https://srmshq.ir/e8f3bn
جایتان خالی سه چهار سال قبل که هنوز حالی برای خندیدن باقی مانده بود جشنواره یا به قولی مسابقه شعر طنزی را تحت عنوان «میخ» در کرمان برگزار کردیم و برای اینکه داوران اسامی شاعران شرکتکننده را ندانند که خدایی نکرده به نفع آنها سوت بزنند ... اسامی را از بالای برگها حذف و به جای مشخصات شاعران کُدگذاری کردیم.
دیروز که داشتم مطالب این شماره را جمعآوری میکردم به طور اتفاقی به پرونده جشنواره مورد اشاره برخورد کردم و میخِ بعضی از این اشعار شدم. اما هرچه گشتم لیست اسامی شاعران را پیدا نکردم که با کُدهای مربوطه تطبیق و بالای شعرهایشان بنویسم و تصمیم گرفتم بعضی از این شعرها را بدون نامِ سراینده و تحت عنوان لااَدری که قدیمترها برای شعری که شاعرش شناخته نمیشد به کار میبردند برای این شماره سرمشق استفاده کنم. حالا اگر این برادران و خواهران ناشناخته و لااَدری که از شعر زیبای طنزشان بهره میبرید شعرهایشان را رؤیت کردند بفرمایند که حداقل در شماره بعد اسامیشان را هم (البته بدون شعر) بیاوریم که انشاالله تا آخر عمر مبارکشان لااَدری باقی بمانند.
https://srmshq.ir/dnvehu
سر شب نشسته بودم تو دفتر نمایشگاه خودرو و داشتم سماق میمکیدم، چشمام به در سفید شده بود که یه مشتری بیاد و یه ماشینی بخره یا یه معاملهای بشه که منم سرگرم بشم. ولی با این قیمتهای الکی خودرو و بازار خراب دریغ از پریدن مگس.
موبایلم به صدا دراومد. رو صفحه گوشی که نگاه کردم و اسم شهین رو دیدم چهارستون بدنم شروع به لرزیدن کرد. چون هر وقت که تماس میگرفت یا از دست یکی کلافه بود و میخواست یه خورده جیق وداد بکنه و عقدههاشو سر من خالی کنه یا میخواست بره بازار و میخواست کارت بانکیشو شارژ کنم.
ولی همینکه ارتباط برقرار شد دیدم و خوشحاله یه دلی اومد تو دلم و گفتم:
- خیر باشه انشاءالله، چطور شده که وقت خوشحالی یاد ما کردی؟
- تو مم که فقط را میبری تیر و طعنه بزنی، بدبخت زن بد ندیدی م اگر از سر زنکا مردم بودم اووخ میدیدی چطو...
چون همیشه آخر کلچه گرفتن خود شهین می با عذرخواهی بکنم و یه چیزی مم دستی بشش بدم دگه گل حرفی ر نمیگیرم زودی گفتم:
- شما ببخشن م میخواستم یه شوخی کرده باشم
- او چطو شوخی که نصفیش جدی نباشه
- ولش کن حالو میگی ور چی زنگ زدی یا نه م مشتری دارم خیلی نمیتونم حرف بزنم
- مشتری داری که داری یه خبر خوشی دارم اگر قول شیش تو النگو بشم میدی بشت بگم؟
- تو که من نصفالعمر کردی، باشه قول میدم حالو بگو چطو شده
-بگو چطو نشده، هوشنگ آقامون دانشگاه قبول شده
- خب به سلامتی کُدو دانشگاه؟ رشته چی؟
- م چه می دونم همی قدر را میبرم که قبول شده اونم تازه امیدو بچه خوارم از تو اینترنت نگا کرده و خبر داده
- گوشی ر بده به خودش اشش بپرسم
- ای بابا حالو چه واجبت کرده بچهام خسته بوده رفته تو اتاقش بخوابه شب که او مدی اشش بپرس
- نپس ورچی به من زنگ زدی
- زنگ زدم که خوشخبری بدم ضمناً سر راهت که میایی یه خورده میوه خود یه کیکو هانمیدی بستون بیا که شب مهمون داریم گفتم خوارام و برادرم بیاین ایجو یه جشنو مختصری ور بچهام بگیرم، راستی عصمتو خوارتم گفتم بیایه
- چه عجب از خونواده منم یکی ر دعوت کردی
- همونم گفتم بیایه که خورد قپز بدم و دق به دلش بکنم از یادت رفته پارسال ور خاطر قبول شدن دخترو سیسلالنگش چه کار از خودش میپرداخت؟
وقتی دیدم کلاه من پشمی نداره و حوصلهای ندارم کوتاه اومدم و گفتم:
- هرکاری کردی خوب کاری کردی
بعد از اونکه تماس رو قطع کردم سرم رو گذاشتم رو دستهام و رفتم تو عالم خودم تو گذشته، انگار همین دیروز بود...
