نور در پَســـــــــتو

کوروش تقی‌زاده
کوروش تقی‌زاده

دبیر بخش سینما

نور در پَســـــــــتو

پرونده‌ای برای سینمای سیاسی، انتقادی و اعتراضی (بخشِ دوم)

***

مقدمه

«دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم

دلت را می‌بویند

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را

کنارِ تیرکِ راه‌بند

تازیانه می‌زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما

آتش را

به سوخت‌بارِ سرود و شعر

فروزان می‌دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کُشتنِ چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد»

«ا. بامداد»

هم‌اینک که قلم، این واژگان را بر کاغذپاره‌های پیشِ روی من می‌نگارد؛ بیش از هشتاد روز از کابوس‌های بی‌امان و پی در پیِ هر شبِ من می‌گذرد. راستی چرا نوشتم هر شب؟! نه، نه، نه! برای من که دیگر نمی‌توانم شب و روز از یکدیگر بازشناسم؛ سخن به میان آوردن از آن، پوچ و بی‌معنا است. کاش این کابوس‌ها، تنها شب‌ها به سراغم می‌آمدند! کاش بیدار می‌شدم و می‌دیدم که همۀ آن‌چه دیده‌ام؛ تنها در خواب رخ داده و در بیداری، از هیچ‌یک از آن‌ها خبری نیست! شوربختانه همین‌که وحشت‌زده از خواب می‌پرم، باز می‌بینم که روزها نیز باید به تماشای همان خواب‌های آشفته بنشینم. همان کابوس‌هایی که مرا به حالِ خود رها نکرده و از دست‌شان در امان نیستم! حالا دیگر انگار شب و روز با یکدیگر تفاوتی ندارند. برای من، هر روز، تصویرِ پرتکرار و بی‌پایانِ شب است. خیال خودم و همۀ شما را راحت می‌کنم. کابوس، دیگر تنها هنگامِ خُسبیدن گریبان‌گیرم نمی‌شود. لمسِ پر تنشِ کابوس، تمامی زیستِ شبانه‌روز مرا در بر گرفته است. گویی روزها، تعبیرِ ملموس و مجسمِ کابوس‌های خود -که شب‌ها در خواب مرا می‌آزُرد- را در خیرگی و سرگشتگیِ بیداریِ خشم‌آگینی به تماشا می‌نشینم. خشمی که برآیندش، در کنشی گسترده و فراگیر نمود پیدا کرده است. خروشی که بازتابِ شعله‌هایش، مرزهای ایران را درنوردیده و در آینۀ نگاهِ جهانیان، چشم‌های بسیاری را به خود خیره ساخته است. برای آنان که از این آتشِ سوزان به دورند، این جریان، گرمابخشِ امید است. از همین رو در بیانِ دیدگاه‌های خویش، از بیداری مردان و زنانِ ایرانی می‌گویند. در میانِ تمامی دیدگاه‌ها، نگاهِ «نوآم چامسکی» فیلسوف و زبان‌شناسِ هم‌روزگارِ ما، ظرایفِ بسیاری در خود نهفته دارد که البته جای بحثش را در این مجال نمی‌بینم. آن‌چه برای من تأمل‌برانگیز است؛ غربتِ غریبِ روزگاری است که «احمد شاملو» از آن در چکامۀ خویش یاد نموده است. دل‌مردگی، موج می‌زند. آن هم این روزها، روزگارِ غریب... روزگارِ خزان‌زده‌ای که می‌رود تا جای خود را به زمستان بسپارد. هم‌اکنون نیز خنکای خزان، درختان زرد و رنگ‌پریده را برای پیشوازِ از زمستان آذین بسته است.

پاییز، به ایستگاهِ پایانی رسید. برگ‌های سبز و شادابِ درختان، زرد و نارنجی و پژمرده شده و فرومی‌ریزند. طبیعت، جامۀ نو به بر کرده است. همگان پیش‌بینی (بخوانید آرزو) می‌کنند که از پسِ این برگ‌ریزانِ بی‌شمار، در پی نسیمِ استخوان‌سوز، رویشِ جوانه‌هایی تازه را به تماشا بنشینند. امّا من گمان می‌کنم از پسِ این برگ‌ریزان و پس از عریان شدنِ پیکرِ درختان، زمستانی خشک، سرد، تاریک و غم‌بار انتظارمان را می‌کشد؛ و من از این وحشت دارم! زمستان، همواره فصل نومیدی بوده است. به‌ویژه با شب‌های تاریک و بلندش، بی هیچ ستاره‌ای در آسمانِ ابر اندود، دل را غمین می‌کند. چنانچه «م. امید» نیز، در اوجِ ناامیدی، در چکامۀ زیبای «زمستان»، آن را چنین ترسیم نموده است:

«سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیشِ پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دستِ محبّت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک

...

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

هوا دل‌گیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین

درختان اسکلت‌های بلور آجین

زمین دل‌مرده، سقفِ آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است...»

