https://srmshq.ir/g6vcw7
به نظر تکریم و تقویم بهار نوعی ارج نهادن مقاومت و تقویت کنشهای جمعیِ انسانِ به ستوه آمدهای ست که برای گشودن بندها و رسیدن به فردایی دلخواه و آرزوهایی دوردست، چیزی جز امید در آستین ندارد. از درون همین قاب است که طبیعت فعال به رسم الگویی از همجوشی با هستی رسید که پیامد آن بیداری از خوابی زمستانی و گذشتن از سد نیروهای بازدارنده بود. انسان دیروز با احالۀ خصوصیات روانش به طبیعت و در همنفسی با ذات متحول زمین، دستاوردی چنان یافت که لشکر سیاهی و دیوان ستمگر را در زندان کوه البرز به بندی گران کشید. این اتفاقی است در پایان سال که ابتدای هرسال باید با آیینی ویژه و در محضر بهار گوشزد شود تا دیگر زندگی منجمد و خشک نماند. سال نو پایان دوران جنینی زمستان است، زاییده از فقر زمین. بهار چون قهرمان طبیعت مبارزهای علنی و طولانی، برای پایان این جمود دارد. قدمگاه وجودی زایاست، حاصل رنج و بردباری الههای بارور در اعماق مغاکی تیره. ضیافتی است برای تولدی سبز، بلوغی که پرهای رنگارنگاش را از کالبد مرده و افسردۀ خویش بیرون میتکاند. بهار رستاخیز زمین است، به رخ کشیدن نامیرایی از وجودی میرا، وقتی که ارادۀ شگرف در شدن دارد. انگار با زمین است که بدنمندی آدمی کامل شده است. میلاد بهار نتیجۀ جان کندن فصلهاست، با تلاش و پیکار به بلاغت و رشد رسیده. هم تجربۀ مرگ دارد، هم وعدۀ زندگی با اوست، از پی رنجها آمده و حالا میخواهد با پوستی بر استخوان کشیده زیبا شود، چونان پیکر فرهاد؛ تراشخورده از ستم که خراش به خراش شلاقش بشارتِ شیرین آزادی را چون خونِ شرابی تازه در کوچۀ رگهای افسرده میدواند:
داد شرابش خطیر، گفت هلا این بگیر
شاد شو از پُرغمی، زنده شو ار مردهای
بهار بیش از یک استعاره و نماد معمول در زیست انسان ما نقش بازی کرده و نتیجۀ همذاتپنداری انسان با تن خشک و افسردۀ زمین است. بهار یعنی تسلا، باید مرهمی برای دلهای افسرده باشد، گیرم که سالی رفت و به گردشی سالی دیگر شد مگر به این سادگی عید میشود با این میزان دردمندی و این هیاهویی که فقر به پا کرده، با این دلهای شکسته، سرهای فرو رفته در زباله، در این بازار که جز تن چیزی برای فروش ندارد، با این حجم از خرابی و این تعداد آواره و بدنهای جامانده در آوار، با این شکمهای گرسنه، سینههای لبریز از نفرت و خشم، با این خیل سوگوار و داغدیده، نگرانیهای بین نان و بند، در سایۀ ترسی که میاید و وحشتی که خواب را فرا گرفته، بیدادی که افسارش گسیخته و انزجاری که سایهاش بر در و دیوار سنگینی میکند، اصلاً با این بوق و کرنایی که چکمۀ جباریت به پا کرده مگر به لمس بهار میتوان رسید؟ جایی که طراوت و شور حیات نباشد و عشق در پستو، سال نو چه حلاوتی دارد؟
نوروز صور حیات را در کالبد جانهای به لب رسیده میدمد. منظرها و خیال بهار در فاصلۀ دو قلمرو بیجان از آن روست که هولِ نیست در آنچه میآید و در رستنگاهی آزاد فرو بریزد. بهار قابلۀ تمناهای نارس است، آلام را تسکین و به آرزو طراوت میدهد. لبخند جامعهای شاد بهار است، در ظرف سلامت و رفاه میشود مزهاش را چشید، پر از وجد و آسایش است، دارایی متنوعی از نشاط دارد، فکر، عقیده، نظر و رأی را پوشش میدهد، گوناگونی و تکثر از خواص اوست، رهاست دربیانِ عواطف و آن جامعه که مردمش حس تعلق دارند. بهار تسکین است و بیدریغ، برای رقص گلها و شاخ و برگ درختانش افقی نیست، حد و مرز برنمیتابد، منظر جانهای شیفته، منظور رویا و رویت است، بار عامی از تماشاست. فضایش زنده به گفتوگو، فکر و حرکتی توأمان ست. درهم آمیختن اندیشههای بکر در کوچهباغهای اوست. شاید همانجا هم که نیست پیدا شود اگر این گفت مولوی را بپذیریم:
باد بهاری کند گر چه تو پژمردهای
https://srmshq.ir/buqxcr
«نوروز» در همۀ ادوار شعر فارسی، یکی از کلیدواژههای دلخواه شاعران بوده و با اغتنام فرصت و شادخواری، گرهخوردگیِ عاطفی و فکری داشته است. نسیم بهاری، روح هستی را قلقلک میدهد و شاعران را به اقلیم رهایی و سرمستی میبرد. اندیشۀ خیامانه، در بهار به تکاپو میافتد و با یادآوریِ ناگزیریِ مرگ، انسان را به بهرهگیری از لحظات حیات، فرا میخوانَد. نوروز، با ذات دگرگونی سر و کار دارد و با انرژی بیکران خود، مسیرِ تغییرات درونی را هموارتر میکند. نوروزخوانیِ این شماره، به گزیدهای از رباعیات شاعرانِ پارسیزبان اختصاص دارد؛ از حکیم عمر خیام که بُعد تازهای به نوروز داد تا شاعران رباعیسرای امروز که در آیینۀ بهار به تماشایِ عریانیِ روح نشستهاند؛ از شادمانگی اندوه تا اندوهِ شادمانه.
بر دست نهاد لاله در صحرا مُل
بر قُبّۀ سرو، های و هو زد بلبل
رعد آمد و در هوا فرو کوفت دهل
کآمد پسری بهار را، یعنی: گُل!
(کیکاوس وشمگیر)
چون ابر به نوروز رخ لاله بشُست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
این سبزه که امروز تماشاگهِ توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رُست
...
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی، این است
هنگام گُل و مُل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
(حکیم عمر خیام)
باغ گُل و مُل، نوای مرغان بهار
هست این همه و، تو غایب ای زیبا یار
اکنون که تو غایبی، از اینهام چه سود؟
و آنگه که تو حاضری، بدینهام چه کار؟
(سنایی غزنوی)
دیباى بهار، هفت رنگ است اكنون
در هر چمنى جاى درنگ است اكنون
هنگام رباب و ناى و چنگ است اكنون
نه وقت عتاب و خشم و جنگاست اكنون
(معزّی نیشابوری)
در آرزوی بوی گُل نوروزم
در حسرت آن نگار عالمسوزم
از شمع سه گونه کار میآموزم:
میگریم و میگدازم و میسوزم
(مسعود سعد سلمان)
چون بى رخ دلبر است ایّام بهار
عیشم به چهدل باید و شادى به چهكار؟
در باغ، به جاى سبزه، گو تیغ بروى
وز ابر، به جاى قطره، گو سنگ ببار!
(اثیر اخسیکتی)
گُل صبحدم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بدعهدیِ عمر بین که گُل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت!
(مجیر بیلقانی)
بر چهرۀ گُل، شبنم نوروز خوش است
در باغ و چمن، روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت، هرچه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
...
چون گُل بشکفت، ساعتی برخیزیم
بر شادی می، ز دست غم بگریزیم
باشد که بهار دیگر، ای هم نفسان
گُل میریزد ز بار و ما میریزیم
(عطار نیشابوری)
چون بلبل مست راه در بُستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت:
دریاب که روزِ رفته را نتوان یافت!
...
وقت است که باز بلبل آشوب کند
فرّاش چمن ز یاد، جاروب کند
گُل پیرهن دریدۀ خون آلود
از دست رخ تو بر سرِ چوب کند
...
اندر مه روزه گُل چنان میخندد
گویی که به طنز بر جهان میخندد
می حاضر و نوبهار و مردم هشیار
گُل را عجب آمدهست، از آن میخندد!
(کمال اصفهانی)
با زلفخوشت، عذارِچونروز خوشاست
در فرقت او، آه جگرسوز خوش است
در خاطر من، هواى نوروز بود
در فصلِ چنین، هواى نوروز خوشاست
(جلال خوافی)
نوروز، عروسان جهان در زدهاند
وز طرف چمن، لاله و گُل سر زدهاند
امروز قیامت است هر گوشۂ باغ
خونین کفنان، ز باغ سر بر زدهاند
(شیخی طبسی)
نوروز شد و جهان بر آورد نَفَس
حاصل ز بهار عمر، ما را غم و بس
از قافلۀ بهار، نامد آواز
تا لاله، به باغ، سرنگون ساخت جرس
...
ای هر نفس از تو خصم را سوز دگر
مشتاق تو، هر طرف دل افروز دگر
در عیش و نشاط، بگذران این نوروز
وز عمر، ببین هزار نوروز دگر
(بیانی کرمانی)
در موسم نوروز، زبان شد همه بید
وز آمدنت به گلستان داد نوید
گشتند درختان، ز شکوفه، همه چشم
و اندر ره انتظار کردند سفید
(فدایی لاهیجی)
شد فصل بهار و ابر در کار گُل است
عالم همه مست جام رخسار گُل است
بلبل چه که هرکه نیمْ جانی دارد
در کوچه و بازار، خریدار گُل است.
...
با صورت هزار، بس نمیآید دل
با رقص چنار، بس نمیآید دل
گفتی: «محوی» دگر ره باغ گرفت
با بوی بهار، بس نمیآید دل.
(محوی همدانی)
در حیرتم از این همه تعجیل شما
از این همه صبر و طول و تفصیل شما
ما خیر ندیدهایم از سال قدیم
این سال جدید نیز تحویل شما
...
