https://srmshq.ir/4id9rv
یکی بود یکی نبود و غیر از خدای مهربون هِشکی هِشوَخ وَر هِجّا نبود. یه روزی روزگاری تو یکی از دهات اطراف کرمون یه قربونویی بود که چوپونِ گوسفندا کدخدا بود. قربونِ قصتۀ ما معروف بود به قربونو نیزن. اینم وَر ای خاطر بود که خوب نی میزد و همطو که لب ور لب نی میگذشت تمام دهات گوش به تئوار میشِدَن. یه وختایی مم اهل روستا دعوتش میکردن که وَشِشون بزنه. البته هشکی هِشوَخ ور عارسون و جشن و عیش قربونو رِ خبر نمیکرد چون سازش یه سوز عجیبی دُشت و یه غِمی توش بود. البته ناگفته نِباشه که قربونو نیزن فقط نی زدنش خوب نبود. گاه وختی مَم دو بیتو میخوند و صدا خیلی قشنگی مَم دُش. گله ر که به کوه میبرد خودش مینِشست به خوندن ونی زدن و گله رِ وِل میکِرد به مُختِ سِگ گِله قربونو از همو بچگی گلوش پیش دختر کدخدا گیر بود و سوز سازشم وَر هَمی خاطر بود که نه کدخدا آدم حسابش میکرد نه دختر کدخدا. هِشوَختَم قربونو جرئت نمیکرد که حرفِ دِلِشه به زبون بیاره. همه را میبُردَن که قربونو عاشق شِده به جز کدخدا و دخترش. البته بهترم همی بود چون اگر کدخدا میفهمید که یه کسی مثل قربونو خاطرخواه دخترشه کاری میکرد از دهات شب گریز بکنه. قربونو مَم خود نی و آواز روزا خود گوسفندا درد دل میکِرد تا بَلکم شب که میرَن به آغلِ خونه کدخدا راز دلِشه بِگَن ولی گلهمم یه مُشتی گوسفند زبون نفهم و سَر وِتویی بودَن که یه سِرِه دهنشون میباس بِجُمبه.
رئیس گله مَم یه قوچوئی بود که چون از همه گندهتر بود و شاخ دُش همه اَشِش حساب میبُردَن. البته اصل گِله به دست سگوئی بود که از زمان کُچویی پیش قربونو بود و روزا که قربونو سرش به نی زدن و خوندن گرم بود اونم مواظب گله بود.
البته سِگو چند وختی بود که چشم و دلش وَر یه سِگو مایهای دویده بود که تو کوه و کمر وِل بود. روزا گِله رِ میسپرد به قوچو و خودش میرَف خود سِگو مایه به حرف و درد دل. دِلش نمیخواس مثل قربونو حسرت به دل بمونه.
کم کِمو سِگو مایه که حسابی دل از سگ گله برده بود رَف سر اصل مطلب و یه روز گفت:
- اگر منِ میخوایی میبا یه سری پیش دایی مَ بِزنی که از بچگی بزرگم کِرده و مواظبم بوده. حق پدری وَر گردنم داره و میبا پیش او بری وَر طِلبون وَختی سِگو قربون رَف به طلبون دید خاندایی اش روباهی هسته و یه گرگو مایهای مَم زنشه.
خلاصه چشمتون روز بد نبینه که عشق و عاشقی چی وَر سِر هر تایی میاره که وفای سگ هم کم میاره.
دایی روباه خود سِگو قربون شرط کِرد که اگر خوارزاده منِ میخوایی میبا هفتهای یه غوچی وَشم بیاری. سِگو اولش وَر رِگ غیرتش خورد و اخماشه ور هم کشید و گفت:
- از قدیم و ندیم وفای سگ زبونزد همه بوده حالو مَ بیایم همه چی رِ بِئلم زیر پا؟ نه جونم اگر سِرَم بِره همچی کاری نمیکنم
- نِپَس دندون خوارزاده منِ بِکَن که همی الانه سی تو سگ گله خاطرخواهِش هَستَن.
سِگو گوشاش شل شد و راشه کشید که بِره یهو دید ته دلش یه چیزی داره میجِره اولش فکر کِرد اِشکَم داره و میخوایه کُچ کنه یهو به یادش اومد که سِگو وا نر کُچ نمیکُنَن. سِگو فلکزده راس میگُفت که اگر سِرِش بِره همچی کاری نمیکنه ولی غافل ازینکه دلش رفته بود و دل، حسابش از عقل جدایه. هِشکاری از دستش وَر نمی اومد روشِ ورگردوند و گفت:
- حالو اگر میشِه یه تخفیفی بِشَم بِدِن ... ماهی یه بار
- نُچ
- دو هفتهای یه بار
- نُچ
- لااقل قوچ نباشه ما تو گِلهمون یه غوچی بیشتر نداریم که اونم اگر نباشه همو روز اول همه میفهمَن و مَ از کار بیکار میشم. سِگو مایه خود همو عشوهای که دل سگو وَر خاطرش لرزیده بود گفت:
- دایی دِگه شِمامم کوتاه بیایِن خدارِخوش نمیایه دلش بشکنه لااقل یه تخفیفی بِشِش بِدِن
- دایی تو که میدونی مَ چقدر میخوامِت الانه مَم اگر میگم ور خاطر خودت میگم که تا قبل از عارسونت یه خوردوئی جون بگیری و همچی لِخاطی نباشی که تا یه اشکمی کُچ کردی بنا باشه از کمرا کوه جِمِت بکنیم وگرنه من و زن دائیت که خودت بهتر را میبری چند وَختی هسته کمخوراک شِدیم و توبه کردیم و دگه گوشت نمیخوریم خود یه پِرو آدوری اِشکممونه سیر میکنیم.