ریزشِ آخرین برگ‌های درختان باغچۀ خانۀ پدری را، از پشتِ پنجرۀ بزرگِ اتاقم به تماشا ایستاده‌ام. دیگر آشامیدنِ جرعه‌ای قهوۀ تلخ نیز مرا گرم نمی‌کند! زمستان، به زودی از راه می‌رسد. زمستانِ پیشِ رو، دوره‌ای دراز از انجماد و رکود را در پی خواهد داشت. شبِ چله، آغازِ شب‌های بلند و سیاهِ زمستان است. با این شب‌ها چگونه می‌خواهیم سر کنیم؛ نمی‌دانم! آن هم بی هیچ شعلۀ گرمایی بخشی که از آتش‌دانِ خانه‌هامان برنمی‌خیزد؛ و یا بی پرتوی امیدبخشِ خورشیدی که در پسِ پردۀ ضخیمِ ابرهای تیره، روی پوشانده است. برگ‌ریزانِ پاییز، مرا به یادِ یارِ غار و دوستِ همشهری دیگرِ «مهدی اخوان ثالث»، دکتر «محمدرضا شفیعی کدکنی» می‌اندازد. شاعر و پژوهش‌گری که هماره، در ذهن و اندیشۀ من، جایگاهی متمایز و والا، نسبت به دیگرِ شاعرانِ ایرانی هم‌دورانِ خود داشته است. نه به خاطرِ پژوهش‌های ارزنده‌اش دربارۀ شعرِ فارسی و نظریه‌پردازی در بابِ سبک‌ها و قالب‌های شعرِ ایرانی -که البته در زمرۀ خود، کاری بس سترگ و بی‌همانند است- و باز نه به دلیلِ شاعر بودنش -که شاعرانی چیره‌دست و زبده همانند او، یا کارآزموده‌تر از او، کم نداشته‌ایم- و بارِ دیگر، نه به سببِ نرم‌خویی، خوش برخوردی و فروتنی‌اش -که همواره زبانزدِ دوستانِ دور و نزدیک و دانشجویانِ بی‌شمارش بوده است و این هر سه هم البته، بارزۀ نیک‌منشی و سرشتِ والای انسانی وی را می‌رساند- و دیگر بار نه به جهتِ جایگاهِ آکادمیک‌اش -که او را در شمارِ استادانِ بی‌جایگزینِ ادبیاتِ فارسی گمارده است- بلکه بدین سبب که او، از همۀ این‌ها، از دانش، تجربه، ذوقِ ادبی و جایگاهِ آکادمیکِ خویش، در راستای هدفی بلند و سترگ بهره جسته است؛ و این هدف، بالندگی آدمی، از مسیرِ دانش و آگاهی است. از این جنبه، وی سرآمدِ ادبای سدۀ اخیر بوده و در اندیشۀ من، ستایش‌برانگیز است. او چه آن زمان که در مقامِ استادی دانشگاه، بر کرسی آکادمیک تکیه زده، چه آن هنگام که قلم در دست گرفته و به سرودنِ چکامه‌هایی نغز اهتمام ورزیده و چه آن‌گاه که سر در لابه‌لای کتاب‌ها، اوراق و دفترهایش فرو برده و پیرامونِ شعر و عناصرِ آن پژوهیده، همواره آرام و به دور از هیاهو و تکاپوهای رایج، مسیرِ دشوار و تاریکِ پر از سنگلاخِ ناآگاهی را، با چراغِ فروزندۀ ادبِ پارسی روشن نموده و راهِ رسیدن به آرمان‌های نسلِ خویش را از مسیرِ دانش و آگاهی، گام به گام جسته و پیموده و راهی را برای آیندگان گشوده و هموار نموده است. از همین رو، من برای او، جایگاهی ویژه در ادبیاتِ ایران می‌شناسم. جایگاهی که او را از سایرِ دگراندیشان و هم‌سلکان‌اش متمایز ساخته است. در میانِ شاعرانِ هم‌دورۀ ما، کم نیستند آنان که از آزادی، امید، شادی و روشنایی سروده‌اند. شاید بنا به تعبیرِ زنده‌یاد «محمدعلی سپانلو»، شاعر و پژوهش‌گرِ هم‌دورۀ ما، در کتابِ ارزندۀ «چهار شاعرِ آزادی» بیش از همه، چهار شاعرِ مشروطه‌خواه، «محمدتقی بهار» (ملک‌الشعرای بهار)، «ابوالقاسم عارف قزوینی»، «میرزا محمد فرخی یزدی» (تاج الشعرا) و «سید محمدرضا کردستانی» (میرزاده عشقی) دادِ بی‌داد ستیزی، آزادی‌خواهی، دادگری و استبداد ستیزی را در سروده‌هایشان سر داده و جز ملک‌الشعرای بهار -به دلایلی که جای شرحش در این مجال نیست- هر یک نیز به‌گونه‌ای تاوانِ آرمان‌خواهی خویش را دادند. امّا بیش از همۀ ایشان، شفیعی کدکنی برای من تداعی‌گر آزادی‌خواهی و ستم‌ستیزی است. شاید از این روی که او، بیش از دیگر اُدبا و اندیشمندان ایرانی، شیوۀ درستِ پیکار را آموخته است. پیکاری بر پایۀ خرد، آگاهی و روشنگری که دیرپا و مانا خواهد بود.

