https://srmshq.ir/p5r4sd
میآیم میآیم میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانۀ پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
اگر مدرنیته را همچون هابرماس «پروژهای ناتمام» تلقی کنیم، شعر فروغ نیز پروژهای ناتمام است و از مرزهای خود نیز عبور میکند. او فراتر از مدرنیتهای که به تقلیل ایدئولوژیک تن میدهد و از دل آن فاشیسم و کمونیسم بیرون میآید و یا در مقیاسی ملی به روشنفکران حزبی و شعرهای چریکی میرسد، تن به تقابلهای پیشساخته نمیدهد و از هیچ فرد یا گفتمانی اسطوره نمیسازد.
او زنی تنهاست
«در آستانۀ فصلی سرد
در ابتدای درک هستیِ آلوده زمین
و یاس ساده و نمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی».
اما از یاس سادهاش -به مقتضای زمان- داس و چکش نمیسازد و سپیدی صلحآمیز کاغذش را به پرچمی سرخ و خونین بدل نمیکند. فروغ به رغمِ همسایهها که «در خاک باغچههایشان به جای گل / خمپاره و مسلسل میکارند»، دستهایش را در باغچه میکارد / و میداند که سبز خواهد شد / و پرستوها در انگشتان جوهریاش تخم خواهند گذاشت؛ اما در عین حال، از هیچ پرستویی، پیامآوری افسانهای نمیسازد زیرا میداند:
«پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟»، و میپرسد:
«وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
چگونه میشود به سورههای رسولان سرشکسته پناه آورد؟».
او اگرچه با مردم همدلی، همزبانی و شفقت فراوان دارد اما همچون سایر هنرمندان و سیاستمداران در پشت نام مردم سنگر نمیگیرد و از آنها نیز تقدسزدایی میکند و در واپسین شعرهایش میگوید:
«من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند».
او متوهم و مستبد نیست و خود را نیز زیر علامت سؤال میگذارد و در «وهم سبز» میپرسد:
«به من چه دادهاید ای واژههای ساده فریب؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبندهتر نبود؟»
این رویکرد انتقادی و افسونزدایی از خود تا منتهاالیه هستی، جانمایۀ مدرنیته و شکل زندگی فروغ است. اگر قهرمان جهان سنت ما، شیر-آهن-کوه مردی بود که ششصد سال عمر میکرد و از هفتخوان میگذشت، نه-قهرمان مدرن ما زنی است که نه متبرک است و نه هرگز نامش بر پیشانی آسمان میگذرد، بلکه صرفاً زنی است تنها، که او را «تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است. میدانید؟ تبار خونی گلها»!
فروغ، نهتنها در سمت درست تاریخ ایستاد و پابرجایِ ارزشهای هژمونیک سنت نماند بلکه در سمت آیندۀ شعر نیز ایستاد، چندانکه محتوا و ساختار شعرش توأمان، فراتر از آشکار کردن گذشته و حال به آینده و اکنون ما نیز سرایت کرده است. شعر فروغ خصوصاً در دو مصداق برجستهاش یعنی «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، نظامی تک مرکزی، درختوار و عمودی ندارد که مبتنی بر سلسلهای از مراتب، از یک ریشه شروع شود و در شاخهها تداوم یابد. بلکه دارای ساختاری افقی و چندمرکزی است که ریزوموار حرکت میکند و ریشههای متعدد دارد. ریزوم برخلاف سایر گیاهان که ساختاری عمودی و مردانه دارند، ساقهاش افقی و در زیر خاک رشد میکند و با هر قطع، از بین نمیرود بلکه ریشه میزند و امکان ایجاد شبکهای بیپایان را فراهم میسازد که در آن هیچ ارجحیتی وجود ندارد و هیچ نقطهای مرکز و رهبر نیست. ریزوم همچون خیابانهای شهر در جهات مختلف گسترش مییابد و با قطعِ هر ارتباط و بستن هر راه، نقطۀ گریزی مییابد و به نقاط دیگر وصل میشود. انگار شعر فروغ را در خیابان میتوان دید با ساقههای جوانی که از تَرَکها و بریدگیهای خیابان برخاستهاند و همچون او تمنای شانه کردن گیسوانشان در باد را دارند. حقیقتاً شاعری جز فروغ سراغ ندارم که در مقیاسی هستیشناختی با نسل امروز پیوند خورده باشد، نسلی که پارادایم زمان را دریافتهاند و جان میدهند که خانه را به خیابان بیاورند و دیوارهای ضخیم ریا و دروغ را از میان بردارند. شمایل فروغ تکثیر شده است، شمایل مدرنی که با قدرتِ زندگی در برابر قدرت سنت میایستد برای تحقق رویایی که «ما را به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد».
https://srmshq.ir/kint8d
لازم بود که شیرهای خندانی قدم به میدان نهند،
بنابراین ولتر آمد و با خنده همه چیز را نابود کرد
نیچه
در سرزمینی به سر میبریم که بهویژه در یکصد سال اخیر شهروندانش به دلیل ناهمخوانی میان آنچه هست و آنچه باید باشد، چالشهای درونی و برونی جانکاهی را پشت سر گذراندهاند؛ اما نومیدکنندهتر اینکه همواره از ژرفای این شکاف، روشنفکرانی سر برآوردهاند که با چهرههای عبوس، سازشناپذیر و نومیدشان، دقمرگی، خودکشی، کشتن یا کشته شدن را همچون سرانجام خودآگاهی و اندیشهورزی به این مردم باوراندهاند.
