روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/1jifl7
چند وقتی است از روایت اول، روایت واقعی، روایت جعلی، جنگ روایتها، روایت صداوسیما، روایت ما، روایت دیگران، روایت ایران اینترنشنال، روایت وزیر امور خارجه و ... میشنویم.
ما همه روایتگریم. روایت گر اتفاقات و داستانهای زندگی، تجربههای شخصی، رخدادها، آرزوها، خاطرات و... کافی است به طرز بازگو کردن اتفاقی یکسان از زبان چند نفر که در آن حضور داشتهاند گوش دهیم. آنوقت متوجه میشویم حتی روایت ماجرا توسط شاهدان عینی هم با هم فرق میکند. یکی به جزئیات، دیگری به کلیات، یکی به حواشی، دیگری به شخصیتها، یکی به حالات و عواطف، دیگری به حرکات و رفتارها میپردازد. بخشی از ماجرا بزرگنمایی، بخشی کوچک نمایی و بخشی هم ممکن است حذف و حتی بر آن افزوده شود.
چند ماهی از اعتراضات در ایران میگذرد. در رسانهها و شبکههای اجتماعی تحلیلها و برداشتهای مختلف منتشر میشود اما کمتر متن و روایتی منسجم از زبان مشارکتکنندگان در صحنه اعتراضات به چشم میآید.
اساساً روایت دارای ساختار و توالی است و برای فهم آنچه رخ میدهد به تأمل در روایتها نیاز است.
رسانههای رسمی بیشتر از زبان مسئولان در ردههای مختلف، روایتها را منتشر میکنند و سهم روایتهای رسمی بیشتر است.
هر روایت، ساختاری دارد و اجزای آن در همان ساختار کنار هم قرار میگیرند. به زبانی دیگر روایتهای رسمی در چارچوب مشخصی تدوین میشوند و هر روایت دیگری نیز همینگونه است؛ اما با توجه به انتقاد مسئولان از نبود یا ضعف در انتشار روایت اول در اتفاقات اخیر باید گفت روایت اول نیاز به پیششرطهایی دارد. سرعت در انتشار در حوزه خبر و رسانه امری بدیهی است ولی پیششرطهای دیگری هم برای روایت اول نیاز هست.
با رواج پدیده شهروند خبرنگاری، حضور شاهدان عینی در بطن اتفاقات و دست به گوشی و دوربین بودن آنها در کنار راههای متنوع انتشار حتی با فیلترینگ، لزوم گشودگی دست رسانهها برای روایت گری دقیق، جامع، صحیح و سریع را صدچندان میکند اما آیا چنین شرایطی فراهم است و یا علاقه مسئولان به انتشار روایتهای رسمی و با تأخیر از رویدادهاست، روایتهایی که روایت اول نیستند و گاهی مضمون تدافعی و توجیه گری پیدا میکنند.
معنای مشترک با این سبک روایتگری و کار رسانهای خلق نمیشود. نظام سیاسی که نتواند دیدگاهها، رویکردها، رفتارها و برنامههایش برای شهروندان، بامعنا کند در ارتباط با آنها دچار اختلال، فاصله و شکاف میشود و دنیای حاکمان و شهروندان بهتدریج از هم تفکیک و در اغتشاش ارتباطی و فضایی که چندان گفتوگویی نیست با معنازدایی از بسیاری از مفاهیم؛ اقتدار، کاسته و نظام معنایی جدید جایگزین میشود.
در این شرایط نظام سیاسی با کمتوانی در ارتباط مؤثر با شهروندان روبرو میشود و رفتارهای قهرآمیز و حتی خشن فزونی مییابد.
سامان بخشی چنین وضعیتی به اندیشه ورزی نیاز دارد. اندیشه ورزی بدون گفتوگو و با تکگویی محقق نمیشود.
بسیار سادهاندیشانه است که با صرف روایت اول، سرعت در روایتگری و بدون توجه به پیشاروایتها بتوان با شهروندان به تفاهم رسید.
تولد روایت اول، یکباره اتفاق نمیافتد و فرایندی زمانبر است. زمانبر از آن جهت که به زیرساختهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، قانونی، رسانهای و... نیاز دارد. اعتماد مخاطب به روایتها، آنی ایجاد نمیشود و در دادوستد طولانیمدت و با تکیه بر حافظه تاریخی و تجربه زیستهاش از رسانه ساخته میشود. روایتهای رسانهای، مادهای نیستند که بشود آن را تزریق یا به ذهن مخاطب شلیک کرد. مخاطبان امروزی تصویر ذهنی خود از رویدادها را با محتوای رسانهها و منابع مختلف میسازند. گرچه هر مخاطبی در حباب اطلاعاتی قرار دارد ولی دیگر آن مخاطب تمام منفعل پیشین نیست.
او خود روایتهای متنوع را کنار هم میگذارد و با مقایسه آنها، روایت کلی را میسازد و به تعبیر درستتری معناآفرینی میکند. این توقع که ما برای مخاطب، روایت خودمان را بگوییم و او هم روایت و معنای مورد نظر ما را بپذیرد از اساس دارای اشکال است.
برای رسیدن به روایت پذیرا و مشترک به زیربناهایی ازجمله به تعامل، گفتن و شنیدن متوازن، اعتماد زایی، به رسمیت شناختن دیگری، تحقیر نکردن او با برچسبهای عمدتاً کلیشهای، اجازه روایتگری به همه شهروندان و آزادی عمل رسانهها و خبرنگاران نیاز داریم.