این روزها، بیش از همیشه به شفیعی کدکنی می‌اندیشم. بیش از هر شاعرِ دیگری، این سروده‌های اوست که در ذهنم مرور می‌شوند. شامگاهِ بیست و ششم آبان ماه، برای من اندوخته‌های جالبی به همراه داشت. در کنجِ اتاقی کوچک، تنگ، تاریک و سرد، به سقفِ کوتاهی که بر من سنگینی می‌کرد، چشم دوخته بودم. بیش‌تر ساعات، به سکوت می‌گذشت. روزها و شب‌ها برای من به‌گونه‌ای سپری می‌گردیدند که انگار در لحظه‌ای از زمان، در توقف ثانیه‌ها، زندانی شده‌ام. گاهی که امکانش بود و حس و حالش هم دست می‌داد؛ با پاهایی برهنه، سنگ‌فرشِ راهروی باریک و بلندی را سرتاسر، از ابتدا تا انتها، چندین و چند بار می‌پیمودم. درهایی کوچک و کوتاه، دو سمتِ راهرو تا انتها صف‌آرایی کرده‌ بودند. به‌سان سربازانی که خبردار ایستاده‌اند تا فرمانده‌شان از آن‌ها سان ببیند. پاهای عریانِ من، دیگر با کفِ سرد و سنگی راهرو مأنوس گشته بود. در سکوت گام برمی‌داشتم و با خود می‌اندیشیدم که هیچ حسِ بیگانگی با آن‌جا ندارم. گویی تمامی سال‌های زندگانی‌ام را با چنین حسی زیسته بودم. منتها این‌بار، این حس -که همواره با من و درونِ من نهان بوده است- را آشکار و مجسم می‌زیستم. گویی پیش از این نیز چنین بوده است. «ورق‌پاره‌های زندان» «بزرگ علوی» را در ذهنم بازخوانی می‌کردم. امّا بیش از همۀ این‌ها، این سرودۀ «م. سرشک» بود که صدایی در دلم، با طنینی گرم و زنگ‌دار، آن را بازخوانی می‌کرد. شاید گرمای همین صدا و جان‌مایۀ سروده‌ای که می‌خواند، سبب می‌شد تا سردی آن‌جا را کم‌تر حس کنم. آن‌جا بود که بیش از هر زمان دیگری، زمستان را نزدیک دیده و سرمای سوزناکش را با تمامی وجود، با گوشت، پوست و استخوانم، لمس کردم. به خود لرزیدم. در آن دم، باز چکامۀ دکتر شفیعی کدکنی، روزنِ درخششی را در نهان‌خانۀ تاریکِ وجود و اندیشه‌ام گشود و شعلۀ گرما بخشی را در دلم افروخت. تا بدین دم که این قلم، اندیشه‌های پاره‌پاره، از هم گسیخته و آشفتۀ مرا بر کاغذ سپید می‌نگارد؛ هنوز سرودۀ شفیعی کدکنی با من همراه بوده و پرتوی امیدبخشی را به دلم می‌تاباند. بیهوده انتظار نکشید. این بار خیال ندارم سرودۀ او را در پیِ نوشتارم بیاورم. شاید پیشِ خود بپرسید چرا؟! همین را بدانید که آن چکامه، روشنایی‌گر خیالِ فسرده و گرمی‌بخشِ دلِ سرما خیزِ من است. به سرایه‌ای که سرآغازِ این نوشتار آوردم بنگرید. خوش ندارم آنان که دل و دهانِ مرا می‌بویند -همان‌ها که شباهنگام بر در می‌کوبند- شعلۀ نهان در دلِ مرا بکُشند، نورِ پنهان در پستوی خانه‌ام را بجویند و چراغِ روشنِ فرزانگی را از من بستانند. پس همان نکوتر که صدایی در ذهن و اندیشه‌ام، این سروده را تنها برای من زمزمه کند. تنها و تنها برای من... .