اولین سالی بود که دانشگاه آزاد تو کرمان پا گرفته بود و منم همون سال امتحان داده بودم، روزی هم که نتیجهها رو میدادند از صبح زود تو صف معطل شدم تا روزنامه اومد. وختی هم فهمیدم رو پا خودم بند نبودم یه کله مثل یه آهویی تو خیابون شریعتی میدویدم. تمام فکر و ذکرم قبولی تو دانشگاه بود و دلشوره از اینکه به چه زبونی به پدرم بگم که از خوشحالی غش نکنه یا چطوری به مادرم بگم که به دردسر نیفته چون او هه با اینهمه سفرهای که نذر کرده بود توی خرج و مخارج کم میاره از اینها گذشته باید یه فکری برای سر و وضع خودم میکردم چون دانشگاه دیگه حسابش فرق میکرد میون اونهمه دختر و پسر که از این شهر و اون شهر میاومدن من نباید کم میآوردم. غرق همین افکار به چهارراه کاظمی رسیدم و رفتم تو یه سلمونی که تازه باز شده بود و مدل جدید اصلاح میکرد. مدل پشت کفتری که او روزا مد بود و خیلی طرفدار داشت. خیلی قیافهام عوض شده بود حداقل میشه گفت دماغ گنده و جوشهای گنده روی صورتم کمتر به چشم میاومد. جوگیر شدم و یه دکمه از بالای پیراهنم باز کردم و یه تسبیح چوبی که ننهجانم از مشهد برام سوغاتی آورده بود انداختم تو گردنم. سر راه از تو خیابون شمال جنوبی یه جعبه کلمپهای هم گرفتم و رفتم به طرف خونه. برخلاف انتظار مادرم که تا منو دید محکم تو صورت خودش زد و بی اونکه حرفی بزنه افتاد به خنده حالا نخند کی بخند پدرم هم که تو صورتم خیره شد و بعد از اونکه خوب ورانداز کرد با خندههای مادرم شریک شد. همچین که خوب خندههاشونو کردند پدرم اخماش رو توی هم کشید و رو به مادرم گفت:
- خدا بیامرزه کل ماشالله ر نور به قبرش بباره سر از خاک ور داره ببینه وازادههاش چه تحفههایی شدن
من چون میدونستم از قبولیام تو دانشگاه خبر ندارند بهشون حق دادم و یه بادی به غبغب انداختم و رو کردم به طرفشون و گفتم:
- ای حرفا ر ولش کنن به جاش بپرسن چطو شده که م شیرینی میدم
- حکما آبرو ما ورسر چو شده
- پدر م ایقدر من مچزونن میدونن م چه کار کردم؟
بابام که حال و حوصله درست وحسابی نداشت اخماش رو توی هم کشید و گفت:
- عوض این کارا غرتی بازی جون بکن بگو دواسر چه گل مشتهای چاق کردی؟
من که بر اساس تجربه می دونستم لوسبازی بیشتر از این جواب نمیده زود از خر شیطون پیاده شدم و گفتم:
- آقاپسرتون دانشگاه قبول شده اینم شیرینیاش
مادرم تا اسم دانشگاه رو شنید منو گرفت تو بغل و یه عالمه خوشحالی کرد و گفت:
- خدارو شکر ننو، ای طوری دگه عموت خود ای بچههاش نمیتونه دقهای یه بار وشمون قپز بده و دق به دلمون بکنه
پدرم که همیشه به زور میخندید یه خندۀ نصفهنیمهای کرد و گفت:
- حالو تخم دوزرده کرده پسرمون. بیخودی راه مگردون همی الانه میری تو سلمونی غنیزاده موهاته نمره چار ماشین میکنی قیافهات که مثل آدم شد بیا ببینم چی میگی.
مادرم رو کرد به طرفش و گفت:
-ولش کن حالو که بچهام خوشاله وَر ت ِ ذِقِش مزن
- چه قدر دانشگاه هرکی هرکی هسته که اینم قبول شدهای شازده هنو نمیتونه دتا تخممرغ آبجوشونو درست بکنه نمیتونه جوراباشه رفو بکنه اووخ میخوا بره دانشگاه
- آخه پدر م جوراب رفو کردن و تخممرغ پختن چه ربطی به دانشگاه رفتن داره؟
پدرم خندهای کرد و گفت:
- ما که چشممون آب نمیخوره
منم که گول خندههای پدرم رو خورده بودم جلوتر و یه بشکنی زدم و گفتم:
- من دانشگاه قبول شدم میفهمن یعنی چه؟ یعنی پسرتون الانه دگه دانشجو این مملکت هستم
پدرم در یه حرکت غیرمنتظره درحالیکه به طرفم پرید که پاهامو بگیره میگفت:
-ها بابا فهمیدم، تو هنو دانشگاه نرفته به پدر خودت میگی نفهم؟ حالومم بده پاته ماچ بکنم که قبول شدی ...
منو میگی؟ دور اتاق میدویدم و میگفتم غلط کردم اونم دنبالم کرده بود که پامو بگیره. میدونستم اگر پام به دستش برسه دیگه بیچارهام. جلوی هرکی بشینه میگه پسرم پاشو داده من ببوسم چون دانشگاهی شده کمتر از یه ساعت که گذشت رو به طرفم کرد و گفت:
- حالو دانشگاه کجو قبول شدی
- همی دانشگاه آزاد کرمون
- پولی که نیسته؟
سرم رو پایین انداختم و از ترسم هیچ جوابی ندادم. یهو دیدم رو کرد به طرفم و گفت:
- خود تویم مگر کری؟
- خب ... دانشگاه آزاد هسته بالاخره هر ترمی به گمونم صد تومنویی میشه
دوباره دیدم اخماشو کشید تو هم و دستاشه به هم مالید و تو یه چشم به هم زدن به طرفم خیز برداشت. چند روز جلوتر یه مشتی ازش خورده بودم که هنوز نمیتونستم درست خمیازه بکشم. یاد همون مشت که افتادم از جا پریدم و رو به طرف درِ خونه دویدم. پریدم تو خیابون و حالو ندو کی بدو. یه دفعه رو مو برگردوندم، دیدم پدرمم کم نیاورده با بیژامه دنبال سرم کرده یه تیکه راهی تو خیابون خورشید دویدم و اونم پا به پای من دوید تا اینکه دیدم کنار خیابون واستاد و دست گذاشت رو سینهاش و نفسش به شماره افتاد.
با خودم گفتم بذار دو سه تا مشت به من بزنه و خودشو سبک کنه. برگشتم کنارش و گرفتمش تو بغلم و گفتم:
- بابا ببخشید من غلط کردم دانشگاه قبول شدم اصلاً اگه ده بار دیگه هم دانشگاه قبول بشم نمیرم صد تا دانشگاه فدای یه تار موی شما الانم اگه راحت میشی دو سه تا ور تو سر و کلهم بزنن دلتون خنک بشه از صبا صبح میرم در دکون دایی وامستم کار میکنم ... حالو جون م بخند ...بخند م دلم وابشه
همینطور که داشتم قربون صدقهاش میرفتم یه دفعه دیدم سرِ شونهام خیس شد نگاه کردم دیدم سرچشمهاش چشمای پدرمه؛ گفتم:
- بابا صد تا مدرک دکترا و دانشگاهی فدای یه تار موت تو فقط بخند
پدرم یه خندۀ تلخی قاطی اشکاش کرد و همه چی به خیر وخوشی گذشت. من هم رفتم تو مغازۀ دایی سرِ کار ولی همیشه به این فکر کردم و آخرشم نفهمیدم اشک اون روز پدرم از سوز سرما بود یا درد و پیری؛ شایدم از دستهای خالیاش بود...!!!
https://srmshq.ir/1y3u54
این زبانزد که در فصل ضربالمثلهای کوهبنان مندرج در کتاب «تاریخ فرهنگ کوهبنان»، تألیف بانوی فرهیخته، خانم فاطمه بیگم روحالامینی چاپ شده است از جمله مثلهای پزشکی بهداشتی است که نیاکان ما برای حفظ سلامتی مردم ساختهاند.