دل بی تو درون سینهام میگندد
غم از همه سو راه مرا میبندد
امسال، بهار بی تو، یعنی: پاییز
تقویم به گور پدرش میخندد!
(جلیل صفربیگی)
گُل در همه حال، ردّی از پای خداست
یک سمفونی ساده از اجرای خداست
من معتقدم: بهار با این ترکیب
انگار نمونهای از امضای خداست
(آرش واقع طلب)
ییلاق کرانهای است تا تازه شویم
لبخند ترانهای است تا تازه شویم
در دفتر روزهای پیوسته به هم
نوروز، بهانهای است تا تازه شویم
(احمدرضا قدیریان)
باران تو، شُسته خاک از دامانم
جاری است گلاب اشک از چشمانم
از شوق بهار، مثل قالیچۀ خیس
از نردۀ پشت بام، آویزانم
(پروانه بهزادی آزاد)
شهر، آینهدار میشود با یک گُل
پروانه تبار میشود، با یک گُل
گفتند: نمیشود! ولی میبینید
یک روز بهار میشود، با یک گُل
(هادی فردوسی)
https://srmshq.ir/iblvho
کودکان دیری است در خوابند
در خواب است عمو نوروز
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پرسوز
شاید این یادداشت یک ادای دین باشد. ادای دین به شاعری خوشکلام و خلاق که به شعر نو نیمایی ادبیات ایران ریتم و موسیقی و تصویرسازی ویژگی خاصی بخشید. یادمانی است از سیاوش کسرایی شاعر معاصر. زاده ۱۳۰۵ اصفهان و درگذشت ۱۳۷۴ وین (اتریش).
سال ۱۳۴۵ وقتی که کلاس پنجم دبستان بودم، شعر تلخیص شده «آرش کمانگیر» در کتاب فارسی درسیمان بود شعری به زبانی روشن و ساده اما سرشار از ریتم و موسیقی درونی و کلامی و آمیختهای از اندوه و شادمانی مردمان درون روایتش و جنبش و تحرک و پویاییای که لحن شعرش به جان خوانندهاش منتقل میکرد. شعری چنان مجابکننده که پس از خواندنش احساس میکردم عاشق «شعر» شدهام. نه فقط دوستدار همین شعر خاص درسیام. عاشق شعر به معنای عام و عمومی آن. بزرگتر و دبیرستانی که شده بودم متن کامل شعر آرش کمانگیر را خواندم و از موسیقی اعجابآور درونی و جادوی کلام و واژگانی که در سطر به سطر و بیت به بیت آن بکار برده بود، شگفتزده و بیقرار. انگار در سالن موسیقی مجلل نشسته باشم و به یک سنفونی فاخر با ارکستری بزرگ و زبده گوش میدهم؛ و یا تصویرهایش و روایتش از صحنه صحنه داستان چنان وضوح و رنگآمیزی دلنشینی داشت که انگار به نمایشگاه نگارگری زبده نقاشان دعوت شده باشی؛ و فقط همین هم نبود که با خوانش آن انگار که به ضیافتی توأمان از موسیقی، رنگ، تصویر و نمایش وارد شده باشی. مازاد بر آن نوعی منش و جهانبینی که در روح منظومه بود هم به جانمان سرایت میکرد؛ و شاید از بختیاری بود که در همان ایام دبیرستان شعری دیگر به نام «غزل برای درخت» باز هم سروده سیاوش کسرایی در کتاب «نگارش فارسی» درسمان گنجانده بودند. باز سرودهای زیبا، تصویری، خوشآهنگ و سرشار از موسیقی درونی و کلامی و همان منش چگونگی نگریستن به جهان پیرامون.
... وقتیکه بادها / در شاخههای درهم تو لانه میکنند / وقتی که بادها / گیسوی سبزفام تو را شانه میکنند / غوغایی ای درخت... سر برکش ای رمیده که همچون امید ما / با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت.
منظومه آرش کمانگیر به عنوان یکی از سترگترین و اثرگذارترین منظومههای حماسی شعر معاصر فارسی تنها به دلیل فاخر بودن در آراستگیهای بهیادماندنیاش از جنبههای موسیقایی و رنگآمیزی تصویری بینقصش نیست که سرآمد بود. در روزآمد کردن یک داستان اساطیری و افزودن هنرهای نمایشی و بازیگری و صحنهآرایی و میزانسن صحنه و لوکیشن دادن به پهنه وقوع داستان و روایتش نیز سنگ تمام گذاشته و هنر تلفیقیاش به نوینترین شکل ممکن به خواننده شعرش ارائه شده بود.
مثلاً به قطعهای از منظومه که مسافری خسته اما پرسشگر و جستجوگر در شب برفی سرد به کومه جنگلی وارد میشود و عمو نوروز اساطیری پذیرا و میزبانش میشود. هنر نمایشی و صحنهپردازی و نقالی کردن عمو نوروز بسیار گیرا بود.
پیرمرد، آرام و با لبخند / کندهای در کورۀ افسردهجان افکند / چشمهایش در سیاهیهای کومه جستوجو میکرد / زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد. ...
مسافر راهجو در خلسه و شیدایی از روایتگری دلچسب عمو نوروز، به شعلههای رقصان اجاق خیره میشود و گویی در پس نور رقصان هیزمها، با رجعت به گذشته (فلاشبک) که تمهیدی سینمایی است به روزگار اساطیری و پهلوانهای پیشینی و اجدادیمان رجوع میکند تا به اسطوره آرش دل بدهد؛ اما در اسطوره و حماسهآفرینی روزگار نو و معاصر، مردمان عادی و عامی محذوف و غایب و یا سیاهیلشکر نیستند. آنان به نقش اجتماعی و حضور مؤثر خود واقفاند و به تناسب خود ایفای نقش میکنند.
... لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، / دو دو و سهسه به پچ پچ گرد یکدیگر / کودکان بربام / دختران بنشسته بر روزن، / مادران غمگین کنار در / کمکمک در اوج آمد پچپچ خفته. / خلق چون بحری برآشفته / به جوش آمد / خروشان شد / به موج افتاد / برش بگرفت و مردی چون صدف / از سینه بیرون داد. / ... مادران او را دعا کردند / پیرمردان چشم گرداندند / دختران بفشرده گردنبندها در مشت، / همره او قدرت عشق و وفا کردند.
در سنت حماسههای تاریخی و اساطیری بخش رجزخوانی که اغلب با زیادهروی و زیادهگویی و اغراق و به قولی بلوفزنی همراه بوده در روایت مدرن و خلاقانه سیاوش کسرایی با هنر سخنوری و دکلمه آرش مواجه هستیم که با روشنبینی و فروتنی رجزخوانی که نه، از نمایندگی و رسالت سرزمینی و تاریخی خودش سخن میگوید. نه از شکست دادن کسی که از رهایی مرزهای اشغالشده خودشان. نه با خشونت و دشنام و زیادهگویی بلکه با منطقی انسانمدارانه.
منم آرش، سپاهیمرد آزاده / به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را،/ اینک آماده / مجوییدم نسب فرزند رنج و کار... ولیکن چاره امروز را زور پهلوانی نیست/ رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست / ...
...
https://srmshq.ir/mw3z4g
زیباییشناسی (Aesthetic) مفهومی منعطف و تناقضآمیز است. ممکن است به علت تقوی و پرهیزکاریاش از مبتلا شدن به تفکر و مفاهیم، به انزوای مطلوبِ قدرت سیاسی تن دهد و یا خودآیینیِ خود را در انکار رادیکال وضع موجود بیابد؛ اما وجه غالب آن که در متعالیترین شکل خود «دریافتِ حسی از امر زیباست»، غلبۀ قلمرو تنگی است که سپهر هنر را پایین میآورد و آن را به همان انتزاع و فرمالیزاسیونی وامیدارد که مشخصۀ یکسانسازِ نظریههای هنری در عصر مدرن است.
اگرچه در آغاز، برای «کانت» پرداختن به زیباییشناسی با هدف پیوند «طبیعت» و «انسان» بود تا برای آنچه در نقدهای اول و دوم به ترتیب در باب شناخت طبیعت و ارزشهای اخلاقی به دید آورده بود حلقۀ واسطی بیابد اما در تفسیرهای پساکانتی، این حلقه وساطت خود را از دست داد و گسسته از طبیعت و واقعیت از یک سو و ارزشهای اخلاقی از سوی دیگر، شمایل پرهیزکاری را به خود گرفت که جز شهود خودآیین به هیچ توجیهپذیریِ عقلانی تن نمیدهد. البته مخالفسرایانی نظیر «آدورنو» و «هایدگر» هم بودند که تعریف و تحدید اثر هنری به امر زیبا را - از چپ و راست - با چالشها و نقد جدی مواجه کردند اما فضای کلی و شمایل رایج آثار هنری در هژمونیِ هنر همچون فرمی که عاری از غرض و غایت و مفهوم به تجربۀ حسی درمیآید و مایۀ لذت و اَلَم میشود باقی ماند، اگرچه کانت این مشخصههای سلبی - یعنی پرهیز از غرض و غایت و مفهوم - را برای حکم زیباییشناختی و لذت ذهنی ناشی از تجربۀ امر زیبا به کار برده بود نه شاخصهای اثر هنری.
این فرآیند هر چند - مطابقِ پروژۀ آغازگرِ زیباییشناسی مدرن یعنی «بومگارتن» - برای هنر عرصهای مستقل و تخصصی به بار آورد، اما روزبهروز آن را لاغر کرد و به هیئت یک بازی درآورد: مشغلهای بیغایت که قرار است مایۀ سرگرمی و لذتی قائم به ذات باشد؛ بنابراین، فضایی یکسانساز زبان همۀ هنرها را اشغال کرد و از سرِ شعر و داستان - که فینفسه و ناگزیر معنادارند - هم نگذشت، چندان که معنازدایی از شعر و قصه زدایی از داستان شعار افتخار و آوانگارد بودن شد تا نویسندگان نیز کلمات خود را چون رنگهای «جکسون پولاک» روی کاغذ بپاشند و غافلگیر شوند از عباراتی که نه خود میدانند چیست و نه دیگری.