اگر به تماشای فیلمهای مستند و مصاحبههای آخرین نسل این روشنفکران که در دهههای ۳۰ تا ۵۰ بالیدهاند بنشینم، چهرههایی سرد و بیروح خواهیم دید که آهنگ کلامشان، میان غرولند و فریاد، با سکوتهای سیاه گاهوبیگاه، از حنجرههایی گرفتار بغض و آه بهسختی بیرون میآید، آن هم در فضایی آکنده از دود و دم سیگارهایی که یکی پس از دیگری روشن و خاموش میشود؛ و پیام واپسین آنان هم چیزی نیست مگر نوای بینوایی و ورشکستگی و در عین حال، ادعای بستانکاری از زمین و زمان. مخاطب این نوشتار اندیشمندانی است که همواره مردم ما را به بندبازی بر طنابی فراخواندهاند، که یک سر آن را به ستون بازگشت به خویشتنی مبهم و مومیایی و سر دیگرش را به غربستیزی یا پوچگرایی مد روز بستهاند.
برخلاف این دسته از روشنفکران، ولتر الگویی است از شیوۀ شاد اندیشیدن و شاد زیستن در زمانهای که در کوچههای شهر جز غریو دزدان و نالۀ عزاداران به گوش نمیرسد. آنچه که در بازخوانی ولتر برای ما آموزنده است این است که او نیز بهخوبی وجوه تراژیک طبیعت و تاریخ را لمس و درک کرد، ولی هیچ توجیه هستیشناسانه، اخلاقی، یا دینی را برای کنار آمدن با این ناهمسازیها برنتابید. سلاح او قلم و قلمش خندان بود زیرا میتوانست بدیها را ببیند بیآنکه از امیدش کاسته شود. چهبسا علت نیکاندیشی و شادی خردمندانۀ ولتر این باشد که او حتی پیش از کانت پی برد برای داشتن یک زندگی انسانی باید مرزهای آگاهی خود را بشناسیم و به جای طرحافکندن فلسفههای مطلقگرا و نظامهای آرمانی، کمی فروتنی پیشه کنیم و باغ خود را بپرورانیم یا به عبارتی باغچۀ خود را بیل بزنیم.
ولتر در روشنای امید میزیست، با این که فجایع پیرامون خود را عریانتر و ژرفتر از هر کسی میدید. درست است که قرن هیجدهم را عصر خرد نامیدهاند اما همانگونه که جفری بررتون تأکید میکند نباید پنداشت که این قرن با اضطرابها و دلنگرانیهای متافیزیکی و در نتیجه احساس تراژیک بیگانه بوده است. قرن هیجدهم مانند سایر قرون از دهشتها و قساوتهایی که از ماهیت آدمی جداییناپذیرند بیمناک و بر آنها آگاه بود. جنون برخی شاعران و انزجار شماری از اندیشمندان آن عصر از آنچه که در صحنۀ اجتماع رخ میداد خود گواهی روشن بر این واقعیت است.
***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.
شاعر
https://srmshq.ir/ub6d91
نامۀ شمارۀ چهارده
انسان جاذبههای سرگیجهآوری دارد. میتواند فرار کند، از خودش، فرار کند و به سرزمینی برود که زنهایش، لباسِ رنگی میپوشند و روبنده بر چهره دارند.
چرا تعجب میکنید، چرا رنگتان پریده؟ شما خلاقتر هستید. فقط با فرار به کوچۀ بغلی به آدم دیگری تبدیل میشوید و بعد از بازگشت، از خودتان بیرون میجهد. در کوچۀ بغلی چه هستید؟ عروسکگردان تئاتر روحوضی؟ عاشقی که اخلاقیات و اراده را بر هر چیز دیگری ارجح میداند؟ یا دوست دارید سرخوش باشید؟ آرزویتان این است به بند بازی بروید و وقتی معشوقتان شاهد حرکت شماست، خودتان را به زمین پرت کنید تا تکههایتان، بر لباسش به یادگار بماند.
ببخشید! از دستم کاری ساخته نیست. در سرزمینی هستم که تراژدی، جوری در رگهایم رخنه کرده که وقتی سعی میکنم بخندانمتان، شکلی غیرانسانی به خودم میگیرم. درست در همین لحظۀ عذرخواهی، یک پدر و یک پسر، بر اثر از بین رفتن منابع آب از شدت گرما در جازموریان جان دادند.
فراموش کنید. آن معشوق بندباز را فراموش کنید. آن پدر و پسر هم؛ اما حرفم را بپذیرید. وقتی از خودمان فرار میکنیم در لحظاتی هرچند پیش و پا افتاده، کسی هستیم که دیگر نیستیم. جوری حرف میزنیم با چنان خلوصی نگاه میکنیم که فراموش میکنیم در یک فرار به سر میبریم. خلقِ نوعی دیگر که چنان دستاوردی دارد که در تمام عمر، یک بار این صحنه را، نتوانیم به اجرا بگذاریم.
