صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/coadqu
سرمقاله
...قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
دردلم می گرید
بیش از چهار ماه از مرگ غمبار و عجیب دختر زیبای کردستان، مهسا امینی میگذرد دختری جوان و سرشار از امید و آرزو که فرصت زندگی پیدا نکرد و جوانیاش را با خودش به خاک برد.
بماند که بعد از این اتفاق غم انگیز اولین فرضیه این بود که بیمار بوده است و چه و چه...گیریم هم که مریض بوده اما واقعیت این است که همه اینها بعد از بازداشت وانتقال او به مقر گشت ارشاد اتفاق افتاده است، شاید اگر بعد از این حادثه تلخ آنها که مسئولیتی داشتند با تدبیر و درایت از مردم عذرخواهی میکردند و میپذیرفتند که خطایی صورت گرفته است همه چیز بهتر پیش میرفت و دقیقا همین جاست که این سئوال به ذهن انسان متبادر میشود، نقش آفرینی سیاستمدارن و مسئولان چه زمانی به کار میآید؟ تدبیر و درایت کجای سیاست قرار دارد؟ در شرایطی که میشد با رفتار سیاسی سنجیده یا به قول هابر ماس «با یک ارتباط عقلانی تفاهم و وفاق بوجود آورد»نه این که با رویکردی اشتباه همه را در مقابل هم قرار داد و کشور را دچار التهاب کرد تا در پی آن جانهای بیشتر، یکی بعد از دیگری چه در درگیریها و چه با مجازات اعدام از دست بروند و هر روزمان بشود عزاداری و نگرانی و اضطراب! هر شب دلمان بلرزد و هر صبح که چشم از خواب باز میکنیم رویدادها و خبرهای بدبر سرمان آوار شودو به دلمان زخم بزند! و کجا تا این زخمها اگر گسترده نشود! التیام پیدا کند؟!باور کنید همه دوست دارند حالشان خوب باشد زندگیشان شاد و راحت باشد و این کمترین آرزو و حق هر انسانی است.
برای زندگی در غرابت و شگفتی
شمعی قلمی کافی است،
به شرط آنکه: «صادقانه بسوزد.»*
نه برانداز هستم و نه طالب خشونت، اما دلم گرفته، سخت عصبانی هستم هزاران سؤال به ذهنم هجوم میآورد و آزارم میدهد. اگر مینویسم هم به سختی است، اگر کار میکنم به سختی است، اگر مجلهای از دل مافیای کاغذ راهی به بیرون پیدا میکند ومنتشر میشودبه سختی است، اما همه این سختیها را به جان میخرم و میخریم تا احساس کنم هنوز هستم حرف دلم این است، این حق را به خودم میدهم که بگویم که بنویسم میخواهم شاهد یک تغییر خوب باشم.
پائولوکوئیلو میگوید: «یکی از چیزهایی که میتواند انسان را تغییر دهد عشق است و دیگری ناامیدی است.» و من نمیخواهم اسیر ناامیدی نابودگر شوم، نه برای خودم که برای وطنم و میدانم خیلیها در شرایطی مشابه من هستند، میبینند، میفهمند و رنج میبرند و...و چقدر خوب که هنوز آنقدر زنده هستیم که رنج دیگران را فراموش نمیکنیم.
دلم میخواهد به عنوان کسی که سالهاست با افراد فرودست و قشر ضعیف جامعه بسیار سر و کار دارم و با دیدن زندگیهای سختآنها رنج میکشم هر چند نه به اندازه آنها! از مدیران اجرایی و روسای جمهوری و نمایندگان محترم مردم بپرسم برای این مردمی که امروز زیر بار گرانی و بیپولی و فقر کمرشان خم شده است چه کردهاید؟ در مقابل کارگری که با یک روز حقوقش فقط میتواند نیم کیلو گوشت بخرد چه حرفی برای گفتن دارید؟چرا توقعتان این است دم نزنند! یک وقت همه چیز مردم به راه است ازگرانی و تورم و بیکاری وکمبود دارو و...خبری نیست مردم در رفاه نسبی زندگی میکنند شاید بتوانید که از مردم انتظار داشته باشند به بعضی کمبودها با دیده اغماض بنگرند اما کارگری که ماهها حقوق نگرفته! کارگری که علیرغم کار سخت با یک روز حقوق فقط میتواند نیم کیلو گوشت بخرد! دستفروشی که سفرهاش خالی است، کارمندی که حقوقش کفاف خرج زندگیاش را نمیدهد، شما میدانید رنج شرمندگی در مقابل زن و فرزند چقدر دردناک است؟!بیهیچ چشماندازی امیدی به آینده؟!
شرایط غیرعادی کشور همه را نگران کرده است، در حالی که افکار عمومی ناآرام است گروهی تندرو بیاعتنا به همه مرارتها و سختیها، تار مویی را برنمیتابند و با اظهارنظرهای خود شرایط را برای مردم سختتر میکنند نباید کار را به گذشت زمان واگذاشت، دیر توجه کردن همه چیز را سختتر و بغرنجتر میکند.