زیباییشناسی به گواه تاریخ و سرگذشت خود، محافظهکار است و در حفاظ خود به خوشایندی و ناخوشایندی ما در تجربۀ اثر هنری بسنده میکند اما این تمام داستان نیست و همانطور که در آغاز آمد، این توان بالقوه را نیز دارد که خودآیینیِ خود را در انکار رادیکال وضع موجود ببیند و معرفتی دیگر از خود را نشان دهد که در بارزترین خصلت آن یعنی خودآیینی و بینیازیاش از به آیینِ مفهومی کلی و مسلط درآمدن، نهفته است. گارد بستۀ زیباییشناسی اگر به انزوا و پرهیز از تخیل تبدیل نشود تعبیری از مقاومت و ایستادگی در برابر فضای یکسانساز و اِعمال شده از سوی قدرت را دارد. به خدمت در نیامدن و به آیین خود بودن، بالقوگیِ کمتر اندیشیده شدۀ داوریِ زیباییشناسی است که میتواند آن را تا سطح یک داوری و عمل سیاسی متحول کند. چیزی که نه کالا میشود ذیل بِرَندهای تجارت و نه تمکین میکند از مشت آهنین قدرت و نه تن میدهد به روالِ عادی وقتی که روال، اصلاً عادی نیست. تا همین جا هم داوری زیباییشناختی وجهِ سلبیِ خود را نشان میدهد و بیاعتنایی حکم تأملی خود را به احکام متعین حاکم برملا میکند، اما این منزلتِ انکاری، حداقلِ قدرت و رأی آزاد زیباییشناسی است.
کانت در بخش اول کتاب نقد قوۀ حکم، زیبای شناسی را به حکم دادن و داوری کردن گره میزند، داوری عاری از غرض و غایتی که دقیقاً به خاطر همین بیغرض و غایت بودن، حیثیتی همگانی مییابد؛ زیرا آن هنگام که داور، دور از تمایلات و منافع فردی و مفاهیم کلیِ از پیش تثبیت شده و با تأمل بر جزییات، اقدام به قضاوت میکند چیزها را از پوشیدگی درمیآورد و شرکت همگان در این لذت یا اَلَمِ همگانی را ضروری میکند. در واقع وقتی داوری زیباییشناختی موقوف به شرایط خاص و منافع خواصی نیست، به قول کانت «باید مبتنی برمبنایی باشد که انسان بتواند آن را در هر فرد دیگری مسلم فرض کند» مبنایی که صرفاً با خود را جای دیگری گذاشتن و تخیلِ دیگری بودن ممکن میشود. وقتی فهم در موضع داوری قرار میگیرد حرکت آزادانۀ تخیل ضرورت مییابد و درست در فقدان تخیل است که انسان آزاد میتواند تبدیل به جنایتکاری مطیع شود. به قول «هانا آرنت»: «فقط تخیل ما را قادر میسازد چیزها را در بینش درست و مناسب خود مشاهده کنیم...بین مغاکهای بسیار بعید پل بزنیم تا قادر به دیدن شویم و همه چیز را که بسیار برای ما دور است به وجهی ببینیم که گویی برای ما موضوع و مورد بودهاند». در فهم کانت داوریِ زیباییشناختی حاصلِ بازی آزادِ فاهمه و تخیل است و تخیل اساس توانایی انسان برای قضاوت و داوری است. کانت این ظرفیت را در انسان کشف کرد اما فرصت نکرد به مشابهت و پیامدهای سیاسی و اخلاقی آن بپردازد و نقد عقل سیاسی را بنویسد، کاری که آرنت نیز اگر چه گامهای نخست آن را در سخنرانیهایش برداشت و قصد داشت تا بر اساس فلسفۀ زیباییشناسی کانت فلسفهای سیاسی بپروراند اما او هم ناکام ماند و «پس از مرگش برگهای در ماشین تحریر وی پیدا شد که همه جای آن سفید بود به جز عنوان «داوری» و دو گفتآورد برای سرلوحه». آرنت معتقد بود برای شخص ناتوان از تفکر و تخیل، قضاوت زشت از زیبا و نادرست از درست ممکن نیست. این فرسایش قوۀ تخیل و داوری و سر سپردن به جبرِ اطاعت است که از انسان، آیشمن میسازد و بر همین اساس است که میگوید: «در «نقد قوۀ داوری»، آزادی دلالتی است بر قدرت تخیل و نه اراده و قدرت تخیل ارتباط بسیار نزدیکی به رویۀ گستردهتری از تفکر دارد که خود تفکر سیاسی به عالیترین شکل است، زیرا ما را قادر میسازد خود را در ذهن دیگر انسانها قرار دهیم». در فهم او بهترین چیزی که ما میتوانیم بدان امیدوار باشیم توافق در داوریها است و بزرگترین خطر غیبت از داوری است. خطر اینکه وقتی اوضاع خوب نیست، شخص به جای اِعمال داوریِ خودمختار به نیروهای اهریمنی تسلیم شود. تا زمانی که ما بین چیزهای خوب و زیبا تمایز میگذاریم تا زمانی که در موارد سلیقه و سیاست دوست و همراه خود را انتخاب میکنیم - یعنی تا زمانی که اجازه نمیدهیم قوۀ داوریمان ناپدید شود - سررشتۀ امور از دست نرفته است.
بنابراین، زیباییشناسی و استقلال و خودآیینیِ آن که مبتنی بر قضاوتی عاری از غرض و منافع شخصی است خصلتی دو پهلو و تناقضآمیز دارد: از یک سو در تنگنای خود، سپهر هنر را تا فضایی منتزع از مربوطیتهای سیاسی و اجتماعی پایین میآورد و از سوی دیگر در افقی مشترک که کانت آن را حس همگانی مینامد و ظرفیتی که فینفسه در قوۀ داوری وجود دارد در همۀ سطوح - اعم از هنر و سیاست - اعمال میشود و کیستی آدمها را در لحظۀ اضطراری قضاوت و صدور حکم، آشکار میکند.
https://srmshq.ir/zphgv4
«قاصد روزان ابری»، عنوان صفحهای است که به معرفی یا آشنایی هرچه بیشتر با شاعران کرمان اختصاص دارد. امید داریم امکانی فراهم شود تا شاعران شایستهای که احتمالاً کمتر نامی از آنها شنیدهایم، در این صفحه حضور یابند و ما را در تجربۀ شعرشان شریک کنند. از پیشنهاد خوانندگان در این زمینه استقبال میکنیم.
حمیده سُهرنگینژاد، ذاتاً شاعر است. غریزهای قوی و بیپروا دارد و هرگاه به خط قرمزی میرسد به جای توقف، سرِ ذوق میآید و مصمم از آن میگذرد. ترکیبات غریب، فضای شخصیشده و تخیلی تند و تیز که به هیچ تحدیدی تن نمیدهد از مختصات شعر اوست. نگاهش امروزی است، اگرچه در قالبهای کلاسیک و نئوکلاسیک شعر میگوید و استعدادش، هنوز بیشتر از آنچه از قوه به فعل درآمده است. بعد از گفتوگویی کوتاه با او، نمونهای از کارهایش را میخوانیم.
شعر از کی و از کجا با شماست؟ از ربط و نسبت خود با شعر بگویید:
کلمات، از دوران کودکی با من بودند. با کلمات خیلی خاص رفتار میکردم، برای مثال وقتی که دوران کودکی به روستامون میرفتم، به قنات آب که جاری بود نگاه میکردم و با خودم میگفتم چرا به آب میگویند آب و کلمهای دیگر نمیگویند؟ ولی وقتی پامو در جوی آب میگذاشتم میگفتم مگر شیرینتر از این اسم داریم. آتش، خاک، گیاه، درخت، زمین، برگها، باد، همۀ اینها لذتی باور نکردنی به من میدادند و مدتها باهاشون حرف میزدم. یادم هست به درختی که تنها روی کوه روییده بود میگفتم: قهرِدرخت! درختی که از بودن در کنار هم نوعهاش شاید نه سبز میموند و نه چنین تک و یگانه.
نسبت من با شعر و کلمات نسبتی سخت اما زیبا هست، فکر کنید آدم یا هر موجود زندهای برای به دست آوردن چیزی که بهش آرامش میده باید بجنگه و زمانی براش لذت داره که با تلاش به دستش بیاره. شعر برای من اینطور بود، همیشه با من بود، پناه تنهایی و اشکهایم بود، مگر میشود شعر را که همیشه درکم کرده است، رها کنم؟ نه! به نظر من شعر از درد میآید، از نبود لبخندها، شادیها... نمیدانم، شاید بعضیها قبول نکنند اما فکر میکنم تا درد نداشته باشی نه کلمهای هست و نه شعری. از زمانی که با محمدجواد شریفآبادیِ شاعر آشنا شدم و در جلساتی با او و دیگران شرکت کردم، شعر را یاد گرفتم و درک کردم. میشود گفت حدود چهار سال هست که با نقدهای جواد و دیگر دوستان، سعی کردهام از یاوهگویی فرار کنم.
اگر نقد یا نظری دربارۀ شعر امروز دارید بگویید، یا هر چیزی که صلاح میدانید:
شعر امروز ما متأسفانه زیست شاعرانه و صداقتی دَرِش نیست. وقتی از درد حرف میزنم دقیقاً منظورم همین هست. مثلاً منِ نوعی، وقتی درد جامعه و خانواده و خودم چیز دیگری است، بیایم و از گل و بلبل حرف بزنم. به نظرم، این بیصداقتی و وراجی است. از شما که من را قابل دونستید تا لحظاتی با کلمات باشم، ممنونم. واقعاً ممنونم.
