https://srmshq.ir/un4isf
گُربو شَـــــــــل
یکی بود یکی نبود غیر خدای مهربون هِشکی وَر هِجا نبود. یه روزی روزگاری یه گربوئی تو کرمون بود که تو خونه «ایران توپچی» زندگی میکِرد البته نه ایران کشور بود و نه توپچی یعنی جنگ و توپ و تفنگ بلکه یه زن بیوهای بود که اسمش ایران بود و توپچی مَم فامیلش. از روزی که بچههای ایران عاروس و دوماد شده بودن یه گربویی تو خونه پاش وا شده بود و همدم و مونس ایرانو بود. از اوجویی که ایرانو ذاتش بالا رفته بود دِگِه خورد و خوراکش باب دل گربو نبود. ظهرا که همهاش یا کاسویی دوغ درست میکرد و یه خیار سبزویی شُل تِراشو میکرد توش و نون بربری تلیت میکِرد و مِکالی میرفت شبامَم که میگفت دهن دلم ور نمی داره (میل به غذا ندارم) هچی بخورم ناشتایی مَم که یه لِکو پِنیری خود دِتا حَب هندونه میخورد که اینامم نه هچی پسمونده دشت و نه به درد گربو میخورد، تازه اگر یه وَختایی مَم به قول خودش قوّت از دست و پاش میرفت یه تکو سینه مرغی لا توری کباب میکرد و میخورد روزایی که بو کباب وَر هوا میرَفت و گربو اِشکمش وَر غارت و غورت میافتاد میاومد مینشست جلو ایرانو تا بَلکم وقتی جوید پُفتالاش (تفالهاش) نصیب گربو بشه اونم بیانصاف با وجود اینکه دندونی نِدُشت ولی خود همی آریکوواش (آرواره هاش) هَمچی میجِوید از صد تو دِندوندار بهتر. خلاصه که اسمش بود گربو ایرانه وگرنه بو خیری هِشوخ از ایرانو ندید و یه اشکمو سیری تو خونه ایرانو نخورد. همین هم بود که گربو روزا وِلو وَر قِدِ کوچا بود و وَر تو خونا همسایه گِچوری (ریزهخوری، هرزهخوری) میرفت. تا اینکه یه بار همطو که از دیوارو خونه اوس مهدی جکید وِتَک دید لب تَهگاهو یه پاکتو گوشتی گذُشتَن. گربو بیزبون که عقلش نمیرسید تو دنیا چه خبره خوشال رفت به سر وَخت گوشتا و یه اِشکم سیری خورد و دُشت دِرِ دهنشه میلیسید که یهو دید صدا جیق پروینو زن اوس مهدی وَر هوا رفت:
_ الهی رو مَ سیاه بشه مهدی، تو کی میخوایی راه به زندگیت بِبری؟ ای گوشتایی که به ای جبرا میبا تو صف وابِستی و بِستونی گذشتی لب تهگاه که ای گربو چِش بِدر اومده الماسک بکنه؟...
گربو هنو دُش فکر میکرد ببینه الماسک فحش هسته یا تعریف یهو دید تو گردهاش سوخت. نگا کرد دید اوس مهدی که تا دیروز دَست وَر کِمِرش میگرفت و خِم خِمو وَر قِدِ کوچا راه میرفت از قهرمان پرتاب دیسک آسیا مَم فِرزتَر شِده و لِنگ سرپاییشه زده، فهمید که کار بدی کرده. جَلدی جکید ورلب بون که بگریزه یهو دید لنگ دگه سرپایی اومد ور تو شغزش و شیوه (به سر فرو افتاد) شد کمر کوچه، اول بار از حال گشت و پَچ شد ورو زمین ولی دِواسر از ترس اومد بگریزه دید نمیتونه پا از پا وَر بداره. همو شد که اومد تو خونه ایرانو و تا یه هفته نتونست بدَر بره و از همو موقع به گربه شِلو معروف شد.
البته پُری مم وَشِش بد نشد همو روزایی که از درد نمیتونست وَر هِجّا بِره. یه بار زیر رزا (داربست درخت انگور) خوابیده بود که یهو دید صدا گربوئی میایه. روشه که وَر گردوند دید یه گربو زرد و مایهای دُمبشه سیخ کرده و سر دعوا داره ولی وختی چشمش ور پا شِل گربو افتاد دلش به رحم افتاد
- خاک ور هم تِ سرم آقا چطوشده؟ صابخونه زده؟!
- نه خانم خوشکل ما خود صابخونه رفیقیم ای همسایو خیرندیدهشون اولش وَشَم یه خوردوئی گوشت یخ زده گذشته بود که بخورم وختی خوردم سَر کِرد وَر رِدَم و خود سرپایی زد
گربه زردو که از شنیدن خانموخوشکل دست پاشه گم کرده بود چشماشه خمار کرد و گفت:
-دردا بلا تِ رِ بشم که ای قِدَر خوشقلبی، کی گفته آدما رفیق میشَن؟ اونا خود خودشون نمیسازَن چه برسه خود ما که از جنسشون نیستیم. اینا یه موجودا بیچشم و روئی هستن که خدا میدونه. یه عمری خودت ادعا رفاقت و دوستی میکنَن یه بار که بدی اَشِت ببینَن همه چی رِ زیر پا مِئلَن. میگی نه یه بار که صاب خونهات به خوابه یه میوئی بکن که از خواب بِجکه همچی ور تو گردهات بزنه که سه دور ور دور خودت بچرخی.
- ولش کن هَمی که جا خواب بِشَم داده ممنونش هستم و دعاگو. خودم که پام خوب بشه روزا میرَم به هر بدبختی شده یه تریشو (بریدۀ نازک از چیزی) پوست و استخومی، موشی، یه چیزی به گیر میارم خود زن بچهام ور دور هم میخوریم.
گربو زردو اخماشه ور هم کشید و گف:
-مگر تو زن داری؟ کی بوده که زن تو اکبیر شَل شده؟ خدا نصیب نکنه ...
- کی گفته مَ زن دارم؟ منظورم توئی که اگر زنم بشی گشنه وتُشنه نِمِئلم باشی
-خودم را می برَم میخواستم خودت شوخی بُکنم و گرنه همی پا شِلِت به صد تو گربه خارجی موبلند و ابرو وَردُشته میارزه
همی گفتمان باعث شد که ای دِتا خود هم ورو هم بریزَن و هفته بعدش گربا همسایه رِ جمع کردن و خود یه دوتا موش و ماهی قرمزو تو تنگ خونه همسایه یه عارسون جم و جوری گرفتن. اوقِدری نشد که گربو زردو یه رو که دشت تو باغچه خاک بازی میکرد حالش ور هم خورد و دور از رو، وِلانسبت، روم به باغ گُله دلش بالا اومد و ...گربه شلو رو کرد وَشِش و گفت:
-عَق عَق عَق تو مَم از تو فیلم آدما یاد گرفتی؟ هنوز از تو پلهها محضر بِدَر نِرَفتَن زِنِکو زوروِدِلش میشه و از تو محضر که بِدَر میایَن تاکسی وَر زایشگاه میگیرَن.
-مَ چه میدونم به دست خودم که نیسته؟
-هنو دُشتم از بازی خر کیف میشِدم که از پشتِ دست و پام بِدَر اووُردی ...بِرَم وَر عقب یه چار مثقال استخون وَرروز مبادا دِگه خاک بازی و کِش و قوس وَر زیر ناسارو وَر ما حروم شد
-ای بابو تومَم عجب شطّایی (مغلطهگر بیآبرو) هستی ای کارا چیزه همه یه روزی بچهدار میشَن ...
چند روزی که گذشت یه روز صبح به صدا قیس قیس زنش از تو خواب وَر جکید هنو چشماشه نمالیده بود که یهو دید یه بچو سیاهی وَر کنارشه روکرد وَر زنش و گفت:
-به به خانمو خوشکل خودم چیزی مَم زاییدی سبزو بانمکی هسته
-تو به او میگی سبزه؟ او که حَبو ذغالی هسته ای یه تو رِ ندیدی؟ سی قدرت خودت هسته.