همدمِ دیگری نیز این روزها تنهایی مرا پر می‌کند: سروده‌های بی‌همانند «ویلیام شکسپیر»، نمایش‌نامه‌نویس و شاعرِ شهیرِ انگلیسی. از روزی که دسترسی به فضاهای مجازی، شبکه‌های ارتباطِ اجتماعی و مهم‌تر از همۀ این‌ها، اطلاعات آزادِ جهانی به سببِ محدودیتِ اینترنت، با دشواری بیش از پیش روبه‌رو گردید؛ زمان‌های بیش‌تری را برای کارهایی که همیشۀ خدا، فرصتِ انجام دادن و یا به سرانجام رساندن‌شان را نمی‌یافتم؛ اختصاص دادم. از فضای مجازی (به گفتۀ دوستی «فجازی») به ناچار دوری گزیدم و بی‌خبر از همۀ عالم و آدم، سر به خلوتِ غارِ تنهایی خویش فرو بردم. با خوبان و خوب‌رویانی -که از مدت‌ها پیش باید می‌دیدم‌شان- دیداری تازه نمودم. زمان‌های بسیاری از شب‌هایم را، با گوش سپردن به موسیقی‌های روح‌افزا و پادکست‌های شنیدنی سپری می‌کردم. به دیدنِ فیلم‌های نادیدۀ زندگی‌ام می‌نشستم. روزها هم اغلب خوانشِ کتاب‌ها، داستان‌ها، مقاله‌ها و مجله‌های در صفِ انتظار را در برنامۀ روزمره‌ام می‌گذاشتم. اشعارِ شاعرانِ مورد علاقه‌ام را دوباره و چندباره می‌خواندم و... بیش از هر چیز، نوشتم و... نوشته‌ام و... می‌نویسم... . پس از ماه‌ها، مجالی دست داد تا دیگربار، به بازخوانی برخی از نمایش‌نامه‌های «ویلیام شکسپیر» روی بیاورم. از میان تمامی آثارِ او، این «مکبث» است که واژه واژه‌اش، به‌گونه‌ای غریب و بیان ناپذیر، با تار و پودِ نهادِ وجودی من گره خورده و بر جان و دلم نشسته است. هنوز هم پس از سال‌ها، با خواندنِ دوباره و چندبارۀ این تراژدی بی‌همتا، همچون برق‌گرفته‌ها، بر جای خشکم می‌زند! انگار پس از هر بار خوانشِ آن، بند بندش را زیسته‌ام. گویی شکسپیر، سده‌ها پیش از این، غم‌نامۀ مرا سروده است! برگردانِ زیبا و شیوای این سوگ‌نامه به زبانِ مادری من، آن هم به خامۀ قلم استادِ فرزانه دکتر «داریوش آشوری»، غنای ادبی شگرفی به آن بخشیده است. انگار دکتر آشوری، باری دیگر از نو، آن را در زبانِ فارسی ساخته، پرداخته و سروده است. همچون گوهرتراشی که با قلمِ خویش، واژگان را یکان یکان تراشیده، جلا داده و پهلوی یکدیگر، نشانده و آراسته است. نازک خیالیِ واژگانِ نغز و زیبایی که دکتر آشوری برای برگردان و بازنگارشِ «مکبث» گزینش نموده، به‌سانِ پرِ سیمرغ افسانه‌ای، روانِ رنجورِ مرا نوازش نموده و آرامش می‌بخشد. بی‌تردید، بسیاری (به‌ویژه شکسپیر شناسان و درام‌پژوهان) سوگ‌نامۀ «هملت» را شاهکارِ کارنامۀ وی برمی‌شمارند؛ این قلم نیز بر همین باور است. من نیز گمان می‌کنم که «هملت»، به لحاظِ ظرایفِ ساختاری و پرداختِ موقعیت‌ها و بزنگاه‌های دراماتیک، شخصیت‌پردازی و دیالوگ‌نویسی، اثری یکه و یگانه در بینِ آثارِ شکسپیر و تاریخِ ادبیاتِ دراماتیک است. امّا ظرایفِ ادبی، بن‌مایه، شخصیت‌پردازی‌ها و نگرۀ شکسپیر در «مکبث»، بیش‌تر به دلِ من می‌نشیند. گویی «مکبث» بخشی از وجودِ من است. این روزها، بار دیگر آن را خواندم. بخش‌هایی از این نمایش‌نامه، بیان‌گرِ تیره‌بختی و سیه‌روزی ما است. فرازی از این اثرِ درخشان -که بیانِ پاره‌ای از ناگفته‌ها و نانوشته‌های مرا در خود دارد- را، برایتان می‌آورم. شاید با خوانشِ آن، گوشه‌ای از آن‌چه می‌خواهم بنویسم، امّا نمی‌توانم -یا نمی‌خواهم- را سفیدخوانی نمایید:

«دریغا، سرزمینِ نگون‌بخت که از به یاد آوردنِ خود نیز بیم‌ناک است. کجا می‌توانیم آن را سرزمینِ مادری بنامیم که گورستانِ ماست؛ آن‌جا که جز از-همه-جا-بی‌خبران را خنده بر لب نمی‌توان دید؛ آن‌جا که آه و ناله‌ها و فریادهایِ آسمان‌شکاف را گوشِ شنوایی نیست. آن‌جا که اندوهِ جان‌کاه چیزی ست همه‌جا یاب؛ و چون ناقوسِ عزا به نوا درآید کم‌تر می‌پرسند که از برای کی‌ست و عمرِ نیک‌مردان کوتاه‌تر از عمرِ گُلی ست که به کلاه می‌زنند؛ و می‌میرند پیش از آن‌که بیماری گریبان‌گیرِشان شود.»*