پیش از این در کتابهای مربوط به مثلها و زبانزدها مردم بافت و سیرجان و شهربابک، این مثل را به شکل «ماست و کش، نفس مکش» خوانده بودم که از ناسازگاری غذاهای سرد و نفاخ حکایت دارد. در این زبانزد، منظور از «کش» همان کشک است که برای ایجاد جملهای موزون و قافیهدار، مورد استفاده قرار گرفته تا سبب ماندگاری در ذهن مخاطب شود.
در فرهنگ کوهبنان به جای ماست از واژۀ انار که در مواردی «نار» که مخفف انار محسوب میشود نیز استفاده شده است. انار از میوههایی است که طبیعتی سرد دارند و هرگاه به همراه کشک استفاده شود، سیستم گوارشی را دچار اشکال کرده، چنانکه دسترسی به پزشک و دارو ممکن نباشند، بعید نیست که انسان دچار مشکلات جدی شود.
هرچند که امروزه خوشبختانه - مردم در دورافتادهترین نقاط کشور از خدمات بهداشتی - درمانی بهره میبرند ولی برای پیشگیری از بروز هرگونه اشکالی در سیستم گوارشی که با دیگر سیستمهای حیاتی بدن ارتباط نزدیک دارد، بایستی این قبیل زبانزدها را که حاصل تجربههای هزاران سالۀ نیاکان ماست جدی گرفته و به قول ما کرمانیها از «ورهمشور خوراکی» (ورهمخوراکی) پرهیز کرد.
در گذشتهها که علم پزشکی به پیشرفتهای امروزی نائل نیامده بود، مردم برای حفظ سلامتی خود، هرگونه غذا و میوهای را بر اساس اصول حفظالصحه مصرف میکردند و این اصول حاصل تجربهها و علومی بود که پزشکان بزرگی چون ابنسینا و محمد زکریای رازی و دیگر پزشکان نامدار، چون نفیس بنعوض و ابوحامد افضل کرمان به آنها دست یافته بودند؛ بنابراین افراد شکمباره که فاقد ارادۀ لازم برای پرهیز از خوردن غذاهای ناسازگار بودند، بیشتر از دیگران در معرض مرگ و میر قرار میگرفتند یا دچار بیماریهای سختی میشدند. در حال حاضر نیز شکمبارگی و ناتوانی در مقابل وسوسۀ غذاها، برخی میوهها و حتی سیگار، جان انسانها را میگیرد.
امروزه سیگار از عواملی به شمار میرود که سبب تنگ شدن و انسداد رگها و شریانهای حیاتی بدن میشود. به همین علت، مرگ و میر ناشی از سکته قلبی در ردۀ اول مرگ در جامعۀ ایرانی اعلام شده است. پژوهشها نیز نشان میدهد، این نوع مرگ و نارساییهای قلبی، ناشی از مصرف سیگار است. مصرف سیگار در سالهای نخست، نشانههای خود را در سیستمهای حیاتی بدن نشان نمیدهد ولی پس از چند دهه که در دیوارۀ رگها رسوباتی بر جای گذاشت، عبور خون از رگها با سختی صورت میگیرد و اغلب سیگاریها دچار بیماری فشارخون که از نشانههای اولیه نارساییهای قلبی است میشوند که اگر به موقع جراحی شوند و رگهای قلب آنها با استفاده از برخی رگهای پای بیمار تعویض شوند، میتوانند چند سالی بیشتر زندگی کنند.
مصرف سیگار در کنار عدم تحرک و استرس شدید به همراه استفاده از غذاهای چرب، انسان را دچار مشکلات اساسی میکند که اگر شانس بیاورد و هر ساله با آزمایشهای مربوطه، میزان غلظت خون و سایر موارد بهداشتی - درمانی را کنترل کند و به موقع درمان شود، ممکن است از خطرات مهلک رهایی یابد. در غیر این صورت دچار مرگ زودهنگام و ناگهانی میشود؛ بنابراین اینجانب با توجه به تجربههایی که در این زمینه کسب کردهام، به جوانان که سرمایههای آیندۀ میهن عزیزمان به شمار میروند توصیه میکنم از سیگار، قلیان و هرگونه دودی مثل طاعون پرهیز کنند. بیشتر غذاهای حاوی سبزیجات میل فرمایند. میوه زیاد بخورند، دستکم روزی یک ساعت پیادهروی کنند و از استرس یا به قول ما کرمانیها «از جوش زدن» پرهیز کنند. برای تحقق توصیه آخری توکل بر خداوند و ایمان به قدرت الهی کارساز است. بهعلاوه برگزیدن زندگی ساده و احتراز از زندگی اشرافی و چشم همچشمی و حسادت میتواند، انسان را از چنگ «استرس» بهعنوان یکی از خطرناکترین عوامل مرگومیر و بروز بیماریهای مهلک، رهایی بخشد. آنچه که در پایان این مقال یادآور شدم، مورد آزمون قرار دهید، خواهید دید که همۀ ناراحتیهای جسمی و روانی شما پایان مییابد. بهویژه روزی یک ساعت پیادهروی که نه هزینهای دارد و نه زحمتی، شما را از چنگال بیماریها نجات میدهد.