-اِه بارک الله عجب چیزو قشنگی هسته ولی چشماش به خودت رفته
- نه چشما سومی به خودم رفته
- مگر سه تا زاییدی؟
- هَمچی میگی سه تا انگار سه تا چه قِدَر هسته
- ای بابو تو تو خونه نشستی را نمی بِری تو مملکت چه خِبره آدما خودشون ماه تاماه و سال تا سال گوشت و مرغ به گیرشون نمیایه بخورن تازه او جماتی مَم که دستشون به دهنشون میرسه سی سنگ (واحد وزن در کرمان معادل ۳۷۵ گرم) گوش مِستونَن یه وعده خورِشش میکنَن که مزه گوشتا بِرِه تو خورش بعدش گوشتارِ بِدَر میارَن وَر روز بعدش آبگوشت درست میکنَن و هنوزم دست از سِرِش نمیکِشَن وَر روز بعدش یه پرو کشکی میسابَن و میریزن وَر گِلِش بزقورمه میکُنَن و استخوماشم میلیسَن و مِئلَن تو کیف بچههاشون که تو مهدکودک کاردستی درست بکنَن. حالو تو ای وضع و اوضاع مَ از کُجو بیارَم اِشکِم سه تا بچه رِ سیر بکنم.
- جوش مَزن عوضِش بچّو چارمی نِرو سُرُم دستی (قوی هیکل) هسته روزا هَمپات میایه به شکار قولت می دَم از خود شِلِت بیشتر موش بگیره
-چااااااار تو؟!!! زن تو به فکر مَ نیستی؟ چه خِبِرته مگر میخوایی باغ وحش وا بکنی
- ای بابو ای حرفا چیزه پنج تو بچه گربه کِرا ای حرفا رِ نمیکنه
-پنج توووووو؟
- اگر کارت به کار او سیاهو اولی نباشه، هاااا پنج تو
گربو شل که سِرِش از حال رفته بود یه فِخی کرد و جِکید ورو دیوار و از او روز به بعد دِگِه هِشکی تو محله ندیدتِش.
گربو مایه خودش بچه هارِ وَر نیش کشید و بزرگ کِرد و همهشون به یه جایی رسیدَن و وَر خودشون یه کسی شدَن یه تاشون موش بگیر ماهری شِده یه تاشون هنرمنده همچی از تو حوض ماهی میگیره که آب از آب تکون نمیخوره یه تاشونم که تو وا کردن در یخچال و دِزی از تو یخچال بدون رِدِپا معروف شِده. چارمی تو یه رستورانی کار میکنه که تخم موشارِ وَر انِداخته البته نه که عرضه موش گرفتن دُشته باشه از بَسکی که تهمونده کباب و جوجه و گوشت خورده هیکلی وَر هم زِده که موشووا میترسَن و دگه وَردور وبِرِ رستورانو نِمیرَن. پنجمیو مَم که خوشکلتر از همه بود گربه خونگی یه آدم پولداری شِده. مادرو مَم که خود ایرانو رفیق شِده. وَر هر دِتاشونَم بهتر شِده چون مِثل گربو شَل نامحرمَم نیسته. ایرانومَم راحت تو خونه وَر جلوگربو خود تاپ کوتاه و شلوارک میچرخه ...
*در تعدادی از شهرهای استان کرمان هر من تبریز معادل ۸ سی سنگ است که هر سی سنگ ۸۰ مثقال برابر ۳۷۵ گرم است و هر سی سنگ یک دوم چارک است همچنین هر سی سنگ معادل ۲ پانزده سنگ (پونده سنگ) و هر پانزده سنگ (پونده سنگ) معادل ۲ هفدرهم (هفترم) است.
https://srmshq.ir/7cw2ig
آخورش وَر بُرزه
***
در زبانزد «آخورش وَر بُرزه» واژۀ «آخور» کوچک شدۀ آبشخور است. سازهای برای ریختن غذای گاو، اسب، خر، قاطر و ... با ارتفاعی نزدیک به دهان حیوان. عرض این سازه ۴۰-۳۰ سانتیمتر و طول آن متناسب با تعداد حیوانات موجود در طویله از یک متر تا ۱۰ متر متفاوت است.«بُرزه» از واژههایی است که در گویش کرمانی زیاد به کار میرود. آب ور بُرز نمیرود. «موقع رفتن ور بُرزی، نفسم وَر خسخس میفته»
همانطور که بارها متذکر شدهام، گویش مردم کرمان از قدیمیترین گویشهای زبان فارسی است و اگر بخواهیم، واژههای ناب فارسی داشته باشیم بایستی در روستاهای دورافتادۀ این کهن دیار به جستجو بپردازیم. به تازگی در جلد پنجم کتاب «تاریخ جامع ایران» که به زبان و ادبیات در ایران باستان پرداخته است به نقل از «استرابو» مورخ یونانی خواندهام، زبان کرمانیان شبیه زبان مادها و پارسهاست. استرابو در کتاب ۱۵، فصل ۲، بند ۱۴ کتاب خود به این واقعیت اشاره کرده است؛ بنابراین قابل قبول است که واژۀ «بُرز» به معنی بلند از واژههای زبان اجداد و نیاکان ما در عهد باستان است. به گمان حقیر واژۀ «البرز» ابتدا به صورت بُرز کوه بوده که با ورود عربها به ایران، تبدیل به البرز شده است.
زبانزد «آخورش ور برزه!» گونهای طعنه و گواژه است که به فراوانی انواع خوردنیها و آشامیدنیهای یک فرد اشاره دارد. نظیر «فلانی آخورش کنار کاهدان است» یا «فلانی چاهش را کنار دریا کنده است!» که گاهی کنایه از شغلی پردرآمد است. گاهی به ازدواج فردی تهیدست با خانوادهای ثروتمند اشاره دارد.
گاهی کنایه از دوستی یا وصلت با صاحبان قدرت است؛ اما در مورد زبانزد «آخورش وربرزه» باید گفت، گاهی سخنی است که به شوخی و مزاح بین افراد یک خانواده یا بین عدهای از دوستان بیان میشود. به عنوان مثال هرگاه بخواهد اطمینان حاصل کنند که دوستشان از لحاظ خوردنیها و وسایل رفاه کسری و کمبودی ندارد، به صورت سؤالی میپرسند «آیا آخورت ور بُرز هس؟» بدیهی است که این کلام عامیانه تنها بین دوستان خیلی صمیمی رواج دارد و ادب حکم میکند که هر جایی و برای هر کسی به کار نرود. از دیگر سو، این زبانزد، به افراد پرخور یا افرادی که فقط به فکر شکم هستند، نظر انتقادی دارد.
کرمانیها در زبانزدی دیگر میگویند: «کاه از خودت نیس، کاهدان که از خودت هس!» یعنی با پرخوری دچار بیماریهای مختلف میشوی و اگر جایی وارد شدی که پر از انواع غذاهای مفت و مجانی است، به فکر شکم و سلامتی خود باش و شکمت را از این غذاها پر مکن که باید تاوانش را به دکترها بدهی. به قول جناب فردوسی «نباشد فراوان خو رش تندرست/ بزرگ آن که او تندرستی بجست» هرچند ممکن است بنا بر زبانزد عامیانه کرمانی، فردی آخورش ور برز باشد و هرچه اراده کند در دسترس او باشد ولی بنا به فرمودۀ حکیم و استاد سخن، جناب سعدی شیرازی «نه چندان بخور کز دهانت برآید/نهچندان که از ضعف جانت برآید»
در گلستان سعدی داستانی است که از مقاوم بودن افراد کمخوراک در جنگها و قحطیها حکایت دارد. بدیهی است که عبور افراد شکمو و پرخوراک از تنگناها با شک و تردید همراه است و لذا بهتر است که با اجرای دستورات دین مبین اسلام دربارۀ عبادت ارزشمندی چون روزه، توانایی فرزندان خود را در مقابل گرسنگی و بیماریها افزایش دهیم و از روزگار سخت قحطیزدگان و تهیدستان باخبر شویم و غذای خود را فقیران آبرومند به اشتراک بگذاریم. آیا تنها ویدئوها و فیلمهای شگفتآمیز را به اشتراک میگذارید و کمترین اعتنایی به گرسنگان دنیا ندارید که غذایتان را با آنها به اشتراک بگذارید؟ راه دوری نروید در محلۀ خودتان هم هستند آبرومندانی که گاهی سر بیشام بر بالین میگذارند و هر بامداد چهرۀ خود را با سیلی سرخ میکنند.
https://srmshq.ir/i0r2ol
نظامی در پایانِ منظومۀ هفتپیکر دو بیت دارد که نشان میدهد طرحِ داستانِ خود را با کم و زیاد کردنِ بخشهایی از روایتهای پیشین برساخته است:
آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظمِ خود دراز قدش
وانچه بودش درازی از حد بیش
کوتهی دادمش به صنعتِ خویش
وی در مقدمه هم این نکته را گفته است و حتا برخی منابعِ خود را بر شمرده و یادآوری کرده که مدتی در کارِ جمعآوریِ منابع کوشیده و یافتههایش را در پوشهای فراهم آورده تا-از سرِ غفلت- پراکنده نشوند:
باز جُستم ز نامههای نهان
که پراکنده بود گردِ جهان
زان سخنها که تازیاست و دری
در کتابِ بخاری و طبری
وز دگر نسخهها پراکنده
هر دُری در دفینی آکنده
هر ورق کوفتاد در دستم
همه را در خریطهای بستم
هفتپیکر به تصریحِ نظامی در ۵۹۸ هجری به پایان رسید. دو کارِ پیش از آن یعنی «لیلی و مجنون» و «خسرو و شیرین» نیز بر اساسِ روایتهایی سروده شده بودند که پیشپیش نسخههایی از آن روایتها در اختیارِ شاعر قرار گرفته بود. نظامی این شیوه را میپسندید که روایتی موجود و محبوب را برکشد، درونی کند و به شکلی که لایق میداند بازتولید نماید. استادِ بزرگِ او در این زمینه فردوسی است که نظامی ابایی از بردنِ نامِ او ندارد و هم «خسرو و شیرین» و هم «هفتپیکر» را با وجودِ وزنهای متفاوتی که با شاهنامه دارند در ادامۀ کارِ فردوسی میشناسد و میخواهد زوایایی از پرداختن به داستان را ببیند که فردوسی ندیده است.