- خب نپس وَر خاطر مَ تخفیف بدن
- خیلی خب اینم ور خاطری که جون نفسمون ور تو بنده باشه غوچَم نبود نبود
سگو قربونو که از خوشالی ورو چاردست و پاش بند نمیشد گُرده دو اومد تو گله و نشست و فکر کرد و فکر کرد تا چطوری بتونه گوسفندو وارِ از را بِدَر کنه.
هچی به فکرش نرسید. یه سری رفت پیش دایی روباه و اونم وَشِش کلاس فشردهای گذشت.
روز بعدش اول از همه خِزید وَر بیخ غوچو و گفت:
_ را میبِری کدخدا قرار هسته دو سه تا غوچ غُلچماق از قناغستون بیاره و را بده ور تو گله؟
_بیخود مگر مَ مئلم؟
_بیخود کردی تو کی هستی که بئلی یا نِئلی اونا هر وَخ دلشون بخوایه تو رِ وَر فروش میکُنَن بعدشم صاف میبِرَن کشتارگاه
_مَ اگر نِباشم سِرِ دو روز گله ور هم میروچه
_ به حرف نمیشه میبا وَشِشون ثابت بشه
_چطوری؟
_ م یه غاری پیدا کردم کمر کوه یه چند روزی سِرِته پناه بگیر تا وَر عقبت بِگردَن و قَدرته بدونَن،
_ پُری بیراه نمیگی،
_ وَررا شو بریم؟...
غوچو وَررا شد و رفت که سرشِ پناه بگیره رفت و سِرِش وَر همیشه به فنا رفت و هِشکی نفهمید که غوچوگم شده.
روز بعدش که قربونو سِرش به نی زدن و خوندن بند شد. سِگو خِزید وَر کنار چِپُشو و گفت:
- مَ هر وَخ چشمم وَرتو میافته جگرم وَشِت آتش میگیره چقدر ای آدما اَ خود رضا و بدجنس هستَن وَر خاطر چارقرون پول بیشتر شماها رِ اَخته میکنَن که بتونن گرونتر بفروشَن. مَ اگر به جا شماها بودم اگر میتونستم میگریختم اگر نه که ور خاطر آبرو خودمم که بود خودکشی میکردم. الانه خودت را میبری چقدر بُزا و میشا گِله وَشِت میخندَن و مخسرهات میکنَن؟
- چکار بکنم قسمت مامَم ای بوده
- ای حرفا چیزه، آدما یه ضربالمثلی دارن که میگن «هر قسمتی یه قسمت جُمبونوئی مم میخوایه»
- الانه دگه کاری اَشَم ور نمیایه
- هش کاری که از عهدهات ور نیایه از غیرتت که میتونی دفاع بکنی لااقل اسمت همیشه میمونه و اگر تو خودته بکشی از صبا دگِه هش آدمی جرئت نمیکنه گوسفندا رِ اَخته بکنه
- م میترسم خودمه از کوه بندازم وِتَک
- چرا خودته از کوه بندازی که سردست وپاتم بشکنه تازه آیا بمیری آیا نه یه پارهای مم زجر بکشی اگر بخوایی مَ وَر خاطر رفاقتمون حاضرم بِبِرمت پیش یه دوستی که دارَم بدون درد و خونریزی کِلِکِه تِه بکِنه ...
اولین چپشو همچی که فریب خورد اونا دگه مَم یه تو یه تو ورعقب سِرش
وختی چپشا گله تموم شدَن رفت به سَروَخت میشو وا و بُزا که ای دل غافل شما خودتونه سرگرم قربونو کِردِن؟ آخرشم همه جا بدحرفیتون وَر سِرِ زبونا هسته و میگَن گوشتاتون ناپزه؟ آخه هشکی نیسته به ای آدما بگه اگر گوشتاشون ناپزه وَرچی سِرشونه میبُرِن؟ بئلن زندگیشونه بکنَن. میشو یه سری جمبوند و گف:
- ای بابووو ما که کاری اَشِمون وَر نمیایه مجبوریم بنشینیم تا آدما هرکاری می خوایَن بکنَن.
- آدما؟ اونا که یه پارهای عق و عوق میکنَن آخرشم مِئلن لِبِ کُرتو و سرتونه گوش تا گوش میبُرَن
- خب تو اگر عقلت به جایی میرسه بگو ما چکار بکنیم
- هاااااا حالو شد یه چیزی صبا صبح که قربونو سِرِش بند شد همپا مَ بیا تا یه جایی بریم که بِشِت بگم چه کار میبایه بکنی
خلاصه همطو روزا گذشت و گذشت تا اینکه یهو قربونو به سَروقتِ گِله افتاد و دید اثری از آثار گِله نیسته. کدخدا مَم یقه قربونو رِ گِرُفت وکشید وَر راه دادگاه و پاسگاه. چند روز وَر بعدش دِواسَر تو آغل خونه کداخدا پر شد از گوسفند و عوضِ قربونو نی زن وازاده تیمورو قاچاغ فروش چوپونِ کدخدا شد.