https://srmshq.ir/nw9ci3
«دارویِ خواب» این روزها ذهنِ ما را به سمتِ داروهایی میبرد که برایِ مقابله با بیخوابی میخوریم. دردسرهای دنیای امروز از طرفی و بیستوچهارساعته بودنِ روشنایی و زندگی از طرفِ دیگر خوابِ شبانه را نامنظم و گاه به شکلِ بیمارگونهای ناممکن میکند. در روزگارانِ گذشته اما چنین نبوده است. در ادبیاتِ ما خواب اغلب آفت، غفلت و نوعی مرگ تلقی شده است. به گفتۀ «خواجه عبدالله انصاری»؛ «از خواب قیاسِ مرگ میباید کرد». چنین نگاهی باعث میشد که ما نابرخورداریهای خودمان را به گردنِ «خواب نوشینِ بامدادِ رحیل» بیندازیم و از «بختِ خوابْآلود» سخن بگوییم، این تعبیر در ادبِ فارسی کمابیش معادلِ «حرمان» به کار رفته است. حافظ وقتی ناامید است میگوید: «فغان که بخت من از خواب برنمیآید» و وقتی امیدوار است میگوید: «بختِ خوابآلودِ ما بیدار خواهد شد مگر». این مثالها همه «پسا صوفیانه» و از ادبیاتی انتخاب شدهاند که سیطرۀ تصوف بر آن بارز است. در همین دوره وقتی که به قلبِ ادبیاتِ صوفیانه داخل میشویم آنچه گفتیم به مراتب شدّت میگیرد و چند برابر میشود. چنانکه با نوعی «خوابستیزیِ بیمارگونه» مواجه میشویم و ریاضتهایی را مشاهده میکنیم که موجبِ «سَهَر» یا به تعبیری که ما امروز میگوییم «بیدارخوابی» میشود. وصفی که «محمدبن منوّر» در کتابِ «اسرارالتوحید» از قولِ پدرِ «ابوسعیدِ ابیالخیر» مینویسد، نمونۀ مبالغهآمیز و خوبی است که نگاهِ صوفیان را نسبت به خواب و بیخوابی نشان میدهد. پدر، شبانه فرزندِ خود را دنبال میکند که علتِ غیبتهایِ پیدرپی او را بفهمد:
...خاطرم بران قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا میشود و در چهکار است. یک شب چون او برخاست و بیرون شد، من برخاستم و بر اثرِ وی بیرون شدم؛ و هرچند میرفت من بر اثرِ وی میرفتم و چشم بر وی داشتم. چنانک او را از من خبر نبود. بو سعید میرفت. به رباطِ کهن رسید. در رباط شد و در ببست. من بر بامِ رباط شدم. او در «مسجد-خانهای» شد که در آن رباط بوده است؛ و در فراز کشید و چوبی فراپسِ در نهاد؛ و من به روزنِ آن خانه مراقبتِ احوالِ او میکردم. او فراز شد؛ و در گوشۀ آن مسجد چوبی نهاده بود و رسنی در وی بسته. آن چوب برگرفت و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود. بر سرِ آن چاه شد و آن رسن در پایِ خود بست و آن چوب که رسن در وی بسته بود به سرِ آن چاه فراز نهاد؛ و خویشتن را از آن چاه بیاویخت، سرزیر و قرآن ابتدا کرد؛ و من گوش میداشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. چون قرآن به آخر رسانید، خویشتن از آن چاه برکشید؛ و چوب هم بر آن قرار بنهاد ... (باب اول، ص ۳۰/۳۱ تصحیحِ دکتر شفیعی کدکنی)
در این صحنه! ما جوانی را میبینیم که برای جلوگیری از غلبۀ خواب، خود را سروته از چاهی میآویزد و با چشمانِ خونبار ذکر و قرآنِ خود را تا بامگاهِ صبح بیمه میکند؛ اما مقابله با خواب همیشه اینقدر همراه با خودآزاری و شکنجه نبوده است. پیش از سیطرۀ تصوف بر ادبِ فارسی برایِ نخوابیدن شراب مینوشیدند. منوچهری هم سبُک و هم سنگینِ آن را سودمند میداند:
مِی بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
در شعرِ منوچهری نهتنها که «می» دارویِ خواب (به معنایِ دارویِ بیخوابی) است بلکه شادی و انبساطِ ناشی از آن خوابِ همسایگان را هم به هم میریزد:
از آوازِ ما خفته همسایگان
بیآرام گشتند در خوابها
و انگار این بیداری از آدمی هم فراتر میرود و از نورِ جام عکسی بر آسمان میافتد، ستارهای بر ستارگانِ فلک افزوده میشود و پرتوِ آن همچون مهتاب بر دیوارِ خانه خواهد تابید:
برافتاد بر طَرْفِ دیوارِ من
ز بگمازها نورِ مهتابها
منجم به بام آمد از نورِ می
گرفت ارتفاعِ سُطُرلابها
پیش از سیطرۀ کاملِ ادبیاتِ صوفیانه یعنی قبل از آغازِ قرنِ هفتمِ هجری «بیداریِ شبانه» میتوانست غیر از به دست دادنِ خلوتِ ذکر و مراقبه و غیر از معراجِ پیامبرگونه برای کارهای دیگری صرف شود که هنوز لایقِ شور و وجد و توصیفِ شاعران باشد. چنین «بیدارخوابیهایی» البته که نمیتوانست هر شب و هرروز تکرار شود، به قولِ «عنصرالمعالی» در قابوسنامه:
...چون همه روز نخسبی و همه شب بیدارباشی روزِ دیگر اعضایِ تو خسته و رنجور باشند، از رنجِ نبید و از رنجِ بیخوابی. (باب ۱۱ اندر ترتیبِ شراب خوردن و ...)
شاید مهمترین موضوعاتِ شبهای بیداری را در شعرِ پیش از سیطرۀ کاملِ تصوف بتوان در «همّت و غم و شادی» خلاصه کرد و نسبتِ هریک را با آنچه پس از سیطرۀ تصوف اتفاق میافتد سنجید. برایِ اینکار «منوچهریِ دامغانی» شاعرِ جوانمرگِ ابتدای قرنِ پنجم بهخوبی موادِ لازم را در اختیارِ ما میگذارد. در شعرِ او بعد از توصیفِ طبیعت مهمترین سخن حکایتِ شبهای بیداری و ساختن و نوشیدنِ شراب است.
همانطور که گذشت بیداریِشبانه میتواند نشانۀ «همّت» باشد چنانکه فرخیِ سیستانی میگوید: «بهوقتِ آنکه همه خلق گرمِ خواب شوند/تو در شتابِ سفر بودهای و رنجِ سَهَر» و این همّت اگر برایِ یک پادشاه کشورگشایی است برای شاعر تا صبح راندن و رسیدن به محضرِ اوست:
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین مِعجَر و قیرینه گَرزن (باسربندی سیاه و تاجی از قیر)
بکردارِ زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن...
مرا در زیر ران اندر کُمِیتی (اسبی)
کِشنده (بدلگام) نی و سرکش نی و توسن...
دُمش چون تافته بندِ بریشم
سُمش چون زآهن و پولادْ هاون
همیراندم فَرَس را من به تَقریب (اسب را یورتمه پیش بُردم)
چو انگشتانِ مردِ ارغنون زن
سر از البرز برزد قرصِ خورشید
چو خونآلوده دزدی سر ز مَکمَن...(کمینگاه)
رسیدم من به درگاهی که دولت
ازو خیزد، چو رُمّانی ز معدن
مفهومی چنین از «همّت» بعدها در ادبیاتِ صوفیانه تبدیل به «معنایِ متفاوتی از همّت» شد که از مراقبه و نوعی جهدِ درونی برمیخاست و الگویِ کلّیِ آن هم سفری بود درونی -چهبسا در خلوتِ بیداریهای شبانه- برای رسیدن به تمنایی که جز تحقُّقِ آن هیچ چیزِ دیگری پذیرفته نبود. شاید قضاوتِ درست این باشد که مفهومِ «همّتِصوفیانه» کاملاً آن «همتِ پیش از خود» را در خود هضم کرد. جایگزین شدنِ دشمنِ اصلی از بیرونی به درونی و سلوکِ اصلی از بیرونی به درونی تکلیفِ همّتی را معلوم میکرد که میخواست از رویِ این دشمن بگذرد و به جایی که میخواهد برسد.