این ادعا، پژوهنده را ناگزیر از مقایسه میکند که وزنِ شخصیتهای داستانهای نظامی را با همان شخصیتها در شاهنامه بسنجد. چنین سنجشی ممکن است در رابطه با شیرین، اسکندر، خسرو، بهرام و یا شخصیتهای دستِ دوم؛ یعنی ملازمانِ همین اشخاص صورت پذیرد و نتایجِ مهمّی بهدست دهد. در این مقاله «بهرام/بهرامِ پنجم ساسانی/ بهرامِ گور/ گورخان» موضوعِ چنین سنجشی است:
هفتپیکر
هفتپیکر، هفت قصه از زبانِ هفت زن است که هر یک از آنها از سرزمینی آمده تا زنِ بهرامِ گور باشد. هرکدام از ایشان در گنبدی منزل دارد که متناسب با زادگاهش رنگآمیزی شده و طالعش با طالعِ آن سرزمین و رنگش با رنگِ سیارهای که آن طالع را نمایندگی میکند یکی است. این همه تناسب اتّفاقی نیست بلکه طراحِ این گنبدها معماری است به نامِ «شیده» که عمداً چنین هماهنگیهایی را پیشبینی کرده است. شیده با این ابتکار ساکنانِ قصر و از همه مهمتر بهرام را در کانونِ یگانگی با جهان به معنای حدّاکثری و کائناتیِ آن قرارداده است. شیده شاگرد و پیروِ معمارِ بزرگی است به نامِ سِمنار/سِنمار که نخستین بار کاخِ افسانهایِ باشکوهی برای بهرام به نامِ «خورَنَق» میسازد و از فرطِ شکوه و «این احتمال که ممکن است بهتر از این را در جایِ دیگری بسازد» به مرگ محکوم و کُشته میشود.
بهرام پیش از ساخته شدنِ هفتگنبد، در یکی از اتاقهای خورَنَق برایِ نخستین بار با شمایلِ هفت دختر از هفت کشور آشنا شده بود که به صورتِ تابلوهایی فریبنده گردبرگردِ تمثالی نیمرخ از خودش (بهرام) نصب شده بودند. صاحبانِ این تصویرها بعد از اینکه بهرام از سرزمینهای عربی به ایران بازمیگردد و در عنفوانِ جوانی به پادشاهی میرسد در کاخِ هفتگنبد همخوابههای هفتگیِ بهرام میشوند و -چنانکه گذشت- هر یک در شبی که به او اختصاص دارد قصهاش را برای شاهِ جوان بازگو میکند.
بنابراین، داستانِ هفتپیکر را میتوان به سه قسمت تقسیم کرد:
۱) معرفیِ بهرام، رفتنش در شیرخوارگی به یمن/حیره، تربیتش نزدِ ُنعمان و مُنذِر و عربهای سرسپردۀ ساسانیان، بازگشتش به ایران پس از مرگِ پدر و تصاحبِ قدرت با زور، جنگ با خاقانِ چین و استقرارِ کامل بر پادشاهیِ ایران و بدستآوردنِ قدرتی بلامنازع.
۲) هفت قصه از هفت زن که هر یک قصۀ خود را در یک شب آغاز میکند و در همان شب به پایان میبرد.
۳) مواجه شدنِ ایران با پریشانی و بیدادگری که در غیبتِ بهرام از کشورداری ایجادشده است و ارائۀ هفت گونه از بیداد که با بیداری و دادگریِ بهرام و اعدامِ مسبّبِ نابسامانیها جبران میشود. ناپدیدشدن بهرام و عزادریِ مادر بر او، نتیجهگیری و ختمِ کتاب.
بخشِ نخست، بیشترین مقایسه با شاهنامه
نظامی در سرودنِ قسمتِ نخست بیشترین درگیری را با شاهنامه احساس میکند. اگرچه روایتِ او میخواهد به راهی دیگر برود اما در مقدمات و تعیینِ موقعیتِ شخصیتها خود را ناگزیر از تبعیت از شاهنامه میبیند:
جُستم از نامههای نغز نورد
آنچه دل را گشاده داند کرد
هرچه تاریخِ شهریاران بود
در یکی نامه اختیار آن بود
چابک اندیشهای [فردوسی] رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست
مانده زان لعلِ سوده لختی گرد (جزئیاتی مانده بود که گفته نشده بود)
هر یکی [هر شاعری] زان قراضه چیزی کرد
من از آن خُرده چون گُهرسنجی
بر تراشیدم اینچنین گنجی
تا بزرگان که نقد کار کنند
از همه نقدش اختیار کنند
آنچ ازو «نیمگفته» بُد گفتم
گوهرِ «نیم سُفته» را سُفتم
وانچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرارِ نخست
با این وجود تفاوت بینِ این دو روایت کم نیست، از اختلاف در اسامی گرفته تا از بیخوبُن بودن و نبودنِ یک ماجرا تا نحوۀ نگاهِ راوی به موضوعاتِ مهم و اصلیِ داستان.
چیزی که در هر دو کتاب مشترک است و مربوط به روحِ داستان میشود «برخاستنِ بهرام از بسترِ بیداد است» انگار جوجهای دارد پوستۀ ظلم را میشکند تا متولّد شود و قرار است که همچون پروانهای تا میتواند از پیلهای که دریده فاصله بگیرد و در آسمان ناپدید گردد. پدرِ بهرام، یزدگردِ بزهگر به شدیدترین وجهی خونریز و بیدادگر است. نزدیکانِ او برایِ پاسداری از جانِ کودکی که به دنیا آمده از پدرش میخواهند که نوزاد را به سرزمینی دیگر بفرستد تا در آنجا ببالد و آدابِ شاهی بیاموزد. خشونت و بیداد در بهرامِ جوان هم دیده میشود. در شاهنامه او با شتر از رویِ جنازۀ کنیزِ خویش میگذرد فقط به خاطرِ اینکه-در مقابلِ عرضِ اندامِ شاه در شکار- او را به آزمونی بزرگ فرا خواندهاست و در هفتپیکر بهرامِ جوان در کاخی مجلل زندگی میکند که سازندهاش را به دستورِ نعمان از بارویِ همان کاخ به زیر میافکنند، فقط بهخاطرِ این که هرگز کاخی بهتر از خورَنَق نسازد. این خشونتهای ظالمانه به نحوی در هر دو کتاب -به ویژه در روایتِ نظامی- تصویر شدهاند که کمتر کسی ممکن است قبول کند که «چنین رفتارهایی در آن دوره و زمانه عادی بوده است!».
برخاستنِ بهرام از بسترِ ظلم و تبدیل شدنش به نمودارِ دادگری درونمایۀ اصلی این دو روایت است.
بخشِ دوم: نخستین «رقابتِ جهانیِ دخترانِ شایسته» در تاریخ
مهمترین کُنش برایِ یک زن در روزگارِ برآمده از اسطوره و حماسه «روایت» است. در شاهنامه زنانی همچون گُردآفرید کم نیستند که خود در ساختنِ حماسه نقش بازی کردهاند، در آثارِ نظامی هم شیرین کمتر از خسرو کُنشگری ندارد و در همین داستانِ هفتپیکر نیز زنی همچون «فتنه» حضور دارد که ورود و خروجش در داستان یکسره «کُنشگری و فروکردنِ این کُنشگری در چشمِ مخاطب» است؛ اما هنوز مقولۀ «روایت» به درجات از همۀ این کُنشها مهمتر است.
«پیکر» در نگاهِ نظامی کمابیش به معنای «مخلوق» و مخلوق تا حدِ زیادی به معنایِ «داستان» است.