داستانِ سینما در سرزمینِ مادری من، بنا به تعبیرِ حکیم فردوسی پاک‌زاد، قصه‌ای پر آبِ چشم دارد. سینما، همواره در چشمِ مردانِ سیاست و زمامداران -با هر رویکرد، باور، شیوه و مشی سیاسی که داشته باشند- فرزندی جسور، سرکش، رام‌ناشدنی، امّا نیرومند و اثربخش تلقی گردیده است. به همین دلیل، با مستقل بودنِ آن کنار نیامده و کوشیده‌اند تا آن را (مستقیم یا غیرِ مستقیم) در سیطرۀ خویش نگاه دارند. از این رو تلاش نموده‌اند تا با ترفندهای گوناگون، این پدیدۀ صنعتی، تجاری، هنری و رسانه‌ای فراگیر را رام نموده، به زیرِ یوغِ خود درآورده و از آن، در راستای نگره‌های خویش بهره گیرند. در بسیاری از کشورهایی که با ساختارِ توتالیتاریسم گردانده می‌شوند؛ سینما، تنها به شرطی پذیرفته می‌شود که به خدمتِ تبلیغِ ایدئولوژیک درآمده و به ابزارِ پروپاگاندای حکومتی بدل گردد. هرچه حلقۀ پذیرشِ سینما (و هر هنر و رسانۀ دیگری) از سمتِ نظامِ حکومتی تنگ‌تر باشد، به تبعِ آن، فیلم‌های کم‌تری در دایرۀ چهارچوب‌های ایدئولوژی می‌گنجند. اگر دستگاهِ حاکمیت، در برابرِ این پذیرش، نرمشِ کم‌تری از خود نشان دهد؛ امکانِ شکل‌گیری سینمای فرمایشی افزایش می‌یابد. مرزبندی مبتنی بر ارزش‌گذاری در میانِ فیلم‌سازان شکل می‌گیرد. گروهی از اهالی سینما «خودی» و گروهِ بیش‌تری، «غیرخودی» شمرده می‌شوند. در نتیجه، سینماگرانِ بسیاری از این دایرۀ بیرون مانده و امکانِ کارِ تولیدی برایشان فراهم نمی‌گردد و یا گه‌گاه فراهم می‌آید. مبنای سپردنِ کار به افراد در سینما (و همۀ زمینه‌های دیگر) «متعهد بودنِ» ایشان به ارزش‌های حاکمیتِ است؛ نه کاردانی، کارآزمودگی و تخصصِ نیروها. همین می‌شود که سینماگرانِ خبره و زبده، همواره پشتِ درهای بسته مانده و به گفتۀ «بهرام بیضایی»، باید پیشۀ خود را «گدایی» کنند. پس راهی نمی‌ماند، جز مهاجرت. مهاجرت هم که جز دربه‌دری و آوارگی نیست. هر نیروی متخصصی که برای کار و یا زندگانی آزادانه‌تر، سرزمینِ مادری خویش را رها نموده و راهی غربت شود؛ به‌ناچار از ریشه‌هایش بریده است. پیش از این، در شماره‌های پنجاه و هفتم و پنجاه و هشتم همین مجله، به مهاجرت و آسیب‌شناسی آن پرداخته‌ایم. پس از نوشتنِ دوباره دربارۀ آن درمی‌گذرم؛ تا از رشتۀ اصلی سخن دور نیفتیم. سینمایی که بیرون از مرزهای کشوری شکل می‌گیرد؛ همچون رسانه‌ها و شبکه‌های رادیویی و تلویزیونی اُپوزیسیونِ خارج از آن اقلیم، از بسترِ جامعۀ کشورِ مبدأ دور افتاده و اغلب دورنمایی از آن‌چه بازتاب می‌دهند را می‌شناسند. این است که بسیاری از سینماگرانِ خوش ذوقِ سرزمینِ ما، با ادامۀ کنشِ فیلم‌سازی‌شان خارج از مرزهای نجدِ ایران، کامیابی چشم‌گیری از آن خود و البته سینمای ایران ننموده‌اند. اصلی‌ترین دلیلِ ناکامی صنعت- رسانۀ سینما در ایران، وابستگی آن به نهادِ حکومت در تمامی ابعادِ ساز و کار و هم‌چنین محتوایی است. شاید تنها راهِ برون‌رفت از این بن‌بست، زدودنِ ریشه‌های دخالت‌های سیاست و سیاستمداران در سینما و جدایی ارتباطِ فرمایشی سیاست با سینما باشد. همچون بسیاری پدیده‌های دیگر که سیاست باید بندِ وابستگی خویش را از آن‌ها بگسلد؛ تا ماهیتِ روشن‌تری بیابد و بیابند.

بگذارم و بگذرم... .

در شمارۀ پیشینِ ماهنامۀ «سرمشق»، به سراغِ موضوع چالش‌برانگیز، امّا جذابِ سینمای سیاسی رفتیم تا از دریچۀ نوشتارِ سینماپژوهان و منتقدانِ سینمایی، نگاهی به این موضوع بیندازیم. «محمد هاشمی» (دکتری فلسفۀ هنر) و «سارا بیتویی» (دانش‌آموختۀ ادبیات دراماتیک) از دیدگاهی فلسفی به موضوعِ زیبایی‌شناسی سیاست از منظرِ «ژاک رانسیر» در تئاتر و سینما پرداختند. «محمد دانه‌چین»، در بررسی و واکاوی فیلمِ «بلوغ» ساختۀ ماندگارِ «مسعود جعفری جوزانی»، به ماهیتِ دومِ خرداد و دورانِ حساسِ بزنگاهِ جَستَن از «تلۀ بنیان‌گذار» پرداخت. «حمید عسکری» نیز ویژگی‌های سینمای سیاسی را به شکلی گذرا یادآور شد و نمونه‌هایی بر مبنای معیارهای خویش، برایمان برشمرد. در این شماره و در ادامۀ مبحثِ شمارۀ پیش، بخشِ دومِ مطالبِ این پرونده ارائه می‌گردد.

«حمید بکتاش»، در مقالۀ خود با عنوانِ «با ما، یا بر ما؟!» در آغاز چیستی مفاهیمی چون: «سیاست»، «سیاسی» و «سینمای سیاسی» را مورد کاوش قرار داده و سپس، جایگاهِ سینما در ارتباط با سیاست و نقش این دو در کنارِ یکدیگر را واکاوی نموده است. او با اشاره به نقشِ آینه‌ای سینما، از سیاست دولت‌ها در قبال سینما و هم‌چنین وابستگی این صنعتِ سرگرمی‌ساز به دولت‌ها در برخی از کشورها نیز، یاد نموده است. بکتاش، در بخشِ پایانی نوشتارِ خویش، به ارتباطِ سینما با سیاست در ایران پرداخته و با اشاره به برخی از فیلم‌های فیلم‌سازان ایرانی، رویکردِ سیاسی آن‌ها و هم‌چنین نقش و برخورد سیاست در قبالِ این فیلم‌ها و پدیدآورندگان‌شان را بررسی نموده است.