میگویند فرار از خود غیرممکن است به هر کجا که بروی، خودت را به دنبال خودت می کشی. این یک دروغ هولناک است.
فرار کنید.
این حرف را با قطعیت به شما میگویم. میتوانید از خودتان فرار کنید و در سرزمین دیگری به شکل دیگری، حتی به شکلی غیرتعاملی و جهنمی، برای خودتان سر برآورید. یا رنگِ آسمان را به گونۀ دیگری ببینید. میتوانید چیزهایی را به خاطر بیاورید و چیزهایی را نه. میتوانید در سوگواری دستهجمعی، صحنهگردان باشید. یا میتوانید با هیچکس حرف نزنید. جر آب چیزی نخورید. هیچکس را به خاطر نیاورید. میتوانید شغلتان را عوض کنید. میتوانید از اول، شاگردی کنید. میتوانید به همه بقبولانید، از زیر بُته، به عمل آمدهاید. میتوانید همسر و فرزندانتان را کتمان کنید. میتوانید تنهاییتان را، در محلِ فرار جا گذاشته و در جای دیگری، در میان جمع، بهراحتی پذیرفته شوید.
فقط گاهی شبها، این شبهای لعنتی، در خوابِ لعنتی، خودتان را در لبه پرتگاه میبینید. شاید صداهایی را بشنوید. چهرههایی را ببینید. لحنهایی را به یاد بیاورید که مرتباً به شما یادآور میشود، شما از یک چیزی، از یک کسی، فرار کردهاید. میدانم، این محکمههای بدون قاضی که شما را زنده در گور میکند حق صدور هیچ حکمی ندارند؛ اما لعنتیهای کور، شبهایی که به سراغتان میآیند، فرداش شما را از آدم دیگری که شدهاید بازمیدارند.
نباید بترسید. به شکل سومتان دربیایید. اگر ترساندتان، اگر باز هم گورهایی باز را نشانتان دادند به شکل چهارمتان دربیایید. ما شکلهای گستردهای داریم. این دروغِ تاریخی را فراموش کنید. خودی در کار نیست. به ما یاد دادهاند چطور به هم سلام کنیم. یا به روی هم شمشیر بکشیم. به روی هم رسیدنهای دیگرتان را ظاهر کنید. دستشان را در چنان سیمانی فرو کنید که فرصت نشان دادن هر گوری را به گور ببرند.
مهیب باشید. وقتی دستهایتان را محکم گرفته و یکی به سرتان فشار میآورد، مهیب باشید.
در چشمهایشان زل بزنید. به یکی از اشکال فرارتان دربیایید. سستشان کنید. فرار از خودشان را فراهم کنید. این وعدهگاه دیگری است. این محاکمه، فاقد صحنۀ عمومی است. مبنایی غیر متعهد و سازهای ناسازه دارد.
خوابهایتان را به اسارت دربیاورید زندانبانِ خوابهای خودتان شوید. زندانبانِ آن کس دیگری که بودید، آن کس دیگری که بودنتان و فرارش کردید.
این یک زندانبانی درونمرزی است. شما باید خود جدیدتان را به رسمیت بشناسید و از رسمیت بیندازید. اگر امروز بر بالای کوه شیپور مینوازید، فردا در خانه بچه را روی پاهایتان تکان دهید؛ و پسفردا سینهتان را در مقابل گلوله بشکافید.
سببِ شرمساری! تراژدی از گوشه و کنارم بیرون میزند. منظورم این است، خواستید عاشق شوید. اصلاً متوجه اهمیتهای اخلاقی شوید. اصلاً بروید مخدر را یک بار امتحان کنید. فقط لازم نیست در تمام طول عمر، شبیه خودمان باشیم آنهم خودی که نمیشناسیم و نمیدانیم رونوشتی از کیست.
میشود چارقدت را به جای سرت، دور گردنت بپیچی؟ محکم نه، شالگردن فقط، جنبۀ اعتراضی ندارد. رونوشت دیگری از زیبایی است. ما اسیر شکلهای تکرار شوندهایم. کلماتی از نفس افتاده، که جوری میکشیمشان، که یک چیز مقدس را.
من میخواهم خرافاتی باشم. خرافات برای جهان امروز سمی مهلک است. باشد، در قهوهام میریزم و سر میکشمش. قبول کنید به خودم مربوط است.
میخواهم در میدان شهر کودکم را به دنیا بیاورم. همگی جمع شوید. صحنۀ اعدام نیست. کسی را بالای دار نمیبرند. نگاه کنید!
طنابی در کار نیست.
صحنه تولد است.
در میانۀ میدان سرش را زمین گذاشته، جمع شوید. نمایش را تکمیل کنید. لحظۀ تولد است. پاهایش را در دو طرف بدن بگذارید. خودم میگذارم. میخواهد خلق را به نمایش بگذارد. وجود را هستی را.