روایت در محیط اجتماعی ساخته و معنا میشود، نمیشود در محیطهای گلخانهای و شبه آزمایشگاهی روایت سازی کرد. اگر هم بشود شبیه موجودات آزمایشگاهی، برای زیستن در محیط واقعی دچار مشکل میشوند. روایتهای کمبنیه و گاه پروپاگاندایی، بهراحتی میمیرند و با خود امیدها ر اهم میخشکانند.
امید که با اندیشه ورزی؛ امکان گفتوگوی واقعی، شنیدن دقیق روایتها با همدلی برای تفاهم عمومی فراهم شود تا روایت اول را با اشتراک و تحلیل حکایتها، پیشاروایتها و روایتهای شهروندان بسازیم. روایت اول، روایت شهروندان است. شهروندان هم روایتهایشان را در سرزمین خودشان باید روایت کنند. اگر راهی نباشد روایتها کوچ میکنند، تبعید میشوند و در سرزمینهای دیگر پردازش و برای سرزمین مادری فرستاده میشوند و دیگر روایتها را میبلعند. مسیر را برای روایت گری همگانی بگشاییم.
https://srmshq.ir/ht2eqy
به یاد فیلم «سفر سنگ» محصول ۱۳۵۶
***
از وقتی که به یاد میآورم بازیهای کودکانه ما در کوچههای محله بخش جداییناپذیر از زندگی هم سن و سالان من و بهترین و شاید تنها گزینه موجود برای پر نمودن اوقات فراغتمان بود. در ایام تابستان معمولاً از ساعات آغازین صبح حوالی ساعت ۶ بهاتفاق بچههای هممحله در کوچه جمع میشدیم و تا ظهر زمانی که مادرانمان با عصبانیت به دنبال ما میآمدند در حال انجام بازیهای محلی مختلفی همچون «هفت سنگ»، «وسطی» یا به اصطلاح ما کرمانیها «گو سه»، «خم پلی»، «قایم باشک» و طناببازی بودیم. این روند دقایقی بعد از خوردن نهار و اتمام کمکرسانی در جمع کردن سفره مجدداً در کوچهها و معابر تا تاریک شدن هوا ادامه مییافت. در ابتدای دهه چهل شمسی تب فوتبال بهتدریج به تمامی نقاط کشور سرایت کرده و نهایتاً در سالهای آغازین دهه پنجاه جای خود را بهعنوان پرمخاطبترین و محبوبترین ورزش جمعی در بین اقشار مختلف جامعه باز نموده بود، این علاقمندی همگانی در ادامه تمامی بازیهای کودکانه قدیمی را از رونق انداخت و تقریباً از سال ۱۳۵۳ عمده وقت ما به فوتبال بازی کردن در زمینهای بایر اطراف محله و احیاناً معدود کوچههای آسفالت شده میگذشت، عمدهترین دلیل این رخداد را شاید بتوان در رابطه با برگزاری هفتمین دوره مسابقات آسیایی در این سال و به میزبانی تهران دانست. رخداد فوق که از دهم تا بیست و پنجم شهریورماه ادامه یافت بهصورت کامل و مستقیم از شبکه یک تلویزیون ملی ایران که در کرمان دریافت میشد پخش میگردید، تماشای حجم انبوهی از رشتههای متعدد ورزشی و رقابتهای سطح بالا منجر به جلبتوجه قشر کثیری از هممیهنان به رخداد یاد شده گردیده بود، تدارکات این مسابقات که از چند سال قبل آغاز شده بود با برنامهریزی صحیح منجر به آماده شدن تعداد زیادی ورزشگاه و سالنهای مربوطه در سطح جهانی شده بود که گل سرسبد این ابنیه مجموعه ورزشی «آریامهر» (آزادی) بود که در طی هفده ماه توسط شرکتهای ایرانی احداث گردید، مجموعهای عظیم و بیبدیل در آسیا در آن مقطع زمانی که با استادیوم فوتبال یکصد هزار نفرهاش خود را در رده معتبرترین اماکن ورزشی جهان مطرح نموده بود، در آن ایام تشکیلات فوق از مجتمع ورزشی مونیخ که بازیهای المپیک کوتاهمدتی قبل در سال ۱۹۷۲ میلادی (۱۳۵۱ شمسی) در آنجا برگزار شده بود مجهزتر و دارای امکانات مدرنتری در خصوص صفحات نمایشگر و تأسیسات سرمایشی و گرمایشی بود.
جشنواره ورزشی یادشده در راستای پروژههای بلند پروازانه حکومت و متعاقب افزایش قیمت جهانی نفت برای نشان دادن جایگاه کشور بهعنوان یکی از شاخصترین کشورهای در حال توسعه مورد اقبال و توجه ویژه شخص اول مملکت بود، از نکات قابلتوجه این دوره از مسابقات نقش شاخص ایران برای بازگرداندن مجدد کشور چین به عرصه بازیهای آسیایی بود که در دهههای قبل به دلیل سیاستهای کمونیستی حاکمان، این مملکت پهناور با فشار همسایگان از بازیهای ورزشی آسیا حذف شده بود، پافشاری مقامات ایرانی در مجمع کمیته ملی المپیک قاره آسیا سرانجام این قدرت بزرگ را به عرصههای ورزشی جهان بازگرداند و در سالیان آتی به یکی از مهمترین رقبا در تمامی رشتهها در بازیهای آسیایی و المپیک جهانی مبدل گرداند، در این ارتباط سفر «فرح پهلوی» بهعنوان نایبالسلطنه به چین در روزهای ۲۷ شهریور لغایت ۵ مهر ۱۳۵۱ و دیدار وی با «چوئن لای» نخستوزیر وقت آن کشور که با استقبال کمسابقه مردمی ترتیب داده شده از سوی مسئولان چینی همراه بود نیز در ارتباط با پیگیریهای آتی به عمل آمده از سوی کشورمان نقش بسیار پررنگی داشت.