خاور میانه، میان تر، خاور میانۀ غمگین
شرقیترین زن تنها، یک آنِ خستهتر از این
شرم کرشمه به دامن، در چشم سرمه و دندان
پهلو گرفته ی دردت، منقار حسرت شاهین
باران کشیدۀ بر تن، سیلیِ نفت و کبودی
آفت زنِ دهنِ شیر، باران سرخ تو از مین
یک گوشه از تو خودم را، زن میشوم که نترسم
چون قلب در قفسی سرد، یک سنگوارۀ سنگین
گم میکنم لب خود را، بر ساحلی که نداری
جا مانده از تو دواتِ، صد عهدنامۀ ننگین
از جنگها که جهان را، از جنگل و تو به سر شد
خاکت قرار شهیدان، دردت: زبان، کلمه، دین
تصویر خودکشی من، افتاده روی زمینات
شرط است جنزدگان را، پرواز بر سر پرچین
خاور میانه میان تر، خاور میانۀ دختر
رقصیده در بغل خود، مابینِ مزرعۀ مین
_________________________________________________
از لبانم نهال میروید، گفته بودی نه، حال میروید
از مسیر شکسته موهایم، جادههای شمال میروید
جنگل از روی من پریشان و، قامت دختران من سبز است
از درختی که ریشه در من داشت، جلبکی نیمه کال میروید
گردنم بار زندگی دارد، کنده بودم همیشه جانم را
از تن خستۀ من از خانه، دستهایی وبال میروید
گرگ درندۀ عقابم را، یوزِ پنهان شده در آغوشم
اژدهایی که مادرت بودم، از زمین اشتعال میروید
کشف من از حجاب میترسد، مادرم، دختران بعدت را
موی من چادری که در خاک است، از جهان تو شال میروید
_________________________________________
به صخرههای تن و ریزشی که از برگ است
زمین، شب از رحم خیس آسمان افتاد
درخت حامله شد هی پرنده میزایید
به حجم خیرهای از دختران بیفریاد
و شاخهای که تبر شد زبان جنگل بود
نشست گوشه خود لال از جهان کم شد
به رسم هرزگی بذرهای هر جایی
زمین نخالۀ خود را دوباره پس میداد
شبیه گاو شدیم و دهانمان بسته است
به وقت کوفتن خرمنی که از ما نیست
به وقت ما شدن و ما، ما ما ما ما بودن
و قهرمان بزرگی که دادمش بر باد
و هو هُ هو هُ هُ هو هو و هو هُ هو طوفان
به هی ههی هههی هی به هی ههی گله
به گوش من، تو بپیچان صدای دنیا را
که درس عبرت مارا زمان بیبنیاد...
به حفظ حافظههای سیاه خواهد داد
که سینههای کبود تو رشتهکوه غمند
که گیسوان سفیدت دچار تحریفند
و تن ت تن وطنم را، که شد امیر آباد
به سنگ، سار بگو از دلم، که عاشق بود
مرا به دار و درختی که از تنم، سر رفت
به میلهها که شبیه قلم به دستانم
نفوذیام دهنم بود و... مرگ مادرزاد
________________________________________
میپاشی اندوهی که بذر دستهایت بود
از هر شکاف پینههایت زخم میروید
با رود رگها خون دواندی تا برویانی
از شدت خورشیدهایت اخم میروید
شرم زمین را که غروب گونههایت بود
یک سیب میشد تا برقصاند جهانت را
شاید بپوشاند بچرخاند بسوزاند
با سرخیاش درندِگی کهکشانت را
با چکه از تنت سگ مست خواهد شد
این دائمالخمری که از تو در تو میخیزد
به شورهزار این بیابانها امیدی نیست
وقتی که شوری عرق پیوسته میریزد
از فکرهای سبز قطعاً درد میروید
وقتی که چوب این تبرها از خودی بودند
با هقهق هر آبشاری که سرازیر است
هرگز نگو که اشکهایت بیخودی بودند
هر تکهات گنجشک میشد بر تن دنیا
هر تکهات را بادها از زندگی بردند
وقتی که صحرا دامن زیبای دنیا بود
آلالهها از رشتهکوهت شیر میخوردند
وقتی به چنگ گیسوانت، از سقوطی که
آزادیات را تار میزد، پود میپاشید
ما که فقط با رنج هامان زنده میمانیم
بر زخمهای کهنه ما کود میپاشید؟
https://srmshq.ir/uhk154
اسماعیل احمدی. عنبرآباد
۱
هیچ چیز
از غمهایم کم نمیکند
نه آوردنِ دبههای آب از چشمه
نه خواندنِ شعرهای لیکو
و نه چیدنِ گیاهان کوهی
هر روز
برای بوتههای خشک پونه
گریه میکنم
و دنبال شادیِ گم شدهام میگردم
مثل کودکی عشایر که
دنبال چراغ هواپیما
در شب میدِود
راه که میروم
سایهام به سنگها گیر میکند
سکوت که میکنم
هیچ شاخهای
دستم را نمیگیرد
غمهایم بیشتر میشوند
وقتی میبینم
که هنوز مرا
با نام کسی دیگر صدا میزنند
۲
نامم
تنهاترم میکند
حتی بادیکه
از کنارم رد میشود
و نمیدانم چرا
پرندهای را میبینم
که هر چه
سرش را میبُرند
آوازش تمام نمیشود
میترسم
و صورتم را
در آینه جا میگذارم
میترسم
و پشتِ
سایهام پنهان میشوم
میترسم
و عروسکی
از پشت پنجره
برایم دست تکان میدهد
تاریکی را کنار میزنم
میپرسم
چگونه خودم را به یاد بیاورم؟
چگونه خودش را به یاد بیاورد
گوری قدیمی
که نوشتههای روی سنگ مزارش
پاک شدهاند؟
علی اسدی کرومی. شهربابک
۱
تمام آینهها روی دیگرش بودند
همیشه منتظر شعر آخرش بودند
گذاشت اسلحه را روی کله پوکش
گلوله زد به زنانی که در سرش بودند
گلوله زد به زنان میان جمجمهاش
اگرچه قاعدتاً شکل مادرش بودند
گلوله زد به سر خاطرات مغمومی
که سهم روز و شب چندشآورش بودند
گلوله خورد به یک توپ در دبیرستان
که عشق اول پاهای لاغرش بودند
گلوله خورد به آهنگ خوب بیبی گل
که کل شهر در آن سال از برش بودند
گلوله خورد به هر کس که رد شد از ذهنش
به کل فلسفههایی که باورش بودند
به خاتمی به رونالدو به شهره و لیلا
به عکسها! که خدایان دفترش بودند
گلوله از همۀ سالهای بد رد شد
هزار مرده در اطراف پیکرش بودند
۲
دوباره صورت خود را سیاه کرد و گریست
بساط واقعه را رو به راه کرد و گریست
برای لقمۀ نانی به کوه میزد باز
تمام زندگیاش اشتباه کرد و گریست
برای لقمۀ نانی تفنگ را پر کرد
درخت سوخته را تکیهگاه کرد و گریست
برای لقمۀ نانی...صدای تیر و...دریغ
غرور طایفهای را تباه کرد و گریست
هنوز روی بلندی نفسنفس میزد
به خون خویش نظر کرد و آه کرد و گریست
کشید پیکر خود را به زور تا سر کوه
یکی دو زمزمه در گوش ماه کرد و گریست
پلنگ، راحت و آسوده خفت در مهتاب
شکارچی به شکارش نگاه کرد و گریست
محمدرضا براهام. جیرفت
۱
گندمها
خوشه کرده بودند
که سربازها رسیدند
و ما تنها سلاحمان
دستهایمان بود
آن هم برای تعارف نان
۲
گفتم باران
هیچ اتفاق جدیدی نیفتاد
فقط رودخانهها
آشفتهتر شدند
۳
پرندهای را آوردند
تا قربانی درخت کنند
پرنده گفت: بارانی باید
تمام خون کالبد من یک قطره است
پرنده مُرد
بهار خونین شد
۴
بوسههای تو
مدافع حقوق بشرند
به احترام سرزمینهای دربند
یک دقیقه در آغوشم بگیر
آریا پارسا مطلق - کرمان
۱
سپیدتر از برف
به سرخی خون
شکار گرگی پا به ماه
میان گونههایت...
۲
به استاد محمد شریفی و باغ اناریاش
خون انار و نیمرخان ماه:
بیخواب است باغ
سکوت زنجرهای
میان پلکهایش
۳
نه راه پس
نه راه پیش
همان جا دراز میکشد سرباز
وسط میدان مین!
۴
آمیخته به ذرات معلق نور
راستی!
چه خواب میبینند
خفاشها
هنگام آفتاب؟
۵
«کمی شهوت و کمی ملال: مایۀ بهترین اندیشههاشان جز این نبوده است»
(نیچه، چنین گفت زرتشت، بخش دوم: دربارۀ شاعران)
به: فریدریش ویلهلم نیچه
یک: کوچهپسکوچههای خلوت
دو: شلیکهای پیاپی
سه: فرصتی کوتاه برای فرار
اسلحه در جیب پالتوات آرام گرفته
هدفت را فکر میکنی
حالا از روایت سبقت گرفتهای
دو سایه از کوچه میگذرند
تیرهای چراغ برق شاهدند!
همۀ اینها کافی بود
تا با خون هزاران شاعر
سنگفرش خیابان را رنگ بزنی
وبا گامهای بلند از کادر خارج شوی
تو در تاریکی روز
تنها دو سایۀ
«شهوت و ملال» را
نشانه رفته بودی
فریدریش!