به شکل نفسها توجه کنید. این انقطاع را به خاطر بسپارید. همگی نگاه کنید. اگر زن هستید، نگاه کنید. اگر مرد هستید، نگاه کنید. اگر کودک و نوجوانید، نگاه کنید. اگر دخترها و پسرهایی نوپائید، نگاه کنید. گاوها و گوسفندها و سگهای خانگی را برای تماشا بیاورید. هر کس که میشناسید و نمیشناسید، برای دیدن این صحنه.
نفسها و جیغها و عرقِ پیشانی همصدا میشود. سمفونیهای زیادی را به خاطر میآورید. این هماهنگی باشکوه را به خاطر بیاورید.
این نمایش نیست. اشتباه نکنید. به راه غلط نروید. بازی را به جای دیگری نکشید. این صحنۀ خلق جهان است. انقطاع نفسها را بشنوید. خواهش میکنم! صدای این جیغها را بشنوید. ببینید چطور خودش را از زمین جدا کرده و به زمین میکوبم. نگذارید پاها به هم نزدیک شوند. باید صحنه بی کم و کاست به سرانجام برسد. سرم را ببینید. کمکش کنی. د یکیتان کمک کنید.
لحظه بر هم زدن، لحظۀ شکوه، لحظۀ از جلوه افتادن و به وجد آمدن را تماشا کنید. سرش را بیرون بکشید. بدنش را بیرون بکشید. آن اتصال نهایی را پاره کنید؛ و بر دستهایتان بگیریدش و بگذارید هیچکدام شما خودش نباشد؛ و بگذارید چیزی باشد که چیزی نیست.
دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی
https://srmshq.ir/ixrtuq
سلطان محمد خوارزمشاه «در حالی که از بیماری ذاتالجنب در رنج بود و در تب میسوخت، به کشتی نشست تا به دریا گریزد. در حین فرار از عاقبت شوم و بخت بد خود به گریه افتاد و به همراهان گفت: از چندین زمینهای اقالیم که ملک خود گرفتم، امروز دو گز زمین یافت نخواهد شدی که در آنجا گوری بکاوند و این بدن بلادیده را دفن کنند». ۱
مقطع مطالعاتیِ پایان دورۀ سلطۀ ترکها بر ایران و سرنوشت آخرین شاه سلسلۀ خوارزمشاهی آنقدر به لحاظ فضای عمومیِ پرتشویش و رقّتبارِ آن از آدم انرژی میکشد که باعث میشود گاهی به دانشجویان رشتۀ زبان و ادبیات فارسی توصیه کنم در مطالعات خود سرفصلهایی را تحتعنوان «مرگشناسی» یک دورۀ خاص ادبی اختصاص دهند و به جای کلمۀ بیروحِ: «پایان»، به شماره افتادن نفسهای یک دوره را مثل هویت یک رگِ تپنده تفسیر کنند. گاهی فکر میکنم آخرین کلماتی که از زبان شاه یک سلسله در تاریخ ثبت شده چه نسخۀ فشردهشدۀ نغزی از کل روحِ دورۀ زندگیاش و حیات دورۀ تاریخیِ زیستۀ او به دست میدهد. مثلاً در جملۀ سلطان مسعود غزنوی در لحظۀ شکست در دندانقان: «به مرو گرفتیم و هم به مرو از دست رفت»، آنچنان مفهوم استیصال و پوچی و حسرتی درهمآمیخته که میتوان چشمهای خسته و دستهای گناهکار او را در همین لحظه به چشم دید.
اما روزهای آخرِ حیات سلسلۀ خوارزمشاهیان بهقدری متشنّج و عجیب است که بعد از مطالعۀ آن، شبها پیش خودت لحظۀ به سلطنت رسیدن یک غلام ترک را مرور میکنی. بعد، تداوم نسل این غلام و بنای سیستمی به نام حکومت و استراتژیهای مختلفی که طی دوران حکمرانیاش در مورد دین و جامعه و فرهنگ به کار میبندد و تبدیل میشود به ظلالله را در مقابل چشمانت میبینی. میبینی او که حالا تبدیل به رکن اصلی مملکت شده، میتواند سرنوشت یک ملت را تا قرنها بعد تغییر دهد و طی این مسیر، زوال روحی و جسمی او، بدون شک برایت تکاندهنده است. ..
***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.
نویسنده
https://srmshq.ir/rd9gx7
نگاهی به مهاجر مرجوعی؛ رمانی از محمدرضا ذوالعلی
***
«آخر شب بود و هوا از سر شب سردتر شده بود. داعشیها که با وانت رفتند پسر کُرد شربتها را به مادرها داد و آنها هم به نوبه خود به بچهها دادند. خودش هم ایستاد تا شربت زیادی به بچهها ندهند و آنها را نکشند. ته شربتها را دادند به رحمانف که سرفه میزد. وانت راه افتاد. از جاده خاکی بغل روستا رفتیم به سمتی که ماه داشت بالا میآمد. هلالی و نازک درست شبیه هلال روی پرچم ترکیه. ما دوازده نفر به تعداد حواریون سوار وانت شده بودیم. داشتم فکر میکردم، کداممان شبیه مریم مجدلیه و کداممان شبیه شمعون و پطرس و کداممان یهودا اسخریوطی هستیم؟ مهاجر مرجوعی ص ۸۳»
از ادبیات داستانی که حرف میزنیم از چه حرف میزنیم. بیشک از انسان. تصور اینکه ادبیات خالی از انسان باشد تصور پوچی است. تولید و مصرف ادبیات از انسان به انسان است و این یعنی داستان مثل همه مخلوقات دیگر ذهن و قدرت بدنی انسان در شکوه و ذلت انسان حرکت پاندولی دارد. داستان در ابتدای امر توصیف ملزومات و نیازهای انسان بود. واژهها ابزار بودند و کنار هم که قرار میگرفتند سازهای از ارتباط و کنش و جریان اجتماعی انسان میساختند البته لطیفتر و با چاشنی زیبایی. واقعیت وحشتزا بود. انسان برای رفتار و خلق و خویش باید راهنمایی میشد تا از وحشت واقعیت زندگی خویش بگریزد.
