بی گفت‌وگویی و ناامیدی مبتلا شده‌ایم. نه تنها از چالش‌ها، بحران‌ها کم نشد با سرریزشدن و شرایط انفجارگونه آن‌ها نیز مواجه گشتیم. آنقدر انکار و انکار کردیم که خود را به عیان‌ترین شکل ممکن نمایان ساختند گرچه باز هم به تعبیر و تفسیر ناقص و بر سیاق قبل و با همان واژگان و چارچوب بازخوانی شدند.

تقریباً هیچ ظرف و بستری برای گفت‌وگو برای حل بحران‌های سیاسی، اجتماعی و... در یک سال اخیر و به‌ویژه از شهریور به این سو فعال نشد و برخلاف آن سیاست انسداد و مسدودسازی فعال گردید. سیستمی هم که رویه گفت‌وگو با خود در فضاهای بسیار تنگ و محدودشده و با کمترین تفاوت دیدگاه‌ها را در پیش بگیرد به راه‌حل تازه‌ای برای مدیریت بحران جز همان مسیرهای پرهزینه و منسوخ پیشین نخواهد رسید.

اقتصاد و سیاست‌های ناکارآمد ما را در خود مچاله و فروبرده است. آثار و تبعات آن هم در نمودارهای صعودی شده مواردی مانند تمایل به انزوا و گوشه‌گیری، ناامیدی و افسردگی با درجات مختلف، فساد سیستمی، طلاق، اعتیاد و خودکشی، کلاهبرداری و... نشان می‌دهد. پایین آمدن سن برخی آسیب‌ها و رواج یافتن برخی رفتارها و طرح پرسش‌های ریشه‌ای در حوزه دین، جامعه، حکمرانی و سیاست از زبان حتی کودکان تا بزرگسالان و علنی شدن آن‌ها نشان‌دهنده تغییرات سریع و شتابان در جامعه است. شاید گفته شود چنین آسیب‌هایی همواره بوده است، این گفته درست است اما هم روند افزایشی پیدا کرده‌اند و هم انگیزه رفتن به سمت آسیب‌ها ریشه‌های اجتماعی و سیاسی بیشتری نسبت به انگیزه‌های شخصی یافته است.

یکی از تغییرات اجتماعی در ایران، ناامیدی نسل میان‌سال و بالاتر به اعمال‌نظر و تغییرات دلخواه و امید بستن به نسل نوجوان است.

اینک که در سردرگمی، ابهام و تا حدودی بی‌معنایی زندگی قرار گرفته‌ایم و امیدی به گشودن راه تازه و شنیدن فعال همه صداهای جامعه نیست و تک‌صدایی گزینه انتخاب شده از سوی سیاستمداران در قدرت هست دستکم ظرف ارتباطی نوروز را کنار ننهیم و از غصب آن جلوگیری کنیم گرچه نوروز از آئین‌هایی است که قدرت و ماندگاری‌اش را بارها و بارها نشان داده و در اوج قرار دارد.

نوروز آمده تا به ما در روزگاری که جبر صدا حاکم شده؛ اختیار، امکان و فرصت گفتن و شنیدن بدهد.

ظرفیت ارتباطی نوروز بیش از وسعت کشور ایران و ایران فرهنگی است و شایسته است از محتوا و درون‌مایه صلح، همزیستی، اعتماد، تحمل دیگری، امید، گفت‌وگو، مدارا، احترام و رویش آن بیش از پیش بهره ببریم تا اینکه از پشت دیوارهای خودساخته سخن بگوییم. متن‌ها و کلام‌هایی که بی‌روح هستند و در مسلخ تک‌صدایی و خودرایی ذبح شده‌اند شنیده و پذیرفته نمی‌شوند. خودگویی با صدایی بلندتر توهم به همراه دارد و جز تولید اصوات نامفهوم چیزی ندارد.

نوروز گرچه مایه فرهنگی دارد اما در زمانه کنونی که واسطه‌های گفت‌وگوهای سیاسی یا از متن خارج شده و به حاشیه رانده شده‌اند و یا اینکه با هر شروعی در انبوه سوءتفاهم‌ها به بن‌بست می‌رسند نوروز می‌تواند میانبری فرهنگی، بستری همگراکننده و اتاقی به پهنای دنیای گفت‌وگو و امید باشد.

نوروز می‌تواند در کنار جوانه نشاندن بر طبیعت، بر باغ‌های خشکیده، رنجور و رنگ‌پریده سیاست و حکمرانی شکوفه همدلی بنشاند اما اگر بخواهیم به جای رویش چنین باغ‌هایی، دل را به درختان، بوستان‌های مصنوعی و تزئینی خوش کنیم دیگر نوروز هم نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. پیش‌شرط فعال شدن جنبه‌های دیگر نوروز به رسمیت شناختن و پذیرفتن بحران و چالش‌ها و داشتن اراده واقعی برای گفت‌وگو و نه تحکم و تکرار مواضع پیشین با گوش‌های ناشنوا است.

می‌دانیم که نوروز در حیات خود تغییرات فراوانی داشته تا تداوم خود را تضمین کند اما با همه گذرها و تغییرات از نوروز باستانی به نوروز رسانه‌ای و مجازی شده، آئینی است که بالنده مانده و چتر آن به گشودگی آسمان است.

جای بسیاری در کنار سفره هفت‌سین امسال خالی است. برایشان و به یادشان بذر و نهالی می‌کاریم. شاید که نه، حتماً اگر راه گفت‌وگو باز بود جای آن‌ها خالی نبود. اگر از گشودن چتر فرهنگی نوروز روی سر سیاست، کم امید شده‌ایم آن را بر فراز خانواده، دوستان، خویشاوندان، هم‌وطنان، هم‌زبانان، ایران دوستان و جهان گشوده نگه داریم. دست‌هایمان را بلند کنیم از همه سو و با هم چتر را باز نگه داریم نگذاریم تنگ و بسته شود. هم‌صدا بخوانیم: نوروز؛ جشن کم شدن فاصله‌ها، دوری‌ها، شکاف‌ها و گسست‌ها و عید امید و گفت‌وگو است.

خِرسُ و به رقص آوردند!