وقتیکه بهرام سرخوشانه در کاخِ خورنق میخرامد به اتاقِ اسرارآمیزی برخورد میکند که درِ آن اتاق همیشه قفل است. بر دیوارِ آن «هفت صورتنگاره» از «هفت زن»، از «هفت گوشۀ دنیا» بر گردِ شمایلِ بهرام به صورتِ تابلویی خیرهکننده نصب است:
هفتپیکر در او نگاشته خوب
هر یکی زان به کشوری منسوب
دخترِ رایِ هند «فورک» نام
پیکری خوبتر ز ماهِ تمام
دُختِ خاقان به نام: «یغماناز»
فتنۀ لُعبتانِ چین و طراز
دُختِ خوارزمشاه «نازپری»
کَشخرامی به سانِ کبکِ دری
دختِ سَقلابشاه «نسرین نوش»
تُرکِ چینی طرازِ رومی پوش
دخترِ شاهِ مغرب «آذریون»
آفتابی چو ماه، روزافزون
دخترِ قیصرِ مبارک رای
هم همایون و هم به نام: «همای»
دُختِ کسری ز نسلِ کی کاووس
«دُر سِتی» نام و خوب چون طاووس
آن چه از این دخترانِ برگزیده و نامدار دیده و شنیده میشود «داستان» است. کمااینکه در گنبدِ فیروزهای وقتی که دخترِ پادشاهِ اقلیمِ پنجم میخواهد قصۀ خود را آغاز کند. میگوید:
زلفِ شب چون نقابِ مشکین بست
شه ز نقّابیِ نقیبان رست (سرِ خرهای مزاحم رفتند و شاه با زنش تنها شد)
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد «آیینِ بانوانه» بجای
گوید -از راهِ عشقبازی- او
داستانی به دلنوازی، او
غنچۀ گُل گشاد سروِ بلند (دهانش را گشود)
بست بر برگِ گُل شمامۀ قند (داستانی دلکش آغاز کرد)
یعنی «آئینِ بانوانه» نه دلبری و رقص و خنیاگری نه کام بخشیِ جنسی، نه جنگ و دلاوری و رفتن به مأموریتهای سیاسی و نه مهارتهای زندگیِ روزمره و نه فرزندآوری، بلکه «داستانگویی» است. جهان در نگاهِ یک داستاننویس تولیدی بهجز داستان ندارد. هر انسانی یک داستان است هر درختی، هر شهری و هر تاریخی تنها یک داستان است که گاهی گفته و نوشته میشود و گاه به حالِ خود رها میگردد تا روزی بازگو شود. بر این اساس عدالت که در شاهنامه برایِ بهرام جلوهای عالی و کمالیافته از دادگری داشت، در اینجا با مفهومِ «تعادل» معرفی و مخلوط میشود. انگار نوعی موازنه در عالم هست که اگر به آن پایبند باشی از گزند -از جمله چشمزخم- مصون خواهی شد. این «موازنه/عدل» تا جایی پیش میرود که لباسِ شاه و دختران نیز نه معلولِ سلیقه و ذوقِ ایشان که مطابق با رنگِ گنبدی است که در آن زندگی میکنند.
هفت دخترِ برگزیده، جزئی هماهنگ با کلّ اند که رنگِ خویش را از آسمانها گرفتهاند. هر یک در گنبدی زندگی میکنند که حدِ اعلایِ «عدل» در معنایِ کائناتیِ آن است. کاخِ نویافتۀ بهرام توسطِ مهندسی به نامِ «شیده» به گونهای طراحی شده که مصداقِ هماهنگیِ گردشهای چرخ در رویِ زمین است و هفت گنبدِ رنگُ وارنگ دارد که هر دختری در یکی از آنها زندگی میکند. در این بین چیزی که به هریک از این زنان تشخّص میدهد داستانی است که روایت میکند، داستانی ویژه و برکشیده از اعماقِ عالم که صورتی عینی، زمینی و تا حدِ زیادی زنانه به خود گرفته است. در این داستانها ما مردانی را میبینیم که نسبت به مسائلِ پیرامونِ خود و از همه مهمتر نسبت به زنان دچارِ سرگشتگی، ناپایداری و گاه کجفهمی هستند.
همچنین مسائلی چون تقابلِ خیر و شر، تعرضِ جنسی، خودنمایی و فروتنی، درستکاری در نگاهداشتِ امانت، لزومِ تبعیت از قوانینِ نوشته و نانوشته و دهها نکتۀ ریز و درشتِ دیگر پیشکشیده میشود. در روندِ قصه، نظامی -از زبانِ زنی که حکایت را بازگو میکند- خواننده را به دنیاهای عجیب میبرد و با موجوداتِ خیالی و وهمی آشنا میکند، با اینحال نتیجهگیریها اغلب محسوس و کاربردی هستند.
بخشِ سوم: عدالت در هفت قدم
بهرام در شاهنامه دادگری را همچون هِرمی با قاعدۀ گسترده و ارتفاعی اندک بر سه ستون بنا میکرد؛
یکی «دریافتنِ طبقاتِ مختلفِ اجتماعی و مواجهۀ شاه با ایشان و شنیدنِ انتقادها بیواسطه از زبانِ مردم»
دوم «بهدست آوردنِ فلسفۀ دادگری در مناقشه با آراءِ رقیب، بهویژه تفکرِ یونانی»
سوم «تبیینِ دقیقِ واجدینِ شرایطِ خدماتِ دولتی و گروههای آسیبپذیر که شاه/حاکمیت موظف به ارائۀ خدمت به ایشان است».
برای نمونه در سطحِ نظریهپردازی یا همان به دست آوردنِ فلسفۀ دادگری با این دو پرسش مواجه میشویم:
ز گیتی زیانبارتر کار چیست؟-که بر کردۀ او بباید گریست-
چه دانی تو اندر جهان سودمند؟-که از کردنش مرد گردد بلند-
موبدی که خودش این دو پرسش را پرسیده خود نیز پاسخ میدهد که زیانبارترین چیز در عالمْ «مرگِ آدمِ کمآزار» و سودمندترین چیز «مرگِ کسی است که مردم از دستِ او در امان نیستند». در نتیجه دادگری را نه - آنچنان که فرستادۀ قیصر میپندارد- در دانایی و امورِ ذهنی بلکه در یک امرِ کاربردی و ملموس میشناسد و آن امرِ کاربردی اینکه؛ شاه و البته هر فردی باید همواره در موقعیتی قرار بگیرد که کمترین آسیب را به دیگران بزند. اساسِ دادگری بر سنجشِ رابطۀ مبتنی بر کمآزاری / بیآزاری بینِ افراد و گروههای اجتماعی استوار است.
در هفتپیکر نظامی نیز بهرام به سروقتِ این نگاهْ نسبت به دادگری میرود و آن وقتی است که وزیرش بر خلافِ اسمش-راستْروشن- «ناراستی و روشنیستیزی» پیشه کرده و هرگونه بیدادِ ممکنی را بر رعایا به نامِ بهرام روا داشته است. مقابله با «هرگونه بیداد» مستلزمِ داشتنِ حدِ اعلای دادگری است. نظامی برای اینکه کمالِ دادگری تداعی شود بارِ دیگر از عددِ هفتِ کمک میگیرد و هفت زندانی را در مقامِ تظلّم در دادگاهِ تجدیدنظر به ریاستِ بهرام حاضر میکند. هفتقلم ظلمی که برگزیده شدهاند عبارتند از: گرفتنِ جانِ، تعرُض به مال، تعرُض به ناموسِ هنرمندان، شکستنِ قلمِ دانشمندان، غارتِ اموالِ تاجران، پشتیبانی نکردن از سپاهیان و شکستنِ حُرمتِ اهلِ دین.
در هفتپیکر اگرچه نتیجۀ عملیِ دادگری به وضوح دیده میشود اما بر خلافِ شاهنامه از زیربناهای تفکرِ دادگرانه سخنی نیست. در اینجا شاه ناگهان متوجهِ کمکاری و غفلتِ خویش میشود و با سرعت حقوقِ پایمالشدۀ مظلومان را به اضافۀ خسارت به ایشان برمیگرداند و مسبّبِ این وضعیت را مجازات میکند. در حالیکه در شاهنامه با دقت مراحلِ رسیدنِ یک شاهِ آرمانی را از کودکی و بلوغ و رشد تا سطحِ عالیِ ساختنِ جامعۀ مبتنی بر دادگری میتوانیم ببینیم.