ادیان الهی طلایهدار داستان هستند و هرجایی که امر و نهی خطاب به پیروان داشتهاند قصهای از سرنوشت خاطیان و فرمانبرداران گذشته بیان کردهاند و واژه را ابزاری کردهاند برای نمایش شکوه و ذلت انسان. پس بیشترین کاربردی که داستان در طول تاریخ بین عوام و جوامع متفاوت داشته بیان سبک زندگی محدود به هر مذهب و مکتب بوده است. آیا داستانِ رفتار و خلق و خوی انسان قبل از داستانِ رابطه و داد و ستد انسان به وجود آمده است؟ انسان از نخستینش تا کنون مجموعهای از برخورد یا کنش و ذهن یا رفتار بوده است.
«قاچاقبرها مثل مرغهایی که جوجههایشان را میشمارند و صدا میزنند تا به مرغدانی ببرند، صدایمان کردند و بعد که دور هم جمع شدیم هر کدامشان ما را با خودش به سمت خانهای برد. پیاده شبیه دستههای عزاداری میان بارانی که تندتر شده بود از وسط گلوشل کوچهها راه افتادیم و دو کوچه بالاتر به خانهای رسیدیم. مهاجر مرجوعی ص ۱۲۲»
داستان در طول تاریخ و در همه سبکها مطیع رفتارهای بیرونی و درونی انسان بوده است حتی داستانی که موضوع آن هیچ ربطی به انسان و جامعه انسانی نداشته است. بههرحال همه شخصیتهای داستانی چه انسان و چه فراانسان و حتی اشیا و جانوران رفتار و کنشی انسانی به خود میگیرند چون زاییده ذهن انسان هستند و توسط انسان روایت میشوند. البته داستان مدرن از جزرومدهای روایت انسانی گذر کرده است. درگیری و کنش و جنگهای انسانی را پشتسر گذاشته است، به تقابل ذهنی و لایههای پیچیده روان انسان به شدت تکیه کرده و واژه از آن نقش ابزاری به سمت جریانی سیال سوق داده شده است. در جریان سیال معنای کلمه تغییر میکند و واژه اسیر معنای ذاتی خویش نیست. بنا به محیطی که در آن استفاده میشود معنای جدید مییابد. به عنوان مثال چوبه دار در بیرون زندان همان معنای ذاتی و اولیه خودش را دارد ولی درون زندان به آن بیوه میگویند.
«فردا فهمیدیم این آسیابی که قرار بوده آبهایش بیفتد به خاطر غرقشدن قایق بادی رضوانی به راه افتاده. سی و نه جسد را آب برگردانده بود ساحل ترکیه. عکسهایش همه جای دنیا مخابره شده بود و ترکیه برای اینکه نشان بدهد کاری میکند ساحل را تحت نظر گرفته بود.»
در روزگار ما انسان کموبیش فارغ از ملزومات و نیازهای بیرونی است و رفع نیازها هرچند سخت باز ممکن است. هنوز جنگهای سردوگرم قربانی میگیرد ولی دغدغه عمده بشر امروز مسلح شدن و کشف و خریداری و اختراع و مسلط شدن بر دیگر جوامع نیست. او درگیر خودش است. بدترین شرایطی که هر انسانی ممکن است گرفتارش بشود چه انسان جنگزده و چه انسانی که در صلح زندگی میکند این است که با خودش درگیر شود و به خودش بگوید من با تو چه بکنم؟ این خودش است که مشکل لاینحلی برای خودش است. اینگونه بوده که داستان امروز به درون انسان و نیازهای درونیاش بیشتر توجه کرده است و بیشترین نیاز انسان امروز آرامش روحی و تعادل روانی است. نویسندگانی که خالق داستان روان و ذهن انسان بودهاند توانستهاند بین مخاطب جایگاه معتبری پیدا کنند. نه اینکه داستان و رمان در جایگاه علم روانشناسی قرار بگیرد نه. داستان و رمان، روانِ انسان و شناخت آن را ابزاری کرده برای بیان قصه انسان امروز.