برای یک زندگی معمولی
زمان به ساعت میگذرد، ما پیرمیشویم، بچهها بزرگ میشوند، جوانان با نگرشی نو به میدان زندگی میآیند و هر دورهای از تاریخ شاهد نسلی متفاوت است و آن چه که مهم است چگونه رفتار کردن و تعامل با نسل جدید است، نسلی که تفکرات و باورهای خاص خودش را دارد، پذیرفتن این تغییراتاجتنابناپذیر است باید آن را باور کرد، هر یک از ما در خانواده با این تغییر نسل مواجه هستیم، نمیتوانیم آن را انکار کنیم، برای رویارویی درست با این تغییرات باید باورشان کنیم، ما در گذر از دوران نوجوانی و جوانی به دنیایی وارد شدهایم که کودکانمان در آن شکل گرفتهاند، دنیای ارتباطات و انفجار اطلاعات، در چنین عرصهای دیگر دنیای بازی و سرگرمی کودکان چهاردیواری حیاط خانه و دوچرخه و لوپتو و قصههای مادربزرگ نیست کودک امروز با یک کلیک دنیا را درمینوردد، در دهکدهای جهانی سیر میکند، از همه حوادث دنیا تأثیر میگیرد و به سرعت فضای فکریاش گسترش پیدا میکند، جوان امروز نگاهش به زندگی متفاوت است، اگردر دهههای ۵۰ تا ۶۰ برای بقا میجنگید امروزه هدفش فقط بقا نیست، زندگی را باری به هر جهت دوست ندارد، میخواهد بگوید من هستم، میخواهد دیده شود و برای زندگی فرصت داشته باشد آنطور که دلش میخواهد.
مرور تاریخ هم همین را گوشزد میکند، نگاه به زندگی در هر نسلی با نسل پیشین خودش «با فاصلهای۳۰ سال فرض میشود.»متفاوت است،باید درکمان را از واقعیت بالا ببریم، یک جوان ۲۰ ساله هرگز نمیتواند آن طوری که یک ۷۰ ساله میخواهد رفتار کند، باید به جوانان فرصت زندگی و حق انتخاب داد، جوانی که نه هرگز ازتواناییهایش استفاده میشود و نه حرفش شنیده میشود و نه اجازه دارد آنطور که میخواهد زندگی کند فضا را برای خودش تنگ و غیر قابل تحمل میبیند در حالی که با تفکر و بینش پیشرو و با آزادی عمل میتواند در عرصه کار و زندگی و مدیریت انتخابموفق داشته باشد، به قول آیزا برلین «آزادی از این جهت اهمیت ویژه مییابد که میدانی برای انتخاب انسانها فراهم میآورد.»
نسلی که امروزه به آن نسل z و یا نسل نت میگویندازابتدای کودکی شانس آشنایی با دنیای پیرامونش را داشته، دنیا را میشناسد، تفاوت جوامع را میبیند، با اینترنت به هوشمندی و بلوغ فکری زودرس رسیده و امروز در کف خیابان به دنبال هدفش میگردد،بازگشت به امر دیرین یا همان زندگی. همانطور که روزگاری خود ما به دنبال این بودیم که طرحی نو در اندازیم، آنقدر اسیر و شیفته افکار و رویاهای خودمان بودیم که هر امری غیر از آن را حقیر و کوچک میشمردیم، دل داده بودیم به اینکه باید بپا خیزیم و شگفتیساز شویم، گویی که نماینده نو کردن جهان ما بودیم!
نسلی که امروز به میدان آمده است برای زندگی فریاد میزند:
برای یک زندگی معمولی.
*ساموئل بکت/ کتاب مالون میمیرد
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/5bsjkh
بچهها میان شکافها در حال دویدن هستند. یکی دو روز از زلزله گذشته است. زمین صاف و هموار روستا، شکاف برداشته و بین نواحی مختلف فاصله ایجاد کرده است. حتی گفته میشود افرادی زیر شکافها جان دادهاند و دسترسی به آنها ممکن نیست.
چند دهه از آن روزهای تلخ میگذرد. بیشتر بچهها، بابا و مامان راهی شهرهای مختلف شدهاند. روستا چهره عوض کرده؛ ویلاها جای درختها را گرفتهاند، خودروهای رنگ و وارنگ در روستا میچرخند، آثار دستکند چوپانها تخریب شده، دکلهای مخابراتی و تلویزیونی بالاتر از همه درختها ایستادهاند. از شکافهای زلزله اثری نیست، آسفالت و سنگفرش جایشان را گرفته، اما در کوچهها کودکی نیست تا بازی کند، شادی کند. زنی تنها و خمیده دست به دیوار و دستی به عصا از کناره کوچه بالا میرود، دیوار باغها بلند شده و آن سو دیده نمیشود، خانهها درهایی آهنی و محکم با قفلهای سنگین دارند، پیرزن نمیتواند ادامه دهد، سربالایی کوچه آزارش میدهد، توان راه رفتن ندارد، از کنارش خودروها به آرامی عبور میکنند، یکی میایستد، لبخند روی لب پیرزن مینشیند، لبخندی که دوام نمیآورد، سرنشینان با تلفن همراه از او عکس میگیرند، میگویند سلفی، میخندند و صدای آهنگ را زیاد میکنند و گاز میدهند، سر پیرزن گیج میرود، وقتی به خود میآید میبیند همه راه رفته را برگشته و به پایین کوچه سقوط کرده است. احساس میکند زلزله شده و همه روستا شکاف برداشته است. شکافها از روستا بیرون رفتهاند و گویا همه جا شکاف برداشته است.
شکافها متعددند: شکاف نسلی، تحصیلی، شکاف بین شهر و روستا، زنان و مردان، سیاسیون، فقیر و غنی و...و شکاف دیجیتالی.