امّا اگر به منوچهری و دورانِ او برگردیم به غیر از «همّت» دو چیزِ دیگر هست که شبهای بیداری را پُر میکند؛ «غم» و «شادی» که این دومی همراه با میگُساری و در جمعِ دوستانه حاصل میشود. در مقابلِ آن «غم» بیشتر به آدمِ تنها میچسبد؛ یک زندانی-افتاده در سلولِ انفرادی- از جنسِ «مسعودِ سعدِ سلمان» لازم دارد که بگوید: «همخوابه ام سَهَر شد و همخانه ام فراق» انگار سعدی بعدها وقتیکه این بیت را میگفت: «شبِ فراق که داند که تا سحر چند است / مگر کسی که به زندانِ عشق در بند است» به همین گفتارِ مسعودِ سعد نظر داشت، جوریکه هر وقت میخوانیم ذهنمان خواهناخواه از «سَحَرِ» سعدی به «سَهَرِ» مسعودِ سعد متبادر میشود.
غیر از این، «غم» میتواند چشمهای یک عاشق را تا صبح باز نگه دارد و ازقضا این مضمون بهمراتب پُربسامدتر است. در مناظرۀ معروفِ فرهاد و خسرو در «خسرووشیرینِ نظامی» آمده است:
بگفتا عشقِ شیرین بر تو چون است؟
بگفت از جانِ شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟
بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟
«خسرو» در این داستان عاشقی برخوردار و «فرهاد» عاشقی نابرخوردار است، در نگاهِ خسرو دیدنِ معشوق مثلِ دیدنِ ماه در آسمان، اما در نگاهِ فرهاد دیدنِ معشوق مثلِ دیدنِ رویایی دلکش است که این رویا باوجودِ بیخوابیهای شبانه امکانپذیر نیست.
این مضمون هم به هر شکلی که بود به ادبیاتِ صوفیانه منتقل شد. با جایگزین شدنِ معشوق بهجای معبود آرامآرام لوازمِ بندگی جایِ خود را به لوازمِ عاشقی داد که یکی از آنها هم همین غمِ عشق و خلوتهای شبانۀ آن بود.
اما «دارویِ خواب» که شرابِ و سرخوشیهای شبانه و مجلسِ شادِ آن بود در معدۀ تصوف به این راحتیها هضم نمیشد. ادبیاتِ صوفیانه بسیار کوشید که شراب را لاجرعه سرکشد اما پهلوانِ این میدان نبود و هر بار که سرمی کشید، صُداع امانش را به تلخی میبُرید. سوار کردنِ مفاهیمی همچون «محبت، معرفت، حقیقت، لامکان، ...» بر «مِی» و گفتنِ «اهلِ سُکر» به صوفیانِ بزرگی همچون بایزیدِ بسطامی بیشتر از آنکه مخاطب را به مجلسِ بادهگساری ببرد یادِ زنّاری میانداخت که زیرِ خرقهها پنهان بود.
درست بر خلافِ تعالیمِ صوفیانه آنچه یک بیداریِ شادِ شبانه را شکوهمند میکند بزمِ شراب است. شاید یکی از دلایلی که تا این اندازه به «نورِ می»، «خورشیدِ می»، «نورِ باده» و امثالِ این تعابیر اشاره شده همین بساط و دورِ شراب در بزمهای شبانه است که محفلی را همچون شمع برگِردِ خویش جمع میکرده است. کسانی همچون آتشپرستان دورِ ستونی از نور در دلِ شب بیدار مینشستند و جرعهجرعه از آن نور به درونِ خود فرومیبردند. در دیوانِ «منوچهری» قصیدۀ رها شدهای هست که یک شادخواریِ تمامعیار را به ما نشان میدهد:
آمد شب و از خوابْ مرا رنج و عذاب است
ای دوست بیار آنچه مرا داروی خواب است
چه مُرده و چه خُفته-که بیدار نباشی-
آن را چه دلیل آری و این را چه جواب است ظاهراً «آن و این» در مصرعِ دوم ربطی به «مُرده و خُفته» در مصرعِ نخست ندارد و همینطور یک این و آنِ کلُی را میگوید، یعنی: «وقتی خوابی مثلِ زمانِ مرگ برای این و آن مطلب، دلیل و جوابی نداری و از چون و چرا کردن به دوری»
من جهد کنم بیاجلِ خویش نمیرم یعنی تا بتوانم نمیخوابم
در مُردنِ بیهوده چه مُزد و چه صواب است
من خواب زدیده به میِ ناب ربایم
آری عدویِ خوابِ جوانان میِ ناب است
سختم عجب آید که چگونه برَدَش خواب
آنرا که به کاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجبتر که خورد باده نه بر چنگ
بی نغمۀ چنگش به میِ ناب شتاب است خواهناخواه در اینجا به یادِ حافظ میافتم که میگوید: «کیست حافظ تا ننوشد باده بی آوازِ رود/ عاشقِ مسکین چرا چندین تجمُل بایدش»
اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نی مردْ کم از اسب و نه مِی کمتر از آب است میگوید آنکه اسب است تا سوت نزنی آب نمیخورد تو که آدمی چهطور بی نوایِ ساز باده میخوری
در مجلسِ احرار سه چیز است و فزون به سه چیز که از بقیۀ چیزها بهترند
وان هر سه شرابست و ربابست و کباب است
نه نُقل بود ما را نه دفتر و نی نرد ظاهراً اشاره دارد به این که میخوارگانِ واقعی اهلِ مزه و تنقلات و سرگرمی نیستند
وین هرسه بدین مجلسِ ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نُقل به بازار
وین نرد به جایی که خراباتِ خرابست
ما مردِ شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب ست و کباب است و رباب ست
https://srmshq.ir/4tcxr2
چهارپایان، سه پایان، هشتپاها، حشرات، دوزیستان، نرمتنان، سخت تنان، جکوجانورها و... در ضربالمثلهای ما نقش اساسی دارند و این اغراق نیست که بگوییم ما در ضربالمثلهای خود از چند باب باغوحش وام گرفتهایم. این مهم بیش از آنکه نشان از اهمیتی داشته باشد که ما برای ایشان قائل هستیم، نشان از این دارد که ما برای اینکه منظورمان را به طرف مقابل برسانیم تا طرف شیرفهم! بشود حاضریم موضوع را گردن خر بیندازیم... در این مقاله بهشدت علمی که کلیدواژههای آن خر، سگ، خروس، غاز، مرغ، مار از نوع خوشخط و خال، شتر و... هستند. به تفسیر برخی از آنها میپردازیم باشد که در آینده بیش از این در ضربالمثلهای خود حقوق حیوانات را رعایت کرده و رستگار شویم.