از ای ماجرا روزها و هفتهها و ماهها و سالها گذشت و دِگه هشکی قربونو نی زنِ ندید که ندید درست مثل دختر کدخدا که عاروس شده بود و به شهر رفته بود دگه هشکی ندیدتش تا روز پُرسه کدخدا.
قربونو سر به نیست شد و هشکی نفهمید چی بود و چطو شد و ورچی شد ولی از همو زمان به بعد هرشب که میشه از تو کوه صدا یکی میایه که نی میزنه و دوبیتو میخونه. سگو وا تو دهاتم سِراشونه مِئلن ورو دستاشون و اشک از گوشا چشمشون سرازیر میشه و مثل شغال دووله میکِشَن.
یه پارایی میگن قربونو تو یه غاری هموجو قام شده و از ترس مردم شب به شب میایه کمر کوه مینشینه و نی میزنه و میخونه سگایی مم که گِرگه میکنَن کُچا همو سِگو وا خیانتکار هستَن.
یه پارایی که عاقل تِرَن میگن قربونو به آسمونا رفته و هر شب از آسمون میایه تو کوه وَر عقب گوسفندا میگرده که از خجالت کدخدا بدر بیایه و شاید دل کدخدا نرم بشه. میگن قربونو عزمشه جزم کرده که اگر دنیا دواسر یه فرصتی بِشِش بده و یه بار دگه از اَ سَر بنا باشه زندگی بکنه هر طوری که شده اِمبار راز دلِشه وَر کدخدا بگه. شاید دلش نرم شد و رضا شد دخترشه بده که اونم عاشقی از زندگی غافلش نکنه. اصلاً حالو که فهمیده عشق یعنی چه شاید هم هِچی نگه و بئله دختر کدخدا عاروس بشه و زن یه کسی بشه که بتونه خوشبختش بکنه. اونم بشینه از راه دور سِیل بکنه و خودِ خندهها دختر کدخدا بخنده و بیشتر کیف بکنه، ایطوری بهتر نیسته؟...!!!
https://srmshq.ir/0ovd1w
«دندل» در گویش کرمانی به هستۀ میوههایی مثل هلو، زردآلو و...گویند. «دندلو» که واو تصغیری به انتهای واژۀ دندل اضافه شده است به هستۀ کوچکی مثل هستۀ گیلاس و آلبالو گویند.
بسیاری از افراد که زلال و بیشیلهپیله هستند، در گویش کرمانی، دندلو ندارند و مردم میتوانند بی هرگونه تردیدی به آنها اعتماد کنند. این قبیل انسانها به مصداق زبانزد دیگری - به جهت خوشحسابی و امنتداری- شریک مال مردم میشوند و در اندک مدتی خود به سرمایهداری قابل وثوق و معتمد بدل میشوند.
کسی که بنا به این زبانزد کنایی ما، شخصیتی غیرقابلپیشبینی و سودجو داشته باشد، هر لحظه به شکلی درمیآید که بتواند با هوچیگری و بیان دروغهای پیچیده، افراد سادهدل و زلال را گول بزند و از طریق این روش مذموم و ناپسند، نمد برای کلاه خودش بدوزد. حال آنکه توفیق آنها در چنین مسیر پلشتی موقتی و زودگذر خواهد بود چراکه مردم پس از مدتی، واقعیت وجودی آنها را کشف کرده و از آنها دوری میجویند. بهویژه در کاسبی، فردی که دندلو داشته باشد، به سرعت تنها ورشکست میشود و با توجه به سوءسابقهای که برای خودش ایجاد کرده است، دست به هر کاری میزند، با شکست مواجه میشود.
در گذشته برای توصیف این قبیل افراد، میگفتند، فلزش خرده|شیشه دارد؛ یعنی روح و روان او یکدست و سالم نیست.
حدود ۶۰-۵۰ سال پیش در خصوص افراد متقلب، مردم میگفتند، جنسش ژاپنی است. چراکه در آن روزگار که ژاپن به تازگی وارد جرگۀ کشورهای صنعتی شده بود، نمیتوانست در تولید اجناس صنعتی با کشورهای آلمان و انگلیس رقابت کند و اغلب تولیدات این کشور خریدار نداشت. مردم به افرادی که فاقد سلامت روحی بودند و از آموزههای نجاتبخش اسلام تبعیت نمیکردند، میگفتند، جنسش ژاپنی است ولی ژاپن با تلاش شبانهروزی مردمش موفق شد به کشوری بدل شود که بهترین کالاها را تولید میکند که حتی در کشورهای آلمان و انگلیس خریدار دارد. امروز این وضع که گریبان چین را گرفته و قطعات تولید این کشور قابل اعتماد نیستند. گاهی یک قطعه چینی که روی خودرو نصب میشود، پس از طی چند کیلومتر از کار میافتد. بدیهی است واردکنندگانی که این قبیل اجناس را وارد کشور میکنند در واقع جیب مردم را میزنند؛ زیرا مردمی که روزگار نامناسب اقتصادی را تحمل میکنند با خرید این قبیل اجناس، دارایی و حقوق اندک خود را از دست میدهند. حال آنکه دولت میبایستی جلوی واردات این قبیل اجناس را که متأسفانه در بستهبندی ایرانی و بهصورت تقلبی ارائه میشوند، بگیرد تا مردم متضرر نشوند. این در حالی است که تولیدکنندگان داخلی که بهترین اجناس را تولید میکنند در فرآیند معیوب واردات چینی، دچار ورشکستگی میشوند و درنتیجه سرمایهداری ملی سرکوب میشود که حاصل آن عدم اعتماد سرمایهداران ملی و فرار به جایی است که سرمایۀ آنها در امنیت حاصل از صداقت و دوری از قرتاص بازی بتواند راه رشد را طی کند، خواهد بود.