علی‌اصغر مظهری کرمانی
علی‌اصغر مظهری کرمانی

ز هشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد

بزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد

***

در سال‌های نوجوانیِ نسل ما یا دوران بعد از شهریورماه سال ۱۳۲۰ خورشیدی، وطن ما ایران متأسفانه در اشغال نیروهای متجاوز انگلستان، اتحاد جماهیر شوروی و بعد هم ایالات‌متحده امریکا بود. از طرفی «خِرسُو حاج اِسمال» هم در میدان باغ آن زمان یا میدان ارگ بعدی و بعدها میدان توحید کرمان بازیگر معروف مورد علاقه ما بچه‌ها بود که اگر گذرمان به آن حدود می‌افتاد و می‌دیدیم حاج اِسمال با خرسش معرکه دارد، با التماس از پدر یا مادرمان که دستمان را گرفته بود با خواهش و تمنا و حتی التماس تقاضا می‌کردیم اجازه دهد چند دقیقه‌ای هم شده در حلقه مشتریان حاج اسمال به تماشا بایستیم.

میدان توحید (ارگ) آن روزها به خصوص در ایام تعطیلات نوروزی پاتوق و محل معرکه‌گردانی حاج اسمال و مرشدی بود که مار در کیسه یا جعبه داشت و به نمایش می‌گذاشت و معرکه‌اش هم گرم بود، آدم‌های متفرقه دیگری هم بودند که فال می‌گرفتند یا پرده‌ای داشتند که یکی رستم و فرزند کشی او را نشان می‌داد و معرکه می‌گرفت و دیگری حوادث مذهبی نظیر عاشورا را به تصویر کشیده و با صدای رسای خودش درباره آن توضیح می‌داد و گاه هم با نعره و عربده مرثیه‌خوان می‌شد و پیرزنان و پیرمردان به‌خصوص روستائیان زودباور را وادار می‌کرد قطرات اشکی به یاد لب‌تشنگان دشت کربلا بریزند و اگر مختصر پول خردی هم در کیسه دارند بی‌ریا نثار مرشد کنند. با این همه معرکه حاج اسمال و خرس سیاهش دوستداران بیشتری داشت و با پیدا شدن حاج اسمال و خرسش کار بقیه معرکه داران به قول ما کرمونی‌ها تخته می‌شد. به یاد ندارم که یک بار هم شده مادرم اجازه داده باشد دقیقه‌ای در دایره جمع تماشاگران آن معرکه داران بایستیم و کارها و به‌خصوص حرف‌های حاج اسمال و حرکات خرس سیاه و پشمالوی او ـ شاید هم باید بنویسم بچه خرس او ـ بایستیم و لذت ببریم. البته با پدرم مشکلی نداشتیم که در برابر اصرار من و برادرانم و اشکی که گاه در چشمان ما برق می‌زد، بالاخره تسلیم می‌شد و دقایقی که قول داده بودیم و گاه به ساعتی هم بیشتر طول می‌کشید به خاطر ما بچه‌ها با دوستان و مغازه‌داران اطراف میدان به‌خصوص دهانه بازار به گفت‌وگو می‌نشست تا حوصله‌اش سر نرود و ما هم فرصت داشته باشیم حالی بکنیم.

به هر تقدیر، این ایام که گاهی به تماشا یا بررسی هزاران صفحه نوشته‌های متفرقه یا بریده روزنامه‌ها و مجلات و دیگر ورق‌پاره‌هایی از این قبیل و بالاخره زیر و رو کردن و انتخاب خوب و بد مشتی کاغذهای متفرقه هستم، یادداشت‌ها و بریده بعضی از مطالب روزنامه‌ها و مجلات را که هریک در روزها و ایام گذشته به‌موقع خودش به دلیلی ـ که اغلب دلیل نگاهداری آن‌ها را هم که یادداشتی همراه ندارند از یاد برده‌ام بسته‌بندی می‌کنم و اغلب آن‌ها را به قول دوستان راهی زباله‌دان تاریخ می‌سازم.

راستش با این همه باز هم با صرف وقت بسیار در این ماه‌ها و کم‌کم باید گفت سال‌های کرونا که سرگشته در کنج خانه از نوشتن و خواندن به علت کم‌حوصلگی ماندن و خود را به‌گونه‌ای سرگرم کردن مشغول بودم، بدون آن که بدانم چرا آن‌ها را تا کنون هم نگاه داشته‌ام سرگردان می‌شدم. خلاصه در میان این همه کاغذ باطله‌ها ـ که به فرموده مرحوم دکتر ایرج افشار اغلب آشغال است ـ گاه بریده مجلات و روزنامه‌هایی هم هست که خیلی وقت را می‌گیرد تا آدمی بفهمد مطلب مورد نظرش چه بوده است. روانشاد استاد دکتر افشار می‌گفت؛ من هیچ دلیلی برای نگاهداری آن کاغذ پاره‌ها ندارم ولی آن‌ها را نگاه می‌دارم تا به استاد باستانی پاریزی بدهم ـ آن شادروان را که من خبر درگذشت او را همین چند ماه پیش شنیدم و مطلبی هم شتاب‌زده نوشتم که در اطلاعات روزانه چاپ شد به نام او اضافه کرده‌ام یعنی شده است شادروان استاد باستانی پاریزی رحمت‌الله.

استاد افشار می‌گفت آن‌ها را ـ البته منظورش ورق‌پاره‌ها و یادداشت‌های باطله بود ـ به باستانی پاریزی می‌دهم که می‌دانم استاد از تکه‌ای روزنامه و به قول ما کرمانی‌ها پاره‌پوره هم که پیدا کرده یا خودم به او داده‌ام استفاده می‌کند تا آنجا که گاه همان مطلب ورق‌پاره خودش موضوع مقاله‌ای می‌شد برای یکی از کتاب‌های او که در مدتی کوتاه به چاپ پانزدهم و شانزدهم هم می‌رسد و خواننده بسیاری هم در سراسر ایران داشت!

خلاصه من هم می‌خواهم به استناد شعری که در آغاز این نوشته آوردم و در یک کاغذ پاره آمده بود و نمی‌دانم سروده کیست و شاید مصرع دوم آن هم چنین باشد که:دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد.خلاصه بدون آن که بخواهم تظاهر به هشیاری مورد نظر شاعر داشته باشم یا به دیوانگی‌اش توجه کنم و دل به آن بسپارم که به‌راستی آن عالم سرگشتگی و جنون مانند هم با همه بیهودگی‌ها عالم خودش را دارد.

البته مطلب شانس را هم باید یادآور شوم که چند روز قبل از دوستی شنیدم فرزندانش در یوتیوپ خُل بازی‌های تنی چند انسان دیوانه نما را تماشا می‌کنند و بچه‌های کوچکتر هم با صدای بلند با آن‌ها همکاری دارند و می‌خندند که به قول دوستم اعمال آن‌ها هم گونه‌ای دیوانه‌بازی‌های خنده‌آور است نظیر کارها و حرف‌های حاج اسمال و حرکات خرسش!