در آن ایام که اکثریت قابلتوجهی از مردم دسترسی به تلویزیون در منازل را نداشتند برای ایجاد جو شور و نشاط ملی، از سوی شهرداری کرمان یک دستگاه تلویزیون ۲۴ اینچ مبله بر روی پایه سایبان داری در محل میدان «ارگ» و در مقابل ورودی بازار اصلی شهر نصب گردیده و هر روز در ساعات پخش مستقیم بازیها جمعیت زیادی برای تماشا به دور این صفحه نمایشگر جمع شده و با شوق و ذوق بسیار شاهد هنرنمایی و رقابت بیش از سه هزار ورزشکار مختلف بودند. به روایت پدرم یک بار هم در سی تیرماه سال ۱۳۴۸ و همزمان با فرود سرنشینان سفینه «آپولو ۱۱" بر کره ماه او در تهران شاهد چنین اقدامی در بسیاری از میادین پرتردد پایتخت برای تماشای این رخداد عظیم برای عامه جمعیت بود. خوشبختانه بهواسطه خرید تلویزیون دست دوم دایی احمدم در چند ماه قبل از آغاز بازیها، ما از موهبت تماشای این مسابقات در منزلمان برخوردار بودیم و در همین راستا بهتدریج خانه ما به پاتوق جمع کثیری از همسایگان مبدل شد که با شنیدن اخبار مربوط به این رویداد در شوق دیدار حضوری آن بودند، با توجه به روحیه مهماننوازی حاکم در آن دوران وظیفه خطیر پذیرایی از حاضرین از سوی مادرم به من محول شده بود و بلافاصله پس از گفتن خیرمقدم به همسایهها توسط والدینم عملیات پیچیده چای آوردن و چیدن بشقابهای پذیرایی و در ادامه تعارف کردن شیرینی و میوه به ایشان با دقت کامل و رعایت توصیه مادرم مبنی بر حداقل سه نوبت تعارف برای برداشتن شیرینی و یا میوه بیشتر توسط مهمانان، از سوی من با شوق و ذوق بسیار انجام میشد هرچند که خیلی زود حوصلهام از این حجم مهماننوازی بسر آمد و تا حد امکان سعی میکردم در بین جمعیت به دور از چشم والدینم بیشتر به تماشای مسابقات بپردازم. در این دوره از مسابقات تیمهای ایرانی در رشتههای متعدد موفق به کسب مدالهای طلا و اخذ جایگاه اول آسیا شدند که برخی از شاخصترین عناوین یادشده در رشتههایی همچون کشتی آزاد و فرنگی، وزنهبرداری، شمشیربازی، واترپلو و برخی رشتههای دوومیدانی همچون پرش ارتفاع توسط «تیمور غیاثی» و دوی ۴۰۰ متر توسط «رضا انتظاری» بود. به یاد دارم که اولین مدال طلای کشورمان در رشته وزنهبرداری توسط «محمد نصیری» ورزشکار ریزنقش و کوتاهقامت کشورمان گرفته شد، شاید علت خاص بودن این مدال برای کودکی چون من جذابیت نامگذاری ردهبندیهای وزنی این رشته در آن دوران بود که از سوی مفسرین و مجریان برنامههای ورزشی به ترتیب «مگس وزن»، «خروس وزن»، «سبک وزن»، «میان وزن»، «نیم سنگین» و» میانگین سنگین» خوانده میشدند، این نامها در آن دوران کودکی باعث خنده و تعجب من میشدند.