پس از گذر از جامعه صنعتی، به تعبیر «وبستر» بشر پا به جامعه اطلاعاتی گذاشت. «دانیل بل» آن را جامعه فراصنعتی و «کاستلز»، جامعه شبکهای نام نهاد. البته جامعه کنترل شده، زندانوار و پایان تاریخ هم به این جامعه اطلاق شد. دهههای پایانی قرن گذشته، تحت تأثیر گسترش دسترسی به اینترنت حوزههای مختلف ازجمله اقتصاد و تجارت، سیاست، کسب و کار، آموزش و سبک زندگی دستخوش تغییر شد. جامعهای که انتظار میرفت با دانایی محوری، اشتراک و شکوفایی دانش به ارتقا آگاهی و مردمسالاری منجر شود.
اقتصاد دیجیتال متولد شد اما با همه دستاوردها و جذابیتها، فرصتهای مساوی برای همه ایجاد نکرد. فناوری این بار حتی در زمینههای مشارکت سیاسی و مدنی نیز نتوانست دسترسی همگانی ایجاد کند. گرچه دسترسی به فناوریهای اطلاعات و ارتباطات، ضامن توسعه در ابعاد سیاسی، اقتصادی و ...نیست اما نوعی ناهماهنگی، نبود زیرساختهای فرهنگی، حقوقی و فناورانه و مهارتهای مرتبط مانع از بهرهمندی مطلوب از این فناوری در برخی از کشورها شد.
برخی دولتمردان سراغ سیاستهای سلبی و محدودیت زا رفتند، برخی اما هوشمندانه و با آموزشهای فراگیر و بومیسازی، زمینه تطبیق و استفاده مؤثر از فناوریهای دیجیتال را فراهم کردند.
زبان اقتصاد و... دیجیتالی شد و روزبهروز از شیوههای اصطلاحاً سنتی کاسته شد. آنها که نتوانستند و یا نخواستند به زبان جدید در تعاملات بینالمللی و جهانی مسلط شوند بهتدریج به حاشیه رانده شدند در مقابل برخی کشورها مانند کره جنوبی، سنگاپور، مالزی، هند و... با رشد شتابان در اقتصاد از بقیه فاصله گرفتند.
در حوزه سیاسی نیز دیجیتالی کردن بسیاری از امور و استقرار دولت الکترونیک ضمن ارتقا شفافیت به توسعه عدالت، کاهش فساد و رانت و افزاش اعتماد عمومی کمک کرد. معماری اقتصاد و سیاست و فرهنگ در حال تغییر بود در این میان برخی حکومتها به شدت در این وادی مقاومت کرده و با زدن برچسبهای محرمانه بر بسیاری از امور، راه را بر شفافیت بستند و خواسته و ناخواسته به فساد، تبعیض و عقبماندگی دامن زدند.
شکاف دیجیتال رخ نمود این ظهور، ابعاد ملی و بینالمللی به خود گرفت. اغنیا و فقرای دیجیتال در تعاملات بینالمللی، مناسبات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی و روابط دولتها با شهروندان و شهروندان با هم، معادلات تازهای را خلق کردند.
تفاوت در دسترسی به امکانات دیجیتال بین والدین و فرزندان هم فاصله انداخت. نسلی که با فناوریهای نو بزرگ شد درون شبکهها و فرصتهای ارتباطات مجازی به دنبال خواستههای خود رفت در مقابل به بسیاری از بزرگترها حس کمسوادی و ناکارآمدی دست داد. حالا میشد دید که ویژگیهای اقتصادی خانوادهها نقش تعیینکنندهای در دسترسی به فناوریهای نوین دارد و بین این دو همبستگی معناداری دیده شد.
سازمان ملل متحد تلاش کرد با اقداماتی ازجمله برگزاری اجلاس جهانی سران برای جامعه اطلاعاتی و سیاستگذاری و تنظیم اسناد مرتبط، سطح و میزان دسترسی به اینترنت و ثمرات آن را در جهان افزایش دهد. اینک دسترسی به اینترنت و فناوریهای دیجیتال با افزایش دستگاههای رایانه، تلفنهای هوشمند شدت یافته اما در کنار آن شکاف در استفاده نیز ایجاد شده است. به عبارتی صرف دسترسی نمیتواند شکاف دیجیتال را پر کند چراکه اگر بهدرستی از محتوا استفاده نشود و شهروندان نتوانند کاربرانی فعال در این حوزه باشند بهگونهای دیگر به حاشیه رانده میشوند.
در ماههای اخیر در کشور دسترسی به شبکههای اجتماعی به چالش مهمی تبدیل شده است. کسانی که در بستر اینستاگرام و ... کسب و کار دیجیتال راه انداخته بودند دچار ضرر شده و با ریزش مشتریان و مخاطبان و پرداخت هزینه بالاتر به دلیل فیلترینگ مواجه شدند. این وضعیت باعث طبقاتی شدن اینترنت هم شده است. این در حالی است که همچنان قوانین و مقررات کافی و جامعی در خصوص بهرهمندی از فواید اقتصادی و کسب و کارهای آنلاین نداریم و این کسب و کارها با ناپایداری روبرو هستند.
طبق نتایج پژوهشها در استفاده از فناوریهای دیجیتال، مردان، نقاط شهری و طبقات بالای اقتصادی اجتماعی سهم بیشتری دارند اما در وضعیت کنونی و با فیلترینگ و محدودیتهای اعمال شده همان سهم امیدبخش زنان بهویژه زنان سرپرست خانوار، روستائیان و فعالان کسب و کارهای هنری و خانگی رو به افول گذاشته و ناامیدی و سردرگمی جایگزین آن شده است.