شهین خجسته نژاد. سیرجان
آخرین روزهای اسفند است
از همیشه سرت شلوغتر است
لابلای هزار و یک کارت
باز هم شعر پر فروغ تر است
باز در انتهای فصلی سرد
در بساط شلوغ آدمها
همه هستند و باز تنهایی
بنویس از خودت زن تنها
همه هستند و نیستند انگار
آشنایان دور و نزدیکند
نمک روی زخم تسلیتند
یا حسودان روز تبریکند
در همین روزهای آخر بود
آخرین برگ نارون پژمرد
آه، در کوچه باد میآمد
مثل یک برگ مادرت را برد
در همین روزهای آخر سال
ارغوان را شکوفه زیبا کرد
دخترت هم شکفت و چشم گشود
چشمهای تو را تماشا کرد
آخرین روزهای اسفند است
همه هستند و نیستند انگار
یک طرف ترس از زمستان است
یک طرف هم امید عید و بهار
همه هستند و نیستند انگار
میگذاری به شانهات سر خود
باز هم خسته، خواب رفت و ندید
خواهرت، اشکهای خواهر خود
آخرین روزهای اسفند است
باز روز تولدت رد شد
باز تقویم خانه یادش رفت
باز هم یک نفر مردد شد
آخرین روزهای اسفند است
خانهات را تکانده این تردید
دل به دریا زدن و یا نزدن
مثل ماهی تنگ سفرۀ عید
زهرا دارایی. جیرفت
۱
برف که ببارد
اسلحۀ شکاریاش را برمیدارد
رد نفسهایم را دنبال میکند
و میلیاردها سلول تنم
در انتظار گور دستهجمعی
چنان که زمین
در انتظار بارانی از شهابسنگها
و من نمیدانم
چندمین گلوله
از چندمین سلول
نام تو را بیرون خواهد کشید
۲
طوفان عشق که بوزد
دست کدام پنجره را از دست باد میگیری؟
چند هزار چشم در آینه میریزی؟
سر این کلمات را بر تنشان بگذار
تو دیگر خودت را نخواهی دید
به تو گفته بودم
از غار تنهائیات بیرون نیا
این آتش اگر از دامنۀ کوه بگریزد
هیچ گندمزاری جلودارش نخواهد بود!
سپهر صادقی. کرمان
۱
دوستت دارم را
به جای تقدیم
پرتاب میکنم
خیالم
در اندامت
زوزه میکشد
آهوی شهری
شهر
از پشت کدام کوه آمده ست؟
زیر پوستت دویدهام
زو زو
زود زود نفس نکش
تمام میشوم.
۲
کجایی؟
در حال فرارم
و شفق هی مچم را میگیرد
و شقیقهام را سرخ میکند
آنقدر که
خون
به حرفهایم میرسد
کجایی؟
شفاخانهام
جوانیام را در شیشه کردهاند
و جفت پاهایم را در یک کفش
تا الکل این احساس
بپرد
کجایی؟
ایستادهام بر صخرهای سیاه
و از بوتهها میخواهم که
خود خودشان باشند
و از پیشانی شفاف بادها
التماس
دعا دارم.
معصومه کامکار. سیرجان
۱
کاش آب بودم
میتوانستم
جنازهات را در خودم حل کنم
خاکم
تنها میتوانم کنارت بخوابم
و با تو یکی شوم
دستانم با موهایت یکی شود
گونههایم با صورتت و لبهایت یکی شود
و از خاک قلبهایمان ساعت شنی بسازند
شبیه آن موقع که میدیدمت
و دلم پایین میریخت
۲
به شانههایم یاد دادهام
از تنهایی فرو نریزند
به لبانم
بدون بوسه خوشرنگ باشند
به دستانم
بدون اینکه یکی آنها را بگیرد گرم باشند
شانههایم را میتوانم نوازش کنم
دستانم را در دست بگیرم
لبانم را لمس کنم
به قلبم چگونه یاد دهم
تو را فراموش کند؟
۳
گاهی دلم میخواهد
سرم را برگردانم
به اشیا داخل اتاق سلام کنم
به میز بگویم: تو تنها بودی؟
به کمد بگویم: تو تنها بودی؟
وهمان جا درخت شوم
محمدرضا ملکی. کرمان
۱
روزگاری پنجره را خواهم کشت
و خیابان را میگویم
با دست و دهان
زن را خواهم دید
بی خواب و امید
و روز، روز رویا و بیداری
حنجره، تخیلم خواهد کرد
و قدم خواهیم زد
با سینههای پراضطراب
و آهنگهایی محزون
و با دستهای لرزان خواهیم خندید چه رها.
چه رها!
دور نیست آزادی
ایستاده بیرون ایستگاه
با ردایی بلند و چهرهای شیوا
لبخند میزند، لبخندِ چون ماه!
و چون ماه نخواهد مرد
میایستد در نام
و ما زنده خواهیم بود در نام و نامها.
۲
انگشت میکشد نازک
بر آن
به نرمی و چابک
بر آن دگمۀ ساده
و مینویسم از دگمه
و تو میدانی دگمه چیست
از آن دگمه که باز میکند بازتر
و میشکافاند از بدن
میرویاند از دو کتف بوتۀ ختمی
و میگوید از هلال قمر
دو ساعت مکتوب
دو لحظۀ معطوف
دو صحنۀ کاشف
که رسیده و روییده منتظرند.
و مینویسم از دگمه
در آن زمینۀ تاریک
برای مضطر معدوم
فرد اعدامی
لباس پوشیده و حاضر
و دگمۀ آخر
رسانده و لرزان
بسته به ترس
بسته به تن
میشود جزئی از بدن
همان دگمۀ آهن
دگمۀ آخر
همان دگمۀ بیراه
قدم قدم تا انتها
در مسیر آهار
از یقه به انتها
آن دگمۀ آخر
قدمزنان دست میکشد بر نخ
میرسد از آن
به این دگمۀ آخر
صاف میکند اعدامی
راه راست میکند اعدامی
نگاه میکند اعدامی
به دگمۀ آخر.
و مینویسم از آن
دگمۀ صادق
در لحظۀ ساتن
که بر تن آدم
نشسته ساده
کل کشان و خندان
بر تن عروس و بر دامن.
شادی کنید!
شادی.
مهدی نظری اسفندقه. جیرفت
سپردمت به خدایان، به تنب نُه تربت
سپردمت که بگیری قرار، بعداز این
به مادران و پدرهای زنده در یادت
سپردمت که بگیری قرار، بعداز این
ورق زدی و رساندی مرا به پایانت
سپردمت به شکوهِ قبایل خونی
گلولهها به زمینهای شرجیات خوردند
تو یک روایت فتحی در این دگرگونی
به کوچهای که پذیرای حس و حالت بود
به کوهِ خستۀ ماری که رازدارت بود
سپردنت به هزاران دلیل ممکن نیست
شبی که من نرسیدم، کسی کنارت بود؟
مسافران پس از تو به خانه میآیند
پس از تو کوچۀ ما گرم و سرد خاهد ماند
به آه، دختری از خانه میزند بیرون
پس از تو خانه گرفتار درد خواهد ماند
قناتهای سفر رفته باز میگردند
صدای زیر زنی_ کربلاییه انگار_
تمام زندگیام را به خاک بخشیدم
به ایستگاه تو رفتم ندیدمت این بار
زمین به صاحب بعدش سلامِ تلخی کرد
بهای اندکِ آزادی مرا پرداخت
برادران من از کوه و تپه افتادند
وداع، اسلحهها را به جان هم انداخت
به انتظار تو شبهای سرد میمانند
مهاجمان شمالی اگر زمان بدهند
فاطمه هویدا. کرمان
۱
بند اول: بند ناف
بنام یونس
و پسرانی که در شکم نزیستهام
ویار نهنگ کردهام بیقاعده
بند دوم: بند انگشت
لایهلایه کنار میزنند صورتم را
هفتاد سنگ قبر کبود
یکی بود و یکی که ...
پزشک نسخهام را میپیچد
در یک بسته نوار بهداشتی بالدار
زایشگاه چادر سیاهش را برمیدارد
از زندگیام میرود بیرون
بند سوم: بن/ درخت
پستان خالیام را میدوشم پای درخت
یکییکی در سبد میچینم
پسرانی را که هرگز نزادهام
بند چهارم را به آب میدهم
۲
به کرمخوردگی صدا در عکسهای دستهجمعی گفتم «سیییییییب»
لبهای من از صورتم گریخت
از صورتی به صورت دیگر
از حلقهای فلزی به پشت آب
چقدر طول میکشد ماهی جوان
اعتراف زیر شکنجه را از چهرهاش به چهرۀ مرگم بیاورد؟
درود بر آفتاب لب بام که بر آوازهای بومی لم داده
دهان بر دهان اعترافم نیست
به لاابالی دستی که در دهانۀ رحمم میچرخد
نمکگیر شوربختی خویشم
اگر به رقص نگویم
این دست گوشتی پرمو به هم میزند عادت ماهیانم را
بلند شوم از کپههای نمک روی پوستم
بلند شوم از صدا بلندتر
کشیدهای زیر پوستم پاره کند چرت درختی که سر به فلک کشیده
که کنسرو جای اجرای آوازهای بومی نیست
دریا بخزد روی کپههای نمک
دوشِ آفتاب آمد دلیل آفتابِ لب بامش بیش برفش بیشتر
تکاندن لبها از هذیان برف
تکاندن لبها از فلس
تکاندن لبخند از کپههای نمک
تکاندن دستهجمعی صدا در عکسی که لو رفته است
https://srmshq.ir/6ep9wo
این روزها، فضای جهان مجازی و واقعی تحت تأثیر اخبارِ «چت جی.پی.تی» است؛ پلتفرمی مبتنی بر هوش مصنوعی که به نظر میرسد به سرعت الکترونهای برق، جهان ما را دگرگون و خلق انواع محتوا را وارد فاز جدیدی خواهد کرد. این ربات هوش مصنوعی در تعامل با کاربر در سریعترین زمان دستورهایی مثل نوشتن یک برنامه کامپیوتری، یا خلق یک عکس و البته ایجاد یک متن با جزییاتی مثل موضوع و ژانر و سبک و ... را ایجاد و خلق میکند. تفاوت این نسخه رباتی با نسخههای قبلیاش در آن است که آنچه این ربات - بر اساس حجم عظیمی از دادههای وب که آموخته - خلق میکند قابل تشخیص از اثر یک برنامهنویس یا عکاس یا نویسنده واقعی نیست با کیفیتی که شاهکار جهانی مینامیم.
کیفیت بالای اجرایی این ربات باعث شد فراتر از پیشبینی سازندگان در شش روز چنان این سامانه مورد هجوم برای استفاده توسط کاربران قرار بگیرد که سایت آن پاسخگو نباشد و از دسترس خارج شود تا آنها مجبور شوند بخش ثبتنام کاربران را راهاندازی کنند و سرور آن را ارتقا بدهند.