وقتی که در یک مجموعه اداری گفته میشود که فلانی دندلو دارد، یعنی با سنگاندازیهای قانونی و غیرقانونی در مسیر افرادی که از قانون اطلاعی ندارند، با زبان بیزبانی به مراجعهکننده میگوید باید به من رشوه بدهی تا کارت درست شود. چنین شخصی هم دندلو دارد و بدیهی است که ارکان کشور را آماج هوا و هوس خودش قرار داده و اجازه نمیدهد، میلیونها دلار ثروت ایرانیان که هماکنون در سراسر دنیا پراکنده شدهاند به ایران برگردد. چون آنها از ورود به جایی که باید بخش زیادی از وقتشان را صرف عبور از موانع اداری که تصنعی و صرفاً به منظور اخذ رشوه ایجاد شدهاند، کند، میترسد و درنتیجه هزاران و بلکه میلیونها فرصت کاری از دسترس جوانان بیکار ما خارج میشود و آینده کشور در هالهای از ابهام قرار میگیرد.
بارها صاحب این قلم پیشنهاد داده است باید سیستم چندلایهای در بازرسانی که یکدیگر را نمیشناسند برای شناسایی افراد دندلودار ایجاد شود تا نظم اداری ایران بتواند از کشورهای اروپایی هم جلو بزند و به جهان ثابت کند که دین اسلام شایستگی حکومتداری را دارد.
یکی از حقایق تاریخی که بایستی سرمشق دولت قرار گیرد روش داریوش کبیر است که به اقوام و دوستان خود گفت: برای شما همین و بس که دوست یا خویش من هستید. من اگر شما را در پستها و مناصب قرار دهم، اگر کار خلافی کرتید، هنگام مؤاخذه و تنبیه نمیتوانم وظیفۀ خودم را بهدرستی انجام دهم؛ یعنی آیا از ۲۵۰۰ سال پیش هم نمیخواهیم پند بگیریم که امکان تنبیه شدید خاطیان را فراهم آوریم تا عبرت سایرین شوند!؟
https://srmshq.ir/vqd1x3
شوخی عملاً خندهانگیز است، اما هر خندهای از شوخی زاده نمیشود. خنده ذاتی انسانی دارد. همچنان که گریه و اندوه. ظاهراً خنده و اندوه را انسان بیشتر و بهتر از جانوران دیگر نمایان میکند. با شوخی ما به خنده هدایت میشویم و این علاوه بر شادیهایی است که از راههای دیگر نصیب ما میشود. نتیجه شنیدن شوخی خنده است (به شرط این که خوب تعریف شود) اما در بطن این شادی اندوهی نهفته است، ملالی از نابسامانی و جابجایی و وارونگی وضعیتی که ما را به خنده واداشته است.
وقتی چاپلین گلی را که برای دلدار برده است از شدت گرسنگی میخورد یا در جویندگان طلا سوپ پوتین میپزد ما را به خنده وامیدارد چون وضعیتی نامنتظر را پیش میآورد؛ اما درست موقعی که به او میخندیم که چگونه میخها را چون استخوانریزه از درون راسته به خوبی پخته پوتین کهنه درمیآورد دلمان از این همه بدبختی و کابوس بیچیزی، دچار ملال و اندوه میشود و گریه و خنده با هم در این نوع شوخی همعنان پیش میتازند اگرچه وارونگی وضعیت ظاهر، خنده را در خامان بیشتر مجال میدهد.