از این مطالب بگذرم و به خرس معروف بپردازم که من آن را برای نخستین بار وقتی دیدم که زنجیری باریک به گردن داشت و به دستور صاحبش یا به قولی معلم و مربی‌اش گونه‌ای رقص هم می‌کرد و گاه معلق یا پشتک و واروئی هم می‌زد تا دل تماشاچیان را که در میدان باغ آن زمان که مرکز معرکه گیران ـ ۵۰ - ۶۰ سال پیش کرمان ـ دایره‌وار ایستاده و از تماشای حرکاتش لذت می‌بردند، وادارت کند تا دست به جیب شده پول خردی اگر در گوشه و کنار کیسه قبایشان دارند نثار ارباب خرس کنند.

باید یادآور شوم خرسی که آن روزها من دیدم سیاه‌رنگ و کمی بزرگ‌تر از سگ‌های بزرگ معمولی بود. بعدها شنیدم خرس سیاه در جنگل‌های انبوهی که آن ایام در جنوب استان کرمان و حوالی منطقه جیرفت و رودبار داشتیم زندگی می‌کرده و چون اغلب بچه خرس‌ها در جوانی به دام می‌افتادند، اشخاص خاصی آن‌ها را خریده و برای کسب‌وکار تربیت می‌کردند و از آن‌ها در کوی و برزن بهره می‌بردند که معروف‌ترین آن‌ها را ما بچه‌های کوچه برق و پامنار به اسم ارباب و صاحبش که معروف به حاج اسماعیل بود، خِرسوُ حاج اسمال می‌شناختیم که حرکاتش را رقص می‌پنداشتیم و همراه با آهنگی که حاج اسمال می‌خواند خرس او هم همراه با صدای او پا برمی‌داشت و به قول دوستِ درگذشته من مرحوم محمد کریم هاشمی رقص خر در چمن می‌کرد و ما دست می‌زدیم و بزرگ‌ترها هم اگر جیبشان پاک نبود دست به جیب می‌شدند.

راستش من در آن ایام هرچه تلاش کردم نفهمیدم چرا به آن خرس بدبخت به دام افتاده و بدتر از یک برده زنجیر شده بود، می‌گفتند «خِرسوُ حاج اسمال» در حالی که نفهمیدم که اسیر کننده یا مربی او حاج اسمال ـ شما بخوانید حاج اسماعیل ـ بوده یا مناسبتی دیگر دارد. خلاصه کسی مطلب بیشتری نمی‌دانست و دلیل نام‌گذاری را هم توضیح نمی‌داد و من هم در ایام نوجوانی دنبال تحقیق بیشتر نبودم و به دستور مادرم که سخت مراقب درس خواندن ما بود حق مطالعه کتاب یا نوشته غیردرسی را نداشتم. چراکه او گمان می‌کرد آن همه ما را از درس خواندن بازمی‌دارد و کتاب غیردرسی و حتی روزنامه یا مجله‌ای را هم که از دوست و همکلاسی به امانت می‌گرفتم که بخوانم گاه مادرم را طوری عصبانی می‌کرد که آن را از من می‌گرفت که به زحمت و التماس باید آن را پس می‌گرفتم که به صاحبش بدهم. گمان دارم دلیل آن همه سخت‌گیری شاید گونه‌ای بی‌سوادی مادرم بود که نمی‌توانست کتاب یا مجله را که ما می‌خواندیم به آسانی بخواند.

شادروان مادر همسرم سواد خواندن را در کودکی یاد گرفته بود و تیتر روزنامه‌ها را در آن ایام می‌خواند ولی آن را هم به قول خودش به خاطر چند سر بچه داشتن بالاخره از یاد برده بود. او بالاخره در برابر اصرار دخترش که چرا خواندن را تا اندازه‌ای می‌توانید ولی از نوشتن محروم هستید پاسخ می‌دهد قدیمی‌ها از ترس آن که دختران و زنان اگر باسواد شوند به فکر نامه‌نویسی افتاده و گمراه می‌شوند گمان داشتند خواندن این خطر را ندارد!

راستش این است که من نه محققم نه دانشمند و نه زیر بار کتاب درمانده‌ام، بلکه دوستدار کتابم و در سنین کهنسالی به‌ویژه علاقه خاصی به نوشته‌ها و کتاب‌های تاریخی دارم. در مورد «خرسو حاج اسمال» هم از همسایه‌مان مرحوم ماشاالله نیک طبع همین سال‌های گذشته در اروپا شنیدم که شخصی به نام حاج اسماعیل برای اولین بار بچه خرس سیاهی را که در ارتفاعات جنوب کرمان به دام افتاده بوده، خریداری می‌کند و آن را با استفاده از آتشی که زیر پایش قرار می‌داده و شعله را کم و زیاد می‌کرده خرس را وادار می‌کند بالا و پائین بپرد و از همین طریق آن کار را آموخته و بدون وجود آتش هم به فرمان ارباب از ترس گرمای گزنده آتشی که در خاطرش بوده بالا و پائین می‌پریده و کم‌کم حرکات دیگری هم نظیر معلق زدن و چرخیدن دور خودش را هم در برابر انعامی که بیشتر جنبه غذایی داشته، انجام می‌داده و به‌تدریج به نام «خرسو حاج اسمال» معروف شده است.۱

خرسو حاج اسمال کارهای دیگری هم می‌کرد مانند این‌که بعضی افراد را وقتی به تماشا می‌ایستادند و دست به جیب پُرشان نمی‌کردند، با اشاره‌ای مسخره می‌کرد و تنها خرس او بود که مثل بعضی میمون‌های دست‌آموز وقتی ارباب با اشاره به فرد مورد نظر از خرسش می‌پرسید جای نامرد یا خسیس کجاست خرس با اشاره دست ماتحت خودش را نشان می‌داد و ملت می‌خندیدند و اگر کسی انعام خوبی به خرس و اربابش داده بود از او می‌پرسید جای مرد کجاست؟ دست روی سر می‌گذاشت و ما دست می‌زدیم.