آنچه مهم است این است که حالا ما در جهانی زندگی میکنیم که رباتها همۀ داستانهای جهان، همه نقدها، همه روشها و سبکها و سلیقه مخاطبان را خواندهاند و میشناسند. آنها قادرند در سطح برندگان اسکار فیلمنامه بنویسند. در سطح برندگان نوبل داستان و رمان بنویسند؛ و جنگ رسماً آغاز شده است. «ما در برابر رباتها» چگونه موقعیتی است؟ اما این اتفاق برای من اصلاً وحشتناک نیست؛ این خیلی شگفتانگیز است چون حرکتش را در مسیر تکامل تعبیر میکنم و شما یک لحظه تصور کنید مغزتان دانلود بشود و بماند تا همیشه و بگذار بگذریم این حالا بحث ما نیست ...
اما وقتی به امر نوشتن و مخصوصاً داستان برمیگردیم، به یک نقطه چرخشی بزرگ در حیات بشری برمیخوریم که اتفاقاً ابزارِ اساسی هنر و ادبیات نیز است؛ تخیل. جهش واقعی در فاصله گرفتن انسان از سایر موجودات را باید در قدرت گرفتن و شاید امکان یافتن تصورات او یافت؛ و هر آنچه که نبود را تخیل کرد که هنوز هم هر آنچه نیست یا ما نشدنی تصور میکنیم را تخیلی مینامیم اما فقط کافی است به تاریخ تخیلاتمان رجوع کنیم که هر چه حالا هست و داریم همان چیزهایی هست که تخیلی و نشدنی بود. در بُعد مادی از سلطه بر طبیعت تا پرواز با هواپیما تا همین زیردریایی که قبل از وجود داشتن در دنیای واقعی در داستان ژولورن به وجود آمد و کلی پدیدههای فضایی که روزی فقط تخیلی بود در فیلم جنگ ستارگان و هزار مورد دیگر...
حالا امروز بر لبه پرتگاه پایان عمر انسان کلاسیک (ساخته از گوشت و پوست و استخوان) در نقطهای که رباتها آماده میشوند بهترین رمانها را بنویسند ما تا آنجا در برابرشان یا در کنارشان وجود خواهیم داشت که تخیل و ایدهای برای عرضه داشته باشیم. فکر میکنم زندگی برای ما تا زمانی که رباتها جایگزین کامل ما شوند - اگر شوند - ادامه دارد و ما در ترکیب با آنها نوعی دیگر از زندگی را برساخته خواهیم کرد که اتفاقی بزرگتر از دستیابی انسان به تخیل نیست بلکه ارتقا آن است. ما جایگزینهای خود را خلق کردهایم تا آنها کاربردیتر از ما، ما را به پیش ببرند اگر حتی خودمان ظاهراً نباشیم یا در این ظاهر و ساختارها نباشیم. ما به نقطهای میرسیم که خودمان را قصه کردهایم، ما خودمان را اسطورۀ هوش مصنوعی کردهایم و حالا که خود قصه میشویم چه کسی جرأت دارد بگوید قصهها، اسطورهها و خیالها وجود ندارند؟ حالا چه کسی دیگر نمیداند یا باور ندارد خیال و واقعیت یکی است؟ شاید وقت آن است به داستانها و رمانها که بر اس خیال، موجوداتی قدرتمندتر از حداقل رباتهای فعلی هستند - چون فقط موجود نیستند بلکه جهاناند، از سر شگفتی و کرنش بازنگاه کنیم؛ حالا که دارد سرنوشت ما قصهشدن میشود.
در چنین شرایطی و در مقطعی که ما زیست داریم، نویسندگی و داستان نوشتن نهتنها تمام نمیشود بلکه ارتقا مییابد و ارزشش فراتر درک میشود. حالا آن اس ایده و ایدهپردازی نقطه قوت نویسندهها خواهد شد چون تنها ابزاری است که هنوز رباتها به طور مستقل یا کامل به آن دست نیافتهاند بلکه تا حالا آنچه که ما تصور کردهایم را فراگرفتهاند و پردازش میکنند و پشتشان هنوز دستورات (بهتر است بگوییم درخواست-ایدههای) ماست.
بنابراین ما در شرایطی جدیدی باید داستاننویس باشیم؛ شرایطی که دیگر کلمات و ساختارهای سوسوری تنها ابزار و نشانههای ما نیست بلکه کدهای ۰ و ۱ و کدهای ژنتیکی نیز قاطی الفبای ما شده است؛ و این چالشی هیجانانگیز است برای آنکه به طور ملموستر، اثر، ما را خلق کند.
اگر تا حالا داستاننویسی عبارت بود از خلق ساختاری که از خیال نویسنده مایه گرفته است حالا داستاننویسی از خیالِ خیال نویسنده نیز نشأت خواهد گرفت و چه معلوم این بار داستاننویس و هنرمند پای هوش مخاطب را به بُعدی باز کند که فیزیک آن را کشف نکرده باشد.
این متن را میتواند ربات چت-جی.پی.تی نوشته باشد با شناختی که از نثر و زبان و اندیشههای کاربری به نام مجتبا شول افشارزاده پیدا کرده است.
https://srmshq.ir/lm1upg
«نگاهِ دیگری» آنگاه که همچون یک چهارچوب، وجود ما را در قابی بسته محصور میکند، تبدیل به دوزخی گریزناپذیر میشود. شاید بهترین نمونه از ادبیات داستانی که این وضعیت را ترسیم میکند تصویر دوریان گِری نوشتۀ اسکار وایلد باشد.
در این داستان، دوریان گِری در قاب تصویری گرفتار میآید که یک نقاش از او میکشد. بازیلِ نقاش، چهرۀ دوریان گری را نقاشی میکند تا زیبایی او را جاودانه سازد؛ و او با دیدن تصویر خود آرزو میکند همیشه مثل آن تصویر، جوان و زیبا بماند. بازیل این نقاشی را به دوریان گری اهدا میکند.
آیندۀ دوریان گری را همین تصویر و آرزوی متعاقب آن رقم میزند. تمام ارادۀ او معطوف به این میشود تا خویشتن را به گونهای تعین بخشد که بازیل نقاش یک بار برای همیشه دیده و به تصویر کشیده است؛ از آن پس خود را آنگونه میخواهد که نقاش خواسته است. به تعبیر دوریان گری، آن تصویر، روح و وجدان او میشود.
در تناقضی آشکار، در گذر زمان خودِ دوریان گری و زیباییاش پایدار میماند اما چهرۀ ترسیم شده در تابلو به جای او پیر و فرسوده و زشت میشود. دوریان گری با پنهان کردن تابلو در پستوی خانه (ضمیر ناخودآگاه؟) سعی در انکار این واقعیت دارد و به از خودبیگانگی کامل میرسد. در پایان، آنگاه که با واقعیت مواجه میشود، در پاسخِ این سخنِ نقاش که «تو یک روز گفتی تابلو را از بین بردی»، اعتراف میکند: «اشتباه کردم تابلو مرا از بین برد.»
سرنوشت دوریان گری تکرار میشود اما این بار در جهان واقعی برای نوجوانی سوئدی به نام بیورن آندرسن در ۱۹۷۱:
ویسکونتی کارگردان ایتالیایی برای «فیلم مرگ در ونیز» نیاز به پسرکی زیبا دارد تا قهرمان سالخوردۀ فیلم در روزهای پایانی حیات خود به او دل بسپارد. ویسکونتی برای یافتن چنین پسری در کشورهای مختلف میگردد و بیورن را در سوئد مییابد. پسرکی که نمیداند پدرش کیست، مادرش بیخبر رفت و جسدش یک سال بعد در جنگل پیدا شد و اکنون با فشار مادربزرگ باید خود را هر چه زودتر در این جهان بی در و پیکر نشان دهد. فیلم ویسکونتی ساخته میشود. برندۀ جشنوارۀ کن میشود؛ و بیورن ناگهان خود را میان هزاران دوربین و میلیونها چشم میبیند؛ او دیگر چیزی نیست جز زیباترین پسر جهان. در میان هیاهو و هلهلۀ دوستدارانش تا ژاپن هم میرود، مدل مردان زیباروی کارتوهای ژاپنی میشود، آواز میخواند و...
پنجاه سال بعد در ۲۰۲۱، کریستینا لیندستروم با یکی از همین دوربینها سراغ او میرود. میخواهد مستند «زیباترین پسر جهان» را بسازد. با مرد تکیدۀ ۶۶ سالهای مواجه میشود که در آپارتمان کوچک خود مانند کارتنخوابها زندگی میکند و درگیر دعوای حقوقی همسایگانی است که حضور او را در آن آپارتمان آلوده، برای خود خطرناک میدانند.
این گسست برای بیورن از کی آغاز شد؟ از لحظهای که ویسکونتی در تست بازیگری از او میخواهد برهنه شود و او معصومانه میپرسد چی! و به ناچار تن میدهد؟ آیا همانجا درمییابد نباید چیزی باشد جز پیکرهای زیبا که به دستور کارگردان راه میرود، میایستد و گاهی لبخند میزند؟ در واقع، خود او در فیلم «نبود»، زیباییاش بود. ویسکونتی فقط زیبایی او را میخواست. جشنوارۀ کن و جهانیان هم همین را میخواستند.
بیورن مورد تعرض جنسی قرار نگرفت. ویسکونتی حتی در زمان فیلمبرداری از همه میخواست فاصلهشان را حفظ کنند. هرچند بهگونهای تناقضآمیز شبی او را به باشگاه همجنسگرایان برد و او از نگاههای حریص فهمید که ابژهای جنسی است و وحشت کرد. اکنون بیورن ۶۶ ساله با موهای بلند مانند پیران دانای فیلمهای اسطورهای به نظر میرسد؛ اما هنوز هم جسمی است تنها، ساکت و تهی که گویی روان او سالها پیش از آن گریخته است. شاید هم نگریخته، پشت دیوار آن مانده است. آوازۀ جسم بیورن به روان او امکان آشکارشدن نداد.