در تمامی پانزده روز برگزاری مسابقات جمعیتی ده تا بیست نفره در خانه ما حضور داشتند اما در شب پایانی که مصادف با فینال بازیهای فوتبال این جشنواره ورزشی بود به یک باره تعداد جمعیت به حدی زیاد شد که عملاً در سالن خانه جای کافی وجود نداشت و مجبور به پهن کردن فرش در حیاط و انتقال تلویزیون به آنجا شدیم. در آن شب به یاد ماندنی تیم ایران در مسابقه نهایی به مصاف تیم اسرائیل میرفت، شاید از همین رو حساسیت بازی به حد اعلا رسیده بود. کار به جایی رسید که در جمع مشتاقان تماشای این دیدار چشممان به «ملا حسن» و «شیخ یدالله» دو روحانی ساکن در محله افتاد که در صف اول نشسته بودند و جماعت مؤمنین را به دعا خواندن برای پیروزی مسلمین در این مسابقه سرنوشتساز فرامیخواندند. مربی تیم ایران در آن دوران «فرانک اوفارل» ایرلندی تبار بود و در جمع بازیکنان تیم ملی نامهایی چون ناصر حجازی، علی پروین، جعفر کاشانی، اکبر کارگر جم، غلامحسین مظلومی و رضا عادلخانی به چشم میخورد اما در این میانه کسی که بیش از دیگران مورد توجه حضار بود «پرویز قلیچ خانی» کاپیتان تیم بود که مردم برای وی حساب ویژهای بازنموده بودند. محبوبیت ویژه وی در آن روزها هم نزد جوانان روشنفکر و هم افراد مذهبی تا حد زیادی نامتعارف و کاملاً ممتاز بود، سالها بعد دریافتم که وی جدا از مهارت بالا در زمین فوتبال در رابطه با فعالیتهای سیاسی نیز دستی بر آتش داشت، در این زمینه گل استثنایی وی به تیم اسرائیل در جام ملتهای آسیا در سال ۱۳۴۷ در ورزشگاه امجدیه (شیرودی) که منجر به برتری دو بر یک ایران شد باعث ایجاد شادی غیرعادی در پایتخت گردیده بود که در ادامه آن جمعی از فعالان سیاسی وابسته به بخش مذهبی بازار در شب جشن و پایکوبی مبادرت به آتش زدن دفتر نمایندگی هواپیمایی اسرائیل «اِل عال» نموده بودند، بعدها روایتی بر سر زبانها افتاده بود که چند روز بعد از این پیروزی در مراسم تجلیل از قهرمانان تیم ملی که در دربار و با حضور شاه برگزار گردید وی از مراسم معمول تعظیم و دستبوسی خودداری نموده و به همین مناسبت با توبیخ رئیس فدراسیون مواجه شده بود. در سال ۱۳۵۰ وی و مهدی مناجاتی دیگر بازیکن ملیپوش توسط ساواک به جرم فعالیتهای چپگرایانه و افکار مارکسیستی دستگیر شدند و بنا به روایت تاریخ چند هفته بعد در مصاحبۀ پخش شده از تلویزیون با پذیرش اشتباه خود، درخواست عفو ملوکانه نموده بودند و به همین واسطه از بند رها شده و مجدداً در تیمهای ملی و باشگاهی فعالیت خود را تا زمان بازنشستگی ادامه دادند. این پیشینه حرفهای و شخصیتی در آن شب او را به بازیکن شاخص زمین مبدل ساخته بود و با هدایت وی، تیم ملی در نهایت با زدن یک گل توسط عادلخانی موجی از شادی و سرور را در دل ایرانیان ایجاد نمود. روزنامهها در فردای آن روز با تیترهای درشت از شادی، سرور و پایکوبی شبانه خیل عظیم مردم در پایتخت تا صبح خبر دادند. تجربه ممتاز برگزاری این جشنواره ورزشی چنان مثبت بود که بنا به دستور شاه به ریاست سازمان تربیتبدنی، ایران بهعنوان یکی از کاندیداهای برگزاری مسابقات المپیک در سال ۱۹۸۸ و همچنین جام جهانی فوتبال در سال ۱۹۸۲ به کمیته جهانی المپیک و فیفا معرفی گردید و رایزنیهای بینالمللی برای تحقق این خواسته در دستور کار قرار گرفت.
لذت تماشای این مسابقه در آن شب به یاد ماندنی برای کودک خردسالی چون من که در مهرماه آن سال برای نخستین بار به مدرسه میرفتم حیرتآور بود و از آن پس فوتبال را به محبوبترین بازی عمرم تبدیل نمود. در آن سالها هر کوچه و محلهای به فراخور تعداد بچههایی که فوتبال بازی میکردند دارای یک یا چند تیم بود و معمولاً با جمعآوری پول از بازیکنان ساخت دروازههای کوچک فلزی و خرید توپ انجام میشد، علاقه من به عضویت در تیم کوچه با قبول مسئولیت دشوار حمل یکی از این دروازههای کوچک فلزی شروع شد و بهتدریج با شروع کردن بازی در کنار سایرین، به دلیل کله شقی و شهامتی که در زمینه قرار دادن خودم در بین توپ و دروازه داشتم یک سال بعد در زمانی که به کلاس دوم دبستان رفتم بهعنوان دروازهبان ثابت و کم سن و سالترین فرد تیم انتخاب شدم، این پست جدا از مخاطرات بیشمار و درد ناشی از ضربات لگد متعدد مهاجمان حریف و برخورد توپ پلاستیکی چندلایه به سر و صورتم برایم مایه افتخار و سربلندی بود. از آن به بعد دنبال کردن اخبار مربوط به مسابقات فوتبال جام تخت جمشید در روزنامههای خریداری شده توسط آقای شهابی همسایهمان به یکی از دلمشغولیهای زندگیام تبدیل شد و بعدها پس از عاشق و واله شدن نسبت به سینما و فیلم نیز از دل و ذهنم خارج نگردید.