پایانِ زندگیِ بهرام اما در نگاهِ نظامی نسبت به گزارش فردوسی آرمانیتر است. تصویری که نظامی از مرگِ بهرام میدهد بیشتر به ما اجازه میدهد که او را با «بهرامِ ورجاوند»ی که پیشِ از منجیِ آخرالزمان خواهد آمد یکی بدانیم. در شعرِ «قصۀ شهرِ سنگستان» سرودۀ مهدیِ اخوانِ ثالث-به نقل از کبوتری که بر فرازِ درخت رهگذری را توصیف میکند- میخوانیم:
غریبی، بینصیبی، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایۀ سِدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
نشانیها که میبینم در او، بهرام را ماند
همان بهرامِ ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نامآور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشَسپِ دلیر آن شیرِ گُندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
چنین تصوّری از یک بهرامِ آرمانی و آخرزمانی پیشینهای دستِ کم به اندازۀ تاریخِ اشغالِ ایران توسطِ اعرابِ مسلمان دارد و منطبق کردنِ این بهرام بر بهرامِ گور که روزگاری بر لشکر و سرزمینِ اعراب سلطۀ توأم با محبوبیت داشته است، امری طبیعی به نظر میرسد.
بر این اساس بهرامِ هفتپیکر که در آخرین تعقیبِ خویش به دنبالِ گوری به غاری میرود و نگهبانانِ شخصیِ خود را از ورود منع میکند و دیگر هرگز از آن چاهسار بیرون نمیآید پایانی رازآلود را رقم میزند که انگار باید روزی با «برگشتنِ خود به جهان» آن راز را بگشاید. مادرِ بهرام دستور میدهد که اطرافِ آن مکان را بکَنند و بکاوند، با این حال هرگز آثاری از مُرده یا زندۀ پسرش در آنجا و هرجایِ دیگری پیدا نمیکند.
https://srmshq.ir/7nr13l
نحسی سیزده در شد!
***
همراه با پدرم و رفیقهایش توی صحرای گندمی نحسی سیزده روزگار کجمدار را در کرده بودیم و فرستاده بودیم لای دست باباش!
همراه بابا و اندکی نگران و مضطرب را ه افتادیم به سوی خانه، جلوی دکون میرزا آقا که پاتوق همیشگیشان بود پیران دوستداشتنی از هم جدا شدند. با این یادآوری که، فردا پسین هم جمع شیم بریم همین صحرای گندمی که امروز رفتیم. مگر واجب کرده آدم فقط روز سیزده بره ددر!؟ بعد همهشان زدند زیر خنده. در پی سرمان غلامرضا رنگرز داد زد، کل میرزا! هوی، صبا پسین جعبه آوازت را هم بیاری ها! آدم هیچوقت از صداش خسته نمیشه! اونم کنار بساط! غلامرضا همیشه خدا آستینهاش را تا آرنج ورمیمالید. دستهاش یکسره بنفش بود.
من هر قدمی که به طرف خانه برمیداشتم، دلهرهام بیشتر میشد. آنهمه تکلیف عید! لای کتاب و دفتری را هم باز نکرده بودم توی تعطیلات مفصل عید.
آقای ثباتی هم همون چهارده فروردین که میشد، تکلیف عید را با دقت میدید و خط میزد. صفحه به صفحه! یک سال که فقط صفحه آخر را امضا میکرد بچههای کلاس ب دفترهای رفیقهایشان را میگرفتند، صفحه آخر را میکندند و فردا که نوبت اونا بود تکلیف نشون بدن، صفحه آخر ا دوباره مینوشتند! و نشون میدادند. این کلک که لو رفت، آقا یکییکی مشقها را خط میزد! صفحه به صفحه!
رسیدیم خانه. مادرم که با پدر و مادر و دایی رفته بود ماهون سیزده گردی هنوز بر نگشته بود. من در وسط چه بکنم چه نکنم ها، بالکل قیدش را زدم! شاید اصلاً فردا نیومد! شاید اسم من را جا انداخت! شاید... چو فردا شود، فکر فردا کنم! دلخوشی و گول زنک تمامی تنبلان جهان! با کلی مرید در دنیا! کار امروز را به فردا میفکن، به پسفردا بیفکن!!
ننه که نیومد، خودم رفتم سر کماجدون نونی، یک تکه کورنو برداشتم، وسطش را خالی کردم، یه کم از پنیرهای محلی خوش عطر و بو، سوغات بلورد را گذاشتم لای نون با چند تا مغزهای بودادهی زردآلو که از ته آجیلخوری برداشتم و شروع کردم گاز زدن! بابا به کار خود بود. از قوری کنار منقلاش یک چایی بزرگ برام ریخت، شیریناش کرد و گفت، بیا! یارو! با چایی بخور سر دلت را نگیره!
خوردم و رفتم سرجایم خوابیدم. با دلخوشکُنک، هرچه پیش آید، خوش آید! میان خواب و بیدار بودم که بابا گفت، یارو! امسال هم که تنبلی کردی! ندیدم اصلاً لای کتابت را وا کنی! اونم با این آقای سماواتی سختگیر، همیشه به ثباتی میگفت، سماواتی!...
فردا زودتر از هرروز بیدار شدم، ننه، من که خواب بودم، آمده بود. کفش و کلاه کردم و پلاستیک پر دفتر و کتابم را کردم توی پیراهنم و گیر دادم پایینش را زیر کمربندم.
رو به مدرسهی غزالی، همانطور ناشتا! با دو قرون پول توجیبی هرروزه!
ساعت دوم با آقای ثباتی داشتیم. که مرد جا افتاده و بسیار محترمی بود. باوقار و جدی. کلاسش یکی از ساکتترین کلاسهای مدرسه. پسرش عبدالحسین هم همکلاس ما بود. هروقت آقا میخواست ازش درس بپرسه میگفت، بابا! عبدالحسین، تو بیا! یا عبدالحسین، بابا، تو بخوان! برپا داد مبصر، آقا برجا داد. نشستیم، دل تو دل من و چند تا دیگه نبود! یا مثل من هیچ چیز ننوشته بودند، یا در آخرین لحظات، نصفه نیمه چند صفحه را خطخطی کرده بودند و حالا با رنگهای پریده و ترسان منتظر، داشتند ناخنهایشان را میجویند!
تکلیفها روی میز! همه دفترهای گشوده را گذاشتند روی میز. من هم یک دفترم را الکی گذاشتم روی دسته صندلیام! فکر کردم بگم، آه آه! دفترم را اشتباهی آوردهام! یه چیزی توی همین مایهها! ولی دروغگو دشمن خداست! راستش را میگم. اینم چند تا شلاق از دست آقای سلاطینی! شاید هم نزد! پارسال که فامیلم را فهمید، گفت تو پسر کوچکی کل میرزایی!؟ بعد گفت تو باش مبصر! بیا دفتر، دفتر کلاس را ببر اسمها را توش بنویس! توی همین رویاها دست و پا میزدم که...
یه دفعه سایه پدرم را پشت شیشه دیدم. در را باز کرد و آمد داخل! عرق کردم، سرم را گذاشتم روی دستهایم و کلهام را کردم تو کاسه! عین لاکپشت دایی! پُشت نفر جلویی خودم را از دیدرس دور کردم! بابا بی سلام و علیک و اجازه، رو کرد به آقا و گفت، بهبه! آقای سماواتی! چطورین آقا!؟ آقای ثباتی که خم شده بود روی دفتر یکی از شاگردها و داشت تکلیفهایش را میدید، متعجب، سرراست کرد، هنوز هاج و واج بود که این دیگه کیست که بیاجازه وارد شده و خودمونی هم حرف میزنه!
پدرم مهلت نداد آقا حرف بزنه! ادامه داد با اجازه شما اومدم این یارو را همراهم ببرم خونه عمهاش! خونهشون گرگینه! میترسم تنهایی نتونه بیاد، عمهاش سخت مریضه! حسن آقا، شوهرش خبر کرد. انشاالله به خیر بگذره! آقای ثباتی همینطور نگاه میکرد. بچهها هم از بهت اولیه بیرون اومده بودند و با همدیگه پچپچ میکردند. من هم که چون نمیشد توی زمین فرورفت، خودم را پشت بچههای دیگه پنهان کرده بودم! و چسبیده بودم به پیشخوان جلویم! پدرم بیاعتنا آمد جلوتر، میان کلههای ماشین شده بچهها دنبال من میگشت! ظاهراً آقا پدرم را شناخته بود که اعتراضی نکرد، فقط حیران نگاهش میکرد، پک پک خندههای ریزی از ردیفهای آخر به گوش میرسید. داشت کمکم فراگیر میشد که بابا یه قدم دیگه آمد جلو، بلند گفت، یارو! کجا قائم کردهای خودت را!؟ بلند شو بیا! آقا اجازه دادند!