بیورن پیر در شکوه تکیدۀ خود بیش از هر چیز درگیر احساس گناه است؛ اما کدام گناه؟ مرگ مادر؟ مرگ پسر خردسالش که پیش او جان داد و او مست بود و نفهمید؟ یا گناه تندادن به اسارت نگاه دیگران؟ هرچه بود، آیا گناه دیگران که از بیورن خواستند خودش ساکت باشد تا زیباییاش سخن بگوید بس بزرگتر نیست؟ شهرت پدیدهای ارتباطی است. پدیدهای دیالکتیکی از تعامل «من» با دیگران، اما تضمینی نیست پس از آنکه به دست آمد «من» باقی مانده باشد. واقعاً در این سنتز کدام طرف بیشتر نفی میشود؟
نویسنده
https://srmshq.ir/iqysj4
و اما «کتاب خم»؛ این کتاب را بخوانید و مطمئن باشید که آیههایی است برای انسان، برای زندگی و سر سالم به گور بردن از دست زندگی. همه ما یک خلوتگاه داریم که خودمان هستیم و خودمان. این رمان بهراحتی وارد خلوت ما میشود و خودمان را مقابل خودمان به تماشا میگذارد. من نمیتوانم بگویم راوی. پس میگویم شخصیت اصلی رمان روایت نمیکند، داستان نشان میدهد. روایت برای پیش بردن قصه است و قصه این رمان روایت نمیشود، بلکه نازل میشود. بر جان و روان خواننده فرود میآید و آنجا جا خوش میکند. وقتی بخواهیم موضوع و رخدادی را برای خودمان مرور کنیم خیلی فرق دارد با زمانی که بخواهیم همان موضوع را برای شخصی دیگر تعریف کنیم. ذهن ما هنگامی که فقط با خودمان طرف است، صاف میرود سراغ صحنهها و ما تکهتکه آنها را تماشا میکنیم. نیازی نیست که چیزی به آن اضافه و یا از آن کم کنیم؛ زیرا ما به خودمان دروغ نمیگوییم. نمیتوانیم آنچه در ذهنمان ثبت است را با تخیل و فرافکنی جور دیگر جلوه بدهیم. ولی زمانی که مخاطبمان بیرون از ما حضور داشته باشد و شخص دیگری غیر از خودمان باشد آن موضوع و رخداد در قالب روایت قرار میگیرد. هر قدر هم ما صادق و واقعگرا باشیم، باز هم موضوع را چنان روایت میکنیم که دیدگاه خودمان است. نظر و زاویه دید ما بر روایتمان تأثیر مستقیم میگذارد. رمان «کتاب خم» با اینکه برای مخاطبی خارج از شخصیت اصلی روایت میشود فارغ از قواعد درونی روایت است. ما تکهتکه شاهد ذهن و زندگی شخصیت هستیم. میتوانیم بعد از خواندن این کتاب برای مخاطب سومی هم روایتش کنیم.
بخوانید از کتاب. «میافتادی روی موجی که زورش به زورت میچربید و سمت و سو را او تعیین میکرد. میرفتی، یا نه، میبردت. روی موج آدمها حتی مجال نگاه کردن به آدمها را نداشتی. موجِ آدمها موجِ بودنشان را حتی به خود آدمها تحمیل میکرد. تو را پاهای آنها میبرد و پاهای آنها را پاهای دیگر. مجال آن نبود که صورت را نگاه کنی. مجال آن نبود که پاها را نگاه کنی. مجال آن نبود که نگاه یا فکر کنی. موج جای نگاه کردن نبود، جای فکر کردن نبود. موج جای جاری شدن بود. باید جاری میشدی.»
این رمان را میخوانیم، از زندگی انسانی که در جستجوی شناخت خودش است. تودرتوی او همان لایههای درونی و منقبض درون ما است که حتی از وجودشان باخبر نبودیم. این رمان تونل میزند به شبِ تار درونمان.
بیشتر رمانهای شخصیتمحوری که به درون شخصیت پرداختهاند و من تاکنون خواندهام خالی از حادثههای داستانی بودهاند. داستان در آنها کمرنگ و جزئی بوده است. ولی در این رمان، «داستان» پادشاه تمام سرزمین رمان است. داستانی پرکشش و جذاب. اتفاقهایی که در زندگی شخصیت میافتد و واکنش و برخورد او داستان میسازد و از حواشی بهشدت پرهیز شده است. در این رمان ما خرده داستان بیسرانجام نداریم. داستان زندگی شخصیتهایی که در رمان نقشی به عهده دارند فقط به قدر ضرورت گفته میشود و چنان به داستان اصلی متصل است که خواننده را حیرتزده میکند.
شاید خیلیها این رمان را کنکاشی در تاریخ بدانند. باید بگویم این رمان همانطور که تونل درون انسان را درمینوردد تونلی هم به درون تاریخ میزند و خواننده را میبرد به دل گذشته. الموت و اسماعیلیان و خواجه نصیر طوسی و هلاکوخان و رصدخانه مراغه. آنچه از تاریخ در این رمان میخوانیم همان پشت و پناه و نخ اتصالی است که داستان را از در هواماندن نجات داده است. متعلق به داستان و درون داستان است.
همین الان داشتم فکر میکردم در این رمان داستان زندگی و زندهبودن چه کسی را خواندهام. متوجه شدم که چنان با شخصیت نزدیک و مأنوس بودهام که کنجکاو نام و نشان او نشدهام. شخصیت چنان اصیل و ریشهدار و باشکوه نوشته شده است که وجودش، حضورش غنیمتی بوده، هر که میخواهد باشد. این زبردستی نویسنده است که راوی را غایب و حاضر نوشته و چنان به آن پرداخته است که هویت و موقعیت و حضورش قابل قبول باشد هر چند که نام و نشان خاصی نداشته باشد. آن سه کتابفروش را هماناندازه دوست داشتم که آن سه مرد املاکی را؛ زیرا داستان آنها را دوست داشتم. داستان چنان پررنگ و گیرا عمل میکند که حتی مهم نیست من این داستان را به چه شکلی و چگونه متوجه شدهام. آیا کسی برایم روایتش کرده است؟ دیدهامش یا خواندهامش؟ مهم این است که پازل این داستان را یکی در نهایت سلیقه و آگاهی برداشته و در ذهن من چیده است. آنجایی که «فتوحی» وسط جاده پایش را میگذارد روی ترمز و از ماشین پایین میرود، وسط جاده مینشیند و گریه میکند، چه کسی میداند که این صحنه از یک عاشق زار را باید کنار صحنهای از یک دزد خیانتکار تماشا کند.
شما از هرکجای این رمان شروع به خواندن بکنید انگار نویسنده دقیقاً از همین نقطه شروع به نوشتن کرده است، تازهنفس و مقتدر. کسانی که رمان نوشته باشند، میدانند که درآوردن یک رمان هفتاد هشتادهزار کلمهای با همان انرژی اولیه کار غیرممکنی است. غیرممکنی که امکانش خیلی سخت و دور از ذهن است. این رمان همان غیرممکنی است که ممکن شده است. راستش هرچه بخواهم بگویم صاف میروم سراغ داستان و دلم نمیآید که راوی داستان باشم. لطفاً خودتان بخوانید.
کتاب خم تاریخ، ماوراء فیزیک، روانشناسی، نمایشنامه، خواب، علوم اجتماعی، سیاست، جنگ و اقتصاد و مهمتر از همه انسان را در خود جای داده است ولی نمیتوان گفت، رمان کدام یک است؛ زیرا این کتاب فقط و فقط رمان است. ادبیات است و ادبیاتی فاخر و جاندار و ماندگار. در قید و بند هیچ زمانه و سیاست و تاریخ و مشخصه خاصی نیست و کاملاً آزادانه عمل کرده است.
در این رمان وارد دو دنیای کاملاً متفاوت میشوید. دنیای واقعی و قابل لمس انسان و دنیای ماوراء واقعیت و درون انسان. دنیایی که انسان دو دستی به آن چسبیده و به آن تسلط کامل دارد و دنیایی که انسان هیچگونه اختیاری در اداره آن ندارد و چون گویی غلطان به این سو و آن سو پرتاب میشود. کشف این دو جهان متفاوت زمانی اتفاق میافتد که بدانیم در حال خوانش رمانی هستیم که نه ما را جادو کرده و نه اختیار اعصاب و روان ما را در دست گرفته فقط از زاویهای وارد خرد و احساس ما شده که کمتر نویسندهای به آن مسیر آشنا است. نویسنده رمان «کتاب خم» با آگاهی کامل کلمات رمانش را در جان ما جاری میکند. این زحمتش برای یافتن زاویه ناشناخته جان خواننده قابل ستایش است.
شخصیت رمان وقتی در طبقه پایین خانهاش حضور دارد ما در زندگی واقعی خودمان و او حضور داریم و زمانی که در طبقه بالای خانهاش لمیده خواننده به فاصله بین روح و جسمش پی خواهد برد همانطور که شخصیت رمان در دنیایی خارج از اختیارش سیر میکند.
این رمان یک اعتراف کشنده است توسط شخص یا اشخاصی که تا آخر رمان هم نامش برایم آشکار نشد از عملی که میتواند فاجعه بزرگی در زندگی انسان باشد. اگر آن انسان آگاه باشد، خرد داشته باشد و شرافت که هنر و تاریخ هنر و پیشینه و سابقه باارزش داشتن یعنی چه. سرزمین و گذشته سرزمین، گذشتگان و ابهت و رنج گذشتگان یعنی چه. اعتراف در ادبیاتِ سرزمین ما کمتر اتفاق افتاده است و هنوز شکل و شمایل قدرتمندی که در ادبیات غرب میبینیم، ندارد. این رمان به نوعی اولین گام محکمی است که در این زمینه برداشته شده است.
این قلم مانا و جاندار و نویسنده تا همیشه.
https://srmshq.ir/bn7d4w
دادعلی ِ الهدادِ صابرِ بیطمع با آن نام و نشان سرانجام چه شد؟ قصهای که دهان به دهان میچرخد و هر رونشستهای در این مُلک طعنه میزند که کار چرخ همین است خالو!
وارثین ِ بیطمع نامی داشتند در روزگاری، از خودِ بیطمع گرفته تا اینجا که حکایتِ دادعلی است؛ پسر و فرزند جز کار و ثنای خدایی هیچ ناراستی نداشتند؛
چنان طایفهای پاک بودند که اگر تشنه به چشمهای میرسیدند، آب نمیخوردند بیاذن صاحب چشمه. اگر به سفری میرفتند، آب و نان را در کوله خود داشتند، به این گمان که شاید آب و نان دست خلق حرام باشد.