حقیقت امر این است که با دیدن آن تصویر و به خاطر آوردن «خرسو حاج اسمال» خودمان که شکل و حرکاتش خوشبختانه در بایگانی حافظه تا حد زیادی حفظ شده، به یاد بعضی از شوها یا به قولی برنامه‌های تلویزیونی به قول یکی از دوستان نمایش‌های روحوضی برون‌مرزی‌ها می‌افتادم که قهرمان داستان یا مجری و برنامه‌ساز باز هم به قول همان دوستم در هیبت «حاج اسمال» خودمان مطرح است و بعضی از شرکت‌کنندگان نیز به امید دریافت جایزه‌ای حرکاتی شبیه همان سیاه‌جامه خرس نما معلق و وارو می‌زنند و مردم بیکار تماشاچی تلویزیون‌های برون‌مرزی هم دست می‌زنند و گاه با آن‌ها همراه و همبازی می‌شوند.

این یادداشت را به امید این که همین اشاره توجه مجریان و بازیگران برنامه‌های شبیه خرسو حاج اسمال را به خود آورد که به ادامه راه این خرس بازی‌ها پایان دهند. انشاالله.

۱ ـ در سایت گوگل مطلبی را دیدم که در تاریخ ۲۱ جولای ۲۰۲۰ میلادی با استناد به گزارش اداره روابط عمومی حفاظت محیط‌زیست، از یک قلاده خرس سیاه در شهرستان ریگان واقع در شرق استان کرمان تصویربرداری شده است. متأسفانه آن تصویر برای من قابل انتقال نبود و نتوانستم آن را ضمیمه مطلب بیاورم ولی گمان دارم ویراستار باذوق آن تصویر را که به «خرسو حاج اسمال» که من در نوجوانی دیدم شباهت بسیار داشت بتواند منتقل کند و آب و رنگی هم به مطلب بدهد.

آسمان هفـتم گفت‌وگو

سروش نوری
سروش نوری

سر بنه در خود که از باغِ درون

بشنوی در گوشِ دل،گلبانگِ خون

باغ‌ها را گرچه دیوار و در است

از هواشان راه با یکدیگر است

شاخه از دیوار سر بر می‌کشد

میلِ او بر باغِ دیگر می‌کشد

باد می‌آرد پیامِ آن به این

وه ازین پیک و پیامِ نازنین

شاخه‌ها را از جدایی گر غم است

ریشه‌ها را دست در دستِ هم است

تو نه کمتر از درختی سر برآر

پای از زندانِ خود بیرون گذار

دستِ من با دستِ تو دستان شود

کارِ ما زین دست، کارستان شود

ای برادر در نشیب و در فراز

آدمی با آدمی دارد نیاز

-هوشنگ ابتهاج (سایه)

اگر از دروازۀ عاجین اساطیر یونان باستان به عصر آفرینش آدمی بنگریم، چنین می‌بینیم که زئوس پرومتئوس را مأمور کرد تا همه چیز را در اختیار آدمی قرار دهد جز آتش را که گویی روحی اسمانی و قدسی داشت و نه زمینی. پرومته اما از آنجا که غمخوار آدمیان بود و آن‌ها آتش عشقی را در درونش برمی‌انگیختند، به دور از چشم زِئوس آتش را به‌واسطۀ نی‌ای به آدمیان عطا کرد و از آن پس و پس از مطلع گشتن زئوس از این واقعه او هنوز که هنوز است مسیح‌وار بر قلۀ کوه قاف در زنجیر عقاب از کشیده شدن جگرش توسط عقابی درد می‌کشد و این نه سخت‌تر از دردی است که از رویش جگری نو در او پدید می‌آید.

اما چگونه آدمی به آن اخگر قدسی دست یافت و از آن خطیرتر آنکه چگونه آدمی همپای خدایگان شد و یکی از آن‌ها که چه‌بسا نزدیک‌ترینشان به او در ساحت روان بود را راضی به انجام چنین کاری ساخت؟ پاسخ این چگونگی در برابر آنچه خدایان بر آن قادرند کم ز جادو نیست. پاسخ این چگونگی همان است که آدمی را تا زمانی که به آن پایبند است همپای خدایگان می‌سازد و او را چون آن‌ها مسلط به هر شرایطی می‌سازد. پاسخ این چگونگی جلای روح خود و موجودیت مقابل است. پاسخ این چگونگی پل زدن از وجودی به وجودی دیگر و هم‌تراز شدن این دو موجودیت است آن‌چنان که مایع درون دو ظرف به‌واسطۀ طی طریقت بین ظروف آن‌ها را در میزان محتویات برابر می‌سازد. پاسخ آن چگونگی، چگونه آدم شدن و بهره بردن از محاسن و عقاب‌های این تبدیل است. پاسخ آن چگونگی: گفت‌وگوست و گفت‌وگو چگونه پا به ساحت آدمیان نهادن است.

گفت‌وگو آن‌چنان که سایه می‌گفت و همچنان از خلال کلمات به ما می‌گوید {میل کردن شاخه‌ای به شاخساری است}.

گفت‌وگو آن‌چنان که رومی می‌گوید {از درون دیگری اسرار جستن} و در چشمان دیگری توقع انعکاس عکس خود نداشتن و به دنبال آن نگشتن است. گفت‌وگو کشف واقعیت پیش روست و نه لزوماً اشتراکات آن با ما.

غالباً چنین تصور می‌شود که برآمد شنیدن و گفتن گفت‌وگو را شکل می‌دهد حال آنکه این همچون آن است که همواره برخورد قلم و کاغذ را هنر بدانیم. گو اینکه این برآورد می‌تواند امضای حکم مرگ کسی باشد. گفتن و شنیدن دو بال براق نفس‌اند که هفت‌آسمان را درمی‌نوردد تا شاید به ساحت گفت‌وگو برسد. شنیدنی نیاز است که بتواند ساربان آدمی گردد و او را به آن‌چنان که کافکا هم می‌گوید، شناختی دوباره رساند؛ و گفتن، گفتنی می‌تواند از هفت اسمان خود بگذرد و به ساحت روان دیگری رسد که مقصودش طرح مسئله و بیان پاسخی باشد که مبدأش همان شنیدنی بوده باشد که توسط شناختی دوباره و برای شناختی دوباره شکل گرفته باشد؛ اما پس آنچه ما هر روزه در جامعه و خانواده و محافل و ... به انجام می‌رسانیم چیست؟ آن چه همین روابط ما را شکل داده چیست؟

آنچه غالب ما و نه همگی‌مان، انجام می‌دهیم موج انفجاری است برونگرا که از میل حیاتی و مبرم آدمی به بیان خویش ساطع می‌شود. اهمیت بیان برای آدمی چنان زیاد است که گمان نمی‌کنم با قرار دادن عنصر{ بیان خویش} در کنار عناصر فیزیولوژیک نخستین طبقۀ هرم مزلو چندان غریب جلوه کند. گواه آن آنکه مجازات انفرادی سخت‌ترین نوع حبس است و هر یک روز طبق نظر برخی معادل ده روز حبس در کنار دیگر آدمیان است.