بزرگترین رویداد فوتبالی عمر من در سال ۱۳۵۶ رخ داد زمانی که تیم ملی فوتبال ایران برای نخستین بار در تاریخ به مسابقات جام جهانی راه یافت. در آن دوران مجموعاً ۱۶ تیم به مرحله نهایی این رقابت بینالمللی راه مییافتند و در این میانه سهم قارههای آسیا و اقیانوسیه تنها یک تیم بود، رقابتهای سخت و نفسگیر بین تیمهای مدعی سرانجام به نبرد دو سربلند باقی مانده از دور مسابقات یعنی ایران و استرالیا رسید، بازی رفت در استادیوم شهر ملبورن برگزار شد و تیم کشورمان در دیداری بینهایت سخت با تک گل «حسن روشن» مهاجم تکنیکی و همیشه مصدوم در دقیقه ۷۰ به برتری رسید، بازی برگشت در تهران و در حضور انبوهی از جمعیت مشتاق برگزار شد و با تک گل مهاجم شمالی کشور «غفور جهانی» ملقب به «شیر گیلان» در دقیقه ۴۴ جواز ورود به جمع ۱۶ تیم برتر جهان حاصل شد. شور و شوق مردم در کوچه و معابر در پایان بازی غافلگیر کننده بود هرچند که ۲۲ سال بعد در صعود باورنکردنی ایران به جام جهانی ۱۹۹۸ شادی به مراتب عجیبتر و بهیادماندنیتری در حافظه تاریخی این ملت برجای ماند. تدارکات تیم ملی بلافاصله آغاز شد و در فاصله چند ماهه تا شروع جام جهانی به میزبانی آرژانتین تیم ملی چندین بازی تدارکاتی را پشت سر گذاشت که آخرین آنها مسابقهای در شهر «تولوز» با تیم ملی فرانسه در ۲۱ اردیبهشتماه ۱۳۵۷ بود که با نتیجه دو بر یک به نفع میزبان خاتمه یافت، این بار هم حسن روشن تک گل ایران را در حضور بازیکنان نامدار حریف همچون «میشل پلاتینی» و «ژان تیگانا» به ثمر رساند. او به لحاظ تیزهوشی مثال زدنی در زمینه حضور در زمین حریف و موقعیتشناسی خارقالعاده در رابطه با زدن ضربه نهایی یکی از تکخالهای تیم و امید اصلی گلزنی کشور بود هرچند که مصدومیتهای دیرپای وی بالاخره کار به دست تیم ملی داد و او را از حضور تمام وقت در زمین بازی در مرحله نهایی مسابقات محروم نمود.
در زمان پخش تلویزیونی این سه بازی آخر هم میزبان جمعی از همسایگان بودیم که در این میانه «قدرت» و همسرش «گیتی» برای من از همه مهمتر بودند. این زوج جوان به گواهی تمامی همسایگان عاشقترین زن و شوهر دنیا بودند، قدرت اصالتاً از اهالی شهر کوچک «انارک» در حوالی «نائین» اصفهان بود که با توجه به رونق صنایع زغالسنگ در دهه پنجاه شمسی بهاتفاق جمعی از همشهریان در جستجوی کار پردرآمد به کرمان آمده بود و با توجه به داشتن دیپلم که در آن ایام بسیار مهم تلقی میشد پست کارشناسی مهمی در شرکت زغالسنگ کرمان به دست آورده بود، گیتی همسر تهرانی الاصل وی بی هیچ تردیدی در زمره زیباترین بانوان شهر بود و بهعنوان معلم بهداشت در دبستان صدیق کار میکرد، عشق بین این دو که از دوران همسایگی در شهر اصفهان و دوران تحصیل در دبیرستان آغاز شده بود به ازدواجی بینظیر ختم گردیده بود و با گذشت ده سال همچنان به طراوت روز اول وصال بود. تنها نقطه تاریک زندگی ایشان نداشتن فرزند بود امری که در سایه مهر بیمانند این دو به چشم هیچ کس بهعنوان نقص و کمبود دیده نمیشد هرچند که واقعیت چیز دیگری بود. گیتی به لحاظ بزرگ شدن در تهران سبکی متفاوت در پوشش لباس داشت که کاملاً با روال معمول مادران و خواهران ما متفاوت بود، دامنهای کوتاه، پیراهنهای یقهباز و کفشهای پاشنهبلند وی که با لاک ناخن دست و پایش هماهنگ میشد او را به جلوهای از ستارگان زن هالیوود در محله تبدیل ساخته بود، چهرهاش ترکیبی از جذابیت «الیزابت تیلور» و معصومیت «ادری هیپورن» بود و علیرغم تفاوت پوششی رفتار باوقارش و شغل معلمی او را به یکی از محترمترین زنان محله بدل ساخته بود. در تمام زندگیام چه در آن دوران و چه در سالهای بعد از زبان کسی کوچکترین خردهگیری یا انتقادی در مورد شخصیتش نشنیدم. در شب بازی تیم ملی با فرانسه او برای مادرم از رنج چند سالهاش سخن گفته بود و به این نکته اشاره کرد که خود را در غم پنهان شده شوهرش برای در آغوش گرفتن فرزند مقصر میداند، پیگیریهای مکرر او و مراجعه به پزشکان متخصص در پایتخت نیز برایش یک جواب تلخ به همراه داشت، وی قادر به بچهدار شدن نبود. در ساعاتی که جمع تماشاگران در برابر تلویزیون فریاد میزدند و برای پیروزی قهرمانان کشور دعا میخواندند، گیتی در کنار مادرم اشک ریخته بود و از پیمانی که با قدرت و برخلاف میل همسرش بسته بود سخن به میان رانده بود، او یک سال را برای وقوع معجزهای در زندگی فوقالعادهشان به خود و قدرت فرصت داده بود و در پایان این مهلت همسرش را سوگند داده بود که برای دلخوشی وی طلاق بگیرند! از این زمان در نظر گرفته شده تنها چند هفته باقی مانده بود. مادرم که از شنیدن کلام او شوکه شده بود زبان به نصیحت گشوده و آنها را به لطف خداوند و صبر بیشتر امیدوار نموده و حتی به گیتی پیشنهادکرده بود که در پایان مهلت فوق آنها میتوانند همچون آقای «اطمینان» همسایه دیوار به دیوارمان بچهای را از پرورشگاه به فرزندخواندگی قبول کنند، اما همچنان گیتی بر حرف خود پای فشرده بود و خود را در صورت تداوم این زندگی بهعنوان غاصبی فرض مینمود که عشق زندگیاش را از بزرگترین خواسته درونیاش محروم کرده است.