قورباغه: «حوض نساخته قورباغه پیدا شد.» این ضربالمثل که قورباغه زرنگی در آن جولان میدهد به این روزهای ما اشاره شدیداللحنی دارد؛ زیرا ما و شما بسیاری پستهای مدیریتی را میبینیم که از اساس بهمنظور حال دادن به برخی از نورچشمیها و از شما بهتران! ساخته و پرداخته شدهاند. بخش عمدهای از این پستها مشاورهای هستند، طرف مشاور وزیر در امور محیط مجازی است. بهطور طبیعی وقتی مشاور محیط مجازی داری باید مشاور محیط حقیقی هم داشته باشی! و بالعکس. همین قورباغهها وقتی قرار باشد کنسرت هم بگذارند در دستگاه ابوعطا میخواند؛ بنابراین احترام قورباغه خیلی واجب است.
شتر: به نظر من شتر در ضربالمثلهای فارسی بیش از هر چیزی به مردمی اشاره دارد که در طبقه اجتماعی ما زندگی میکنند. اینان ضمن اینکه دارای کینه شدیدی هستند، در خواب رونق تولید پنبهدانه و استعمال بیرویه آن را تجربه میکنند و حق سواری دادن دولادولا را هم ندارند؛ بنابراین اگر اوضاعتان مثل حقیر است از الآن شتر دیدید، ضمن نادیده گرفتن طرف با هم کمی درد و دل کنید.
خر! خر در ادبیات فارسی یک خرِ طبقاتی است، در مواردی آنقدر در طبقه اشراف حضور مؤثر دارد که دستش در پس و پشت بسیاری از رخدادها است و ما نمیتوانیم بدون سرِ آن بزرگوار به زندگی شرافتمندانه خود ادامه دهیم؛ و در مواردی آنقدر در طبقه آسیبپذیر حضور دارد که از کرهگی فاقد دم بوده و در گل مانده است.
گربه: گربه در ضربالمثل پارسی دارای سوءپیشینه است. به نحوی که اگر پارتی نداشته باشد در هیچ ارگانی نمیتواند استخدام شود. وی حتی اگر دست به دعا هم بردارد خداوند به او محل سگ نمیگذارد! عمده مشکلات این بیحیای ِ گربه صفت از نداشتن حسن نیت ناشی میشود میزان مردمآزاری او به حدی است که علیرغم آنکه هیچکس در زندگی خود گربه شاخدار ندیده است! این استعداد را دارد که اگر ریتم رفتوآمد شما کمی سریع شد، با شاخ اقصی نقاط شما را بنوازد!
مار: شاخهای اینستاگرام، درو دافها، برخی از مجریان تلویزیون، برخی از بازاریابهای مواد آرایشی و بهداشتی و... جامعه هدف ضربالمثلهایی هستند که در آنها از مار استفاده شده است. به هر صورت ضربالمثلها هر چه میگویند برای خودشان میگویند، بدون مار که زندگی زندگی نمیشود!
درباره دیگر پرندگان و چرندگان نیز سخن بسیار است اما در این اوضاع قمر در عقرب برای اینکه شما نگارنده را متهم به خوردن کله گنجشک نکنید، به همین میزان بسنده میکنیم و در آینده در این باب سخنفرساییهایی بیشتری خواهیم کرد! من الله توفیق
https://srmshq.ir/63v7d8
خدایا سلام.
امیدوارم حالمان خوب باشد.
خدایا یک سؤالی برایم پیش آمده. شما کدام طرفی هستید؟ طرفدار ما فقیر بیچارهها هستید یا طرفدار مسئولین؟
خدایا انتخابات که یادتان هست. آن آقاهه که دکترای اقتصاد داشت، همان که معدلش هم ۱۹ بود، به ما قول داد که قیمت دلار را بیاورد پایین ولی وقتی معاون اقتصادی رئیسجمهور شد بجای دلار فک ما مردم را آورد پایین!!! خدایا آن روزها دلار فکر کنم ۱۹ هزار تومن بود ولی از وقتی آقای دکتر روی کار آمد هی بالا رفت تا الآن که نزدیک چهل هزار تومان است!!!
خدایا من اصلاً حوصله صبر کردن تا روز قیامت و حساب و کتاب را ندارم، دلم میخواهد همین الآن بفهمم شما با این قماش آدمهای خالیبند چطور حساب کتاب میکنید.
خدایا نمیدانم آن دنیا پرونده ما را به کدام دستمان میدهید، اگر ممکن است بدهید به دست راستمان که برویم بهشت و یک کمی میوه بخوریم چونکه اینجا هیچ میوهای زیر ۳۰ هزار تومن گیر نمیآید!
خدایا اگر ما را نبخشیدی و رفتیم جهنم، یک تخفیفی چیزی بدهید، لااقل بگذارید یک موزی برداریم!
خدایا پروردگارا یک خانه دلبازی توی بهشت به هر یک از جوانهای ما بدهید، ما حساب کردیم اگر بخواهند اینجا خانهای بخرند ۷۰ سال طول میکشد! آنوقت دیگر به چه دردش میخورد. باز هم میشود مشتری خودتان که!
خدایا در مورد حجاب اجباری نظر شما چی هست؟ این دخترکها حرف ما را گوش نمیکنند و دم به ساعت روسریهایشان را برمیدارند. خدایا فکر کنم قصدشان سرپیچی از امر شما نباشد، لامصبها میخواهند ما را بچزانند!!
خدایا راستی این نسل جوان چرا اینجوری شدهاند، فحشهای ناجور میدهند!! این دیگر چه نوع مبارزهای هست!!
راستی خدایا توی بهشت پینت بال هم میشود بازی کنیم؟ ما اینجا خوب یاد گرفتهایم.
خدایا به خدا من اصلاً قصد نداشتم مسائل سیاسی بنویسم. این حمید نیکنفس گمراهمان کرد. شما ببخشید!
کوچک شما
احمدک
https://srmshq.ir/yv5acq
با گویش و اصطلاحات شیرین کرمانی آشنا شویم
مِلو نون خوردی؟ بَه! دوری ساتِ دُزدَه یِه خیکی.