حالا یک نفر از همین طایفه با این پاکی و خدایی یک روز بعد از نماز و قرآن سحرگاهش بلند میشود که برود دست به گردن دختری چارده ساله شود؛ دعای کدام بینماز دامنت را گرفت مسلمان که دلت هلاک دختر چارده ساله یک دُهُلیِ بیاصل و نسب شد؟ مگر چه دارد این گیسو و سر چارکوچ؟ این لبها و پیشانی و...
بسم اله
با ارز سلام، امیدوارم حالت مثل گلهای بهاری خوب باشد. سهرگاه صبح همین جمعه، با همان ساعت که در دست داری، سر ساعت هفت، میان گزهای رودخانه جغین من به تو انتظارم.
چو آهو در میان لالهزار است
جوابه نامهات چشمانتظارم.
امضا کهوربرگ
این کاغذ مقابل سپیدای صورت تو بوده است و این سیاههها را انگشتان تو نوشتهاند، ابروانت و لبان باریکت به چه حالت بودهاند وقتی که برای من نامه مینوشتی؟
نامه را میان جانماز رو به قبله در حضور کلامالله مجید باز کرده بود، نمیدانست از کجا این سرما میآید که کاغذ را مانند مرغی وحشی میخواهد از میان دستان لرزانش بپراند.
نامه را کودکان آورده بودند، اگر نامه دست به دست آمده باشد به دست زن و بچهات، چه؟
صورت زنش را که هنوز در تاریک روشنای صبحگاه خوابیده بود، نگاه کرد، مژه و دماغ و ابرو و لبان... همه زیبا بودند اما این رنگها رفته بودند از دلش.
زنت طعم ندارد و برایت یک جوال کهنه است، از پسرت شرم کن که برنا است و پشت لبش سبز شده، حالا وقت شیدایی است پیرمرد؟
دستی به ریشش کشید، نَفَسی خوش و شیطانی سینهاش را پر کرده بود.
نامه را گذاشت میان قرآن. پسرش به نماز ایستاد بود و زنش بر سر جا هنوز خوابیده بود. موهایش خوب ریخته بود به صورت، خواست زیبایی این صورت را در دل زنده کند و بیخیال دختر شود، اما مگر میشد از تن نازک آن چهارده ساله گذشت، هوا پاک ِ پاک شده بود.
_ دل بیاور، تبر بردار و راه بگیر.
آیا زن و فرزند همان سکوت همیشه را داشتند یا اینکه قصه را میدانستند؟ میرداد کمحرفتر شده بود و انگار شرمنده چیزی بود در این چند روز.
تبر را برداشته و تا دهان حصار آمده که پا بگذارد بیرون و از کپرها دور شود، ناگهان شنید:
_ کجا میروی دادعلی؟
صدای زن بود، مثل دیو نشسته بود، میرداد سلام نماز را داده و با رویی که انگار او سؤال را پرسیده، منتظر جواب بود.
از کجا میدانند؟ حس کرد در سرش چیز داغی روان شد. مگر در این هنگام سحر پدرت را گروگان گرفتهاند که میروی یا بگیری یا بمیری؟ دلت چقدر کوچک شده برای لبی ماتیکی،... کوهان دماغش گویی با دست آدم درست شده: نه، باید بروم.
_ میروم چند دار گز بِبُرم.
و نماند که زن و فرزند چه میگویند در جواب این دروغ.
_ شیدایی بد دردی است، نه مال و زراعت، نه زن و زندگی، نه زشتی و نه هیچ، هیچ نمیشناسد، فقط به تو میگویم که عصای دستمی. من نه از روی بوالهوسی تریاکی شدم که از سر غم و غصه عاشقی است که آتش میکشم. خدای تو گواه است؛ زمستان بود، باران ریزان بود. هرکس در آن زمستان به کنار آتش چنگ زده بود، اما من میان باران به دل شب تاریک میان این رودخانه به دهلی رفتم. سرمای آب رودخانه که اگر عاشق نبودی استخوانهایت را انگار میشکست، من اما مثل قوچ مستانی نه سرمایی نه گرمایی، نه زشتی و نه ترسی میشناختم. میرفتم تا برسم و دست به گردن فلانی بشوم.
پس این درد را داشتی پیرمرد!
پدربزرگش صابر، پیرمردکی بود لاغر ِلاغر، خدایا چه بگویم ز اوصافش؛ کمرش خمیده بود که بعضی میگفتند از مستی است نه از پیری.
دهانی داشت و دندان هیچ. کلهاش به صفت دانهای شیرِخشک بود از سپیدی سر و ریش، پاهاش باریکِ باریک، اگر طفلی با چوببازیاش میزد به ساق پایش، مثل کِلک میشکست.
حالا این جثه و این پیری و نابودی را بگذار به کنار و بیا قصه شیداییاش را بشنو؛
اگر جایی نواری در ضبطی میچرخید گوشهای این پیرمرد میشنید، مثل حیوان وحشی گوش را تیز میکرد و نفس هم نمیکشید. دمی که میگذشت الحان خودش هم بلند میشد به آواز.
اگر به مجلس بود یا به تنهایی، اگر عزا بود یا سور، اگر روز بود یا پاسی از شب، فرق نمیکرد شعر و آواز میخواند.
آیا چنین آدم راندهای با حرف به راه میآید؟ نه.
برای همین بود که هر صبح برای دلخوشی میرفت به آبادی دهلی و بیگاه میآمد.
تا این اواخر که تریاک دیگر خورده بود تنش را، میگفت به نوهاش دادعلی که از رودخانه جغین بگذراندش.
دادعلی هنوز بعد از سی، سی و پنج سال به گوش داشت حرف آن پیرمردک رو گِردِ چشم سرمه زدۀ شیطان برده را که میگفت:
_ دادعلی جانم، پاهایم زرنگ شدهاند، چشمهایم روشن، تفنگ برنو به دست دارم، بیا تا برویم قوچی را بغل دوز کنیم.
و دادعلی میفهمید: منِ پیرمرد شرمسارِ بیچاره ِ تریاکی ِ را بیا از آب رودخانه جغین بگذران تا به پیش فلان پیرزن رو چروک بروم.
حالا بعد از سی و اندی دادعلی درست میان همان راه با پاهایی لرزان میرفت، گزها همان گزها، راه همان راه، رود همان رود، اما امان از آدمی که چطور زود رنگ عوض میکند؛
زن و شوهری در دهلی با هم خوب نبودند، هر روز خدا مثل سواحلیها جنگ و دعوا میکردند.
گفتند دادعلی بیاید و صلح و صفا کند، دادعلی میر مَکُّران بود؛ اگر میگفت به اهل علیآباد و دهلی، نان مخورید؛ نمیخوردند. آدمی بود خوش قد و خرمدیدار، دهانی پر از خنده با مُهری به پیشانی، وقتی مینشست به کدخدایی با خط ریش و دندانهای ریز و سپید و لبخند آرامش، آدم دلش نمیآمد حرفش را قبول نکند حتی اگر جوانت را کشته بودند و قاتل مقابلت نشسته بود او را به حرمت مهر پیشانی این پیغمبرصفت میبخشیدی.
آن روز چه رفت بر تو که میان مجلس کلام به دهانت بود و بر سه بالش پر نقش و نگار نشسته بودی به کدخدایی، شکر میریختی به مجلس و همه دهانها از دهان تو باز بود ناگهانت چشمت رفت به آن گوشه که دختری آدامس بادکنکی میترکاند.
دادعلی چشمش رفت به دختر و دختر چشمش افتاد به دادعلی، دادعلی چشمش را چرخاند و باز انداخت به قلمِ دماغ و لبانی که بادکنک میترکاندند. دوباره چشمانش را برداشت و یادش آمد که دادعلی الهداد صابر بیطمع با این آوازه نباید دنبال رنگ بیوفای دنیا باشد، اما دوباره دید که دختر نگاه برنداشته و لبخندی انگار در خونِ صورتش میچرخد که بیاورد بر لب.
پناه بر خدا، دست بردار، خلقی گوشدار تو هستند و کلامالله مجید میان مجلس نهاده شده.
ندانست که مجلس چطور تمام شد، دلش پر از باد باطل شیرینی بود که نه با آه کشیدن میرفت نه با لعن بر شیطان.
دختر میچرخید در تیرِ نظرش، صندلهای سرخش، انگشتان پایش، چَمَک و نازپیچ پیراهنش، تن خوش و روی خوبش همه به دلش تند نشسته بود.
لبها را میکشاند و چشمها را میخنداند نمیتوانست خود را بدارد، سرخ میشد، جان از دست میداد و گونههایش برجسته میشدند. هیچگاه این حالت را ندیده بود که دختری چنان باشد و دلش چنین شود، دیده بود زنانی که رویشان مانند کاغذ سفید بود و لبهایشان مثل پوست سیر نازک و راه که میرفتند آدم دلش دو چشم دگر قرض بگیرد و چشم خوش کند، اما این خودِ شیدایی بود.
_ عاشقی آدم را از ملک بدر میکند، به قبیله خودمان به جز من، میگویند یکی دیگر هم بوده شاید صد و دو صد سال پیش، همینطور مثل من چشمش به دُر گوش زنان بوده، شعر و آواز میخوانده، یک روز برادرانش میگویند: این خرِ شیدا را به سزایش برسیم، او را میگیرند و بیآب سرش را میتراشند.
سرش چنان میسوزد که همراه آب این رودخانه میرود و میرود و میرود و دگر تا به اکنون اثر و خبری از او نمیشود، خدا بِه داند که با دختران سیهچشم کراچی و هند لعب کرد یا رفت و به دریا افتاد. در تیرۀ ما عاشقی بوده پسر به پسرزاد، به حق پنج تن چشمت به باطل نیفتد.
اما این چرخ و فلک را قرار معلوم نیست.
نوه تو هم چشمش به باطل افتاد.
دادعلی ای که به هنگام ساز و دهل گوشهایش میبست حالا خودش با پاهای خودش میرود به دهلی.
...