شبهنگام زمانی که سرم را بر روی زانوی مادرم گذارده بودم و در حالت خواب و بیدار به صحبتهای او و پدرم گوش میدادم از این مطلب مطلع شده و متوجه نگرانی و غمخواری شدید والدینم شدم. از روز بعد در چندین نوبت شاهد صحبتهای پدرم باقدرت بودم و از سوی دیگر مادرم نیز بهصورت مستمر به منزل گیتی و خواهرشوهر وی که او نیز همسایهمان بود میرفت و تلاشش را برای جلوگیری از این جدایی شوم میکرد. برای اولین بار در زندگیام به معنای واقعی جدایی تلخ و عشق نافرجام پی میبردم، حال میتوانستم غم پنهان در چشمهای زیبای معلم بهداشت مدرسه را ببینم و احساس او را در ساعاتی که به چارچوب درِ دفتر کارش تکیه داده بود و با شوق به هیاهوی بچهها در حیاط مدرسه نگاه میکرد تا حدی درک کنم.
فارغ از دنیای بزرگسالان من و دوستانم همچنان در شوق و ذوق بازیهای جام جهانی بودیم که آن سال در آرژانتین برگزار میشد، این کشور در آن ایام درگیر رویارویی بزرگی مابین عدالتطلبان و دیکتاتوری حاکم بر کشور بود، «خورخه رافائل ویدلا» در سال ۱۹۷۶ با انجام کودتای نظامی موفق به کنار زدن «ایزابل پرون» رئیسجمهور قانونی وقت و تشکیل حکومتی بر پایه رعب و وحشت و حذف فیزیکی مخالفان شده بود، او با بهرهگیری از روشهای افراطی دیگر دیکتاتور بیرحم آمریکای جنوبی یعنی «ژنرال آگوستو پینوشه» در کشور شیلی، ضمن راهاندازی اردوگاههای مرگ مبادرت به ربایش، شکنجه و قتل مخالفان سیاسی از هر طیفی مینمود، ویدلا که خود را در محافل خصوصی بهعنوان طرفدار نازیسم معرفی مینمود بر این باور بود که او منجی یگانهای است که آمده تا سلطه کلیسای کاتولیک را بر جامعه مارکسیست و چپگرا و یهودیان آرژانتین احیا نماید، در دوران سیاه هفت ساله حکومت وی بیش از سی هزار مرد و زن جوان ناپدید شده و به قتل رسیدند. مجموعه این اخبار دهشتناک بخشی از جامعه روشنفکر و مترقی آن زمان را به راهاندازی کارزارهایی برای تحریم این جام جهانی راغب ساخته بود و در رأس این اندیشمندان معتبر نامهایی همچون «ژان پل ساتر» فیلسوف فرانسوی و «سیمون سینیوره» بازیگر و نویسنده مشهور هموطنش به چشم میخوردند، آنها در تبلیغات خود پوسترهایی را در این زمینه منتشر مینمودند که یکی از آنها با سر تیتری از کلمات قصار «برتولد برشت» نمایشنامهنویس و شاعر مشهور آلمانی همراه بود با این مضمون که: «آن که حقیقت را نمیداند نادان است، اما آن که میداند و انکار میکند تبهکار است». موج برخاسته از این اطلاعرسانیها بخش قابلتوجهی از فعالیت رسانهای ویدلا را با شکست مواجه ساخته بود، کار به جایی رسید که کوتاه زمانی قبل از آغاز بازیها «میشل ایدالگو» سرمربی تیم فرانسه و خانوادهاش از سوی اعضای یکی از گروههای سیاسی چپگرای کشورش ربوده شد، او بعد از فرار موفقیتآمیز از دست گروگانگیران تردید جدی در خصوص شرکت در این تورنمنت را داشت. از سوی دیگر اقدام یک گروه تبهکاری در زمینه ربایش اعضای خانواده «یوهان کرایوف» فوق ستاره هلند که در آن زمان در زمین چمن باشگاه بارسلون هنرنمایی میکرد نیز منجر به عدم حضورش در جام شد و این امر نیز به شایعات مبنی بر تحریم بازیها از سوی وی میافزود.
دور از تمام مصائب در حال رخ دادن در آرژانتین در این سوی جهان مردم کشورم بیتاب حضور در جام جهانی بودند و تقریباً اخباری از وقایع اسفبار کشور میزبان جام در مجلات و نشریات پرطرفدار آن دوره همچون «کیهان ورزشی»، «دنیای ورزش»، «جوانان»، «اطلاعات هفتگی» و «زن روز» به چشم نمیخورد. گزارشهای هفتگی این مجلات سرشار از جزئیات بامزه پیرامون تیم و همراهان آن بود، از تدارکات عالی صورت گرفته برای اسکان بازیکنان در «کوردوبا» و هتل واقع در حومه بوینس آیرس پایتخت آرژانتین بهمنظور حفاظت بیشتر گرفته تا طراحی و دوخت شیکترین کت و شلوار و پیراهنهای متناسب برای اعضا تیم و در نهایت اعزام آشپز مخصوص به همراه این گروه. یکی از تبلیغهایی که در آن روزها در تمام نشریات خودنمایی میکرد مربوط به آگهی آدامس خروس نشان بود که از پرداخت پاداش نقدی به بازیکنان ملیپوش در صورت برد و یا تساوی در هر بازی خبر میداد!