محمد نهار خوردهای؟ بله، خیلی وقت است، ساعت دوازده یک شکم پر.
کِمِرِ بَمَن که اِشکَس، دِگِه میبا وَر شِبِ سال تِدارُک بِسابیم.
بهمن که به نیمه رسید، دیگر باید برای نوروز آماده شویم.
وَختی بِخوای آتِش بُکُنی میبا اَوِلِش آگیرا، بَعدِش تَرکوا نازِکو، بَعدِشَم کُلُف تِرو وا رِه بِلی تِه مَقَل، آخِرِشَم تِنوره رِه بِلی وَر کلهشون.
اگر میخواهی آتش درست کنی اول باید خار و خاشاکها، بعد چوبهای نازک و بعد کلفتترها را در منقل بگذاری، بعد هم لوله سوراخدار را بگذاری رویشان.
صابخونِه جو کاش وَر سِرِمون، تا خونِه شِه اَشِمون وِ پَس اِستوند.
صاحبخانه به مدتزمانی که طول میکشد تا جو سبز شود، به ما وقت داد که خانهاش را به او پس بدهیم.
دِلِمون دارِه صدا سگ میده. یِه قاتِغِ تِرِشِلو، تِرِ تِریسویی اَلانِه چِقَ میچَسبِه.
چقدر گرسنهایم، یک غذای سوپی الان خیلی میچسبد.
کُچو اومَد جوجو رِه بُرد، غُلو نِگُف کُچو چِخ
سگ آمد جوجه را برد، غلام سگ را دعوا نکرد.
تابو ایقَ کار وَر سِرِش رِختِه، که فِقَ سالی هِری مایی تِری یِه سِرویی وَر ما میزِنِه.
تابنده به قدری سرش شلوغ است، که فقط گاهگداری به ما سر میزند.
بیبُلو یِه هو نه هانی نه مانی بادِش میگیره، سِرِ کوروش وا میشِه، بِنا میکُنِه بِه غارِه زِدَن.
بیبی یک دفعه بیمقدمه خودش را میگیرد، عصبانی میشود، و داد و فریاد راه میاندازد.
https://srmshq.ir/j6seka
مادربزرگ قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار و لب حوض منتظر نشسته بود که برود رأی بدهد. میگفت تلوزیون گفته: سعی کنید نفر اولی باشید که رأی خود را در صندوق میاندازید.
گفتم: مادربزرگ! تا شب هنوز مونده، تازه تمدید هم میشود!
کی تهدید میشود؟! غلط میکنند که تهدید میکنند!
تهدید نه تمدید میشود؛ یعنی وقت اضافه میدهند!
مادربزرگ از بس حیاط را جارو کشید و روی درختان آب پاشید، کلافه شدم. دیدم عمراً بشود چشم روی هم بگذارم. بلند شدم یک لقمه در دهان چپاندم و گفتم:
زود است مادربزرگ! هنوز کسی نیامده! ساعت هنوز شش نشده است.
تمام میشود!
چی تمام میشود مادربزرگ؟!
عصمت خانوم میگفت: وقت که بگذره کسی رو دیگه راه نمیدن. آنوقت من چه خاکی بر سرم بریزم؟!
هیچوقت مادربزرگ را اینطوری ندیده بودم. از یک هفته قبل دائم میگفت:
روز انتخابات را به من یادآوری کنید! خدا کند تا این انتخابات نمیرم بعدش اگر مردم به درک!
خدا نکند! این چه حرفیه مادربزرگ!
در ماشین را محکم به هم زد، پرسیدم: مادربزرگ! حالا چی شده که اینقدر رأی دادن برات مهم شده؟! اینطوری نبودی!
مادربزرگ گلوی خود را صاف کرد و گفت: البته من کمتر از آنم که بخواهم پیامی داشته باشم اما بر همه واجب است در این انتخابات که وظیفه شرعی و قانونی ماست حضور به هم رسانیم!
زدم زیر خنده و گفتم: مادربزرگ میشه ما رو مسخره نکنید!
مادربزرگ گفت: بعد عمری این خل و دیوونه نامزد شده و هیشکی نیست به دادش برسه!
گفتم: کی؟! امیر رفته نامزد انتخابات شده؟! پس چرا عکسی چیزی ازش به دیوار نیست؟!
مادربزرگ همانطور که انجیر خشک را در دهان میگذاشت با ملچ و ملوچ گفت:
آره این بدبخت از بچگی مشنگ میزد! حالا هم رفته نامزد شده می گن هیشکی بهش زن نمیده!
مامانش حسابی از دستش ناراحت بود میگفت: آخرش این دیوونه سر ما رو زیر آب میکنه!
به محل رأیگیری که یک مدرسه بود، رسیدیم. هنوز کسی نیامده بود، مادربزرگ یک پلاستیک پر از نقل از کیفش بیرون آورد و تعارف کرد. پرسیدم:
اینهمه نقل برای چی آوردی؟!
گفت جشنه دختر خوب.
گفتم آره جشنه پیروزی درسته؟!
مامانبزرگ گفت: اونش رو دیگه نمیدونم.
بلاخره در مدرسه را باز کردند و مادربزرگ و تعدادی از مردم وارد شدند. دختر خانومی که پشت میز نشسته بود دستش را دراز کرد و با گرمی احوالپرسی کرد و از ما شناسنامه خواست. مادربزرگ به پیرمرد خوشرو که کنار صندوقها ایستاده بود، نزدیک شد و گفت:
مبارکتون باشه! این امیر یه کم گیج میزنه ولی بچه خوبیه، غلامتونه!
گفتم: مادربزرگ! این شوخیها چیه میکنی؟!
پرسید عروس کدومشون هستند؟
عروس؟!
ناگهان مادربزرگ دستش را جلوی دهانش گذاشت و کل کشید! نقلها را روی سر دختری که پشت میز نشسته بود پاشید! جماعت با تعجب ساکت شدند و به ما نگاه کردند. دخترک خجالتزده چادرش را روی صورتش کشید و با عصبانیت گفت: مادرجون اینکارا چیه میکنی؟!
مادربزرگ گفت: پس چرا عصمت خانوم هنوز نرسیده؟!
گفتم مادربزرگ نامزدیِ چی؟! به نظرم اشتباه برداشت کردین.
ملت با تمسخر به ما نگاه میکردند و میخندیدند! از خجالت داشتم آب میشدم! که ناگهان جماعتی وارد شدند. عصمت خانوم اسفند دود میکرد. امیر و یک دختر که چادر سفید پوشیده بود و چند نفر دیگر وارد شدند. عصمت خانوم گفت: گفتیم امروز جشن ملی کشورمونه جشن نامزدی این بچهها رو هم اینجا برگزار کنیم. تا شاید توی تلوزیون نشانمان بدهند. معروف بشویم. تا بعدازظهر نه خبری از تلوزیون بود و نه چیز دیگری...