...
https://srmshq.ir/609biz
موضوع بسیار مهمی است که همیشه و در همه جای جهان رواج داشته است. مثلاً تا چند دهه قبل زنهای آمریکایی حق رأی نداشتند و همین موضوع یکی از دلایل اصلی جنبش زنانهای شد که در سرتاسر جهان هواخواهان فراوانی دارد و البته بخشی از آن، به فمینیسم زرد مشهور است.
همچنین با کوشیدنهای زیاد و حتی ازجانگذشتگیهای کسانی مانند مالکوم ایکس و دکتر لوترکینگ بود که سیاهپوستان توانستند تا حد قابلملاحظهای به حق و حقوق انسانی خویش دست بیابند و البته هر دو، هم لوترکینگ و هم مالکوم ایکس به دست نژادپرستان افراطی سفیدپوست، ترور شدند.
یا تقریباً در همسایگی ما، یعنی در هندوستان مهاتما گاندی توسط جوانی متعصب ترور شد با این توضیح بیشتر که گاندی، کاست نجسها را هموطن محسوب کرده و آنها را دارای حقوق شهروندی و از آن جمله حق رأی میدانست اما تروریست این رویکرد را خلاف کتابهای قدسی خود هندوها، اوپانیشادها میدانست. همچنین به جاست گفته شود که مهاتما به معنای روح بزرگ و در واقع نه نام، بلکه لقب گاندی بود. مه به معنای بزرگ در کلمههای فارسی مانند مهمان و مهتر و مانند اینها کارکرد دارد و آنها در زبان هندی معنای روح میدهد.
باری به هر حال تفاوت نسلها و همچنین تفاوت باورها پیوسته و در بیشتر موارد با خشونتهایی گاهی شدید روبه و بوده است.
از آنجا که این نوشته، ارجاعات بیرونی جهت درک بهتر و بیشتر مطلب را دارد و تفاوتهای جهاننگری و نسلها در آثار ادبی، نمایشنامهها و فیلمها نیز منعکس شده است، مخاطبان را به فیلم خوب و چشمگیری با عنوان «کشتار با اره برقی در تگزاس» ارجاع میدهم. لازم است خلاصهای از فیلم که البته به سبب زبان فیلم و هنر بااغراق همپاست از این قرار است که چند جوان در سفری تفریحی راه گم میکنند و به شهری چرک و کثیف و نیممتروک میرسند که همه چیز و همه جای آن در حال ویرانی و فروپاشی است. کلانتر شهر بیهیچ جرم مشهود و مشخصی آنها را حبس میکند. در ضمن در آن شهر بینام و نشان مرد غولپیکری زندگی میکند که او را در طفولیت در سطل زباله یافتهاند؛ این مرد لال است و فقط گوش به فرمان بزرگترهای شهر است و بنا به دستور آنها و بهخصوص امر کلانتر، شروع به کشتار با اره برقی میکند تا سرانجام یکی از همان جوانها میتواند فرار کند.
آن مرد غولپیکر ولیکن لال، تجسمی عینی از مردم کهنسال شهری در حال ویرانی است.
در جریان جنگ ویتنام نیز، وقتی که مردم آمریکا (مردم با دولتهای آنجا تفاوت دارند) متوجه شدند که جوانهایشان در جنگی بیهوده و نابخردانه، کشته یا علیل و ناقص میشوند، تضاد ایدئولوژیک و جهاننگری شکل گرفت.
به عبارتی سردمداران ایالت آمریکا خود را پیشتاز دموکراسی میدانستند و جالبتوجه است که تعداد بمبهایی که بر سر مردم کشاورز و دامپرور ویتنام فرو ریخت، بیشتر از بمبهای جنگ جهانی دوم بود!
بهتدریج، فریبهای دولتمردان آمریکا نزد مردم رنگ باخت و انواع جنبشهای ضد جنگ شکل گرفت و قدرت یافت؛ طوری که دولتمردان وقت در اثر نارضایتیهای گسترده و وسیع داخلی و همچنین مقاومت وسیع ویتنامیها ناچار به پذیرش صلح شدند.
تفاوت و بلکه حتی تفاوت ایدئولوژیها همیشه بوده است. از باب نمونه، موضوعی را یادآور میشوم که در تاریخ معاصر رخ داد. دولت لهستان جزو بلوک شرق و از اقمار شوروی سابق بود، اما به جهت بیکفایتی و بیلیاقتی دولتمردان، وضع معیشت و زندگی کارگران لهستانی خوب نبود و عجیب است که رهبر یک جنبش ضد دولتی، آن هم دولتی که بنا به جهاننگری و ایدئولوژی خود را حامی طبقۀ کارگر و زحمتکشان میدانست، یک کارگر به نام «لخ والسا» بود.
از دوستی لهستانی که در دانشگاه تهران ادبیات فارسی میخواند، شنیدم که بر اساس افسانههای رایج در آن جا، سه برادر بودهاند به نامهای لخ و چخ و روس که آنها نیاکان لهستانیها (لخ) و چکها (چخ) و روسها بودهاند. البته این موضوع چیزی جز قصه نیست اما در واقعیت، کارگران دنبال خواستههای «لخ والسا» را گرفتند تا دولت سرنگون شد.