در انتها، «محمد ناظری»، فیلمِ «Z» -که به روزگار کنونی ما بسیار شبیه است- ساختۀ «کوستا گاوراس» را، با رویکردی سیاسی تحلیل کرده است. ناظری، ضمنِ تأکید بر اهمیتِ آگاهی، لابه‌لای نوشتارش، ماهیتِ حکومت‌های تمامیت‌‌خواه و هم‌چنین نقش و بازی رسانه‌ها در رسیدنِ به اهدافِ ایشان را، به شکلی کوتاه تشریح نموده است. او در بخشی از نوشتار خویش، به مقولۀ سانسور در ارتباط با کار رسانه‌ها نیز پرداخته است. مقوله‌ای که تیغِ تیزِ آن گردۀ بسیاری از اهالی رسانه را زخمی نموده و برخی از مردمانِ صاحب‌قلم ما را در طی تاریخ، زیر گیوتینِ استبداد، گردن زده است.

مجموعِ مطالبِ این دو شماره، با موضوعِ «سینمای سیاسی، انتقادی و اعتراضی»، پیش روی نگاهِ همیشه همراهِ شما خوانندگانِ نازنین قرار دارد. امیدوارم در کنار همکاران گرامی‌ام، توانسته باشیم گوشه‌هایی از مفهوم و ماهیتِ سینمای سیاسی را گشوده باشیم. این پرونده، همچون هر موضوعِ دیگری، زوایای ناگشودۀ بسیاری دارد؛ که در این مجال، امکانِ پرداختنِ به آن‌ها فراهم نبود. شاید در فرصتی دیگر، باز به این موضوع برگردیم و با نگاهی تازه، دربارۀ آن اندیشه کنیم.

به امید آن روز...

و به شرطِ ادامۀ زندگانی!

پی‌نوشت:

* «مکبث»- شکسپیر، ویلیام- برگردان: دکتر داریوش آشوری- تهران: نشرِ آگاه- چاپ یازدهم- تابستانِ ۱۳۹۱- پردۀ چهارم، مجلسِ سوم- بریده‌ای از تک‌گویی «راس»- ص. ۹۶.

با مــــا، یا بر ما؟!

حمید بکتاش
حمید بکتاش

عضو هیئت علمی مؤسسۀ آموزش عالی سپهر اصفهان

با مــــا، یا بر ما؟!

تأملی در بابِ سینمای سیاسی، انتقادی و اعتراضی

***

صفت سیاسی در زبان فارسی، از واژۀ مثبتِ سیاست، با معنایی مثبت می‌آید؛ امّا غالباً از نظر معنایی، درکی منفی از سیاست‌زدگی عمومیت دارد. سیاست‌زدگی، سعی برای کسب یا حفظ قدرت و سوگیری به طرفداری و یا علیه قدرت حاکم، در جهت کسب منافع به نفع امورات شخصی را به یاد می‌آورد. دسته‌بندی سینمای سیاسی، بیش‌تر ناشی از گسترش سینما در کشورهای در حال توسعه و همین‌طور توسعۀ جنگ سرد، میان حامیان تفکر عدالت‌محور کمونیستی، با اندیشه‌های آزادی‌خواهانۀ غرب است. در نوشتار پیش‌روی تلاش دارم تا با بررسی واژۀ «سیاسی» به بیان نمونه‌های سینمای سیاسی در ایران، از نظر موضوعی و تولیدی بپردازم. غالب سینمای جدی ایران، به خاطر ساختار قدرت و گسترش نفوذش در لایه‌های اجتماعی در ادوار مختلف، با هر موضوعی، شکل سیاسی به خود گرفته و سیاسی محسوب می‌شود. سینما، بزرگ‌ترین پدیدۀ سرگرمی‌ساز بوده و سیاسی بودنِ آن، به معنای استفادۀ ابزاری از قدرت اقناع رسانه‌ای سینما است. برخلاف نیازِ اجتماعی به جنبۀ سرگرمی سینما در جوامع غربی، ورود آن به ایران، نتیجۀ هوس و خوش‌آمد رژیم سیاسی سال‌های ۱۲۷۹ (مصادف با سلطنت «مظفرالدین شاه قاجار») بوده است. درحالی که هدف از تکامل زبان سینما در دهه‌های آغازین، تلاشی برای پاسخ بهتر به نیازهای اجتماعی جامعۀ غربی بود؛ آغاز تاریخ سینمای ایران تلاشی برای پذیرش اجتماعی و خروج سینما از دست سیاسیون (یا نمایندگان حکومت‌های سیاسی غرب) بوده است. بعد از استقبال عمومی در این سال‌ها، تولید فیلم با نظارت و حمایت‌های مستقیم و غیرمستقیم دولتی تعریف شد. سینماگران مستقل و منتقد، در تقابل با سینمای دولتی و سینماگرانِ همگرای دولت قرار گرفته‌اند. شرایط رقابت برای آن‌ها سخت شده و تولید فیلم، حتی در بخش خصوصی، نتوانسته است به صورت کامل از سیاست‌زدگی رهایی یابد.