تمایل به شاد شدن عامل مهمی است که مخاطب را به شنیدن شوخی وامیدارد و میل به شاد کردن دیگران، مخاطب پیشین را وامیدارد که شوخی را به دیگران منتقل کند و با این گرایش طبیعی، شوخی یکی از مهمترین انواع شایعه است که با سرعتی حیرتآور عرصه جامعه را درمینوردد، گاهی در چند روز چند هزار نفر از یک شوخی خاص باخبر میشوند. شوخی از اولین سازندهاش پرواز میکند و در گوش هوش دیگری فرود میآید. در این دهان به دهان و گوش به گوش شدن، شوخیها بهتدریج، آراسته و ویراسته میشوند و به بهترین و موجزترین شکل خود میرسند. این روش از قدیمترین زبان تا اکنون به خاطر شادیافزایی شوخی در دنیای پرملال، رایج بوده است و میبینیم که گاهی لطیفه مکتوبی عمری هزار ساله دارد. غالباً به مناسبت اوضاع و احوال مشابه یک لطیفه قدیمی بازسازی میشود و دوباره رایج میگردد. حالا در فضای مجازی، بستهای از شوخیها در چند ساعت به میلیونها نفر مخابره میشود و هیچکس هم جلودار این جوکسازیهای مردمی خلقالساعه نیست. هر چه در جامعه بیعدالتی بیشتر و آزادی بیان کمتر باشد این جوکها تندتر و رکیکتر میشوند. نمیتوان جلو این رکاکت و ابتذال را با بگیر و ببند گرفت بلکه باید با شناخت سرچشمه اعتراضهای شفاهی - که نارضایی خلایق است - چارهای معقول اندیشید.
شوخی طیف گستردهای دارد که مهمترین شکلهای آن را میتوان در این چهار بخش متمایز کرد:
۱ - شکرخند
در این نوع شوخی ما به مضمون جذاب و شادیانگیز شوخی میخندیم و از موضوعی مفرح حالمان خوش میشود. این نوع شوخی شامل: بذله، لطیفه، ظرافت و فکاهه میشود، شوخیساز سعی دارد که در بذله نوعی سخن خوشایند و شادیانگیز را در قالب حادثهای کوتاه بیان کند. در لطیفه داستانکی با کلام شیوا و روایتی شادیانگیز یا تأملآمیز نقل میشود که موجب تفریح خاطر و عبرتی بشود. ظرافت از بازیهای لفظی و اشتباهات لپی برای مزاح استفاده میکند. با فکاهه داستانی شیرین از روابط خانوادگی و مناسبات اجتماعی برای انبساط خاطر با چاشنی نقدی ملایم نقل میشود. در این لبخندزایی و شیرینگفتاری، گوینده سعی دارد برای خوشحالی مخاطب حکایات نغز را با شهدی طرفهای بیامیزد. هدف خوشمزگی و خوشحال کردن دیگران است و اینکه ظرافت طبع خود را با ادای نادرههای خوانده و شنیدهاش به دیگران نشان دهد. بیشتر شوخیهای ادبی که باعث پیدایی لبخندی ملایم در شنونده میشود از این گروه لطایف و ظرایف و فکاهههاست. در گلستان و بوستان از این نوع حکایات شیرین تأملبرانگیز میبینیم.
۲ - زهرخند
استهزای دیگران اعم از رقیب و دشمن، هجو این و آن، لودگی شفاهی و سخریه کتبی و طعنههای رنجاننده عیبجوی را با سرفصل زهرخند میآوریم. هدف بسیاری از طعنههای مکتوب و هجویات شعرا، از میدان به در کردن رقیب یا مخالف خویش است ولو اینکه رکیکترین کلمات یا کثیفترین اهانتها نسبت به او در میان آید و دریغا که بخش قابلتوجهی از ادبیات ما به مدح ناکسان یا به هجو کسان آلوده شده است. هجو هدف طرد و انکار شخصی را دارد و کمتر در پی تفریح خاطر یا شاد کردن دیگران یا نقدی بر زندگی فردی و جمعی است. هجوهای سوزنی از این دست است.
۳ - نیشخند
بیشتر نقدهای اجتماعی تلخ را که روکشی از روایت شوخ و شیرین دارند زیر عنوان نیشخند مورد مطالعه قرار میدهیم از جمله لاغ و مجون و هزل. لاغ سخنان تمسخربار طعنهآمیز است و مجون بیپروایی و بیباکی در بیان است و اینها زیر متن هزلیات را استوار میدارند. در هزل که ضد جد است گوینده با تشکیک در استواری و حقانیت اوضاعی که دیگران آن را یقینی و محترم میشمارند، با بیانی تند و تیز و زبانی که از رکاکت جنسی و ممنوعهها پروایی ندارد سعی در شکستن قالبهای عادت شده و چهارچوبهای قراردادی و ابدمدت دارد.
بسیاری از شوخیهای سنایی و نادرههای عطار و مطایبههای مولوی زیر عنوان هزل میآید که آنها خود بدان هزل تعلیمی گفتهاند بدین معنا که زیر این روایت غالباً نااخلاقی و اروتیک یا بیان بیپروا و نقد بیرحمانه اوضاع هدف گوینده فروریزی واقعیت ظاهری برای رسیدن به حقیقتی فراتر و بدیع است.
۴ - اندوه خند
بینش طنز، به معنای امروزینش زیر این عنوان میآید. طنز در تداول قدیم به معنای فسوس و طعنه و به رمز سخن گفتن است، اما در چهار، پنج دهه اخیر نویسندگان و محققان ایرانی طنز را به معنای نقد اجتماعی شوخیانه به کار بردهاند؛ و آنچه را که قدما در هزل تعلیمی و نقد حال انسان و اوضاع پیرامونیاش میگفتهاند در تداوم و تکاملش امروز با عنوان طنز از سوی ما دنبال میشود. عموماً طنز به نوشتههایی اطلاق میشود که نوعی انتقاد بنیادی شوخ چشمانه نسبت به حرکات فردی و اجتماعی و ارتباطات بشری را شامل میشود.