از این موضوع نیز فیلمهایی ساخته شده است، همچنان که از جنگ ویتنام، فیلمهای ضدجنگ و درخشانی ساخته شده است که تماشای آنها برای نه تنها هنرمندان و روزنامهنگاران، بلکه برای همه ضروری و لازم است. منظور فیلمهایی مانند «غلاف تمام فلزی» یا «اینک آخرالزمان» و چند فیلم دیگر است. در همان زمان سیاهپوستان خشمگین از نژادپرستی، گروهی به نام و عنوان «پلنگهای سیاه» به وجود آورده بودند تا در مقابل سفیدپوستان نژادپرست و تروریست، از خود دفاع یا حتی مقابله کنند!
باری به هر حال اگر ذهن یاری کند به گمانم فرمایشی از فرمودههای امیرالمؤمنین و امام اول شیعیان، مولا علی (که درود خدا بر او) است در نهجالبلاغه آمده است و مضمون آن عبارت از این است که جهان و انسانها تغییر میکنند و باز به نظرم، ایشان وظیفۀ مؤمنان را همراهی، همپایی و عدم سخت گرفتن دانستهاند البته به این شرط که اصول اخلاقی و عبادی پشت گوش انداخته نشود.
این نظر، ناظر به کلام قدسی است که خداوند هر روز در کاری است!...
...
https://srmshq.ir/n841o6
پدربزرگم «بابا علی» بدون هیچ شکی مرموزترین شخصیت دوران کودکی من در دهه پنجاه شمسی بود، پیرمردی هفتاد و چند ساله، کمحرف با قامتی کوتاه، تهریشی سفید و کلاه بافتنی سادهای که در تمامی فصول بر سر داشت. شیوه و سلوک زندگیاش کاملاً متضاد با مادربزرگم بود که او را ننهجان صدا میکردیم، بانویی با قامت نسبتاً بلند، لاغراندام، فعال و در عین حال بسیار زودرنج. بخش عمدهای از مسائل درون خانوادگی ما در آن سالهای دور به رتق و فتق دلخوریهای مکرر وی از طرز گفتار و یا رفتار فرزندان و عروسان و دامادهایش اختصاص داشت، تقریباً ماهی نبود که پس از دید و بازدیدهای متعارف و بسیار پرتکرار آن روزگار مابین اقوام و خویشان دور و نزدیک بهانهای برای دلخوری از بزرگ یا کوچکی در طایفه برایش فراهم نشود و این فرآیند قهر و تلاش همگانی برای منتکشی او و برقراری آشتی مجدد وی با فرد مدنظر به یکی از دغدغههای فکری همیشگی مادرم بهعنوان فرزند ارشدش تبدیل شده بود. در این میانه بابا علی فردی بهکلی متفاوت بود، هیچگاه رفتار آزاردهندهای همچون مادربزرگم از او سر نزد و همواره جز نصیحتهای پرثمر و سخنان سنجیده، کلامی متفاوت از وی نشنیدیم. حکایت این دو زن و شوهر همانند همنشینی آتش و پنبه بود، امری که به نظر نمیآمد قابل تحقق باشد اما در زمینه زندگی مشترک این دو به مدت بیش از ۶۵ سال تا زمان مرگ ایشان ادامه یافت.
از جنبۀ دیگری نیز این دو بزرگ خانواده برای ما نوادگان شاخص بودند، در آن سالها مادربزرگم در زمره معدود بانوان پا به سن گذاشتهای بود که باسواد بود، در دوران کودکیاش با نظر مساعد پدر به مکتبخانه رفته بود و خیلی زود با مسلط شدن به هنر خواندن و نوشتن خود تبدیل به ملای جدید مکتبخانهای ویژه دختران در خانه پدری و بعدها در خانه همسرش شده بود، در معدود روزهایی که حال و حوصلهای داشت برایمان اشعار دیوان حافظ و حکایات گلستان سعدی و داستانهای شاهنامه را میخواند و این در حالی بود که همواره جمعی از دخترکان خردسال همسایه نیز در محضر درسش حاضر بودند، پدربزرگم اما مختصر سوادی در حد حساب و کتاب زندگیاش داشت با این حال زندگی ماجراجویانه وی که با سفرهای بیشمار در دوران زندگیاش به اقصی نقاط استان و ولایات مجاور همراه بود برای ما نوهها بسیار جذابتر بود، دوران کودکیاش که همراه با کلی شایعه و نقلقولهای باورنکردنی از سوی همسایگان مسن و فامیلهای بزرگسال بود بیانگر زندگی پرمشقت او در هیئت یتیمی بود ستم دیده در خانهای با حضور پدری نظامی، مقتدر و بسیار سختگیر و نامادری بیرحمی که چشم دیدن وی را حتی برای لحظهای نداشت، این کودک چنان از دایره توجه و دید والدین به دور مانده بود که برخلاف عرف زمانه که پسران را در بدو تولد و یا ماههای نخست زندگی ختنه مینمودند از انجام این سنت اسلامی نیز برایش خودداری شده بود، به روایتی اسرارآمیز در سن ۵ سالگی به مدت سه روز ناپدید میشود و بعد از جستجوی بسیار در شهر در کمال تعجب او را در عمارت متروکۀ «تخت درگاه قلیبیگ»۱ در دامنه کوههای مسجد صاحبالزمان کرمان یافته بودند پوشیده در لباسی سفید و بلند و در شگفتی