سیاست به معنای «درایت؛ باهوشی؛ خردمندی»، «خط‌مشی و شیوۀ عمل» است؛ اما صفت سیاسی جنبۀ عامیانه و مجاز یافته و معنای منفی: «حسابگریِ منفعت‌جویانه» می‌دهد؛ یعنی به شکل خودخواهانه‌ای برنامه‌ریزی کردن، تفکر نمودن و اندیشیدن در جهت نفعِ شخصی و به دور از منافع جمعی. در رویکرد لغوی، سینمای سیاسی به معنای سینمایی است که منفعت شخصی (گروهی کوچک) را بر منفعت جمعی (اجتماعی) ترجیح می‌دهد و یا به چنین رویکردی -که موجب ضرر جمعی می‌شود- اعتراض می‌کند. از نظر معنایی، کلمات «سینما» و «سیاسی» را در کنار یکدیگر می‌توان این‌گونۀ تعریف کرد: سینمایی حاصل از «نمایش حق‌طلبی خردمندانه و یا اعتراض گروهی، به زیانِ ناشی از سودجویی و منفعت‌طلبی گروه یا فرد دیگر» است. این تعریف بسیار کلی است؛ چراکه در اکثر شکل‌های سینمایی، تقابل برای منفعت‌جویی و عدم زیان، از اصلی‌ترین تقابل‌های دراماتیک به شمار رفته و دامنۀ فیلم‌های بسیاری در گونه‌های اجتماعی، پلیسی، کنگستری و یا وسترن را شامل می‌شود.

سینمای سیاسی ترجمه‌ای از کلمۀ «Political Cinema» است. سیاست «Politic» در معنای غربی آن، به معنای «به‌کارگیری قدرت «فیزیکی و یا فکری» یا اتخاذ تصمیمات تأثیرگذار برای کشور یا زندگی عمومی است». کلمۀ سیاسی «Political»، از ریشۀ کلمۀ «police»، به معنای حافظ نظم و قانون توسط فرد یا اداره‌ای که حافظ نظم و قانون است آمده و با کلمه پولیس «polis»، به لحاظ معنایی و آوایی شباهت دارد. در فلسفۀ یونان باستان، میان فلاسفه کلمۀ عمومی (پولیس) در برابر خصوصی (اویکوس) قرار می‌گیرد. «در متون می‌خوانیم که آن زمان تئاتر به معنی پولیس و پولیس نیز یک دموکراسی بوده است.» (ملشینگر: ۵، ۱۳۷۷) تأثیر زندگی فردی و اجتماعی بر یکدیگر، آن‌جایی به تقابل می‌رسد که زندگی اجتماعی، خواه‌ناخواه در زندگی فردی و خصوصی تأثیر و یا دخالت دارد؛ ولیکن زندگی فردی منفعل از تأثیرگذاری در زندگی جمعی است. «ادیپ» با پشت سر گذاشتن ابوالهول، جامعه‌ای را از ظلم نجات می‌دهد؛ امّا در ادامه، به خاطر گناه هم‌بستری با مادرش، جامعه‌ای را به نفرین عذاب گناه خودش می‌کشاند. شهر «تبای» و مردمان نفرین شده‌اش را، کسی جز ادیپ، آن هم با رفتن از آن شهر نمی‌تواند نجات دهد. این انفعال جمعی برای سرنوشت خودشان و خروش برای خروج از آن، یکی از اصلی‌ترین علل تقابل میان فرد یا گروه، با حاکمیت است؛ که عنصر اصلی درام را شکل داده و شکل اعتراضی به خود می‌گیرد. در عصر صنعت، شکل‌گیری طبقۀ متوسط و کارگری -که خود را محق حاکمیت و تأثیرگذاری در آن می‌دانند- نقش کلیدی می‌یابد. تعاریف سینمای سیاسی اشاره به هر فیلمی دارد که نشان‌گر تقابل عامه و یا تقابل اجتماعی با حاکمیت و ابزارهای حاکمیت است. ابزارهای حاکمیت غالباً قوانین اجتماعی، تفکرات ناسیونالیستی و ایدئولوژی هستند.

***

ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

تحلیل فیلم «Z» ساختۀ «کوستا گاوراس»

محمد ناظری
محمد ناظری

نقد فیلم

در ایران، هفته‌‌ها می‌گذرد که یافتن شادی، سخت‌تر از قبل شده است. آزادی، فقط در حد بیان کلمه‌ای مطرح است و پا از این فراتر نمی‌گذارد. هر چیزی که به آزادی مربوط می‌شود؛ از جامعه دریغ شده است و فقط در معرض اخبار گُل‌درشتی هستیم که از فیلتر ایدئولوژی حکومت عبور می‌کنند. با این اوضاع، نمی‌توانیم از دموکراسی حرف بزنیم. نمی‌توانیم از عشق و شادی دم بزنیم:

«مرا رازی‌ست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم»

«سعدی»