میل به بیان خویش منجر به شنیدن و گفتن می‌شود، باید هم بشود اما نه شنیدن موجودیت مقابل و تلاش برای راه بردن به عمق روانش بلکه شنیدن خود و گوش کردن به نوای نیازهای درونی نیازمند بیان؛ و منجر به گفتن هم می‌شود اما نه گفتنی که مبدأش مقصود دیگری و مقصدش پاسخی از مبدأ و برای مبدأ باشد. این چنین است که غالب گفتن و شنیدن‌های ما که البته به برآمد گفت‌وگو شدن نمی‌رسند بیشتر شبیه به مکالمات آدم‌هایی است که در آثار گدار می‌توان ردشان را یافت، برای مثال در فیلم {زن یک زن است} که به شکلی اغراق شده اما عمیقاً برآمده از حقیقت می‌بینیم که زن چیزی می‌گوید و مرد چیز دیگری و در عین حال ظاهراً به گفت‌وگو نشسته‌اند. یا در {از نفس افتاده } همچنین. در این آثار گفتن‌هایی را می‌یابیم که با توجه به این نکته پیرو عقاید و افکار شخصی هستند comply} {هستند اما reply}} نه. انسان‌هایی که انزوایشان نه محصول سکوت بلکه اتفاقاً گفت‌وگوست (بخوانید گفتن و شنیدن)؛ و این براق نفس با دو بال گفتن و شنیدن به اسمان هفتم گفت‌وگو نمی‌رسید و در گرفتن آتش معنا ناتوان و عاجز می‌ماند مگر زمانی که ابتدا بداند خود را به تمامی نمی‌داند و با خود به گفت‌وگو بنشیند، خود را بشنود و با خود سخن بگوید و در وهلۀ بعد بداند که دیگری را به تمامی نمی‌داند و در آخر هم سعی کند تا سخن را از دیگری بشنود و نه از نفس خود و پاسخ را از گفته‌های دیگری و برای آن‌ها بگوید و نه برای خود که اگر این مهم انجام گیرد و گفت‌وگو شکل گیرد {این طفل، یک‌شبه ره یک‌ساله خواهد رفت }.

سالی که تمام روزهـایش جشن بود!

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی
سالی که تمام روزهـایش جشن بود!

با جمله‌ای عجیب سریالی در دی‌ماه سال ۱۳۵۵ آغاز شد که خیلی زود محبوبیتی بی‌نظیر یافت و انبوه طرفداران پروپاقرصش را برای تماشا در ساعت ۹ شب‌های جمعه پای معدود تلویزیون‌های موجود در خانه‌های محلات جمع می‌کرد، شاهکار تلویزیونی فوق ساخته «ناصر تقوایی» و برگرفته از داستان کتاب فراموش‌نشدنی «ایرج پزشکزاد» با نام «دایی جان ناپلئون» بود.

«من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع‌کم بعدازظهر عاشق شدم.»

اما در عالم واقعیت برای من این رویداد بی‌مانندِ زندگی حدود دو ماه قبل‌تر و در اواخر خردادماه همان سال رقم خورد!

سال ۱۳۵۵ پر از شگفتی بود از همان چند روز آخر اسفندماه مانده به شروع سال جدید اتفاقی تاریخی در شرف وقوع بود که تقریباً هیچ‌کس تصوری از اهمیت آن و نقشی که در تحولات اجتماعی سالیان بعد ایفا می‌کرد را نداشت، در روز ۲۴ اسفندماه ۱۳۵۴ نمایندگان دو مجلس شورای ملی و سنا در نشستی واحد رأی به تصویب قانونی مبنی بر تغییر تقویم کشور دادند، تبدیل تاریخ هجری شمسی به تاریخ شاهنشاهی، اقدامی عجیب و شاید دور از ذهن که باعث آشفتگی و بروز بحث‌های زیادی در تمامی محافل و مجالس از هم‌نشینی‌های خانوادگی گرفته تا سطوح بالای نشست‌های روشنفکران و مورخین و متعصبین مذهبی گردید. در جلسه یادشده که با ریاست «جعفر شریف امامی»۱ و در سالروز تولد رضاشاه برگزار شده بود، سخنران مجلس با ذکر خاندان پهلوی به‌عنوان بنیان‌گذاران ایران نوین و ذکر سیاهه‌ای از اقدامات صورت گرفته در زمان شاهنشاهی این پدر و پسر، تمامی مردم ایران را مدیون زحمات و خدمات این خاندان دانسته و به‌زعم خود عروج کشور از یک مملکت عقب‌افتاده به سطح کشورهای تراز اول جهان و رسیدن به اوج عظمت مادی، معنوی و نظامی! را شایسته قدردانی نمادینی در تاریخ از این پدران ملت اعلام نمود که در قالب تدوین تقویم نوینی مبتنی بر هم‌زمانی آغاز پنجاهمین سالگرد سلطنت پهلوی‌ها با سرآغاز سلطنت «کوروش کبیر» در دو هزار و پانصد و سی‌وپنج سال قبل به‌عنوان مبدأ این تاریخ‌نگاری جدید مطرح گردید. طرح مزبور با هیاهوی تشویق‌های بسیار و ممتد سناتورها و نمایندگان حاضر در جلسه به تصویب رسید و در سالیان بعد تقریباً هیچ فرد خاصی مسئولیت طرح این موضوع در مجلسین و پیگیری قطعی شدن آن را بر عهده نگرفت!!