بلند شدم و پرسان آقا را نگاه کردم، ناچار با دستش اشارهای کرد. دفتر و دستکم را بهسرعت جا دادم تو پلاستیکم و از لای نیمکتها و صندلیهای کلاس زدم بیرون. زیر لب جلوی آقا که رسیدم، گفتم اجازه؟ دیگه منتظر نشدم!
آی خدا! نوکرتم! چاکرتم! چطور خوب و به موقع نجاتم دادی.!اومدم بیرون. بابا در کلاس که رسید رو به آقا که هنوز گیج میزد گفت، مرحمت عالی زیاد! آقای سماواتی! سایه عالی کم نشه! چرخید و آمد بیرون!
صدای خنده بچهها را تا چند متری دور از کلاس هم میشنیدیم. از مدرسه که زدیم بیرون، بابا دست گذاشت پشت گردن بار یک ام، کمی فشار داد. خندان گفت، یارو! خوب از دست سماواتی نجاتت دادم! دیدم دیروز حرص میخوری، فکر میکردی من متوجه نمیشم.! حالا راستراستی بیا بریم خونۀ عمه ماه خانم، ولی خدا را شکر مریض نیست! اینجا دیگه با هم زدیم زیر خنده! پدر و پسر! با هم
https://srmshq.ir/3o524s
خدایا سلام.
آمدهایم برای خداحافظی. به خاطر همه چیز ممنون و متشکریم حتی به خاطر کرونا.
خدایا اگر ماه بیست و نه روزه شد یکی طلب شما. ما که اینهمه به شما بدهکاریم این هم روش. حالا باز خوب است آدم به شما بدهکار باشد. شما برخلاف بعضیها پای ما صبر میکنید. اینقدر با ما بدهکاران خوب تا میکنید که فکر میکنیم در کل بیخیالش شدهاید. کاش بانک کشاورزی هم از شما یاد بگیرد.
خدایا رمضان آینده آیا احمدک باشد یا نباشد، اگر بود که دوباره سحرها به شما نامه مینویسد، ولی اگر نبود ترتیبی اتخاذ بفرمایید وقتی میآید خدمتتان، آن نامه اصلی توی دست راستش باشد.
خدایا در این آخرین ساعتهای ماه مبارک یک ریویویی بفرمایید روی درخواستهای ما و یکجوری این دعاهای آخر که الآن عرض میکنم خدمتتان را هم بیپاسخ نگذارید.
اولاً که ای خدای خوشگل و خوشگل پسند، به خاطر خطای مسئولین جمهوری اسلامی اجازه ندهید این شیطان دین ما را دستکاری کند چون لامصب هی بیخ گوشمان وسوسه میکند که دیدی گفتم! اینم از اسلام! حالا تو هی بگو شش هزار خودرو چه ربطی به اسلام دارد، میگوید پس چرا اسم مجلستان را گذاشتید شورای اسلامی!! خدایا ولی حالا خودمانیم لاکردار پر بیراه هم نمیگوید ها، طرف ادعای مسلمانیاش گوش فلک را کر میکند همزمان دزد هم هست!
خدایا خداوندا جریان آن دعاهایی که در مورد کرونا کردیم چی شد؟ اینکه دارد بدتر میشود!! لطفاً باز هم کمک بفرمایید، از همان کمکهایی که دم به ساعت فیلمش را پخش نمیکنید.
خدایا خداوندا
درست است که به بچه آدم یکبار میگویند نکن!، ولی بارالها پدر این بچه هم پرونده درست حسابی ندارد، از بچه چه توقعی هست. منظورم جریان سیب یا همان گندم بود. خدایا لختمان نکنید یک وقت، آبرویمان میرود!! خدایا خداوندا بابت بارانهای امسال هر چه تشکر کنیم کم است. واقعاً گل کاشتید. تصاویر ماهوارهای هم ثابت میکند.
در پایان، خدایا بارالها مواظب گنجشکهایت باش.
به حاج قاسم هم سلام برسان.
گنجشک بیپناه شما
احمدک
۲۹ رمضان ۹۹
https://srmshq.ir/ajpzug
با اصطلاحات و گویش زیبای کرمانی بیشتر آشنا شویم
خِرو اَ خستگی وَر خِنِسخِنِس اُفتاده
***
اَدور اَدور اِشنَفتَم که میزَسَن پا خونه وَر کِراشه وَر یه جایی گُذُشته.
از اطراف شنیدهام که میرزاحسن اقدام به کرایه دادن خانهاش کرده است.
بُلیزِ یَخه کیپِمه خودِ باقی رَختامه گُذُشتم تِه یخدون، دِرِ یخدونم کیپ کِردَم، چُفت و قلفِشَم کِردم.
بلوز یقه اسکیم را با بقیه لباسهایم در صندوق گذاشتم و در آن را خوب بستم و قفلش هم کردم.
ای چُلمِنِ بَدبَخ، نیفه خِشتِکِشه، میبا یه کِسِ دِگه یی بِکِشه بالا.
این بیچاره سادهلوح، حتی شلوار خودش را هم نمیتواند بالا بکشد.
مِثی اَ قِرارِ معلوم، گُل نِسو اَ او رو تا لو خودِ ما قَر قِشونده.
مثل اینکه نسا از آن روز تا به حال، با ما قهر کرده است.
کا اَ خودِت نی، کادون که اَ خودِته.
در خوردن زیادهروی نکن.
خِرو اَ خستگی وَر خِنِسخِنِس اُفتاده.
الاغ از خستگی به نفسنفس افتاده است.
ای دِتا صُب تا پَسین وَر هم،یا مِنج میکنن، یا غِرِنج.
این دو تا با هم صبح تا عصر مرتب راز و نیاز میکنند.
کِلی درِ یخدونِ نناغامه پیدا کِردم، مُشتُر خونگی اِستوندم.
کلید در صندوق مادربزرگم را پیدا کردم، مژدگانی گرفتم.
https://srmshq.ir/nlu26y
گردشگران خارجی درست روی تخت کنار ما دوزانو نشسته بودند. کمی در نشستن ناراحت به نظر میرسیدند! نگاهشان دزدکی به ما بود که چهارزانو روی تخت کنار حوض در رستوران حمام تاریخی وکیل در بازار کرمان نشسته بودیم و داشتیم توی کاسۀ آبگوشتمان نون ریزه میکردیم.
گردشگران که انگار نه کاسه دیده بودند و نه آبگوشت و نه آدم ورهمهمچالۀ پای در هم لولیده، هرکدام یکییکی نیمخیز میشدند و با نیمنگاهی به ما تلاش میکردند از نوع نشستن ما سر دربیاورند و مطمئن شوند ما ژیمناستیککاری چیزی نیستیم و این مدل نشستن عادیمان است! اما هر کار میکردند در تقلید از این مدل نشستن وامانده و چون آن بزرگ حیوانات بیشتر در گل فرومیرفتند که هم در اینکه کدام پا روی آن یکی برود و چطور زیر عضو مبارک قرار بگیرد؛ ناشی و نابلد بودند و هم رباطهایشان ورزیدگی لازم برای این کشیدگی را نداشت و زانوهایشان که نگو. به تلق و تلوق افتاده بود.
پسربچۀ تخت کناری از باباش پرسید: بابا اینها کیان؟
پدرش با لهجۀ خوشمزۀ خودمان جواب داد: برۀ بورمِ بشم تو که دیه میبا بعد ئی همه بِرّ و بِرّ نگاه کردن ور اینا فهمیده باشی خودت.
لهجۀ مرد در ادامه با چشمغرۀ زنش تبدیل به یک نیمهکتابی_نیمهتهرانی با تهلهجۀ کرمانی شد، گویی یکباره درباره نوع گویشش به خودش نهیب زده باشد و برای تعریف موضوع به پسرش به سراغ متنی از پیش آماده شده رفته باشد: پسرم اینها جماعتی از خوارجاند که از بد یا خوب روزگار از کرمون خودمان ببخشید کرمان سر درآوردهاند.
پسرک باز کنجکاوی کرد و گفت: دارن چهکار میکنن؟
پدرش توضیح واضحات داد که بچهجان اینها در طول عمر هرگز روی زمین گرم ننشسته و پشت شریفشان جز صندلی و مبل و این قبیل چیزها روی به خود ندیده است.
باز بچه به حکم فضولی کودکانه با تعجب و شگفتی پرسید: حتی در دستشویی؟
پدر باز تأکید مؤکد نمود که این جماعت آنقدر در زندگی معنی جمعی داشته و زندگی دو روزۀ دنیا را جدی گرفتهاند که حتی در خلا هم صندلیکتدار نصب نمودهاند.