طنز سیاه آمیختهای از مضحکه و فاجعه است که لحن تلخ آن، طنز شفاف رنگارنگ را به رنگ سیاه متمایل میکند و به قول حافظ گریهخندی از وضع انسان بیپناه ستمدیده را در منظر نمایان میکند. این نوع طنز رنگین و سیاه را که در هزل تعلیمی قدما سراغ کردهایم در عصر ما چتری شده بالای سر ادبیات پس از مشروطه و در کار کسانی که از دهخدا تا هدایت و چوبک و ساعدی و بهرام صادقی و دیگران تجلی یافته است
https://srmshq.ir/mav4xp
با گویش و اصطلاحات شیرین کرمانی آشنا شویم
او خونِه هَم اَلِنگِه وازِه، هم بی دِرِ بُن دونِه، هَمَم طِرِفِ بَد نِسارِه، عَوِضی وَخِزِن بِرِن اوجِه بِنِشینِن، هَمی جِه بِمونِن.
آن خانه هم خیلی بزرگ، هم ناامن و هم پشت به آفتاب است. به جای اینکه بروید آنجا زندگی کنید، همین جا بمانید.
اَبولو اینا نِمِلَن بادِ سَردِ گَرم وَر جونِ بَچو بُن کُتیشون بُخورِه.
خانواده ابول بچه آخرشان را لوس تربیت کردهاند.
وَختی صُبا وَر میخِزی میبا لُخ نِگَردی، اَی نَه میبندی.
وقتی صبح زود از خواب بلند میشوی، نباید لباس کم به تن داشته باشی وگرنه سرما میخوری.
رَفتَم اِستِنِ بیلِه بِدِمِش وِ پَس، صاب دِکون گُف: مَ اینِه وِ پَس وَر بِه دار نیستم.
رفتم دسته بیل را پس بدهم، صاحب مغازه گفت: من این را پس برنمیدارم.
اِشپِشییَم پِنا بادی یِه!
حتی یک شپش هم میتواند جلوی باد را بگیرد.
بَچا شِما چَن سال بِه هَم دارَن؟
بچههای شما اختلاف سنیشان چقدر است؟
ای اِنجیرا هَنو کَرکَن. هَنچی مَکِنِنِشون بِریزِنِشون وَر کَلِه هَم.
این انجیرها هنوز کال هستند، این طوری نچینید بریزیدشان روی هم.
ای پیرِنو یِه تِلِکِه رِه اَ بِرِت بِکَن دارِه وَر بِرِت گِرگی میکُنِه.
این پیراهن راسته را از تنت دربیاور، خیلی برایت گشاد است.
https://srmshq.ir/s9b78p
نه بُرده، نه خورده، گرفته درد گُرده:
اشاره به کسی که از کار یا معاملهای سودی نبرده ولی مورد سؤال و اتهام واقع میشود
نه بُرده اَ کسی نه اینکه خورده
گرفته درد دل یا درد گُرده (درد پهلو)
چه اُفتنگی (متظاهر و دغلباز) شده وَر ما فلانی
عجب چیزی شده این توره بُرده (نوعی نفرین به شوخی و طنز)
ضربالمثل کرمانی
آسیا (آسیاب) به تِکتِک: آسیاب به نوبت، احترام گذاشتن به وقت و نوبت دیگران
کِلومَم (کچل) وَر (برای) خودش خدایی داره: آدم بدبخت و بدقیافه هم برای خودش خدایی دارد و نباید ناشکری کرد
مگو بیچاره و بی در کجایی (آواره)
هَمش حیرونی و وَر را درایی (راه و بیراه، راهی که به پایان نمیرسد)
که گفتن آسیا باشه به تِکتِک
کِلومَم وَر خودش داره خدایی
https://srmshq.ir/796tx8
پنکه میچرخد
نیست
تقصیر شما
نیست
که دایناسور جوانی هستم
باران را در جیبم میگذارم و
میاندیشم:
چرا جهان با یک نوشابه خوشبخت نیست؟
نیست
تقصیر شما نیست
جهان به شکل ۸ سالگیام
زانوهایش را در بغل گرفته است
در به در گرفته است
شکل مجروح جنگی
با تکسرفهای مدام
زندگیاش را اعلام میکند / میدانستی!؟
تنهاست! مثل کتاب
کتاب
مثل چایی که دارد کمکم تاریک میشود
مثل کمد
سبیل
و پلنگ صورتی
و با این همه
در اول این شعر
آیا
هنوز میچرخد پنکه؟
حسین سبزهصادقی
از عطش پر شده دستانم و دستم خالیست
خاکِ مقروضِ به بارانم و دستم خالیست
زیر سنگینی تابوت خودم جان دادم
حامل مردۀ ایمانم و دستم خالیست
مرگ بیحوصله از باغ چه میخواهی؟، من
سبز در سبز هراسانم و دستم خالیست
در عطشناکی احوال چمن میسوزم
علفِ خشک بیابانم و دستم خالیست
رستمی در سر من با پسرش مینوشد
مست در معرکه میمانم و دستم خالیست
شعلهها میکشم و از همه سو اُفتادهست
آتش عشق تو بر جانم و دستم خالیست
عبدالرضا حسینی- عنبرآباد
یک نفر دارد زمان را دستکاری میکند
ابرهای آسمان را دستکاری میکند
یک نفر که خوب میداند کجا مال کجاست