دو نفر از همراهان حاشیهای تیم ملی در آن زمان مورد توجه مردم بودند، فرد نخست همانگونه که گفته شد «اوس نعمت» آشپز تیم بود که با دستپخت فوقالعاده خود خیلی زود جایش را در اردوی تیم ملی و متعاقباً در هتل محل اقامت بازیکنان در بین سایر مهمانان و کادر محلی آنجا بازنموده بود. در روزهای تمرین ایرانیها همواره جمعی از آرژانتینیها و طرفداران سایر تیمها در کنار زمین حاضر بوده و از همان غذای تدارک دیده شده توسط وی برای قهرمانان ملی میل مینمودند. نفر دوم تشویق کننده مشهور تیم ملی موصوف به «محمد بوقی» بود که در آن دوران در تمامی مسابقات به شکل فعال حضور پیدا میکرد و با زدن بوق مخصوص به خودش که ۲۳ شاخه داشت و هیچکس دیگری توانایی نواختن آن را نداشت ریتمهای متفاوتی را ایجاد کرده و تماشاگران بیتفاوت را وادار به هورا کشیدن و ترغیب بازیکنان تیم ملی مینمود. حکایت رفتن وی که بدون هزینه دولتی و به تنهایی از ایران به آرژانتین رفته بود بسیار شنیدنی بود و در مطبوعات به تفضیل نقل میشد، خلاصه اینکه او به «مهاجرانی» مربی تیم ملی قول داده بود که حتماً برای تشویق تیم کشورش به آمریکای جنوبی خواهد رفت و سرانجام با جمعآوری شانزده هزار تومان و اخذ گذرنامه برای اولین بار با سوار شدن به هواپیما به مقصد لندن حرکت کرده بود، به قول خودش بدون آشنایی با زبان خارجی تنها با قر کمر و زبان بدن از میهن به انگلیس و از آنجا با بخت بلند به دنبال آشنایی اتفاقی با یک فرد اسکاتلندی که عازم آرژانتین بود با مصیبت بسیار خودش را به کشور میزبان جام و در نهایت هتل محل اقامت تیم رسانده بود، امری که در سرانجام کار حشمت مهاجرانی را غافلگیر ساخته بود. در حین مسابقات ایران چهره او در چند نوبت بهویژه بازی ایران و اسکاتلند توسط کارگردان تلویزیونی به سرتاسر جهان مخابره شد و تبدیل به یک چهره شناخته شده بینالمللی گردید. در شهر کرمان نیز شخصیتی به نام «محمود لحافدوز» با همان جدیت و تعصب در تمامی میادین ورزشی حامی تیمهای استان بود و از این بابت بهعنوان شاگرد خلف وی شناخته میشد.
***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/ul5szh
«آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا»
حافظ
اجازه دهید که در آغاز نگاهی گذرا به این بیت داشته باشیم که اگرچه فاقد تصویرپردازی است و بیشتر به اندرزنامههای دوران کهن یا سخنان عارفان شباهت دارد اما در بطن و در پس لایۀ ظاهری، مفاهیم متعددی را بیان میدارد.
حافظ، آسایش دو گیتی را به تفسیر دو حرف منحصر میداند؛ که تطبیق و تطابقی نیز میان این جهان و آن جهان و مروّت و مدارا وجود دارد. بدیهی است که خشونت چرخۀ بسته یا دایرهای شوم را به وجود میآورد که در خور قرون گذشته و دورانی است که جوامع دربسته بودند. این نوع جوامع در تضاد و تقابلهایی گاهی خونین با همدیگر قرار میگرفتند که جنگهای قبیلهای در عربستان پیش از اسلام یکی از آن نمونههاست. آنطور که در بعضی از کتب تاریخی آمده است، انتقام و جنگ و انتقامکشی چه بسا دههها و بیشتر طول میکشید. هربار یکی از این قبیله در انتقام گرفتن، شخصی دیگر ا ز قبیلۀ مقابل را میکشت و این امر ناگزیر خشونت متقابل را به وجود میآورد الی غیرالنهایه!
در تاریخ ایران نیز، حدود ۸۰ درصد حکومتها را عشایر تشکیل دادهاند. از پهلویها که بگذریم؛ قاجارها عشایر بودند و آغامحمدخان پس از درگذشت خان زند- وکیلالرعایا - فوراً خود را به طایفه و قبیلۀ پرنفوذشان رساند و چندین قبیله با همدیگر متحد شدند تا سرانجام توانستند که شیراز را با خیانت یکی از معتمدان لطفعلیخان تصرف کنند.
لطفعلیخان، جوان و شجاع بود. جهت جمعآوری نیرو همراه اطرافیانش به کرمان آمد. ماهها محاصرۀ شهر به طول انجامید؛ وقتی مقاومت در آنجا نیز بینتیجه ماند، لطفعلیخان به بم پناهنده شد. برادر حاکم بم، محمدعلی خان سیستانی، جویای احوال برادرش شدکه همپای لطفعلیخان بود اما از همراهانش عقب مانده بود.