***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/6krd9o
مسلم صادقی هرچند هنوز کتابی منتشر نکرده و در داستاننویسی کشور کمتر شناختهشده است اما راه درخشاننویسی را خوب فرا گرفته است. به کار بردن کلمه درخشان در مورد یک اثر برای نویسندهای که هنوز شناختهشده نیست به نظر سنگین میآید ولی در این مورد به استناد یکی از آخرین داستانهای او به درستی کار میکند؛ داستان درخشان «آواز ققنوس» که برنده جشنواره داستان کوتاه چغارت یزد هم شده و آن را بعد از معرفی نویسنده میخوانیم. این داستان در نوع خود با داستانهای خوبی که در مجلات معتبر ادبیات داستانی جهان منتشر میشوند برابری میکند.
مسلم صادقی داستاننویس سیرجانی متولد ۱۳۶۵ ده سالی هست که جدیتر از ده سال قبلش به داستان میپردازد. این برندۀ جشنواره داستان کوتاه آهن میگوید: «داستان همیشه باهام بوده و نمیتونم نقطه آغازی براش بذارم که بعد بتونم درباره نقطه رسیدن بهش صحبت کنم. داستان و قصه از اول در ذهنم جریان داشته.» به باور این نویسندۀ خوشآتیه و عضو انجمن داستاننویسی سیرجان «داستاننویسی لازمه و جزئی از زندگیام است. خوره نوشتن داستانی که زیست کردهام به جانم میافتد و تا نوشته نشود دست برنمیدارد. داستانهایم هنوز خیلی مانده قابلاعتنا باشند ولی بر بهبود و بهتر شدنشان امید دارم.»
از اولین روزی که با مسلم صادقی دور گود داستان نشستیم و حرف زدیم بیصبرانه منتظر کارهای قدرتمند او بودهام. چند سال بعد روزی که داستانش را خواندم برایش نوشتم: «دیروز یک روز عالی برای من بود میون آوار این روزگار. چون داستانهات رو خوندم. آواز ققنوس نشون داد تو بلدی شاهکار بنویسی. فرمون همینه. نه برای اینکه یه داستان خوب نوشته بشه بلکه برای اینکه یه نویسنده ایرانی صدایی در جهان داشته باشه. این داستان، اصیل و جهانی بود ... حالا دیگه حق نداری کار نکنی یا کمکاری کنی چون خیانتی است که به ادبیات میکنی.»
امیدوارم آواز ققنوس برای مسلم صادقی مثل خیلی از نویسندههای ایرانی تبدیل به همان یکی دو داستان خوب و درخشانش تا ابد نشود. داستان کوتاه «آواز ققنوس» از مسلم صادقی تقدیم به شما:
آواز ققنوس
مسلم صادقی
پیام تبریک تولدش را که از بانک دریافت کرد، یادش آمد آن روز، روزِ تولدش است. خودش هم فراموش کرده بود. تا شب هم دیگر کسی پیام تبریک نفرستاد، حتی زنش. پیامهای تبریک بانکها هم ماشینی و بیروح هستند. حتی دریغ از یک لبخند ساده روی لب آدم بنشانند. خوشحال که نمیکنند هیچ، حال آدم را هم بد میکنند. همان شب به یاد صحبتهای مهندس قهرمانی افتاد که چند روز قبلترش میگفت: امروزه ما فقط در ذهن ماشینها وجود داریم؛ تبدیل شدیم به یک مشت کد؛ کدهای صفر و یک! و دیگر بهعنوان انسان وجود نداریم. حالا منظور مهندس قهرمانی را دقیق میفهمید!
رحمت از پیت معدن که برگشت، مسئول سرویس دریل واگن را کنار کانکسش پیاده کرد. خواست سیگاری بکشد، رفت همان پاتوق همیشگی، زیرِ دامپتراکِ خرابِ جلوی تعمیرگاه. توی سایۀ زیر تراک دراز کشید و سیگارش را آتش زد. خورشید توی کویر، آن هم توی معدنِ آهن، انگار نه طلوع دارد و نه غروب. با میخ، وسط آسمان ثابتش کردهاند. همیشه و هرلحظه ظهر است. پلکهایش سنگین شدند.
سالها بود خورشید وسط آسمان میخکوب شده بود. کسی طلوع و غروب خورشید را به یاد نمیآورد. رئیس از مدتها پیش، رئیس شده بود. کسی زمان قبل از او را به یاد نمیآورد. همیشه هم روی یک صندلی چرخدار به جاهای مختلف سر میزد. همۀ افراد با قد ۱۸۰ سانتیمتر، کد پرسنلی خورده بودند و با همان کد هم شناخته میشدند. فقط کاوه کد پرسنلی نخورده و معلوم نبود چطور سر کار آمده است. کسی ورودش را به خاطر نمیآورد؛ انگار از روز اول توی معدن بوده. میگفتند: خود گود معدن او را پس انداخته! همین که رئیس از وجودش خبر نداشت، کد پرسنلی نخورده بود و تمام پرسنل او را پنهان میکردند؛ کاوه را برای همه مقدس کرده بود.
بعد از چرت، دو سرویس دیگر هم تا پای شاول رفت و برگشت. قبل از خانه رفتن باید میرفت پیش عطار. قرار بود برایش پودر نخل بیاورد. گفته بودند: آب روی آتشه! چون بدبو و بدخواره، با عسل قاطی کن و هر صبح ناشتا یک قاشق بخور، اصلاً معجزه میکنه. فکر کرد شاید ما هم اولش از همین نخل بوده باشیم، برای همین هم واحد شمارش نخل و آدم، نفر است.