در یک قرن گذشته در ایران، هر جریان سیاسی و روشنفکرانه‌ای که به دنبال برپایی حکومتی دموکراتیک (با آگاهی و یا بدون آگاهی) بوده، شکست خورده و تا به این‌جا، ما حکومتی با شاخصه‌های دموکراسی را تجربه نکرده‌ایم. شرق، عمدتاً سرزمین حکومت‌های توتالیتر (تمامیت‌خواه) و مستبد بوده است و برای رسیدن به اصل دموکراسی، موانع زیادی (مثل درهم‌آمیختن دین و سیاست) وجود دارد. درهم‌آمیختن دین با نظریۀ حکومت دموکراتیک، نتیجه‌ای متضاد با اصل دموکراسی را خواهد داشت. چون تفکرات دینی، در مقابل اغلب اصلاحات و تغییرات آزادی‌خواهانۀ خلاف عرف، مقاومت می‌کنند. حکومت‌های خاورمیانه، عملاً برای تداوم بخشیدن به روابط بین‌الملل (به دلیل وابستگی به کشور‌های جهان اول) باید با ظاهرِ کشوری دموکراتیک در مجامع بین‌المللی حاضر شوند؛ امّا در بطن جامعه، بنیادی‌ترین اصول دموکراسی جریان ندارند. در برخی کشورهای شرق، آزادی اندیشه و آزادی بیان، برخاستن هر صدای مخالف و آزادی اجتماعی به هر شکل آن، سرکوب می‌شود و با این روند، دموکراسی فقط به صورت نقابی مضحک، در ظاهرِ جامعه وجود دارد. دست فریب‌کارانۀ قدرت، (اغلب در جهان‌های دوم و سوم) هر جریانی برای رسیدن به آگاهی را در نطفه خفه کرده و هیجانات مردم، اغلب، بر آگاهی‌شان برای رسیدن به مقصود (آزادی) غلبه کرده است. چون معتقدم، پیش‌شرط رسیدن به آزادی، رسیدن به آگاهی است. حکومت‌هایی که با پروپاگاندا، بخش اعظم خواسته‌های خود را پیش می‌برند؛ غلبۀ هیجانات مردم بر آگاهی‌شان، بخشی از شالوده و خواستۀ اصلی حکومت‌شان است. جلوگیری از نرسیدن کلیّت جامعه به آگاهی هم، بحث متفاوت اما مرتبطی است که در ادامه، با زیرعنوان «جامعه و آگاهی» درباره‌اش صحبت خواهم کرد. از این رو، فیلم مهم «Z» ساختۀ «کوستا گاوراس» محصول ۱۹۶۹ را به صورت تطبیقی با اتفاقات اخیر در ایران، واکاوی خواهم کرد. این تحلیل، بیش‌تر از آن‌که تحلیل سینمایی فیلم باشد، تحلیل سیاسی فیلمی سینمایی است.

نقاب دموکراسی

به ظن من، فیلم با بیانیه‌ای شروع و با بیانیه‌ای به اتمام می‌رسد. در این بین، اثری فرا مکانی و فرازمانی ساخته شده است و کارگردان به زیرکی، حکومت‌های خواهان دموکراسی -که دقیقاً برعکس دموکراسی عمل می‌کنند- را نقد می‌کند. تیتراژ فیلم، با نماهای اینسرت از مدال‌های افتخار نظامی -که نمادهای دینی و مذهبی بخشی از آن‌ها هستند- شروع می‌شود. در اُبژه و سوبژه برخی حکومت‌ها، این نمادهای دینی و مذهبی، نقش تعیین‌کنند‌ه‌ای دارند، همان‌طور که در این فیلم فرازمانی و فرا مکانی، نمادهای دینی در مدال‌های اُرگان‌های نظامی وجود دارند. نگاه‌های دینی-مذهبی در ایران نیز، نقش تعیین‌کننده‌ای در شیوۀ حکمرانی داشته و تفکرات دینی در کنار سیاست‌های حکومتی قرار می‌گیرند. صحنۀ اول فیلم، اولین بیانیۀ فیلم است. جلسه‌ای با حضور نظامیان و افراد تأثیرگذار حکومت در حال برگزاری است و دبیر کل کشاورزی، در مورد قارچ‌زدگی سولفات مس و راه‌های جلوگیری از آن صحبت می‌کند. سه راه‌حل را برای جلوگیری از این قارچ‌زدگی پیشنهاد داده و ادامۀ صحبت را به رئیس پلیس می‌سپارد. رئیس پلیس در ادامۀ صحبت‌های دبیر کل کشاورزی، سه مرحله برای جلوگیری از بیماری ایدئولوژیکی -که همانند قارچ زدگی عمل می‌کند- را پیشنهاد می‌دهد. ارتباط صحبت‌های اول دبیر کل کشاورزی در مورد جوانه‌ها و سه راه درمان آن‌ها و صحبت‌های رئیس پلیس در مورد سه راه‌حل جلوگیری از بیماری ایدئولوژیکی، قابل‌تأمل و ارتباط درمان جوانه‌ها و جوانان جامعه -در حکومتی که خودخواسته در دام بیماری ایدئولوژیکی اسیر است- بسیار مهم و برای پیشرفت آن جامعه تعیین‌کننده است. این نوع حکومت -که خود مدعی درمان بیماری‌های ایدئولوژیک است- قصد دارد تا ایدئولوژی خود را بر جامعه تسلط بخشد.

***

ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.