نگاهی گذرا
باری به هر حال؟ حاکم بم چه به سبب ترس از خان قاجار و چه به جهت این که حرف لطفعلیخان را باور نکرده بود و میپنداشت که او اسیر شده است، امر به دستگیری لطفعلیخان داد. هرچند که او با مقاومتی سرشار از سلحشوری در برابر سربازان ایستادگی کرد اما تعداد زیاد سربازان باعث دستگیری لطفعلیخان شد و فجایع پس از آن باعث شده است که او یکی از مظلومترین و محبوبترین شاهزادگان تاریخ ایران محسوب شود.
فاجعهای که آغامحمدخان در کرمان به وجود آورد، چنان است که هنوز هم در تاریخ ایران و جهان، جزو جنایات بزرگ محسوب میشود.
زندیه، افشارها، صفویه تا قبل از حملۀ وسیع و هولناک مغول نیز از عشایر بودند. مغولها نیز متشکل از قبیلههای متعدد بودند که چنگیزخان آنها را متحد کرده بود و در ابتدا اصلاً قصد هجوم به ایران پهناور آن زمان را نداشت که شامل آسیای مرکزی و افغانستان نیز میشد، چنگیزخان به قصد گسترش تجارت با کشورهای دیگر، چندین تاجر با متاعهای چشمگیر و گرانبها به ایران فرستاده بود اما راهزنان آنان را کشتند و بارها را به غارت بردند.
چنگیزخان به شاه ایران نامهای مبتنی بر دادخواهی، دستگیری و پس گرفتن متاعها و مجازات راهزنان نوشت و با سفرایی نامه را به ایران فرستاد؛ اما حکومت مرکزی که نالایق بود به جای توجه به این درخواست، حتی سفرا را کشت. این امر خشم چنگیزخان را برانگیخت و به ایران حملهور شد. ازجمله جاهایی که در معرض نابودی کامل قرار گرفت نیشابور بود که مشهور است کتابخانهای بزرگ مشتمل بر هزاران جلد کتاب در زمینۀ علوم مختلف داشت. آنجا نیز مانند بقیۀ شهر طوری نابود شد که خشت بر خشت باقی نماند. عارف مشهور و وارسته، عطار نیشابوری نیز در همین حمله و هجوم کشته شد.
باری به هر تقدیر در جوامع بسته، فقط فرهنگ و باورهای خود آن جامعه اصل محسوب میشود و دیگران یا دیگری با هر نوع تفکر و باور، انسانی منفور و مذموم است. در این میان چهبسا باورهایی هستند که ریشه در اساطیر دارند و از طریق عرف و عادتها از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند. مثال خیلی خوبی که میتوان آورد، دوران هیتلر و حکومت رایش سوم است. هیتلر و دستیاران و همکارانش، کسانی مانند هیملر، گورینگ و گوبلزو دیگران، بدون هیچ دلیلی، آریاییها را نژاد برتر جهان میدانستند و اصلاً بر این باور بودند که آریاییها از یک سیارۀ دیگر به زمین آمدهاند تا جهانی جدید بنا کنند. مطابق این نظریۀ منسوخ و ضد بشری، بقیۀ نژادها باید در خدمت نژاد برتر یعنی همان آریاییها باشند. هیتلر و پیروانش به اساطیر و باورهای هزاران سال قبل ژرمنی رجوع و آنها را احیا و اجرا میکردند.
این موضوع به نظر فاشیستهای حاکم بر آلمان آنقدر جدی و مهم بود که گوبلز، هزینههای گزافی تعیین کرد تا دانشمندان نژادپرست به نپال بروند و آزمایشهای علمی مختلف بر مردم نپال انجام دهند تا این نظریۀ را ثابت کنند واقعاً آریائیها از یک سیارۀ دیگر آمدهاند. دانشمندان نژادپرست آلمان هیتلری، خود نژاد آریایی را به چندین گروه تقسیم کرده بودند. بعضی از نژادهای آریایی را به جهت اختلاطهای قومی و نژادی در ردههای پایین قرار داده بودند. از آن جمله ایرانیها را در ردههای پایین آریایی میدانستند. آزمایشها در نپال به این جهت بود که آریاییهای کوهنشین آن مناطق را به دور از دستخوردگی میدانستند اما ایرانیها را به خاطر هجوم اقوام مختلف، آریائیهایی با خلوص نژادی کم میپنداشتند.
به هر حال تعصب ورزیدنهای خشک و خشن هیتلر و پیروانش باعث بروز جنگ خانمانسوز دوم جهانی شد؟ حملههای ارتش آلمان به دیگر کشورها، فاشیستها کورههای آدمسوزی نیز ایجاد کرده بودند که آشویتس و راخائو از مشهورترین اردوگاههای دارای کورههای آدمسوزی است.
در جوامع باز، امکان گفت و شنود میان تفکرات و اندیشههای مختلف و حتی متضاد نیز وجود دارد.
این موضوع را بارها شادروان استاد مطهری عنوان کرده بود که در دانشگاههای ما باید تفکرات مختلف و متضاد تدریس شود و مناظرهها ایجاد شود که همان قول قرآن است که: «پس بشارت به بندگانم آنها که قولهای مختلف را میشنوند و از بهترین آنها پیروی میکنند.»