در هفته‌های بعد برخی از مورخین زمان به قدرت رسیدن کوروش را با روایات دیگری تطابق دادند که با تعاریف به عمل آمده در این نشست منافات داشت و عدد سنوات مطروحه را تنها به‌عنوان راهی برای سرراست کردن نحوه تبدیل سال‌های دو تقویم قبلی و بعدی به یکدیگر اعلام نمودند بدین ترتیب که می‌بایستی عدد ۱۱۸۰ را به سال شمسی اضافه می‌نمودیم تا تاریخ شاهنشاهی مترادف حاصل گردد، این امر جدا از سردرگمی‌های بسیاری که برای تنظیم اسناد و بررسی سوابق گذشته و طرح مجدد آن‌ها بر اساس معیار جدید به دنبال داشت موجب نارضایتی بخش قابل‌توجهی از قشر باسواد و در عین حال متدین جامعه شد که این بدعت را قدمی جدی در زمینه تضعیف ارزش‌های اسلامی و مقایسه مبدأ سلطنت یک انسان در گذشته با تاریخ هجرت پیامبر اکرم از مکه به مدینه می‌دانستند، دولت در این زمینه تأثیرات آتی را بسیار دست‌کم گرفته بود و نخست‌وزیر وقت «امیرعباس هویدا» در مصاحبه‌ای رادیو و تلویزیونی ضمن تأکید بر ادامه استفاده از تقویم مذهبی اعلام نمود که زین پس با توجه به قدمت زیاد تاریخ ایران نیازی به استفاده از تقویم میلادی نخواهد بود و بدین ترتیب به‌نوعی مسئله غرور ملی و میهنی را در این امر پررنگ‌تر نمود. در ادامه تمامی ایام سال در پیش رو نیز به‌عنوان جشن ملی اعلام گردید!! به یک‌باره در پیشرفتی ناگهانی از سال ۱۳۵۵ با جهشی بلند به سال ۲۵۳۵ رسیدیم.

در روز آغازین سال جدید مراسم بار عام شاهانه که به روال مرسوم با حضور وزرا و معتمدین دربار در کاخ نیاوران برگزار می‌شد در حرکتی نمادین در جوار بارگاه حضرت عبدالعظیم در شهر ری و در کنار مقبره رضاشاه با شکوهی بسیار انجام شد، در حرکتی که به تقلید از مراسم تاج‌گذاری شاه در سال ۱۳۴۶ و جشنواره پرخرج سال ۱۳۵۰ مشابه مراسم سلطنتی برگزار شده در کشورهای اروپایی و به‌ویژه انگلستان صورت گرفت پس از سلام نوروزی و مشایعت همراهان، شخص اول مملکت و همسرش با کالسکه روباز مسافتی را طی نموده و او سخنرانی مفصلی بر مزار پدرش در مدح میهن و مهر خود و خاندانش به ایرانیان ایراد نمود که به‌طور مستقیم از رادیو و تلویزیون پخش گردید. برای من که در آن سنین کودکی سرمست از پوشیدن لباس‌های شب عید بودم و با بوی اسکناس‌های تانخورده و نو عیدی گرفته از پدر و مادرم در آسمان‌ها سیر می‌کردم این مراسم تنها از جنبه گروه اسب‌سوار و لباس‌های عجیب و غریبشان تماشایی بود و خاطره مبهمی از آن تا به امروز برایم به یادگار مانده است. این مراسم نیز علیرغم گستردگی کمتر آن در قیاس با آیین تاج‌گذاری موضوع بحث و جدل بسیاری شد، در تمام سنوات قبل محور اصلی جشن نوروزی در خانواده سلطنتی با پخش تصاویری از ایشان در کنار سفره هفت‌سین مزین به قرآن مجید و قاب عکسی از مولا علی (ع) و یا با حضور شاه و همسر و فرزند ارشدش در بارگاه امام رضا در مشهد مقدس به نمایش درمی‌آمد و در رسانه‌های چاپی و تصویری منعکس می‌گردید اما در این سال جدید به‌نوعی وجه شخصیتی مراسم بر عرف احترام مذهبی سنوات قبل تا حدود زیادی چربش داشت که همین امر نیز منجر به ایجاد دل‌نگرانی‌های پنهان در بخش‌هایی از جامعه می‌شد که در تحولات آینده کشور اهمیت شایان وصفی پیدا نمود.