پسرک به حکم هوش و عقل نقادی که هنوز به مدرسه نرفته تا سرکوب شود، باز به حرف پدر اِنقُلت آورد و گفت حالا که روی زمین نشستن!
پدرش یادآور شد که بله دوزانو اما عمراً اگر بتوانند چهارزانو بشینند که هنرش نزد ایرانیان و طایفهای از هندیان است و بس.
سپس پسرک نگاهی به مادرش کرد و پرسید: تو الآن چهارزانو نشستی؟
مادرش لبخند زد که بله پسرم.
پسرک شروع کرد به شمردن زانوهای مادر که یک زانو، دو زانو! پس زانوی سه و چهارت کو؟!
اینجا بود که من خودم را از کار زشت استراق سمع از تخت کناری نهی کردم و در بحر اندیشهای بس فلسفی فرو رفتم و آنقدر در خود زور زده و فلسفیدم تا دلیل این نامگذاری را بفهمم. پس به فراست دریافتم نیاکان ما در این نامگذاری جنبۀ رعایت ادب را نگاه داشتهاند و در واقع منظور قرار گرفتن چهار نقطۀ لولایی و قابل خم و راست در پایینتنۀ بدن بوده و همه را به قرینه زانو محاسبه کردهاند؛ یعنی در نشست نوع دوزانو فقط دو زانوی انسان بر سطح زمین قرار میگیرد و به طور مستقیم بستر را لمس میکند اما در مدل نشستن معروف به چهارزانو، دو خمودگاهِ نرمتن در پشت شریف نیز به عنوان زانوهای سوم و چهارم با سطح خاک یکسان میشوند.
بلافاصله پس از این کشف بزرگ، عرق از پیشانی مبارک سر ریز شد و واماندم که چگونه درباره این دو زانوی کشف شده به خانوادۀ تخت کناری توضیح بدهم که متهم به شنود نشوم و تازه بعد از گذشتن از این خان اول در خان دوم در برابر بچهای به این رندی و نکتهگیری، دلیل ممیزی شدن نام واقعی این دو زانو را در فرهنگ ایرانی به چه ترفندی توضیح بدهم که خدا را هزار مرتبه شکر یکی از گروه خوارج بالاخره مفتخر به نشستن چهارزانو شد و بقیه برایش دست زدند و ما همه حواسمان پرتِ شادی جمع و کفزدنشان برای به خاک مالانده شدن آن دو زانوی پست شد.
https://srmshq.ir/z6wkt1
همانطور که میدانیم و بر همگان واضح و مبرهن است؛ زندگی خرج دارد و باید هرکسی یک کارهای بشود، مخصوصاً ما که خیر سرمان مرد هستیم. شاعر در این رابطه میگوید: «پسرا شیرن مثه شمشیرن» ما نمیدانیم که این شعر چه ربطی به شغل دارد ولی میدانیم که شاعر میخواسته بگوید پسرها باید مثل شمشیر تیز باشند و بتوانند ببرند. در همین رابطه بابایمان با داییمان حرف میزد و میگفت: کاری کردهاند که آدم باید جیب این و آن و گوش مردم را ببرد تا بتواند خرج زندگیاش را دربیاورد. ما اولش ترسیدیم و گفتیم: بابا مردم گوششان درد میگیرد و خون میآید! دلتان نمیسوزد؟! حالا جیبشان را ببری میتوانند بروند خیاطی و درستش کنند ولی گوششان چی؟ بابایمان خندید و گفت: بزرگتر که شدی میفهمی! ولی ما همان موقع فهمیدیم، به قول قدیمیها دو ریالی ما تیز است.
آقا ببخشید داریم از موضوع اصلی پرت میشویم. من فکر میکنم؛ در آینده نون توی کمر است. هرکسی که بتواند روی کمر و گردن نسل ما کار کند پول خوبی درمیآورد. طبق تحقیقات و مشاهدات من؛ نسل ما از روزی که وارد مهدکودک میشوند باید کیف و کتابهای زیاد و سنگین را جابجا کنند. نمونهاش خود ما! مامان ما بعد از اینکه کتابهایمان را از مدرسه میگیرد آنها را میدهد به بابا که ببرد سیمی کند، بعد برای هر کتاب یک دفترمی خرد، کیف، تراش، پاککن، مداد سیاه، مداد قرمز و مداد رنگیهایمان هم که هست. چون خیلی به سلامتی ما اهمیت میدهد هر روز یک قمقمه پر از آب معدنی هم برایمان میگذارد، برای هر زنگ تفریح هم که ساندویچ و کیک و شیر و آبمیوه میگذارد توی کیفمان. روز اول مدرسه، معلممان برای هر درس دوتا کتاب کمکآموزشی معرفی میکند و میگوید: نخبههای کوچولوی من! هر روز باید همۀ کتابها، دفترها و وسایلتان را بیاورید. میگوید: من نخبه تربیت میکنم، من به کمک پول پدرتان شما را باهوش میکنم، من اجازه میدهم آب قمقمۀ خوتان را بخورید و پول ندهید. بعد که مامانمان میرود بخرد، برای هر کتاب چهار تا کمکآموزشی میخرد و بابایمان میگوید همۀ هزینههات با من، تو فقط اینها را بخوان! ما شب اول که اینها را روی هم چیده بودیم، دیدیم از قد خودمان بلندتر است. تا صبح خواب میدیدیم که کتابها میخواهند ما را بخورند. فردا موقع رفتن به مدرسه؛ مامان و بابا، ما را بوسیدند که برویم مدرسه، مامانمان میخواست کیف را بلند کند زورش نرسید، بابایمان آمد کمکش و دو نفری با هم کیف را انداختند روی کول ما، از پشت سر شده بودیم مثل یک کولهپشتی که دو تا کفش پایینش دارد. بابا و مامان دستمان را گرفتند و آوردند توی کوچه و خیلی زود رفتند توی خانه و در را بستند. ما دیدیم داریم میافتیم، خودمان را به دیوار چسباندیم، سرویس مدرسه که رسید حرکت کردیم، هنوز قدم اول را برنداشته بودیم که مثل لاکپشتی که چپ کرده باشد افتادیم روی کیفمان و چهار دست و پایمان توی هوا چرخ میخورد. راننده سرویس پیاده شد و بلندبلند به خودش، والدین من، دولت، آموزش و پرورش و خانم معلممان فحشهایی میداد که پشت برگه نوشتهام تا بعداً خودتان بخوانید. ما را به سختی بلند کرد و به مدرسه رساند. توی مدرسه فهمیدیم همۀ بچهها مثل خودمان هستند. دردسرتان ندهم، وقتی کیفمان به کولمان است، شانههایمان به پایین کش میآورند و پاهایمان از هم باز میشوند، وقتی با دست راست روی زمین میکشیم به سمت راست کج میشویم، وقتی با دست چپ، به سمت چپ... آقا اجازه! ما به این نتیجه رسیدیم که آخرش هم مرد نمیشویم. اگر بشویم کج و کوله میشویم. این کمر برای ما کمر نمیشود. ما دیگر نمیتوانیم مثل قدیمیها با افتخار بگوییم؛ این کمره؟ یا فنره؟ این کمره، شافنره!!!
به همین خاطر تصمیم گرفتیم؛ از همین حالا پولتوجیبیهایمان را پسانداز کنیم و کتابهایمان را به ضایعاتیها بفروشیم، همۀ این پولها را بدهیم بابایمان بقیهاش را هم خودش بگذارد رویش و موقع کنکور سؤالها را بخریم تا پزشکی قبول شویم. بعد برویم توی یک رشتهای که بتوانیم کمر مردم را صاف و سفت کنیم. به نظرمان این کار در آینده مشتریهای زیادی دارد و ما میتوانیم آیندۀ خوب و پرپولی داشته باشیم. شما هم تا آن موقع پیر میشوید و میآیید پیش خودمان، بدون نوبت روی کمرتان کار میکنیم.
هرچند به کسی ربطی ندارد که ما در آینده میخواهیم چهکاره بشویم ولی این بود انشای ما ...
https://srmshq.ir/h3jnuy
فراوانی
سیدعلی میرافضلی- رفسنجان
این طرف، عاجز و آواره فراوان دارد
آن طرف، قاتل و پتیاره فراوان دارد
شهر ما، گوشۀ میخانه ندارد، اما
شکـر لِلّه که میـخواره فراوان دارد
مسجدش، بوی ریا دارد و مکتب، غم نان
ای خوش آن شهر که کاباره فراوان دارد
سالها رفت که ملّت سر کارند همه
باز گوینــد که بیـکاره فراوان دارد
یا رها کن برود، یا که رها باش برو
عشق این دور و زمان چاره فراوان دارد!