رئیس یک دستگاه دریل واگن جدید خریداری کرده بود به بلندای یک نخل و حالا جلوی چشم پرسنل قرار داشت. یک پرده بزرگ رویش کشیده بودند. تمام سطح پرده چشمدوزی شده بود. صدها چشم که در عمق نگاهشان هنوز زنده بودند و انگار این چشمها بودند که داشتند پرسنل را تماشا میکردند. رئیس دستور داد پرده را بکشند، پرده افتاد و دریل واگن بیرون آمد، ساختِ شرکت فونیکس.
اسپرمها روی شیشۀ جلوی ماشین سر میخوردند و خود را میرساندند تا لبه. باد میآمد. رحمت فکر کرد که اگر این باران بخواهد زمین را حامله کند حداقل باید پانزده میلیون قطره را در چند دقیقه روی شیشه ماشین بریزد؛ وگرنه هیچ فایدهای ندارد، فقط اسمش باران است! به صورت رنگپریدۀ زنش نگاه کرد، از خودش راضی بود. بعد از سه ماه پودر نخل جواب داده بود، حالا فقط اسم مرد را یدک نمیکشید و به قول مهندس قهرمانی یک نرِ آلفای واقعی بود. طعنههایی که از صدها چشم اطرافیان میدیدند، مدتها مثل خوره افتاده بود، به جان خودش و زنش. مشکل هم از خودش بود و هم از زنش؛ اما حالا همه چیز تمام شده بود و مجبور نبود هزینههای عمل IVF یا رحم اجارهای یا هرچیز دیگری را بدهد، اگر هم مجبور میشد نداشت که بدهد. هزینههایی که آدم زیر بارشان میزاید.
قطعات دریل واگن شبیه اندام انسان که نه، اصلاً خود اندام انسان بودند. همۀ قطعات هم از اندام مردان بهجز کابلها. کابلها از در هم تنیده شدن موهای زنان فرانسوی قرن هجدهم و نوزدهم با موهای زنان سرخپوست، درست شده بودند. پرسنل از دریل واگن فاصله گرفتند به جز کاوه، که میخکوب شده بود و چشم از دستگاه برنمیداشت. رئیس کاوه را دید و شماره پرسنلیاش را پرسید. کسی جواب نداد.
رحمت، مسئولِ سرویسِ دریل واگن را که به دستگاه رساند، نیسان را خاموش کرد، پیاده شد و سیگاری گیراند و به سمت اپراتور دستگاه رفت که غُرولُند میکرد: لعنتی هر روز یه جاش خرابه، یک بار نشد مثل آدم، بدون اِن و فِن کارش رو بکنه، بیست تا سوراخ توی این زمین بایر بزنه و خلاص! انگار دیگه زور نداره، حق ماشینی به این بزرگی که نمیتونه یه سوراخ تو زمین بزنه اینه که سیگارت رو بزنی به باکش!
رحمت نگاهش چرخید سمت دریل واگن؛ قبلاً دیده بود که چطور متهاش را در زمین فرو میکند و درمیآورد. سوراخها که زده میشد گروه آتشبار میآمد و مواد سفیدرنگِ منفجره را توی سوراخها میریختند. به این فکر کرد که چرا خود دستگاه مواد را نریزد! بعد ذهنش رفت روی عمل IVF؛ اگر پودر نخل جواب نمیداد، هزینههای کمرشکن درمان را نداشت که بدهد. بعد از اینکه مواد منفجره را توی سوراخها جا میدادند، گود معدن خالی میشد. بعد از انفجار هم زمین، سنگهای آهن را پس میانداخت.
دریل واگن قدیمی اسقاط شده و حالا جایش را یک نر آلفای واقعی گرفته بود، بیعیب و نقص. رئیس دستور داد قبل از استارت، یک نفر باید جلوی دستگاه قربانی شود؛ و وقتی فهمید کاوه کد ندارد، یقین کرد کاوه همان کسی است که باید قربانی شود.
مهندس قهرمانی میگفت: قصهها ریشه در واقعیت دارن. اصلاً اول اسطورهها بودن بعد ما اومدیم
اینها چیه به بچه میگی؟! حالا بذار به دنیا بیاد بعد براش قصه بگو
همین الان هم داره میشنوه! ندیدی وقتی براش میخونم، تکون میخوره
آره دیدم ولی...
ولی نداره، مهندس میگه: ما از قصهها اومدیم. کاوه که به دنیا بیاد قصه سیمرغ رو براش میگم، یا نه قصه ققنوس رو، به نظرم قصه ققنوس قشنگتره!