در مراسم دید و بازدید آن سال در خانه پدربزرگم یکی از دوستان دایی کوچکم «ماشالله» را با دوربینی در دست دیدیم که به رسم تعارف چند عکس هم از جمع خانوادگی ما گرفت، تماشای حرکات او که با غروری زایدالوصف از زوایای مختلف عکس می‌گرفت و دستور به جمع شدن یا باز شدن گروه حاضر در صحنه تصویربرداری می‌داد چنان برای من جذاب بود که بلافاصله در لیست بلندبالای آرزوهایم که از رفتن به سینما برای اولین بار شروع می‌شد و در ادامه به خرید دوچرخه و توپ فوتبال چرمی و در نهایت خلبانی ختم می‌شد جایگاه ویژه‌ای برای دوربین عکاسی آن هم از نوع جدید «پولاروید» که تصویرش بر پشت جلد تمامی نشریات محبوب آن روز خودنمایی می‌کرد در نظر گرفتم. در آن ایام بندرت دوربین عکاسی شخصی در خانواده‌ای وجود داشت، وجود آلبوم عکس در هر خانه به نوعی وسیله تفاخر و ایجاد نوعی حس ارتقا در جایگاه اجتماعی را داشت و اقشار متوسط و سطح بالای جامعه هر سال با گرفتن عکسی در معدود آتلیه‌های عکاسی شهر به رونق دادن این آلبوم‌ها می‌افزودند، برای من در مجموعه عکس‌های آلبوم خانوادگی دو تصویر بهترین حس را داشتند، مورد نخست مربوط به سن شش ماهگی من بود که در استودیو گلشن گرفته شده بود و چهره پسرک تپلی را نشان می‌داد که مادرش به‌صورت نامحسوس از پشت سر او را گرفته و در حال لبخند زدن به عکاس تصویرش گرفته شده بود و عکس دوم نیز مربوط به سن یک سالگی من در آغوش مادرم با کلاه بامزه‌ای بر سر و با چهره‌ای گیج و تا حدودی متعجب از استودیوی عکاسی بود. یکی دیگر از عکس‌های خاطره‌انگیز زندگی‌ام برای ثبت‌نام در کلاس دوم دبستان در عکاسی «چارلی» گرفته شد، آن روزها معمولاً تصاویری آتلیه‌ای به‌صورت نیم‌رخ و یا سه‌چهارم صورت گرفته می‌شد و بندرت عکس پرسنلی با نگاه مستقیم به دوربین رایج بود، معمولاً جوان‌ها با لبخندی بر لب و یا در حالتی مرموز با غمی در چهره و با مشتی گره کرده در زیر چانه عکسی به یادگار می‌گرفتند، یکی از خاطرات مشترک جوانان آن دوران وسوسه همیشگی برای گرفتن عکسی با پیراهن مشکی بود تا در صورت جوان‌مرگی احتمالی کاربردی تأثیرگذار و احساس‌برانگیز بر سوگواران بگذارد؟!!! باری عکسی که در آن سال گرفتم با یک هدیه غیرمعمول از سوی آتلیه همراه بود، جوانک عکاس به همراه شش قطعه عکس سه در چهار کوچک دو تصویر نه در دوازده کارت‌پستالی مزین به عکس من و نقاشی سیاه‌قلمی از یک کاروان شتر در حال حرکت در شبی بیابانی در امتداد ردیف درختان خرما به من تحویل داد که برایم بسیار شگفت‌انگیز و عزیز بود. شدت علاقه‌ام به این دو عکس چنان بود که حاضر نشدم یکی از آن‌ها را به رسم آن زمانه به پدربزرگ و مادربزرگم بدهم. اشتیاقم برای عکاس شدن و اصرارهای بی‌شمار من و برادرانم بالاخره پدر را راضی به خرید یک دستگاه دوربین پیشرفته «پولاروید ۲۰۰۰» نمود. در آن دوران عمده دوربین‌های شخصی از مارک «لوبیتل ۲» روسی و یا «آگفا» بودند که فرآیند چاپ فیلم‌های آن‌ها در شهر کرمان میسر نبود و برای ظهور و چاپ به تهران پست می‌شدند، روندی بسیار طولانی و طاقت‌فرسا، معمولاً یک هفته بعد از تحویل دادن فیلم به عکاسی و ارسال آن به پایتخت می‌بایستی با بیم و امید بسیار خبر می‌گرفتیم که آیا مرسوله به سلامت به مقصد رسیده است و از همه مهم‌تر آیا مشکلات ناشی از تنظیمات غلط دوربین و یا نوردهی بیش از حد مانع چاپ عکس‌ها نخواهد شد؟ این پرسش و جواب مثبت احتمالی دریافتی تا یک هفته دیگر خواب را از چشمانمان می‌ربود تا زمانی که بالاخره نسخه‌های چاپ شد عکس‌ها را در دست می‌گرفتیم و صدها بار آن‌ها را به تماشا می‌نشستیم. این فرآیند طولانی تا سال ۱۳۶۳ و افتتاح اولین مرکز چاپ عکس رنگی در حاشیه میدان آزادی کرمان ادامه داشت. کارخانه آمریکایی «پولاروید» برای نخستین بار در دهه هفتاد میلادی فناوری جدیدی را در زمینه عکاسی ثبت نمود و موفق شد فرآیند ظهور سریع عکس را برای عموم فراهم نماید. بسته‌های مربع شکل ده تایی فیلم این دوربین‌ها مجهز به مواد شیمیایی خاصی بودند که بلافاصله پس از فشار دادن دکمه دوربین عکس از آن خارج می‌شد و فرآیند ظهور توسط این مواد تسریع می‌گردید، در مدل‌های قدیمی بر روی عکس پوشش طلق‌مانندی وجود داشت که بایستی به مدت یک دقیقه به آرامی مالش داده می‌شد تا فرآیند جذب مواد ظهور به نگاتیو فراهم شده و در نهایت با برداشتن این روکش تصویر فوری ظاهر شود، در مدل جدید ۲۰۰۰ این فرآیند حذف شده بود و پس از خروج از دوربین عکس مربع شکل خاکستری یک دست به‌تدریج رنگ می‌گرفت و بعد از سی ثانیه رنگ‌ها بر روی تصویر نقش می‌گرفتند. این فرآیند شگفت‌انگیز برای من در حکم نوعی جادو بود، اسرارآمیز، دلهره‌آور و سرشار از لذت. راحتی کار با این دوربین‌ها چنان بود که خیلی زود در هفته اول توانستم نخستین عکسم را به‌تنهایی بگیرم و در ادامه تقریباً به مالک این دستگاه نوظهور تبدیل شدم.