بسیار در قالب پسرکی ختنه شده که جراحت وی نیز بهصورت کامل بهبود یافته بود! این امر او را به موجودی استثنایی تبدیل نموده بود و اصرارهای بسیار جهت اطلاع از هویت ناشناسانی که او را به آن مکان برده و آنچه که در سه روز غیبت برایش رخ داده بود نیز با سکوت بیپایان وی همراه شده بود معمایی که تا سفر آخرت او نیز بیجواب ماند. در هر حال این رخداد عملاً چنان ترس و هراسی در دل نامادریاش برجای گذارده بود که از آن روز به بعد جرئت تنبیه و تعرض به وی را به خود نداده بود، هر چند که خیلی زود در هفت سالگی به بهانه کار کردن او را از خانه پدری برای همیشه بیرون کرده بودند، تأثیر این رویداد و یا شاید روح بلند و خدادادی که این مرد نیمه عارف داشت چنان بود که عملاً به او رخدادهایی در حد معجزه گونه را نسبت میدادند که هنوز هم برایمان تا حد زیادی غیر قابل باور و شگفتانگیز میباشد، مادربزرگم که معتقد بود او با پریان و اجنه مرتبط است همواره مینالید که در زندگیاش هیچگاه نتوانسته موضوعی را از وی مخفی کند، حتی مادرم نیز تأیید میکرد که بارها در دوران کودکیاش زمانی که او بعد از سفرهای کاری چند هفتهای به خانه باز میگشته از جزئیترین اتفاقات رخ داده در خانه در غیابش باخبر بوده و به تفضیل رفتار خوب و بد بچههای خود را بازگو مینموده، شاید جالبترین بخش خاطرات مادرم به روزهایی که مادربزرگ به روال مستمر خودش با بهانههای بنیاسرائیلی از شوهر قهر مینمود و به خانه همسایه محبوب و صمیمیاش «گوهر خانم» میرفت اختصاص داشت که مادرم در غیاب پدربزرگ به خانه همسایه میرفت و دستورات ریز و درشتی از مادرش در رابطه با چگونگی رفتار با خواهر و برادرهای کوچکتر و رتق و فتق امور خانه دریافت میکرد و از همه مهمتر برای او در خصوص دلتنگی پدربزرگم برای همسرش اطلاعرسانی مینموده، امری که شبهنگام در بازگشت بابا علی با نوازش فرزندان و پرسش از مادرم در خصوص اتفاقات آن روز و اظهار بیاطلاعی عامدانه فرزند همواره با لبخند پدر به وی و گفتن ریز صحبتهای رد و بدل شده مابین آن دو موجب حیرتزده شدن مادر من میشد. باری این پیرمرد اسرارآمیز داستانهای بسیاری از سختیها و وحشتهای بیپایان متحمل شده در زمان اقامتهای شبانه در دل طبیعت و برخورد با حیوانات وحشی در انبان خاطرات خود داشت که بعضیاوقات در شبهای طولانی مهمانیهای خانوادگی برایمان تعریف میکرد، زخمهای بزرگ و کوچکی بر روی شکم و دستهایش داشت که آنها را ثمره مبارزه تن به تن با گرگها میدانست و عمیقترین جراحت بر روی شانهاش که همچون برشی ناهموار بود را ناشی از حمله غافلگیرانه یوزپلنگ جوانی در دامنه کوههای راین میدانست که با کشته شدن حیوان به پایان رسیده بود، نقطهضعف پلنگ را در کمرش میدانست که با فشار چماقی بر آن و فشار متناسب با دو دست خیلی زود شکسته میشد و گرگها را هم با قرار دادن همان چماق مشهور در دهان و بین فکهای حیوان و در ادامه پیچاندن و شکستن گردن قابلمهار میدانست! معمولاً کمتر زبان به نصیحت و توصیه فرزندان بازمینمود و اینان را در اداره زندگیشان آزاد میگذارد اما در اندک دفعاتی که کلامی از دهانش خارج میشد بدون هیچ شکی صحت گفتارش بر همگان اثبات میشد، چند نوبتی که بنا بر غرور جوانی و یا لجبازیهای معمول مابین والدین و فرزندان سفارشات و نصایح وی مورد غفلت قرار میگرفت بدون تردید خسارت و مصیبتی کوچک یا بزرگ به دنبالش کام فرد سهلانگار را تلخ مینمود.
یکی از تکیهکلامهای ثابت وی در مواجهه با گلهمندی فرزندانش از شیطنت نوهها و خواستههای نامحدودشان این عبارت بود: «حکم بچه، حکم شاه». معتقد بود که کودک بایستی در خانه والدین آسودگی و آسایشی در حد نیاز را دریافت نماید و از سوی دیگر در زمان مصاحبت با بچهها با ذکر خاطراتی از دوران سخت قحطی، بیماری و مصیبت عمومی اواخر قاجاریه و دوران جنگهای جهانی اول و دوم ما را به شکرگزاری خداوند برای این همه نعمت و رفاهی که در کشور و خانواده برایمان فراهم شده بود فرامیخواند و زندگی ما را در قیاس با همنسلان خود چون بهشت در برابر دوزخ میدانست. هنوز هم شبهای بسیاری در زمان بیخوابیهای ناشی از مشکلات زندگی به یاد او، خاطراتش و نصایح بی تاریخمصرفش میافتم.