کاوه را کتبسته به سمت دستگاه بردند. بعد از هزار سال خورشید از وسط آسمان حرکت کرد، داشت غروب میکرد. دریل واگن و کاوه را به میان گود معدن بردند. خون خورشید پاشیده شده بود توی آسمانِ معدن! چهرهها خاک گرفته و خسته بودند، فقط چشمها توی حدقه میچرخیدند. کاوه نگاهشان کرد، مثل مردههایی بودند که از قبر بیرون آمدهاند. بیحرکت، بیروح، بیحس. گود معدن صحرای محشر شده بود. دستگاه روشن شد، همان ابتدای کار صدای مهیبی داد بعد زمین را سوراخ کرد، با سرعت متهاش را در زمین فرو میکرد و بیرون میآورد، نیاز به اپراتور نداشت و از راه دور کنترل میشد. رئیس گفته بود، خود دستگاه مواد منفجره را توی سوراخها میریزد، از محوطه انفجار دور میشود و عملیات انفجار را هم انجام میدهد. شرکت سازنده تا پنج سال گارانتیاش کرده بود که حتی به سرویس هم نیاز ندارد. اپراتور دستگاه اسقاطی میدانست دیگر به وجودش نیازی نیست. چارهای نداشت و برای اینکه از یاد همکارانش نرود یک روز قبلتر خودش را انداخته بود زیر لاستیک دامپتراک.
پاتوق رحمت را همه میدانستند، زیر سایه دامپتراک، داشت آوازی را زمزمه میکرد که صدایش زدند. باید سوخت را میرساند به بیل مکانیکی. نیسانش را روشن کرد، از همان ابتدای رمپ معدن، دوباره با صدای بلند آوازش را شروع کرد به خواندن. از کنار تراکها که شکمهایشان پر از سنگ بود عبور میکرد. به این فکر کرد اگر پرچم قرمز را از بالای ماشین، پایین بیاورد؛ سر پیچهای رمپ، اگر تراکی از روبهرو بیاید؛ هیجان کارش بالا میرود. سالها داشت یک کارِ تکراری را انجام میداد. کار یکنواخت شده بود. فکر کرد مثل یک ربات است که برنامهریزیشده این مسیر مارپیچ گود معدن را برود و برگردد، همین. فقط فرقش با ربات این بود که سیگار میکشید و آواز میخواند. چهار بار که آوازش را خواند، رسید پای دستگاه. راننده بیل هم مثل راننده دریل جانش به جان دستگاه بند بود. میگفت: مثل بچمه! اگه اتفاقی براش بیفته، سریع دوزاریم میفته! زبونش رو میفهمم.
رحمت سیگاری آتش زد، به این فکر کرد که راننده بیل تکهای از خود بیل مکانیکی شده است. به راننده زل زد. نگاهش افتاد به باک نیسان، خاکستر سیگارش را تکاند. از گود معدن برگشت. در مسیر به این فکر کرد که چطور میشود کارش را از تکرار روزمره دربیاورد!
دو تیر آهنی را به شکل صلیب به هم جوش دادند و کاوه را روی آن بستند. دریل واگن حفرهای را در زمین کند. پایه صلیب را در آن فرو کردند. حالا کاوه رو به روی دریل واگن مصلوب شده بود.
چرا باید برای پسرمون حتماً قصه بگی؟
چون مهندس قهرمانی میگفت: شروع خلقت قصهاس، آخرش هم قصهاس! ما وسط قصه میاییم و میریم. میگفت: کل داستان هزارویکشب میخواد همین رو بگه، میخواد بگه آدمی بدون قصه میمیره! این قصه است که ما رو زنده نگه داشته! شهرزاد قصه میگه تا کشته نشه، سلطان هم با قصه است که آدم میشه!
اگه یه روزی قصه نباشه یا قصه گفته نشه چی؟
مهندس میگفت: قصه به آدم گفت تا وقتی قصه بگی وجود داری! روزی که آدم قصه نگه یعنی آخرِ خط. اونجا دوباره خود قصه همه چیز رو به دست میگیره، شاید هزارسال دیگه! اون موقع شاید ما دیگه تبدیل به ماشین شده باشیم و وجود نداشته باشیم.
کاوه هیچوقت پدرش را ندیده بود. وقتی به دنیا آمد، پدرش سر زا رفت. دکتر گفته بود زن باید آمپول ضد سقطجنین را بزند وگرنه بچه از دست میرود. آمپول را زده بودند، با این حال چند روز بعد هرچه رحمت آواز خواند، حرکتی از جنین ندید. صدای جیغ کاوه را میشنید که داشت صدایش میزد. صدا از رحم زنش رفته بود تا گود معدن. خودش را رساند به معدن. نیسان را روشن کرده و پرچم قرمز را خوابانده بود کف نیسان. روی مسیر مارپیچ رمپ گود معدن سرعت را زیاد کرده و از لای دامپتراکها لایی کشیده بود. شروع به آواز خواندن کرده و صدایش را توی تمام پیت معدن پیچانده بود. همه صدای آوازش را شنیده بودند ولی دیگر کسی رحمت و نیسانش را ندید.
کاوه پدرش را صدا زد، صدایش در گود معدن غرق شد و جوابی نیامد. کاوه قربانی شد و خونش را به لاستیکهای دریل واگن مالیدند. رئیس دستگاه را روشن کرد. ماشین مثل ساعت کار میکرد، بی عیب و نقص. رئیس روی صندلی چرخدارش لبخند زد. این اولین و آخرین لبخند هزارۀ آخر بود.