سالیان ابتدایی دهه پنجاه شمسی مصادف با ادامه روند رونق اقتصادی بود، در سال ۱۳۵۴ ایران رشد ۱۷ درصدی را مطابق با سال گذشته تجربه می‌کرد، کشور با سرعت در زمینه توسعه صنایع و فعالیت بخش خصوصی رشد داشت و با افزایش قیمت نفت و مطرح کردن خود در رأس سازمانی جهانی «اوپک» میهن ما به کشوری در صدر ممالک در حال گذر از جهان سوم مبدل شده بود، بالا رفتن درآمد سرانه و افزایش نقدینگی ناشی از این رشد اما از جنبه دیگری نظم ِکهنی که سالیان طولانی در روند زندگی خانواده‌ها وجود داشت را بر هم می‌زد، در سنت چند صد ساله‌ای که اسباب و اثاثیه خانه برای یک بار و تمام عمر خریداری می‌شدند و بسیاری از لوازم، ابزار و ظروف از نسلی به نسل بعدی منتقل می‌شدند به یک‌باره هجوم غیر قابل تصور کالاهای جدید همگان را غافلگیر نمود به‌عنوان مثال خشکبار و آجیل و تکه‌ای نان که زمانی کوتاه قبل از آن قوت روزانه دانش آموزان و کودکان را در ساعات بین وعده‌های غذایی پر می‌نمود به‌تدریج جای خود را به انبوهی از محصولات خوراکی تحت لیسانس کشورهای خارجی که در ایران تهیه می‌شدند داده بود، تنوع بی‌نظیری از بیسکوییت و کیک و شیرینی‌های بسته‌بندی شده با مارک‌های متنوع همچون «مینو»، «ویتانا»، «سیتا»، «شوکو مارس» و... بازار را پر نموده بود، مادران ما که عمری با صابون‌های بزرگ و قالبی زردرنگ لباس‌های خانواده را می‌شناختند حال با مجموعه وسیعی از شوینده‌ها با نام‌های «تاید»، «برف» «سردا» و... روبرو بودند که راحتی شستشو، پاکی و درخشانی لباس و بوی معطر را به خانه‌ها آورده بودند، مگس‌کش‌های پلاستیکی جای خود را به انبوه اسپری‌های حشره‌کش با نام‌هایی همچون «بایگون افکن»، «پیف‌پاف» و ... دادند، تبلیغات انبوه تلویزیونی ما را هر روز با محصولی جدید آشنا می‌ساخت که تا به آن روز در فهرست نیازمندی‌های خانواده نبودند، در کمال تعجب بیشتر این کالاها در کارخانجات داخلی تولید می‌شد، کارخانه‌های نوظهور «کفش ملی» و «بلا» تقریباً بخش عظیمی از بازار کفش کشور را با تولید کالاهایی بادوام، خوش‌طرح و خوش قیمت قبضه نموده و باعث نگرانی جمع زیادی از شاغلین این حوزه شده بودند که همچنان به شیوه‌های سنتی مشغول فعالیت بودند، بازار سنتی که صدها سال نبض اقتصاد کشور را در دست داشت به یک باره در بازه زمانی ده ساله پایه‌های اقتدار خود را لرزان یافت و به مخالف جدی برنامه‌های توسعه تبدیل شد، ادامه این روند که در ابتدا بوی سعادت و رشد کشور را به همراه داشت به‌تدریج منجر به فراهم شدن زمینه‌های جدیدی برای ثروت‌اندوزی گروهی نوکیسه شد که از این موج مصرف‌گرایی در جهت منافع شخصی‌شان سوءاستفاده نمودند، واردات بی‌رویه کالا و ضرایب گمرکی پایین به‌تدریج زمینه‌های رقابت را در داخل کشور برای شرکت‌های داخلی تنگ نمود، کارخانجاتی که در نیمه دوم دهه چهل تا اوایل دهه پنجاه با تولید محصولاتشان نقش قابل‌توجهی در ارتقا غرور ملی داشتند به‌تدریج در تنگناهای اقتصادی گرفتار آمدند و تبلیغات مسموم افراد مغرض دال بر کیفیت بالاتر محصولات خارجی به‌تدریج تا پایان این دهه و در طول دهه شصت نهادینه شد و تأثیرات سوء آن همچنان بر پیکره اقتصاد میهن آسیب زده و صنعت داخلی را رنجور نگاه داشته است. شاید یکی از دلایل مشکلات اقتصادی رخ داده در اواخر دوران محمدرضا شاه را بتوان در نقطه قّوتی دانست که از شدت خوب بودن مضراتش مورد غفلت واقع شده بود، پیشرفت‌های اقتصادی و ارتقا جایگاه بین‌المللی هم‌زمان با افزایش درآمدهای کشور در یک دوره زمانی حدود ده ساله ارزش پول ملی را بشدت افزایش داده بود در سال ۵۴ دولت تلاش داشت تا به زعم خود ریال را پولی در رده پنج ارز معتبر جهانی یعنی دلار آمریکا، پوند انگلیس، ین ژاپن، مارک آلمان و فرانک سوئیس جای دهد، این وضعیت در آن بازه زمانی واردات کالا از هر نقطه جهان را با ارزش می‌ساخت و صدور محصولات داخلی را که با دستمزدهای سنگین ریالی در قیاس با رقبای نوظهوری همچون چین تولید می‌شدند را با دشواری روبرو ساخت، به‌عنوان مثال صنایع پوشاک و کفش ایران که تا نیمه دهه پنجاه بخش قابل‌توجهی از صادرات غیرنفتی را به خود اختصاص داده بود و حتی پوشاک ارتش انگلستان را تولید می‌نمود به یک‌باره از بازار رقابت جهانی عقب افتاد، رشد سریع اقتصادی هدفی بود که بدون توجه به تقسیم متوازن آن در بین اقشار مختلف جامعه به‌تدریج از نعمت به یک مصیبت بدل شد، ساختار روستایی کشور به‌یک‌باره در جستجوی مواهب رو به فزونی زندگی شهری شروع به متلاشی شدن نمود، شهرک‌های غیرمجاز حاشیه‌ای عملاً برنامه‌های توسعه شهری را با اختلال روبرو ساختند و جماعت خرده کشاورز و دامدار بُریده از روستا که هر یک در زادگاه خود اسم و رسمی داشتند پس از مهاجرت و اقامت در حلبی‌آبادها به کارگران ساده‌ای بدون هیچ پشتوانه و اعتبار خانوادگی مبدل شده بودند که در حسرت شخصیت و حرمت از دست رفته خود به‌تدریج کینه صاحبان ثروت و قدرت را به دل گرفتند.

عصر پنج‌شنبه یکی از روزهای پایانی خردادماه شادمان از تمام شدن امتحان ریاضی ثلث آخر به اتفاق بچه‌های تیم فوتبال گل‌کوچک محله میزبان تیم دیگری از بچه‌های کوچه «آسیاباد» بودیم، در آن زمان کوچه «صدیق» محل سکونت ما یکی از معدود معابر دوازده متری آسفالته بود و به همین دلیل بازی کردن در این بستر سیاه‌رنگ بسیار راحت‌تر و با گرد و غبار کمتری همراه بود، من که به تازگی به‌عنوان دروازه‌بان جسور تیم انتخاب شده بودم تقریباً از همه کوتاه‌قامت تر بودم و با این حال به‌عنوان جدیدترین فرد تیم وظیفه حمل دروازه‌های نسبتاً سنگین ساخته شده با میلگرد را بر عهده داشتم و آن روز به نشانه پز دادن به اعضا تیم حریف دروازه‌ها را در امتداد دیوار خانه نوسازی که در همان ماه عملیات احداثش به اتمام رسیده بود قرار دادیم، خانه‌ای یک طبقه با آجرهای سفالی قرمزرنگ و پنجره‌هایی بزرگ و با نرده‌های آهنی مزین به ورق‌های چهارگوش لوزی شکل، این بنا از همان ابتدای ساخت مورد توجه بچه‌های کوچک کوچه بود، جدا از ماهیت مصالح که با خانه‌های خشت و گلی و سقف گنبدی متعارف متفاوت بود، در داخل عمارت بخشی از سالن به گلخانه‌ای اختصاص داشت که توسط یک استادکار ماهر دیوار اصلی آن با قطعات ریز کاشی منقوش به طرح زیبایی از رودخانه جاری در یک شهر و قایقی بر روی آب شده بود، تماشای کار این استادکار هر روزه بخشی از اوقات فراغت ما را به خود اختصاص می‌داد. در آن هفته صاحبان خانه به این محل نقل‌مکان کرده بودند و خیلی زود مشخص شد که پدر خانواده ارتشی بلندپایه‌ای با اصالت یزدی است که معاون پادگان ۰۵ کرمان می‌باشد، هر روز اتومبیل خدمت که سربازی رانندگی آن را بر عهده داشت به مقابل منزل می‌آمد و با بجا آوردن احترام نظامی وی را به مقصد محل کار سوار کرده و عصر با همین تشریفات به منزل بازمی‌گرداند.

...