مرزهای این جهان را دستکاری میکند
دست روی هر کسی که میگذارد رفتنیست
با غرض برگ خزان را دستکاری میکند
تا یقین حاصل کند از کوچ بیبرگشتشان
قبل و بعدش مردگان را دستکاری میکند
اوج خلاقیتش این است که روز دهم
نوحۀ آهنگران را دستکاری میکند
تا در آینده نکارد گل به غیر از او کسی
غنچههای بوستان را دستکاری میکند
خورده تیر دشمنیهایش به سنگ اما هنوز
همچنان دارد کمان را دستکاری میکند
تا بگیرد دائما از ماست مقداری کره
دستگاه پخت نان را دستکاری میکند
میرود بالا به هر شیوه ولی وقتی رسید
طول و عرض نردبان را دستکاری میکند
اسماعیل ملایی- عنبرآباد
شاعری آزاداندیشم نمیدانم چرا-
دائماً در حال تفتیشم نمیدانم چرا
بارها گفتم، مسلمانم چرا شک میکنید؟
باز میگویید بیکیشم نمیدانم چرا
عضو حزب باد و باند و خط خاصی نیستم
خورده تیپا بر پس و پیشم نمیدانم چرا
بارها ژیلت کشیدم درنیامد لعنتی
ریشه دارم لیک بیریشم نمیدانم چرا
با وجود اینکه زل در چشمهایم میزنند
عاشق چشمان درویشم نمیدانم چرا
عاقبت سر درنیاوردم که چپ یا راست چیست
تازگیها خسته از خویشم نمیدانم چرا
گرچه میگویند لامصب کمی هم گرگ باش
بنده اما برهام میشم نمیدانم چر
چون توجه میکنم بر وعدۀ مسئولها
نمنمک وامیشود نیشم نمیدانم چرا
«بابلو»
مهران راد- واترلو- کانادا
دخترم یادت میا بودی للو
خَنده میکِردی تِ وَر دَکی کُتو۱
دل چو باغ و تو چراغِ کُنج باغ
مادرت وَر دورِ تو چون شب پرو۲
پور پورو۳ گُکو۴ نمودی رو اطاق
ذوق میکردی چِقَ وَر گلگِلو۵
گاه میخواندم تو را من بلبلو
گاه میخواندی مرا تو بابلو
خود چِغَل۶ میدادی اندر چنگ من
تا بخندانم تو را از پخپخو۷
مینهادی ناگهان پا ور گریز
میجکیدی۸ میدویدی چون گُتو۹
بار دیگر حمله میکِردی به من
میکشیدی موی و میکِردی پتو۱۰
میکشانیدی مرا توی اطاق
تا که بلم اسم روی لوپتو۱۱
باقلو و مملو و فاطلو۱۲
نِیبتو و شُمپتو و فِتفِتو
توضیحات
۱- دکی کتو daki kotu = دالی
این بنگرد از درز در وان میکشد زان گوشه سر
هر سو نظر اندر نظر دَکی کُتو دَکی کُتو
از اولین بازیهایی که با کودکان خردسال میکنند و گاه میگویند: دکی کتو - از ی کتو وَرو کتو
دکی کتو همچنین کنایه از دیدار بسیار کوتاه است. گاه در مقام تعارف میگویند: شما که فقط دکی کتو کردید؛ یعنی کم نشستید و ما سیر دیدار نشدیم.
۲ - شبپرو sabperu = نوعی حشره شبیه به پروانه که در هنگام نشستن برخلاف پروانه بالهایش را جمع میکند. جثهاش نسبت به بالهایش بزرگتر از پروانه است و پرز زیادی مثل گَرد روی بدنش منتشر میباشد.
۳ - پورپورو purpuru = یواشیواش، ذرهذره
۴ - گُکو gowku = چهار دست و پا راه رفتن نوزادان، گوکو
۵ - گَلگِلو galgelu = نوعی بازی که با کودکان خردسال میکنند. پاهای خود را در مقابل او میگشایند و توپ یا هرگونه گویی را به سمت او میرانند و متقابلاً پاسخ میگیرند.
۶ - چِغَل دادن ceyal dadan = یله کردن، رها کردن چیزی به طرف کسی، پرت کردن، وارو کردن ظرف پر از مایع و همین معنی اخیر است که ذهن را معطوف به معنی اسمی چغل (مشک آب مسافران، مشک لولهدار آبخوری) میکند.
۷ - پخپخو pexpexu = غلغلک
۸ - جکیدن jekidan = جست زدن، گام بلند برداشتن
۹ - گُتو gotu = نوعی عنکبوت
این میرود ور تاخچه وان میدود ور باغچه
این میجکد همچون ملخ وان میدود همچون گتو
عنکبوتی با پاهای نسبتاً کوتاه و شکمی گوشتآلود که سریعالانتقال است و با جست زدن جابهجا میشود. گتو مظهر چاقی نامتناسب و بیمارگونه است. اگر فرد قدکوتاهی به نحو نامناسبی چاق شود گاه او را به گتو تشبیه میکنند و گاه به تمسخر میگویند: مثل اینکه گتو کندهتش (گتو نیشش زده است)
۱۰ - پتو petu = غیر قابل شانه کردن، در هم فرو رفتن مو، کلاف نخ یا هر چیز پرزدار و پشمآلوی دیگری.