سال ۱۳۵۱ کودک ۴ سالهای بودم با ذوق و شوق بیمانند برای یاد گرفتن خواندن و نوشتن، در نبود مهدهای کودک در آن سالها تنها مرجع قابلاعتماد برای خانوادههای سنتی همچون ما در زمینه سوادآموزی پیش از دبستان کودکان، فرستادن فرزندان به مکتبخانه بود، معمولاً در هر محلهای یک یا دو بانوی مسن که دارای سواد قرآنی بودند این امر خطیر را بر عهده داشتند و از آنها به لقب قابل احترام «ملا» نام برده میشد، در محله ما «فاطمه» خانمی بود در سن حدود ۷۵ سالگی شهره به نام «مُل فاطمه» که بهاتفاق دختر مجرد و پا به سن گذاشتهاش در خانه تعدادی شاگرد را در قبال دریافت مبلغی ماهیانه برای تدریس میپذیرفت، اواخر اردیبهشت آن سال با تصمیم والدینم و تأیید پدربزرگم سرانجام عزممان برای رفتن به خانه ملا جزم شد، شنبه صبحی بهاتفاق مادرم پای پیاده به خانه او که یک کوچه بالاتر از منزلمان بود رفتیم و در زدیم، دخترش با ترشرویی تمام در را باز کرد و پس از شنیدن خواسته مادرم ما را به درون خانه راهنمایی کرد، منزلی بود قدیمی با حیاط خاکی وسیع و باغچهای نسبتاً بزرگ و بیرنگ که فقدان گل و یا درختان شاداب در آن بشدت توی ذوق بیننده میزد، در گوشهای دو سه اتاق گنبدی خشت و گلی مسکن مادر و دختر بود و تنها بنای دیگر این منزل مستراحی خوفناک در کنار در ورودی بود. نزدیک دیوار حیاط جمع هفت هشتنفرهای از دختران و پسران خردسال زیر هفت سال سن در کنار تختهسیاه کوچک و فرسودهای منتظر مشق استاد بودند. ملا خوش و بش مختصری با مادرم کرد و بدون توجه به من از مقررات خشک و غیر قابل انعطاف مکتبخانهاش گفت، از تنبلی نسل جدید گلایه کرد و بر لزوم حضور بهموقع در کلاس در ابتدای صبح تأکید نمود، از بیعلاقگی خود برای درس دادن به بچههای نفهم، بیاستعداد و بیتربیت صحبت کرد و هشدار داد که هیچیک از والدین پس از سپردن فرزند به وی حق اعتراض نسبت به تنبیههای احتمالی را ندارند و در آخر با حساسیت ویژهای تأکید کرد که استفاده از مستراح برای بچهها تنها در موارد بسیار ضروری قابل پذیرش میباشد و این مورد خط قرمز او محسوب میشود!! با قبول تمام خواستههای ایشان فهرست کوتاهی از ابزار و مایحتاج مورد نیاز برای شروع کار برای مادرم تشریح شد و مقرر گردید در ابتدای هفته بعد آموزش من شروع شود. برای خرید لوازمالتحریر به دکان «محمود نعمتی» در فلکه خواجو رفتیم، او پیرمردی بود بسیار بداخلاق که رفتار بدش با مشتریان زبانزد همگان بود، در دکان کوچک او که به خرازی کوچکی میماند نوشتافزار و کتابهای معدودی نیز برای خرید یافت میشد. اولین قلم در فهرست سفارش ملا کتاب «عمّ جزء» بود که مشابه کتب اول دبستان شامل صفحاتی برای معرفی خطوط، الفبای عربی و در ادامه کلمات ساده قرآنی و در خاتمه سورههای کوچک انتهایی کلامالله مجید بود، این کتاب لاغر و جزوه مانند عملاً منبع تدریس تمامی مکتبخانهها در بازه زمانی صدها ساله بود، موارد بعدی جوهر آبیرنگ، ظرف کوچکی برای نگهداری جوهر در کلاس، یک عدد قلم فلزی موسوم به قلم فرانسه که با زدن نوک آن در جوهر امکان نوشتن متن بر روی لوح مورد نظر ممکن میشد و سرانجام آخرین سفارش یک دستمال پارچهای کوچک بود. پس از خرید اقلام یاد شده که با اخم و عصبانیت فروشنده از تعلل من در انتخاب رنگ قلم از سه مورد سیاه و قرمز و آبی موجود همراه بود از فروشگاه محمود خان بیرون آمدیم. در بازگشت به خانه مادرم در جستجوی سفارش بعدی ملا به دکان غضنفر بقال محله رفت، یک قوطی حلبی چهارگوش روغن با مارک «قو» که در دو طرف آن تصویر این پرنده زیبا و سفیدرنگ در درون دایرهای قرمزرنگ و در زمینهای آبی درج شده بود و دو طرف دیگر آن فاقد هرگونه نوشته و یا تصویری بود. انتظار بیامان من برای شروع آموزش در چند روز بعد با سرتکان دادنهای تأسفبار منصور برادر بزرگم و شنیدن جمله «بدبخت شدی» از سوی او خطاب به من همراه بود. در خاطرات محو و نیمه پاک شده آن روزها تنها چیزی که بهصورت کامل به یادم مانده سفر پنج روزه همسر شاه به استان کرمان است که در روز پایانی اردیبهشتماه آغاز شد، عمارت موسوم به «خانه استاندار» در فاصله تقریبی یک خیابان با منزل ما قرار داشت و هیاهوی خبری سفر او تقریباً نقل زبان تمامی همسایگان بود، از چند روز قبل مسئولین استانی در تدارک این رویداد مهم بودند و جلسات متعددی با بازاریان و اصناف برگزار شده بود، برنامۀ سفر او بیشتر بر محور بازدید از اماکن فرهنگی، تاریخی و درمانی میگذشت و