همه از نامزدی امیر خوشحال بودند و برای خوشبخت شدن آن دختر که پشت میز نشسته بود دعا کردند...
https://srmshq.ir/n0gwom
ضربالمثل: نه شاخ ور زیرش بگذار، نه شاخ وَر رُوش
نمیبا بد بشه حرفی که میگی
نه وَر کوش کسی میبایه ریگی
نه شاخی وَر سرش میبایه بِلی
نه شاخ هیزمی وَر زیر دیگی
نمیبا: نباید
وَر: برای
کُوش: کفش
بِلی: بگذاری
منظور از شاخ همان شاخه هیزم است. قدیمیها این ضربالمثل را برای کسانی که آتش بیار معرکه بوده و با دودوزهبازی و ظاهرسازی آتش اختلاف بین دو نفر را شعلهور کرده و در ادامه با ریاکاری و تظاهر به دوستی وساطت کرده و آبی بر این آتش میریختهاند به کار میبردهاند.
استاد عزیزم جناب یحیی فتحنجات در جلد دوم مجموعه کتابهای ارزشمند قصهی ضربالمثلهای کرمانی به طور مفصل به قصه شیرین این ضربالمثل پرداخته و اشاره میکنند. قدیمها در کرمان شورهپزخانههای فراوانی وجود داشته و ماده معدنی شوره که در دیگهای بسیار بزرگی پخته میشد برای ساختن باروت مورد استفاده قرار میگرفته است.
بعضی مواقع که آتش زیر دیگ که برای برافروختنش از شاخ خشک درخت استفاده میشده (هیزم خشک) زیاد شده و مواد به مرز سرریز شدن یا به قول کرمانیها سر رفتن میرسیده است با همین شاخ و برگها دیگ را به هم میزدند تا کف و جوش روی مواد خوابیده و سرریز نکنند. در حقیقت این ضربالمثل ما را به رعایت تعادل و میانهروی دعوت میکند.
https://srmshq.ir/68g5by
جز پیرُهنی به تن نباشد ما را
مردیم ولی کفن نباشد ما را
ما بازنشستگان در آن دنیا هم
جز بیوه و پیرِزن نباشد ما را
ح.ن
من یک بازنشستهام
اما بازنشستگی را اصلاً دوست ندارم
انگار ارزش و اعتبارم هم همراه من بازنشسته شدهاند.
همکارانم سراغی از من نمیگیرند.
بعد از مراسم جشن بازنشستگی انگار من را با خاطرههایم در یکی از فایلها ذخیره کردهاند.
دیگر کاسب محله گرم و صمیمی با من چاقسلامتی نمیکند.
سرایدار ساختمان سعی میکند با من روبهرو نشود.
به نظر میرسد همسرم از بودن من در خانه به عذاب افتاده است
اگر در کارها کمکش کنم اسم آن را دخالت در امور خانه میگذارد و اگر کاری نکنم متهم به تنبلی میشوم.
دیروز شنیدم که پشت تلفن به خواهرش گفت که من مثل آینه دق مرتباً روبرویش هستم.
پسر کوچکم فقط من را بهعنوان یک عابر بانک سیار میداند.
دختر بزرگم هر وقت از زندگی مشترکش ناراحت است من را مقصر میپندارد.
دختر کوچکم اصلاً حوصله صحبت کردن با من را ندارد و بیشتر وقتش را در اتاقش میگذراند.
پسر بزرگم توجهی به نصایح من ندارد و آنها را قدیمی و تاریخ مصرف گذشته میداند.
از طرز غذا خوردنم ایراد میگیرند.
رانندگیام را قبول ندارند.
حرف زدنم را اشتباه میدانند.
من آخرین نفری هستم که از تصمیماتی که گرفته میشود خبردار میشوم.
ظاهراً تنها نقشی را که خوب ایفا میکنم
نقشم بهعنوان اسب برای نوههایم است.
در مهمانیهاشرکت نمیکنم اگر هم مجبور به حضور باشم کمتر حرف میزنم.
خانواده پدریم هم مثل این است که فراموش کردهاند که من الان خودم یک پدربزرگم
هنوز از من توقع دارند که مثل گذشته مراقبشان باشم و احتیاجاتشان را براورده کنم.
وقتی میبینم در حضور من برای اموال و املاکی که چند دهه برای به دست آوردنشان تلاش کردهام تصمیم میگیرند قلبم به درد میاید.
چقدر زجرآور است که نزدیکترین افراد زندگیت فکر میکنند تو کمکاری کردهای وگرنه آنها الآن شرایط بهتری داشتند.
اما خدا شاهد است که من کوچکترین اهمالی نکردهام
چه روزهایی که با تن بیمار سر کار حاضر شدم
چه لحظههایی که ازشدت گرسنگی دستانم میلرزید ولی فرصتی برای غذا خوردن نداشتم
چون میخواستم بیشتر کار کنم.
اگر کمتر به مسافرت و مهمانی رفتهام قصدم فراهم کردن زندگی همراه با آسایش برای خانوادهام بوده است و دیگر هیچ...
بعضی وقتها حس میکنم زیادی هستم
آن هم در خانه خودم
و از آن بدتر گاهی اوقات فکر میکنم
آنها منتظرند که زودتر بمیرم.
اما مردن را نمیخواهم
من
زندهام و
دلم میخواهد زندگی کنم
از نشستن توی پارک
و خیره شدن به نقطهای نامعلوم و فکر کردن به آیندهای مبهم بیزارم.
من زندهام
شادی و شور را طلب میکنم.
نه بهاندازه جوانی
ولی قدرت برای انجام کار و مهارت اداره زندگی را دارم
من به خودم اعتماد کامل دارم
کافی است دیگران نیز
به من اعتماد کنند.
تنها یک انگیزه کوچک میتواند تمام قابلیتها و توانمندهایم را متجلی کند.
من در این دنیا کارهای بسیاری دارم که باید به اتمام برسانم.
ممکن است گذشت زمان جسمم را کمی فرسوده کرده
اما هرگز نمیگذارم دنیا روحم را افسرده کند.
من زندگی را باتمام زشتیها و زیباییهایش دوست دارم
به من فرصت ادامه زندگی بدهید.
من یک بازنشسته هستم
اما بازنشستگی را اصلاً دوست ندارم...