۱۱ - لوپتو lupetu = لُعبتو، عروسک
۱۲ - ترجمۀ اسامی عروسکها
باقلو = باقر b yelu
ململو = محمدعلی malmelu
فاطلو = فاطمه f telu
نیبتو = زشت، بداخلاق neybetu
شُمپتو = پرمو، ژولیده sompotu
فتفتو = پرحرف، بدحرف fetfetu
یعقوب زارع - شهربابک
عشق؛ یعنی بدوی تا برسی زود به هیچ
بدوی تا برسی زود به مقصود؛ به هیچ
مژده دادند که مأیوس نباید گشتن
میرسد هر که در این راه نیاسود؛ به هیچ
«در ازل پرتوِ حُسنش ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و»...۱ جز هیچ نیفزود به هیچ
کمترین معجزۀ عشق همین نومیدیست
ای خوشا هر که شود راضی و خشنود به هیچ
گفتم: آخر به کجا میرسد آدم با تو؟
عشق خندید به حال من و فرمود: به هیچ!!!!
حافظ
نیش
افسر فاضلی - شهربابک
نه، که گفته در مثل خود را به کشتن میدهیم
ما که با دوز و دغل خود را به کشتن میدهیم!
در دماغ ما ز بس باد است، خفّه میشویم
با عمل یا بیعمل خود را به کشتن میدهیم
از فشار روح بالا هم نمیترسیم هیچ
تازه با شور غزل خود را به کشتن میدهیم
فلسفه، منطق، کلام از شیوۀ ما خستهاند
بس که با بحث و جدل خود را به کشتن میدهیم
جای هر کس مینشینیم و قضاوت میکنیم
آه! در نقش بدل خود را به کشتن میدهیم
نیش خود را میزنیم و گور خود را میکنیم
مثل زنبور عسل خود را به کشتن میدهیم
سخت میتازیم، میتازیم، میتازیم ما
قبل از اعلام اجل خود را به کشتن میدهیم
دردسر سازیم و هم با دردسر، سازیم ما
عاقبت توی هچل خود را به کشتن میدهیم
ما سر سالم کجا خواهیم بردن توی گور؟
مثل این ضربالمثل خود را به کشتن میدهیم!
اکبر اکسیر
سیوند
به گزارش خبرگزاری پارس
میراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوست
بانک پاسارگاد- شعبه تخت جمشید-
وام ازدواج میدهد
استخر، نام سابق دشت مرغاب است
به همت کارشناسان داخلی
مقبره کوروش به جکوزی مجهز میشود
شعار هفته: آب آبادانیست
- نیست!
ایرانول
تیر بود یا شهریور
درست یادم نیست
پدر خربزه خورد
ما پای لرزش نشستیم
و آنچنان لرزیدیم
که مجلس، ۲۹ اسفند را
تعطیل رسمی اعلام کرد!
ادارات
مثل روزنامهها، اول همه را سر کار میگذارند
بعد آگهی استخدام میزنند
بچههای وظیفه، یا شاعر شدهاند یا خواننده!
خدا را شکر در خانه ما، کسی بیکار نیست
یکی فرم پر میکند، یکی احکام میخواند
یکی بهسرعت پیر میشود
و آن یکی مدام نق میزند:
مردهشور ریختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتی؟!
شرط
خوابیدهام کنار ساعت سه ستاره
نه پارس میکنم نه بو میکشم
فقط آب دهان قورت میدهم
میگویند من سگ دورگهای هستم
که از سپاه تولیخان جا مانده است
و بوی جلالالدین میدهد
لطفاً به پسرم، نگوئید پدرسگ!
پاولف ناراحت میشود!
سعید زینلیزاده- زرند
برایت حرف نامأنوس بیدم
به کرمونی بگم: قینوس بیدم
تو به تاریکیا آمُخته بیدی
اگرچه من اشت فانوس بیدم
دلم میخواس بری راحت تو مرسه
بُوَخ صابا سر آبنوس بیدم
نمیخواسم کلاس تو بتُمبه
یه عمری عین چوب روس بیدم
برا اینکه بیام دسبوس بابات
همش پابوس شاه طوس بیدم
تو گفتی که گلم چند سال صب کن
گلت بیدم ولی کاکتوس بیدم
دو رو بعد کارت عاروسیت اومد
که من دوماتِ اون عاروس نبیدم
قینوس: اراجیف، حرف بیربط
۲- آمخته: عادت کرده (در بعضی جاها معتاد)
۳- اشت: برایت
۴- مرسه: مدرسه (بری راحت تو مرسه: راحت به مرسه بری)
۵- بوخ: خیلی زود
۶- صابا: صبحها
۷- بتمبه: فرو بریزد (کلاس تو بتمبه: شأن و منزلتت پایین بیاید)
۸- عاروسی: عروسی
۹- دومات: داماد