از روال مرسوم در خصوص بازدید از مجتمعهای صنعتی پرآوازه آن زمان همچون مجتمع ذغالسنگ «پابدانا» خبری نبود، میگفتند این بانو خود برنامه سفرش را مستقل از نظر استاندار و فرمانداران تنظیم نموده است. شب قبل از سفر وی تیم ملی فوتبال ایران با پیروزی دو بر صفر بر کره جنوبی به مقام قهرمانی جام ملتهای آسیا دست یافت و اخبار مربوط به این رویداد از رادیو با شادی بسیار پخش میشد. برنامه سفر فرح دیبا روز شنبه سی اردیبهشت ۱۳۵۱ پس از رسیدن به کرمان و برگزاری مراسم استقبال رسمی از وی در فرودگاه با عزیمت به کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در محل پارک باغ ملی شهر شروع شد، در ادامه بازدید از شیرخوارگاه شیر و خورشید و سرانجام حضور چند ساعته در پرورشگاه صنعتی و شرکت در جمع کودکان آن مرکز به برنامه روز اول خاتمه داده بود، عصر آن روز در مسیر بازگشت وی به خانه استاندار جهت استراحت جمع زیادی از مردم و منجمله تقریباً تمامی همسایگان محله ما در مسیر حرکت وی برای تماشا ایستاده بودند، کل طول خیابان با قالیهای زیبای کرمانی فرش شده بود و جمعیت مشتاق برای دیدن نایبالسلطنه کشور در دو طرف معبر از ساعاتی قبل ایستاده بودند، انتظار طولانی در کنار مادرم سرانجام با رسیدن جیپ روبازی که او در جلوی آن ایستاده بود و در ادامه تعداد زیادی از ماشینهای مقامات شهر به دنبال آن بودند به پایان رسید. لباس آستینبلند زیبایی با طرح نقوش اسلیمی و دامن بلندی پوشیده بود و موهایش نیز در زیر کلاه زنانه گردی به همان رنگ لباسش پنهان شده بود، برای مردم دست تکان میداد و لبخند میزد و با دست خودش عریضهها و نامههایی را که مردم نوشته بودند از آنها میگرفت.
روز دوم سفر وی در اول خردادماه با دیدار او از بازار کرمان شروع شده بود، در آن روز خاص نیز بخش بازار سرپوشیده کرمان مفروش شده بود و وی در مسیر حرکت خود از کنار مغازه پدرم عبور کرد و مادرم نیز که این بار بهاتفاق «شوکت خانم» صمیمیترین دوستش به تماشا آمده بود من را در بغل گرفت تا بهتر او را ببینم. این بار هم لباس بلندی به رنگ آبی روشن با کلاهی بر سر داشت و از مغازههای بازار سوغات کرمان مثل زیره، هل و کشک خرید و به تماشای حمام وکیل و مجموعه گنجعلیخان رفت. آن روز وی به «باغین» در نزدیکی کرمان رفت که در آن روزگاران هنوز شهر نشده بود و بهواسطه اقدامات عمرانی و فرهنگی انجام شده در آنجا بهعنوان یکی از روستاهای نمونه کشور شهره گردیده بود، وجود دو دبستان دخترانه و پسرانه و یک دبیرستان مختلط برای مقاطع راهنمایی تا دیپلم با تعداد ۷۵۰ نفر دانشآموز، خانه فرهنگ روستایی، واحدهای استقرار سپاه دانش و بهداشت و از همه مهمتر شرکت سهامی زراعی باغین چهره این بخش از استان را بهکلی تغییر داده بود. این شرکت که در راستای مکانیزه نمودن ۹۰۰ هکتار از اراضی کشاورزی با سرمایه مردم منطقه تشکیل شده بود بسیار موفق بود و سودهای حاصله منتج از فعالیتهای آن درآمد سرانه روستائیان را به مبلغ ۹۰۰۰ تومان در سال افزایش داده بود که رقمی سه برابر درآمد میانگین قبل از تشکیل این شرکت بود، در سال ۵۱ هر سهامدار از بابت یکصد تومان مشارکت در شرکت مبلغ هفتاد و هفت تومان سود کسب نموده بود که رقمی حیرتآور و تحسینبرانگیز بود. خانه فرهنگ روستایی باغین نیز شامل کتابخانه، محل نگهداری کودکان و باشگاه رادیو و تلویزیون بود و گروهی از بانوان روستایی در آنجا صنایعدستی زیبایی خلق مینمودند. آقای «نامجو» همسایه ما که اهل آنجا بود بعدها تعریف میکرد که همسر شاه از این صنایعدستی بسیار تعریف نموده بود و در خصوص امکان فروش آنها در شهرهای دیگر پرسیده بود که به او گفته شد که یک فروشگاه مرکزی در تهران برای این امر از چند ماه قبل تأسیس شده و درآمد کلانی از این طریق به شرکت و سهامداران واصل میشود. در روزهای بعد او به شهرهای ماهان، بم، سیرجان، رفسنجان و بافت نیز عزیمت نمود اما شاید مهمترین بخش این سفر در خانواده ما عصر روز دوم و متعاقب حضور وی در «کاخ جوانان» و ملاقات با نمایندگان دانشجویان مدرسه عالی امور اداری و بازرگانی رخ داد، جایی که «مجید» پسر «درویش» دایی مادرم نیز در این جمع حضور داشت و تا سالیانی دراز بعد خاطرات «عذرا» مادرش از چگونگی دیدار این فرزند خلف با شهبانو، قدرت کلام پسرش و تحت تأثیر قرار گرفتن مخاطب از هوش و ذکاوت این جوان و تحسین و تقدیر ویژه از سوی او!!!! گوشهای ما را نوازش میداد.
...