جگر چاک ندیدیم غم عشق ترا
در عوض، پیرهن پاره فراوان دارد
آنکه یک بار سر «خیر» بجنباند کو؟
لب این ماهوَشان «آره» فراوان دارد
توبه کردند لبانم ز نبوسـیدن تو
این گناهی است که کفّاره فراوان دارد
مال مردم خوری شیخ بود محض ثواب
و روایـات درین بـاره فـراوان دارد
هر کجا مینگرم: تشنۀ خدمت کم نیست
مملکت، آدم اینکاره فراوان دارد!
چند کلمه با «خر»
مجتبی احمدی- کرمان
آه ای خر! درودِ بسیارت
پُرهیاهو شده است بازارت
باز پیچیده «عرعر»ت همه جا
گاو قربانِ طرز گفتارت!
هرچه گفتیم از نجابتِ اسب
یاوهای بود پیش کردارت
هرچه گفتیم از خباثتِ گرگ
دور بوده ز شیوۀ کارت
هرچه گفتیم از وفای سگان
بوده شرحِ دلِ وفادارت
گفتهایم از ذکاوتِ روباه
آه! غافل ز هوشِ سرشارت
سلطنت را شما سزاواری
شیر، دربانِ خُردِ دربارت
گفته بودند خر نمیفهمد
بس عبث بود و داد آزارت
(معذلک، مدیر ایّامی)*
هیچ گوشی نشد خبردارت
چشمِ ما باز مانده بود اما
نه، موفق نشد به دیدارت
هیچ دستی به پای تو نرسید
تا نشیند به پشت هموارت...
تا که یکدفعه توی مطبوعات
باز دیدیم صدرِ اخبارت
تیترهای بسی درشت زدند
باز با نامِ پُرطرفدارت
بود مضمونِ هر خبر، حاکی
از تو و داغِ قلبِ غمدارت
خبر این بود: عدّهای جانی
دیده بودند در چمنزارت
کشته بودند- بیگناه- تو را
بیتوجه به جیغِ غمبارت
تا مگر «پیتزا» پزند و «کباب»
از تو و گوشتهای خوشخوارت!
گرچه در راهِ این خبر، مُردی
از دغلباز، آبرو بردی
فکر کردند برترند از تو
غافل از اینکه خرترند از تو
نداری
حمید نیکنفس
نخی تابیدهام، سوزن ندارم
منیژه ماندم و بیژن ندارم
جدیداً قصد کردم ساده باشم
بکوبم آبی و هاوَن ندارم
من از آ کمترم در این الفبا
که دارد او کلاه و من ندارم...
تو در قصر عمل بیتوته کردی
من از مهرت ولی مسکن ندارم
بهای قبر اگر اینگونه باشد
خیالی بابتِ مردن ندارم
شبِ اول سؤال از من مپرسید
سوادش را که من اصلن ندارم
اگر خرسم، ندارم جای گرمی
اگر گاوم ولی آهن ندارم
خر از کوتاهی گوشش بنالد!
شتر نالد که من گردن ندارم!
رسیده آخر پاییز و دیدم
برای جوجهها ارزن ندارم
فقط تُنبان فاطی مشکلم نیست
زنم غُر میزند دامن ندارم
خودم لُختم چو این بابای طاهر
لباس کهنهای بر تن ندارم
دو کِشتی سهم من میشد ولیکن
برای نفتشان مخزن ندارم
اگر شاعر، ولی درپیتیام من
کلامی محکم و ُمتغن ندارم
حمیدی هستم و شیرازیام نه
شفیعی هستم و کدکن ندارم
به درباری منِ شاعر نرفتم
که حال گفتن احسن ندارم
نه مدّاحم، نه اهلِ چاپلوسی
در این معنا هنر اصلن ندارم
زبان سرخ ما را برده لولو
به جز این قطعۀ الکن ندارم
چو شیرِ پاک میخوردم، نیازی
به شیر کاله و میهن ندارم
نگرد ای شیخ، اینجا آدمی نیست
چراغ دیگری روشن ندارم
دکتر یعقوبی زارع. شهربابک
با احترام؛ خدمت عالیجناب، گوشت
عرض سلام؛ خدمتِ عالیجناب، گوشت
ما ایستادهایم به ابراز احترام
همچون غلام؛ خدمت عالیجناب، گوشت
صبحانه و ناهار فلافل زدیم، کاش
باشیم شام خدمت عالیجناب، گوشت
هر چند «سین» نمیکند اما هزار بار
دادم پیام؛ خدمت عالیجناب، گوشت
یارب چه قصهایست که حتی نمیرسیم
با قرض و وام، خدمت عالیجناب، گوشت
با این بهای گوشت در ایران نمیرسد
دیوید بکام خدمت عالیجناب، گوشت
ای کاش روزها همه قربان شود که من
باشم مدام، خدمت عالیجناب، گوشت
تنها محّرم است که با قیمه میرسیم
چون خاص و عام؛ خدمت عالیجناب، گوشت
ترسم اجل بیاید و عمرم به سر رسد
آخر نیام خدمت عالیجناب، گوشت
محمد اسلامی
سلام که میکنی
تازه میشوم
***
نگاهت از دستم افتاد
نگاهت نشکست
من شکستم
***
رفتهای
تا از ته جاده
گلابی بخری
درخت رفته است
تا گلابی تازه بیاورد
و من آمدهام
تا نیامدنت را
تماشا کنم
***
ماه
گاه شبی زیبا میشود
تو هر شب
***
روسریات را سر کن
تا گلدار شود
***
برای زخمهایت
حوصله آوردهام
***
بیچاره بچه ماهی
موقع برگشتن از مدرسه
پایش به تور لب طاقچه گیر کرده بود
و تمام آب دریا ریخته بود روی قالی
***
قاب خالی
بوی عکست را میدهد
تا هنوز
روی دیوار اتاقم
***
مترسک بعد از عاشق شدن
فهمید که
باغبان برایش قلب نساخته
***
هیچوقت
هیچ کلاغی
شعر مترسک را
نفهمید
***
پاهایت سکوت کردهاند
میآیی
یا میروی؟
***
درخت
نیمکت
و من
هر سه
پیر شدیم
بیا
***
عکسهای کودکیام
پیر شدهاند در آلبوم عادت
مثل آینه که چروکهایش را اتو میکنم
مثل فنجان تو که هر روز میشویم
مثل انتظار من ...
***
سیبهای که خوردم
سیبهایی که بر درخت ماند
زندگی
همین بود
***
“ و همیشه
فقط تو
برای حوض نقاشیام
ماهی میخریدی «
عبدالرضا حسینی- عنبرآباد
یکی به میخ یکی هم به نعل میکوبی
به میخ سخت ولی کم به نعل میکوبی
گروه بازی و باهوش در مواقعِ خاص
شبیه بچۀ آدم به نعل میکوبی
اگر جواب گرفتی که هیچ خُب فبها
اگرنه خر شده محکم به نعل میکوبی
سرت به میخ خودت گرم میشود مثلاً
ولی نه قدرِ مُسلّم به نعل میکوبی
نوشتهای نرود میخ آهنی در سنگ
نرفت خب به جهنم به نعل میکوبی
به میخ چون خطرِ ضربه میرود نه ولی
همیشه قرص و مصمم به نعل میکوبی
اگر زد این وسط و جنگی اتفاق افتاد
تو پشتِ خط مقدم به نعل میکوبی
شرایطِ زدن از پشت، روی میخِ کُلفت
اگر نبود فراهم به نعل میکوبی
خلاصه اینکه همیشه و در همه حالی
یکی به میخ یکی هم به نعل میکوبی
بالا میرود
مرتضی کردی- زرند
مثل آن دزدی که از دیوار بالا میرود
هرچه کالا هست در انبار بالا میرود
گرچه با سیگار عمر آدمی کم میشود
در عوض اما خود سیگار بالا میرود
گیسوانی از طلا داری و توی باد اگر
کاکلت افشان کنی بازار بالا میرود
لولۀ روی سماور وقت قلقل شاهد است
دست داور موقع اخطار بالا میرود
گرچه تکراری ست اما با وجود هجمهها
باز هم بینندۀ مختار بالا میرود
یک نفر از درمیآید یک نفر از پنجره
کک ولی از پاچۀ شلوار بالا میرود
در اتوبان زورگیری زد مرا مانند سگ
مطمئنم زورگیر از دار بالا میرود
در اداره این رویه کاملاً افتاده جا؛
کارمند از شانۀ همکار بالا میرود
چون به چشم قبلۀ عالم شبیه حوری است
از سر و کول زن قاجار بالا میرود
گشت ارشاد گرامی! تاپ میپوشم اگر
چون که من از آستینم مار بالا میرود